روایتکننده: تیمسار سپهبد حاجعلیکیا
تاریخ مصاحبه: ۲۱ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- بله بفرمایید.
ج- بله، نوبت به محمدرضاشاه رسید. محمدرضاشاه در اوان سلطنتش خودم شاهد بودم که خیلی خیلی عاشق بهبود این وضع و پیدا کردن راهی که بتوانیم از این گرفتاری بین دو قدرت نجات پیدا بکنیم بود. این بود که خودش را به آمریکاییها نزدیک کرد و دیدید که زمان کارتر چه بلایی همین آمریکاییها به سر ایران آوردند که خودشان هم بالاخره بدهکاریشان را دادند و هنوز هم دارند میدهند. درست است؟
س- بله.
ج- اما من چه فکر میکردم؟ من فکر دیگری میکردم. من میگفتم درست است قدرت سوم لازم است. اما آن قدرت باید توی ملت درست بشود نه از خارج. و به همین جهت دنبال یک ایدئولوژی میگشتم که یک ایدئولوژی بیاورم که همه قبول داشته باشند این ایدئولوژی را.
ببینید روسها آمدند و کمونیسم را در روسیه ایجاد کردند و چین را هم آلوده کردند. ایدئولوژی کمونیست چیست؟ شما آن اصل ایدئولوژیاش را هیچ فکر کردید چیست؟ میتوانید به من جواب بدهید؟
س- نخیر.
ج- بله؟ نه.
س- بفرمایید.
ج- اصل ایدئولوژی خوبی دارند، صحیح است. ببینید، دوتا بچه که هنوز راه رفتن را بلد نشدند نشستند پهلوی هم، بگذارید توی یک اتاق. به یکیشان یک دانه اسباببازی بدهید در را ببندید بروید. بعد از پنج دقیقه برگردید ببینید چه میشود؟ دعوا شده آن لنگ آن عروسک را میکشد، آن میکشد، آن فلان میکند، اینها چیست؟ این حس حسادت است. خداوند در انسان حس حسادت آفریده، طبیعی است این طبیعی است. نمیشود گفت نیست حس حسادت منتها به نسبتی که انسان فهم و شعور پیدا بکند حسادت را به صورت غبطه از آن استفاده میکند. این میشود نعمت خدا داده، نه مصیبت خداداده که وقتی غبطه خورد یعنی چه؟ یعنی وقتی که رفیقم بالا رفت من هم غبطه میخورم کار بیشتر میکنم بالاتر میروم نه اینکه بروم او را بیندازم رو نعشش حسادت بکنم. ملاحظه فرمودید؟
س- بله.
ج- روسها اما صرفا از این حسادت استفاده کردند یک امر طبیعی است. گفتند که بله از اول کارشان گفتند ما کاری میکنیم که تمام اغنیا را فقیر کنیم و فقرا را غنی. الان نزدیک هفتاد سال است که آمدند پنجاه درصد از این برنامه اجرا شده. اغنیا را فقیر کردند اما فقرا را غنی نکردند. نمیشود، محال است. چرا؟ برای اینکه هر شخصی با یک استعداد خاصی به وجود میآید حتی دوتا برادر یک استعداد در آنها نیست. یکی میبینید که چهقدر بالا میرود یکی میبینید چهقدر پایین میرود. ملاحظه میفرمودید؟
س- آها.
ج- پس این ایدئولوژی را که ایدهآل است واقعاً چون اصلش اصل ایدئولوژیش خداداده است. اما انسان کی به ایدهآل میرسد؟ میگویند دوتا خط موازی همدیگر را در الی غیرالنهایه قطع میکنند. کی میتواند الی غیرالنهایه را ببیند؟ پس هیچوقت نمیرسد دو تا خط موازی. این است که این ایدهآل هیچوقت به جایی نمیرسد کمونیستی و این ایدئولوژی.
اما من یک ایدئولوژی آورده که این برای همه انسانها، همه حیوانات، همه طیارها، همه حشرات، صدق میکند و آن اصل دفاع خانه و لانه است. شما یک چوب توی لانه زنبور بکنید ببینید میریزند سرتان. بروید یک لانه کلاغ پاره کنید ببینید چطور میآید چشم آدم را درمیآورد. هر حیوانی، هر انسانی این حس را دارد، یک خانه دارد میخواهد دفاع بکند. خوب، این اصل ما شد که قبول کردیم. خوب، میآییم من یک خانه دارم، یک همسایه هم دارم که او هم یک خانه دارد، یک همسایه هم اینورم دارم که او هم یک خانه دارد. هر سهتایمان به این اصل معتقدیم میآییم دست به دست هم میدهیم میگوییم اگر کسی آمد این خانههای ما را خواست یک زحمتی بدهد یا خراب بکند یا فلان بکند، تجاوز بکند هر سهتایمان متفق بشویم برای دفاع. چشم، خیلی خوب، سهتا چهارتا پنجتا، ششتا هفتتا، یواشیواش میبینید یک جمعیتی درست شد دنبال یک ایدئولوژی که همه معتقدند به آن. درست است؟
ج- بله.
س- وقتی که یواشیواش زیاد شد این جمعیت، این جمعیت اداره کردن لازم دارد. این جمع هدایت لازم دارد. این جمعیت بالاخره یک رهبر لازم دارد که او بگوید که تو کجا بنشین، تو کجا بنشین، تو کجا برو، کجا برو. خوب، وقتی درست شما نگاه میکنید اگر همینطور روی طبیعت بخواهیم برویم جلو، صرفنظر از اینکه در برنامهمان هر چه به هر کس خانه دادیم این ایدئولوژی را هم قبول میکند، پس باید خانه ساخت، ها؟ میکند. اما من حیث کلی در مملکت ما یک مقام ثابت میبینیم که این تمام مملکت را خانه خودش میداند و از همهمان معتقدتر است به این اصل برای مملکت. آن کیست؟ آن شاه است دیگر. پس شاه را میگوییم رهبر، درست است؟
س- بله.
ج- بنابراین ما میآییم پیش شاه میگوییم باباجان بیا به این ترتیب ما یک سازمانی بدهیم. قبول میکند. میرویم یواشیواش، یواشیواش، البته کمیتههایی درست میکنیم مخروطی طوریکه از بالا پایین را ببیند، پایین بالا را نبیند. برای اینکه همیشه انسان در پیشرفت بایستی مواظب طرف بهاصطلاح دشمن هم باشد. همچنین هم به این آسانی نیست که انسان بتواند بهاصطلاح یک سازمان ملی بدهد. چه مملکتی؟ مملکتی که از نظر استراتژی، از نظر منابع طبیعی، از هر نقطه نظر مورد نظر همه است همه بهاصطلاح قدرتهاست. ملاحظه میکنید؟ در یکهمچین مملکتی باید پس سرّی باید باشد. این بود که تقاضا کردم اعلیحضرت فرمانی صادر کرد مرا مأمور کرد، فرمانش را هم دارم، که این سازمان باید داده بشود. و همینطور که عرض کردم صدوبیست هزار سرباز برایش تهیه کردم بدون جیره و مواجب، که خودشان همه چیزهای خودشان را آماده میکردند.
