روایتکننده: دریادار دکتر احمد مدنی
تاریخ مصاحبه: ۲ آوریل ۱۹۸۴
محلمصاحبه: شهر پوتو حومه پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
از جاهای دیگر هم که گزارشات داده شد از شهرستانها کاملاً این دستور مورد پذیرش قرار گرفته بود و از اینجا دشمنی این جناح ارتجاعی مذهبی با جبهه ملی شدیدتر شد چون به نفوذ سخنش پی بردند و شروع کردند غیرمستقیم تخطئه کردن. طبیعی است که روز دوشنبه را ما بهعنوان ابراز حسن نیت در آن برنامه شرکت کردیم و اعلامیه دادیم که با روحانیت همگامیم و جبهه ملی این دستور را تأیید میکند بهعنوان تعطیل عمومی این اعلام را ما کردیم یعنی هم یکشنبه خودمان هم دوشنبه که به اینها بفهمانیم که همان قولی که داده بودیم اینکار را کردیم. در این خلال که به نظرم میآید از تاریخ دوازدهم بهمن بود و درست یادم نیست حالا روزهایش را ممکن است من اشتباه کنم و باید بعدش درست بشود که دستور نخستوزیری آقای مهندس بازرگان هم داده شد به وسیله آقای خمینی یعنی اعلام کرد آقای،
س- در همان تاریخ در زمانی که…
ج- بله، در زمانی که خودش پاریس بود.
س- بله.
ج- یعنی ما در یک محدودهای از زمان.
س- و شما اطلاع داشتید از این جریان؟
ج- بله، ما در یک محدودهای از زمان دوتا نخستوزیر داشتیم حدود به نظرم ده روز، نه روز این حدودها، یکی آقای مهندس بازرگان بود که دفترش در خیابان عباسآباد قرار داده بود یکی آقای دکتر بختیار بود که در کاخ نخستوزیری بود و کشور را چیز میکرد، یکی منصوب…
س- چندتا سؤال دارم از شما، یکی اینکه آیا حقیقت داشت که در این تظاهراتی که راه میافتاد مذهبیها عکسهای دکتر مصدق را پاره میکردند؟
ج- نه، ولی سعی میکردند کم باشد کما اینکه ما مرتب فرض کنید در یکی از برنامههایی که سعی میکردیم به لطائف الحیل همهجا عکس رهبران جبهه ملی و طبیعی است عکس مرحوم دکتر مصدق پیشاپیش یا عکسی از تختی و امثال اینها، فاطمی و امثال اینها باشد حتماً و اینها سعی میکردند محدودیت به وجود بیاورند.
س- آیا شما هرگز اعتراضی کردید به این جریان؟
ج- اعتراض میکردیم، اعتراض میکردیم.
س- پاسخ چه بود؟
ج- پاسخ این بود که سعی کنید به رهبری خدشه وارد نیاید امروز به رهبری سخن آقا بیشتر هنوز امام مرسوم نبود آیتالله خمینی.
س- آقای خمینی.
ج- بله، چیز بشود سعی کنید چیز نشود. میگفتیم نه، آخر بحث این نیست بحث تمام نیروهای ملی، نیروهای مذهبی ملی همه اینها دست به دست هم دادند علیه، اینکه نمیشود که حالا، از همین حالا انحصارگری باشد. از همان وقت ما میفهمیدیم که برنامه برنامه انحصارگری است به همین مناسبت من توی مصاحبه که با آن دفاع از چیز خودمان، از همان جا حواسمان جمع بود که ما به دام اینها نیفتیم ولی گیر کار، حالا گیر کار چیست؟ بعد میگویم چرا شدیم میگویم بعداً.
س- آقای دکتر مدنی، آقایان دیگر یک مقدار ایراداتی به جبهه ملی دارند به همین جبهه ملی چهارم در این رابطه که جبهه ملی چهارم درهایش را حاضر نبود به روی جوانان و به روی افرادی که میخواستند وارد جبهه ملی بشوند باز بکند، این موضوع حقیقت دارد؟
ج- کاملاً، کاملاً.
س- چرا اینجوری بود آقا؟
ج- فعالیت جبهه ملی آنجور که باید گسترده نبود در تبلیغات.
س- چرا؟
ج- آدمهای فعال جوانتری در شورای مرکزی نبودند، بیشتر تلاشهای آقایان در شورا به بحث توی ؟؟؟خود شورا میگذشت و کمتر به فکر تشکیلات بودند در سرتاسر ایران، نتیجه جوانان ما آنجور که باید آگاهی پیدا نکردند و میتوانم بگویم جبهه ملی درش را روی همه نگشود و نتیجتاً یک خرده مهجور افتاد، یک خرده این انتقادات به ما وارد هست آخر یک جاهایی ما باید از خودمان انتقاد کنیم، ما آنجوری که باید ابتکار عملیات را دستمان نگرفتیم خطا کردیم. این را باید قبول کنیم برای اینکه،
س- خیلی از ایرانیان تحصیل کرده شکایت دارند که در زمانی قبل از اینکه جناح طرفدار آقای خمینی همه نیروها را تحت کنترل خودشان بگیرند یک تمایل شدیدی بین افراد تحصیل کرده ایران لااقل بود که به جبهه ملی بپیوندند ولی جبهه ملی روی خوشی به این جریان نشان نداد.
ج- درست است.
س- دلیلش چه بود آقای دکتر مدنی؟
ج- من حدس میزنم معدودی گمان میکردند آن وقت در یک جمعیت گستردهتری بیاید به جبهه بپردازد اینها آن منزلتی که باید نخواهند داشت. یک خرده افکار محدود میشد افکار خیلی اینجا باید بگویم انتقاد خودی، آنجور که باید یک کوتاهبینیهایی بود یک قسمت لااقل.
س- یعنی این کوتاهبینیها را آقای دکتر سنجابی و آقای دکتر بختیار هم داشتند؟
ج- کلاً داشتند حالا تقصیر را گردن همه اینها نیندازیم منحصر این دوتا را…
س- آخر دیگر کسان دیگر آنجا نبودند، آقای داریوش فروهر بود، آقای دکتر بختیار بود، آقای دکتر سنجابی بود، اینها در رأس کار بودند.
ج- بله همین جمعیت معدودی که بودند اینها کشش برای یک حرکت وسیع گسترده نداشتند فرض کنید آقای دکتر امیرعلایی که خوب، نمیتوانست یک حرکت وسیع چیزی یا رفقای دیگری که بودند آنجا من حالا نه بخواهم شماتت کنم اما اینها ضمن اینکه آدمهای خوبی بودند اینها خیلی اهل تشکیلات و اینکه با مردم، یکی هم اینها یک خرده مدت زمان از مردم مهجور افتاده بودند کنار افتاده بودند. توی گروه جوان خیلی شناختی از اینها نداشتند سخن جوان را خیلی درک نمیکردند، اینها هم یا یک چیزهایی هست باید همدیگر را جذب کنند آنجوریها نبود بیشتر یک حالت محافظهکارانهای داشتند که این نمیخواند با افکار آن روز نمیخواند این حالت محافظهکارانه.
س- آقای دکتر مدنی، شما که یک شخصیت نظامی هستید و همانطور که خودتان هم میگویید میان افسران ارتباطاتی داشتید آیا حقیقت دارد که آقای قرهباغی و بالاخص آقای حسین فردوست در تماس با آقای خمینی بودند و توافقهایی بین ایشان شده بود؟
ج- آنچه انجام گرفت ظاهر قضیه البته عمق قضیه باطن قضیه را من نمیدانم.
س- به شما اطلاعی نرسید؟
ج- اصلاً من هنوز…
س- از رفقای داخل ارتش شما؟
ج- نخیر، نه. هنوز هم که هنوز است من فردوست را ندیدم یعنی هنوز یعنی در مدت عمرم ایشان را ندیدم مطلقاً حتی بعد از انقلاب هم اصلاً ندیدم و همچنین قرهباغی را من ندیدم اصلاً، ملاقات چهره به چهره ما هیچوقت نداشتیم. در فرم کار آن جوری که فرم کار هست این فرم کار نشان میدهد که یک نوعی سازشی با خمینی داشتند برای اینکه ارتش بهعنوان یک عامل اجرایی نمیتواند بیطرف باشد یا با طرف موافق است یا با طرف مخالف است، حالت دیگری نمیتواند داشته باشد یعنی رفع تکلیف از خودش نمیتواند بکند، بدون مسئولیت نمیتواند باشد این با وظایفی که بر عهده دارد نمیخواند به همین مناسبت یا میبایست با طرف در مسیر انقلاب باشد یا با طرف علیه انقلاب باشد، بیطرف معنی نمیدهد. خود این عنوان بیطرفی خودش یک نوع به نظر من ساخت و پاخت است، خود این یک (؟؟؟) این است که بعضی موقع میگویند خدا را ندیدم اما به دلیل عقل شناختیم که وجود دارد، یک چیزهایی را آدم عینا نمیداند ولی عملیات لااقل حکایت از این میکند که نوعی ساخت و پاخت باید حالا به چه فرم؟ نمیدانم چون اطلاع ندارم نظر غلط نمیخواهم بدهم.
