روایتکننده: تیمسار سپهبد حاجعلی کیا
تاریخ مصاحبه: ۲۱ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات تیمسار سپهبد حاجعلی کیا در روز ۲۱ اکتبر ۱۹۸۵ در شهر پاریس، مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
س- تیمسار مقدمتاً قبل از اینکه سرکار شروع بفرمایید و آن مطالبی که مورد نظرتان بود مطرح بفرمایید، اگر ممکن است یک شرح خلاصهای از خانواده پدری و مادریتان بفرمایید که از نظر خانوادگی منعکس باشد در این خاطرات.
ج- اصولاً فامیل کیا یک فامیل فوقالعاده قدیمی است بهطوریکه هنوز در شهر کجور یک امامزادهای به نام شاه ناجر هست که جد ما آنجا دفن است و همه خیال میکنند امامزاده است. و این امامزاده قبل از عالم اسلام است یعنی در حدود هزار و پانصد سال پیش کیاها
س- عجب.
ج- بله، کیاها در آنجا حکومت میکردند، کیا مظفر، کیا طالب، اینها سلاطینی بودند که در مازندران حکومت میکردند.
س- نزدیک کدام شهر است
ج- شهر کجور؟
س- چالوس دیگر، چالوس و کجور، نور و کجور دیگر. چالوس که بهاصطلاح قسمت دریاییاش است، و بعد قسمت ییلاقیاش میشود قسمت کجور. و آنوقت در چالوس که میآید این چالوس مخصوص کجور نیست مخصوص کلارستاق هم است که رود هراز که میرود به طرف شمال میریزد به بحر خزر یک طرفش کجور است یک طرفش کلارستاق. اما همه اینها در چالوس در یک شهر میآیند در قسمت قشلاقی. در قسمت ییلاقی و کوهستانهای خودشان که کجور و کلارستاق باشد میروند.
س- بله.
ج- بنده از فامیل کیا هستم که اینها البته یک مدتی آنوقتها تیتری که داشتند اشخاصی که سواد داشتند میگفتند ملا و فلان و اینها، این یک چه میگویند؟ یک آوانتاژی بود که داشتند نسبت به سایر مردم که سواد داشتند چون سواد عمومیت نداشت مدارسی نبود. این بود که پدران ما مثلاً مرحوم حاج شیخ فصلالله پسرعموی پدر من یعنی، عرض بکنم که، بله پسر عموی پدر من بود و اینها در طایفهشان یعنی طایفه کیا اشخاصی داشتند که سواد داشتند ملا بودند معروف بودند و پدر بنده هم، ولی کشاورز بودند مالک بودند خرده مالک بودند. به این ترتیب من هم از آن دودمان هستم و بنابر تمایل پدر و مادرم، و پدر من در تهران ازدواج کرد.
س- پدرتان در چه
ج- پدر من اسمش طاهر ولی لقبی داشت منتظمالدیوان در دربار ناصرالدینشاه شروع به بهاصطلاح آجودان درباری بود. بعداً آمد رفت سر املاکش و کار ملکداری میکرد، ولی ما بچههایش را همه را در تهران به تحصیل فرستاده بودند، مادرم هم که تهرانی بود. بنابراین شروع تحصیلات ما از بچگی در تهران بوده.
س- مادرتان از چه فامیلی هستند؟
ج- مادر من هم اتفاقاً مادر من هم از فامیل علما که میگویند باز هم میگفتند آخوندها آنوقتها نه آخوندهای امروز، و خواهر حاجی بهاءالواعظین که از احرار و از مشروطهخواهان بود و به قدری در اصفهان ترقی داشت که من عکسهایی را دیدم از بچگیام که سران بختیاری خوانین بختیاری ایستاده بودند همینطور و او نشسته بود. این خودش علامت این بود که خیلی مقام داشت در اصفهان. و اینها از فامیل بهاصطلاح علما بودند. و پدر بنده ازدواج کرد و به همین جهت هم تمام بچههایش را با سنگتمام میفرستادند برای تحصیل و تشویق میکردند.
س- شما چندتا فرزند بودید؟
ج- ما دوتا بزرگتر از من دوتا کوچک. عرض کنم که من متساویالبعد از طرفین پنجتا پسر یعنی دوتا برادر کوچکتر دوتا برادر بزرگتر.
س- عجب
ج- و دوتا هم خواهر، اینها که البته یک برادرم هم خیلی من بچه بودم که بزرگتر از همه اینها بود که مرحوم شده بود. بههرحال کلیةً پنجتا و دوتا هفتتا که زندگی میکردیم و هر کدام هم تحصیلاتی میکردند. بنده اگر اجازه بفرمایید کوتاه میکنم و روی خودم صحبت میکنم.
س- استدعا میکنم
ج- که یک سه سالی مأمور شدم از طرف دولت در زمان رضاشاه برای اروپا چون افسر توپچی بودم افسر توچخانه بودم برای تفتیش توپهایی که میخریدم و یک هیئت تفتیش اسلحه خریداری داشتیم در برن و در چکسلواکی و همچنین در بوفورس که چکسلواکی عرض میکنم یعنی کارخانه اشکودا چکسلواکی و بوفورس که کارخانه توپسازی سوئد بود، در این دوتا کارخانهها میرفتم و میآمدم برای اینکه تفتیش توپها و مهماتی که میخریدیم. سه سال در آنجا بودم و در آنجا بعدها مأموریت پیدا کردم رفتم به یک سال و خردهای رفتم در بوداپست برای تفتیش یک دستگاه گاما که دستگاه هدایت تیر ضدهوایی بود و روی آن دستگاه من یک کتابی نوشتم یک سال تمام زحمت کشیدم یک کتابی نوشتم برای اینکه این دستگاه را بتوانند در ایران دیگر اشکال نداشته باشند بشناسند. ولی این کتاب را که بهاصطلاح خودم ماشین کردم خودم با استنسیل زیاد کردم یک چهل جلد درست کردم که فرستادم برای برن که مرکز هیئت تفتیش بود یک جلد نوشتم که من این را برای ارتش تهیه کردم و اگر اجازه بدهید بفرستم، دیدم که یک خرده نامهری کردند گفتند که خیلی خوب کتابی است مفید است ولی سهتا صفحه اولش را بردارید
س- کی گفت این را آقا؟
ج- از طرف رئیس هیئت. رئیس هیئت آنوقت سرلشکر شفائی بود. بله، سه صفحه اولش را بردارید و آن را صندوق بزنید بفرستید اینجا بفرستیم تهران. چرا این سه صفحه اول را برداریم برای اینکه یک مقدمهای بود که اسم من تویش بود، فقط برای این بود.
س- عجب.