بعد یک حسادتی در ارتش پیش آمد که مرحوم ارتشبد هدایت رفت پیش شاه و برای ما زد. چون من گفته بودم برای اینکه اینها مشق تفنگ مشق تیراندازی بکنند این تفنگهای قراضهای که توی تسلیحات و توی انبارها زنگ دارد میزند اینها را به هر گروهان، به هر گردان به هر چیز اینهایی که درست کردیم بدهند. گروهانهای بهاصطلاح به اسم سازمان مقاومت ملی بود. آن قدرت بهاصطلاح مرئیاش نیروی مقاومت ملی بود، بدهند که اینها این تفنگها توی پاسگاههای ژاندارمری باشد. روزهایی که اینها باید بروند تحت نظر سرپرستشان تعلیمات ببینند تیراندازی بکنند بکنند دومرتبه تفنگ را بدهند به ژاندارمری.
حالا این الگو را من در سوئیس دیدم سربازهای وظیفه سوئیس تفنگها خانه خودشان است تا ابد تفنگ توی اسلحهخانه ندارند. اما من گفته بودم بیایند تفنگ را بدهند به پاسگاه ژاندارمری برای اطمینان. ولی رفتند زدند برای ما گفتند بله، این تفنگها را داده و فلان و اینها، هیچی این کودتا کن است، فلان و اینها. خوب، شاه هم که تحتتأثیر آن حسودها.
از طرفی درباریها با من بد، برای اینکه دزدیهایشان را میروم به گوش شاه میرسانم. این بود که من لاعلاج بایستی که مرا فدا کند دیگر، و موافقت کرد به اینکه یک دکتر امینی که به دستور کندی فشار آورد و نخستوزیرش کردند و با حسودهای من نزدیک بود و اینها، هیچی، میآیند و دستوری صادر میکنند و ما را گرفتار میکنند چندتا در چهارده ماه تمام در بهاصطلاح بازداشتگاهی. البته بعد از هشت ماه آمدند، توی آن کتابم توی آن چیزم هست، بعد از هشت ماه آمدند که بیا آقا بیرون و اینها. چون سه نفر بودیم. یکی سپهبد علوی مقدم بود، سرلشکر ضرغام بود و من بودم. ولی من گفتم «خیر، این دوتا آقایان که پروندهشان با من یکی نیست که. اینها مختار هستند من نمیآیم. من نخواهم آمد.» و هر کاری کردند دوستانم را فرستادند، گفتم، «نمیآیم. من باید محاکمه بشوم تا تمام دنیا بدانند من چهکار کردم. اینها بخواهند پرونده برای من بسازند نمیتوانند باید برود به محکمه باید حلاجی بشود.» بله، این بود که بالاخره من فاتح شدم. حبسم، چه میگویند؟ آن محکمه اولیه دوتا کمونیست گذاشتند پهلوی رئیس محکمه، رئیس محکمه به من رأی داد آن دوتا ضد دارند دو سال برای من حبس تراشیدند.
س- عجب.
ج- بله. ولی رئیس محکمه استدلال کرد استدلال صحیح که استدلالش را دیوان کشور پذیرفت تحلیل کرد و آن رأی را شکست آمد به محکمه دوم، هر سهتا هم باز به من رأی دادند چون پروندهسازی کرده بودند. ملاحظه فرمودید؟
س- بله.
ج- و این هم باز شما خواهید خواند در «مکتب میهنپرستی» خواهید خواند تمام دفاع مرا، خواهید خواند. ملاحظه، این وضع من بود. بعد از اینکه من به کلی تبرئه شدم رفتم پیش شاه. اعلیحضرت مرحوم از من سؤال کرد «خوب، حالا چهکار میخواهید بکنید؟» گفتم، «هیچی قربان، من اجازه بدهید که بروم به زندگی شخصیام برسم. من هیچ کاری قبول نمیکنم.» خیلی ناراحت شد. چون به شاه کسی اینطور چیز، و بروم. میدانید آنموقع شش میلیون تومان هم مقروض بودم به بانکها، بههیچوجه یک کلمه هم به او نگفتم من مقروض هستم که خیال کند من اخاذی میخواهم بکنم. آمدم. الان ۲۴ سال است که من آمدم بیرون باز دنبال تجارت و بده بستان، کسب حلال گشتم. الحمدلله به هیچکس محتاج نیستم خیلی هم کمک میکنم آنقدر که بتوانم به کسانی که واقعاً میدانم اینها بیچاره شدند، میکنم. ملاحظه فرمودید این وضع امروز من است خدا را شکر میکنم که بههیچوجه گرفتار اصلاً تمام ترقیات من به دست دشمنانم شده در زندگیام. شما نمیدانید چهقدر. عرض کردم، یک مقدار زیادش را در آن «مکتب میهنپرستی» شما قرائت خواهید کرد. بعد هم، این خلاصهای بود البته. من حتیالامکان سعی کردم که زیاد وقتتان را
س- نخیر بنده خیلی
ج- نگیرم
س- اگر اجازه بفرمایی.
ج- بله.
س- بله.
ج- عرض کنم که این آن چیزی است که بعداً قرائت بفرمایید. فقط یک ورق بزنید یک ورق بزنید ببینید کی نوشته؟ همین اولش را اول اولش، آها.
س- علی شاهمیری
ج- بله، بخوانید ببینید چه نوشته.
س- بله، در تاریخ ۱/۱۰/۱۳۴۱ هم نوشته شده.
ج- صحیح. آنوقت حالا آخرش را آن چهار صفحه آخرش را ببینید یک نامهایست به شاه نوشتم از بازداشتگاه.
س- بله، جمشیدیه ۶ بهمن ۱۳۴۰ پیشگاه مبارک اعلیحضرت همایون شاهنشاهی.
ج- بله، حالا تهاش را ببینید کی به عرض رسانده؟ وزیر کشور.
س- سپهبد
ج- عزیزیه
س- عزیزی
ج- امیرعزیزی.
س- امیرعزیزی که اینجا هم تشریف دارند.
ج- بله. قرائت بفرمایید چه نوشته؟
س- ساعت یازده روز دهم بهمن ۱۳۴۰ شرفعرض
ج- از شرفعرض گذشت.
س- بله.
ج- قرائت فرمودند.
س- قرائت فرمودند. بله.
ج- درست است؟
س- بله، بله
ج- حالا این را
س- این دو جزوهایست کتابی است به اسم «مکتب میهنپرستی در ایران» که یک نسخهاش را در آرشیو این طرح خواهیم گذاشت.
ج- خواهش میکنم. بعد این یکی. دیگر چیزی که هست این یک کتاب کوچکی است «هزار و یک پند کیا». ملاحظه فرمودید؟
س- بله.
ج- حالا این یک کتاب کوچولویی است.
س- بله، بله
ج- خیلی کوچک به نظرم نمیآید یک چیزی یک جزوهایست شاید هزلیات است چیز است که این شعر را رویش میبینید «پرده برداشتم برای سر حیات / گوش بگشای و بشنو این اسرار» ها؟
س- بله، بله
ج- «گنجی از پندهای کارآموز / کردم ای دوست در ره تو نثار»
س- بله.
ج- درست است؟
س- بله.
ج- واقعاً گنجی است. حالا این برای اینکه شما، نه صبر کن صبر کن،
س- بله.
ج- برای اینکه شما اطمینان حاصل بکنید که این کتاب یک عمر است چون کلمات قصاری است که تهیه شده به صورت نصیحت یا بهاصطلاح مشورت و تقدیم شده به دوستان و اینها اگر بهطوریکه در آن انگلیسیاش اینجا تشریح شده که به پروبلمی برمیخورند یا یک کاری میخواهند بکنند نمیدانند اینکار را بکنند، نکنند؟ اینها. بالاخره مشورت میخواهند بکنند، مشورت صحیحی بکنند، اینها اگر مراجعه به این کتاب بکنند، به طور قطع و یقین در دو یا سه صفحه اینها آن نتیجه را میگیرند. حالا شما یک نیتی بکنید یکی از پروبلمهایتان، هر چه میخواهید بکنید. صبر کنید صبر کنید هر چی.
