دانشگاه هاروارد
مرکز مطالعات خاورمیانهای
طرح تاریخ شفاهی ایران
راوی: خداداد فرمانفرماییان
تاریخ: ۵ ژانویه ۱۹۸۳
مکان: ماساچوست، کمبریج
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شمارهٔ ۱۳ روی الف (ویرایش و بازبینی متن پیادهشده توسط راوی، جولای ۲۰۰۴)
ج: حالا وقتی که من در چارچوب -این طور بگویم- مباحثاتی که با دکتر امینی داشتم فکر میکنم، من از آن وضعیت چه چیزی فراگرفتم؟ او یک دولتمرد کهنسال مملکت بود، بلاتردید، کسی که نسبتاً خوشنام بود، فراموش نکنید که خوشنامی او در درجهٔ اول ناشی از این واقعیت بود که در افکار عمومی او برای کنترل مشروطیت بر شاه مقاومت کرده بود. به نظرم او با کیاست زیاد این تصویر را به جای گذاشته بود. عامل دیگر این بود که او که با کیاست برای مشارکت مقاومت کرد که این احساس را ایجاد که او به نفع مشارکت مردم در حکومت مقاومت میکند.
سومین عامل این بود که او همیشه به ایفای یک نقش هوشمندانه معروف بود -دست کم من کلمهٔ هوشمندانه را از قصد در اینجا به کار میبرم- نقشی هوشمندانه با روحانیت، با آخوندها. او همیشه به عنوان مردی که رابطهٔ خوبی با آخوندها دارد معروف بود، کسی که میتوانست آخوندها را اداره کند، میتوانست با آخوندها تقریباً خوب مذاکره کند. افزون بر این همه، فراموش نکنید که فخرالدوله، مادرش، مسجد بزرگی به نامش بود و او مرتباً به آن مسجد میرفت که در بخشی از شهر بود که گروههای کمدرآمد و گروههای متوسطالحال در آن زندگی میکردند و او بین آنها میچرخید، او بین بازاریها میچرخید. او به نوعی یک پایگاه سیاسی داشت. من از قصد از بازاریها، جدای از صنعتگرها و بخش مدرن صحبت میکنم. او تعامل با این بخش به عبارتی سنتیتر بازار را حفظ کرده بود.
بنابراین او یک نامزد طبیعی در این زمان بحرانی بود. میدانید که یکی از مشکلات بنیادی این بود که آن بحران چنان سریع، چنان با عجله واگشایی شد؛ و چنان سریع و چنان غیر منتظره به نتیجه رسید که هیچ کس هیچ وقتی برای جمع کردن نیروهایش نداشت. حتی اگر فرض میکردیم که آنها چنین نیرویی پشت سر خود دارند، مردی مثل دکتر امینی، از آن زمانی که احساس کرد که میتواند این کارها را انجام دهد -خبر دارید که سالها منفعل در خانهاش نشست- تا زمانی که همه چیز از دست رفت، مدت بسیار کوتاهی بود، باید بگویم هشت ماه، ده ماه، حداکثر یک سال. و این زمان برای این مذاکرات کفایت نمیکرد، برای این بازآراییهای سیاسی درون این جامعه تا یک ائتلاف به نحوی ایجاد کند، یک ائتلاف اجتماعی، سیاسی به نوعی، ائتلاف اقتصادی به نوعی- که او را قادر به حکومت بر مملکت کند. او نتوانست.
در پایان، دکتر امینی، (از نظر من) موفق نشد. خیلی سریع بود، خیلی تند بود و این تراژدی همه چیز بود. اگر تنها مردانی مثل دکتر امینی، نمیدانم، صدیقی، صالح، همهٔ این افرادی که خوشنام بودند و همین طور، سنجابی، برای این قضیه یا دیگرانی که یک آزادیکی برای حرکت در سالهای قبلتر داشتند، شاید حالا در طول این بحران، میتوانستند [ص. ۱] سریعتر حرکت کنند، میتوانستند قوایشان را بازآرایی کنند، میتوانست گردهم بیاورند، میتوانستند پایگاهی بیابند، میتوانستند سازماندهی کنند و از آن پایگاه عمل کنند.
دکتر امینی سراسیمه کار میکرد، از یک طرف سعی میکرد نخستوزیرهایی قابل قبول برای شاه پیدا کند، و از سوی دیگر تلاش میکرد که گروهها را برای یک جنبش معتدلتر گرد بیاورد. یادم هست که از او این سؤال را میپرسیدم، گفتم: «چرا با افراد جبههٔ ملی جمع نمیشوید؟» او با من مثل یک پدر صحبت میکرد. او گفت، «خداداد، لطفاً من را قبول داشته باش و این عین حقیقت خدایی است»، او گفت: «من دو تا رهبر در جبههٔ ملی پیدا نکردم که بتوانند با هم موافقت کنند».
هیچ زمانی نبود. شما ایرانیها را میشناسید. در هیجان شروع به واکنش میکنند و هیچ فکری نمیکنند. حتی مردم، به صورت پیشفرض، با تمایلات سیاسی یکسان، همین واکنشها را دارند. این جنبشها، جنبشهای حسابشدهای نبودند، جنبشهای برنامهریزیشدهای نبودند، هیچ پایهای نداشتند، هیچ هدفی نداشتند. تنها بیان نظرات بودند. اینها یک تراژدی واقعی در وضعیت بودند. هیچکدام از این مردم، -آنهایی که شاید قادر بودند و من از کسانی حرف نمیزنم که باید میکردند، من از کسانی حرف میزنم که شاید قادر به حفظ وضعیت بودند- واقعاً وقت نداشتند. و من فکر میکنم که در آن زمان، شاه از آنها خواسته بود که وضعیت را حفظ کنند، آنها طبعاً میپذیرفتند، او از دکتر امینی دو، سه مرتبه این را خواست -و من این را به عنوان یک واقعه از آن خبر دارم- که نخستوزیر شود و دکتر امینی میدانست که نمیتواند یک حکومت تشکیل بدهد. او به من گفت: «من نمیتوانم تشکیل حکومت بدهم».
س: چه چیزی او را از تشکیل حکومت بازمیداشت؟
ج: او میدانست که باید عناصر مختلفی را جمع کند. او میدانست که خودش به تنهایی کافی نیست، مجبور بود که عناصر مختلفی را کنار هم جمع کند. این حکومت باید یک حکومت ائتلافی باشد که دنبالش میگشت.
س: او نمیخواست که صرفاً این کار را به عهده گرفته باشد…
ج: دقیقاً، او به عنوان یک فرد جاهطلب شناخته میشد که حاضر بود هر کاری بکند تا نخستوزیر شود، دشمنانش همیشه این را گفتند. من این مرد را در طول (و این را برای آیندگان خواهم گفت) این دورهٔ زمانی تماشا کردم که خیلی سخت تلاش میکرد و میگفت: «چه حکومتی؟ چه کسی میتواند حکومت کند؟» اینها سؤالات اساسی در ذهن این مرد بودند. حالا این مرد پیرتر از این بود که با چشمانداز نخستوزیر شدن هیجانزده شود. هیچکسی نمیخواست نخستوزیر شود مگر این که یک فراخوان واقعی برای نخستوزیر شدن میداشتید.
