دانشگاه هاروارد

مرکز مطالعات خاورمیانه‌ای

طرح تاریخ شفاهی ایران

مدیر: حبیب لاجوردی

ناظر آماده‌سازی: ضیا صدقی

پیاده‌سازی: لارا سرافین

راوی: خداداد فرمانفرماییان

تاریخ: ۲۳ نوامبر ۱۹۸۲

مکان: ماساچوست، کمبریج

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شمارهٔ ۵ روی الف (ویرایش و بازبینی متن پیاده‌شده توسط راوی، جولای ۲۰۰۴ )

س: من نوارها را می‌شنیدم، تا کنون چهار نوار ضبط کرده ایم و پرسش‌های خاصی برای من به وجود آمده است شاید اگر بتوانید راجع به بعضی نکات تفصیل بیشتری بدهید، موضوعاتی که تا کنون از آن‌ها بحث کرده اید، من فکر می‌کنم اگر مقدور باشد برای شنوندگان این نوارها کمک‌کننده و به‌دردبخور باشد.

اولینش راجع به روابط خویشاوندی شماست، برادرانتان، خواهرانتان و پدرتان. مشخصاً او مرد فوق‌العاده منحصر به فردی بوده است، درست قبل از این که نوار را برگردانیم، ما دربارهٔ این رابطه بین نه فقط خواهران و برادرانتان، بلکه نسل سوم فرزندان صحبت می‌کردیم. و این به وضوح باید میراثی از پدرتان باشد. اگر توانستید برایمان راجع به این صحبت کنید، راجع به ایشان صحبت کنید. او چه طور بچه‌ها را بزرگ می‌کرد و شما چگونه با او زندگی کردید، چه طور با شما رفتار می‌کرد، چه طور تربیتتان کرد.

ج: خوب، من خیلی خوشحالم که شما فکر می‌کنید مردم به این مطلب علاقه دارند. من فکر می‌کنم این یک بخش مهم از پیشینهٔ فرهنگی من است. یک بخش مهم از پیشینهٔ فرهنگی ایرانی است که خانواده‌ها را با آن ماهیت درک کند. باید به خاطر داشته باشید که زمانی که پدرم درگذشت، من تنها یازده‌ سال داشتم. درست است، او در ۱۹۳۹ درگذشت و من در ۱۹۲۸ متولد شدم. اما این جالب است که چگونه حتی تا همین امروز، این مرد همیشه در ذهن من حضور داشته است. به سختی روزی می‌گذرد که من از این مرد یاد نکنم یا درباره‌اش فکر نکنم. او یک نفوذ پایدار و عمیق بر همهٔ ما داشته است.

اجازه‌ بدهید اوضاعی که تحت آن زندگی می‌کردیم را توضیح دهم. ما یک عمارت بزرگ داشتیم که همهٔ ما آن‌جا زندگی می‌کردیم که این شامل پدرم، هر هفت همسرش و فرزندانشان می‌شد. بعداً وقتی که عمارت ما توسط رضاشاه غصب شد، ما به اقامتگاه تابستانیمان در تجریش کوچیدیم. برای این که به شما یک چشم‌اندازی بدهم، وقتی پدرم درگذشت، بیست پسر و دوازده دختر از او به جا مانده بود. اما قبل از درگذشت او، چندین فرزندش را که بزرگ کرده بود از دست داده بود. شما شاید نصرت‌الدوله فیروز را بشناسید که او متناوباً طی چندین سال وزیر مالیه، وزیر امور خارجه بود؛ عباس‌میرزا سالارلشگر که وزیر دادگستری بود؛ و دو پسر دیگر که وقتی جوانتر بودند فوت کرده بودند، نظام‌الدین‌میرزا و محمدجعفرمیرزا. اما در یک موقعیت من به نحو متمایزی به خاطر دارم که یکی از مادران ارشد به من گفت که پدرم، درست پیش از این که بمیرد، به او گفته بود که او پانزده فرزند پابه‌سن‌گذاشته، منظورم این است که طبعاً دوران نوباوگیشان را گذرانده بودند، از دست داده است. بنابراین روی هم رفته، او در واقع چهل و هفت فرزند داشته است که نان‌خور و تربیت‌شده‌اش بودند.

[ص. ۱]

اصلی‌ترین بینش او که به خاطر دارم و مکرر به ما گفته شده است این بود که ما به عنوان فرزندان او هرگز نباید وابسته به زخارف دنیوی باشیم. او مصر بود که زخارف دنیوی با ما نخواهد ماند. چنان که گویی از آینده خبر داشت. چنان‌که گویی پایین و بالاهایی را که در زندگی خواهیم داشت، می‌دانست،‌ این که انقلاب‌هایی در کشورهایی مثل ایران خواهیم داشت. چنان‌که تاریخ این گونه بوده، به حق بودن او ثابت شده است، دست کم دو بار در دوران زندگی من و یک بار پیش از آن. او اصرار داشت که ما همهٔ میراثمان را صرف آموزش کنیم. و او این را می‌دید، در دورانی که زنده بود البته، که هر یک از برادرانم، کاوه رفت به اروپا و در یک مؤسسهٔ بسیار معتبر تحصیل کرد. پس از مرگ او، قیم‌ها و مادران ما، روش مشابهی را ادامه دادند به نحوی که همهٔ ما [در شهرهایی] تحصیل کرده بودیم در آن زمان از پتروگراد گرفته -که امروز لنینگراد نامیده می‌شود- که پیش از انقلاب روسیه، دومین برادر ارشدم محمدحسین‌میرزا، ژنرال فیروز (که ضمناً، در آرمیتاژ زندگی کرده بود که اینک موزه است اما به عنوان قصر زمستانی تزارها استفاده می‌شد) به عنوان افسر گارد فارغ‌التحصیل شده بود، و پیش از آن در فرانسه تا پورتلند، ارگان و سیاتل، واشنگتن. درست در دو سوی قاره و از جمله، البته یکی از برادران من که درست در زمان جنگ از آلمان فارغ‌التحصیل شد، در واقع او در طول جنگ در آلمان ماند. جمشید از بلژیک فارغ‌التحصیل شد. منوچهر، بخشی از تحصیلش را در فرانسه و در انگلستان گذراند، عزیز، در فرانسه و کوچک‌ترین پسران و دختران به ایالات متحده رفتند که این پس از جنگ جهانی دوم بود.