س- بله.
ج- کردید؟
س- بله.
ج- هر جا را میخواهید باز کنید بدهید به من. اینجا را خودتان باز کردید؟
س- بله، بله
ج- نیت هم خودتان کردید؟
س- بله.
ج- حالا گوش بدهید. من الان میخوانم.
س- بفرمایید.
ج- ببینید که نیت شما مشورت میشود یا نه؟ جواب داده میشود یا نه؟ «پند ۳۱۳. به عوض بدگویی به کائنات در آئینه نگاه کن. تسلی خاطر از بدبختی مردم کار بداندیشان است. اگر پیشرفت مقدور نیست وضع فعلی را حفظ کن. بدبینی یعنی بدبختی و خوشبینی یک نوع سعادت است. جزای خوب و بد را در همین دنیا میدهند اگر نگرفتی به اولادت میرسد.» ممکن است یکی بگوید شاید اولاد نداشته باشید این خودش یک جزایی است. «تکبر را از خود دور کن. غرور سبک مغزی است.» دلم میخواهد هرجا به این چیزتان نزدیک میشوید به من بگویید. «تواضع به تو شخصیت میدهد به شرطی که با تملق اشتباه نکنید. به جای حسادت به پیشرفت مردم غبطه بخور و پیش برو.» این همانیست که عرض کردم.
س- بله.
ج- حسادت و غبطه چه صورتی دارد.
س- بله.
ج- «اگر اطمینان داری اشتباه نمیکنی در عقیده خود راسخ باش. خطر انتخاب مشکلترین راه برای شروع کاری کمتر از تردید در آن است. اگر منظور از نوشتن خدمت به مردم است عفت قلم داشته باش. در ایام سخت متبسم و در روزهای کامرانی فروتن باش. بهترین تدبیر توجه به سیاست روز و حفظ مردانگی است. هرقدر برای شناسایی دشمن تلاش میکنی صد چندان برای شناسایی و تشخیص دوستت کوشش کن. برای ترک عادت بد خود را به چیزی که بدتر نباشد مشغول کن. یک پند را انتخاب و پیروی کن، اگر مفید بود به پندهای دیگر بپرداز.
س- بله.
ج- «یکی پند من گیر و کارش ببند / دگر پندها را مکن ریشخند» بزرگترین دشمن تو دوست متملق توست.» شما در اینجا چیزی پیدا کردید؟
س- بله تقریباً، بله.
ج- دیگر صفحه سوم نروم؟
س- نه دیگر نه.
ج- اعتقاد پیدا کردید که این جواب میدهد؟
س- بله، این را من…
ج- خوب، حالا ببینید که در ترجمه انگلیسیاش یک صفحه کوچولو هم بغلش گذاشتم. البته این یک دانه را دارم که دلم میخواهد امضا کنم به نام خودتان بدهم به شما
س- خیلی ممنون.
ج- این صفحه کوچولو را ببینید بخوانید.
س- بله نوشته:
It says: “THE Thousand and One Counsels of Kia”
Represent the experience of one human life. If you can read it, well, you can enjoy what lies in this world. Everyone has problems in this world. Solve yours. Keep this book close to hand and turn to it as an old friend. Open it at random and you will find answers to solve your problems on every spread (?).
Then choose the answer that best suits your situation.
ج- درست است؟
س- بله آقا.
ج- عرض کنم که، بعداً من امضا میکنم برایتان.
س- متشکرم.
ج- اگر در دانشگاه دیدید توصیه میکنید مفید است، مخصوصاً برای جوانها، توصیه کنید هست در آمریکا، در انگلستان، در همهجا هست این.
س- بسیار خوب
ج- در انگلستان پنج پوند قیمتش است. در آمریکا پنج دلار. و من یک آدرسی به شما میدهم که مرکزش آنجا در مریلند است یک قوموخویشی دارم یک استاک از این کتابها دارد او که میدهد همینطور. و در لوسآنجلس هم باز یک قوموخویش دیگر دارم یک استاک آنجاست. در لند یک رفیقی دارم یک استاک آنجاست. و تازه این قیمت هم که هست چیز نمیکند، چه میگویند؟ ضرر میدهد به من. چون خیلی برای من تمام شد. ولی دلم میخواهد این منتشر بشود تا بعد یواشیواش، یک ادیتوری گیر بیاورم بیایند با من یک کنترات ببندند به تعداد زیاد و ارزان چاپ بکنند بگذارد در دست مردم. شاید من بتوانم به نام فلسفه خوب، فیلسوف یک prix Nobelی بگیرم، یعنی bestseller بشود.
س- بله.
ج- شاید. این یک راه است دیگر. هر کسی یک کار میکند. چون این را هیچکس نکرده. هیچکس تا حالا این را اینجوری درست نکرده. رمان خیلی نوشتند، همه کارهای زیادی کردند، ولی اینطور که یک عمر آدم بدهد به دست به خصوص جوانها و دوتا عمر بکنند این خیلی خدمت به بشر است. نیست همچین؟
س- دقیقاً
ج- پس این را هم تقدیمتان میکنم، حالا کدامش را میخواهی من بنویسم به نام شما؟ امضا کنم.
س- من همین را. هر کدام که، خودتان مثل اینکه نیتتان به این انگلیسیاش بود؟
ج- آها، آن را میکنم.
س- بله، متشکرم.
ج- برای اینکه فرق نمیکند. آن را بکنم فارسیاش را مینویسم. آن را بکنم باید انگلیسی بنویسم دیگر.
س- بله.
ج- مرسی. خوب، حالا منتظر سؤالات جناب عالی هستم.
س- بله آقا، میخواستم ببینم وقتی که تیمسار رزمآرا نخستوزیر شدند در آن موقع سرکار چه سمتی را به عهده گرفتید؟ آیا
ج- داشتم، من قبل از
س- رئیس مرزبانی بودید؟
ج- بله، بله. قبل از نخستوزیر شدنش من رئیس مرزبانی بودم سالها و بیچاره درجه سرتیپی هم برای من تقاضا کرد ندادند. برای اینکه آن سپهبد یزدانپناه با من مخالفت میکرد و مایه آمد پیش شاه که چهار سالهها را امسال درجه ندهد.
س- بله.
ج- چهار سال سرهنگی را، بعد این بود که ندادند. اما من پنج ساله سرتیپ شدم، بله، بعد از کشته شدن رزمآرا.
س- بله، ولی در آن دورانی که ایشان نخستوزیر بودند شما کمافیالسابق رئیس
ج- مرزبانی و سرهنگ بودم. اما درعینحال، یک دو سه سهتا سرتیپ زیر دستم بودند.
س- صحیح.
ج- یعنی سرتیپ علوی مقدم که بعدها سپهبد شد به نام بازرس مرزبانی، بازرسی بهاصطلاح گمرکات و اینها، چون قاچاق بازی زیاد میکردند، در خوزستان که جزو سازمان من بود. سرتیپ شیبانی در غرب که مرکزش کرمانشاه بود، بازرس غرب بود.
