روایت‌کننده: آقای مصطفی لنکرانی

تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: وین ـ اتریش

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۸

 

 

س- آقای لنکرانی حالا که صحبت سازمان نظامی حزب توده ایران به میان آمد من می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم تا آن‌جایی که شما اطلاع دارید به اختصار تاریخچه تشکیل سازمان نظامی را برای ما توضیح بدهید و همچنین نقشی را که خسرو روزبه و دیگران داشتند. البته مطابق گفته‌های آقایان رهبران حزب توده که منتشر شده راجع به قتل حسام لنکرانی که در زمان دکتر مصدق اتفاق افتاده و قتل‌های دیگری که در داخل سازمان حزب توده ایران بعد از ۲۸ مرداد اتفاق افتاده برای ما صحبت بفرمایید.

ج- یک سؤال کوچکی است درباره یک مسئله وسیع تاریخی که البته مسئله تشکیلات افسری و روابط‌شان با مسائل انقلاب جناح چپ. البته می‌دانید که اطلاع دقیقی نه بنده و نه امثال بنده نمی‌توانند داشته باشند. چون از روز اول تشکیل خیلی محرمانه و خفیه بوده، خطر تعقیب بوده در کشوری که احزاب معمولاً ممنوع هستند از مشارکت در، افراد نظامی البته ممنوع هستند از مشارکت در حزب، در چنین شرایطی کوشش می‌شود که این افراد معدودی که از افسرها شجاعت می‌کنند به امور سیاسی می‌پردازند خیلی محرمانه وارد بشوند و کمتر در دسترس پلیس قرار بگیرند. ولی آن‌جایی که ما می‌دانیم پایه‌گذاری تشکیلات افسری در ایران از قبل از کودتای دویست و نود و نه شروع شده با تشکیل حزب سوسیال دموکرات است در ایران که به نام که پایه‌گذارش سلطان زاده و عرض کنم که حیدرعمواوقلی و دیگران هستند.

س- بله.

ج- و زمان رضاخان هم یک چنین تشکیلاتی وجود داشته که می‌توانیم سیامک را یقین داریم که جزو آن تشکیلات بوده، سرهنگ سیامک. و خود کامبخش هم یکی از افرادی است که در نیروی هوایی بوده پایه‌گذار این تشکیلات نظامی بوده. حالا این‌ها کی بودند، چند نفر بودند، چه می‌کردند، بر ما معلوم نیست و در این زمینه هم من یا کمتر مطلع هستم یا کمتر نوشتند که تا من مطلع باشم.

س- بله.

ج- ولی شرایط بعد از جنگ دوم جهانی شکست استبداد، فرار دیکتاتور، یا دیکتاتوری که انگلیس‌ها آورده بودند خودشان هم بنا به صلاح زمان بردندش، فرصتی داد که یک نصفه آزادی‌های دموکراتیک نسبی در مملکت باشد. طبعاً افسرها هم دست‌شان بازتر بود برای این‌جا و آن‌جا نقشی داشتن در مسائل مملکتی، و از جمله این تشکیلات مخفی نظامی وابسته به جناح چپ به کمونیست‌ها، فرصتی به دست می‌آورد تجدید حیاتی می‌کند. و البته در سال‌های ۲۰ و ۲۴ تا قبل از تا ۲۵ شکست فرقه که احزاب آزاد بودند، کنترل شدیدی استبداد بر مسائل سیاسی نداشت، این افسرها جسته و گریخته دیده می‌شدند. آدم با قیافه‌ای مثل مبشری آشنا می‌شد با قیافه‌هایی مثل فضل‌الهی و دیگران، این‌ها را آدم حدس می‌زد که تمایلاتی دارند و گاهی این‌جا و آن‌جا می‌دیدید که کنار ما هستند بدون این‌که خودی معرفی بکنند. که البته خیلی کوشش می‌شد استتار باشد برای نظامی‌ها دو دلیل اشکال ایجاد نشود یکی از لحاظ اداری یکی لو نروند وجودشان عندالزوم مورد استفاده قرار بگیرد.

س- شما تا قبل از لو رفتن سازمان نظامی اطلاع داشتید، فرض بفرمایید زمان دکتر مصدق، که حزب دارای شاخه نظامی است.

ج- نمی‌شد مطلع نبود خود دولت هم می‌دانست حزب شاخه نظامی دارد و یک بار هم چند نفر را سوءظن کردند مبشری را سوءظن کردند تبعیدش کردند به کرمان.

س- در چه سالی آقا؟

ج- در سال ۲۷ و ۲۸ و آن حدود.

س- بله.

ج- یا مثلاً آن عباسی که به شما گفتم از منزل ما گرفتند بردند خلع درجه‌اش کردند مشکوک بودند. ولی نمی‌دانستند که تشکیلات چه‌قدر وسیع است و نام و نشانی نبود. اعمالی رفتاری می‌شد مثلاً در سربازخانه‌ها تراکت منتشر می‌شد، عرض کنم که، بعضی از صاحب‌منصب‌های جوان مورد سوءظن بودند. چه‌بسا بعضی‌های‌شان هم متهم می‌شدند که تراکت منتشر کردند در سرابزخانه‌ها، با فلان گروهبان در ارتباط هستند. ولی مجموعاً سند زنده‌ای نبود ضمن این‌که شرایط مساعدی هم نبود. و بنابراین اجازه بدهید راجع به تشکیلات افسران بعد از لو رفتنش صحبت بکنم.

س- خواهش می‌کنم حتماً.

ج- همان‌طوری‌که می‌دانید، تا آن‌جایی که البته من می‌دانم، من باز باید تکرار کنم این‌ها اطلاعات من است راجع به مسائل بزرگی که شاید یک گوشه کوچکی از یک حوادث بزرگی باشد که شاید در آینده مورخ یک توجه اجمالی هم به این نظریات من بکند برای طرح و بحث در مسائل بسیار مهم وسیع. حالا، این را هم من با یک دنیا خضوع به شما اطلاع می‌دهم که این اطلاعات من است در کادر یک آدم کوچولو بی‌مقام. حالا همان‌طوری که می‌دانید البته قبلاً هم گفتم این‌ها اکثراً یک روابط معمولی که همه با ما دارند بعضی‌های‌شان داشتند. و از نحوه کارشان شجاعت‌شان در برخورد، یا بعداً گاهی لازم می‌شد که به ما مراجعه، می‌فهمیدیم که آن‌جا و این‌جا مثلاً خوب، عباسی در دوران بعد از اخراجش مرتب با ما در تماس بود هر وقت یادم می‌آید که در زمان سرتیپ زاده که رئیس اداره کارآگاهی بود یک دفعه از من پرسید «عباسی کجاست؟» گفتم، « من نمی‌دانم شنیدم پیله‌وری می‌کند بین‌ تهران و اصفهان.» در صورتی که شبش منزل ما زندگی می‌کرد.

س- بله.

ج- یک بویی برده بودند یک خبرهایی هست و از این‌که در ارتش این همه تبلیغات می‌شود روی میز رؤسا یا بالا سر شاه توی خانه‌اش اعلامیه حزبی می‌گذارند این‌ها تمام این عوامل تمام این اعمال تمام این تبلیغات ضد سلطنت و تحریک در ارتش نمودار این بود که می‌دانند. حالا، مسئله از این قرار است که عباسی قبلاً گفتم یا روزبه که گفتم، مبشری که معمولاً با ما خیلی ارتباط نزدیک داشتند این‌ها، این‌ها عباسی همان‌طوری‌که می‌دانید، شایع شد که در آن نزدیک…

س- خیابان صفی علی‌شان گفتید؟

ج- نخیر راه‌آهن، نخیر توی کار راه‌آهن تهران عباسی مورد سوءظن مأمور پلیس راه‌آهن قرار می‌گیرد. چمدان داشته خودش برادرش که کارگر ساده‌ای بود مقداری کتاب بوده. به‌هرصورت برادرش کتاب‌ها را می‌ریزد و فرار می‌کند عباسی با یک چمدان لو می‌رود، در حوالی غروب است، ظاهراً می‌برندش به کلانتری ۵ قنات‌آباد، آن‌جا می‌خورد به آن‌جا. می‌برند آن‌جا و چمدانش را باز می‌کنند و مدعی هستند که یک نقشه سعدآباد تویش بود. چمدان را باز می‌کنند و یک قدری شناسنامه عوضی هم داشته عباسی خوب، شناسنامه دیگری داشته اسم خودش نبوده. تلفن می‌زنند به فرماندار نظامی سرهنگ، ای داد و بیداد، داماد خدایارخان امیرلشکر اسمش یادم رفت بعد یادم می‌آید شاید. سرهنگ فلان می‌آید می‌رسد

س- مبصر آقا؟

ج- نه مبصر نه.

