روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۷
ج- ضمناً یکی از حوادثی که من آنجا به خاطر دارم زمان انتخابات ما شاهچور یکی از این شاهپور، نمیدانم، لوسها، علیرضا غلامرضا، مثل اینکه غلامرضا بود، آمد رفت به دیدن مردی بود آنجا به نام طالبپور پسری داشت به نام فریدون طالبپور که جوان خیلی شسته و رفتهای بود و اتفاقاً هم یک خانم بسیار خوش سیما خوشبرخورد، عرض کنم، بزم آرا و عرض کنم که، سوسیابل بهاصطلاح آن هم داشت که ایشان هم مورد توجه محافل بالایی بودند مثلاً گاهی با آن عزت الملوک ساسان با هم مثلاً قمار میکردند یا مثلاً گاهی از تهران زن سرلشکر ارفع میآمد به خانه اینها وارد میشد شاید هم بعضی از. بههرحال من به خاطر دارم یکروزی یک ماشین بینمرهای از سر روی پل غازیان عبور کرد. به من اطلاع دادند که این یکی از شاهپورهاست میرود به خانه فریدون طالبزاده برای کمک به انتخاب معتمد دماوندی که شاید معرف حضورتان باشد.
س- بله، بله.
ج- که من آنجا آن بالا ضمن سخنرانیام گفتم که، آقای رئیس شهربانی، آقای فرماندار اشرفی فرماندار بود مرد خوبی بود، گفتم، آقای اشرفی این کدام انتخابات آزاد است که ماشینهای بینمره در حین انتخابات اینجا سروکلهشان پیدا میشود و برای تحمیل وکیل درباری اینجا تشبث میکند؟ این هم زمان مرحوم مصدق اتفاق افتاد. حالا بههرصورت جنگهای انتخاباتی بود و بود تا اینجا عکسی شما دیدید من در بلندی در یک بالکونی ایستادم.
س- بله.
ج- داستانش از این قرار است. مردی بود به نام اشکهوری، این جالب است، مردی بود به نام اشکهوری روضهخوان بود. این در یک مسجدی در بندر انزلی در حدود دویست سیصدتا زن چادری داشت که به اندازه چهارصد پانصد هزارتا میتوانست آدم جمعیت شلوغ کند، زنهای چادری معتقد همین ثارالههای امروز، خواهرهای زینب امروز، تکامل آن جمعیتهای کوچک، این ثاراللههای حاکم بر سرنوشت مردم امروز حکومت ارتجاعی خمینی. بههرصورت، این مرد اغلب منبر میرفت و مدعی وکالت بود تا من از تهران وارد شدم و حالا داستانی دارد که ما آمدیم و رفتیم توی سینمای ایران جلسهای درست کردیم و بنا بود که عدهای کم بیاید ولی خوشبختانه آنقدر زیاد بود آنقدر زیاد آمدند که تا خیابان کشید آنجا من صحبتهایی شد راجع به آمدنم، جا خواستم از مردم جمع شدند برایم کلوب گرفتند کار ندارم از جمله ملاقاتهایی که من کردم با این سید اشکهوری بود رفتم مسجد و با او صحبت کردم و به او گفتم، «آقا جان سیاست بدهید به من منبر مال تو. مجلس جای تو نیست.» که، «نخیر و مجلس جای من است و من اینجا رأی دارم.» بسیار خوب. البته آخوندی بود باطناً مثل همه آخوندها مخالف با ملیت و قومیت و مخصوصاً شخص دکتر مصدق، ولی خوب آن روزها مد بود یکی زندهباد شاه میگفت، یکی زندهباد مصدق میگفت، بالاخره یک جورهایی بلکه بتوانند از این دو نیروی حاکم یک نفعی ببرند. آمدیم بههرحال مسلما به جایی نمیرسید حرفهای ما. که حتی یکروز رفته بودیم که یک نفر روس آمد اینجا میخواهد انتخاب بشود، که من در آن سخنرانی میان پشته این شال گردنم را کردم عمامه بسرم، گفتم، «آقا من نوه (؟؟؟) شیروانی هستم مقبره جدم در قم است، مال بابام در شهر ری حضرت عبدالعظیم است، خودم هم سواد آخوندیم بیشتر از ایشان است. ولی من آمدم اینجا انتخاب بشوم. گفت، « خواهرها من…» حالا اینجوری است ولی من وقتی رفتم پیش آقای اشکهوری ایشان خودشان مرا به نام آیتالله زاده خطاب کرد چطور شد حالا من روس شدم. که البته از این روز بود که من به شما صمیمانه میگویم آن جادوی اشکهوری علیه من تحت عنوان یک بیدین مرتد غیرایرانی باطل باطل شد. که حتی بهاصطلاح محلی همان زنهای چادری به هم میگفتند «خواخر خوب اینکه باسوادتر از عربی بهتر از آن بلد است.» دو سهتا عربی به کار بردم و کل الظالماً خصماً و… حتی اشاره کردم به این آیه قرآن ان المساجد الله و لا تدعو محل الاحدا مسجد مال خداست جز نام خدا نیاورید. آقای اشکهوری شما چه حق دارید در مسجد راجع به انتخابات و دولت صحبت میکنید؟» از این شیوه آخوندی به کار بردم خلاصه. بهاصطلاح چه میگویند بدل زدم به او. از آن روز که آمدیم بیرون ما چهرهمان موضعمان محبوبیتمان در بندر انزلی به کلی تغییر کرد. حتی اشکبوسی که جزو مریدهای او بود آمد توی جمعیت ما. آمد، عباس بندرعباسی آمدند یک هیئتی، شاهنشاهی داشتند آنها کشیده شدند به جلسه ما یادم میآید. بگذارید فهرستوار به شما بگویم، یادم است میخواهم بدانید مردم دنیا وقتی با حقیقت و صمیمیت روبهرو میشوند در طبق اخلاص هر چه دارند میدهند. این ما هستیم گاهی به آنها دروغ میگوییم. این ما هستیم از حسننیت تودهها سوءاستفاده میکنیم، مخصوصاً این درسخواندههای پرمدعا. با نردبان تودهها بالا میرویم ولی علیه خون آن تودهها اقدام میکنیم. این مردم را به آنها راست بگوییم میآیند. من یادم میآید یکروزی در کلوب خلق شب نزدیکیهای غروب بود سخنرانی میکردم یک مرتبه دیدم جمعیت کمی متوحش شد، گفتم، « چیست؟» گفتند، «کریم بندرعباسی دارد میآید مست و خراب.» آمد بالا آمد دم تریبون گفت، «این را آمدم به سلامتیات بخورم و برم.» بعد هم رو کرد به آن حضار خیلی به زبان لهجه محلی گفت، « نه بابا ما نوکر این آقا هستیم.» که مثلاً از این حرفهایی که معمولاً میزنند. حالا در چنین شرایطی ما در بندر انزلی تبلیغات انتخاباتی میکردیم. من عکسهایی در اختیار شما میگذارم که وقتی میرفتیم به آب کنار مع مولا چهارتا قایق حرکت میدادیم میکردیم میرفتیم به آبکنار آنوقت، آشناست برای شما، در پنج شش کیلومتری بندرانزلی
س- بله، بله.
