مصاحبه با سپهبد حاج‌علی ‌کیا

رئیس رکن دو ارتش

رئیس اداره مرزبانی کشور

 

روایت‌کننده: تیمسار سپهبد حاج‌علی ‌کیا

تاریخ مصاحبه: ۲۱ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

خاطرات تیمسار سپهبد حاج‌‌علی کیا در روز ۲۱ اکتبر ۱۹۸۵ در شهر پاریس، مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س- تیمسار مقدمتاً قبل از این‌که سرکار شروع بفرمایید و آن مطالبی که مورد نظرتان بود مطرح بفرمایید، اگر ممکن است یک شرح خلاصه‌ای از خانواده پدری و مادری‌تان بفرمایید که از نظر خانوادگی منعکس باشد در این خاطرات.

ج- اصولاً فامیل کیا یک فامیل فوق‌العاده قدیمی است به‌طوری‌که هنوز در شهر کجور یک امامزاده‌ای به نام شاه ناجر هست که جد ما آن‌جا دفن است و همه خیال می‌کنند امامزاده است. و این امامزاده قبل از عالم اسلام است یعنی در حدود هزار و پانصد سال پیش کیاها

س- عجب.

ج- بله، کیاها در آن‌جا حکومت می‌کردند، کیا مظفر، کیا طالب، این‌ها سلاطینی بودند که در مازندران حکومت می‌کردند.

س- نزدیک کدام شهر است

ج- شهر کجور؟

س- چالوس دیگر، چالوس و کجور، نور و کجور دیگر. چالوس که به‌اصطلاح قسمت دریایی‌اش است، و بعد قسمت ییلاقی‌اش می‌شود قسمت کجور. و آن‌وقت در چالوس که می‌آید این چالوس مخصوص کجور نیست مخصوص کلارستاق هم است که رود هراز که می‌رود به طرف شمال می‌ریزد به بحر خزر یک طرفش کجور است یک طرفش کلارستاق. اما همه این‌ها در چالوس در یک شهر می‌آیند در قسمت قشلاقی. در قسمت ییلاقی و کوهستان‌های خودشان که کجور و کلارستاق باشد می‌روند.

س- بله.

ج- بنده از فامیل کیا هستم که این‌ها البته یک مدتی آن‌وقت‌ها تیتری که داشتند اشخاصی که سواد داشتند می‌گفتند ملا و فلان و این‌ها، این یک چه می‌گویند؟ یک آوانتاژی بود که داشتند نسبت به سایر مردم که سواد داشتند چون سواد عمومیت نداشت مدارسی نبود. این بود که پدران ما مثلاً مرحوم حاج شیخ فصل‌الله پسرعموی پدر من یعنی، عرض بکنم که، بله پسر عموی پدر من بود و این‌ها در طایفه‌شان یعنی طایفه کیا اشخاصی داشتند که سواد داشتند ملا بودند معروف بودند و پدر بنده هم، ولی کشاورز بودند مالک بودند خرده مالک بودند. به این ترتیب من هم از آن دودمان هستم و بنابر تمایل پدر و مادرم، و پدر من در تهران ازدواج کرد.

س- پدرتان در چه

ج- پدر من اسمش طاهر ولی لقبی داشت منتظم‌الدیوان در دربار ناصرالدین‌شاه شروع به به‌اصطلاح آجودان درباری بود. بعداً آمد رفت سر املاکش و کار ملک‌داری می‌کرد، ولی ما بچه‌هایش را همه را در تهران به تحصیل فرستاده بودند، مادرم هم که تهرانی بود. بنابراین شروع تحصیلات ما از بچگی در تهران بوده.

س- مادرتان از چه فامیلی هستند؟

ج- مادر من هم اتفاقاً مادر من هم از فامیل علما که می‌گویند باز هم می‌گفتند آخوندها آن‌وقت‌ها نه آخوندهای امروز، و خواهر حاجی بهاءالواعظین که از احرار و از مشروطه‌خواهان بود و به قدری در اصفهان ترقی داشت که من عکس‌هایی را دیدم از بچگی‌ام که سران بختیاری خوانین بختیاری ایستاده بودند همین‌طور و او نشسته بود. این خودش علامت این بود که خیلی مقام داشت در اصفهان. و این‌ها از فامیل به‌اصطلاح علما بودند. و پدر بنده ازدواج کرد و به همین جهت هم تمام بچه‌هایش را با سنگ‌تمام می‌فرستادند برای تحصیل و تشویق می‌کردند.

س- شما چندتا فرزند بودید؟

ج- ما دوتا بزرگ‌تر از من دوتا کوچک. عرض کنم که من متساوی‌البعد از طرفین پنج‌تا پسر یعنی دوتا برادر کوچک‌تر دوتا برادر بزرگ‌تر.

س- عجب

ج- و دوتا هم خواهر، این‌ها که البته یک برادرم هم خیلی من بچه بودم که بزرگ‌تر از همه این‌ها بود که مرحوم شده بود. به‌هرحال کلیةً پنج‌تا و دوتا هفت‌تا که زندگی می‌کردیم و هر کدام هم تحصیلاتی می‌کردند. بنده اگر اجازه بفرمایید کوتاه می‌کنم و روی خودم صحبت می‌کنم.

س- استدعا می‌کنم

ج- که یک سه سالی مأمور شدم از طرف دولت در زمان رضاشاه برای اروپا چون افسر توپچی بودم افسر توچخانه بودم برای تفتیش توپ‌هایی که می‌خریدم و یک هیئت تفتیش اسلحه خریداری داشتیم در برن و در چکسلواکی و همچنین در بوفورس که چکسلواکی عرض می‌کنم یعنی کارخانه اشکودا چکسلواکی و بوفورس که کارخانه توپ‌سازی سوئد بود، در این دوتا کارخانه‌ها می‌رفتم و می‌آمدم برای این‌که تفتیش توپ‌ها و مهماتی که می‌خریدیم. سه سال در آن‌جا بودم و در آن‌جا بعدها مأموریت پیدا کردم رفتم به یک سال و خرده‌ای رفتم در بوداپست برای تفتیش یک دستگاه گاما که دستگاه هدایت تیر ضدهوایی بود و روی آن دستگاه من یک کتابی نوشتم یک سال تمام زحمت کشیدم یک کتابی نوشتم برای این‌که این دستگاه را بتوانند در ایران دیگر اشکال نداشته باشند بشناسند. ولی این کتاب را که به‌اصطلاح خودم ماشین کردم خودم با استنسیل زیاد کردم یک چهل جلد درست کردم که فرستادم برای برن که مرکز هیئت تفتیش بود یک جلد نوشتم که من این را برای ارتش تهیه کردم و اگر اجازه بدهید بفرستم، دیدم که یک خرده نامهری کردند گفتند که خیلی خوب کتابی است مفید است ولی سه‌تا صفحه اولش را بردارید

س- کی گفت این را آقا؟

ج- از طرف رئیس هیئت. رئیس هیئت آن‌وقت سرلشکر شفائی بود. بله، سه صفحه اولش را بردارید و آن را صندوق بزنید بفرستید این‌جا بفرستیم تهران. چرا این سه صفحه اول را برداریم برای این‌که یک مقدمه‌ای بود که اسم من تویش بود، فقط برای این بود.

س- عجب.

ج- وقتی این‌کار را کردم من با کمال علاقه‌ای که داشتم خدمتم در اروپا ادامه پیدا کند چون فوق‌العاده‌های خوبی می‌دادند فلان و این‌ها، دستورشان را انجام می‌دادم ولی سه‌تا از این کتاب‌ها را دادم جلد چرمی حسابی درست کردند قشنگ مذهب کاری و آن سه صفحه‌ها را هم برداشته بود از آن چهل‌تا، آن سه صفحه‌ها را گذاشتم با خودم و تقاضا کردم که مرا بفرستید تهران من دیگر نمی‌توانم کار کنم.

س- آها.

ج- آمدم تهران و به وسایلی با رئیس ستاد ارتش آشنایی پیدا کردم. رئیس ستاد ارتش سرلشکر ضرغامی بود و او هم چون می‌خواست زبان آلمانی یاد بگیرد بچه کوچک هم داشتم که آلمانی حرف می‌زد با من آمده بود فریدون اولین پسرم بود و خیلی علاقه پیدا کرده بود با بچه من صحبت بکند و این‌ها آلمانی یاد بگیرد، و تقاضا کردم از او که من دو جلد کتابی آوردم که برای گاما نوشتم دستگاه گاما، یکی مال اعلی‌حضرت برای اعلی‌حضرت می‌خواهم تقدیم بکنم، یکی هم مال حضرت اجل.

ایشان خیلی خوشحال شدند و بعد گرفتم کتاب را بردم ستاد ارتش دادم. بعد از دو روز تلفن آمد مرا احضار کردند گفتند که اعلی‌حضرت خیلی خوشش آمد این کتابی که نوشتی و فرمودند تشویقت کنیم، چه می‌خواهی؟ به ایشان عرض کردم که استدعا می‌کنم که بفرمایید این چهل جلد کتابی که آمده در ارتش قسمت کردند این‌ها ناقص است برگردد پیش من چون سه صفحه‌اش کم است. من سه صفحه‌اش را بگذارم و بله، همین دستور را دادند و من راحت شدم. این اولین شوکی بود که به من خورد در زندگی سربازیم.

س- خیلی جالب است.

ج- البته بعد از هشت ماه مستقیماً هم البته فرمانده آتشبار ضدهوایی شده بوده که خوب، در حضور اعلی‌حضرت هم تیراندازی خیلی خوب کردم به طیارات این‌ها. و بعد مرا فرستادند به سوئد برای دانشگاه جنگ بعد از هشت ماه مأمور کردند که بروم دانشگاه جنگ سوئد را ببینم. در آن‌جا که رفتم وقتی دیدم که زبان سوئدی می‌دانم قدری ولی کافی نیست برای این‌که دانشگاه را مثل سوئدی‌ها ببینم تقاضا کردم که اگر اجازه بدهید من در رسته‌های مختلف مدارس کوچک‌تری را بروم ببینم پیاده، سواره، توپخانه ببینم. خوب آشنا بشوم به ترمولوژی زبان سوئدی بعد بروم مثل سوئدی‌ها امتحان بدهم بروم دانشگاه جنگ. رضاشاه خیلی خوشش آمد و قبول کرد و من هم ماندم و این مدارس را در سوئد دیدم، بعد رفتم به دانشگاه مثل سایر افسران سوئدی و در آن‌جا البته خوب شاید تقریباً نرمال من تحصیل کردم. درست ۱۹۴۰ یعنی مقدماتش که زودتر بود، جنگ جهانی که شروع شد من هم دانشگاه را تمام کرده بودم راه مراجعت به وطن به من بسته شد. حالا چون شما سؤال کرده بودید از من که مثل این‌که شما با پدر من همکاری تجارتی هم داشتید، از این‌جا شروع می‌شود. که مقدمه‌اش این بود. در موقعی که آلمان‌ها مرتب ممالک دیگر را می‌گرفتند در اروپا و اشغال می‌کردند، سوئد خیلی ناراحت شده بود برای این‌که ارتشش کم بود می‌ترسید که مثل نروژ آلمان‌ها بیایند آن‌جا را هم بگیرند سوئد را هم بگیرند. این بود شروع کردند به گرفتن قرضه ملی و ارتش‌شان را زیاد بکنند. بنابراین در همان اواخر سالی که در دانشگاه بودم مرتب اغلب روزها بخشنامه می‌آمد توی کلاس که یک دوتا افسر مثلاً می‌خواهیم لازم داریم بروند کورس شبانه ببینند برای اغذیه شناسی. دوتا افسر مثلاً می‌خواهیم برای چرم‌شناسی و غیره و غیره. یکی از رفقای همسایگی من که پهلوی دست من نشسته بود به نام کارلن وقتی گفتند برای چرم‌شناسی داوطلب بشود انگشت بلند کرد و اسم نوشت. وقتی که آمدیم به ساعت تفریح چند دقیقه ده دقیقه تفریح از کلاس آمدیم بیرون، من به او گفتم که خیلی رفقا بهم همچین بخصوص در سوئد خیلی بی‌رودربایستی صحبت می‌کنند، گفتم، «پسره فلان فلان شده تو که این‌قدر در تاکتیک استراتژی نمره‌های خوب می‌گیری می‌خواهی بروی چرم‌سازی برای چه یاد بگیری؟» یک مرتبه نگاه کرد همین‌طوری به من و گفت که «من تا حالا به خیالم تو باهوشی حالا می‌بینم خیلی خری.» «چرا؟» گفت، «این دولتی که می‌بینی دارد این‌قدر پول خرج می‌کند برای ارتش درست کردن برای این است که می‌ترسد مملکت ما گرفته بشود. پس‌فردا چند سال دیگر یا هر وقت این جنگ تمام می‌شود بعد من استراتژی و تاکتیک چه به دردم می‌خورد؟ من باید یک چیزی ببینم که بتوانم رویش نان بخورم. این را بدان، تمام کارها تمام این جنگ‌ها هم برای تجارت است برای درآوردن ثروت برای مملکت است این‌هایی که می‌افتند به جان هم. این است که باید رفت دنبال یک کاری که بالاخره یک پولی تویش دربیاید که آتیه‌ای تویش دربیاید.» و من واقعاً مثل یک چکش به مغزم بخورد چون تا آن‌وقت اگر یک کسی به من قبلاً می‌گفت تاجر مثل این‌که فحش داده به من. ولی من یک‌جوری شدم دیدم عجب حرف صحیحی می‌زند. به همین جهت وقتی که دیگر درسم تمام شده بود و راه هم به مملکت بسته شده بود رفتم مدرسه تجارت.

درعین‌حال هم دنبال گرفتن نمایندگی برای بعد از جنگ شدم. چندتا نمایندگی‌های خوب گرفتم و یک شرکت هم تشکیل دادم به نام شرکت «تهران» و در همان موقع هم تجار فرش، تجار ایرانی که در آلمان گرفتار ارز شده بودند ارز نداشتند التماس می‌کردند به من برای من هی فرش می‌فرستادند پیش‌پیش با قیمت‌های خیلی کم که اگر فروش رفت پول‌شان را به آن‌ها بدهم. و من واقعاً باید بهتان عرض بکنم که آن پول زیادی که در سوئد آن‌موقع بود و آن‌قدر که علاقه داشتند به فرش و این‌ها، من از فرش شروع کردم. این‌ها باعث شدند که من در همان‌جا واقعاً متموّل بشوم در همان‌جا به‌طوری‌که نه ماه بودجه سفارت را که پولش نرسیده بود من می‌دادم. و این را من در یک کتابی هست که به شما نشان می‌دهم آن‌جا منعکس کردم.

بله، به‌طورکلی، خوب، مسائل دیگری هم پیش آمد درستی مرا دیگران دیدند به خصوص یک تاجر برلیان و این‌ها که آمده بود آن‌جا قرار کرده بود یهودی بود، و آمد تمام برلیان‌ها تمام چیزهایش را پیش من قایم کرد که یواش‌یواش بتواند بفروشد و مزاحمش نشوند. خلاصه مرا متمول کردند. متمول کردند واقعاً میلیونر می‌خواهم بگویم شدم در آن‌جا با یک نمایندگی‌های زیاد. بعد از چهار سال من تحصیلات تجارتی کرده پولدار راه افتادم و توانستیم ویزا از آلمان بگیریم و عبور کنیم. ولی به شما عرض کنم هنوز بمباران می‌شد در آلمان. از استکهلم تا تهران صد روز مسافرت من طول کشید. همین‌طور می‌زدند ترن‌ها را داغان می‌کردند این‌ها. خوب ما شانس داشتیم آمدیم با زن و بچه آمدیم به تهران و شرکتی درست کردم به نام شرکت «کیاکا». این کیاکا یعنی کیا و یک کایی هم عقبش، این کا چه بود؟ این کاشانچی بود. علی پسر کاشانچی با من شریک شد. یکی از شرکای من برادرم بود، یک شریکم هم علی کاشانچی بود.

س- پسر بزرگ مرحوم کاشانچی.

ج- بله، بله. پسر بزرگ مرحوم کاشانچی. و ما شروع کردیم تمام واقعاً چون تنها سوئد بود که جنگ نکرده بود کارخانه‌هایش می‌توانست وسایل به‌اصطلاح برای صلح بدهد از قبیل کاغذ، پاکت، قفل، لولا، نمی‌دانم باتری، رادیو، هرچه، هر چه که لازمه چیز صلح است، یخچال و این‌ها. این بود که من می‌توانستم تمام این‌ها نمایندگی‌اش با من بود. و تمام اجناسی که واقعاً کاشانچی و لاجوردی با هم شریک بودند لازم داشتند ما برای‌شان وارد می‌کردیم. و خیلی معروفیتی پیدا کردیم و پولدار، پولدار شدیم. و البته این امر دوام نکرد در مغز من. چون عاشق نظام بودم حرفه‌ام نظامی بود. و به خصوص که مرحوم رزم‌آرا آمده بود رئیس ستاد ارتش شده بود و من رفتم یک دو سه ماهی که آمده بودم از مسافرت کسی به من هیچ حرف نمی‌زد که تو چه‌کاره‌ای. بله. البته در آن‌موقع یک وضع بدی هم داشت مملکت ما برای این‌که در اشغال متفقین هم بود و این‌ها. یک‌روز رفتم شنیدم که رزم‌آرا هم اسمش حاج‌‌علی رزم‌آرا بود، شنیدم این، خوب، پرسیدم از رفقا که این چه‌جور آدمی است این‌ها؟ گفتند، «خیلی افسرهای کاری را دوست دارد.» خیلی خوب. من رفتم در اتاق انتظارش به آجودانش گفتم، «به حضورشان عرض کنید حاج‌‌علی کیا»، که این یک ارتباطی باشد.

فوراً مرا خواستند و رفتم و ضمناً یک لوله کاغذ هم دستم بود که عبارت بود از تصدیق‌ها و دیپلم‌ها آن چیزهایی که در سوئد گرفته بودم. رفتم آن‌جا و با کمال مهربانی مرا پذیرفت، گفت که «شما چه فرمایشی داشتید؟» فلان. گفتم که «من الان در حدود سه ماه، سه ماه و خرده‌ای‌ست از یک مسافرتی که نزدیک ده سال طول کشیده من خارج مملکت بودم آمدم هیچ‌کس به من نمی‌گوید کجا بودی؟ هیچ‌کدام از این واحدها اصلاً من نمی‌دانم

س- چه درجه‌ای داشتید آن‌موقع؟

ج- درجه من در استکهلم که بودم سروان بود در دانشگاه جنگ، به من ابلاغ شد سرگرد شدم. ولی من به بچه‌ها نگفتم به شاگرد مدرسه‌ها، شاگردهای دانشگاه برای این‌که هیچ‌کدام‌شان سرگرد نبودند خجالت می‌کشیدم. من با همان درجه سرگرد داشتم، ولی سروانی دیپلم گرفتم.

وقتی که آمدم به ایران سرهنگ دوم شده بودم که رفتم پیش مرحوم رزم‌آرا. بعد به رزم‌آرا گفتم که من این تصدیق‌هایی که من کار کردم و زحمت کشیدم بگیرید پاره کنید این‌ها را. اصلاً من نمی‌خواهم این‌ها را به رخ کسی بکشم. به من یک شغل بدهید یکی دو ماه من کار بکنم. مرا امتحان کنید. خیلی خیلی خوش‌وقت شد و گفت، «خوب چه‌چیزی به نظرتان می‌رسد؟» گفتم، «والله من بعد از دانشگاه جنگ رفتم تز گذراندم برای رکن دوم برای اطلاعات در سوئد، و در این قسمت من تخصصی دارم به نظر خودم.» فوراً تلفن را برداشت و به سرهنگ گل‌پیرا که ضمناً شوهرخواهرش بود دیگر، گفت که «این افسر سرهنگ حاج‌علی‌کیا تحصیلاتی کرده این‌ها می‌آیند در آن‌جا و چیز» بعد آن‌جا رکن دوم هم چهار شعبه داشت.

س- چه سالی بود آن؟

ج- بله سال

س- واقعه آذربایجان شده بود؟

ج- واقعه آذربایجان نه، نه. واقعه آذربایجان خودم مغزش بودم.

س- پس

ج- نه قبل از واقعه آذربایجان

س- پیشه‌وری الان

ج- بود و این‌ها همه بودند. متفقین همه بودند، بله.

س- پیشه‌وری هم تو آذربایجان بود؟

ج- بله، بله، تمام آن اختلافات

س- پس سال ۱۳۲۴ بود تقریباً.

ج- بله ۲۴؟ بله، بله، در آن حدود

س- بله.

ج- این بود که من جلوی حرف رزم‌آرا را که تلفن می‌کرد گرفتم گفتم، «اجازه بدهید مرا بگذارند هر هفته‌ای، در چهار هفته، بروم یک مطالعاتی در آن شعبات رکن دو بکنم بعد گزارش به شما بدهم.» قبول کرد. و من رفتم و بعد از یک ماه یک گزارش چهل ورقی تهیه کرده بودم آوردم خدمت‌شان که این اساس اطلاعات این‌جوری است. باید این‌کار را بکنید این‌کار را بکنید، این‌جوری عمل بشود و واقعاً خدا رحمتش کند، تمام این کاغذ گزارش من زیرش قلم سبز همین‌طور خط زده بود احسنت راست می‌گوید صحیح است، همین‌طور است. هیچی، بالاخره من شدم مورد توجه به طوری بود که دیگر دستور داده بود که هر روز بعد از ساعت هفت و هشت می‌آیی پیش من خلاصه گزارشات را خودم به گوش من بشنوم. من شده بودم رئیس شعبه تجسس بله. و بعد این‌طور شد که به‌اصطلاح سرشناس شده بودم دیگر به رئیس رکن دوم اطمینان نمی‌کرد مرا می‌خواست همه دستورات را می‌داد.

س- کی بود رئیس رکن دومش؟

ج- رئیس رکن دومش همان گل‌پیرا بود که به او تلفن کرده بود من رفتم آن‌جا دیگر.

س- بله، بله.

ج- بله. بعد از آن بعد از ۹ ماه ما دیدیم که گزارشات طوری است که این خیلی دودستگی بودند، ارفعی بودند یک عده‌ای و یک عده‌ای رزم‌آرایی. ما دیدیم که طوری شده که ارفع و این‌ها، این‌ها نفوذ کردند در دستگاه شاه و شاه از رزم‌آرا بدبین شده و طوری‌ست که خیلی وضع رزم‌آرا چیز است.

س- لق است.

ج- لق است. رفتم شب پیشش و گفتم که این‌طور احساس می‌کند، گزارشاتی که من می‌بینم، اطلاعاتی که من پیدا می‌کنم، احساس می‌شود که مثل این‌که با شما یک مخالفتی می‌شود و ممکن است شما را بردارند از این پست. خندید و خدا بیامرز گفت که «نه شما نمی‌دانید این‌جا نمی‌شناسید این اشخاص را. مدت‌ها در خارج بودید نمی‌شناسید. این هوچی‌گری‌ها را زیاد می‌کنند.» بسیار خوب. من حرفی نزدم، فردا، در شورای تجسس وقتی خلاصه گزارشات به‌اصطلاح روزنامه‌ها و این‌ها راجع به ارتش این‌ها چیز می‌آمد که اگر یک چیزی خیلی برجسته بود مأموریت داشتم که با تلفن فوری بگویم به رئیس ستاد، تلفن را گرفتم رئیس ستاد را که چون در روزنامه درج بود که سرتیپ نخجوان در لندن مرده. این را خواستم بگویم بعد هم یک صدایی غیر صدای رزم‌آرا می‌آید، گفتم که من می‌خواهم با رئیس ستاد صحبت کنم. گفت، «از امروز من هستم.» دیدم که اه چیز عجیبی است عجب اطلاعاتی من دیشب به رزم‌آرا دادم، «از امروز من هستم.» یعنی ارفع آمده بود و آن هم رفته بود.

س- عجب.

ج- بله. گفتم که «اطلاع این است که می‌گویند سرتیپ نخجوان در لندن مرده. ما تکذیب کنیم یا تصدیق کنیم؟» گفت که «خیر، نخیر نمرده راه می‌رود.» آخر آن خودش را می‌زد به این‌که فارسی هم بلد نیست این‌ها. این یک تکه‌ای بود که خیلی آدم هیچ‌وقت یادش نمی‌رود، بله. خلاصه همان آقای ارفع یک مرتبه دیدیم که یک نفر از آن کوچه کفتر خودش را مأمور کرده بود که بیاید

س- چه چیز خودش را؟

ج- کوچه کفتر یعنی از آن‌هایی که به‌اصطلاح مَرَده خودش را

س- بله.

ج- مأمور کرده بود که سرهنگ سیاسی نامی را آن فرمانده هنگ موتوری بود بیاید و شعبه تجسس را از من بگیرد. و مرا صدا کرد ارفع گفت که، «بله، شما از قرار معلوم در یک کارهای بی‌رویه بودید و این است که بروید حالا فرمانده هنگ موتوری بشوید.» گفتم که «من نه شوفری کردم، نه اتومبیلرانی کردم که با موتور و این چیزها سروکار داشته باشم. من تخصص‌ام اطلاعات بود که این‌جا کار می‌کردم. هیچ‌وقت هم توی دارودسته‌ای نبودم. این است که ولی خیلی تعجب می‌کنم. ولی البته امر امر است و باید اطاعت بکنم. ولی بعداً چراغ را برمی‌دارید دنبال من می‌افتید.» رفتم هنگ را تحویل گرفتم. در آن‌جا هم دعوایم شد با دزدها. برای این‌که می‌گفتند کامیون‌های مارمونت که به‌اصطلاح تانک می‌کشید و فلان و این‌ها، این‌ها ۹۹ لیتر در هر ۱۰۰ کیلومتری، نه خدایا بله، ۹۹ لیتر بنزین می‌سوزاند. ما دادیم این‌ها را امتحان کردند شن و ماسه بار کردند از تپه‌های عباس‌آباد این‌ها بالا رفتند پایین آمدند کیلومتر شمارشان را دیدیم که این فقط سی‌تا سی و سه لیتر بیشتر بنزین نمی‌خواهد چرا نود و نه لیتر. بعد آن را گزارش کردم به اداره موتوری که این صورتی که می‌دهند این‌ها من خودم الان مصرف‌کننده شدم بیشتر از این نمی‌خواهد بنزین. همین باعث شد که هیچی ما را مایه گرفتند برایمان ارفع فرستاد ما را در ژبان حبس کرد.

س- عجب.

ج- پانزده روز در دژبان حبس بودم.

س- بابت گزارش.

ج- بله، ولی، بله برای این‌که این گزارش را دادم. بله، و در همان دژبان هم ماشین تحریر گفتم آوردند هم لاتین هم فارسی کارهای تجارتی با ماشین می‌کردم کارم. بعد، بعد از پانزده روز گفتند «بیا برو بیرون.» گفتم، «نمی‌روم بیرون. من همین‌جا بهتر است.» هیچی بالاخره به گوش وزیر جنگ رسید آقای زند وزیر جنگ بود، فرستاد عقب من که شما چرا نمی‌روید بیرون؟ فلان. گفتم، «می‌خواهم ببینم علت تو رفتنش چیست؟»

س- آها.

ج- بله، بالاخره این تلفن کرد به ارفع و ارفع گفتند که اول گفته بودیم برای این‌که ما گفتیم کامیون حاضر بکنند برای عملیات در کردستان، این اهمال کرده چند روز. بعد به این جهت ما حبسش کردیم. گفتم که الان خواهش می‌کنم که شما آجودان‌تان را بفرستید هنگ موتوری برود پرونده‌ها را ببیند من در اجرای امر اهمالی کردم یا نه. همین الان من که این‌جا نشستم هنوز. همین کار را هم کرد زند، و پسر حاج محتشم السلطنه سرهنگ اسفندیاری آجودانش بود، فرستاد رفتند پرونده‌ها را دیدند، دیدند که من یک روز قبل از رسیدن دستور قبل از این‌که دستور کتبی برسد یک‌روز قبل فرستادم حتی. با تلفن اجرا کردم این‌کار را.

س- آها بله.

ج- ملاحظه می‌کنید؟

س- بله.

ج- با تلفن اجرا کردم تا دستور برسد. بعد خوب، ایشان هم به گوش شاه رسانده بودند یک کردیتی ما پیش شاه پیدا کرده بودیم. بعد مرا گذاشتند استاد دانشگاه جنگ. مدتی استاد دانشگاه جنگ در تهران بودم.

س- بله استاد دانشگاه جنگ بودید.