پس از درگذشت پدرم، همهٔ ما برای تحصیل به ایالات متحده رفتیم. و در آن‌جا ما در همهٔ ایالات پخش بودیم، دخترها و پسرها. هیچ عضوی از خانوادهٔ من نبود -بین تمام برادران و خواهرانم- که دست کم کالج را به پایان نبرده باشد. چندین تن ما در رشته‌های مختلف دکتری داریم. ما چند انسانیات‌کار داریم، پزشک‌هایی داریم، مهندسین مکانیک داریم، مهندسین الکترونیک داریم، و حتی اقتصاددانان، حشره‌شناس‌ها، زیست‌شناس‌ها و تعدادی که فوق لیسانس و لیسانس از مؤسسات آموزشی مختلف در سراسر جهان دارند.

خاطرم هست که وقتی بچه‌ بودیم، معمولاً ملاقاتش می‌کردیم. و این یک مراسم معمولی در یک خانه نبود که پدر هر شب در منزل می‌نشیند و بچه‌ها دورش را می‌گیرند. از این قبیل نبود. ما هر چند وقت به چند وقت، بسته به میل او، باید برای دیدارش احضار می‌شدیم، حسب مصلحتی که تشخیص می‌داد. مثلاً اگر او بعضی دوستانی را داشت که در وقت نهار یا شام به ملاقاتش می‌آمدند، او یک یا دو فرزندش را برمی‌گزید که در آن شام یا نهار حاضر باشند.

غیر از این، هر شب جمعه یک شام ایستاده[1]با وی داشتیم که همهٔ ما پایین می‌نشستیم. مادرانمان دورتادور می‌ایستادند و مراقب ما، و همین طور خدمت‌کارها، بودند. و او در بالای میز بلند می‌نشست و تنها با خرسندی فراوان شادمانه به ما می‌نگریست. در این شام‌ها به خاطر دارم که…

س: آن‌جا فقط کودکان حضور داشتند یا این که فرزندان بزرگ‌تر نیز حضور داشتند؟

ج: عموماً بچه‌ترها بودند، چرا که نسل میانی در حال تحصیل در اروپا بودند و نسل اول، خانواده‌های خودشان را داشتند. بزرگترین‌ها، بار عام داشتند، آن‌ها می‌توانستند هر وقت مایل بودند بیایند و بروند. به عنوان مثال، نصرت‌الدوله، که در آن زمان به نوبهٔ خودش شخصیتی بود -وزیر و عضو مجلس- یا از این حیث، محمدولی‌میرزا، که دومین برادر بزرگم و در حال حاضر برادر ارشد در قید حیات من است. بزرگ‌ترهایی که ازدواج کرده و از منزل رفته بودند، در رفت و آمد آزاد بودند، اما جوان‌ترها وقتی به ملاقات می‌‌رفتند که از آن‌ها خواسته می‌شد یا در موقعیت‌های خاص نظیر پنج‌شنبه‌شب‌ها یا نوروز و امثال کذا. صبح جمعه، بزرگترین برادر، همهٔ ما را بیرون اتاق نشیمن ایشان که بسیار بزرگ بود به خط می‌کرد و ما را در حضورش رژه می‌برد.

[ص. ۲]

س: این چه کسی بود؟

ج: بسته به این که چه کسی آن‌جا باشد. یادم هست که در دوران من، بزرگترین برادر، ابوالبشر بود که در اروپا یا جای دیگری تحصیل نکرده بود.

س: چند نفرتان آن‌جا می‌بودید؟

ج: به عنوان مثال، زمان‌هایی که من یادم می‌آید، چیزی حدود ۱۰ تا ۱۲ نفرمان آن‌جا بودند. او ما را صبح جمعه به خط می‌کرد. البته، همهٔ ما قبلش در منزل نظافت کرده بودیم و بهترین لباسمان را پوشیده بودیم. و او ما را جلوی پیرمرد رژه می‌برد که تنهایی پشت میز کوچکی که جلویش بود، مشغول صبحانه بود. ایشان از پشت عینک ضخیمش به دقت ما را نظاره می‌کرد، آن وقت برادر بزرگ‌تر به ما فرمان خبردار می‌داد و با یک لحن نظامی می‌گفت: «یک،‌ دو، سه» و سپس همهٔ ما به پدرم تعظیم می‌کردیم و آن‌گاه مجدداً به حال خبردار می‌ایستادیم.

آن‌گاه او ممکن بود بلند شود و با گرفتن پشت صندلی بایستد و پاهایش را نرمش دهد که بتواند حرکت کند؛ فراموش نکنید او در آن زمانی که از آن حرف می‌زنم هشتادسالگی را گذرانده بود. او متأثر از انواع و اقسام ضعف‌ها و پیری و این‌ها بود. بعدش ممکن بود با ما راجع به درس یا آیندهٔ‌مان صحبت کند. او ممکن بود به یک پسر بگوید برو و مهندس شو، «و اگر نتوانی مهندس شوی، لوله‌کش می‌شوی» ممکن بود به دیگری بگوید «نجار شو». ملتفتید، او درک کاملی از اهمیت تکنولوژی و آیندهٔ جهان داشت. او می‌دانست که آن شیوهٔ زندگی که خودش از سر گذرانده برای ما قابل ادامه نیست. او می‌دانست که ما هر کدام باید مهارت‌های خودمان را داشته باشیم، او می‌دانست که ما باید تحصیلات خودمان را داشته باشیم، او می‌دانست باید علم‌آموزی کنیم تا برای آیندهٔ جامعه مفید باشیم. و هر روز و هر هفته این قضیه در مغز ما فرو می‌‌رفت.

حالا بعد از این، او ممکن بود بیاید و جلوی ما راه برود و در حالی که یکی از نوکرهایش یک جعبهٔ آب‌نبات دستش بود و پشت سرش می‌آمد، -آب‌نبات‌های سفت- و ممکن بود هر یک از ما را ببوسد درست به پایین خط برود و در دهان هر کدام از ما یک آب‌نبات بگذارد. و بعد از آن دوباره برمی‌گشت و روی صندلیش می‌نشست. البته در تمام این مدت، دخترها کاملاً آزاد بودند. آن‌ها مجبور نبودند خبردار بایستند، یا توی خط بایستند. خاطرم هست که دخترها از سر و کولش بالا می‌رفتند، شاید روی پایش می‌نشستند و او به موهایشان دست می‌کشید و ما خیلی به این قضیه حسودی‌مان می‌شد، چون آن موقع که متوجه نمی‌شدیم. اما او فوق‌‌العاده با زنان نرم‌خو بود. در بهترین حالت، لپ ما را گاز می‌گرفت و این طور چیزی.

