روایت‌کننده: آقای مصطفی لنکرانی

تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: وین ـ اتریش

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۶

 

 

س- آقای لنکرانی یکی دیگر از برخوردهای خونین حزب توده در روز ۸ فروردین ۱۳۳۱ بود. شما از این روز چه خاطره‌ای دارید؟ اصلاً آن روز چرا اتفاق افتاد؟

ج- عرض کنم که، من به نظرم این جمله اگر این‌طور سؤال بشود بهتر است، یکی از برخوردهای خونین حکومت با حزب توده این بود.

س- بله منظور من همین است.

ج- چون بیچاره حزب توده همیشه حزب مظلومی بود که مورد هجوم قرار می‌گرفت. قبلاً باید به شما بگویم که سازمان جوانان حزب توده که در کوچه شیروانی بود ملک ملکه ننه بود یعنی ملکه مادر.

س- یعنی جوانان دموکرات؟

ج- جوانان دموکرات. و آن‌جا به عنوان کارهای اجتماعی اجاره شده بود بدون این‌که ملکه مادر بداند که این برای حزب توده است و لاجرم حزب توده با استفاده از اجاره‌نامه‌ای که کارهای اجتماعی موزیک و کلوب بود، آن‌جا را داشت قانوناً نمی‌توانستند کاریش بکنند. این هجوم مکرر به آن‌جا برای به ستوه آوردن جوانان دموکرات داد که آن‌جا را تخلیه. این یک جمله معترضه‌ای بود.

س- خواهش می‌کنم.

ج- می‌دانید که فستیوال جوانان بود در ایران به مناسبت فستیوال‌هایی که در یکی از کشورها بود. هشت روز هفت روز طول کشید. جشن‌ها و سخنرانی و دمونستراسیون و عرض کنم، موزیک و بعد هم یک روزش هم در میدان امجدیه انجام شد، دو روز یا سه روز قبل از ۸ فروردین، دقیق نمی‌دانم. من ملولم که نمی‌دانستم این افتخار به من داده می‌شود که راجع به تاریخ ایران که در آن بودم مطالبی بگویم والا می‌شد گرچه نداریم همه‌چیز از بین رفته یک‌قدری مستندتر صحبت کرد. ولی خود وقایع مهم است مورخ خودش پیدا می‌کند. عرض کنم در میدان امجدیه آخرین روز به‌اصطلاح برگزاری جشن و سرور و ورزش بود که در این روز میدان پر بود از مردم تماشاچی‌ها که همین تعجب این‌جاست که در جایگاه شاه هیئتی نشسته بودند خدا بنده و دیگران که از جمله برادر من احمد لنکرانی و سرلشکر اسمعیل خان شفایی هم جزو آن در جایگاه شاه به‌اصطلاح رژه می‌گرفتند. حالا این تمام شد. قرار شد که حزب توده سازمان جوانان، ببخشید، سازمان جوانان یک میتینگی تشکیل بدهد و اجازه گرفته بشود از شهربانی. من با جلالی با سرهنگ قربانی که یک جای دیگر هم اسمش را آوردیم.

س- بله.

ج- رفتیم به شهربانی پیش سرلشکر کوپال. سلام و

س- ایشان رئیس شهربانی بودند؟

ج- رئیس شهربانی بود و نظر به این‌که آذربایجانی است و گفتم شما یک نکته را بدانید مورخین آینده هم بدانند که من نمی‌دانم چرا تحت چه تأثیری چه شرایطی مثلاً وقتی اسم کوپال را من می‌آورم یک عنوان برادر بزرگ هم رویش هست روی روابط خانوادگی.

س- بله.

ج- شاید تعجب کنید نسل معاصر که این‌ها کی هستند لنکرانی‌ها که کوپال می‌روند آن‌جا به او می‌گوید عمواوقلی. حالا چرا من نمی‌دانم. یا سرهنگ بزرگمهر وکیل مدافع دکتر مصدق فامیلیش مجتهدی است و این هم عمواوقلی من است. حالا چطور شده من نمی‌دانم. حالا، ما رفتیم با سرهنگ قربانی و جلالی عضو سازمان جوانان پیش سرلشگر کوپال در شهربانی کل کشور. نشستیم و جوانک را هم اجازه داد نشست. گفتم که در نظر دارند آقایان به‌عنوان خاتمه فستیوال جوانان در میدان فوزیه یک میتینگی برگزار کنند. صحبت شد من به شما صادقانه می‌گویم اگر خود کوپال هم بود یادش می‌آمد این حرف را به من زد، گفت، « من همیشه به آقای دکتر مصدق عرض کردم که حزب توده حزبی است ملی و تمیز و بیخود برایش اشکال‌تراشی می‌کنند. و شما هم حزبی‌ها هم مراقب باشید بهانه دست کسی ندهید زیادتر از این.» گفتم که، «این‌ها تصمیم میتینگ دارند.» جلالی گفت که، «تیمسار ما چطور حرکت نکنیم؟» به جان شما عین جمله‌ای است که گفت، گفت، « پسر فضولی نکن من توی اطاق تو را راه ندادمت که،» من برگشتم، «تیمسار.» گفت، « نه جانم آخر نمی‌شود که این‌ها هرجا می‌روند چه، من چه می‌شناسم او کیست اصلاً. من دارم با لنکرانی صحبت می‌کنم این‌ها توی مملکت هستند.» که البته من گفتم که، «معذرت می‌خواهم من هم می‌روم اگر بنا باشد بی‌لطفی بکنید.» گفت، « نه.» نشستیم و گفت، « موافقم به شرطی که میتینگ داده بشود بدون هیچ‌گونه تظاهری بعد از میتینگ. چون اخلال می‌کنند من نمی‌توانم جلویش را بگیرم.» ما این‌جور توافق کردیم. و سرهنگ قربانی را خواست و گفت، « این‌جوری موافقت کردم.» ما آمدیم و گویا جلالی رفت اطلاع داد ولی گفت من بودم یا نبودم نمی‌دانم ولی به حزب اطلاع دادند و جمعه بود یا شنبه بود؟ یک‌روزی در میدان فوزیه میتینگی برقرار شد در یک محیط کاملاً مسالمت‌آمیز. ما هم خوشحال شدیم حادثه‌ای رخ نداد میتینگی برقرار شد و آمدیم. وقتی ما آمدیم معمولاً باید ولو می‌شدیم و من دیدم اکثر جمعیت به طرف خیابان شاهرضا سرازیر است و میتینگ مبدل شده به دمونستراسیون و شعار و عرض کنم به حضورتان که حرکات تند و شاید شعارهای چیز. من با ملکه محمدی که الان زندان است عضو حزب ماست، آن ور خیابان می‌رفتیم، گفتم، «ملکه اوضاع از چه قرار است؟ این هماخانم هوشمندراد چرا این ادا را درمی‌آورد؟ ما قرارمان نبود.» ما از آن ور پیاده‌رو می‌رفتیم جمعیت از این‌ور، ما این‌جا از جمعیت جدا شدیم. از قرار معلوم سرلشکر کوپال که نشسته بود توی ماشینش این‌طور تکیه داده بوده به این‌جا خیلی عصبانی بوده به جلو تکیه داده بوده، دم سفارت شوروی که می‌رسد به این‌ها می‌گوید، «ولو بشوید.» از قرار تمرد می‌کنند و گویا سخت عصبانی می‌شود به مأمورین می‌گوید، «این‌ها را متفرق کنید.» از این‌جا هجوم شروع می‌شود، هجوم غافلگیرانه باز هم مثل ۳۳ تیر بهانه حمله به حزب شروع می‌شود. جمعیت را تعقیب می‌کنند چون فاصله‌اش کم است از سفارت شوروی تا خیابان نادری. حمله می‌کنند و می‌زنند و می‌کوبند و می‌درند تا داخل خانه سازمان جوانان می‌آیند. آن‌جا شروع می‌کنند به کشتن و بستن و معذرت می‌خواهم از تن یک دختری تنکه بیرون می‌کشند و لختش می‌کنند و عرض کنم که، قصد تجاوز به او داشتند قزاق‌ها و پلیس‌ها. و حادثه با شش‌تا یا هفت‌تا کشته گذشته از تعداد معتنابهی زخمی بعلاوه توهین بعلاوه تجاوز، تخطی، فحاشی، داغان کردن سازمان جوانان دموکرات و به‌هرحال به کار خوش شروع و بد خاتمه. و بعدها البته این را من صمیمانه به شما می‌گویم از این تاریخ است که در حزب تصمیم گرفته شد که کارهای شرمینی را محدود کنند. سازمان جوانان سخت توبیخ شد و معلوم شد حق با ما بوده چون احمد برادر من هم معلوم می‌شود از جای دیگر در ارتباط بوده، مرتضی در ارتباط بوده و دیگران بودند. معلوم هم می‌شود یک ماجراجوی صرف یک عمل نسنجیده‌ای بوده که سازمان جوانی پیش خود تحمیل کرده به حزب. و در این زمینه من به شما دقیقاً اطلاع می‌دهم، اطلاعم غلط نیست، که حزب روز ۸ فروردین محکوم کرد سازمان جوانان را به نام یک عمل غیرمجاز، نسنجیده، ماجراجویانه. این‌طور شد پس اجازه داد کوپال حتی تذکر داد «اخلال می‌کنند من نمی‌توانم جلویش را بگیرم.» حتی گفت، «خواهش می‌کنم پس از میتینگ متفرق بشوید.» میتینگ داده شد هیچ اخلالی نشد ولی پس از این‌که جمعیت آمد پان‌ایرانیست‌ها طبق معمول مثل دزدهایی که به قافله می‌زنند از پشت‌سر حمله می‌کردند و درمی‌رفتند تا این‌که از کنارهای خیابان که می‌خورد به سفارت شوروی کوپال