ج- از روی مرداب میرفتیم. آنجا مدارس تعطیل میشد به پیشواز ما میآمدند. اشرفی فرماندار بندرانزلی تعریف کرد، گفت، « یک روز رسیدم آبکنار دیدم شهر بهم خورد، قصبه بهم خورد. چه خبر است؟ فلان لنکرانی میآید. گفتم مگر چه خبر است؟ گفتند تمام شهر بهم خورد آمدند پیشواز ما رفتیم آنجا سخنرانی کردیم. حالا بههرصورت آنجا خیلی کار شد. یک محیط پرکششی بود. یک صمیمیت متقابل بود. ما به آنها راست میگفتیم آنها به ما راست میگفتند. بههرصورت این جریان ادامه داشت تا اینکه نیروهای انتخابات شروع شد، یعنی انتخابات شروع شد حالا با تمام. انتخابات شروع شد و اشکهوری تحریک کرد که عدهای بریزند صندوقها را آتش بزنند. نظر من که ما با اینکار مخالف بودیم و تحریک میدانستیم، یکروزی به ما اطلاع دادند که این چون جنبه تاریخی دارد میخواهم برایتان توضیح بدهم.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- یکروزی به ما اطلاع دادند که اشکهوری عدهای از همان زنها و مردان حزبالهیها را برده دم فرمانداری که میخواهند صندوقها را آتش بزنند. ما از دو نقطه نظر با این کار مخالف بودیم، یکی که ایجاد یک محیط متشنج میکرد فرصت میداد به نظامیها بیشتر مداخله کنند و بعد هم که نیرویی که برای اینکار حرکت میکرد صلاحیت اجتماعی نداشت. یک نیروی دهژنره عرض کنم کع، یکی از پیشنهاداتشان این بود که دیوار بکشند پلاژ بندر انزلی را جدا کنند زن و مرد را از هم. که البته آقای خمینی موفق شد. خوب، بههرحال کاری ندارد آخوندها رسیدند به آن آمال دیرینشان. اگر در دروان حکومت ملی نتوانستند در دوران حکومت استبدادی شاه نتوانستند لااقل در دوران حکومت خمینی اینکار شد. حالا بههرحال، به ما اطلاع دادند ما هم البته با مردمی که همیشه در دسترس ما بودند. آقای محترم شما قبول کنید یکروز من این اندازه جواب سلام گرفتم که حالم بهم خورد رفتم توی شیرینی فروشی قدیر استراحت کردم. وقتی که سلام جانم، سلام عزیزم، سلام پدر، سلام خواهر، سلام برادر، گفتم. اینجوری بود، وقتی ما میآمدیم از خامهمان بیرون بچههای مدرسه میرفتند توی بلوار روی بلندی روی آن تپههای گل داد میزدند، «زنده باد وکیل حقیقی ما آقای مصطفی لنکرانی.» اینها را من دلیل دارد میگویم ما زمینه داشتیم ارتشیها نگذاشتند. هم ما مقصر بودیم هم حکومت ملی. خطای تاکتیکی ما، ضعف اطرافیان مصدق حداقل، قاطع نبودند. حالا بههرصورت، در چنین شرایطی که ما مطلع شدیم اشکهوری چنین تصمیم نابهنگام ناسالمی را دارد، ما هم رفتیم آنجا با تمام نیرویمان جلوی فرمانداری. اینجا که شما ملاحظه میفرمایید بنده هستم، فرماندار است، رئیس شهربانی است، که رفتیم آنجا با خطاب، «کارگران، دهقانان، پیشهوران»، با مردم صحبت کردیم که ما با شکستن صندوق و اخلال و ماجراجویی مخالف هستیم، هر کس با ما موافق است با ما باید. ما از اینجا آمدیم پایین رفتیم در بلوار روی درخت، این جا میبینید بنده سخنرانی میکنم.
س- بله.
ج- که این عمل ماجراجویانه نیروی متعصب مذهبی آن روز باطل شد. این یک حادثه که البته صندوقها آبکنار است وقتی صندوق آبکنار باز شد از ۹۳۰ تا یا ۹۲۰ بالا رأی من در حدود بیش از نهصد و خردهای رأی داشتم. از این تاریخ است که صندوق من در انزلی یک ماه بسته میشود بعد از یک ماه بازش کردند نه من رأی داشتم نه پیشهوری، معتمد دماوندی رأی
س- نه اشکهوری بود.
ج- نه اشکهوری، ببخشید، نه اشکهوری، معتمد دماوندی رأی داشت. حتی وقتی من از اینها پرسیدم شیلات که شما همیشه به نام کمونیست به ایشان حمله میکردید چطور شد به من رأی ندادند به داماوندی رأی دادند؟» گفتند، «لابد قبولت نداشتند.» حالا البته انتخابات بندرانزلی هم با اینطور به نفع معتمد دماوندی تمام شد و معمولاً همهجا افراشته را هم که شما میدانید در رشت مانع سخنرانیاش شدند. عرض کنم که، چاقوکش فرستادند. مرد بسیار خوبی بود ولی من همیشه این را هم به شما میگویم با حزب هم اختلاف داشتم، گفتم، «آقا او خوب بود مبلغ انتخاباتی باشد نه کاندید وکالت چون جزیره این کار را نداشت، مردی نبود که در میدانها بیاید، مردی نبود در مقابل اخلال بایستد. معمولاً میرفت آن زیر قایم میشد. مردی بود طفلک مرد شاعر بیآزاری بود حالا شاید خطایی بود زمینه رشت بیخود بهم خورد اگر به نظر من جز افراشته دیگری را برای رشت نامزد کرده بودند، خوب، البته کار ندارم بعد که ما آنجا بندرانزلی شکست خوردیم رشت هنوز انتخابات نشده بود، گفتند، «برو کاندید آنجا.» گفتم، «مگر من روضهخوان محل هستم. آنجا شکست…» حالا بههرصورت راجع به انتخابات تهران من نبودم وقتی حالا میخواهم انتخابات تهران شد نبودم ولی میدانم که همهجا ارتشیها اخلال کردند و در تهران هم که جبهه ملی توفیق به دست آورد بنا به آنچه را که حاج شمشیری به من گفت و دقیقاً به شما گفتم روی حسن نیت علیایحال به مردانی رأی دادند که دشمنان فردای مصدق درآمدند در کودتا نقش داشتند، این اندازه است حالا اگر راجع به انتخابات، ها، مثلاً ببینید در تهران برادر بزرگ من و احمد هر دو کاندید بودند. برادر بزرگ من رائی نمیآورد احمد رأی میآورد. مردم تهران در این موقع ترجیح میدهند به برادر کمعمقتر یا نواندیش رأی بدهند.
س- بله.
ج- نواندیشتر نه به مرد دین و سیاست که دوره چهاردهم میخواستند به او رأی بدهند، این هم یکی از مسائل است. هنوز هم خواهر من تا سه چهار سال پیش که زنده بود میگفت، «هنوز هم زیر پل غازیان یا میان پشته نوشته هنوز «زنده باد وکیل حقیقی ما مصطفی لنکرانی». گفت، « هنوز پاکش نکردند.» اینها سوابق بود. ولی در مجموع همانطوری که میدانید حتماً کسان دیگر هم خواهند گفت انتقادداتی بود به این کاندیداهای حزبی ما «جبهه مؤتلفه» که ما متقابلاً به کاندیداهای آنها همین انتقادات را داشتیم و این باید بعداً روشن بشود که چه دستهایی یا چه مصلحتی ایجاب میکرد ما به فرود رأی بدهیم. چرا فرود ارجح بود به زیرکزاده؟ نمیدانم.
س- آقای لنکرانی میخواستم از شما تقاضا بکنم که یک مقداری صحبت بفرمایید راجع به تغییر سیاست حزب توده نسبت به دکتر مصدق در قبل از ۲۸ مرداد.