س- آقای دکتر مدنی گفته شده که آقای آیتالله طالقانی از قول آقای خمینی به امرای ارتش یک نوعی تأمینی داده بودند که این منجر به تسلیم آنها شد، و همچنین وقتی آقای داریوش فروهر از آمریکا برگشتند از قول آقای خمینی چینی تأمینی را به آقای قرهباغی داده بودند، آیا شما از این جریانات اطلاعی دارید؟
ج- من میدانم که این قولها داده شده بود به نظامیان و حتی موقعی که دوستانی که رفته بودند در پاریس آیتالله خمینی را ببینند برگشتند به بنده گفتند که آقا مایلند شما را ببینند، من اطلاع دادم که از قول من به ایشان سلام برسانید و بگویید که من ممنوعالخروجم من نمیتوانم از کشور خارج بشوم، سالهاست ممنوع الخروجم. اما آنچه که باید کارم را انجام بدهم در ارتش انجام دادم ارتش به انقلاب خواهد پیوست و باید اطمینان پیدا کند که در مسیر انقلاب است و آزاری نخواهد دید. این هم پیغام دادم، گفتم ارتش به انقلاب خواهد پیوست، جز معدود که آنها مهم نیستند. و نظرم این بود که آن فرمان عفو عمومی داده بشود و چون آقایان آمدند اعلام کردند که این نظر هست و حتی آیتاله خمینی گفتند فردا چپ هم در ایران محلش محفوظ است و این کسانی که به انقلاب میپیوندند در پناهند مصونند همهچیز هستند نظامیان و غیره و غیره، این بود که من در پیغامهای خصوصی هم به رفقایم که بحث میکردیم میگفتم که تا آنجایی که من اطلاع دارم نظامیان به انقلاب میپیوندند و مورد پذیرش هستند، این مسئله….
س- آیتالله طالقانی را شما با او حتماً تماس داشتید با ایشان صحبت کردید،
ج- بله.
س- آیا ایشان هرگز در این زمینه چیزی به شما گفته بودند؟
ج- چون هنوز آن روز مسئله کیفر و مجازات و اینها پیش نیامده بود مسئله خیلی به نظر ما مهم جلوه نمیکرد حالا شاخصیت پیدا کرده آن روز معلوم بود که عفو عمومی است آن روز معلوم بود که بخشش است آن روز معلوم بود که…
س- بعد از اینکه معلوم شد که اینجور نیست بعد از اعدام و اینها هرگز آیتالله طالقانی به شما گفتند که آقای خمینی چنین تأمین را داده بود یا آقای داریوش فروهر که شما با ایشان صحبت داشتید به شما چنین چیزی گفته بودند؟
ج- به شما عرض میشود که بعد دیگر آقای طالقانی عنوان نکردند آقای فروهر هم که عنوان میکردند کار از کار گذشته بود.
س- بله، من فقط میخواهم ببینم که…
ج- فقط یک مرتبهاش را من رفتم پیش آقای طالقانی یک حرفی زدم ایشان ضمنی نارضاییاش را گفت اما به مطلب نپرداخت چون حتی توی آن جمع هم که آنجا پیشش بودند گاهی فکر میکرد که اطمینانی نداشت. گفتم آقا، ما از دست اینها خیلی داریم میکشیم از دست این آخوندها چه بکنیم؟ اذیت میکنند. ایشان جواب داد، «گر بمیرد عالمی بر قبر او روید گلی / گر بمیرند جملگی دنیا گلستان میشود» موقعی که این شعر را جواب داد من فهمیدم که خودش هم از دست اینها میکشد اما دیگر سکوت بیشتر میکرد چیز نمیکرد چون ما، من ایشان را کمتر میدیدم البته برای اینکه بیشتر گرفتار حالا عرض میکنم خدمتتان، آنقدر گرفتار کار شده بودم که هیچ مجالی دیگر نداشتم رفقای ملیام را ببینم، هیچ مجالی نداشتم دوستانم را، آنقدر گرفتار کار بودم که اصلاً هیچکس را دیگر نمیتوانستم ببینم.
س- شما آقای خسرو داد را میشناختید؟
ج- آقای خسرو داد را البته چه بهعنوان یک نظامی میشناختمش بله، دیدارهایی هم نه بهعنوان اینکه با هم دو به دو اما در یک جمعی که او بود دیده بودمش چون یک قوم و خویشی هم برادرش با تیمسار رسایی داشت که فرمانده نیروی دریایی بود و خواهی نخواهی میشناختمشان و حتی خبر داشتم که موقعی که ما متحصن بودیم در منزل آیتالله شریعتمداری گفته شده بود که ایشان،
س- بعد از آن ۱۷ شهریور؟
ج- بله، پیشنهادی داده به شاه که حاضر است همه ما را بیاید اسیر کند و ببرد و به زندان، همچنین پیشنهادی داده بود، داده بود یا نداده بود همچنین شایعهای بود. مجموعاً در عرف خودش در ضابطه خودش چون ضوابط با هم فرق میکنند گویا افسر بدی نبود گویا افسر در آن نوع خودش یعنی افسر تحصیل کرده مطلعی بود چیزی که هست ضوابطش با ضوابط ما نمیخواند یعنی افسر واماندهای نبود.
س- آیا حقیقت دارد که خسرو داد در روز بعد از ۱۵ خرداد یا آن جریانی که منجر به ۱۵ خرداد شد آقای خمینی را از روی پشتبام رفتند به وسیله هلیکوپتر و توی گونی انداختند و بردند؟ شما از این جریان اطلاعی دارید؟
ج- آن وقت یعنی در سال ۴۲…
س- ۱۵ خرداد ۴۲.
ج- بله، خسروداد آن وقت به نظرم مشاغل بالایی نداشت یعنی آن وقت باید قاعدتاً درجهاش یا سرهنگدو یا این حدودها میبایست قاعدتاً درجهاش باشد رده بالا چیزی نداشت،
س- خوب، برای دستگیری هم یکهمچین آدمی.
ج- اما بله، برای دستگیری چرا، اما صحبت بود که او آمد، توی گونی نینداختند نه، نه توی گونی درست نیست، نخیر.
س- حقیقت ندارد؟
ج- نخیر ندارد.
س- دیگر عرض کنم شما با ژنرال ربیعی فرمانده نیروی هوایی آشنایی داشتید؟
ج- آشنایی باز بهعنوان اینکه یک زمانی که این فرمانده چیز جتها بود و آمد تیپ یک سری از هواپیماها که آمد بندرعباس من فرمانده جنوب بودم چند روزی آنجا بود خوب، طبیعی است که دوتا نظامی حال و احوال با هم دارند خواهی نخواهی اما من میدانستم که او خیلی مطلوب نیروی هوایی نیست، آدمی است که فرصت طلب است.
س- بله. آیا بر اثر همین توافق بود که ژنرال ربیعی وقتی که آقای خمینی وارد ایران شد برای ایشان هلیکوپتر نظامی را فرستاد؟
ج- بله، آخر این چون به گمانش با یک نوعی فرصتطلبیها میتوانست در یک نظام جدید سهم عیناً خودش را جا بدهد درحالیکه خوب، یک زمینه قبلی یک چیز قبلی در مسیر انقلاب آدم میبایستی داشته باشد یک شبه که آدم انقلابی نمیتواند بشود که. او فکر میکرد که زود میشود رنگ، نه اینکه در ۲۸ مرداد از فاصله ۲۵ مرداد تا ۲۸ مرداد و آن تاریخها خیلیها رنگها عوض کردند و زود دوباره به رنگ جدید درآمدند، فکر میکرد که به این آسانیها میشود رنگ عوض کرد و خودش را خیلی خواست هماهنگ با نظام جدید نشان بدهد اما دیگر به آن صورت عملی نبود.