ج- وقتی اینکار را کردم من با کمال علاقهای که داشتم خدمتم در اروپا ادامه پیدا کند چون فوقالعادههای خوبی میدادند فلان و اینها، دستورشان را انجام میدادم ولی سهتا از این کتابها را دادم جلد چرمی حسابی درست کردند قشنگ مذهب کاری و آن سه صفحهها را هم برداشته بود از آن چهلتا، آن سه صفحهها را گذاشتم با خودم و تقاضا کردم که مرا بفرستید تهران من دیگر نمیتوانم کار کنم.
س- آها.
ج- آمدم تهران و به وسایلی با رئیس ستاد ارتش آشنایی پیدا کردم. رئیس ستاد ارتش سرلشکر ضرغامی بود و او هم چون میخواست زبان آلمانی یاد بگیرد بچه کوچک هم داشتم که آلمانی حرف میزد با من آمده بود فریدون اولین پسرم بود و خیلی علاقه پیدا کرده بود با بچه من صحبت بکند و اینها آلمانی یاد بگیرد، و تقاضا کردم از او که من دو جلد کتابی آوردم که برای گاما نوشتم دستگاه گاما، یکی مال اعلیحضرت برای اعلیحضرت میخواهم تقدیم بکنم، یکی هم مال حضرت اجل.
ایشان خیلی خوشحال شدند و بعد گرفتم کتاب را بردم ستاد ارتش دادم. بعد از دو روز تلفن آمد مرا احضار کردند گفتند که اعلیحضرت خیلی خوشش آمد این کتابی که نوشتی و فرمودند تشویقت کنیم، چه میخواهی؟ به ایشان عرض کردم که استدعا میکنم که بفرمایید این چهل جلد کتابی که آمده در ارتش قسمت کردند اینها ناقص است برگردد پیش من چون سه صفحهاش کم است. من سه صفحهاش را بگذارم و بله، همین دستور را دادند و من راحت شدم. این اولین شوکی بود که به من خورد در زندگی سربازیم.
س- خیلی جالب است.
ج- البته بعد از هشت ماه مستقیماً هم البته فرمانده آتشبار ضدهوایی شده بوده که خوب، در حضور اعلیحضرت هم تیراندازی خیلی خوب کردم به طیارات اینها. و بعد مرا فرستادند به سوئد برای دانشگاه جنگ بعد از هشت ماه مأمور کردند که بروم دانشگاه جنگ سوئد را ببینم. در آنجا که رفتم وقتی دیدم که زبان سوئدی میدانم قدری ولی کافی نیست برای اینکه دانشگاه را مثل سوئدیها ببینم تقاضا کردم که اگر اجازه بدهید من در رستههای مختلف مدارس کوچکتری را بروم ببینم پیاده، سواره، توپخانه ببینم. خوب آشنا بشوم به ترمولوژی زبان سوئدی بعد بروم مثل سوئدیها امتحان بدهم بروم دانشگاه جنگ. رضاشاه خیلی خوشش آمد و قبول کرد و من هم ماندم و این مدارس را در سوئد دیدم، بعد رفتم به دانشگاه مثل سایر افسران سوئدی و در آنجا البته خوب شاید تقریباً نرمال من تحصیل کردم. درست ۱۹۴۰ یعنی مقدماتش که زودتر بود، جنگ جهانی که شروع شد من هم دانشگاه را تمام کرده بودم راه مراجعت به وطن به من بسته شد. حالا چون شما سؤال کرده بودید از من که مثل اینکه شما با پدر من همکاری تجارتی هم داشتید، از اینجا شروع میشود. که مقدمهاش این بود. در موقعی که آلمانها مرتب ممالک دیگر را میگرفتند در اروپا و اشغال میکردند، سوئد خیلی ناراحت شده بود برای اینکه ارتشش کم بود میترسید که مثل نروژ آلمانها بیایند آنجا را هم بگیرند سوئد را هم بگیرند. این بود شروع کردند به گرفتن قرضه ملی و ارتششان را زیاد بکنند. بنابراین در همان اواخر سالی که در دانشگاه بودم مرتب اغلب روزها بخشنامه میآمد توی کلاس که یک دوتا افسر مثلاً میخواهیم لازم داریم بروند کورس شبانه ببینند برای اغذیه شناسی. دوتا افسر مثلاً میخواهیم برای چرمشناسی و غیره و غیره. یکی از رفقای همسایگی من که پهلوی دست من نشسته بود به نام کارلن وقتی گفتند برای چرمشناسی داوطلب بشود انگشت بلند کرد و اسم نوشت. وقتی که آمدیم به ساعت تفریح چند دقیقه ده دقیقه تفریح از کلاس آمدیم بیرون، من به او گفتم که خیلی رفقا بهم همچین بخصوص در سوئد خیلی بیرودربایستی صحبت میکنند، گفتم، «پسره فلان فلان شده تو که اینقدر در تاکتیک استراتژی نمرههای خوب میگیری میخواهی بروی چرمسازی برای چه یاد بگیری؟» یک مرتبه نگاه کرد همینطوری به من و گفت که «من تا حالا به خیالم تو باهوشی حالا میبینم خیلی خری.» «چرا؟» گفت، «این دولتی که میبینی دارد اینقدر پول خرج میکند برای ارتش درست کردن برای این است که میترسد مملکت ما گرفته بشود. پسفردا چند سال دیگر یا هر وقت این جنگ تمام میشود بعد من استراتژی و تاکتیک چه به دردم میخورد؟ من باید یک چیزی ببینم که بتوانم رویش نان بخورم. این را بدان، تمام کارها تمام این جنگها هم برای تجارت است برای درآوردن ثروت برای مملکت است اینهایی که میافتند به جان هم. این است که باید رفت دنبال یک کاری که بالاخره یک پولی تویش دربیاید که آتیهای تویش دربیاید.» و من واقعاً مثل یک چکش به مغزم بخورد چون تا آنوقت اگر یک کسی به من قبلاً میگفت تاجر مثل اینکه فحش داده به من. ولی من یکجوری شدم دیدم عجب حرف صحیحی میزند. به همین جهت وقتی که دیگر درسم تمام شده بود و راه هم به مملکت بسته شده بود رفتم مدرسه تجارت.
درعینحال هم دنبال گرفتن نمایندگی برای بعد از جنگ شدم. چندتا نمایندگیهای خوب گرفتم و یک شرکت هم تشکیل دادم به نام شرکت «تهران» و در همان موقع هم تجار فرش، تجار ایرانی که در آلمان گرفتار ارز شده بودند ارز نداشتند التماس میکردند به من برای من هی فرش میفرستادند پیشپیش با قیمتهای خیلی کم که اگر فروش رفت پولشان را به آنها بدهم. و من واقعاً باید بهتان عرض بکنم که آن پول زیادی که در سوئد آنموقع بود و آنقدر که علاقه داشتند به فرش و اینها، من از فرش شروع کردم. اینها باعث شدند که من در همانجا واقعاً متموّل بشوم در همانجا بهطوریکه نه ماه بودجه سفارت را که پولش نرسیده بود من میدادم. و این را من در یک کتابی هست که به شما نشان میدهم آنجا منعکس کردم.
