دانشگاه هاروارد
مرکز مطالعات خاورمیانهای
طرح تاریخ شفاهی ایران
راوی: خداداد فرمانفرماییان
تاریخ: ۲۰ دسامبر ۱۹۸۲
مکان: ماساچوست، کمبریج
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شمارهٔ ۱۱ روی الف (ویرایش و بازبینی متن پیادهشده توسط راوی، جولای ۲۰۰۴)
یادم هست که خاتم به من میگفت، خاطرتان هست که او فرماندهٔ نیروی هوایی و احتمالاً قدرتمندترین تیمسار بین همهٔ آنها بود. یادم هست که خاتم به من میگفت: «اینجا را ببین» (ایران ۶۰ اف۱۴ یا اف۱۸ سفارش داده بود) «اینها دارن میآن، از من توقع داری که از روی سقف منزلم بپرونمشون؟ من مجبورم سه یا چهار فرودگاه در سطح کشور داشته باشم. سه یا چهار فرودگاه برای اینها بساز. اگر من فرودگاه ساختم، من باید شهرکی برای اسکان افسرها، اسکان همافرها، اسکان سربازهایی که به این امور میپردازند، بسازم. پس تخصیص بده». او سرسخت بود، او میگفت: «ببین…».
س: من هنوز متوجه نشده ام این چه طور کار میکرد. آیا ارتش یک بخشی از کل بودجه را داشت، مثلاً سی، چهل درصد و آن وقت هر کاری که میخواست با آن میکرد؟
ج: نه، نه، ابداً.
س: یا این که آنها طرح به طرح باید پیش میرفتند؟
ج: هر کدام پرونده را نزد شاه ارائه میدادند و رسیدگی واقعی نزد شاه انجام میشد و فقط هم ارتش و شاید هم نخستوزیر در رسیدگیهای ابتدایی اجازهٔ حضور داشتند. اما همین هم نادر بود. تأسفبرانگیز این بود که هر نیرویی جداگانه به شاه گزارش میداد. به عبارت دیگر هیچگونه هماهنگی مالی بین همهٔ فعالیتهای نظامی وجود نداشت. و من فکر میکنم اگر این طور بود، کسی میتوانست بخشی از این هزینههای نظامی را کاهش دهد. موازیکاریهای بسیاری وجود داشت. تردیدی در ذهنم راجع به این قضیه نیست. ما پس از این، آنها را خواهیم دید.
آنها نه تنها بودجهٔ عمرانی و سختافزاری ارتش را ارائه میدادند، بلکه کل آماد، هزینهها، همهٔ افزایش حقوقهای افسران و سربازان همه به این نحو نزد شاه ارائه و تأیید میشد. به عنوان مثال حکومت ممکن بود حقوق کارمندان معمولی را پنج درصد افزایش دهد و نخستوزیر دستورش را صادر میکرد. نظامیها به دفتر بودجه سازمان برنامه میآمدند و تقاضای افزایش ۱۵ درصدی داشتند چرا که توسط شاه تأیید شده بود.
ما همچنین ترفندی برای آخرین شب رسیدگی به بودجه در کابینه پیدا کردیم که کل کسری را که هیچ منبع تأمین در دسترسی نداشت، و میتوانست عامل یک بحران مالی شود، نشان میداد؛ و کابینه و نخستوزیر را مجبور به توسل به شاه میکرد تا برخی تقلیلها در بودجهٔ نظامی را اجازه دهد.
[ص. ۱]
س: چگونه این تصمیمات انفرادی میتوانست با تخصیصهای کلی سازمان برنامه و بودجهٔ سالانه سازگار شود؟ چه طور ممکن بود؟
ج: مسئلهٔ بسیار سادهای بود. بسیار ساده بود. به مجرد این که شاه تأیید میکرد، آنها رسماً به سازمان برنامه اعزام میشدند و کتباً ابلاغ میکردند که «این بودجه توسط اعلیحضرت همایونی، شاهنشاه، بزرگ ارتشتاران تأیید شده است» و این نزد ما میآمد. ما بررسی میکردیم، تا مطمئن شویم، ما میخواندیم، تا مطمئن شویم، اما میدانستیم که کار چندانی نمیتوانیم انجام دهیم.
همانگونه که گفتم یک بار در این مدت، من بودجه را برداشتم و پیش این تیمسار و آن تیمسار رفتم و گفتم: «حالا محض رضای خدا نگاه کن، ما برای آموزش و پرورش، کشاورزی و … پول کافی نداریم. کاری بکنید. کمکمان کنید. در واقع این کشور شما هم هست». کسانی بودند که حرف ما را شنیدند. اما همین که شاه تأیید کرد، آنها از این که کاری بکنند، ترسیدند، به استثنای یکی، دو نفر. خاتم جسارتش را داشت و گفت: «ببین، برو و به او بگو تعداد هواپیماها را کم کند و من هم تعداد فرودگاههایم، ساختمانهایم و اینها را کم میکنم». او گفت: «اگر موفق شدید، من سنگ پیش پایتان نمیاندازم. اصلاً ناراحت نمیشوم».
س: پس این در مرحلهای بود که شما بودجهٔ سال آتی را آماده میکردید و این مسائل پیش میآمد.
ج: درست است.
س: امّا به مجرد این که بودجه تأیید میشد، ممکن بود همچنان هزینههای اضافی پیشبینینشده در بودجه پیش بیاید و بنابراین شما مجبور بودید…
ج: بارها، بارها این اتفاق افتاد. اما فراموش نکنید که حکومت هم حق استقراض وجوه داشت، بالاتر از بودجه و طبق قوانین دیگری. همچنین کسری آنها، اگر استقراض را پیشبینی کرده بودند، این طور بگویم، یک میلیارد دلار بود و آنها ۲۰۰ میلیون دلارش را کم میآوردند، این در بین سال از بودجهٔ معمول درمیآمد.