س- مبصر نه؟

ج- نخیر، نخیر، سرهنگ

س- امجدی؟

ج- نه، نه، نه، حالا یادم می‌آید سرهنگ این داماد سرلشکر خدایارخان بود، می‌رسد به عباسی می‌گوید، «سلام جناب سروان عباسی.» معلوم می‌شود همدوره بودند و هم مدرسه. می‌فهمند این عباسی است این آقای حسنعلی خان نیست. این سروان عباسی است ابوالحسن عباسی است. به‌هرحال عباسی را می‌برند به فرمانداری نظامی و از این‌جا مسئله عباسی و زندانش و تحقیق و تفتیش شروع می‌شود. که البته به زعم ما حزب می‌توانسته نجاتش بدهد، تعلل شده. یعنی با آن نیروی عظیم افسری که داشتند می‌توانستند فاصله کلانتری تا فرمانداری نظامی نجاتشان بدهند یا لااقل در زندان. همان‌طوری که بعدها توضیح خواهم داد روزبه را گرفتند به نام دکتر منوچهری بعد هم البته به پایمردی احمد برادرم که به وسیله سرلشکر اسمعیل خان شفایی انجام شد، رفتند پیش فرهاد و دیگری را به نام سرهنگ منوچهری به جای روزبه دیگری را آوردند بعد هم آزاد شد بعد بعدها فهمیدند روزبه بوده از چنگ‌شان فرار کرده.

س- بله.

ج- حالا به‌هرصورت عباسی را می‌گیرند، خلاصه مطلب حالا این حواشی باشد چون دیگران هم حتماٌ مصاحبه خواهند کرد.

س- بله این‌ها را نوشتند راجع به آقای عباسی و دیگران و این‌ها.

ج- بله، عباسی را گرفتند و چندی شکنجه دادند حتی احمدخان برادرش را بردند شکنجه دادند شلاق زدند و ظاهراً عباسی چند روزی مقاومت می‌کند و یک مصاحبه مشکلی که ما با او بودیم که گویا هنوز برخورد نکرده باشید در این مباحثات یا در این مصاحبه‌ها، بختیار زیرکی می‌کند در یکی از برخوردهایش با روزنامه‌نگارها می‌گوید، «آقا این مسئله چیزی نیست. یک چند تا افسر هستند ظاهراً مشکوک هستند مسئله مهمی نیست.» به نظر من از این طریق است که گروه کیانوری غافل می‌شوند تصور می‌کنند که دولت تصمیم ندارد مسئله را گنده کند با این بیان بختیار که مسئله مهمی نیست، این‌ها تصور می‌کردند یعنی که می‌خواهیم اغماض کنیم درحالی‌که خیر می‌خواستند گول بزنند تا بتوانند شدیدتر تعقیب کنند به همه مسئله دسترسی پیدا کنند. از این جهت هم که و باز این را اضافه کنم در خلال این اوضاع و احوال که شایع بود که عباسی می‌تواند و مقاومت خواهد کرد روزبه مدعی می‌شود «خیر عباسی نیروی مقاومی است و تسلیم نخواهد شد.» صورت و دفاتر را برمی‌گردانند به همان نقطه‌ای که قبلاً برده بودند که قبلاً بوده. که عباسی بعد از ده پانزده روز که شروع به اقرار می‌کند اول آن بایگانی خیابان صفی علی‌شان را نشان می‌دهد خیابان خانقاه و صفی‌علی‌شان را نشان می‌دهد که سرگرد فولاد دژ یک تیر هوایی در می‌کند که بلکه این آقایان آن‌جا متوجه بشوند در بروند. ولی متأسفانه غفلت خواب خرگوشی خوش بینی اضافه بر حد، بالاخره می‌مانند و تمام بایگانی سازمان افسری و دو سه‌تا از صاحب‌منصب‌ها و مرتضی کیوان بزرگوار آن‌جا لو می‌روند. من یک‌روزی با خواهر مرحوم دکتر فاطمی که دو سال پیش مرحوم شد رفتیم همان روزها دادرسی ارتش پیش سرهنگ جاوید که بعدها رئیس دادگاه خود من شد، آذربایجانی بود و همیشه هم یا دم می‌آید جلو رفتیم بلکه بتوانیم برای فاطمی اقدامی بکنیم. آن به من گفت که دو مطلب را گفت او، یکی گفت، « عباسی لو داده نصیری قرآن برده از طرف شاه قسم داده به او.» و مطالبی می‌گوید. البته بعد هم شوخی کرد که «من معتقدم سه چهار نفر را توی مملکت بکشند مملکت راحت می‌شود مصطفی و مرتضی و احمد لنکرانی را باید بکشند برای این‌که همه‌جا اسم شما توی همه مسائل هست ولی خودتان آزاد هستند.» حالا شوخی و جدی با هم بود. و او به من اطلاع داد که عباسی را بردندش باغ مهران، من بودم با خواهر مرحوم دکتر فاطمی، چیز کنند و لو داده. البته از این تاریخ عباسی با یک عذر موجهی اقرار می‌کند به این امید که در ظرف این ده پانزده روز تعلل و تأخیر و تسامح و تحمل شکنجه شاید این آقایان تمام آثار را از بین برده باشند. بالاخره به این‌ها دروغ گفته بود و بردند. ولی غافل از این‌که هیچ چیزی دست نمی‌خورد و با نشانی که داشتند می‌آیند به چیز دنبال دفتر.. حالا این‌جا نکته دقیقی است که مربوط به اطلاعات شخص بنده است.

س- خواهش می‌کنم.

ج- به این معنی که روزی من توی خانه نشسته بودم طاهره، نکته دقیقی است من چون دوست دارم مورخ آینده این مسائلی را که من امروز می‌گویم دو سه‌تایش را روشن کند، طاهره خانم احمد حسامی که اگر یادتان باشد در یک نواری هم یادی از او کردم.

س- بله.

ج- به من تلفن زد که، «مصطفی آمدند خانه ما احمد را بردند عباس جعفری را هم بردند یک دانه کلید دست‌شان است دنبال یک چیزی می‌گردند به کمدها امتحان می‌کنند.» من به فراست دریافت خانه یکی از صاحب‌منصب‌ها که اسمش متأسفانه حافظه‌ام یاری نمی‌کند در همان حدود خیابان فروردین و نزدیک خانه این‌هاست. بعد معلوم شد که بله این کلید را از جیب عباس گویا گیر آوردند یا از یک جای دیگر عباس باز آدرس عوضی داده. ولی جایی است که دفاتر حزبی آن‌جاست. من بلافاصله چون آن روزها با اطلاعات حزب در ارتباط بودم با تلفنی که داشتم به آقا فخر میررمضانی تلفن کرد تلفنی جریان را اطلاع دادم که همچین حادثه‌ای رخ داده و این‌ها کلید دارند دنبال یک جایی می‌گردند. سربسته هم گفتم «تصور می‌کنم خانه یکی از صاحب‌منصب‌های شما آن نزدیک‌ها باشد. حالا این برای من مهم است من به موقع خبر دادم. این فاصله یک ساعت آیا واقعاً نتوانستند نجات بدهند یا تعللی شده، یکی از مسائلی است که. به‌هرحال از این طریقی که مرحوم مبشری را می‌آورند و اسناد را می‌آورند و مبشری دو دفعه قصد انتحار دارد آن‌وقت. به‌هرحال اسناد خوانده شد کار ندارم، حالا رمزش را مبشری مجبور می‌شود، حالا مجبور می‌شود یا چه می‌شود، بالاخره دفاتر خوانده می‌شود و کیانوری یکی از خطاهای هیئت اجرایی است که به این رفقا گفته بوده خودتان را معرفی کنید مسئله مهم نیست. تعدادی از این‌ها با پای خودشان رفتند خودشان را معرفی کردند و سازمان افسران با این کیفیت خیلی رنج آور خیلی مضحک لو رفت و محاکمه و عرض کنم به حضورتان که اعدام و همه آن مسائلی که دیگر مخفی نیست.

