روایت‌کننده: آقای مصطفی لنکرانی

تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: وین ـ اتریش

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۹

 

 

ج- این وسط‌ها سرهنگ زیبایی معروف جلاد معروف شد دبیر سفارت ولی در واقع مأمور سازمان امنیت شد در وین که از این تاریخ است که پرونده من برمی‌خورد با یک اشکال‌تراشی‌های وسیع از طرف حکومت ایران به وسیله مقامات پلیس اطریش. که من هر روز می‌بینم که مورد فشار بیشتر پلیس اطریش هستم و مرتب به من اطلاع می‌دهند (؟؟؟) (؟؟؟) شما باید اطریش را… زودی ترک بکنید. خیلی خوب. ولی البته وکیل دارم و معلوم است که نمی‌تواند مرا از این‌جا بیرونم کند تحویلم بدهند ولی مرا تحت فشار گذاشتند که من از این‌جا بروم بنا به فشار دستگاه سفارت. تا این‌که این وسط‌ها گفتند شاه می‌آید به این‌جا، اولین سفر شاه به اطریش. بعد روزنامه‌های اطریش نوشتند «زمین وین داغ است و شاه نمی‌تواند بیاید» و بالاخره سه ماه عقب انداختند و به‌اصطلاح، تدارک دیدند و موقع ورود، ها، این هم باید ضمناً بنگویم، قبل از آن هم دو ماه قبل از ورود شاه مرا بیست و پنج روز پلیس اطریش تبعید کرد به شهری به نام کرنس در هفتادکیلومتری وین، که من هر روز صبح بروم دفتر پلیس آن‌جا را امضا بکنم و بیایم بیرون. بعد گفتیم، «چیست؟» گفتند، «طبق مقررات شما بایستی دور می‌شدید.» بعد از ۲۵ روز به وکیلم نوشتند که برگردد بیاید. ما آمدیم وین. البته قرار بود موقع ورود شاه من وین را ترک بکنم پلیس گفت لازم نیست. صبح ورود شاه، حالا بقیه‌اش حاشیه مسئله است که ما هر روز تحت نظر بودیم خانه‌مان را تفتیش می‌کردند. هر کس منزل ما می‌آمد نمره ماشینش، گذرنامه‌اش را برمی‌داشتند، حالا بماند. صبح ورود شاه به وین بنده و محمد…

س- مسعود معصومی.

ج- مسعود معصومی که اسم اصلیش محمد است، مسعود معصومی و جهانگیر جهانبگلو و عرض کنم، حسن احسانی دانشجوی طب، ما چهار نفر را صبح زود ورود شاه ریختند به خانه‌مان تک‌تک بردند به زندان مجرد و پانزده روز که شاه آن‌جا بود ما زندان مجرد بودیم شاه که رفت آمدیم بیرون. ولی باز فعالیت ادامه داشت تا این‌که ما در فکر تشکیل اتحادیه دانشجویان افتادیم که چنگیز پهلوان البته یکی از افرادی بود که نقش موثری داشت در تشکیل این و اولین اساسنامه‌اش را ما در خانه معصومی خودمان نشستیم نوشتیم آن‌جا اساسنامه مینوت شد، سه نفر بودیم تنظیم کردیم و تشکیل اتحادیه دانشجویان دادیم که بلافاصله اگر یادتان، یادتان نیست، شاه زرنگی کرد و گفت، « نه دانشجویان می‌توانند سفارتخانه اتحادیه درست کنند نمایندگانی از آن‌ها بخواهند اتحادیه درست کنند.» دکتر عزیزی که این‌جا سرپرست بود زرنگی کرد دانشجوها را خواست و سه‌تا نماینده انتخاب کرد هر سه نماینده را هم از حزب ما انتخاب کرد. خلیلی پسر کامیار خلیلی پسر مدیر «اقدام» بود، لازیک آشوری بود، عبدالرحیم احمدی این‌ها شدند نماینده دانشجویان. ولی ما اکتفا نکردیم مقدمه‌ای بود برای اتحادیه دانشجویان. به‌هرحال اتحادیه دانشجویان وین تشکیل شد و اولین روز تشکیل‌اش هم چهارصدوپنجاه تا عضو داشت. و البته باید اضافه کنم روز ورود شاه با تمام اختناقی که به وجود آورده بودند تظاهراتی ضد شاه شد حتی مردی به نام مرد گرانمایه‌ای به نام پورتراب که موزیسین گرانمایه‌ای است الان هم در (؟؟؟) درس می‌دهد، در جلسه‌ای که شاه سخنرانی می‌کرد که بردند کتکش زدند چون جلوی شاه سیگار کشیده بود، بردند کتکش زدند. عده‌ای هم در شهر توی این اشتراسن بان‌ها قطارهای شهری سوار می‌شدند «مرده باد شاه» می‌گفتند درمی‌رفتند، ولی این عده نه آن اندازه وسیع بود که در مسافرت بعدی شاه به این‌جا. به‌هرحال شاه رفت و ما آمدیم از زندان بیرون و کماکان پرونده من در حال تعلیق بود بدون هیچ‌گونه سندی در وین زندان بودم هرچه هم مکاتبه می‌کردم جواب این بود که، و در اطاق‌های دربسته کراراً مرا خواستند گفتند، «باید بروی تو برای ما (؟؟؟) هستی. تو آدم مساعدی برای ما نیستی.»