ج- شما میدانید که حزب توده ایران مبدأ حرکتش، تغییر جهتش نسبت به دکتر مصدق از سی تیر شروع میشود که البته مقدماتش هم قبل از سی تیر فراهم شده بود. قبل از روز حادثه سی تیر که قوامالسلطنه روی توطئه و تبانی به ریاست دولت انتخاب شد امیدوار بود که بتواند بنا به سوابق گذشته با جناح چپ کنار بیاید. خوب دقت بفرمایید، و به همین جهت بود که ارسنجانی حسن، که ما به طور خصوصی چون خیلی صمیمی بودیم به او میگفتیم، «حسن بیغیرت.» خیلی نزدیک بودیم. و من در نامهای هم که اینجا برای کارم نوشتم دوتا نوشتم یک اداری به او نوشتم یکی هم خصوصی نوشتم، «حسن بیغیرت حالا که وزیر شدی برو پاسپورت مرا بگیر به من بده.» این نوشته ولی کار ندارم خواستم نتیجه… اما میبینید که پس از اتنخاب قوامالسلطنه و آن اعلامیه پرهیاهو که «کشتیبان را سیاست دگر آمد.» سخنرانی میکند حسن ارسنجانی در رادیو در واقع دان میپاشد برای جناح چپ که کارگرها را کشتند، نمیدانم، ما دیگر اجازه تجاوز به حقوق کارگرها نمیدهیم.» از این مسائل که بلکه بتواند جناح چپ را بیاورد. در اینجاست که حزب توده ایران نزدیک بیست ساعت یا بیشتر به شور و خوض و غور و بررسی تحویل جدید میپردازد که نتیجه این بررسی اعلامیه ده دوازده ستونی روزنامه شهباز است تحلیل مسائل است و نتیجتاً فرمان مشارکت کلیه نیروها علیه کودتای شاه و نخستوزیری قوامالسلطنه است. شما در این تردیدی نداشته باشید که از این تاریخ تودهای و مصدقی در خیابانها روز سی تیر با هم با تیروهای انتظامی دست به گریبان هستند. از این تاریخ است که تودهایها کارکشته به تودههای سالم یاد میدهند جنگ و گریز بکنند سنگر ببندند، دم تیر نروند، فریاد بزنند از این کوچه دربیایند به کوچه دیگر بروند. موضع عوض کنند و بعد هم البته میدانید که افسرهای تودهای ظهر روز سی تیر اجازه داشتند از تانکشان پیاده بشوند و بگویند ما با شما هستیم شما را نمیزنیم. و این را شما بدانید پس از اینکه به قوامالسلطنه، چون بنا به همان سوابقی که هست، گفته بودند که حزب توده اعلام موافقت کرده، گفته بود کار تمام است. گفته بود دیگر نمیشود. حالا البته حزب توده این افتخار را دارد که پس از زمان نسبتاً طولانی خطا و اشتباه عملاً از اشتباهش برمیگردد و در کنار نیروهای مصدقی به وظایف ملیاش قشنگتر و دقیقتر، مل میکند و در سی تیر اگر کشته زیاد نمیدهد لااقل در آن نیرو حرکت میکند که کشته میدادند. حالا اگر بلد بوده سرش را بدزدد کم تیر بخورد دلیلی نیست که نبود. حالا از این طریق است که حزب ما یک تجدیدنظر اصولی در خطاهای گذشتهاش میکند. البته متقابلا هم منتظر بود که حکومت ملی هم به همان نسبت تجدیدنظر بکند. ولی متأسفانه عواملی در آن حکومت بودند که بعدها همان عوامل هم کودتا کردند نمیگذاشتند که این اتحاد و اتفاق به وجود بیاید. من یادم هست آن روزهایی که قبل از سی تیر به رهبران جبهه ملی بنا به خصوصیتشان دعوت میکردند روی پشتبامها الله اکبر بگویید مس بکوبید. و بعد هم بعد از سی تیر که نیروهای مردم مشترکاً اداره شهر را به عهده داشتند همین آقایان مهندس حسیبی و زیرکزاده پشت رادیو به مردم میگفتند از تودهایها پرهیز کنید توی صففتان راه ندهید. حالا شما تصدیق بفرمایید که شاید برای رهبری حزب توده این مسائل قابل فهم بود ولی برای یک جوان تودهای که روز پیشش آمده دوشادوش یک جوان مصدقی با پلیس دست به گریبان شده یا کشته داده یا کشته را از توی خیابان میآورد بیرون، خیلی یک ناراحتی روحی برایش ایجاد میشود که حالا که آمدیم انتظامات مشترک است بگویند تودهای برود کنار. اینها بود که مانع آن وحدتی میشد که معمولاً در بعضی از مسائل اصولی همهمان برای تحققش تکاپو داشتیم. البته از این تاریخ است که برگردیم به سؤال شما من، ببخشید، ضمن بیان تاریخ کمی هم اظهار نظر میکنم دلیل دارد برای اینکه تاریخ خشک دیگر نباید مطرح کنیم باید کمی باز بشود آن محقق، مورخ، متجسس آینده یک کمی هم از لحاظ روانی با مسئله جامعه ما، مکانیکی قضاوت نکند خشک، آدمها را هم در شرایط آن روز بسنجد.
س- بله، بله.
ج- تودهای که دیروز کشته داده با آقای مصدقی امروز آمده در انتظامات شهر شرکت کند به او میگویند، «تو نجسی تو نیا.» که نمیشود. حالا البته من به شما صمیمانه میگویم که از این تاریخ یک وحدت اعلام نشده به مرور به وجود آمد. در حوزههای حزبی طرز تفکر بحث عوض میشود، لمس دکتر مصدق به نام یک مرد ملی و دفاع از او به نام یک وظیفه حزبی مطرح میشود تا حوادث بعدی تا رفراندوم من یادم است در فراندوم من در توپخانه رأی دادم. اینها این اسمها را شما داشته باشید که دکتر احیاءالدوله شیخ که قبلاً هم گفتم رئیس اتحادیه مستأجرین بود با نبیل سمیعی که سناتور بود ما با هم رفتیم پای صندوق. اینها شاهد میخواستند داشته باشند که اینها آمدند در انتخابات شرکت کردند و یک آدم سرشناسی هم شاهدشان است.
س- منظورتان رفراندوم است.
ج- بله رفراندوم که با هم رفتیم انگشتهایمان را زدیم چیز.
س- بله، بله.
ج- من و مرحوم شیخ و نبیل سمیعی با هم رفتیم در توپخانه رأی دادیم. و مثلاً ببینید راجع به رفراندوم من خاطره بسیار جالبی دارم که توضیحش ضرورت دارد، خود حادثه. صبحی که ما آمدیم برای رفراندوم حرکت کنیم محل تجمع ما سه راه طرشت بود چون ما مال محله یازده بودیم. و محله یازده پرجمعیتترین محلات حزب توده ایران بود، کارگری بود روشنفکری بود پیشهوری بود و ضمناً جمعیت متراکم داشت. صف آنجا که میآمد معمولاً مثلاً مثل صف میگویند بازار میآید مثلاً خیلی. حالا، هشت صبح بود که قرار بود جمع بشویم برویم برای رفراندوم. خوب دقت بفرمایید. وقتی من آمدم دیدم که جلوی صف ما را سرهنگ توباج رئیس کلانتری یازده گرفته که شعار و علم و کتل نباید داشته باشید. چرا؟ دستور است. لحظه به لحظه هم جمعیت متراکمتر میشود این توقف این جلوگیری کموبیش ایجاد یک تشنج میکند و بالاخره بنده و خطیبی دبیر که باز گفتم در کلاس کادر با هم بودیم با قریشی آذربایجانی نه امانالله، و دو نفر دیگر که اگر خطا نکنم میشود همان فریار قاضی با شرف دادگستری رفتیم به کلانتری.» آقا قضیه چیست؟» تلفن را وصل کردند به سرتیپ یا سرهنگ ثقفی رئیس بازرسی کل نخستوزیری. بنده گوشی را گرفتم گفتم، «آقا یعنی چه؟» گفت، « فرمودند که شعار نیاورید.»
س- دستور دولت بود آقا.
ج- دستور
س- در روز رفراندوم تمام مردم و احزاب بدون شعار شرکت کنند.
