روایت‌کننده: آقای تیمسار پرویز خسروانی

تاریخ مصاحبه: ۹ مارچ ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر لندن ـ انگلستان

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

 

س- حالا ممکن است یک کمی راجع به وظایف آجودان اعلی‌حضرت بفرمایید که آجودان اصولاً کارش چیست؟

ج- بله. در زمان رضاشاه کبیر صرف نظر از افسران و فرماندهان نظامی هر شب یکی از افسرهای مورد اعتمادشان را به نام آجودان‌شان در کاخ آماده بود. و این رسوم ادامه داشت در گذشته هم که در زمان شاهنشاهی آریامهر هم یک عده افسران مورداعتمادشان از ساعت ۶ بعدازظهر تا ۸ صبح در کاخی که اعلی‌حضرت خوابگاه‌شان بود در کنارش یک اتاقی بود که این‌ها آمادگی داشتند تقریباً مراقب گزارشات و این‌ها بودند.

س- با اسلحه یا…؟

ج- البته با اسلحه. و ضمناً این‌ها اعلی‌حضرت اگر مأموریت به این‌ها می‌داد به کسی تلفن کنند یا پرونده‌ای می‌آمد به عرض‌شان برسانند این‌ها و ضمناً چنانچه در آن ساعت در آن روز در خارج از کاخ می‌رفتند آن افسر جلوی ماشین اعلی‌حضرت باز حافظ اعلی‌حضرت بود در آن برنامه روزی که داشتند. چه در تهران چه در خارج از تهران می‌رفتند آن افسر مأمور این‌کار بود.

س- مثلاً چند نفر آجودان نظامی بودند در هر زمانی؟

ج- در هر زمانی، در آن روز؟

ج- نخیر.

ج- جمعا این تعدادشان خب این اواخر یک خرده بیش از ۱۰ـ۱۲ نفر هیچ‌وقت نمی‌توانستند باشند. البته آجودان اعلی‌حضرت زیاد بودند این‌ها افتخاری بودند ولی آجودان‌هایی که مأمور کشیک بودند بیش از ۱۰ـ۱۲ نفر نمی‌شد.

س- در دورانی که سرکار آجودان بودید آیا وقایعی اتفاق افتاد، اتفاقاتی افتاد در داخل کاخ که فکر کنید از نظر تاریخی شناخت شاه و شاید شهبانو لازم باشد؟

ج- بله اتفاقاً یکی از خاطرات مهمی که شاید واقعاً هنوز فاش نشده، البته خاطرات زیادی من دارم، برای این که من هم از لحاظ ورزشی اغلب من را احضار می‌فرمودند جوان‌ها مطالب بود. ولی یک خاطره‌ای که هیچ‌وقت من الان یادم نمی‌رود آن رأفت و مهربانی که خود اعلی‌حضرت در وجودشان بود علتش هم این بود که اعلی‌حضرت از بچگی به سوییس رفته بودند و در یک کشور واقعاً آزاد بی‌طرفی بزرگ شده بودند همیشه افکارشان، این که من حس کرده بودم و واقعاً هم چون گفتم در جامعه مردمی بودم قضاوتم روی افراد این‌ها بود، از این جهت اعلی‌حضرت همیشه روی افکارشان توی سطح آزادی و حقوق بشر و به دنیا نشان دادن که یک کشور متمدنی دارند و همیشه تابع مقررات مردمی و جهانی هستند فکر می‌کردند. و شخصاً هم یک آدم برخلاف شایعاتی که در خارج انعکاس داده‌اند که شاه قاتل است می‌زند، می‌کشد، تمام این‌ها واقعاً امروز شاید دنیا بفهمد که اعلی‌حضرت اگر قاتل بود این‌ها بود مملکت با داشتن نیروی بزرگ‌ترین قدرت نظامی خاورمیانه کارش به این‌جا نمی‌کشید. پس آدم‌کش نبود نمونه‌اش را من می‌گویم که در تاریخ ضبط بشود. خوب یادم می‌آید که اعلی‌حضرت در ساعت ۱۰ شب در سینمای کاخ بودند من را احضار کردند.

س- کاخ نیاوران یا سعدآباد؟

ج- کاخ نیاوران. فرمودند «الان اطلاع حاصل شده است که فردا صبح می‌خواهند گلسرخی را که به نام ضدسلطنت و کمونیست است حکم اعدامش صادر شده اعدام بکنند.» البته مهم‌تر از این آزادی همین بس که تمام تلویزیون ایران برنامه‌ی صحبت‌های گلسرخی و طرز محاکمه این‌ها را برای مردم نشان می‌داد این نشان دهنده‌ی این بود که می‌خواستند به مردم بگویید که آقا دادگاه در ایران اگر یک کسی هم هست واقعاً قانونی است دارد روی، این فکر فکر خود اعلی‌حضرت بود که مردم همه‌چی را بدانند و فکر دولت بود که مردم بدانند ولی نمی‌دانستند که در این‌کارها در کشورهای سوم برخلاف انعکاس پیدا می‌کند، چرا؟ برای این که ایرانی‌ها همیشه در مقابل این وقایع و اتفاقات بیشتر مخالف می‌شوند.

س- مثل این که طرفدارش شده بودند در نتیجه این محاکمات.

ج- به قدری طرفدار البته چون کمونیست‌ها هم خیلی به قدری طرفدارش شده بودند برای این که خب خوب صحبت می‌کرد قیافه خوبی هم داشت درحالی‌که من چون جزو نویسندگان بود یکی از دوستان خیلی خوب او که باز هم نمی‌توانم فعلاً نامش را بیاورم برای من صحبت می‌کرد که این سه چهار مرتبه اصلاً می‌خواست خودکشی بکند.

س- چرا؟

ج- برای این که بدهکار زیاد بود چک‌های زیادی، دوستان و نویسندگانش حتماً خوب می‌دانند، صادر کرده بود. و اختلافات خانوادگی عجیبی داشت که این اصلاً می‌خواست خودکشی بکند این از این موقعیت استفاده کرد که اقلا باز یک سمبلی برای خودش به وجود بیاورد. این موضوع باعث شد که اعلی‌حضرت من را احضار فرمودند گفتند «به تیمسار فخر مدرس رئیس دادرسی ارتش فوری اطلاع بدهید که ببینید اگر رضایتنامه می‌دهد از اعدامش صرف‌نظر کنند.»

س- چه می‌دهد؟

ج- یعنی تقاضای بخشش بکند تقاضای عفو بکند اعدامش نکنند. من بلافاصله آمدم به تیمسار فخر مدرس تلفن کردم که اعلی‌حضرت امر فرمودند که با این صحبت کنید تقاضای عفو بکند و اعدامش نکنید.