بله، بهطورکلی، خوب، مسائل دیگری هم پیش آمد درستی مرا دیگران دیدند به خصوص یک تاجر برلیان و اینها که آمده بود آنجا قرار کرده بود یهودی بود، و آمد تمام برلیانها تمام چیزهایش را پیش من قایم کرد که یواشیواش بتواند بفروشد و مزاحمش نشوند. خلاصه مرا متمول کردند. متمول کردند واقعاً میلیونر میخواهم بگویم شدم در آنجا با یک نمایندگیهای زیاد. بعد از چهار سال من تحصیلات تجارتی کرده پولدار راه افتادم و توانستیم ویزا از آلمان بگیریم و عبور کنیم. ولی به شما عرض کنم هنوز بمباران میشد در آلمان. از استکهلم تا تهران صد روز مسافرت من طول کشید. همینطور میزدند ترنها را داغان میکردند اینها. خوب ما شانس داشتیم آمدیم با زن و بچه آمدیم به تهران و شرکتی درست کردم به نام شرکت «کیاکا». این کیاکا یعنی کیا و یک کایی هم عقبش، این کا چه بود؟ این کاشانچی بود. علی پسر کاشانچی با من شریک شد. یکی از شرکای من برادرم بود، یک شریکم هم علی کاشانچی بود.
س- پسر بزرگ مرحوم کاشانچی.
ج- بله، بله. پسر بزرگ مرحوم کاشانچی. و ما شروع کردیم تمام واقعاً چون تنها سوئد بود که جنگ نکرده بود کارخانههایش میتوانست وسایل بهاصطلاح برای صلح بدهد از قبیل کاغذ، پاکت، قفل، لولا، نمیدانم باتری، رادیو، هرچه، هر چه که لازمه چیز صلح است، یخچال و اینها. این بود که من میتوانستم تمام اینها نمایندگیاش با من بود. و تمام اجناسی که واقعاً کاشانچی و لاجوردی با هم شریک بودند لازم داشتند ما برایشان وارد میکردیم. و خیلی معروفیتی پیدا کردیم و پولدار، پولدار شدیم. و البته این امر دوام نکرد در مغز من. چون عاشق نظام بودم حرفهام نظامی بود. و به خصوص که مرحوم رزمآرا آمده بود رئیس ستاد ارتش شده بود و من رفتم یک دو سه ماهی که آمده بودم از مسافرت کسی به من هیچ حرف نمیزد که تو چهکارهای. بله. البته در آنموقع یک وضع بدی هم داشت مملکت ما برای اینکه در اشغال متفقین هم بود و اینها. یکروز رفتم شنیدم که رزمآرا هم اسمش حاجعلی رزمآرا بود، شنیدم این، خوب، پرسیدم از رفقا که این چهجور آدمی است اینها؟ گفتند، «خیلی افسرهای کاری را دوست دارد.» خیلی خوب. من رفتم در اتاق انتظارش به آجودانش گفتم، «به حضورشان عرض کنید حاجعلی کیا»، که این یک ارتباطی باشد.
فوراً مرا خواستند و رفتم و ضمناً یک لوله کاغذ هم دستم بود که عبارت بود از تصدیقها و دیپلمها آن چیزهایی که در سوئد گرفته بودم. رفتم آنجا و با کمال مهربانی مرا پذیرفت، گفت که «شما چه فرمایشی داشتید؟» فلان. گفتم که «من الان در حدود سه ماه، سه ماه و خردهایست از یک مسافرتی که نزدیک ده سال طول کشیده من خارج مملکت بودم آمدم هیچکس به من نمیگوید کجا بودی؟ هیچکدام از این واحدها اصلاً من نمیدانم
س- چه درجهای داشتید آنموقع؟
ج- درجه من در استکهلم که بودم سروان بود در دانشگاه جنگ، به من ابلاغ شد سرگرد شدم. ولی من به بچهها نگفتم به شاگرد مدرسهها، شاگردهای دانشگاه برای اینکه هیچکدامشان سرگرد نبودند خجالت میکشیدم. من با همان درجه سرگرد داشتم، ولی سروانی دیپلم گرفتم.
وقتی که آمدم به ایران سرهنگ دوم شده بودم که رفتم پیش مرحوم رزمآرا. بعد به رزمآرا گفتم که من این تصدیقهایی که من کار کردم و زحمت کشیدم بگیرید پاره کنید اینها را. اصلاً من نمیخواهم اینها را به رخ کسی بکشم. به من یک شغل بدهید یکی دو ماه من کار بکنم. مرا امتحان کنید. خیلی خیلی خوشوقت شد و گفت، «خوب چهچیزی به نظرتان میرسد؟» گفتم، «والله من بعد از دانشگاه جنگ رفتم تز گذراندم برای رکن دوم برای اطلاعات در سوئد، و در این قسمت من تخصصی دارم به نظر خودم.» فوراً تلفن را برداشت و به سرهنگ گلپیرا که ضمناً شوهرخواهرش بود دیگر، گفت که «این افسر سرهنگ حاجعلیکیا تحصیلاتی کرده اینها میآیند در آنجا و چیز» بعد آنجا رکن دوم هم چهار شعبه داشت.
س- چه سالی بود آن؟
ج- بله سال
س- واقعه آذربایجان شده بود؟
ج- واقعه آذربایجان نه، نه. واقعه آذربایجان خودم مغزش بودم.
س- پس
ج- نه قبل از واقعه آذربایجان
س- پیشهوری الان
ج- بود و اینها همه بودند. متفقین همه بودند، بله.
س- پیشهوری هم تو آذربایجان بود؟
ج- بله، بله، تمام آن اختلافات
س- پس سال ۱۳۲۴ بود تقریباً.
ج- بله ۲۴؟ بله، بله، در آن حدود
س- بله.