به هر ترتیب، ما روش ایجاد بحران در شب آخر بودجه را ساخته بودیم -ترفندهای مشهور- با نشان دادن این که کشاورزی هیچ چیزی ندارد و همهٔ وزرا نزد شاه میرفتند و میگفتند: «ببین، پول نیست». من نزد شاه میرفتم و میگفتم: «قربان میل دارید من از کجا پول بیاورم؟ من پولی ندارم که به کشاورزی، به برق تخصیص بدهم». یادتان هست که بعدتر در تهران قطعی برق داشتیم؟
س: بله، تابستان ۱۹۷۷.
ج: من این قدر روشن خاطرم هست، وزیر وقت دکتر ایرج وحیدی استدلال میکرد و میگفت: «ما ظرفیت آماده به کار نداریم. طی دو تا سه سال دچار قطعی میشویم». و افراد خود من، افراد خود من برنامهٔ برق را مطالعه کرده بودند، برنامهٔ برقرسانی و ظرفیتهایش، گزارش وزارتخانه را تأیید میکردند. من برمیگشتم و میگفتم: «متأسفانه ما پولی نداریم و نمیتوانم به شما تخصیص بدهم». و این طور که بود، این اتفاق میافتاد، ما میدیدیم پیشبینیاش درست از آب در میآمد. البته هیچ پولی نبود. شما چه طور میخواستید تخصیص بدهید؟
[ص. ۲]
چیزی که اتفاق افتاد این بود که در نتیجهٔ این بودجهٔ نظامی، بقیهٔ بودجه یک تهمانده بود، ملتفتید. بودجهٔ نظامی حجم قابل توجهی را میخورد. ارتش اشتهای سیریناپذیری داشت. خدای من، در آخر سال عجلهٔ خرج کردن پول داشتند که متهم به «جذب» نکردن بودجهٔ دادهشده نشوند. نمونههای فراوانی از این بود.
ضمناً، در مورد آن پیشنهاد خاتم که قبلتر حرفش را زدم، نزد شاه رفتم و گفتم: «قربان، چرا تعداد اف۱۴ها را کم نمیکنید؟» او به من نگاه عاقل اندر سفیهی کرد در واقع. میدانستم که نمیخواهد، من علتها را میدانستم. من گفتم: «قربان، شما میدانید با پول یکی از این اف۱۴ها ما میتوانیم چند درمانگاه و بیمارستان در کل مملکت بسازیم و ما پول این کار را نداریم؟» او گفت: «وقتی من فکر میکنم…» (او حالا فوت کرده است و من عین کلمات را نقل میکنم)، او گفت: «وقتی من به خطراتی که این مملکت را از بیرون تهدید میکند، فکر میکنم» به قدر کافی بامزه است، او نگفت: «از داخل»؛ خاتم ادامهاش داد: «میگویم درمانگاه به درک». اینها کلمات او بودند.
من به نحوی حدس میزنم، درست یا غلط، این ادراک درستی بود که او داشت، منظورم این است که این ادراک او از امور بود، این چیزی است که میخواهم بگویم. این ادراک او بود که خطر وجود داشت. وقتی به امنیت مملکت و تهدیدی برای یکپارچگی مملکت میرسید، پارانویایی بود. واقعاً پارانویایی بود. او فکر میکرد یک تهدید ثابت برای مملکت وجود دارد و من همیشه متعجب بودم که این تهدید از کدام جهنّمی میآمد. اگر از روسیه میآمد، خوب، ما نمیتوانستیم کار زیادی در مقابلش بکنیم.
و عراق هم که در حد ایران نبود. ما حالا این را به یقین رسیده ایم، در طول این جنگ با ارتشی که کاملاً تخریب شده است، عراقیها چه توانسته اند بکنند؟ پاکستان که تهدید نبود، آنها نگران هند و بلوچها بودند. و ترکها، یقیناً، تهدیدی برای ایران نبودند، هیچ وقت برای ایران تهدیدی نبوده اند، آن ها یک کشور دوست بودند. افغانها؟ من نمیدانستم واقعاً این تهدید از کجا میآمد. امّا میدانید او در واقع چه میگفت؟ او میگفت: «اشتباه شما این است که فکر میکنید مرزهای ما روی نقشه نشان داده شده اند. مرزهای ما تا شاخ آفریقا کشیده شده است». این کلمات مردی است که مرده است و من گزارششان میکنم.
س: چه چیزی…
ج: نه، نه. من در مورد مفاهیم او صحبت میکنم.
س: اما منظورش از این حرف چه بود؟
ج: همین. همین، شاخ آفریقا. بعدتر ما از مایکل لدین[1] آموختیم، به عنوان مثال که در کتابشان Debacle[2] وقتی از ترتیبات باشگاه سافاری[3] صحبت میکنند که در واقع ایالات متحده از نیروهای ایرانی و مراکشی به علاوهٔ سایر ملیتها به عنوان سپری در برابر متحدین روسیه نظیر اتیوپی، آنگولا و دیگر کشورهای آفریقایی میخواست استفاده کند. این ادراکات وجود داشت که ما دربارهٔشان خبر نداشتیم، البته، ما هیچ چیزی از این امور نمیدانستیم.
این آگاهی نبود تا بعدها که ما فهمیدیم شاه چه قدر در آن موقع به عنوان مثال به بوتو کمک کرده بود تا شورشیهای بلوچ را سرکوب کند.