س- این چه سالی است آقا؟

ج- این‌ها را شما همیشه حساب کنید از سال ۵۵ است تا حدود ۶۰ و ۶۲ است، این مسائل هست. ولی البته روز به روز دامنه فعالیت سیاسی و دانشجویی کسترش، نیروی سوم شکل می‌گیرد یواش‌یواش، جبهه ملی شکل می‌گیرد متأسفانه ضمن هماهنگی در مسائل وسیع اختلافات سیاسی هست. جدال هست، مشاجره هست، آن مسائل کهنه مطرح می‌شود، «تو خیانت کردی من خیانت نکردم.» البته ما هم در موضع دفاع از حزب قرار داریم. خیلی از حقایق هم مکتوم می‌کنم من برای این‌که اصل مسئله در خطر بود. به این‌ها گفتم، گفتم اگر بنا باشد من با این‌ها هم‌صدایی کنم چیزی نمی‌ماند. خوب آن‌هایی که فقط… حالا، مسائل بود تا این‌که شاه بار دوم آمد به وین. بار دوم آمد به وین این‌دفعه نیروی دانشجویی خیلی قوی بود مخصوصاً شهر گراتس که سنگر ما بود که معمولاً نیروی خیلی مصمم مجهز متشکیلی داشت که، خوب، باید به شما بگویم اکثراً مربوط به حزب توده بودند، آمدند به این‌جا بار دوم که شاه آمد، بله بار دوم که شاه آمد این‌جا بنده را گرفتند چهل روز که شاه این‌جا بود بردند به زندان. پس از این‌که فرح طیاره‌اش پرید به قول یک پلیسی که از رفقای ما بود گاهی هم مأمور زندان بود، در را باز کرد معذرت می‌خواهم گفت، «این جنده رفت.» (؟؟؟) «این جنده رفت.» صبح‌اش هم بنده را خواستند به دفتر پلیس خارجی مردی بود به نام برگروحشی، کثیف، احمق، فاشیست، خواست به آن‌جا با یک لحنی، من هم چهل روز بود ریش گذاشته بودم چون نه پول داشتم نه ملاقات در این چهل روز. دوتا هندی بودند آن‌جا گاهی به من سیگار می‌دادند که من هم البته به آن‌ها پیراهن دادم و بعد هم آمدند پول دادند بعد معلوم شد حتی من دویست شیلینگ که برای من فرستادند پلیس به من نداده. یک ملاقاتی روز اول من کردم با دکتر ابوطالبی که حالا دکتر است، گویا من به او گفته بودم که تظاهرات به هر شکلی هست انجام بشود، گوید میکروفون داشتند و صدای مرا ضبط کرده بودند ملاقات را به کلی ممنوع کردند در این چهل روز، بعد از چهل روز من آمدم این‌جا، گوش بدهید جالب است این دموکراسی غربی، آمدم بیرون بردندم اطاق این برگر مورد بحث، گفت که، «شما آزاد هستید به شرطی که امضا کنید که هر روز دفتر پلیس را بیایید امضا کنید.» گفتم، « من نمی‌کنم.» داد که، «می‌فرستم‌تان زندان.» گفتم بفرستم زندان. به‌هرحال این میان وکیلم دکتر فیشر آمد، گفت، « قبول کن.» بنده تعهد کردم هر روز دفتر پلیس را امضا کنم، بسیار خوب. آمدم بیرون و البته نه پول داشتم نه چیزی داشتم. بعد معلوم شد یک مشت هم ساعت و ماعت و این چیزها داشتم که توی بانک رهنی گرو گذاشتم یک آقایی برده فروخته و یک سه‌هزار شیلینگ هم برادرهایم فرستادند پسرکی به نام افشار با استفاده از یک دختری که توی بانک بوده آن پول را هم به نام که مال عمویم است گرفته خورده. بنده آمدم بیرون و درهرحال، اولین کاری که کردم عکس ریش‌دار را فرستادم برای احمد برادرم. طفلک‌ها از آن‌ور آن‌ها چهارهزار تومان برایم پول فرستادند. حالا، اوضاع و احوال به این منوال بود و بنده هر روز بعد از ظهر به وین (؟؟؟) می‌رفتم به پلیس شب شب بخیر می‌گفتم امضا می‌کردم می‌آمدم، خیلی خوب. البته این وسط‌ها مدتی توی کافه چینی‌ها ظرفشویی کردم با منصوری که این‌جا موزیک می‌خواند. مدت کوتاهی در یک باغی در (؟؟؟) میوه‌چینی می‌کردیم با رفقای دانشجوی‌مان. مدتی توی داروخانه‌ای دارو می‌پیچیدیم. جالب است مدتی هم در این خیابان (؟؟؟) سر راه فرودگاه من (؟؟؟) بودم پمپ بنزین کار می‌کردم مال یک ایرانی بود معمولاً کار می‌کردیم یک‌روز دیدیم که رئیسش این‌جا سیروس زمانی این‌ها نام و نشان دارد، آمد که، «ببند و برو.» «چیچی را ببندم؟» گفت، « نمی‌توانم بگیرم. مرا خواستند باید این‌جا را ببندی.» «چطور ببندم؟ من این‌جا شاگرد تو هستم.» «نه، یا تو برو یا من.» «من می‌روم. بعد معلوم شد که بله سفارت ایران گزارش می‌دهد که فلانی چون یک قیافه مشهور و معروف است مخصوصاً رفته این‌جا سر راه فرودگاه (؟؟؟) شده مأمور پمپ بنزین شده که برای ایران دردسر درست کند بار، برای این‌که هی مرتب می‌آیند می‌گویند، «آقا یعنی چه؟ فلانی آن‌جا، چرا این‌کارها را می‌کنید؟» به‌هرصورت پلیس اطریش هم فشار می‌آورد به کمپانی آرال که این شعبه یک جای کوچولو بود روزی سیصد لیتر فروش داشت مثلاً شاید روزی سی چهل شیلینگ گیر بنده می‌آمد. این‌جا را ببندید. بنده از این تاریخ، عکس‌هایی هم دارم شاید هم پیدا کنم از آن عکس‌ها هم می‌دهم جالب است (؟؟؟) هستم و دارم می‌زنم، می‌دهم به شما. داستان جالب دیگری دارم در این موقع که آن‌جا بودم (؟؟؟) مانعی ندارد. یک روز داشتم آن‌جا می‌کردم دیدم یک زن و شوهر فرانسوی آمدند یک سگ هم دارند. کمی آلمانی، می‌رفتند مجارستان، چون راه مجاز بود. خانم به شوهرش گفت، «من از دور گفتم که این کارگر نیست این‌که این‌جا کار می‌کند.» گفتم، « نه.» گفت، « تو کی هستی؟ن گفتم، « من ایرانی هستم.» گفت، « آقا، ما هم‌زمان فاشیست فراری بودیم. ما می‌رویم مجارستان.» بنزین ریختند، آن روزها خیلی ارزان بود، شد پنجاه شیلینگ پانصد شیلینگ برای من گذاشتند که این پیشت باشد تا ما برگردیم. عکسی هم گرفتند از من و مراجعت عکس‌های مرا به من دادند، یک خاطره جالبی است. باز هم بنزین ریختند پول دادند که، «رفیق». بعد دیدم پیش رفقا هستم. حالا به‌هرحال، این‌جا هم ما آمدیم بیرون و مدتی هم توی کافه چینی‌ها ظرفشویی کردیم و به‌هرصورت این‌جوری گاهی کار می‌کردیم بعد هم مدتی در این مؤسسه آکفا هست که مربوط به آکفای دوربین آکفاست.

س- بله، بله.

ج- یک گاراژی داشت آن‌جا من ماشین‌شویی می‌کردم و بعد خودشان آمدند دیدند کار من نیست، مردم محترمی بودند یک ماه حقوق اضافه به من دادند پول اضافه دادند عذرم را خواستند، سه ماه هم بیمه‌ام را قبول. حالا به‌هرصورت البته باید بگویم با شرافت و تقوی من برادرهایم همیشه یار و یاور من بودند در حالتی خودشان وضع‌شان خراب بود، بهم خورده بود، در تعقیب بودند، قرض می‌کردند نمی‌گذاشتند من این‌ها به من بد بگذرد آن‌ها هم و حتی من ولخرجی می‌کردم. گاهی پول‌ها مرا گولم می‌زدند می‌خوردم می‌رفتم که از جمله خواهرزاده منوچهر کلبادی هفت هشت هزار شیلینگ مرا خورد و رفت. بعد هم مرتضی برادرم نوشت ما با زحمت توانسته بودیم بخورند و بروند، این‌جوری کلاه سرم می‌گذاشتند. حالا کار ندارم چون پول و زندگیم. به‌هرصورت این مرحله هم بود و ما هم مرتب دفتر امضا می‌کردیم تا این‌که بار سوم شاه آمد این‌جا. وکیل من برداشت نوشت که اگر موکل مرا بعد از این بگیرید من اعلام جرم می‌کنم هیچ دلیل ندارد. شما هر دفعه شاه می‌آید این‌جا وکیل مرا می‌گیرید می‌توانید تحت‌نظر بگذاریدش. قرار بر این شد که این دفعه شاه می‌آید مرا دیگر نگیرند. به این معنی صبح ورود شاه…

س- منظورتان این است که موکل مرا می‌گیرید.

ج- بله؟

س- شما گفتید وکیل مرا می‌گیرید.

ج- نه وکیل من بنا شد بنا به فشار وکیل من قرار شد مرا نگیرند به این معنی که شاه که می‌آمد دوتا مأمور می‌آمدند در خانه من صبح خودشان را معرفی می‌کردند که ما

س- بله، بله.

ج- مأمور شدیم. با هم می‌رفتیم گردش و تفریح و کافه، ولی با بنده بودند همه‌اش شب هم در خانه می‌خوابیندند. و این ماجرا بود و تا این‌که به مرور ایام به من یک (؟؟؟) دادند یک پاس خارجی به آن می‌گویند به نام بی‌وطن.

س- بله.

ج- تا سوسیالیست‌ها بر اریکه قدرت آمدند، به حکومت رسیدند از نوع باب مکاتبه و مراوده من با دولت اعتراض به وضعم که، «آقا این یعنی چه؟»، پس از این مکاتبات و این‌ها کرایسکی جواب داد که، «ما به پرونده شما رسیدگی می‌کنیم جواب می‌دهیم.» من نوشتم، «آقا من این (؟؟؟) را نمی‌خواهم. این توهین است به من، من مرد سیاسی هستم.» من یک سه سالی هم باید به شما بگویم مغازه‌دار بودم این‌جا به این معنی که یک دکان کوچکی بود در این همسایه ما، ما گفتیم که، «آقا تو که این همه آشنا داری بیا این‌جا را بگیر فروش فروشی کن.» پا شدم رفتم اداره تجارت این‌جا تقاضای کار دادم بنا به سفارش پلیس اطریش در ظرف ۲۴ ساعت به من اجازه کار دادند که من یک سه سال هم بودیم و چهار سال ماندیم و دیدیم عرضه این‌کار را نداریم. بیچاره احمد پولی فرستاد و از بین رفته بود برداشتیم دیدیم که بعد هم تصادف ماشین داشتیم عملی داشتم. حالا به‌هرحال رفتیم تقاضا کردیم معاینه کردند شدم بازنشسته قبل از موعد، به عنوان معلول. حالا این‌ها را داشته باشید. ولی همچنان فعالیت‌های سیاسی ادامه داشت تا ورود شاه و تظاهرات و کوپه شاه را این‌جا در شهر جلوی سفارت آتش زدند دانشجویان و عرض کنم، موقع ورودش به این‌جا زدوخوردهایی شد با پلیس که من مخالف بودم یعنی ما مخالف بودیم، گفتیم، «آقا پلیس که اجازه می‌دهد ما این‌جا تظاهرات آرام داشته باشیم، خوب، چه اصراری است مهمانش را از فرودگاه تا وین اذیت کنیم.» پلیس گفت، « آخر مهمان ماست. ولو کشته هم بدهید شما ما نمی‌گذاریم به مهمان ما…»‌گفت، « من که اجازه می‌دهم شما بروید تظاهرات بکنید توی خیابان‌های مرکز این شهر علیه شاه، چه اصراری دارید توی فرودگاه ما را ناراحت کنید که نگذاریم.» به‌هرصورت از این مشکلات هم ما بعضی از چپ‌روها داشتیم چون، ها، نکته‌ای‌ست، باد چینی وزیده بود چپ پرچمش در اهتزاز است مجعول و بی‌منطق بود. شعارهای توخالی، تفنگ، فشنگ، نمی‌دانم، محاصره شهرها از لحاظ دهات، مائوتسه تونگ من این‌جا اسم نوشتم سید بکنی.