ج- حق هم با مصدق بود حالا بعد میگویم چرا یکی از خطاهای مجدد ما این بود. شعار نیاورید، گفت، « که من ده دقیقه دیگر.» گفتم، « پس…» ده دقیقه دیگر تلفن زد گفت که البته جمله او است، گفت، « آقا،» یعنی «آقایان سلام رساندند گفتند به فلانیها بگویید شما که وارد هستید چرا نمیفهمید چرا؟» عین جملهاش است. البت من جزو آن گروه میانهرویی بودیم در این گونه مسائل که از ماجراجویی به کلی وحشت داشتیم موافقت کردیم ولی نیروهای حزبی نماینده حزب که آنجا بود حسینی نامی موافقت نمیکرد. آمدیم حالا چهقدر آرتیست بازی شد شعار برمیداشتیم رسیدیم تا دم تا خیابان نادری برداشتیم شعارهایمان را. بههرحال، که رفراندوم شد و بعد از ظهر هم احمد برادر من سخنرانی معروفی کرد و بعد هم معلوم شد حق با مرحوم مصدق بود. گفت «آقا بینامونشان بیایید که نگویند کمونیستها بودند فقط.» گفت، « صفوف متشکل مال شما بود. بینام و نشان میگویند مردم ایران بودند. اینها که پی بهانه میگردند حکومت را متهم بکنند (؟؟؟).» بعد معلوم شد که حق با مصدق بود ولی در اینکار هم یک خطای دیگر ما بود نفهمیدیم. ولی خوب اگر هم آن هم اشتباه کرد اگر گفته بود برای چه شاید. حالا بههرصورت این هم خاطره من است از رفراندوم
س- بله.
ج- که شما هم میدانید که بنا بود بیشعار بیاییم ولی البته از نزدیکهای ظهر شعارها برداشته شد. صف خلقی بینام و نشان ملی بود. حالا اما من نکتهای بگویم گاهی این سوءتفاهم برای بعضیها پیش میآید وقتی میگوییم حزب توده در کنار نیروهای ملی، برای بعضیها پیش میآید که مرگز حزب توده غیر ملی بود که اینجور… نه آقا یک ملی فشرده ناسیونالیست بیتوجه به انترناسیونالیست داریم. یک ملیهای فعال رادیکال معتقد به انترناسیونالیسم که هر دو هم ایرانی هستند هم باشرف هستند هم وظایف خلقی دارند ضمن اینکه با دو دید یکی وسیعتر یکی محدودتر، این هم من اضافه کنم که این سوءتفاهم برای مورخ نشود که یک تودهای، آخر چون ملی یعنی ما غیر ملی بودیم، نه آقا ما ملی بودیم خیلی هم ملی بودیم. برای اینکه لنین میگوید، «یک دانه کمونیست اول ملی است بعد ناسیونالیست است.» و به همین جهت است در این شرایطی که آلمان در حال طغیان بود تحول بود در آلمان نماند آمد انقلاب روسیه را رهبری کرد در آنجا دنیا آمده بود، گفت، « ملت بدهکاری داشت.» یک کمونیست اولش در واحد جغرافیایی خودش موظف است بعد در واحد جغرافیایی جهان به شرطی که منافع ملتش را حفظ کند. حالا اینها بود. حالا بههرصورت، فکر میکنم که به قدر کافی…
س- خواهش میکنم. آقای لنکرانی ممکن است از حضورتان تقاضا کنم برای ما توضیح بفرمایید که در فاصله بین ۲۵ تا ۲۸ مرداد شما چه خاطراتی از آن روزها دارید؟
ج- روز ۲۵ مرداد که با شکست کودتای نصیری و شاه و آزادی مردان جبهه ملی امثال مرد بزرگی فاطمی و زیرکزاده اینها تمام شد، صبحش مردم توی خیابانها ریختند.
س- بله، داستان این سه روز را ما میدانیم. ما میخواهیم که فعالیت شما را و نقش حزب توده را که چه موضعی داشت؟
ج- ها، فعالیت ما، حزب توده به نظر من در این چند روز یک نقش برجسته بیاشتباه دارد. حمایت صددرصد از حکومت ملی دکتر مصدق، طرح شعار جمهوری و مؤسسان و شرکت مردم تهران، البته مردم فعال و زنده تهران در تظاهرات ضد شاه که من خوب یادم میآید در توپخانه که تظاهرات بزرگی انجام شد سخنرانی شد پسر سیدابوالقاسم کاشانی با مرتضی برادر من با هم سخنرانی کردند در میدان توپخانه، اینقدر وحدت بود. یعنی پسر سیدابوالقاسم کاشانی موافقت میکند که مرتضی لنکرانی در کنارش سخن بگوید. که البته شبش ما با
س- کدام پسر کاشانی آقا؟
ج- گویا محمدش بود.
س- بله.
ج- گذاشته است یکی از پسرهایش عمامهای بود که با هم در میدان سپه روی بالکن شهرداری سخنرانی شد که یکی از سخنگویان مرتضی برادر دوقلوی من بود.
س- بله.
ج- چون من برای تاریخ است دوست دارم که همه آنهایی که نقش داشتند من یادم هست به میدان بیایند.
س- خواهش میکنم.
ج- بله، بدون هیچ بخلی بدون هیچ قسم… بههرصورت، در چنین روزی یک وحدت ملی عملاً به وجود آمد که ای کاش روی کاغذ میآمد این وحدت. و در چنین روزی است که «مرگ بر شاه» و «برای همت تودهها شاه فراری شده» شعار، بعد از ظهر بود که خبر رسید شاه دررفته. صبح «برچیده باد این سلطنت» بود، بعد از ظهر که ما از خیابان سرچشمه میرفتیم به طرف بهارستان، خبر آوردند شاه فرار کرده رفته بغداد. بلافاصله شعار این شد «برای همت تودهها شاه فراری شده». که شبش هم توی خیابان اسلامبول و نادری من یادم هست محمود هرمز و روزبهان و ماها همهمان چوپی میرقسیدیم بلد نبودیم، خوب، میرقصیدیم دستهجمعی از شادی شکست سلطنت و پیروزی مردم به رهبری دکتر مصدق، اینجا باید صمیمانه گفت که اینجا، که البته ۲۵ مرداد شد ولی غفلتی که به نظر من همه ما کردیم خوش باوری بود و تصور میکردیم کار تمام است. من نظر به اینکه مدتی بود خواهش کرده بودم مرخصی بروم روز ۲۵ مرداد و بیست و ششم اجازه گرفتم بروم به همدان، مهمان خانم سیاسی بودم.
س- از کی اجازه گرفتید؟
ج- از حزب. گفتم، «آقا من بروم خسته شدم حالا که کار تمام است برویم خستگی کنیم.» چون من تهران نبودم اجازه بدهید داستان همدان که شرکت داشتم.
س- تمنا میکنم.
ج- من از اینجا رفتم به همدان مهمان خانواده سیاسی بودم و چون داستان همدان عباس پیشوایی یک رابطه بسیار بسیار نزدیک خودش و خانوادهاش با ما داشتند آنجا بودم و رفتیم همدان و بنده روزش رفتم یک سلمانی دیدم هنوز مجسمه شاه را پایین نیاوردند در همدان. آنجا ضمن اینکه اصلاً میکردیم و بحث سیاسی شد معلوم شد که عضو حزب ایران هستند اینها. همینجور بر سبیل بدون اینکه خودم را معرفی کنم غافل از اینکه اینها خوب میشناسند توی روزنامهها معمولاً دیدند، گفتم که واله توی تهران این مجسمهها را زنجیر بستند و با کامیون کشیدند کاری ندارد تهران اینکار را کردند که البته بعدازظهرش صدای مهیبی بلند شد و دیدیم بله مجسمه را واژگون کردند و بچهاکها هم دارند مفرغها را جمع میکنند میبرند تیکه تیکههایش را، مجسمه آمد.