س- بله.

ج- یکی این مسئله است که من دوست دارم ببینم که چه کسی تعلل کرده، یکی این است که من با یک استواری از زمان دکتر مصدق در فرماندار نظامی آشنا بودم اهل شمال بود اسمش را نمی‌گویم این یک مرد خوش‌قلب پولکی بود ماشین نویس فرماندار نظامی بود. این گاهی اخباری را به من می‌داد وقتی ماشین می‌کرد مثلاً آقای دکتر فلان را بگیرید فلان خانه را تفتیش کنید این به من می‌گفت، «رفیق مثلاً فلان‌کس را امروز می‌خواهند بگیرند من ماشین کردم.» یک ده تومان بیست تومان می‌گرفت ما هم به حزب اطلاع می‌دادیم یارو خانه‌اش را خالی می‌کرد. از جمله خبرهایی که این به من داد گفت که «سبزواری» که قبلاً در روزنامه «مردم» گرفته بودندش، که با روزنامه گرفته بودندش، «توی زندان لو داده و محل روزنامه «مردم» را نشان داده.» من باز این اطلاع را به موقع به اطلاعات حزب رساندم که، «آقا قرار است بریزند داودیه محل روزنامه مردم را نشان داده سبزواری و قرار است بریزند.» فاصله این خبر تا هجوم سه ساعت است. حالا این سؤال مطرح است در این سه ساعت می‌شد کاری کرد یا نمی‌شد کاری کرد؟ چون آن‌جا من همیشه با ایرج اسکندری که این‌جا صحبت می‌کردیم می‌گفتیم در حزب ما یک ترمز هست این ترمز را باید پیدا کنیم گاهی در موقع مقتضی رها می‌شود در موقع غیرمقتضی گرفته می‌شود. نمی‌توانیم بفهمیم کدام گوشه در کدام نقطه تاریک، توی کدام زاویه بیروحی این ترمز را کار گذاشته بودند. حالا یکی از مسائلی‌ست که این هم باید روشن بشود. فاصله هجوم به روزنامه «مردم» در داودیه سه ساعت است و در این سه ساعت من اطلاعم را اطلاع داده بودم که سبزواری ضعف نشان داده لو داده تهدید به مرگش کردند. که بعد البته می‌دانید ریختند به… آن‌ها دیگر

س- بله.

ج- مستقیم. حالا داستان افسرها که یک عده‌اشان فرار کردند معرفی قرار شد نشود بعضی‌های‌شان از جمله کسانی که تابستانی بود بعد از جریان افسری، قبلاً هم به شما گفتم منزل من و برادرهایم پناهگاه رفقا بود حتی بعد از ۲۸ مرداد صدر مدیر «قیام ایران» که در سوهانک منزل برادر من احمد مخفی بود پیش مادر من آن‌ها بودند، یک بار نظامی‌ها ریختند خانه را محاصره کردند خوشبختانه آن‌موقع آمدند که صدر را گیر نیاوردند احمد را بردند و بعد رها کردند. حالا چون آن‌جا جوری بود می‌آمدند یک گوشه صدر «قیام ایران» قایم بود. یک دفعه روزبه قایم بود این ور. قدوه قایم بود آن ور، حسن خاشع خانه مرتضی بادر من بود. خیرخواه این‌ور بود. بالاخره جوری بود به قول کیانوری یک جمله قشنگی داشت، گفت، « خانه‌های بمب خورده را فعلاً استفاده بکنید تا دفعه دوم بیایند خانه شما را تفتیش کردند آزادید فعلاً از آن استفاده بشود.» چه بسا من به خاطر می‌آوردم مثلاً کمیته مرکزی توی خانه من تشکیل بود من خودم پیش بختیار نشسته بودم آن‌جا چایی می‌خوردم از آن‌جا تلفن می‌زدم صحبت می‌کردم، «خوب ننه، کی مرا می‌خواست؟» یعنی راحت بنشینید کارتان را بکنید. حالا از این کارها خیلی می‌شد. یا این کار را حتماً مرتضی می‌کرد احمد می‌کرد دیگران می‌کردند. این مسئله که من یک شبی تنگ غروب بود دیدم در می‌زنند مردی که اهل آن هم شمال بود اسمش یادم رفته گفت، « یک رفیق صاحب‌منصبی ارتباطش قطع شده و این با من است می‌خواهم بیاورمش تو.» گفتم، « نه بابا جون تو را خدا ولم کن ما هزارتا فحش داریم می‌خوریم.» نخواستم به او بگویم آن پایین من خودم دوتا مخفی دارم. گفتم، «نه» گفت، «نمی‌شود.» گفتم، « خیلی خوب.» آمد من بردم یک اطاق کوچکی داشتم مال خودم بود تلفنم را هم گذاشتم بغل دستش. بعد معلوم شد اسمش آقای سرگرد یاوری از اهالی ارومیه است البته رضائیه بعدی.

س- بله.

ج- صحبت کرد، خوب از لهجه آذربایجانی‌اش. پیشنهاد داد، گفت، « هنوز هم دیر نشده ما چند نفر صاحب‌منصب‌ها که بنا است خودمان را معرفی کنیم مسلح برویم به اطاق بختیار و هدایت وزیر جنگ و آزموده و رئیس شهربانی تق‌تق این‌ها را بزنیم شرایط اجتماعی هم مناسب است.» من خوب دقت کردم این ترور نیست یک تاکتیک انقلابی است برای این‌که همه مردم توی خیابان بودند حکومت جا نیفتاده بود و حزب توده هنوز متلاشی نشده بود نیروی مصدق هنوز در انتظار یک حرکت و قیامی بود، خود لو رفتن افسرها مردم را دچار یک عصبانیت و بهت کرده بود، چنین نیرویی چرا عاطل و باطل مانده بود و به‌هرصورت. البته آن شب گذشت و صبح آمدند بردندش و من هم یک کتی داشتم که گفتم «می‌شناسندت با لباس پیراهن سفید.ن و پوشید و رفت. من این اطلاع را هم دادم باز به رفقا یاوری چنین اعتقادی داشت. البته من نمی‌دانم به بالاها رسید یا نرسید؟ گویا تسامح شد تعلل شد. حالا چرا شد، چرا نشد؟ آن هم اطلاعی است که خواستم بگویم. که بعدها البته یاوری فرار کرد آمد رفت آلمان دموکراتیک و بعد روش چینی پیدا کرد و بعد جبهه‌ای شد و

س- بله.

ج- خوب حالا آن‌هایش هم مسائل مخفی. این هم یک نکته‌ای‌ست که من شخصاً از سرگرت یاوری داشت. در هر صورت گروه اول افسرها اعدام شده بودند من این وسط‌ها می‌آیم روی پرونده خودم.

س- خواهش می‌کنم.

ج- محومیت. در ۱۱ اسفند نه ۹ اسفند، می‌دانید ۹ اسفند دست آن‌ها بود، از ۱۱ اسفند ما به خیابان رفتیم.

س- بله.

ج- چون تظاهرات وسیعی علیه شاه و توطئه‌اش به‌عنوان رفتن و بعد هم به گروه چاقوکش‌ها خبر دادن و بهبهانی را آوردن از نرده‌های کاخ سردر سنگی رفته بود بالا و آن

س- بله آن‌ها را همه را نوشتند و ما توی مصاحبه‌ها داریم.