س: این کمکها را چه طور داده بود بدون این که شما خبردار شوید؟
[ص. ۳]
ج: راجع به ساواک و ارتش دستورالعملهای محرمانهای وجود داشت که وجوهشان هم در همان راستا قرار میگرفت. در واقع هواپیماهای ما باید میرفتند؛ نیروهای ما باید میرفتند؛ کلاه سبزهای ما باید میرفتند. درست مثل ظفار. ما از ظفار خبر داشتیم چرا که مدتی طول کشید و آنها این را گفتند که «ارتش ما از این طریق تمرین میکند»، ویتنام هم به همین طریق ما نیرو فرستادیم، خیلی زیاد نه. اما یقیناً به پاکستان نیرو فرستادیم. ما از بوتو در سرکوب شورشیهای بلوچ حمایت کردیم. مناسبات خونآلودی بود؛ بعدها بود که ما از این مناسبات خبردار شدیم. مستحضرید که این رابطهٔ خونآلودی بود و بوتو هیچگاه نمیتوانست به تنهایی این کار را انجام دهد. اما اجازهٔ بدهید همین الآن این را اضافه کنم که شاه این کار را مشروط به این کرد که بوتو در عوض تغییر جهت دهد و پس از آن کمکهای اقتصادی به بلوچها بدهد و شاه نیز همچنین حمایت کند و کمکهایی برای عمران بلوچستان بدهد. آن هم در همین راستا بود.
خوب، این سازمان برنامه، یک کار دیگرش تهیهٔ برنامهٔ پنجم بود، شما آن را دیده اید. این مشکل بزرگی برای ما بود. همیشه وقت کم بود، اطلاعات همیشه اندک بود، اما یک برنامهٔ پنجم آبرومند تهیه کردیم. گروه واحدی از افرادی که در دفتر اقتصادی با هم شروع کرده بودیم، حالا در سطحی بالاتر، مسئولیت تهیهٔ برنامهٔ پنجم را بر عهده داشتند. آنها به خوبی در فن تهیهٔ برنامه مجرب شده بودند.
س: همان افرادی که روی برنامهٔ سوم کار میکردند؟
ج: روی برنامهٔ سوم، حالا البته در سطحی بالاتر، حالا در سطح قائم مقام، مسئولیت ادارهاش را داشتند. این چیزی بود که من میخواستم به بعضی افرادی بگویم که فکر میکردند دفتر اقتصادی بیمصرف بوده است. همان افرادی که حالا برنامهٔ پنجم را بدون مشاورهٔ خارجی آماده کرده بودند. داریوش اسکویی در این زمان مسئولیت تهیهٔ برنامه را داشت و برنامهٔ پنجم برنامهٔ خوبی بود. توجه فراوانی به عدم توازنها در جامعهٔ ما کرده بود: شهری/روستایی؛ نابرابریها بین گروههای درآمدی؛ توزیع مناسب خدمات؛ منافع توسعه درون گروههای سطح کشور و البته جنبههای منطقهای.
حالا میان چیزهایی که من شروع به انجامش کرده بودم و متأسفانه هیچ وقت حاصل نشد، منطقهایسازی فرآیند توسعه بود. و من شروع به بازدید از استانهای مختلف کردم. به ویژه استانهایی که بیشتر توسعهنیافته بودند، مثل سیستان، بلوچستان، خراسان، فارس و خوزستان. ما معمولاً با مردم محلی مینشستیم و دربارهٔ نیازها و مشکلاتشان صحبت میکردیم، و من دفاتری در این مناطق تأسیس کرده بودم. دفاتری از نمایندگانم که باید با مردم محلی مشورت میکردند، دیدگاههایشان راجع به اهداف برنامهٔ پنجم را دریافت میکردند و به برنامهریزان در تهران گزارش میکردند که در عوض آنها هم باید برای مقتضیات محلی و منطقهای برنامه میریختند.
وزرا به شدت مخالف این رویکرد بودند. آنها اصرار داشتند که در یک نظام پارلمانی، وزیر در برابر پارلمان مسئول است و این وزیر است که باید تخصیصها به استانها را انجام دهد و این که استاندار و شوراهای محلی هیچ اقتدار پارلمانی ندارند. حتی اگر میخواستند کاری هم بکنند باید نزد وزرا میآمدند و با وزرا توافق میکردند.
پس ما باز هم یک حیلهٔ قانونی به کار بردیم. من از قانون برنامه استفاده کردم که به سازمان برنامه اجازهٔ تخصیص مستقیم، فارغ از وزارتخانه را میدهد. هم برای طرحها و هم برای موقعیت جغرافیایی، و هم برای منصوب کردن مقامات مدیریتی. پس من میتوانستم مدیرکلهای استانی به عنوان نمایندگان خودم برای اجری این طرحها منصوب کنم.
[ص. ۴]
یادآور میشوم من با [مبلغ] کمی برای یک مجموعه طرح محلی شروع کردم. حدود ۱۶ میلیون تومان (کمی بیشتر از دو میلیون دلار). من نزد شاه رفتم و گفتم: «قربان، ببینید، من میخواهم دو میلیون دلار به این مردم محروم بدهم که خرج طرحهای کوچکشان بکنند، تا تجربه کسب کنند و این وزرا با من مبارزه میکنند». او گفت: «جلو برو و این کار را بکن، هیچ توجهی به آنها نکن». بنابراین من این کار را کردم. اما مبلغ اندک بود، برنامهٔ من چنانکه در برنامهٔ پنجم تدارک کرده بودم، افزایش اساسی این قبیل تخصیصهای محلی بود.
بعد، تقدیم برنامه در شیراز پیش آمد. برنامه به صورت سنتی قبل از این که برای تصویب مجلس فرستاده شود با حضور همهٔ اعضای کابینه به شاه تقدیم میشد. به این منظور من پیش هویدا رفتم تا دربارهٔ برای ترتیبات مشورت کنم، تاریخ و مکان تقدیم رسمی برنامهٔ پنجم به اعلیحضرت. هویدا رئیس رسمی سازمان برنامه به عنوان نخستوزیر بود و همیشه قبل از هر کس دیگری مطمئن میشد که از همهٔ رخدادهای سازمان برنامه باخبر است.