ج- بعداً مجدداً که بعد از آن قضیه فرار توده‌ای‌ها و این‌ها از خراسان، افسرهای توده‌ای از خراسان و این‌ها پیش آمد، شاه خیلی اوقاتش تلخ شد. قوام‌السلطنه آمد نخست‌وزیر شد و این‌ها. و آن هم پیش شاه رفت و گفت، «بایستی رزم‌آرا بیاید تا اوضاع درست بشود این‌ها.» دومرتبه رزم‌آرا آمد به ستاد ارتش. آمد ستاد ارتش فوراً مرا خواست. مرا خواست و گذاشت برای معاونت رکن دوم باز. یک مدتی با ایشان کار کردم. ولی با آن رئیسی که گذاشته بودند برای رکن دوم در درجه از من ارشد بود قوم‌وخویشی هم داشت با رزم‌آرا، ولی من می‌دیدم همه کارها را من می‌کنم، ولی او لج‌بازی بیشتر می‌کند گو این‌که با رزم‌آرا مستقیم کار می‌کردم، رفتم به رزم‌آرا گفتم که خواهش می‌کنم که مرا از این‌جا بردارید. این‌طوری نمی‌شود که یک رئیسی با معاونش نتواند همکاری کند. بالاخره ایشان هم او را برداشتند مرا هم کردند به‌اصطلاح یک بازرسی که در اختیار خودش باشم یک مدتی. بعد هم یک مرخصی چهار ماهه گرفتم آمدم به، ۱۹۴۶ بود دیگر، مرخصی گرفتم آمدم به اروپا برای این‌که ترتیبات کار زندگی‌ام را که در سوئد و در این‌ها داشتم ترتیبش را بدهم این‌ها.

بعد برگشتم رزم‌آرا به من پیشنهاد کرد که حالا شما یا می‌خواهی یک اداره بازرسی درست می‌کنم رئیسش بشوی و مستقیماً تحت نظر خودم. یا مرزبانی ما خیلی وضعش خراب است می‌خواهی مرزبانی را اداره بکنی. بعد گفتم، «اجازه بدهید من بروم مطالعه کنم.» بعد از یک هفته دیدم که واقعاً مرزبانی یک دزدبانی است اصلاً چیز نیست. دست ژاندارمری بود و بعد آمده دست ارتش و وضع غریبی دارد. گفتم این‌جا را درست کنم خوب است. این بود که آمدم گفتم «من مرزبانی را قبول می‌کنم. اما مرا بگذارید معاون سرتیپ سطوتی که الان رئیس مرزبانی است. یک چندی من معاونش بشوم به کارها رخنه بکنم بعد آن‌وقت به شما اطلاع می‌دهم. رفتم یک یک ماهی آن‌جا که بودم کاملاً دیدم که دزدی‌ها چطوری می‌شود و این‌ها و چرا مرزها خراب است. بعد آمدم به آن‌ها گفتم چندتا مدارکی هم داریم که سطوتی را فورا بلند کردند من شدم رئیس مرزبانی کل

س- سطوتی یا ثروتی؟

ج- سطوتی.

س- سطوتی بله.

ج- سطوتی، س ط.

س- بله.

ج- بله، من شدم رئیس کل مرزبانی با درجه سرهنگی. البته در غیاب رزم‌آرا من سرهنگ شده بودم آن‌وقتی که سرهنگ دوم بودم. ولی آن‌وقتی که رزم‌آرا خارج از ارتش بود من سرهنگ شده بودم. بعد شروع کردم تشکیلاتی دادم در مرزبانی. مدت سه سال و نیم من رئیس مرزبانی بودم.

ها ببخشید این را نگفتم، در این تشکیلاتی که داده بودم این‌ها اولین مرتبه و آخرین مرتبه‌ای بود که اعلی‌حضرت تشریف آوردند برای بازدید مرزبانی که در میدان ارک آن‌جا بود اداره‌مان. وقتی برنامه‌ها و تشکیلات ما را دیدند خیلی از من تمجید کردند و جلوی همه مرا صدا کردند و دست دادند و «خیلی ممنونم.» و فلان و در همان مرزبانی هم که بودم نخست‌وزیر شد رزم‌آرا یعنی نخست‌وزیر شد که، من در خراسان رفته بودم تفتیش مرزها، تلگراف کرد که زودی بیا این‌ها، چون با من مشورت می‌کرد همیشه. آمدم و گفتند که «بله من این روزها می‌خواهم نخست‌وزیر بشوم.» گفتم، «با لباس، یا بدون لباس؟ لباس را می‌کنید؟» گفت، «نه باید لباس را بکنم.» گفتم، «پس قبول نکنید. چون الان شما قدرتت بیشتر از نخست‌وزیرهاست لباس را بکنید گرفتار وکلا می‌شوید.» و همین‌طور هم شد. من وقتی رئیس مرزبانی بودم هنوز هم سرهنگ بودم ها هنوز سرهنگ بودم، بعد از کشته شدن رزم‌آرا من سرتیپ شده بود. هیچی، من کاملاً هیئتی هم فرستاده بودیم به مرزهای شوروی، بیشتر کارهای‌مان سر چیز بود با روس‌ها دعوا داشتیم بیشتر.

در این‌جا من باید یک نکته‌ای را به شما عرض کنم، یک‌روزی من رفته بودم به مرخصی ایام عید به مازندران. از رزم‌آرا اجازه گرفته بودم تلفن کرده بودم رفتم. اجازه به من دادند وقتی آمدم به مرزبانی گفتند که «فلانی شما قبل از رفتن بیا مرا ببین.» وقتی که رفتم ستاد، ایشان گفتند که چون روز سلام چیز می‌خواهند اعلی‌حضرت مرحمت به تو بکنند این است که بهتر است نروید به مرخصی.» گفتم که «من می‌دانم می‌خواهند نشان به من بدهند. من نشانم در بی‌نشانی است قربان. من نمی‌خواهم. اجازه بدهید همان بروم به خانواده‌ام سر بزنم. من نمی‌خواهم.» و رفتم، رفتم مازندران.

در آن‌جا که بودم دیدم که، خوب، با خانواده‌ام بودم در ساری بودیم تلفن کردم که برویم به گرگان. تلفن کردم به فرمانده تیپ گرگان سرتیپ محتشمی نبود، بله، به فرمانده تیپ گرگان، تلفن کردم که ما می‌خواهیم دسته‌جمعی بیاییم آن‌جا هم گردش بکنیم ایام تعطیل را. تا تلفن را برداشت گفت، «ای کیا جون دستت به دامنت بیا که داریم از بین می‌رویم، چی‌چی، جنگمان شده با روس‌ها.» فوراً آمدم و خانواده را در همان (؟؟؟) گذاشتم و جیپ را همان شبانه برداشتم و با شوفرم رفتم به گرگان. نصف شب رسیدم گرگان. گفتم، «چه خبر است؟» گفتند، «بله، روس‌ها آمدند و یک پاسگاه سنگر تپه را از ما گرفتند و تهدید می‌کنند ما را که یک پاسگاه نفتلیجه را هم از ما دومرتبه آن را هم بیایند بگیرند بگویند تخلیه کنید. و این است که من نمی‌دانم چه‌کار کنم؟ الان هم رزم‌آرا پای بیسیم تهران دارد هی از من وضعیت می‌پرسد.» گفتم، «الان ارتباط دارید؟» ارتباط گرفتم به رزم‌آرا گفتم، «تشریف ببرید منزل‌تان شما. من این‌جا هستم دستورات را می‌دهم و بعد هم به شما اطلاع می‌دهم.» گفتم، «عده چه‌قدر دارید؟» گفت، «یک گروهان ما بیشتر نداریم. یک گروهان همه‌اش عده داریم. گفتم که «بسیار خوب. شما چادر چه‌قدر دارید در چیزتان؟» خیلی چادر هفتاد هشتادتا چادر داشتند این‌ها. گفتم، «کامیون، کامیون‌های‌تان را بگویید.» تمام کامیون‌ها را با آن یک گروهان سوار کردیم قسمت کردم به کامیون‌ها، گفتم، «برویم طرف نفتلیجه.» همان شبانه صحرای ترکمن. دستورات هم دادم تمام راننده‌ها را هم صدا کردم گفتم که این‌طور به نفتلیجه که رسیدیم همین‌طور چراغ روشن است. بعد می‌ایستید بارتان را می‌گذارید خاموش می‌کنید بعد می‌روید. برمی‌گردید. دومرتبه همین‌طور. وقتی که آخری شدید دومرتبه همین‌طور یکی یکی همین‌طور این‌ور آن‌ور همین‌طور می‌آیید که به‌طوری‌که ما همه‌اش بیست و دو سه تا کامیون داشتیم در حدود صد صد و پنجاه تا کامیون نشان دادیم.

س- آها.

ج- البته آن‌جا طرف هم چراغ‌ها را می‌دید دیگر. بعد هم دستور داده بودم این‌ها را یک گروهان را قسمت کردند به چادرها و جلوی چادرها گفتم که هوا که سفید می‌شود روشن می‌خواهد بشود شما شروع کنید به گردوخاک هی بیل و کلنگ بزنید جلو فلان و این‌ها. و سنگر کنی مثلاً یک‌همچین چیزی یا چیز صاف می‌کنید این‌ها، گردوخاک. بعد یک نامه گفتم مرزبان را صدا کردم یک نامه‌ای دادم دستش، گفتم، «فردا صبح وقتی که هوا روشن می‌شود زود می‌روی با بیرق سفید می‌روی جلو.» این‌ها رسم بود. می‌روی جلو این نامه را می‌دهی. نوشته بود مرزبان این‌طور که ما دولت‌مان با دولت شما جنگ نداشت. ولی شما آمدید یک پاسگاه ما را گرفتید و یک پاسگاه دیگر هم مطالبه دارید می‌کنید. به همین جهت است که ما آمدیم و خلیج حسینقلی را از شما می‌خواهیم و جنگ هم می‌کنیم برای این‌که شما شروع کردید. و یا فوراً اولاً پاسگاه ما را تخلیه کنید. این مرزبان اینا بیچاره آن‌قدر لرزه گرفته بود و زود گفت که این‌ها تخلیه کردند. و ما رفتیم پاسگاه را گرفتیم این‌ها، در صورتی که ما یک گروهان داشتیم آن‌ها یک گردان یعنی سه گروهان.

س- پس انگار در سطح محلی این تصمیمات گرفته می‌شده. نه ابداً ابداً، همین‌طور است. هیچی تخلیه کردند و ما رفتیم آن‌جا را هم اشغال کردیم و نفتلیجه را هم ندادیم. بعد با رمز و با بیسیم به طور رمز یک رمز فرستادم و گفتم که همان را بگیرند که همه را نمی‌توانم فاش بگویم، موضوع را به رزم‌آرا گفتم. فردا افسران ارتش آمده بودند باشگاه افسران برای دیدن عید، رسم این بود که می‌آمدند، درآمد جلوی تمام افسران گفت که «ببینید افسر این است. به مرخصی رفته و وقتی می‌بیند آتشی روشن شد و خطری درست شد می‌رود با کمال درایت و رشادت به نحو احسن انجام می‌دهد و خیال مرا راحت می‌کند. این را می‌گویند افسر. یاد بگیرید.» این را در آخرین دفاع خودم هم گفتم که نوشته شده در مکتب میهن‌پرستی، یکی از دوستانم آخرین دفاع مرا هم نوشته.

بله به‌هرحال، خوب، تا زمانی که رزم‌آرا زنده بود البته به علت حسودهای دیگری که دوروبر شاه بودند من نتوانسته بودم چهار ساله سرتیپ بشوم. ولی وقتی او را کشتند و این‌ها بعد دیگر من سرتیپ شدم در مرزبانی و بعد مشمول یک بلای دیگری شدیم. و آن این بود که چون تمایلی از طرف شاه به من شده بود، ما شدیم مورد نفرت مصدق. مصدق وقتی که آمد سر کار جزو افسرانی که بازنشسته کرد البته نه به نام تصفیه همین‌طوری، مرا هم بازنشسته کرد. من هم از خدا خواستم. ملاحظه می‌کنید؟ من بازنشسته شدم رفتم دومرتبه سر شرکتم. رفتم و مشغول به‌اصطلاح ترمیم کار شدم. چون وقتی آدم نیست سر کارش همه‌چیزش از بین رفته دیگر. دومرتبه شروع کردم به قرض کردن و پل ساختن و یک کار کردن و نمایندگی‌ها را راه‌انداختن و این‌ها و یک نضجی گرفتم، والا وضعیتم خیلی خراب شده بود. همه را برده بودند. چون من که دیگر سر کار نبودم هیچ‌وقت. بله، این بود. بعداً وقتی که شاه روز ۲۸ مرداد برگشت، چون من یک سازمانی تشکیل داده بودم که این سازمان را حالا به شما بعد از این فراز می‌گویم. به گوشش رسید که بیشتر کمک‌ها از طرف سازمان کوک، سازمان من اسمش سازمان کوک بود، از طرف سازمان کوک شده. این بود که مرا احضار کرد شاه که برگرداند به ارتش، یعنی البته هفته‌ای دو روز می‌رفتم شرفیاب می‌شدم

س- کمک‌ها به چه قربان؟

ج- بله؟

س- کمک‌ها به چه؟ نفهمیدم. فرمودید بیشتر کمک‌ها

ج- کمک‌هایی از طرف سازمان کوک به او شده در ایران.

س- یعنی به خود اعلی‌حضرت.

ج- بر ضد مصدق.

س- صحیح.

ج- برای چیز برای این‌که

س- برای ۲۸ مرداد.

ج- بله ۲۸ مرداد. و اصولاً خیلی روشن بود که، خوب، من یک آدمی بودم که موافق با سلطنت بودم.

س- بله.

ج- درست است که قلبا نمی‌خواستم که دیکتاتوری وجود داشته باشد. و واقعاً هم پانزده سال تمام که من دست راست شاه بودم حرف مرا می‌شنید.

س- آها.

ج- می‌شنید.

س- آها.

ج- ولی خوب چه فایده؟ بعداً حالا، بعداً آن کتاب «مکتب میهن‌پرستی» را که یکی از دوستانم آن آخرین دفاع مرا نوشته بخوانید خواهید دید که چه وضعی بوده چون خیلی داستانی دارد. به‌هرحال اعلی‌حضرت مرا احضار کردند و هفته‌ای دو روز شرفیابی پیدا می‌کردم.

س- تحت چه سمتی قربان؟

ج- در بازنشستگی و می‌رفتم حضورشان و مأموریت پیدا می‌کردم. هر طیاره‌ای می‌خواستم از دربار فوراً در اختیارم می‌گذاشتند می‌رفتم به مناطق برای نضج این سازمانی که داده بودم که گسترش بدهم این سازمان را. و در این مدت سه سال من فارغ‌البال بودم و پشتیبانم هم شاه بود که دیده بود مفید است این سازمان. و من این سازمان را گسترش می‌دادم. و قطعاً شما خواهید گفت آخر این چه سازمانی بود که این‌قدر اهمیت داشت شاه دوست داشت؟ بعد برای‌تان تعریف می‌کنم که بر چه اصلی بود این.

من صدوبیست هزار سرباز بدون جیره بدون پول بدون مواجب برای شاه درست کردم در این سازمان. صدوبیست هزار. که توی این سازمان وزیر بود، مجتهد بود، زن بود، بازاری بود، اصناف بودند، اطبا بودند، مهندسین بودند، فرهنگی بودند، تمام هرکدام کمیته‌های علیحده‌علیحده که همدیگر را هم نمی‌شناختند. ملاحظه می‌کنید؟ اما این فکر چطور شده بود آمده و من چطور نابغه بودم مگر که یک‌همچین سازمانی درست بکنم در آن‌موقع؟ چطور شد؟

س- بله.

ج- ببینید ایران ما از، بله، نزدیک، بله، نزدیک چهارده قرن است دیگر هزار و چهارصد سال تقریباً، گرفتار حمله عرب شد. علتش هم این بود که خیلی ایرانی‌ها پولدار شده بودند و تنبل. عرب‌ها هم آمدند ایران را گرفتند. با زور شمشیر همین‌طور مذهب فرو می‌کردند به ایران. در صورتی که ایران البته آن‌هایی که پولدار بودند یک مقدار زیادی به هندوستان این‌ها پارسی‌ها فرار کردند. و آن‌هایی هم که نداشتند مجبور بودند تسلیم شوند. ولی معناً باز استعداد ایرانی طوری بود که در این نهصد سالی که عرب توی سر ما می‌زد و ما مجبور بودیم که اصلاً تمام زبان و همه چیزمان هم ول بکنیم برویم دنبال عربی و دنبال مذهب و فلان و این‌ها، ایرانی‌ها به قدری در این قسمت پیشرفت کرده بودند که تویش ابوعلی سینا آمد. تویش در خلفای عباسی، برمکی‌ها رفتند حکومت می‌کردند بر همه. این‌ها ایرانی‌ها بودند دیگر.

استعدادش را بروز می‌داد ولی هیچ‌وقت حاکم نبود. حالا نبود در این نهصد سال. بعد هم که ایران گرفتار مغول شد. مغول هم یکی دو صد سالی در ایران سلطنت می‌کردند و خیلی هم خشن بودند. ولی این‌ها خودشان را تسلیم به ایران کردند. به‌طوری‌که اصولاً تمام ادبیات فارسی، تمام حکمت، همه‌چیز زمان مغول نضج گرفت. مغول‌ها واقعاً معناً به زبان فارسی و به ادبیات فارسی خیلی خدمت کردند. بعد از آن چطور شد؟ بعد از آن واقعاً هم دنبال این افتاده بودند که بروند آن اصل عرفانی که ما از زردشت به دست آوردیم، ایثار و عرفان، دنبال آن فکر می‌رفتند و واقعاً هم ترقی می‌کردند. تا رسید به زمان صفویه.

زمان صفویه چون صفویه خودش اصلاً مرشد اعظم بودند دیگر، مرشد اعظم بودند کم‌کم از مرشدی آمدند به به‌اصطلاح، یعنی از عرفان استفاده کرده بودند مرشد اعظم شده بودند. یواش‌یواش در زمان صفویه آمد این عرفان به صورت صوفی‌گری درآمد و یواش‌یواش گدایی و جاسوسی. واقعاً می‌توان گفت که صفویه به ایران لجن‌مالی کرد از این نظر. و به همین جهت وقتی که افتاد به صوفی‌گری و گدایی و جاسوسی، ممالکت خارجی که در ایران به‌اصطلاح منافعی برای خودشان حس می‌کردند، این‌ها بیشتر جاسوسی بلد بودند تا آن‌ها. به همین جهت یواش‌یواش این معنویت ما و ملیت ما متزلزل شد به‌طوری‌که نفوذ اجانب خیلی بیشتر شد از شمال و جنوب روی ایران تا زمان قدیم حتی زمان اعراب. چون در زمان اعراب ما اقلاً در معنویت پیشرفت کرده بودیم به زبان عربی، به تشکیلات عربی نفوذ پیدا کرده بودیم. ولی این‌جا دیگر همه به ما نفوذ پیدا کردند به‌طوری‌ که دیگر رسید به آن‌جا که زمان وثوق‌الدوله آمد یک لایحه‌ای به احمدشاه زمان احمدشاه تهیه کرده بود که ایران به دو منطقه به‌اصطلاح نفوذ قسمت بشود. از جنوب مال انگلیس، شمال مال روس‌ها. این لایحه را آوردند. احمدشاه سر همین از بین رفت دیگر. هر چه کردند به او در لندن دعوتش کرده بودند که این را در نطقش هم بگوید در نطقش هم نگفت.

س- بله.

ج- گفت که من، به آن‌هایی که به‌اصطلاح خواهان گذراندن این لایحه بودند به او گفتند «برای تو خطر است.» گفت، «چه‌کار می‌کنند؟ مرا می‌گویند شاه نباشم دیگرها، اما ایران را نمی‌دهم.» واقعاً به نظر من احمدشاهی که می‌گویند بی‌عرضه بود بسیار وطن‌پرست بود. و نکرد. بالاخره چطور شد؟ سلطنت رفت، سلطنت آمد به دست رضاشاه. من خودم، من خودم حالا وقتی که این ایدئولوژی سازمان خودم را برای‌تان تشریح کردم، معتقدم به این‌که سلطنت خوب است برای ایران ولی به شرطی که به دیکتاتوری نکشد. به شرطی که سلطان در حکومت دخالت نکند. و الا، چون ایرانی‌ها عادت دارند به پدر داشتن، شاه داشتن. روحاً خیلی دوست دارند چون نه این‌که سازمان ما اصولاً یک موقعی مثل آمریکای امروز قدرت در روی کره زمین داشت، چرا سلاطینی مثل انوشیروان داشتیم، مثل کوروش داشتیم، مثل کورس داشتیم. ملاحظه می‌کنید؟ این است که ایرانی‌ها علاقه دارند، علاقه دارند همچین فکر بکنند. ولی خود همین‌ها وقتی که می‌آیند به تخت می‌نشینند و می‌ناشنندشان به تخت، یعنی این‌جور درمی‌آیند. نمی‌خواهند بکنند ولی می‌برندشان به طرف خرابی درباری‌ها کسانی که به‌اصطلاح نوکر اجنبی هستند.

س- بله.

ج- اجنبی آن‌ها را می‌کشد کما این‌که همین در این کتاب «مکتب میهن‌پرستی در ایران»‌که به شما تقدیم می‌کنم چهار صحفه از آن‌جایی که مرا بازداشت کرده بودند چهارده ماه، نوشتم به شاه، چهار صفحه آن‌جا چاپ شده. که دادم به وزیر کشور که به دست‌شان رسید زیرش وزیر کشور نوشته «به شرف عرض رسید قرائت فرمودند.»

س- بله.

ج- آن‌جا خواهید دید من چطور صریحاً به شاه گفتم که این دولت امروز را خارجی‌ها به شما تحمیل کردند. سبزی‌فروش‌‌ها هم این را می‌دانند. بدهید به دست من تا من درست کنم.» آن‌جا نوشتم از توی بازداشتگاه.

س- بله.

ج- بازداشتگاه. بله، اکبر لاجوردی کجاست؟

س- در تگزاس قربان.

ج- عموی شما دیگر.

س- بله، بله.

ج- خیلی مرد خوبی است. آن هم یک خاطره‌ای دارم با او که وقتی آمده بود پیش من. بله، می‌دانید این را یا نمی‌دانید؟

س- نه.

ج- نه نمی‌دانید. خوب بعد می‌گویم آن را. بله، من رئیس اداره دوم بودم زمان شاه دیگر.

س- بله.

ج- یعنی کمیته عالی اطلاعاتی را هم تشکیل داده بودم که ساواک و رئیس شهربانی و رئیس ژاندارمری و دادستان ارتش و گاهی معاونین با وزرا می‌آمدند در آن کمیته هفته‌ای یک مرتبه شرکت می‌کردند و تمام امور مملکتی به دست من بود.

س- بله.

ج- به این جهت بود که به‌اصطلاح شاید می‌توانم بگویم که من شخص دوم بودم مدت‌ها در پیش شاه.

س- بله.

ج- پیش مملکت بله. درهرحال و هیچ‌وقت هم من سوءاستفاده نکردم. جز خوبی به کسی هیچ‌وقت بدی نکردم و حتی ترک اولی نکردم. یک‌روزی همین اکبر لاجوردی عموی شما آمد پیش من. در اداره دوم. به من گفت، «کیا تو با ما همکاری می‌کردی، تجارت می‌کردی. ما آمدیم که به ما کمک کنی الان.» «چه‌کار کنم؟» «بله، موضوعی صد میلیون تومان قیمتش است یک کنتراتی است و ما خیلی ارزان‌تر از طرف هستم. این آقای ارتشبد هدایت می‌خواهد دوستان خودش را بدهد خیلی گران‌تر. می‌توانی یک کاری بکنی بگوش شاه برسانی؟» فلان و این‌ها. گفتم که خوب، مسلم است. حرف صحیحی می‌زنی. آن به ضرر چیز است در صورتی که شما ارزان‌تر هستید. بعد درآمد گفت که ضمناً دو درصد در میلیون تومان هم برای شما در نظر گرفتیم.

گفتم، «اکبر جون، بد آمدی. این میزی که الان من نشستم میز بیت‌المال است. این میز تجارت نیست. و من نخواهم کرد این‌کار را برای شما برای این‌که تو با این نظر آمدی.» این هم خیلی ناراحت شد. خیلی ناراحت شد و چه شد. گفت، «والله، نه یک اشتباهی کردم فلان.» گفتم، «اگر واقعاً توبه می‌کنی از این اشتباهت دیگر فکر نمی‌کنی، من اگر از پشت این میز بیایم با تو پشت میز تجارتم، تا یک شاهی آخر اگر چیزی به تو بفروشم می‌گیرم. اما این‌جا بیت‌المال است که مرا آورده این‌جا. من حق پول گرفتن ندارم. اما کارت را می‌کنم حالا.» رفتم و کارش را انجام دادم. فهمیدید؟

س- کار چه بود؟

ج- نمی‌دانم، یک کنتراتی داشتند صد میلیون تومان ارتشبد هدایت نمی‌گذاشت.

س- بله.

ج- و این را از اکبر بپرسید. اکبر یک‌دفعه آمده بود در بازداشتگاه دیدن من و آن سرلشگر امینی، عموی این امینی بود، جلوی آن گفتم، «اکبر بگو من دزد هستم که این الموتی کمونیست توی رادیو می‌گوید دزدها را گرفتیم؟»

س- آها.

ج- به او بگو، بگو که یک روز آمدی پیش من چه گفتی و من چه گفتم به تو به‌هرحال این هم یک نکته‌ای‌ست که پیش آمده بود.

س- بله، راجع به این سازمان کوک می‌فرمودید؟ که چه‌جوری بود این سازمان؟

ج- حالا ببینید، پس ما احساس من از مطالعه تاریخ مملکت این بود که ایران مدت‌هاست که به خصوص از زمان صفویه به بعد بین دو سنگ آسیا قرار گرفته و فشار می‌آید جنوب و شمال. و این ایران مرتب زعمای قوم دنبال یک قدرت سوم می‌گردند که یک‌طوری بشود از زیر این دو قدرت نجات پیدا بکنند. این طبیعی طبیعی است هر کسی می‌داند.

این بود که زمان ناپلئون و فتحعلی‌شاه متشبث شدند ناپلئون قرار شد یک میسیونی بفرستد و یک تعهداتی بکند و بیاید از راه ایران شاید به هندوستان نزدیک بشود و فلان و این‌ها. ناپلئون که خیلی کشور گشایی کرده بود. یک میسیونی تحت ریاست ژنرال گاردان از راه ترکیه فرستاد به ایران بیاید. ژنرال گاردان را در همان مرز ترکیه کشتند. حالا شمالی‌ها بودند یا جنوبی‌ها، من دیگر آن را نمی‌دانم. کشتندش بهم خورد.

بعداً در زمان این محمدرضاشاه هم این فرصت وجود داشت. در زمان پدرش هم وجود داشت که آلمان‌ها آمده بودند نزدیک شده بودند و بر سر همان آلمان‌ها شد که آمدند مملکت اشغال شد و بردندش و تا آخر عمرش گرفتار بود رضاشاه. نوبت به محمدرضاشاه رسید.

 

 

 

 

روایت‌کننده: تیمسار سپهبد حاج‌علی‌کیا

تاریخ مصاحبه: ۲۱ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

س- بله بفرمایید.

ج- بله، نوبت به محمدرضاشاه رسید. محمدرضاشاه در اوان سلطنتش خودم شاهد بودم که خیلی خیلی عاشق بهبود این وضع و پیدا کردن راهی که بتوانیم از این گرفتاری بین دو قدرت نجات پیدا بکنیم بود. این بود که خودش را به آمریکایی‌ها نزدیک کرد و دیدید که زمان کارتر چه بلایی همین آمریکایی‌ها به سر ایران آوردند که خودشان هم بالاخره بدهکاری‌شان را دادند و هنوز هم دارند می‌دهند. درست است؟

س- بله.

ج- اما من چه فکر می‌کردم؟ من فکر دیگری می‌کردم. من می‌گفتم درست است قدرت سوم لازم است. اما آن قدرت باید توی ملت درست بشود نه از خارج. و به همین جهت دنبال یک ایدئولوژی می‌گشتم که یک ایدئولوژی بیاورم که همه قبول داشته باشند این ایدئولوژی را.

ببینید روس‌ها آمدند و کمونیسم را در روسیه ایجاد کردند و چین را هم آلوده کردند. ایدئولوژی کمونیست چیست؟ شما آن اصل ایدئولوژی‌اش را هیچ فکر کردید چیست؟ می‌توانید به من جواب بدهید؟

س- نخیر.

ج- بله؟ نه.

س- بفرمایید.