س- بله.
ج- این روز بیستوششم است. روز بیستوهفتم هم که بنده مهمان آنجا معمولاً خوب استراحت میکردم. تا شد روز بیست و هشتم. حادثه نویی نبود.
س- شما پس روز ۲۸ مرداد در همدان بودید.
ج- در روز ۲۸، نهارش مهمان زیرک که یکی از متنفذین پولدار بود از اعضای خوب حزب توده بود نهار مهمان بودیم، تعداد زیادی هم آنجا بودیم که سر نهار رادیو تهران خبر سقوط مصدق و اینکه جنازه مصدق را که از پایش بستند و دارند توی خیابانها میکشند آمد که زیرک از من خواهش کرد «زود بلندشو برو خانه عباس پیشوایی دادستان بپرس که قضیه چیست؟» رفتم خانه عباس پیشوایی دادستان که معمولاً آنجا میخوابیدم مهمان آنها بودم، گفتم که، «عباس.» گفت، « اوضاع خراب است و از خانه بیرون نرو.» گفتم، « من میروم.» گفت، « پس خانه من نیا. من دادستانم و روابطم…» من ضمن اینکه خانه عباس نشسته بودم دیدم که شهر همدان بهم خورد و یک زدوخوردهای خیابانی میشود. بنده از خانه پا شدم رفتم میدان شهر مهندس ابراهیمی را که از اعضای حزب ایران بود در میدان شهر اسمش را نمیدانم پیدا کردیم و با هم یک سخنرانی برای مردم کردیم که، «مردم شرافتمند،» همان اصطلاحات معموله که، «وحدتتان را حفظ کنید علیه هرگونه اقدامی که چاقوکشهای محلی میکنند…» چون چاقوکشها هنوز آمده بودند. که البته این آخرین سخنرانی من در آنجا بود و ابراهیمی که بعد میگفتند گرفتند چه بلایی سرش آوردند. ولی ما هر چه منتظر شدیم از حزبیهای خودمان چه خبر است؟ خبری نشد. و ابراهیمی هم منتظر بود که الان حزبیها که یک نیروی بزرگی هستند میآیند به میدان. که البته این مال نزدیکهای بعدازظهر است. نزدیکهای غروب بود که بنده با این گوش خودم شنیدم که توی خیابانها عدهای داد میزدند، «گوشت و پوست آجان پست میخریم.» بعد معلوم شد ظفری نامی رئیس شهربانی را کتکش زدند تیر زدند و شهر در دست مردم است و ریختند خانه یک آخوندی را به نام صدرالعلماء که بعدها شنیدم پدر این بنیصدر است.
س- بله، بله.
ج- غارت کردند به عنوان آخوند طرفدار زاهدی. اینها اطلاعات من است، که البته شهر تا روز ۲۹ مرداد در دست مردم بود. از روز ۲۹ مرداد صبح سرهنگ نعیمی نامی با دو گروهان نظامی از کردستان وارد شهر همدان شد. از این تاریخ شهر قبضه نظامیها میشود بگیر و بیند شروع میشود. که بنده به وسیله جوانی از جوانهای نیروی سوم به نام عمویی هدایت میشوم به یک باغی زیر کومه یک باغبانی مخفیام میکنند، یاد آن جوان باشرف بخیر. ده روزی زیر آن کومه دهقانی هستم باغ هستم که خبر میآورند که سرهنگ قربانی که باز قبلاً عرض کردم رئیس شهربانی همدان در آنجا، مطلع میشود یکی از لنکرانیها اینجاست ولی تصور میکند مرتضی است نه مصطفی. به من خانم پیشوایی هم البته با چادر میآمد دیدن من، خانم مانی قلم میآمد دیدن من، رفقای جوان میآمدند مرتب در تماس بودند خبر میآوردند که امروز پنجاهتا را گرفتند. دیروز چهلتا را گرفتند. چهارصد تا پیت بزنینی روغن از فلانکس باج گرفتند، آنقدر قالیچه گرفتند. مهندس ابراهیمی که سخنرانی کرده بود بردندش شلاقش زدند. هر کی به نام تودهای میآورند له و په. حالا همدان اینجوری اشغال شد، البته ما هم در پناهگاه بودیم تا یک روز همین عمویی گرانمایه جوان به من خبر داد توی آن باغ بغلی یک مشت سرهنگ آمدند برای استراحت و میپرسند آن یکی باغ چه خبر است این همه جوانها میروند و میآیند و بنابراین جایت امنیت ندارد. قرار شد که جای مرا عوض کنند. مرا یک غروبی بود از آن باغ آوردند بیرون مردی که قرار بود یا جوانی که قرار بود به من جا بدهد ترسید نیامد در واقع یک دو ساعتی تا اینکه من راهنمایی شدم به وسیله یک جوان بلندبالایی به خانه کوچکی در حدود پنجاه شصت متر نزدیک مصلای همدان، به عنوان آقای مهندس. چمدان و این چیزهایم هم منزل پیشوایی گذاشته بودم. آمدیم آنجا من باید از این خانوادهای که تویشان بودم یادی کنم و تجلیل کنم. مادری بود نسبتاً فربه فرزند یازده تا پسر، پسرها یکی از یکی رشیدتر، من هم آنجا به نام آقای مهندس وارد شدم. جالب اینجاست مادر روشنفکر و بیاعتقاد بعضی از بچهها متعصب و مذهبی چندتایشان جبههای دو سه تایشان هم تودهای. ولی مادری است یک شخصیتی است یک اتوریتهای است توی آن خانه. به من گفت که، «آقای مهندس اگر اینجا شما مهمان ما هستید اگر خبری شد ما یک نردبان گذاشتیم آن پشت شما از این پایین میپرید پشت دیوار مصلا میروید پسرهای من آنقدر میتوانند مقاومت کنند تا شما در بروید. پنج ششتا از پسرهایش بودند. حتی یک پسرش که مکانیک بود روزها میرفت توی مدرسه عربی میخواند. مادر سر این کار خیلی ناراحت بود که من از این جوانک پرسیدم، «آقاجان این رشته شما هیچ اصطلاح عربی هم تویش دارد مکانیکی؟» گفت، « نه.» گفتم، « برادر برو فرانسه بخوان که به رشتهات میخورد. عربی را آخوندها میخورند.» البته یک منطق شاید القائی بود اسقاطی بود گفت، « آره اینها که اینجوری با آدم حرف نمیزنند.» بعد معلوم شد که مرغ همسایه مزه غاز میدهد بیگانه بگوید بهتر گوش میدهند تا خودی رسم است همه جای جهان که بچهها حرف قشنگ بابایشان را قبول ندارند ولی به شکل یک ضعیفتر همسایه… حالا بههرصورت، این هم مخاطره ماست. البته حادثهای رخ نداد این وسطها یک پسرش از تهران آمد ساعت ده آن شب بود، خوب، چه خبر است؟ اخبار دروغی آورد که لشکر یک دارد مقاومت میکند و خیابانهای تهران خون راه افتاده و بکش بکش است. من هم بر سبیل خوب، آدم هستم ریشه داریم فامیل داریم، گفتم، «آقا یک خانوادهای هستند آنجا لنکرانیها، آنها چی؟» گفت، « آنها دفعه اول داغانشان کردند.» حالا، اخباری داد البته موجب اضطراب خاطر من شد، اینجا داشته باشید، قرار شد صبح مرا از همدان خارجم کنند بیایم تهران. هیچ اطلاعی ندارم تهران چه خبر است. رفتند اتوبوسی که از کرمانشاه میآمد یکجا خالی کردند برای من و قرار شد دم دروازه میرپنج من بمانم با این اتوبوس مورد اطمینان به تهران بیایم. ما را سوار یک تاکسی کردند از خانه این زن محترمه ما در آن بچهها، وقتی توی تاکسی نشستم دیدم راننده تاکسی گفت، «اه، مگر دیوانه شدی لنکرانی جان؟ میدانی چه خبر است؟» گفتم، « چه کار کنم دارم در میروم.» گفت، « اینها کی هستند دنبالت؟» گفتم، « جزو جوانهایی هستند به من پناه دادند.» گفت، « کجا میخواهی بروی؟» گفتم، « تهران.» گفت، « تهران میروی چه کنی؟» گفتم، « پس کجا بروم جا ندارم.» آمدیم رفتیم توی یک قهوهخانهای، معلوم شد این قهوهخانه هم از رفقای حالا نمیدانم، تودهای بود یا آزادیخواه، وقتی آنجا نشستیم قهوهچی جمله جالبی گفت، گفت که، «تا قبل از تا سه روز پیش این آجانها وقتی اینجا میآمدند تعظیم و تکریم میکردند حالا ولدزناها میآیند روزی ده تومان هم باج میخواهند حرف هم بزنیم کتکمان میزنند.» بههرصورت ما اینجا چایی خوردیم آمدیم دم دروازه میرپنج. این راننده تاکسی گفت، « من نمیروم تو پشت دیوار باغ بنشین من بهعنوان اینکه ماشینم عیب کرده میمانم تا تو سوار بشوی بدانم رفتی.» هنوز هم غر میزد. اتوبوس نگه داشت آقای عزیز، من به یک اتوبوس ماتم زده ساکتی وارد شدم که فقط یک نفر با اشاره دست مرا بغل دستش ته اتوبوس نشاند. هیچکس با هیچکس حرف نمیزد در این اتوبوس. وقتی آمدیم تا رسیدیم به گردنه آوج همدان است دیگر بله؟ بله آوج. درست میگویم؟
س- من اسمش را نمیدانم.