س- خیابان فردوسی.

ج- نه خیابان فردوسی که سرازیر می‌شویم.

س- خیابان نادری.

ج- خیابان نادری که، نرسیده به نادری می‌دانید که

س- بله، بله.

ج- آن ور نادری، آن‌جا کوپال گویا، من نبودم این‌جا را، من با ملکه محمدی قهر کردیم رفتیم کنار دیگر دیدیم که… بعد آن‌جا ظاهراً کوپال خیلی عصبانی بود و گفتند خیلی می‌لرزید و عصبانی بود که «بس کنید.» جوان‌ها گویا نه‌تنها اعتنا نمی‌کنند شعار می‌دهند «مرگ بر ارتجاع» «مرگ بر شاه» و فلان، فرصتی دست مأمورین می‌آید به عنوان حفظ نظم دست به غارت می‌زنند. دست به کشتار می‌زنند و همان عملی را آن روز انجام دادند که ارتش فاتحی در یک کشور مغلوبی همه‌چیز را مال خودش می‌داند. پیانو شکستند دیوار را شکستند و حتی دختری که بیهوش آوردندش که تقریباً نیمه‌عریان بود معلوم شد که کشیدندش کنار که فاحشه، نمی‌دانم، فلان و بیسار. حالا، این حادثه جنایت پلیس را تبرئه نمی‌کند ولی نفی خطای سازمان جوانان را هم دربر نیست. این را من باز ولو تکرار بشود باید به شما اطلاع بدهم حزب توده ایران تا آن‌جایی که من اطمینان دارم و اطلاع دارم قویاً و قویاً این عمل را محکوم کرد و از این تاریخ بین سازمان جوانان و آن سه‌چهارتا ماجراجویی که به نام «عقاب» معروف بودند و حزب یک جدایی است و یک نوع انضباط حزب علیه سازمان جوانان بنا بود اجرا بشود.

س- این اسم عقاب گفتید؟

ج- به این‌ها می‌گفتند «عقاب‌های سازمان جوانان». یکی‌اش «شاهین سازمان جوانان بود یکی «عقاب سازمان جوانان» بود. یکی اسمش «کاوه» بود. جوان بودند چیزی نیست توی همه جمعیت‌های جهان هستند جوانند و جویای نام آمدند. به‌هرحال این مطلبی که تاریخ باید اگر بخواهد به خاطر بسپرد این است که حزب توده ایران در هشت فروردین نه‌تنها اطلاعی نداشت از تصمیم این‌ها برای ادامه میتینگ به‌عنوان دمونستراسیون بعداً هم قویاً مخالفت کرد و دقیقاً اعتراض کرد و تصمیم بر آن شد که هیچ اقدامی سازمان جوانان بعد از این نکند مگر این‌که با تصویب کمیته مرکزی باشد.

س- آقای لنکرانی در این دوران دکتر مصدق آیا حزب توده مستقیماً یا به وسیله شما که هوادار و کمک حزب توده بودید هیچ نوع ارتباطی با شخص دکتر مصدق و یا اعضای دولت دکتر مصدق داشت؟

ج- اطلاع ندارم.

س- شما خودتان هیچ‌وقت با دکتر مصدق ملاقات نکردید؟

ج- نه، من نه فقط یک‌بار برادر من مرتضی سر یک مسئله، حالا داستان دارد، ما که زندان بودیم، عرض کنم که، بهمن سال ۳۷ یک خانه اجاره کردیم توی خیابان نجمیه که موقوفه مرحوم مصدق بود،

س- بله.

ج- به نام پسرعمویم حاجی‌خان لنکرانی. از قرار معلوم ما که می‌آییم از زندان می‌رویم آن‌جا برای دکتر مصدق اداره کارآگاهی گویا یک ناراحتی درست می‌کند که لنکرانی آمدند کنار کاخ سلطنتی و خانه دارند. یک‌روزی قبل از تشکیل مجلس سنا بنده و مرتضی و احمد را اداره شهربانی با احترام برداشتند بردند اداره کارآگاهی. بابا چه خبر است؟ دروغ گفتند، گفتند «مصدق شکایت کرده که شما خانه‌اش را گرفتید خودش نداده.» «خوب به شما چه مربوط است؟ مصدق اگر شکایت کرده به شهربانی چه مربوط است؟» گفت، « نه این برای این‌که کنار خانه شاه.» «خوب این با شما نیست با عدلیه است.» البته دو بعدازظهر یا سه بعدازظهر که سنا تمام شد، گفتند، «بفرمایید بروید. ما می‌خواهیم در تشکیل سنا شما آزاد نباشید.» به این مناسبت مرتضی تلفنی زد با مرحوم مصدق ملاقاتی کرد. گفت، « ضمن صحبت‌ها به من گفت کیشی مرتضی.» کیشی یعنی مرد به ترکی، «کیشی مرتضی من گرفتارم آن خانه را.» گفت، « به او گفتم، آقا ما خانه‌ای نداریم. چشم خالی می‌کنیم.» بعد می‌گوید البته یک‌قدری راجع به مسائل مملکتی خیلی با محبت پدرانه با من صحبت کرد و گفت، «خوشحال آمدم که تجلیلی کرد از گذشته ما از برادر بزرگ و این حرف‌ها.» در یک کادر خیلی محدود. ولی من شخصاً قرار بود که «اتحادیه مستأجرین» با مصدق ملاقات بکند کاغذی نوشتیم جواب داد ولی ملاقاتی نکردم. احمد نمی‌دانم، مرتضی را هم این واقعه را یادم است که مسئله خانه مطرح بود. ولی در این‌که مریم فیروز قوم‌وخویش مصدق است و خانم دکتر مصدق روابط دارند حالا شاید با آن وسایل و یا شاید به وسیله دیگران. ولی یک چیز مسلم است که دکتر مصدق به کیانوری اعتقاد نداشت و یکی از تردیدهایش روی کیانوری یکی پسر شیخ‌فضل‌الله نوری بودنش بوده یکی ازدواجش با خانم مریم فرمانفرما بود.