ج- اصل ایدئولوژی خوبی دارند، صحیح است. ببینید، دوتا بچه که هنوز راه رفتن را بلد نشدند نشستند پهلوی هم، بگذارید توی یک اتاق. به یکی‌شان یک دانه اسباب‌بازی بدهید در را ببندید بروید. بعد از پنج دقیقه برگردید ببینید چه می‌شود؟ دعوا شده آن لنگ آن عروسک را می‌کشد، آن می‌کشد، آن فلان می‌کند، این‌ها چیست؟ این حس حسادت است. خداوند در انسان حس حسادت آفریده، طبیعی است این طبیعی است. نمی‌شود گفت نیست حس حسادت منتها به نسبتی که انسان فهم و شعور پیدا بکند حسادت را به صورت غبطه از آن استفاده می‌کند. این می‌شود نعمت خدا داده، نه مصیبت خداداده که وقتی غبطه خورد یعنی چه؟ یعنی وقتی که رفیقم بالا رفت من هم غبطه می‌خورم کار بیشتر می‌کنم بالاتر می‌روم نه این‌که بروم او را بیندازم رو نعشش حسادت بکنم. ملاحظه فرمودید؟

س- بله.

ج- روس‌ها اما صرفا از این حسادت استفاده کردند یک امر طبیعی است. گفتند که بله از اول کارشان گفتند ما کاری می‌کنیم که تمام اغنیا را فقیر کنیم و فقرا را غنی. الان نزدیک هفتاد سال است که آمدند پنجاه درصد از این برنامه اجرا شده. اغنیا را فقیر کردند اما فقرا را غنی نکردند. نمی‌شود، محال است. چرا؟ برای این‌که هر شخصی با یک استعداد خاصی به وجود می‌آید حتی دوتا برادر یک استعداد در آن‌ها نیست. یکی می‌بینید که چه‌قدر بالا می‌رود یکی می‌بینید چه‌قدر پایین می‌رود. ملاحظه می‌فرمودید؟

س- آها.

ج- پس این ایدئولوژی را که ایده‌آل است واقعاً چون اصلش اصل ایدئولوژیش خداداده است. اما انسان کی به ایده‌آل می‌رسد؟ می‌گویند دوتا خط موازی همدیگر را در الی غیرالنهایه قطع می‌کنند. کی می‌تواند الی غیرالنهایه را ببیند؟ پس هیچ‌وقت نمی‌رسد دو تا خط موازی. این است که این ایده‌آل هیچ‌وقت به جایی نمی‌رسد کمونیستی و این ایدئولوژی.

اما من یک ایدئولوژی آورده که این برای همه انسان‌ها، همه حیوانات، همه طیارها، همه حشرات، صدق می‌کند و آن اصل دفاع خانه و لانه است. شما یک چوب توی لانه زنبور بکنید ببینید می‌ریزند سرتان. بروید یک لانه کلاغ پاره کنید ببینید چطور می‌آید چشم آدم را درمی‌آورد. هر حیوانی، هر انسانی این حس را دارد، یک خانه دارد می‌خواهد دفاع بکند. خوب، این اصل ما شد که قبول کردیم. خوب، می‌آییم من یک خانه دارم، یک همسایه هم دارم که او هم یک خانه دارد، یک همسایه هم این‌ورم دارم که او هم یک خانه دارد. هر سه‌تای‌مان به این اصل معتقدیم می‌آییم دست به دست هم می‌دهیم می‌گوییم اگر کسی آمد این خانه‌های ما را خواست یک زحمتی بدهد یا خراب بکند یا فلان بکند، تجاوز بکند هر سه‌تای‌مان متفق بشویم برای دفاع. چشم، خیلی خوب، سه‌تا چهارتا پنج‌تا، شش‌تا هفت‌تا، یواش‌یواش می‌بینید یک جمعیتی درست شد دنبال یک ایدئولوژی که همه معتقدند به آن. درست است؟

ج- بله.

س- وقتی که یواش‌یواش زیاد شد این جمعیت، این جمعیت اداره کردن لازم دارد. این جمع هدایت لازم دارد. این جمعیت بالاخره یک رهبر لازم دارد که او بگوید که تو کجا بنشین، تو کجا بنشین، تو کجا برو، کجا برو. خوب، وقتی درست شما نگاه می‌کنید اگر همین‌طور روی طبیعت بخواهیم برویم جلو، صرف‌نظر از این‌که در برنامه‌مان هر چه به هر کس خانه دادیم این ایدئولوژی را هم قبول می‌کند، پس باید خانه ساخت، ها؟ می‌کند. اما من حیث کلی در مملکت ما یک مقام ثابت می‌بینیم که این تمام مملکت را خانه خودش می‌داند و از همه‌مان معتقدتر است به این اصل برای مملکت. آن کیست؟ آن شاه است دیگر. پس شاه را می‌گوییم رهبر، درست است؟

س- بله.

ج- بنابراین ما می‌آییم پیش شاه می‌گوییم باباجان بیا به این ترتیب ما یک سازمانی بدهیم. قبول می‌کند. می‌رویم یواش‌یواش، یواش‌یواش، البته کمیته‌هایی درست می‌کنیم مخروطی طوری‌که از بالا پایین را ببیند، پایین بالا را نبیند. برای این‌که همیشه انسان در پیشرفت بایستی مواظب طرف به‌اصطلاح دشمن هم باشد. همچنین هم به این آسانی نیست که انسان بتواند به‌اصطلاح یک سازمان ملی بدهد. چه مملکتی؟ مملکتی که از نظر استراتژی، از نظر منابع طبیعی، از هر نقطه نظر مورد نظر همه است همه به‌اصطلاح قدرت‌هاست. ملاحظه می‌کنید؟ در یک‌همچین مملکتی باید پس سرّی باید باشد. این بود که تقاضا کردم اعلی‌حضرت فرمانی صادر کرد مرا مأمور کرد، فرمانش را هم دارم، که این سازمان باید داده بشود. و همین‌طور که عرض کردم صدوبیست هزار سرباز برایش تهیه کردم بدون جیره و مواجب، که خودشان همه چیزهای خودشان را آماده می‌کردند.

بعد یک حسادتی در ارتش پیش آمد که مرحوم ارتشبد هدایت رفت پیش شاه و برای ما زد. چون من گفته بودم برای این‌که این‌ها مشق تفنگ مشق تیراندازی بکنند این تفنگ‌های قراضه‌ای که توی تسلیحات و توی انبارها زنگ دارد می‌زند این‌ها را به هر گروهان، به هر گردان به هر چیز این‌هایی که درست کردیم بدهند. گروهان‌های به‌اصطلاح به اسم سازمان مقاومت ملی بود. آن قدرت به‌اصطلاح مرئی‌اش نیروی مقاومت ملی بود، بدهند که این‌ها این تفنگ‌ها توی پاسگاه‌های ژاندارمری باشد. روزهایی که این‌ها باید بروند تحت نظر سرپرست‌شان تعلیمات ببینند تیراندازی بکنند بکنند دومرتبه تفنگ را بدهند به ژاندارمری.

حالا این الگو را من در سوئیس دیدم سربازهای وظیفه سوئیس تفنگ‌ها خانه خودشان است تا ابد تفنگ توی اسلحه‌خانه ندارند. اما من گفته بودم بیایند تفنگ را بدهند به پاسگاه ژاندارمری برای اطمینان. ولی رفتند زدند برای ما گفتند بله، این تفنگ‌ها را داده و فلان و این‌ها، هیچی این کودتا کن است، فلان و این‌ها. خوب، شاه هم که تحت‌تأثیر آن حسودها.

از طرفی درباری‌ها با من بد، برای این‌که دزدی‌های‌شان را می‌روم به گوش شاه می‌رسانم. این بود که من لاعلاج بایستی که مرا فدا کند دیگر، و موافقت کرد به این‌که یک دکتر امینی که به دستور کندی فشار آورد و نخست‌وزیرش کردند و با حسودهای من نزدیک بود و این‌ها، هیچی، می‌آیند و دستوری صادر می‌کنند و ما را گرفتار می‌کنند چندتا در چهارده ماه تمام در به‌اصطلاح بازداشتگاهی. البته بعد از هشت ماه آمدند، توی آن کتابم توی آن چیزم هست، بعد از هشت ماه آمدند که بیا آقا بیرون و این‌ها. چون سه نفر بودیم. یکی سپهبد علوی مقدم بود، سرلشکر ضرغام بود و من بودم. ولی من گفتم «خیر، این دوتا آقایان که پرونده‌شان با من یکی نیست که. این‌ها مختار هستند من نمی‌آیم. من نخواهم آمد.» و هر کاری کردند دوستانم را فرستادند، گفتم، «نمی‌آیم. من باید محاکمه بشوم تا تمام دنیا بدانند من چه‌کار کردم. این‌ها بخواهند پرونده برای من بسازند نمی‌توانند باید برود به محکمه باید حلاجی بشود.» بله، این بود که بالاخره من فاتح شدم. حبسم، چه می‌گویند؟ آن محکمه اولیه دوتا کمونیست گذاشتند پهلوی رئیس محکمه، رئیس محکمه به من رأی داد آن دوتا ضد دارند دو سال برای من حبس تراشیدند.

س- عجب.

ج- بله. ولی رئیس محکمه استدلال کرد استدلال صحیح که استدلالش را دیوان کشور پذیرفت تحلیل کرد و آن رأی را شکست آمد به محکمه دوم، هر سه‌تا هم باز به من رأی دادند چون پرونده‌سازی کرده بودند. ملاحظه فرمودید؟

س- بله.

ج- و این هم باز شما خواهید خواند در «مکتب میهن‌پرستی» خواهید خواند تمام دفاع مرا، خواهید خواند. ملاحظه، این وضع من بود. بعد از این‌که من به کلی تبرئه شدم رفتم پیش شاه. اعلی‌حضرت مرحوم از من سؤال کرد «خوب، حالا چه‌کار می‌خواهید بکنید؟» گفتم، «هیچی قربان، من اجازه بدهید که بروم به زندگی شخصی‌ام برسم. من هیچ کاری قبول نمی‌کنم.» خیلی ناراحت شد. چون به شاه کسی این‌طور چیز، و بروم. می‌دانید آن‌موقع شش میلیون تومان هم مقروض بودم به بانک‌ها، به‌هیچ‌وجه یک کلمه هم به او نگفتم من مقروض هستم که خیال کند من اخاذی می‌خواهم بکنم. آمدم. الان ۲۴ سال است که من آمدم بیرون باز دنبال تجارت و بده بستان، کسب حلال گشتم. الحمدلله به هیچ‌کس محتاج نیستم خیلی هم کمک می‌کنم آن‌قدر که بتوانم به کسانی که واقعاً می‌دانم این‌ها بیچاره شدند، می‌کنم. ملاحظه فرمودید این وضع امروز من است خدا را شکر می‌کنم که به‌هیچ‌وجه گرفتار اصلاً تمام ترقیات من به دست دشمنانم شده در زندگی‌ام. شما نمی‌دانید چه‌قدر. عرض کردم، یک مقدار زیادش را در آن «مکتب میهن‌پرستی» شما قرائت خواهید کرد. بعد هم، این خلاصه‌ای بود البته. من حتی‌الامکان سعی کردم که زیاد وقت‌تان را

س- نخیر بنده خیلی

ج- نگیرم

س- اگر اجازه بفرمایی.

ج- بله.

س- بله.

ج- عرض کنم که این آن چیزی است که بعداً قرائت بفرمایید. فقط یک ورق بزنید یک ورق بزنید ببینید کی نوشته؟ همین اولش را اول اولش، آها.

س- علی شاهمیری

ج- بله، بخوانید ببینید چه نوشته.

س- بله، در تاریخ ۱/۱۰/۱۳۴۱ هم نوشته شده.

ج- صحیح. آن‌وقت حالا آخرش را آن چهار صفحه آخرش را ببینید یک نامه‌ای‌ست به شاه نوشتم از بازداشتگاه.

س- بله، جمشیدیه ۶ بهمن ۱۳۴۰ پیشگاه مبارک اعلی‌حضرت همایون شاهنشاهی.

ج- بله، حالا ته‌اش را ببینید کی به عرض رسانده؟ وزیر کشور.

س- سپهبد

ج- عزیزیه

س- عزیزی

ج- امیرعزیزی.

س- امیرعزیزی که این‌جا هم تشریف دارند.

ج- بله. قرائت بفرمایید چه نوشته؟

س- ساعت یازده روز دهم بهمن ۱۳۴۰ شرف‌عرض

ج- از شرف‌عرض گذشت.

س- بله.

ج- قرائت فرمودند.

س- قرائت فرمودند. بله.

ج- درست است؟

س- بله، بله

ج- حالا این را

س- این دو جزوه‌ای‌ست کتابی است به اسم «مکتب میهن‌پرستی در ایران» که یک نسخه‌اش را در آرشیو این طرح خواهیم گذاشت.

ج- خواهش می‌کنم. بعد این یکی. دیگر چیزی که هست این یک کتاب کوچکی است «هزار و یک پند کیا». ملاحظه فرمودید؟

س- بله.

ج- حالا این یک کتاب کوچولویی است.

س- بله، بله

ج- خیلی کوچک به نظرم نمی‌آید یک چیزی یک جزوه‌ای‌ست شاید هزلیات است چیز است که این شعر را رویش می‌بینید «پرده برداشتم برای سر حیات / گوش بگشای و بشنو این اسرار» ها؟

س- بله، بله

ج- «گنجی از پندهای کارآموز / کردم ای دوست در ره تو نثار»

س- بله.

ج- درست است؟

س- بله.

ج- واقعاً گنجی است. حالا این برای این‌که شما، نه صبر کن صبر کن،

س- بله.

ج- برای این‌که شما اطمینان حاصل بکنید که این کتاب یک عمر است چون کلمات قصاری است که تهیه شده به صورت نصیحت یا به‌اصطلاح مشورت و تقدیم شده به دوستان و این‌ها اگر به‌طوری‌که در آن انگلیسی‌اش این‌جا تشریح شده که به پروبلمی برمی‌خورند یا یک کاری می‌خواهند بکنند نمی‌دانند این‌کار را بکنند، نکنند؟ این‌ها. بالاخره مشورت می‌خواهند بکنند، مشورت صحیحی بکنند، این‌ها اگر مراجعه به این کتاب بکنند، به طور قطع و یقین در دو یا سه صفحه این‌ها آن نتیجه را می‌گیرند. حالا شما یک نیتی بکنید یکی از پروبلم‌های‌تان، هر چه می‌خواهید بکنید. صبر کنید صبر کنید هر چی.

س- بله.

ج- کردید؟

س- بله.

ج- هر جا را می‌خواهید باز کنید بدهید به من. این‌جا را خودتان باز کردید؟

س- بله، بله

ج- نیت هم خودتان کردید؟

س- بله.

ج- حالا گوش بدهید. من الان می‌خوانم.

س- بفرمایید.

ج- ببینید که نیت شما مشورت می‌شود یا نه؟ جواب داده می‌شود یا نه؟ «پند ۳۱۳. به عوض بدگویی به کائنات در آئینه نگاه کن. تسلی خاطر از بدبختی مردم کار بداندیشان است. اگر پیشرفت مقدور نیست وضع فعلی را حفظ کن. بدبینی یعنی بدبختی و خوشبینی یک نوع سعادت است. جزای خوب و بد را در همین دنیا می‌دهند اگر نگرفتی به اولادت می‌رسد.» ممکن است یکی بگوید شاید اولاد نداشته باشید این خودش یک جزایی است. «تکبر را از خود دور کن. غرور سبک مغزی است.» دلم می‌خواهد هرجا به این چیزتان نزدیک می‌شوید به من بگویید. «تواضع به تو شخصیت می‌دهد به شرطی که با تملق اشتباه نکنید. به جای حسادت به پیشرفت مردم غبطه بخور و پیش برو.» این همانی‌ست که عرض کردم.

س- بله.

ج- حسادت و غبطه چه صورتی دارد.

س- بله.

ج- «اگر اطمینان داری اشتباه نمی‌کنی در عقیده خود راسخ باش. خطر انتخاب مشکل‌ترین راه برای شروع کاری کمتر از تردید در آن است. اگر منظور از نوشتن خدمت به مردم است عفت قلم داشته باش. در ایام سخت متبسم و در روزهای کامرانی فروتن باش. بهترین تدبیر توجه به سیاست روز و حفظ مردانگی است. هرقدر برای شناسایی دشمن تلاش می‌کنی صد چندان برای شناسایی و تشخیص دوستت کوشش کن. برای ترک عادت بد خود را به چیزی که بدتر نباشد مشغول کن. یک پند را انتخاب و پیروی کن، اگر مفید بود به پندهای دیگر بپرداز.

س- بله.

ج- «یکی پند من گیر و کارش ببند / دگر پندها را مکن ریشخند» بزرگترین دشمن تو دوست متملق توست.» شما در این‌جا چیزی پیدا کردید؟

س- بله تقریباً، بله.

ج- دیگر صفحه سوم نروم؟

س- نه دیگر نه.

ج- اعتقاد پیدا کردید که این جواب می‌دهد؟

س- بله، این را من…

ج- خوب، حالا ببینید که در ترجمه انگلیسی‌اش یک صفحه کوچولو هم بغلش گذاشتم. البته این یک دانه را دارم که دلم می‌خواهد امضا کنم به نام خودتان بدهم به شما

س- خیلی ممنون.

ج- این صفحه کوچولو را ببینید بخوانید.

س- بله نوشته:

It says: “THE Thousand and One Counsels of Kia”

Represent the experience of one human life. If you can read it, well, you can enjoy what lies in this world. Everyone has problems in this world. Solve yours. Keep this book close to hand and turn to it as an old friend. Open it at random and you will find answers to solve your problems on every spread (?).

Then choose the answer that best suits your situation.

ج- درست است؟

س- بله آقا.

ج- عرض کنم که، بعداً من امضا می‌کنم برای‌تان.

س- متشکرم.

ج- اگر در دانشگاه دیدید توصیه می‌کنید مفید است، مخصوصاً برای جوان‌ها، توصیه کنید هست در آمریکا، در انگلستان، در همه‌جا هست این.

س- بسیار خوب

ج- در انگلستان پنج پوند قیمتش است. در آمریکا پنج دلار. و من یک آدرسی به شما می‌دهم که مرکزش آن‌جا در مریلند است یک قوم‌وخویشی دارم یک استاک از این کتاب‌ها دارد او که می‌دهد همین‌طور. و در لوس‌آنجلس هم باز یک قوم‌وخویش دیگر دارم یک استاک آن‌جاست. در لند یک رفیقی دارم یک استاک آن‌جاست. و تازه این قیمت هم که هست چیز نمی‌کند، چه می‌گویند؟ ضرر می‌دهد به من. چون خیلی برای من تمام شد. ولی دلم می‌خواهد این منتشر بشود تا بعد یواش‌یواش، یک ادیتوری گیر بیاورم بیایند با من یک کنترات ببندند به تعداد زیاد و ارزان چاپ بکنند بگذارد در دست مردم. شاید من بتوانم به نام فلسفه خوب، فیلسوف یک prix Nobelی بگیرم، یعنی bestseller بشود.

س- بله.

ج- شاید. این یک راه است دیگر. هر کسی یک کار می‌کند. چون این را هیچ‌کس نکرده. هیچ‌کس تا حالا این را این‌جوری درست نکرده. رمان خیلی نوشتند، همه کارهای زیادی کردند، ولی این‌طور که یک عمر آدم بدهد به دست به خصوص جوان‌ها و دوتا عمر بکنند این خیلی خدمت به بشر است. نیست همچین؟

س- دقیقاً

ج- پس این را هم تقدیم‌تان می‌کنم، حالا کدامش را می‌خواهی من بنویسم به نام شما؟ امضا کنم.

س- من همین را. هر کدام که، خودتان مثل این‌که نیت‌تان به این انگلیسی‌اش بود؟

ج- آها، آن را می‌کنم.

س- بله، متشکرم.

ج- برای این‌که فرق نمی‌کند. آن را بکنم فارسی‌اش را می‌نویسم. آن را بکنم باید انگلیسی بنویسم دیگر.

س- بله.

ج- مرسی. خوب، حالا منتظر سؤالات جناب عالی هستم.

س- بله آقا، می‌خواستم ببینم وقتی که تیمسار رزم‌آرا نخست‌وزیر شدند در آن موقع سرکار چه سمتی را به عهده گرفتید؟ آیا

ج- داشتم، من قبل از

س- رئیس مرزبانی بودید؟

ج- بله، بله. قبل از نخست‌وزیر شدنش من رئیس مرزبانی بودم سال‌ها و بیچاره درجه سرتیپی هم برای من تقاضا کرد ندادند. برای این‌که آن سپهبد یزدان‌پناه با من مخالفت می‌کرد و مایه آمد پیش شاه که چهار ساله‌ها را امسال درجه ندهد.

س- بله.

ج- چهار سال سرهنگی را، بعد این بود که ندادند. اما من پنج ساله سرتیپ شدم، بله، بعد از کشته شدن رزم‌آرا.

س- بله، ولی در آن دورانی که ایشان نخست‌وزیر بودند شما کمافی‌السابق رئیس

ج- مرزبانی و سرهنگ بودم. اما درعین‌حال، یک دو سه سه‌تا سرتیپ زیر دستم بودند.

س- صحیح.

ج- یعنی سرتیپ علوی مقدم که بعدها سپهبد شد به نام بازرس مرزبانی، بازرسی به‌اصطلاح گمرکات و این‌ها، چون قاچاق بازی زیاد می‌کردند، در خوزستان که جزو سازمان من بود. سرتیپ شیبانی در غرب که مرکزش کرمانشاه بود، بازرس غرب بود.

س- سرتیپ علوی مقدم اسم اولش را به خاطر دارید؟

ج- مهدی‌قلی. بله. و سرتیپ، کی بود که می‌گفت، از قوم و خویش‌های ستارخان هم بود. کی بود که همان در آذربایجان قشونی که می‌رفت به تبریز ضد پیشه‌وری که من نماینده رزم‌آرا بودم در آن قشون با او دعوایم شد در میانه، من جلوتر از او از روی پل….

س- (؟؟؟) می‌خواستم بپرسم ببینم در زمان پیشه‌وری سرکار یک اشاره کردید که فعالیت‌هایی داشتید نقشی بازی کردید.

ج- بله، بله

س- متوجه نشدم که چه

ج- نشان آذربایجان هم برایم فرستادند.

س- خاطره‌تان از جریانات آذربایجان اگر بفرمایید ممنون می‌شوم.

ج- جریانات آذربایجان، من در آذربایجان نفوذم بسیار بسیار زیاد بود به علت این‌که سازمان کوک در آن‌جا خیلی پیشرفت کرد و واقعاً مردمان شجاعی و مردمانی که قبول مسئولیت می‌کنند و وطن‌پرست هستند، وطن‌پرست.

س- کوک اصولاً مخفف چه بود؟

ج- ها، خیلی خوب سؤالی بود کردید. وقتی من از مسافرت اروپا برگشتم دیدم که خوب، مملکت اشغال بود دیگر تمام راه‌ها کنترلش دست یا انگلیسی بود یا روس بود یا آمریکایی، سه قشون در ایران، یک‌مرتبه که خواستم از تهران بروم به چالوس که آب و خاک پدر و مادریم آن‌جاست، سر راه پاسگاه‌های روس سه‌جا مرا جلویم را گرفتند و استنطاقم کردند. من خیلی عصبانی شدم، خیلی عصبانی شدم در صورتی که ما این‌قدر فداکاری می‌کردیم همه‌چیزمان را تسلیم این‌ها کردیم این‌ها این‌قدر اسلحه می‌رفت برای‌شان، چرا بایستی که مرا یک افسر کوچکی این‌قدر اذیت کنند که نروم به محل آبا و اجدادیم.

به محضی که رفتم به چالوس رفتم و زعمای قومی که خیلی نزدیک بودند با پدر من و با خود من این‌ها، جمع کردم چند نفر را گفتم، «ما باید یک کاری بکنیم که تلافی بکنیم. بیایید هم قسم بشویم.» هم قسم شدیم و یک کمیته‌ای تشکیل دادم به نام حزب جنگل. بعداً البته آمدم با رزم‌آرا هم صحبت کردم یک مقداری هم تفنگ هم در اختیار آن‌ها گذاشتند. این صورت تا مدتی که رزم‌آرا هم بود ادامه داشت یک حزبی در آن‌جا. این اشخاصی که در آن‌جا بودند هم از کلارستاق همان‌طور که عرض کردم به شما، کلارستاق و کجور در چالوس یکی می‌شود، بودند این بود که در حقیقت هسته مرکزی سازمان کوک بود. وقتی که فرمان شاه صادر شد که من می‌توانم سازمانی برای روز مبادا برای وقتی که مملکت گرفتاری پیدا کرد نجات بدهد مملکت را و مقاومت بکند که همان اسم نیروی مقاومت ملی و آن‌ها شد، این سازمان را به احترام مغز این‌که در آن‌جا یک کمیته‌ای تشکیل داده بودیم هم قسم شدیم اسمش را گذاشتیم کوک یعنی کجور و کلارستاق.

س- صحیح.

ج- خلاصه این اسم از آن‌جا آمد.

س- این چه سالی بود که این فرمان

ج- که یادم می‌آید، یادم می‌آید یک مرتبه رسید به آن‌جا که علم را وارد سازمان کنیم. البته کسانی که بالا بودند علم وزیر کشور بود آن‌موقع، بالا بودند باید حتماً اول از شاه اجازه می‌گرفتیم، دیگر رأی می‌گرفتیم قبلاً از کمیته‌های مرکزی که رأی داده بشود، و اگر یک نفر مخالفت می‌کرد هیچ‌وقت کسی را نمی‌آوردیم توی سازمان. رأی که دادند به عرض شاه رساندیم شاه اجازه داد.

بعد به علم پیغام دادم گفتم که شما خوب است که چیز بکنید باشید که من بیایم با یک نفر دیگر، رفتم با یک نفر دیگر مطابق آن به‌اصطلاح مقررات سازمان قسمش دادیم، برنامه کوک را برایش گفتیم که وظیفه ما چیست و قسم خورد وارد سازمان شد، و آن شاهد هم که برده بودم با خودم آن هم امضا کرد قسم‌نامه‌اش را. بعد به او گفتم که حالا به شما ابلاغ می‌کنم که شما از این پس برادر هستید و ما دیگر سری با هم نداری و به همین جهت خوب است که یک‌روزی معین کنید که خانه‌تان بنشینید چون استاندارها برای سمیناری آمدند به تهران، آن استاندارهایی که برادر هستند جزو سازمان هستند می‌آیند به شما معرفی بشوند که نه تنها به صورت رسمی تابع وزارت کشور باشند، بلکه به صورت برادری و قلبی هم باشند با شما کار کنند. همین‌طور هم شد. وقتی که آن روز علم خانه‌اش نشسته بود رفتیم خانه‌اش، دید تمام استاندارهایش همه برادر هستند و او نمی‌دانست.

س- عجب.

ج- خیلی‌ها تعجب کرده بود که همچین.

س- آها.

ج- بعد یادم می‌آید وقتی گزارش داده بودند به شاه بعد اعلی‌حضرت با شهبانو نشسته بودند توی باغ نهار می‌خوردند علم داشت می‌آمد که شرفیاب بشود، اعلی‌حضرت به شهبانو گفتند که «نگاه کن علم را کوک کردند چه‌جور دارد تند می‌آید حالا.» کوک این شوخی را هم کردند.

س- خوب، این اعلی‌حضرت نگران نشده بودند از ایجاد یک همچنین سازمانی؟

ج- آها، حالا اجازه بدهید به شما عرض کنم ببینید چطور بود. و چه اتفاقاتی می‌افتاد که این سؤالات خوبی می‌کنید. وقتی ملک فیصل را کشتند و آمدند کودتا کردند، آن سرلشکر اسمش یادم رفته کی بود؟

س- قاسم؟

ج- قاسم، قاسم همه‌کاره شد و فلان این‌ها.

س- فرمودید وقتی که کودتا در عراق شد اعلی‌حضرت در خارج بود.

ج- خارج بود.

س- بله.

ج- بله، بعد تلگرافی گفته بودند که اگر پیشواز نیم‌بند می‌شود من شبانه بیایم. از آنکارا این تلگراف را کردند که معمولاً هم طرف تلگرافش من بودم. جواب دادم که «نه خیلی هم خوب استقبال می‌شود. حتماً روز تشریف بیاورید.»

س- معنی این حرف چه بود؟

ج- مبادا او را بکشندش خوب دیگر

س- در تهران یعنی؟

ج- بله بیاید یک کودتایی بکنند توی راه بکشندش.

س- عجب.

ج- بله دیگر عراق شده بود

س- یعنی می‌ترسیدند؟

ج- بله دیگر بله می‌ترسید.

س- عجب.

ج- حالا اجازه بدهید چرا؟ چرا؟

س- عجب.

ج- دو روز قبل از این دکتر اقبال نخست‌وزیر بود پرواز کرده بود که برود پیش شاه، بعد از این‌که آن اتفاق برای عراق افتاده بود. آن طور که من استنباط کردم چیزی به گوش شاه رسانده بود.

س- آها.