س- بله.

ج- بله، سید پکنی لقب دادم گفتم کله بودا را برداشته به کله کنفسیوس را روی سر خودش گذاشته، از این مزخرفات. حالا سر خودش را گذاشته روی تن آن، از این اصطلاحات. به‌هرصورت باد چینی هم وزیده بود یک تب انقلابی گریبان اروپا را گرفته بود از آن‌ور نیکخواه چینی شده بود. از آن ور خسروی در ایتالیا چینی شده بود. از این ور اکثر رفقای حزبی ما خزیده بودند به آن طرف. احمد قاسمی چینی شده بود. فروتن چینی شده بود.

س- آن سخایی.

ج- سخایی چینی. از این‌ها که مطلع هستید، حالا.

س- بله، بله.

ج- به‌هرصورت در چنین اوضاع و احوالی ما در وین بودیم و همان‌طور که در یک نواری هم شاید گوش بدهید گفتم، یک‌جا ما هیچ اختلاف با هم نداشتیم روزی بود که شاه این‌جا می‌آمد و تظاهرات ضد حکومت بود همه با هم بودیم با هم کتک می‌خوردیم همه با هم شکنجه می‌دیدیم. ولی باید صمیمانه به شما بگویم همه در یک صف واحد و خیلی نیرومند حرکت می‌کردیم و اغلب اعتصاب غذاهایی که می‌شد ولی بنده شخصاً مخالف بودم بی‌معنی بود. اعتصاب می‌کردیم نمی‌گذاشتند فلان کار نشود، یعنی چه حالا؟ به‌هرصورت، ولی باز مع‌الوصف هماهنگی داشتیم، غذا می‌بردیم برای همدیگر، راه می‌رفتیم، عرض کنم که، مخبر می‌بردیم، روزنامه‌نویس می‌بردیم، از این کارها می‌کردیم. حالا در مجموع این مسائل بود تا پیدایش ۱۵ خرداد.

س- بله، بله.

ج- باز هم در ۱۵ خرداد هم بین ما و بعضی نیروها اختلاف بود. بعضی‌ها ۱۵ خرداد را قویاً محکوم می‌کردند و ما به شکل مشروط تأیید می‌کردیم جنبه‌های ملی، مشارکت خلق را در درونش با همه آن رگه‌های ناسالم مذهبی‌اش، این هم یکی از مسائلی بود که ۱۵ خرداد هم بحث روز ما بود. تا تاریخ وین است که خوب، محیط محدودی است. البته این هم باید به شما بگویم کنفرانس‌ها، ها، یک روز هم من نمی‌دانم چطور شد جلوی یک ماشین را گرفتند که ما سوار بودیم بردن‌مان به پلیس و همه را ول کردند بنده را نگه داشتند بردند باز هم دومرتبه به سازمان امنیت اطریش.» آقا مرا چرا نگه داشتید؟ من چه کاره هستم؟» بعد معلوم شد که بله کنگره دانشجویان در وین بنا است تشکیل بشود از پاریس آمده بنده را احتیاطا پلیس اطریش چهل و هشت ساعت نگه داشته که نباشم در وین. حالا نمی‌دانم به شما به چه جمله‌ای بگویم شاید مبالغه‌آمیز روی ما حساب می‌کردند. شاید قدرت ما کلام ما وسعت فعالیت ما آن اندازه مؤثر و نافذ نبود که حکومت ایران به اطریش فشار می‌آورد. یادم می‌آید این اصلانی که از دوستان ما بود بعداً سفارتی شد بعدها به من گفت مصطفی هر وقت شاه این‌جا هست تلکس‌ها اولش این است که فلانی کجاست؟ آزاد است یا نه؟ هست یا نیست؟ این‌جور حساب می‌کردند. حالا اصلانی هست و متأسفانه. به‌هرحال این حوادث بود تا این‌که باد ۱۵ بهمن به شکل دیگری وزیدن گرفت.

س- ۱۵ بهمن؟

ج- ۱۵ خرداد، ببخشید،

س- ۱۵ خرداد، بله.

ج- من هم از بهمن بی‌صاحب مانده.

س- بله، بله.

ج- ۱۵ خرداد وزیدن گرفت و خوب، صف آرایی جدیدی شد در اروپا و طبعاً همه نیروها گرایشی داشتند به سوی خمینی که از دیرباز مخالفت می‌کرد با شاه با امپریالیسم آمریکا و نیروی مسخر مذهبی در تهران و حتی در اروپا در اختیار داشت که از جمله این بنی‌صدر بود که جزو جامعه اسلامی بود. گاهی هم هرچندی یک‌بار می‌آمد وین یک جلسه اسلامی داشتند با ولایی و غیرذالک، عدس پولوی شرعی می‌خوردند و دعای کمیل می‌خواندند و ضمناً هم این‌جا و آن‌جا با ما هماهنگی ضد رژیم داشتند، با دو دید مختلف البته.

س- بله.

ج- که ما به شکل غافل از همه‌جا نمی‌دانستیم این دو دید آشتی ناپذیر هستند و مصیبت‌بار چنانچه امروز گریبان‌مان گرفتار آن خطای اولیه است که دیر تشخیص دادیم، تعلل کردیم در شناختش. حالا به‌هرصورت، این هم آن جامعه مسلمان‌ها بودند که این‌ها خودشان یک گوسفند شرعی می‌خریدند، چه می‌دانم، رو به قبله می‌کشتند، نمی‌دانم، دخترهای اطریشی را می‌بردند یک شیلینگ می‌گذاشتند توی دستشان این را بگیر می‌گفت، «از چه بابت؟» می‌گفت، « بگیر.» بعد برایش یک چیزی می‌خواندند می‌گفت هیچی پول می‌دادند مثلاً صیغه بکنندش و از این کارهایی که آبروریزی بود توی مملکت. که اغلب هم دخترها بعد از این‌که متوجه می‌شدند که این عمل رذیلانه با آن‌ها می‌شود این‌طور حقیر هستند پول را می‌زدند توی سرشان می‌رفتند، که حالا کاری ندارم. این هم مسلمان‌ها بودند که بعدها رهبری جریان به دست‌شان افتاد ما تحت‌الشعاع آن‌ها قرار گرفتیم.

س- بله.

ج- البته من در سال ۷۵ نامه‌ای نوشتم به نخست‌وزیر اطریش که به شما دادم فارسی‌اش را بایستی چون برای (؟؟؟) بود حزب توده تکثیرش کرد چاپش کردند که از این تاریخ من پاسپورت پناهندگی‌ام را بالاخره گرفتم پس از بیست سال رنج و جنگ و مقاومت باید از دکتر کرایسکی تشکر کنم که این وظیفه قانونی‌اش و سیاسی‌اش را انجام داد. من پناهندگیم را گرفتم به این معنی روزی که مراجعه کردم به اداره پناهندگی (؟؟؟) کمیسر، کمیر عالی (؟؟؟) کنوانسیون ژنو، گفت، « آقای لنکرانی ما بیست سال پیش پناهندگی شما را صادر کرده بودیم اطریش وتو می‌کرد وتویش را برداشت، بفرمایید بگیرید بروید.» که البته از سال ۷۵ من پاس پناهندگی دارم. طبعاً مسافرت‌هایی توانستیم بکنیم تا این‌که در وین مسئله خمینی هم شکل گرفت در اروپا گرفت. مسئله ورودش به پاریس و اسم آن‌جا چیست؟ لوتر چی؟

س- نوفل لوشاتو.