س- نوه شیخ فضل‌الله نوری.

ج- بله، چون نوه شیخ فضل‌الله است و چون این مسلم است، ها، این خیال نکنید که، حدس نیست. یکی هم ازدواجش با مریم فیروز خواهر نصرت‌الدوله فیروز عمه مظفر فیروز جا سوس نشاندار انگلستان. مصدق که خودش قوم‌وخویش دایی، می‌دانید که دایی

س- بله.

ج- وقتی هم نخست‌وزیر شد تلگراف زد. «بیایم تهران.» نوشت «نیا.»

س- بله.

ج- بله، در این شرایط، با اطلاعاتی هم که البته او داشت که ما نمی‌دانیم دولت بود راجع به زندگی خصوصی، حالا، اگر هم ارتباطی بوده با دکتر یزدی بوده چون پسر شیخ محمد حسین یزدی است و برادر دکتر یزدی که کارشناس ثبت و اسناد بود در دستگاه بود حزبی نبود ولی با همه آشنایی دموکراتیک داشت و با مصدق مربوط بود. ولی من نمی‌توانم مطلع باشم شاید دیگران بدانند شاید مثلاً از آن‌هایی که اروپا است شاید بزرگ علوی بداند، شاید.

س- بله.

ج- شاید مثلاً به وسیله فدایی علوی شاید. من نمی‌دانم. شاید احمد برادر من حتماً می‌داند که من نمی‌دانم.

س- بله. در این زمان که حزب توده سیاست مخالفت با دکتر مصدق را در پیش گرفته بود نظر برادر بزرگ شما شیخ حسین لنکرانی با این سیاست حزب توده چه بود؟

ج- اصولاً همکاری برادر بزرگ من که اصطلاحاً «پیر سیاست» بود با حزب توده به خاطر روابط نزدیک و صمیمی بود که با مرحوم سلیمان میرزا اسکندری داشت. و حتی در مرگ مرحوم سلیمان میرزا اسکندری به قدری ناراحت بود که در عمرش کاری که نکرده بود کرد و آن که نماز میتش را خودش خواند برایش، به خاطر صمیمیتی داشت، هر شب با هم بودند تا من به خاطر دارم. و چون او ریاست حزب توده ایران را قبول کرده بود و مردانی چون ایرج اسکندری و یزدی توی آن بودند برادر من یک تفاهمی داشت به خاطر مردانی که می‌شناخت.

س- بله.

ج- و در پارلمان هم که برادر من وکیل بود با فراکسیون حزب توده وحدتی نداشت، این‌جا و آن‌جا هماهنگی داشت ضمن این‌که با مصدق بیشتر از این‌ها هماهنگی داشت.

س- بله.

ج- من یقین دارم این بیانی که از برادرم شنیدم راجع به روش حزب توده یک‌روزی که مرا مورد پرخاش قرار داد که «اشتباه می‌کنید خطا می‌روید.» یکی‌اش این بود که شما حزب دارد راهی را می‌رود که به پرتگاه است. خطا می‌کنید. شما حق ندارید در این شرایطی که یک مردمی به میدان آمدند، ولو حق داشته باشید، روشی پیش بگیرید که موجب جدایی باشد. من با توجه به سوابق سیاسی برادرم. آشنایی به روحیاتش، تفکرش، آن خصوصیات ملی‌اش که شما اگر مقاله‌ای که تقدیم‌تان کردم بخوانید،

س- بله.

ج- آن‌جا می‌بینید این مرد عمامه به سر است ولی مقاله‌اش ملی است. هیچ، حتی از آزادی مذهب در مملکت دفاع می‌کند. نه، موافق نبود از سال ۲۵ که فرقه دموکرات شکست خورد و در کابینه ائتلافی ما به کرمان تبعید شدیم، روابط برادر بزرگ من با این دوستان بنده می‌توانم به شما بگویم که تقریباً قطع شده بود. و از جمله‌های قشنگ شاعرانه‌ای که روزی برادر من راجع به این حزب و افرادش گفت، که حالا می‌فهمم قشنگ است، گفت، « جوان‌های حزب توده، اعضای حزب توده گل‌های خوبی هستند که لای کتاب خشک‌شان کردند.» این حرفی است که برادر من راجع به تنه حزب توده ضمن تجلیل از این تنه گفت، « گل‌های قشنگی هستند که لای کتاب خشک‌شان کردند.» می‌خواست بگوید ما دگم هستیم. مسائل را کتابی فقط می‌بینیم، منتهی با این بیان شاعرانه. نه، چون اگر به زودی منتشر نمی‌شود پنج سال دیگر منتشرش کنید من مطلبی به شما می‌گویم. وقتی که، می‌خواهم روشن بشوید به روحیه، وقتی که آمدند قضایای آذربایجان بود و برادر من اطلاعاتی داشت که ما مثلاً میرزا جعفر با قراف را ما نمی‌شناختیم. خوب آن موقعی بود که

س- کی را فرمودید؟

ج- میرزا جعفر باقراف.

س- باقراف.

ج- آن موقعی بود که روی برادر من خیلی حساب می‌کردند روی این‌که حالا می‌خوانید که کابینه قوام‌السلطنه و واسطه آشتی جناح چپ با این‌ها و بعد هم علمای قفقاز نماینده به تهران فرستادند برایش ساعتی فرستادند تقدیم روحانیون قفقاز به آیت‌الله لنکرانی. یکی برای برادر من فرستادند یکی برای شیخ الاسلام ملایری فرستادند و بعد هم محبوبیتش در آذربایجان، سوابقش در آزادیخواهی، آمدند سراغش که بیا برو مسکو. دوتا شرط گذاشت، گفت، « ۱) بدون حضور میرزا جعفر با قراوف باشد. ۲) مترجم با خودم می‌برم برای ملاقات استالین.» که قسمت دوم قبول شد. اول را قبول نکردند، گفت، « نمی‌روم.» گفت، « من حاضرم به دو شرط، مترجم خودم ببرم میرزا جعفر باقراوف هم حضور نداشته باشد.» که چون خود میرزا جعفر باید این ورقه‌ها را پر بکند، گفتند، «نمی‌شود. این را حالا خواستم کم‌وبیش به منطق برادر من آشنا بشوید. او مردیست ملی عمیقاً ضد انگلستان، ضد امپریالیست، ولی دشمنی با جناح چپ ندارد، انتقاد دارد، اعتراض دارد و از این کج اندیشی‌ها، کج‌روی‌ها می‌نالد و نسبت به افراد معینی در حزب اعتقاد داشت و نسبت به گروهی بدبین عمیق بود و لاجرم آشنایی هم ه ما با حزب توده بیشترش به خاطر حضور مردانی است چون سلیمان اسکندری بود و یا ایرج اسکندری. و تصور می‌کنم من با این بیان کمی پرحاشیه و شاید هم یک کمی مغشوش خواننده‌ها شنونده‌های آتیه توانسته باشند نظر برادر مرا نسبت به حزب مطلع بشوند از آن.