س- آقای دکتر مدنی، یکی از آقایانی که ما با ایشان مصاحبه کردیم و از نزدیکان بسیار صمیمی آیتالله طالقانی بوده به ما گفته که آیتالله طالقانی و بهشتی در جلسهای که با ژنرال هایزر و اینها داشتند و بعد منجر، درهرحال، به تسلیم ارتش شد و ارتش اعلامیه بیطرفیاش را صادر کرد از آن جلسه که بیرون آمدند به مجاهدین خلق و به چریکهای فدایی خلق گفتند که ارتش تسلیم شده بروید پایگاهها را بگیرید و آزادید که اینکار را بکنید و آنها به پایگاهها حمله کردند که منجر شد به غارت سلاحها و اینچیزها، شما از این موضوع اطلاعی دارید؟
ج- البته آن حمله به پادگانها و اینها آن شب انقلاب انجام گرفت، این دستور اگر آن روز، این دستور را من خبر ندارم، مشکل هم میدانم شخصی مثل بهشتی اشکالی ندارد او چون افکارش یک افکار سازندهای نبود ولی…
س- آقای بهشتی هم در همان جلسه حضور داشتند؟
ج- بله، ولی مشکل میدانم طالقانی همچین دستوری داده باشد چون طرز فکر طالقانی اینطور هرجومرج پدید آوردن و اینها نبود لااقل تا آن چند سالی که من با ایشان آشنایی فکری داشتم نبود اینطور. از سمت آقای طالقانی مشکل میدانم همچنین دستوری داده باشد و مضافاً آن جلسه تا لحظهای که سربازخانهها غارت شد و به آن هرجومرج کشانده شد به آن حالتی که واقعاً صلاح نبود بههیچوجه چند روزی طول کشید برای اینها آن شب بیستودوم بود شب قبل از انقلاب بود.
س- بنابراین به نظر نمیآید که این موضوع صحت داشته باشد.
ج- نه، اما طبیعی است اینها تحریک میکردند و به خصوص عوامل سازمان املی که تویشان بودند یا کسانیکه تربیت شده همان مکتب بودند اینطور کارها را ترویج میکردند، مجاهدین و عوامل چپی هم دستاندرکار این کار شدید بودند.
س- بله. شما در همان زمانی که با آقای بختیار در ارتباط بودید قبل از سقوط حکومت ایشان در آن روزهای آخر اوضاع را چگونه میدیدید و چه خاطره مهمی از آن روزها دارید؟
ج- بله، آن روزها خاطرات مهم و خوب الان این را به عرضتان میرسانم. در چند روزی که این آقای دکتر بختیار اواخر دوران نخستوزیریشان ایشان نخستوزیر بودند و آقای مهندس بازرگان هم نخستوزیر بودند منصوب،
س- آقای خمینی؟
ج- آقای خمینی، آن چند روزه من هم در حکومت آقای دکتر بختیار وزیر کشور بودم که نبودم قبول نکردم قبول نکرده بودم،
س- اسماً.
ج- و اسماً بودم، هم وزیرکشور آقای مهندس بازرگان و این خیلی عجیب شده بود که البته یکی را پذیرفته بودم یکی را نپذیرفته بودم، مال آقای مهندس بازرگان را پذیرفته بودم مال آقای دکتر بختیار را نپذیرفته بودم ارتباطم با آقای دکتر بختیار قطع نبود. از این حسن تصادف یا از تصادفهای حسن تصادف هم به آن نگویم، از این تصادف من یک بهرهبرداری منطقی میخواستم بکنم و آن این بود که سعی کنیم آقای مهندس بازرگان را متقاعد کنیم که آقای، حالا که این جریان شده حالا که دیگر تقریباً دیگر مسجل بود که دیگر آقای خمینی میآید دیگر وضع وضعی بود که چون دیگر شاه هم از ایران رفته بود دیگر هم برگشتنی نبود دیگر مطلب دیگر در سوی آقای خمینی با رئیس دفاع چیز دفاع آمریکا داشتم این بحث را کردم، این بود که میکوشیدیم یک کاری کنیم آقای مهندس بازرگان متقاعد بشوند که آقای دکتر بختیار نخستوزیر باشند نخستوزیر حکومت بهاصطلاح انقلاب، با آقای امیرانتظام که ایشان از دوستان نزدیک آقای مهندس بازرگان هستند و نزدیکتر از من به آقای بازرگان ما مطلب را در میان گذاشتیم چون آقای مهندس امیرانتظام هم از دوستان نزدیک من بودند و هستند با هم در میان گذاشتیم گفتیم که ما اگر بتوانیم آقای مهندس بازرگان را راضی کنیم که موافقت کنند تلاش کنیم برای نخستوزیری آقای دکتر بختیار و موافقت آقای خمینی را بگیریم برای نخستوزیری ایشان به مراتب بهتر است برای اینکه آقای دکتر بختیار آنجور در آخوندیسم غرق نیستند بیشتر از این نظر بود که نتیجه نیروهای ملی محو در آخوندی نمیشود چون ما میخواستیم از اول حدودمان مشخص باشد نه اینکه چیز کنیم اما اینطور نباشد انحصارگری حکومت کند. بعد ایشان خیلی پسندید آقای مهندس امیرانتظام این فکر را خیلی پسندید و گفت، «راه میافتیم تلاش میکنیم و چون من آشنایی با آقای دکتر بختیار ندارم شما مرا معرفی کنید.» گفتم، بسیار خوب، من با آقای دکتر بختیار دوست هستم میروم آقای بازرگان، الان میرویم، رفتیم پیش آقای مهندس بازرگان و گفتیم که، «آقای مهندس اجازه میدهید ما چون به شما ارادت داریم و بههرحال نمیخواهیم چیزی ذرهای بدون اطلاع شما انجام بگیرد ما میخواهیم به دلایل بسیار اقدام کنیم که اگر بشود آقای دکتر بختیار نخستوزیر باشند، نخستوزیر انقلاب باشند و اگر جنابعالی اجازه میدهید ما اینکار را بکنیم اگر اجازه نمیدهید نمیکنیم.» ایشان گفتند، «نه اشکالی ندارد اگر توانستید موافقت آقا را بگیرید اشکال ندارد بکنید.» و نتیجه ما با اجازه ایشان رفتیم و این یک گذشتی است، این ارزشمند است این گذشت ارزشمند است. رفتیم پرداختیم به تلاش. رفتیم پیش آقای دکتر بختیار، گفتیم، «آقا، جریان اینطوری شده دیگر، دیگر حالا آقای خمینی میآید دیگر و دارید میبینید شاه هم رفته دیگر برگشتی هم به نظام سلطنت نیست مطلب تمام است، چون مطلب تمام است لااقل بیاییم در اینجا خلاف چیز نکنیم اینجا یک کاری کنیم این حرکت ملی را نجات بدهیم اینجوری حالا کار کنیم. ایشان گفت، «من حرفی ندارم اینها.» گفتم آخر یعنی یک جوری که، بعد رفتیم به مدرسه رفاه خیابان ژاله که آقایان بودند آقای طالقانی و آقای بهشتی و آقایان دیگر همه روحانیت آنجا برای استقبال از،
س- آقای خمینی آماده میشدند.
ج- آقای خمینی آنجا آماده میشدند و همهشان آنجا بودند، رفتیم آنجا آقایان را دیدیم با آقای طالقانی صحبت کردیم آقای طالقانی گفت، «اشکالی ندارد اگر که یک ترتیباتی توافقی باشد.» اما آقای بهشتی میفرید نمیخواست هیچ راضی نبود، اما غالب سخن آقای طالقانی بود و آنوقت، ایشان بیشتر. بعد آقای مطهری هم او هم اشکالی نمیدید آن هم زنده بود و
س- مهدی مطهری.
ج- بله. او بود مفتح بود آنها همهشان بودند آنجا. رفتیم پیش، گفتند «به شرطی که استعفا کنند لابد.» رفتیم پیش آقای بختیار،
س- کی استعفا کند آقا؟
ج- آقای بختیار از نخستوزیری،
س- آقای طالقانی میگفت که،
ج- نه، آقای بختیار گفت، «لابد،
س- آقای بختیار استعفا کنند؟
ج- آقا اینجوری میپسندند نه به عنوان، استعفا کند بعد منصوب بشود نه همینطوری صحه بگذارد.» یعنی اول از نخستوزیری شاه استعفا کند،
س- شاه استعفا کند نخستوزیری آقای خمینی را بپذیرد.