اجازه میدهید یک پرانتز باز کنم؟ یک بار به علم گفتم: «هیچکس بهتر از شما نمیداند». (علم آن موقع وزیر دربار بود، بسیار قدرتمند) «که هر وقت شما چیزی را از من میخواهید، من میگویم با کمال میل، اما اول باید به نخستوزیر بگویم». منظورم این است که من واقعاً منضبط بودم، من این مسیر را داشتم و همیشه با هویدا رو بازی میکردم.
به هر حال، من نزد هویدا رفتم، مثل همیشه و من گفتم: «بسیار خوب، ما چه کسانی را برای تقدیم به شیراز دعوت کنیم؟» ما میخواستیم بیرون تهران باشیم و علاوه بر این، آنجا یک استان بود و زیبا هم بود. ما میتوانستیم چادرهایی را که برای سالگرد دوهزاروپانصدمین سال سلطنت برپا شده بود، استفاده کنیم. او گفت: «پیشنهاد شما چیست؟» گفتم: «به این فکر میکنم که نزد اعلیحضرت جلسه و برنامه را به طور کامل بررسی کنیم». به نوعی سمینارطور فکر میکردم که به همه چیز بپردازد، جایی که ما حقیقتاً همهٔ مسائل مهم را به تفصیل بحث بکنیم، جایی که مردم برای صحبت کردن از ذهنیتشان کاملاً آزاد باشند. این جلسه، من فکر میکردم، باید دور از چشم مطبوعات و رسانهها باشد و بعداً یک گزارش کامل به رسانهها میتوانستیم بدهیم. او گفت: «نه؛ همهٔ وزرا، همهٔ معاونین وزرا … همهٔ معاونین وزرا، همهٔ مطبوعات باید در این جلسه حاضر باشند. همهٔ مؤسسات دولتی، رؤسای همهٔ مؤسسات نیز باشند». من گفتم: «من نمیتوانم به این ترتیب ادارهاش کنم. ادارهٔ آن خیلی دشوار است». او گفت: «شما ارائهٔ خودت را انجام میدهی، به آنها هم فرصت میدهی چیزی را که میخواهند بگویند. اجازه هم بده بشنوند. به همه اجازه بده بشنوند. این یک دموکراسی است. بگذار مطبوعات آنجا باشند. بگذار همهٔشان بشنوند». من گفتم: «هر جور شما مایلید قربان». پس من آمدم، همهٔ همکارانم را جمع کردم و یک هفتهٔ قبلتر به هتلی نزدیک تخت جمشید رفتیم و شروع به تدارک کردیم.
س: دربارهٔ این که جلسه چه طور باید باشد با شاه مشورت نکردید؟
ج: من نخستوزیر را در منتهای عقلانیت خودش فرض کردم که میدانست چه کاری میکند. آیا میخواهد با شاه مشورت کند یا نه. من نمیدانم، من فکر میکنم او احتمالاً احساس کرده بود که شاه یک نمایش بزرگتر را دوست دارد، طبیعتاً. یا شاید دراینباره با شاه بحث کرده بود.
س: اما شما نکردید؟
ج: من نکردم. من دستورالعمل خودم را داشتم. من همکارانم را یک هفته جلوتر به تخت جمشید بردم و یک سازماندهی کامل برای ادارهٔ هر چیزی که مربوط به این رویداد پیش رو بود، ترتیب دادیم: چگونه وزرا را پذیرش کنیم؛ اقامت را چه طور اداره کنیم؛ همهٔ کارها. علیرضا رادپی مسئول بود و بسیار خوب از عهدهاش برآمد. محل نشستن را چنانکه نخستوزیر خواسته بود سامان دادیم، [ص. ۵] جایی که من و ستادم مینشستیم در یک سمت بود و کل حکومت در سمت مخالف مینشست. من اصرار کردم که نخستوزیر باید در سمت ما بنشیند، چرا که بالأخره او قانوناً رئیس سازمان برنامه بود، و او برنامه را به عنوان برنامهٔ مملکت ارائه می کرد. او گفت: «نه، من با کابینهام مینشینم». شاه در وسط نشست. ما به نحوی در این سمت نشستیم که گویی که یک حزب اپوزیسیون با حکومت طرف میشود و شاه به عنوان داوری بین دو حزب مخالف ریاست میکند.
به هر حال قبل از جلسه من با ستادم به دقت تمرین کرده بودیم، ارائههای آنها برای هر بخشی را بررسی کرده بودیم، برایشان زمانبندی کرده بودیم و زبان و کلماتشان را ویرایش کرده بودیم و جوابهای سؤالات سختی را که میدانستیم وزرا قصد دارند مطرح کنند، آماده کرده بودیم. مثل ساعت تنظیم بودیم. انجام این کار یک هفته زمان برد و ما تلاش کردیم که یک نمایش کامل روی صحنه ببریم. و خدایا، تنها مشکل این بود که این برای ما یک نمایش کامل بود، اما برای حکومت نبود. زمانی که ارائههای خود را انجام دادیم، این بسیار روشن بود که هیچ چیز بیمعنایی وجود نداشت. رئیس بخش میایستاد، بخش خودش را در زمان کوتاهی ارائه میکرد، منتظر طرح پرسشها میماند و آماده برای تشریح جزئیات بود.