س- آقای لنکرانی می‌خواستم از حضورتان تقاضا کنم که این‌جا یک مقداری صحبت بفرمایید راجع به انتخابات مجلس هفده و شرکت حزب توده ایران در انتخابات مجلس هفده.

ج- بله یک سؤال کوتاهی است برای یک مسئله وسیع ملی با وطنی که در زمان حکومت دکتر مصدق انجام شد. البته در حکومت دکتر مصدق با همه مخالفت‌ها، کارشکنی‌هایی که از طرف نیروهای خاصی برای جلوگیری از وحدت می‌شد مع‌الوصف نیروهای مترقی مملکت علی‌ایحال بنا به نیاز و لزوم خاصی که در آن شرایط مطرح بود کنار هم قرار گرفتند با تمام غرولندها. و همان‌طوری که می‌دانید از بعد از حادثه ۳۰ تیر و همکاری جناح چپ که می‌توان در رأسش حزب توده ایران را قرار داد با حکومت ملی دکتر مصدق و عدول از خطاهای گذشته شعارهای نسنجیده قبل از ۳۰ تیر طبعاً و طبعاً یک زمینه ملایم‌تری در مسائل اجتماعی و بعضی از تظاهرات خیابانی به چشم می‌خورد. از دو نقطه نظر طبعاً تجدید نظر حزب توده در خطااهای فاحش شعارهای نسنجیده‌اش و نیاز دولت ملی دکتر مصدق به نیروهای وسیع‌تری از مردم در قبال کار سترگی که پیش گرفته بود. این فکر می‌کنم طبیعی است ولو به ظاهر قراردادی امضا نشده باشد اعلامیه‌ای داده نشده باشد یا قانونی به‌عنوان آزادی حزب توده ایران که معمولاً مورد تقاضای همیشه حزب توده بود نگذشته باشد. حالا در چنین شرایطی که این مسائل مطرح بود طبعاً انتخابات بعد از انحلال مجلس و وعده حکومت ملی و برقراری انتخابات یا شروع انتخابات مجدد، فعالیت‌های انتخاباتی در کلیه گروه‌ها که از آزادی نسبی موجود برخوردار بودند شروع شد و حزب توده ایران هم که مع مولا همیشه در انتخابات شرکت می‌کند ولو موفق نباشد به‌عنوان داشتن تریبون تبلیغاتی به میدان می‌آید، در این کارزار انتخاباتی در این عرضه جدید سیاسی در این فضای حرکت و تبلیغ نقش وسیعی دارد. روزنامه‌های حزبی علنی و مخفی به میدان می‌آیند و در هر صورت حزب توده بنا به خاصیت درون ذاتی‌اش که به تهییج، تبلیغ، توضیح اعتقاد عمیق دارد و معتقد است توده‌ها را بایستی به میدان آورد مجهز کرد متشکل کرد، در امر انتخابات نیز تصمیم قاطع مداخله دارد و کاندید می‌دهد.

س- ممکن است از شما خواهش کنم که توضیح بفرمایید که کاندیداهای حزب توده چه کسانی بودند و به چه ترتیبی به کاندیداتوری انتخاب شدند؟

ج- عرض کنم که من در این موقع خودم همان‌طور که می‌دانید دبیر «جمعیت آزادی ایران» بودم. «اتحادیه مستأجرین» را قبلاً توضیح دادم. راستی من یک جمله‌ای این‌جا یک خواهشی از شما دارم.

س- تمنا می‌کنم.

ج- تعدادی عکس پیش من هست که مربوط به آن ایام است.

س- بله، بله.

ج- در این‌جا چهره‌های آشنایی هستند که شاید نامی از آن‌ها در این‌جا برده شده باشد مثلاً اسم ایرج اسکندری آمده من عکسش را دارم. دکتر یزدی می‌آید عکسش را دارم. سلام‌الله جاوید است عکسش را دارم. روز ورود پیشه‌وری به تهران است. صحنه‌ای هست که فتاحی و دیگران، البته خود من جلو آن‌موقع در میدان با پیشه‌وری حرف می‌زدم و بعد هم راجع به انتخابات بندر پهلوی است که من آن‌جا بودم. به‌هرحال، من از شما می‌خواهم خواهش کنم که این عکس‌ها را اگر لازم بدانید خدمت‌تان تقدیم کنم و پس از این‌که کپی از آن بردارید یا تکثیر کردید برای من برگردانید.

س- من بی‌اندازه خوشحال هم می‌شوم که شما این‌کار را بکنید.

ج- بله، بسیار خوب

س- بعد برای‌تان با پست برمی‌گردانم.

ج- پس به خاطرم بسپارید که

س- حتماً چشم.

ج- به‌هرصورت برگردیم به این بحث انتخابات. حزب توده تقسیماتی کرد برای کاندیداهای حزبی در شهرستان‌ها و جاهای دیگر. البته کوشش می‌کرد افراد موجه حزبی که در محل نفوذ و آبرویی هم دارند کاندید بشوند برای انتخابات دوره هفدهم. مثلاً می‌بینیم که صادق وزیری کاندید کردستان است علاوه بر این‌که از یک فامیل موجه دموکرات است و سوابق روشن دارد خودش هم خوب قاضی است و ضمناً هم از یک محبوبیتی هم برخوردار است، آن‌جا آن کاندید کردستان می‌شود. حالا افراد گوناگونی هرکدام به شهرستان‌ها رفتند که حافظه من کمک نمی‌کند مثلاً تسلیمی که یک مرد درس خوانده‌ای است و در کار تجارت چوب است و ضمناً عضو حزب توده ایران است از متمولین گرگان است و ضمناً عضو حزب ما است کاندید گرگان می‌شود. این از این

س- می‌خواهم از حضورتان خواهش کنم اگر به یاد می‌آورید خاطره‌تان یاری می‌کند اسم کوچک این آقایان را هم بفرمایید.

ج- هیچ من متأسفم

س- اگر یاری می‌کند.