غیر از این، یک رابطهٔ بسیار رسمی بود. و ما همیشه او را «قربان» خطاب می‌کردیم. «بله، قربان، نه خیر». با این همه فراموش نکنید که او یک شازده بود، او صدر اعظم بوده و سال‌ها پیش از این رجلی بوده است. در حضرتش هیبت و احترام القا می‌شد. و به حسب شایستگی‌هایش در آن روزها بر بخش‌های زیادی از ایران حکم رانده بود. می‌دانید که حاکمان در واقع شاهک بودند. اما این مرد خرد عمیقی داشت که این احساس را ایجاد نمی‌کرد که او صرفاً یک جبعهٔ قدیمی توخالی است که قبلاً به کارهایی می‌آمده است. ادارهٔ ما توسط او و ادارهٔ جداگانهٔ همسرانش، در مدیریت ادارهٔ بزرگی که منزل ما بود آورده‌های فراوانی داشت، در روشی که او آموزش هر روزهٔ ما را حسابرسی می‌کرد، راهی که او بر برنامه‌های سلامت ما نظارت می‌کرد. او تیمساری بود در این قضیه.

[ص. ۳]

در درجهٔ اول،‌ باید به خاطر داشته باشید که او پیشکارهای متعددی داشت که همهٔ این امور را اداره می‌کردند و مستقیماً به او گزارش می‌کردند و نه به همسرانش؛ فقط او. این کار در عمارت قصر‌گونه‌اش انجام می‌‌شد. آن‌جا قصر بود، یقیناً به معنای دقیق کلمه، در زمان خودش و در قیاس با خانه‌های ما. قصر بزرگی بود که در طبقهٔ پایینی، چیزهای جالب فراوانی داشت، فقط برای این که بعضی‌هایشان را ذکر کنم، یک چای‌خانه بود که چای و سایر وسایل پذیرایی برای ملاقات‌کنندگان و مهمانان که حضورشان همیشگی بود، تدارک دیده شده بود. خودش برای خودش قصر بزرگی بود که چندین تن در آن کار می‌کردند. کنار آن اپراتور تلفن داخلی ما بود که هنوز به خاطرش دارم. او بسیار صبور بود، مرد مهربانی بود و سیستم تلفن کل منزل را اداره می‌کرد. کنار او دفتری پر از کارمند بود. ده، دوازده کارمند که آن‌جا می‌نشستند و به امورات مختلف مثل نظارت، حسابداری،‌ گزارش‌دهی، ارتباط با مدارس، ‌در منزل و بیرون منزل،‌ با روستاهایمان،‌ با حکومت‌های محلی و حکومت مرکزی می‌پرداختند. و سپس او یک [پیشکار] مخصوص داشت…

س: ایرانی بود؟

ج: بله، علی‌اصغر صدر،‌ که مرد شناخته‌شده‌ای بود یکی از دستیاران مهم پدرم بود و او را موسیو صدا می‌کردیم چرا که فرانسوی صحبت می‌کرد. آن منزل چیزهای زیادی داشت. آن‌جا منزلی نبود که صرفاً در آن بخوریم و بخوابیم. چیزهای زیادی در آن بود. و همهٔ ماجراهایی که دربارهٔ آن‌چه رفته است گفته ام، امیدوارم که یک روزی بتوانم هر کدام را جداگانه بنویسم. همهٔ بچه‌هایش باید بنویسند، چرا که در کنار هم ممکن است بتوانیم یک تصویر صحیحی از این مرد و هم‌چنین اوضاع و احوالمان و شیوه‌ای که زندگی می‌کردیم به دست بدهیم.

ما ساده و ریاضتی زندگی می‌کردیم. این احساس از حرف‌هایم ایجاد نشود که ما زندگی لوکسی داشتیم، درست به عکس. خاطرم هست که لباسی که به همهٔ ما می‌پوشاند، مثلاً «کازرونی» بود که پارچهٔ زبر بسیار ارزانی بود و بافت زمختی داشت که در ایران تولید می‌شد و هیچ‌گاه فراموشم نمی‌شود که چه قدر از این پارچه که پوستم را می‌سایید متنفر بودم. از آن متنفر بودم اما این هم یک دستور همیشگی بود که ما این پارچه را می پوشیم چرا که ساخت ایران است. ما خیاط‌هایی داشتیم که می‌آمدند و اندازهٔ ما را می‌زدند و برای همهٔ‌مان می‌دوختند. اگرچه رفتار با دخترها در این مورد هم متفاوت بود. آن‌ها همواره اجازه داشتند که پارچه‌های پشمی و توری[2] و این‌ها بپوشند. این چیزی بود که پذیرفته بودیم و نمی‌توانستیم عوضش کنیم. اما با پسرها این طور رفتار می‌شد.

چیز لوکسی که ما داشتیم هدایایی بود که در نوروز به ما داده می‌شد. اما مبتنی بر سیستمی که ساخته بود،‌ به عنوان مثال، هدایا را به عملکرد مدرسه ربط می‌داد. او هیچ‌وقت ما را تنبیه فیزیکی نمی‌کرد، او به ندرت تنبیهمان می‌کرد. او نه تنها ما را تنبیه نمی‌کرد، بلکه مادران و نوکرهایمان را نیز از تنبیه بدنی قدغن کرده بود. اما او مشخصاً ما را از طریق سایر سیستم‌ها بابت عملکرد ضعیفمان در مدرسه تنبیه می‌کرد. و یکی از این سیستم‌هایی که او استفاده می‌کرد این بود که عیدی کم‌ارزش‌تری به شما می‌داد اگر در مدرسه خوب عمل نکرده بودید، این طور بگویم در دورهٔ منتهی به نوروز.