ج- گردنه آوج همدان که گردنه معروفی است رسیدیم آنجا، وقتی من پیاده شدم یکی از این مسافرین به من گفت که، «زودتر کارتان را بکنید برگردید،» خیلی کوتاه، و از این ژاندارمی هم که اینجا هست ناراحت نباشید.» رفتیم توی قهوهخانه نهار بخوریم دیدم یک ژاندارم بیابانی بلند قامتی که توی دستش هم مثلاً ساعت طلا و این چیزها دارد، به مجردی که رادیوی تهران باز شد که مزخرفات بدهد، این گفت، « اه.» و از قهوهخانه خارج شد. من همینقدر خیالم راحت شد که اگر اینجا ما را بگیرند لااقل این کتکمان نمیزند.» حالا بههرحال، نهار خوردیم و بنا به توصیه آن مسافر ناشناس بنده زودتر سوار شدم آمدیم. یک زنی توی ماشین، توی این اتوبوس بود که مرتب به بچه چهارسالهاش هی شوکولات میداد، میگفت، « داد بزن زندهباد شاهنشاه تا به تو شکولات بدهم.» که وسط راه یک مرتبه شاگرد راننده اصطلاحاً شاگرد شوفر گفت، «زنیکه خجالت بکش. جناب سرهنگ شما یک چیزی بگویید.» دیدم آن جلو یک سرهنگ است با لباس شخصی، گفت، « زنیکه پدرسوخته خفه شو. مردم اینجا نیامدند تو مرتب این بچه لوست را، اتوبوس را بهم میریزی.» گفت، « من شوهرم استوار است ژاندارمری است.» آن شاگرد شوفر گفت، «خفهشو جناب سرهنگ میفرمایند.» سکوت برقرار شد. که البته زنک در تاکستان قزوین پیاده شد. وقتی که ما نزدیکهای هشتگرد رسیدیم راننده ماشین به شوفر شاگردش گفت، « پاشو عکس آن را بزن رو ماشین. حالا میآیند چاقوکش جلویمان را میگیرند چرا عکس نداری؟» گفت، « نمیزنم.» گفت، « لامصب من بار شیشه دارم، چیچی را نمیزنی من بار شیشه دارم برو بزن.» او هم رفت عکس را زد و دم هشتگرد چماق گذاشتند چماقدارها که عکس داشت و پنج تومان هم از او گرفتند. که البته من به مرور دیدم که همه فراریها حزب هستند. اتبوس حزبی است و این هم با حساب با این ماشین دارند میآورند، شب تماس گرفتند. در گوش یکی از این مسافرین همسفرها گفتم که، «آقا من تهران بروم یا نروم؟» گفت، « چرا نمیروی کرج پیشاخوی؟» گفتم، «نمیدانم هست یا نه؟» گفت، « ولی بههرحال.» وقتی آمدیم تهران گاراژ ایران غرب پیاده شدیم. که گویا بعد از ما بلافاصله دستور میدهند بهطورکلی همه اتوبوسهایی که از شهرستانها میآیند تفتیش کنند که روزنامه نیاورند.که گویا ما که ولو میشویم نوبه تفتیش این ماشین میرسد. این را البته بعدها شنیدم. که من آمدم منزل عمویم وارد شدم پدر همین مهری که البته پسرهاشم گفت، « اه، آقا مصطفی آمدی اینجا برای ما دردسر درست کنی؟» که من برگشتم که عمویم آمد دنبالم که «عقلش نمیرسد.» رفتم منزل عمویم. که شب که منزل عمویم بودم دیدم که توی خیابان سپه نزدیک است، هیاهویی است، گفتم، « چه خبر است؟» گفتند، «مجسمههای شکسته را وصل کردند بروند وصل کنند شعبان بیمخ و اینها.
س- بله.
ج- البته وقتی وارد تهران شدم تهران غمزده، تهران ساکت، تهران پر از تانک و توپ، من منزل عمویم بودم. البته مرتضی هم فراری بود احمد هم فراری بود به وسیله آقای علامه که مرد محترم روحانی بود جزء جناح چپ بود، ما در ارتباط مخفیگاه بودیم که یکبار قاسم لنکرانی دکتر حقوق شده حالا، خبر آورد که شما میتوانید بیایید بیرون. چطور ما میتوانیم بیاییم بیرون؟ با دولت صحبت شده با فضلالله زاهدی سرلشکر اسماعیل خان شفایی و دیگران که لنکرانیها را آزاد کنید. گفته، «چطور ممکن است عضو حزب هستند.» قرار شده در صورتی که عضو حزب نباشید بیایند از آنجایی که رکن ۲ و کا رآگاهی دست حزب است نوشتند فلانیها حزبی نیستند که حتی فضلالله گفته بوده، «جواب شاه را چه بدهم؟» اسمعیل خان گفته، «شاه را تو آوردی شاه باید جواب تو را بدهد.» حالا بله، ما آمدیم بیرون، که از این تاریخ است وارد میشویم به مسائل. که البته این آزادی ما متأسفانه یک طنین ناهنجار در شهر تهران و شاید بین همه آنهایی که ما را میشناختند شاید هم مبالغه نباشد خودستایی میشود، در ایران داشت که چرا لنکرانیها با اینهمه شهرت و سابقه ضد سلطنت آزاد هستند.
س- بله، بله.