ج- این بود که من جلوی حرف رزمآرا را که تلفن میکرد گرفتم گفتم، «اجازه بدهید مرا بگذارند هر هفتهای، در چهار هفته، بروم یک مطالعاتی در آن شعبات رکن دو بکنم بعد گزارش به شما بدهم.» قبول کرد. و من رفتم و بعد از یک ماه یک گزارش چهل ورقی تهیه کرده بودم آوردم خدمتشان که این اساس اطلاعات اینجوری است. باید اینکار را بکنید اینکار را بکنید، اینجوری عمل بشود و واقعاً خدا رحمتش کند، تمام این کاغذ گزارش من زیرش قلم سبز همینطور خط زده بود احسنت راست میگوید صحیح است، همینطور است. هیچی، بالاخره من شدم مورد توجه به طوری بود که دیگر دستور داده بود که هر روز بعد از ساعت هفت و هشت میآیی پیش من خلاصه گزارشات را خودم به گوش من بشنوم. من شده بودم رئیس شعبه تجسس بله. و بعد اینطور شد که بهاصطلاح سرشناس شده بودم دیگر به رئیس رکن دوم اطمینان نمیکرد مرا میخواست همه دستورات را میداد.
س- کی بود رئیس رکن دومش؟
ج- رئیس رکن دومش همان گلپیرا بود که به او تلفن کرده بود من رفتم آنجا دیگر.
س- بله، بله.
ج- بله. بعد از آن بعد از ۹ ماه ما دیدیم که گزارشات طوری است که این خیلی دودستگی بودند، ارفعی بودند یک عدهای و یک عدهای رزمآرایی. ما دیدیم که طوری شده که ارفع و اینها، اینها نفوذ کردند در دستگاه شاه و شاه از رزمآرا بدبین شده و طوریست که خیلی وضع رزمآرا چیز است.
س- لق است.
ج- لق است. رفتم شب پیشش و گفتم که اینطور احساس میکند، گزارشاتی که من میبینم، اطلاعاتی که من پیدا میکنم، احساس میشود که مثل اینکه با شما یک مخالفتی میشود و ممکن است شما را بردارند از این پست. خندید و خدا بیامرز گفت که «نه شما نمیدانید اینجا نمیشناسید این اشخاص را. مدتها در خارج بودید نمیشناسید. این هوچیگریها را زیاد میکنند.» بسیار خوب. من حرفی نزدم، فردا، در شورای تجسس وقتی خلاصه گزارشات بهاصطلاح روزنامهها و اینها راجع به ارتش اینها چیز میآمد که اگر یک چیزی خیلی برجسته بود مأموریت داشتم که با تلفن فوری بگویم به رئیس ستاد، تلفن را گرفتم رئیس ستاد را که چون در روزنامه درج بود که سرتیپ نخجوان در لندن مرده. این را خواستم بگویم بعد هم یک صدایی غیر صدای رزمآرا میآید، گفتم که من میخواهم با رئیس ستاد صحبت کنم. گفت، «از امروز من هستم.» دیدم که اه چیز عجیبی است عجب اطلاعاتی من دیشب به رزمآرا دادم، «از امروز من هستم.» یعنی ارفع آمده بود و آن هم رفته بود.
س- عجب.
ج- بله. گفتم که «اطلاع این است که میگویند سرتیپ نخجوان در لندن مرده. ما تکذیب کنیم یا تصدیق کنیم؟» گفت که «خیر، نخیر نمرده راه میرود.» آخر آن خودش را میزد به اینکه فارسی هم بلد نیست اینها. این یک تکهای بود که خیلی آدم هیچوقت یادش نمیرود، بله. خلاصه همان آقای ارفع یک مرتبه دیدیم که یک نفر از آن کوچه کفتر خودش را مأمور کرده بود که بیاید
س- چه چیز خودش را؟
ج- کوچه کفتر یعنی از آنهایی که بهاصطلاح مَرَده خودش را
س- بله.
ج- مأمور کرده بود که سرهنگ سیاسی نامی را آن فرمانده هنگ موتوری بود بیاید و شعبه تجسس را از من بگیرد. و مرا صدا کرد ارفع گفت که، «بله، شما از قرار معلوم در یک کارهای بیرویه بودید و این است که بروید حالا فرمانده هنگ موتوری بشوید.» گفتم که «من نه شوفری کردم، نه اتومبیلرانی کردم که با موتور و این چیزها سروکار داشته باشم. من تخصصام اطلاعات بود که اینجا کار میکردم. هیچوقت هم توی دارودستهای نبودم. این است که ولی خیلی تعجب میکنم. ولی البته امر امر است و باید اطاعت بکنم. ولی بعداً چراغ را برمیدارید دنبال من میافتید.» رفتم هنگ را تحویل گرفتم. در آنجا هم دعوایم شد با دزدها. برای اینکه میگفتند کامیونهای مارمونت که بهاصطلاح تانک میکشید و فلان و اینها، اینها ۹۹ لیتر در هر ۱۰۰ کیلومتری، نه خدایا بله، ۹۹ لیتر بنزین میسوزاند. ما دادیم اینها را امتحان کردند شن و ماسه بار کردند از تپههای عباسآباد اینها بالا رفتند پایین آمدند کیلومتر شمارشان را دیدیم که این فقط سیتا سی و سه لیتر بیشتر بنزین نمیخواهد چرا نود و نه لیتر. بعد آن را گزارش کردم به اداره موتوری که این صورتی که میدهند اینها من خودم الان مصرفکننده شدم بیشتر از این نمیخواهد بنزین. همین باعث شد که هیچی ما را مایه گرفتند برایمان ارفع فرستاد ما را در ژبان حبس کرد.
س- عجب.
ج- پانزده روز در دژبان حبس بودم.
س- بابت گزارش.
ج- بله، ولی، بله برای اینکه این گزارش را دادم. بله، و در همان دژبان هم ماشین تحریر گفتم آوردند هم لاتین هم فارسی کارهای تجارتی با ماشین میکردم کارم. بعد، بعد از پانزده روز گفتند «بیا برو بیرون.» گفتم، «نمیروم بیرون. من همینجا بهتر است.» هیچی بالاخره به گوش وزیر جنگ رسید آقای زند وزیر جنگ بود، فرستاد عقب من که شما چرا نمیروید بیرون؟ فلان. گفتم، «میخواهم ببینم علت تو رفتنش چیست؟»
س- آها.
ج- بله، بالاخره این تلفن کرد به ارفع و ارفع گفتند که اول گفته بودیم برای اینکه ما گفتیم کامیون حاضر بکنند برای عملیات در کردستان، این اهمال کرده چند روز. بعد به این جهت ما حبسش کردیم. گفتم که الان خواهش میکنم که شما آجودانتان را بفرستید هنگ موتوری برود پروندهها را ببیند من در اجرای امر اهمالی کردم یا نه. همین الان من که اینجا نشستم هنوز. همین کار را هم کرد زند، و پسر حاج محتشم السلطنه سرهنگ اسفندیاری آجودانش بود، فرستاد رفتند پروندهها را دیدند، دیدند که من یک روز قبل از رسیدن دستور قبل از اینکه دستور کتبی برسد یکروز قبل فرستادم حتی. با تلفن اجرا کردم اینکار را.