س: این‌ها چه طور هدایایی بودند؟

عیدی‌ها متنوع بودند. به عنوان مثال، من در مورد خودم خاطرم هست که من در قرآن خوب عمل نکرده بودم، می‌دانید این داستان بزرگی در زندگی من است، چیزی که من با خواندن قرآن می‌خواهم آن را مرور کنم. من هیچ معنای متن را نمی‌فهمیدم. این طور نبود که ما ترجمه داشته باشیم. هیچ کس معنای کلمات را نمی دانست و هر کسی از رو می‌خواند، ما باید طوطی‌وار تکرار می‌کردیم و به همین خاطر من یک زدگی شدیدی داشتم. من نمی‌توانستم قرآن را خوب بخوانم، چرا که معنایش را نمی‌فهمیدم و آن زمان یک بچهٔ شش یا هفت‌ساله بودم. من معلمین خصوصی داشتم، هر کسی آن‌جا بود که به من کمک کند،‌ اما هم‌چنان من نمی‌خواستم جواب بدهم. زمانی که من نمرات بدی گرفتم، آن نوروز،‌من یک [ص. ۴] دوچرخهٔ ژاپنی گرفتم که همهٔ ما از آن بدمان می‌آمد. این به وضوح یک تنبیه بود. در آن ایام، دوچرخه‌های ژاپنی خوب نبودند. دوچرخه‌های ژاپنی یا آلمانی باب میل نبودند. چیزی که ما می‌خواستیم دوچرخهٔ انگلیسی بود. «سه تفنگدار»، یادم هست که دوچرخهٔ هرکول.[3] و برادر کوچک‌تر دوچرخهٔ هرکول گرفت و من دوچرخهٔ ژاپنی گرفتم. ظرف یک هفته زهوارش در رفت، بیشتر از این کار نمی‌داد. بنابراین واقعاً در قیاس با دوچرخهٔ انگلیسی جنس بنجلی هم بود. او ممکن بود از این سیستم تنبیهی استفاده کند.

علی ای حال، من یک مرتبه نمرهٔ بدی گرفتم. من این ماجرا را جایی نوشته ام. شاید این را به عنوان بخشی از این کار به شما بدهم اگر فکر می‌کنید جذابیتی دارد. من این ماجرا را نوشته ام، این داستانک را دربارهٔ مشکلم در ارتباط‌گیری با قرآن و خواندن قرآن نوشته ام، اما فکر می‌کنم داستان، بلندتر از  آن است که در نوارهای شما بیان شود.

س: دربارهٔ رابطهٔ همسران و بچه‌های همسران مختلف با هم صحبت کنید. این خیلی، به نظر می‌رسد که وجود چنین وحدتی خیلی غیر معمول بوده است، چیزی که در آن عمارت وجود داشته است.

ج: قبل از همه، اجازه بدهید من تظاهر نکنم که هیچ حسادتی نبود و همه چیز در کمال بوده است، این که روابط ما بی‌نقص بوده است. تفاوت در نبوغ پدرم در حفظ یک تعادل منصفانه در یک شرایط دشوار انسانی بوده است. فراموش نکنید، وقتی شما هفت همسر دارید و شما نمی‌توانید طبیعت موجود بشری را تغییر دهید، باید هم حسادت‌هایی بین مادران وجود داشته باشد. یقیناً این وجود داشت. اما این قدرت این مرد چنان مستحکم بود که اجازه نمی‌داد بچه‌بازی یا حسادت بروز یابد، رو بیاید. این‌ها را در نطفه نگه می‌داشت، که نبوغش بود. این‌ها را در نطفه نگه می‌داشت. او از تشدید حسادت‌ها و تبدیل آن به یک جنگ علنی جلوگیری می‌کرد. او به خاطر تجربه‌اش در مدیریت نهادهای بشری می‌توانست چنین کند. او تجربه و عقلانیتش را در مدیریت عمارت خانواده‌اش به کار می‌بست.

س: شما خودتان شاهد نمونه‌ای از این بودید؟

ج: یک، او ما را از هم جدا نگاه می‌داشت. هر مادری در خانهٔ خودش با فرزندانش، نوکرهایش، آشپزخانه‌اش کاملاً مستقل بود. می‌بینید ما همهٔ وسائل را به صورت جداگانه با هم داشتیم.

اما نباید این را فراموش کنید.

س: بنابراین ضرورت تعامل بین این خانواده‌ها به حداقل می‌رسید.

ج: بله. بنابراین ما مراکز چیزهای خودمان را داشتیم. ما استقلال خودمان را داشتیم. هر مادری حقوق خودش را داشت و بر قلمرو خودش حاکم بود، در این تردیدی نبود.

س: بنابراین هیچ یک از همسران در منزل او زندگی نمی‌کرد؟

ج: هیچ‌کس. او تنها زندگی می‌کرد. او جداگانه زندگی می‌کرد. خواجه‌ای بود که آزادی [رفتن] به همهٔ خانه‌ها را داشت. یادم هست اسمش آغاحسین بود. می‌دانید، که «آغا» با «غین». او مرد ریزه‌ای بود. او سیاه بود. آن‌جا هم‌چنین یک زن سیاه ریزه بود که نگهبان معتمدش برای انباری شخصی منزلش بود که در آن‌جا بهترین آب‌نبات‌هایش و غذاهای لذیذش را دور از دست همهٔ ما برای مهمان‌های ویژه و موقعیت‌های خاص نگه‌داری می‌کرد.

[ص. ۵]

به هر حال، این خواجه خیلی ساده می‌آمد و یکی از همسران را احضار می‌کرد برای هر هدفی حالا، خواه این که حرفی برای گفتنش داشت یا پذیرایی یک مجموعهٔ مختلط مهمانان، یا آن شب ویژه‌‌ای بود که همسر تمام شب را نزدش می‌ماند. بنابراین همیشه یک همسر ممکن بود برود و کل شب را با او بماند. در آخر عمرش، چنان که یادم می‌آید، البته مایل بود که این را به عهدهٔ جوان‌ترین‌ها بگذارد، به خاطر همین جوانی. نه فقط به این خاطر که جوان بودند به عنوان زن، بلکه به این خاطر هم که آن‌ها قدرت بیشتری برای تر و خشک کردن این پیرمرد داشتند. بانوان پیرتر، دیگر نمی‌توانستند. فراموش نکنید، بعضی از بانوان پیرتر، پنجاه سال از مادر من بزرگ‌تر بودند، چهل سال از مادر من بزرگ‌تر بودند. عزت‌الدوله، دختر مظفرالدین‌شاه، اولین همسر پدرم، باید این طور باشد، چیزی، چهل سال بزرگ‌تر از مادر من [بود]. مادر من در قیاس با آن‌ها یک دختر جوان بود و دیگران نیز همین طور. بنابراین مادر من اغلب بیشتر از دیگر همسران فراخوانده می‌شد.