ما یک نطق سیدقیقهای برای نخستوزیر نوشتیم، این نطق را به او دادیم و او نخستین سخنرانی را انجام داد. سخنرانی خودم یک دقیقه و نیم بود. من هنوز میخواستم او این نقش را بازی کند و او هم بازی کرد از سمت مخالف. او همهٔ مفاهیم و محتوای این برنامه را ارائه داد، برای اطمینان، خود من صرفاً از وزرا و افرادی که با من کار کرده بودند تشکر کردم و ارائهٔ برنامه توسط افرادم که برای آن آماده بودند شروع شد.
سپس وزرا میتوانستند بپرسند. وزرا آماده نبودند، معاونین وزرا آماده نبودند، آنها از موضوعی که دربارهاش صحبت میشد شناخت نداشتند. آنها مشقشان را ننوشته بودند. ما همیشه برای آنها آماده بودیم، بالأخره این در واقع کار ما بود. اغلب شاه عصبی میشد چرا که وزرا و همکارانشان نکته را از دست میدادند یا از بحث خارج میشدند. او آنجا نشسته بود و دو گروه هر سمت را مقایسه میکرد. در روز دوم شاه برگشت و گفت: «ببینید قبل از این که شروع کنیم…» (درست همین طور، ضبط شده، در نوار تصویری هست) «قبل از این که شروع کنیم» به وزرا این طوری نگاه کرد و انگشتش را به سمت آنها تکان داد: «حرف بزنید، اما اراجیف نگویید!». او این کلمات را جلوی مطبوعات به کار برد. همهٔ مطبوعات آنجا بودند. من تصویری از هویدا داشتم که [مثل گچ] سفید شد. دکتر اقبال بعد از این جلسه برخاست و مرا بغل کرد و بوسید.
س: چرا؟
ج: توضیح میدهم. یک جورهایی من را به خودش وصل کرد. هویدا شروع به نادیده گرفتن من کرد. کل نشست دو روز دیرتر تمام شد، باز هم به دلیل مشابهی. باور کنید، یک چیز هم نبود که شاه، شاید یک چیز را از ما پرسید، تخمین ما از درآمدهای نفتی در طول دورهٔ برنامه. من گفتم: «قربان این تخمینها از جانب وزارت دارایی، نخستوزیر و شرکت ملی نفت است. ما آنها را بر این اساس به شما گزارش کردیم». او گفت: «نه، شما خبر ندارید. قرار است بیشتر شود، خیلی بیشتر». این اولین باری بود که او به ما این فکر را داد که اوپک در حال چه کاری است. ما هنوز نمیدانستیم. کل درآمد پنجساله را حدود بیست و چند میلیارد دلار تخمین زده بودیم. این که مشخص شد، در واقع، حجم برنامه به ۶۹، ۷۰ میلیارد دلار رسید وقتی شش ماه بعد از افزایش قیمت اوپک، برنامه بازبینی شد.
به هر حال ما به خانه برگشتیم. همین که به خانه رسیدیم، یک مرد بسیار مشهور که هنوز در قید حیات است، آقای باقر پیرنیا (که استاندار خراسان بود و قبلتر استاندار فارس بود)….ظاهراً [ص. ۶] او در دربار بود، برای برخی امور از مشهد آمده بود و تیمسار ایادی که بسیار به شاه نزدیک بود و در همهٔ جلسات حضور داشت، تلویحاً به پیرنیا گفته بود که «فرمانفرماییان قرار است نخستوزیر بعدی ما باشد». او هم به منزل من آمده بود، نمیخواست داخل بیاید. در را باز کرد و گفت: «برایت پیامی آورده ام، قرار است نخستوزیر بعدی باشی». من گفتم: «نه اشتباه میکنید، قرار است یک هفتهٔ دیگر بیشتر در این دولت نباشم».
دکتر اقبال مرا میبوسید، علم به من احترام میگذاشت، ایادی، پزشک و نزدیکترین فرد به شاه این پیام را توسط مردی از اشراف و عالیرتبگان به من میرساند؛ همهٔ اینها معنی دردسر میدادند. به وضوح هویدا به این فکر میکرد که کل ارائهٔ برنامهٔ من یک طراحی سیاسی با هدف کنار زدن دولت او بوده است. و این دقیقاً بر خلاف آن بود. من این نمایش را نمیخواستم. او بود که این نمایش را میخواست. و اوضاع و احوال که این طور شد، ما ارائهٔ خود را انجام دادیم، ما حرفهای بودیم و میدانستیم چگونه خودمان را به خوبی سازمان بدهیم.
در طول روز هویدا به من زنگ زد و گفت: «پیشنویس قانون برنامهٔ پنجم را نزد من بیاور». من گفتم: «قربان، آماده نیست. شما سررسیدی گذاشته اید، این سررسید سه هفتهٔ دیگر تمام میشود». او گفت: «من فردا میخواهمش». من گفتم: «چرا از اصفیا نمیخواهید؟» به درخواست من او اصفیا را به ریاست کمیتهای منصوب کرد که دکتر مقدم و اسکویی به عنوان دیگر اعضایش، قانون را آماده میکردند.
من پیشنویس تکمیلنشدهٔ قانون را فرستادم و روز بعد در زمان تعیینشده نزد او رفتم. او قانون را به طرف من انداخت. او گفت: «این چیزی نیست که من میخواهم. این چیه؟» گفتم: «این کار کمیتهای است که شما انتخاب کرده اید». کمی بعد دیدم که بعضی وزرا وارد میشوند. همهٔ ما دور میز نشسته بودیم. اصفیا، آموزگار، انصاری، روحانی، مجیدی و چند تن دیگر و دکتر مقدم را هم با خودم برده بودم، چرا که او عضو کمیته بود. او گفت: «این چیزی نیست که من میخواهم. اول از همه، من میخواهم که فردا پانصد نفر را از سازمان برنامه به وزارتخانههای مختلف بفرستید. مشکل این است که شما نیروی زیادی دارید. دوم، بودجه را از سازمان برنامه به وزارت دارایی برگردانید. سوم، کارویژهٔ تخصیصی به وزارت دارایی برود. چهارم تمام مذاکرات استقراض بینالمللی تا این لحظه به وزارت دارایی برود».