س- سرتیپ علوی مقدم اسم اولش را به خاطر دارید؟
ج- مهدیقلی. بله. و سرتیپ، کی بود که میگفت، از قوم و خویشهای ستارخان هم بود. کی بود که همان در آذربایجان قشونی که میرفت به تبریز ضد پیشهوری که من نماینده رزمآرا بودم در آن قشون با او دعوایم شد در میانه، من جلوتر از او از روی پل….
س- (؟؟؟) میخواستم بپرسم ببینم در زمان پیشهوری سرکار یک اشاره کردید که فعالیتهایی داشتید نقشی بازی کردید.
ج- بله، بله
س- متوجه نشدم که چه
ج- نشان آذربایجان هم برایم فرستادند.
س- خاطرهتان از جریانات آذربایجان اگر بفرمایید ممنون میشوم.
ج- جریانات آذربایجان، من در آذربایجان نفوذم بسیار بسیار زیاد بود به علت اینکه سازمان کوک در آنجا خیلی پیشرفت کرد و واقعاً مردمان شجاعی و مردمانی که قبول مسئولیت میکنند و وطنپرست هستند، وطنپرست.
س- کوک اصولاً مخفف چه بود؟
ج- ها، خیلی خوب سؤالی بود کردید. وقتی من از مسافرت اروپا برگشتم دیدم که خوب، مملکت اشغال بود دیگر تمام راهها کنترلش دست یا انگلیسی بود یا روس بود یا آمریکایی، سه قشون در ایران، یکمرتبه که خواستم از تهران بروم به چالوس که آب و خاک پدر و مادریم آنجاست، سر راه پاسگاههای روس سهجا مرا جلویم را گرفتند و استنطاقم کردند. من خیلی عصبانی شدم، خیلی عصبانی شدم در صورتی که ما اینقدر فداکاری میکردیم همهچیزمان را تسلیم اینها کردیم اینها اینقدر اسلحه میرفت برایشان، چرا بایستی که مرا یک افسر کوچکی اینقدر اذیت کنند که نروم به محل آبا و اجدادیم.
به محضی که رفتم به چالوس رفتم و زعمای قومی که خیلی نزدیک بودند با پدر من و با خود من اینها، جمع کردم چند نفر را گفتم، «ما باید یک کاری بکنیم که تلافی بکنیم. بیایید هم قسم بشویم.» هم قسم شدیم و یک کمیتهای تشکیل دادم به نام حزب جنگل. بعداً البته آمدم با رزمآرا هم صحبت کردم یک مقداری هم تفنگ هم در اختیار آنها گذاشتند. این صورت تا مدتی که رزمآرا هم بود ادامه داشت یک حزبی در آنجا. این اشخاصی که در آنجا بودند هم از کلارستاق همانطور که عرض کردم به شما، کلارستاق و کجور در چالوس یکی میشود، بودند این بود که در حقیقت هسته مرکزی سازمان کوک بود. وقتی که فرمان شاه صادر شد که من میتوانم سازمانی برای روز مبادا برای وقتی که مملکت گرفتاری پیدا کرد نجات بدهد مملکت را و مقاومت بکند که همان اسم نیروی مقاومت ملی و آنها شد، این سازمان را به احترام مغز اینکه در آنجا یک کمیتهای تشکیل داده بودیم هم قسم شدیم اسمش را گذاشتیم کوک یعنی کجور و کلارستاق.
س- صحیح.
ج- خلاصه این اسم از آنجا آمد.
س- این چه سالی بود که این فرمان
ج- که یادم میآید، یادم میآید یک مرتبه رسید به آنجا که علم را وارد سازمان کنیم. البته کسانی که بالا بودند علم وزیر کشور بود آنموقع، بالا بودند باید حتماً اول از شاه اجازه میگرفتیم، دیگر رأی میگرفتیم قبلاً از کمیتههای مرکزی که رأی داده بشود، و اگر یک نفر مخالفت میکرد هیچوقت کسی را نمیآوردیم توی سازمان. رأی که دادند به عرض شاه رساندیم شاه اجازه داد.
بعد به علم پیغام دادم گفتم که شما خوب است که چیز بکنید باشید که من بیایم با یک نفر دیگر، رفتم با یک نفر دیگر مطابق آن بهاصطلاح مقررات سازمان قسمش دادیم، برنامه کوک را برایش گفتیم که وظیفه ما چیست و قسم خورد وارد سازمان شد، و آن شاهد هم که برده بودم با خودم آن هم امضا کرد قسمنامهاش را. بعد به او گفتم که حالا به شما ابلاغ میکنم که شما از این پس برادر هستید و ما دیگر سری با هم نداری و به همین جهت خوب است که یکروزی معین کنید که خانهتان بنشینید چون استاندارها برای سمیناری آمدند به تهران، آن استاندارهایی که برادر هستند جزو سازمان هستند میآیند به شما معرفی بشوند که نه تنها به صورت رسمی تابع وزارت کشور باشند، بلکه به صورت برادری و قلبی هم باشند با شما کار کنند. همینطور هم شد. وقتی که آن روز علم خانهاش نشسته بود رفتیم خانهاش، دید تمام استاندارهایش همه برادر هستند و او نمیدانست.
س- عجب.
ج- خیلیها تعجب کرده بود که همچین.
س- آها.
ج- بعد یادم میآید وقتی گزارش داده بودند به شاه بعد اعلیحضرت با شهبانو نشسته بودند توی باغ نهار میخوردند علم داشت میآمد که شرفیاب بشود، اعلیحضرت به شهبانو گفتند که «نگاه کن علم را کوک کردند چهجور دارد تند میآید حالا.» کوک این شوخی را هم کردند.
س- خوب، این اعلیحضرت نگران نشده بودند از ایجاد یک همچنین سازمانی؟
ج- آها، حالا اجازه بدهید به شما عرض کنم ببینید چطور بود. و چه اتفاقاتی میافتاد که این سؤالات خوبی میکنید. وقتی ملک فیصل را کشتند و آمدند کودتا کردند، آن سرلشکر اسمش یادم رفته کی بود؟
س- قاسم؟
ج- قاسم، قاسم همهکاره شد و فلان اینها.
س- فرمودید وقتی که کودتا در عراق شد اعلیحضرت در خارج بود.
ج- خارج بود.
س- بله.
ج- بله، بعد تلگرافی گفته بودند که اگر پیشواز نیمبند میشود من شبانه بیایم. از آنکارا این تلگراف را کردند که معمولاً هم طرف تلگرافش من بودم. جواب دادم که «نه خیلی هم خوب استقبال میشود. حتماً روز تشریف بیاورید.»
س- معنی این حرف چه بود؟
ج- مبادا او را بکشندش خوب دیگر
س- در تهران یعنی؟
ج- بله بیاید یک کودتایی بکنند توی راه بکشندش.
س- عجب.
ج- بله دیگر عراق شده بود
س- یعنی میترسیدند؟
ج- بله دیگر بله میترسید.
س- عجب.
ج- حالا اجازه بدهید چرا؟ چرا؟
س- عجب.
ج- دو روز قبل از این دکتر اقبال نخستوزیر بود پرواز کرده بود که برود پیش شاه، بعد از اینکه آن اتفاق برای عراق افتاده بود. آن طور که من استنباط کردم چیزی به گوش شاه رسانده بود.
س- آها.