س- آها بله.
ج- ملاحظه میکنید؟
س- بله.
ج- با تلفن اجرا کردم تا دستور برسد. بعد خوب، ایشان هم به گوش شاه رسانده بودند یک کردیتی ما پیش شاه پیدا کرده بودیم. بعد مرا گذاشتند استاد دانشگاه جنگ. مدتی استاد دانشگاه جنگ در تهران بودم.
س- بله استاد دانشگاه جنگ بودید.
ج- بعداً مجدداً که بعد از آن قضیه فرار تودهایها و اینها از خراسان، افسرهای تودهای از خراسان و اینها پیش آمد، شاه خیلی اوقاتش تلخ شد. قوامالسلطنه آمد نخستوزیر شد و اینها. و آن هم پیش شاه رفت و گفت، «بایستی رزمآرا بیاید تا اوضاع درست بشود اینها.» دومرتبه رزمآرا آمد به ستاد ارتش. آمد ستاد ارتش فوراً مرا خواست. مرا خواست و گذاشت برای معاونت رکن دوم باز. یک مدتی با ایشان کار کردم. ولی با آن رئیسی که گذاشته بودند برای رکن دوم در درجه از من ارشد بود قوموخویشی هم داشت با رزمآرا، ولی من میدیدم همه کارها را من میکنم، ولی او لجبازی بیشتر میکند گو اینکه با رزمآرا مستقیم کار میکردم، رفتم به رزمآرا گفتم که خواهش میکنم که مرا از اینجا بردارید. اینطوری نمیشود که یک رئیسی با معاونش نتواند همکاری کند. بالاخره ایشان هم او را برداشتند مرا هم کردند بهاصطلاح یک بازرسی که در اختیار خودش باشم یک مدتی. بعد هم یک مرخصی چهار ماهه گرفتم آمدم به، ۱۹۴۶ بود دیگر، مرخصی گرفتم آمدم به اروپا برای اینکه ترتیبات کار زندگیام را که در سوئد و در اینها داشتم ترتیبش را بدهم اینها.
بعد برگشتم رزمآرا به من پیشنهاد کرد که حالا شما یا میخواهی یک اداره بازرسی درست میکنم رئیسش بشوی و مستقیماً تحت نظر خودم. یا مرزبانی ما خیلی وضعش خراب است میخواهی مرزبانی را اداره بکنی. بعد گفتم، «اجازه بدهید من بروم مطالعه کنم.» بعد از یک هفته دیدم که واقعاً مرزبانی یک دزدبانی است اصلاً چیز نیست. دست ژاندارمری بود و بعد آمده دست ارتش و وضع غریبی دارد. گفتم اینجا را درست کنم خوب است. این بود که آمدم گفتم «من مرزبانی را قبول میکنم. اما مرا بگذارید معاون سرتیپ سطوتی که الان رئیس مرزبانی است. یک چندی من معاونش بشوم به کارها رخنه بکنم بعد آنوقت به شما اطلاع میدهم. رفتم یک یک ماهی آنجا که بودم کاملاً دیدم که دزدیها چطوری میشود و اینها و چرا مرزها خراب است. بعد آمدم به آنها گفتم چندتا مدارکی هم داریم که سطوتی را فورا بلند کردند من شدم رئیس مرزبانی کل
س- سطوتی یا ثروتی؟
ج- سطوتی.
س- سطوتی بله.
ج- سطوتی، س ط.
س- بله.
ج- بله، من شدم رئیس کل مرزبانی با درجه سرهنگی. البته در غیاب رزمآرا من سرهنگ شده بودم آنوقتی که سرهنگ دوم بودم. ولی آنوقتی که رزمآرا خارج از ارتش بود من سرهنگ شده بودم. بعد شروع کردم تشکیلاتی دادم در مرزبانی. مدت سه سال و نیم من رئیس مرزبانی بودم.
ها ببخشید این را نگفتم، در این تشکیلاتی که داده بودم اینها اولین مرتبه و آخرین مرتبهای بود که اعلیحضرت تشریف آوردند برای بازدید مرزبانی که در میدان ارک آنجا بود ادارهمان. وقتی برنامهها و تشکیلات ما را دیدند خیلی از من تمجید کردند و جلوی همه مرا صدا کردند و دست دادند و «خیلی ممنونم.» و فلان و در همان مرزبانی هم که بودم نخستوزیر شد رزمآرا یعنی نخستوزیر شد که، من در خراسان رفته بودم تفتیش مرزها، تلگراف کرد که زودی بیا اینها، چون با من مشورت میکرد همیشه. آمدم و گفتند که «بله من این روزها میخواهم نخستوزیر بشوم.» گفتم، «با لباس، یا بدون لباس؟ لباس را میکنید؟» گفت، «نه باید لباس را بکنم.» گفتم، «پس قبول نکنید. چون الان شما قدرتت بیشتر از نخستوزیرهاست لباس را بکنید گرفتار وکلا میشوید.» و همینطور هم شد. من وقتی رئیس مرزبانی بودم هنوز هم سرهنگ بودم ها هنوز سرهنگ بودم، بعد از کشته شدن رزمآرا من سرتیپ شده بود. هیچی، من کاملاً هیئتی هم فرستاده بودیم به مرزهای شوروی، بیشتر کارهایمان سر چیز بود با روسها دعوا داشتیم بیشتر.
در اینجا من باید یک نکتهای را به شما عرض کنم، یکروزی من رفته بودم به مرخصی ایام عید به مازندران. از رزمآرا اجازه گرفته بودم تلفن کرده بودم رفتم. اجازه به من دادند وقتی آمدم به مرزبانی گفتند که «فلانی شما قبل از رفتن بیا مرا ببین.» وقتی که رفتم ستاد، ایشان گفتند که چون روز سلام چیز میخواهند اعلیحضرت مرحمت به تو بکنند این است که بهتر است نروید به مرخصی.» گفتم که «من میدانم میخواهند نشان به من بدهند. من نشانم در بینشانی است قربان. من نمیخواهم. اجازه بدهید همان بروم به خانوادهام سر بزنم. من نمیخواهم.» و رفتم، رفتم مازندران.