ج- که نمیشد تکتک مردم را صدا کرد گفت، « آقا اینجوری شده و حتی در درون حزب به مرور رنگ میگرفت این سؤال که حتی حزب یک بخشنامهای کرد که، «آقا یک عدهای نفوذ خانوادگی دارند فلان دارند.» بههرصورت، من از این آزادی برخلاف میل و تمایل برادرهای دیگرم استفاده کردم به نفع زندانیان سیاسی به این معنی رابطهام را با سرلشکر فرهاد دادستان که یکروزی دخترهایش شاگرد مرتضی برادر من بودند و طبعاً یک آشنایی زیاد بود، ارتباطم را قطع نکردم. هر روز میرفتم برای نجات زندانیها. حالا خاطراتی دارم آنجا برای روزبه اغلب میرفتم، میگفت، «چیست؟ باز هم مادرهایشان آمدند در خانه که دیشب ما را گرفتند و از صورت نزدانیها تو قبل از من مطلع میشوی.» باید گفت جوانمردانه کار میکرد گاهی حتی یادم هست که برادر…
س- موفقیتی هم داشتید آقا؟
ج- خیلی زیاد خیلی زیاد. گفتم فرهاد دادستان پول و زن و رفیق قبول داشت. اعتقادی به حکومت نداشت میزش را قبول داشت. خیلی زیاد، مثلاً شما ببینید من پسر آیتالله زنجانی را نجات دادم که از خانهاش چاپخانه بیرون آورده بودند. من عرض کنم که برادر ایرن عاصمی را نجات دادم که توی یک دانه سلمانی از او اعلامیه حزبی گرفته بودند. من خوئی پسر عموی اسماعیل خوئی را نجات دادم چون یک کشیده خورده بود به فرهاد دادستانی گفتم، «آقا رسم نیست که اسیر را بزنند. شما چه حق داشتید کشیده بزنی؟» گفت، « آقا پر مزخرف گفت.» گفت، « حالا که اینجور است آزادش میکنم اینها.» خوب حالا، و بعد هم گاهی آنجا اطلاعاتی به دست میآوردیم، کی را آوردند کی را نیاوردند. حالا، یک داستان جالب من دارم. یک نجاری بود توی خیابان نادری مبلساز بود این عضو جمعیت آزادی ایران بود و ضمناً عضو حزب توده ایران هم بود. بعد از ۲۸ مرداد این را گرفتند ما یک روز رفتیم پیشش، دیدم اصلاً مرا تحویل نگرفت با یک بیا عتنایی خیلی رنجآوری با من برخورد کرد و خیلی رک گفت، «رفیق به تو اطمینان ندارم. چرا تو را نگرفتند؟» گفتم، « برادر.» گفت، « نه، نه بابا ولم کن. دست بردار بر.» ما وقتی آمدیم خیلی سرافکنده خجل به قدری ناراحت شدم که با فخر میررمضانی گفتم، « بابا من میآیم کارت عضویت را میدهم خودم را معرفی میکنم مردهشور این آزادی را ببرد.» گفت، « نه برادر چرا سراسیمهای دیگر همین است جنگ است خیلی خوب.» این گذشت، یکی از روزها که طبق معمول میرفتم پیش فرهاد دادستان دیدم این را آوردند. این را آوردند و دید من آنجا نشستم چایی جلویم است و دیگر شکاش بدل به یقین شد. مردی هم بود به نام سرهنگ کیانی درسش میدادم قوموخویشی سببی دارد با احمد برادر من، این هم هر کسی را میآوردند میگفت، «ببین لنکرانیها را اینجا مال خودمان هستند. میآیند و میروند و کاریشان هم نداریم.» من به حزب اطلاع دادم که، «آقا نجات این رفیق را به من بدهید.» ها، فقط کاری که کردم خودم را پیش اطاق فرهاد به او گفتم بیست و چهار ساعت لو ندهد تا به تو بگویم.» شنید و به حزب گفتم، «آقا این را گرفتند خانهاش را پاک کنید و ضمناً من این را بروم بیاورم بیرون.» گفتند «چرا؟» گفتم بعد میگویم. توی اداره اطلاعات است. پا شدم رفتم پیش فرهاد که، «آقا افتادند همه را میگیرند بیخودی میگیرند من این را از تو میخواهم، بدبخت زن و بچه دارد گرفتار است آزادش کن.» اسمش چیست؟ و سرگرد بدیع، بهایی بود خواست و اسمش گفت برو این مبل ساز را چیچی گرفتید؟ اینکارها چیست میکنید؟ برو آزادش کن.» آمد بگوید که تیمسار، گفت، « باید آزاد بشود.» مرد قاطعی هم بود. آمد بیرون. خلاصه این نجار آزاد شد. آزاد شد و بعد به او گفته بودند همان آدمی که به او میگفتی بیرونش کرده بودی آن خبر داد خانهات را پاک کردیم همان هم آوردت بیرون برو از او عذر بخواه.» صبح نشسته بودم آمد خانهام که، «رفیق ببخش و نفهمیدم و ما نمیفهمیم.» حالا این حادثه را هم. بههرصورت ما در خلال جریانات بودیم تا یکروزی میریزند دومرتبه منزل مرتضی برادر من میگیرندش میبرندش که، «بله شما» میگیرند و میبرند و دادستان داد میزند، «پدرسوختهها من که گفتم نگیرید.» و مرتضی را هم یک ۲۴ ساعت نگه میدارند بعد هم تقریباً گویا بخشنامه مانند که لنکرانیها را کار نداشته باشید. که البته همه اینها در باطن هیچ بود ولی در ظاهر موجب سرشکستگی بیشتر ما بود. مثلاً داد میزد توی خیابان اسلامبول، «آی لنکرانی کفترباز تو را چرا نگرفتند؟» اینها را من تعمد دارم.
س- کفترباز اشاره به خانه صلح بود، بله؟
ج- برای خانه صلح بود، بله. برای کبوتر صلح بود. بله حالا البته این ماجراها بود تا یکروزی صبح بود کلفتی داشتم پیرزنی، کلفت که نه مثل مادرم بود، آمد گفت که «قابی دن سنی ایسترلن.» گفتم، «کیم دیر؟» گفت، «اولار در دی.» گفت، « دم در تو را میخواهند.» گفتم، «کی؟» گفت، « از آنها هستند.» هشت صبح. آقای علامه هم قبلاً از خانه میرفت بیرون با حبیبی دوستان من، گفتم، «نهار چی میخورید؟» گفتند، «قورمهسبزی.» به ننه گفتم، «قورمهسبزی.» و در باز شد دیدم بله یک آقایی به نام سرگرد مرعشی با یک مأمور شهربانی با یک پسرک کوتاهقدی به نام کریمی با یک سرگروهبان با هفتتا سرباز وارد خانه بنده شدند با یک کامیون هم دم در خانه.« فرمایش؟» «آمدیم خانه را تفتیش کنیم.» «چرا؟» «دستور است، ولی دستور این است که رعایت احترام و ادب به تمام معنی بشود.» سرگرد مرعشی حالا میگوید.
س- بله.
ج- تفتیش خانه بنده شروع شد. کتاب گیر آوردند بقیه قطعنامه «اتحادیه مستأجرین» پیدا کردند. آثار همهچیز، روزنامه مردم، غیره و ذالک. من یک دانه هفتتیر داشتم گذاشته بودم توی یک دانه میز، این هم یادش بخیر شجاعی نجار حزبی آنجا قایم کرده بود. خوشبختانه اطاق پایین را تفتیش کردند در غیاب من که بندرانزلی بودم توی خانه من جلسه تشکیل میدهند یکی از صورتهای جلسههای حزبی را هم پیدا کردند. که البته من از دست سرگرد مرعشی گرفتم پارهاش کردم و پسرک جوان جعلقی بود به نام کریمی گفت، « به، پاره میکنی.» گفتم، « آن کاغذ دوستان دختر به من نوشته تو دیگر حق نداری.» آمد یک قدری بیتربیتی کند سرگرد مرعشی گفت، «تیمسار صبح چی فرمودند؟ فرمودند در نهایت نزاکت و ادب باشد.»
س- ایشان عضو سازمان نظامی بودند آقا؟
ج- نمیدانم. هنوز سازمان نظامی لو نرفته بود.
س- بله.