ج- بله.

س- آن چیزی که

ج- همان ما هم در

س- آره، به خودتان مربوط می‌شود.

ج- بله ما در این تظاهرات صبحش دم دانشگاه با عده کمی مشارکت کردیم که البته با کمال تأسف برخوردیم به مخالفت رفقای نیروی سوم‌مان و ولی خوب، ما برای این‌که تصادمی ایجاد نشود حرکت کردیم بعد معلوم شد که من عوضی آمدم من مأموریتم چهارراه حسن‌آباد است جلوی «جمعیت آزادی ایران». آمدم که یادم می‌آید آقا فخر میررمضانی و امان‌الله قریشی، «کجایی؟» گفتم، «ما…» گفت، « برادر تو دانشگاه قرار نبود بروی.» به‌هرحال آمدیم که می‌توانم به شما با اطمینان بگویم، گزارش مأمورین همان است، در حدود چهار پنج هزار نفر از دم چهارراه حسن‌آباد قرار شد برویم به بهارستان طبق معمول محل به محل. ما راه افتادیم و اولین شعار «ملت پیروز است.» آن‌جا داده شد. «ملت پیروز است.» که البته سخنرانی می‌شد که، «شاه باید بماند ما هم می‌گوییم باید بماند محاکمه شود. گستاخی‌ای بود علیه سلطنت. ما آمدیم تا نزدیکی بیمارستان نجمیه، خوب دقت بفرمایید، سرگرد فضل الله مقدم، ستوان یکم کریمی، یک ستوان یکی خیلی بی‌تربیتی، نمی‌دانم صابری یا همچین اسم ها، آمدند سراغ من، مختار شوفر رئیس کلانتری ۳ هم با او بود. آمد که، «قای لنکرانی به این جمعیت بگویید که متفرق شوند.» گفتم، « آقاجان بنده وکیل باشی نیستم من یکی از افراد این جمعیت هستم.» در حین این مذاکرات هنوز جمعیت متوقف است تا نتیجه مذاکرات را بداند. در این فاصله کم یک باره من دیدم که فضل‌الله مقدم دستش را گرفت به پهلویش و معلوم شد یک دشنه به او زدند از پشت. رفت و وسط چهارراه یوسف‌آباد که دست به پهلو رفت سوار ماشین بشود به مختار راننده‌اش گفت «به آقای لنکرانی توهین نکنید، ببریدش کلانتری.» بنده را گرفتند بردند که هیچ اطلاعی بنده از ماجرا ندارم. بردند که البته بردندم توی اسلحه‌خانه کلانتری نشاندند خیلی محترمانه. من موقعی که توی اسلحه‌خانه کلانتری نشسته بودم دیدم از پشت پنجره که نیروی سومی‌ها با تظاهرات ضد شاه از جلوی خیابان نادری دارند رد می‌شوند بروند پایین ولی صدای تیر و تفنگ هست هیاهو خیلی زیاد است که دیدم بله یکی پس از دیگری جوان‌ها را می‌زنند و می‌گویند و خونین می‌کنند و می‌آورند تو. در این موقع آمدند مرا از پاسدارخانه خواستند به زندان کلانتری، فهمیدم که شکل کار عوض شده. یک مختار که باید یاد خیری از او بکنم، راننده فضل‌الله مقدم چون کمک می‌کردیم به این‌ها، آمد گفت، « فلانی یک کار کن زود بروید اوضاع خراب است.» من وقتی نشستم دیدم دوتا دژبان گردن‌کلفت آمدند در اطاق مرا باز کردند یک نگاهی به من کردند و یک سری تکان دادند رفتند که من البته داد زدم که، «آقای رئیس کلانتری،» ها، نکته‌ای، پس از این‌که فضل‌الله مقدم دشنه خورد به جای او سرهنگ دو بهنام رئیس موقت کلانتری شد که داستان دارد آشنایی ما با سرهنگ بهنام و رئیس کل

س- متوجه شدید که دشنه را کی زده بود به ایشان و برای چه؟

ج- نه هنوز معلوم نیست، هیچ. این یکی از موارد تاریک است. مرا بردند اطاق سرهنگ بهنام با سروان ابراهیم که صورتش هم زخمی شده بود و یک سروان دیگری بود حالا بعد می‌گویم، ما را بردند آن‌جا و گفت، « تا زود است برو از کلانتری نمی‌توانم از جانت دفاع.» چه شد؟» گفت، « اوضاع خراب است خیلی هم خراب است.» آمدیم پایین و یک سروان بی‌تربیتی شروع کرد به فحاشی کردن، البته فحش‌های چارواداری به استالین و لنین و از این حزب‌ها. دیدم خیر محیط خیلی آشفته است هی می‌آورند دختر پسر صدای ضجه است زیادی را هم چپاندند توی زیرزمین کلانتری ۳. مرا سوار ماشین کردند بردند به فرماندار نظامی. سؤال، «شما کی هستید؟» گفتم، «اسم من حسن موسوی است.» مأمور آمد گفت، « اه آقای لنکرانی.» گفتم، « شما از کجا می‌دانید من کی هستم؟ مرا گرفتند از کلانتری آوردند این‌جا.» به‌هرحال بنده ماده ۵ برایم صادر شد بردند به زندان قرنطینه موقت. این را داشته باشید. ماده ۵ صادر شد و ماندیم و بعد از آن‌جا بنده را بردند به زندان که آن‌جا تلگرافاتی شد و بردندم به زندان باغشاه و از آن‌جا می‌دانید که قبلاً می‌گویم زندان باغشاه که بعدها آشپزخانه هنگ باغشاه بود در گذشته محلی بود که مشروطه‌خواهان را محمدعلی‌شاه آن‌جا شکنجه داده بود و شلاق زده بود.

س- بله.

ج- من از آن‌جا تلگراف زدم، زندان بغشاه، آشپزخانه سابق، نمی‌دانم لشکر فلان، مقتل سوراصرافیل و دیگر. آدرس دادم وقتی تلگراف اعتراض. که البته باز داستان دارد مرا از آن‌جا بردند به زندان قصر همه‌جا خوب محیط آماده بود تلگرافات بود اعتراضات بود. به‌هرصورت بعد از سه ماه که من زندان بودم احمد برادرم با حسین فاطمی چون با هم (؟؟؟) با هم حرف می‌زدیم همان‌جوری کوتاه با هم مثل به تو می‌گویم مثلاً لطف کردید

س- بله، بله.

ج- اجازه دا دید ضیا بگویم مصطفی بشنوم این‌جوری بود روابط ما معمولاً با مردم. احمد به ضیا مراجعه می‌کند او هم می‌رود به مرحوم دکتر مصدق می‌گوید.

س- احمد به کی مراجعه می‌کند؟

ج- حسین فاطمی وزیر خارجه که، «آقا مصطفی را آن‌جا نگه داشتید که چی آخر؟ آخر که چی؟» بعد هم مصدق هم می‌گوید، «خیلی خوب.» تمام شد بعد هم من یک ضامن پنجاه‌هزار تومانی می‌دهم پسر مرحوم سیف‌الله خان باوند شروین باوند ضامن من می‌شود من می‌آیم بیرون. خوب تمام می‌شود پرونده بسته می‌شود تا بعد از دستگیری افسران مقارن، بله درست است، فاطمی لو رفته بود. یک روز ما نشسته بودیم یک دعوت‌نامه‌ای از دادگاه جنحه فرماندار نظامی برای من آمد «غیرنظامی مصطفی…» طبق همان فرمول. من به قاسم لنکرانی که دکتر بود و وکیل عدلیه بود نشان دادم، گفت، « چیزی نیست.» پاشدیم رفتیم به باغشاه به شعبه، به‌اصطلاح قضایی فرماندار نظامی، سرهنگ به‌آفرین دادستان بود و سرهنگ شهریاری رئیس دادگاه. من رفتم پیش سرهنگ شهریاری که گیر هم بود بعدها شنیدم، مرد بدی نبود. گفت، « آره این پرونده را فرستادند ما رسیدگی کنیم مربوط به ۱۱ اسفند است روزهای ۹ و یازده اسفند است. چیزی نیست.» خیلی خوب. گفت، « پس کی می‌آیی پرونده را بخوانی؟» گفتیم، « هفته دیگر می‌آییم پرونده خوانی.» ما که از آن‌جا آمدیم بیرون هفته بعد که رفتم با قاسم لنکرانی پسرعمویم و وکیل مدافعم پیش سرهنگ شهریاری، گفت، « پرونده را از من گرفتند. من، دم صلاحیت دادم در صلاحیت دادگاه جنایی فرماندار نظامی است.» رفتم پیش به‌آفرین با یک زیرکی خاصی گفت که، «فلانی پرونده را از ما گرفتند. کار شکلش عوض شد. آمدیم و بعد از چندی محکمه و فرمانداری نظامی مرا احضار کردند برای دادگاه. رئیس دادگاه این محکمه توی خیابان سوم اسفند بود در آن عمارت قزاق خانه‌های قدیم که کارپردازی ارتش بود.