در آنجا که بودم دیدم که، خوب، با خانوادهام بودم در ساری بودیم تلفن کردم که برویم به گرگان. تلفن کردم به فرمانده تیپ گرگان سرتیپ محتشمی نبود، بله، به فرمانده تیپ گرگان، تلفن کردم که ما میخواهیم دستهجمعی بیاییم آنجا هم گردش بکنیم ایام تعطیل را. تا تلفن را برداشت گفت، «ای کیا جون دستت به دامنت بیا که داریم از بین میرویم، چیچی، جنگمان شده با روسها.» فوراً آمدم و خانواده را در همان (؟؟؟) گذاشتم و جیپ را همان شبانه برداشتم و با شوفرم رفتم به گرگان. نصف شب رسیدم گرگان. گفتم، «چه خبر است؟» گفتند، «بله، روسها آمدند و یک پاسگاه سنگر تپه را از ما گرفتند و تهدید میکنند ما را که یک پاسگاه نفتلیجه را هم از ما دومرتبه آن را هم بیایند بگیرند بگویند تخلیه کنید. و این است که من نمیدانم چهکار کنم؟ الان هم رزمآرا پای بیسیم تهران دارد هی از من وضعیت میپرسد.» گفتم، «الان ارتباط دارید؟» ارتباط گرفتم به رزمآرا گفتم، «تشریف ببرید منزلتان شما. من اینجا هستم دستورات را میدهم و بعد هم به شما اطلاع میدهم.» گفتم، «عده چهقدر دارید؟» گفت، «یک گروهان ما بیشتر نداریم. یک گروهان همهاش عده داریم. گفتم که «بسیار خوب. شما چادر چهقدر دارید در چیزتان؟» خیلی چادر هفتاد هشتادتا چادر داشتند اینها. گفتم، «کامیون، کامیونهایتان را بگویید.» تمام کامیونها را با آن یک گروهان سوار کردیم قسمت کردم به کامیونها، گفتم، «برویم طرف نفتلیجه.» همان شبانه صحرای ترکمن. دستورات هم دادم تمام رانندهها را هم صدا کردم گفتم که اینطور به نفتلیجه که رسیدیم همینطور چراغ روشن است. بعد میایستید بارتان را میگذارید خاموش میکنید بعد میروید. برمیگردید. دومرتبه همینطور. وقتی که آخری شدید دومرتبه همینطور یکی یکی همینطور اینور آنور همینطور میآیید که بهطوریکه ما همهاش بیست و دو سه تا کامیون داشتیم در حدود صد صد و پنجاه تا کامیون نشان دادیم.
س- آها.
ج- البته آنجا طرف هم چراغها را میدید دیگر. بعد هم دستور داده بودم اینها را یک گروهان را قسمت کردند به چادرها و جلوی چادرها گفتم که هوا که سفید میشود روشن میخواهد بشود شما شروع کنید به گردوخاک هی بیل و کلنگ بزنید جلو فلان و اینها. و سنگر کنی مثلاً یکهمچین چیزی یا چیز صاف میکنید اینها، گردوخاک. بعد یک نامه گفتم مرزبان را صدا کردم یک نامهای دادم دستش، گفتم، «فردا صبح وقتی که هوا روشن میشود زود میروی با بیرق سفید میروی جلو.» اینها رسم بود. میروی جلو این نامه را میدهی. نوشته بود مرزبان اینطور که ما دولتمان با دولت شما جنگ نداشت. ولی شما آمدید یک پاسگاه ما را گرفتید و یک پاسگاه دیگر هم مطالبه دارید میکنید. به همین جهت است که ما آمدیم و خلیج حسینقلی را از شما میخواهیم و جنگ هم میکنیم برای اینکه شما شروع کردید. و یا فوراً اولاً پاسگاه ما را تخلیه کنید. این مرزبان اینا بیچاره آنقدر لرزه گرفته بود و زود گفت که اینها تخلیه کردند. و ما رفتیم پاسگاه را گرفتیم اینها، در صورتی که ما یک گروهان داشتیم آنها یک گردان یعنی سه گروهان.
س- پس انگار در سطح محلی این تصمیمات گرفته میشده. نه ابداً ابداً، همینطور است. هیچی تخلیه کردند و ما رفتیم آنجا را هم اشغال کردیم و نفتلیجه را هم ندادیم. بعد با رمز و با بیسیم به طور رمز یک رمز فرستادم و گفتم که همان را بگیرند که همه را نمیتوانم فاش بگویم، موضوع را به رزمآرا گفتم. فردا افسران ارتش آمده بودند باشگاه افسران برای دیدن عید، رسم این بود که میآمدند، درآمد جلوی تمام افسران گفت که «ببینید افسر این است. به مرخصی رفته و وقتی میبیند آتشی روشن شد و خطری درست شد میرود با کمال درایت و رشادت به نحو احسن انجام میدهد و خیال مرا راحت میکند. این را میگویند افسر. یاد بگیرید.» این را در آخرین دفاع خودم هم گفتم که نوشته شده در مکتب میهنپرستی، یکی از دوستانم آخرین دفاع مرا هم نوشته.
بله بههرحال، خوب، تا زمانی که رزمآرا زنده بود البته به علت حسودهای دیگری که دوروبر شاه بودند من نتوانسته بودم چهار ساله سرتیپ بشوم. ولی وقتی او را کشتند و اینها بعد دیگر من سرتیپ شدم در مرزبانی و بعد مشمول یک بلای دیگری شدیم. و آن این بود که چون تمایلی از طرف شاه به من شده بود، ما شدیم مورد نفرت مصدق. مصدق وقتی که آمد سر کار جزو افسرانی که بازنشسته کرد البته نه به نام تصفیه همینطوری، مرا هم بازنشسته کرد. من هم از خدا خواستم. ملاحظه میکنید؟ من بازنشسته شدم رفتم دومرتبه سر شرکتم. رفتم و مشغول بهاصطلاح ترمیم کار شدم. چون وقتی آدم نیست سر کارش همهچیزش از بین رفته دیگر. دومرتبه شروع کردم به قرض کردن و پل ساختن و یک کار کردن و نمایندگیها را راهانداختن و اینها و یک نضجی گرفتم، والا وضعیتم خیلی خراب شده بود. همه را برده بودند. چون من که دیگر سر کار نبودم هیچوقت. بله، این بود. بعداً وقتی که شاه روز ۲۸ مرداد برگشت، چون من یک سازمانی تشکیل داده بودم که این سازمان را حالا به شما بعد از این فراز میگویم. به گوشش رسید که بیشتر کمکها از طرف سازمان کوک، سازمان من اسمش سازمان کوک بود، از طرف سازمان کوک شده. این بود که مرا احضار کرد شاه که برگرداند به ارتش، یعنی البته هفتهای دو روز میرفتم شرفیاب میشدم
س- کمکها به چه قربان؟
ج- بله؟
س- کمکها به چه؟ نفهمیدم. فرمودید بیشتر کمکها
ج- کمکهایی از طرف سازمان کوک به او شده در ایران.
س- یعنی به خود اعلیحضرت.
ج- بر ضد مصدق.
س- صحیح.
ج- برای چیز برای اینکه
س- برای ۲۸ مرداد.