ج- اجازه، یادم نیست. تسلیمی اسمش چی بود؟ این تسلیمی، ها، این تسلیمی حتی در «جمعیت آزادی ایران» هم با ما همکاری داشت روی دفاع از صنایع و فرآورده‌های ملی. حالا، دوست خوب من است یادی کردم از او. حالا، بعد در این جریانات البته با این مقدمه باید عرض کنم که مرتضی برادر من از طرف حزب کاندید انتخاب شدن می‌شود در مازندران، ساری و مازندران که البته طفلکی آن‌جا وقتی وارد می‌شود مواجه می‌شود با اراذل سومکا و پان‌ایرانیست و آن‌ها و بعد هم مورد حمله قرارش می‌دهند و البته طبق معمول پلیس نظارت می‌کرده لباس‌هایش را درمی‌آورند ظاهراً مضروبش می‌کنند و به تهران برمی‌گردد و درواقع مسئله فعالیت انتخاباتی‌اش برمی‌خورد به این اشکالی که مانع می‌شوند و یک مجال فعالیت علنی وسیع از او گرفته می‌شود. می‌توان در یک کلام گفت که آن، برای این‌که می‌دانید شما این را هم بدانید که مازندران یکی از کانون‌های بزرگ فعالیت‌های چپ بود پایگاه بود سنگر بود و در زمان فرقه دموکرات هم یک حکومت درواقع نسبتاً داخلی داشتند خودشان در قبال ارتجاع مرکزی. خوب، کارخانه‌های شاهی بود، بهشهر بود، عرض کنم به حضورتان مرکز کارگری بود. دهقان‌های ناراضی از ستم مالکین، جنایت قادیکاهی‌ها، به‌هرصورت مازندران مخصوصاً آمل و بابل و این شهرها شهرهای اصطلاحاً توده‌ای بودند همین‌طور مردم ایران به طور عادی وقتی اسم شمال را می‌آوردند آن‌جا را ولش کنید مال توده‌ای‌هاست. خوب البته در چنین شرایطی ارتجاع محلی، قزاق‌ها، سربازها و مرتجعین، ملاکین با دستیاری نیروهای ضربتی سیاسی نما چون پان‌ایرانیست‌ها، سومکاها، فاشیست‌های وطنی مانع فعالیت‌ها بودند و لاجرم می‌ترسیدند از این‌که کاندیدای انتخاباتی پارلمان از طرف جناح چپ در محل پایگاهی پیدا کند، یک نقطه اتکایی داشته باشد، چون موفقیتش را اگر قطعی نمی‌دانستند لااقل می‌ترسیدند از توفیق

س- بله.

ج- به‌هرصورت، بنابراین این‌جا من البته مطالبی که می‌گویم تا این‌جا وارد هستم برای این‌که بعد از آن خود من کاندید «جمعیت آزادی ایران» شدم برای بندر انزلی.

س- بله.

ج- که البته این خود داستانی دارد که در حدود پنج ماه ما آن‌جا فعالیت انتخاباتی داشتیم. کلوبی داشتیم به نام «کلوب خلق»، حالا، آن مسئله است که روزی که من و افراشته مرحوم، ها، افراشته مثلاً مدیر چلنگر،

س- بله.

ج- حالا به خاطرم، حافظه دارد کمکم می‌کند، کاندید انتخابات رشت بود، رشت شما، رشت قشنگ، رشت آزاد، رشت زیبا. یا مثلاً علی امید کاندید جنوب بود خوزستان بود که محبوبیت تام و کمال داشت. الان دارد به مرور به خاطرم می‌آید که کاندیداتورها کی‌ها بودند. و بعد هم البته من و افراشته با هم رفتیم به رشت. او رشت ماند من به بندرانزلی رفتم. به دیدار افراشته در حدود دو سه هزار نفر آمدند. پیشواز من ۲۵ نفر آمدند. که آن‌جا من در آن سخنرانی این جمله را گفتم «وکیل بشوم یا نشوم خود را وکیل شما می‌دانم.» که البته حالا امیدوارم در آینده محققین و تاریخ نویس‌ها با مراجعه به جراید، مطالب، مردان آن‌جا راجع به انتخابات بندرانزلی، محبت مردم، عرض کنم که، آن شم سیاسی مردم انزلی، بیداریشان، بتواند شما را به یک فصلی از حمایت مردم از کاندید انتخاباتی‌شان آشنا بکند که شش ماه فعالیت می‌شود آن‌جا، خون از دماغ کسی بیرون نمی‌آید و عرصه تبلیغاتی با وجود مخالفت‌های شدید آخوند سیدی به نام اشکه‌وری، و یا کاندید دولتی درباری به نام معتمد دماوند، مع‌الوصف آن‌جا محیط به قدری تحت کنترل دموکراتیک نیروهای چپ است که عرصه برای اخلال، تجاوز، این حرف‌ها به کلی در بندرانزلی بسته است. چون علتش هم این است که یک جوری آن‌جا ما رفتار می‌کردیم که همه با هم بودیم. نهار یک‌جا توی کاروانسرا مثلاً نهار می‌خوردیم. شب هم گاهی مثلاً در فلان هتل با رفقای دیگر. جوری بود که آن‌جا می‌دیدیم از زندگی هم مطلع بودیم. کلوبی بود به نام «کلوب خلق» که شب‌ها سه‌تا سخنران داشت، یکی‌اش مهندس بهرنگی بود، این‌ها را من باید به خاطرم بیاورم که ایشان حقوق قضایی آن‌جا می‌گفتند. بعد هم ما آن‌جا در بندرانزلی حتی سخنران ترک داشتیم در کلوب خلق. خود من هم معمولاً قانون اساسی و انتخابات و لزوم انتخابات. به‌هرصورت، من این حاشیه، باز چون برمی‌گردیم به انتخابات بندرانزلی. به‌هرحال تهران هم که طبعاً شهر تهران بود، یک کاندید ائتلافی داد حزب توده ایران.

س- ائتلاف با کی آقا؟

ج- ائتلاف کاندید با ائتلاف فردی بود.

س- بله.

ج- مثلاً فتح‌الله فرود جزو مؤتلفین است و حالا در ائتلاف با فرود چه مسائلی بود من تهران نبودم، همه‌اش بندرانزلی بودم. با محمد ولی میرزای فرمانفرمائیان که به قول مرحوم عشقی شعری درباره‌اش دارد، می‌گوید، «خواهرزن کرزن که محمد ولی میرزاست / مطلب همه این‌جاست» «هم صیغه کرزن بود و هم میل ددر بود / دیدی چه خبر بود؟» در آن قطعه «چه خبر بود؟» حالا ایشان هم البته کاندید جبهه مؤتلفه بودند. و از حزبی‌ها بودند احمد برادر من کاندید تهران بود که من نکته جالبی این‌جا باید بگویم با تمام ملالت خاطری که دارم از این‌که گاهی مجبور هستم به طور استثنایی و در پرانتز نسبت به موقعیت برادرهایم و گاهی خودم تکیه کنم، ولی ناگزیر برای ضبط تاریخ می‌گویم. احمد سه هزار رأی اضافی از جنوب تهران آورده یعنی میدان‌دارهای جنوب تهران بارفروش‌ها، ارباب زین‌العابدین، نمی‌دانم، حتی خود طیب به نشانی حاجی رضایی سه‌هزار رأی اضافه فقط به احمد دادند نه به کاندید هیئت ائتلافی.

س- بله.