ج- در این مجرا شهبانو هم دخالت داشتند در تشویق به این که این‌کار را بکنید؟

ج- صددرصد برای این که اصولاً گفتم متأسفانه تمام این شایعاتی که بر علیه اعلی‌حضرت و علیاحضرت به خصوص علیاحضرت مردم درمی‌آورند واقعاً این‌ها ببخشید دور از شرف انسانی است دور از انسانیت است. تمام این خیانت‌ها به دست عواملی می‌شد که مأمور اجرا بودند آن‌ها سوءاستفاده از این عوامل می‌کردند و این عوامل بعداً حالا ثابت شد که یک عده‌شان اصلاً مأموریت داشتند که این‌کار را بکنند. والا واقعاً یک حقیقتی را باید گفت، شما نرفتید سازمان‌های خیریه فرح پهلوی را ببینید که ببینید هزاران هزار دارالایتامی را ایشان آوردند به درجه‌ی مهندسی و دکتری و زندگی و همه‌چیز رساندند، چرا این‌ها را هیچ‌کس هیچی نمی‌گوید؟ چه‌قدر از سرمایه‌داران دعوت کردند که شاید خود خانواده شما جزو همان افرادی بودند که واقعاً در این سازمان‌ها کمک می‌کردند. خیلی خدمت کردند. ولی خب ببینید چه شایعاتی چه حرف‌هایی چه این‌ها واقعاً عوامل این‌کارها را می‌کردند.

س- تنها سؤال این بود که می‌گفتند ایشان یک مقداری تمایل داشتند به این روشنفکرهایی که شاید افکار چپی داشتند.

ج- نه ایشان، این هم یکی از شایعات بود. ایشان علاقه‌مند بودند که به تدریج در مملکت باید از تجربه افراد مسن استفاده بشود ولی کار به دست جوان‌ها بیفتد که آینده بهتری ایران داشته باشد. این یک هدف واقعاً مقدسی است، ما نباید فکر کنیم که امروز ایران باز بیاید از وجود یک افراد آخر واقعاً صحیح نیست همین باعث یکی از نارضایتی‌هایی که در کشور به وجود آمد برای این که این طرح علیاحضرت انجام نشد. برای این که ما می‌دانیم در خود ارتش من مثال می‌آورم دلیل ندارد که تمام مقامات بالای ارتش باقی بمانند در سن ۶۰ ساله ۷۰ ساله پشت میز باشند ولی یک سرهنگی که بهترین تحصیلات عالیه ارتشی را در داخل و خارج انجام داده بازنشسته بشود برای این که جا برای آن‌ها نباشد. و این در ارتش بود بنده این را واقعاً می‌توانید استدعا کنم اصلاً این را اعلام بکنند هر کی می‌خواهد بکند یک نصف نارضایتی در ارتش این تبعیض و بی‌عدالتی بود که افسر ارشد پشت میز نشسته بود هفتاد و چند سال داشت هی می‌رفت سجلش را هم کم می‌کرد که بیشتر بماند ولی آن افسر جوانی که به درجه‌ی سرهنگی می‌خواست بیاید مقامات بالا را بگیرد جا برایش نبود. درحالی‌که می‌توانستند ماها را بازنشسته بکنند. ولی وقتی پای چیز می‌افتد بازنشستگی در ارتش ما درهرحال جنبه‌ی ببخشید مجازات شده بود هر کی با هر کی بد بود او را می‌گذاشتند کنار. بنده خودم جوان‌ترین سپهبد ایران بودم در اثر اختلاف با دولت هویدا و به خصوص با شخص رئیس سازمان امنیت که اختلاف شدید با هم داشتیم برکنار شدم.

س- آن‌وقت توی تلفن که شما فرمودید به آن….

ج- آهان این قابل توجه بود من آمدم تلفن کردم به تیمسار فخر مدرس اوامر اعلی‌حضرت را ابلاغ کردم گفتند که خیلی ناراحت شد که دیر است الان ممکن است او پا شد خب امر است. گفتم زود هم جوابش را خواسته‌اند باید به تأثیر بیندازید بعد از یک ربع تلفن کرد که به تأثیر انداختیم که با او صحبت کنیم. بعد گفتم صبح جوابش را بدهید، صبح تلفن کرد که اجازه بفرمایند ۴۸ ساعت که ما داریم مذاکره می‌کنیم. البته دیگر تنها اطلاعی که من دارم این بود که اوامر شاه را برای این که این اعدام نشود، دیگر اطلاع ندارم. تا بعداً من در این مورد با فخر مدرس در یک مهمانی یک شب صحبت کردم گفتم تیمسار آن جریان چه شد؟ گفت، «این جریانش این بود که شما که گفتید ما جلویش را گرفتیم و رفتیم با او صحبت کردیم و حاضر نشد. بعد به عرض اعلی‌حضرت رسانیدم اعلی‌حضرت فرمودند ببینید از فامیل‌های نزدیکش کسی را دارید که آن‌ها هم بدهند قبول بکنید. این‌جا نشان دهنده‌ی این است که این پادشاه تا این حد دلش می‌خواست که این‌گونه افراد اگر واقعاً یک خرده چیز نشان بدهند اعدام نشوند. دیدیم که مسببین قتل خودشان را نه این که بخشیدند مثل پرویز نیکخواه را همه‌گونه رفاه و زندگی و مقام این‌ها هم به آن‌ها دادند کسی که از مسبب قتل خودش بگذرد واقعاً اعلی‌حضرت چنین چیز نبود. این شایعات بیش از حد کمونیست‌ها بود که چیز می‌کردند هر اخلال‌گری را مگر الان در خود ایرلند یا در آمریکا در جایی یک آدم‌های شرور و قاتل و جاسوس را اعدام نمی‌کنند؟ چطور مال ایران این همه سروصدا انجام می‌شد چرا برای این که عوامل کمونیست‌ها در تمام دنیا بر علیه هر کاری که در ایران می‌شد انجام می‌دادند. بعداً تیمسار فخر مدرس گفت که باز هم به عرض‌شان رساندیم بعداً به این هم که گفتیم فحاشی واقعاً بیش از حد کرد که از لحاظ اصول نظامی و دادگاهی دیگر صحیح نبود خب به مجازاتش هم رسید. منظور این که ببینید پادشاه در آن شرایط هم حاضر به اعدام یک نفر آدم چیز هم نبود. یعنی اگر برمی‌گشت می‌کرد آن‌وقت چطور می‌شد این شاه را بگویند آدم‌کش است؟ گفتم در اثر شایعات خیلی کار بود، البته فساد بود، تبعیض بود بی‌عدالتی بود ولی نه به آن حدی که این‌ها شایع کردند این حد هم امروز ما داریم می‌فهمیم شما ببینید یک رقم‌هایی راجع به یک افرادی می‌گویند که اصلاً سرسام‌آور است درحالی‌که می‌بینیم واقعاً امروز همان افراد در این‌جا گرفتار بدبختی و بیچارگی هستند.

س- آخرین ملاقاتی که شما با اعلی‌حضرت کردید قبل از این که از ایران خارج بشوند آن را به خاطر دارید؟

ج- بله چون ما با آقای دکتر نهاوندی این اواخر برای حفظ قانون اساسی یک فعالیت‌هایی را در ایران شروع کردیم و خیلی هم واقعاً مردم استقبال کردند شاید در آن شرایط سخت بیش از ۶۰ـ۷۰ هزار نفر جمع شدند همین باعث شد که من با دکتر نهاوندی با آقای اردشیر زاهدی صحبت کردم.

س- با آقای؟

ج- با آقای اردشیر زاهدی، و یک وقت ملاقات در آن‌موقع هم روزهای آخر اعلی‌حضرت واقعاً به کسی وقت ملاقات نمی‌دادند ولی وقتی گفته بودند فلانی گفتند فلانی که واقعاً دیگر بیاید، من رفتم حضور اعلی‌حضرت.