ج- حالا نسبت به کی؟ آن‌وقت نمی‌دانستم بعدها فهمیدم. خوب، حسادت می‌کرد به من چون این دکتر اقبال را من خودم رئیس دانشگاه کردم بنا بر امر شاه وقتی که زاهدی نخست‌وزیر بود و شاه رفته بود آمریکا و من گفتم که وزیر فرهنگ را خواستم باتمانقلیچ هم رئیس ستاد بود خواستم توی خانه‌ام. به وزیر فرهنگ گفتم باید ابلاغ، دکتر اقبال را هم آوردم خانه‌ام، گفتم، «ابلاغ رئیس دانشگاهی ایشان را فوراً صادر می‌کنید.» گفت، «آخر زاهدی ولی.» گفتم به زاهدی، رو کردم به باتمانقلیچ گفتم، «به زاهدی برو بگو که گردن تو از گردن مصدق کلفت‌تر نیست، آن را خرد کردیم. تو دیگر سر جای خودت بنشین.» و دکتر اقبال را رئیس دانشگاه کردم من.

س- عجب.

ج- با این حال وقتی نخست‌وزیر شد به من حسادت می‌کرد. به‌هرحال، یک چیزی به گوش شاه خواند. من ژنرال آجودان شاه بودم. همه آجودان‌هایی که پهلوی اتومبیل شاه باید در هر موقع بنشینند من معین می‌کردم کی. آجودان‌هایی که شب باید بروند دربار کشیک بدهند از امراها، از امرا همه، من باید تعیین کنم کی. من به همین جهت آجودان چیز شدم آجودان آیزنهاور شدم عکسش را حالا به شما نشان می‌دهم که می‌خواست برود همچنین دو پله از هواپیمایش که رفت بالا دومرتبه برگشت آمد دست داد با من و تشکر کرد رفت.

س- عجب.

ج- این‌جا می‌بینید این‌جا عسکش را.

س- بله.

ج- الیزابت دو وقتی آمد من ژنرال آجودانش بودم. آن‌جا آن نشانی که به من دادند به حساب من Sir هستم در انگلستان حالا، نشانی که فرمانش را به شما نشان می‌دهم، من ژنرال آجودان او بودم. بنابراین همیشه ژنرال آجودان شاه بودم.

وقتی که شاه می‌آید نزدیک‌های عصر، عصر بود، نزدیک‌های غروب، همه مستقبلین در مهرآباد صف کشیده بودند همین‌طور از آن پایین شاه همین‌طور آمد از جلویشان آمد اظهار تفقد کرد، کرد، کرد تا رسید به درباری‌ها که این سر بودند رسید به اتومبیلش من در اتومبیل را باز کردم دستم را همین‌طور بلند کردم، البته خوب پارابلوم هم بستم دیگر. همیشه آن کسی که اسکورت اصلی است باید مسلح باشد.

س- بله.

ج- یک مرتبه شاه تا چشمش به من افتاد، همچین کرد «اقبال، بختیار، هدایت، شما هم بیایید با من بنشینید.»

س- عجب.

ج- به جان عزیزت، هر سه‌تا آمدند، آمدند توی اتومبیل. یکی‌شان پهلوی من دوتای‌شان هم پهلوی خود شاه راه افتادیم. حالا جمعیت به قدری غوغا بود و چه‌قدر هلهله می‌کردند تا سعدآباد. من فهمیدم به گوش شاه چه خوانده شده. رسیدیم به سعدآباد آن‌جا این یهودی‌ها آن یارو امامزاده‌شان را آورده بودند و دعا می‌کردند و فلان و این‌ها. شاه آمد پایین و فلان و این‌ها، من زود به شوفرم چون گفته بودم ماشین را بیاورد دم در سعدآباد کج کردم دیگر تو نرفتم. کج کردم سوار شدم آ‌مدم پایین. دیگر نرفتم تو. تا بعد از چند روز که نوبت این بود که شرفیاب بشوم و این‌ها، که حتی شاه روز پیشش امرش بود که چرا فلان‌کس نیامده شرفیاب بشود، من رفتم شرفیاب شدم فلان و این‌ها که گزارشاتی بدهم، رئیس اداره دوم بودم.

یک مرتبه شاه در آمد میان حرف‌هایم گفت، «پدرسوخته‌ها می‌گویند تو کودتا می‌کنی.» گفتم، «من قربان؟ من چطور این‌قدر نادان باشم که زندگی حبسی شاه را بخواهم برای خودم.» گفت، «چطور حبسی؟» گفتم، «قربان مگر این حبسی‌هایی که از قصر قجر می‌آورند به نظمیه دورشان تفنگدار ننشسته؟» «چرا.» گفتم، «شما هم هرجا که می‌روید باید دورتان اسکورت باشد. شما حبس هستید همیشه. من آزاد هستم من آزادیم را به هیچ قیمتی از دست نمی‌دهم.» آن‌وقت این شعر را برایش خواندم. گفتم:
«یگانه گنج که در روزگار می‌جستم / دو چیز بود یکی عشق دیگر آزادی»
«به پای عشق چو حاجت فتد سپارم جان / ولی نثار کنم عشق را به آزادی»
قربان من آزادی دوست دارم من هیچ‌وقت این فکرهای دیوانگی را نمی‌کنم.» یک‌همچین یک درس حسابی به او دادم. ملاحظه فرمودید؟ سر این بود از من می‌ترسید.

س- عجب.

ج- بله.

س- شما یک اشاره‌ای کردید به جریان آذربایجان را می‌فرمودید که در جریان آذربایجان شما چه خاطره‌ای دارید از از کارانداختن پیشه‌وری و فرارش و این‌ها.

ج- والله در در آذربایجان این‌طور بود، مرا رزم‌آرا فرستاد به نام این‌که چشم او باشم در این ستونی که دارد می‌رود جلو. آن سرتیپ، که بعداً سرتیپ شد، سرهنگ، خدایا یک سرهنگ ترکی که گفتم الان از قوم‌وخویش‌های چیز بود

س- بله حالا اسمش را پیدا مهم نیست.

ج- اسمش را باید پیدا بکنیم. او فرمانده ستون بود. بعد می‌دانست که من نماینده رزم‌آرا هستم و خیلی هم به من احترام می‌گذاشت. او هم سرهنگ بود من هم سرهنگ بودم. منتها چون فرمانده بود من کاری به کارهای او نداشتم. اما می‌دیدم که از زنجان که شروع کرده بود پیش همین‌طور قالی‌های خانه آن ذوالفقاری‌ها را، نمی‌دانم، تلفن را کنده. همه این‌ها را بار می‌کند دارد می‌برد تبریز برای خودش. این بود که من خیلی متغیّر شده بودم و اعتنایی به او نمی‌کردم بعد وقتی که رسیدم به پل دختر، پل دختر می‌دانید که بین چیز است، پل دختر را پاره کرده بودند پیشه‌وری‌ها، منفجر کرده بودند این‌طور.

من فورا صدا کردم شوفرم را گفتم، «بدو از این الوار ملوارها پیدا کن.» یکی دوسه‌تا الوار گیر آوردیم انداختیم روی این‌ها. ذوالفقاری هم یکی از برادران ذوالفقاری با من بود، گفتم، «بیا.» اعظام، اعظام ذوالفقاری «بیا با هم برویم میانه.» گفت، «اه آخر.» گفتم، «بیا، اگر من هم افتادم تو هم می‌افتی دیگر. من که می‌دانم شوفر من خیلی ماهر است.» هیچی ما را پراند آن‌طرف. بنابراین رفتیم طرف میانه. توی راه همین‌طور دست بلند می‌کردند تفنگ‌ها را تقدیم می‌کردند این متجاسرین.

س- بله.

ج- ما یک مقدار تفنگ‌شان را می‌گرفتیم. دیگر دیدم بعد ما که این همه تفنگ نمی‌توانیم بگیریم. تفنگ‌ها را می‌گرفتم گلن‌گدنش را در می‌آوردم می‌گذاشتم می‌دادم دست خودشان. می‌رفتیم تا رفتیم میانه. میانه رفتیم و گفتم اعظام تو ترکی بلدی خوب، بیا یک نطقی برای این مردم کردیم. هلهله می‌کردند دست می‌زدند جلوی تلگرافخانه فلان این‌ها. هیچی تا این‌که رفتیم تلگرافخانه و شروع کردم تماس بگیرم با رزم‌آرا که ما آمدیم به میانه از پل‌دختر هم رد شدیم. حالا آن سرهنگه آن فرمانده ستون ترسیده بود از این‌جا از راه آب از آب برود گدار کجا سد بشود این‌ها، خیلی دو ساعت بعد از من رسید. که وقتی آمد دیدم جلوی تلگراف مرا گرفت گفت، «ایله ده من باید تلگراف کنم.» گفتم، «چطور تو جرأت می‌کنی جلوی تلگراف مرا بگیری؟» گفت، «تو کی هستی؟ من تو را نمی‌شناسم.» گفتم، «تو پریروز هزار تومان پول هزینه سری از من گرفتی، مرا نمی‌شناسی؟ چطور نمی‌شناسی؟» هیچی دست کردم به پارابلوم و آمدند سوامان کردند. هیچی من هم سوار جیپ شدم و برگشتم. حالا نگو تلگرافات رمز من که می‌رسید به ستاد ارتش، چون دوتا مفتاح بوده با یک مفتاح اولی می‌کردم، این رئیس رمز نمی‌توانسته کشف بکند نمی‌دانسته که آن مفتاح دومی است.

س- آها.

ج- کشف نشده بوده. هیچی من رفتم پیش رفتم و فردایش رفتم تهران و رفتم پیش رزم‌آرا، گفتم که. گفت، «چرا آمدی؟» گفتم، «من هر چه تلگراف می‌کنم کسی جواب به من نمی‌دهد؟» گفت، «چطور تلگراف می‌کنی؟» گفتم، «رئیس رمزتان کیست؟» گفت، «بله ما نفهمیدیم تلگراف را نتوانستیم کشف بکنیم این‌ها.» گفتم، «این مرتیکه همین‌طور چاپیده و رفته جلو. آخر این‌که نمی‌شود که. ما که بدتر از پیشه‌وری شدیم.» هیچی. بعد رزم‌آرا گفت، «خوب، حالا برگرد من حساب او را می‌رسم.» گفتم، «نه، تا آن آن‌جا فرمانده است.» آن هم سرتیپ شد همان وقتی که تلگراف کردیم که رفتیم آن‌ور پل دختر و رفتیم. هیچی، بعد گفت، «پس بیا برو زیراب. برو زیراب آن‌جا هم خیلی شلوغ شده.

س- زیراب مازندران.

ج- مازندران. «برای این‌که ما سرهنگ دولو را فرستادیم آن‌جا و ببینید کار او چطور است؟ او یک‌وقت مردم را نچاپد فلان و این‌ها.» حالا سرهنگ دولو کیست؟ کسی است که رئیس همان اداره دومی بود که دزدی می‌کردند و مرا به حبس انداخته بود در وقتی که من فرمانده هنگ موتوری شده بودم. این دولو

س- زمان ارفع.

ج- همان دولو، بله، این همان دولو بود. وقتی به این گفتند کیا دارد می‌آید از طرف رزم‌آرا رنگش شده بود، و برای من تعریف کردند، مثل گچ دیوار.

س- عجب.

ج- رفتم و خوب، مازندران خودم مازندرانی هستم دیگر، آن‌جا دیگر برای من تحقیقات آسان بود، تمام جاها تحقیقات را کردم فلان و این‌ها دیدم که این بدبخت کارش همه‌اش خوب بوده هیچ‌وقت کار بدی نکرده و فلان. آمدم گزارشی از او دادم که سرتیپ شد. روی گزارش من سرتیپ شد.

بعد آمده بود تهران که آمده بود به یکی از رفقایم گفت، «این مرد چه‌قدر شریف است. این کیست؟ من این‌طور این را اذیت کرده بودم حبس انداختم این‌ها، با این حال این رفته و این گزارش داده مرا سرتیپ کردند.» بعد من به همان رفیقم پیغام فرستادم، گفتم، «به او بگو که من هنوز تو را احمق می‌دانم. تو خیال نکن تو آدمی. ولی هیچ‌وقت خیانت نمی‌کنم به دستگاهم به رئیسم. تو خوب کار کرده بودی آن‌جا. ولی من با تو بد هستم و احمقی و بی‌خود مرا اذیت کرده بودی.» این بود به‌اصطلاح نتیجه دوتا کارهای من. یکی در آذربایجان یکی در. بعد….

س- زیرآب چه شده بود؟ آن‌جا هم توده‌ای‌ها کاری کرده بودند؟

ج- منفجر کرده بودند چه بساطی بود. بله همین توده‌ای‌ها. عرض کنم که آن‌وقت بعد که آمدم به تهران رزم‌آرا گفت، «حالا برش داشتم»، و یک سرتیپ سوار دیگر را گذاشته بود آن‌جا سرتیپ، «و برو بالا

س- منتظر خدمتش هم کرد یا فقط برش داشت؟

ج- نه حالا اجازه بدهید، بعد آمد زیر دست خودم. بعد من رئیس مرزبانی بودم آمد بازرس شد زیر دست خودم. زانو می‌زد تفنگ را دستمال درمی‌آورد پاک می‌کرد (؟؟؟) پاسگاه‌ها را که بگوید، «قربان ملاحظه بفرمایید این تمیزتر باید بشود فلان.

س- عجب.

ج- بله، شارلاتانی می‌کرد. ولی من بازنشسته‌اش کردم و گفتم بازنشسته شده بود. بله عرض کنم که بعد منصورالملک والی بود در آذربایجان، آن‌جا در باشگاه افسران گفتم آمدند همه و یک نطقی کردم، خیلی خیلی سخت که این خدا را خوش نمی‌آید که ما این‌ها را آمدیم به نام نجات ملت برویم به ناموس این‌ها، به مال این‌ها تجاوز بکنیم. و این یک چیزی است که اصلاً حالا دشمن بیاید زجر بدهد، خوب، دشمن است. ولی چرا به نام دوست؟ خیلی خیلی سخت به‌طوری‌که همه هم هلهله کردند دست زدند و فلان و این‌ها. ولی خوب، او را برداشته بودند دیگر. و خوب خیلی تجلیل کردند از من. خود منصورالملک هم خیلی تجلیل کرد از من. با این‌که خیلی سخت تاخته بودم به حرکات بد این‌ها.

س- جلوگیری شد از آن به بعد یا باز هم ادامه داشت؟

ج- بله، خیلی خوب شد. عرض کردم من در آذربایجان به قدری سوکسه پیدا کرده بودم که

س- تصور می‌کنید چند نفر کشته شدند توی ماجرای آذربایجان؟

ج- کشته شدند؟ یعنی چه کشته شدند؟ از چه نظر؟

س- در اثر جنگی که به‌اصطلاح بود با پیشه‌وری و این‌ها؟

ج- اتفاقاً، اتفاقاً در

س- چون ارقام مختلفی ذکر شده، می‌خواستم ببینم که حقیقتش چه بوده؟

ج- می‌دانید در آن‌موقع اشخاصی که خیلی وطن‌پرست بودند فرار کردند آمدند تهران. مثل محمد دیهیم را کردند زیر زیر حتی اتومبیل به او زدند پایش همین‌طور تا آخر عمرش شل می‌زد. دیهیم.

س- بله.

ج- رئیس روزنامه «آذرآبادگان» بود دیگر.

س- بله.

ج- می‌شناسید؟

س- اسمش را شنیده بودم.

ج- بله او از سربازان خیلی رشید من بود. تمام سازمانی که داشت تمام آمدند توی سازمان کوک. بله، عرض کنم که مهدی دریابانی بود که بالاخره یک شهرآرایی ساخت که من رئیس هیئت مدیره‌اش بودم که بعداً هم آمدم تحویل دادم به شاه که ببیند. صد میلیون تومان این‌ها سرمایه داشتند.

س- بله.

ج- ها، یک چیزی به شما بگویم در آن مدت بازداشتی من چون می‌دانستند که به حکم شاه امر کرده بود شاه که «برو نظارت کن که این‌ها پول مردم را یک‌وقت مثل حاجی ربابه نخورند.» به این جهت امضای اول چک‌ها را من می‌کردم دریانی هم که مدیرعامل بود می‌رفت اجرا می‌کرد. بعد مرا که بازداشت کرده بودند و می‌خواستند پرونده برایم پیدا بکنند، رفتند دریانی را گرفتند حبس کردند، شش ماه حبس، و هی به او فشار می‌آوردند تو یک چیزی ضد کیا بگو فوراً مرخصت می‌کنیم. هی می‌گفت، «ای خدا، ای خدا، ای پیغمبر، من چه بگویم؟ ای خدا.» راست هم می‌گفت برای این‌که ببینید من یک ساختمانی داشتم می‌کردم که برایم درآوردند ساختمان از کجا آورده‌ای این‌ها. خوب برای خودم می‌کردم.

س- ایستگاه اتوبوس شده بود یک زمانی.

ج- بله دیگر بله، عرض کنم که، برای این ساختمان هم من آهن می‌خواستم خیلی. شهرآرا مقدار زیادی آهن مستقیم از خارج وارد کرده بود به قدری که خیلی مانده بود و به بازار می‌فروخت. من یک صد تن آهن از شهرآرا خریدم در همان موقعی که رئیس هیئت مدیره‌اش بودم و پولش را هم دادم.

س- صحیح.

ج- بعد دفاتر را که رسیدگی می‌کردند رسیدند به این صد تن آهن که من خریدم دیدند که به موقع چک‌هایش را تمام را دادم و یک چیزی هم اضافه، کیلویی پنج شاهی به من گران‌تر فروختند تا به بازار. این از یک طرف خوشحال شدم که دیدند و مدرکی نتوانستند ضد من پیدا کنند. از آن‌طرف گفتم، «عجب نامردی هستند این ترک‌ها. چطور من که رئیس هیئت مدیره بودم باید. بله.» این بود قضایا. خلاصه در آذربایجان یک عده‌ای چیز بودند.

س- می‌گویند خود مردم عده‌ای را کشته بودند. وقتی که ارتش می‌آمده می‌گویند خود اهالی به‌اصطلاح به‌عنوان

ج- نه از آن‌ها نه، نه. آنچه که کشتند وقتی که قشون رفته و آن‌ها داشتند فرار می‌کردند و دوستان‌شان و فلان و این‌ها از آن‌ها کشته شده. که بعد یکی از سران شاهسون را محاکمه می‌کردند که تو فلانی را در اردبیل کشتی. می‌گفت، «باباجان این همان بود که کسان دیگر را می‌کشت ما هم رفتیم تعقیب کردیم که زدیم این افتاد.» و نزدیک بود حکم اعدام برایش صادر کنند آمده بود پیش من خیلی عز و جز. و من هم سوابقش را بردم دادم در دادگستری و تبرئه‌اش کردند.

س- آها.

ج- بله، رسول، رسول، اسمش رسول بود از سران خواجه‌وند آن‌جا.

س- هیچ‌وقت هیچ تخمین زده شد که جمعا چند نفر بودند؟

ج- نه، من

س- چند نفر کشته شدند؟

ج- من تمام چیزم پی دوستانم بود پی سازمانم بود و از آن‌ها تلفاتی داده نشده بود. و بعلاوه آن‌ها بیشتر بعد از قضیه آذربایجان شروع کردند به جزو سازمان من درآمدند. چون بعد از رزم‌آرا ما سازمان کوک را گسترش دادیم در تمام ایران. اول فقط «حزب جنگل» بود در مازندران. ملاحظه فرمودید؟

س- بله. راجع به سوءقصد و کشته شدن رزم‌آرا شایعاتی در همان زمان بوده و هنوز هم ادامه دارد و این هیچ‌وقت برای خود سرکار روشن شد که این

ج- ها چیست؟ خیلی آسان است این.

س- قانع شده باشید که چه بود موضوع؟

ج- خیلی آسان است این.

س- آها.

ج- این ببینید تقریباً این الان چیز هستند دیگر، اسم ایشان چه بود؟

س- نواب صفوی؟

ج- می‌دانم نواب صفوی است ولی نه سازمان‌شان سازمان

س- فدائیان اسلام.

ج- فدائیان اسلام. این‌ها شعبه اخوان المسلمین هستند. اخوان المسلمین در صدوبیست سال پیش تشکیل شد و در عربستان و این همان شعبه‌ای‌ست که اخوان المسلمینی است که سادات را کشت. ملاحظه می‌کنید؟

س- برای سرکار مسلم بود که این‌ها

ج- این‌ها، صددرصد. بلد.

س- بله، این‌که می‌گویند مثلاً آقای علم همراه رزم‌آرا بوده بعد

ج- امکان دارد نه، نه.

س- وارد شده به مسجد شاه خوشحال بود، که رزم‌آرا را کشتند،

ج- ها، این هم درست است. این هم درست است، برای این‌که شاه را فوق‌العاده بدبین کردند نسبت به رزم‌آرا. حتی سال‌های بعد وقتی که من پیش شاه بودم. آها بعد از گرفتاریم بود که رفته بودم پیش شاه، شاه درآمد به من گفت که «دو نفر از این نخست‌وزیرها خائن بودند یکی رزم‌آرا بود یکی امینی.» درآمدم گفتم، «قربان رزم‌آرا را نفرمایید چون من خودم از نزدیک همکارش بودم. محال است که یک‌همچین چیزی در او صدق بکند. هیچ همچین چیزی نیست. اما امینی هر چه بفرمایید هست. این خودش یک علامتش بود.

دوم، کسانی که با او نزدیک بودند بعد از کشته شدنش محاکمه می‌کردند که چه ارتباطی داشته این کودتا چی‌چی بوده می‌خواسته بکند. کدام کودتا؟ این را هو می‌کردند تمام را درآوردند برایش.

آنچه گفتند دروغ است. من صددرصد وجداناً تکذیب می‌کنم. این یک مردی بود واقعاً وطن‌پرست. واقعاً به شاه علاقه داشت. واقعاً نمی‌خواست شاه را خسته بکند. مثلاً شاه، ها، یک چیزهایی می‌کرد. مثلاً شاه می‌خواست شاهپور

س- علیرضا؟

ج- علیرضا نه.

س- عبدالرضا؟

ج- نه عبدالرضا هم نه، این یکی که بازرس ارتش‌اش کرده بود.

س- غلامرضا.

ج- غلامرضا را می‌خواست هنوز موعدش نرسیده مطابق مقررات ارتشی سروان کند از ستوان یکمی سروان کند. به رزم‌آرا دستور داده بود این را امسال شب عید سروان بشود. رزم‌آرا هم می‌رود و قریب صد صدوپنجاه نفر صورت می‌آورد، می‌گوید، «قربان، این‌ها هم با این درآمدند از دانشکده. اگر امر می‌فرمایید همه این‌ها برخلاف مقررات ارتشی سروان بشوند این هم بشود. و الا این یک امری‌ست که صحیح نیست. انعکاسش در ارتش خوب نیست.» گفت، «خوب، نشود.» ملاحظه می‌کنید؟

س- بله.

ج- ولی بدبختانه مرحوم ارتشبد هدایت با تمام

س- کی؟ رزم‌آرا؟

ج- نه ارتشبد هدایت.

س- هدایت، بله.

ج- با تمام بزرگی‌ها و معلوماتی که داشت ضعیف بود و همه این اختیارات را طوری که شاه می‌خواست طوری تأیید می‌کرد برایش که یکهو یک سرگردی را بکند سرلشکر فرمانده نیروی دریایی کند.

س- آها.

ج- تمام نارضاییتی ما آن هم دزد دربیاید. ملاحظه می‌کنید؟ این‌ها تمام این‌ها را او می‌گفت، «بله قربان. بله قربان، این کار را بکنید این‌کار را. خیلی ضعیف بود. ولی رزم‌آرا نمی‌شد یک موی رزم‌آرا نمی‌شد ارتشبد هدایت. درست است

س- آها. خود شما مدرکی به دست نیاوردید که ارتباط بدهد قتل رزم‌آرا را با به‌اصطلاح دربار.

ج- برعکس تمام این‌هایی که دشمنش بودند من تأیید می‌کنم رزم‌آرا را که هیچ تقصیری نداشته جز قدرت داشته.

س- نه منظور این است که از طرف دربار کشته شده باشد. این شایعاتی که می‌گفتندکه

ج- نه، نه، نه،

س- از طرف دربار رزم‌آرا کشته شده

ج- نه اجازه بدهید.

س- صحبت داشت یا نه؟

ج- اجازه بدهید. من به شما عرض کنم. رزم‌آرا طفلک هم عنصر داخلی بود هم عنصر خارجی، این‌ها توأم با هم شده بود. رزم‌آرا یک شاهی نداشت، هیچ پولی نداشت. نفت هم که در حال همه‌اش چک‌وچانه بودند و فقط یک چیز پنجاه درصد نفتی را داده بودند به او موافقت را که گفته بودند این را علنی نکن توی جیبش بعد از کشته شدنش پیدا شد. این نداشت پول. مجبور شد در آن حالی که آمریکا جنگ سرد داشت با روسیه با روس‌ها یک معامله خشکبار پایاپای بست. بنابراین با این‌که آمریکایی‌ها باعث شده بودند که این بیاید نخست‌وزیر بشود بد شدند آن‌ها هم. چرا؟ اقلا سه چهار هفته قبل از این‌که رزم‌آرا را بکشند یک آمریکایی از همین سازمان اطلاعاتی‌شان درآمد از من سؤال کرد، که من رئیس مرزبانی بودم، که «ها اگر مثلاً رزم‌آرا مثلاً بمیرد باز هم تو این‌طور فعالیت می‌کنی یا فلان؟» گفتم، «من نوکر رزم‌آرا نیستم. من نوکر مملکت هستم. ولی به چه مناسبت بمیرد؟» این یک اشاره‌ای‌ست ها که آمریکایی‌ها هم ناراضی بودند. دلیلش هم این بود که نمی‌خواخستند که با روسیه معامله پایاپای خشکبار و بساط و این‌ها چیز باید داشته باشند دیگر.

س- آها.

ج- در آن‌موقع بخصوص این بود. و شاه را هم که خوب، معلوم است دیگر همان‌طور که انگلولک برای من کوچولوتر از همه این‌ها می‌کردند که از من ترساندندش که خودش با لفظ خودش گفت، خوب، انگولکش کرده بودند دیگر، ترسانده بودندش دیگر.

شاه، خدا رحمتش کند، خیلی محبوب بود خیلی باهوش بود خیلی باحافظه بود. ولی بسیار ضعیف بود، بسیار ضعیف النفس بود، و دهن‌بین و مخصوصاً و مخصوصاً می‌خواهم بگویم که صفتش را از دست می‌داد بی‌صفت نسبت به دوستان. ببینید من مقایسه‌اش می‌کنم حالا با بابایش. رضاشاه یک وقتی داور که شده بود وزیر دادگستری مدارکی تهیه کرده بود که سپهبد امیراحمدی مقدار زیادی از لرستان و کردستان آن‌جا‌ها بلند کرده و چیز میز گرفته و این‌ور و آن‌ور. با این مدارک آمده بود پیش شاه اجازه بدهید تعقیبش کنیم، پیش رضاشاه. شاه این‌ها را که دیده بود، گفت، «ده، خوب، آن خدماتش پس چه؟ می‌توانستی آن‌وقت‌ها بروی با یال و کوپالت از یکی از این خرم‌آباد یا نمی‌دانم، یا کرمانشاه یا خرم‌آباد؟ می‌توانستی بروی؟ این امنیت از کجا آمد؟ او جان کند او زحمت کشید. خوب، یک اشتباهاتی هم کرده. چرا؟ چطور یک سپهبد را می‌شود محاکمه کرد؟» یعنی این مردانگی بود از طرف رضاشاه

س- بله، بله

ج- ولی رزم‌آرا به این چیزها گوش نمی‌داد.

س- کی؟

ج- می‌گویم رزم‌آرا. شاه به این چیزها گوش نمی‌داد.

س- بله، بله

ج- حتی یک‌وقتی از دهان رزم‌آرا من شنیدم که «گفت، «متأسفانه هر کی را که می‌بیند با خارجی‌ها مربوط است بیشتر احترامش می‌گذارد.

س- آها.

ج- شاه.

س- عجب.

ج- بله، این‌جوری بود. خوب، یک صفات، مخصوصاً این اواخر که مریض هم بود دیگر هیچی. من در چیز دیدمش در پاناما.

س- عجب.

ج- بله. گفتم که دیدی آخر چه شد و فلان و این‌ها. گفت، «تو راست می‌گفتی من اشتباه می‌کردم.» این کلمه را گفت.

س- اقرار کرد.

