گفتوگو با آقای رحمتالله مقدم مراغهای
نماینده میاندوآب در مجلس بیستم شورای ملی
از هواداران دکتر مصدق
استاندار آذربایجان شرقی پس از انقلاب
از نمایندگان آذربایجان در مجلس خبرگان قانون اساسی
روایتکننده: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۳ دسامبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
س- آقای مراغهای میخواهم از حضورتان خواهش بکنم که امروز را صرف توصیف شرح احوال شما بفرمایید و این شرح حال را با توصیف سوابق خانوادگی پدرتان و مادرتان شروع بفرمایید و بعد ادامه بدهید که در چه خانوادهای با چه نوع طرز تربیتی بزرگ شدید.
ج- والله خانوادۀ ما از خانوادههای قدیمی آذربایجان است یعنی تا آنجایی که من میدانم و سینه به سینه روایت شده از بزرگترها یا آنچه توی کتابها دیدم از دوران نادرشاه به بعد خانوادۀ ما در آذربایجان جزو به اصطلاح گردانندگان امور حکومتی بوده و به صورت ایل به صورت ایلی زندگی میکردند. و از جد من احمدخان مقدم او در دورۀ عباسمیرزا به حساب مشاور همهکارۀ عباسمیرزا بود و وقتی در جنگهای قفقاز اینها بود با عباسمیرزا در آن جنگها شرکت داشت و مدتها هم حکومت ایروان با او بود که بعد از آنجا به مرض وبا مبتلا شد و برگرداندندش البته نمرد و مراجعت کرد و به همین جهت هم هست که الان وقتی شما در مراغه بروید میبینید که عدۀ زیادی از ارامنه از اهالی ایروان در مراغه هستند و اینها همانهایی هستند که از دوران احمدخان آمدند و خود احمدخانی الان وقتی شما در آن صفحات در قسمت مراغه و اینها بگویید مشخصات مشخص یک نوع پدرسالاری آن دوره است. هنوز فرض بکنید آجرهایی که از ساختمانهای قدیم در میآورند من خودم شنیدم که یکی میگفت این احمدخانی است، یعنی مال دوره احمدخان، احمدخان بعد از اینکه بازنشسته شد از طرف فتحعلیشاه به او این اراضی که فعلاً میاندوآب است واگذار شد که آنجا را آّباد بکند. در میاندوآب هیچ چیزی نبود به اصطلاح عمران و آبادی و سکنهای وجود نداشت و احمدخان از ایلات مختلف از نقاط مختلف حتی از کرمان و از جاهای دیگر آورد اهالی را آنجا و این اراضی را آباد کرد یعنی یک دستور فرمان فتحعلیشاه بود که در خانواده بود الان در دسترس من نیست که او خودش دستورالعملی داد که، «احمدخان حالا که شما بازنشسته شدید و دیگر به اصطلاح کاری از شما ساخته نیست شما بروید آنجا را آباد بکنید و از تجاوزاتی که اکراد به آذربایجان اینها میکنند جلوگیری بکنید.» یعنی در عین حالیکه یک کار عمران و آبادی به او داده شده بود یک هدف سیاسی هم در اینجا بود. چون از قدیم اغلب اتفاق میافتاد که اکراد به آذربایجان تجاوز میکردند و به اصطلاح خوب همان اوضاع و احوالی که در گذشته در همه جا بوده و هرکه قدرتی داشت شمشیر میکشید و طرف مقابل را تحت فشار قرار میداد. این از خانوادۀ پدری ما. همینطور حکومت مراغه تا قبل از دوران به اصطلاح این حکومت جدید دوران قبل از حکومت رضاشاه در خانوادۀ ما بود یعنی مقدمها آنجا همیشه یکی از افراد خانواده به علت اینکه جنبۀ به اصطلاح خانوادگی داشت جنبه ایلی داشت حکومت مراغه با او بود که برادر بزرگ من که بعداً نمایندۀ مجلس شد این آخرین کسی بود که از مقدمها فرماندار مراغه بود یعنی حاکم مراغه بود حکومت مراغه با او بود.
س- در چه دورهای آقا ایشان نماینده مجلس شدند؟
ج- ایشان در دورهای که رضاشاه آمد. رضاشاه وقتی به سلطنت رسید یک روش خاصی داشت و آن عبارت از این بود که چون آدم انقلابی که نبود فقط مطلب در این بود که میخواست اوضاع و احوال را قدرت خودش را در همه جا مستقر بکند. آنهایی که امکان سازش با آنها بود با آنها کنار میآمد و مجلس در حقیقت مجلس دورۀ رضاشاهی مجلسی بود که از نمایندگان همان طبقات قدیمی در مجلس شرکت میکرد در حکومت شرکت میکردند. نمونهاش هم خصوصاً من یک نامهای به خط خود رضاشاه دیدم که به پدر من نوشته بود که حق شما محفوظ است و پسر شما سردار ناصر نمایندگی برای او محفوظ است، نمایندگی مجلس. یعنی رضاشاه این خودش نشان میدهد، طرز فکر رضاشاه را در ادارۀ حکومت، که او میخواست خوانین محلی به اصطلاح آنهایی که هستند باقی بمانند ولی نفوذشان در اختیار رژیم و رضاشاه باشد.
س- دولت مرکزی باشد.
ج- دولت مرکزی باشد. این بود که این سیاست در مورد خوب بعضی خانوادهها که مقاومت میکردند و میخواستند زیر بار نروند و خودشان را به اصطلاح تطبیق نمیدادند با اوضاع و احوال جدید آنها میدانید که خوب درگیریهایی پیدا کردند و عدهای از آنها را رضاشاه از بین برد. ولی آن عدهای که کنار میآمدند این منحصر به آذربایجان نبود به همهجا سعی میکرد که آن سنتیها را نگهدارد حفظ بکند ولی از آنها به نفع خودش استفاده بکند. این بود که بعد از اینکه رضاشاه آمد و پدر من در دورۀ مظفرالدینشاه رئیس گارد به اصطلاح محافظین مظفرالدینشاه بود آن موقع بود که اطریشیها در اینجا بودند و لباسش هم با لباس همان چیزهای اطریشی و آن کلاههای کاسک و اینها همانطور در خانواده هست بود و ایشان رئیس فوج مراغه بود فوج امیری میگفتند. آن موقع هم که ارتش منظم به صورتی که امروز هست نیست، البته این مطالبی که من میگویم برای امروز نیست من دارم آن دوران گذشته را به همان ضوابط دوران خودش میگویم صحبت در اینکه خوب بود بد بود و اینها، اینها هیچی نیست.
س- بله، بله، مسلم است.
ج- حالا ما فقط میخواهیم بگوییم اینطور است و پدر من فرماندۀ فوج امیری بود به این جهت از محارم مظفرالدینشاه بود چون نزدیک بود جزو به اصطلاح اشرف آن دوره بود در حقیقت، و خوب بود تا اواخر که بعد از اینکه بعد از مدتی هم حکومت زنجان بود در زنجان بود و بعد هم در سنین بازنشستگی بعد از اینکه رضاشاه آمد دیگه او هفتاد سالش بود و در تهران منتقل شد زندگی ما کمکم بهتدریج منتقل شد به تهران اگر نه تا دورۀ پدر من خانوادۀ ما همیشه در آذربایجان در مراغه زندگی میکردند. این از گذشتۀ پدری من که به دنیا آمدم بنده روز دهم خرداد ۱۳۰۰ بهدنیا آمدم یعنی حساب بکنید میشود چهار ماه بعد از کودتای سوم اسفند رضاشاه. یعنی من دوره بچگی و دوره نوجوانی را در دورۀ رضاشاه گذراندم و بعد وقتی رضاشاه رفت در ۱۳۲۰ من هم درست بیست سالم بود بعد اشغال ایران را بیست سالگی بودم که دیدم دورۀ اشغال ایران را بعد آن جریانات و جریاناتی که پیش آمد تا به اینجا رسیدیم. پس اگر من بخواهم زندگیم را به اصطلاح به یک نماهایی الان که در این شصت سالی که گذشته ببینم از کجا شروع شد، میبینم که خوب، در این دوره شصت ساله چه تغییرات و تحولاتی شده.
س- آقای مراغهای شما راجع به مادرتان چیزی نفرمودید که از کدام خانواده بودند ایشان؟
ج- مادر من… البته این مطلبی که بنده حالا شاید برای اولین بار هم میگویم چون این که شما میخواهید بماند اینها، نیست؟ میدانید در قدیم عروسیها بیشتر روی ملاحظات سیاسی بود و فلان، اینطور که در خانواده شنیدم بنده که آن موقع نبودم دیگر.
س- بله
ج- مادر ما دایۀ محمدعلیشاه بوده یعنی به محمدعلیشاه شیر میداده و دایه بودن محمد علیشاه هم خوب آن موقع عنوانی داشته،
س- مسلم است، بله.
ج- بالاخره نزدیکی به شاه… درباریها دلشان میخواهد همیشه با آن کسی که مرکز قدرت است یک نوع رشتهای داشته باشند چه رشتهای، تا این اواخر هم که محمدعلیشاه زنده بود همیشه با احترام مادره را … او به این جهت پدرِ مادر من معتمد بقایار از آشتیان آمده، ظاهراً اینطور که من قسمتیاش را حدس میزنم، خوب یک آدم جوانی بوده با استعداد بوده میآید تهران زنی که میگیرد از خودش یک خرده مسنتر بوده ولی خوب وسیلهای میشده که به دربار نزدیک بشود، و این میآید و معتمد بقایار پیشکار دارایی آذربایجان میشود مدتی و در آذربایجان بوده و در همانجا از آشتیان میآید آذربایجان در آنجا پیشکار بوده در دستگاه محمدعلیشاه بوده مثلاً دایی من پیشخدمت مخصوص خود محمدعلیشاه بود باصرالملک، تا اواخر هم زنده بود.
س- ناصرالملک فرمودید؟
ج- باصرالملک.
س- باصرالملک.
ج- و او باصرالملک رفیعی و او خیلی از دوران… و من چقدر افسوس میخورم که گفتههای آن را آن موقع به فکرم نمیرسید یادداشت کنم و ثبت کنم و ضبط کنم چون او خیلی چیزها در آن زندگی در دربار محمد علیشاه، چون نیمچه درباری بود، شما میدانید ولیعهدها همیشه در تبریز بودند.
س- بله
ج- و محمدعلیشاه هم مدتها در تبریز بود و این هم موقعی که در تبریز بود پیشخدمت مخصوص بود و حتی با همان کالسکه محمدعلیشاه بعد از فوت مظفرالدینشاه آمده بود به تهران. به این جهت خیلی خاطرات از آن موقع داشت که برای ما تعریف میکرد ولی خوب افسوس که آن گذشته در هر حال منظور این بود که بگوییم که پدر و مادر ما اینجور بود که پدر ما از یکی از به اصطلاح چه میگویند حالا؟ از طبقات به اصطلاح متنفذین آذربایجان بود که خوب برای حفظ قدرتش کار میکرد، زنهای متعددی داشت یکی از زنهایش هم همین مادر ما بود که دختر معتمد بقایار بود که دختر به حساب طلعتالدوله بود که طلعتالدوله هم دایه محمدعلیشاه بود. به هر صورت ببینید این ترتیب مثل همین حالا فرق نکرده منتهی آن موقع مراکز قدرت یک جور دیگر بود حالا این جور بود. در ایران این روابط خانوادگی و سنتی خیلی هست. شما الان میبینید در همین رژیم فعلی تقریباً تمام مسائل حکومتی با چیز خانوادگی حلوفصل دارد میشود یک چیز جدیدی نیست منتهی هر دورهای در یک عدهای بودند یک صورتی داشته، این از گذشته ما بود. به هر حال بنده به دنیا آمدم در ۱۳۰۰.
س- در تبریز.
ج- در تهران.
ج- عرض کردم بعد که در تهران آمدیم پدر من ۱۳۰۶ فوت کرد، بعد از اینکه ۱۳۰۶ فوت کرد خوب مشکلات زندگی بود آن موقع پدر من پسرهای، چند تا زن داشت و پسرهای متعددی داشت یک پسرش همان موقعی که من به دنیا آمدم او نماینده مجلس بود و یک پسر دیگرش سرتیپ صفردوله آن موقع فرمانده تیپ بود در آذربایجان، خوب، اختلاف سنی پسر برادر بزرگ ما شاید من میتوانستم نوه حتی برادر بزرگتر خودم باشم.
اختلافات سن زیاد بود. بعد از اینکه پدر ما مرد و در ضمن اوضاع به هم خورد خوب چون برای امرار زندگی اینها مشکلاتی بود در تهران به ما پیشنهاد کردند که باید بروید مراغه، آنجا خوب، هم خانه داشتیم و هم وسائل بود و بالاخره زندگی ارزانتر بود و امکانات بیشتر بود. مادر من مخالفت کرد ولی بالاخره مجبور شد قبول بکند تمکین بکند برای اینکه در تهران زندگی با چهار تا بچهای که داشت مشکل بود این که ما رفتیم به تبریز و در تبریز یک خانهای گرفتیم در محله شیشگلان آنجا ماهی یادم هست چهار تومان یک خانه گرفته بودیم. مدتی در آنجا بودیم و ما را گذاشتند مدرسه تمدن یک خاطرهای که یاد من هست از مشکلی است که من در کلاسی است که بعدها هم این یک مشکل سیاسی است که هنوز هم به عقیده بنده یک مشکل محلی آذربایجان هست، و این مسئلۀ زبان بود. من که رفتم از اینجا به تبریز ترکی نمیدانستم. ما رفتیم در کلاس و درکلاس درس خوب فرائدالادب آن موقع میخواندیم فرائدالادب فارسی بود من خواندن خوب برایم آسان بود.
س- فوائدالادب فرمودید؟
ج- فرائد الادب.
س- فرائدالادب.
ج- فرائدالادب. ولی برای آن بچههایی که در آذربایجان متولد شده بودند و فارسی نمیدانستند قضیه به این آسانی نبود باید به فارسی میخواندند بعد به ترکی ترجمهاش را معلم میگفت و ترجمه میکردند. به این جهت اغلب در فارسی خواندن من تشویق میشدم معلم، ولی وقتی صحبت ترجمه می شد اسباب مسخره کلاس بود چون من لغتهای ترکی را آن موقع یک جوری میگفتم، خوب، چون با ترکی آشنایی یعنی آشنایی که در خانه همیشه ترکی و فارسی صحبت میشد ولی تسلط کامل نبود. این بود که این مشکل هنوز هم که بعد هم که استاندار آذربایجان هم شدیم این مشکل هنوز به قوت خودش باقیست و هنوز هم باقیست و بالاخره بایستی راجع به این زبانهای محلی در ایران یک فکری بشود و مخصوصاً برای شاگردهای کلاس اول و دوم و سوم و چهارم ابتدائی که خوب بالاخره میآید در یک به اصطلاح مرحلهای که میبیند این زبان نمیداند. میبیند، اه، ایرانی است اما زبانی که دارند میخوانند نمیداند. این خودش اصلاً گیج میشود یک حالت جدایی پیدا میکند. به هر حال این حالا یک مطلب دیگری است که …
س- برمیگردیم آقا به این موضوع، این مسئله مهمی است.
ج- بله
س- در مرحله دوم این مصاحبه انشاءالله.
ج- انشاءالله. بله این بود که ما بعد از آنکه چند ماهی چند مدتی شاید یک سال در تبریز بودیم مشکلات زیاد شد و برادر بزرگها اینها هم گفتند، «آقا ما نمیتوانیم تکفل مخارج شما را داشته باشیم.» ما برگشتیم تهران. برگشتیم تهران و خوب خانه و دیگر آن اوضاع پدری به هم خورد. بنده شش ساله که از آن دوره پدری چیزی یادم نمیآید اینهایی را هم که میگویم بعضیهایشان را مادره تعریف کرده برای ما که حکومت بود و نمیدانم فرمانده فوج بوده و فلان بوده و این معیارها که خود شما میدانید. ما که آمدیم رفتیم خیابان عینالدوله در آنجا یک خانهای باز اجاره کردیم با ماهی پنج تومان خوب یادم هست، سر کوچه معزالسلطان.
س- شما آن موقع چند ساله بودید آقا؟
ج- هفت سالم شده بود هفت سال و نیم مثلاً. ما را گذاشتند مدتی مدرسۀ صفوی و بعد هم مدرسۀ اشراف بعد هم مدرسۀ ادب. بنده زیاد شاگرد چیزی نبودم حقیقتش.
س- مدرسۀ ادب پشت مسجد سپهسالار؟
ج- پشت مسجد سپهسالار. بنده تصدیق شش ابتدایی را از آنجا گرفتم. البته قبل از رفتن به تبریز همان شش سالگی پنج سال و نیمی که ما بود مدرسۀ ثروت میرفتم.
س- بله
ج- کلاس اول ابتدایی، بعد رفتیم تبریز و برگشتیم و مدرسۀ صفوی و اشراف بعد هم ادب. این سه مدرسه عجیب است با وجود اینکه در یک محله بود تقریباً یکیشان توی کوچه روحی بود یکیشان توی کوچه معزالسلطان بود یکیشان هم پشت مسجد سپسالار، همانطوری که گفتید، ولی خیلی با هم اختلاف داشتند. مدرسۀ صفویه درست جزو خانههای آخری در شرق تهران بود آن موقع یعنی از آنجا دیگر بیابان بود تا خندق، بعد هم خندق بود بعد هم میرفت اراضی دولاب، و اینجاها تمام آنجاهای محل بازی ما بود. حالا دوران بچگی بازی ما در این منطقه بود. مدرسۀ صفوی به اصطلاح امروزها بگوییم درجه سهایها بودند. من یادم میآید آدم خیلی معتبری که در آنجا داشتیم یکی بود بابایش آجان بود به قول، پاسبان بود، و این مسئلۀ آجان بودن پدر اینها مایۀ حسرت بود. بله و او اتفاقاً پسر این پاسبان دو تا چیز مشخص داشت آن موقع کلاس سوم و چهارم ابتدایی بودیم انشاهای خوبی مینوشت و یکی هم قرآن خوب میخواند آخر این مدارس که حالا که این اواخر قرآن و اینها نبود ولی دورۀ ما آن موقع قرآن جزو چیز اساسی بود در کلاسهای درسی و این خیلی خوش صدا قرآن میخواند و واقعاً یک کششی بود، من همیشه دلم میخواست ساعت قرآن باشد حالا معلممان هم میخواند گاهی وقتی به حساب خودش با همان آواز و لحن فلان ولی معلم صدای او را نداشت و من هنوز این صدای این بعد از آن سالها توی گوشم است که قرآن را میخواند و فلان و اینها. باری، ولی مدرسۀ اشراف یک خرده درجه بالاتر بود. مدرسۀ ادب یک خرده از آن هم بالاتر بود. دیگر ما هم بهتدریج در این سه مدرسه بودیم بنده هم حقیقتش این است گاهی وقتی دلم نمیخواست مدرسه بروم. مادرم خیلی سختگیر بود در این موضوع، و صبحها ما همیشه خودمان را میزدیم به ناخوشی که مدرسه نرویم. به هر حال، میگفتیم تب داریم و اینها، و خوب مادره هم کاری نمیتوانست بکند. یک روز که گفتم هر چه دید که نصیحت و دلالت فایده نمیکند دیدیم چادری سر کرد و رفت از خانه بیرون، چند دقیقهای گذشت دیدیم با دو تا باربر با دو تا حمال که آن موقعها هم کولهپشتی میگذاشتند پشتشان آمد و ما را نشان داد، حمال دست ما را گرفت و گذاشت روی شانهاش، گفت، «الان تحویل میدهم.» ما گریه و زاری که، «بابا بگذارید ما خودمان میرویم». ما را گذاشتند زمین خودمان رفتیم مدرسه و دیگر از آن به بعد هم من فکر نمیکنم که اتفاق افتاده باشد که مدرسه نرفته باشم. بههر حال …
س- دبیرستان کجا بودید آقا؟
ج- حالا اجازه بدهید که من راجع به مدرسۀ ادب یک خرده توضیح بدهم.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- مدرسۀ ادب من کلاس شش ابتدایی بودم، کلاس پنج و شش ابتدایی را آنجا بودیم.