او در تنبیه کودکان کاملاً عادل بود. یعنی به رغم تقاضای بعضی مادران برای اعمال تنبیه باب میلشان بر فرزندان خودشان، او تصمیمی عادلانه در برخورد با فرزندان می‌گرفت. او هیچ‌گاه هدایای نامناسب به یکی از فرزندان نمی‌داد در حالی که با دیگران این رفتار را نکند. او در تنبیه فرزندانش بسیار منصف بود. و او – و این نکته‌ای بسیار جذاب برای شماست- در توزیع ثروتش بین فرزندانش نیز چنین بود. او یقین کرد که در وصیتنامه‌اش با فرزندانش عادلانه و درست رفتار کرده است. یک استثنا وجود دارد، استثنا این است. آن فرزندانی که در دوران حیاتش رشید شده بودند می‌توانستند چیز بیشتری به خاطر تعلقشان به این مرد ببرند، و آن چیزی که بیشتر بود، آن‌ها خانواده‌های خودشان را داشتند، آن‌ها موقعیت خودشان را برای حفظ کردن داشتند. در عوض برای مثال در مورد یک فرزند کوچک‌تر، او مورد مراقبت نیز بود. او نوکر نداشت، او مسئولیت‌های اجتماعی هم نداشت. او مجبور نبود که امکانات بیشتری داشته باشد یا او مجبور نبود امکاناتی شبیه برادران یا خواهران بزرگ‌تر داشته باشد. او عادل بود.

او هم‌چنین اطمینان حاصل کرد که همهٔ ما مراقبت پزشکی مناسب داشته باشیم. تقریباً شبیه یک ارتش. به مادران دستور داده شده بود که برای بچه‌ها جوهر گنه‌گنه مثلاً هر هفته یا هر دو هفته با یک فاصلهٔ زمانی ثابت فراهم کنند تا در برابر مالاریا مصون شوند. به عنوان یک داروی پیش‌گیرانه، به همهٔ خانوادهٔ ما، نوکرها و خانواده‌هایشان باید گنه‌گنه داده می‌‌شد.

پدرم تقریباً همیشه سریعاً بر بالین کودکی که بیمار می‌شد، حضور می‌یافت. این تقریباً یکی از مناسک وی بود. او مطمئن می‌شد که نوکرها، که اغلب تحصیل نکرده بودند و مادران که گاهی آن‌چنان که او می‌پسندید آن‌ها را منظم نمی‌دید، دستورات پزشک راجع به کودکان را اجرا کرده و داوری مناسب را به ایشان بدهند. او ممکن بود از آن‌ها بخواهد تجویزی را که پزشک به ایشان گفته برایش تکرار کنند. سپس او ممکن بود به کودک تمام قوت قلب لازم را بدهد که او خوب خواهد شد و آن‌گاه می‌رفت. و او به کودک یک حس امنیت زیاد انتقال می‌داد.

او اگرچه از ما دور بود، اما همیشه حاضر بود. ما همیشه توجه پایدار او به رفاهمان و نفوذ قدرتمندش بر زندگیمان را لمس می‌کردیم. او بدون ردخور کارت‌های گزارش ما را به دقت می‌خواند و از هر کدام از ما راجع به تحصیلمان پرس‌وجو می‌‌کرد، و قبل از بازپس فرستادن کارت‌های گزارش به مدرسه، دستوراتش دربارهٔ آن‌ها را به یک منشی املا می‌کرد. این یکی از اشتغالات اولویت‌دار معمولش بود. ما می‌دانستیم که اگر عملکردمان در مدرسه بد باشد، او دیر یا زود این را خواهد فهمید. او بر اذهان و زندگی‌های ما مسلط بود.

عمارت خانوادگی ما عبارت بود از یک باغچهٔ بیضی‌شکل بزرگ و کاخ او که در بالا قرار داشت و منازل مجزای مادران حسب ارشدیتشان در سمت راست یا چپ باغچه قرار داشت.

[ص. ۶]

شما می‌توانید تصور کنید پس از ساعات مدرسه چه رخ می‌داد، ما داخل باغچه می‌ریختیم، همه، دختر و پسر با سنین متفاوت با دوچرخه‌ها و سه‌چرخه‌هایمان، توپ‌های فوتبال، بقیهٔ اسباب بازی‌ها تا پیش از این که برای درس‌های خصوصی یا شام فراخوانده شویم، بازی کنیم.

س: به مدارس مختلفی می‌رفتید یا همهٔ‌تان به یک مدرسه می‌رفتید؟

ج: بازهم ما اغلب دسته‌بندی می‌شدیم. دختران طبیعتاً به مدارس متفاوتی می‌رفتند. آن ایام، می‌دانید، مدارس دخترانه از مدارس پسرانه جدا بود. دختران به مدارس متفاوتی می‌رفتند. ما به هم می‌پیوستیم و دختر و پسر در این باغچهٔ بزرگ بازی می‌کردیم. و همین طور که بازی می‌کردیم گروه‌ سنی خودمان را انتخاب می‌کردیم و بیشتر از این که صرفاً برادر و خواهر باشیم، رفیق می‌شدیم. ما یک تیم فوتبال داشتیم، ما دوچرخه‌های خودمان را داشتیم. ما با لله‌هایمان در گروه‌های مختلف به کوه می‌رفتیم. بنابراین این درست مثل خود مدرسه بود. ما فیلم‌ها و مهمانی‌هایمان را داشتیم. آن ایام تماشاخانه‌های زیادی نبود. پدرم یک دستگاه پخش در خانهٔ خودش داشت و ما ممکن بود همگی به تماشای یک فیلم دعوت شویم و این رویداد خارق‌العاده‌ای بود. و من یادم هست، به قدر کافی بامزه است وقتی قهرمان زن و قهرمان مرد می‌خواستند هم را ببوسند، مردی که مسئول «آپارات» یا پخش بود دستش را جلوی لنز می‌گرفت تا بوسیدن را سانسور کند.