چه کسی میتوانست کارگران آبادان را که اعتصاب کرده بودند، کنترل کند؟ و انتظام، که او هم ضمناً یکی دیگر از نامزدها بود، خودش مستقیماً نه، اما یک نامزد پیشنهادی برای نخستوزیری بود- رئیس شرکت نفت بود و من او را در تلویزیون تماشا کردم. نمایندهٔ کارگران از آبادان آمد و در برابرش ایستاد و ما همگی این را در تلویزیون مشاهده کردیم که نمایندهٔ کارگران گفت: «قربان، تنها راهی که شما میتوانید ما را سر کار برگردانید این است که به پاریس بروید و از پاریس اجازه بگیرید». منظورش این بود که از خمینی. ما این را دیدیم.
حالا خاطرتان باشد، این که دکتر امینی نخستوزیر شود و آنجا باشد چه معنایی داشت، مثل شریف امامی برای یک ماه و بعد یک ماه به معنی کلمه پرت شود بیرون؟ یا مثل بدبخت، بیچاره، بیچاره، تیمسار ازهاری که هیچ وقت از نظر من حتی مناسب وزارت [ص. ۲] جنگ در یک شرایط آزاد و فارغی هم نبود چرا که او یک تصمیمساز بزرگ نبود. او هیچگاه یاد نگرفته بود که تصمیمساز باشد. او به نوعی تا حدی عملکننده بود.
یقیناً بختیار، زمانی که نخستوزیری را پذیرفت، میبایست داشته بود، میبایست روی مبنایی از توهم محض سوار شده باشد که میتواند در آن وقت از دسترفته، پایگاهی سیاسی بیابد. این که با خروج شاه از مملکت، میتوانست در راه انداختن بقیهٔ عناصر، از جمله ارتش پشت سرش موفق شود. من در آن روزهای آخر، روزهای خیلی آخر در دفترش نشسته بودم…
س: دفتر بختیار؟
ج: دفتر بختیار، در آن اواخر. او التماس میکرد، التماس ربیعی را میکرد که چند تا هواپیما پرواز بدهد تا شروع به قدری نمایش قدرت کند. او از فرمانده ارتش التماس میکرد. چه کسی فرمانده ارتش بود؟
س: بدرهای.
ج: بدرهای. نه، بدرهای، نه، نه. او با بدرهای حرف نمیزد. او با تلفن صحبت میکرد و من آنجا نشسته بودم. آن روز آخر بود. وقتی شهر به تصرف شورشیها درآمده بود، همهاش، کاملاً.
س: رحیمی، شاید؟
ج: او با رحیمی صحبت میکرد؟ نه، رحیمی دیگر رفته بود، برای رحیمی خیلی دیر بود. چه کسی فرمانده ستاد بود، قرهباغی؟
س: قرهباغی.
ج: قرهباغی. و قرهباغی به او گفت: «قربان، ما جلسهای داشتیم. ما تصمیمی گرفته ایم». این همان تصمیم مشهور ارتش برای عقبنشینی به پادگانها بود. و آن روز، روز بعدش البته، همه به سمت پادگانها هجوم بردند، پادگانها را آتش زدند، سربازان را کشتند و غیره. و همهٔ سلاحها را از پادگانها خارج کردند.
س: آیا شما پیوستن به بختیار برای مساعدت به او در نخستوزیریش به نوعی به عنوان آخرین بخت برای انجام کاری را بررسی کردید؟ مشارکت شخصی شما در همهٔ این قضایا، فارغ از گفتوگو با دکتر امینی یا گفتوگوی هر چند وقت یک بار با این گروهها، چه بود؟
ج: اول، بگذارید من با شما کاملاً روراست باشم. من میدانستم که شاید تکلیفی داشته باشم. من صادقانه این را احساس کرده بودم. این را به شما عرض خواهم کرد، این راه قبلاً هرگز نگفته بودم، اما اجازه بدهید این را برای تاریخ عرض کنم. معالاسف من در قلبم احساس میکردم که من تکلیفی دارم چرا که من فرمانفرماییان خوانده میشدم. وقتی که بختیار آمد، من میدانستم چه چیزی در جریان است. من میدانستم دیگر دوران ما نیست. من این را احساس کردم. من میدانستم آنها مجبورند جای دیگری بروند. من میدانستم چرا که نه فقط به خاطر فرمانفرماییان بودن؛ به شما گفتم که حتی زودتر من این باور را داشتم که این گروه این کاره نبود، نه فقط فرمانفرماییان بودن. شمارهٔ یک، داشتن یک نام معروف [بود]؛ شمارهٔ دو، بخش و عنصری از آن بروکراسی و تکنوکراسی بودن، بخش مهمی از آن بودن. من هنوز فراموش نشده بودم. یادتان باشد، من رئیس سازمان برنامه بودم، من رئیس کل بانک مرکزی بودم. من نمیگویم ما به مملکتمان خدمت نکردیم، والله در طول دورهٔ خدمتمان من اعتقاد راسخ داشتم که ما حقیقتاً به آن مملکت خدمت کردیم. و اگر من دوباره به این سمت برگردم، هنوز هم میتوانم این شغل را بسیار بهتر از بسیار دیگرانی که شاید آن را امروز انجام میدهند، انجامش دهم، اهمیتی نمیدهم که از کجا آمده اند. چرا که [ص. ۳] ما امور را میفهمیدیم، ما هنوز مسائل را میفهمیم. ما اندکی تجربهٔ سیاسی لازم داشتیم. به ما هیچگاه، هیچگاه فرصت سیاسی شدن داده نشد، میدانید که این بخش تأسفبرانگیز این ماجراست.
بنابراین من احساس کردم که دورمان به سر آمده است. این مملکت حکومت دیگری میخواست. این مملکت حقیقتاً محتاج افرادی با جهتگیری سیاسی درست بود که بر آن حکومت کنند. افرادی که پایگاهی در میان تودهها میداشتند. من نمیخواستم خودم را تحمیق کنم که فکر کنم پایگاهی در تودهها داشتم. من پایگاهی داشتم، پایگاه من بسیار کوچک بود. آنها حدود صد، دویستتا جوان صاحب دکتری تخصصی بودند، نه پانصدتا. اگر بخواهم خودم را بالا ببرم، خواهم گفت هزار نفر بودند که واقعاً به من عقیده داشتند و سر من قسم میخوردند. اما من در مملکت شناختهشده نبودم، و شما افرادی را نیاز دارید که نزد کردها و بلوچها شناخته شده باشند. شما قبل از این که بتوانید عضوی از چنین حکومت جدیدی شوید که قرار است مملکت را نجات دهد، باید در مملکت شناخته شده باشید. هر یک از این افراد باید یک پشتوانهٔ سیاسی واقعی داشته باشند.