ج- حالا نسبت به کی؟ آنوقت نمیدانستم بعدها فهمیدم. خوب، حسادت میکرد به من چون این دکتر اقبال را من خودم رئیس دانشگاه کردم بنا بر امر شاه وقتی که زاهدی نخستوزیر بود و شاه رفته بود آمریکا و من گفتم که وزیر فرهنگ را خواستم باتمانقلیچ هم رئیس ستاد بود خواستم توی خانهام. به وزیر فرهنگ گفتم باید ابلاغ، دکتر اقبال را هم آوردم خانهام، گفتم، «ابلاغ رئیس دانشگاهی ایشان را فوراً صادر میکنید.» گفت، «آخر زاهدی ولی.» گفتم به زاهدی، رو کردم به باتمانقلیچ گفتم، «به زاهدی برو بگو که گردن تو از گردن مصدق کلفتتر نیست، آن را خرد کردیم. تو دیگر سر جای خودت بنشین.» و دکتر اقبال را رئیس دانشگاه کردم من.
س- عجب.
ج- با این حال وقتی نخستوزیر شد به من حسادت میکرد. بههرحال، یک چیزی به گوش شاه خواند. من ژنرال آجودان شاه بودم. همه آجودانهایی که پهلوی اتومبیل شاه باید در هر موقع بنشینند من معین میکردم کی. آجودانهایی که شب باید بروند دربار کشیک بدهند از امراها، از امرا همه، من باید تعیین کنم کی. من به همین جهت آجودان چیز شدم آجودان آیزنهاور شدم عکسش را حالا به شما نشان میدهم که میخواست برود همچنین دو پله از هواپیمایش که رفت بالا دومرتبه برگشت آمد دست داد با من و تشکر کرد رفت.
س- عجب.
ج- اینجا میبینید اینجا عسکش را.
س- بله.
ج- الیزابت دو وقتی آمد من ژنرال آجودانش بودم. آنجا آن نشانی که به من دادند به حساب من Sir هستم در انگلستان حالا، نشانی که فرمانش را به شما نشان میدهم، من ژنرال آجودان او بودم. بنابراین همیشه ژنرال آجودان شاه بودم.
وقتی که شاه میآید نزدیکهای عصر، عصر بود، نزدیکهای غروب، همه مستقبلین در مهرآباد صف کشیده بودند همینطور از آن پایین شاه همینطور آمد از جلویشان آمد اظهار تفقد کرد، کرد، کرد تا رسید به درباریها که این سر بودند رسید به اتومبیلش من در اتومبیل را باز کردم دستم را همینطور بلند کردم، البته خوب پارابلوم هم بستم دیگر. همیشه آن کسی که اسکورت اصلی است باید مسلح باشد.
س- بله.
ج- یک مرتبه شاه تا چشمش به من افتاد، همچین کرد «اقبال، بختیار، هدایت، شما هم بیایید با من بنشینید.»
س- عجب.
ج- به جان عزیزت، هر سهتا آمدند، آمدند توی اتومبیل. یکیشان پهلوی من دوتایشان هم پهلوی خود شاه راه افتادیم. حالا جمعیت به قدری غوغا بود و چهقدر هلهله میکردند تا سعدآباد. من فهمیدم به گوش شاه چه خوانده شده. رسیدیم به سعدآباد آنجا این یهودیها آن یارو امامزادهشان را آورده بودند و دعا میکردند و فلان و اینها. شاه آمد پایین و فلان و اینها، من زود به شوفرم چون گفته بودم ماشین را بیاورد دم در سعدآباد کج کردم دیگر تو نرفتم. کج کردم سوار شدم آمدم پایین. دیگر نرفتم تو. تا بعد از چند روز که نوبت این بود که شرفیاب بشوم و اینها، که حتی شاه روز پیشش امرش بود که چرا فلانکس نیامده شرفیاب بشود، من رفتم شرفیاب شدم فلان و اینها که گزارشاتی بدهم، رئیس اداره دوم بودم.
یک مرتبه شاه در آمد میان حرفهایم گفت، «پدرسوختهها میگویند تو کودتا میکنی.» گفتم، «من قربان؟ من چطور اینقدر نادان باشم که زندگی حبسی شاه را بخواهم برای خودم.» گفت، «چطور حبسی؟» گفتم، «قربان مگر این حبسیهایی که از قصر قجر میآورند به نظمیه دورشان تفنگدار ننشسته؟» «چرا.» گفتم، «شما هم هرجا که میروید باید دورتان اسکورت باشد. شما حبس هستید همیشه. من آزاد هستم من آزادیم را به هیچ قیمتی از دست نمیدهم.» آنوقت این شعر را برایش خواندم. گفتم:
«یگانه گنج که در روزگار میجستم / دو چیز بود یکی عشق دیگر آزادی»
«به پای عشق چو حاجت فتد سپارم جان / ولی نثار کنم عشق را به آزادی»
قربان من آزادی دوست دارم من هیچوقت این فکرهای دیوانگی را نمیکنم.» یکهمچین یک درس حسابی به او دادم. ملاحظه فرمودید؟ سر این بود از من میترسید.
س- عجب.
ج- بله.
س- شما یک اشارهای کردید به جریان آذربایجان را میفرمودید که در جریان آذربایجان شما چه خاطرهای دارید از از کارانداختن پیشهوری و فرارش و اینها.
ج- والله در در آذربایجان اینطور بود، مرا رزمآرا فرستاد به نام اینکه چشم او باشم در این ستونی که دارد میرود جلو. آن سرتیپ، که بعداً سرتیپ شد، سرهنگ، خدایا یک سرهنگ ترکی که گفتم الان از قوموخویشهای چیز بود
س- بله حالا اسمش را پیدا مهم نیست.
ج- اسمش را باید پیدا بکنیم. او فرمانده ستون بود. بعد میدانست که من نماینده رزمآرا هستم و خیلی هم به من احترام میگذاشت. او هم سرهنگ بود من هم سرهنگ بودم. منتها چون فرمانده بود من کاری به کارهای او نداشتم. اما میدیدم که از زنجان که شروع کرده بود پیش همینطور قالیهای خانه آن ذوالفقاریها را، نمیدانم، تلفن را کنده. همه اینها را بار میکند دارد میبرد تبریز برای خودش. این بود که من خیلی متغیّر شده بودم و اعتنایی به او نمیکردم بعد وقتی که رسیدم به پل دختر، پل دختر میدانید که بین چیز است، پل دختر را پاره کرده بودند پیشهوریها، منفجر کرده بودند اینطور.
من فورا صدا کردم شوفرم را گفتم، «بدو از این الوار ملوارها پیدا کن.» یکی دوسهتا الوار گیر آوردیم انداختیم روی اینها. ذوالفقاری هم یکی از برادران ذوالفقاری با من بود، گفتم، «بیا.» اعظام، اعظام ذوالفقاری «بیا با هم برویم میانه.» گفت، «اه آخر.» گفتم، «بیا، اگر من هم افتادم تو هم میافتی دیگر. من که میدانم شوفر من خیلی ماهر است.» هیچی ما را پراند آنطرف. بنابراین رفتیم طرف میانه. توی راه همینطور دست بلند میکردند تفنگها را تقدیم میکردند این متجاسرین.
س- بله.