س- چندوقت بود ایشان را ندیده بودید؟

ج- بنده خیلی وقت بود همان عوامل که البته رابطه‌ی مکاتباتی و اطلاعی به وسیله‌ی دفترشان مخصوص آقای معینیان داشتم

س- ولی حضوراً

ج- ولی حضوراً که با خودشان صحبت کنم شاید مدت دو سال بود که

س- از نظر جسمانی فرقی کرده بودند؟

ج- بله خیلی لاغر شده بودند خیلی ضعیف شده بودند آن روز بخصوص به خوبی احساس می‌شد که مریض هستند رنگ و روی‌شان زرد شده بود ولی من به عرض ایشان رساندم خروج اعلی‌حضرت از ایران با سرنوشت مملکت بازی می‌کند. اعلی‌حضرت در تخت جمشید به شاه شاهان ایران کوروش قول دادید که آسوده بخوابد و اعلی‌حضرت بیدارید برای نگهداری وطن‌تان و امروز اگر اعلی‌حضرت از کشور خارج بشوید سرنوشت ایران یک سرنوشت نامعلومی است و اعلی‌حضرت بدانند آن افسران اکثرشان آن کسانی که سوگند خوردند به وفاداری خودشان به اعلی‌حضرت وفادارند ولی اعلی‌حضرت خروج‌شان این می‌شود که فرماندهان نتوانند لیاقت و شایستگی‌شان را انجام بدهند و امروز هم مرحله از مرحله عادی خارج شده. چون فرماندار نظامی مسئولین امر به عقیده من وظیفه خودشان را انجام ندادند. هشت ماه ارتش را در خیابان‌ها نگه داشتند به تمام نظامی‌ها اصلاً فشنگ ندادند فشنگ‌های پلاستیکی دادند توپ‌های دورزن را آوردند سر چهارراه گذاشتند که به درد کسی نمی‌خورد جنبه نمایشی دارد و مردم دارند یواش‌یواش با نظامی‌ها قاطی می‌شوند جنبه نظامی دارد از بین می‌رود و این‌ها تمام انجام شده و در این شرایط هم اگر اعلی‌حضرت از ایران خارج بشوند مشکلات زیادی به وجود می‌آید.

س- این زمان بختیار است الان این که می‌فرمایید؟

ج- بله. اعلی‌حضرت فرمودند «نه ما یک مسافرت کوتاهی می‌رویم و برمی‌گردیم و درست می‌شود کارها این‌ها.» گفتم اعلی‌حضرت بنده به نام یک ایرانی به نام یک سرباز ایرانی واقعاً از طرف خودم و گروه‌هایی که وابسته به من هستند از اعلی‌حضرت استدعا می‌کنیم که از این مسافرت صرف‌نظر کنید. فرمودند «یک مشکلاتی هست و یک مسائل سیاسی هست که فکر می‌کنم فعلاً ما باید به مسافرت برویم.» و در این موقع آقای زاهدی آمدند که فیلمبردارها و عکاس‌ها آماده‌اند فرمودند «که خب چون من باید بروم برای فیلمبرداری این‌ها اگر باز مطالبی بود و موقعی شد باز با هم صحبت می‌کنیم» و ضمناً فرمودند که «صمیمیت و وفاداری شما همیشه موردنظر ما بوده و خواهد بود.» و رفتند و این آخرین ملاقات من بود در ایران البته بعد در خارج هم که…

س- ملاقات بعدی شما که آن‌وقت.

ج- بعدی که من در ایران بودم اولین شب کمونیست‌ها در همان قبل از ۲۲ بهمن، شب ۱۹ بهمن کمونیست‌ها به خانه‌ی من حمله کردند که من فرار کردم ریختند به منزل ما یک مقداری غارت کردند. بعد وقایع ۲۲ بهمن که شد ریختند آن متأسفانه همان افرادی که بیشتر به آن‌ها خدمت شده بود ریختند و با کمک کمونیست‌ها، تا آن تاریخ کوچک‌ترین لطمه‌ای به تشکیلات من یعنی تشکیلات تاج وارد نشده بود. حتی تمام دروازه شمیران که محل اصلی این فعالیت‌ها بود تمام مغازه‌ها و بانک‌ها را آتش زده بودند یک شیشه از سازمان‌های تاج نشکسته بود، چون اکثریت جوانان محبوب و مورد علاقه‌ی مردم مثل روشن، حجازی، فوتبالیست‌های معروف عضو تاج بودند مردم واقعاً میلیون‌ها نفر از درب باشگاه می‌رفتند تا همین روزهای آخر شعار به نفع ورزشکارها می‌دادند. ولی بعد از این وقایع کمونیست‌ها چون این سازمان یک سازمان ضدخودشان می‌دانستند آن‌جا را غصب کردند. ولی بعداً پاسدارها با زد و خورد گرفتند از چنگ آن‌ها درآوردند. بعد فهمیدند که این‌ها کار کمونیست‌ها است و الان در تصرف خود رژیم است. البته من سه چهار نقطه مخفی شدم ولی پاسدارها از تمام حرکات من با اطلاع بودند و جالب این بود که من یک‌روزی در منزل یکی از دوستانم در زعفرانیه مخفی بودم ساعت چهار بعدازظهر تلفن شد به آن منزل گفتند که من از تلفن عمومی هستم ناراحت نشوید ما می‌دانیم که تیمسار خسروانی آن‌جا هست ولی من یکی از ورزشکاران شما هستم که در لباس پاسداری هستم ما ساعت شش می‌آییم آن خانه را می‌گیریم شما قبل از ساعت شش از آن‌جا بروید و برای گرفتن شما جایزه تعیین کردند که می‌خواهند شما را با گروه اول تیرباران کنند و شما بروید. بلافاصله صاحبخانه آمد گفت «یک‌همچین تلفن شده یک دفعه فکر نکنی که خدای ناکرده من می‌خواهم تو از خانه من بروی ولی این تلفن شده این هم این است.» بلافاصله یک امکاناتی فراهم شد و من از آن منزل رفتم و سر ساعت معین هم ریختند حمله کردند آن‌جا. البته داستان فرار من خودش یک داستان طولانی است که به دو سه ساعت نمی‌رسد و من واقعاً می‌توانم بگویم به حمایت همان افراد داخل وطنم و از جامعه ورزشی آن کلمه لوتی‌گری را اسمش را بگذارم نجات پیدا کردم و آخرین لحظه در ۲۲ اردیبهشت بعد به کردستان رفتم یک هفته آن‌جا با آن‌ها بودم بعد روز ۲۲ اردیبهشت ماه من در ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب توانستم وارد خاک ترکیه بشوم که آن روز آن لحظه بخصوص برای من یک روز تولد جدیدی بود. اگر زندگی و همه‌چیزم را از دست دادم فقط توانستم جانم را نجات بدهم که شاید یک روز باز مؤثر باشم. از آن‌جا آمدم به پاریس و بعد هم آمدم به لندن آن‌جا اطلاع پیدا کردم که اعلی‌حضرت در نیویورک هستند. البته این‌جا بلافاصله هم یک شخصی بود به نام آقای دکتر شهپر یک شعری گفته بود به اتفاق ایشان هم رفتیم به نیویورک به محض این که به عرض اعلی‌حضرت رساندند که تیمسار خسروانی آمده است هیچ‌کس را نمی‌پذیرفتند.