کلاس پنج و شش …
س- این چه سالی بود آقا؟
ج- ۱۳۱۴ باید باشد.
س- بله، بله.
ج- ۱۳۱۴، به هر حال در کلاس شش بودیم که همین کاپیتولاسیون لغو شد و الغای کاپیتولاسیون شد و ما بچهها را هی جمع میکردند و شعر میخواندند که الغای کاپیتولاسیون ما نمیفهمیدیم حقیقت چیست؟ همهاش میگفتند که رضاشاه یک نابغه است رضاشاه فلان است و فلان است ولی ما حقیقتش چیزی درک نمیکردیم که چه میگویند ولی خوب یک کاپیتولاسیونی میشنیدیم و از تمام اینها در ذهن ما اینطور فرو میرفت که رضاشاه یک نابغهای است که ایران را نجات داده و قبل از رضاشاه هیچی وجود نداشته و هر چه هم هست در دورۀ رضاشاه است. به این مسئله برمیگردم.
س- بله
ج- خود من برمیگردم چون این مسئله در فکر ما در طرز فکر نسل ما خیلی اثر داشت. در مدرسه کلاس پنجم و ششم که رسیدیم، آخر کلاس اول و دوم و سوم و چهار ابتدایی معلم یکی بود دیگر. حساب و عربی و فارسی و خلاصه هر چه درس میدادند همه را همان یک نفر بود ولی در مدرسه در کلاس ششم ابتدایی دو تا میشد یکی بود معلم حساب یکی معلم ادبیات. در آنجا یک آقای صافی، حالا نمیدانم زنده هستند ایشان؟ مرحوم شدند، خدا بیامرزدش، این معلم ادبیات ما بود و او خیلی با عارف قزوینی میگفت نزدیکی دارم، و خیلی راجع به عارف برای ما صحبت میکرد. البته شعر معری هم برای ما نخواند از عارف، ولی راجع به عارف آنقدر صحبت کرد که در ذهن من بود که عارف یک شاعر وطندوست بود و که اینطور بود و شبها اینطور وقتی مهمانی بود و اینها از مردم جدا میشده و میرفت یک گوشهای و آواز میخواند و شور داشته و نمیدانم، اشک میریخت و فلان میکرد و خلاصه به ما از عارف یک ترسیم خیالی برای ما کرده بود که حالا نمیدانیم چه اندازه با خود عارف این تطبیق میکرد. ولی از تمام اینها در ذهن من این ماند که من باید این عارف را بالاخره یک جوری با او آشنایی یعنی از نظر خودش که آن موقع مرده بود دیگر، ۱۳۱۲ مرده بود، که ببینیم که این عارف چه نوع آدمی است؟ تا این هم بعدها شاید هم جایش باشد همین حالا بگویم مدرسه متوسطه که رفتیم یک روز توی خیابان، یک کتابخانهای بود دم ابنسینا، پهلوی ابنسینا، ما رفته بودیم آنجا کتاب درسی بخوانیم من دیدم یک کتاب عارف هست آنجا و من آن کتاب عارف را خریدم. آن فروشنده به من گفت، «آقا این کتاب پیدا نمیشود توقیف شده ولی حالا این را شما میبرید قدرش را بدانید.» و من آوردم و کتاب عارف و اشعار و غزلیات حافظ و تصنیفهای عارف حقیقتاً یک نوع چیز کتاب به اصطلاح فرنگیها میگویند «کتاب کنار تختخواب» یعنی کتاب من بود که میخواندم و از آن اشعارش و اینها خیلی لذت میبردم، شاید خیلی افکار ناآگاهانه از چیز عارف به من تلقین شده بود. عارف البته از نظر سیاسی و اینها آدم برجستهای نبوده ولی یک آدم، شاعر مردمی بوده، آنچه که شعر گفته به اصطلاح با افکار مردم خودش برعلیه ظلم و استبداد خیلی شعر دارد برعلیه بهاصطلاح خرافات خیلی شعر دارد اشعار دارد و این است که گفتههای عارف در من خیلی تأثیر کرده بود آدم هم وقتی فکرش باز است و چهارده پانزده سالش است زودتر تحتتأثیر قرار میگیرد. در هر حال، مدرسۀ آن متوسطه را بنده آمدم به مدرسۀ ایرانشهر همان ثروت قدیم اسمش تبدیل شده بود به ایرانشهر. البته اول کلاس اول و دوم و سوم متوسطه را در علمیه بودم که پشت مسجد سپهسالار، بعد از چهارم و پنجم و ششم را آمدم ایرانشهر. در آنجا مصادف شد، خوب، حالا اینها را باید بگوییم جزو خاطراتی است که جنبه عمومی دارد این دوره تغییرات رضاشاهی را من بهعنوان یک جوان نورس به اصطلاح کسی که در مدرسه است گذراندم. حالا فرض کنید الان جریان فرض کنید تحولاتی که بعد از انقلاب شده در دوران خمینی، دانشجویان مدرسه این تحولات را یک جور میبینند، شما یک جور میبینید، دیگران یک جور میبینند، یعنی هر کس از یک زاویهای میبیند این را. من هم مال رضاشاه را دوران رضاشاه را از آن دید دیدم بهعنوان یک شاگرد مدرسه. فرض کنید ما مدرسۀ ادب و اشراف بودیم که آن طوری بود معلم ما با عمامه میآمد سرکلاس فرض بکنید من کلاس دوم و سوم بودم، بعد یواش یواش دیدیم کلاه پهلوی گذاشت کراوات گذاشت خیلی قیافه تغییر کرد.
یا اینکه فرض کنید که دیدیم که اراضی که ما بازی میکردیم در کنار مدرسۀ صفویه بیابان بود ولی این هر روز آنجا ساختمان شد هر روز پر شد ساختمانها زیاد شد هی به طرف شرق رفت جلو تا اینکه دیدیم خندق را پر کردند روی آن خندق ساختمان کردند ورزشگاه شماره ۳ را در آن طرف در مشرق خندق ساختند. این زمینهایی که ما بازی میکردیم دیدیم تمام از دست رفت و این خوب برای ما مهم بود وقتی تبلیغات میکردند که در دورۀ رضاشاه همه چیز تغییر کرد و دورۀ تحول است و این مرد بزرگی است خوب ما یک آثارش را میدیدیم بهعنوان یک شاگرد مدرسه. میدیدیم که بله ساختمان دارد میشود ورزشگاه درست میشود، و خوب، دورۀ رضاشاه کارهای زیادی هم شد البته منجمله همین ساختمان مجلس، این چیز ورزش این تأسیسات مدارس جدید.
خوب البته بنده میدانید که مترجم کتاب Tocqueville هستم، «دموکراسی در آمریکا».
س- بله.
ج- Tocqueville یک نظر دارد و میگوید «برای دموکراسی مخالفین دموکراسی بیشتر از موافقین کوشش کردند.» چه بسا کارهایی که مخالفین دموکراسی کردند ولی بالمآل به نفع دموکراسی تمام شده. رضاشاه هم خیلی کارها کرد همین بنیادهایی را که گذاشت فرستادن دانشجو به خارج، نمیدانم، تأسیس مدارس جدید، تحولاتی که از نظر آموزشی در مملکت اسمش را بگذاریم تحول بالاخره نسبت به مکتبهای قبل از رضاشاه اینها یک تحول بزرگ بود. اینها خودش مقدماتی شد که آن بعد از شهریور سال ۲۰ به اصطلاح آن محرک تحولات بعدی شد.
س- آقای مقدم برمیگردیم به مسئلۀ رضاشاه ولی من میخواهم الان از حضورتان تقاضا کنم که شما بفرمایید که مذهب تا چه اندازه در خانوادۀ شما نقش داشته و عرض کنم خدمتتان، در طرز تربیت خانوادگی شما؟ آیا خانواده شما خانواده مذهبی بودند؟ آیا شما مکلف به رعایت آداب و رسوم مذهبی بودید در خانواده؟
ج- بله بودیم. یعنی پدر من خیلی اهل، حالا دوره جوانیش که من ندیده بودم.
س- بله شما که خیلی کوچک بودید پدرتان فوت کرد.
ج- ولی آن دوره پدریم مثلاً ما آن موقع هم عوالم پدری و فرزندی مثل حالا نبود من آن چند سالی که یادم هست یعنی ما پدرمان را اصلاً نمیدیدیم. گاهی وقتی روزهای جمعه ما را با تشریفات میبردند پیش پدره، پدر یک دستی به سرو گوش ما میکشید و اگر بود آن موقعها مثلاً شاهی سفید بود، یک شاهی سفید به ما نفری میداد ما هم میآمدیم مرخص میشدیم و برای ما توی خانه هم به پدر ما میگفتند «سردار»، سردار یک چیزی نبود که همچنین در دسترس باشد مثل روابط پدر- فرزندی این روزها نیست، روابطی که من با پسرم دارم ورای آن چیز ما بود ولی مادرم میگفت، «شبها تا صبح گریه میکند. ذکر میخواند و نماز میخواند و ادعیه میخواند.» تمام عمرش تقریباً تمام وقتش اوقاتش را بیشتر به این میگذشت. مادر من هم نماز میخواند و نمازش ترک نمیشد تا آنجایی که من یادم هست. نسبت به ما هم خوب البته تا آن حدی که هست گفته میشد و در مدارس هم تعلیمات مذهبی بود و نه بیتأثیر که نبود، تاثیر داشت. تحت تأثیر این چیزهای مذهبی بودیم روضهخوانیها مرتب، شب عید مولود همیشه. اصلاً زندگی ما براساس به اصطلاح همین چیز مذهبی تنظیم میشد، شادیهایمان عزاداریهایمان، تمام اینها بر همین اساس بوده و خیلی شدید.
س- خوب حالا برگردیم به دبیرستان شما و بعد از آن ادامه بفرمایید راجع به تحصیلات دانشگاهی.
ج- بعد از ما در مدرسه تحولات را ما حس میکردیم یعنی به ما تبلیغات بود که «رضاشاه نابغه است» ولی در عین حال بیپشتوانه هم نبود. میدیدیم یک کارهایی میشود همان نمونهاش ساختمانهایی که میشود کارخانهجاتی که ساخته میشود. خوب، بالاخره لباسی عوض میشود، نمیدانم، ماشینی میآید، حالا گو اینکه یک قسمت هم تحولات جهانی بود، ولی همه به اسم رضاشاه، به هرحال نمودش ما برای نمود رضاشاهی بود، این بود که خوب در ما خیلی اثر آن روحیۀ چیز پیدا میشد که به اصطلاح ناسیونالیسم که «رضاشاه یک فرد بزرگی است و مملکت را نجات داده و ایران که از آن همه آشفتگی داشته و فلان و اینها حالا درآمده به یک صورت حکومت متمرکز هست، خوانین و ایالات و عشایر را به اصطلاح آنهایی که باعث ناآرامی بودند آنها تخت قاپو شدند آنها همه الان آمدند در داخل اطاعت از حکومت مرکزی میکنند.
جادهها امن است و نیروی ارتش درست شده و این مسئله میلیتاریسم یواش یواش در مدارس رخنه کرد بدین معنی که ما وقتی کلاس نهم و دهم رسیدیم تعلیمات نظامی در مدارس گذاشتند. در مدارس تعلیمات نظامی مرسوم شد یعنی به این ترتیب بود که هفتهای یک روز اول میآمدند و دروس مختلف، نمیدانم، از انضباط، دادرسی ارتش، پیاده نظام، سواره نظام، توپخانه، درس میدادند برای ما در سر کلاس. بعد هم هفتهای یک بعد از ظهر ما را میبردند به میدان امجدیه یا میدانهای ورزشی و در آنجا تعلیمات نظامی میدیدیم. البته تعلیمات نظامیاش فقط مشمول به آن چیزهای تشریفاتی بود چون دانشجویان تفنگ و مفنگ و اینها در کار نبود. دانشجویان را آماده میکردند که در سوم اسفند که روز رژه عمومی بود در رژه شرکت کنند و همین آمد و رفتها و همان رفتن و حضور در رژههای سوم اسفند و دیدن خوب بالاخره نظامیها با آن پای محکم و با آن تانک و زرهپوش آن دوره و چند هواپیمایی بود صدا میکردند و میآمدند و اینها یک شور و حالی میداد که ما فکر میکردیم که خوب، واقعاً «این منم طاووس علیه شده» یعنی رضاشاه است و این قدرت نظامی است و این را داشته باشید تا اثر بزرگش را بگویم بعداً چی شد.
س- بله
ج- و ما در آن دوره تحت این هیجان بودیم. تحت این هیجان بودیم که ایران یک ارتش خیلی قوی دارد، ایران میتواند از خودش دفاع بکند و این هواپیماها و اینها یک قدرت فوقالعادهای است و رضاشاه مرد قدرتمندی است در دنیا هر چه اراده کند هر کاری … این را به ما تلقین کرده بودند. و واقعاً آن چیزی بود که مافوق ظرفیت ایران بود که بعد نتایجش را میبینیم چطور شد. بههر حال این دورۀ دبیرستان را هم با همین ترتیب با همین تغییرات گذشت. یک تغییرات دیگری یک تغییر کلی دیگری که برای من در این دوره پیدا شد تشکیل این چیز پیشآهنگی و به اصطلاح ایجاد مسابقات ورزشی بین مدارس و تشکیل ورزشگاهها. این ورزشگاهها اول در قدیم زمان مثلاً ما کلاس ابتدایی بودیم و اینها فقط زمین فوتبال منحصر بود به یک زمین دروازه دولت بود که همانجایی است که حالا دانشسرای مقدماتی است. یک زمین لنج بود که در مثلاً خیابان بهجتآباد بود. چند تا هم زمین بود در داخل محل کالج، کالج البرز.
س- بله.
ج- در اینجا بود. ولی بعد در دورۀ رضاشاه شروع کردند در محلات مختلف ورزشگاه ساختند ورزشگاه یک مثل اینکه امجدیه بود، دو در خیابان سی متری جنوب شهر بود مثل اینکه، سه خیابان ژاله بود، به همین ترتیب در… و مسابقات آنجا میشد. من تا قبل از اینکه مسابقات ورزشی بده از محله خودمان بیرون نیامده بودم حقیقت را باید بگویم یعنی من همان فقط خیابان عینالدوله و پشت مسجد سپهسالار را میشناختم. ولی بعد که مسابقات درست شد آن مسابقات در نقاط مختلف بود یعنی ما رفقا و همکلاسیهای خودمان را فقط میشناختیم دیگر از آن محیط کوچه خودمان و مدرسه خودمان فراتر نمیرفتیم. ولی این مسابقات وسیله شد که ما آشنایی پیدا کردیم با مدارس دیگر مثلاً مدرسه شرف خیابان نمیدانم شاپور بود ما هیچ تماسی نداشتیم ولی وقتی با مدرسۀ شرف مسابقه فوتبال داشتیم خواه و ناخواه با آنها رفتوآمد پیدا میکردیم.
این بود که این یک تغییراتی بود تغییر بزرگی بود بهعقیده بنده که از آن حیوانات تک سلولی که این مدارس بودند و فلان بودند یواشیواش با هم ترکیب میشدند. این یک روحیه ورزشی به اصطلاح به هم پیوستهای پیدا میشد که تماس و تبادل نظر بین محلات و بین اینها میشد و یک انسجامی به بلوک دانشجویان داده میشد دانشجویی داده میشد آموزشی داده میشد و بالاخره طرز فکر و رفتار معلمها و اینها را با هم گفتگو میکردیم اثر میگذاشت خیلی. یک نکته دیگر که یادم هست که از گذشته حالا که صحبت از مدرسه هست گذشت این بود که رضاشاه جزو کسانی که به اروپا میفرستاد یک عده را هم فرستاد برای دبیری، نمیدانم که نظرتان هست شما آن موقع بودید یا جوان بودید و اینها، و اینها یک سری معلم آمدند. من یادم هست مثلاً در مدرسۀ علمیه بودیم آن موقع کلاس سوم بود به ما گفتند که بله امروز یک عده از معلمهای از فرنگ برگشته میآیند اسامی که یادم هست یک آقای کلانتری بود و لاله بود و نمیدانم، چهار نفر بودند که آمدند مدرسۀ علمیه الان یادم نیست، و اینها خوب، وقتی وارد مدرسه شدند گو این که ما هم لباسها متحدالشکل شده بود و همه کراوات میزدند ولی باز اینها معلوم میشد از یک قماش دیگر هستند، پوشتی جیب میگذاشتند و عینکی میزدند و کراوات شیک و لباس و اینها و خودشان را یک طبقات ممتازهای میدانستند نسبت به سایرین یک تفاخری نشان میدادند که ماییم که از فرنگ آمدیم و فلان و اینها، یک خرده هم به اصطلاح همان حالت «جعفرخان از فرنگ برگشته» را داشتند، و این هم خیلی اثر داشت. البته توی همین عده بود که آقای دکترارانی هم آمد. دکترارانی البته یک راه دیگری را رفت، آن بعداً، خود شما بهتر میدانید او یک راه دیگری برای خودش انتخاب کرد غیر از این «جعفرخان از فرنگ برگشته»ها.