ج- بله، منصوب صحیح،
س- پس جریان استعفا از همان زمان در ایران مطرح بود بهوسیله آقای طالقانی؟
ج- بله. یعنی به این صورت گفته میشد که اینجور صحبت، یعنی میگفت، یعنی نظر، میگفت «به نظر من آقا اینجوری میخواهند.» یعنی نمیگفت اینکار را بکند، میگفت، «لابد نظر ایشان این است.» نه اینکه او یک استنتاجی میکرد. رفتیم پیش آقای دکتر بختیار گفتیم که خوب، طبیعی است که آقای خمینی روی نخستوزیری شاه صحه نمیگذارد شما باید استعفا کنید مجدد بشوید نخستوزیر ایشان و بروید به پاریس. ایشان گفت «من همینطوری میروم پاریس به نام شاپور بختیار.» گفتیم، بله شما به نام شاپور بختیار میروید پاریس ولی آنچه که روزنامهها خواهند نوشت میگویند نخستوزیر ایران آمده و این را ایشان هم نمیپذیرد، گفته، «من کسی را به نام نخستوزیر نمیپذیرم.» خوب، میدانید او هم یک آدم لجبازی است یک دندهایست خوب، نمیپذیرد نتیجه به جایی نمیرسیم شما خوب، حکم نخستوزیریتان اگر استعفا کنید بدهند بهعنوان یک نخستوزیر با ایشان برمیگردید به ایران آخر مطلب جور دیگر میشود یک حکومت ملی محو در حکومت چیز نخواهد بود.
س- چه تضمیمی آقای دکتر بختیار میتوانست داشته باشد که دوباره منصوب بشود به نخستوزیری بعد از استعفا؟
ج- حکم ایشان را قبلش میگرفتیم به این شرط.
س- حکم نخستوزیری ایشان را.
ج- بله به این شرط، یک جاهایی بعد از گفتوگوهای زیاد که هی رفتیم نخستوزیری هی رفتیم مدرسه رفاه هی برگشتیم توانستیم یک خرده موافقت ایشان را بگیریم رفتیم،
س- توافق آقای بختیار را؟
ج- ضمنی، همان ضمنی را ما محکم فرض کردیم زود پریدیم رفتیم رفاه و به آقای طالقانی گفتیم که تقریباً توانستیم بگیریم که ایشان استعفا کند و چیز، حالا حکم نخستوزیری ایشان را آقای چیز بدهند،
س- آقای خمینی.
ج- آقای خمینی. خوب، تلگرافی هم تهیه کردند زدند به خمینی به این شرط که استعفایش را اعلام کند این حکم نخستوزیری یک دو خط هم خمینی با یک انشای خیلی غیرمؤدبانه حکم نخستوزیری ایشان را.
س- مؤدبانه یا غیرمؤدبانه؟
ج- غیرمؤدبانه. بله همینجور خیلی چیزی، عادی یک چیزی حکم نخستوزیری را از آنجا تلگراف زد داد این حکم نخستوزیری،
س- پس حکم داده شد؟
ج- داده شد به شرط،
س- که استعفا کند.
ج- بله. بعد این مدرسه رفاه این چیز را به ما دادند برداشتیم آمدیم به نخستوزیری گفتیم آقا، حکم نخستوزیری است به شرط اعلام استعفا. دکتر بختیار گفت، «نه من همینطور میروم پاریس به نام چیز نمیروم. آنجا آنوقت با ایشان بهعنوان چیز برمیگردم.» یک واهمهای نمیدانم داشت از اینکه ممکن است، یک چیز ضمنی داشت. خوب، مشکل هم بود تصمیمگیریش کار آسانی هم نبود. گفت، «اینجوری نه من استعفا نمیکنم. من حاضرم بروم پاریس ولی بهعنوان همینطور میروم آن وقت آنجا بهعنوان نخستوزیر برمیگردم.»
س- خوب آخر ایشان که همینجوری یک آدم معمولی نبودند نخستوزیر بودند.
ج- همان بله همین گیر کار همین بود. گفتیم آقا نمیپذیرد، گفته، «من بهعنوان نخستوزیر کسی را راه نمیدهم. خلاصه او هم گفت نمیشود نتیجه ما برگشتیم به،
س- مدرسه رفاه.
ج- مدرسه رفاه و ناامید آخر بعد از همه تلاش دو سه روزه، بعد گفتیم هیچی دیگر حالا یک تن به چیز میدهیم هر چه باداباد، ما آنچه توانستیم تلاش کردیم حالا دیگر هر چه باداباد. این یکی دو روزه آخر را تا مانده به ۲۲ بهمن من نمیدانم چه حالتی در من پیدا شده بود که بالکل خودم را کنار کشیدم.
س- یکبار هم دستور بستن فرودگاه را آقای دکتر بختیار داد.
ج- بله. ولی بعد منصرف شد زود این هم فقط در لفظ بود دیگر چیز نبود.
س- میدانید علتش چی بود دستور بستن فرودگاه و بازکردنش؟
ج- نه، ولی من آن دو روزه سه روزه آخر را دیگر،
س- کنار کشیده بودید.
ج- دیگر خودم را کنار کشیدم بعد از اینکه همه این تلاشها دیدیم که چیز، اصلاً حقیقتش یک وازدگی نسبت به این چیزهای سیاسی پیدا کرده بودم که همیشه پیش خودم میگفتم که دیگر اصلاً بالکل میخواهم دیگر باقیمانده عمر را توی کار چیز نباشم، همچنین حالتی،
س- در سیاست.
ج- بله، تا اینکه آن شب آن جریان پیش آمد که فوقالعاده بیشتر مرا متأثر کرد که آن سربازخانهها را که آنجور من دیدم که آشولاش شده بود و تمام تلاش ما این بود که این سربازخانهها اینجور نشوند و یک نقل و انتقالی که به کشور لطمه وارد نیاید و مقابلگیها با تمام تلاش ما این بود و خیلی این فرم کار و اینکه سربازخانهها از پیشاپیش در اسلحهخانه حتی باز بود آخر یک کارهایی نمیبایستی این معلوم بود که اینها هنوز برای من روشن نیست به چه مناسبت؟ که اینجور سرتاسر ایران و آن ثروت ملت آنطوری به یغما برود و از بین برود. این بود که من دیگر رفتم آن دو روز اول را هم هیچ چی اصلاً، روز اول انقلاب و دوم اصلاً از خانه چیز نکردم. یک حالتی خیلی تأثرانگیز به جای اینکه شادمان باشم خیلی حالت،
س- پس شما دیگر در آن لحظاتی که حکومت نظامی شد،
ج- اصلاً، اصلاً،
س- و آقای خمینی تهدید به فرمان جهاد کرد و
ج- نه دیگر من کنار بودم.
س- دیگر کاری نداشتید.
ج- نخیر دیگر کنار بودم.
س- از چه موقعی دوباره وارد جریان شدید؟
ج- بعد از دو روز آمدند در خانه روز بیستوچهارم.
س- کی آمد آقا؟
ج- افسران که گفتند که، «شما باید فرمانده نیروی دریایی بشوید.» گفتم، من یک وظیفهای تا حالا داشتم اقدام کردم دیگر حاضر نیستم.
س- همان افسرانی که، افسرهای ملی که رفقای شما بودند؟
ج- ملی بله. آنها گفتند باید بشوید، گفتم، نه من تا حالا وظیفه داشتم بیست سال بیستودو سه سال کار میکردم دیگر بیشتر از این حاضر نیستم دیگر من دیگر میخواهم تقریباً کار سیاسی نکنم. بعد تیمسار قرنی پیغام داد که، «تو بعد از این همه واقعاً درست نیست باید فرمانده نیروی دریایی بشوی و بپذیری. همه تو را میخواهند آنجا این درست نیست.» چندتا دیگر آمدند از آقایان، پیغام از طرف آقای مهندس بازرگان آوردند. گفتم پس به یک شرط چون دیده بودم وضع را، گفتم که دست به ترکیب نیروی دریایی هیچکس نباید بزند، یک شاخ مو از سر کسی نباید کم بشود جز من آنجا کسی نباشد اگر کسی بخواهد به کار من دخالت بکند در لحظه استعفا میکنم. باید ببینم چه میکنم. اگر این شرایط مورد قبول است؟ حتی بازنشستههای ما را کسی نباید کاری داشته باشد خودم میدانم چه باید بکنم. اگر این شرایط مورد قبول است من میآیم اگر مورد قبول نیست من نمیآیم. هیچ مطلق نباید به آن منطقه نیروی دریایی کسی کاری داشته باشد و کشتیرانی آریا که خود به خود من چیز آن هم خواهم بود. گفتند مورد قبول است. این بود که رفتم نیروی دریایی را پذیرفتم رفتم نیروی دریایی تا رسیدم شورای اسلامیاش را منحل کردم. همه کارهایش،
س- نیروی دریایی شورای اسلامی داشت؟
ج- بله، همهشان داشتند.