س- بله.

ج- البته من قرار بود قبلاً سرلشکر میرجلالی اسمعیل خان شفائی و سرلشکر کیکاوسی را وکیل بگیرم. ولی با مراجعه‌هایی که احمد برا درم به نصرالله زاهدی که خیلی نزدیک سرتیپ نصرالله زاهدی کرد، قرار شد بر این‌که ما کوتاه بیاییم آن‌ها هم کوتاه بیایند غافل از این‌که دارند این‌جا ما را نیرنگ می‌زنند به ما. بله، به‌هرصورت بعد هم ما رفتیم و قرار شد که به وکالت تنها قاسم لنکرانی اکتفا بشود هیاهویی نشود چون سرتیپ نصرالله زاهدی به احمد قول داده بود که دولت نظری ندارد در این مسئله، نظر خاصی ندارد. ولی غافل از این بودند که بختیار نظر خاصی دارد. به‌هرحال ما رفتیم دادگاه و پرونده ما را آوردند گویا چهارصد و چهارده صفحه یا پانصدوچهار صفحه هم پرونده رکن دو مرا ضمیمه کردندکه به قول قاسم لنکرانی، گفت، « اگر تمام پرونده‌ها از بین برود این پرونده کافیست برای افتخار و شرافت.» مال هر کدام علیحده بود مال احمد و مرتضی و مال من. به‌هرصورت ما نشستیم آن‌جا و پرونده‌ها را خواندیم. وقتی که قاسم پسرعموی من گفت، « معلوم می‌شود خوشبختانه این موکل من محاکمه سیاسی می‌شود و پرونده رکن دو این‌جا آمده.» فردا که رفتیم پرونده رکن دو را برده بودند. دو روز پرونده‌خوانی شد طبق مع مول و در غروبی جلسه تشکیل شد. اتهام این بود دارم اگر بتوانم در امروز و فردا آن متن که به‌اصطلاح، حکم صادره را به شما بدهم، ادعا این است که غیرنظامی مصطفی لنکرانی در روز فلان جمعیت انبوهی را راه می‌اندازد و به دستور وقتی که مأمورین فرمان تفرقه می‌دهند نمی‌دهد و شعار زننده، «مرده باد سلطنت» موجب تحریک مأمورین می‌شود و در نتیجه این تحریک یک سرپاسبان اکراد کشته می‌شود و ایشان یکی می‌دانید که زمان، این را هم باید اضافه کنم، مرحوم دکتر مصدق با استفاده از قانون اختیاراتی که مجلس به او داده بود یکی از قوانینش همین ماده بود که من محکوم شدم.» هر کس به وسیله اوراق چاپی، نطق و خطابه موجب تحریکی بشود که در آن تحریک جنایتی جنحه‌ای رخ بدهد مجازات محرک مساوی است با مجازات مباشر، مباشر قتل.»

س- بله.

ج- به عنوان محرک اغوا از مباشر. بنده متهم بودم به این‌که نطقی کردم و مردم را تحریک کردم و در نتیجه این تحریک سرپاسبان اکراد کشته شده، یک. دوم عضویت در حزب توده ایران و ضدیت با سلطنت. داستان طولانی داد و سط‌ها دادگاه را تعطیل کردند به این عنوان که من نوشته بدهم. به من مراجعه کردند که یک نوشته‌ای بده شبیه نوشته دکتر تقی رضوی که می‌نویسد عضو حزب توده نیستم. دیگر فعالیت حزبی نمی‌کنم و فلان. گفتم «آقا من عضو حزب توده نیستم و نبودم و چنین نوشته‌ای نمی‌توانم بدهم.» و لاجرم روز بع د که محاکمه شد، اگر خطا نکنم، دو روز یا سه روز یا یک روز بعد از شهادت مرحوم دکتر فاطمی بود. چرا؟ دلیل دارم چون در دادگاه من همان سرهنگ جاویدی که مدعی بود ما باید کشته بشویم تا مملکت راحت بشود، این رئیس دادگاه بود. سرهنگ هیئت پسر مرحوم علی هیئت بود. سرهنگ حریری بود که همین که بعدها به من گفت که، «از فاطمی مثل گاو خون می‌رفت.» معلوم می‌شد که یکی از مأمورین اعدام فاطمی هم است ضمناً رئیس دادگاه بنده هم هست، عضو دادگاه. دادگاه تشکیل شد و قبلاً جالب است که سرگرد مقدم که بعدها شد فرماندار نظامی بازپرس من بود.

س- ناصر مقدم.