ج- نوفل لوشاتو.

س- بله.

ج- من این اسم یادم نمی‌ماند. نمی‌دانم چرا؟ شاید مال…

س- شما در آن‌جا با آقای خمینی ملاقاتی داشتید؟

ج- بله ما از این‌جا

س- آقا وقتی شما خواستید بروید ملاقات کنید این را تصمیمی بود که شما شخصاً گرفتید یا نه با نظر حزب و با اطلاع حزب و با توافق آن‌ها بود؟

ج- این سؤال بسیار ضروری و جالبی است که شما از من می‌کنید. خیر من رفتم به لینس پیش رفقایی دارم آن‌جا به نام مهندس ولی کرد که حالا مرد ثروتمندی است فرش فروش است، آن‌جا ضمن مذاکرات گفت، « ما می‌خواهیم برویم پاریس.» گفتم، « من هم می‌آیم. برویم پاریس.» بنده و دکتر فرزین و، باز اسم‌ها یادم می‌رود، خیلی بد است، دوست دیگری با مهندس ولی‌کرد سوار ماشین آخرین سیستم ولی‌کرد شدیم برویم به پاریس. که البته دم مرز یک حادثه خنده‌داری رخ داد چون با پاس پناهندگی من به من ویزای پاریس نمی‌دادند آن روزها، من یک پاس پاکستانی هم داشتم. رسیدیم دم مرز و جلوی ما را گرفتند و پاس‌های ما را بردند. دو ساعت معطل کردند مرز فرانسه این ولی‌کرد داد زد، «پاس تو ما را لو داده، پدر ما را درآوردی.» گفتم، « به تو چه مربوط است من رفتم بعد معلوم شد خیر آقایان را به خاطر این‌که ایرانی هستند دارند درباره‌شان تحقیقات می‌کنند، می‌خواستند کسب تکلیف کنند.

س- مال شما اشکالی نداشت.

ج- هیچ، آن‌ها را. به‌هرحال رفتیم پاریس، رفتیم پاریس و شب را ماندیم و من با رفقای حزبی تلفن زدم تماس گرفتم. بعد از دو روز ولی‌کرد برگشت به مسافرت من در پاریس ماندم. به این معنی که قرار شد که ما با رفقایمان راجع به رفتن منزل خمینی بحث کنیم. بحث شد من معتقد بودم که

س- با رفقا که می‌فرمایید

ج- حزبی‌ها.

س- بله ولی

ج- رفقای حزبی.

س- حزبی، بله، نه عضو کمیته مرکزی، نه اعضای کمیته مرکزی و هیئت اجرایی

ج- نه، نه، نخیر هیچ با آن‌ها ارتباطی.

س- بله.

ج- که البته عرض کردم.

س- دوستان خودتان، دوستان حزبی خودتان.

ج- حزبی خودمان جلساتی داشتیم و حبث‌هایی می‌شد. جالب است که حتی یادم می‌آید دوتا پسرهای به‌آذین مخالف بودند به این عنوان که مذهب تریاک است و از این حرف‌های کم‌وبیش صحیح ولی یک کمی عجولانه. بالاخره قرار شد، طولانی شد بحث‌های زیادی داشتیم بالاخره قرار شد که ما منزل خمینی برویم. دنبال این تصمیم بود که من با فرزین که با هم از وین آمده بودیم با من جوانی به نام فرجاد سوار ماشین شدیم بعد از ظهری رفتیم به منزل آیت‌الله خمینی. ما رفتیم منزل آیت‌الله خمینی که البته من در یک نوار دیگری شرح مبسوط و شروعی درباره این برخورد و ملاقات و افراد و اشخاص، نحوه تفکر آن‌ها، دید آن‌ها از مسائل ایران صحبت کردم که خوشبختانه شما قرار است که آن را با خودتان ببرید و کپی کنید و من یک استدعا هم از شما دارم

س- خواهش می‌کنم.م

ج- با این‌که خارج از مسئله‌ای‌ست که مطرح است. اگر توانستید این را برای من هم بدهید ماشین کنند روی کاغذ که ما بتوانیم بلکه،

س- من سعی‌ام را می‌کنم.

ج- خواهش می‌کنم. حالا، در آن‌جا شما به کل وسیع و همه‌جانبه می‌توانید به آن جلسه آشنا بشوید. به‌هرصورت ولی من برای ضبط تاریخ این‌جا مطالبی برای شما راجع به آن ملاقاتم می‌گویم.

س- خواهش می‌کنم.

ج- ما رفتیم منزل خمینی اولین چیزی که جلب توجه‌ام را کرد به در نوشتند، «ورود زن‌های بی‌حجاب ممنوع است. حجاب اسلامی را رعایت کنید.» بسیار خوب. و البته آقای خمینی هنوز در اندرون بود. جلسه یک اطاق نسبتاً کوچکی بود که به وسیله یک دری جدا می‌شد به اطاق دیگری ارتباط پیدا می‌کرد. البته در آن نوار هم من توضیح دادم قطب‌زاده را من آن‌جا دیدم با یک قیافه حق‌به‌جانب و کج و کوله.

س- بله.

ج- کسانی که آن‌جا من می‌شناختم این دکتر یزدی را بعد آشنا شدم دیدم که سخنگوی جلسه است، محرم اسرار است، می‌رود و می‌آید. چندتا خانم هم با چادر عینک و چادر معمولاً در مراوده هستند و می‌روند و می‌آیند و این حرف‌ها. به‌هرصورت، ما نشستیم و یک آقاسیدی هم آن‌جا داد سخن داده بود که، «بله من در ارومیه رفتم به منبر و به زن‌ها گفتم که زن‌های بی‌حجاب را پرهیز کنید. دخترها را گفتم «به سپاهی نروید،»از این قبیل مطالب.

س- بله.

ج- و چون من از شما خواهش کردم به آن نوار مراجعه بفرمایید هم وقت شما گرفته نمی‌شود هم مسائلی تکرار نمی‌شود ضمن این‌که آن نوار مال همان روزهایی است که آمدم داغ‌تر است آماده‌تر است ذهن من آماده‌تر بوده.

س- بله.