ج- ضمن رأی‌هایی که فرض کنید می‌دادند به مصدقیون این‌جا احمد هم جزو آرا آن‌هاست به خاطر احترام خصوصی که به این مرد این خانواده می‌کرد. چون معمولاً می‌دانستند ما آن‌جا اگر هم نیرویی هست در خدمت آن‌هاست. اگر هم کسب قدرتی می‌شود از توده‌ها برای رضایت توده‌ها به کار می‌رود. اگر گاهی من یا احمد یا خانواده ما توصیه‌ای سفارشی برای نجات کسی رفع ظلم می‌کردیم نه در قبالش دستی دراز بود و نه تقاضای مهمانی بود یا مثلاً… حالا این‌ها را می‌دیدند از نزدیک. می‌دیدند فلان کار مهم‌شان با تکیه به نیروی خود مردم به ما داده بودند انجام می‌شود. ولی حالا به‌هرحال، در انتخابات تهران که بعدها هم البته زمینه بحث مفصلی بود از طرف مخالفین در خارج که درهرحال با ما جنگ داشتند هیچ‌گونه سر آشتی با ما نداشتند و حتی مردم معتدل بی‌طرف و حتی در داخل حزب که آقا یعنی چه؟ محمد ولی میرزایی که یک سوئیس ملک در آذربایجان دارد و از خانواده ملعون فرمانفرماست، برادر نصرت‌الدوله فیروز عاقد قرارداد ۱۹۱۹ چرا؟ یا فتح‌الله فرود که البته بعدها معلوم شد فراماسونر معروفی است و خوب ولی، حالا این‌ها مسائلی است که شاید اگر شما به نام یک جمع آوری کننده اسناد تاریخی با ذهن مشغول به این مسئله از من سؤال می‌کنید من به شما جواب می‌دهم ذهن من هم مشغول این سؤال هست.

س- بله.

ج- من هم با شما هستم که چرا بایست؟ چرا، چرا ائتلاف ما با زیرک‌زاده نباشد گرچه آن‌ها ما را قبول نداشتند ولی ما به آن‌ها رأی می‌دادیم آن‌ها به ما رأی نمی‌دادند. به‌هرصورت در چنین شرایطی که انتخابات دوره هفدهم انجام می‌شود و نظامی‌ها رسماً مداخله می‌کنند در تمام خارج از تهران و هیچ کجا اجازه ندادند یکی از کاندیداهای حتی جبهه ملی انتخاب بشود تقریباً. همه‌جا نظامی‌ها مداخله کردند. و باید گفت از ضعف حکومت ملی استفاده کردند. از کارشکنی نیروهای اطراف مردم دکتر مصدق استفاده کردند. من ببینید صادق وزیری در کردستان انتخاب می‌شود.

س- بله.

ج- خوب دقت بفرمایید، اعتبارنامه محلی‌اش صادر می‌شود. دکتر مصدق تحت فشار شاه و ارتشی‌ها قرار می‌گیرد اعتبارنامه‌اش را باطل می‌کنند امام جمعه تهران از منطقه سنی‌نشین انتخاب می‌شود. خوب دقت بفرمایید. بعد ما می‌بینیم زمان مرحوم دکتر مصدق عبدالرحمن فرامرزی، من نکته‌ای به شما، ایشان سنی ناسبی هستند. ناسبی می‌دانید یعنی چه؟ یعنی کسانی که علی را سب می‌کنند جزو خوارج هستند. عبدالرحمن فرامرزی من تاریخچه‌ای به شما بگویم. ما ایام جوانی که گفتم شاگرد مرحوم خارقانی بودیم و تمایلات خاص مذهبی داشتیم و می‌رفت که این عقده مذهبی شکافته بشود وسیع‌تر بشود جایش را بدهد به مسائل بهتری، در اوان این مسائل گاهی به جلساتی می‌رفتیم. یک‌روز یادم می‌آید که رفتیم منزل آقای روحانی نامی در خیابان عین‌الدوله شیخ سعید کردستانی که از سنی‌های موجه، مرتاض و خیلی پاکدامن بود در آن جلسه شرکت داشت، ما هم به نام جوان‌های کنار مجلس‌نشین و مستمع بی‌آزار با یک دنیا ذوق که بزرگ‌ترها جمع هستند، صحبت مذهب است آن‌جا بودیم صحبت شد من به خاطر دارم که وقتی نوبه سخن به عبدالرحمن فرامرزی رسید، آخر یک جمله‌ایست نسبت می‌دهند به علی بن ابی‌طالب همان‌طور که کتاب برایش نوشتند نهج‌البلاغه را به حساب از این حرف‌ها زیاد ساختند. مردی که طفلک نه مجال داشت نه موقعیت اجتماعی داشت از این حرف‌ها گنده‌گنده بزند. حالا به‌هرصورت، این را نسبت می‌دهند به علی بن ابی‌طالب که رفت روی منبر، گفت، « سلونی قبل از تفقدونی.» از من بپرسید قبل از این‌که من از بین شما بروم. من به خاطر دارم که فرامرزی با همان لهجه قشنگ عربی گفت، « چه مزخرفی، سلونی قبلاً تفقدونی، چه مزخرفی، چه لاطائلی.» حالا من هدف داشتم از این توضیحم که ایشان یک سنی ناسبی است که مدعی است که علی در روز جنگ نهروان که خوارج جدا شدند مقصر است و به عالم اسلام خیانت کرده ولاجرم شایسته لعن و سب است. و ما می‌بینیم در دوره هفدهم و حکومت ملی دکتر مصدق فرامرزی علاوه بر این‌که سوابق ملی ندارد. علاوه بر این‌که از لحاظ سیاسی در جهت مخالف منویات ملی ما است. علاوه بر این‌که متهم است به این‌که با عوامل امپریالیست انگلیس رابطه دارد، از لحاظ مذهبی هم یک سنی عادی یک سنی ناسبی است آن‌وقت از ورامین مرکز تشیع کنار تهران انتخاب می‌شود. بگذارید حالا که تاریخ بناست بنویسد اگر ما بد کردیم دیگران هم خوب نکردند، آخر همه‌اش که نیست این حزب توده ایران را همه‌جا به آن فشار آوردند هرجا برمی‌گردیم باز هم یک وشگون از حزب توده بگیریم آقا دیگران هم بودند. همین آقای دکتر مصدق وقتی بنده در بندر انزلی کلوب خلق را آمدند اشغال کردند کلیدش را گذاشتم پیش رئیس شهربانی شب رفتم کنار دریا توی قایق خوابیدم، اعلامیه‌ای دادم که آقا من امنیت ندارم. تلگرافی زدم برای رئیس شهربانی، برای آقای دکتر مصدق، کسی نیامد بپرسد آقا نظامی‌ها با کلوب خلق نظامی‌های سرهنگ پورزند سرهنگ زند که رئیس نیروی دریایی بود توی کلوب خلق چه‌کار دارند؟ و به چه مناسبت که اگر انتخابات آزاد سروان بردبار می‌آید کلوب را درش را قفل می‌کند می‌رود. حالا این‌ها مسائلی است که به نظر من باید از همه پرسید تمام طرفین این مسائل و مشاجرات ملی نظریات و عقایدشان را باید جمع کرد در یک جایی که مورخ منصف فردا بتواند از انبوهی مسائل، آرای مختلفه، نظرات گوناگون، یک طرف اندیشی، بتواند از مجموع حرف بیرون بیاورد. حالا، البته انتخابات تهران با شکست نیروی مؤتلفه انجام شد من این‌جا فرصتی دست می‌آورم به شما بعد از ۲۸ مرداد بگویم وقتی با شمشیری با شمشیری معروف،

س- بله.

ج- بگذارید قدری او را معرفی کنم.

س- تمنا می‌کنم.