او آشپزخانهٔ مجزای خودش را داشت که در انتهای باغچه بود، یک آشپزخانهٔ بسیار بزرگ و در هر وعده، غذا با یک گاری پوشیده به سمت دیگر باغچه برده می‌شد. باید به خاطر داشته باشید که افرادی بسیاری سر میز او در خانهٔ بزرگش غذا می‌خوردند. یک اثر تازه‌منتشرشده افرادی را که در خانهٔ زندگی کرده اند ۲۱۵ نفر و سایرینی را که در آن‌جا کار می‌کرده اند اما بیرون زندگی می‌کردند ۴۸۶ نفر عنوان کرده است. (بنگرید به: سیاق معیشت در عهد قاجاریه[4]) این ۷۰۱ نفر شامل افرادی که خارج از تهران به خانوادهٔ او خدمت می‌کردند و حقوق و دستمزد می‌گرفتند نمی‌شدند. گاری‌هایی بود که مواد غذایی از قبیل مرغ و برنج از روستاها؛ و از کرمانشاه روغن حیوانی و کره را مستقیماً به این عمارت می‌‌آوردند. و این‌ها نیز بین خانواده‌ها به عدالت و بر اساس نیاز هر یک توزیع می‌شدند.

او ما را در کودکی برای تحصیل به خارج می‌فرستاد، در آن ایام، اروپا. و به مجرد این که نظرش بر این قرار می‌گرفت، مشورت اندکی با مادران یا هر کس دیگری انجام می‌داد. او ممکن بود صرفاً به مادر اطلاع دهد که تصمیم گرفته است این یا آن کودک را برای تحصیل به اروپا بفرستد. او هیچ‌گاه دختران را به اروپا نفرستاد. او دختران را در خانه و در مدارس محلی آموزش می‌داد. اما البته دختران بعداً برای ادامهٔ تحصیلاتشان به اروپا رفتند. پس از مرگش همهٔ خواهران کوچک‌تر ما برای تحصیل به خارج رفتند. اما در آن ایام متقدم‌تر، خواهران بزرگ‌تر من در خانه ماندند یا ازدواج کردند. بله این یک، این یک ماجرای بزرگی است.

س: بنابراین وقتی او فوت کرد، خلأ بزرگی برای حفظ وحدت خانواده به وجود آمد.

ج: بچه‌های صغیر زیادی باقی نمانده بودند. شاید حدود ده تن ما زیر هجده‌سال بودیم. اما پس از آن، فراموش نکنید، رئیس سنا، رئيس مجلس، رئیس بانک مرکزی -بانک ملی- طبق وصیت‌نامه وصی بودند. بزرگ‌ترین برادرم، محمدولی‌میرزا، و مادران در کمیته‌ای از وصی‌ها حضور می‌یافتند که آن‌ها دربارهٔ تمام مسائل راجع به تحصیل و زندگی‌مان بحث می‌کردند. البته، به مجردی که او درگذشت، ما آن منبع امنیت را نداشتیم. او یک منبع بزرگ امنیت برای همهٔ ما بود. ما این را احساس کردیم. ما فهمیدیم تا وقتی که او هست، همهٔ‌مان خوبیم. اما پس از آن، به فاصلهٔ خیلی کوتاهی بعد از آن، بعد از وفاتش، اغلب ما به هر حال به خارج فرستاده شدیم. بعضی از ما به خاطر جنگ جهانی دوم و شرایط ناشی از آن که مانع از عزیمتان به اروپا می‌شد به بیروت رفتند، و کمی پس از جنگ البته همهٔ ما به اروپا و آمریکا رفتیم.

[ص. ۷]

من هنوز احدی را در ایران ملاقات نکرده ام که او به این پدیدهٔ خانوادهٔ من ارجاع نداده باشد، دربارهٔ نبوغ پدرم راجع به آموزش نوباوگانش، این گروه بزرگ بچه‌ها حرف نزده باشد. افراد متعددی بودند که به اندازهٔ پدرم یا بیش از او ثروتمند بودند و بچه‌هایشان به یک روش سنتی بار‌ آورده شدند، چه می‌دانم، هرزه بالیدن و شکردن و صرفاً از زندگی لذت بردن و بدون چنان آموزشی که در طول زندگی به ایشان کمک کند. وقتی من به ایران برگشتم، به سختی میراث اندکی داشتم که پدرم برای من به جا گذاشته باشد.

س: قصد دارم دربارهٔ همین از شما بپرسم.

ج: به سختی چیزی داشتم که پدرم به ارث گذاشته باشد. مع‌الوصف من هیچ هراسی از این قضیه نداشتم علی رغم این واقعیت که من در آن هنگام با جوانا ازدواج کرده بودم و دو فرزند کوچک داشتم. من ترسی نداشتم که در مدیریت زندگیم مشکل خواهم داشت. چرا که من خانه‌ای از یکی از خواهرانم، حمیرا، اجاره کرده بودم و در آن خانه زندگی می‌کردم. یک قطعه زمین داشتم که قبل‌تر فروخته بودم و در کوکاکولا و مثل آن سرمایه‌گذاری کرده بودم. همه‌اش همین بود. شرکت کوکاکولا ورشکست شد و چیز زیادی از این پول دستم را نگرفت.

س: این کوکاکولای ایران بود که در تهران تولید می‌شد.

ج: ما تولید تهران را نداشتیم، ما اصفهان و خوزستان را داشتیم. بد مدیریت شد، هیچ کس نمی‌خواست آن‌جا برود، هیچ کس آن را اداره نکرد. پدیدهٔ دیگر این است. یادم هست که می‌خواستم خانه‌ای بسازم و آن موقع هیچ پولی نداشتم. بانک مرکزی میزانی وام به من می‌داد. سراغ برادرانم رفتم، من باید به همین اندازه خودم سهم می‌گذاشتم، و من این را نداشتم. و دو تا از برادرانم -یکی تاری‌وردی که بعداً در یک سانحهٔ تیراندازی به قتل رسید و منوچهر، برادر دیگرم بودند که به من کمک کردند. آن‌ها مشاعاً مالک یک قطعه زمین بودند و خیلی راحت به من گفتند: «این تکه زمین را بفروش و پولش برای خودت». و من سریعاً این کار را کردم و آورده‌اش را برای پرداخت سهمم استفاده کردم و شروع به ساخت خانه‌ام کردم. چهار سال زمان برد تا بسازمش چرا که هر شش ماه یک بار ساخت را متوقف می‌کردم، همین که پولم تمام می‌شد، اما عاقبت یک خانهٔ خوشگل از آن درآوردم.