ج- بله ۲۸ مرداد. و اصولاً خیلی روشن بود که، خوب، من یک آدمی بودم که موافق با سلطنت بودم.
س- بله.
ج- درست است که قلبا نمیخواستم که دیکتاتوری وجود داشته باشد. و واقعاً هم پانزده سال تمام که من دست راست شاه بودم حرف مرا میشنید.
س- آها.
ج- میشنید.
س- آها.
ج- ولی خوب چه فایده؟ بعداً حالا، بعداً آن کتاب «مکتب میهنپرستی» را که یکی از دوستانم آن آخرین دفاع مرا نوشته بخوانید خواهید دید که چه وضعی بوده چون خیلی داستانی دارد. بههرحال اعلیحضرت مرا احضار کردند و هفتهای دو روز شرفیابی پیدا میکردم.
س- تحت چه سمتی قربان؟
ج- در بازنشستگی و میرفتم حضورشان و مأموریت پیدا میکردم. هر طیارهای میخواستم از دربار فوراً در اختیارم میگذاشتند میرفتم به مناطق برای نضج این سازمانی که داده بودم که گسترش بدهم این سازمان را. و در این مدت سه سال من فارغالبال بودم و پشتیبانم هم شاه بود که دیده بود مفید است این سازمان. و من این سازمان را گسترش میدادم. و قطعاً شما خواهید گفت آخر این چه سازمانی بود که اینقدر اهمیت داشت شاه دوست داشت؟ بعد برایتان تعریف میکنم که بر چه اصلی بود این.
من صدوبیست هزار سرباز بدون جیره بدون پول بدون مواجب برای شاه درست کردم در این سازمان. صدوبیست هزار. که توی این سازمان وزیر بود، مجتهد بود، زن بود، بازاری بود، اصناف بودند، اطبا بودند، مهندسین بودند، فرهنگی بودند، تمام هرکدام کمیتههای علیحدهعلیحده که همدیگر را هم نمیشناختند. ملاحظه میکنید؟ اما این فکر چطور شده بود آمده و من چطور نابغه بودم مگر که یکهمچین سازمانی درست بکنم در آنموقع؟ چطور شد؟
س- بله.
ج- ببینید ایران ما از، بله، نزدیک، بله، نزدیک چهارده قرن است دیگر هزار و چهارصد سال تقریباً، گرفتار حمله عرب شد. علتش هم این بود که خیلی ایرانیها پولدار شده بودند و تنبل. عربها هم آمدند ایران را گرفتند. با زور شمشیر همینطور مذهب فرو میکردند به ایران. در صورتی که ایران البته آنهایی که پولدار بودند یک مقدار زیادی به هندوستان اینها پارسیها فرار کردند. و آنهایی هم که نداشتند مجبور بودند تسلیم شوند. ولی معناً باز استعداد ایرانی طوری بود که در این نهصد سالی که عرب توی سر ما میزد و ما مجبور بودیم که اصلاً تمام زبان و همه چیزمان هم ول بکنیم برویم دنبال عربی و دنبال مذهب و فلان و اینها، ایرانیها به قدری در این قسمت پیشرفت کرده بودند که تویش ابوعلی سینا آمد. تویش در خلفای عباسی، برمکیها رفتند حکومت میکردند بر همه. اینها ایرانیها بودند دیگر.
استعدادش را بروز میداد ولی هیچوقت حاکم نبود. حالا نبود در این نهصد سال. بعد هم که ایران گرفتار مغول شد. مغول هم یکی دو صد سالی در ایران سلطنت میکردند و خیلی هم خشن بودند. ولی اینها خودشان را تسلیم به ایران کردند. بهطوریکه اصولاً تمام ادبیات فارسی، تمام حکمت، همهچیز زمان مغول نضج گرفت. مغولها واقعاً معناً به زبان فارسی و به ادبیات فارسی خیلی خدمت کردند. بعد از آن چطور شد؟ بعد از آن واقعاً هم دنبال این افتاده بودند که بروند آن اصل عرفانی که ما از زردشت به دست آوردیم، ایثار و عرفان، دنبال آن فکر میرفتند و واقعاً هم ترقی میکردند. تا رسید به زمان صفویه.
زمان صفویه چون صفویه خودش اصلاً مرشد اعظم بودند دیگر، مرشد اعظم بودند کمکم از مرشدی آمدند به بهاصطلاح، یعنی از عرفان استفاده کرده بودند مرشد اعظم شده بودند. یواشیواش در زمان صفویه آمد این عرفان به صورت صوفیگری درآمد و یواشیواش گدایی و جاسوسی. واقعاً میتوان گفت که صفویه به ایران لجنمالی کرد از این نظر. و به همین جهت وقتی که افتاد به صوفیگری و گدایی و جاسوسی، ممالکت خارجی که در ایران بهاصطلاح منافعی برای خودشان حس میکردند، اینها بیشتر جاسوسی بلد بودند تا آنها. به همین جهت یواشیواش این معنویت ما و ملیت ما متزلزل شد بهطوریکه نفوذ اجانب خیلی بیشتر شد از شمال و جنوب روی ایران تا زمان قدیم حتی زمان اعراب. چون در زمان اعراب ما اقلاً در معنویت پیشرفت کرده بودیم به زبان عربی، به تشکیلات عربی نفوذ پیدا کرده بودیم. ولی اینجا دیگر همه به ما نفوذ پیدا کردند بهطوری که دیگر رسید به آنجا که زمان وثوقالدوله آمد یک لایحهای به احمدشاه زمان احمدشاه تهیه کرده بود که ایران به دو منطقه بهاصطلاح نفوذ قسمت بشود. از جنوب مال انگلیس، شمال مال روسها. این لایحه را آوردند. احمدشاه سر همین از بین رفت دیگر. هر چه کردند به او در لندن دعوتش کرده بودند که این را در نطقش هم بگوید در نطقش هم نگفت.
س- بله.