ج- ما یک مقدار تفنگشان را میگرفتیم. دیگر دیدم بعد ما که این همه تفنگ نمیتوانیم بگیریم. تفنگها را میگرفتم گلنگدنش را در میآوردم میگذاشتم میدادم دست خودشان. میرفتیم تا رفتیم میانه. میانه رفتیم و گفتم اعظام تو ترکی بلدی خوب، بیا یک نطقی برای این مردم کردیم. هلهله میکردند دست میزدند جلوی تلگرافخانه فلان اینها. هیچی تا اینکه رفتیم تلگرافخانه و شروع کردم تماس بگیرم با رزمآرا که ما آمدیم به میانه از پلدختر هم رد شدیم. حالا آن سرهنگه آن فرمانده ستون ترسیده بود از اینجا از راه آب از آب برود گدار کجا سد بشود اینها، خیلی دو ساعت بعد از من رسید. که وقتی آمد دیدم جلوی تلگراف مرا گرفت گفت، «ایله ده من باید تلگراف کنم.» گفتم، «چطور تو جرأت میکنی جلوی تلگراف مرا بگیری؟» گفت، «تو کی هستی؟ من تو را نمیشناسم.» گفتم، «تو پریروز هزار تومان پول هزینه سری از من گرفتی، مرا نمیشناسی؟ چطور نمیشناسی؟» هیچی دست کردم به پارابلوم و آمدند سوامان کردند. هیچی من هم سوار جیپ شدم و برگشتم. حالا نگو تلگرافات رمز من که میرسید به ستاد ارتش، چون دوتا مفتاح بوده با یک مفتاح اولی میکردم، این رئیس رمز نمیتوانسته کشف بکند نمیدانسته که آن مفتاح دومی است.
س- آها.
ج- کشف نشده بوده. هیچی من رفتم پیش رفتم و فردایش رفتم تهران و رفتم پیش رزمآرا، گفتم که. گفت، «چرا آمدی؟» گفتم، «من هر چه تلگراف میکنم کسی جواب به من نمیدهد؟» گفت، «چطور تلگراف میکنی؟» گفتم، «رئیس رمزتان کیست؟» گفت، «بله ما نفهمیدیم تلگراف را نتوانستیم کشف بکنیم اینها.» گفتم، «این مرتیکه همینطور چاپیده و رفته جلو. آخر اینکه نمیشود که. ما که بدتر از پیشهوری شدیم.» هیچی. بعد رزمآرا گفت، «خوب، حالا برگرد من حساب او را میرسم.» گفتم، «نه، تا آن آنجا فرمانده است.» آن هم سرتیپ شد همان وقتی که تلگراف کردیم که رفتیم آنور پل دختر و رفتیم. هیچی، بعد گفت، «پس بیا برو زیراب. برو زیراب آنجا هم خیلی شلوغ شده.
س- زیراب مازندران.
ج- مازندران. «برای اینکه ما سرهنگ دولو را فرستادیم آنجا و ببینید کار او چطور است؟ او یکوقت مردم را نچاپد فلان و اینها.» حالا سرهنگ دولو کیست؟ کسی است که رئیس همان اداره دومی بود که دزدی میکردند و مرا به حبس انداخته بود در وقتی که من فرمانده هنگ موتوری شده بودم. این دولو
س- زمان ارفع.
ج- همان دولو، بله، این همان دولو بود. وقتی به این گفتند کیا دارد میآید از طرف رزمآرا رنگش شده بود، و برای من تعریف کردند، مثل گچ دیوار.
س- عجب.
ج- رفتم و خوب، مازندران خودم مازندرانی هستم دیگر، آنجا دیگر برای من تحقیقات آسان بود، تمام جاها تحقیقات را کردم فلان و اینها دیدم که این بدبخت کارش همهاش خوب بوده هیچوقت کار بدی نکرده و فلان. آمدم گزارشی از او دادم که سرتیپ شد. روی گزارش من سرتیپ شد.
بعد آمده بود تهران که آمده بود به یکی از رفقایم گفت، «این مرد چهقدر شریف است. این کیست؟ من اینطور این را اذیت کرده بودم حبس انداختم اینها، با این حال این رفته و این گزارش داده مرا سرتیپ کردند.» بعد من به همان رفیقم پیغام فرستادم، گفتم، «به او بگو که من هنوز تو را احمق میدانم. تو خیال نکن تو آدمی. ولی هیچوقت خیانت نمیکنم به دستگاهم به رئیسم. تو خوب کار کرده بودی آنجا. ولی من با تو بد هستم و احمقی و بیخود مرا اذیت کرده بودی.» این بود بهاصطلاح نتیجه دوتا کارهای من. یکی در آذربایجان یکی در. بعد….
س- زیرآب چه شده بود؟ آنجا هم تودهایها کاری کرده بودند؟
ج- منفجر کرده بودند چه بساطی بود. بله همین تودهایها. عرض کنم که آنوقت بعد که آمدم به تهران رزمآرا گفت، «حالا برش داشتم»، و یک سرتیپ سوار دیگر را گذاشته بود آنجا سرتیپ، «و برو بالا
س- منتظر خدمتش هم کرد یا فقط برش داشت؟
ج- نه حالا اجازه بدهید، بعد آمد زیر دست خودم. بعد من رئیس مرزبانی بودم آمد بازرس شد زیر دست خودم. زانو میزد تفنگ را دستمال درمیآورد پاک میکرد (؟؟؟) پاسگاهها را که بگوید، «قربان ملاحظه بفرمایید این تمیزتر باید بشود فلان.
س- عجب.
ج- بله، شارلاتانی میکرد. ولی من بازنشستهاش کردم و گفتم بازنشسته شده بود. بله عرض کنم که بعد منصورالملک والی بود در آذربایجان، آنجا در باشگاه افسران گفتم آمدند همه و یک نطقی کردم، خیلی خیلی سخت که این خدا را خوش نمیآید که ما اینها را آمدیم به نام نجات ملت برویم به ناموس اینها، به مال اینها تجاوز بکنیم. و این یک چیزی است که اصلاً حالا دشمن بیاید زجر بدهد، خوب، دشمن است. ولی چرا به نام دوست؟ خیلی خیلی سخت بهطوریکه همه هم هلهله کردند دست زدند و فلان و اینها. ولی خوب، او را برداشته بودند دیگر. و خوب خیلی تجلیل کردند از من. خود منصورالملک هم خیلی تجلیل کرد از من. با اینکه خیلی سخت تاخته بودم به حرکات بد اینها.
س- جلوگیری شد از آن به بعد یا باز هم ادامه داشت؟
ج- بله، خیلی خوب شد. عرض کردم من در آذربایجان به قدری سوکسه پیدا کرده بودم که
س- تصور میکنید چند نفر کشته شدند توی ماجرای آذربایجان؟
ج- کشته شدند؟ یعنی چه کشته شدند؟ از چه نظر؟
س- در اثر جنگی که بهاصطلاح بود با پیشهوری و اینها؟
ج- اتفاقاً، اتفاقاً در
س- چون ارقام مختلفی ذکر شده، میخواستم ببینم که حقیقتش چه بوده؟
ج- میدانید در آنموقع اشخاصی که خیلی وطنپرست بودند فرار کردند آمدند تهران. مثل محمد دیهیم را کردند زیر زیر حتی اتومبیل به او زدند پایش همینطور تا آخر عمرش شل میزد. دیهیم.
س- بله.
ج- رئیس روزنامه «آذرآبادگان» بود دیگر.
س- بله.
ج- میشناسید؟
س- اسمش را شنیده بودم.
ج- بله او از سربازان خیلی رشید من بود. تمام سازمانی که داشت تمام آمدند توی سازمان کوک. بله، عرض کنم که مهدی دریابانی بود که بالاخره یک شهرآرایی ساخت که من رئیس هیئت مدیرهاش بودم که بعداً هم آمدم تحویل دادم به شاه که ببیند. صد میلیون تومان اینها سرمایه داشتند.
س- بله.