س- در بیمارستان؟

ج- در بیمارستان پذیرفتند. آن دکتر شهپر را هم با خودم بردم بعد رفتم حضورشان خیلی اعلی‌حضرت آن روز روحیه‌شان خیلی خوب بود برخلاف آن‌که من در تهران دیده بودم رنگ و روی‌شان خیلی خوب بود و خیلی مصمم بودند و به عرض‌شان رساندم که اعلی‌حضرت حرف‌های من گفت «بله شما گفتید ولی من با اعتماد به دوستی با دولت آمریکا»، عین جمله‌ای بود که گفتند. گفتند، «با دوستی با دولت آمریکا با اعتمادی و صمیمیتی که من به این‌ها داشتم و اعتماد داشتم که آن‌ها هم آنچه به من می‌گویند راست می‌گویند پا شدم آمدم. و الا من تازه وقتی هم آمدم شما که توی مردم هستید و همقطارهای‌تان هم یادآور بشوید من ایران را ترک نکردم من ایران را به دولتم، دولت قانونی که مردم خواستند و من در فرودگاه سه ربع اضافه ایستادم تا مجلس رأی به نخست‌وزیرشان بدهد و ایران را هم به ارتش به دولت واگذار کردم. خب من در خارج بودم آن‌ها بنا بود وظیفه‌شان را انجام بدهند. ولی البته ما هم بیش‌ازحد به دوستی‌های دولت آمریکا اعتماد کردیم.» و فرمودند، «نه من حالم خوب می‌شود و احساس می‌کنم حالم الان بهتر است و من می‌دانم ملت ایران روزی به این حقیقت پی خواهد برد که ایران بدون سلطنت امکان ندارد دوامی پیدا کند و دولت‌ها می‌فهمند که وجود سلطنت است که می‌تواند جلوی کمونیست را بگیرد و هیچ نیرویی جز سمبل سلطنت نمی‌تواند جلوی کمونیست را بگیرد و آینده بهترین روشنگر حقایق برای ملت خواهد بود.» این جمله‌ای بود بعداً اجازه گرفتم آقای دکتر شهپر را بردم حضورشان ایشان یک قطعه شعری خوانده بودند و ایشان گفتند که من هم یک از اعضای کوچک باشگاه تاج بودم.

س- کی گفت؟

ج- دکتر شهپر. بزرگ شده باشگاه بودم بعد آمدم سال‌ها است در آمریکا بودم و بعد آمدم ایران. و چه شعر قشنگی خیلی در اعلی‌حضرت تأثیر کرد اعلی‌حضرت فرمودند که وفاداری، به او گفتند «وفاداری ورزشکاران تاج در سخت‌ترین شرایط سیاسی همیشه برای ما خاطره‌ی خوبی بوده و تیمسار خسروانی هم که واقعاً شاخص و نمونه بوده در هر شرایطی و شعر شما خیلی شعر واقعاً حساسی است ولی امیدوار باشید در هر صورت ایران همیشه زنده خواهد ماند و به عقیده‌ی من هم ایران هم تنها راه نجاتش همان کلمه‌ی شاه است که دنبال آن بروید.» و من هم اگر واقعاً اعتقاد دارم که ایران نجات پیدا می‌کند نباید از تجربه اعلی‌حضرت هر چه ولی واقعاً از لحاظ شناسایی و سیاست خارجی این‌ها واقعاً باید قبول کرد در دنیا یک مرد منحصربه‌فرد بود.

س- راجع به پسرشان هم توصیه‌ی چیزی کردند آن‌جا یا نه؟

ج- ایشان فرمودند، فرمودند «شاه هست و خب امیدواریم که رضا پهلوی بتواند ایده‌ها و افکار چیز را پیاده بکند تا ببینیم خدا چه می‌خواهد آنچه خدا بخواهد نمی‌شود فراموش کرد.» چون اعلی‌حضرت واقعاً اسلامی بودند واقعاً این یک حقیقتی است.

س- آن‌وقت بار آخری که…

ج- باز یک دفعه دیگر در بیمارستان همان‌جا زیارت‌شان کردم.

س- در نیویورک؟

ج- بله. خداحافظی کردم. اظهار عنایت فرمودند گفتند «باز هم شما را ببینیم.» من آمدم دیگر دسترسی پیدا نکردم تا بعد که آمدند به قاهره، به عرض‌شان رساندم واقعاً خیلی علیاحضرت در این‌جا واقعاً بگویم حالا واقعاً دور از انصاف است این چیزی که من فکر می‌کنم که واقعاً…. او شخصیتش آقای لاجوردی بالاتر از این حرف‌ها است که کسی بخواهد درباره‌ی علیاحضرت بگوید. خیلی شایعات می‌کنند روی حسادت روی اغراض روی شایعات ولی علیاحضرت یکی از نجیب‌ترین شاهزاده‌هایی بود که تاریخ به خودش ندیده بود. با تمام این عوامل فسادی که معذرت می‌خواهم در کاخ سلطنتی رسوخ پیدا کرده بودند یا رسوخ داده بودند، واقعاً یکی از نجیب‌ترین شاهزاده‌های ایران است، و تمام این حرف‌هایی که می‌زنند واقعاً روزنامه‌ها این‌ها همه شایعه است، زن پاکی است. من فکر می‌کنم یگانه زنی است که در زندگی‌اش عاشق اعلی‌حضرت بود، عاشق اعلی‌حضرت بود و واقعاً اعلی‌حضرت را دوست داشت. بعضی‌ها شایع کرده بودند که علیاحضرت خودش با یک عده روشنفکرها همدست بودند و همکاری می‌کردند می‌خواستند… این‌طور نبود. علیاحضرت ممکن بود چون واقعاً خودشان هم روشنفکر بودند علیاحضرت، ایشان هم رئوف بودند، ایشان عقیده داشتند که شاید بتوانند واقعاً با تیپ روشنفکر و این‌ها در سطح کشور یک مملکتی که با این حالت رشد سیاسی و اقتصادی مخصوصاً دارد می‌رود جلو طبقه‌ی افکار مردم هم واقعاً عوض بشود.

خب گفتم عوامل اگر سوءاستفاده می‌کردند اگر آن مأمور یک کار خبط و خطایی می‌کرد. اگر علیاحضرت به هنر علاقه‌مند بود می‌خواست هنر و فرهنگ ایران را ببرد بالا. آیا چرا نمی‌آیند این را بگویند که علیاحضرت برای موزه‌ی مملکت چه‌قدر خدمت کرد، برای واقعاً فرش ایران، موزه‌ی فرش ایران که شاید یکی از نمونه‌های موزه‌های جهان بود که حتی مبالغ هنگفتی با بودجه‌های شخصی قالی‌های بزرگ را از خارج می‌خریدند می‌آوردند موزه می‌گذاشتند این که جنبه شخصی نداشت که. اگر ایشان راجع به هنر می‌گفتند بشود اگر عوامل می‌رفتند این هنر را به صورت کثافت‌کاری و یا عواملی بودند که الان معلوم می‌شود و دستگاه تبلیغاتی ما تلویزیون ما یا عواملی که ۹۹ درصدش کمونیست‌ها تلویزیون ایران را گرفته بودند نقش را عوض می‌کردند باز با قدرت و نفوذ بستگی این گناه علیاحضرت یا شاه نیست. علیاحضرت یا شاه دستور می‌دهد، اگر اعلی‌حضرت به من دستور می‌دادند که تو برو این‌کار را بکن، من می‌رفتم کاری می‌کردم که باعث ناراحتی می‌شوم. یا به رئیس شهربانی دستور می‌دهم مثلاً رئیس شهربانی می‌رفت سر و ریش مردم را می‌تراشید این به شهبانو و علیاحضرت چه ربطی دارد. بعد شهبانو دستور می‌دادند رئیس شهربانی را عوض کنید با این اعمالش عوضش می‌کردند، الان رئیس شهربانی در گوشه و کنار اروپا می‌نشیند به علیاحضرت بد می‌گوید شایعه‌سازی می‌کند.