ج- به خدا قسم. آدم، خوب، مریض بود دیگر. و من هر جا هم که می‌رفتم تأییدش می‌کردم. تا زنده بود چه آمریکا چه انگلیس، دوستان زیاد من دارم. وقتی از من سؤال می‌کردند می‌گفتند که تو چه رژیمی تو چیز می‌کنی. می‌گفتم برای ایران من رژیم مشروطیت را به هر رژیمی ترجیح می‌دهم. زود است الان. حتی من یک فرمولی برای انتخابات به شاه دادم که این‌قدر وکیل نتراشند صندوقی. خودش قبل از این‌که من از بازنشستگی دربیایم. گفتم من سه سال بازنشسته بودم دیگر. گفت، «تو چرا وکیل نمی‌شوی؟ برو مازندران وکیل شو.» گفتم، «اطاعت می‌کنم.» رفتم مازندران. حالا زاهدی نخست‌وزیر بود دیگر سپهبد زاهدی رفتم مازندران تمام استقبالم کردند، تمام فامیل‌های بزرگ تمام که مرا کمک کنند. رأی گرفته شد. زاهدی شبانه فرستاده بود صندوق‌ها را عوض کرده بودند. آن‌وقت من در نور و کجور و کلارستاق که که خانواده من و فلان و این‌ها یک‌دانه رأی نداشتم. هفت‌هزار و پانصد رأی از طرف ساری و، نمی‌دانم، هزار جریب آن‌جا‌ها داشتن. گوش می‌کنید؟ ‌در نتیجه من وکیل نشدم. از همان‌جا فوراً تلگراف کردم به شاه که من حسب‌الامرتان آمدم به مازندران ولی به دلایلی مراجعت کردم.

وقتی آمدم به تهران بهبودی را شاه فرستاد پیش من که چرا تو برگشتی؟ گفتم، «برای این‌که رئیس دولت‌تان فرستاد صندوق‌ها را عوض کرد. برای این برگشتم.» بهبودی گفت که اعلی‌حضرت فرمودند فورا برو به طوالش آن‌جا چون بین قائم‌مقام‌الملک و رامبد خیلی زدوخورد است و هر دو هم نفوذ دارند خوب‌تر است تو بروی آن‌جا وکیل بشوی. گفتم، «حضورشان عرض کنید که من وکیل صندوقی نمی‌شوم. اگر امرتان را اطاعت کردم رفتم مازندران آن‌جا رأی طبیعی داشتم نگذاشتند. من وکیل صندوقی نمی‌شوم نمی‌روم آن‌جا. این بود که پسر کاشانی را کاشانی را فرستادند آن‌جا وکیل شد در طوالش. ملاحظه فرمودید؟

س- بله.

ج- به من پیشنهاد کردند بروم قبول نکردم من.

س- نوارمان به آخر رسید و

ج- خوب

س- امروز بیش از دو ساعت وقت‌تان را نگیرم.

ج- نه من همیشه در اختیار شما خواهم بود.

 

 

 

 

روایت‌کننده: تیمسار سپهبد حاج‌علی‌کیا

تاریخ مصاحبه: ۲۵ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

 

ادامه خاطرات تیمسار حاج‌علی‌ کیا، ۲۵ اکتبر ۱۹۸۵ در شهر پاریس. مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.

س- تیمسار اگر اجازه بفرمایید امروز شروع کنیم از زمانی که مرحوم رزم‌آرا به قتل رسید و آقای علا موقتا سرکار آمدند. جناب عالی چه خاطراتی از آن کابینه نسبتاً کوتاه مدت مرحوم علا دارید؟ چون سرکار هنوز رئیس مرزبانی بودید دیگر.

ج- بله، عرض کنم که، من در آن کابینه علا اگر نتوانم به‌اصطلاح یک خاطراتی به شما بدهم برای این‌که خیلی مشغول بودم در مرزبانی خیلی سخت. میسیونی داشتیم که در مرزها با روس‌ها صحبت می‌کردند این‌ها. ولی در یک کابینه دیگر آقای علا من که رئیس اداره دوم بودم، در یک مسافرتم، البته مسافرت رسمی‌ام، به آمریکا با معاون اصل چهار صحبت کردم راجع به آبادی ایران. چون می‌دانید همان‌طور که عرض کردم آن اصل ایدئولوژیک من مسئله خانه و لانه داشتن مردم بود که بشود appliquer بشود، به‌اصطلاح عمومیت پیدا بکند. و یک پیشنهادی کردم گفتم که من خودم یک زمینی در نزدیک ایوان‌کی در شرق تهران که زمین شوره‌زاری، نمی‌دانم شنیدید یا نه این را؟

س- نخیر نشنیدم.

ج- این هم من گرفتم حدود ۲۵۰۰ هکتار بود که من خریداری کردم برای این‌که این را آباد کنم و نشان بدهم مدلی به دولت وقت و به عرض اعلی‌حضرت هم رساندم که موافقت معاون اصل چهار را هم گرفته بودم که وقتی آمد با شاه هم او صحبت کرد در تهران، که دولت بیاید فکر به‌اصطلاح این فکر اصلاحات ارضی را بیندازد دور، بیاید زمین‌های لم‌یزرع را آباد بکند تدریجاً. چون ما در ایران چون پنجاه میلیون هکتار به‌اصطلاح زمین داریم که ده درصدش آباد است این دهات و این‌هاست. چهل و پنج میلیون هکتار اصلاً به کلی لم‌یزرع است. و من یک مدلی گرفتم و گفتم من روی این کار می‌کنم و در کابینه علا وقتی که به عرض اعلی‌حضرت رساندم که من این‌جا کار کردم و اعلی‌حضرت هم روی آبادی و عمرانی که من کردم در یک سال درختکاری که چون می‌دانید در ایران هر سال یک روز درختکاری دارد که اعلی‌حضرت به من نشان طلا دادند. اونا آن نشان طلا اونا آن‌جا برق برق می‌زند. ببینید توی آن ویترین.

س- بله می‌بینم.

ج- و اگر میل داشته باشید عکسش هم که دارد می‌زند به سینه‌ام اعلی‌حضرت نشان‌تان بدهم.

س- بله می‌بینم آن‌جا روی

ج- بله. عرض کنم که، گفتم من که یک نفری توانستم یک زمین شوره‌زاری را آباد بکنم و الان در حدود دویست، آن‌موقع البته، دویست فامیل در این‌جا دارند زندگی می‌کنند و کشت و کار می‌کنند، چطور دولت نمی‌تواند که این برنامه را خودش انجام بدهد و زمین‌های لم‌یزرع را از صاحبانش خیلی ارزان می‌تواند بخرد. یا بگوید صاحبانش خودشان آباد بکنند. مثل ایتالیا که این‌کار را کردند. و بعد به آن کسانی که میل دارند رعیتی بکنند میل دارند کار بکنند نان دربیاورند این‌ها، به آن‌ها یا به رایگان یا به اقساط خیلی خیلی ضعیف، کم بدهد و کمک بکند و رفته‌رفته آبادی را زیاد بکنند مردم را صاحب کار بکنند. امر فرمودند که علا دستور بدهد وزیر کشاورزی که گویا طالقانی نامی بود،

س- بله، خلیل طالقانی.

ج- بله. و سازمان برنامه، نمی‌دانم کی بود، و همچنین در حضور علا و من

س- آقای ابتهاج بودند آن زمان مثل این‌که سازمان برنامه.

ج- نمی‌دانم. و همچنین یک آقایی به نام دکتر آهی که او هم جزو سازمان ما بود خیلی علاقه‌مند بود به این نظر من، کمیسیونی بکنیم. کمیسیونی کردیم و من طرح خودم را دادم در آن‌جا که من خودم این‌کار را کردم و ثمر گرفتم. چون اگر می‌خواستم کسب بکنم خوب می‌رفتم یک زمین بهتری می‌گرفتم و کمتر خرج می‌کردم. ولی این زمین شور را شستن و آباد کردن الان کار آسانی نبود. سی سال روی‌هم‌رفته من زحمت کشیدم سر این جنت‌آباد که به نام کیاشهر می‌خواستیم اسم بگذاریم جنت‌آباد.

آن‌جا دویست هکتار باغ پسته داشتیم و پنجاه هکتار انار و درخت‌های مفصل و پنبه‌کاری، چغندرکاری، خربزه، از بهترین خربزه‌ها را به تهران می‌داد. تمام این پسته‌های تازه‌ای که به تهران می‌آمد از جنت‌آباد می‌آمد دیگر.

س- عجب.

ج- بهترین پسته‌ها، تمام پیوندها را از رفسنجان و از کرمان می‌گرفتند می‌آوردند و پیوندهایی که می‌زدیم. چون پیوند است که پسته را بزرگ می‌کند ‌می‌دانید پیوند خوب.

س- عجب.

ج- درهرحال، این را یک خرده مذاکره کردند بعد دیدم آقای وزیر کشاورزی خیلی می‌گوید این‌کار مشکل است، نمی‌دانم، فلان این‌ها، بالاخره ما را مأیوس کردند. مأیوس کردند که ما نتوانستیم بکنیم. یکی این قسمت بود. یکی قسمت دیگری که باز من در آمریکا مطرح کرده بودم، مسافرت‌های زیاد کردم رسمی در آمریکا، عرض کنم، مسئله انتخابات بود انتخابات وکلای مجلس.

س- بله، می‌خواستم از قضا از شما سؤال کنم.

ج- همین بله. من یک طرحی تهیه کرده بودم به اعلی‌حضرت عرض کردم. و طرح من این بود که چون ملت هنوز عادت ندارد که یعنی شاید شعور هم ندارد که بداند که صاحب رأی می‌تواند باشد و گرفتن به دست مقدرات مملکت را. کما این‌که مثلاً من خودم از یکی از رؤسای عشیره در مشکین در عشایر شاهسون پرسیدم که شما به نظرتان وکیلی که می‌خواهید کی باشد خوب است؟ می‌دانید چه به من گفت، گفت، «وکیل ما شاه، شاه باشد.» می‌دانید؟ نمی‌فهمند، نمی‌فهمیدند اصلاً این یک حقی است که ملت دارد. دنیای دموکراسی است که این‌طور الان می‌آییم می‌بینیم چه‌قدر پیشرفت می‌کند و بر عهده ملت است. حالا اگر دفاعیات مرا خوانده باشید، نمی‌دانم، اگر در راه در اروپا با ترن در روسیه می‌رفتم و چه چیزی گفتم به یک جوانی که آمده بود در کوپه ما؟ یک دختر جوانی البته بود.

س- بله.

ج- نمی‌دانم، حتماً می‌خوانید آن‌جا.

س- حتماً بله.

ج- بله. که بنای به‌اصطلاح تشکیلات مملکت ما اگر می‌گوییم دوست داریم شاهنشاهی باشد این یک بنایی است که مثل اهرام مصر می‌ماند، قدیمی‌ترین بناهاست. و چرا؟ برای این‌که این قاعده بزرگ و می‌رسد به یک نوک کوچک. هیچ سنگینی احساس نمی‌کند. یعنی یک شخصی که به نظر می‌آید شاه در رأس قرار بگیرد، تمام مسئولیت‌ها روی ملت همین‌طور تقسیم می‌شود. دیگر او مسئولیتی ندارد. هیچ باری هم ندارد روی دوشش. که بدبختانه بعدها دیدیم که این مخروط، ببخشید، این هرم برگشته نوک پایین است آن قاعده بالا، خرد کرد شاه را، نیست؟ چرا؟ برای این‌که دخالت در انتخابات و کارهای به‌اصطلاح دولتی و این‌ها می‌کرد و نبایستی که می‌کرد.

س- فرمول سرکار چه بود؟

ج- بله؟

س- فرمول سرکار برای انتخابات.

ج- فرمول من این بود. می‌گفتم که درست است که ملت آماده نیست فکرش کار نمی‌کند برای این‌که خودش رأی بدهد و می‌دزدند رأی‌اش را می‌خرند رأی‌اش را، اما ما می‌توانیم trainاش کنیم می‌توانیم آماده‌اش کنیم به این ترتیب. یک دوره انتخابات می‌آییم در هر محل در هر کرسی برای هر کرسی مجلس دو نفر از آن محل انتخاب می‌کنیم که واجد یک شرایط خوبی باشند. دو نفر و به هر دو به یک نسبت کمک می‌کنیم. به آن‌ها می‌گوییم بروید رأی ملی بیاورید. هر کی رأی ملی‌اش بیشتر شد او وکیل، درست است؟

س- بله.

ج- بعد دفعه دوم می‌آییم چهار نفر، در دوره دوم می‌آییم چهار نفر را انتخاب می‌کنیم. به هر چهار نفر بالنسبه به یکی‌شان کمک می‌کنیم. بروند رقابت کنند مردم را وادار کنند به آن‌ها رأی بدهند. هر کاری می‌کنند بکنند اما رأی یک رأی ملت بیاورند نه یک صندوق بسازند. آن کسی وکیل خواهد شد که رأی ملی‌اش زیادتر است. بعد دفعه سوم هشت نفر، دوره سوم هشت نفر انتخاب می‌کنیم. و آن کسی وکیل خواهد شد که رأی ملی دارد.

بنابراین در این سه دوره که تقریباً ده دوازده سال طول می‌کشد ملت می‌فهمد احساس می‌کند که رأی‌اش اهمیت دارد. پی می‌برد به این‌که این قانون‌گذاری از نمایندگان خودش است و بعد احترام می‌گذارد به آن قانونی که مال خودش است. بعد دوره چهارم دیگر لازم نداریم برای این‌که می‌دانیم فهمیدند. فقط ما یک لیست منفی برای کرسی‌ها و مناطقی که وکیل باید انتخاب بکنند می‌دهیم. از کی؟ از کسانی که سابقه بد دارند در آن محل. چون سابقه‌های بد دارند می‌گوییم این‌ها نشوند باقی هر کی را می‌خواهید وکیل کنید. ملاحظه فرمودید؟

س- بله.

ج- این یک طرح خیلی خوبی بود دیگر.

س- این را جنابعالی تهیه کردید و

ج- و من این طرح را دادم به اعلی‌حضرت. همین باعث شد که دوره بیستم مرا مأمور کردند که، یعنی اول ساواک را مأمور کرده بودند که نظارت در امر انتخابات بکند خیلی کثافتکاری شد که مجبور شدند بهم زدند گفتند همه استعفا دادند. بعد به من دستور

س- از اول دوره بیستم.

ج- بله، بله. بعد به من دستور دادند که نظارت بکنم. باور بکنید به قدری منظم بهترین دوره‌ها بود، بهترین دوره‌های پارلمان ما بود در ایران که نمی‌گذاشتم یک ذره سوءاستفاده بشود. البته آن کسی که وزیر کشور بود یک چند نفری، از چند نفری سوءاستفاده کرد اسمش را نمی‌خواهم ببرم. ولی واقعاً اکثریت وکلا با رأی ملی آمدند. حتی یک موردی پیدا شد که شاه درحالی‌که رأی‌ها را می‌خواندند در تبریز مثلاً، دیدم که آتابای به امر شاه از آبعلی به من تلفن، آن‌جا در آبعلی بودند، تلفن می‌کند که اعلی‌حضرت می‌فرمایند که چرا این دکتر بینا رأی نمی‌آورد؟ رأی‌اش را نمی‌خوانند در تبریز؟ زیاد رأی ندارد. به ایشان گفتم خدمت‌شان عرض بکنید که من که قول ندادم صندوق بسازم. این‌ها این رأی‌ها را ملت داده چهل نفر اقلا شب پای صندوق می‌خوابند که کسی عوض نکند. این رأی ملی است می‌خوانند من تقصیر ندارم و من این‌جور قول دادم. به‌هرحال،

س- یعنی در هر معبر دوره بیستم در هر محل دو نفر کاندید

ج- نه، نه، نه.

س- شده بودند

ج- نه، نه، هنوز آن appliquer نشده بود.

س- بله.

ج- ولی می‌گفتیم که نظارت بکنیم که اقلا رشوه و ارتشاء و صندوق‌سازی نشود فقط، صندوق‌سازی نشود. آن نظارت با من بود. و خوب، همان دوره‌ای بود که سخت وکلا توی شکم دولت می‌رفتند و توضیحاتی می‌خواستند و خیلی وکیلانه خیلی وکیلانه، و باعث شد که وقتی کندی فشار آورد به شاه، جان کندی فشار آورد به شاه امینی را به‌اصطلاح چپاند به شاه که باید نخست‌وزیر بشود. این خود شاه هم این را اقرار کرده بود این موضوع را. ملاحظه می‌کنید؟

س- راست می‌گفت؟ واقعاً فشار آمده بود؟

ج- صددرصد. آن‌جا من نوشتم توی آن نامه من که دیدید که نوشته بودم. که سبزی‌فروش‌ها هم می‌دانند این را خارجی تحمیل کرده این رئیس دولت را، بله.

س- به چه ترتیب فشار آوردند؟ از طریق سفریشان یا چه‌کار کردند؟

ج- نه دیگر ترتیبش که معلوم است وقتی که این‌ها ارتباط دارند دیگر، ارتباط دارند و پیغام را می‌گویند.

س- آها.

ج- وسیله دیگر، دیگر معلوم است که همیشه ارتباط دارند.

س- نه منظورم این است که می‌خواستم بدانم اشاره را چه‌جوری می‌کنند به اعلی‌حضرت.

ج- خیلی آسان، خیلی آسان است.

س- خوب چون بنده بی‌اطلاعم پرسیدم.

ج- بله. عرض کنم که، می‌تواند مثلاً بهترین کسی که خیلی زود شرفیاب می‌شود پیش شاه خیلی آسان است آن رئیس سیا است.

س- بله.

ج- توجه می‌کنید؟

س- بله.

ج- که سیاست‌های خارجی را دنبال می‌کند. اطلاعات خارجی را دنبال می‌کند. یا

س- آن زمان هم شرفیاب شد؟

ج- همیشه آن یاتسویچ بود دیگر.

س- بله، بله

ج- بله، معلوم است می‌روند. و یا خود سفیر

س- آها.

ج- خود سفیر این ابزار را می‌کند که به نظر من فلانی، فلان‌کس خوب است. و چیز عجیبی است که در اولین مرتبه و آخرین مرتبه‌ای که شاه دستور داد بنا بر تقاضای امینی که مجلس را منحل کند همان دفعه بود. مجلس را منحل کردند. امینی نمی‌توانست با آن مجلس اکثریت بیاورد چون تحمیلی بود می‌دانستند مردم. این مجلس را منحل کردند یعنی بدون مجلس کار می‌کرد.

س- یکی از همکاران دکتر مصدق هم مثل این‌که توی مجلس بود. اللهیار صالح هم مثل این که از کاشان انتخاب شده بود.

س- بله، بله، هیچ اشکال نداشت برای این‌که رأی ملی داشت و آمد.

س- عجب.

ج- ملاحظه می‌کنید؟ معلوم است که من که کنترل می‌کردم به‌هیچ‌وجه نمی‌گذاشتم که دیگر بروند دنبال صندوق‌سازی.

س- آها.

ج- و بهترین به‌اصطلاح پارلمان تشکیل شد و چون این پارلمان توضیحات از دولت می‌خواست این بود که امینی هم می‌دید که وقتی که حکم به‌اصطلاح اختیارات، چه می‌گویند؟ می‌دانست پشتوانه‌اش چیست و به این ترتیب او هم گفت، «من به شرطی قبول می‌کنم که مجلس منحل بشود.» هیچی، حکم انحلال مجلس را هم از شاه گرفت و منحل کردند.

س- خوب هیچ با شما مشورت نکردند که من مجلس را منحل بکنم یا نکنم؟

ج- با من کی؟ به من چه اعتنایی می‌کردند دیگر؟ من

س- شما سمت خیلی مهمی داشتید.

ج- به اختیار دارید. من دیگر آن‌موقع، آن‌موقع دیگر مرا حتی دو هفته بعدش مرا بازداشت کردند، چطور می‌فرمایید؟

س- یعنی اواخر

ج- بله، بله، بله. نخیر، من تقاضای بازنشستگی کردم. بازنشسته شدم و بعد هم ما را بازداشت کرد چهارده ماه دست ما را بستند آزادی ما را گرفتند که یک پرونده بسازند خوب نتوانستند. بله، در هر صورت این وضع بود

س- پس آن طرح انتخاباتی شما هیچ‌وقت اجرا نشد؟

ج- نه ابداً، نه آن طرح اجرا شد نه آن طرح زمین آباد کردن اجرا شد. من خاطرم می‌آید وقتی در رکاب اعلی‌حضرت یک ماه آمدم به اروپا یکی از بازدیدهای‌مان در اتریش بازدید یک واحد جنگل بود. یک واحد جنگل که من تنها با شاه و با آن میزبان‌مان که با هلیکوپتر رفتیم و پیاده شدیم بعد جیپ‌هایی در اختیارمان بود که می‌خواستیم برویم همین‌طور از ارتفاعات بالا توی جنذگل بگردیم و برویم، بله، عرض کنم دویست هزار هکتار جنگل بود، دویست‌هزار هکتار. بعد اعلیحضرت وقتی که نگاه کرد به این تابلویی که زده بودند که چه‌قدر جنگل است که مال یک شخصی بود، مال یک شخصی، رو کردند به من که «کیا نگاه کن دویست‌هزار هکتار جنگل است.» گفتم، «چرا به من می‌فرمایید؟ به دکتر اقبال بفرمایید که طرح ملی کردن جنگل را برده به مجلس.» این دویست سال هم هست که در این فامیل این ملک هست. حالا برویم ببینیم چه کرده؟» رفتیم و وقتی تمام را گردش کردیم و چه تشکیلات خوبی، بعد یک شهر درست شده بود در قبل این جنگل،

س- عجب.

ج- و تمام چیزها همه از، البته تمام کارخانه‌های چوب‌بری و چوب‌سازی و چوب‌پزی و نمی‌دانم این‌ها. و یک شهر، یک شهر ایجاد شده بود و دولت هم کمکش می‌کرد همین‌طور جریان داشت و این جنگل را به موقع می‌کاشتند به موقع می‌بریدند به موقع همه رسیدگی می‌کردند. بعد که آمدیم به تهران اعلی‌حضرت دستور دادند آن طرح به‌اصطلاح ملی کردن جنگل را پس گرفتند

س- پس گرفتند.

ج- از چیز. دکتر اقبال

س- نخست‌وزیر

ج- نخست‌وزیر بود، بله. پس گرفت. ولی بعد دومرتبه نفهمیدم چطور شد که این طرح اصلاحات ارضی آمد؟ چرا؟ آخر برای چه؟ می‌دانم برای این‌که شاه دلش نمی‌خواست جز خودش این آخرسری‌ها نمی‌خواست که دیگر اصلاً اختیار رأی داشته باشد. نه این‌که مالکین نفوذ داشتند و به رعایای‌شان می‌گفتند بروید به فلان‌کس رأی بده، این هم از دست آن‌ها گرفتند

س- واقعاً برایش مهم بود این مسئله؟

ج- بله؟

س- این مسئله برای شاه مهم بود؟ نفوذ مالکین.

ج- مهم بود که خوب دخالت در رژیم می‌کردند وکیل درست می‌کردند. وکیل انتخاب می‌کردند. ولی وکیل انتخاب کردند که وکیل دیگر مصون است دیگر نیست؟

س- آها.

ج- نمی‌شود کاریش کرد. این‌ها می‌خواستند طوری دستکاری کرده بودند که یک کاسه تمام تمام وکیل‌ها. اه، دکتر اقبال رفته بود مجلس گفته بود که بگذارید شاه بیاید من آن‌وقت جواب استیضاح شما را می‌دهم.

س- آها.

ج- ملاحظه می‌فرمایید که. بعد هم می‌گفتند اگر زیاد بخواهید فشار بیاورید آن‌وقت می‌گوییم ملت وکیل‌تان نکند. یعنی چه؟ یعنی چه می‌گویم؟ یعنی ما می‌کنیم یعنی وکیل‌ها همه نوکر دولت هستند. ملاحظه فرمودید؟ این‌هاست عیب اساسی دوران شاه این‌ها بود که بالاخره این مملکت را به این‌جا رساند. بعد افتاد به دست یک اشخاص نفهمی که نمی‌توانند اداره بکنند این‌ها.

س- قربان شما شخصی به اسم Gerry Dooher را یادتان است؟

ج- Gerry Dooher؟

س- بله، ایشان توی سفارت آمریکا بوده زمانی که آقای رزم‌آرا نخست‌وزیر شدند. و خیلی از ایشان اسم بردند به‌عنوان یک شخص خیلی بانفوذی در ایران. این واقعیت داشته؟

ج- Gerry Dooher را نمی‌شناسم. من اصلاً نشنیدم.

س- آها.

ج- بله.

س- راجع به فرار آن توده‌ای‌ها از زندان زمان رزم‌آرا.

ج- زمان رزم‌آرا نبوده زمان ارفع بود. ها، ها، فهمیدم.

س- آها.

ج- آن‌هایی که از چیز

س- زندان قصر فرار کردند.

ج- چون انداختند که رزم‌آرا خودش چیز می‌کرد. ولی من باور نکردم.

س- باور نکردید؟

ج- نه، نه، نه، محال بود این ننگ را برای خودش درست بکند. رزم‌آرا خیلی متکبر بود به این‌که، واقعاً هم باید متکبر باشد، که کار می‌کند و همه‌چیز را مواظب است. چطور ممکن است که بیاید توده‌ای‌ها را بیرون کند؟ این‌ها را می‌بندند. این‌ها صحیح نیست.

س- نیست.

ج- نه صحیح نیست. هر کس می‌گوید دروغ است.

س- بله، در آن زمان نسبتاً تعداد زیادی ترورهای سیاسی شد. دهقان، هژیر، افشارطوس، نمی‌دانم، زنگنه.

ج- بله، عرض کنم که بیشتر این‌ها بیشتر این ترورها به دست چیز می‌شد، این را می‌گذارند باز گردن رزم‌آرا یک چیزهایی را،

س- بعد هم والاحضرت اشرف را اسم می‌برند و نمی‌دانم،

ج- بله، والاحضرت اشرف چطور؟

س- بعضی‌ها می‌گویند که ایشان دست داشتند در ترورها و نمی‌دانم.

ج- در این‌که خیلی شیطان بود که حرفی نیست. برای این‌که خیلی شیطان بود و بله، این یک آدمی بود که فقط از من می‌ترسید در تهران در ایران.

س- عجب.

ج- باور کنید. جرأت نمی‌کرد به من تلفن بکند آن‌قدر چیز بود. یک دفعه تلفن کرده بود تقاضا کرده بود که، نمی‌دانم، رفقایی برایش آمدند شکار، من اجازه بدهم تفنگ شکاری‌شان را اجازه بدهم با خودشان داشته باشند. ولی من هیچ اعتنایی نمی‌کردم به درباری بودن یا فلان و این‌ها، می‌رفتم همین‌طور راست دنبال آنچه که باید برای مملکت مفید است باید کرد. از هیچ‌کدام هم نمی‌ترسیدم. به همین جهت دشمن زیاد داشتم در دربار.

س- بله. ولی این می‌فرمایید که این ترورهای سیاسی بیشترش مربوط به

ج- بله، این همان سازمان چه می‌گویند؟

س- فدائیان اسلام؟

ج- فدائیان اسلام بیشتر بود. بله، بله فدائیان اسلام که آن دفعه من به جنابعالی عرض کردم که آن همان حسن البنا در صدوبیست سال پیش ایجاد کرده بود و همین‌طور، من تصور می‌کنم که هم دنبال به‌اصطلاح اطلاعات لارنس بوده، به نظرم، به نظرم.

س- توی ایران هیچ‌وقت معلوم شد که این‌ها ریشه‌شان از کجا آب می‌خورد؟

ج- هیچ‌وقت نمی‌تواند بشود برای این‌که این‌ها طوری تشکیلات دادند که بهم وصل نیستند که.

س- عجب.

ج- می‌دانید؟ پست‌های مخفی دارند، پست‌های به‌اصطلاح مرده می‌گویند در چیز اطلاعاتی، چی مرده؟

ج- پست مرده. می‌دانید یعنی چه؟

س- نخیر.

ج- حالا برای‌تان تشریح می‌کنم. مثلاً به آن کسی که توی این دستگاه است می‌گویند که تو برو، اطلاع می‌دهند به او، که تو برو در فلان‌جا آن لانه نمره پنج را که به تو گفته بودیم، حالا آن‌جا کجاست؟ توی یک خرابه‌ای یک شکاف دیواری، در آن‌جا در فلان تاریخ برای تو دستوراتی می‌آید، همین. این را می‌گویند پست مرده.

س- آها.

ج- از کسی نمی‌گرفت. می‌رفت و برمی‌داشت و دستورات را عمل می‌کرد.

س- آها.