س- کی در ارتش بود آقا؟
ج- هر کجایی یکی از این چهارتا از این ریشوهایی که معلوم نبود از کجا پیدایشان شده تا پریروز توی ساواک بودند کجا بودند؟ فوری انقلابی و شش هفت تا انگشتر و فلان و همچنین در یک شب این انقلابیهایی که من اصلاً اینها را ندیده بودم اینها پیدایشان شده بود بعد گفتم که اینجا دستورات دستورات خود من است اعلام کردم جز من هیچکس حق ندارد دستور بدهد اینجا هیچ افسر دریایی هیچ درجهدار دریایی هیچ چیزی مورد تعقیب نخواهد بود عفو عمومی در نیروی دریایی. خودم آنجا برداشتم چیز کردم گفتم عفو عمومی، اگر کسی باید تعقیب بشود خود من میدانم باید تعقیب کنم و نتیجه در تمام دوران چیز حتی یک نفر از بازنشستههای دریایی هم طوریش نشد.
س- شما برخوردی پیدا نکردید با کمیته؟
ج- اصلاً چون گفتم اگر، آن هم اصلاً ردش کردم بالکل گفتم قبل از اینکه شما به وجود بیایید من انقلابی بودم قبل از اینکه پیدایتان بشود حنایتان پیش من رنگی ندارد، بروید پیش آنهایی که یک شبه انقلابی شدند. من یک یک عمر است که هنوز پیدایتان نشده بود آن روزهایی که شما دستبوس شاه بودید و حقوقبگیر ساواک بودید من مبارزه میکردم بروید دنبال کارتان تا پریروز حالا ریش جا گذاشتند بروید بروید حنایتان پیش من رنگی ندارد. چون محکم حرف میزدم زیر کاسهام نیمکاسهای نبود محکم حرف میزدم و ردشان میکردم. این بود که نیروی دریایی را دست نخورده ما حفظش کردیم و نتیجتاً یک نیروی دستنخوردهای باقی ماند یعنی از نیروها این نیرو کاملاً دست نخورده باقی ماند و کادرش هم پاکسازی و از این شروروربازیها توی نیروی دریایی اصلاً نبود، مطلقاً، تمام جیز یک تعدادی خودشان نمیخواستند استعفا میخواستند بکنند آن یک بحث دیگر خودشان مایل نبودند دیگر، یا یک تعدادی از امرا دیگر صلاح نبود باشند طبیعی است آنها را هم بازنشستهشان کردیم بدون اینکه دارای چیز باشد یک تعدادی که در ظرف آن دو روزهای که من نبودم گرفته بودند همه را اسیر یکییکی را آزاد کردیم، چون یک تعداد زیادی را گرفته بودند همه را آزاد کردیم. بعد کشتیرانی آریا هم رفتم کمیتهاش را منحل کردم، شورای انقلاب اسلامیش را منحل کردم باز همانجا هم یکی را تعیین کردم بهعنوان مدیرعامل و همانجا هم همینطور کار کردم. بعد از دو سه روز آقای مهندس بازرگان گفتند، «شما باید وزارت دفاع ملی را بپذیرید برای اینکه دفاع ملی را گفتند به شما بدهم.» حالا اینجا یک نکته من بگویم، چند روزی قبل از اینکه آقای خمینی بیاید به ایران در پاریس یک دفعه رادیو مونت کارلو شورای انقلاب را اعضای شورای انقلاب را اعلام کرد چهار نفر یا پنج نفر.
س- قبل از اینکه آقای خمینی وارد تهران بشوند؟
ج- بله. اما آن شورای انقلاب فوراً دوباره منحل شد نمیدانم چرا؟ و اولش هم نفهمیدم چطور شد تأسیس شد.
س- کیها بودند آقا؟
ج- سه نفر همان سه نفری که با آقای خمینی بودند یعنی آقای
س- یزدی و آقای قطبزاده و آقای بنیصدر، یکی هم از ایران انتخاب کرده بودند من بودم، مرا بهعنوان عضو شورای انقلاب رادیو مونتکارلو گفت که برای خود من شگفتانگیز بود.
س- شما نشنیده بودید هرگز چنین چیزی؟
ج- اصلاً، که چطور شد یک مرتبه من شدم عضو آن هم بین همه این جمعیتها و بین همه این چیزها یک دفعهای من انتخاب بشوم عضو شورای انقلاب، این را من شگفتانگیز،
س- شما تا آنموقع هم که با آقای خمینی ملاقاتی نکرده بودید؟
ج- اصلاً، اصلاً.
س- هیچوقت ندیده بودید ایشان را؟
ج- اصلاً، مطلقاً، بعد این جریان بیشتر از یک روز دو روز طول نکشید بالکل منتفی شد و یک شورای انقلاب دیگری به وجود آمد که تا مدتی اعضایش نامشخص بودند یک چندتاییشان را میدانستم ولی کل اعضایش نامشخص بودند و بیشتر روحانیان بودند در آن شورا. بعد هم که دو روز سه روز گذشت آقای بازرگان به من گفتند که، «شما باید وزارت دفاع ملی را بپذیرید.» گفتم، آقا، نیروی دریایی از هم پاشیده کشتیرانی آریا از هم پاشیده من قبل از انقلاب شب و روز کار میکردم و خسته شدم من دیگر بنیه ندارم آخر من که در این مدت در آسایش که نبودم جانم، بیست و دو سه سال من شب و روز دارم کار میکنم دیگر بخصوص این یکی دو ساله اخیری که علیالدوام کار میکردم دو بعد از نصف شب جلسه داشتم چهار صبح جلسه داشتم علیالدوام من کار میکردم آن هم کاری که با ترس و با یک نوع، ترس نداشتم اما با یک نوع اضطراب شب و روز توأم بود، من بنیهای ندارم من نمیتوانم من نیروی دریایی را شسته رفته دست من که ندادید که، از همهاش از همان یا کشتیرانی را باید سازمان بدهم مجدد این تمام وقت مرا میگیرد. گفت، «بههرحال آقا گفتند که تمام ارتش باید دست مدنی باشد.» گفتم تمام لطمه شما به ارتش خورده تمام ارتش را از هم پاشیدید خوب، این را میخواهید دست من بدهید. آخر از بابت این عمل حساب هم نمیکنید من چهقدر باید بکشم؟ گفت، «بههرحال باید بکنید، باید بکنید.» گفتیم چشم، چشم. گفت، «حکمت هم داده شده حالا من میخواستم، این هم حکمت.» پیشاپیش حکم داده بودند. حکم هم نوشته بود، «جناب آقای سرلشکر فلان، «من خط زدم ناخدا دو بازنشسته کردم. توی چیز هم همین کار را کردم. بازرگان گفت، «خوب، ناخدا دو بازنشسته که نمیتواند وزیر دفاع ملی باشد؟» گفتم نکنید، حقوق افسرهای ارتش پایمال شده من هم از جمله. من ده سال قبل از این دریادار بودم دادگاهی به من حق نداد یا به ناحق اما من تا دانه دانه حقوق افسران را ندهم درجهداران را ندهم به خودم نمیپردازم من آخرینم ولی من همان ناخدای دو بازنشسته هستم حقوقم هم همان خواهد بود و هرچه کرد من برنگشتم، و این یک مسئلهای بود که همیشه آقایان می گفتند آخر یعنی چه؟ هر چه توی شورا مینوشتند چیز من خط میزدم مقابلش چیز مینوشتم. بههرحال توی دفاع ملی من پرداختم به بنیادی کار کردن که بتوانم ابتکار عمل را داشته باشیم و نظم بدهیم. یکی اینکه میخواستم زودتر پاسداران، کمیتهها این ها به نظم بیایند، ارتش به نظم بیاید. یک می دانستم که بهعنوان وظیفه کادر هرجومرجطلب یا به هر چیز معتقد آمدند خودشان را لابهلای ارتش جا دادند همهجا هستند و ما اگر بخواهیم ارتش را سازمان بدهیم و دوباره زندهاش کنیم بهعنوان یک ارتش ملی انقلابی نه بهعنوان ارتش شاهنشاهی، بهعنوان ارتش ملی انقلابی، این را مجاهدین و تودهایها و
س- چریکها.