س- بله
ج- این چیزی است که همینطوری من حیثالمجموع بنده که آمادگی نداشتم و فکر هم نکرده بودم.
س- تمنا میکنم. بعد از این شما تحصیلات دانشگاهیتان را کجا انجام دادید آقا؟
ج- من تحصیلات دانشگاهی را بالاخره رفتم چون خانواده ما همین چیز نظامیگری و سپاهیگری و آن دوره رضاشاه، متوجه هستید؟
س- بله
ج- و همان حال و هوای میلیتاریسم که یواشیواش جنگ شروع شد و این تبلیغات آلمان و فلان و اینها در ایران خیلی مؤثر بود و اصلاً روحیات را عوض کرده بود و جنبۀ نظامی میلیتاریسم بالاخره یک نوع حالت تسلطی پیدا کرده بود. خواه و ناخواه در یک همچین محیطی جوانها به کجا جلب میشوند؟ به حرفه نظامی. من هم رفتم دانشکده افسری. ۱۳۱۹ بنده وارد دانشکده افسری شدم و در سال ۱۳۲۰ که به اصطلاح روس و انگلیس به ایران حمله کردند من دانشجوی دانشکده افسری بودم و این است جریان دانشکدۀ بنده.
س- بله، بعد دانشکدۀ افسری شما چند وقت بودید آقا؟
ج- دانشکدۀ افسری من دو سال بودم. البته بعد از اینکه ایران اشغال شد حقیقتش این است که یک حالت سرخوردگی به من چون یک خرده نسبت به این مسائل حساس بودم دانشکده را ترک کردم حقیقتش، رفتم همان رشتۀ شما را انتخاب کردم رشته فلسفه در دانشسرای عالی.
س- دانشسرای عالی.
ج- بله، مدتی در فلسفه بودم ولی آنجا هم مرا نگرفت حقیقتش.
س- بله.
ج- رفتم به رشته زبان. مدتی هم رشته زبان بودم ولی باز دیدم نه.
س- در همان دانشسرای عالی؟
ج- دانشسرای عالی. بعد برگشتم به دانشکده افسری، برگشتم مجدداً به دانشکده افسری.
س- چه سالی آقا؟
ج- ۱۳۲۱، و آنجا در ۱۳۲۱ افسر شدیم و بالاخره در ارتش بودیم که مصادف شد با جریان اشغال ایران.
س- بله
ج- اشغال ایران برای ما یک ضربۀ سختی بود یعنی جوانهایی که ما فکر میکردیم که خوب، رضاشاه که از سرب محکمتر است و این ثبات اینطور است و چنان است و قدرت چنین است و ارتش آن طور است و تمام آن همه تبلیغات و اینها. روزی ما توی منزل خوابیده بودیم تعطیلات تابستانی بود و من بعدازظهرش آمدم خیابان و یکی از رفقا را دیدم، گفت، «آقا چرا اینجایی؟» گفتم، «چیه، مگر چه خبر شده؟» گفت، «آقا دیروز روس و انگلیس به ایران حمله کردند.»
گفتم، «چطور؟» گفت، «مگر هواپیما را ندیدی روی آسمان؟» گفتم، «چرا خوابیده بودم هواپیما بود؟» یعنی ببینید من تا ساعت سه بعد از ظهر هنوز نمیدانستم که…
س- بله
ج- به ایران حمله شده. گفت، «این هواپیما هواپیماهای انگلیسی بودند که اعلامیه روی تهران پخش کردند.» در همین موقع سر خیابان نادری ایستاده بودیم که این حرف را میزدیم دیدیم ماشین منصورالملک رفت به طرف مجلس، و گفتند که دولت میرود الان مجلس جلسه فوقالعاده تشکیل شده که یک گزارش بکند که به اصطلاح گزارش وقایع را بکند. شب در روزنامهها خواندیم که آقای منصورالملک امروز در مجلس صحبت کرد، نخستوزیر بود، و گفت که، از شمال و جنوب به ایران حمله شده و این طور و این چنان و چنان و فلان.
س- بله من اینجا راجع به یک موضوعی روشن نیستم دقیقاً آقای مقدم. یکی این که شما در سال ۱۳۱۹ وارد دانشکده شدید تا ۱۳۲۰ یعنی در زمان اشغال ایران شما در دانشکدۀ افسری بودید بعد از آنجا رفتید به دانشسرای عالی که یک مدتی فلسفه خواندید و یک مدتی زبان.
ج- بله.
س- مجدداً در سال ۱۳۲۱ شما برگشتید به…
ج- دانشکده افسری
س- دانشکده افسری، بنابراین، حتی بعد از اشغال ایران به وسیلۀ قوای متفقین و از هم پاشیدن ارتش به کارش ادامه میداد؟
ج- ادامه میداد، البته نه آن دانشگاه سابق نبود انضباط سستتر شده بود خواه و ناخواه.
س- بله
ج- ولی معهذا ماند. خیلی نکات مبهم در تاریخ ایران هست یکیش همین وقایع بعد از شهریور است. وقتی که قوای به اصطلاح متفقین به ایران حمله کردند یعنی شوروی و انگلیس آمدند اینها تنها جائی که مقاومت در مقابل انگلیسها شد در قسمت کرمانشاه بود. آن موقع برادر من سرلشکر مقدم فرماندۀ سپاه غرب بود و من نه اینکه از مآخذ داخلی مدارک و مآخذ داخلی گفته باشم، من خودم در یکی از یک کتابی بود که راجع به جنگ بینالمللی میخواندم راجع به حمله انگلیسها به ایران خود ژنرال اسلم که فرمانده نیرویی بود که به ایران حمله کرد، او در خاطراتش نوشت که، «وقتی ما با مقاومت سپاه ایرانی روبهرو شدیم من فکر کردم که آلمانها حتماً در این جا رسوخ کردند و این توپخانه تیراندازیهایی که میشود از طرف آنهاست و نزدیک بود جان من هم از بین برود چون ما فکر نمیکردیم چنین مقاومتی در اینجا باشد داشتیم پیشروی سریع میکردیم. «به هر حال این ماجرا شد که در آنجا در محل پاتاق انگلیسیها یک خردهای تلفات مختصری دادند و متوقف شدند و مجبور شدند پاتاق را دور بزنند. به هر حال، ولی در ارتش در آن قسمت ارتش تقریباً دست نخورده ماند، تقریباً عرض میکنم، ولی در جاهای دیگر ارتش یک مرتبه از هم پاشیده شد یعنی فرماندهها فرار کردند بنده شنیدم یعنی شنیدم که نه، من آن موقع خواهرم در تبریز بود همان شب از تبریز آمد و گفتیم، «چطور شد آمدی؟» گفت، «امروز صبح…» چون ما با سرلشکر مطبوعی فرمانده لشکر آنجا چیز بودیم، «سرلشکر مطبوعی تمام اثاثیه خانهاش را بار کرد و از تبریز فرار کرد رفت و به دوستانش هم همه توصیه کرد که از تبریز بروید.» یعنی هنوز روسها به تبریز نرسیده همه فرار کردند فرماندهها هم فرار کردند ولی البته این مانع از این نشد که روسها کشتار زیادی کردند. یعنی در همۀ سربازخانهها بعد از این که تسلیم شدند وارد شدند و تیراندازی کردند و عدۀ زیادی کشته شدند. حالا به هر حال مطلب بر این بود که در تهران یک واقعۀ عجیبی اتفاق افتاد یعنی یک مرتبه یک روزی خبر رسید روز پنجم بود یا ششم بود که دستور داده شد که سربازها را مرخص کنید. و این دستور از طرف وزارت جنگ «سربازها را مرخص بکنید»، یک مرتبه یک خلاء بزرگی در ایران به وجود آورد ولی من خودم آن روز در خیابان چهارراه حسنآباد ایستاده بودم، سر میدان چهارراه حسنآباد، دیدم همۀ سربازها که لباس را درآوردند فقط از آن پیت آهنیای که آن موقع بهعنوان صندوق برای سربازها میدادند زیر بغلشان بود معلوم میشد سرباز هستند. اینها موج این سربازها حرکت کردند سربازخانهها را ول کردند آمدند بیرون.
س- معذرت میخواهم آقای مقدم ما برمیگردیم به این موضوع. الان من میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که شما به بنده بفرمایید که بعد از دانشکدۀ افسری شما چکار کردید؟ من شنیدم که شما یک مدتی هم تشریف بردید فرانسه، چه جوری تحصیلاتتان را ادامه دادید و در چه رشتهای؟
ج- بله، بعد از اینکه دانشکدۀ افسری را تمام کردم افسر شدم و خدمت میکردیم در قسمتهای مختلف در دانشکدۀ افسری هم بودیم تا اینکه دورۀ رزمآرا بود. البته راجع به ارتش آن دوره گفتنی زیاد داریم حالا برمیگردیم.
س- بله صددرصد.
ج- بله، خیلی گفتنی داریم چون از …
س- من امروز در این مرحله همانطور که عرض کردم خدمتتان میخواهم که اول بیوگرافی شما را ضبط کنم.
ج- بله، بنده هزاروسیصدوبیست و مثل اینکه شش بود بله، ۱۳۲۶ یک تعدادی افسر میفرستادند به فرانسه، رزمآرا رئیس ستاد ارتش بود.
س- شما چه درجهای داشتید آن موقع؟
ج- من سروان بودم.
س- بله
ج- و در آن موقع مسابقه فقط زبان بود، مسابقه زبان که خوب، فرانسه بایستی میدانستند، خوب، ما هم جزو این کسانی بودیم که فرانسه میدانستند این بود که…
س- شما فرانسه را در دانشسرای عالی خوانده بودید؟
ج- بله قسمت را در آنجا بودم.
س- در رشتۀ زبان؟
ج- و خودم هم از چیز علاقه داشتم به کار ترجمه و اینها با وجود این که در مدرسۀ نظام بودم و اینها ولی معهذا با کتاب فرانسوی…
س- برای نوشتن و خواندن.
ج- بله با چیز به اصطلاح انسی داشتیم. بعد رفتیم، بنده میتوانستم رشتههای نظامی انتخاب بکنم چون بهترتیب چیز بود حق اختیار داشتیم.
س- بله.
ج- آنهایی که نمره فرانسهشان بهتر بود ولی من این رشته جغرافیا را انتخاب کردم برای اینکه آن موقع دورهاش کسانی که میرفتند آنجا باید دو سال ونیم میماندند و من میخواستم مدت بیشتری برای تحصیل بمانم. بنده که آمدم رفتم رشته Ecole de science Geographique آنجا یک مدرسه غیرنظامی بود ولی خود ارتش فرانسه هم عدهای از افسرانش را میفرستاد برای آنجا.
ما هم رفتیم آنجا و اول قرار بود ما استاژیر باشیم من بعد از اینکه شش ماه ماندم تقاضا کردم که من امتحان ورودی را مثل دیگران میدهم و من شاگرد عادی چیز باشم. از بین پنج افسری که ما آنجا بودیم آن موقع من تنها کسی بودم که رفتم جزو شاگردان عادی یعنی عنوان استاژیر دیگر نداشتم، و در آنجا بودیم مدرسه را تمام کردیم و این فرصتی بود که در آنجا که ما رفتیم این Ecole de Science Politique
س- بله.
ج- آنجا هم بنده توانستم دوره ژورنالیسم را ببینم. دو رشته داشت یکی Ecole International بود به اصلاح. یک قسمتش ژورنالیسم بود که من دوره ژورنالیسم هم در آنجا دیدم در فرانسه.
س- بله
ج- البته آن موقع مجاز نبودیم ما یک همچین کاری بکنیم ولی خوب فرانسه بود و کشور آزاد کسی کنترل نداشت که کی کجا میرود. و بعد از سه سال ما برگشتیم به ایران. برگشتیم به ایران و دورۀ مصدق بود، بعد به مناسبت مسائلی که پیش آمد و خوب، در خارج آن موقع در فرانسه واقعاً مصدق نهضت جبهه ملی همه را تحت تأثیر قرار میداد ایرانیها را.
س- بله، بله.
ج- خواه و ناخواه بنده من درست است افسر بودم ولی چون توی محیط دانشجویی بودم با دانشجویان تماس داشتم بالاخره علاقهمند بودم من تحتتأثیر به اصطلاح…
س- آن نهضت بودید.
ج- نهضت بودم و وقتی آمدیم آنجا در روز ۹ اسفند یک اتفاقی افتاد که ما را کشاند به طرف سیاست و آن آن بود که من رسیدم جلوی خانۀ مصدق روز ۹ اسفند دیدم که یک عدهای حمله کردند که نظرتان هست حالا نظرتان نباشد بالاخره روز ۹ اسفند به منزل مصدق حمله کردند و من آنجا سروان داورپناه که جزو گارد مصدق بود به من روی کرد و گفت، من آن موقع سرگرد بودم، گفت، «جناب سرگرد شما یک کمکی بکنید اینجا، من میخواهم بروم کمکی بیاورم.» و ما آمدیم آنجا ناظر اوضاع بودیم تا اینکه بالاخره شعبان بیمخ آمد و زد در را با عزیز رحیمی، زد در خانۀ مصدق را شکستند و رفتند تو که داورپناه تیراندازی کرد و همه اینها البته فرار کردند. این بود تا اینکه جریان محاکمه شعبان بیمخ و اینها پیش آمد. در آنجا من یک مقالهای نوشتم در روزنامۀ نیروی سوم که البته در تمام روزنامههای طرفدار مصدق منعکس شد با امضای سرگرد رحمتالله مقدم مراغهای و از آنجا جانبداری کردم که این شعبان بیمخ و اینها من حضور… یعنی آن مشاهدات خود را عیناً گفتم. و این البته مقاله خیلی در آن محافل طرفدار مصدق حسن اثر داشت به عکسش در ارتش تأثیر خوبی نداشت در محیط ارتشی در فرماندهان ارتشی. به این جهت بود که بعد از ۲۸ مرداد بنده را جزو افسران خطاکار گذاشتند، ۳۲ نفر از افسران خطاکار شناخته شده بودند به مناسبت همکاری با مصدق که بنده هم جزو آنها بودم و بنده هم بعد از آن فهمیدم که در ارتش به اصطلاح دیگر برای ما جائی نیست با آن سوابق. این بود که وسائلی فراهم شد به علت همان مدرسهای که دیده بودم و سازمان برنامه در اول کارش احتیاج داشت به تشکیل سازمان نقشهبرداری و خودشان هم کسی نداشتند کارشناس و متخصص نقشهبرداری این بود که از ارتش تقاضا کردند من منتقل شدم به سازمان برنامه. و از آنجا من از کار ارتشی جدا شدم و بنده در موقعی که از ارتش آمدم درجه سرهنگ دومی داشتم.
س- در واقع نوشتن آن مقاله اولین فعالیت سیاسی شما بود.
ج- اولین فعالیت سیاسی علنی بنده بود.
س- بله، بله.
ج- که در سطح به اصطلاح کلی یا در سطح نسبتاً وسیعی به اصطلاح اثر گذاشت.
س- بعد از آن فعالیتهای سیاسی و اجتماعی شما چگونه ادامه پیدا کرد آقا؟
ج- بعد از اینکه من همانطوری که گفتم تحتتأثیر چیز نهضت بودم همیشه فکر میکردم که بالاخره آینده در جهت مردم است و هر تغییری بشود بایستی از طریق مردم و از طریق مجلس بشود. این بود که از آن به بعد من کوششم را گذاشتم که باید به مجلس راه پیدا بکنم.
س- بله.
ج- و اگر از زن من بپرسید از این بابت دلش خون است و میگوید، «کاش به این فکر اصلاً تو نیفتاده بودی.» چون تمام گرفتاری ما هم از آنجا شد. یعنی من مسئله انتخابات را به شما عرض کنم از دورۀ هجدهم تا دورۀ بیست و چهارم که آخرین اعلام جرم را کردم همیشه جدی گرفتم. و در مجلس هم که رفتیم حالا انشاءالله یک وقتی که صحبت بشود راجع به جزئیات آن دورۀ مجلس بیستم صحبت بکنیم در آنجا هم مسئله را جدی گرفتم. و حالا خوشبختانه یا بدبختانه بعد از انقلاب هم باز مجلس را جدی گرفتم یعنی وقتی استاندار آذربایجان شدم به من گفتند، گفتم، «میروم استاندار ولی من به شرط اینکه قبل از انتخابات مجلس مؤسسان، «آن موقع صحبت از مجلس مؤسسان بود،» من از آذربایجان بیایم و در انتخابات مجلس مؤسسان شرکت کنم.»
س- بله.
ج- و بالاخره هم در مجلس مؤسسان شرکت کردم توانستم نظر… یعنی هدف سیاسی من بعد از این که از ارتش آمدم بیرون با تجربیاتی که داشتم و با آن اطلاع مختصری که از تحولات سیاسی ایران داشتم، میگفتم، «مرکز قدرت ایران مجلس است و اگر کسی کاری بخواهد بکند در ایران بخواهد به نفع مردم کاری بکند به نفع مملکت کاری بکند اولین قدم راه پیدا کردن به مجلس است.»
س- شما اولین بار در چه دورهای به نمایندگی انتخاب شدید و از کجا؟
ج- من اولین بار از میاندوآب در سال ۱۳۳۹ انتخاب شدم، حالا آن را هم جریانش …
س- کدام دوره تقنینیه بود آقا؟
ج- بیستم.
س- بیستم بله.
ج- حالا آن را هم جریانش مفصل است بگذاریم برای بعد.
س- بله ما به جزئیاتش وارد خواهیم شد.
ج- بله.
س- شما تا آخر آن دوره در مقام نمایندگی باقی ماندید؟
ج- قضیه از این قرار بود که آن دورهای بود که وقتی اقبال رئیس دولت بود حکومت اقبال بود و من وقتی رفتم به میاندوآب به آن به حساب محل حوزه فعالیتم بود، آنجا استاندار به من گفت که، «شما برای چه آمدید؟» گفتم، «برای انتخابات.» گفت، «انتخابات، چه انتخاباتی؟» گفتم، «انتخابات مجلس.» گفت، «آن که وکیل که معلوم است دیگر شما برای چه آمدید میخواهی آبروی خودت را ببری؟» گفتم، «چطور آقا؟ کجایش معلوم است؟» گفت، «نه من به شما میگویم شما نماینده اینجا نیستید و بیخود هم آمدید.» من هم برگشتم و در تهران یک مصاحبه مطبوعاتی تشکیل دادیم، عین گفتههای استاندار را نقل کردم.
س- کی بود آقا استاندار؟
ج- آقای مهین.