به این خاطر است که میگویم بختیار در یک توهمی زندگی میکرد. ضمناً، من او را دوست داشتم، من احترام زیادی برای این مرد قائل بودم و او مردی دلیر بود. اما میدانید، این توهم این بود که این افراد به خاطر این که سی سال از سیاست دور بودند، به این علت که یک روابطی با مصدق داشتند، یا همکاریهایی با مصدق داشتند، همین کفایت میکرد که حالا این مملکت را بعد از سی سال اداره کنند. بختیار خودش آن قدرها در میان مردم شناختهشده نبود. شاید، اگر شما پیمایشی در مملکت انجام میدادید و میپرسیدید، «شاپور بختیار کیست؟» تنها اندکی از مردم بودند که ممکن بود نامی از او شنیده باشند.
شاید اگر این کار را سی سال پیش، در دورهٔ مصدق میکردید، افراد بیشتری او را میشناختند، اما پس از آن، البته او موقعیت متنزلی داشت. یا صدیقی، اینها تراژدیهای جامعهٔ ماست. آنها برای سی سال در منزلشان نشسته بودند. نه فقط به این خاطر این نسل جدید، این جوانها نمیشناختندشان، به این خاطر هم که آنها مصدق را نمیشناختند. میبینید که این تراژدی است که رخ داده. آنها دربارهٔ تاریخ ما نیاموخته بودند. آنها مردان مملکتمان را نمیشناختند.
سیاست به این معنا که مردم در جریان مملکت مشارکت داشته باشند و از آن خبر داشته باشند، هیچ گاه وجود نداشت. همین که زمان میگذشت، گسترهٔ مشارکت سیاسی کمتر و کمتر میشد. همه چیز به سمت میانه سوق داده شد و تنها به اسم شاه منحصر شد، یا در بهترین حالت، نخستوزیر که همهاش دو نفر میشد. جوانان سراسر کشور – و من تنها در حال صحبت از کسانی نیستم که در دانشگاه بودند و قیام کرده بودند- یقیناً اگر از همان آدمها که الآن در برابر عراق میجنگند، این جوانان، پرسیده بودید: «مصدق کیست؟» آنها نمیتوانستند مصدق را بشناسند که کیست. حالا چگونه آنها میتوانستند بدانند بختیار کیست؟ آنها چگونه میتوانستند از او حمایت کنند؟ آیا بختیار میتوانست با یک اقدام سادهٔ بیرون فرستادن شاه از مملکت، آیا میتوانست با این کار مملکت را در دست بگیرد و اداره کند؟ خوب،این خیلی اسفانگیز است، به هر حال…
س: شما در دفتر او چه میکردید؟
ج: من به دفترش رفتم. من یک نامه از او میخواستم. دادستان عمومی برایم منع تعقیب زده بود. خاطرتان هست که فهرستی از افرادی بود که پول فرستاده بودند؟
س: در نوار اخیر از آن یاد کردید.
[ص. ۴]
بله، [این] دادستان عمومی برایم منع تعقیب زده بود و متعاقباً به ازهاری و وزیر دادگستری او ابلاغ کرده بود، به آنها نوشته بود، به بختیار نوشته بود و وزیر دادگستری او. (که همان بود، ضمناً آدم خوبی هم بود. نامش چه بود؟)
س: نجفی.
ج: نجفی، [آدم] خیلی خوب. من فقط یک نامه میخواستم. یادم هست که ازهاری میگفت: «قربان، من گذرنامهٔ شما را سریعاً میدهم. چرا شما به یک سفر نمیروید؟» او به من خیلی مستقیم میگفت. گفتم: «نمیخواهم مملکت را ترک کنم. من گذرنامه نمیخواهم. اینجا آمده ام نزد شما که به من نامهای بدهید که میگوید تعقیب من متوقف شده است. دادستان عمومی شما، وزیر دادگستری، فرقی نمیکند که چه کسی به من یک نوشته بدهد، چرا که این فهرست وجود داشت که به صورت عمومی منتشر شده بود. به من یک نامه بدهید چرا که میخواهم یک رونوشت از این نامه را به دخترم بفرستم که در استنفورد است و این برایش سؤال شده بود. به پسرم. و به دوستانم. و میخواهم این را در سوابقم حفظ کنم». آن روز، مثل روزهای دیگر، قبلش به بختیار زنگ زده بودم و به من یک وقت ملاقات داده بود. (بختیار من را نسبتاً خوب میشناخت، چرا که برادرش سالها برای من کار کرده بود، رسول بختیار، که انسان فوقالعادهای بود. رسول یکی از معاونین من در سازمان برنامه بود.) من به آنجا رفتم تا از او این را بخواهم بدان نحو که بود، من با او این همدلی را کردم چرا که در طول آن یک ساعت و نیمی که آنجا نشسته بودم -من یک ساعت و نیم آنجا نشستم- این مرد بیچاره، چنان که خودش میگفت و او این را به انگلیسی میگفت، ضمناً: «بودن یا نبودن، مسئله این است»، او این را میگفت. این کلمات خودش بود که من از لبان خودش شنیدم.
موقعی که من در دفترش نشسته بودم، میتوانستم صدای شلیکهای در جریان در شهر را بشنوم. به طور مداوم، رئیس دفترش، دستیارش، آقای مشیری داخل میشد و مشیری یزدی میگفت: «قربان کارخانهٔ اسلحهٔ دوشانتپه را گرفتند، پایگاه مرکزی پلیس را گرفتند، اینجا را گرفتند، آنجا را گرفتند، و آنها درحال حرکت به سمت دفتر نخستوزیری اند…».
س: این اتاق قدیمی هویدا است؟
ج: این اتاق قدیمی هویداست، درست است. ازهاری نیز همین جا بود. «آنها در حال حرکتند به…»
ضمناً در این صبح، وقتی که من وارد شدم، تانکها، خودروهای مسلح، سربازها همه دور تا دور دفتر نخستوزیری بودند و بختیار در پایان دورهاش بود، من هیچگاه از او درخواست نامه نکردم. گفتم: «آمده ام که هدیهای به شما بدهم و بروم». تصمیم گرفته بودم که در این زمان هیچ فایدهای برای من ندارد که از او چنین نامهای بخواهم. ضمناً من قبلاً هم به او نوشته بودم. چرا که این مرد برای زندگیش میجنگید. واقعاً این طور بود، در آن روز و در آن لحظه او برای زندگیش میجنگید. این روزی است که او نتوانست ناهارش را تمام کند، در آن زمانی که من رفتم. زمانی که من رفتم حدود ساعت ۱۲ ظهر بود، ناهارش را آورده بودند و باقی مانده بود. باید در آن لحظه فرار میکرد.