ج- ناصر مقدم، که من آن‌جا، خیلی خوش‌تیپ و خوش‌رو بود، آن شعر حافظ را خواندم من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف تا به حدی‌ست که آهسته دعا نتوان کرد گفتم، «شایسته قیافه مظلوم و نجیب شما نیست که برای من تقاضای اعدام بکنید در صورتی که خود شما بازپرس من بودید آن ایام.» حالا، روز بعد نیامد سرگرد خشاب برادر سرتیپ زنگنه شد دادستان من. این را هم داشته باشید. اتهام، حالا من داستان از این قرار است و رئیس کلانتری در بازپرسی بعدی قبول کرده که من فقط گفتم، « ملت پیروز است.» من نه تحریک.» گفت، « نخیر.» وکیل مدافع دادستان گفت که مأمورین از نفوذ خانواده لنکرانی‌ها ترسیدند و چنین مسئله‌ای را تأیید نکردند.» گفتم، « آقا وقتی مدعی که سرگرد فضل‌الله مقدم است می‌گوید لنکرانی گفت فقط، ملت پیروز است، من دستور دادم ببرندش، این چطور از من می‌ترسد؟ در صورتی که در آن پرونده.» به‌هرصورت بعد هم مدافعاتی شد که به من گفت، « شما نفرمودید، «عین جمله‌اش است سرهنگ جاوید که، «شما نفرمودید، حضرتعالی نفرمودید راجع به توهین به مقام سلطنت چه می‌گویید؟» گفتم، « والله من با هر گونه توهینی مخالفم حتی توهین به افراد ساده.» گفت، « خود این قیاس خود این…،» اصطلاحی به کار برد، «خودش توهینی است این مقایسه.» گفتم، «آقاجان.» راجع به قانون اساسی گفتم، «من قانون اساسی را احترام می‌گذارم. حتی همان‌طور که قانون سرقت محترم است. قانون جنایت محترم است. قانون اساسی مادام که به آن تجاوز نشده من احترام می‌گذارم.» گفت، « هیچ‌کدام این‌ها جواب بنده نبود.» خیلی مؤدبانه صحبت می‌کرد، این را هم باید بگویم. گفتم، «حالا من چه کنم که جواب بنده سرکار را قانع نمی‌کند.» خیلی کوتاه. کی‌اک شهادت داده، کی‌اک این‌جوری شده. به‌هرصورت رفتند به شور. ما دیدیم نوشتند پانزده سال حبس، اعدام دو درجه تخفیفی که به علت عدم سوءسابقه، یکی هم به علت دیگر و پانزده سال زندان. من زیر حکم نوشتم، از این حکم ظالمانه تقاضای فرجام دارم. دارم می‌رسیم به این مسئله فرار من. از این طریق بود که من با احمد و برادرم و مرتضی و حزبی‌ها تماس گرفتیم، گفتم، « در این شرایط اختناق که هر کسی را می‌گیرند سؤالات دیگری می‌کند هیچ صلاح نیست ما به زندان برویم.» تنها خود زندان نبود چون روز شکنجه و فشار و افسرها لو رفته بودند من هم توی اطلاعات حزب کار می‌کردم و خوب، چه اصراری بود به پای خودمان به شکنجه‌ای برویم که معلوم نیست چه‌جور از آب درمی‌آییم. منطق هم حکم نمی‌کرد. قرار شد من فرار کنم. یک خانه‌ای داشتم اجاره کرده بودم داستان دارد آن خانه را صاحبخانه آمد و به او دادیم و پولی به ما داد و کرایه را نگرفت و تلفنی داشتیم فروختیم مشکل من در این بود که هر کس می‌رسید می‌گفت، « در برو.» نمی‌توانستم می‌خواهم بروم، می‌گفتم، « نه می‌خواهم بروم دادگاه تجدیدنظر. تا یک‌روزی به مناسبتی باز پیش بختیار رفتم نمی‌دانم چه‌کار داشتم، گفت، « خواندم حکم را خیلی باید در تجدیدنظر هردوی‌مان تجدیدنظر کنیم.» گفتم، « بله در تجدیدنظر فکری می‌کنیم.» البته من تصمیم فرار داشتم. گذرنامه مادرم را به وسیله مرد محترمی که در این‌کارها تخصص داشت و برای حزبی‌ها گذرنامه جعل می‌کرد ما اسمش را گذاشته بودیم شهربانی متحرک، برداشتیم کردیم مهندس احمدزاده. بنده با گذرنامه مادرم قرار شد فرار کنم. چیزی نداشتم هر چه داشتم فروختم. فروختنی نداشتم گلدان زیاد داشتم گلدان‌هایم را بخشیدم به آلمان آن زن هنرمندی که بعدها زن سایه شد که همه این‌ها دادم به خانه مادرم، خواهرم. به‌هرصورت، در حدود هشت نه هزار تومان پول در مجموع داشتم که هزار تومانش را یکی از رفقایم داد یک مقداری هم احمد کمکم کرد. یک مقداری هم از اداره بانک صنعتی که کارمندش بودم مساعده گرفتم. در حدود چهارهزار شیلینگ یا پنج‌هزار تومان پول داشتم حالا می‌گویم که شلینگ. و این پول را هم گذاشتیم پیش عمویمان فرستادند بغداد بغداد بگیریم. این را این‌جا داشته باشید. در خلال این ایامی که من در تدارک فرار بودم قرار شد پسرعموی من شریف لنکرانی که معروف حضورت هست.

س- بله.

ج- او را هم من با خودم بیاورم به دو دلیل، یکی آن هم قبل از این‌که لو برود بیاورم و یکی هم تنها نباشم. رفتیم و به وسیله حائری زاده اقدام کردیم و بعد هم رفتم به دیدار دکتر بینا که یک وقتی رئیس کارگزینی سازمان برنامه بود که استاد دانشگاه هم بود اقدام کردیم نوشتند، «ایشان می‌توانند بروند مسافرت حتی از دانشگاه هم مانعی ندارد.» حائری‌زاده هم اقدام کرد پاسپورت برای ایشان گرفتیم. به‌هرحال قرار شد بنده فرار کنم. خیلی خوب. شبی بود و خیلی ساده یک کیف کوپکی و یک مقدار پول کم و گذرنامه و خصوصیات‌مان را دادیم به شریف قبل از من رفت به کرمانشاه با تی‌بی‌تی. من هم خودم صبح آمدم سوار یکی از این اتوبوس‌ها تازه آورده بودند آلمانی، سوار این‌ها شدم و به مقصد کرمانشاه خیلی ساده. حالا داستان دارد دم دخانیات معلوم شد که ماشین را بی‌آب آوردند بیرون و به اشکال برخورده و ما دو مرتبه برگشتیم به شهر و توی خیابان سوم اسفند و دومرتبه با مادرم که تلفن زدم دیدم دیگر صدایش درنمی‌آید از غم. خوب مادر است ناراحت است، مهم نیست حالا، همه مادرها ناراحتند.

س- بله.