یک طرح ابتکاری دیگر پدرم برای این که پس از مرگش ما را کنار هم نگه دارد، در وصیتنامه‌اش بود که یک مالکیت مشاع بر یک زمین را مثلاً بین ۱۵ پسرش ایجاد کرده بود. او این کار را برای کنار هم نگاه داشتن ما و جلوگیری از بریدن خانواده کرده بود. فرزندان مادران مختلف اغلب در اموال موروثی سهم داشتند، چرا که او نمی‌خواست امکان تبعیض بین همسرانش وجود داشته باشد که مخل وحدت اعضای نوقدم خانواده باشد.

س: به نظرتان تعمدی در این بود؟

ج: مطلقاً تعمدی بود. تردیدی ندارم که اندیشیده بود. مطمئن باشید که می‌توانست به هر کس یک تکهٔ مجزا از اموال را بدهد. اما او نمی‌خواست به این نحو عمل کند. می‌خواست ما با هم مرتبط باشیم و حامی هم‌دیگر باشیم یا دست کم بین خودمان در بقیهٔ عمر روابطی داشته باشیم. و این چیزی بود که شما پرسشتان را با آن آغاز کردید. و این همین طور هم باقی مانده است. این جالب‌ترین چیز است. هنوز همان طور باقی مانده است.

حالا، من با گفتن این شروع کردم که نمی‌توانم حسادت‌ها و رقابت را انکار کنم. آه، من فکر می‌کنم در همهٔ زندگی رقابتی بین ما خواهر و برادرها بوده است. هیچ شکی نیست. حتی هنوز هم یک این چنین روابط خاصی وجود دارد. ما با یکدیگر رقابت می‌‌کنیم، مطمئن باشید، اما این [ص. ۸] به این خاطر بود که به ما ذوقی با استاندارد بالا داده شده است که احساس می‌کنیم باید به آن برسیم و ما رقابت می‌کنیم برای این که هر کداممان می‌خواهیم این استاندارد را داشته باشیم. اگر من علیه برادر بزرگترم رقابت می‌کردم، این بدین خاطر بود که من فکر می‌کردم او به استاندارد بالاتری رسیده است که از جانب پدرم به او داده شده است. ما همیشه می‌دانستیم که او چه می خواهد. ما می‌دانستیم او مجد می‌خواهد. و اگر من این را نمی‌ساختم، من یک احساس شرم در برابر برادران و خواهرانم داشتم، بسیار بیشتر از آن شرمی که نزد شما به عنوان یک دوست دارم. برادران و خواهرانم افرادی بودند که باید جوابشان را می‌دادم. این طور نبود که این چنین مورد سؤال آن‌ها قرار گیرم، اما این ارزش‌ها و استانداردها بر ذهن ما غالب مانده بود و ما را هدایت می‌کرد، و ما بر این اساس عمل می‌کردیم. به این معنا مطمئناً رقابتی وجود داشت.

اموالش به پنجاه و دو سهم تقسیم شد. این که شما می‌دانید طبق فقه اسلامی، پسران دو سهم می‌برند و دختران یک سهم. بنابراین بیست پسر بود که چهل سهم می‌بردند و دختران دوازده سهم بردند. همهٔ اموالی که به کسی تخصیص داده نشده بود، به پنجاه‌ودو بخش تقسیم شد. این ما را برای همهٔ عمرمان شریک یکدیگر کرد.

س: شما شریک هم بودید در بسیاری از [امور] مالیِ…

ج: ما همواره شریک بودیم. پدیده‌ای بسیار جالب توجه. همین طور که بزرگ می‌شدم، به عنوان مثال یادم می‌آید، حتی حسب امور مالی، گاهی اوقات به برادر ناتنی‌ام نزدیک‌تر بودم تا برادر تنی‌ام. او همیشه به نحوی این اندیشه را که ممکن بود مادری در کلهٔ بچه‌اش فرو کند که «شما از هم جدایید، شما با دیگر برادران و خواهرانتان متفاوتید»، پاکسازی می‌کرد.

یک صمیمتی بود، یک عشقی بود. وقتی به این نگاه می‌کنم و به خودم، می‌دانید که عشق چیزی ذهنی است، سخت بتوان درباره‌اش تصمیم گرفت، مطمئن باشید، شما نمی‌توانید تعریفش کنید. وقتی به خودم نگاه می‌کنم، من همیشه عاشق برادران وخواهرانم بوده ام. همیشه از دیدنشان خوشحال می‌شده ام، همیشه می‌خواسته ام با آن‌ها باشم. این از کجاست، نمی‌دانم. اما وقتی که آن‌ها را با خودم می‌دیدم، من اوج هیجانی را می‌دیدم که خودم را هم شگفت‌زده می‌کرد، حتی امروز. زمانی که ما با هم بودیم، منتهای هیجان بود که فوق‌العاده جالب بود. دربارهٔ خانواده‌ام به قدر کافی [اطلاعات] کسب نکرده اید؟

س: اجازه هست به سیر زمانی برگردیم؟ وقتی که به عقب و کارراهه و رابطهٔ‌تان در حکومت و سیاست و این‌ها نگاه می‌کنید، چه چیزی دربارهٔ‌شان خواهید گفت؟ مزایا و مضرات عضویت در این خانوادهٔ برزگ و متمایز چه بوده است؟

ج: اگر دوباره متولد می‌شدم، نمی‌خواستم هیچ چیزی تغییر کند. اغلب از برادران وخواهرانم هم پرسیده ام. من نمی‌خواهم شرایط تولدم را با چیزی عوض کنم. نمی‌خواهم کودکیم را عوض کنم. نمی‌خواهم نوجوانی و تجربهٔ بزرگسالی‌ام را عوض کنم. اگر مجبور بودم دوباره متولد شوم، ترجیح می‌دادم دقیقاً همین را تجربه کنم. احتمالاً این زیاده‌روی در خودخواهی[5] باشد، شاید اغراق باشد، اما این احساسی است که به عنوان یک انسان در این باره دارم. هیچ‌کسی در نسل خودم ندیده ام که شور زندگی و لذت زندگی را چنان که من تجربه کرده ام، تجربه کرده باشد. شاید، اصلاً، به علت همین خانوادهٔ بزرگ، به علت همین پدیده، به علت همین هیجان، به علت همین وقایع همیشگی، به علت همین استانداردهای مستمر بالایی که گذاشته شد، به علت همین که منتظر بودیم این یکی از دانشگاه فارغ شود و یک پزشک شود، و برای آن یکی، تا وزیر شود، و برای یکدیگری که به اروپا فرستاده شود. آن‌جا یک خانهٔ زنده بود. یک خانهٔ اصالتاً زنده بود.