س- کدام، این چه رئیس شهربانی؟

ج- تیمسار موثق. از علیاحضرت بد می‌گوید، برای چه بد می‌گوید؟ برای این که می‌گوید چرا او مرا از رئیس شهربانی برداشت. کسی نیست که بگوید آقای تیمسار تو به ریش مردم چه‌کار داری.

س- در این نیم ساعتی که مانده این ملاقات آخرتان با اعلی‌حضرت در قاهره مطالبی گفت و شنود شد؟

ج- من کراراً با ایشان ملاقات کردم ولی آخرین ملاقاتم بود که اعلی‌حضرت مصمم بودند و حال‌شان هم خوب بود بنده را هم با چند نفر دیگر فرستادند در فرانسه که ببریم و تصمیم داشتند که یک برنامه‌ای برای نجات ایران تهیه کنند اعتماد هم داشتند که موفق می‌شوند.

س- عجب. پس توی این فکرها هم بودند؟

ج- بله بله.

ج- چون این‌جور شایع است که ایشان دیگر از ایران بریده بودند

ج- نخیر نخیر. بی‌خود می‌گویند خود من به وسیله‌ی یکی آقایی که خب واقعاً اصرار کرد که من می‌خواهم اعلی‌حضرت را ببینم و آقای مرتضی بشارت هم هست که الان فعالیت‌های سیاسی می‌کند، البته ایشان اظهار می‌کرد که من در خوزستان نفوذی دارم یکی آقای علی قطب بود این‌ها یک افرادی بودند که با اعلی‌حضرت هم ملاقات کردند مخصوصاً در آن موقعی که بشارت بود حضور داشت اعلی‌حضرت خیلی اظهار امیدواری کردند حتی آن‌جا، نمی‌خواهم نام این افسر را ببرم، فرمودند حرف این افسر شد گفتند «این افسر اگر لیاقت و شایستگی داشت کار خودش را، انجام می‌داد و او اگر فکر کرده که برود با چندتا ژاندارم و با کمک آمریکا که ۳۷ سال در دوستی با من چه‌کار کردند که به او بکنند بخواهد ایران را بگیرد اشتباه کرده.» ولی من چون می‌دانم که واقعاً، چون می‌دانم که این در تاریخ ممکن است این حقیقت نامعلوم بماند و خودم هم به زندگی‌ام چیز ندارم با کمال شهامت می‌گویم فرمودند نام این افسر را هم ذکر می‌کنم نامش بود ارتشبد اویسی. که اعلی‌حضرت چنین حرفی را زدند. یعنی من آن‌جا احساس کردم که اعلی‌حضرت نسبت به ایشان هم بدبین بودند و ایشان را هم یکی از عواملی می‌دانستند که در داخل ایران وظیفه نظامی خودش را انجام نداده است.

س- ولیکن رضا پهلوی مناسبات نزدیکی با اویسی داشته یا دارد.

ج- متأسفانه من با کمال شهامت می‌گویم این حرف را، من با خود تیمسار اویسی چهار سال و نیم معاونش بودم با تیمسار اویسی بیست و چند سال دوست بودم ولی پای وطنم که برای من باشد امثال اویسی‌ها کوچک‌ترین ارزشی ندارند و من نخواستم این حقیقت را فاش بکنم تا به امروز برای این که یک عده فکر نکنند که من جنبه خصوصی و شخصی دارم. من یک سوگندی خوردم به سوگند خودم وفادارم و هیچ قدرت مادی و معنوی هم نمی‌تواند این سوگند من را از من بگیرد چون اعتقاد من این است و امروز هم به شما که جوان هستید می‌گویم و یک‌روزی خواهید دید چون شما زنده می‌مانید به حکم طبیعت البته مگر یک وقایع غیرمترقبه‌ای بیفتد چون به حکم طبیعت یک روزی یک انسان به دنیا می‌آید به نام پرویز خسروانی یک‌روزی هم مهر باطله می‌خورد و می‌رود. ولی من امروز می‌گویم برای این که در تاریخ بماند من اویسی را خوب می‌شناسم من با اویسی همکاری کردم بعدش هم، من قائم‌مقام اویسی در مرز عراق بودم ما امکانات زیادی برای نجات ایران داشتیم.

س- این چه موقع است بعد از انقلاب؟

ج- بله بعد از انقلاب من نماینده‌ی اویسی در عراق بودم، واقعاً هر کس بخواهد بگوید، واقعاً دولت عراق تا آنچه را که من در ۱۱ ماهی که در کشور عراق بودم دولت عراق نهایت مساعدت و همکاری را با تیمسار اویسی و نظامی‌ها می‌کرد برای نجات ایران نه برای نجات… خودش واقعاً به آب و خاک ایران نظر نداشتند این را واقعاً ما در بطون این‌ها بودیم حالا هر کس هر چه می‌خواهد بگوید. آن‌ها می‌خواستند چون ۶۵ درصد از مردم عراق شیعه بودند می‌خواستند به مردم عراق این حقیقت روشن بشود که این اسلام خمینی اسلام واقعی نیست، اسلام راستین نیست از این جهت این را می‌خواستند به مردم‌شان بفهمانند.

الان دولت عراق چرا هی می‌خواهد با ایران آشتی بکند، چون این حقیقت را ملت عراق فهمیده که این اسلام اسلام اسلامی نیست و این واقعاً بر خلاف دین اسلام دارند رفتار می‌کنند دیگر حاضر به جنگ نیست. و این را هم که می‌گویند صدام‌حسین بین مردم محبوبیت ندارد من به نام یک ایرانی می‌گویم شاید من از این که الان که جنگ است ناراضی هستم من هر قطره‌ای از خون هموطنانم بریزد دشمن آن کشور هستم من ایرانی هستم. ول من این مطالبی که می‌گویم قبل از جنگ است، قبل از جنگ باید واقعاً این حقیقت را گفت که صدام‌حسین واقعاً توی ملت عراق محبوبیت خاصی دارد.