س: این در برابر وزرا بود؟
ج: این جلوِ همهٔشان بود. من با ناباوری به او نگاه کردم و گفتم: «شما فکر میکنید…» و من در یک حالت شوک بودم کاملاً کرخت شده بودم، من گفتم: «شما فکر میکنید میتوانید از من برای انجام این کارها استفاده کنید… با دستهای خودم؟ آقای نخستوزیر، شما دو انتخاب دارید: نخست، من حالا، همین حالا، بند و بساطم را از دفترم در سازمان برنامه جمع کنم و بروم؛ یا، به خاطر همهٔ این سالهایی که به شما خدمت کرده ام و همکار بوده ایم، من یک هفته و این حدود صبر میکنم که بتوانید قبلش کسی را برای جایگزینی من انتخاب کنید».
این وقت، وقتی من گفتم که او تنها دو انتخاب در مورد من دارد، او ناگهان گفت: «چرا این قدر برافروخته شدی؟» هویدا گفت: «این قدر عصبانی نشو». ضمناً، در این موقع من بغضی در گلو داشتم و بسیار احساساتی شده بودم. با سر به سمت عکس شاه که در اتاقش آویزان بود اشارهای کرد، در واقع، با سرش این طوری به سمت عکس شاه اشاره کرد…
س: که این خواستهٔ اوست.
[ص. ۷]
ج: تا اشاره کند که این تقصیر او نیست که این طور شده است، اشاره کند که این میل شاه است. من گفتم: «قربان، اگر این چیزها دستور اعلیحضرت همایونی است، ممکن است که…» و حالا من این را این قدر بلند میگویم که همه بشنوند: «ممکن است خواهش کنم به اعلیحضرت بگویید خداداد قادر به اجرای فرامین اعلیحضرت نیست؟» همین که من این را گفتم، او کاملاً راحت شد. او گفت: «حالا این ماجرا را متفاوت کرد. اگر شما نمیتوانید این کار را بکنید، که من کاملاً درک میکنم. منظورم این است که اگر من هم جای شما بودم، نمیتوانستم این کار را انجام بدهم».
هویدا از من خواست که «بسیار خوب، برو و در سازمان برنامه باش تا وقتی که من برای کس دیگری تصمیم بگیرم». اما در همین زمان که من در سازمان برنامه منتظر بودم، در آن روزهای تلخ و دشوار، او دو مرتبه پی من فرستاد که خصوصی ببینمش. ما خودمان بودیم و ویسکی مینوشیدیم با هم. و به قدر کافی بامزه است که در اولین دیدار، خودش را لو داد. او گفت: «خداداد، چرا با من دشمنی داری؟» گفتم: «من با تو دشمنی دارم؟ من هیچ دشمنی با تو ندارم. من چه کار کردم؟ من فکر کردم تو از ارائهٔ من احساس غرور کنی». او گفت: «واقعاً فکر میکنی به اندازهٔ اردشیر زاهدی قدرتمند هستی؟ او را برداشتم. یقیناً هیچ توهمی نداری که در جایی به اندازهٔ اردشیر قدرتمند باشی؟» من گفتم: «نمیفهمم از چه چیزی حرف میزنی. من به شما وفادار بودم. من با شما کار کردم. هیچ وقتی نبوده است که پشت سر شما کاری کنم یا سمت شما را ندیده بگیرم، حتی به قیمت نامحبوب شدنم نزد وزیر دربار، میتوانید از او تفحص کنید. من همیشه هر چیزی را که لازم دیده ام به شما گزارش کرده ام. طبق دستورات شما پیش رفته ام. چه طور است که شما فکر میکنید من رقیبتان هستم؟» او گفت، ببین چه طور موضوع را عوض میکرد، او گفت: «میدانی که چه قدر دوستت دارم. تو دوست من بوده ای. به تو اعتماد دارم….» و این طور، «چرا به کارت ادامه نمیدهی؟» گفتم: «ببین، این شکسته است. اینها دیگر فایده ندارد. تمام شده است».
دومین باری که او مجدداً مرا ترغیب کرد، خودش را برای شاه آماده میکرد به نظرم. و چیزهای مشابهی گفت، به من فشار آورد. سپس اصفیا را به منزلم فرستاد. چرا که میدانست من او را دوست دارم. همان طور که دکتر امینی، دفعهٔ اولی که استعفا کردم اصفیا را فرستاد. مجداً من به صفی گفتم: «تجربهٔ من را داری. میدانی که این کار را نمیکنم. میدانی که برنمیگردم. برای چی آمدی؟» او گفت: «البته که میشناسمت».
س: چرا این کار را نکردید؟
ج: بعد مجیدی آمد. مجیدی آمد و گفت: «خدی، لطفاً. من به عنوان وزیر کار خوب کار میکنم. حالا میدانی که میخواهی من را به سازمان برنامه بفرستی؟ من آنجا را به هم میریزم. لطفاً خودت بمان». گفتم: «نه، مجید، خودت میدانی من همین که تصمیم به استعفا بگیرم همان است و من برنخواهم گشت».
و یک روز، حدود یک هفته بعد از همهٔ اینها، هویدا به من زنگ زد و گفت که مجیدی، نفرش است: «من میخواهم مجیدی را چهارشنبهٔ بعدی بیاورم…» (یا پنجشنبه، فراموش کرده ام) «تا معرفیش کنم. لطفاً آنجا باش». گفتم: «با کمال مسرت هستم».