ج- حالا، بعد هم یک خانمی که به من محبت داشت این هم با ماشینش همین‌طور گریه‌کنان دنبال من بود ببیند کی من خارج می‌شوم و به‌هرصورت، بعد معلوم شد که حادثه‌ای نیست ماشین را بی‌آب آوردند. پنج ساعت تأخیر داشت. این‌جا نکته‌ای‌ست. من با پنج ساعت تأخیر از تهران حرکت کردم در صورتی که بایستی شش بعد از ظهر به کرمانشاه می‌رسیدم که منتظرم بودند ساعت یازده و نیم دوازده شب وارد شدم. حکومت نظامی هم بود پیاده شم آناً یک پلیسی را صدا کردم که، «پلیس.» گفت، « بله.» گفتم، « منزل چیچی السلطنه کجاست؟» می‌شناختش و دستی بلند کرد و احترام، برد آن‌جا پنج تومان هم به او دادم و وارد خانه شدم. دیدم بله بیچاره‌ها عرق‌شان روی میز است شام خوردند و نشستند منتظر هستند، «کجا؟» گفتم، «هیچ ناراحتی نداشتم حادثه این‌جوری بود و ماشین را بی‌آب آوردند وارد شدم. حالا به‌هرصورت سرتان را درد نیاورم، قرار شد صبحش، من این نکته را تعمد دارم، صبحش قرار شد که با آن مرد متنفذ کرمانشاه برویم به مرز، که او با استفاده از آشنایی‌هایش بتواند مرا با گذرنامه مجعول رد بکند. ماشین سواری گرفتیم و نزدیک‌های بعدازظهر بود رسیدیم به مرز خسروی. آقایی بود به نام آقای نجومی گویا رئیس مرز و گمرکات مرز بود. منزل او وارد شدیم گلابی و پرتغال و این حرف‌ها گذاشته بود پاسپورت مرا گرفت پرتاب کرد شروع کرد به عیب‌جویی‌ها یغیرموجه به گذرنامه شریف پسرعموی من که من مداخله کردم، «آقا ایشان.» گفت، « آقا من با سرکار صحبت نکردم با ایشان آقای لنکرانی دارم صحبت می‌کنم.» بعد آن مرد محترمی که با ما آمده بود اشاره کرد، «تو چه کار داری؟» آمدیم بیرون و گفت، « من خودم می‌آیم تا گمرک»، بعد گفت، «من تا مرز می‌آیم.» همان‌طور که تا مرز می‌آمدیم نکته‌ای که خیلی جالب است ظریف است ذوق انگیز است و این صحبت‌های هموطن‌ها را به خاطر می‌آورد و من فراموش نمی‌کنم، وقتی سوار این ماشین سواری شدیم من و شریف عقب بودیم و آن مرد به‌اصطلاح پارتی ما جلو بود توی آینه به شریف لنکرانی گفت که، «آقای شریف لنکرانی با این آقایان لنکرانی معروف چه آشنایی دارید؟» گفت، « پسرعمویم هستند.؟» گفت، « مرتضی و مصطفی و این‌ها را هم؟» گفت، « بله.» حالا داستانی گفت که من مشکلی داشتم و رفتم سازمان برنامه و یک کسی مرا به مصطفی لنکرانی معرفی کرد و او هم رفت اطاق سرمهندس ایروانی و سفارش کرد و من توی آن کار چهار پنج هزار تومان گیرم آمد دیگر رفتیم. حالا من به او گفتم، « ما را شناخته این.» وقتی پیاده شد آن مرد محترم گفت، « آقا شناختم.» گفتم، « معلوم است.» بوسیدند و گریه کرد و من هم البته از وطنی کنده می‌شدم به آن عادت داشتم طبعاً حساس بودم رقت داشتم اشک‌مان ریخت روی شانه همدیگر و بعد هم گفت، « ناراحت نشو سرهنگ آزمین این‌جا رئیس پاس مرزی است اگر هم حادثه‌ای بشود تحویلت نمی‌دهیم چون می‌دانم چیزی نداری. روزنامه اطلاعات که محکومیتت را نوشته. من همه این اداها را درآوردم تو نراحت نشوی.» البته ماند و تا ما سوار، ها، تلفن زد و از خانقین ماشین سواری آمد ما را سوار کردند رفتیم به بغداد. حالا، شب با شریف ما رسیدیم بغداد رفتیم به فندق الصادقی، در عربی به هتل می‌گویند فندق، رفتیم به فندق صادقی یک اردبیلی در آن‌جا بود که صاحب هتل بود که هنوز هم ترک بود لهجه داشت، وقتی که پاسپورت شریف لنکرانی را دید چون برادر من گفتم در دوره چهاردهم وکیل آستارا و اردبیل بود در مجلس. شناخت و این حرف‌ها و یک نگاهی هم به من کرد و گفت، « سنین آدین یازمارام.» اسم تو را نمی‌نویسم توی هتل. حالا، ننویس، ما آن‌جا شب را ماندیم صبحش رفتیم کاظمین، جالب این‌جاست اتوبوسی که ما را توی راه می‌آورد، توی راه یک کسی از من پرسید که درویش کجا می‌خواهی بروی؟» گفتم، «می‌خواهم بروم کرمانشاه.» گفت، « امیدوارم که امام بطلبت کربلا هم بیایی.» گویا حدس زده بود من دروغ می‌گویم. وقتی که ما در کاظمین در یک قهوه‌خانه‌ای که معمولاً فارسی می‌دانستند داشتیم سخنرانی می‌کردیم اتوبوس هم از گرد راه رسید، دیدند اه، مسافر دیروز این‌جا دارد سخنرانی می‌کند توی قهوه‌خانه. ما خوشحال بودیم سی‌تا هم اضافه شد آن‌جا سخنرانی کردیم علیه کودتا و اعدام‌ها و جنایات و این حرف‌ها، در کاظمین بودیم، ظهرش هم که مهمان آن طرف تجارتی عمویم بودم، طرف تجارتی پدر همین مهری که، جایت خالی یک نهار ماهی خیلی خوبی به ما داد و رفتیم سفارت سوریه ویزا بگیریم، گفتند از امروز دولت ایران با سفارتخانه‌های خارجی قرار داد امضا کرده هر ایرانی که بخواهد ویزا بگیرد باید از وزاخارجه ایران هویتش تأیید بشود. ای داد و بیداد. به‌هرحال تاجری که به نام خیلی معروف بود همین مال خیلی معروف بود، مال خرم آباد، خرم‌آباد فعلی، این هم اسمش فیلی یا فیلی، نمی‌دانم، به برادرش گفت، « ولک، بلند شو برو پیش کنسول بگو خجالت بکش این‌ها قوم‌وخویش‌های من هستند رفیق‌های من هستند. این حرف‌ها چیست.» به‌هرحال، ما به پایمردی او ویزای سوریه را گرفتیم و با عجله از بغ داد فرار کردیم به دلیلی که الان می‌گویم. به این دلیل خبر آوردند مأمورین بغداد چندتا از فراری‌های حزبی را در بغداد دستگیر کردند. مرحوم، مرحوم می‌گویم، رحیم نامور مدیر شهباز لو رفته فرار کرده در کویت مخفی است. هر چه زودتر جا بپردازیم برویم بیرون، ما هم که سخنرانی کرده بودیم آن‌جا و بالاخره هر ایرانی هم می‌شناخت. به‌هرصورت ما از طریق اردن آمدیم و شبی را هم در بیت‌المقدس ماندیم، آن‌جا ماندیم آمدیم به بیروت، سوریه ماند آمدیم بیرون چون آن‌جا بیروت آمدیم که با کشتی برویم. شبی در منزل قوم‌وخویش‌ها ماندم و به وسیله برومند فوتبالیست معروف، حتماً اسمش را شنیدید.

س- بله، بله.

ج- بعد هم در دانشکده آمریکایی درس می‌خواند با یک روزنامه‌نویسی مصاحبه کردم و راجع به اوضاع ایران درست آن ایام بود که، این را باید اضافه کنم، اکثر خانواده‌های آزادیخواه و دلبند به مسائل ایران و استقلال شاید تعداد معتنابه قابل توجهی اسم بچه‌های‌شان را حسین گذاشتند به احترام حسین فاطمی که آن روزها کشته شده بود، این را هم باید اضافه کنم. ما مصاحبه‌ای کردیم راجع به اوضاع به نام یک رهگذر که روزنامه‌ها نوشتند پلیس بیروت حساسیت داشت که ما شب‌ها در آن ویلای شوهر دختر عمویم فاضلی بودم روزها هم می‌آمدیم. به‌هرصورت، قرار شد که بیایم از بیروت بیرون و رفتیم ویزای ایتالیا بگیریم. شریف را فرستادم سفارت ایتالیا گفتند نه باید ایران موافقت بکند. رفت سفارت ایران برگشت گفت، « در برو که با من هم داد و بیداد کردند. پسرکی است به نام صارمی با یک مردیکه هم می‌گویند این‌جاست اتابکی وزیر مختار است سخت که چرا آمدی؟ و برو.» چه کنیم گیر کردیم توی بیروت. مراجعه کردیم به یک مؤسسه مسافربری، مردی بود ترکی می‌دانست ترکی اسلامبولی ولی رفع نیاز می‌کردیم. گفت، « والله شما اگر با کشتی «انوتریا» که ایتالیا است بروید ویزای ایتالیا پول نمی‌دهید.» گفتم، « آقا مسئله ویزا نیست ما دچار بوروکراسی ایران هستیم و فلان و بیسار.» گفت، « شما اگر به من اطمینان می‌کنید گذرنامه‌های‌تان را بگذارید پیش من من برای‌تان ویزا بگیرم.» خوب، شریف با من شور کرد، گفتم، «مانعی ندارد.» گذاشتیم و چهارشنبه صبح رفتیم، جالب است، گفت، « من احتیاطاً ویزای اطریش هم برای شما گرفتم.» چون از کجا می‌دانست مرکز ما اطریش است من نمی‌دانم، من به اطریش خواهم آمد. گفت، «من احتیاطاً ویزای اطریش هم برای شما گرفتم. شما حالا می‌توانید با «انوتریا» هم نروید.» گفتیم، «چه‌قدر خرجش است؟» گفت، « بیست و پنج لیره بیروتی.» که به پول ما می‌شد پنجاه تومان. به‌هرصورت ما گفتیم، «ما با کشتی انوتریا می‌رویم.» آمدیم سوار کشتی «اونرتریا» شدیم و وقتی که آن حرکت کردیم به شریف گفتم آمدیم. حالا، آمدیم به ایتالیا و از ایتالیا به ونیز و از ونیز به وین وارد وین شدیم که آن روزها معمولاً ترتیبات پناهنده را در این‌جا هم می‌دادند چون کشوری بود در حال اشغال متفقین، پل سالمی بود برای عبور بی‌طرف بود، اشغال بود. اغلب پناهندگان سیای حزب توده ایران و خیلی از رفقای جبهه ملی هم از طریق وین به مقاصد معین‌شان رفتند.

س- بله.

ج- یعنی صددرصد نه هشتاد درصد حزبی‌ها از این‌جا رفتند. آمدیم این‌جا و آمدیم. ولی داشتیم و زندگی داشتیم و ماندیم این‌جا بعد هم یواش‌یواش این‌جا مشکلاتی به وجود آمد و قرار شد که تقسیم بشویم و حالا بماند که، ما را از این‌جا برخلاف میل من، حالا آن هم شاید، چرا بعد یک نامه دیگر هم از من به شما می‌دهم راجع به این نامه‌ای که من از بلغ ارستان به حزب نوشتم، ما را فرستادند به بلغارستان اجمال مطلب.