ج- و نمی‌دانست کیست رئیسش که این دستور را می‌دهد. ولی آن الهام، آن به‌اصطلاح چیزی را که، چه می‌گویند؟ کلید سری که می‌دادند به آن‌ها همان کسانی که به‌اصطلاح حقوق به او می‌دادند چیز می‌دادند این‌ها همان‌ها حتی پول هم که به او می‌دادند می‌گفتند برو در فلان‌جا به‌اصطلاح پست نمره فلان، می‌رفت پولش را برمی‌داشت. کسی را نمی‌دید. این است که وقتی این رفت و گفتند برو فلان‌کس را بکش این نمی‌داند می‌داند که اطاعت باید بکند. می‌رود وقتی گیر افتاد هرچه استنطاق می‌کنند نمی‌تواند کسی را لو بدهد. توجه می‌کنید؟

س- بله.

ج- این سازمان‌های اطلاعاتی بیشترش این‌جوریست. تروری و اطلاعاتی و این‌ها با هم مربوط هستند.

س- دیر یا زود خیلی از این‌ها کشف می‌شد درش رسوخ می‌کنند و این‌هاست. این فدائیان اسلام هیچ‌وقت موفق نشدند که

ج- بس که محکم است. بس که این‌ها. این‌ها تمام از مذهب اسلام استفاده کردند درش این فناتیسم زیاد است. اصلاً خود محمد بن عبدالله یک دفعه دستور داد هزارتا شتر ابوسفیان را غارت کردند، گفت، «همه‌اش مال خودتان.»

س- آها.

ج- که ابوسفیان مجبور شد به دین اسلام آمد، و الا با بودن آن نمی‌توانست درست پیغمبری بکند.

س- هیچ‌وقت معلوم نشد که آیت‌الله کاشانی با این‌ها رابطه‌ای، نسبتی

ج- اگر داشته باز هم خود آیت‌الله کاشانی هم نمی‌توانست بفهمد که تشکیلات چی‌چی است؟

س- عجب.

ج- ملاحظه می‌کنید؟ ولی چون یک مرکزیتی داشته بنابر دستور محرمانه می‌رفتند و زمین ادب می‌بوسیدند و «هرچه امر دارید قربان اطاعت می‌شود.» و فلان و این‌ها. ملاحظه می‌کنید؟

س- بله.

ج- باز هم نمی‌توانستند. فقط روی اصل مذهبی می‌رفته و شاید یک چیزی می‌داده که یک چیزی نمی‌گرفته حتی. چون به او می‌رساندند دیگر. ملاحظه می‌کنید؟ به‌طورکلی نمی‌گذارند که این فاش بشود و معلوم بشود که این زنجیر کجا می‌گردد.

س- بالاخره لابد یک عده‌شان جلسه‌ای می‌کردند یک کاری می‌کردند که بشود گیرشان آورد.

ج- کاری ندارد. چهارتا کفاش را می‌شود دور هم جمع کرد از کفش و فلان و این‌ها صحبت می‌کنند این‌ها. اما خودشان نمی‌دانند که بناست یک شبی هم بروند فلان خانه را بزنند مثلاً. اما خودشان نمی‌دانند که بالاخره رأس آن‌ها کیست؟

س- خوب این نواب صفوی این‌ها بالاخره پس چه‌کاره بودند؟

ج- ده همین هم جزو همان‌ها هستند دیگر. همین نواب صفوی که از مرده کاشانی خودش را معرفی کرد و کاشانی هم سرش دست کشید و بعد هم تبرئه‌اش کردند در مجلس. ملاحظه می‌کنید؟ که رزم‌آرا را زده بود. ولی بعد دومرتبه که گیر افتادند مجبور شدن، که به علا حمله کردند، مجبور شدند بکشندشان. ملاحظه می‌کنید؟ این‌جوریست.

س- از آن‌ها نشد اطلاعات گرفت که

ج- نخیر، نخیر. ندارند که بدهند. ندارند، ندارند که بدهند. خیلی کم. ممکن است پنج شش نفر را بتوانند به حساب با شواهدی، با چیزی، این‌ها را گیر بیاورند که دور هم دیده بودند جمع می‌شدند فلان و این‌ها. مثل همینی که به‌اصطلاح سادات را کشتند.

س- آها.

ج- یک هفت هشت نفر چند نفری گیر افتادند. و الا نمی‌شود خیلی محکم است خیلی محکم است. استادانه است. چون ما حالا نمی‌خواهیم اسم استاد را ببریم.

س- شما از آن جریانات سی‌تیر چه خاطره‌ای دارید؟ زمانی که قوام‌السلطنه موقتا یک دو سه روز سر کار آمد و بعد هم مردم شلوغ کردند و

ج- من اطلاعی ندارم.

س- آن‌موقع شما

ج- نه من نمی‌دانم. نخیر، نه.

س- شما سر کار آن‌موقع

ج- نه، یا این‌که

س- زمان مصدق شما سمت‌تان په بود؟

ج- من دنبال کسبم بودم اصلاً زمان مصدق.

س- آها، آن‌موقع شما

ج- بله من رفتم دنبال شرکتی که اصلاً مضمحل شده بود از بین رفته بود دومرتبه زنده‌اش کردم. به من خدمت شد آن دو سه سال.

بعد هم وقتی آمدم اعلی‌حضرت که این‌قدر اصرار کرد که من برگردم به ارتش، گفتم، «من چرا برگردم. دست و پای مرا چرا توی پوست گردو می‌گذارید؟ من که دارم به شما خدمت می‌کنم هفته‌ای دو روز هم می‌آیم و هرجا هم که می‌گویید می‌روم و ارشاد می‌کنم مردم را و فلان.» و ایشان گفتند که «نه. و من این‌کار اداره دوم را فقط برای این لباس به تن تو دوخته شده.»

س- این چه زمانی است آقا؟

ج- همان وقتی که من از بازنشستگی مرا درآوردند. ملاحظه می‌کنید؟

س- چه سالی بود؟ یا زمان کدام نخست‌وزیر بود؟

ج- نخست‌وزیر؟

س- رئیس رکن دوم شدید.

ج- من رئیس اداره دوم نه رکن دوم. اداره دوم، وقتی که تشکیلات دادند ستاد بزرگ ارتشتاران درست کردند. بعد نیروهایش جدا جدا بودند هرکدام رئیس ستاد داشتند. نیروی زمینی، نیروی هوایی، نیروی دریایی هرکدام ستاد علیحده داشتند فرمانده علیحده داشتند. یعنی چون ایران هم در pact بغداد هم اول بود و بعد سنتو شد و این‌ها، مجبور بود که تشکیلاتش را طوری بکند که مثلاً تشکیلات بین‌المللی باشد. یعنی ستاد بزرگ داشته باشد از نظر مسائل استراتژیکی. که مسائل استراتژیکی همیشه با سیاست با هم توأم است. این تشکیلات را که داند آن‌وقت یک رئیس اداره دوم می‌خواستند چون نیروی زمینی آن‌وقت‌ها یک رکن دوم داشت همه کارها را می‌کرد. اداره دوم می‌خواستند که خط مشی بدهد. بالاخره من امر شاه را پس از این همه اصرار قبول کردم رفتم تشکیلات اداره دوم را دادم.

س- رئیس ستاد کی بود آن‌موقع؟

ج- رئیس ستاد چیز دیگر ارتشبد هدایت بود دیگر.

س- آن‌وقت نخست‌وزیر کشی بود؟

ج- نخست‌وزیر اقبال بود، اقبال بود.

س- اقبال.

ج- اقبال بود. بله، بعد

س- عرض کنم که آن سازمان افسران بازنشسته که زمان مصدق ایجاد شد جناب‌عالی هم خوب بازنشسته بودید هیچ همکاری چیزی با آن‌ها نداشتید؟

ج- نه، نه، اصلاً من هیچ‌وقت به افسران بازنشسته، نه اولش نه آخرش، هیچ‌وقت قبول دعوت‌شان را نکردم هیچ‌وقت.

س- آها، چرا؟

ج- این‌ها اصلاً آدم‌های فرتوتی بودند.

س- آها.

ج- من بازنشست فایده نداشت که. من کارهایم همیشه مثبت بود نمی‌رفتم دنبال کارهایی که عبث است. نخیر، نخیر، من هیچ‌وقت سازمان، اصلاً می‌دانید طوری بود که همه فورمالیته بود، همه‌اش فورمالیته. احزاب مثلاً سفارشی بود. می‌دانید؟ یک چیزی نبود که از پایین بیاید بالا. و من عقیده داشتم اگر می‌خواستند یک حزبی وجود داشته باشد که واقعاً با ایمان باشد همان «حزب کوک» ‌بود، همان سازمان «کوک» بود. آن می‌توانست. و اولی چون هیچ نمی‌خواستم دخالت در سیاست بکنم. چون نکردم از ما ترسیدند، ترساندند شاه را. وای به این‌که می‌گفتم که بیاید یک حزب بشود. ملاحظه می‌کنید؟

س- بله.

ج- آخر یک‌جوری بود نمی‌شد.

س- این تصادف والاحضرت علیرضا این واقعاً طبیعی یا تصادفی بود؟

ج- بله، بله. باز هم

س- یعنی آن هم یک شایعه است؟

ج- باز هم به محضی که یک تصادفی می‌شود فورا می‌خواهند بچسبانند به یک کسانی. این ایرانی یک کلاغ چهل کلاغ است دیگر بکنند. نخیر آن هم طبیعی بود.

س- شما از دوره نخست‌وزیری سپهبد زاهدی چه خاطره‌ای دارید؟

ج- والله سپهبد زاهدی وقتی که عرض کنم مصدق، وقتی که رو کار آمد، به او حکم داده بودند که نخست‌وزیر بشود. ولی رفت و قایم شد. رفت و قایم شد و البته سازمان ما هم آن‌وقت کمک به او می‌کرد حتی مالی، کمک مالی به او می‌کرد.

س- بله، عجب.

ج- بله می‌کرد. و وقتی که ۲۸ مرداد درست شد و انقلاب شد و این‌ها آمد و

س- سازمان شما هیچ کمکی کرد در ۲۸ مرداد؟

ج- خیلی زیاد، خیلی زیاد. در همه‌جا

س- عجب. خوب، این هیچ‌جا منعکس شده.

ج- نباید هم باشد.

س- نباید باشد.

ج- برای این‌که ما کارهای‌مان همه‌اش زیرزمینی بود. می‌دانید، اصلاً نوع کارمان طوری بود همدیگر را هم نمی‌شناختند.

س- آها.

ج- کمیته‌هایی بودند که همدیگر را نمی‌شناختند. خیلی همچین مثل هرمی یک‌جوری بود که بالا می‌دیدید پایین را، پایین بالا را نمی‌دید.

س- کمک می‌کردید.

ج- بله. بعدها وقتی که گردان‌های نیروی مقاومت ملی را درست کردیم و برای اجرائیات بروند تمرین‌هایی بکنند این‌ها، یک چیزی پیش آمدی کرده بود. یک وقتی اعلی‌حضرت که رفته بود به کرمانشاه آن‌جا، آن‌جا در برنامه‌اش این بود که یکی دوتا گردان‌های نیروی مقاومت ملی هم رژه بروند برایش. وقتی که شروع کردند که با موزیک رژه برایش بروند و این‌ها، دکتر اقبال پهلوی دستش، وزیر جنگ وثوق ایستاده بود، یک مرتبه می‌زند دستش را به وثوق می‌گوید «دکان کیا راه افتاد.» حالا دیگر نمی‌دانست که پشت سرش یکی دیگر هست که از آن دکان کیا شنید برای من گفت.

س- عجب.

ج- بله، این‌جوری بود خیلی مخفی بود، خیلی مخفی بود.

س- بله.

ج- نمی‌دانم شما ذوالفقاری را بالاخره دیدید؟

س- بله، بله

ج- چطور بود ذوالفقاری؟

س- خیلی خوب، خیلی خوب

ج- آدم خوبی است

س- بله.

ج- آدم netای است.

س- بله.

ج- راجع به من با او صحبت نکردید هیچ؟

س- نخیر چون شما فرمودید راجع به

ج- نه، نه، شما معمولاً نمی‌کنید. من صحبت نکنید.

س- بله، بله.

ج- بله، نه. ولی آن هم جزو سازمان ما بود. همین زمان امینی او وزیر بود.

س- بله.

ج- بعد یک اسماعیل رائینی بود که روزنامه‌نویس و خیلی

س- تاریخ‌نویس و این‌ها.

ج- و تاریخ‌نویس و این‌ها. یک دفعه من هم توی بازداشت، و دم دیگر، یک‌دفعه اسماعیل می‌رسد می‌آید پیش ذوالفقاری. به ذوالفقاری می‌گوید که «این چیست که می‌گویند که این دانشگاه شلوغ می‌شود و زدوخورد می‌شود و پلیس می‌ریزد، کتک می‌زنند و فلان این‌ها. این را می‌گویند که چطور می‌گویند که کیا این کارها را می‌کند؟» بعد می‌گوید، «ما هم والله در حیرتیم.» گفت، «آخر اگر یک کسی دستش هم بستند آن تو و می‌تواند این بساط را این نفوذ را به خرج بدهد، خوب این آدم قوی‌ای است. این آدمی است قابل استفاده. چرا از او استفاده نمی‌کنند این‌ها.» بعد همین‌طور که با هم صحبت می‌کنند می‌بینند با هم سمپاتی دارند. بعد آن می‌گوید، «آره منم جزو دستگاهش هستم.» ذوالفقاری می‌گوید،‌«من هم جزو دستگاهش هستم.» حالا وزیر امینی بود.

س- بله، عجب. پس آن‌جا متوجه می‌شوند.

ج- بله دیگر دوتایی همدیگر را می‌شناسند. در صورتی که ما دستور این بود که هیچ‌وقت نباید همدیگر را بشناسند مگر به‌اصطلاح منافع سازمان اقتضا کند.

س- آها.

ج- که بنا باشد چند نفر با هم همدیگر را با هم همکاری بکنند. بله، یک سازمان خیلی محکمی بود.

س- خیلی جالب است.

ج- بله، واقعاً، ده، شوخی نیست صدوبیست هزار نفر آدم داشته باشد و ها، یک چیزی به شما عرض کنم خیلی خنده‌دار. عرض کنم که ارتشبد هدایت که خوب فرمانده من بود دیگر. رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران، درعین‌حال هم رئیس اداره دوم بود، این بارها می‌رفت پیش شاه و می‌خواست که شکایت بکند که کیا یک کارهایی می‌کند که من نمی‌دانم این‌ها. شاه می‌گفت، «به شما مربوط نیست. آن کار کار نظامی نیست. کار نظامی‌اش را تحت نظر تو می‌کند. آن کار کاری است که تحت نظر مستقیم من می‌کند.» این بود توی دهنش می‌زد.

بعد این‌ها هم بالاخره خوب بشر بود دیگر، به او هم می‌خواندند که تو چه‌قدر بی‌عرضه‌ای فلانی، و به همدان مخصوصاً آن سپهبد یزدان‌پناه که با ما خیلی بد بود. عرض کنم که هیچی، می‌رود پیش شاه و دستور می‌گیرد که اصلاً سازمان مقاومت ملی که با اداره دوم مربوط است اصلاً از اداره دوم مجزا بشود و برود جزو سپاه‌ها لشکرها، کارهایش را بدهند به لشکرها. ملاحظه فرمودید؟

س- بله.

ج- خیلی خوب، این‌ها دستور هم دادند به من هم که گفتند گفتم الحمدلله. و یک روز که شرفیاب شده بودم بعد از این‌که گزارشاتم را دادم به ایشان عرض کردم، «قربان آمدم از حضورتان تشکر هم بکنم برای یک کاری» گفت، «چی؟» گفتم، «الان سال‌ها است که من دارم تمام روز و شبم را وقف کردم برای خدمت به شما و چه خدمات نظامی و چه خدمات اجتماعی‌ام. امیدوارم که بارها هم تشویق فرمودید مورد نظرتان باشد. و این بار آن‌قدر سنگین شده بود برای من که گاه می‌آمدم می‌خواستم استدعا کنم که مرا معاف کنید از این‌کار. دلم می‌سوخت می‌دیدم تنها هستید و به شما خیلی دروغ می‌گویند. بنابراین من ملاحظه می‌کردم. اما حالا که می‌بینم که این سازمان مقاومت ملی را فرمودید که بروند، فوق‌العاده خوشحال شدم و این بار از کول من برداشته شد. دیگر گرفتار این حسادت‌ها این‌ها نیستم. به این جهت است که از حضورتان تشکر می‌کنم.»

س- این همین سازمان کوک بود؟

ج- همین سازمان کوک بود بله. بعد چون کلاس داشتیم، تعلیمات داشتیم. خیلی مفصل بود. عرض کنم که، بعد یک روز من رفته بودم پیش ارتشبد هدایت که گزارشات نظامی‌ام را برده بودم این‌ها، دیدم که، گفتم، «کیا،» گفت، «بله.» گفت، «چرا جمع نمی‌شوند این‌ها دیگر همه دررفتند. همه‌اش می‌گویند این‌ها که می‌آمدند جمع می‌شدند و به‌اصطلاح تعلیماتی بگیرند و فلان و این‌ها، همه دررفتند و می‌گویند که کیا نمی‌خواهد آن‌ها جمع بشوند.» گفتم، «نه، این را نفرمایید. شما نمی‌خواهید.» گفت، «چطور؟ چطور من نمی‌خواهم.» گفتم، «حالا بگذارید به شما بگویم. یک سیاه برزنگی یک وقتی سر یک گذر رفت یک بچه پنج شش ساله را بغلش کرد خوشش آمد بغلش کرد با این لب‌های کلفت و این‌جوری بچه زار می‌زد گریه می‌کرد. این هی می‌گفت نترس، هی گریه‌اش بالاتر می‌رفت. یک مردی آمد عبور کرد گفتش که این از تو می‌ترسد بگذارش زمین گریه‌اش بند می‌آید. گذاشت زمین گریه‌اش بند آمد. حالا من از دست این ملت بدبخت که گرفتار ما نیروهای نظامی، شهربانی و ژاندارمری این‌ها هستند. و حتی حکام و غیره رؤسای دولتی هستند، این بدبخت‌ها بیچاره‌ها به هیچ‌جا نمی‌توانند دست پیدا بکنند که شکایت بکنند از این ظلم و جوری که به آن‌ها می‌شود. من یک نخ باریکی درست کردم از این‌ها به شاه، که این‌ها عرض‌حال‌شان به موقع می‌رود به شاه می‌رسد.» هر هفته گزارش می‌آمد دیگر، از همه‌جا می‌آمد، جمع می‌شد خلاصه می‌شد گزارش به شاه داده می‌شد دیگر. آن هم می‌رفت در طرح دولت می‌گفت این‌ها چیست؟ و نمی‌توانستند هم کتمان کنند چون همه‌اش با مدرک بود. گفتم، «این و یک به داد این ملت این‌طوری رسیدگی می‌شود که بعد این ظلم‌ها این‌جور و فلان که بیشتر از دست ما نظامی‌هاست نیروهای انتظامی، این یک خرده کمتر بشود. حالا شما عین همان سیاه است آمدید شما همان نیروی انتظامی که رئیسش شما هستید بچه را بغل کردید یعنی مال خودتان کردید. خوب، درمی‌روند، درمی‌روند دیگر جمع نمی‌شوند دیگر. چون اگر جمع می‌شدند به موقع خب، چون همه فیش‌های‌شان را رفته بودند خریده بودند و دررفتند. اسم‌شان را هم حتی محو کرده بودند. ملاحظه فرمودید؟

س- آها.

ج- گفتم، «من این کارم بود من کار دیگری نداشتم سیاستی نداشتم این‌ها.» بعد فکر کرده بود، خدا رحمتش کند، گفت، «راست می‌گویی والله تقصیر ماست.» بله.

س- می‌توانید بفرمایید که ۲۸ مرداد سازمان کوک چه کمکی به

ج- سازمان ما؟

س- برگرداندن اعلی‌حضرت.

ج- در تمام ولایات و ایالات و در تهران و این‌ها تمام این‌ها به راه افتادند برای این‌که آن انقلاب ضد مصدق را دامن بزنند شروع بکنند و استفاده بکنند.

س- عجب.

ج- همه‌جا، بله همه‌جا. به‌طوری‌که وقتی که شاه برگشت همین‌طور دسته‌دسته از خارج، یعنی از ایالات و ولایات و این‌ها، رؤسای عشایر، نمی‌دانم، اعیان، رجال، ملاکین فلان، می‌آمدند، همه تشکر را از من داشتند به شاه که بعد شاه فرستاده بود پی من و خیلی به‌اصطلاح مورد لطف قرار دادند مرا که بعدها باعث شد گفت اداره دوم را تشکیل بده. بله.

س- این نقش برادران رشیدیان هم معلوم بود آن‌موقع چیست؟

ج- والله

س- چون این‌قدر سروصدا هست که می‌گویند همه‌کاره آن‌ها بودند.

ج- والله این‌ها می‌دانید با یک مقاماتی در خارج مربوط بودند

س- می‌دانید که راجع به آن‌ها برنامه تلویزیونی در انگلیس پخش کردند.

ج- می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم. تمام این‌ها را می‌دانم. این‌ها اصلاً کاملاً و کاملاً خیلی شاخدار بود ارتباطات‌شان و خیلی هم بی‌انصافانه هم کار می‌کردند. که اقلا اگر، چون آخر ارتباط می‌شود داشت. مثلاً من رئیس اداره دوم بودم هم با انگلیس‌ها مربوط بودم هم با آمریکایی‌ها مربوط بودم. تمام آتاشه‌های نظامی می‌آمدند از من چیز می‌گرفتند. من آتاشه‌های نظامی را می‌فرستادم به خارج. ولی خوب در این ارتباطات نباید سوءاستفاده کرد. نباید کار به‌اصطلاح به نفع شخصی کرد. همان حرفی است که به عموی شما اکبر لاجوردی زدم.

س- بله، بله

ج- گفتم، «این میز بیت‌المال است من نیامدم این پشت میز برای منافع شخصی‌ام.» ملاحظه می‌فرمایید؟ ولی بدبختانه خیلی‌ها می‌کردند این‌کارها را. و این‌ها هم که معروف بود، بله.

س- بله. راجع به چیز می‌فرمودید دوره حکومت سپهبد زاهدی که چه خاطراتی از آن زمان دارید.

ج- خوب، خاطراتش خیلی آسان است. مگر من به شما عرض نکردم آن دفعه. خیلی آسان است. که شاه به من گفت، «تو چرا وکیل نمی‌شوی؟» من در وضع بازنشستگی بودم دیگر. که رفتند بعد صندوق را عوض کردند و چطور شد.

س- بله.

ج- همان بود دیگر، بله. نخیر بالاخره هم بیشتر پرت کردن زاهدی هم سر من شد

س- عجب.

ج- که این حرکت را نسبت به من کرده بود. شاه به من گفته بود، «برو وکیل شو.» و این صندوق‌ها را این‌ها عوض کرده بودند. که بعد گفت، «برو از طوالش وکیل شو.» گفتم، «نه، من وکیل صندوقی نمی‌شوم.» ملاحظه فرمودید؟

س- آها. چه شد که نظر اعلی‌حضرت از سپهبد زاهدی برگشت؟

ج- همین یکی‌اش، همین یکی‌اش که من مورد وثوقش بودم و بعد به شما عرض کنم، من سه سال بازنشسته بودم ها؟ وقتی که به اصرار مرا داخل کردند و حساس‌ترین پست را به من دادند،‌بعد برداشتند یک شرحی دفتر مخصوص می‌نویسد به ارتش که این سه سال بازنشستگی سرتیپ‌کیا بازنشسته نبوده مستقیم به من خدمت می‌کرده، بنابراین باید تمام این مدت بازنشستگی جزو خدمتش حساب بشود. حقوق بازنشستگی را از من پس گرفتند حقوق خدمت دادند، برای آن دوره سه سال. این را هم الان هم دارم من.

الان هم این دستوری که دادند و دفتر مخصوص ابلاغ کرده به ارتش، هیچ‌کس هیچ افسری یک‌همچین دستوری نداشته که دوران بازنشستگی‌اش جزو دوران خدمت باشد و حقوقاتش را هم بگیرد. البته من اهمیت به حقوق نمی‌دادم، معنای این خیلی بزرگ بود. ملاحظه فرمودید؟

س- بله. چه کار کرده بود که زاهدی دیگر به‌اصطلاح از چشم اعلی‌حضرت افتاده بود؟

ج- خیلی قاچاق بازی می‌کرد با این. هر کی را که رفیق داشت از این قاچاق‌ها کمک می‌کرد در تجارت در، نمی‌دانم، دادگستری، این‌ور آن‌ور، خیلی

س- رفیق بازی می‌کرد.

ج- بله، بله، خیلی کثافت‌:اری می‌کرد.

س- بعضی‌ها می‌گویند یک حسادتی هم در بین بوده که شاه نمی‌خواسته چون زاهدی ایشان را برگردانده بوده و قدرتی بوده نمی‌توانسته ببیندش.

ج- این هم جزو همان گفته‌های همیشه است. و حال این‌که شاه نهایت لطف را به او داشته. اردشیر زاهدی هم که داماد شاه شد بالاخره. آن هم البته مادر شاه خیلی دست داشت توی این‌کار این‌ها. ملاحظه فرمودید؟ ولی خودشان خراب. شما هیچ می‌دانید چه خسارتی اردشیر زاهدی زد این اواخر به دستگاه؟

س- نه، نه.

ج- بی‌آبرویی. اه چطور نه؟ در آمریکا که معروف است که آرتیست‌ها را جمع می‌کرد و سناتورها را می‌برد. این خانم بازی است دیگر.

س- آها.

ج- نمی‌دانم حتی تریاک هم بساطش را درست کرده بود. تریاک کشیدن را در سفارت، فلان و این‌ها. چطور نمی‌دانید؟

س- والله شنیده بودم که ضیافت‌های خیلی مفصلی می‌داد

ج- همین‌ها بود دیگر.

س- بله.

ج- خود آمریکایی‌ها همه خودشان هم می‌دانند. خیلی بدنام است زاهدی در آمریکا. بله. با آن بددهنی و با آن. خیلی خیلی کثیف، خیلی کثیف. اصلاً من حالا یک چیزی به شما عرض کنم. این در یوتا آن‌جا خواسته یک مدرسه کشاورزی ببیند. ولی آن هم قاچاق‌بازی به‌طوری‌که اصلاً سواد انگلیسی هم نداشت نمی‌توانست حرف بزند. یک دفعه که من رسما آمده بودم در آمریکا، آمدم یک دعوتی ستاد بزرگ ارتشتاران به افتخار من کرد که زاهدی هم آن‌جا بود. البته سفیر بود دیگر او را هم دعوت کردند، و مهمان عزیز من بودم. بله، این بود که بعد البته من پا شدم بعد از خوش آمدی که آن رئیس ستاد کرد این‌ها، پا شدم جواب دادم. اتفاقاً آن‌موقع آیزنهاور رفته بود به ژاپن برای یک مسائل همان کره جنوبی و بساط و این‌ها و شلوغ‌بازی و این‌ها. بله، من خیلی تجلیل کردم از آن بازدیدهایی که از سازمان‌های ارتشی کرده بودم به خصوص آن فورت براون که در آن‌جا لشکرهایی تهیه می‌کردند که تمام لشکر در ظرف چند ساعت هر جای دنیا می‌توانند با طیاره بروند پیاده بشوند و با پاراشوت بیایند پایین. خیلی خیلی فورت بزرگی است آن‌جا، که آن‌جا هم البته نوزده تیر برای من شلیک کردند وقتی رفتم بازدید.

س- عجب.

ج- خیلی قشنگ. یک سرلشکری آمد گزارش داد و آن‌ها. چون به من خیلی احترام می‌گذاشتند. بله، به‌هرحال من خیلی تعریف کردم و بعد چون یک مأموریتم این بود یک کاری کنم جلب کنم کمک‌های نظامی را به ایران بیشتر بکنند این‌ها، گفتم که ما افتخار می‌کنیم واقعاً که یک‌همچین دوستی مثل آمریکا به این مقتدری داریم. ولی یک فکری هم که به نظرم می‌رسد این‌جا مطرح کنم این است که ما هم پیش‌قراول و دست شما هستیم در مقابل دشمن مشترک. چون آن‌وقت‌ها می‌دانید که جنگ سرد بود. بنابراین یک ضرب‌المثلی ایرانی‌ها دارند که می‌گویند «دست شکسته وبال گردن است.» شما باید به ما تقویت کنید که ما قوی بشویم وبال گردن‌تان نشویم. و ضمناً آن‌وقت گفتم که به نظر من آخرین مطلبم هم این باشد که یک‌همچین پرزیدنت محبوبی که دارید که همین الان چنین هزار کیلومتر دور از ما رفته برای سروسامان دادن این اغتشاشات و فلان و این‌ها، خوب است که در این موقع هم ما گیلاس‌های‌مان را برداریم به سلامتی او بخوریم. خیلی گرفت بله. بله، بعد دیگر آقای اردشیر زاهدی پا شد حرف بزند چه‌کار کرد. دیگر آن را دیگر بهتر است آدم نگوید. چون چرا آدم بد بگوید؟ چرا؟

س- بله، زمانی که سازمان نظامی حزب توده کشف شد سرکار سر کار بودید یا این‌که؟

ج- اصلاً کشف شد که تمام ارتباطات‌شان را ما داشتیم.