ج- افراطیها و چریکها و اینها که توی چیز بهعنوان وظیفه هم همهجا رسوخ کردند اینها مخالفند و خراب میکنند، بدون اینکه عنوان کنم به کسی چرا اینکار را میکنم خدمت نظام وظیفه را کردم یک سال، از زنان هم بالکل حذف کردم عطف بماسبقش هم کردم، این باعث رنجش تیمسار قرنی شد از من رنجید.
س- چرا؟
ج- گفت، «به من اطلاع نداده بودی.» چون به او اطلاع نداده بودم، حق هم داشت.
س- ایشان چهکاره بود در آنجا؟
ج- رئیس ستاد کل بود، رئیس ستاد کل بود و حق داشت برنجد برای اینکه اینکار را من بهعنوان وزیر دفاع میبایست با ایشان شور کنم اما من،
س- شما چرا شور نکردید؟
ج- من میترسیدم علت را بگویم ایشان هم به چهارتا دوست دیگرش بگوید مطلب فاش بشود این میبایست جز خودم نداند کسی. چون میگفت چرا میخواهی بکنی؟ و آنقدر، دوست من بود آنقدر میبایست اصرار کند که من بگویم دیگر، اگر من میگفتم چرا؟ مطلب رو میشد آن روز نمیتوانستیم رو کنیم، میبایست پنهان باشد. این بود که من آمدم به دلایلی چیز کردم که اینها را ردشان کنم چون استخوانبندی ارتش کادر ثابتند دیگر کادر وظیفه که نیستند. شروع کنم ارتش ملی انقلابی درست کنم و سازمان بدهم و همزمان پیشنهاد وزارت انتظامات را دادم، یک وزارت دفاع ملی یک وزارت انتظامات، وزارت انتظامات عبارت بشود از شهربانی، ژاندارمری، پاسداران، امنیت ملی، اینها را بیاورم زیر لوای یک نظمی، و کمیتهها را پیشنهاد دادم در شهربانی ژاندارمری ادغام بشوند که زود بیاییم به نظم که مسئولیت مشخص باشد. خوب، این برنامهها را خیلی تلاش کردم در یک نزدیک به یک ماه و نیم بیشتر که وزیر دفاع ملی بودم دیدم حقیقتش یک جاهایش دیگر نمیتوانم تا دیدم نمیتوانم استعفا کردم و یکی دیگر خسته هم شده بود.
س- رویهمرفته چند مدت شما وزیر دفاع بودید؟
ج- کمتر از دو ماه، کمتر از دو ماه. به آقای بازرگان که استعفایم را دادم گفت، «مرا تنها میگذاری؟ گفتم، والله من آنچه از من ساخته بود کردم حالا هم سازمان گرفته رفتم تمام استانها نظامیان را معرفی کردم، فرماندهان را راه نمیدادند فرمانده جدید گذاشتم معرفی کردم با کمک تیمسار قرنی در همین احوال هم تیمسار قرنی استعفا کرد. تیمسار قرنی استعفا کرد من تیمسار فرید را بهعنوان رئیس ستاد کل معرفی کردم من خودم معرفی کردم و موقعی رفتم معرفیش کردم به کادر مرکزی ستاد در همان اتاقی من معرفی کردم که تقریباً ده سال قبلش محکوم شده بودم و محاکمه شده بودم درست همان اتاق، جالب است. چند نفر از این آدمهایی که وابسته به چیز بودند گفتند که، «ما خبر نداشتیم که شما ایشان را بهعنوان رئیس ستاد کل معرفی کردید.» گفتم، احتیاجی نبود شما بدانید، هیچ احتیاجی نبود، کسان دیگر هم احتیاج نبود من بهعنوان وزیر دفاع ملی تشخیص میدهم چه کسی باید رئیس ستادکل باشد، تشخیص دادم انتخاب کردم و به آقای نخستوزیر هم معرفی کردم، هیچ احتیاجی نبود شما بدانید. آن روز یک خرده هم این جوری با آنها به حساب. بعد هم که دیدم چیز نیست استعفا کردم گفتم دیگر من آنچه از من ساخته بود انجام دادم دیگر، میخواهم فقط به نیروی دریایی و کشتیرانی آریا بپردازم این دوتا را خوب چیزم. آن دفاع ملی را هم تا آنجایی که توانستم سازمان دادم. اول ناراضی بود، گفت،«خوب، پس یک کسی را پیدا کن.» گفتم، کسی که، من که نباید بروم وزیر دفاع ملی بعدی را پیدا کنم شما خودتان یکی را. گفت، خوب، گفتم تیمسار ریاحی مرد شریفی است، تقی ریاحی گفتم تیمسار ریاحی مرد شریفی است.
س- رئیس ستاد دکتر مصدق.
ج- بله گفتم مرد شریفی است رئیس ستاد محمد مصدق بود، مرد شریفی است شما خوب میشناسید ایشان را با هم بودید خوب میشناسید، بله اگر ایشان را درخواست کنید قبول میکنند، شما درخواست کنید قبول میکنند. شما به او بگویید قبول میکنند. من بگویم شاید قبول نکنند اما شما بگویید قبول میکنند. بعد به ایشان گفتند قبول کردند و گفتند بسیار خوب. رفتیم همدیگر را بوسیدیم بعد به تیمسار ریاحی هم گفتیم آقا، بفرمایید این وزارت دفاع ملی، ما دیگر. و بعد رفتم فردایش، البته در خلال این احوال من مرتب با آقای مهندس بازرگان میگفتم آقا، خوزستان دارد از دست میرود خوزستان تمام این عوامل بیگانه دارند تلاش میکنند چرا استاندار برایش نمیگذارید؟ من آنجا یک پایگاه چیز که داریم اطلاعات درمیآورم دارد از دست میرود.
س- این اطلاعات شما چی بود آقا؟ و منظورتان از بیگانه کی بود؟
ج- به شما عرض میشود عراق قویاً آنجا دسیسه میکرد، فلسطینیها آنجا دقیقاً چیز میکردند، حزب امل آنجا فعالیت، دارودسته امل شدیداً فعالیت میکردند، و دارو دستهای که با نظام انقلاب مخالف بودند از نظام سابق که یک دارودستههایشان هم در عراق بودند که هنوز مانده بودند آنجا از ساواکیها و امثال اینها، اینها هم به خیالشان اگر خوزستان زیرورو بشود آن وقت خمینی سقوط میکند.
س- فلسطینیها هم که در آنجا دفتر باز کرده بودند.