س- در چه سالی آقا؟

ج- در سال ۵۴ ما حرکت کردیم، ۵۴ و ۵۵ بعد از یک سال بعد از کودتا.

س- بله، بله.

ج- می‌شود ۵۵، چون ژانویه ۵۵ من خارج شدم یا ۵۴. رفتیم بلغارستان و چندی هم آن‌جا بودیم و مریض شدم و تحت معالجه بودم و به‌هرصورت مشکلاتی و مسائلی، تا من یک نامه‌ای نوشتم به حزب خیلی وسیع تقاضا کردم نمی‌مانم این‌جا می‌آیم وین به خرج برادرهایم آن‌جا زندگی خواهم کرد. شما در همان نامه‌ای هم که از ایرج عکس برداشتید دارید. فتوکپی،

س- بله، بله.

ج- بعد این‌جا نوشته که «ما اقدام کردیم بمان و هرجا دلت می‌خواهد برو.»

س- بله.

ج- حالا، به‌هرحال آمدم باز وین. آمدم وین و البته فعالیت‌های سیاسی ما در وین شروع شد. من به نام عضو ساده حزب توده ایران آن‌جا فعالیت کردم. اغلب هم این جمله را گفتم، «آقا پهلوان قهرمان زمین خورده باید بلندش کرد بعد از او عیب‌جویی کرد.» دلم بود همیشه هم این عقیده را داشتم. آمدیم این‌جا و البته ایرانی‌ها آن‌موقع محدود بودند ولی فعالیت ما به مرور گسترش پیدا می‌کرد به جایی که یواش‌یواش پلیس اطریش متوجه شد که ایرانی‌های این‌جا تشکل دارند، عرض کنم که، مطالبی مطرح می‌شود، سفارت ایران مراجعاتی کرد تا این‌که بنده آن پاسپورت مجعولی که به نام خودم در (؟؟؟) پاک کردم به نام خودم وارد اطریش شدم با آن. آمدم و مدعی شدم که پاسپورت افتاده توی آب و خراب شده از سفارت ایران رفتم فروغی وزیرمختار بود، با تکیه به آشنایی و فروغی وزیرمختار، نه ببخشید، فروغی دبیر اول بود فروهر وزیرمختار بود، یک پاسپورت هم این‌ها به ما دادند به‌عنوان پاسپورتی که توی آب افتاده خزاب شده. تا این‌جا هنوز تهران نمی‌داند چه خبر است. سفری من کردم در خلال این اوضاع به ایتالیا پاسپورت مرا دزدیدند در ایتالیا. نوری اسفندیاری سفیرکبیر بود رفتم پیشش که، «آقا من آمدم ایتالیا و پاسپورت مرا دزدیدند، مقداری پول دزدیدند و پاسپورت می‌خواهم.» گفت، «مانعی ندارد.» خسروی نامی هم که آن‌جا عضو محلی بود و جزو کسانی بود که ماشین برده بود شاه را از فرودگاه آورده بود در موقع فرار و به دستور شاه قرار بود مادام‌العمر در ایتالیا بماند. این را هم خواست و گفت، بله قربان و در گوشش یک چیزی گفت و رفت و بعد هم حتی اسفندیاری گفت، « از محل اعتبارات سفارت تمبر بزنید.» دو روزی طول کشید روز سوم من رفتم پیش نوری اسفندیاری، شروع کرد، «اخوی حال‌شان چطور است؟» و فلان و بیسار و گفت، « والله این رئیس اداره محرمانه ما ناخوش است فرمالیته یک سؤالاتی می‌شود مع مولاً. گفتم، « برادر سؤالات ندارد.» که، «احمد کجاست؟ مرتضی کجاست؟» گفتم، « من می‌خوا هم بروم مسافرت گرفتارم و.» به‌هرحال باید انصاف بدهم خسروی بدجنسی نکرد زیاد. پاسپورت برای من صادر شد که بعد معلوم شد که رئیس اداره محرمانه انسان باشرفی است خودش را به ناخوشی زده که مبادا اطلاعاتی راجع به من بدهید. خلاصه بنده با این پاسپورت آمدم و رفتیم اسپانیا و آمدیم وین. سرت را درد نیاورم، از این تاریخ است که کشمکش دولت ایران با من شروع می‌شود به این معنی که بخشنامه‌ای می‌کنند فلانی محکوم است و فراری است پاسپورت جعل داشته و این پاسپورت‌هایی که به او دادید روی اعمال نفوذ بوده از او بگیرید برگردانیدش. از این تاریخ کشمکش ما با دستگاه دولتی شروع می‌شود. به همان سبت که ایرانی‌هایی که بیشتر این‌جا می‌آیند فضای سیاسی برای ما بازتر می‌شود فعالیت ما هم گسترش بیشتری پیدا می‌کند. جلساتی تشکیل می‌شود، سخنرانی‌هایی می‌شود، تظاهرات علنی ضد کودتا می‌شود، مقابله با دستگاه سفارت شروع می‌شود و چون هم نسل بعد از ۲۸ مرداد نسل سیاسی و باشرف و آماده‌گی سیاسی داشت هرکدام به یک گوشه‌ای یکی رفت نیروی سوم شد، یکی به جبهه ملی پرداخت، یک عده‌ای حزبی‌های فراری که اکثریت داشتند این ور آمدند. به‌هرصورت فضای مساعد سیاسی بود برای گروه‌های مختلف ضد کودتای ۲۸ مرداد. البته من سفری کردم سفارت ایران پاسپورت مرا تمدید نکرد. سفری کردم به سوئیس هزار شیلینگ قرض کردم رفتم سوئیس پیش آقای قریب سفیرکبیر بود. آقای مالک کنسول بود، رفتم پیش مالک پسر دکتر سعیدخان لقمان الملک معروف که با بابایم صیغه برادری خوانده بود، ما به او می‌گفتیم، «خان‌عمو» بابایش.

س- بله.

ج- رفتم آن‌جا و گفت که، «آقای لنکرانی پرونده شما را من باید ببرم پیش قریب.» گفتم، « من این‌جا پرونده دارم؟» گفت، « بله.» رفتم پیش قریب و طبق معمول گفت، «تو بگوییم تو بشنویم و فلانی این‌جا نمان این‌جا به تو نمی‌دهند اگر می‌خواهی من تلگراف بزنم، الان برگرد.» خوب، همان جواب معمولی که، «آقا من… گفت، « این‌جا نمان نمی‌دهم پول هم می‌خواهی به تو بدهم.» گفتم، «من غلط کردم.» خلاصه برگشتم وین تا یک ماه محل بود، آمدیم وین و سفارت ایران شب‌ها کنسول نامه به من نوشت که «بله اگر پلیس اطریش راجع به این مسئله از شما سؤال کرد ما جواب می‌دهیم.» مسئله بود بود تا این‌که یک شبی که شاه قرار بود این‌جا شروع کردند بگیر و بگیر هر شرقی را می‌گرفتند از جمله من با یک دختر خانم ارمنی به نام گلوریا ما را در یک کافه‌ای به نام اوفن پاساژ گرفتند بردند شهربانی. از این تاریخ پلیس اطریش متوجه می‌شود که من پاسپورت ندارم. گرفتند و شب نگه داشتند، «پاسپورت؟» پاسپورت من پیش سفارت ایران است. و وکیلی گرفتیم جنگ سیاسی ما با پلیس اطریش با حکومت ایران از این تاریخ علنی می‌شود. آن‌ها اصرار دارد تحویل من هم همان‌طور که در مقاله پزشک زاد خواندید، این مسئله شکل گرفت، حاد شد. حتی پلیس اطریش علیه من اعلام جرم کرد به دادگاه که من امنیت و بی‌طرفی اطریش را بهم زدم. دادگاه رأی نداد که این این‌جا اخلال می‌کند علیه شاه تحریکات می‌کند، تشکیلات داده. سه بار مرا بردند.