س- عجب.

ج- ما دنبال می‌کردیم. ما می‌دادیم دست حکومت نظامی. ما می‌دادیم دست رکن دوم. تمام زیرچشم ما بود، تمام زیر چشم ما بود.

س- عجب.

ج- و هیچ‌کس نمی‌فهمید از کجا این‌ها کشف می‌شوند.

س- عجب.

ج- بله، همین سازمان ما بود. سازمان ما توی ملت بود کسی نمی‌دیدش که.

س- می‌شود در این مورد سازمان نظامی حزب توده هم یک توضیحاتی بدهید که روشن بشود چه‌جوری بود؟

ج- والله ببینید من به شما بگویم، جزئیات این را که من بگویم این سازمان نظامی‌شان الف، ب، فلان این‌هاست، که من که الان یادداشتی ندارم که

س- درست است. آنچه به خاطرتان

ج- توجیهی ندارم. می‌دانید؟

س- بله.

ج- فقط آن روزبه بود که افسر توپچی بود و فوق‌العاده باهوش و افسر درست.

س- عجب.

ج- که من یک دفعه یک چیزی گفتم به شاه و شاه خوشش هم نیامد ولی بعد فهمید که من درست می‌گویم. گفتم، «این افسر ما هستیم که این‌ها را منحرف می‌کنیم. بایستی که، لیاقت داشته، بایستی که این را مهربانی کرد که نرود توی دامن کمونیست‌ها.» بعد برای شاه گفتم، گفتم که چند وقت پیش شنیدم یک دانشجوی دانشکده افسری این کج است، رفته چسبیده به توده‌ای‌ها. من آن دانشجو را خواستم آمد پیش من. آمد پیش من نشستم با او گفتم، گفتم ببین جانم، من هیچ ایرادی به تو نمی‌گیرم که رفتی توی جلسات این‌ها و فلان و این‌ها، هیچ. برای این‌که این‌طور فکر کردی که آن بهتر است. اما من حالا یک چیزی به تو بگویم و آن این است که بیا من ایدئولوژی کمونیسم را برای تو تشریح می‌کنم. بعد آنچه را هم که خودم ایدئولوژی دارم برای تو می‌گویم. ببین کدامش بهتر است یک ایرانی پیروی بکند؟‌بعد شروع کردم. یک ساعت طول کشید. تمام را تشریح کردم این‌ها. یک‌مرتبه دیدم اشک گلوله گلوله از چشمش می‌آید. گفتم باور کن که من، پا شدم بوسیدمش، من قول کردم که تو از این به بعد وطن‌پرستی. رفت بهترین افسرها شد، بهترین افسرها شد. این را برای شاه گفتم. باید خوب هدایت کرد جوان‌ها را. جوان هستند نمی‌فهمند. ملاحظه فرمودید؟

س- آن روز به هم از روی

ج- بله، بس که اذیتش می‌کردند. هی حبس، هی فلان بهمان. تا یک کلمه تنقید می‌کرده توی دهنش می‌زدند حبسش می‌کردند. خوب، از دوران رضاشاه همین‌طور این بدبختانه بوده. اصلاً من خودم، من خودم اگر شانس نمی‌آوردم چون من همه‌اش با دست دشمنانم بالا رفتم. حالا یک تکه‌اش را برای‌تان می‌گویم.

پدر من خوب خانه و زندگی حسابی داشت در بابل. سردار سپه هم وقتی که می‌رفت آن‌جا سردار سپه بود، آن‌جا که هتلی چیزی نبود که، می‌رفت باغ کرسیس یک جزیره‌ای بود که یک چیز روسی بوده اول آن‌جا درست کرده بودند آن‌جا می‌رفت، بقیه که ملتزم رکابش بودند اغلب خانه پدر من بودند که پدر من یک بیرونی داشت چندین اتاق و دستشویی و فلان و بهمان. یک روزی سرلشکر بوذرجمهری که همه‌کاره شاه بود، نهار منزل ما بود و بعد یک‌مرتبه می‌بیند که بعد از نهار و دستش را و سبیل‌هایش را می‌شست می‌بیند توی طاقچه یک عکس نظامی است. می‌گوید، «آقای منتظم این عکس نظامی این کیست؟» گفت، «این پسر من است. این اسمش هم حاج‌‌علی خان کیا ستوان دوم است در توپخانه یا ستوان یکم است در توپخانه باغشاه، فلان و این‌ها.» هیچی، این زود کتابچه‌اش را درآورد و اسم مرا یادداشت کرد و فلان و این‌ها. یک هفته نگذشته بود از این‌که شاه برگشته بود به تهران این‌ها، یک مرتبه دستور محرمانه‌ای آمده بود از ستاد ارتش به قسمت‌ها که هر چه افسر کیا است تبعید کنید ببرید به خارج. بنده و احمد کیا را تبعید کردند. برادر احمد کیا چون کیانوری بود او را نکردند. من گفتم من به تبریز. منتقلم کردند به تبریز. من یک بچه داشتم چهل روزش بود، زن و بچه و این‌ها یک دانه لاری گرفتم. تا یه بچه‌ام و این‌ها را گذاشتیم و رفتیم. هرچند یکی از دوستان من گفت که من با صاحب اختیار خیلی دوستم او خیلی نفوذ دارد روی سرتیپ محتشمی فرمانده لشکر تبریز، توصیه برایت. گفتم، «برو رد شو. من توصیه هیچ‌وقت از کسی قبول نمی‌کنم. خدا را دارم من.» ولی فکر می‌کردم باور کنید که شاید سر مرا زیر آب کنند آن‌جا.

س- آها.

ج- حالا چرا این‌کار را کرده بود؟

س- بله.

ج- برای این‌که می‌خواستند پدر من گذشته از این‌که خودش ملاک بود شصت پارچه آبادی مشارالملک هم به او سپرده شده بود. می‌دیدند با نفوذ است می‌گفتند که اگر افسرهای کیا ما می‌خواهیم سر این‌ها به زور املاک را بگیریم دیگر، و گرفتند. بابای من هفت ماه حبس بود بابایم و عمویم.

س- به زور گرفتند زمین‌ها را؟

ج- زمین چی؟ این شصت پارچه آبادی بوده. هیچی ملاحظه می‌کنید؟ این نقشه را چون توی کله‌اش داشته، هیچی، افسرهای کیا را باید تبعید کنند. اما من رفتم بعد این‌که می‌گویم

س- که این دشمنان من چیز کردند

ج- دشمن‌هایم باعث چیز کردند. رفتم آن‌جا یک سرگرد عرفانی بود رئیس رکن سوم بود این‌ها قرار بود یک هفت هشت ماه دیگر تابستان که می‌شود رضاشاه بیاید بازدید بکند از لشکر دوم. بعد این‌ها فکر کردند که در حاجی‌چای در همان یک زمینی است که زمین طیاره است الان،

س- بله.

ج- آن‌جا یک اسب‌دوانی درست کنند جزو برنامه رضاشاه. بعد عرفانی به من می‌گفت، «ما نمی‌دانیم اسب‌دوانی را چه‌جوری درست کنیم.» من چون افسر سوار بودم سوار توپخانه، خودم اسب می‌دواندم در تهران. زمین هم خودم درست می‌کردم این‌ها و با ستاد کمک می‌کردم، گفتم، «من این‌کاره هستم.» هیچی، نقشه‌بردار و نقشه را برداشتم و در آن‌جا رفتیم و چیز کردیم و زمین را درست کردیم و بعد برنامه را تهیه کردم و شرط‌بندی و فلان و بهمان، دوتا اسب هم گرفتم از توپخانه خودم شروع کردم به training کردن.

س- بله.

ج- که به‌اصطلاح آماده‌اش بکنم برای دویدن. بعد هم وقتی که رضاشاه آمد در آن روز اسب‌دوانی خودم رفتم پای چادرش، برای این‌که من در تهران هم همین‌طور بود، بیرقش را می‌دادم بالا و آجودانش می‌شدم‌ها. رفتم آن‌جا و ایستادم، خوب، که اگر امری دستوری دارد توی چادر مخصوصش رفت به من می‌گوید فلان‌کس را بگو بیاید این‌ها. بعد موقعی که دوره‌ای بود که اسب من بایستی که من اسب را باید ببرم. گفتم، «قربان چاکر اسب دارم اجازه می‌فرمایید بروم؟» گفت، «ده، داری؟ برو ببینم.» بعد هیچی، ما هم رفتیم شمشیر را انداختیم آن‌ور و رفتم سوار. دوتا اسبم هر دو اول شده، دو دفعه که دویدم. بعد دویدم آمدم و از بس دیگر عرق می‌کردم فلان آبجو و بستنی را ریختم با هم پشت چادرها خوردم و شمشیر را انداختم آمدم. گفت، «بارک‌الله بارک‌الله. فرمانده لشکر را صدا کن.» فرمانده لشکر را صدا کردم. گفت، «قدر این افسر را بدانید. این‌ها را ما تربیت می‌کنیم می‌گذاریم در اختیار شما، از آن‌ها استفاده بکنید.» هیچی، ما شدیم گل سرسبد لشکر و چند روز بعدش همان سرتیپ محتشمی مرا صدا کرد و گفت که «من یک نماینده در تهران دارم که متأسفانه قوم‌وخویش خودم است و این هیچ کار نمی‌کند، یک ستوان محتشمی، این است که او را برمی‌دارم تو برو نماینده لشکر باش در تهران.» که چه کارها برای‌شان کردم که منتها شد که ما را بالاخره مأمور فرنگ کردند.

 

 

 

 

روایت‌کننده: تیمسار سپهبد حاج‌علی‌کیا

تاریخ مصاحبه: ۲۵ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

 

س- خود سرکار این روزبه را دیده بودید؟

ج- در همان هنگ ضدهوایی که من فرمانده آبشخور اولش بودم، در آبشخور دومش زیر دست ریاحی کار می‌کرد ریاحی که همین که سرتیپ ریاحی بود که اخیرا رئیس

س- تقی ریاحی؟

ج- بله تقی ریاحی،

س- بله.

ج- خیلی افسر بامعلوماتی است.

س- کی؟

ج- همین تقی ریاحی.

س- بله.

ج- بله اکول پلی تکنیک دیده در این‌جا.

س- بله.

ج- بله، چون با من در سوئد بودیم مدت‌ها. عرض کنم که روزبه توی آبشخور او بود ما خیلی با هم حشرونشر داشتیم. خوب بنده از کجا می‌دانستم این افسر باهوشی است و این‌ها، بله.

س- راستش را می‌گویند که اقرار کرد که محمد مسعود را من کشتم؟

ج- نه، نه، نه، نه. یک‌همچین چیزی

س- که توی دادگاه همچین اقرار کرده بوده

ج- من هیچ اطلاعی از این ندارم نه.

س- آها.

ج- نه. محمد مسعود؟

س- همان روزنامه چیز.

ج- به، نه جانم. آها فهمیدم. صبر کنید الان، آن الدورم و بولدورم و فلان و این‌ها ها؟ که ضد رضاشاه نوشته بود دیگر نیست؟

س- ضد والاحضرت اشرف و اعلی‌حضرت این‌ها می‌نوشت همین زمان بعد از جنگ.

ج- نه، نه، نه، محمد مسعود آن بوده ها.

س- محمد مسعود آن بوده که مدیر روزنامه بود.

ج- آها.

س- «مرد امروز».

ج- آها، بله، نه، نه، نه. من نمی‌دانم.

س- که گفتند لنکرانی‌ها کشتندش. بعد گفتند که

ج- بله، نخیر من

س- خسرو روزبه کشتش.

ج- نخیر من هیچ هیچ اطلاعی از این ندارم. فقط آنی که من می‌گفتم، آن که رستاخیز که تئاتر رستاخیز داد زمان رضاشاه.

س- بله.

ج- اسمش چه بود آن؟

س- محمد مسعود نه. یکی دیگر بود. بله تئاتر رستاخیز را درآورده بود و من قائد جمهورم اولدورم و بلدورم مأمورم و معذورم اولدورم و بلدورم این‌که تئاتری داده بود.

س- این سازمان نظامی را آن فرمانداری نظامی تهران کشف کرده بوده دیگر.

ج- نه ما کشف کردیم به او دادیم.

س- آها.

ج- ما به او می‌دادیم.

س- بله آن علوی‌کیا این‌ها آن‌جا بودند.

ج- علوی‌کیا را من بزرگ کردم اصلاً. اصلاً علوی‌کیا در رکن دوم بود زیردست من کار می‌کرد دیگر.

س- نسبتی با شما

ج- نه هیچی. و اغلب از او تعریف می‌کردم پیش شاه می‌گفت، «چه نسبتی با تو دارد؟» می‌گفتم، «قربان این همدانی است ما مازندرانی هستیم.»

س- آها.

ج- این علوی کیا اسم فامیلش است.

س- عجب.

ج- با هم است. نه نسبتی با من ندارد نه.

س- بله. ولی او زیردست شما بزرگ شد؟

ج- اصلاً هر چه شد پایه‌اش من بودم. هم خودش هم برادرش.

س- بله.

ج- اتفاقاً برادرش تقی الان در چیز است یک زن آلمانی گرفته در مونیخ است.

س- بله.

ج- نه، نه، نه، مونیخ نه. آره مونیخ است مونیخ است در آلمان مونیخ.

س- بله.

ج- کاروبارش هم بد نیست و این‌ها. تقی پسر خوبی‌ست. علوی‌کیا یک‌خرده، یک‌خرده‌ای نمی‌دانم آمد و معاون ساواک شد و فلان و این‌ها، نمی‌دانم، یک‌خرده شاید بیشتر پول دوست داشت. نمی‌دانم چطور بود که مثل برادرش امتحان نداد بعداً.

س- در تأسیس سازمان امنیت از نظر و به‌اصطلاح افکار سرکار هم هیچ استفاده شد؟

ج- در سازمان امنیت؟

س- در تأسیس‌اش. وقتی که می‌خواستند تأسیس‌اش بکنند پیاده‌اش بکنند، هیچ مشورت شد که از تجربیاتی که شما داشتید؟

ج- خیلی، حتی من مخالفت می‌کردم به شاه هم گفتم که یک سازمان امنیتی که هم investigation بکند هم بگیرد هم محاکمه کند، همه‌چیز دستش باشد این را کی می‌تواند کنترل کند؟

س- بله.

ج- این‌کار را نکنید. این اختیارات قانونی به این ندهید.

س- بله.

ج- من مخالف بودم. و بعد هم بالاخره زد و خورد… البته رئیس سازمان امنیت تا زمانی که من رئیس اداره دوم بودم موظف بود هفته‌ای یک دفعه بیاید من chairman بودم در اداره دوم و کمیته عالی اطلاعاتی را داشتم.

س- یک اشاره‌ای به این کمیته عالی اطلاعاتی کردید ولی

ج- ها؟

س- می‌گویم بعد از شما سؤال می‌کنم که راجع به کمیته عالی اطلاعات.

ج- بله، بله، در آن‌جا رئیس چیز رئیس سازمان امنیت، رئیس شهربانی، رئیس ژاندارمری، عرض کنم که، دادستان ارتش و بعضی اوقات هم معاونین یا وزرا کسی دعوت می‌کردیم، در آن‌جا coordinate می‌کردیم اطلاعات را با هم.

س- بله.

ج- و من گزارشات را به شاه می‌دادم، اوامر شاه را ابلاغ می‌کردم به سازمان امنیت.

س- آها.

ج- بله.

س- پس شما نظرتان این بود که نباید این‌قدر وسیع باشد سازمان امنیت.

ج- نه، نه، نه. سازمان امنیت اصلاً نمی‌توانستند جلویش را بگیرند دیگر. یک وقتی می‌گویند که به چرچیل گفتند که بهترست که این اطلاعات نظامی این‌ها با اطلاعاتی که سیویل اینتلیجنت سرویس این‌ها با هم همکاری بکنند یک رئیس داشته باشند. آن‌وقت چرچیل گفته بود که پس بگویید من بگذارم بروم نخست‌وزیر نباشم.

س- صحیح.

ج- دیگر قدرت همه می‌رود آن‌جا که. ملاحظه فرمودید؟

س- بله، بله.

ج- این است که نمی‌شود نمی‌شود به یک سازمان اطلاعاتی. چون سازمان اطلاعاتی اغلب کارهایش مخفیانه است. کسی هم حق ندارد زیاد دماغ تویش بکند. هزینه سری هم (؟؟؟) زیر دستش است. ملاحظه می‌کنید؟ کسی حق ندارد حساب از او بخواهد. به این ترتیب خطرناک می‌شود اگر بنا شود متحد، اصلاً همه قدرت‌ها را داشته باشد.

س- شما شناخت‌تان از تیمور بختیار چه بود؟

ج- اولاً تیمور بختیار من که مرزبان بودم رئیس کل مرزبانی بودم مرزبان من بود در ماکو.

س- عجب.

ج- بله زیردست من بود دیگر. بله، و خیلی شجاعانه کار می‌کرد حتی یک مرتبه تلگرافی آمده بود از او که «آمدند ترک‌ها از گوسفندهای ما هزارتا گوسفند دزدیدند و شبانه بردند از چوپان‌های ما شکایت می‌کنند.» جواب دادم «فوراً می‌فرستید شب و دوهزارتا گوسفند از آن‌ها غارت کنید می‌آیید.» و همین‌کار را کرد. فورا انجام داد جواب داد که «بله ما بیشتر از دوهزارتا.» گفتم، «نه بیشتر دیگر نکنید پس‌شان بده آن بیشتر را.» و خیلی اطاعت می‌کرد از من خیلی خوب کار می‌کرد. بعدها چون ثریا را شاه گرفت این هم قوم‌وخویشی داشت با او

س- بله.

ج- این آمد رفت و فرماندار نظامی شد و این‌ها. و فرماندار نظامی هم من خوب تقویتش می‌کردم همیشه. بعد قرنی هم قرار شد که با اوهمکاری بکنند که، البته این طرح را آمریکایی‌ها دادند.

س- بله.

ج- آمریکایی‌ها دادند به این‌ها تهیه کردند.

س- کدام طرح را؟

ج- طرح سازمان امنیت را.

س- بله.

ج- بعد طرح که حاضر شده بود قرنی می‌برد پیش شاه.

س- قرنی چه‌کاره بود آن‌موقع؟

ج- رئیس رکن دوم بود دیگر.

س- بله، بله.

ج- من رئیس اداره دوم بودم او رئیس رکن دوم بود یعنی تابعیت از من داشت.

س- بله.

ج- می‌برد پیش شاه و شاه می‌گوید که «خوب،» طرح را می‌گیرد می‌گوید «خیلی خوب، این را بده بختیار.» یعنی به خودش نداد چون از خودش اطمینان نداشت، از قرنی، یک شیطنت‌هایی می‌کرد که کشف می‌شد و بعد هم دو دفعه سه سال حبس شد دیگر اخراج شد.

س- چه بود این جریانش بالاخره؟ قرنی می‌خواست چه‌کار بکند؟ می‌خواست کودتا کند؟

ج- اه، اه، باباجان آره. با همین امینی هم بند و بست داشت. با همین امینی هم بند و بست داشت و یک عده‌ای را دور خودش جمع کرده بود و با آمریکایی‌ها هی. خود آمریکایی‌ها اغلب به من می‌رساندند دیگر می‌گفتند. هی می‌گفت، «بله من می‌توانم همه کار بکنم و اله و بله و بله.

س- یعنی می‌خواستند شاه را بردارند؟

ج- بله می‌خواستند کودتا کنند دیگر. می‌خواستند کودتا کنند. رئیس دولت‌شان هم امینی را بگذارند.

س- بله.

ج- همان دورانی که کندی، جان کندی از شاه خوشش نمی‌آمد گفته بود من از ریخت این بدم می‌آید.

س- بله.

ج- همان دوران، آن‌وقت این بود که بعد complotاش کشف شد.

س- پس چطور اعدامش نکردند؟

ج- نه دیگر، این هم ضعف چیز بود، نمی‌دانم چرا. بالاخره خوب اعدام شد اعدام خدایی شد.

س- نه ولی خوب آن زمان یک کسی که یک‌همچین جرم به این بزرگی…

ج- سه سال حبسش کردند. به او کمک شد. سه سال حبسش کردند دو مرتبه باز کاغذهایی از او به آخوندها نوشته بود این‌ها گرفتند که باز دنبال می‌کرد باز دومرتبه محاکمه کردند دو مرتبه سه سال حبس کردند، شاه گفته بود «این دفعه به او بگویید که می‌کشمت. می‌دهم بکشندت. دست‌بردار.» ولی دست برنمی‌داشت هیچ‌وقت. و بالاخره هم سرش

س- ولی جرمش به مجازاتش نمی‌خواند.

ج- بله؟

س- می‌گویم هرچه آدم فکر می‌کند جرمش با مجازاتش نمی‌خواند.

ج- ده همین عرض می‌کنم. این همین روز دومی که آمد تمام خانه مرا به تیر بستند. یک عده‌ای فرستادند از تو یک عده هم از بیرون، دق دق دوق، تمام خانه مرا زیرو کردند.

س- کی؟

ج- همین آخوندها که به‌اصطلاح دم آن

س- آمدند

ج- رئیس ستاد شده بود دیگر. بله، به‌هرحال ولی مجازاتش شد مجازات خودش شد.

س- بله. اما راجع به برکنار و محاکمه سه‌تا از امرای ارتش وثوق، دفتری، هدایت این‌ها را برای چه؟

ج- سؤال خوبی کردید.

س- این‌ها چه‌کار کرده بودند؟

ج- یک‌روزی من می‌دانید که کارخانه به حساب باتری‌های وارتا را ما وارد می‌کردیم که بالاخره کاشانچی این‌ها نمایندگی‌اش را گرفتند. بله. بعد یک‌روز فریدون پسر من که در سوئد اصلاً از بچگی در سوئد بود دیگر، تحصیلاتش تمام در آن‌جا بوده و مهندس شده بود و این‌ها مهندس معدن، این یکی از رفقای سوئدی‌اش می‌آید به تهران و می‌گوید که «بله من آمدم این‌جا تهران هم ببینم رفته بودم قاهره.» گفته بود «قاهره برای چه رفتی؟» سوئدی بود ها. گفت، «من نماینده بودم به یک کارخانه باتری فروختیم به مصری‌ها و از قرار معلوم در حدود، نمی‌دانم، یازده میلیون دوازده میلیون تومان فروختیم به آن‌ها. و این باتری‌ها باتری‌های dry charge است. می‌دانید که چیست dry charge

س- بله.

ج- خیلی جدید است و فلان و این‌ها. «فریدون آمد به من گفت که بله یک‌همچین اطلاعاتی بوده، چطور است که ما هم یک کارخانه باتری کنیم؟» گفتم که کارخانه باتری وارد کردن اول بپرسید از شریف‌امامی وزیر صناعت بود، و مهندس رزم‌آرا معاونش عرض کنم که گفتم بپرسید، تلفن کردم گفتم اطلاعات را بده ببینم. آیا کارخانه باتری اجازه دادید تاجری کسی وارد کند؟ بیخودی آدم این‌کار را نباید بکند. بعد دیدم که آن‌ها گفتند ارتش دارد الان یک کارخانه باتری سفارش داده به آلمان.گفتیم خیلی خوب. بعد من تمام گزارشات را بعد به شاه می‌دادم.

عرض کنم که بعد جویا شدم خواستم ببینم که چند خریدند این کارخانه باتری را و چه نوعی است؟ دیدم من کارخانه‌ای‌ست قدیمی که شاید بلند کردند، رنگی زدند. و با همان سیستم قدیم و سی و دو میلیون تومان و راندمانش هم خیلی کمتر از این کارخانه یازده میلیون تومان است. من رفتم به شاه گزارش دادم. شاه گفت، «چطور ممکن است یک‌همچین چیزی. این‌قدر اختلاف قیمت؟» گفتم که خوب هست. گفت، «می‌توانی بگویی که سوئدی‌ها پیشنهاد کتبی بدهند؟ گفتم، «چرا.» نوشتیم تلگراف کردیم و پیشنهاد همان دوست فریدون رفت و پیشنهاد کتبی را فرستادند. کارخانه‌شان فرستاد.» عجب (؟؟؟) عجب. بگویید آن پرونده چیز را در اختیارتان بگذارند، پرونده همان کارخانه باتری و یک کمیسیون بکنند در ستاد بزرگ ارتشتاران ببینند که این اختلاف چیست؟

س- بله.

ج- بعد آن مرحوم ارتشبد هدایت هم از آن‌ها خیلی تقویت می‌کرد. بله، بعد حتی یک دفعه هم به من گفت که بله این کارخانه‌ای که شما می‌گویید این‌قدر ارزان است و فلان مثل مداد در مقابل قلم خودنویس است. گفتم، «اگر قلم خودنویس باشد آن قلم خودنویس است. و یازده میلیونی قلم خودنویس است چون این قدیمی است. بیخود این حرف را نزن. هیچی بعد وزیر جنگ رفته بود به شاه گفته بود که بله این کیا چون خودش می‌خواهد، ها، ببخشید بعد گفتند نماینده‌های سوئدی بیایند. نماینده‌های سوئدی هم آمدند این‌جا در آن کمیسیون‌شان. حالا من هم از اداره دوم شاه گفته بود نماینده بفرست. آن سرتیپ حماسی را فرستادم آن‌جا. بعد صورت‌جلسه کردند و به یارو گفتند به چه مناسبت آمدی؟ کی گفته به تو که پیشنهاد بدهی و فلان و این‌ها. شروع کردند به قال و مقال. این سوئدی به این خونسردی آمدند اداره من، مشت‌شان را زده بودند که ما آمدیم و این همه خرج کردیم حالا به ما بد می‌گویند و می‌گویند فلان و این‌ها و ما اصلاً نمی‌خواهیم با شما معامله کنیم. هیچی، بیچاره‌ها رفتند. سرتیپ حماسی توی آن صورت‌جلسه‌ای که کرده بودند همه امضا می‌کردند، زیرش نوشت هر کس این کارخانه باتری را رأی بدهد که از آلمان خریداری بشود خیانت به ارتش کرده. همان نماینده من. بعد وثوق هم رفته بود پیش شاه وزیر جنگ

س- وثوق وزیر جنگ بود.

ج- وزیر جنگ بود دیگر. رفته بود گفته بود که بله، این کیا چون پسرش می‌خواست کارخانه باتری وارد کند این‌ها را درآورده دروغ می‌گوید، بله. بعد یک نفر مثل این نمی‌دانم کی بود آن، یک واسطه کار هم داشتند در این بین او آمد پیش من دیدن من در اداره دوم که هر امری داشته باشید فلان. من چه امری دارم؟ یعنی حاضریم به شما هم یک چیزی بدهیم.

س- آها.

ج- گفتم من امری ندارم خودتان می‌دانید به من چه مربوط است؟ من یک گزارشی بوده دادم. هیچی، به شاه گفته بود که این، بعد شاه که به من گفت، گفتم که دروغ می‌گوید. این دروغ می‌گوید. بالاخره کشف می‌شود. هیچی، بعد تمام شد و این‌ها وقتی که این را آوردند و پیاده کردند و دیدند که اه، اه، این باتری نیرو اصلاً این چیست؟ این اصلاً مردم همه. آن‌وقت قدغن هم کردند از هیچ جایی هیچ‌کس باتری وارد نشود دیگر.

س- بله.

ج- بله، خیلی افتضاح شده بود و آن‌وقت تعقیب کردند دادند به دادستانی ارتش آن پرونده اداره دوم دستشان آمد که سرتیپ حماسی یک نسخه از آن صورت‌جلسه هم داشت دیگر. بعد بازرس فرستادند به آلمان و این‌ور و آن‌ور دیدند نه درست است این کهنه است و این‌طور بوده این‌طور. این بود که محاکمه‌شان کردند و این‌طور حبس کردند و …

چیز غریبی است یک اتفاقی افتاد یک‌روزی شاه در تبریز بوده و دورش هم امرا و به‌اصطلاح استاندار و این‌ها سر نهار بودند و این‌ها، معمول شاه این بود که همیشه ظهر نهار هم که می‌خورد رادیو را می‌گرفت. رادیو خبر می‌دهد که وثوق پنج سال حبس، آن نمی‌دانم فلان سال حبس، فلان سال حبس. بعد خدا رحمت کند این انتظام هم این‌جا چون یک وقت سفیر بود من آمدم این‌جا با دوگل ملاقات کردم او نمی‌دانست. بله، کاغذ دوگل را هم این‌جا دارم که به من نوشته.