ج- آنها هم کنسولگری داشتند اصلاً، همه اینها داشتند برای جدایی خوزستان تلاش میکردند، چپها هم بودند، چپها ظاهراً با خمینی لاس میزدند باطناً میخواستند ایران را تجزیه کنند کما اینکه بعداً معلوم شد،
س- چپ منظورتان از چریکهای فدایی خلق؟
ج- چریکها و تودهایها و
س- مجاهدین؟
ج- امثال اینها، اینها چیز بودند. حالا مجاهدین آنوقت خیلی با آنها چیز نداشتند ولی آنهای دیگر بودند. من این اطلاعات را آنجا میرفتم داشتم به خصوص عراق جاسوسیاش خیلی قوی آنجا شده بود. مرتب میگفتم آقای بازرگان یزد و کرمان و اصفهان و اینها استاندار داشته باشد نداشته باشد آنقدرها مهم نیست. خوزستان باید استاندار داشته باشد یک استاندار برایش تعیین کنید، آخر این سازمان ندارد تشکیلات ندارد من بهعنوان فرمانده نیروی کارم را دارم میکنم اما یک فکری بکنید به حال خوزستان. هی میگفت، «هیچکس نمیرود به هر کس میگویم نمیرود.» گفتم، نمیرود چیست؟ اگر وظایف انقلابی دارند آخر باید بروند آنجا دیگر، آن آخر دیکته ننوشته آدم غلط نمیکنند بنویسند نترسند از غلط نوشتن اما سعی کنند کم غلط بنویسند. خوب، همانطور بود تا اینکه من استعفا کردم بعد که استعفا کردم روز بعدش یا دو روز بعدش به نظرم یک روز بعدش آقای مهندس بازرگان به من تلفن کرد گفت که «آقای حاج سید جوادی به شما تلفن نکردند؟» گفتم نه. گفت، «خوزستان استاندار ندارد.» گفتم، چشم، حالا من یکی از دوستانم را یا چند نفر معرفی میکنم. قبلاً هم خدمتتان عرض کردم که استاندار ندارد. چشم، من چند نفر از دوستان را معرفی میکنم هر کدام دلتان خواست انتخاب بفرمایید. بعد آقای حاج سیدجوادی به من تلفن کرد وزیر کشور، گفت، «آقای مهندس بازرگان به شما تلفن کردند؟» گفتم بله و این گفتوگویمان بود در مورد خوزستان. گفت، «بله، ولی منظورشان خودتانید.» گفتم آقای حاج سیدجوادی، چهقدر میخواهید مرا بار کنید؟ چهارتا شغل خطرناک پرمسئولیت را من گفت «بههرحال دیگر.» دوباره آقای مهندس بازرگان تلفن کرد و گفت، «بله.» گفتم آخر من… گفت، «آقا، باید قبول کنید.» در همین موقع نیمهشب از قم هم یکی آمده نماینده آقا که باید چیز کنید وظیفهتان را قبول کنید، آن موسوی جزایری نمایندهاش در خوزستان.
س- موسوی جزایری؟
ج- بله نمایندهاش در خوزستان، امام جمعهاش در خوزستان، آمد خانه و گفت که «آقا گفتند باید قبول کنید.» گفتم اشکال ندارد من از قبول مسئولیت واهمهای ندارم میپذیرم حرفی نیست با آنکه خیلی سنگین است و تا حالا خیلی خسته شدم میپذیرم. رفتم خوزستان درحالیکه آن دو تا مسئولیت دریایی و چیز هم کماکان بود، دیدم واه چه وضعی است. جورج حبش میآید شادگان سخنرانی میکند.
س- جورج حبش حضور داشت در خوزستان؟
ج- میآمد گاهی سخنرانی میکرد آنوقت از طریق عراق میآمد، آنوقت روابطش با عراق خوب بود. فلسطین از طریق دفتر خودش یکجور دارد فعالیت میکند، شاخههای چپ و چیز فلسطینی هر دو آنجا هستند. امل یکجور فعالیت دارد.
س- چه میگفتند این آقایان؟
ج- برای جدایی خوزستان. آنجا خلق عرب را درست کردند که جمهوری عربستان اسمهای محمره گذاشته فلان، پیشاپیش اسمهایش را هم عوض کرده و جمهوری عربستان هم درست کرده که،
س- آقای جورج حبش؟
ج- نخیر آن خلق عرب که تحریک عراق میشد و تحریک دارودستههای از همه اینها هم میشد.
س- یک آقای آیتالله یک کسی هم آنجا بود که بعد بردنش قم،
ج- بله خود من.
س- اسمش چه بود؟
ج- شیخ طاهر آلشبیر، آن هم هی اینجا رجز میخواند برای خلق عرب، خلق عرب، پرسیدم شادگان که این یارو میآید سخنرانی میکند جورج حبش مگر بخشدارش از شما کسب تکلیف نمیکند؟ گفت، «اصلاً بخشدارش تابع ما نیست اصلاً تماس با ما نمیگیرد.» گفتم جزیره لو بخشدارش مگر چیز نمیکند؟ گفت، «اصلاً تماس با ما نمیگیرد.» گفتم (؟؟؟) گفت، «اصلاً تماس نمیگیرد.» پنجتا از این بخشدارها گفت اصلاً بالکل قطعند اصلاً تماسی ندارند مطلقاً با، اصلاً جدا هستند. گفتم (؟؟؟) از همین حالا از این مطلب. رفتم پیش آقای شیخ طاهر آل شبیر را دیدم که بهاصطلاح حضرت آیتاله عظمی آنجا شده بود و اعلامیههایش را صادر میکرد عراق میخواند کویت میخواند یک شیری از او ساخته بودند عظمتی به او،
س- چه بود آقا در این اعلامیهها؟ یکیاش را ممکن است توضیح بفرمایید؟
ج- همه برای خلق عرب بود دیگر برای مردم خلق عرب در مضیقه بودند فلان بودند میخواهند چیز باشند میخواهند،
س- مستقل باشند، خودمختاری،
ج- مستقل باشند، خودمختاری میخواهند، فلان میخواهند، ایران تمام اینها را استثمار میکند، هی از این ادا اطواری که حالا در کردستان نظیرش را میشنوید. من رفتم پیشش همه هم نشسته بودند توی اتاقش دارودستههای خودش، آن ور هم توی مسجدش پر بود از این چیزهای عراق، خانهاش هم به مسجد نزدیک. هی گفت، «خلق عرب، خلق عرب.» گفتم که آقای، اول خواست به عربی صحبت کند، گفتم که یا به فارسی صحبت میکنید یا من یک متد دارم که بیست دقیقه فارسی یادتان میدهم، جز فارسی به زبان دیگری صحبت نمیکنید.
س- توی خانهاش شما این را به او گفتید؟
ج- بله، بله.
س- آنجا با نظامیهای دیگر رفته بودید یا تنها رفته بودید؟
ج- نه من با یکی دو نفر بیشتر نرفته بودم.
س- خودتان تنها رفته بودید؟
ج- بله، با یکی دو نفر بیشتر نرفته بودیم، یکی دو نفر هم با من بودند چیزی نبود.
س- گفتم یا فارسی صحبت میکنید یا من یادتان میدهم ظرف بیست دقیقه، شروع کرد فارسی صحبت کردن، چون میدانستم فارسی میداند. گفت که هی، «خلق عرب، خلق عرب.» پیش اینها همه. گفتم چیه هی خلق عرب بازی راه انداختید؟ خیلی شدید. گفتم، خلق عرب بازی چیه راه انداختید؟ یک حکومت فاسدی بود علیهاش انقلاب کردیم در حکومت فاسد همه ملت ایران در شکنجه بودند، مردم ایران از همه جای ایران در شکنجه بودند. مردم ایران از همهجای ایران در حکومت بودند یعنی آن کردش در شکنجه بود کردش در حکومت بود. عربش در شکنجه بود عربش در حکومت بود کما اینکه جنابعالی حقوقبگیر ساواک بودید. فوری…
س- به او گفتید این را؟
ج- بله، گفتم کما اینکه جنابعالی حقوق بگیر ساواک بودید در حکومت بودید حالا به نوع دیگر در حکومت بودید. کرمانیاش در شکنجه بود کرمانیاش در حکومت بود. آذربایجانیاش در شکنجه بود آذربایجانیاش در حکومت بود. مردم ایران یک اقلیتی از همهجای ایران حکومت میکردند یک اکثریتی از همهجای ایران در شکنجه بودند حالا همهجای اکثریت قیام کردند، خلق عرب یک خلق چنانی نداریم شما تافته جدابافته نیستید که هی داری اینها را مستثنا میکنی. این خلق عرب بازی چیه راه انداختی؟ این لغت را دیگر نشنوم و من استانداری هستم کارم هم از عهدهام ساخته است هر چه بگویم، نه ترسو هستم نه بیعرضه هستم از عهدهام ساخته است، یک سانتیمتر از خاک خوزستان را محال است بگذارم از ایران جدا بشود حتی یک سانتیمتر. گفتم اگر باید پانصدهزار تا بکشم میکشم چون میبایست تکلیف را همین خوب یکسره کنم، گفتم یک سانتیمتر نمیگذارم از خاک خوزستان جدا بشود یا اینکار از عهده من ساخته بود یا ساخته نبود، اگر آمدم قبول کردم ساخته بود که آمدم. همانطور دیدی وزارت دفاع ملی را سازمان دادم همانطور که دیدی نیروی دریایی را سازمان دادم، همانطور که دیدی کشتیرانی، این را هم سازمان میدهم. یا نمیپذیرم یا اگر پذیرفتم از عهدهای ساخته است. این بود که خیلی همچین محکم چیز کردیم.