س: آیا هراسان به نظر میرسید؟
ج: در حین آمدن آنها او بسیار آرام بود، من بسیار به او ارج مینهم. او لبخند میزد، او دستیارش را آرام میکرد. او ویژگیهای بزرگی داشت، بختیار، این مرد حقاً داشت. من این را میگویم، اما شما میدانید مردانی با ویژگیهای بزرگ نیز میتوانند در توهم زندگی کنند.
[ص. ۵]
من گفتم: «هدیهای برای شما دارم». او گفت: «چیست؟». گفتم: «این دعایی است به انگلیسی. اگر اجازه میدهید به انگلیسی به شما بدهم، بعداً برایتان به فارسی ترجمه خواهم کرد». او گفت: «من [به اندازهٔ] کافی انگلیسی میفهمم». و میفهمید. او به انگلیسی صحبت میکرد، اگرچه کل تحصیلات او به فرانسوی بود، میدانید که او در فرانسه بود و این طور. اما این مرد یک مرد ادیب بود، به طرز اعجابآوری سخن میگفت. سخنرانیهای او خاطرتان هست. من خیلی از او لذت میبردم. و دعایی که من به او دادم این بود، گفتم (و من این دعا را سالها قبل یاد گرفته بودم و منسوب به کشیش نایبور[1] بود اگر اشتباه نکنم). این طور بود که «ای خدا، به من آرامشی ده که بپذیرم آنچه را نمیتواند تغییر کند، شجاعتی تا تغییر دهم آنچه را میتواند تغییر کند و خردی که این دو را از هم بازشناسم». او دعای مرا دوست داشت. من هنوز میخواستم که آن را به فارسی برایش ترجمه کند، من گرفتمش و بوسیدمش و از او خداحافظی کردم. هنوز هم او را ندیده ام. و این همان روزی بود که او گریخت.
خیلی دیر، خیلی کمتوان، بدون پایگاه، توهم محض. کلش خیلی زود از هم پاشید، خیلی به سادگی. کلش همین قدر شکستنی بود. اما این مرد از همان ابتدا بسیار ارجمند بود. او انسانی بسیار شریف بود. خوب، ما افراد زیادی مثل او داشتیم، این بخش تأسفبرانگیزش است. این آن تراژدی است. در آن جامعه، ما افرادی داشتیم که میتوانستند به مراتب بهتر شده باشند، برای حفظ ثبات سیاسی. من از این حرف نمیزنم که چه کسی میتوانست ادبیات اقتصادی را بهتر از دیگری به کار ببرد. یا نمیدانم، بهتر یک طرح را مدیریت کند، نه، نه، نه، از منظر ثبات سیاسی، افرادی وجود داشتند در آن جامعه که میتوانستند بهتر عمل کنند، یقیناً بهتر از هویدا در سالهای آخرش.
هویدا در سالهای نخست نقش خودش را داشت، اما در سالهای پایانی -نمیدانم، بگذار این طور بگویم در اواخر دههٔ ۱۹۶۰ و اوایل دههٔ ۱۹۷۰، یقیناً بلافاصله بعد از اوپک- شما نیازمند یک کنشگر سیاسی بودید، یک کنشگر سیاسی قدرتمند در مملکت. افرادی مانند بختیار وجود داشتند که میتوانستند برای این سمت نامزد شوند، کسانی که میتوانستند اجازه پیدا کنند که بروند و خودشان را برای کسب حمایت سیاسی سازماندهی کنند. مردان فراوانی. از نظر من، شما میدانید که ما همیشه میگوییم کسی وجود نداشت. کسانی بودند، خوب، بختیار، من این مرد را نمیشناختم، او ناگهان آمد و او را دیدم و دوستش داشتم. سپس من به نطقهای او در مجلس گوش دادم. او این طور، مثل یک سخنران و پارلمانتاریست مجرب ظاهر شد. من نمیدانستم او از کجا این مهارت را کسب کرده است، منظورم این است که او واقعاً چنین مهارتی داشت. محض رضای خدا هیچ وقت به او فرصتی داده نشد که از آن استفاده کند، تا این مهارت را گسترش دهد به نحوی که در زمان بحران برای حفظ مملکت در دسترس باشد. آن این تراژدی است.
همین در مورد دکتر امینی صدق میکند. بگذارید خیلی راحت بگویم که آن دولتمرد کهنسال که آن همه تجربه داشت (بگذارید صرفاً توصیفاتم از او را در این کلمات بگویم)، مردی که تجربهای طولانی داشته بود. مردی که یقیناً یک شورشی نبود، نمیخواست شاه را براندازد، و شاه این را میدانست، شاه این را میدانست. با این همه من هیچ وقت دکتر امینی را یک شورشی چپرو نیافتم، یک انقلابی. حالا سابقهاش را فراموش نکنید. برای سالها او به من گفت که «این سقف روی سرمان میریزد و وقتی که بریزد، همهٔمان زیرش میمانیم» و او همیشه این را به شاه گفته بود.
او خودش را این اندازه از دستگاه جدا نمیکرد. او قصد اصلاح دستگاه را داشت. میخواست با مردم مرتبطش کند، میخواست با مراکز قدرت درون جامعه مرتبطش کند، مثل آخوندها. به وضوح او نمیتوانست آخوندها را نادیده بگیرد. به وضوح حالا میفهمیم، حالا میدانیم. منظورم این است که مدرنیسم یا غربگرایی محدودیتهای خودش را داشت. ما باید اندکی از سنتهایمان و فرهنگهایمان را به بازی راه میدادیم و دکتر امینی میتوانست این کار را بکند.
من او را یک شورشی قلمداد نمیکنم، به خصوص مثل بختیار یک شورشی نبود. اما این شاه، هر چیزی را که ربطی به اسم مصدق داشت یا بوی مصدق میداد، مثل امینی، [ص. ۶] به آن مظنون بود، از آن متنفر بود. گمانم این را قبلاً گفته ام، تمام مدتی که من در موقعیتهایی که او راجع به مسائلی که به نحوی به حوادث دوران مصدق مربوط میشد صحبت میکرد، حضور داشتم، او نمیتوانست از کلمهٔ مصدق استفاده کند. هیچ وقت اسمش نبود، همیشه «آن مرد»، معالاسف.
وقتی شما بر مملکتی حکم میرانید، نمیتوانید که آن قدر شخصی شوید. مجبورید که اجازه دهید، باید اجازه دهید که درختهای جوانتر رشد کنند. باید مقدار مشخصی از اپوزیسیون را مجاز کنید و نمیتوانید تا این اندازه مرکز همه چیز شوید. شما میتوانید قدرت را نگاه دارید اما ناچارید نوعی سازکار ایمنی از خطا[2] داشته باشید که در زمان مقتضی به آن تکیه کنید. ما این را نداشتیم.