ج- این حاج شمشیری مردی است به تمام معنی خودساخته از لحاظ ثروتمند شدن والا کس دیگری نبود قطع نظر از پاکدامنی‌اش و تمایلات اصیل ملی، مردی است معمولاً سواد ندارد ولی مبرز است با شرف است. عرض کنم که به نظر من با تمام بی‌سوادیش با سوادتر از سید ابوالقاسم کاشی است. با شرف‌تر از شمس قنات‌آبادی است. خیلی خیلی صمی‌یتر از سرباز خطاکار به نام حسین مکی است. حالا پس از شکست ۲۸ مرداد چون این یزدی (؟؟؟) شمشیری، گفت، « الکلام یجر الکلام» حرف حرف می‌آورد، این نسبت به، چون صحبت خانواده ماست و من است، خانواده ما یک محبت مخصوص داشت اغلب ما گاهی برای این کارهای جمعیت‌مان بی‌پول می‌شدیم می‌رفتیم سراغش. یادم می‌آید یک‌روزی رفتم از او برای «جمعیت آزادی ایران» و «اتحادیه مستأجرین» کمک بخواهم، گفت، «به جان تو احمد آقا دیروز آمده از من پول گرفته، آقا مرتضی جفت دوقلویت هم آمده گرفته. او برای صلح گرفته این برای روزنامه‌نویس‌های دموکرات. پانصد تومان بیشتر نمی‌دهم.» گفتم، « بده.» حالا این‌جوری بود رابطه و خیلی هم نسبت به گروه ما احترام می‌کرد و روابط داشتیم. البته آن‌جا معمولاً می‌رفتیم غذا که می‌خوردیم سر میز ما می‌آمد گاهی آقای علامه بود هنریار بود، گروهی ما می‌رفتیم. یک‌روزی از روزها بعد از ۲۸ مرداد، می‌خواهم برسم به این‌جا، شکست ۲۸ مرداد که هنوز نگرفته بودندش من طبق معمول رفتیم آن‌جا ظهر چلوکباب بخوریم، آمد سر میز ما از این‌ور و آن‌ور صحبت شد و یک قدری دفاع کرد از امام جمعه تهران که «قربانش بروم الهی اقلاً تکلیف آدم معلوم است دروغ نمی‌گوید آخوندی است خیلی متجدد است حتی لباس‌های زیرش هم حریر است.» گفتم، «آخر چطور؟ از کجا دیدیش؟» شوخی با او کردیم و بعد راجع به سید ابوالقاسم صحبت کرد جلاب است این مرد بی‌سواد بگذارید جمله‌اش را درست گفت، صحبت سید ابوالقاسم، گفت، « دوازده‌تا مجتهد داریم در این چند سال، من که سواد ندارم، همه‌شان عامل انگلیس‌ها بودند.» از خیلی گفت سید ابوالحسن اصفهانی و دیگران را منظور داشت.» و یکیش هم این سید ابوالقاسم است.» بعد از این‌که صحبت سید ابوالقاسم تمام شد صحبت کشید به شمس قنات‌آبادی. می‌آیم توی انتخابات.

س- بله خواهش می‌کنم.

ج- صحبت رسید به شمس قنات‌آبادی، گفت، « از طرف آقا،» مقصودش دکتر مصدق مرحوم بود، «مأمور شدم بروم به شکایت‌های کارگرهای سمنان و دامغان و شاهرود راه‌آهن به‌اصطلاح جاده خراسان مشهد تحقیقات کنم.» گفت، « رفتم آن‌جا تحقیقات کردم دیدم بله هفتصد یا هشتصد تا» گذاشته است نمی‌دانم هزار گفت یا هفتصد تا، «هشتصد تا کارگری که وجود ندارد اسم‌شان توی لیست است پولش را شمس قنات‌آبادی می‌گیرد.» گفت، « رفتم خدمت آقا در مراجعت به آقای دکتر مصدق، گفت می‌گویی چه‌کار کنم؟ بگو چه کارش کنم؟ حرف بزنم می‌رود توی مجلس رجاله‌بازی درمی‌آورد و بنابراین می‌دانم ولی چه می‌توانم بکنم.» تا صحبت کشیده بود به انتخابات، من چهارتا شاهد دارم در این مسئله. مرحوم علامه است، هنریار است، نمی‌دانم مرده یا زنده است. شریف لنکرانی پسرعمویم است، هوشنگ معززی که از متنفذین گرگان است، ما با هم بودیم. گفت، « ما صدهزار رأی ریختیم توی صندوق انتخابات دوره هفدهم. این را با شرف من به شما می‌گویم از قول او می‌گویم. اگر مورخ تردید می‌کند از قول او بکند. گفت، « به این حسین مکی ما رأی اول دادیم و رأی طبیعی رأی هیئت مؤتلفه بود رائی که به صندوق‌ها با طیب خاطر رفت.» گفت، « ولی این ناجوانمرد این نمک‌خور و نمکدان شکن که ما رأی ریختیم رأی اول شد رفت به ما خیانت کرد دروغ گفت.» بعد اشاره کرد، «همان‌طوری‌که کریم آبادی مدیرروزنامه «اصناف» به ما.» که البته من یک شوخی هم با او کردم.

س- من نفهمیدم راجع به کریم‌آبادی چه شد آقا؟

ج- گفت، «همان‌طوری‌که کریم‌آبادی را هم برایش روزنامه «اصناف» را پول دادم گرفتم و بعد او هم به ما خیانت کرد.» یک جوانکی بود.