ج- این روزهایی که وضع مزاجی من هم همین‌طور که می‌بینید مزاحم شما

س- آیا شما موفق شدید که آن‌جا با شخص آقای خمینی ملاقات کنید؟

ج- بله، حالا اجازه بدهید. بله، بله. عرض کنم که این مسائل بود تا این‌که گفتند آقا از اندرون می‌آید. ها، نکته‌ای این‌جاست، من دلیل دارم می‌خواهم بگویم. این وسط‌ها که این آقا سید صحبت می‌کرد، حالا نمی‌دانم شناختید که به او خبر داده بودند می‌شناختمش آن‌وقت او نشناخت، به من گفت که، برگشت گفت، « بله یکی از روحانیون آزادیخواه که در ایران با آقا همکاری دارد و جمله قشنگی گفته آیت‌الله لنکرانی است. گفته خوب شد آقا آمد پاریس حالا همه حرف‌هایش را می‌تواند بزند.» که من بلافاصله گفتم، «من برادر ایشان هستم.» حالا آن‌جا بحث‌هایی بود ربح بدهیم ندهیم و از حرف‌های صدتا یک‌غاز. مثلاً نمی‌دانم شما یادتان باشد یادم هست یک مقدسی با ریش نشسته بود آن بغل و برگشت به من گفت، « آقا همه‌چیز این تو هست.» گفتم که، «چیز هست تو کتاب‌شان.» گفت، « قرآن است که همه‌چیز این تو است.» گفتم، «آقا آخر همه‌چیز که این تو نیست. خیلی از مسائل این تو نیست.» گفت، « نه همه‌چیز این تو است و برو از آقا بپرس.» این‌قدر به‌اصطلاح مجذوب این مسائل مذهبی بودند. یکی آن‌جا نماز می‌خواند یکی آن‌جا دعا می‌خواند. آن‌جا هم این یزدی نشسته بود چهارزانو روی زمین و راجع به حرمت رباح و لزوم بانک‌های شرعی و از این حرف‌های صدتا یک‌غاز می‌زد. به‌هرصورت، آقا از اندرون آمد و من هم توی حیاط بودم و گفتند، «بیایید به نماز.» شیخی که توی حیاط بود بعد معلوم شد اشراقی داماد خمینی است ما را دعوت به نماز کرد من با شرافت به شما می‌گویم، من به او گفتم، «آقا من چهل سال است نماز نخواندم. من به دیدار آیت‌الله آمدم.» قیافه ترش نکرد خیلی صمیمانه شنید و رفت. البته نماز تمام شد و آن رفقایی هم که با ما بودند بی‌وضو رفتند سر نماز نشسته بودند. من آمدم توی اطاق و دیدم که همان آقای شیخ مرا بغل خودش دعوت کرد نشاند. شاید خواست بگوید نرنجیدم، حالا، شاید از این صمیمیت من. ما رفتیم نشستیم و خمینی نمازش تمام شده بود دستگاهی به اندازه همین دستگاه شما آوردند و میکروفون را گذاشتند جلو، بسم الله الرحمن و الرحیم، مطالب جالبی گفت قطع نظر از این مسائلش. از جمله گفت که، «ارتشی که برای مبارزه با اعتصاب نفت جنوب تجیهیز می‌شود، ارتشی که در خیابان‌ها مردم بی‌اسلحه را می‌کشد، این ارتش ارتش ایران نیست، ارتش آمریکایی است که شاه مباشرش است.» و گفت، « می‌گوید اگر من بروم آن‌جا می‌شود به نام ایرانستان.» گفت، « تو برو ما امتحان کنیم.» که در این موقع تبسمی کرد چون معمولاً کم خنده است، فرصتی شد مردم بخندند. و معلوم هم شد که این تبسم تازگی دارد چون خیلی رضایتبخش بود برای آن جلسه. به‌هرصورت، سخنرانی تمام شد و از اطاق اول رفت به اطاق دوم و قرار شد که تک‌تک بروند آن‌جا دستش را ببوسند و اگر عرضی، مطلبی دارند بکنند بیایند بیرون. و ما چون مهمان بودیم و شاید هم یک قدری به خاطر اسم و عنوان و سابقه‌ای که داشتم، چون هم آخوندها مثلاً ملاحظه بفرمایید، وقتی من آن‌جا نشسته بودم یک آخوندی داشت نماز می‌خواند و وقتی شنید، گفت، « لنکرانی؟» گفتم، « بله.» گفت، « بله هفته گذشته در تهران خدمت آیت‌الله لنکرانی بودیم و قرار است من بروم ارومیه راجع به تاریخ اجدادتان تحقیقات بکنم برایش بیاورم.» بعد یکی همان حاجی که می‌زد به قرآن می‌گفت، « همه‌چیز.» گفت، « اه، شما اخوی آقای لنکرانی هستید؟ ما در گلوبندک خدمت‌شان می‌رسیم، ارادت داریم.» این تیتر برای آن‌ها بیگانه نبود.

س- بله، بله.

ج- شدیم قیافه یکی از قیافه‌ها. حالا به‌هرصورت، به این مناسبات ما را قبل از دیگران راه دادند. ما رفتیم تو بنده و دکتر فرزین رفتیم تو و البته طبق معمول او دستش را بوسید من سلام کردم نشستم و گفت، « بله، حال شما چطور است؟» «خوب هستم.» «از آقای اخوی چه خبر؟» گفتم، « خوب هستند.» گفت، « آن یکی اخوی؟» همان‌موقع بود که احمد در دوران ازهاری برایش ماده ۵ صادر کرده بودند. ایشان تا این اندازه مطلع بودند. چون لوموند نوشته بود و اومانیته ارگان حزب کمونیست فرانسه نوشته بود که «به‌آذین و احمد لنکرانی برای‌شان ماده ۵ صادر کردند.» این را پرسیدند و من یک شرح خطابه مانند که «من آیت‌الله به دیدار شما آمدم که تبریک بگویم پرچم ضد سلطنت به دست شماست ما همه‌جا با شما بودیم و خواهیم بود. مطمئن باشید که همه ما تا سقوط سلطنت با شما خواهیم بود.» گفت، « خدا توفیق بدهد، مطلع هستم.» و خیلی کوتاه، ما مطلب‌مان را تمام کردیم. گفتم، «اجازه می‌فرمایید که مرخص شویم و اگر اجازه بدهید در فرصت دیگری شرفیاب بشویم.» گفت، « خدا توفیق بدهد. خیلی هم خوب است.» و سه‌تا زن هم آن‌ور نشسته بودند با چادر، بعدها معلوم شد این‌ها مترجمین انگلیسی و فرانسه‌اش هستند که آن‌جا نشستند، مترجم. البته ما در این کادر با ایشان ملاقات کردیم ولی دیگر صحبتی با احدی نمی‌کرد این‌قدر هم که وقتی احوالپرسی کرد مطالب مرا گوش داد برای دیگران جالب بود که این‌ها کی هستند که معمولاً به مدیر روزنامه آن چی بود «ایران تایمز» بود منتشر می‌شد؟ او به من گفت که، «من چهار ساعت آن‌جا نشستم حرف زدم آخر سر گفت، خدا توفیق بدهد، جوابش همین بود.» حالا، ما آمدیم از آن‌جا این ملاقات. آمدیم بیرون و کمی با این دانشجوهای توی حیاط صحبت کردیم که جمع بودند و من آن‌جا مطلبی گفتم، گفتم، «حضرت آیت‌الله کاشف خطاها و جنایات هستند و ایشان به موقع حرکت کردند و این اوضاع و احوال و…» یک جوانگی گفت، « نخیر ایشان خالق انقلاب هستند.» گفتم، « والله ایشان که ظلم نکردند ایشان کاشف ظلم هستند رفع ظلم.» که البته یک جوان همکارش به او گفت، « تو باز مزخرف چرا می‌گویی؟ درست می‌گوید آقای خمینی که ظلم نکردند ایشان کاشف ظلم هستند.» حالا به‌هرصورت، در این زمینه‌ها بود و این دانشجوها از منچستر آمده بودند. به این امید که من باز هم به منزل خمینی خواهم رفت در این ملاقات کوتاه دو چیز برای من روشن شد، یکی دقتش به اوضاع و احوال که حتی از توبیخ‌های ایران مطلع است. حتی به خاطر دارد از من بپرسد، «آن اخوی چه شد؟ آزاد شد یا نشد؟» برای من جالب بود حتی برای دکتر فرزین خیلی جالب بود. یکی هم البته خیلی برخورد صمیمانه با من داشت، این هم باید به شما بگویم. یعنی با یک قیافه روشنی می‌پذیرفت که حضار ببینند به این آدم بدبین نشوند. حالا از آن‌جا آمدیم بیرون، آمدیم بیرون و باز برگشتیم پاریس و داستان جالب است. چون من گفتم به شما با مظفر فیروز ما قطع نظر از اختلافات لاینحل سیاسی یک روابط نزدیک داریم.

س- بله.