بنابراین، اینها افکار من است. منظورم این است که دربارهٔ انقلاب به بهترین چیزی که… من مطمئنم در موقعیتهای دیگر من ممکن است به چیزهای دیگر نیز فکر کنم اما شاید شما…
س: میتوانیم این نیمساعت باقیمانده از جلسهٔ امروز را صرف توصیف شما از وقایع متعاقب انقلاب کنیم؟ به مجرد این که انقلاب رخ داد، چه تأثیری بر زندگی شما گذاشت؟ برای شما چه رخ داد؟ چه وقتی بود که در تماس با واقعیتهای این انقلاب قرار گرفتید؟
ج: خوب، به وضوح، وقتی که تظاهراتی در خیابانها وجود داشت، به وضوح بعد از جمعهٔ سیاه، بعد از آن دوشنبه یا شنبه، وقتی که شعبهٔ بانک ملی را به آتش کشیدند، جایی که مردم تظاهرات کردند، مغازهها و این چیزها را سوزاندند و بعد از این که شاه پیدایش شد و گفت: «من صدای شما را شنیدم»، بعد از این که شاه مملکت را ترک کرد. بعد از این که مردم پادگانها را گرفتند و مسلح شدند. بعد از این که خمینی آمد و بعد از این که تیراندازیها شروع شد و به تلویزیون حمله شد، خوب، به وضوح من احساسش کردم.
س: چه احساسی داشتید؟
ج: من احساس کردم که انقلاب اینجاست. به وضوح من احساس کردم که کنترل….
س: آیا شما نگران زندگیتان، نگران خانوادهٔتان بودید؟
ج: در اختیار دیگران. خوب، من به خصوص دربارهٔ خانوادهام احساس کردم و در دسامبر اقدام کردم.
س: آتش زدن بانکها.
ج: نه، نه، نه. بعد از نماز عید فطر. از اوایل دسامبر صحبت میکنم. بار خانوادهام را بستم، از جمله نوه ام و از کشور خارجشان کردم. من نگران همسرم بودم، نگران همسرم بودم چرا که او یک آمریکایی بود، میدانید، ترسم برایش این بود که او مورد حمله قرار گیرد. چرا که او برایم از موقعیتی در بازار در شمیران صحبت کرده بود که برای خرید رفته بود. و این واقعاً من را ترساند، چرا که راه ماشینش را بسته بودند و او تنها با استفاده از گفتوگوی نرم با مردم و این طور حرفها، آهسته آهسته از آنجا بیرون آمده بود. خوب، هر کسی میتوانست یک سنگ به او بزند، هر کسی میتوانست او را از آنجا بیرون بکشد. هر کسی میتوانست او را از ماشین بیرون بکشد، ماشینش را آتش بزند، میدانید از این جور کارها.
بنابراین من ترسیدم. من برای او ترسیدم. اما همچنین من احساس میکردم اوضاع چنان است که دست کم من نباید نگران خانواده ام باشم. و من آنها را به لندن فرستادم و به آنها گفتم، «ببینید، چرا نباید بروید، فقط برای دو سه هفته تعطیلات، و من در تماس با شما خواهم بود. وقتی که اوضاع آرام شد، شما میتوانید برگردید». خوب، من این احساس را داشتم و سریعاً به آن عمل کردم.
[ص. ۷]
دربارهٔ خودم، نمیدانم. من در حال استنطاق خودم بودم، چرا نباید دربارهاش کاری میکردم، چرا من در آن زمان نرفتم؟ چرا من بعدترش نرفتم، قبل از این که ترک قانونی کشور برایم غیر ممکن نشود؟ تنها جوابی که من دارم این است که تا حدی من منتظر بودم و به خودم میگفتم یک حکومت خوب در مملکت سر کار میآید، یک حکومت لیبرال جدید در مملکت. حتی تا آن لحظه، خودمان را تحمیق میکردیم. و من میخواستم آنجا بنشینم، میخواستم همه چیز را تماشا کنم. وانگهی به خودم گفتم، فارغ از همهٔ اینها من خیلی پاکم. نگران چیزی نباش. دلیلی برای رفتن ندارم. و این زمانی است که حضور افرادی مثل من شاید برای مملکت ضروری باشد.
در عین حال بگذارید به شما بگویم یک چیزی که اثری گذاشت و این را به دیگران نگفته ام. یک روز، گمانم اوایل دورهٔ شریف امامی بود؛ از طرف افشار به من تلفن شد.
س: وزیر امور خارجه؟
ج: نه، نه، نه. افشار…
س: اصلان افشار؟
ج: اصلان افشار که حالا رئیس تشریفات بود، کسی که مسئولیت دربار را به عهده داشت. رئیس کل تشریفات، به نظرم شما بتوانید با او تماس بگیرید. او به من زنگ زد، به قدر کافی عجیب بود، و گفت: «میخواهید شاه را ببینید؟»، گفتم: «البته، شاه را خواهم دید». و نزدش رفتم. این در سه ماه پایانی بود، کم و بیش، قبل از این که برود، او را سه مرتبه دیدم و این دفعهٔ اول بود.
او گفت: «به من بگو»، شاه گفت، «آیا همه در میروند؟»، گفتم: «قربان، بعضیها ناچار درمیروند و بعضیها هم خواهند ماند». من نگفتم همه در حال فرارند، اگرچه کم و بیش این حرف درست بود. هر کسی که کسی بود به نحوی در تدارک رفتن بود. این در قلب من ماند. در واقع، این مرد، این سؤال غمانگیزی بود که از من پرسید، طریقی که آن را از من پرسید. آه، بله، در این زمان همه در حال فرار بودند، وقتی که باید میماندند، متوجهید؟ حدس میزنم این روی من تأثیر گذاشت، این عاملی بود در روح من که من از آنهایی نیستم که بخواهند در بروند. حالا معنایش چه بود، من نمیدانم.
اما واقعیت، آن طور که میتوانم به یاد بیاورم این بود که من در خانهٔ خودم زندگی میکردم. من نمیدانستم، اگر بروم، خانهام را ترک کنم چه اتفاق میافتد؟ و من هیچ دلیلی ندیدم که خانهام را ترک کنم. هیچکسی نبود که مراقب چیزها باشد به هر حال.
در بانک هم، من قبلاً از سمتم به عنوان رئیس هیئت مدیره استعفا کرده بودم. با سهامدار عمده مشورت کردم، صاحب اکثریت سهام بانک و من گفتم: «بهتر است که در این زمان من استعفا بکنم». این حالا شش ماه زودتر بود، زودتر از بیستویکم مارس که دورهٔ تصدی من به خودی خود پایان میگرفت و به هر صورت من باید مجدداً برگزیده میشدم یا این که ترک میکردم، او گفت: «قربان لطفاً در این موقعیت نروید چرا که انواع و اقسام شایعات به وجود خواهد آمد و این طور مسائل. چرا صرفاً مرخصی نمیگیرید و از کشور خارج نمیشوید؟» این مرد این را به من گفت. من گفتم، «نه، من قصد ترک کشور را ندارم. به هر حال یا من مسئولیتی ندارم یا در همین سمت خواهم ماند. اما انتخاب شخصی من استعفا کردن است».