س- علت این که اقدامی نشد آن‌وقت و موفقیتی به دست نیامد چه بود؟

ج- فقط در اثر این بود که تیمسار اویسی کراراً ما خواستیم هر اقدامی بکنیم ایشان گفتند «کارتر اجازه نداده است.» و من مهم‌تر از این در خانه‌ی تیمسار اویسی در حضور افرادی که آن‌جا هستند بخواهید نام‌شان را هم ببرم هیچ مسئله‌ای نیست، سرهنگ عقیلی‌پور وابسته نظامی سابق ایران در فرانسه، آقایی بیوک صابر که صاحبخانه‌ی آن‌جا بود و این‌ها بودند که تیمسار اویسی از واشنگتن با من آن‌جا تماس گرفت. چون من خیال داشتم بروم به قاهره برای این که مأموریت اعلی‌حضرت را انجام بدهم شنیده بودند که من می‌خواهم یک چند نفر را ببرم این‌ها به من تلفن کرد که شما نماینده‌ی من هستید نباید بروید. گفتم تیمسار برای چه نروم؟ گفت، «راه ما از راه شاه جدا است چون تو بروی آمریکایی‌ها ناراحت می‌شوند.»

س- راه شاه منظور؟

ج- راه اویسی

س- رضا پهلوی منظورش بود؟

ج- رضا پهلوی توی کار نبود. نخیر شاه قدیم را می‌گویم.

س- عجب. می‌گفت راه ما

ج- گفت راه ما از راه آریامهر جداست. اویسی گفت، به خود من گفت باید خیلی بی‌شهامت باشد که اگر منکر این واقعیت بشود.

س- که چه گفت پس چه‌کار بکنیم؟

ج- گفت که راه ما از شاه جداست، و صلاح نیست که شما بروید. ولی من گوشی را گذاشتم آمدم دم درب جلوی عقیلی‌چور و بیوک صابر خانمش و عده‌ای ایستادم گفتم که راه اویسی از شاه جداست و راه سپهبد خسروانی برای خاطر ایران از شاه جدا نیست. چون من برای آریامهر یا رضا پهلوی من برای کلمه‌ی شاه احترام قائل هستم برای این‌ها هم قائل هستم این‌ها شاه ما هستند این‌ها وارث تاج و تخت ما هستند الان پادشاه من هست به او سوگند خوردم ولی من به نام یک ایرانی می‌دانم ایران بدون کلمه شاه نجات پیدا نمی‌کند. این یک حقیقتی است و این حقیقت هم امروز بهترین دلیلش است روزی که من آمدم در انگلستان راجع به شاه صحبت کردم از ۱۰ نفر ۹ نفر با من مخالف بودند ولی امروز می‌بینیم که از ۱۰ نفر ۸تاشان با من موافق هستند چون به این حقیقت پی بردند واقعاً در ایران امکان ندارد. چون عشایر، خوزستان، بلوچستان، ترکستان کردستان حتی دکتر قاسملو و افراد کردستان در کردستان من چند دفعه رفتم در کردستان بعد از همین وقایع که تماسی داشتم در مرز که تماس بگیرم چندتا از این‌ها را برای برای رضاشاه دوم ملاقات کردند. من بزرگ‌ترین فداکاری را برای رضاشاه دوم در همین عراق کردم چه اقداماتی که خودشان می‌دانند و من نمی‌خواهم بازگو کنم چون من اگر خدمتی کردم برای وطنم و شاه‌ام کردم. علت این که من الان، الان برای اعلی‌حضرت هم تماس دارم و به‌عرض‌شان هم رساندم که اعلی‌حضرت من اگر از گرسنگی بمیرم دست نیاز به سوی شما دراز نمی‌کنم چون من شاه را برای خاطر وطنم می‌خواهم.

س- این درست است که افرادی که دور و  بر ایشان بودند تغییر کردند؟

ج- البته الان به‌عرض‌تان می‌رسانم دنبال صحبتم. بعد من همان روز که بعد از صحبت چیز رفتم به قاهره و تمام این مطالب را هم به اعلی‌حضرت فقید و به علیاحضرت هم گفتم که با تیمسار اویسی من کار می‌کنم ولی به او اعتقادی ندارم. و خودم حس کردم که شاهنشاه آریامهر هم خیلی حقایق را می‌دانستند برای این که همین حرف را در حضور مرتضی بشارت در پاریس است و شما می‌توانید از ایشان سؤال کنید و در لوس‌آنجلس هم آمد و رفت دارد. حالا درباره مرتضی بشارت هر مطلبی مردم می‌خواهند بگویند ولی در آن جلسه بوده دیگر که در حضور اعلی‌حضرت شرفیاب شده و بوده.

و بعد از آن‌که حالا من نمی‌دانم چطور شد که بعد از، البته اویسی در مصر یک دفعه برای سادات ملاقات آمد دفعه دوم هم که آمد دفعه اول نرفت آریامهر را ببیند چطور می‌شود یک کسی که موجودیت، زندگی‌اش، هستی‌اش متعلق به آریامهر بود برود سادات را ببیند نرود پادشاه‌اش را ببیند و در مرحله‌ی دوم هم که بیاید باز نرود توی کاخ علیاحضرت و اعلی‌حضرت را ببیند عوامل را طوری ببیند که من نباید بیایم آن‌جا آن‌ها محرمانه بروند او را ملاقات کنند. که من این را هم ایراد گرفتم و به علیاحضرت عرض کردم که علیاحضرت این‌کار شما کار صحیحی نبوده.

و ضمناً یکی از کارهایی که این‌ها می‌خواستند نمی‌گذاشتند رضاشاه دوم پیام بدهد برای سلطنت، و یکی از افرادی که حتی باعث ناراحتی علیاحضرت را فراهم آورد من بودم که ایستادم که اگر علیاحضرت این پیام داده نشود علیاحضرت به شاه و به مملکت و به همه‌ی ایرانی‌ها خیانت کردید چون تداوم قانون اساسی از بین می‌رود. و یکی هم آقای منتصری که بسیار در این‌کار زحمت کشید و باید نامش همیشه در تاریخ بماند. در جنوب فرانسه بودم و یک مدتی تمام کارهای دفتری اعلی‌حضرت را در قاهره می‌کردم. من و ایشان بودیم که وادار کردیم که اعلی‌حضرت پیام بدهند. و بیشتر این رهبرهای فعلی ما مخالف با پیام اعلی‌حضرت بودند بعد که پیام داده شد اعلی‌حضرت به چیز رسیدند و به همین مناسبت هم یک عکسی توشیح فرمودند به همان تاریخ به من مرحمت فرمودند که حالا در منزلم وجود دارد. و بعدش یواش‌یواش همان عناصری که نام شاه را نمی‌آوردند تلگراف کردند یواش‌یواش راه برای شاه باز شد و یواش‌یواش امروز می‌بینیم که اگر آن پیام داده نشده بود همه‌چیز از بین رفته بود و خائنین می‌خواستند این‌کار را با او بکنند. ولی امروز برای من تعجب است که همان تیمسار ارتشبد اویسی که راهش از راه شاه جدا بوده امروز دنبال رضا پهلوی است این چه سیاستی است؟ به عقیده‌ی من تیمسار اویسی عقیده‌ی شخصی من است مدرک هم ندارم توی دادگاه هم نمی‌توانم ارائه بدهم ولی عقیده‌ی شخصی‌ام هر کسی عقیده شخصی دارد عقیده شخصی من است که اویسی یکی از عواملی بوده که وظیفه‌اش را چه در داخل و چه در خارج در داخل انجام نداده در خارج هم بازدارنده هرگونه فعالیتی است برای این که ما بزرگ‌ترین گروه نظامی با اویسی بودیم از این تعداد گروه الان آخرین نفرش سرلشکر عسکری که یکی از افسرهای تحصیل‌کرده و فهمیده که ۲۵ سال در گارد شاهنشاهی و فرمانده گارد هم شده آخرین مرحله الان هم دو ماه است که از اویسی آخرین نفر بوده که آمده در لندن. شما با این بروید مصاحبه کنید شاید او هم حرف‌هایی داشته باشد. و الان شنیدم لندن است آمریکا بوده افسری است شناخته شده، افسری است که در زندگی و هستی‌اش در خانواده توی کاخ سلطنتی بوده همه‌چیز از شاه همه‌چیز را می‌داند. و حتی از مکاتبات و مذاکرات روزهای آخر بدره‌ای و این‌ها هم می‌داند که در تاریخ ضبط بشود. من عقیده شخصی‌ام است که اویسی این است. این را هم با کمال شهامت طی یک گزارش برای رضاشاه دوم هم در سه ماه پیش رسماً فرستادم به رباط که اعلی‌حضرت من به این شخص اعتقاد ندارم ولی اگر شما مجسماً بگویید من اعتماد می‌کنم. این‌ها یک مطالبی است که آقای لاجوردی که کسی نه می‌گوید نه شهامتش را دارد من این نامه را می‌نویسم برای پادشاهی که آجودانش احمد اویسی برادر تیمسار اویسی است.