ج- تلفن کردم با فیروز ملاقات کنم. خیلی جالب است. به من گفت، « فردا به تو زنگ می‌زنم تلفن بده.» حالا چرا تاریخ ملاقات را در یک‌روز عقب می‌انداخت؟ من نمی‌دانم. به‌هرصورت، فردا زنگ زد و خیلی گرم و نرم و با محبت و رفتم به دیدارش. صحبت از این ور و آن‌ور شد. به مجردی که صحبت از آیت‌الله خمینی شد این مرد نمی‌دانم روی آن خصوصیات ژنتیک‌اش که معمولاً گاهی خل‌خل بازی دارد یا آن اداهای دیپلماتیک‌اش، شروع کرد به های‌های گریه کردن «اوهو، اوهو، اوهو.» حالا با صدای بلند گریه و زاری که، «مگر این آیت‌الله ما را نجات بده و خدا عمرش بدهد.» و من اصلاً ماندم که این گریه این زاری این شیون این بعد هم اشک‌هایش را پاک کرد که، «مصطفی جان ببخشید. مرا ببخش من تحت‌تأثیر احساساتم قرار گرفتم، سید بزرگوار.» و به‌هرحال و قدری از گذشته و مسائل و این‌ور و آن‌ور صحبت کرد که بله، در جلسه صلح که تشکیل شده بوده آن‌جا بوده و مریم فیروز را آن‌جا دیده. بعد معلوم شد که بله این باز هم دومرتبه یک روابطی به وسیله مریم فیروز با صلح و ملح و این حرف‌ها برقرار کرده، باز هم ادای چپ درمی‌آورد همان ادایی که در فرقه دموکرات درآورد همه را به خاک سیاه نشاند، این‌ور هم باز شروع کرده، چون بنا به آنچه که ابوالفضل قاسمی در کتاب «الیگارشی» در ایران می‌خوانید، آن‌جا می‌نویسد که «ایشان در کلاس جاسوسی انگلستان اسم نوشتند و رفوزه شدند.» بله، و بعید هم نیست چون خاندان فرمانفرما معمولاً نمی‌توانند عامل و جاسوس نباشند. حالا اگر تصادفا مریم فیروز یک گلی است که در شوره‌زار روییده که درست مخالف گفته سعدی باشد که می‌گوید، «زمین شوره سنبل برنیارد / در او تخم عمل زایل مگردان» تا حالا مریم فیروز گلی است در شوره‌زار در این خانواده. حالا امیدوارم که همیشه گل بماند، گل کاغذی یا گل مجعول یا خار گل نما نباشد. حالا، بعد از ایشان هم این جالب بود گریه ایشان و گرایش‌شان به خمینی به این شکل آرتیستی. از منزل ایشان هم آمدیم بیرون و بعد شما نمی‌دانید فکر کنید که من پاریس بودم ولی موزه لوور را ندیدم، چون تمام این ده پانزده روزی که پاریس بودیم وقت‌مان صرف ملاقات بود، دوستان کهنه را برویم ببینیم، فراری‌ها، رمیده‌ها را راضی کنیم برگردند به میدان. اغلب رفقای‌مان بودند که با تفکر قهر نبودند ولی با این تشکل به این شکل مخالف. به‌هرصورت آمدیم این‌جا رفتیم به فرانکفورت. از آلمان و فرانکفورت و آن‌جا جلساتی داشتیم ما آن‌جا پیشنهاد جمهوری را، چون مسئله تا حالا مخفی بود، ولی رو می‌کنم برای شما به نام ضبط تاریخ. ما رفتیم آن‌جا در ماینس و فرانکفورت یکی از مراکز نیروی حزبی ما بود، آن‌جا جمع شدیم و بعد هم یک شابلونی تهیه شد به عنوان «زنده‌باد جمهوری ایران» که قرار بود ما این شابلون را به در و دیوار فرانکفورت و آن منطقه بزنیم که کی و زرشناس از آلمان به وسیله فرهاد فرجاد تلفن زدند که خیر این‌کار صلاح نیست. و این جنگ بین من و حزب و خانواده من سر تأخیر در شعار جمهوری یک جنگ طولانی است که من ده دوازده سال پیش نامه‌ای نوشتم که اگر لازم شد بعدها در اختیارتان خواهم گذاشت که، «آقاجان ما که حزب‌مان طرفدار جمهوری دموکراتیک است چرا شعار جمهوری را شعار روزمان نمی‌کنیم؟ چرا به جمهوری، مزایای جمهوری، تاریخ جمهوری چیز نمی‌نویسید؟ چرا؟» بعد معلوم شد که ما در اساسنامه‌مان مرامنامه‌مان برنامه حزب‌مان جمهوری دموکراتیک هست ولی در عمل به یک سکوت مبهمی برگزارش می‌کنیم. حالا نمی‌دانم هنوز چرا؟ حالا، آن‌جا هم بلافاصله به ما گفتند، «خیر.» که البته من خیلی رنجیده خاطر شدم. چندی هم در ماینس و این‌جاها ماندم و آمدم مونشن و عده‌ای از دوستان را ملاقات کردم و اشتوتگارت هم بعضی از دوستان را دیدم و آمدم وین. وین تماس گرفتم با دکتر کیانوری تلفنی، گفت، « بله پیغامت رسید قبول شد که ما هم خانه خمینی برویم.» آن‌جا پیغام دادم که، «آقا، چرا نمی‌روید خانه خمینی؟ چرا؟ چرا حزبی که همه‌جا توی محافل هست.» گفت، « نظر حزب را قبول کردیم و قرار شد که رفقا هم بروند.» که البته بعدها به من گفتند روز بعد که فرهاد فرجاد و دیگران می‌روند خانه خمینی، خیلی خوب تحویل‌شان می‌گیرند حتی با یک ولعی به ایشان می‌گویند لنکرانی هم این‌جا بود. این‌جا نشان می‌داد که دوست دارند آدم‌هایی که اهل بیان و کلام باشند. چون آن‌ها یک مشت آخوند. حالا، و من اگر داستان منزل خمینی و مطالب را فشرده گفتم به خاطر این بود که در نوار دیگری مفصل مطرح است.

س- بله، بله.

ج- حالا البته این مسئله بود تا این‌که قبول شد که منزل خمینی بروند. از وین با اتوبوس رفتند با ماشین رفتند. از تمام نقاط حزبی‌ها و سمپات‌ها حرکت کردند به منزل خمینی رفتند. بعضی‌های‌شان هم حتی کمک مالی کردند از جمله رفیق ما در (؟؟؟) کمک بزرگ مالی کرد به آن‌ها پول فراوان داد روی این ذوق که نیرویی در حال تشکیل و حرکت است که مصمم است به برقراری جمهوری و الغاء رژیم سلطنتی است، ابطال رژیم سلطنتی است، ولی حالا، البته با تمام تمایلات مذهبی. اجازه بدهید این‌جا تاریخ را زودتر ورق بزنیم. آمدیم وین و بعد هم من از دیرباز دچار یک کسالت روده هستم چهل سال است دو ماه هم قبل از دو سال قبلش خوابیده بودم، مرتب بعد هم قرار شد که من عمل کنم. در خلال این اوضاع و احوال است که من به مریضخانه می‌روم و شصت سانت از روده بزرگ مرا برمی‌دارند. یک عملی هم روی آن عصب اسیدپاش معده می‌کنند و من دو ماه هم در مریضخانه می‌مانم. یعنی ایامی که انقلاب شکل می‌گیرد، تحول عمل می‌شود من دوران نقاهتم را می‌گذرانم در منزل که طبق دستور یک سال بایستی، چون عمل مشکوکی بود. حالا، ولی خوشبختانه تا حالا سرطان نبوده حالا در آینده چه خواهد شد؟

س- بله.

ج- چون من همیشه به رفقا گفتم فرقی بین گریپ و سرطان نیست حادثه است. حالا یکیش مولم است یکیش یک قدری قابل تحمل. به‌هرصورت، تا این‌که اوضاع درهرحال عوض شد و بهمن ۲۲‌ای شد و سقوط سلطنت شد و، ها، نکته‌ای. این وسط‌ها هادی غفاری به وین آمد قبل از سقوط، قبل از پیروزی، در این یکی از این سالن‌های دانشگاه سخنرانی بود البته من حضور نداشتم، از قرار رفته بود آن‌جا و شروع کرده بود به تحقیر دانشجویان فکل می‌زنید، ریش می‌تراشید، این‌جا بی‌خبر هستید. و کلی تحقیر و توهین کرده بود و تا بیایند آماده بشوند جواب بدهند حسابش را برسند فرار کرده بود رفته بود. که از آن‌جا البته شنیدم می‌رود به برلن و آن‌جا هم از این چرندیات بگوید که ظاهراً کتک می‌خورد و به شکل ننگینی از برلن بیرونش می‌کنند. همین هادی غفاری که بعدها به شیوه فاشیستی به مجامع دموکراتیک حمله می‌کرد و چماق‌دار و چاقوکش.

س- بله، بله.

ج- حالا.

س- ایشان معروف هستند.

ج- بله.

س- همه می‌شناسند ایشان را.

ج- بله، تا این فشرده کلام است. و من نکته‌ای هم به شما بگویم. خیلی مطالب را در این مدت طولانی که من این‌جا هستم من یا به خاطر نیاوردم یا تعمدا حذف کردم برای جلوگیری از اطاله کلام.

س- بله، بله.

ج- والا این‌جا ما خیلی از مسائل داریم خیلی اتفاقات داریم. جنایات مأمورین حکومت نظامی، دستبردها، تهدیدها و این حرف‌ها که من موکول به بعدها خواهم کرد که اگر باز فرصتی شد.