ج- گفت که من، به آنهایی که بهاصطلاح خواهان گذراندن این لایحه بودند به او گفتند «برای تو خطر است.» گفت، «چهکار میکنند؟ مرا میگویند شاه نباشم دیگرها، اما ایران را نمیدهم.» واقعاً به نظر من احمدشاهی که میگویند بیعرضه بود بسیار وطنپرست بود. و نکرد. بالاخره چطور شد؟ سلطنت رفت، سلطنت آمد به دست رضاشاه. من خودم، من خودم حالا وقتی که این ایدئولوژی سازمان خودم را برایتان تشریح کردم، معتقدم به اینکه سلطنت خوب است برای ایران ولی به شرطی که به دیکتاتوری نکشد. به شرطی که سلطان در حکومت دخالت نکند. و الا، چون ایرانیها عادت دارند به پدر داشتن، شاه داشتن. روحاً خیلی دوست دارند چون نه اینکه سازمان ما اصولاً یک موقعی مثل آمریکای امروز قدرت در روی کره زمین داشت، چرا سلاطینی مثل انوشیروان داشتیم، مثل کوروش داشتیم، مثل کورس داشتیم. ملاحظه میکنید؟ این است که ایرانیها علاقه دارند، علاقه دارند همچین فکر بکنند. ولی خود همینها وقتی که میآیند به تخت مینشینند و میناشنندشان به تخت، یعنی اینجور درمیآیند. نمیخواهند بکنند ولی میبرندشان به طرف خرابی درباریها کسانی که بهاصطلاح نوکر اجنبی هستند.
س- بله.
ج- اجنبی آنها را میکشد کما اینکه همین در این کتاب «مکتب میهنپرستی در ایران»که به شما تقدیم میکنم چهار صحفه از آنجایی که مرا بازداشت کرده بودند چهارده ماه، نوشتم به شاه، چهار صفحه آنجا چاپ شده. که دادم به وزیر کشور که به دستشان رسید زیرش وزیر کشور نوشته «به شرف عرض رسید قرائت فرمودند.»
س- بله.
ج- آنجا خواهید دید من چطور صریحاً به شاه گفتم که این دولت امروز را خارجیها به شما تحمیل کردند. سبزیفروشها هم این را میدانند. بدهید به دست من تا من درست کنم.» آنجا نوشتم از توی بازداشتگاه.
س- بله.
ج- بازداشتگاه. بله، اکبر لاجوردی کجاست؟
س- در تگزاس قربان.
ج- عموی شما دیگر.
س- بله، بله.
ج- خیلی مرد خوبی است. آن هم یک خاطرهای دارم با او که وقتی آمده بود پیش من. بله، میدانید این را یا نمیدانید؟
س- نه.
ج- نه نمیدانید. خوب بعد میگویم آن را. بله، من رئیس اداره دوم بودم زمان شاه دیگر.
س- بله.
ج- یعنی کمیته عالی اطلاعاتی را هم تشکیل داده بودم که ساواک و رئیس شهربانی و رئیس ژاندارمری و دادستان ارتش و گاهی معاونین با وزرا میآمدند در آن کمیته هفتهای یک مرتبه شرکت میکردند و تمام امور مملکتی به دست من بود.
س- بله.
ج- به این جهت بود که بهاصطلاح شاید میتوانم بگویم که من شخص دوم بودم مدتها در پیش شاه.
س- بله.
ج- پیش مملکت بله. درهرحال و هیچوقت هم من سوءاستفاده نکردم. جز خوبی به کسی هیچوقت بدی نکردم و حتی ترک اولی نکردم. یکروزی همین اکبر لاجوردی عموی شما آمد پیش من. در اداره دوم. به من گفت، «کیا تو با ما همکاری میکردی، تجارت میکردی. ما آمدیم که به ما کمک کنی الان.» «چهکار کنم؟» «بله، موضوعی صد میلیون تومان قیمتش است یک کنتراتی است و ما خیلی ارزانتر از طرف هستم. این آقای ارتشبد هدایت میخواهد دوستان خودش را بدهد خیلی گرانتر. میتوانی یک کاری بکنی بگوش شاه برسانی؟» فلان و اینها. گفتم که خوب، مسلم است. حرف صحیحی میزنی. آن به ضرر چیز است در صورتی که شما ارزانتر هستید. بعد درآمد گفت که ضمناً دو درصد در میلیون تومان هم برای شما در نظر گرفتیم.
گفتم، «اکبر جون، بد آمدی. این میزی که الان من نشستم میز بیتالمال است. این میز تجارت نیست. و من نخواهم کرد اینکار را برای شما برای اینکه تو با این نظر آمدی.» این هم خیلی ناراحت شد. خیلی ناراحت شد و چه شد. گفت، «والله، نه یک اشتباهی کردم فلان.» گفتم، «اگر واقعاً توبه میکنی از این اشتباهت دیگر فکر نمیکنی، من اگر از پشت این میز بیایم با تو پشت میز تجارتم، تا یک شاهی آخر اگر چیزی به تو بفروشم میگیرم. اما اینجا بیتالمال است که مرا آورده اینجا. من حق پول گرفتن ندارم. اما کارت را میکنم حالا.» رفتم و کارش را انجام دادم. فهمیدید؟
س- کار چه بود؟
ج- نمیدانم، یک کنتراتی داشتند صد میلیون تومان ارتشبد هدایت نمیگذاشت.
س- بله.
ج- و این را از اکبر بپرسید. اکبر یکدفعه آمده بود در بازداشتگاه دیدن من و آن سرلشگر امینی، عموی این امینی بود، جلوی آن گفتم، «اکبر بگو من دزد هستم که این الموتی کمونیست توی رادیو میگوید دزدها را گرفتیم؟»
س- آها.
ج- به او بگو، بگو که یک روز آمدی پیش من چه گفتی و من چه گفتم به تو بههرحال این هم یک نکتهایست که پیش آمده بود.
س- بله، راجع به این سازمان کوک میفرمودید؟ که چهجوری بود این سازمان؟
ج- حالا ببینید، پس ما احساس من از مطالعه تاریخ مملکت این بود که ایران مدتهاست که به خصوص از زمان صفویه به بعد بین دو سنگ آسیا قرار گرفته و فشار میآید جنوب و شمال. و این ایران مرتب زعمای قوم دنبال یک قدرت سوم میگردند که یکطوری بشود از زیر این دو قدرت نجات پیدا بکنند. این طبیعی طبیعی است هر کسی میداند.
این بود که زمان ناپلئون و فتحعلیشاه متشبث شدند ناپلئون قرار شد یک میسیونی بفرستد و یک تعهداتی بکند و بیاید از راه ایران شاید به هندوستان نزدیک بشود و فلان و اینها. ناپلئون که خیلی کشور گشایی کرده بود. یک میسیونی تحت ریاست ژنرال گاردان از راه ترکیه فرستاد به ایران بیاید. ژنرال گاردان را در همان مرز ترکیه کشتند. حالا شمالیها بودند یا جنوبیها، من دیگر آن را نمیدانم. کشتندش بهم خورد.
بعداً در زمان این محمدرضاشاه هم این فرصت وجود داشت. در زمان پدرش هم وجود داشت که آلمانها آمده بودند نزدیک شده بودند و بر سر همان آلمانها شد که آمدند مملکت اشغال شد و بردندش و تا آخر عمرش گرفتار بود رضاشاه. نوبت به محمدرضاشاه رسید.
Leave A Comment