من در این مدت از رفتن به نزد شاه امتناع کرده بودم. آن هفته من نزد شاه رفتم با نسخهای از برنامه. یادم هست که به او گزارش میکردم: «قربان، این به انگلیسی ترجمه شده است، به پرینستون، به هاروارد، به همهٔ این دانشگاهها و مؤسسات خارجی فرستاده شده است…»، نسخههایی که من نمیتوانم حالا پیدا کنم، در واقع، این متناقض است، نمیدانم، شاید بعد از این که من رفتم، ارسال نشده است، نمیدانم. و من صرفاً مسائل کلی را بحث کردم و هیچ بحثی با شاه دربارهٔ این که خودم چه کنم نداشتم. در آخر، وقتی بلند شدیم و او با من برای خداحافظی دست داد و به سمت در خصوصی برای خروج میرفت و من هم از در مخالف میرفتم، بلند گفتم: [ص. ۸] «اعلیحضرت من را از سازمان برنامه مرخص کردید». او ناگهان چرخید و به سمت عقب برگشت و خیلی نزدیک من، مستقیم روبروی من ایستاد و به چشمم نگاه کرد و گفت: «اما به من گفته شد که این انتخاب خودت بوده است و شما برای این فشار آورده اید». من هیچ وقت یک کلمه نگفتم، هیچ وقت یک کلمه نگفتم. فقط تعظیم کردم و عقب عقب خارج شدم. آهسته، آهسته از اتاق خارج شدم و او کاملاً بهتزده نگاه کرد و صرفاً بیرون رفت و من از اتاق خارج شدم.
و این داستان جذّاب سازمان برنامه بود. مجیدی به آنجا آورده شد، من در کنار مجیدی ایستادم و او را به عنوان یک همکار سابق تشویق کردم، به عنوان یک دوست و گفتم که «شما نیروهای سازمان برنامه باید بسیار خوشحال باشید که کسی مثل مجیدی را دارید، چرا که او یک مرد برنامهای است و این نشان میدهد که اعلیحضرت و نخستوزیر علاقهٔ عمیقی به سازمان برنامه دارند و این انتصاب نشانگر علاقهٔ فراوانشان به سازمان برنامه است». من از آنجا به منزلم رفتم.
روز بعد من برای گزارش به بانک مرکزی رفتم (چرا که من هنوز مستخدم بانک مرکزی بودم) تقاضای مرخصی از بانک مرکزی کردم و آنها به من پست مشاور بانک مرکزی در حال مرخصی را دادند. سپس من به انگلستان رفتم تا از این وضعیت نادوستداشتنی دور باشم. اندکی بعد، شغل بانک سرمایهگذاری ایران در لندن پیش آمد و مهدی سمیعی به انگلستان آمد…
س: چه شغلی؟
ج: شغل ریاست بانک سرمایهگذاری ایران در لندن. مهدی به انگلستان آمد و ما با بانکهای مختلفی صحبت کردیم: میدلند، بانک آمریکا و امثالهم، که علاقمند به شراکت با ایران برای تأسیس یک بانک سرمایهگذاری بودند و من هم برای ریاست آن بانک در نظر گرفته شده بودم. اما بر اساس مذاکراتم، من فهمیدم که آنها به من اختیار امضا تنها برای دویستوپنجاههزار دلار میدهند و من گفتم: «من اختیار یکصدمیلیون دلار را میخواهم. شما تنها به ترازنامهٔ سالانه نگاه کنید و تصمیم بگیرید که من را میخواهید یا نه. اما تا زمانی که من در مسئولیت هستم، میخواهم تصمیم بگیرم و نمیخواهم برای هر تصمیمی از سانفرانسیسکو به توکیو زنگ بزنم برای صحبت با شما. اما هر وقت ارائهای داشته باشم، میدانم چه طور باید آمادهاش کنم و میدانم چه طور استدلال کنم. اما شما نباید من را محدود به دویستوپنجاههزار دلار کنید».
ثانیاً، من فهمیدم که حقوق خالص من، اگر من بازی مالیاتی و امثالهم درنیاورم حول و حوش هزار پوند خواهد بود. اگرچه آنها ممکن بود به من بیشتر بپردازند، اما مالیات بریتانیا نسبت بزرگی از آن را از من میگرفت. چیزی که ماهانه باقی میماند حدود هزار و سیصد پوند بود، برای این که دقیق باشیم. و این دستمزد اصلاً برای پرداخت هزینههای من در لندن کفاف نمیداد.
ضمناً هفتهٔ قبل از این که من سازمان برنامه را ترک کنم، میخواهم این ماجرا ثبت شود. برادر من، که اکنون زندانی است، علینقی، که رئیس بانک برنامه بود، یک هفته قبل از این که من سازمان برنامه را ترک کنم، صرفاً به من حوالههای اعتباریم به بانک برنامه را یادآوری کرد، (حقوق ما در این بانک پرداخت میشد و بنابراین ما حق حوالهٔ مازاد بر حساب داشتیم) که از سقف مجاز تجاوز کرده؛ و به رقم بالای دویستوشصتهزار تومان رسیده بود. من این پول را برای تکمیل منزلم صرف کرده بودم. من به این پول احتیاج داشتم چرا که من تمام وامهایی را که میتوانستم مصرف کرده بودم، بنابراین از حوالهٔ مازاد حساب استفاده کرده بودم و این اضافه شده بود. من گفتم «ممکن است این را در نامهای رسمی به من بنویسید؛ چون شما رئیس بانکید باید به من این را بگویید». او از نوشتن نامه امتناع کرد. [ص. ۹]
آن هفته من به سیروس، دیگر برادرم، زنگ زدم. مشکل را به او گفتم. به او نگفتم که در حال ترک سازمان برنامه هستم (محرمانه نگاهش داشتم). من به سیروس گفتم: «ببین، من این پول را بدهکارم و باید پرداخته شود. این مسئولیت زیادی برای برادران ماست و در شأن من نیست چنین کسر اعتباری داشته باشم». او گفت: «من چند روز وقت دارم؟» من گفتم: «دو یا سه روز، حداکثر یک هفته». چیزی در این حدود. من گفتم: «پیش همهٔ برادرها برو و از آنها بخواه که مشارکت کنند». بنابراین سیروس دور افتاد و طی دو یا سه روز با یک چک برگشت که نه تنها همهٔ کسر اعتبار مرا جواب میداد بلکه پنجهزار تومان هم باقی میگذاشت که در واقع میتوانستم برای ماه بعد قبل از این که درآمد جدیدی کسب کنم استفاده کنم.