س- اسم کوچک آقای مهین؟
ج- نظرم نیست ولی میدانم آقای مهین استاندار بود. و روزنامه کیهان با خط درشت این مطلب را منعکس کرد که «مقدم مراغهای که کاندید فلان بود آمد و اظهار کرد که بله استاندار به او چنین مطلبی گفته و انتخابات …» من هم اعلام کردم که این انتخابات اصلاً انتخابات نیست چون از پیش نمایندگان معلوم شدند. البته دولت اقبال ادامه داد به انتخابات، و من آمدم در تهران وقتی رفتم این حرف را گفتم به … گفتند، «نه شما اشتباه میکنید. شاه گفته انتخابات آزاد است و به حرف استاندار شما نباید اعتنا بکنید. بروید آنجا.» با وزیر کشور صحبت کردم، نه با وزیر کشور نه، ببخشید آن موقع با آقای علم وزیر دربار بود صحبت کردم، گفتند، «نه شما به حرف چیز کاری نداشته باشید، استاندار» و من رفتم در میاندوآب، در انتخابات میاندوآب روز انتخابات بین چیزهایی که آمده بودند برای من رأی بدهند و مأمورین درگیری پیدا شد. در آنجا شش نفر کشته شد و در حدود دویستنفر زخمی شد و فرمانداری را به اصطلاح ما اشغال کردیم و انتخابات تعطیل شد و من متواری شدم، به همین سادگی که عرض میکنم.
س- بله.
ج- و آمدم متواری شدم خواستند مرا دستگیر کنند از بیراهه آمدم به تهران. از تهران این یک چیز سیاسی بزرگی پیدا کرد یعنی تمام…
س- انعکاس سیاسی.
ج- انعکاس سیاسی، رادیوها شروع کردند اگر نظرتان باشد تبلیغات بر علیه چیز و در داخل هم بالاخره،
س- برعلیه کی؟
ج- برعلیه اقبال.
س- بله.
ج- و برعلیه انتخابات راجع به آزادی انتخابات و بالاخره یک موج مخالفتی در مقابل دولت اقبال پیدا شد. در جاهای دیگر هم مردم یک چیز مشابهی البته داشتند منحصر نبود ولی در اینجا شدت زیاد بود. یعنی بنده خودم از مسئولین امر بعدها شنیدم که تنها عاملی که باعث ابطال انتخابات دوره اقبال شد انتخابات میاندوآب بود چون بالاترین مسئلهای که در میاندوآب پیش آمد این بود که قسمتی از میاندوآب کردنشین است و کردها با تعصب فوقالعادهای برای انتخابات من جمع شدند و ضمن اینکه مأمورین نظامی اشتباه کردند و تیراندازی کردند و مردم را مضروب کردند و فلان و اینها، هر کسی که لباس کردی تنش بود در میاندوآب آن روز چه در انتخابات شرکت داشت چه نداشت بلااستثنا به اصطلاح یا کتک زدند یا اینکه وسائلش را میگرفتند حتی ساعتشان را پولشان را گرفتند یعنی یک موج مخالف عجیبی پیدا شد که اصلاً جدا از انتخابات بود. یعنی کردها آزردگی زیادی نسبت به حکومت پیدا کردند که حالا باز خواهم گفت که این را من از کجا شنیدم بعد.
س- بله. شما بعد از انتخاب شدن به مجلس…
ج- انتخاب نشدم.
س- بله.
ج- انتخابات انجام نشد.
س- بله شما هیچ دورهای به مجلس وارد نشدید آن زمان؟
ج- چرا، چرا. بعد که انتخابات به این صورت شد که شاه وقتی این اوضاع را دید چون انتخابات انجام شده بود دیگر.
س- بله.
ج- به نمایندگان مجلس تکلیف که، «استعفا بدهید.»
س- بله.
ج- همۀ نمایندگان دستهجمعی استعفا کردند، که در عین حال نه انتخابات ابطال شده باشد و هم به حساب face-saving دیگر.
س- بله.
ج- یعنی هم حکومت هم مانده باشد، و حکومت اقبال رفت حکومت آقای شریف امامی آمد و قرار شد در دورۀ حکومت آقای شریف امامی آزادی بیشتری در انتخابات داده بشود.
روایتکننده: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۳ دسامبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
بله، آقای شریف امامی این تعهد را داشت که انتخابات آزاد بشود. من اینجا الان که همینطور که به گذشته فکر میکنم دو تا خاطره یادم آمد که حیفم میآید که این را نگویم چون جنبۀ شخصی ندارد یک خرده جنبۀ عمومیاش قویتر است و نشان میدهد که آن دوره انتخابات چه جور بود و وضع چطور، چه حالی داشت؟
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- بعد از اینکه در انتخابات دوره اقبال من آمدم در تهران و مصاحبه کردم و گفتم که دولت اقبال این انتخاباتی که انجام میدهد مسخره است به صورت انتخابات نیست چون وکلا از پیش تعیین شدهاند اقبال یک مصاحبه مطبوعاتی کرد. یک مصاحبۀ مطبوعاتی کرد و در آن مصاحبۀ مطبوعاتی، البته من برگشته بودم در میاندوآب این مصاحبه مطبوعاتی را شنیدم، این بود که «عدهای آمدند و هیاهو راه انداختند از جمله شخصی به نام رحمتالله مقدم مراغهای آمده و اظهار میکند که انتخابات آزاد نیست. این شخص چون در محل زمینه ندارد و چون کسی در این محل او را نمیشناسد به این جهت آمده که این چنین میگوید.» و بعد هم شروع کرد به اللهیار صالح در همان مصاحبه attack کردن. یعنی من که یک جوانی بودم که تازه پا میخواستم بگذارم توی صحنه سیاست اسمم آمد در ردیف اسم اللهیار صالح. به این ترتیب مخالفت اقبال برای من یک پوآن مهمی شد از نظر آشنایی چون توی رادیو هیچوقت اسم مرا نگفته بود، اگر او به من حمله نمیکرد اسم من در رادیو مطرح نمیشد.
س- بله
ج- ولی در رادیو و روزنامههای اطلاعات و کیهان که مصاحبۀ نخستوزیر را نوشتند که، بله نخستوزیر امروز اینطور گفت راجع به اللهیار صالح و رحمتالله مقدم مراغهای. این مقدمهای شد برای ما. البته بنده این را که شنیدم گفتم بهتر است بروم با خود اقبال صحبت کنم، میخواهم این مطلب را برای همین بگویم، گفتم بروم با خودش صحبت بکنم ببینم آخر این چه فکر میکند. خودش گفته به ناموس مادرم قسم که انتخابات آزاد است. «بعد من رفتم استاندارش آن جور میگوید بعد که استاندارش آمدند من گفتم، حالا عکسالعملش این است که یک نخستوزیر به یک جوانی که تازه آمده میخواهد برود اولین قدم سیاسی را بردارد این جور بلوک کند در رادیو به او حمله بکند آخر این چه معنی و مفهومی دارد. رفتیم و وقت خواستیم به ما خیلی زود وقت داد، رفتیم پیشش و گفت، «بله؟» گفتم که، «بنده آمدم راجع به مطالبی که در رادیو فرمودید.» گفت، «بله گفتهام. شما رفته بودید میاندوآب چه بکنید؟» گفتم، «رفته بودم برای انتخابات.» گفت، «چه انتخاباتی؟» برای من خیلی سخت بود که این چه سؤالی بود، گفتم، «آقا انتخابات مجلس شورا.» گفت، «بله؟ میاندوآب وکیل نداشت من یک وکیل گذاشتم برای آنجا که جنابعالی بروید وکیل بشوید؟ وکیل آنجا را من تعیین کردم منصور کلانتری است.» گفتم، «آخر شما در جراید گفتید انتخابات آزاد است.» گفت، «آقا آنها برای چیز است من شما را گفتم برای وزن شعر بروید آنجا.» خوب، وقتی یک نخستوزیری با شما وارد میشود یک همچین صحبتی میکند شما عکسالعملتان چه میتواند باشد؟ دیگر این حرف آخرش را زده. اصلاً به من میگوید، «چه انتخاباتی؟ اصلاً چرا رفتی آنجا. شما را ما برای وزن شعر فرستادیم آنجا.» من سکوت کردم. یک مقداری صحبت کرد که، «بله من آمده بودم در میاندوآب و میاندوآب مردم مرا خواستند دور من جمع شدند و گفتند یک وکیل بدهید به اینجا من یک وکیل برایشان تعیین کردم. این برای این نبود که شما بروید وکیل بشوید آن را بنده وکیلش را تعیین کردم به شما هم ارتباطی ندارد.» شروع کردیم و گفتیم، «آقا اجازه میفرمایید مرخص شویم؟» گفت، «بفرمایید.» من آمدم بروم در را خواستم باز کنم مرا صدا کرد گفت که، «آقای مهندس مقدم من گفتم برای شما یک کاری در نظر بگیرند و گفتم یک کاری در طراز نمیدانم، هیئت مدیره بنگاه آبیاری که قبلاً بودید برای شما در نظر بگیرند و فلان و اینها.» مدتی صحبت کرد، من هیچی جواب به ایشان ندادم. گفتم، «مرخص میفرمایید؟» گفت، «بفرمایید.» باز رفتم در را خواستم باز کنم مرا صدا کرد، گفت «شما میروید میاندوآب یا نه؟» من هم خیلی معصومانه گفتم، «بله بنده میروم برای انتخابات.» این حرف را من مثل این بود که یک ضربهای به مغز اقبال زده باشند.
س- گفتید که بله.
ج- بله میروم.
س- میروم برای انتخابات؟
ج- برای انتخابات.
س- بله.
ج- اقبال پشت میز ایستاده بود نخستوزیر بنده هم یک جوان تازه وارد شده در کار، مشت به میز میکوبید و هر چه به دهنش آمد گفت، که، «من الان دستور میدهم کی برود آنجا سپهبد ورهرام برود میاندوآب. الان دستور میدهم سرتیپ فلان برود میاندوآب اگر شما بروید در میاندوآب یک نفر با شما حرف بزند یک نفر با شما سلام و علیک بکند من میدانم و میاندوآب.» و فلان و این چیزها، با این تهدیدها. ما از در اتاق ایشان آمدیم بیرون همان شب رفتم میاندوآب و آن جریان پیش آمد آن زد و خورد را منجر شد اتفاقاً»…
س- به کشته شدن شش نفر؟
ج- شش نفر، باز هم چون جنبۀ تاریخی دارد بگذارید بگوییم آقا.
س- تمنا میکنم.
ج- روز انتخابات که شده بود ما تمام طرفدارهایمان جمع شده بودند در مقابل فرمانداری برای اینکه صندوق انتخابات آنجا بود. یک وقت دیدیم که سرهنگ کشفی رئیس به اصطلاح شهربانیهای آذربایجان غربی در آنجا آمد و سروکلهاش پیدا شد و آمد و هی از این میپرسد که، «شما به کی رأی میدهید؟ از آن میپرسد شما به کی رأی میدهید؟» اینها هم میگویند معصومانه، «ما به فلانی.» رفت گفت…
س- اسم شما را میگفتند.
ج- اسم مرا. بعد گفت «منصور کلانتری طرفدارهایش کیها هستند؟» حالا ببینید در انتخابات… یک چند نفری پیدا شدند آنجا. بعد برگشت این طرف و گفت، «اصلاً چرا اینجا را شما شلوغ کردید؟ اینجا اجتماع لازم ندارد خوب، هر وقت موقع رأیتان… شروع کرد به زدن مردم با شلاقی که دستش بود. من دیدم این به این ترتیب میخواهد به اصطلاح آنهایی که طرفدار آمدند وقتی ببینند رئیس شهربانی این ترتیب است و فلان و اینها…
من دیدم موقع تصمیم است. یا حالا باید من یک کاری بکنم یا اینکه باید از فکر انتخابات بگذرم، حالا این را دیگر بگوییم اینجا، بنده رفتم جلو گفتم، «پدرسوخته تو آمدی»، گفتم، «پدرسوخته تو برای انتظامات آمدی اینجا یا آمدی مردم را بزنی؟» و معطل نکردم، سخت یک کشیدهای به صورتش زدم. این کشیدۀ من مثل دستور فرمانی بود. آقا این سیل جمعیت هجوم آوردند خود بنده و سرهنگ کشفی و همه را… درِ آهنی فرمانداری از جا کنده شد و ما رفتیم داخل. فرمانداری، و اینها شروع کردند به تیراندازی، آنهایی که مأمورینی که در داخل بودند و بنده مانده بودم بین جمعیت و بین تیراندازیکنندگان. البته از چابکی و چالاکی جوانی استفاده کردم و بنده خودم را رساندم به یکی از اتاقها و رفتم توی انجمن نظارت و آنجا شروع کردم به آنها هشدار دادن که این کار شما کار بزرگی است خیال میکردید تمام میشود؟ چرا میخواهید رأی مردم را این طور معامله دارید میکنید شما؟ مگر نمیبینید چه وضعی است؟ و از این صحبتها. و آنها هم خیلی اظهار، انجمن نظارت خیلی اظهار انفعال کردند.
در همین حال یک اشتباه دیگری کردند. آقای ورهرام دستور داده بود که یک گردان برای محافظت میاندواب آن روز حاضر بشود آنجا و این افراد گردان داشتند ورزش صبحیشان را میکردند لخت شده بودند. وقتی تیراندازی شد فرمانده گردان که حالا اسمش فراموش کردم، یک اشتباه عجیبی کرد و به افرادش گفت، «به تفنگ.» و بدون اینکه هیچ دستوری به اینها بدهد، گفت، «حمله.» و اینها نفهمیدند اصلاً به کجا حمله؟ برای چی حمله؟ و چرا حمله؟ و موضوع چیست؟ و آمدند همانطوری که عرض کردم منجر شد به مجروح شدن دویست نفر که این را عرض میکنم رقمی است که از آمار شیروخورشید آنجا داشتیم و تعدادی هم کشته شدند همانطوری که عرض کردم و به این صورت انتخابات میاندوآبی که آقای دکتر اقبال گفته بود که، «اگر کسی با تو سلام و علیک بکند در آنجا من او را… میدانم و او.» به این صورت خاتمه پیدا کرد، که تعدادی کشته شدند به اصطلاح خسارات زیادی آمد فرمانداری را ما اشغال کردیم و من هم متواری شدم و آمدم به تهران. بعد از چند روز خوشبختانه شکایات و تظلماتی که شده بود به اصطلاح آن روز به دربار و شاه و اینها، شاه دستور داد که همه نمایندگان استعفا بدهند، به این ترتیب ما از مهلکه رها شدیم. شریف امامی که آمد یک روزی دیدم که آقای سیفالله معظمی به من گفت، «آقا شریف امامی میخواهد شما را ببیند.» من گفتم، «آخر چطور شده؟» گفت، «من نمیدانم دیگر ولی شما تلفن کنید از ایشان وقت بخواهید از رئیس دفتر ایشان.» ما هم تلفن کردیم بلافاصله به ما وقت دادند. وقت دادند و رفتیم پیش آقای شریف امامی. پیش آقای شریف امامی و خوب، آدم باید خوب را خوب بگوید بد هم بد بگوید. شریف امامی به من گفت، «آقا، شما چه میکنید و اینها؟» گفتم، «کاری نمیکنم و اینها.» گفت، «شما باید در انتخابات شرکت کنید.» آها، مطلب را این جور شروع کرد. اولین سؤالش از من این بود که، «کردها چرا به شما علاقه دارند؟» من جوابی نداشتم بدهم، گفتم، «من اصلاً نمیدانستم یک همچین چیزی است.» گفت، «نه یک مطلب مشکل مملکتی برای ما پیش آمده و این است که در انتخاباتی که انجام شده چند ماه قبل کردها آزرده شدند و کردها به شما علاقهمندند و ما میخواهیم به هر قیمتی هست جلب رضایت کردها را بکنیم و شما باید در انتخابات شرکت کنید.» گفتم، «خوب اگر یک دستور دولتی است بفرمایید بنده عضو وزارت کشاورزی هستم یک حکمی به بنده بدهند بروم.» گفت، «نه، باید شما بروید خودتان شرکت بکنید.» گفتم، «خیلی خوب یک سخنرانی هم میکنم حالا که شما دستور میفرمایید.» گفت، «نه شما چرا اینطور صحبت میکنید من جدی دارم صحبت میکنم.» گفتم «آخر من به حرف شما اطمینان ندارم.» گفت، «چطور؟» گفتم، «در همین پشت میزی که نشستید سه ماه پیش آقای دکتر اقبال به ناموس مادرش قسم خورده بود که در انتخابات مداخله نکند و به خود من در همین جا گفت که، «انتخابات چی؟ چه انتخاباتی؟ شما برای چه رفتید آنجا؟ وکیل آنجا معلوم است.» خیلی ناراحت شد شروع کرد که، عصبانی شد و اول با عصبانیت که، «من اقبال نیستم و فلان و اینها.»
من همهاش با نگاه تمسخرآلود یعنی مستهزهانه نگاه میکردم. بالاخره گفت، «میدانم باور نمیکنی ولی شما بروید. من نمیگویم از شما حمایت میکنم ولی اگر کوچکترین مداخلهای دیدید، شما بیایید. آن وقت حق به جانب شماست.» من گفتم، «آقا این فرمانده لشکر میرود در آنجا، شما که فرمانده لشکر در کنترل شما نیست.» گفت، «نه ما از شاه دستور دارم که از مداخلات ارتش هم جلوگیری کنم، شما بروید.» به هر حال ما برگشتیم رفتیم در انتخابات، خوب، مسلم بود برای من در میاندوآب موقع به صورت یک حالت قهرمانی داشتم، چون کسی که توانسته بود آن انتخابات را به آن صورت به هم بریزید و فلان و اینها و این روحیۀ دیگری داشت در میاندوآب. به این ترتیب انتخابات انجام شد و از عجایب اینکه در همان موقع محمود افشار خودش را کاندید کرد. محمود افشار هم وابسته به دربار بود چون دخترش زن شهرام بود پسر اشرف و هم این هم که خودش پسر یمین لشکر بود که آنها در حدود صد پارچه ملک و آب و ملک داشتند در آن موقع. هنوز هم اصلاحات ارضی نشده بود و خیلی نفوذ داشتند.
مردم به محض ورود این ماشین مرسدس بنز آخرین درجهای که داشتند خرد کردند و خودش را هم از شهر بیرون کردند. به این ترتیب ما در آنجا در دوره بیستم انتخاب شدیم.
وقتی آمدم به مجلس در آن دوره البته آقای اللهیار صالح هم اگر نظرات باشد انتخاب شدند و یک…
س- از کاشان
ج- بله از کاشان. و یک چند نفر دیگری هم بودند که واقعاً مردمان خوبی بودند یعنی انتخابات نسبتاً آزادی داشتند. و من تصمیم داشتم که بالاخره همانطوری که در خود مجلس هم گفتم بهعنوان یک ادعانامهای برای آن کاری که انجام شده در این مجلس شورای ملی که بالاخره بالاترین مرجع ملی است عنوان بکنم. پی فرصت میگشتم که در چه موقعی من این را عنوان بکنم.