س- می‌گویند روی‌هم‌رفته ایشان خودش را از علیاحضرت و دوروبری‌های قدیم‌تر جدا کرده برای این که به‌اصطلاح با یک گروه جدید و جوانی آینده‌ای بسازد.

ج- خب البته شما بدانید جوانی است باز هم بر خلاف شایعاتی که از بچگی برای این جوان درآوردند اگر خاطرتان باشد در ایران موقعی که شش هفت سالش بود پنج و شش سالش بود گفتند خدای ناکرده لال است.

س- بله.

ج- درحالی‌که در روز چیز که من افتخار آجودانی ایشان را داشتم در آن مراسم پرشکوه تاجگذاری این جوان هفت ساله، یازده ساله باور کنید برنامه‌ی سنگینی که ایشان انجام داد باور کنید قادر نبود که هیچ یک جوان ۲۱ ساله انجام بدهد. جوانی‌ست بسیار باهوش، بسیار فهمیده، بسیار منطقی، بسیار با سیاست و بسیار وطن‌پرست مثل پدرش. آریا مهرآقای لاجوردی وطن‌پرست‌ترین آدمی بود که عاشق ایران بود تاریخ ایران محمدرضاشاه را به خودش ندیده و دیگر هم نخواهد دید. البته باز هم می‌گویم معایبی بوده، فسادی بود، تبعیض و بی‌عدالتی بوده ولی ما در مملکت‌مان از وجود آریامهر یک امنیت و آسایشی داشتیم که تاریخ دنیا آن امنیت را نداشت. یک امنیتی بود که یک خانمی با یک خانم دولتشاهی با یک ماشین پیکان از تهران می‌رفت کرمانشاه تک و تنها برمی‌گشت. می‌دیدیم که امنیتی که در تاریخ ایران بود هیچ جای دنیا نه در آمریکا نه در انگلیس نه در فرانسه هیچ‌جا وجود نداشت.

البته این یک حقایقی است که باید بدانند واقعاً دانسته بشود و این عقیده شخصی من است. و این را هم به شما بگویم تنها راه نجات ایران کلمه‌ی شاه است و راه نجات ایران هم از خارج هیچ‌کس هیچ غلطی نمی‌تواند بکند هر کاری هم بشود باید در داخل بشود و مردم هم آمادگی دارند ولی آن یک راه دارد اول همان تبلیغاتی که دولت‌های بزرگ به نفع خمینی، رادیو بی‌بی‌سی، رادیو واشنگتن و صداهای دیگر بلند شد باور کنید دو ماه این صداها بلند شود ایران خودش به صدا درمی‌آید ولی متأسفانه حالا هیچ حقوق‌بشری وجود ندارد که روزی هزاران نفر را می‌کشند و دولت آمریکا هم به نام من خواهش می‌کنم بگویید این را اعلام بکنند هیچ‌چیز است. دولت آمریکا هم باید بداند که با این عملی که با ایران و ما ایرانی‌ها انجام داد در آینده تاریخ بدی را در پیش خواهد داشت چون دیگر هیچ‌کس به این دولت آمریکا اعتماد و اطمینانی به دوستی‌اش ندارد، انسان باید در دوستی به راستی پابرجا باشد.

س- حالا می‌خواستم راجع به دو سه نفر از کسانی که شاید در سابق می‌شناختید سؤال کنم یکی تیمسار فردوست، آیا ایشان را شما می‌شناختید و چه‌جور آدمی بود؟

ج- تیمسار فردوست یکی از نزدیک‌ترین دوستان زندگی من بود شاید قدیمی‌ترین با او بودم ولی بعد که اختلاف من با نصیری پیدا شد در سال ۱۳۴۶ شروع شد و هویدا… البته فردوست هفته‌ای دو سه شب منزل من بود مثل این که عواملی اصولاً از آن تاریخ وجود داشت که افرادی که ایمان و معتقد واقعی به شاه این‌ها بودند سرکارها نباشند از سال ۵۰ ـ ۵۱ از همان‌موقعی که در کاخ سلطنتی ۲۱ فروردین که به شاه سوءقصد شد مثل این که اصلاً برنامه این بود که هر کس که ایمان و معتقد بود واقعاً نمی‌توانستند او را بخرند و بگیرند از کارها برکنار بشود. چون پاپوش‌هایی و شایعاتی که برای من درست شد الان علیاحضرت خودشان در قاهره که من به عرض رساندم فرمودند این‌ها گفتم علیاحضرت شما من در سال ۱۳۵۰ بله شهریور ۵۰ آخرین بعد از برکناری از معاونت نخست‌وزیری حضور علیاحضرت شرفیاب شدم تمام این وقایع را گفتم که علیاحضرت دارند اطراف اعلی‌حضرت را از اشخاصی که با ایمان هستند از بین می‌برند هویدا و نصیری و فردوست‌ها دارند به شما خیانت می‌کنند. من الان مجله‌ای به شما…

س- آن تاریخ شما گفتید؟

ج- آن تاریخ گفتم.

س- فردوست چه‌کار داشت می‌کرد مگر؟

ج- چون فردوست با من دوست بود من می‌دیدم عقده دارد، من احساس می‌کردم.

س- چه‌جور مثلاً یک نمونه‌اش را بفرمایید.

ج- یک نمونه‌اش بنده خوب یادم می‌آید که توی منزل بودم فردوست از کاخ آمد گفت علیاحضرت از مسافرت آمدند، بیا این کثافت‌ها را بده به نوکرهایت.

س- این‌ها چه بود؟

ج- دوتا ادوکلن بود یک کراوات این‌ها که برایش سوغات آورده بودند.

س- عجب به همین کلمات؟

ج- همین کلمات.