ج- ها، یک چیزی به شما بگویم در آن مدت بازداشتی من چون میدانستند که به حکم شاه امر کرده بود شاه که «برو نظارت کن که اینها پول مردم را یکوقت مثل حاجی ربابه نخورند.» به این جهت امضای اول چکها را من میکردم دریانی هم که مدیرعامل بود میرفت اجرا میکرد. بعد مرا که بازداشت کرده بودند و میخواستند پرونده برایم پیدا بکنند، رفتند دریانی را گرفتند حبس کردند، شش ماه حبس، و هی به او فشار میآوردند تو یک چیزی ضد کیا بگو فوراً مرخصت میکنیم. هی میگفت، «ای خدا، ای خدا، ای پیغمبر، من چه بگویم؟ ای خدا.» راست هم میگفت برای اینکه ببینید من یک ساختمانی داشتم میکردم که برایم درآوردند ساختمان از کجا آوردهای اینها. خوب برای خودم میکردم.
س- ایستگاه اتوبوس شده بود یک زمانی.
ج- بله دیگر بله، عرض کنم که، برای این ساختمان هم من آهن میخواستم خیلی. شهرآرا مقدار زیادی آهن مستقیم از خارج وارد کرده بود به قدری که خیلی مانده بود و به بازار میفروخت. من یک صد تن آهن از شهرآرا خریدم در همان موقعی که رئیس هیئت مدیرهاش بودم و پولش را هم دادم.
س- صحیح.
ج- بعد دفاتر را که رسیدگی میکردند رسیدند به این صد تن آهن که من خریدم دیدند که به موقع چکهایش را تمام را دادم و یک چیزی هم اضافه، کیلویی پنج شاهی به من گرانتر فروختند تا به بازار. این از یک طرف خوشحال شدم که دیدند و مدرکی نتوانستند ضد من پیدا کنند. از آنطرف گفتم، «عجب نامردی هستند این ترکها. چطور من که رئیس هیئت مدیره بودم باید. بله.» این بود قضایا. خلاصه در آذربایجان یک عدهای چیز بودند.
س- میگویند خود مردم عدهای را کشته بودند. وقتی که ارتش میآمده میگویند خود اهالی بهاصطلاح بهعنوان
ج- نه از آنها نه، نه. آنچه که کشتند وقتی که قشون رفته و آنها داشتند فرار میکردند و دوستانشان و فلان و اینها از آنها کشته شده. که بعد یکی از سران شاهسون را محاکمه میکردند که تو فلانی را در اردبیل کشتی. میگفت، «باباجان این همان بود که کسان دیگر را میکشت ما هم رفتیم تعقیب کردیم که زدیم این افتاد.» و نزدیک بود حکم اعدام برایش صادر کنند آمده بود پیش من خیلی عز و جز. و من هم سوابقش را بردم دادم در دادگستری و تبرئهاش کردند.
س- آها.
ج- بله، رسول، رسول، اسمش رسول بود از سران خواجهوند آنجا.
س- هیچوقت هیچ تخمین زده شد که جمعا چند نفر بودند؟
ج- نه، من
س- چند نفر کشته شدند؟
ج- من تمام چیزم پی دوستانم بود پی سازمانم بود و از آنها تلفاتی داده نشده بود. و بعلاوه آنها بیشتر بعد از قضیه آذربایجان شروع کردند به جزو سازمان من درآمدند. چون بعد از رزمآرا ما سازمان کوک را گسترش دادیم در تمام ایران. اول فقط «حزب جنگل» بود در مازندران. ملاحظه فرمودید؟
س- بله. راجع به سوءقصد و کشته شدن رزمآرا شایعاتی در همان زمان بوده و هنوز هم ادامه دارد و این هیچوقت برای خود سرکار روشن شد که این
ج- ها چیست؟ خیلی آسان است این.
س- قانع شده باشید که چه بود موضوع؟
ج- خیلی آسان است این.
س- آها.
ج- این ببینید تقریباً این الان چیز هستند دیگر، اسم ایشان چه بود؟
س- نواب صفوی؟
ج- میدانم نواب صفوی است ولی نه سازمانشان سازمان
س- فدائیان اسلام.
ج- فدائیان اسلام. اینها شعبه اخوان المسلمین هستند. اخوان المسلمین در صدوبیست سال پیش تشکیل شد و در عربستان و این همان شعبهایست که اخوان المسلمینی است که سادات را کشت. ملاحظه میکنید؟
س- برای سرکار مسلم بود که اینها
ج- اینها، صددرصد. بلد.
س- بله، اینکه میگویند مثلاً آقای علم همراه رزمآرا بوده بعد
ج- امکان دارد نه، نه.
س- وارد شده به مسجد شاه خوشحال بود، که رزمآرا را کشتند،
ج- ها، این هم درست است. این هم درست است، برای اینکه شاه را فوقالعاده بدبین کردند نسبت به رزمآرا. حتی سالهای بعد وقتی که من پیش شاه بودم. آها بعد از گرفتاریم بود که رفته بودم پیش شاه، شاه درآمد به من گفت که «دو نفر از این نخستوزیرها خائن بودند یکی رزمآرا بود یکی امینی.» درآمدم گفتم، «قربان رزمآرا را نفرمایید چون من خودم از نزدیک همکارش بودم. محال است که یکهمچین چیزی در او صدق بکند. هیچ همچین چیزی نیست. اما امینی هر چه بفرمایید هست. این خودش یک علامتش بود.
دوم، کسانی که با او نزدیک بودند بعد از کشته شدنش محاکمه میکردند که چه ارتباطی داشته این کودتا چیچی بوده میخواسته بکند. کدام کودتا؟ این را هو میکردند تمام را درآوردند برایش.
آنچه گفتند دروغ است. من صددرصد وجداناً تکذیب میکنم. این یک مردی بود واقعاً وطنپرست. واقعاً به شاه علاقه داشت. واقعاً نمیخواست شاه را خسته بکند. مثلاً شاه، ها، یک چیزهایی میکرد. مثلاً شاه میخواست شاهپور
س- علیرضا؟
ج- علیرضا نه.
س- عبدالرضا؟
ج- نه عبدالرضا هم نه، این یکی که بازرس ارتشاش کرده بود.
س- غلامرضا.
ج- غلامرضا را میخواست هنوز موعدش نرسیده مطابق مقررات ارتشی سروان کند از ستوان یکمی سروان کند. به رزمآرا دستور داده بود این را امسال شب عید سروان بشود. رزمآرا هم میرود و قریب صد صدوپنجاه نفر صورت میآورد، میگوید، «قربان، اینها هم با این درآمدند از دانشکده. اگر امر میفرمایید همه اینها برخلاف مقررات ارتشی سروان بشوند این هم بشود. و الا این یک امریست که صحیح نیست. انعکاسش در ارتش خوب نیست.» گفت، «خوب، نشود.» ملاحظه میکنید؟
س- بله.
ج- ولی بدبختانه مرحوم ارتشبد هدایت با تمام
س- کی؟ رزمآرا؟
ج- نه ارتشبد هدایت.
س- هدایت، بله.
ج- با تمام بزرگیها و معلوماتی که داشت ضعیف بود و همه این اختیارات را طوری که شاه میخواست طوری تأیید میکرد برایش که یکهو یک سرگردی را بکند سرلشکر فرمانده نیروی دریایی کند.
س- آها.