س- برای کدام کار آقا؟
ج- بهطور کلی برای آن اوضاعی که بعد از ۲۸ مرداد شده بود، ملت آزرده شده بود. واقعاً یک نوع سرخوردگی پیدا شده بود بالاخره آنهایی که طرفدار مصدق بودند خوب حق را با خودشان میدانستند و ملیون دلشکسته شده بودند.
س- بله.
ح- مسئله این روحیه باید پیدا میشد این مسئله شوخی نبود شکست دورۀ مصدق از بین رفتن مصدق یک فاجعه بود برای ایران چون مردم که، تودۀ مردم، برای اولین بار روشنفکران به یک نهضتی دل بسته بودند و یک مرتبه آن طور مواجه شدند با… خوب حالا ۱۳۴۰ هفت سال از آن موقع گذشته بود.
س- بله
ج- بایستی یک چیزی renover بشود به اصطلاح. من به این فکر بودم که باید این فکر احیا بشود این چراغ نباید خاموش بشود، حالا به هر قیمتی هست. و یادم نمیرود وقتی روزی که میرفتم برای نطق به مجلس با چند نفری که با من بودند گفتم، «آقا، اگر من امروز دیدید نعشم را آوردند از مجلس بیرون یا دیدید دستوپای شکسته آمدم بیرون بدانید من موفق شدم. اگر دیدید من صحیح و سالم آمدم بدانید که کار من نتیجه نداشته. البته صحیح و سالم آمدم. مثل این که نتیجه نداد. بله، بنده رفتم و وقتی بودجۀ شریف امامی مطرح شد بودجۀ دولت مطرح شد من در مجلس متحصن شدم برای اینکه وقت بگیرم و دومین ناطقی بودم که به اصطلاح بایستی برعلیه بودجه شریف امامی صحبت میکردم. ولی دیدم بودجه بهترین موقعی است که من بتوانم حرفهای خودم را بزنم. و بنده در آنجا یک نطقی که در حدود سه ساعت طول کشید در مجلس بیستم به اصطلاح بیان کردم که این یک موج جدیدی توی مملکت ایجاد کرد، و بنده خودم از آبادان یک کاغذی داشتم نوشته بود که «الان که ساعت هفت بعدازظهر است من از خیابان برگشتم. الان در سر چهارراهها مردم ایستاده بودند و نطق شما را داشتند میخواندند.» این یک کاغذی بود که من از آبادان داشتم. در جاهای دیگر هم همین ترتیب انعکاس در آن حدی که بود. آن مطالب و آن نطق که خوب الان دیگر در یک مرجع رسمی شده و همیشه هست و خواهد بود و هست.
س- بله
ج- آن یک نقطه تحولی شد یعنی دولت را حکومت را رژیم را از آن حالت تعرضی که داشت میتوانم بگویم به صورت تدافعی درآورد یعنی در یک جایی در یک ارگان مملکتی در مجلس بود یک مرتبه سروصدایی بلند شد که دولت که همه چیز را تعرض میکرد و فلان دید در موضع دفاعی است. انحلال… یک هفته بعد از نطق من مجلس منحل شد. در این یک هفته کراراً به من مراجعه شد برای اینکه من بتوانم شاید مطالبی بگویم که و آن نطق خودم را به اصطلاح از اعتبار بیندازم و اصرارشان در این بود که من بیایم بگویم که من در این چیزهایی که گفتم صحبتم به شاه نبود. یعنی در یک شب آقای علم سه بار به منزل ما آمد و از طرف شاه پیغام آورد که، «شما بگویید که این مطالبی که گفتید …» گفتم، «آخر این مطلبی نیست من کجا اسم شاه را آوردم؟» و ایستادگی کردم، با وعده و وعید، در این سه باری که آمد پیش من، من ایستادگی کردم، گفتم، «من این کار را نمیکنم چون من اسمی از شاه نیاوردم. من راجع به کلیاتی صحبت کردم.» و آن نطق موجب شد که شاه اصلاً روش سیاسی خودش را عوض بکند، حالا خوب یا بد، ولی بالاخره بالمآل به اینجا رسید که ملاحظه فرمودید. که حالا در این مورد در موقعش راجع به جزئیاتش بعداً صحبت میکنیم.
س- بله، آن مجلس هم که منحل شد آقا؟
ج- مجلس منحل شد.
س- شما بعد از این فعالیت سیاسی اجتماعیتان چگونه ادامه پیدا کرد؟
ج- بعد از آن اگر نظرتان باشد به طور کلی بعد از آمدن علم و شریف امامی آمد بعد از شریف امامی کی نخستوزیر شد آقا؟ دکتر امینی شد.
س- دکتر امینی.
ج- دکتر امینی یک سالی وقت را گذراند و در آن دو ساله ظاهراً میگفتند به جبهه ملی آزادی داده شده، خوب، بالاخره من نمیگویم، از هر دو طرف اشتباهاتی شد. از طرف جبهه ملی هم یک اشتباهاتی شد از آن طرف اشتباهاتی شد تا بالاخره به آنجا رسید که دولت علم آمد و جریانات ۱۵ خرداد پیش آمد. بعد از جریان ۱۵ خرداد فشار دولت نسبت به تمام گروههای سیاسی زیاد شد، تقریباً فعالیت جبهه ملی اینها تعطیل شد.
س- بله. شما وقتی که مجلس شورای ملی منحل شد در چه موضعی فعالیت سیاسی و اجتماعیتان ادامه میدادید؟ آیا پست و مقامی داشتید بعد از این؟
ج- نه دیگر بعد از آن بنده بیکار بودم تا مدت بیست سال که بالاخره دیگر بعد از انقلاب بنده بالاخره پستی هم داشتم.
س- بله، شما توی این مدت با هیچ نوع سازمان سیاسی همکاری نداشتید؟
ج- حالا عرض میکنم دیگر. به طور کلی بنده وقتی که در مجلس بودیم… حالا شما اسم مرحوم آقای ملکی را آوردید آشنایی من با مرحوم ملکی از اینجا شروع شد. بعد از اینکه من نطق کردم یک شبی یک عده از جوانهای نیروی سوم دانشگاهی با دسته گلی از طرف ملکی آمدند.
س- آن موقع که دیگر نیروی سوم نبود آقا، جامعۀ سوسیالیستهای نهضت ملی ایران.
ج- جامعۀ سوسیالیستهای نهضت ملی ایران، آمدند، بالاخره ما آن موقع بهعنوان ملکی میشناختیم.
س- بله.
ج- اسم الان درست چیز نیست. بعد آمدند و به من گفتند و آن مقدمهای شد که ما رفتیم دیدن ملکی و با مرحوم ملکی ارتباطی پیدا کردیم و بعد همینطور عرض کردم مصادف شد آن دوران با دورۀ سختگیری و شدت عمل حکومت، دولت، دستگاه سازمان امنیت و فلان که تمام فعالیتها که عکسالعملش همان پیدایش این نیروهای چریکی شد. اگر نظرتان باشد جبهۀ ملی و تمام مخالفین و فلان و اینها مذهبیون و اینها را دولت به اصطلاح سرکوب کرد، به اصطلاحش بگوییم. با خشونت تمام، و زمینه خالی شد. و فکر میکرد که به اصطلاح تسلط کامل دارد ولی جوانها، جوانهای چریکها بود و مجاهدین خلق بود که اینها به صورت میگفتند، «باید مبارزۀ مسلحانه کرد.» این فکر مبارزۀ مسلحانه عکسالعملی بود که در مقابل خشونتهای بیرویۀ رژیم پیدا شد.
س- شما فعالیت سیاسی و اجتماعیتان را چگونه ادامه دادید بعد از این.
ج- ما در آن موضوع همانطور که با آقای ملکی هم در ارتباط بودیم نظر ما این بود، این عدهای که عرض میکنم از طرفداران ملکی بودند، ما یک دورۀ چهارشنبهها تشکیل دادیم.
س- بله.
ج- که هفتهای یک بار همدیگر را میدیدیم. این هیچوقت از چهارده نفر پانزده نفر هم تجاوز نکرد. تقریباً شش نفر از اینها از چیزهای ملکی بودند.
س- دوستان ملکی.
ج- دوستان ملکی بودند که از همان آشنایی آن جلسه شروع شد و آنها هم…
س- اسامی این آقایان یادتان هست آقا؟
ج- البته یادم هست ولی خوب.
س- ممکن است لطف بفرمایید بگویید؟ اگر مایل هستید؟
ج- من خودم مایلم اما در شرایط امروز از نظر آنها، ولی آنها معلوم است.
س- ایرادی ندارد برای اینکه شما هر نوع محدودیتی که بخواهید میتوانید روی نوارتان بگذارید.
ج- بله دیگر دکتر رحیم عابدی بود، عربزاده بود که مهر شد بعد فامیلیاش.
س- بله.
ج- بعد زرینهباف بود، بعد شایان بود رضا شایان بود. بعد مرتضوی بود، بله این پنج نفر، موسوی بود شش نفر، و شاید هم بیشتر از شش نفر بود. به هر حال حالا اینها از…
س- بله.
ج- ما این دوره را تشکیل دادیم و هدف ما این بود، گفتیم، «آقا ما قدرت سیاسی که نیستیم سازمانی که نداریم ما باید سعی کنیم از تجمع آن قوا یک هستهای به وجود بیاوریم.» و روی این نظر بود که من یک نامهای به مرحوم مصدق نوشتم، نوشتم خوب، آنچه که لازم بود.
س- شما این نامه را شخصاً خودتان نوشتید؟ یعنی از جانب خودتان یا از جانب…
ج- دوستان.
س- دوستان.
ج- نوشتم ما و دوستان، ولی امضا امضای بنده بود رحمتالله مقدم مراغهای.
س- بله.
ج- نوشتم، «بله ما این صحبت میکنیم جبهه ملی به یک صورتی درآمده و فلان و چیزها که الان آن دوره که شما بودید ده سال دوازده سال از آن گذشته، دوازده سال آن موقع گذشته بود، و یک نسل جدید آمده این نسلی که الان فعال است. اینها آن موقع که شما حکومت میکردید ده دوازده سالگی در سن به اصطلاح دوران کودکی را طی میکردند ولی حالا آمدند در صحنه سیاسی و قدرت اصلی با اینهاست. و این جور تحریم و محدودیتهایی که پیدا کردند که فقط کسانی ممکن است در جبهه ملی باشند که در گذشته در جبهه ملی بودند و فلان، باید یک جبهۀ جدیدی باشد که از به اصطلاح همه عناصری که…
س- علاقهمند هستند.
ج- علاقهمند هستند بتوانند فلان بشوند. مصدق یک کاغذی به من نوشت که اتفاقاً اینجا هست الان، آن جزوۀ فتوکپیاش را یکی از دوستان برای من فرستاد، او برای من نوشت که «آقای، رحمتالله مقدم مراغهای من این مطالب شما را که خواندم و فلان، من صددرصد نظرات شما را تأیید میکنم. شما فعالیت خودتان را شروع کنید از دست این ناچیز هم…»، میدانید که چقدر مرد مؤدبی بود مصدق.
س- بله.
ج- در مکاتبه و فلان و اینها، «هر خدمتی ساخته باشد مضایقه نخواهم داشت. دکتر محمد مصدق»، ما هم نامۀ بزرگتری مفصلتری تهیه کرده بودیم که قرار بود شورای جبهه ملی تشکیل بشود که قبل از تشکیل شورا بتوانیم مصدق را به اصطلاح یک… آن موقع هنوز چیز مصدق روی جبهه ملی بود.
س- بله، بله.
ج- که بتوانیم یک جبهۀ شورای وسیعتری به اصطلاح تشکیل داده بشود، که جریان برخورد بین دستگاه و جبهه ملی پیش آمد، که الان خوب آن را دیگر جزئیات را خودتان بهتر از من میدانید که ما دیدیم که مصلحت نیست. ما نامه را فرستادیم به مصدق، ولی دیگر جوابی نرسید و ما هم دنباله را ادامه ندادیم.
س- شما بعد از انحلال جبهه ملی دوم برای تشکیل جبهه ملی سوم هم فعالیت داشتید؟
ج- بله، نظریاتمان برای همان بود.
س- چه فعالیتی؟
ج- و عرض میکردم شما فرمودید چه فعالیتهایی ما فعالیتمان منحصر به این شد. ما گفتیم آقا ما باید سعی کنیم تمام اینهایی که برجستگانی که هستند اینها را دور هم جمع بکنیم که بشود یک نیروی جدیدی تشکیل داد. این بود که ما بیشتر وقتمان صرفنظر از صحبتهای سیاسی و اینها بود مراجعه به اشخاص بود که تا مرحوم معظمی زنده بود و معظمی و صالح، صالح که خوب همیشه احتراز داشت از صحبت کردن، و دیگران و با مراجعه به زنجانی و اینها به اینها که شاید بشود یک جبههای متشکل از همۀ این گروهها تشکیل بشود، و این فکر در ذهن ما همیشه بود. در این مدت چه در آن سختترین شرایط هم اگر هم امکان عملی نبود ولی در هر حال ما این فکر را در مدت این ده سال زنده نگه داشتیم و خود این سعی میکردیم که این آقایان را هم به آنها به اصطلاح کوراژ بدهیم به ایشان دل بدهیم. اغلب بدون اینکه ما اظهار بکنیم که با هم هستیم فرض کنید که یکی دو نفر امروز میرفتند با معظمی صحبت میکردند دو نفر دیگر هفته دیگر میرفتند ولی میدانستند که مذاکرات قبلی چی شده و با معظمی با همان زمینه صحبت میکردند فرض بفرمایید با دیگران. این بود که ما در این مدت همیشه فکرمان بود که بایستی یک جبهۀ وسیعی متشکل از همۀ عناصری که فعال بودند و فعال هستند و میخواهند فعالیت بکنند تشکیل بشود. این هدف سیاسی ما بود.
س- بله
ج- تا اینکه جریانات ادامه پیدا کرد و خوب، جریانات خشونتآمیز پیش آمد و برخورد بین مجاهدین خلق و فداییان و اینها که این مسئله دیگر مسئلۀ سیاسی رفت در درجۀ دوم اهمیت دیگر کسی وقتی این جور هیجان پیش بیاید کسی دنبال حرف نمیرود دیگر همه دنبال عمل هستند. ظرفیتها میگویند هر که ظرفیت عمل بیشتر دارد بایستی او بیاید به اصطلاح حرف با اوست. و بود تا اینکه جریانات یک خرده حادتر شد و ما دیدیم که بایستی که یک فکری کرد. با رفقا صحبت کردیم که آقا، اینکه بدون نام و نشان ما فعالیت سیاسی میکنیم اثرش کم است حالا بالاخره تحت یک عنوانی بکنیم و توافق به این جهت بود که ما نهضت رادیکال را تشکیل دادیم یعنی در ۱۳۵۶ اولین اعلامیه را دادیم بهعنوان «نهضت رادیکال ایران».
س- نهضت رادیکال حزب بود یعنی حزب نمیشود گفت نهضت بود دیگر.
س- بله.
ج- حزب آن چیزی است که سازمان داشته باشد ما هیچوقت سازمان نداشتیم حقیقتش ما یک نهضت…
س- منظورم این است که آیا مبلّغ ایدئولوژی خاصی بود؟
ج- هیچ ایدئولوژی، ایدئولوژی ما همین بود، وحدت و اتفاقنظر و برای اصول مشخصی که معین کرده بودیم و ضوابط و اصول، آن اصولی که بالاخره الان شناخته شده است همه جا مورد احترام است، متوجه هستید؟
س- بله.
ج- براساس آن اصول بایستی یک نهادهای سیاسی در جامعه تشکیل بشود و هدف ما دنبال همان به اصطلاح اصول کلی بود، قضاوتمان به صورت شخصی که وابسته به این باشد یا نه، یک اصول کلی برای خودمان در نظر داشتیم که میگفتیم این اصول باید در مملکت اجرا بشود، نباید اجرا بشود، ما طرفدار این اصول هستیم در هر حال. این بود باز هم بدون اسم بود و اغلب نمیدانستند اغلب به خود من کراراً اتفاق افتاد که اعلامیه نهضت رادیکال را دادند گفتند، آقا ببینید این نهضت رادیکال یک جبهه اینها هم مثل این جبهه ملیها هستند دو مرتبه از یکجا سر درآوردند. «اعلامیههای خود ما را به خود من میدادند و معلوم نبود که این از طرف کی بود؟ تا اینکه وقایع آذربایجان پیش آمد در جریان تبریز که پیش آمد من با دوستانم مطرح کردم که من به مسئولیت خودم با اسم این مرتبه اعلامیه را اعلام خواهم کرد.
س- زمان نخستوزیری آقای دکتر آموزگار را میفرمایید؟
ج- دکتر آموزگار. در آن دوره بود که من دولت را محکوم کردم و گفتم، این دولت باید برود این مجلس باید منحل بشود و این فلان و فلان و فلان و …. بشود و بایستی رسیدگی بشود کسانی که در این کار دست داشتند خونریزی کردند غفلت کردند و فلان کردند و امضا رحمتالله مقدم مراغهای دبیر نهضت رادیکال ایران. به این ترتیب نهضت رادیکال ایران یک نوع چیزی پیدا شد در آن موقعی که در این خلاء کلی که وجود داشت که هیچ فعالیت سیاسی نبود و دوستان زیادی داشتیم که وابسته به احزاب دیگری بودند که احزابشان تعطیل شده بود همه به ما کمکم پیوستند. الان من اگر شما بخواهید که این را محرمانه نگهدارید میگویم.
س- تمنا میکنم اگر…
ج- این قسمت این اسامی باید محرمانه بماند.
س- بله شما بعد از مصاحبه میتوانید که همانجور که عرض کردم خدمتتان میتوانید بگویید که تا پنج سال ده سال این مصاحبۀ من بدون اجازۀ من نباید در دسترس کسی قرار بگیرد.
ج- بله اسامی نباشد بقیه البته این اسامی را…
س- بله آن را حالا شرط و شروطش را شما تعیین میفرمایید و ضمن آن قرارداد امضا میکنید.
ج- بله. این مثل آقای فروهر خودش دبیر حزب ملت بود آمده بودند آنجا…
س- ملت ایران.
ج- بله ملت ایران.
س- آقای داریوش فروهر.