س- پاسخی به شما نداد؟
ج- چیز کرد تحریک کرد که ما این استاندار را نمیخواهیم استاندار محلی میخواهیم. اینجوری بعدش شروع کرد.
س- ایشان تماس داشت با آقای خمینی؟
ج- آنوقت داشت. آنوقت فیلم بازی میکرد با عراق تماس داشت یا چیزها، با همه تماس داشت، با آقای بازرگان هم تماس داشت منتها داشت چیز خودش را، ظاهراً گاهی قیافه چیزی میزد با آنها، گفتم، آقا این دروغ میگوید هر چه میگوید. خیلی هم قیافه چیزی داشت. البته در کار خودش آدم ملایی است اطلاعاتش خوب است بیخود توی اینکار سیاست وارد شده. من یک دفعه به او گفتم، گفتم تو یک آدم باارزشی هستی در کار خودت بیخود توی اینکار وارد شدی. بعد این جریان خاتمه نیافت تحریکات اینها ادامه داشت و دیگران و بسیاری هم بودند در این ماجرا آتش میزدند و این داستان هی خلق عرب را حتی کسان تودهای از داخل ما سراغ داشتیم به این قیافههای عرب درآمدند، از چریکها درآمدند از دیگران که هی آتش میزدند. عراق هم با کمال چیز داشت کار خودش را میکرد و من مجبور شدم هم سفارت، فلسطین هم همچنین، مجبور شدم اول روی تلاشهای عراق و فلسطین و اینها شدیداً کنترل کنم و آن را محدود کنم، تمام عراقیهایی که در کنسولگری و در چیز و مدرسه و اینها، آن کشتیرانی مشترک شط العرب اینها را ردشان کنم چون آنجا میدانستم در حدود پنجاه شصتتا عوامل اطلاعاتی و امنیتی عراق مشغول کار بودند.
س- اینها ایرانی بودند؟
ج- نه عراقی چون اینها میبایست تو، به اسم معلم عراقی خوب، مدرسه عراقی ما در خوزستان داشتیم و توی کشتیرانی مشترک شطالعرب این چون قرار بود که مشترکاً اداره بشود نیمی از ایرانی نیمی از عراقی اینها یک سال در عراق یک سال در ایران نظارت بر، آن یک سال نوبت ایران بود در اداره بندر اینها جمع بودند که من اطلاع داشتم که بیستوسه چهارتا اینها بیشترشان مأمور اطلاعاتی هستند یا توی کنسولگری بیشتر مأموران اطلاعاتی هستند و افسران اطلاعاتی، این بود که لازم بود که آنجا را من
س- تصفیه کنید.
ج- تصفیه کنم، اینکار را کردم مدرسه و همه این برنامهها را انجام دادم و کنسولگری فلسطین و اینجا هم بیپروا پیش رفتم خیلی بیپروا پیش رفتم.
س- منظورتان از بیپروا پیش رفتن چیست؟
ج- یعنی توهم نداشتم که این تهران چه میگوید یا چه چیز میگوید، خودم تصمیم میگرفتم خودم کار میکردم، دیگر یک خرده هیچ کاری با چیز نداشتم.
س- آیا برخوردی هم پیدا کردید توی این جریانات؟
ج- تهران؟
س- خیر.
ج- خودمان؟
س- برخوردهای محلی.
ج- آن روز آن وقتی که اینها را داشتم چیز میکردم نه ولی نقشه کشیدند برای یک قیامی اطلاعات گیر آوردم که زیر لوای اعراب خوزستان اما در حقیقت با پشتیبانی عراق اینها میخواهند شلوغ کنند و بهاصطلاح در یک حرکت همگانی خوزستان را اشغال کنند، این خلق عرب، و از خرمشهر اینکار را شروع کردند و چندتا آنجایش، یک مرتبه به همان سبک تهران یک روز همهجا را آتش زدند این حالت، یک مرتبه خرمشهر رفت زیر آتش. این کار را در آبادان پخشوپلا کردند در شادگان کردند در چند جای دیگر هم کردند در اهواز هم کردند که یکخرده افکار یک مرتبه چیز بشود. چون مرکز خرمشهر بود برای اینکارها من دفترم را خرمشهر قرار دادم و خودم رفتم توی صحنه عملیات یعنی آن مدت زمان همانجا ماندم نه پایم را تهران گذاشتم نه چیز همان توی قلب عملیات ماندم، چون اصل این بود خودم هم توی قلب عملیات باشم. بعد این برنامهها را، خوب، ناگزیر بودم با تحمل مقابله کنم به یک ترتیبی و خبر داشتم که یک روز را اینها میخواهند با یک هیجان عمومی و حمله همگانی ابتکار عملیات را دست بگیرند و با پشتیبانی عراق البته عراق پسپرده نه ظاهراً، بعد یک دفعه خوزستان سقوط کند و به فرمی به خیال خودشان جمهوری عربستان را تشکیل بدهند. این بود که یک دفعه حمله کردند شهربانی را اشغال کردند در خرمشهر به من هم موقعی که توی فرمانداری خرمشهر بودم اطلاع داده شد که شهربانی سقوط کرد و یکی دو نقطه دیگر هم. رئیس شهربانی آمد پیش من گفت که، «اشغال شد.» گفتم خاک بر سرت. گفت، «چه بکنم؟» گفتم میایستادی کشته میشدی. حالا هم میروید اگر اشغال نتوانستید بکنید مجدد و پس بگیرید به جایی که بیایید پیش من، من دستور میدهم از دمتان را تیرباران کنند. بعد همان را،
س- رفتند ایشان توانستند شهربانی را پس بگیرند؟
ج- بله، آن را طبیعی است با کمک دژبان یک دژبان قوی هم درست کرده بودم، پانصد نفر از کادر خیلی ورزیده در خوزستان، با کمک دژبان شهربانی را پس گرفتند و این از فردا صبح بامدادان حمله ناگهانی شروع شد که آنهایی که نقشه کشیده بودند که،
س- در این پس گرفتن آقا کسی هم کشته شد؟
ج- نه اصلاً هیچکس.
س- هیچکس.
ج- آنجا اصلاً، ولی در آن حمله ناگهانی که فردا صبحش غفلتاً حمله شد،
س- باز هم در خرمشهر؟
ج- بله. برنامه این بود که سقوط کند یک مرتبه چهار نفر بلادرنگ از ما کشته شدند.
س- از نیروی دژبان؟
ج- از…
س- ارتشیها.
ج- از کل از نظامی و غیرنظامی بهاصطلاح نیروهای ملی، نیروهای انقلاب. به من اطلاع دادند گفتم، مقابله کنید، مقابله کنید و شدیداً چون دیگر چیز نیست،
س- چارهای نیست.
ج- بله. مقابله کردند چندتا هم از آنها کشته شد و مجموعا چهارده نفری توی این برنامه کشتار یا شانزده نفر یادم نیست، چهارده نفر یا پانزده نفر کشتار دو طرف بود اما این با مقیاس آن و یورشها و آنجور چیزها چیزی نیست. درست است که پانزده نفرش هم زیاد است ولی گاهی ما مقایسه میکنیم، این چیزی نیست چون من گفتم بودم بیشتر هوایی بزنید به آن فرم چیزی که ما همیشه توی ارتش هیچوقت به ملت چیز نمیکردیم به هوا میزدیم گفتم ایجاد ترس بکنید و سعی کنید به این طریق. خود من هم چون در عملیات بودم و اعلام میکردم که محال است بگذاریم که، و خود من اینجا ایستادم تا حتی گفتم تا یک سانتیمترش را نمیدهم این بود که این فهماند که نه من محکم ایستادیم و تسلیم شدند و از کسانی که آتشبیار این شورش بودند در حدود دویست و پنجاه نفر را گرفتیم و فرستادیم دزفول توی زندان.
س- اینها کیها بودند آقا؟ تبعه ایران بودند؟
ج- البته ظاهراً تبعه ایران بودند چون ظاهراً اما ما آن وقت شناسنامهها را که نمیدیدیم ظاهراً میگفتند تبعه ایران هستند اما بیشترشان من حدس میزدم از این مرزهای حقوق بگیر هستند. و آرام گرفتند بعش هم من یک سخنرانی کردم و گفتم که ما حقوق شما را میخواهیم طبیعی است و حقوق یکسان هم…
Leave A Comment