س- بله. شما این ملاقات خودتان را و نظر خودتان را درباره آقای خمینی بالاخره به کمیته مرکزی حزب اطلاع دادید؟

ج- آها، باز هم سؤال قشنگی است. عرض کنم، پس از این‌که من آمدم ایران، پس از چندی قرار شد که من مسافرتی به آلمان دموکراتیک بکنم نوشتم تلفن زدم، «آقا من مسائل مهمی با شما دارم. مسائل حادی است.» و بعد هم البته قرار شد که من بروم آلمان دموکراتیک با رفقا ملاقات کنم. آن روزها رفیق کیانوری شده بود دبیر حزب ما. که من البته در ساعت معین که قرار بود ایشان را ببینم نشد من دیرتر رسیده بودم. حالا باز هم بگذارید برای پنج سال آینده من نمی‌دانم تحت چه تأثیری، روی چه سفارشی آلمان دموکراتیک که معمولاً من به راحتی داخل می‌شدم این‌بار تقریباً مرا راه ندادند. پنج ساعت معطل شدم بالاخره می‌گفتند، «شما نمی‌توانید تو بیایید.» گفتم، « آقا، من فلانی.»‌گفتند، «نمی‌توانید.» تماس تلفنی گرفتم با طبری که، «آقا قضیه چیست؟» گفت «نه اخیرا» ایرانی‌ها را راه نمی‌دهند.» گفتم، « من که…» بعدها معلوم شد که کیانوری دوست ندارد من آن‌جا بروم. دوست دارد خارج از آن‌جا با من ملاقات بکند. بعد هم یک ملاقاتی کردیم در آن پاسگاه بین آلمان دموکراتیک و آلمان غربی. دو ساعت و نیم ملاقات طول کشید. مسائل مختلفه‌ای مطرح شد. مسئله حزب، تشکیلات و این‌ور و آن‌ور. البته گفت، « ما، تو عضو حزب هستی و خدمات…» و از این حرف‌ها از این تعارف‌های صدتا یک‌غاز و تا مسئله خمینی شد. من ملاقاتم را با او مطرح کردم این‌طور شد این‌طور شد. بعد هم به او گفتم من، «نبرد من» خمینی را خواندم. گفت، « نبرد من چیست؟ باز از آن حرف‌های لنکرانی می‌زنی؟» گفتم، « نه، عزیزم» ولایت فقیه‌اش را خواندم، توضیح‌المسائل»اش را خواندم، «نامه‌ای از امام» را خواندم و بعد هم رفته بودم از نزدیک این‌ها اسلام می‌خواهند حرف ما را نمی‌زنند با احتیاط حرکت کنید. البته خیلی بی‌اعتنایی کرد و تقریباً با یک لحن تحقیرآمیزی یا بی‌اعتنایی که، «آقا دور هستی و به مسائل آشنا نیستی. حق هم داری مدتی دور هستی.» گفتم، « که تو دورتر از من هستی. من توی وین نزدیک به ایران هستم تو توی آلمان دموکراتیک هستی که دورتر از همه‌جا هستی.» گفت، « نه.» البته باز مسئله حسام که برای ما هرگز نمرده بود زنده بود، مطرح کردم، گفتم، «آقا، تا این مسئله حل نشود تا شما اعلامیه ندهید به خطای خودتان اقرار نکنید، ما این مسئله در خانواده ما زنده است به نام یک برادری که عضو حزب بوده و کشته شده، باید تکلیفش معلوم بشود، خائن است یا خادم؟» که گفت، « نمی‌توانیم.» گفتم، « اگر شما نمی‌توانید ما هم نمی‌توانیم مسئله را صرف‌نظر کنیم چون جنبه اجتماعی و سیاسی دارد. با حیثیت یک خانواده مربوط است.» البته یک قدری نسبت به احمد ناجوانمردی کرد، اظهار خوشبینی نکرد که به او جواب دادم که، «اگر نسبت به صلاحیت و انسانیت و درایت و شرافت احمد بحثی بشود گویا اثبات صلاحیت برای همه شما مشکل است.» بعد معلوم شد که بله، یک خانه‌ای بوده که این وکالتش دست احمد بوده که مال مریم فیروز بوده و احمد با اجازه دکتر رادمنش آن خانه را می‌فروشد در ایامی که روزبه مخفی بوده در اختیار روزبه می‌گذارد برای مخارجش، که این سوءتفاهم هم بعداً با نامه‌ای که رادمنش نوشت حل شد. بعد هم در این نامه احمد نوشته که حتی حاضرم که بیایم حل کنیم. یعنی ممکن است. حالا، ما البته به شما بگویم خیلی ناراضی از کیانوری جدا شدم به دو دلیل، یکی این‌که بعد از ظهرش مطلع شدم او نگذاشته من داخل آلمان دموکراتیک بشوم چون از او پرسیدند گفته نه. یکی این هم که برخورد ما صمیمانه نبود و می‌دیدم که یک ولع بیجا دارد یک ماجراجویی برای زودتر به قدرت رسیدن است، و نسبت به خمینی یک تسلیم بلاشرط است. این بود که تا آن‌جا که مصلحت است به شما بگویم، مسائلی که بین ما بود بعد از دو ساعت بحث من خداحافظی کردم آمدم به وین، این تا این‌جاست. که البته بعد هم مسئله رأی و جمهوری اسلامی مطرح شد و بعد هم من مریض بودم توی رختخوابم دوره نقاهت می‌گذراندم، تلفن زدند که، «بله ما به جمهوری اسلامی رأی می‌دهیم.» من گفتم، «آقا، یعنی چه؟» این جمله را یادم هست، گفتند، «خواهش می‌کنیم فعلاً برو رأی بده تا بعد صحبت می‌کنیم.» راستش من تصور کردم من واقعاً دور هستم مسائلی هست، مطالبی هست، مراوداتی هست که من دور هستم. داشتم می‌رفتم اولین‌بار بعد از ۲۵ سال به سفارت ایران آن‌جا رأی درست کردم ولی رأی ندادم خودم نوشتم نه. ولی رأی درست کردم. فراموش نمی‌کنم گروهی از مخالفین.

س- منظورتان از رأی درست کردن چیست آقا؟

ج- تبلیغ کردم.

س- بله.

ج- تبلیغ کردم.

س- شما خودتان نوشتید نه، ولی برای دیگران تبلیغ کردید که

ج- بله تبلیغ کردم.

س- رأی آری بدهند؟

ج- واقعاً، بله، بله. ولی واقعاً یادت باشد که من دستم می‌لرزید وقتی رفته بودم توی آن محفظه کوچکی که رأی باید می‌دادم. خیلی خیر و شر کردم، استخاره کردم حتی توی آن نوار هم، واقعاً نوشتم نه. با آن خط بد ناخوانایم نوشتم نه، هنوز نه کج و کوله‌اش به چشمم است. ولی آمدم البته با این استدلال احمقانه که ما به محتوی رأی نمی‌دهیم به اسم رأی می‌دهیم. در صورتی که اسم‌ها گاهی معروف محتوی هستند، بعلاوه اسلام ولاغیر یک کلمه روشنی بود، جمهوری اسلامی ولاغیر. بعد هم یادم می‌آید یک گروهی از این مخالفین جمهوری اسلامی که تحریم کرده بودند آمدند وقتی که دیدند من جزو آن موافقین هستم کورس محجوب که از گراتس آمده بود، گفت، «بچه‌ها بیایید به‌به به‌به به‌به مصطفی لنکرانی آمده به جمهوری اسلامی رأی می‌دهد کسی که این‌جا یک نسل بی‌دین درست کرده، «حالا به‌هرصورت آن روز هم ما رأی دادیم برخلاف میلم. ولی البته از این تاریخ مشاجرات خصوصی ما در حزب مبدل می‌شود به یک مشاجرات علنی. حالا، ببینید من حافظه‌ام را می‌گویم از دست دادم، من پس از خروج از منزل خمینی با عجله یک یادداشتی برداشتم آن را من این‌جا می‌خوانم ضبط بشود و یک اصلش را هم می‌دهم به شما ضبط بفرمایید.

س- خیلی ممنون.

ج- بد نیست تا ببینید که دید من چه بوده.

س- بله.