این موقعیت مالی من بود. من در آن زمان حتی مالک منزل خودم هم نبودم. من میخواستم این را ثبت کنم. و وقتی که حکومت را ترک کردم، بدهی بزرگی داشتم. منزلم به بانک مرکزی تعلق داشت و سپس برای چند سال بعد (من دربارهٔ سال ۱۹۷۳ حرف میزنم) در رهن بانک مرکزی باقی میماند.
وقتی من پیشنهاد ریاست بانک سرمایهگذاری لندن را رد کردم و مسئله را به شاه گزارش کردم، شاه یک درخواست جمعی از صنعتگران را برای راهاندازی بانک صنایع ایران را امضا کرد که ظاهراً پیش شاه رفته بودند و اجازهٔ من را برای ریاست هیئت مدیرهٔ بانک جدید خواسته بودند و او موافقت کرده بود. پس من با ریاست هیئت مدیرهٔ بانک صنایع موافقت کردم به این شرط که بخشی از وقت من برای مشاورهدهی، نوشتن و هر کاری که میخواهم انجام دهم، آزاد باشد و آنها این اجازه را به من دادند و این اولین باری بود که پس از سالها که در ایران بودم مقداری پول درآوردم.
به این دلیل بود که میتوانستم تا آن روز در اروپا بمانم، چرا که من به شرکتهای ژاپنی، انگلیسی و آمریکایی مشاوره میدادم. و مشاورههای من راجع به چیزهایی بود که من مطالعه کرده بودم و به آنها اطلاعات بودجهای میدادم، اطلاعات اقتصادی کلی میدادم، اطلاعات و راهنمایی طرح و غیره میدادم. من دلال ذینفوذ نبودم، معاملهگر یا پنجدرصدبگیر نبودم، من بدو نبودم، که به وجهی از این وزیر و آن وزیر تقاضا کنم. اما من پنج یا شش شرکت داشتم که به من حقالمشاورهٔ مقطوعی میدادند، هر کدام بین سه تا پنج هزار دلار ماهانه در این سالها، و همهٔ این پول خارج از کشور پسانداز میشد، من مخصوصاً اینها را میگویم چرا که میخواهم ثبت شود و این پولی بود که جمع شد و این پولی بود که من با آن امروز زندگی میکنم. من هیچ وقت هیچ پول یا ثروتی را از ایران خارج نکردم، مگر این که مسافرتی کردم و مبالغی دلار یا چک مسافرتی یا مگر وقتی که من در حکومت بوده ام و مأموریتهایی گرفته ام و حکومت بر اساس مقرراتش پرداختی به من داشته است و اسناد همهٔ اینها بسیار شفاف است.
و این به نحوی پایان کارراههٔ شغلی من بود. من تا بعد از انقلاب به عنوان هیئت مدیرهٔ این بانک ماندم، اگرچه میخواستم وقتی آن فهرست بیرون آمد، استعفا کنم، اما آقای محمود خیامی، سهامدار عمدهٔ بانک صنایع از من خواهش کرد که استعفا نکنم. او گفت: «اوقات بدی است…».
س: این فهرست چه بود؟
ج: آن فهرستی که توسط یک گروه تقلبی در بانک مرکزی تهیه و منتشر شده بود از کسانی که اموالشان را به خارج انتقال داده بودند؟ بعد از این که نام خودم را در آن فهرست دیدم، نزد دادستانی عمومی رفتم، من گفتم: «من اینجا هستم. میخواهم من را بازجویی کنید و من مایلم هر پرسشی را برای تبرئه پاسخ بدهم». و او من را تبرئه کرد. در واقع، وقتی آنها نتایج تحقیقاتشان را در رادیو اعلام کردند، نام من از آن فهرست خارج شده بود. [ص. ۱۰]
من تا یک سال بعد از انقلاب در ایران ماندم، من فکر میکردم که هیچ کاری هم نکرده ام و هیچ کس هم برای من ایجاد مزاحمت نمیکند. من اشتباه میکردم. هر چیزی را که داشتم مصادره کردند. دو بار به زندان انداخته شدم، برای حدود چهار ماه یا بیشتر تحت بازداشت خانگی بودم و سپس آخرالامر، وقتی سفارت آمریکا تسخیر شد، مطلع شدم که آنها فهمیده اند که من رئیس انجمن آمریکاییهای ایران بوده ام و آنها مقالهای در بایگانیهای سفارت آمریکا یافته اند که من به همراه تصویرم در این جامعه نوشته بودم. در نتیجه افراد زیادی که از حامیان خمینی بودند به من توصیه کردند و مرا برای فرار ترغیب کردند. و من فرار کردم.
این داستان من است.
[ص. ۱۱]
[1] Michael Ladeen.
[2] Michael Ledeen and William Lewis, Debacle: The American Failure in Iran.
این کتاب در فارسی با عنوان «کارتر و سقوط شاه، یک روایت دست اول» منتشر شده است.
[3] Safari Club.
Leave A Comment