او واقعاً از من استدعا کرد و من تا جایی ماندم که از طرف خود به جای کل هیئت مدیره امضا میکردم – این غیر قانونی بود، اما من این کار را میکردم… این به آن معنا که [ص. ۸] این تصمیم، تصمیم هیئت مدیره نبود، غیر قانونی بود، اما در غیاب هیئت مدیره، مدیر عامل و من امضا میکردیم چرا که میخواستیم امور بانک متوقف نشود و به همین خاطر یادداشتی در آنجا میگذاشتیم که متعاقباً باید به تأیید سایر اعضای بانک هم برسد. اگر من اشتباه نکرده باشم، یک یا دو عضو دیگر هیئت مدیره هم در تهران حاضر بودند، ما میخواستیم آنها را بیابیم و آنها نیز امضا کنند. بنابراین ما همچنان اکثریت امضاها را نداشتیم در واقع، ما سه امضا از دوازده امضا را داشتیم. اما همهٔ آنها رفته بودند، باقی آنها کشور را ترک کرده بودند.
این مسئولیت دیگری بود که من احساس کردم، که من باید تا آخرش بمانم. و من تا آخر آخرش ماندم، وقتی که بانک، ملی شد، من بودم و دورهٔ من به هر ترتیب رسماً به پایان رسید؛ و فرد جدیدی از سوی حکومت منصوب شد. و حتی بعد از آن این مرد کار را در دست گرفت و من را برای امضای ترازنامهٔ آن سال داشت.
شاید، بعضی کنجکاویهای طبیعی هم بوده است، آنجا نشستن و تماشا کردن که چه اتفاقی میافتد. اما من فکر میکنم بالاتر از اینها این یک غروری بوده است که من را بازمیداشته. من یکی از آنهایی نبودم که در بروند. شاید من با گفتن اینها از خودم تقدیر میکردم. اما من واقعاً هیچ دلیل دیگری نمیبینم که چرا مملکت را ترک نکردم. احتمالاً اگر من مملکت را در آن زمان ترک کرده بودم، من میتوانستم امروز بهتر عمل کنم، احتمالاً، منظورم از حیث اوضاع و احوال شخصی است. من در طی آن سال و چند ماه بعد از انقلاب که ماندم، پیش از آن که فرار کنم، عمیقاً آسیب دیدم.
یک مرتبه در طول اقامتم در ایران، به هر حال تقاضای مناسبی تنظیم کردم به پلیس برای یک گذرنامه و یک ویزا برای رفتن. آنها البته ردم کردند.
شما از این صحبت کردید که چه اتفاقی میافتاد. شبها، در واقع، البته بعد از رفتن شاه و دست گرفتن کار توسط خمینی و این طور مسائل، به خانهها حمله میکردند و مردم را میبردند. و یک روز، البته، من نشسته بودم و در منزل سناتور محسن فروغی ناهار میخوردم. حدود بیست نفری بودیم، در چهارشنبهای (مثل هر چهارشنبه که برای ناهار به آنجا میرفتیم، یک دورهمی خانوادگی بود). ناگهان ما را غافلگیر کردند، ده نفر با خودروهای مسلح وارد منزل شدند. ما را در اتوبوسی جمع کردند، همهٔ ما را بازداشت کردند، زن و مرد. یادم هست مسعود فروغی که بیماری پارکینسون یا بیماری مشابهی داشت (خیلی پیشرفته، اندکی بعد درگذشت) غش کرد و افتاد. او را همانجا با خانم فروغی گذاشتند که مراقبش باشد. اما بقیهٔ ما را بردند.
س: این اولین باری بود که با انقلابیون تماس پیدا میکردید؟
ج: تماس مستقیم، بله. آنها ما را در اتوبوس نگاه داشتند. ما روایتهای متفاوتی داشتیم، یکی گفت: «به ما گفته شده است که بختیار در این خانه است»، ضمناً، وقتی بیرون آمدیم، تعداد زیادی از مردم را دیدیم که ایستاده بودند و کل قضیه را تماشا میکردند. آنها برنامههایی اجرا کرده بودند، خیابانها را بسته بودند و این طور.
آنها اول ما را به محل اقامت خمینی بردند. سپس ما را به زندان بردند که در وزارت دادگستری در پایین شهر بود، و متعاقباً، آن شب، چون هیچ ابلاغیهٔ رسمی علیه ما وجود نداشت، شخصی که مسئول زندان بود از نگهداری ما سرباز زد و آزادمان کرد. ما به خانه رفتیم.
از آنجا به بعد به خودم گفتم که باید مراقب باشم. بنابراین با بروز خیلی کمی رفتار میکردم. در منزل ماندم، بیرون هیچ جایی نمیرفتم. نزدیک نوروز، به شدت محتاج اصلاح سرم بودم. یادم هست که [ص. ۹] موهایم خیلی بلند شده بود و من همیشه برای اصلاح سر به هیلتون میرفتم. آنجا یک باشگاه حرفهای تنیس هم بود که من همیشه با آنها بازی میکردم و پیشاپیش تا پایان سال را پرداخت کرده بودم. و آن مرد بیچاره هم احساس میکرد که باید دینش را به من بپردازد و عادت داشت که مرتب به من زنگ بزند و من هم رد میکردم که برای بازی بروم. بنابراین در این روز خاص به من زنگ زد و گفت: «قربان، خواهش میکنم. به شما اطمینان میدهم، همه چیز مرتب است. همه چیز در باشگاه آرام است. میتوانیم برویم. همهٔشان دوستانم هستند».
س: باشگاه شاهنشاهی؟
ج: بله، این باشگاه شاهنشاهی است. و باشگاه شاهنشاهی خیلی به منزل من نزدیک است. من به خودم گفتم، خوب، میروم تنیس بازی میکنم، به مقداری فعالیت نیاز دارم و بعدش هم میروم و موهایم را اصلاح میکنم و میآیم خانه. و من خاطرم هست من با کسی قرار گذاشتم که حوالی ساعت ۱۲ و این طورها بیاید. بنابراین من رفتم، بازیم را با حرفهایها کردم و بعدش ما خداحافظی کردیم. من پیکان کوچولویم را به سمت هیلتون راندم، خودم پارکش کردم و به سمت نگهبانی هیلتون رفتم، وارد آنجا شدم و چندین پاسدار (گارد انقلابی) مسلح را دیدم که آنجا ایستاده اند. از کنارشان گذشتم، به سمت مغازهٔ سلمانی رفتم و بعدش آنها آمدند بالا و من را بدون این که نامم را بدانند بازداشت کردند. آنها تازه آن وقت بود که فهمیدند که من یک فرمانفرماییان ام.