ج- این هم بد نیست این، ببینید، یادداشتی در پاریس تابستان ۱۳۵۷. این‌طور شروع می‌شود، عرض کردم با عجله است. «برای این‌که اختلاف بروز نکند سلطنت و رژیم شاهی سرنگون شود و جمهوری جایگزین آن گردد، وحدت نیروهای دموکراتیک و ضدامپریالیستی یک ضرورت مبرم تاریخی است. و اگر بخواهیم بالقوه و بالفعل در امر رهبری نهضت نقش برجسته و حساب شده و حساب شده داشته باشیم باید قطع نظر از اختلافات مسلکی که طرح آن‌ها در شرایط موجود سدی در مقابل حرکت خروشان توده‌هاست، و با تعلفیق شعارهای حساب شده و اتحاد همه نیروها به تسریع انقلاب و پایان (؟؟؟) آن توفیق یابیم. به‌هرحال در این شرایط که تب مذهبی شدید سراپای وجود یک خلقی را گرفته است أخیر ما در برخورد احتیاط‌آمیز با این حالت روحی که اگر حال خود باقی بماند مورث خطراتی خواهد بود، نه تنها به زیان ملت است چه بسا فرصت مناسبی برای عوامل مذهبی است که با استفاده از شرایط مساعدی که در اختیار آن‌ها هست در اختیارشان هست، انقلاب را در مسیر تمایلات ارتجاعی سوق داده و ذهن ساده متعصبین مذهبی را تحریف و کهنه‌پرستان توفیق به دست آورند چرخ تاریخ را ولو به طور موقت از حرکت بازدارند و یا لااقل از سرعت آن بکاهند و ما مجبور شویم مانعی را از سر راه برداریم که در نتیجه غفلت و ذوق زدگی پوچ در ایجادش مؤثر بوده‌ایم. همکاری لی، واگذاری خیر. من می‌ترسم که حاکمیت مذهبیون و تسلط آن‌ها بر عقول و شعور مردم، خلق ما را با شعارهای توخالی اقتصادی و اجتماعی فریب داده به ایجاد حکومت کاملاً مذهبی نمونه صدر اسلام سوق دهد. آن‌وقت است که همه ما در قبال مردم، انقلاب و تاریخ باید جوابگو باشیم و مسلماً جوابی نخواهیم داشت و آن فرصتی را از دست داده‌ایم که جبرانش دردناک و بسی طولانی است. این چند سطر را با عجله پس از خروج از منزل خمینی در این دفتر ضبط کردم. نمی‌دانم سیاق کلام محفوظ است یا خیر؟» من این را به شما تقدیم می‌کنم با همه خط خوردگی‌ها خواهش می‌کنم داشته باشید،

س- خیلی ممنون.

ج- تا بدانند که من به نام یک فرد بی‌ادعا ساده به مسائل پس از خروج از منزل خمینی این‌جور نگاه می‌کردم. و این صحیح است که من مسلماً رأی به جمهوری اسلامی را برخلاف میلم تلقی می‌کردم و یقین است که رأی ندادم. ولی بنا به دستور حزب که آن روزها هنوز نمی‌دانستم این اندازه بی‌منطق و بی‌مطالعه است رأی درست کردم. از این تاریخ است که بین ما و حزب بگو مگویی درونی شروع می‌شود به وسیله مراوده، تلفن، اعتراض، درگیری‌های کوچک، برخوردهای خاص که با بعضی از رهبران داریم که هی نظر موافق و مخالفی ابراز می‌شود و حتی به خاطر دارم در یک جلسه‌ای قبل از پیروزی خمینی ما بودیم که من ضمن بحث در اطراف مذهب، روش مذهبیون با تکیه به این‌که من خودم بچه آخوند هستم، بچه آیت‌الله هستم، آیت‌الله زاده هستم. گفتم اگر من مجبور به قبول دیکتاتوری بشوم دیکتاتوری چکمه را به دیکتاتوری نعلین ترجیح می‌دهم، چون چکمه از من می‌خواهد نگویم ننویسم متشکل نشوم، همین. نعلین هم آن‌ها را می‌خواهد بعلاوه آداب طهارت، بعلاوه توی مستراح هم دنبال من هستند که شرعی خودم را خالی کردم یا نه؟ و بنابراین، حالا، ضمن این‌که تفکر عقب مانده است. البته آن شب چیزی نمانده بود مرا حتی نزدیکانم هم کتک بزنند. آه، شب پرماجرای پرحادثه‌ای بود که بر من بد گذشت ولی خوشبختانه زمان به کمک ما آمد حتی دکتر جمشیدی که از رفقای حزبی ما بود که آمده بیرون حالا در وین است گفت، « عین این جمله آمد به حوزه‌های حزبی که بعضی‌ها موافقت کردند، بعضی‌ها رد کردند.» به‌هرصورت، به مرور ایام روش غلط گروه کیانوری همکاری بی‌چون‌وچرای‌شان با ارتجاع مذهبی از من می‌طلبید که این اختلاف داخلی مخفی را مبدل به یک مخالفت علنی با آن‌ها بکنم. که از روز قانون اساسی مخالفت علنی شد و من در قانون اساسی نه تنها رأی ندادم جبهه مخالف گرفتم و وین این افتخار را داشت که ۲۷۰ رأی موافق در مقابل ۲۵۰ رأی مخالف قانون اساسی رأی آورد. و اگر دوستان ما خواهش مرا پذیرفته بودند تحریم منفی نکرده بودند رأی منفی مثبت داده بودند شرکت کرده بودند، شاید مخالفت ۷۰۰ به ۲۷۰ بود. حالا به‌هرحال، من حتی روز قانون اساسی در آن سالن بزرگ سفارت خطاب به دکتر عابد که سفیر کبیر بود بلند داد زدم، «آقا جان برو عمر را بیار این قانون را اجرا کند. حتی عمر هم بیاید می‌گوید من زورم نمی‌رسد زمان کهنه است مال کهنه است.» بعد هم این حرف من در آلمان منعکس شده بود تلفنی به من گفتند، «شنیدیم چنین حرفی زدی تبریک گفتند.» در این تاریخ است که بین ما و گروه کیانوری شکاف عمیق می‌شود و ایرج اسکندری هم که از تهران روی اختلافات با این رفقا می‌آید به این‌جا، معلوم می‌شود که او هم تا حدی با ما همصدا و همعقیده است. او هم طرفدار یک حکومت ملی مصون از حاکمیت مذهبی است. البته در خلال این مخالفت، من جسته و گریخته ولی کوشش می‌کنم مربوط به حوادث با شما صحبت کنم، یک آخوندی را به دیدار من فرستادند در وین که چون قرار شد اسمش را تا آخر عمر به کسی نگویم اسمش را نمی‌گویم. اخوند ساده سالمی بود که فرستاده بودند مرا نصیحت کند که من چون هم خودم آیت‌الله زاده‌ام و از این حرف‌ها. ما توی این اطاق دربسته یک ملاقات دو ساعت و خرده‌ای با هم داشتیم یا کم و زیاد حالا. خیلی مطلب مبادله شد بین ما. به او گفتم، «آقا شما در تاریخ سازنده نیستید. شما معمولاض مسجد هم برای‌تان ساختند و اگر محرابش هم کج باشد نمی‌توانید تشخیص بدهید مگر این‌که به شما اطلاع بدهند و بعلاوه شما احکام‌تان، قوانینی که عرض می‌کنید متناسب با زمان و مکان نیست ضمن این‌که در زمان حیاتش هم این قوانین مرده بودند. قصاص قانونی است جنایت‌بار اگر آن روز تحمل می‌شد نه برای این‌که قانون خوب بوده قدرت مقاومت نبوده.» حالا این آخوند یک حرف قشنگ به من زد، گفت، « همه این‌ها درست. ما یک عمر در تلاش قدرت بودیم امروز که به دست آ‌وردیم با این حرف‌ها از دست نمی‌دهیم.» حتی گفتم، « شما دولت را به مسجد بردید مسجد را می‌خواهید ببرید به جای دفتر نخست‌وزیری. این‌ها مشکل است شکست می‌خورید.» گفت، « نه، ما معمولاً چیزی که به چنگ آوردیم به سادگی از دست نمی‌دهیم.» این مسائل مطرح بود بین ما. حتی مذهبیون این‌جا هم در سفارت خیلی گزارش دادند که بله من این‌جا. حالا من می‌خواستم بگویم که من یک لحظه با حکومت اسلامی روی موافق نداشتم.

س- آقای لنکرانی شما صحبت از گروه آقای کیانوری کردید در حزب توده، آیا می‌شود به همان سیاق صحبت از گروه آقای ایرج اسکندری در حزب توده کرد؟

ج- نه. ببینید

س- چطور شد که شخصیتی مثل آقای ایرج اسکندری نتوانست که موقعیت خودش را به‌عنوان دبیر اول حزب توده حفظ بکند و جای ایشان را آقای کیانوری گرفت؟

ج- باید یک نکته‌ای را من بگویم که در حزب ما از دیرباز یک تفوق ماجراجویی بر کار منطقی این‌جا و آن‌جا تسلط داشت اگر حاکمیت نداشت.

س- بله.

ج- و چون کیانوری مردی است تشکیلاتی و درعین‌حال ماجراجو و بهتر می‌تواند با شعارهای تند توده‌های تشنه حرکت را دور خودش جمع بکند و در انتخاب افراد اطاعت را ملاک می‌داند نه صلاحیت را، و مشتی هم هستند کاسبکار و یا فرصت‌طلب و از این خاصیت مضر و خطرناک کیانوری استفاده می‌کردند و می‌آمدند و همیشه یک نیروی این‌جوری با خودش داشت.