ج- بله، آقای نزیه جزو نهضت رادیکال شده بود اینها، ولی خوب بعد از این که یک خرده فضای سیاسی پیش آمد خود آقایان گفتند ما دیگر فعالیت حزبی خودمان شروع میشود و از ما جدا شدند بدون اینکه کدورتی پیش بیاید.
س- بله، بله.
ج- آقای نزیه رفت به نهضت آزادی و ایشان هم رفت به حزب نهضت ملت ایران.
منظورم این است که در آن موقع تنها گروه سیاسی که این به حساب جسارت را از خودش نشان داد که اعلام بکند ما بودیم و شروع کردیم براساس نهضت رادیکال با دیگران صحبت کردن. اگر شما تمام اعلامیههای مشترکی که پیدا شده، متوجه هستید؟
س- بله
ج- که در طول آن دو سال سه سال به دست آمده، شما بروید اسامی آنهایی که اسامی دارد وقتی بخوانید میبینید یک تعداد اسم هیئت اجرایی نهضت رادیکال که مشخص است که الان به شما گفتم مثلاً اسامی را در اینجا هست. ما با همه جا با هر گروهی وارد میشدیم این فکر را ایجاد میکردیم که بایستی یک کاری کرد، متوجه هستید؟ و خودمان هم جزو امضاکنندگان بودیم این کار را امضا میکردیم ولی میگفتیم. صورت انحصاری نداشته باشد که این حرف را فقط نهضت رادیکال میزند. این حرف ما وقتی تأثیر دارد که دیگران هم این حرف را بزنند. پس نباید ما اصرار در این داشته باشیم که هر چیزی که میخواهیم گفته بشود مطلقاً تحت عنوان نهضت رادیکال باشد. شما خواهید دید کانون نویسندگان قسمت عمدۀ انگیزه تحرکش ما بودیم و نهضت رادیکال بود و خود بنده بودم در حقوقدانان همین ترتیب، در نهضت دانشگاهی، در آن نمیدانم، اعلامیه ۵۷ نفری که اگر شما دیده باشید؟
س- بله دیدم.
ج- آن را باز من بودم و آدمیت بود و پاکدامن بود بیشتر و آن کوششهای ما بود که به اصطلاح آن امضاها را جمع کرد که با هم جمع کردند، تمام اینها باعث شد که این فعالیت را از صورت یک گروه کوچک، من معتقدم که یک گروه کوچک اگر بخواهد به تنهایی کار بکند و بخواهد فکر خودش را داشته باشد نتیجهاش دیکتاتوری و استبداد است. گروه سیاسی باید سعی کند که افکار و نظرات دیگران هم اگر قصد حکومت دارد با خودش همقدم بکند اگر جدا بخواهد خودش دنبال کند همین است که پیش آمده یا پیش میآید در آینده پیش خواهد آمد. یک فرقهای تسلط پیدا میکند و میگوید آنچه که من میگویم باید بشود ولی اگر این عادت بکند از همان موقعی که او در حکومت نیست این بود که تز سیاسی ما این بود که ما باید با همۀ گروهها سعی کنیم که فکر خودمان را به آنها القاء کنیم اگر آنها هم نظرات صحیح دارند بپذیریم و بتوانیم یک پیوستگی و انسجامی بین این نظرات مختلفی که هست بهوجود بیاوریم. این بود تز سیاسی ما در حقیقت.
س- بله. بنابراین شما فعالیتهای سیاسی- اجتماعیتان را ادامه دادید تا آخر سقوط رژیم سابق و در همین نهضت رادیکال.
ج- بنده در همین نهضت رادیکال بودم و ضمناً من جزو هیئت دبیران کانون نویسندگان بودم که میدانید کانون نویسندگان هم جایی دارد در این انقلاب.
س- بله ما راجع به کانون نویسندگان هم مفصل صحبت خواهیم کرد و راجع به جزئیات تمام این مسائلی که شما فرمودید.
ج- بله
س- من امروز همانجور که عرض کردم فقط قصدم ضبط شرح حال فعالیتهای سیاسی و زندگی سیاسی- اجتماعی شماست. شما بعد از این نهضت رادیکال…
ج- در چیز طرفداران حقوق بشر…
س- بله راجع به آن هم صحبت میکنیم.
ج- باز در آنجا بود بله.
س- بله، بعد از این نهضت رادیکال شما پیوستید به آن حزب جمهوری خلق مسلمان ایران.
ج- نه جمهوری خلق مسلمان که یک چیزی بود بعد از انقلاب به حساب بعد از حکومت.
س- بله.
ج- آن را مطلبش را میگذاریم برای بعد صحبت میکنیم یعنی یا اگر هم امشب فرصتی شد هنوز به آن مرحله نرسیدیم حالا داریم دوران قبل از انقلاب را صحبت میکنیم.
س- بله، بله.
ج- گروههایی که بودند، حقوقدانان بودند که ما تماس مستمر داشتیم با آنها و کانون نویسندگان بودند که در دفتر من تشکیل میشد یعنی در دفتر نهضت رادیکال تشکیل میشد و بالاخره اولین هیئت دبیرانی که تشکیل شد انتخاباتش در منزل من شد و تشویق من در جمعآوری کردن اینها نقش عمدهای داشت و بعد باز همینطور طرفداران حقوق بشر بود که در آنجا همکاری نزدیک داشتیم با آقای بازرگان و دیگران، متوجه هستید؟
س- بله.
ج- و کوشش میشد که سنجابی و بازرگان را در آنجا با هم نگهداریم که متأسفانه نشد آن هم عللی داشت که حالا…
س- راجع به آن صحبت میکنیم بعد.
ج- بله راجع به آن بعداً صحبت میکنیم. و این بود که به این صورت بود تا مطلب شدت پیدا میکرد و هی این صداها زیادتر میشد، حالا ما یک اعلامیهای داریم مثلاً در ۱۳۵۷ به مناسبت سی تیر آن را دادیم، یک ارزیابی کردیم از صداهایی که بلند شده نوشتیم در این یک سالی که ما فعالیت کردیم چطور است؟ میبینید در آنجا تقریباً اینها را ذکر میکنیم یک جمعبندی میکنیم.
س- بله
ج- که این در عرض یک سال یک مرتبه چه جور از صداهایی که در آنجا فرض کنید که ما بودیم بعداً بهتدریج دیگران هم پیوستند البته این را که من میگویم این نه اینکه همهاش ما نبودیم.
س- بله
ج- ولی ما این جسارت را داشتیم که اولین دفعه… گروهی بودیم که اعلام کردیم این مطلب را. در هر حال تا رسیدیم به مسئلۀ حقوق بشر و انقلاب هم دور پیدا کرده بود دیگر معلوم بود که ناراحتیها زیاد است. در آنجا صحبت بر این بود که ما که این گروه طبقات متوسط و اینها، اینها الان آمادگی پیدا کردند ولی آن کل اساسی در تودۀ مردم است که تودۀ مردم با این نظرات زیاد مأنوس نیستند. یعنی جوری باید بشود که اگر بخواهد یک تغییر وضعی پیدا بشود بایستی تودۀ مردم را جلب کرد. درست است روشنفکرها و اینها همه در حالت طغیان و در حال قیام بودند ولی از توده جلوتر داشتند میرفتند مسئله این بود که حالا این توده را چه چور باید به این وصل کرد، در این فکر بودیم. وقتی در حقوق بشر مطلب پیش آمد یک نکته اساسی است که شما این را یادداشت بکنید و رویش فکر کنید و بعد هم رویش توضیح بخواهید.
س- تمنا میکنم.
ج- مسئله پیش آمد که ما یک دمونستراسیونی برعلیه اوضاع و احوال تشکیل بدهیم صحبت بر این بود که، ما اگر تشکیل بدهیم فرض کنید یک تعداد دانشگاهی هم شرکت بکنند کافی نیست باید یک طوری باشد که توده مردم در آن شرکت داشته باشند. در این مورد زیاد صحبت میشد بالاخره قرار شد به مناسبت روز…، این تاریخ را درست توجه داشته باشید، روز سازمان ملل ما تظاهراتی راه بیندازیم در تهران از جلوی دانشگاه. ما مشغول مذاکره بودیم یک مرتبه مرحوم رادنیا که لابد شما میشناسیدش وارد شد و گفت، «من یک پیامی از آقای طالقانی آوردم برای شما.» ما داشتیم در مسجد ارشاد، آن چیچی ارشاد؟
س- حسینیه ارشاد.
ج- جلسه را در آنجا تشکیل داده بودیم چون یک خرده دفتر خودمان تحتفشار بود مأمور و اینها گذاشته بودند ما جلسه را آنجا تشکیل داده بودیم. وقتی آقای رادنیا این صحبت را کرد گفت که، «آقای طالقانی میگوید این روز را…»، به شما این را که عرض میکنم جدیست، حالا ممکن است تاریخ تحریف بشود ولی این یک مطلب خیلی جدیست و خیلی کوچک ولی خیلی پراثر، گفت، «شما این روز سازمان ملل را که گرفتید مصادف با روز تاسوعاست.» شما باور بکنید که آن موقعی که این فکر را میکردیم نمیدانستیم روز تاسوعاست و نمیدانستند روز تاسوعاست. و آقای طالقانی میگوید، «چه بهتر است که شما با روحانیون و بازاریها مشترکاً این کار را بکنید.» ضمناً آقای رادنیا یک اعلامیهای آورد که در آنجا دیدیم هشتاد نفر از روحانیون امضا کرده بودند. وقتی هم عرض میکنم روحانیون این روحانیون فعلی نه، روحانیونی که آن موقع به اصطلاح بودند مرثیه میخواندند فلان میکردند اینها میکردند، نه اسامی خیلی برجسته نبود، جمعشان به هشتاد نفر میرسید. و این واقعاً یک چیز مشوقی بود برای ما که هشتاد نفر به اصطلاح کسانی که معمم هستند یک اعلامیه مشترک خیلی رقیق. این بود که ما در آنجا صحبت شد گفتیم آقا روز چیز مانعی ندارد. پس بهجای اینکه از جلوی دانشگاه حرکت بکنیم از سه محل حرکت میشود یکی از جلوی دانشگاه یکی از منزل آقای طالقانی یکی هم از بازار که آن تظاهرات عظیم تاسوعا درست شد که مقدمه انقلاب بود. و بعد هم ما نوشتیم آقا این رفراندومی بود برعلیه چیز که سلطنت ایران را به اصطلاح محکوم کرد، رژیم سلطنتی ایران را، و از آنجا گفتیم این را در حدود وقتی سه میلیون آدم جمع شدند در اینجا این یک حرکتی است برعلیه رژیم و در آن روز هم هیچ شعار تند سیاسی قرار شد داده نشود.
نه ما شعاری بدهیم نه آنها شعاری بدهند نه روحانیون نه بازاریها. این بود که میبینید که مادۀ انقلاب به این صورت آن حلقۀ مفقوده پیدا شد و روشنفکران توانستند با تودۀ مردم یکی بشوند و واسطه عمل هم بازاریها و روحانیت بود. روحانیتی که هیچکدام از آنها نیستند الان. الان یک عدهای دیگر از آن موقع و موضع استفاده کردند.
س- بله.
ج- و تا رسید به انقلاب. به انقلاب که رسید و خوب البته آقای بازرگان آمدند خمینی را دیدند. آقای سنجابی آمدند در عین حال، در همین حال بنده آمدم اینجا دیدم و…
س- شما هم به پاریس رفتید پیش آقای خمینی؟
ج- من هم به پاریس رفتم. دو بار آقای خمینی را دیدم باز همان صحبتها بود و همان مسائل بود و اینها. و وقتی که بازرگان نخستوزیر شد و به اصطلاح انقلاب انجام شد یک نکته دیگر این که، این را من یک مرتبه در «خبرگان» هم گفتم و حالا هم تکرار میکنم چون این نکاتی که میگویم واقعاً برای چیز شخصی نیست و برای روشن شدن آن دقایق ظریفی است که در این انقلاب هست.
س- بله.
ج- وقتی انقلاب شد شب اول انقلاب کسانی که در صفحۀ تلویزیون پیدا شدند، و به اصطلاح تلویزیون قلب انقلاب بود دیگر، آن حساسترین نقطه بود، آقای بازرگان بود بعد بنده بودم بعد نزیه بود. و شما در آن شب هیچکدام از آقایان روحانیون را نمیبینید آن شب در تلویزیون، متوجه هستید؟ که ظاهر شده باشند.
س- بله.
ج- یعنی وقتی مرا آمدند یک عدهای از فدائیان بودند که مرا بردند به تلویزیون یعنی میگفتند، «ما فدایی هستیم.» آخر سازمانی نداشتند که اینها.
س- بله.
ج- هر کسی ادعا میکرد، «من فداییام، من مجاهدم.» یک عدهای آمدند منزل ما که گفتند رفته بودند دفتر حزب در نهضت رادیکال، آقای مرتضوی را برداشتند و به اتفاق او آمدند که، «آقا اینها میگویند شما چرا نمیآیید الان تلویزیون؟» و اینها از البته فداییانی بودند که جزو همافرها بودند با لباس یونیفرم هم بودند. وقتی اینها مرا بردند به تلویزیون بعد از این که من به اصطلاح پیامم را فرستادم بهعنوان نهضت رادیکال و از تلویزیون میآمدم بیرون این را باور بکنید عین واقعیتی است که میگویم، یک مرتبه دیدم یک عده از این تفنگچیها دور مرا گرفتند که، «آقای مقدم ما یک خواهشی از شما داشتیم.» گفتم «بفرمایید.» گفتند، «این همافرها را شما بگذارید امشب تلویزیون را اینجا نگه دارند ما اینجا هستیم ما هیچکداممان تجربۀ نظامی نداریم و نمیدانیم چهجور نگهبانی بکنیم. شما یکی از اینها را بگذارید اینجا که ما را یا چند نفری بگذارید که اینجا در اینجا باشند تلویزیون را امشب نگهداری کنند.» یعنی اینطور اشخاص خود به خود آمده بودند در این مواضع حساس بودند و هیچ چیزی کسی که اینها را رهبری بکند نبود بیشتر با ابتکار شخصی آمده بودند و آمده بودند خوب تلویزیون را گرفتند. البته ما این کار را نکردیم چون حقیقتش برای خود ما هم اشکالاتی داشت این کار کردن اولاً خوب من خود همافرها را زیاد در آن موقع نمیشناختم آن دو نفری که بودند که با لباس بودند این بود که من قبول نکردم که بکنم. منظورم این است که در آن شب اول انقلاب کسانی که در تلویزیون ظاهر شدند که قاعدتاً آنها بیشتر از همه در این انقلاب یعنی در مراحل اولیهاش دستی داشتند این اشخاصی بودند که اسم بردم و کسانی که تودهای هم که در آنجا بودند این جور افرادی بودند که به هیچ سازمان سیاسی وابستگی نداشتند بلکه خود به خود جمع شده بودند آمده بودند یک کار بزرگی کرده بودند و بعد هم تویش مانده بودند که چه بکنند؟ بعد که این مسئله بود خوب البته ما بهعنوان نهضت رادیکال توصیههایی به آقای بازرگان میکردیم، خوب به آقای بازرگان ولی هدف ما هم این بود که بالاخره این انقلاب انقلابی است که بایستی به هر ترتیبی هست در آن کمک کرد هر کسی آنچه که میتواند بکند، نهضت رادیکال هم مثل سایرین باید کمک بکند. و بعد از چند روز بود که دیدم به بنده گفتند که، «شما باید بروید آذربایجان.» آذربایجان خیلی نگرانکننده بود مسئلۀ آذربایجان آن موقع. البته صحبتهایی شد و من اول راضی نبودم و اینها… گفتند، «آقا شما موقت هم که شده بروید آنجا این اوضاع که یک خرده آرام شد آن وقت شما هر چه بخواهید…» بالاخره ما هم در نهضت رادیکال مطرح کردیم و گفتند، «آقا دیگر انقلاب است و شما هم عضو انقلاب هستید و بایستی هر چه میگویند اطاعت بکنید. دیگر دیدیم چارهای نیست.» بنده رفتم آذربایجان. البته در آنجا هم خوب…
س- در سمت استانداری؟
ج- در سمت استانداری، تا ماه مرداد من آنجا بودم اواخر تیرماه آنجا بودم تا آنجایی بود آذربایجان را توانستیم…
س- مرداد چه سالی آقا؟
ج- ۱۳۵۸.
س- ۵۸.
ج- و تا آنجایی که امکان داشت آذربایجان را میتوانم بگویم که در آن نقشی داشتیم.
س- بله.
ج- نقشی داشتیم به این معنی که واقعاً خیلی آن اتفاقاتی که ممکن بود بیفتد پیشگیری کردیم و نشد، ولی خوب بالاخره جریانات بهصورت دیگری…
س- بله.
ج- بعد از جریان آذربایجان هم که بنده مدتی در تهران بودم باز فعالیت سیاسی داشتیم مسئلۀ انتخابات مجلس خبرگان پیدا شد یعنی برای اولین بار که یک روزی آقای مفتح از طرف آیتالله خمینی و شورای انقلاب آمد پیش من منزل ما و گفت که، «من یک پیامی برای شما آوردم.» گفتم «بفرمایید.» باز این هم چون جنبه تاریخی دارد عرض میکنم.
س- بله.
ج- نه برای جنبۀ خودفروشی است نه برای هیچ چیز. گفتند که، «آیتالله خمینی گفتند که وضع مملکت خیلی بد است و این اصرار شما راجع به اینکه انتخابات انجام بشود انتخابات خبرگان شرایط شرایط عادی نیست که ما بشود انتخابات را انجام بکنیم. حالا فرض کنیم در آذربایجان انتخاب بشود مگر غیر از شما کسی انتخاب خواهد شد؟ حالا شما بیایید سِمَت نمایندۀ خبرگان را از طرف من قبول بکنید.»
البته توضیحات مفصلی داد. بنده گفتم، «من خیلی متشکرم از حُسن نظر شورای انقلاب و از حُسن نظر آیتالله خمینی، ولی اگر بنا بشود آیتالله خمینی بخواهند انتخاب بکنند از من خیلی اشخاص صالحتری هستند که بصیرت بیشتری دارند فلان. من اگر انتخابی باشد شرکت خواهم کرد و اگر در انتخابات موفق بشوم در مجلس میروم ولی اگر جنبه انتصابی داشته باشد چون میدانم که از من لایقتر بسیار افراد هستند این است که مرا از این سمت از این کار معافم کنید.» البته این بود که من جواب رد دادم و آن موقع باز از بابت آذربایجان اینها نگرانی زیاد داشتند ولی آن بالاخره موافقت شد با آیتالله خمینی که این بهجای انتصاب، میدانید فرامین فرستاده شده بودهها. یعنی منتشر هم شد. برای یک عدهای بهعنوان نمایندۀ مجلس خبرگان از طرف آیتالله خمینی تعیین شده بودند. البته نتایج این خیلی زیاد بود.