س- بله ایشان رئیس صنف قهوه‌چی‌ها بودند

ج- بله داستان دارد آخر این مرحوم شمشیری بچه نداشت و یک تمایل بی‌آزاری به جوان‌هایی داشت که معمولاً قیافه‌شان می‌توانست جلب نظر آدم خوش‌ذوق را بکند. یک روز هم شوخی شوخی گفتم، «حاجی جان تو اگر از جوانی به نام کریم‌آبادی خوشت می‌آمد خوب، می‌خواستی برایش یک قهوه‌خانه باز کنی چرا مدیر روزنامه‌اش کردی برای ما دردسر درست کردی.» البته خنده قشنگ معصومانه‌ای کرد، گفت، « دست به دلم نگذار. مگر با ما چه‌کار کرد که با شما بکند؟» حالا به‌هرصورت، این بیان شمشیری برای من یک حجتی است چون مرد درستی بود. او قسم خورد که، «ما رأی ریختیم به صندوق‌ها تا مکی وکیل اول تهران بشود.» بعد البته گله کرد از خیانت‌های‌شان، جنایت‌های‌شان، بی‌مهری‌های‌شان نسبت به دکتر مصدق. و من چون برای این‌که بحث شمشیری را این‌جا ببندیم یک خاطره دیگری باز اشمشیری داریم از شمشیری جدا می‌شوم. بعد از این‌که تبعیدش کردند به خارک رفت و برگشت، باز ما رفتیم یک‌روز آن‌جا غذا بخوریم بالا جا نبود آمدیم طبقه پایین، آمد سر میز ما. من با شرافت و تقوی با شما صحبت می‌کنم گاهی در زندگی بعضی از افراد آن‌قدر حادثه متراکم، مکرر زیاد هست که نیازی نیست که در بیان‌شان مبالغه‌ای یا خلافی بگویند نه منی که چون مطلبی را می‌خواهم به شما… آمد نشست و غذا خوردیم و داد برای آقای علامه چون دندانش خوب نبود کبابش را بهتر کوبیدند و بعد هم به من گفت، «برای شما که سفارش نمی‌خواهد. همه بچه‌های ما مال خودتان هستند.» بچه‌هایش همه بچه‌های حزبی بودند، شاگردهایش و این‌ها. گفت، « نوزده هزار و ده شاهی به تو علاقه داشتم به شما شد دو تومان.» گفتم، «چرا؟» گفت، « رفتم خارک با بچه‌های شما زندانی شدم غصه خوردم که چرا نگذاشتند آقای دکتر مصدق از مردانی مثل ابوالفضل قاسمی یا دیگران استفاده کند. همه‌شان باسواد و انسان بودند. توی یک سفره با هم غذا می‌خوردند و به من پیرمرد درس می‌دادند. یک‌روزی حاجی اتفاق،» او تعریف کرد، «من داشتم با یک ارمنی نهار می‌خوردم»، حاجی اتفاق که با او هم‌زندان بود، «به من گفت این نجس است.» گفت، « به او گفتم، «من دست این ارمنی نجس را می‌لیسم اما دست نجس سید ابوالقاسم کاشی را نمی‌بوسم.» و گفت، « وقتی می‌آمدم ۱۵ هزار تومان پول داشتم گذاشتم برای رفقای‌تان و دستور هم دادم هفته‌ای یک دفعه یک کرجی میوه ببرد آن‌جا به آن‌ها به خرج من، چون از نزدیک رفتم با مردانی آشنا شدم دیدم درست مخالف آن هستند که برای ما توضیح دادند. غصه خوردم چرا شما نتوانستید از مصدق استفاده کنید؟ چرا مصدق موفق نشد به شما نزدیک بشود؟ این هم آخرین خاطره‌ای است که من از مرحوم حاجی شمشیری دارم و این هم جمله. به‌هرحال آن‌جا شمشیری راجع به انتخابات تهران باز تکرار کنم، او به من گفت، « ما صدهزار تا رأی ریختیم.» و چنانچه شما می‌دانید نظامی‌ها رسماً خیلی جاها به کاندیدای دوره هفدهم اخطار دادند که نمی‌گذاریم انتخاب بشوید. چنانچه یک روزی خلیلی مدیر روزنامه «اقدام» که در شیلات گویا عضو هیئت‌مدیره بود، من هم آن‌موقع کاندید بندرانزلی بودم، پیغام داد که، «سرهنگ زند رئیس نیروی دریایی می‌خواهد با تو ملاقات کند حضور من.» خوب، خلیلی خیلی نسبت به ما محبت داشت سابقه داشتیم یک کاغذی هم من چندی پیش دیدم این‌جا دارم از خلیلی که آن‌قدر این مرد تجلیل کرده که من خجالت زده هستم بخوانم آن نامه را بوی تملق می‌دهد. گاهی آدم می‌ترسد که یک نوع شعبده‌بازی باشد آن‌قدر از من تجلیل کرده. پدر بچه‌ها، سرور، از این… حالا بماند خواستم نزدیکی، وقتی رفتیم آن‌جا سرهنگ زند به من گفت که، «آقا وقتی تو آمدی توی بندرانزلی ۲۵ نفر آمدند به دیدنت حالا کلوب خلق درست کردی. هر شب کلوب درست می‌کنی. هفته‌ای دو روز می‌روی به آب کنار سخنرانی می‌کنی. در میان پشته هفته‌ای یک‌روز سخنرانی داری. همه این کارها را کردی ولی اگر تمام دنیا جمع بشوند من نمی‌گذارم انتخاب بشوی تا من این‌جا هستم نمی‌گذارم انتخاب بشوی. حالا برو هر کاری می‌کنی.» گفتم، «آقای خلیلی شنیدید؟» گفت، « کوتاه بیا.» گفتم، « من که…» حالا این را هم داشته باشید که مداخلات نظامی‌ها در امر انتخابات در شهرستان با این صراحت و وقاحت بود. حالا بماند مسئله که آمدیم بیرون. و یک روزی فرمانده تیپ رشت در حضور شاپور میهن‌فرماندار رشت و سرهنگ دو یا سرگرد سجادی رئیس شهربانی رشت مرا به رشت خواهش کردند بروم برای ملاقات. وقتی رفتم آن‌جا شاپور میهن ‌فرماندار رشت آن‌جا بود، سرتیپ شاید مغروری، اسمش یادم رفته، فرمانده تیپ بود. ما نشستیم آن‌جا، به من گفتند که، «آقا اشکوری می‌گوید زنده‌باد دکتر مصدق. معتمد دماوندی می‌گوید زنده‌باد شاه. تو هم اگر می‌خواهی انتخاب بشوی زمینه داری تو هم یک چیزی بگو.» گفتم، « من چه بگویم؟» گفتند، «بالاخره یک‌جا را حل کن و تصمیم بگیر تا فردا به ما جواب بده.» تقریباً اولتیماتوم بود. گفتم، « اجازه بدهید برای جمعه باشد که ما میان پشته میتینگ داریم.» خیلی خوش و بش کردیم از هم جدا شدیم. ما آمدیم در میان پشته بندرانزلی طبق معمول محمد رشتی دوست مشترکمان با من بود دوست کارگر از اهالی بندرانزلی‌اش با من بود. قانون این بود یک اتوبوس می‌آوردند می‌گذاشتند یک دانه میکروفون بالایش بود، معمولاً به وسیله یکی از دوستان افتتاح می‌شد که ما هم آن پایین بودیم می‌رفتیم بالا، خوب، طبق معمول با مردم حرف می‌زدیم. یک‌جوری هم بود که حالا البه اگر یک‌روزی تشریف بردید آن‌جا یا چیز، یک‌جوری بود که نمی‌دانم چرا، یا مردم کمتر حرف شنیده بودند یا این‌که حرف‌ها برای‌شان جالب بود می‌آمدند. مثلاً از تولمات مثلاً می‌دیدید که راه افتادند آمدند، از آب کنار آمدند. شاید قابل تصور نبود برای شما که در میان پشته جا نباشد. حالا، من رفتم آن‌جا گفتم، «رفقا، آقایان من چون تریبون من این‌جاست مرکز درددل من این‌جاست هیچ مطلبی مخفی از شما ندارم همان‌طوری که شما می‌دانید که گاهی هم توی کلوب خلق اگر شما یک ماهی نیاورید برای ما ما گرسنه می‌مانیم، که کرایه کلوب خلق مرا شما می‌دهید. من وکیلی هستم که طبق معمول پول می‌گیرم از موکل‌ها پول نمی‌دهم. حالا هم من هفته پیش در رشت ملاقاتی شد با یک عده از آقایان دولتی‌ها این مطالب را به من گفتند قرار شد من جواب بدهم. مردم زنده باد شما، من جز شما کس دیگری را ندارم. من نیامدم سرلشکر بشوم که از شاه درجه بگیرم و نیامدم وزیر بشوم که از مصدق مقام بگیرم. من آمدم از شما رأی بگیرم زنده‌باد شما که به من رأی می‌دهید. و بنا بر این من جواب آن آقایان را قرار بود امروز بدهم. آقای رئیس شهربانی شنیدید؟ پایین ایستاده بود، به آقای سرهنگ زند بگویید که تلگراف بزنند به آن آقایان که من جواب دادم. البته من نمی‌توانم برای شما توصیف کنم این حالت شعف و شوق و تایید و تصدیق آن نیروی عظیمی که آن‌جا بود چه‌قدر پاک و پرخروش بود که شاید دشمنان را یک لحظه به تأیید من وامی‌داشت که…