حالا این ماجرایش مفصل است. آنها من را با سه خودرو و پنج مسلسل داخل شهر بردند، در واقع با استفاده از آژیرو فریاد زدن هر بار که در ترافیک گیر میکردیم: «این مرد باید اعدام شود، این مرد باید اعدام شود».
س: به فارسی چه میگفتند؟
ج: «اعدامی، اعدامی»، محکوم، محکوم، به شدت هم متناقض بود. من توسط هیچ کسی هم بازجویی نشده بودم. آنها به من گفته بودند…
س: آنجا ترسیده بودید؟
ج: من در مورد احساساتم حرف خواهم زد، این خیلی جالب است. بعد از آن روزی که من را در ماشین گذاشتند، من یک جورهایی میدانستم، به خودم گفتم: «خوب، وقتش رسید»، و به شما اطمینان میدهم، من در طول کل آن انقلاب و بعدش، هیچ وقت به آن اندازه آرام نبودم. من کاملاً آرام بودم چرا که پایان را پذیرفته بودم، خود پایان. این در طول آن رانندگی بسیار جالب بود. روشی که آنها رانندگی میکردند، روشی که آن در شهر ویراژ میداند، با آن دو تا گارد در اطراف من، اگر تصادفی رخ میداد، مسلسلها منفجر میشد، سر من هم به باد میرفت، سر آنها هم، احتمالاً. اما من آرام آنجا نشسته بودم، حتی یک کلمه هم حرف نزدم. سرانجام به کمیتهٔ مرکزی رسیدیم، که در محل مجلس در میدان بهارستان بود. و من وارد ساختمان شدم. خیلی شلوغ بود. کمی منتظر ماندم و ناگهان یک سرباز آمد و من را در اتاقی انداخت و قفلش کرد. حدود سی نفر در آن اتاق بودند.
س: شما کجا بودید؟
ج: مجلس بود، ساختمان مجلس، که کمیتهٔ مرکزی بود که من را آورده بودند. و مردی بود که آمد و از من چند سؤالی پرسید، و سپس مجدداً خارج شد. من نمیدانستم چه در جریان است.
[ص. ۱۰]
ضمناً، قبل از این که هیلتون را ترک کنم، صرفاً به آرایشگر گفتم: «لطفاً به منزل من تلفن کن و به آنها بگو که «شرمنده ام، نمیتوانم برای ناهار بیایم»». خوب، آنها از منزلم به دوستانم تلفن کرده بودند و این کارها، و قاعدتاً به یکی از دوستان قدیمی ام از بانک مرکزی که حالا یک مرکز قدرت بود، به کمیتهٔ مرکزی آمد و به او احترام فراوانی گذاشتند و میدانستند که او مرد صاحب قدرتی است. و آنجا ماند، شب را آنجا خوابید، تا مطمئن شود که از من تحقیقات کرده اند و من را برای بازپرسی به زندان قصر نمیفرستند. اگر من را به زندان قصر فرستاده بودند، من در ردیف هویدا و بقیهٔشان قرار میگرفتم و ممکن بود در آن زمان اعدام شوم. این مرد زندگی من را نجات داد.
روز بعد، آنها من را با عذرخواهی و یک نامه آزاد کردند. آنها تحقیق کردند و در نامه گفتند، یک نامهٔ رسمی از کمیتهٔ مرکزی که «ما در سازمان برنامه، بانک مرکزی و بانک صنایع تحقیق به عمل آورده ایم و هیچ شکایت سازمانی یا شخصی علیه فرمانفرماییان وجود نداشت».
س: در خلال یک روز آنها تحقیق کرده بودند؟
ج: خوب، وقتی من آنجا برده شده بودم، بگذار بگویم، حدود ۱۱:۳۰ بود. روز بعد حدود ۲:۳۰ و این طورها آزادم کردند. آنها با این سه مؤسسه تماس گرفته بودند و آنها به کمیتهٔ مرکزی زنگ زده بودند که هیچ شکایتی وجود ندارد. آنها با کمیتهٔ شمیران تماس گرفته بودند، هیچ شکایتی نبود. در واقع، محلهٔ من، آنها نشانی من و همه چیز را داشتند. و بر این اساس، قاعدتاً من را آزاد کردند. البته، من ادامه دادم، من فکر کردم که همهاش واقعاً همین بود، با این احساس که حالا همهٔ کمیتهها میدانند که من مبرا هستم. این یک فکر احمقانه و نابخردانه بود.
و البته سپس، دفعهٔ سوم وقتی بود که یکی از اعضای ارشد مجاهدین پیامی فرستاد که اگر خودم را معرفی نکنم، آنها نام و تصویر من را در روزنامه قرار خواهند داد و میگویند: «او تحت تعقیب است و برای همه [خونش] مباح است. هر کسی که او را زنده یا مرده پیدا کند، قانونی است».
س: شما کجا مخفی شده بودید؟ چرا…
ج: من در آن زمان مخفی بودم. برادرم من را ترغیب کرد که بروم و مخفی شوم و من مخفی بودم. و من به منزل برادرم آمدم و منتظر مردی بودم که میخواست من را دستگیر کند. این مرد آمد، تفنگ را روی سرم گذاشت و گفت: «[این] مردم به من اجازه داده اند که تو را بکشم». و من گفتم: «چرا نمیکشی؟»، این مرد به من نیشخندی زد و گفت: «تا آخر جهان وقت دارم». این مرد چهار ماه با من ماند، او یک بار دیگر از من بازجویی کرد. این مرتبه نسبتاً عمیقتر.
س: این [قطع شد].
ج: بله، او به من اجازه داده بود…. آه، او با پزشکها مشورت کرده بود و پزشکها به او گفته بودند: «او درد میکشد». و این حقیقت داشت. این موقعی بود که هم زخم معده و هم درد کمر اذیتم میکرد. در واقع، درد کمر زیادی داشتم. او مرا تحت بازداشت خانگی نگاه داشت و آنجا ماند، میرفت و برمیگشت. او از من بازجویی میکرد، او مجدداً به سازمان برنامه میرفت، از این جا خبر دارم که اسناد را میآورد، با منشیهای من مصاحبه میکرد. او به بانک مرکزی میرفت و من باید بگویم که رئیس سازمان برنامه یکی از کارمندان سابق من بود، معینفر (که حالا وزیر است)، او در همه چیز بسیار شریف بود؛ و مولوی نیز [ص. ۱۱] همین طور، که یکی از معلمینی بود وقتی رئیس مؤسسهٔ بانکداری بودم او نیز گفته بود که هیچ پروندهای علیه فرمانفرماییان نیست. و البته، همین طور هیچ شکایتی هم نبود.