ج- نمیدانم. بعد هم یک ترجمهای که علامه از عربی کرده بود برای روزنامه «جهان زنان» آن را هم دید و دست نزد. این را داشته باشید. من گفتم، «پس هر اطاقی که تفتیش میکنید درش را ببندید یک سرباز بگذارید که من مصون باشم.» باز این کریمی پسره جعلق گفت، «بله، اعتماد نداریم.» مرعشی گفت، « حق دارد خانهاش است تفتیش کردیم یک در اطاقش را از آنجا دومرتبه تفتیش نکنیم.» این وسطها نادانی این ننه اصطلاحاً کلفت، ولی مثل مادر بود برای من، آمد گفت که، «بولار بیزلردن دی.» این نظامیها از خودمان هستند. به من میگویند که به فلانی بگو ناراحت از ما نباشد ما کاری نداریم با او.» چون آن روزها میدانید نظامیها میزدند میکوبیدند غارت میکردند.
س- بله، بله.
ج- حتی من یادم است یکی از این سربازها یک دانه از آن لیمو به درخت ما بود لیمو را کند که بخورد. تفتیش منزل شروع شد و قرار شد که بروند آن بالا قدیم یادتان باشد خانههایی که حمام داشتند بشکههایی بود.
س- بله، بله.
ج- رفتند آنجا یک چهارتا فشنگ کهنه من داشتم داده بودم به ننه بیندازد دور انداخته بود آن بالا. آن فشنگها را پیدا کرد آن کریمی. شروع کرد که، «من توی این خانه هفتتیر پیدا میکنم، «و چه میکنم و فلان میکنم. و تفتیش و…» من به او گفتم «مثل اینکه فیلم آرتیستی زیاد دیدی؟» چون نمیترسیدم. قرار شد بروند شیروانی را تفتیش کنند، گفتم، «تنها نباید بروی با یک نظامی برو، نمیگذارم تنها بروی.» «مگر ما فلان.» بههرحال تفتیش کردند چیز گیر نیاوردند جز کارت عضویت ننه توی سازمان دموکرات زنان، آن را هم پیدا کردند. بعد فرستادند که از کلانتری یازده سرهنگ توباج و سهتا پاسبان آمدند که خانه را تفتیش کنند. لخت شدند رفتند توی آبانبار. گفتم، «آقا آبانبار را چرا؟» گفت، « مگر من نجسم.» گفتم، «برادر مگر تو توی آبانبار خانهات شنا میکنی؟» حالا، این مسائل بود و نزدیک یک بعد از ظهر بنده با مقادیر کتاب، آنها هم با یک گونی اسناد با هم راه افتادیم سوار کامیون کردند ما را بردند به شهربانی، اینجا داشته باشید بینظمی حکومت ما را بردند به اداره کارآگاهی. از اداره کارآگاهی آمدیم به اطاق سرلشکر فرهاد دادستان یک، دو بعدازظهر بود. حالا توی محل جمع شدند یکی گفت، « اسلحه درآوردند.» یکی گوسفند نذر کرده بود، مردم دوستمان داشتند.
س- بله.
ج- خوب به دردشان میخوردیم. یکی گفت، نمیدانم، مسلسل پیدا کردند.» وارد شدم به فرهاد دادستان، گفت، « هیچ ناراحت نشو. دستور داده بودند خانه شماره ۱۳ کوچه جیحون محل اسلحه خانه حزب توده است من تفتیش کردم. چی گیر آوردند؟» گفتم، «من چه…» گفت، «ناراحت نشو.» کریمی هم ایستاده، سرگرد مرعشی که مرد بلندبالایی مال کارآگاهی، نمیدانم، سرگرد بود چه بود که لباس شخصی بود، گفتم، «تیمسار معمولاً مردم از نظامیها شکایت دارند ولی این پسرک خیلی بیتربیتی کرد توی خانه.» تا پسرک آمد حرف بزند، گفت، « خفهشو مادرقحبه. برو بیرون، برون بیرون.»رفت بیرون و چایی آوردند و گفت، « من مأموریت داشتم خانه را بگردم برای اسلحه. هیچ مأموریت دیگری نداشتم.» تلفن زد تاکسی آمد تمام اسناد بدون صورتمجلس بدون، آنجا امضا داده بودند برداشتم آوردم کریمی سر راه مرا گرفت، گفت، « خاک توی سر من کنند این مملکت است که ما را صبح میفرستند خانهات را تفتیش کنیم. دستور میدهند مراقبت کنید، احتیاط کنید خطرناک است، حالا بنده فحش میخورم جنابعالی چایی میخورید رسید نداده دارید اسناد را میبرید. من در واقع طلب دارم.» صورتمجلس را آوردم خانه و تمام شد. که بعدها فرهاد دادستان گفته بود، «من فقط مأموریتم این بود. اگر هم.» حالا این هم یک حا دثهایست که من آمدم بیرون تا اینکه حادثه دانشگاه رخ داد. بزرگنیا اینها کشته شدند.
س- بله.
ج- آنجا هم بین خانواده ما نظر حزب یک اختلاف ظریفی بود. من به این رفقای حزبی گفتم، «آقاجان این فرهاد را نگذارید عوض بشود. این فرهاد پول و رفاقت است و زن و میشود با او کنار آمد. ولی دیگری بیاید خشن.» نمیدانستیم بختیار میآید. ولی خوب، بختیار آمد و اشتباهی شد. خوب، فرهاد بود دیگر.
س- مگر شما میتوانستید که نقشی در این انتصابات داشته باشید آقا؟
ج- هنوز برای اینکه حزب توده ایران هنوز لو نرفته بود.
س- سازمان نظامی.
ج- سازمان نظامی لو نرفته بود.
س- یعنی سازمان نظامی چنین نفوذی داشت که میتوانست که انتصابات را در آن سطح
ج- میتوانست شکایتش را از فرهاد کم کند.
س- تأثیر بگذارد رویش؟ میتوانست
ج- به فرهاد میتوانست کمتر حمله کند.
س- بله.
ج- یا قضیه دانشگاه را خیلی گنده نکند، کشتن بزرگنیا و اینها را.
س- بله.
ج- یا لااقل لزوم تعویض را عقب میانداخت.
س- بله، بله.
ج- حالا خوب بالاخره عوامل نفوذی خیلی داشت حزب توده، سرهنگ جمشیدیان پسرخاله شاه، آجودان مخصوصش عضو حزب توده بود. عرض کنم، اداره کارآگاهی تمام دستشان بود رکن ۲ را داشتند، حالا بههرصورت. تا اینکه مسئله تعویض
س- بختیار آمد.
ج- بختیار آمد و
س- تیمور بختیار.
ج- تیمور آمد و شکل کار طور دیگر شد. ولی من ارتباطم را معالوصف با بختیار هم حفظ کردم. به شما گفتم میرفتیم میآمدیم تا قضیه گرفتاری محمد جعفری پیش آمد در ایامی که تشکیلات افسری لو رفته بود.
س- محمد جعفری هنرپیشه.
ج- هنرپیشه، که من برای نجات او میرفتم که یک روزی با منوچهر تیمور تاش رفتم پیش بختیار دیدم خیلی ناراحت است و معلوم شد که حادثه افسران است و رسماً هم گفت. تقریباً به من یک لحن خشن داشت نه غیر مؤدبانه. که، «آقای لنکرانی شما نمیدانید چه اطلاعاتی من دارم. نه آقا بیایند سر کار خود شما را هم خواهند کشت. شما هم جزو صورت کشتههایی. گفتم، «آنها بیایند به جهنم.» بعد گفت، « آقای تیمورتاش دیدید؟ آرزو میکند.» بههرحال از آن روز رابطه ما با بختیار تقریباً قطع شد به این معنی که به هیچ قسم دیگر مجالی نبود بعد از لو رفتن افسرها.
Leave A Comment