س- بله.
ج- یعنی اگر که قبول میشد که آیتالله خمینی یعنی یا حالا بهعنوان رهبر یا بهعنوان فقیه میتوانند نماینده مجلس خبرگان را تعیین بکنند این مسئلۀ به اصطلاح حاکمیت ملی را ارادۀ ملت را و اینها به طور کلی همه دیگر پایمال میشد. در این صورت در آن موقع من قبول نکردم و وقتی رفتم در آذربایجان، خوب البته عدهای حالا میگویند که بنده چون با آیتالله شریعتمداری… من با آیتالله شریعتمداری زیاد ارتباط نداشتم و همانطوری که عرض کردم سابقۀ خانوادگی ما و وضع شناخته شدن خود من در آذربایجان سابقۀ طولانیای داشت یک روزه من نبودم و خوب بنده نمایندۀ اول آذربایجان شدم. اگر آیتالله شریعتمداری فرض بفرمایید که نفوذ ایشان تنها بود، خوب ایشان خیلی بیشتر دلشان میخواست یکی از معممینی که طرفدارشان بودند نماینده مجلس بشود. و واقعاً هم آذربایجان رأی داد و انتخابات واقعاً بود.
بعد آمدیم و در اینجا مسئلۀ ولایت فقیه مطرح شد که خوب بنده با ولایت فقیه نظر موافقی نداشتم و مخالف بودم و مخالفتهای خودم را گفتم. از همان جا این به اصطلاح اختلاف نظر پیدا شد یعنی در حقیقت بنده در جزو انقلاب بودم و صمیمانه هم برای خدمت به انقلاب کار میکردم و با رژیم جمهوری اسلامی هم به عکس آن چیزی که مرسوم شد میگویند «پشیمانم» و یا اینکه «من نمیدانستم.» نه من عاملاً و عامداً و آگاهانه همراه بودم تا مسئلۀ ولایت فقیه. حالا هم همه هستند عنوان میکنند که، «ما هم مخالف بودیم.» حتی شنیدم آقای بنیصدر گفت، «من هم مخالف بودم.» ولی دیگر این صورت جلسات و اینها هست، متوجه هستید؟ یک چیزی نیست که بشود… بنده یادم هست صبحی را که قرار بود ولایت فقیه مطرح بشود در مجلس خبرگان به آقای بنیصدر گفتم، «آقا امروز طرح میشود بالاخره موضع شما چیست؟» خندید گفت، «خوب شما بگویید.» گفتم، « من که مخالفتم معلوم است منم مخالفم.» باز خندید و گفت، «خوب حالا شما مخالفت کنید ببینیم چطور میشود؟ مخالفتتان به کجا میرسد؟» و در آن روز در جلسه شرکت نکردند. باز این را هم میگویم برای این که در اینجا باشد بعدها کسانی ادعا نکنند. مجلس مؤسسانی است و جلساتش صورت جلسه دارد و تمام چیزها روشن است مخالف کی بوده، کی بوده، کی نبوده؟ تمام اینها هست. ولی حالا بعد از این که آقا آمدند و قبول کردند و رئیس جمهور هم شدند، حالا بگوید، «من از اول مخالف.» این دیگر از آن صحبتهاست.
س- بله.
ج- باری این هم برای این داستان تا اینکه جریان آذربایجان پیش آمد. جریان آذربایجان را آقایان از چشم بنده میدیدند.
س- جریان آذربایجان که میفرمایید یعنی همان حمایتی را که آذربایجانیها در یک میتینگ عظیمی از آیتالله شریعتمداری و حزب خلق مسلمان و اینها کردند.
ج- همان بود که وقتی که رفتند یک عدهای تلویزیون و اینها را اشغال کردند و اینها را اشغال کردند و اینها و چهار شرط کردند که یک شرطش این بود که مهندس مقدم بهعنوان استاندار برگردد آذربایجان، جزو چهار شرطی بود که در همان میتینگ عظیم.
س- بله، بله.
ج- و این موضوع اینها را خیلی نگران کرد، خوب تصور بفرمایید یکی که خودش جزو انقلاب بوده آمده در مجلس خبرگان نماینده آذربایجان شده، در مجلس برعلیه ولایت فقیه رأی داده و مخالفت کرده و حالا مردم آذربایجان این جور حمایت از او بکنند این یک مسئلهای نبود که به اصطلاح بشود آنها ندیده بگیرند. این بود که آنها به هر تصمیمی شد شاید با بنده هم خودشان میدانستند من با انقلاب موافقم برای اینکه خواستند مرا از صحنه خارج کنند آن تشبثات کردند و بالاخره نتیجهاش این بود که بنده در خدمت شما در چوی چیس نشستم.
س- بله. من خیلی متشکرم و امروز پس بنابراین مصاحبه را من اینجا خاتمه میدهم تا برگردم خدمت شما برای ادامه مرحلۀ دوم مصاحبه.
ج- انشاءالله.
س- خیلی ممنون.
روایتکننده: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۷ ژانویه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
ادامۀ مصاحبه با آقای رحمتالله مقدم مراغهای در روز پنجشنبه ۲۷ دیماه ۱۳۶۳ برابر با ۱۷ ژانویه ۱۹۸۵ در شهر چوی چیپس، ایالت مریلند.
س- آقای مقدم شما در شهریور ۱۳۲۰ در دانشکدۀ افسری بودید آیا ممکن است از شما تقاضا بکنم که آن چیزی را که در آن روز که منجر به سقوط و تسلیم ارتش شد برای ما توصیف بفرمایید؟
ج- شهریور ۱۳۲۰ همانطور که گفتید در دانشکده افسری من در سال اول بودم. یعنی بین سال اول و سال دوم. معمولاً در مرداد یعنی آخر مرداد دانشکدۀ افسری تعطیل میشد بعد از خدمت یک سه ماهی که اردو میرفت در ماه خرداد میرفتیم اردو. تا آخر مرداد در اردو بودیم. بعد برای یک ماه مرخصی میدادند. آنهایی که سال دوم بودند در پایان سال افسر میشدند در پایان مرخصی. در مراسم درجهها میآمد و آنها افسر میشدند، آنهایی که سال اول بودند به سال دوم میرفتند. آن سال دستور داده شد که افسران زودتر افسر بشوند به مرخصی نروند یعنی کسانی که سال دوم بودند به مرخصی نروند و زودتر افسر شدند و یادم هست بیستوپنجم مرداد بود که رضاشاه برای دادن گواهینامهها آمد به دانشکدۀ افسری برخلاف معمول که این کار در شهر انجام میشد به اردوگاه آمد به اردوگاه اقدسیه و در آنجا ضمن اینکه گواهینامهها را میداد ما حضور داشتیم همۀ دانشجویان به خط شده بودند در میدان شامگاه بود و اشاره به یک نکاتی کرد که ما نمیفهمیدیم. گفت، «لازم است که دانشجویان فداکاری بیشتری داشته باشند ارتش نقش بزرگتری در پیش دارد برای دفاع از کشور و امسال دانشجویان زودتر افسر خواهند شد.» این حرف رضاشاه یک هشداری بود ولی معهذا ما در عالم جوانی به این هشدار زیاد توجهی نداشتیم، مخصوصاً به این که ساده دلیهای آن موقع بیش از اینها بود. مثلاً یک نکتهای که آن سال اردو مطرح بود که در ما یک خرده اثر گذاشت این بود که در همان سال بود که آلمان به شوروی حمله کرد. روزی که آلمان به شوروی حمله کرد سپهبد یزدانپناه که فرمانده دانشکدۀ افسری بود در آن موقع شاهپورعلیرضا برادر شاه سابق در دانشکده افسری بود او میآمد، وقتی او میآمد مراسم مخصوصی برای احترام به عمل میآمد و مرتضیخان دنبال او راه میافتاد و به این طرف و آن طرف. آن روز به اردو آمده بود سر عملیات به اصطلاح، شاهپورعلیرضا و مرتضیخان با صدایش هم که خیلی رسا بود ضمن عرض گزارش بعد از اینکه قسمت رسمی تمام شد به شاهپورعلیرضا گفت که، «قربان تبریک عرض میکنم.» شاهپورعلیرضا هم که آدم بیخیالی بود و خیلی هم سبک صحبت میکرد، گفت، «چیچی مرتضیخان چه تبریکی؟» گفت، «آلمانها حمله کردند به شوروی و دیگر ما از طرف شمال نگرانی نداریم.» یعنی اینقدر بیخبر بودند که فکر میکردند چون آلمان در جبهه اروپا با شوروی درگیری پیدا کرده دیگر خطر حمله نبود و حال اینکه همه میدانند که همان مبدأ کار بود برای حمله به ایران، همان بود که ماجرای این را پیش آورد همکاری متفقین بود و بالاخره ایران را آمدند اشغال کردند برای اینکه بتوانند وسایل و تجهیزات جنگی به شوروی برسانند در مقابل آلمانها.
ولی معهذا بیخبری زیاد بود. بههر حال آن روز ما بعد از این جریان به شهر آمدیم بعد از جریان به اصطلاح پایاننامۀ سال تحصیلی و من یادم هست که پایم هم درد میکرد آن موقع چکمه میپوشیدیم، یک پایم چکمه بود و یک پایم هم به اصطلاح گیوه. یک بعد از ظهری بود روز سوم شهریور من منزل خوابیده بودم گرم و روز تابستانی ساعت سه و چهار بود که من گفتم بروم بیرون یک سری بزنم و بیایم آمدم توی خیابان نادری که میرفتم سر خیابان نادری یکی از رفقا را دیدم و گفت، «اینجا چکار میکنی؟» گفتم که، «آمدم میخواهم بروم یک خرده قدم بزنم و اینها.» گفت، «مگر نمیدانی جنگ است؟» گفتم، «چه جنگی؟» گفت، «امروز صبح»، حالا ساعت سه بعدازظهر است، «انگلیس و شوروی به ایران حمله کردند و آن هواپیماها را مگر ندیدی الان از روی تهران رد شد؟» گفتم، «چرا دیدم مگر مال ایران نبود؟» گفت، «نه این هواپیمای متفقین بود که آمدند روی تهران اعلامیه پاشیدند پخش کردند.» من برگشتم منزل فوراً، برگشتم و رفتم منزل خواهرم، خواهرم همان نزدیکی بود و شب آنجا با مادرم و اینها رفتیم آنجا که به هر حال دور هم جمع بشویم. برادرم هم که تازه همان سال افسر شده بود آن را هم به او دستور دادند که در سربازخانه بماند ولی ما دانشجو بودیم وکاری نداشتیم. همان شب یکی از خواهرهای من شوهرش فرماندار تبریز بود، ما برخلاف انتظار دیدیم شب خواهر ما وارد شد و چراغها هم خاموش بود به اصطلاح برای اینکه خطر هوایی بود و حملات هوایی بود و اینها. گفتیم، «چه شد؟» گفت، «بله امروز صبح سرلشکر مطبوعی»، محمود هدایت شوهر خواهر من بود آن موقع فرماندار تبریز بود، «به محمودخان گفته بود که بله من که رفتم شما هم زودتر زن و بچه را بفرستید تهران.» سرلشکر مطبوعی فرمانده لشکر ۳ تبریز که بایستی در مقابل شورویها دفاع کند همان صبحانه اثاثش را بار کرد و از تبریز فرار کرد. و به این ترتیب در قسمت شمال در آذربایجان خوب، ما این خبر دست اول به ما رسید که وضع این ترتیب است که مقاومتی نشد. البته آن موقع برادر دیگر من در کرمانشاه فرماندۀ سپاه بود، برادر من تنها قسمتی بود واحد نظامی بود که در مقابل انگلیسیها دفاع کرد در پاتاق، یعنی من خودم یکی از به اصطلاح مراجع خارجی کتابی خواندم راجع به جنگ بینالملل ژنرال اسلیم بود که فرمانده قوای انگلیسی بود که در آنجا حمله کرد خودش در یادداشتهایش مینویسد که، «ما وقتی به پاتاق رسیدیم و فرماندۀ توپخانه ایران شروع به تیراندازی کرد ما تصور کردیم که آلمانها آمدند آنجا هستند و نزدیک بود تیراندازی آنها به قیمت جان من تمام بشود چون من در مقابل پیشاپیش خودمان فکر میکردیم مقاومت نیست حرکت میکردیم که یک مرتبه برخورد با آن مقاومت کردیم.» به هر حال سه روز در پاتاق جلوی انگلیسها را گرفت لشکر کرمانشاه و بالاخره متارکۀ جنگ اعلام شد و آنها توانستند، البته نمیگویم میتوانستند برای همیشه جلوی انگلیسها را نگه دارند ولی تنها قسمتی بود که به اصطلاح یک قوای منظمی در مقابل قوای انگلیسها بود که توانستند با یک قرارداد متارکه جنگ و مدتها رادیو میگفت که، «امروز فرمانده سپاه آمد با فرمانده انگلیس مذاکره کرد جزئیات متارکه را تعیین کردند.» تنها قسمتی بود که به این ترتیب عمل شد در ایران، بقیه جاها جوری از هم پاشیده شد که همه متواری شدند و رفتند. این خاطراتی بود که به اصطلاح دست اول از آن روزها به یادم هست، البته جزئیات و مطالب دیگرش را شما بهتر از من میدانید ودیگران هم بهتر میدانند، این مشاهدات شخصی بود.
س- بله، بله. آقای مقدم بعد از این جریان شما چه خاطراتی از رویدادهای مهم سیاسی به یاد میآورید؟ تا برسیم به قضیۀ آذربایجان.
ج- بعد از این جریانات من خیلی دلسرد شدم مخصوصاً که در دورۀ رضاشاه اواخر دوره رضاشاه روحیۀ میلیتاریسم خیلی شدید بود در ایران بین دانشجویان، آن موقع ما دوره جوانی بودیم و بیست سالگی و خیلی میلیتاریسم برای جوانها خیلی چیز جالبی است و خود ما هم در دانشکده افسری بودیم مرکز میلیتاریسم هم دانشکده افسری بود خواه و ناخواه و در آنجا تحتتأثیر این افکار بودیم که دفاع از وطن و سپاهیگری و نظامی و خون ارتشی و نمیدانم، افتخارات و وطن و از این صحبتها.
س- بله.
ج- یک مرتبه بعد یک خلائی از نظر فکری در وجود من پیدا شد که تمام اینها چه بود؟ هیچ. این ارتشی که میگفتند رضاشاه درست کرده که ما فکر میکردیم روزهای سوم اسفند آن جور رژه میداد که خوب آن موقع برای ما خیلی مطلب بود دیدن تانک و هواپیما و نمیدانم، آن وسائل و ابزار و توپها و فلان و اینها، بعد یک مرتبه دیدیم دود شد هوا رفت. خوب، در همین موقع هم رادیو لندن تبلیغاتش را شروع کرده بود در یکی از گفتارهایش رادیو لندن گفت، «رضاشاه را ما آوردیم و ما بردیم.» خوب، شما فکر کنید برای جوانهای بیستسالهای من و امثال من در این موقع چه روحیهای پیدا میشود. این بود که من تصمیم گرفتم که از ارتش بروم، اولین عکسالعملش در من این شد که دیگر ارتش آمده و برای ارتش میآید که در مقابل به اصطلاح دشمن خارجی با آن روحیه میلیتاریستی آن روز دارم صحبت میکنم.
س- بله، بله.
ج- خوب وقتی که آن نباشد دیگر ارتش چه فایدهای دارد؟ این بود که من از ارتش استعفا کردم. استعفا کردم و رفتم به دانشسرای عالی. در آنجا اولین برخورد سیاسی من حقیقتش این بود که یک روزی یکی از دوستان من در دانشسرای عالی آمد گفت، «آقا دکتر شفق میخواهد شما را ببیند.» گفتیم، «بابت چی؟» گفت، «آره، دکتر دارد حزبی درست میکند و میخواهد با شما هم صحبت بکند.»
س- دکتر رضازاده شفق.
ج- رضازاده شفق، یادم میآید یک روزی با دکتر رضازاده شفق و بعد یک دوست بنده رفتیم کنار نهر کرج آن موقع. خوب، دکتر شفق هم آدم خوش بیانی بود و ناطق خوبی بود و اینها، شروع کرد به صحبت کردن که، «بله اوضاع عوض شده است و آن دیکتاتوری است و حالا بایستی جمع شد و کار کرد و فلان.» خلاصه از این صحبتها و این اولین چیزی بود ولی مرا جلب نکرد حقیقتش را بخواهید و من دنبال او نرفتم.
و بعد آنها رفتند آن باشگاه آذر را درست کردند که بعد تبدیل شد به باشگاه ورزشی و تا این اواخر هم بود. این برخوردی بود که ما از نظر آن ایام داشتیم ولی خوب زیاد، اثر دیگری که بود اثر حضور قوای نظامی در ایران مخصوصاً آمریکاییها. آمریکاییها میآمدند روزهای تعطیل در تهران، خوب مردمان آزادی بودند خیلی کارها بود که از نظر اینها عیب و چیزی نبود کافهها و اینها و زنهای خودفروش زیاد شد بازار به حساب فروش مشروب و اینها کاباره و اینها بازار خوبی پیدا کرد قاچاق فروشی رواج پیدا کرد اینها میآمدند. یک نوع برخورد ناسالمی پیدا شد. مخصوصاً آمریکاییها اینطور بودند در مقابلش روسها خیلی، روسها هم در تهران بودند در ایران بودند، آنها خیلی منضبط بودند.
س- روسها که بیشتر در شمال متمرکز بودند.
ج- ولی در تهران هم بودند، در تهران هم بودند و در شمال ولی هر جا بودند منضبط بودند یعنی جوری نبود که بتوانند دربیایند با مردم تماس داشته باشند و فلان باشند توی سربازخانهها بودند. ولی آمریکاییها میآمدند و با همه بودند، خوب روحیات آمریکاییها هم چیزی نبود مشروب خوردن و با زن رفتوآمد کردن و کافه رفتن و بدمستی کردن و اینها از نظر آنها زیاد نبود. خوب، دلالها هم بودند و اینها هم اجناسی داشتند که برایشان مهم نبود فروختنِ، نمیدانم، آب نبات و لباس و فلان و اینها یک نوع business مصنوعی پیدا شد یک محیط اشغال دیگر آن یک عوارضی دارد دیگر آن عوارض اشغال پیدا شده بود. در این ضمن مصادف شد با کمبود گندم و کمبود آذوقه. آن سال، سال خیلی بدی بود سال بعد از جنگ در ایران واقعاً من خودم یادم هست چندین جا دیدم که کسانی از گرسنگی جان دادند در همان معابر و خوب، یک حالت یک روحیه قابل گفتن نیست، آن روحیه دوران اشغال و آن بدبختیهایی که آن موقع بود و در آن جریان برخورد اولیه مخصوصاً سال اول و دوم بعد از اشغال بود یک دوران خاصی بود که به قول یک مقالهای یادم هست یکی از چیز نوشته بود که برای پایان سال ۱۳۲۲ بود گمانم نوشته بود نوشته بود، «ای سال برنگردی.» واقعاً «ای سال برنگردی» بود چون انواع بدبختیها بود برای مردم، نبودن آذوقه، نبودن دارو، نبودن به اصطلاح وسیلۀ زندگی، اینها بود که این مشکلاتی بود که آن موقع ما اینها را حس میکردیم.