س: پس این مجاهدین بودند که مجری…
ج: بازجویی جداگانه، تحقیقات جداگانهٔ خودشان، تحقیقات مستقل. و یک روز او نزد من و آمد گفت: «آقا، شما فرد خوششانسی هستید». این اولین باری بود که او مرا «آقا» صدا میکرد به نحوی که هیچ تحقیری در آن نبود. اما ایستاد و از من خواست تا مطالعاتی انجام دهد. او گفت: «حالا باید با شما چه کنیم؟ اگر بگذاریم تنها باشید، ممکن است فرار کنید». من گفتم: «درست است، من فرار خواهم کرد، چرا که اینجا نمیتوانم زندگی کنم و ذهنم خراب خواهد شد. چرا نه، اگر من بیگناهم، چرا نمیگذارید فرار کنم؟» او گفت: «ما به شما نیاز داریم. شما مترجم خیلی خوبی خواهید بود». بله.
یادم هست که بعد از تسخیر سفارت آمریکا، او از سفارت آمریکا با من تماس گرفت. این حالا چند روزی قبل از این است که من فرار کنم. او گفت: «خبرهای خوبی برای شما دارم قربان». گفتم: «چه خبر است؟» او گفت: «ناوگان هفتم [نیروی دریایی آمریکا] در حال عزیمت به خلیج فارس است. جنگ خواهد شد». گفتم: «دیوانه اید؟ یک میلیون نفر کشته میشوند». او گفت: «قربان چگونه میتوانم ژنرال جیاپ[3] شوم به جز این که یک میلیون نفر کشته شوند؟» در واقع من شگفتزده شدم.
س- او جدی بود یا شوخی میکرد؟
ج- جدی جدی. او جوان بود. شگفت این که او در بین مبارزان چریکی بود، او زندانی شده بود. او یک روح گمشده بود، برادرش بسیار مشهور بود و توسط ساواک کشته شده بود. ظاهراً همسر برادرش هم در حالی که باردار بوده توسط ساواک کشته شده بود، در واقع، این جور چیزی. و او یک نفرت و انزجار واقعی از کل دستگاه داشت، از هر کسی که با آن مرتبط بود. در انتهای ماجرا، او خیلی به من علاقمند و دانشجوی من شده بود. من نشسته بودم و ساعتها با او صحبت کرده بودم، دربارهٔ جهان، دربارهٔ چیزهای مختلفی که میدانستم، دربارهٔ مشکلات جوامعی مثل ما. بعد از آن، البته، وقتی طالقانی مرد، آنها زیرزمینی شدند و او حامی من شده بود.
س: در آن زمان آیا آنها فکر میکردند که او کشته شده بود؟ آیا این طور فکر میکردند که مرگ او چیزی غیر طبیعی بوده است؟ آیا او دراینباره با شما صحبت کرد؟
ج: او هیچ وقت به من نگفت. او گفت او باور ندارد، مجاهدین به این آخوندهای لعنتی باور ندارند. او گفت: «اما ما مسلمان هستیم و یک نفر هست که به او باور داریم و او طالقانی است». او میگفت: «خمینی مرد بدی نیست، اما رهبر ما نیست. ما او را به عنوان یک رهبر نخواهیم پذیرفت». و بعد از مرگ طالقانی، این طور بگویم که آنها در دهان گرگها افتادند. و آنها شروع به تخریب سیستماتیک مجاهدین کردند، حتی پس از آن.
به هر حال، تا پایان، او به من میگفت، چه بسا مرا صدا میزد و میگفت: «فرار کن، فرار کن، چرا که آقای خوشکیش در جریان بازجوییها اسم تو را آورده است». و یحتمل از خوشکیش پرسیده شده بود که «چرا نرخ بهره را این قدر بالا تعیین کرده بودید» خوشکیش هم گفته بود «ببینید، نرخ بهره توسط بانک مرکزی تعیین میشد، نه بانک ملی». این به اندازهٔ کافی درست بود. آنها گفته اند: « بانک مرکزی کجاست و رئیس بانک مرکزی کیست؟». او میگفت: «افراد مختلفی طی این دوره». «پس این طور، اسمشان را بگو». پس او هم شروع کرده بود از کاشانی که اولین رئیس کل بانک مرکزی پس از تأسیسش بود نام برده بود. و پورهمایون بعد از او و سمیعی پس از او، [ص. ۱۲] و فرمانفرماییان و … درست تا زمان خودش. او تنها بدین نحو نام مرا برده بود، نه به عنوان کسی که متهم باشد یا … من خوشکیش را میشناختم. خوشکیش مرد شریفی بود.
بنابراین او به من میگفت: «فرار کن و مخفی شو». من این کار را میکردم، سپس او میگفت: «بسیار خوب، حالا میتوانی برگردی، خطری نیست». او قبل از این که من فرار کنم، برای وعدهٔ غذا در منزلم میآمد. او میآمد و میگفت: «قربان به ما کمک کنید. به مجاهدین کمک کنید، چرا که…» یادم هست یک روز یک ماشین تحریر از یکی از اقوام خریده بودم، خیلی ارزان، و آنها به ماشین تحریر احتیاج داشتند. من این را به آنها دادم، میدانید که.
س: آیا آنها در فرارتان به شما کمک کردند؟
ج: او پس از این که من فرار کردم در دور و اطراف این طور گفته بود. اما آنها هیچکاری برای این قضیه نکردند، مطلقاً هیچ کاری. من به هیچ کسی اعتماد نداشتم. من تحقیقات خودم را برای چگونگی فرار انجام میدادم. اطلاعاتم را مستقیماً از کسانی میگرفتم که از آن مجرا استفاده کرده بودند. نامها و شماره تلفنها و شیوههای پرداخت و یاد گرفتن مسیر. و من بختم را آزمودم، من ریسک کردم. جواب داد. آنها مردم فوقالعادهای بودند، کرد بودند. مردم فوقالعاده. هیچگاه اسمشان را نمیبرم و مثل بسیاری دیگر، ما هم از همان سیستم برای فرار استفاده کردیم. اما در آن زمان، افراد زیادی از آن استفاده نکرده بودند، بعد از آن، البته، افراد بیشتری از آن استفاده کردند. تنها یک مجرا وجود نداشت. مجراهای متعددی وجود داشت در واقع. درست از وسط مرز به سمت روستاهای مختلف.
س: از طریق ترکیه؟
ج: درست است. و صرفاً یک گروه وجود نداشت، گروههای مختلفی مثل آن گروه بودند که به فرار مردم از طریق ترکیه کمک میکردند. و بعداً البته، مسیر جنوبی نیز باز شد و مردم از طریق پاکستان هم فرار میکردند. بلوچستان و پاکستان.
خوب، من فرار کردم و به فرانسه آمدم و در فرانسه، یک سری اوراق موقت گرفتم، چرا که من پاسپورتی داشتم که به نامم نبود. این پاسپورت خوب بود، اما تنها عکس من روی آن بود، به نام کسی دیگر. این طور بود.
[ص. ۱۳]
[1] Niebuhr.
[2] Fail-safe.
[3] وزیر پیشین دفاع ویتنام.
Leave A Comment