ج- تمام نارضاییتی ما آن هم دزد دربیاید. ملاحظه میکنید؟ اینها تمام اینها را او میگفت، «بله قربان. بله قربان، این کار را بکنید اینکار را. خیلی ضعیف بود. ولی رزمآرا نمیشد یک موی رزمآرا نمیشد ارتشبد هدایت. درست است
س- آها. خود شما مدرکی به دست نیاوردید که ارتباط بدهد قتل رزمآرا را با بهاصطلاح دربار.
ج- برعکس تمام اینهایی که دشمنش بودند من تأیید میکنم رزمآرا را که هیچ تقصیری نداشته جز قدرت داشته.
س- نه منظور این است که از طرف دربار کشته شده باشد. این شایعاتی که میگفتندکه
ج- نه، نه، نه،
س- از طرف دربار رزمآرا کشته شده
ج- نه اجازه بدهید.
س- صحبت داشت یا نه؟
ج- اجازه بدهید. من به شما عرض کنم. رزمآرا طفلک هم عنصر داخلی بود هم عنصر خارجی، اینها توأم با هم شده بود. رزمآرا یک شاهی نداشت، هیچ پولی نداشت. نفت هم که در حال همهاش چکوچانه بودند و فقط یک چیز پنجاه درصد نفتی را داده بودند به او موافقت را که گفته بودند این را علنی نکن توی جیبش بعد از کشته شدنش پیدا شد. این نداشت پول. مجبور شد در آن حالی که آمریکا جنگ سرد داشت با روسیه با روسها یک معامله خشکبار پایاپای بست. بنابراین با اینکه آمریکاییها باعث شده بودند که این بیاید نخستوزیر بشود بد شدند آنها هم. چرا؟ اقلا سه چهار هفته قبل از اینکه رزمآرا را بکشند یک آمریکایی از همین سازمان اطلاعاتیشان درآمد از من سؤال کرد، که من رئیس مرزبانی بودم، که «ها اگر مثلاً رزمآرا مثلاً بمیرد باز هم تو اینطور فعالیت میکنی یا فلان؟» گفتم، «من نوکر رزمآرا نیستم. من نوکر مملکت هستم. ولی به چه مناسبت بمیرد؟» این یک اشارهایست ها که آمریکاییها هم ناراضی بودند. دلیلش هم این بود که نمیخواخستند که با روسیه معامله پایاپای خشکبار و بساط و اینها چیز باید داشته باشند دیگر.
س- آها.
ج- در آنموقع بخصوص این بود. و شاه را هم که خوب، معلوم است دیگر همانطور که انگلولک برای من کوچولوتر از همه اینها میکردند که از من ترساندندش که خودش با لفظ خودش گفت، خوب، انگولکش کرده بودند دیگر، ترسانده بودندش دیگر.
شاه، خدا رحمتش کند، خیلی محبوب بود خیلی باهوش بود خیلی باحافظه بود. ولی بسیار ضعیف بود، بسیار ضعیف النفس بود، و دهنبین و مخصوصاً و مخصوصاً میخواهم بگویم که صفتش را از دست میداد بیصفت نسبت به دوستان. ببینید من مقایسهاش میکنم حالا با بابایش. رضاشاه یک وقتی داور که شده بود وزیر دادگستری مدارکی تهیه کرده بود که سپهبد امیراحمدی مقدار زیادی از لرستان و کردستان آنجاها بلند کرده و چیز میز گرفته و اینور و آنور. با این مدارک آمده بود پیش شاه اجازه بدهید تعقیبش کنیم، پیش رضاشاه. شاه اینها را که دیده بود، گفت، «ده، خوب، آن خدماتش پس چه؟ میتوانستی آنوقتها بروی با یال و کوپالت از یکی از این خرمآباد یا نمیدانم، یا کرمانشاه یا خرمآباد؟ میتوانستی بروی؟ این امنیت از کجا آمد؟ او جان کند او زحمت کشید. خوب، یک اشتباهاتی هم کرده. چرا؟ چطور یک سپهبد را میشود محاکمه کرد؟» یعنی این مردانگی بود از طرف رضاشاه
س- بله، بله
ج- ولی رزمآرا به این چیزها گوش نمیداد.
س- کی؟
ج- میگویم رزمآرا. شاه به این چیزها گوش نمیداد.
س- بله، بله
ج- حتی یکوقتی از دهان رزمآرا من شنیدم که «گفت، «متأسفانه هر کی را که میبیند با خارجیها مربوط است بیشتر احترامش میگذارد.
س- آها.
ج- شاه.
س- عجب.
ج- بله، اینجوری بود. خوب، یک صفات، مخصوصاً این اواخر که مریض هم بود دیگر هیچی. من در چیز دیدمش در پاناما.
س- عجب.
ج- بله. گفتم که دیدی آخر چه شد و فلان و اینها. گفت، «تو راست میگفتی من اشتباه میکردم.» این کلمه را گفت.
س- اقرار کرد.
ج- به خدا قسم. آدم، خوب، مریض بود دیگر. و من هر جا هم که میرفتم تأییدش میکردم. تا زنده بود چه آمریکا چه انگلیس، دوستان زیاد من دارم. وقتی از من سؤال میکردند میگفتند که تو چه رژیمی تو چیز میکنی. میگفتم برای ایران من رژیم مشروطیت را به هر رژیمی ترجیح میدهم. زود است الان. حتی من یک فرمولی برای انتخابات به شاه دادم که اینقدر وکیل نتراشند صندوقی. خودش قبل از اینکه من از بازنشستگی دربیایم. گفتم من سه سال بازنشسته بودم دیگر. گفت، «تو چرا وکیل نمیشوی؟ برو مازندران وکیل شو.» گفتم، «اطاعت میکنم.» رفتم مازندران. حالا زاهدی نخستوزیر بود دیگر سپهبد زاهدی رفتم مازندران تمام استقبالم کردند، تمام فامیلهای بزرگ تمام که مرا کمک کنند. رأی گرفته شد. زاهدی شبانه فرستاده بود صندوقها را عوض کرده بودند. آنوقت من در نور و کجور و کلارستاق که که خانواده من و فلان و اینها یکدانه رأی نداشتم. هفتهزار و پانصد رأی از طرف ساری و، نمیدانم، هزار جریب آنجاها داشتن. گوش میکنید؟ در نتیجه من وکیل نشدم. از همانجا فوراً تلگراف کردم به شاه که من حسبالامرتان آمدم به مازندران ولی به دلایلی مراجعت کردم.
وقتی آمدم به تهران بهبودی را شاه فرستاد پیش من که چرا تو برگشتی؟ گفتم، «برای اینکه رئیس دولتتان فرستاد صندوقها را عوض کرد. برای این برگشتم.» بهبودی گفت که اعلیحضرت فرمودند فورا برو به طوالش آنجا چون بین قائممقامالملک و رامبد خیلی زدوخورد است و هر دو هم نفوذ دارند خوبتر است تو بروی آنجا وکیل بشوی. گفتم، «حضورشان عرض کنید که من وکیل صندوقی نمیشوم. اگر امرتان را اطاعت کردم رفتم مازندران آنجا رأی طبیعی داشتم نگذاشتند. من وکیل صندوقی نمیشوم نمیروم آنجا. این بود که پسر کاشانی را کاشانی را فرستادند آنجا وکیل شد در طوالش. ملاحظه فرمودید؟
س- بله.
ج- به من پیشنهاد کردند بروم قبول نکردم من.
س- نوارمان به آخر رسید و
ج- خوب
س- امروز بیش از دو ساعت وقتتان را نگیرم.
ج- نه من همیشه در اختیار شما خواهم بود.
Leave A Comment