[ص. ۹]

ما رازهایی با هم داشتیم. من و برادرانم با هم دربارهٔ دخترها حرف می‌زدیم. مطمئنم که دخترها هم با یکدیگر دربارهٔ پسرها حرف می‌زدند. ما این رازها را با هم‌دیگر قسمت کردیم. جامعه‌‌ای بمعنی‌الکلمه وجود داشت. و احساس علاقه‌ای به این جامعه، احساس علاقهٔ فراوانی به این جامعه.

تمام زندگی من، به استثنای این سال‌های اخیر ما توسط جامعهٔ‌مان بسیار ارجمند داشته می‌شدیم. من هیچ شکوه‌ای ندارم. بی‌تردید، حسادت‌هایی بود، مطمئناً مشکلاتی بود، حسادت‌هایی. خدا می‌داند چرا حسادت می‌کردند، اما طبعاً وجود داشت اگر بهتر کار می‌‌کردی، اگر لباس‌های بهتری می‌پوشیدی، اگر بهتر زندگی می‌کردی، حتی هم‌تایان شما به شما حسادت می‌کردند، اما این هر جایی رخ می‌داد، این همه‌جایی بود. این چیزی نبود که…

س: به نظر می‌رسد این شبکه‌ای که شما داشتید، با چنین تعداد زیادی از برادران و خواهران، همه تحصیل‌کرده، در رشته‌ها و حرفه‌های مختلف؛ شما دست کم قادر بودید داده‌های بسیار ارزشمندی در اختیار هم قرار دهید، اطلاعاتی دربارهٔ این که قصد چه کاری داشتید و به هم کمک کنید، به هم نکات خوبی را برسانید.

ج: خوشحالم که این را پیش کشیدید. باید در این باره صحبت می‌کردم. افراد زیادی فکر می‌کنند ما نوعی مافیا بودیم. که ما چنان روابط ‌درونی داریم که یک گونه‌ای نشست‌های مخفی داشتیم، این که دور هم جمع می‌شدیم و مسن‌ترین به عنوان ریش‌سفید یا «پدرخوانده» می‌نشست و به این و آن امر می‌کرد. و بعدش هم ما دائماً مراقب منافع دیگران بودیم. هیچ چیز از حقیقت بالاتر نیست. این پدیدهٔ جالبی است که می‌خواهم به آن اشاره کنم.

ما راجع به اختیاراتمان چنان استقلال فردی قابل توجهی داشتیم، هر کدام و تک تک ما. چنان‌که گفتم، برایم مهم نیست که کسی این را بپذیرد یا نه، اما حالا همهٔ این‌ها گذشته است و من می‌توانم بدون هیچ مشکلی به راحتی صحبت کنم. برایم مهم نیست که کسی باورش بشود. هر یک از ما یک فرد مستقل است. ما دور هم جمع می‌شدیم -و ضمناً هیچ گاه به خاطر ندارم که همهٔ ما حتی یک بار یک‌جا جمع شده باشیم، از نقطه نظر فیزیکی غیر ممکن بود به واقع؛ همیشه بعضی از ما در اروپا بودند و بعضی به خانه برگشته بودند. حتی بعد از این که همهٔ ما فارغ‌التحصیل شدیم و به خانه برگشتیم، همگی دائماً در مسافرت و این‌ها بودیم. شما هیچ وقت نمی‌توانستید یک‌جا جمع شوید. اما ما گردهمایی‌های بزرگ و منظم داشته ایم، ملاقات در خانهٔ این برادر، آن خواهر و این‌ها. مناسبت‌های خانوادگی وجود داشت که موضوع گفت‌وگو از سکس تا سیاست تا پول تا این که چه کار کنیم به عنوان مثال برای این برادر که این مشکل را دارد، اگر برای یکی از برادرها مشکلی وجود داشت.

به طور معمول، چنان که گفتم، در مسائل مالی، من فقط پیش دو یا سه‌تایشان که مخصوصاً به من نزدیک بودند می‌رفتم. من به این علت که نزدیک‌ترین به برادر و خواهری بودم، سراغ همهٔ‌شان نمی‌رفتم. آن‌ها دوستان نزدیک من بودند، دقیقاً مثل خودت، حبیب. اگر به این فکر می‌کردم که سراغ چه کسی به عنوان یک فرد خارج از خانواده‌ام بروم تا دربارهٔ مشکلات مالیم حرف بزنم، ، طبیعتاً دو یا سه نفر داشتم که سراغشان بروم و بگویم: «ببین، من یک مشکلی دارم، می‌توانی کمکم کنی؟» این دربارهٔ خودت هم صادق است، دربارهٔ خیلی‌ها. شما نمی‌روی در شورای خانوادگی و بگویی: «خوب، ببین…» اگر چه چنین موقعیت‌هایی وجود داشت، موقعی که من از سازمان برنامه رفتم، من وام سنگینی داشتم. خیلی چک کشیده بودم. من درست پیش از استعفا از ریاست سازمان برنامه ملتفت شده بودم.

س: در ۱۹۷۳؟

[ص. ۱۰]

ج: بله، در ۷۳. فهمیدم که این چک بی‌محل خیلی زیاد شده است که باید کاریش بکنم.

[ص. ۱۱]

[1] Standing dinner

[2] Fluff and lace

[3] Hercules.

[4] نام درست کتاب، «سیاق معیشت در عصر قاجار» است. اتحادیه، منصوره؛ سعدوندیان، سیروس؛ تهران: تاریخ ایران؛ ۱۳۶۳.

[5] Ego.