س- شما چیزی به او نگفتید؟

ج- من گفتم حسین می‌خواهی مرا آزمایش کنی؟ با من خیلی صحبت‌ها می‌کرد، می‌خواهی تو من را آزمایش کنی؟

ج- یعنی شما تصور کردید که ایشان این را

ج- من فکر می‌کردم که این می‌خواست من را آزمایش کند. یا مثلاً من به شوخی، من همه این‌ها را به شوخی فرض می‌کردم.

س- دیگر چه می‌گفت.

ج- از این مسائل خب البته من حس می‌کردم دیگر. البته خدمت‌تان عرض کنم که دیگر مدت‌هایی هم بود که دیگر تماس او با کاخ قطع شده بود فقط چمدانش می‌رفت بالا و می‌آمد.

س- چمدان؟

ج- چمدان مطالب و گزارش. اعلی‌حضرت واقعاً به این اعتماد، ولی نمی‌رفت اجازه گرفته بود که دیگر هیچ مراسم و این‌ها نمی‌رفت. البته من دیگر بعد از آن پرونده سازی که بر علیه من و آقای پرتو و دکتر حسن زاهدی این‌ها به وجود آ‌وردند ما یک دوره‌هایی داشتیم خب دوره‌های خانوادگی وقتی آدم در یک دوره‌های خانوادگی هست می‌نشیند یک تخته می‌زند بازی می‌کند. بعد این‌ها آمدند یک پرونده‌ای ساختند ما در منزل مهدی شیبانی استاندار آن‌جا نشستیم یک بازی بزرگی کردیم بنده اسلحه کشیدم و شلوغ‌بازی کردم. جالب این‌جاست که این را به عرض رساندند و همین را هم وسیله قرار دادند که مرا از، بهانه‌ای بود که یکی از این چیزها که از کار برکنار شدم. من وقتی رفتم پیش علیاحضرت گفتم علیاحضرت من اصلاً خانه‌ی شیبانی را در شمال ندیدم من پنج سال است شمال نرفتم این‌ها دروغ می‌گویند علیاحضرت فرمودند «مگر می‌شود دستگاه اطلاعاتی ما دروغ به این بزرگی بگوید؟» بعداً که این وقایع تمام شد این‌ها من آمدم به خارج افسر ساواک نوشهر را در این‌جا دیدم به نام سرهنگ شفیعی اسمش را می‌آورم. در یک مهمانی دوتایی بودیم با یک خانواده محترمی ایشان یک خرده هم چون زن و بچه‌اش ایران بود ناراحت بود مشروب خورد خلاصه به من گفت مرا ببخش گفتم چه کار کردی؟ بعد داستان را گفت که در نوشهر تیمسار نصیری مرا خواست گفت برو یک چنین گزارشی را تهیه کن بیار. البته در خانه‌ی شیبانی این آقایان بازی می‌کردند ولی من وجود نداشتم بعد تعقیب می‌کند می‌بیند من نیستم به عرض تیمسار نصیری می‌رساند که فلانی، می‌گوید، «فضولی نکن یک پرونده دروغ می‌گوید تو احمق راست می‌گویی؟» خوب این هم برمی‌دارد یک گزارشی تهیه می‌کند. و مهم‌ترین از این که بعد از چهار روزش بخشنامه‌ای صادر می‌شود که بخشنامه می‌آید به نوشهر و این افسر می‌گفت که من به شما محبت کردم که این را پخش نکردم. گفتم چه بود؟ گفت بخشنامه بود که این شایعه را به تمام دستگاه‌های مربوطه اعلام بکنید. نگویید که این شایعه‌ها به تمام شهرستان‌ها هم به وسیله ساواک بر علیه من این‌جا، شما فکر کنید…

س- فردوست هم توی این‌کار دست داشته؟

ج- که البته صددرصد چون احساس کردم فردوست هم این است این‌جا رابطه من با فردوست قطع شد. چون بعداً روی همین پرونده هم یکی دو دفعه هم ماها را هم خواستند در اوج قدرت‌مان که سؤال بکنند که مقدم…

س- آخرین بار کی بود؟

ج- آهان بعد از این جریان فردوست تماسش با بچه‌های من و دوست‌هایش این‌ها قطع نشده بود. بله یک سال، دو سال بعد که از کار برکنار شدم از سال ۱۳۵۵ تیمسار فردوست یک شب آشتی کردیم به‌اصطلاح آمدیم دیگر با من واقعاً بود. تقریباً می‌توانم من بگویم سال آخر هفته‌ای سه شب با من بود.

س- باز هم این علایمی هم که ایشان ناراضی است دیده می‌شد یا…

ج- بله من چیزی احساس نکردم نهایت محبت هم به من می‌کرد ولی یک جلسه‌ی تاریخی دارم در زمان بختیار از او، و آن این بود که تلفن کرد که امشب بیا در کلوب ایران جوان با هم شام بخوریم. من رفتم آن‌جا دیدم آقای دکتر شیبانی رئیس مدرسه‌ی بیمه ایران دانشکده‌ی بیمه‌ی ایران و یک شخصی هم به نام دکتر امید بود که دوست فردوست بود آن‌جا هستند من هم رفتم سه‌تایی شام خوردیم بعد این‌جا پا شد با من صحبت کرد جلوی آن دو نفر گفت «پرویز صلاح تو است که از ایران بروی وضعیت خوب نیست و می‌ترسم به دست کمونیست‌ها کشته بشوی.» گفتم تیمسار من آخر وضعیتم بدجوری است نه پول دارم نه امکان دارم نه پاسپورت دارم. گفت «من پاسپورت تو را برایت درست می‌کنم همه امکان هم به تو می‌دهم تو برو برای این که کشته می‌شوی.» و بعد این خیلی مهم بود گفت اصولاً شاه هم باید برود. در همان لحظه هنوز شاه نرفته بود باز هم من خیال کردم این می‌خواهد من را آزمایش کند گفتم تیمسار باز هم می‌خواهید من را آزمایش کنید من که می‌دانید قسم خوردم روی پایم هستم فردوست کرارا خواست با من کنار بیاید در طول این دو سال. ولی من تمام مطالب این را این‌قدر به او اعتماد داشتم به دوستی او با اعلی‌حضرت فقید باورم نمی‌شد هر حرفی که به من می‌زد هر صحبتی که به من می‌کرد که یک خرده بر خلاف بود فکر می‌کردم که می‌خواهد شوخی کند یا من را آزمایش کند. و من هم می‌خواستم از آزمایش واقعاً آنچه هستم خوب از آب دربیایم. ولی آن‌چه که قابل توجه بود همان شب یک کاغذی درآورد گفت اعلی‌حضرت باید بروند مملکت هم از این صورت خارج می‌شود و گفت دو سال پیش نقشه‌اش در آمریکا تهیه و تدوین می‌شد. بعد برداشت مدادش را و یک کاغذی درآورد شمال ایران را خط کشید گفت این‌جا فدرال می‌شود کردستان را خط کشید گفت این‌جا مستقل می‌شود بعد آذربایجان را خط کشید گفت این‌جا تابع روس‌ها می‌شود بعد جنوب را خط کشید گفت یک سازمان بین‌المللی به وجود می‌آید برای نفت این‌ها اصفهان و شیراز و تهران هم که می‌شود ایران بعد گفت از راه بلوچستان هم یک راهی به خلیج‌فارس به شوروی داده می‌شود.