بله، با من یک کینه‌ای داشتند. بعد یکهو درآمد سر نهار گفت که «بله دیگر این‌جوریست که این افسرها خانه از کجا آورده‌ای می‌سازند.» شاه یک مرتبه فهمید نظرش من هستم. گفت، «سپهبد کیا افسری‌ست بسیار شریف. در تمام کارهایش هم باهوش، زرنگ، وطن‌پرست و درست. همه‌جور ما امتحانش کردیم. ای‌کاش این‌هایی که این دزدی‌ها را کردند یک‌صدم کار او را اقلا می‌کردند.» پا شد قهر کرد رفت شاه. سه چهار نفر از آن اشخاصی که

س- سه سال

ج- بودند به من گفتند. بله، درست وکیل مدافع من بود شاه. بله.

س- تیمسار هدایت چه‌کار کرده بود قربان؟ او را چرا

ج- آن بیچاره را من اعتراض کردم به شاه. او یک اشتباه کرده بود. نمی‌دانم ساختمان‌هایی بود که ساختمان‌های موقتی بود که سربازخانه می‌ساختند در کرمانشاه آن‌جاها، و این ساختمان‌های موقت را به مزایده می‌خواستند بگذارند بفروشند یا فلان و این‌ها، رئیس، این اصلاً به ارتشبد هدایت مربوط نبود، رئیس مهندسی چیز معینیان اسمش بود، اداره مهندسی کار او بوده این پیشنهادشان را قبول کند، واگذار کند، بفروشد یا فلان و یا نه. می‌آید این پیشنهاد را به‌اصطلاح قبول این پیشنهاد را می‌آید به ارتشبد هدایت می‌گوید، «تیمسار هم امضا بفرمایید که ما.» بیخود. آن بدبخت را هم گرفتار می‌کند. آن دزدی بود دیگر. یک سوءاستفاده‌ای بود. اینش را که من می‌دانم بیچاره ارتشبد هدایت. آن‌وقت من به شاه رفتم گفتم وقتی گرفته بودندش این‌ها، گفتم که آن‌وقت‌ها که انگلستان به هندوستان نایب‌السلطنه می‌فرستاد سعی می‌کرد از لردهای پولدار و ملاک می‌فرستاد که نروند ضعیف باشند در مقابل مهاراجه‌ها.

اگر یک وقتی یک لردی به مناسباتی بایست که می‌رفت آن‌جا و ملک نداشت فلان هفت هشت ده تا از این ملک‌های خالصه دولت می‌بخشید به او و می‌گذاشتش نایب‌السلطنه آن‌جا که زانویش نلرزد جلوی این مهاراجه‌ها و بتواند با قدرت کار کند. ارتشبد هدایت بالاخره یک مصونیتی باید می‌داشت برای پنجاه هزار تومان یا فلان بایستی که آن‌وقت محکوم بشود؟ این صحیح نیست. برای این‌که آن دانشجوی دانشکده افسری آن تمام فکر ذکرش این است که این همه جان می‌کند تا یک‌روزی ارتشبد بشود. آن ایده‌آل او را از بین می‌بریم ولی شاه دیگر نمی‌شنید، نمی‌شنید دیگر. به‌هرحال این آخر سری‌ها.

س- ولی یک خرده باور کردنش مشکل است که شاه یک نفر ارتشبد و رئیس ستادش را به خاطر پنجاه هزار تومان.

ج- من این‌طور فکر می‌کنم. حالا چیزهای دیگر بوده پرونده‌اش را که نخواندم. شما بله، من نمی‌دانم، نه، نه در پرونده او عزیزی دخالت نداشت، نه.

س- می‌گویند یک جایی ممکن است ایشان یک حرفی زده باشد؟

ج- ها، گفتش که در ارتش کاپیتولاسیون درست کردند. یعنی اختیارات، در زمان منصور اختیارات این‌که نظامی‌ها حتی گروهبان‌های آمریکایی حق ندارند این‌جا محاکمه‌شان کنند.

س- محاکمه کنند، آها.

ج- این را گفته بوده.

س- این حرف را هم زده بوده.

ج- بله. کاپیتولاسیون درست کند. من تصور می‌کنم که من یک تلفن بکنم به عزیزی چطور است؟

س- بله؟

ج- مگر نمی‌خواستید ببینیدش؟

س- سفر بعدی فکر کنم دیگر. این سفر دیگر بیشتر

ج- پس

س- بعداً. خواهش می‌کنم از شما که

ج- خوب، چون من تلفن کردم

س- بله.

ج- موافق بود. گفتم ولی منتها می‌شود به این‌که ایشان تشریف بیاورند و بعد وقت را معین بکنیم این‌ها.

س- بله، خوب، حالا این جلسه خودمان تمام شد خدمت‌تان عرض می‌کنم.

ج- خیلی خوب.

س- سرکار هیچ‌وقت ملکه مادر را می‌شناختید؟

ج- نه حشر و نشری نداشتم با ملکه مادر نه. نه او را هم ذهنش را نسبت به من مشوب کرده بودند. مشوب کرده بودند ذهنش را. گفته بودند به او که فلانی بد می‌گوید پشت سر شاه. در صورتی که همچین چیزی هیچ‌وقت نبود. کی کرده بود؟ همین زاهدی این‌ها بله. یا از همه مهم‌تر نه، نه، نه، آن سپهبد یزدان پناه، آن خیلی می‌زد برای من. دلیلش هم این بود که آخر من خیلی طرف توجه رزم‌آرا بودم و آن‌ها را همه را کرده بود توی لولهنگ دیگر وقتی آمده بود.

س- بله.

ج- همه آن‌ها را زده بود پس. این‌ها حالا رزم‌آرا از بین رفت ولی با من لجبازی را داشتند. بله.

س- تیمسار پاکروان را هم شما می‌شناختید؟

ج- فوق‌العاده پاکروان بود. فوق‌العاده شریف. فوق‌العاده مردی پاک. همین سفارت ایران هم در این‌جا او خرید. مردی پاک، مردی فهمیده مردی دانشمند با هرچی فکر بکنید ها، می‌گویم این پاکروانی واقعاً پاکروان بود، بله.

س- بله.

ج- خوب می‌شناسم.

س- شما با هم کار هم کرده بودید یعنی کار اداری با هم سروکار اداری هم داشتید؟

ج- بله، اولاً، اول اولی که رزم‌آرا مرا گذاشت در رکن دوم کار بکنم او رئیس شعبه یک بود سرگرد بود من سرهنگ دوم. بعد من شدم رئیسش.

س- عجب.

ج- بله دیگر مدت معدودی، بعد آن‌وقت شعبه تجسس که از همه چیزتر بود پر اصلاً هزینه سری هم دست تجسس بود، او را به من دادند که من او را اداره می‌کردم که جمع‌آوری اطلاعات و این‌ها.

س- چه‌جوری بود؟ تجسس چه بود؟ کارش چه بود؟ چه‌کار می‌کردید؟

ج- جمع‌آوری اطلاعات؟

س- چه‌جوری کار می‌کرد؟

ج- چه‌جوری یعنی چه؟ چه‌جوری؟

س- یعنی از طریق ارتشی‌ها اطلاعات می‌گرفت یا…

ج- همه‌جور عناصر دارد آدم. همه‌جور عناصر سیویل و نظامی و غیره دارد آدم.

س- حالا که چهل سال از آن گذشته می‌توانید شرح بدهید چه‌جوری کار می‌کردید؟

ج- نه آخر نه این

س- دیگر حالا سری نیست که دیگر

ج- این نه مسئله سر نیست این اصول همه دنیا هستند. ببینید

س- این برای محققینی که بعد از

ج- یک موضوع اطلاعاتی یک مبحثی است که اصلاً دکترا دارد. اصلاً دوره‌اش را من در سوئد دوره‌اش را دیدم دکترا گرفتم.

س- بله.

ج- می‌دانید؟ یک چیز کوچکی نیست اغلب همین رفقایمان در خارج با من هم مشورت می‌کردند.

س- عجب.

ج- معلوم است. بله یک چیزی نیست که، یک فنی است. یک فن خیلی خیلی زیرکانه است. بیخود نیست می‌گویند اینتلیجنت سرویس. ملاحظه می‌کنید؟ خیلی آدم باید باهوش باشد خیلی وارد باشد خیلی مطالعه بکند. ملاحظه می‌کنید؟ کار یک شاهی و صنار نیست که بتواند آدم مثلاً در یک جلسه مثلاً تمام چیزها را بگوید. نمی‌شود. یک فنی است، یک فنی است.

س- این‌که می‌گویند تیمسار پاکروان به درد اداره کارهای اطلاعاتی در ایران نمی‌خورده چون ایشان خیلی طرز فکر اروپایی داشته و در ایران باید رئیس سازمان امنیت یک شخصی مثل بختیار می‌شده. و این‌که ایشان جانشین بختیار شده اشتباهی بوده و یک مقدار از آن شلوغی‌هایی هم که آن زمان شد و جریان خمینی این‌ها را تقصیر پاکروان می‌گذارند.

ج- عرض کنم که، این را هرکس به جنابعالی گفته بدانید خودش خیلی ناجنس است. خیلی ناجنس و مزخرف گفته. بختیار یک آدم آدمکش بود. تیمور بختیار آدمکش بود اصلاً به کلی این‌قدر من چندین دفعه یقه‌ام را پاره کرده بودم پیش شاه که این‌ها مادره آمده می‌گوید بچه من دیشب مفقود شده و دیگر نمی‌دانم کجاست و فلان. کشتند و چالش کردند در…

س- واقعاً می‌کرد این‌کارها را؟

ج- صددرصد. نمی‌دانید چه کارهایی، زن بابا را گرفته بود ضبط کرده بود آن قدرت را زن آن چیز بود دیگر، یمنی بود دیگر.

س- آها.

ج- اصلاً یک چیزی. آن‌قدر دزدید آن‌قدر رشوه آن‌قدر، و آدمکشی. خیلی. پاکروان یک چیز دیگر بود. و این هم که می‌گویند که به درد رئیس اطلاعات نمی‌خورد، چطور نمی‌خورد؟ فرنگی فکر می‌کرد. اصلاً ما شاگرد فرنگی هم نمی‌شویم. متد دست این‌هاست. ملاحظه می‌کنید؟ ایرانی‌ها چه می‌فهمند؟ اصلاً این قضیه مکاتبات سری و محرمانه و سری و خیلی سری را من اصلاً نظامنامه‌اش را نوشتم و چیز گرفتم، مستشار از انگلستان آوردیم. کلاس تشکیل دادیم و چیز کردیم که تازه این‌ها را درست کنیم برای این‌که توی پاکت سنتو آمده بودیم باید این اسناد را بتوانیم ضبط کنیم طوری که کسی دست به آن پیدا نکند. ملاحظه می‌کنید؟ آن‌وقت‌ها قبل از این هیچ همچین چیزها نبود که. ملاحظه می‌کنید؟ این یک رشته است اصلاً. یک رشته از اطلاعات این است که اسناد به‌اصطلاح وزن بشود کدام چه درجه‌ای از اهمیت دارد و چه‌جور حفظ و نگاهداری بشود. ملاحظه فرمودید؟

س- بله.

ج- این‌کاری بود که من کردم در اداره دوم و صندوق‌های بسیار بسیار بزرگ نسوز هم خریدیم گذاشتیم آن‌جا تا. و چندتا شاگرد فرستادیم به انگلستان تحصیل کردند. یکی‌اش همین خانم فعلی من‌ست. بله. که در آن‌جا آن‌وقت اسناد محرمانه همه‌چیز را ضبط می‌کردند با قاعده معین. این‌طور نیست که. یک چیزهایی اگر آدم بخواهد با خارجی کار بکند باید تمام این وسایل را داشته باشد و الا راهش نمی‌دهند. ملاحظه می‌کنید؟

س- اعتماد نمی‌کنند.

ج- آنی که به شما گفته که پاکدامن نبوده و تیمور بختیار بوده، قطع داشته باشید یک غرضی دارد. یا یک محبوبیتی نسبت به آن دارد دارد بزرگش می‌کند. یا این‌که اصلاً شعور ندارد که این حرف را زده.

س- چرا پاکروان را برداشتند و نصیری را آوردند.

ج- نه پاکروان خودش دیگر نمی‌توانست، خودش دیگر نمی‌توانست برسد. خسته شده بود. بله بازنشسته هم شد و بعد هم شاه در

س- وزیر اطلاعات شد.

ج- دربار از او یک استفاده‌هایی می‌کرد.

س- نه ولی همان زمان که رئیس سازمان امنیت بود بعد از جریان خمینی و ۱۵ خرداد بود که تیمسار پاکروان را برداشتند نصیری را آوردند.

ج- نصیری ببینید، من یک توضیح بدهم، خدا او را هم رحمت کند، نصیری، عقیده من راجع به نصیری می‌دانید چیست؟ اولاً در مدرسه که بود دانشکده، به او می‌گفتند نعمت گچه. یعنی

س- یعنی چه؟

ج- کله‌اش گچ بود. یعنی هیچی نمی‌فهمید در مدرسه. نعمت گچه معروف بود. و این نصیری بیچاره آدم خوش‌قلبی بود نه این‌که بدذات باشد. اما شعور نداشت هیچ. آن‌وقت این ببینید یکی از بزرگ‌ترین خبط شاه این بود که این را گذاشته رئیس سازمان امنیت.

س- فکر کنید. درصورتی‌که این رئیس شهربانی بود که نخست‌وزیر منصور را کشتند، نیست؟ بعد این را آوردند ارتقای رتبه دادند رئیس سازمان امنیتش کردند. خیلی خیلی بی‌شعور بود. خیلی خوش‌قلب و خیلی بی‌شعور بود.

س- مگر شاه متوجه این موضوع نبود؟

ج- نه، نه، جانم. این، اه، شاه خیال می‌کرد که همه‌چیز… بعد من که رفتم از پهلویش دیگر خیلی ول شد. نخیر نه هیچ آن‌طورها نیست. خیال می‌کرد مثلاً چون

س- پس این‌ها می‌گویند شاه چه‌قدر باهوش بوده و چه‌قدر

ج- باهوش

س- از یک طرف دیگر می‌گویند که رئیس سازمان امنیتش بهش می‌گفتند نعمت گچه.

ج- بله، ده همین دیگر.

س- این‌جور درنمی‌آید که.

ج- نه دیگر. خوب خبط می‌کرد دیگر. این خیال می‌کرد، نه، خیال می‌کرد خودش است اداره می‌کند تنها، لازم ندارد کسی باهوش،

س- صحیح.

ج- که به‌اصطلاح یک‌وقت بترسد از او، نفوذ پیدا بکند. خوب، این رفقای شاه هم، این حسین شارلاتان و حسن شارلاتان من می‌گویم، حسین مال اردن هاشمی. حسن هم مال مغرب. این‌ها از آن بی‌قابلیت‌ها این‌ها هم از رفقایش بودند دیگر. همیشه می‌گفتند «مواظب باش این افسرهایت کودتا نکنند فلان نکنند.»

س- آن‌ها نصیحت می‌کردند؟

ج- خوب بله دیگر، این‌ها با هم بودند دیگر، همین‌طور. نخیر به کلی فکرش را خراب کرده بودند. هیچ انتخابات خوب نمی‌کرد. اه، آمده بودند یکهو یک دانه سرگرد را می‌گذاشت سرلشکرش می‌کرد می‌گذاشت فرمانده نیروی دریایی. اه، آخر این چطور می‌شود همچین چیزی؟

س- کدام یکی را.

ج- همین‌طوری اختیارات خودش.

س- کدام یکی را می‌گویم.

ج- همانی که چیز کرد دیگر، بالاخره دزدی کرده بود که بعد محاکمه‌اش کردن.

س- رمزی عطایی.

ج- عطایی براوو، ها همان. آخر فکر کنید؟ آخر این چرا این‌کارها را می‌کند؟ در ارتش که این‌کارها را نمی‌کنند که. بله، در هر صورت خودش بیچاره خودش

س- می‌گویم آقای فردوست چه‌جور آدمی است؟

ج- والله،

س- شما می‌شناختیدش؟

ج- حالا یک چیزی به شما بگویم.

س- بله.

ج- خوب، یک‌روزی بهبودی به من می‌گفت که «رضاشاه یک‌روزی مرا صدا کرد»، آخر این فردوست پسر باغبان همین رضاشاه بود دیگر، پسر نوکرش.

س- باغبان یا راننده‌اش؟

ج- نه پسر نوکرش، باغبان بود. تا آخرین درجه‌اش هم به نظرم استوارش کرده بودند این‌ها، بعد باغبانی می‌کرد. عرض کنم که، بعد بهبودی می‌گفت، «این رضاشاه مرا صدا کرد گفت، «این پسره را بیرون کنید، پدرسگ، بچه مرا از کمر انداخت.» تمام شد رفت. می‌دانید؟ یک‌همچین کسی را آدم آن‌وقت می‌آورد می‌گذارد آن‌قدر قدرتی. آن کاری که من چیز داشتم بعد می‌فرستادش خارج تحصیل بکند. تحصیل که چه عرض کنم training بگیرد.

س- بله.

ج- آن هم دو سه ماه.

س- برای دفتر ویژه.

ج- برای دفتر ویژه، فکر کنید؟ آن‌وقت این قابل می‌شد که آدم آن پستی که من درست کرده بودم

س- کمیته

ج- عالی اطلاعاتی. آن را داد دست آن دیگر. همه‌چیز دست او بود. خوب، این آدم می‌شود؟ چیز غریبی است که وقتی که بساط بهم خورد من به شاه

س- کجا شما رفتید دیدن شاه؟

ج- در چیز دیگر، پاناما

س- پاناما بله.

ج- گفتیم که «دیدید. دیدید این فردوست را دیدید؟» گفت، «چیز غریبی است. هنوز هم باورم نمی‌شود.» گفتم، «خیلی خوش قلب هستید قربان.» نمی‌شود گفت راجع به این چیزی اصلاً.

س- ممکن است روی کینه و این چیزها فردوست این‌کار را کرده باشد؟ مثلاً چون بچه باغبان بوده با او خوش‌رفتاری نشده بوده عقده داشته.

ج- دیگر از این بالاتر می‌خواهید مقام به او بدهند؟ چه کینه‌ای؟ چه کینه‌ای؟

س- خوب، چه‌جور باید فهمید که چرا این‌کار را کرده؟

ج- ها، می‌گوید

س- خودش هم که الان زندان است می‌گویند.

ج- کی گفت زندان است؟

س- می‌گویند

ج- بله.          «ذات نایافته از هستی بخش / کی تواند که شود هستی بخش؟»
حالا خوب است که من، اجازه بدهید که من این چیز وطنی را این شعر را بخوانم و ضبط بشود.

س- بفرمایید.

ج- این معلم یک معلمه یک خانم که معلم جغرافیا ای بود در کلاس مدرسه ابتدایی شروع می‌کند این‌طور درس جغرافی‌اش را، می‌گوید: بچه‌ها این نقشه جغرافیاست. یک نقشه‌ای آن‌جا بود. «بچه‌ها این نقشه جغرافیاست / بچه‌ها این قسمت اسمش آسیاست»
«شکل یک گربه در این‌جا آشناست / چشم این گربه به دنبال شماست»
«بچه‌ها این گربه ایران ماست»
«بچه‌ها این سرزمین نازنین / دشمن بسیار دارد در زمین»
«داغ دارد بر دل و هم بر جبین / بوده نامش از قدیم ایران‌زمین»
«جایگاه قوم پاک آریاست»
«بچه‌ها این پرچم خیلی قشنگ / پرچم سبز و سفید و سرخ رنگ»
«هم نشان از صلح دارد هم ز جنگ / خار چشم دشمنان چشم‌تنگ»
«احترام آن به ما بی‌انتهاست»
«بچه‌ها این شیر و خورشید عزیز / با شکوه و شوکت و شمشیر تیز»
«می‌کند با دشمن ایران ستیز / دشمنش راهی ندارد جز گریز»
«گر بماند روزگارش در فناست»
«بچه‌ها این خانة اجدادی است / گشته ویران تشنه آبادی است»
«خسته شلاق استبدادی است / مرهم زخمش فقط آزادی است»
«بچه‌ها این‌کار فردای شماست»
حظ کردی از این شعر؟ ها؟

س- چه حافظه‌ای دارید شما. من دو بیت شعر هم نمی‌توانم از بر کنم.

ج- خوب، خواستم این خاتمه بدهم این اگر اجازه بفرمایید این چیز را با این شعر مقدس. بله دیگر فرمایشی، سؤالی چیزی نیست؟

س- این آقای پرون هم می‌شناختید؟

ج- پرون در سوئیس با شاه همشاگردی بود و این‌ها

س- بعد آمد در ایران. می‌گویند خیلی بروبیا داشت و

ج- نه در سوئیس که شاه بود آن‌جا آشنا شدند. سوئیسی بود. ولی آدم هفت‌خطی بوده و مثل این‌که با جاهایی بندوبست داشت.

س- بله من هم شنیدم.

ج- بله، بندوبست داشته و اطلاعاتی می‌رساند و این‌ها، بله.

س- هیچ‌وقت شما گزارش نکردید

ج- نه، نه، نه. آن‌موقع‌ها نه، نه، نه، آن‌موقع‌ها که من چیز نبودم.

س- توی رکن دو نبودید.

ج- آخر اوایل که من هنوز با شاه مستقیم مربوط نبودم که. اگر رئیس مرزبانی کل کشور بودم نبودم با شاه. رزم‌آرا بودم رئیسم این‌ها. بعدها که به‌اصطلاح بعد از واقعه ۲۸ مرداد که شاه برگشت و فهمید من چه‌ها کردم برایش، مرا پیش خودش هفته‌ای دو روز شرفیابی داشتم درحالی‌که بازنشسته بودم.

س- خوب چه می‌گفتید وقتی که بازنشسته بودید چه

ج- چی‌چی می‌گفتم؟

س- چه مطلبی داشتید که بگویید؟

ج- تمام این سازمانی که تشکیلاتش را می‌دادم طیاره دربار در اختیارم بود دائماً گردش می‌کردم و همین‌طور ترویج می‌دادم این سازمان را دیگر. همین این سازمان دیگر. این سازمان به این آسانی که نمی‌شود یکهو صد و بیست هزار نفر آدم داشته باشد که.

س- زاهدی ناراحت نمی‌شد شما این‌کارها را می‌کردید؟

ج- هیچ‌کس نمی‌توانست بفهمد اصلاً که قدرت من از کجاست و چرا با شاه این‌قدر من نزدیک هستم و چرا حرف مرا می‌شنود. شاه به من بارها گفته بود که «این سرهنگ‌هایی که خیلی باعرضه و با قابلیت هستند اغلب بگوش من اسم‌شان را آشنا کن اسم‌شان را ببر که موقعی که فرماندهان درجه سرتیپی برای سرهنگ‌ها چیز می‌کنند من بدانم کی‌ها لایق هستند، کی‌ها نیستند. ببینید چه‌قدر به من اطمینان داشت شاه.

س- بله.

ج- چون درجه سرتیپی خیلی درجه بالایی است، ژنرال است دیگر. و به من سفارش کرده بود.

س- آها.

ج- بله. خیلی به من نزدیک بود خدا رحمتش کند، یک چیزهاییش خوب بود. ولی ما که رفتیم کنار معلوم شد که، خوب، اگر من بودم که این اتفاقات نمی‌افتاد.

س- این رؤسای ستاد کام‌شان واقعاً آدم‌های لایق و

ج- من از رزم‌آرا در مقابل رزم‌آرا هیچ‌کس را لایق نمی‌دانم.

س- آن‌های دیگر؟

ج- نه، نه، نه.

س- این آریانا چه‌جور آدمی است؟

ج- فقط. نه، نه، نه آن که دیوانه بود ولش کنید. او را هم خدا بیامرزدش. ولی فریدون جم بچه فوق‌العاده تحصیل‌کرده، با پدر و مادر و خوب بود. منتها شاه زیربارش نمی‌رفت.

س- یعنی چه؟

ج- یعنی نمی‌داد آن قدرت را به او نمی‌داد. مثلاً آن یارو که زیردستش هم بود فحش داده بود به او، کی بود؟ مین‌باشیان، به او جلوی سرهنگ‌های آمریکایی فحش داده بود به

س- به جم؟

ج- به جم بله.

س- آها.

ج- بعد جم وقتی می‌رود پیش شاه می‌گوید «بله، این‌طور آبروی مرا برده این‌طور فحش داده.» می‌گوید، «خوب، تو چه به او گفتی؟» این. این است اصلاً دلش نمی‌خواست یک کسی که از خودش با فهم‌تر و باشعورتر هستند این‌ها کارشان برود جلو. این خصلت پادشاهان است دیگر.

س- شما در این زمینه راجع به آن برادرش عبدالرضا هم می‌گویند که آن هم به خاطر این‌که نمی‌دانم، درس خوانده بوده و

ج- عبدالرضا همین‌طور است. اصلاً چندین مرتبه خانم شاهپور عبدالرضا

س- والاحضرت پری‌سیما.

ج- پری‌سیما به من می‌گفت، «تنها ما شما را داریم که پارتی‌مان هستید در دربار.»

س- عجب.

ج- برای این‌که کارهای‌شان را به من رجوع می‌کردند من انجام می‌دادم.

س- این‌ها اشکال‌شان چه بود؟

ج- آدم درس‌خوانده‌ای بودند و به همین جهت شاه اعتنا نمی‌کرد به او. البته پری‌سیما زیاد بد می‌گفت به وضع دربار

س- علناً؟

ج- علناً می‌گفت به آن‌ور و آن‌ور به گوشش رسیده بود. بله، ولی در هر صورت عبدالرضا توی‌شان از همه‌شان تحصیل‌کرده‌تر، آقاتر، فلان و این‌ها. بله بهتر بود.

س- خوب این‌که می‌گویند که نمی‌دانم ایشان با مصدق زدوبند داشت.

ج- نه بابا نه جانم نه

س- یا آن شاهزاده ایتالیایی که می‌خواسته اعلی‌حضرت بگیرد این‌ها رفتند بدگویی کردند و به این علت بود زن شاه نشده.

ج- بله، این‌ها حرف‌های، عرض کردم حرف‌های، چه می‌گویند؟ ‌مجلسی خانم‌هاست. نخیر.

س- صحتی ندارد.

ج- نخیر، نخیر. نه آدم قرصی است. محکمی است، خوب است. یعنی فهمیده است تحصیل‌کرده است. منتهی خوب آن هم درباری است دیگر. درباری وقتی که شد خودش را می‌گیرد این است که یک عده‌ای بدشان می‌آید و این‌ها نمی‌توانند بدانند که همه انسان هستند و باید با همه. ببینید این ریگان را چه‌جور به این قدرت است، چه‌جور رفتار می‌کند با یک شخص عادی. چه‌جور با احترام صحبت می‌کند. ولی این‌ها که یک‌مرتبه می‌آیند به‌اصطلاح یک موقعیتی پیدا می‌کنند دیگر اعتنایی ندارند به هیچ‌کس. همه مغزها همه عقل‌ها در این‌ها متمرکز شده.

س- آن زمانی که جناب‌عالی رئیس اداره دوم بودید و در رأس سازمان کوک هم بودید آیا هیچ نظارتی هم به آخوندها و این‌ها می‌کردید که مواظب باشید این‌ها یک وقتی خارج از خط نروند

ج- خیلی زیاد. هم از ما کمیته مذهبی داشتیم. مرحوم فروزانفر در آن‌جا رابط ما بود که رئیس دانشکده معقول و منقول بود و اتفاقاً این‌ها را ما ارشاد می‌کردیم و خیلی خوب اداره می‌کردیم. خیلی ما آخوند داشتیم در سازمان مان. بله.

س- اسم این خمینی را هم شما هیچ‌وقت شنیده بودید آن زمان.

ج- نه، نه.

س- هنوز کسی نبود؟

ج- نه، نه، کسی نبود. نه هیچ‌کس نبود آن‌موقع. آن‌موقع هنوز بلند نشده بود.

س- این فلسفی چه؟

ج- فلسفی هم اصلاً تنکابنی است. خیلی خوب حرف می‌زند. خیلی خوب حرف می‌زند و چاره نیست آن‌وقت هم یک تنقیداتی گاهی می‌کرد. فلسفی خیلی مرد تحصیل‌کرده‌ای است. ندیدم من هیچ‌وقت یک واعظی این‌قدر قشنگ صحبت کند و استدلال کند. منتهی وقتی که افتاد دست آخوندها، خوب، باید برود با آن‌ها همکاری کند دیگر. رفت. همکارش هستند دیگر. نمی‌شود ایراد گرفت دیگر.

س- بله.

ج- بله این است.

س- خیلی ممنونم خسته‌تان کردم.

ج- خواهش می‌کنم.

س- تشکر می‌کنم که

ج- من از شما تشکر می‌کنم که زحمت کشیدید. من که زحمتی نکشیدم که، من توی خانه‌ام بودم.