س- بله.
ج- به کل زیاد توجه نداشتیم که چه دارد میگذرد، خوب البته این را هم باید بگویم که خود بنده هم خیلی دلم میخواست که آلمانها پیروز بشوند و همهاش در انتظار این بودیم که خبر رادیو را گوش میکردیم تبلیغات شده بود که فکر میکردیم که خوب کی میشود آلمانها برسند به ایران و به اصطلاح همه بدبختیها هم که میگفتند انگلیسیها هستند و انگلیسها را از ایران بیرون کنند و به اصطلاح ایران روی سلامت را ببیند. این شعار آن موقع بود.
س- بله، بله. آقای مقدم وقتی که مقدمات تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان در حال فراهم آمدن بود شما کجا تشریف داشتید؟ در تهران بودید یا در آذربایجان بودید؟ و چه خاطراتی از این قضیه دارید؟
ج- آن موقع من تهران بودم، تهران بودم عرض کردم به مناسبتی که بعداً من یک مدت کوتاهی در خارج از دانشکده افسری بودم بعد برگشتم دو مرتبه به دانشکده افسری.
هنوز سال تمام نشده بود و بعد هم افسر شدم و فقط رفت و آمدهایی که داشتم تابستانها بود که ما معمولاً میرفتیم مراغه و اینها رفتیم آنجا مراغه نمیدانم چه خاصیتی دارد؟ در تمام این آشوبها و تحولاتی که شد یک نوع مرکزیتی داشت. یعنی در آن موقع هم اول از مراغه شروع شد. یادم میآید یک آقایی بود بنام تقیزاده او میتینگ و اینها را در مراغه آخر آن موقع این چیزها بیسابقه بود دیگر، همیشه در مراغه با دادن میتینگ و شعار و فلان و اینها بعد هم که کبیری به اصطلاح که خوب با ما منسوب بود او به مناسبت اینکه آمد در فرقۀ دموکرات و با آنها همکاری کرد یک نوع مرکزیتی پیدا کرد که خیلی فعالیتها در آنجا متمرکز شد.
س- اسم کوچک این آقای تقیزاده و آقای کبیری را بهخاطر میآورید آقا؟
ج- تقیزاده را اسمش یادم نمیآید ولی کبیری اسمش ربیع آقا ما میگفتیم بعد هم عدلالدوله بود، عدلالدوله شوهر خواهر من بود ولی خوب، و ما میرفتیم چقدر هم به من محبت داشت. ولی خوب از جریانی بود که آدم نمیداند چه پیش میآید.
س- بله.
ج- در دو جبهه مخالف قرار گرفتیم و بعد اتفاق این جور افتاد که بایستی فرض کنید که مراسم اعدام آن من حضور داشته باشم ولی بهعنوان فرماندار نظامی مراغه. ولی خوب اینها چیزهائی است که در زندگی پیش میآید.
س- اعدام ایشان در چه زمانی بود آقای مراغهای؟
ج- ببینید وقتی که، خوب این مسئلۀ آذربایجان یک وضعی دارد که به مناسبت علاقهای که من به آذربایجان داشتم خانوادگی نه اینکه علاقۀ شخصی و اینها نبود به حساب اینها ما بیشتر اوضاع آنجا در زندگی ما اثر میگذاشت.
س- بله.
ج- تدریجی شد یعنی در سال اول ۱۳۲۰ من یادم هست ۱۳۲۰ و ۲۱ در آذربایجان خبری نبود یعنی ما یک ملکی داشتیم آنجا میرفتیم عایدیش را مثل معمول میگرفتیم و میآوردیم و خوب یک میتینگی داده میشد فلان و اینها ولی هیچ تأثیر کلیای نداشت بعد بهتدریج اینها خیلی تغییر وضع دادند یعنی اگر شما این تحولات را وصل کنید حالا نگاه میکنم.
س- بله، بله.
ج- دو مطلب است یک وقت این است که من الان چه جور میبینم. یک وقت این است که آن روز چه میدیدم. من الان در این مرحله اولی که دارم صحبت میکنم به دید الان خودم کاری ندارم. دید دارم از اینکه آن موقع من چه جوری میدیدم. ما میدیدیم که آقا مِلکی است و ما میرویم میگیریم و میآییم و خبری هم نیست و آنجا، بله، یک سوءقصدهایی میشود یک ترورهایی میشود گاهی وقتی این را میکشند آن را میکشند ولی تأثیر کلی ما نمیدیدیم در وضع.
س- از جانب کیها این سوءقصدها میشد آقا؟
ج- آن موقع هیچ معلوم نبود. البته همه میگفتند حزب همان فرقه و فلان و اینها ولی هنوز فرقه ریشهای نداشت. ولی بیشتر جنبههای، نمیدانم، مردم یک چیزی را میدیدند که یک عدهای که به اصطلاح ناراضی هستند و یک گروههایی هستند ولی خودشان هم درست شکل سازمانی نداشتند مثل مثلاً تقیزاده، تقیزاده البته عضو حزب توده بود.
س- بله
ج- ولی دیگران بودند که اینها تمایلات چپ داشتند تمایلات چپ هم باز قابل تعریف است، میدانید اول مالکین بزرگ بودند مثلاً فرض کنید که بیشتر نزدیک میشدند در پارهای موارد، شما ببینید، یک نوع حالت، این را بایستی، من آن موقع درک درست نمیکردم الان میتوانم برای شما تعریف کنم که چطور میشود، اما من الان کوششم این است که فقط آن چیزی را بگویم که آن موقع حس میکردم.
س- بله بفرمایید.
ج- به هر حال بعد بهتدریج مثلاً من یادم هست یک روزی یک شب بود ما میرسیدیم مراغه، رسیدیم مراغه سال ۱۳۲۲ بود من همینطور که از اتوبوس پیاده شدم تا منزل بروم بایستی راه میرفتم. دیدم یک صدای تیری آمد. خیلی نزدیک بودند با من. توی همان خیابان پهلوی به حساب. بعد که صبح رفتیم معلوم شد که همان موقع یک فرهنگی را که الان اسمش یادم رفته یک آموزگار را کشتند، هیچ معلوم هم نشد کی کشت. عدهای میگفتند، «روسها میزنند.» ولی خوب، روسها مسلماً خودشان مستقیماً نمیزدند اگر هم میزدند عوامل… ولی بیشتر از جانب آنها احساس میشد که اینها کسانی هستند که به نوعی با روسها حضور شورویها مخالفند و آنها را خوب، طبیعی بود در همه جای دنیا آن موقع که اشغال بودند آنهایی که نیروهای اشغالکننده بهحساب با مردم درگیریهایی داشتند.
س- بله، بله.
ج- حالا اگر نکته مشخصی را میفرمایید بفرمایید اگر نه این چیزهایی است کلیاتی بود…
س- بله من مایل بودم که شما این اطلاعاتی را که از همان اوان فعالیت نیروهای فرقه داشتید تا زمانیکه منجر شد به حکومت پیشهوری در آذربایجان برای ما توصیف بفرمایید.
ج- این یکباره نشد عرض کردم در طول چهار سال شد. یعنی چهار سال شد که فرض کنید که در فکر میکنم ۱۳۲۱ حزب توده تشکیل شد در ایران به طور رسمی. از طرف فرقه هم نمایندگانی آمدند به حزب توده و در کنگرۀ حزب توده شرکت کردند. این فعالیتهای تدریجی در سال ۲۱ و ۲۲ عرض کردم خیلی پراکنده خیلی بدون شکل، هیچ شکل خاصی نداشت. حالا اگر بخواهیم مربوطشان بکنیم برای این دوره ماه عسل شورویها بود با انگلیسها و آمریکاییها. چون شورویها سخت در فشار بودند و به این جهت در آذربایجان خیلی کوتاه میآمدند و نمیخواستند که درگیری پیدا بشود و نیرویشان آنجا بود. بعد در سال ۱۳۲۳ یعنی بعد از اینکه به، بعد از سقوط استالینگراد وضع اینها عوض شد یعنی شورویها دیگر آن فشار جنگی از رویشان برداشته شد و یک خرده اسلحه و تجهیزات هم به اندازه کافی گرفته بودند در مقابل انگلیسها و آمریکا مقاومتشان بیشتر شد این بود که میبینیم که بعد آن مسائل نفتی پیش آمد. تمام اینها مذاکرات کافتارادزه پیش آمد. اینها باعث شد که از آن شکل مقدماتی که پراکنده بود به صورتی پیدا بکند بیاید به صورت فرقه دموکرات بعد کمکم میبینیم فرقۀ دموکرات در مقابل حزب توده علم شد. حزب توده خوب طرفدار سازش و طرفدار تحولات دموکراسی بود یعنی اصول آزادی هیچوقت بهعنوان یک حزب چیز اعلام نکرد خودش را مارکسیست- لنینیست، همیشه بهعنوان یک حزب دموکرات خودش را معرفی میکرد که طرفدار رنجبران و زحمتکشان و فلان است، ظاهراً طبق اساسنامه یا طبق… میبینید که ایشان هیچ وقت از چیز مارکسیستی صحبت نکردند.
س- و در کادر قانون اساسی فعالیت میکردند.
ج- و در کادر قانون اساسی فعالیت میکردند. ولی فرقه دموکرات میبینیم نه، کمکم صحبتهای دیگری را عنوان میکند گو اینکه از نظر به اصطلاح بحثهای ایدئولوژیکی اینها به اندازه حزب توده پیشرفته نبودند علتش هم این است که خوب بالاخره در آذربایجان آن ظرفیتی که در تهران بود که وجود نداشت.
س- بله، بله.
ج- چون اینجا در تهران یک کادر ورزیدهای اینها پیدا کرده بودند کادر مارکسیستها و لنینیستها بودند که آنها خودشان هر کدامشان مطالعاتی داشتند مکتبی را دنبال میکردند فلان میکردند. در آذربایجان این طور نبود ولی در آذربایجان در عمل خیلی جلوتر رفتند.
س- آقای مقدم شما از جریان انتخاب شدن آقای جعفر پیشهوری به مجلس شورای ملی از آذربایجان و رد شدن اعتبارنامۀ ایشان در مجلس شورای ملی چه خاطراتی دارید؟
ج- بنده خاطراتی ندارم ولی تا آنجایی یادم هست که حالا شاید یک وقتی این برادر من استاندار بود در آن موقع در آذربایجان.
س- کدام برادرتان؟
ج- سرلشکر مقدم، ایشان استاندار آذربایجان بود. این را من از خود ایشان شنیدم گفت، «وقتی که من آمدم و انتخابات شروع شد سهیلی دست کرد از توی کشوی میز یک لیستی درآورد، گفت، این اشخاص بایستی از تبریز انتخاب بشوند.»
س- بله.
ج- و گفت، «وقتی من نگاه کردم دیدم امکان به اصطلاح اینکه اینها در شرایط آن روز وکیل آذربایجان بشوند نماینده از تبریز انتخاب بشوند خیلی کم است.»
س- هیچکدام از آن اسامی بهخاطر جنابعالی هست؟
ج- نیست نه نیست هیچکدام چون به من نشان نداد نگفت ولی گفت این چیزی است که خود او به من گفت، ولی گفت، «من رفتم، رفتم در تبریز.» ولی این طور که معلوم شد خوب ایشان قاعدتاً بایستی دستور دولت را طبق سیاق آن موقع اجرا میکرد دیگر این کسی که، و در عمل مصادف شد با مخالفت روسها که روسها اعتراض کردند و منجر شد به برکنار شدن سرلشکر استانداری و یک استاندار بعدی فرستادند. که در دوره او ولی انتخابات شروع شده بود، در میان کار انتخابات استاندار عوض شد و استاندار بعدی که رفت که الان اسمش نظرم نیست هیچ نظرم نیست، پیشهوری انتخاب شد. البته آن وقت اینجا را اینطور فکر میکنم یعنی میشود فکر کرد که وقتی آن دوره خلاصه برگشت بعد از سوم شهریور در فاصلۀ خیلی کوتاه ایران برگشت به آن دوره قبل از دورۀ رضاشاه به همان مسئلۀ قرارداد ۱۹۰۷ و منطقۀ نفوذ، یعنی شورویها قسمت شمالی ایران را اشغال کرده بودند انگلیسها هم قسمت جنوبی، هرکدام هم میخواستند که با روش سیاسی خودشان طرفداران خودشان را بیاورند در مجلس، این است که شما میبینید که مثلاً سیدضیاءالدین یک مرتبه از یزد انتخاب شد بعد از بیست سال که از ایران رفته بود و بعد پیشهوری که در فرقۀ مثلاً فرض کنید حزب کمونیست بود بعد از سالها زندانی شدن از تبریز. آخر این اتفاقی نبود پشت سر پیشهوری یک قدرتی بود پشت سر سیدضیاءالدین طباطبایی هم یک قدرتی، یعنی آنها در شمال اینها هم درجنوب به اصطلاح نفوذ داشتند و اعمال نفوذ میکردند. بعد از اینکه حزب توده هشت نفر نماینده حزب توده با اعتبارنامه سیدضیاءالدین طباطبایی در مجلس چهاردهم مخالفت کردند عکسالعملش این شد که طرفداران سیدضیاء هم با اعتبارنامۀ پیشهوری و ایپکچیان و دیگران نمایندگان تبریز مخالفت کردند، منتهی چون در مجلس اکثریت داشتند سیدضیاءالدین اعتبارنامهاش تصویب شد ولی اعتبارنامۀ پیشهوری رد شد. و به این ترتیب میبینید که پیشهوری بعد از رفتن از مجلس رفت به تبریز و آن وقایع شدت پیدا کرد. البته نمیگویم اگر پیشهوری در مجلس مانده بود این جریانات نمیشد شاید هم میشد کسی نمیتواند بگوید ولی بالاخره یک کمی آن را تسریع کرد پیشآمدهای آذربایجان را.
س- شما در زمان حکومت فرقه دموکرات در آذربایجان کجا تشریف داشتید؟ در آذربایجان بودید؟
ج- من اصلاً در آذربایجان نبودم من در تهران بودم در آن موقع، بعد از اینکه نیرو رفت به آذربایجان من هم داوطلب شدم. یعنی داوطلب خواست ارتش که کسانیکه مایلند در نیرو شرکت کنند من هم داوطلب شدم رفتم آنجا. وقتی رفتم در آذربایجان من شدم به اصطلاح معاون فرماندار نظامی مراغه.
س- اول میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که جریان ورود ارتش را به آذربایجان برای ما توضیح بفرمایید که چگونه بود؟
ج- جریان ورود…
س- در قافلانکوه مثلاً چه اتفاقی افتاد؟
ج- بله، اتفاقاً شبی که آن قافلانکوه اتفاق افتاد من رسیدم به زنجان. یادم هست رفتم منزل سرهنگ مغروری، آن موقع سرهنگ مغروری فرماندۀ به اصطلاح قوای پشتیبانی میگفتند یک مرکز پشتیبانی. و او بود که در آنجا فرماندار نظامی زنجان بود افسران واحدهایی که میرفتند با اطلاع او حرکت میکردند. ما شب که رفتیم آنجا او به من گفت «بله امروز در قافلانکوه درگیری زیاد شده بود روز بیستم آذر یا بیستودوم آذر بود الان درست نظرم نیست، ولی بههر حال گفت چیز شده و بعد به من گفت، «سروان قاضی اسداللهی هم جزو کشتهشدگان بود.» سروان قاضی اسداللهی یکی از افسرانی بود که از تهران فرار کرده بود و رفته بود به آنها رسیده بود.
س- رفته بود پیوسته بود به فرقه دموکرات.
ج- به فرقه دموکرات و بعد آمده بود در جبهه افسر خیلی خوبی هم بود ولی خوب تحتتأثیر آن تبلیغات آن دوره واقعاً رفت. بعد بنده که رفتم به میانه هنوز آثار خرابی بود آثار خرابی تیراندازیهایی که غلامیحیی خودش در میانه بود و در آنجا درگیری پیدا کرده بود و یک عدهای را خودش میگفتند با مسلسل کشته بود و اینها از اهالی را آنها نقل قول میکردند ولی من خودم ندیدم. ولی به هر حال اوضاع پشت و رو شد ما دنبال ارتش میرفتیم.
س- شما خودتان شاهد و ناظر هیچیک از این درگیریهای مسلحانه نبودید؟
ج- من هیچکدام نه.
س- با نیروهای فرقه دموکرات؟
ج- هیچکدام نبودم. بنده البته باید خاطرات بد و خوب را گفت. ارتش، قسمت مشکلاتی که برای آذربایجان بعدها هم پیدا شد همین نفوذ بیرویۀ ارتش بود. یعنی بنده یادم میآید داشتم از همان روز بیستودوم بیستوسوم بود بین زنجان و میانه میرفتم رسیدیم جلوی قهوهخانه حسینآباد، حالا هم بعد از سی سال بیشتر از سی سال بعد از چهل و چند سال هنوز روشن در نظرم هست، وقتی رسیدیم آنجا دیدم که ازدحام است جلوی قهوهخانه، میخواهم این چیز کوچکی است ولی نتیجۀ بزرگی دارد این خاطرهای که تعریف میکنم. بله با ماشین میرفتیم برفی هم میآمد رسیدیم به قریۀ حسینآباد جلوی قهوهخانهاش دیدم که ازدحام است تا اتوبوس ما… با اتوبوس میرفتیم اتوبوسهایی بود که ارتش به اصطلاح ستانش میکرد و افراد ارتشی را با اتوبوس میفرستاد. دیدم آمدند یک عدهای دور من تا دیدند یک افسری رسیده و گفتند، «جناب سروان بفرمایید اینجا الان دارد بین ژاندارمها و ارتشیها درگیری پیدا شده و سخت فلان …» ما هم خوب برای این که بالاخره دورۀ بحرانی بود و ببینیم که چه خبر است و اینها، در حال جنگ بود به اصطلاح، رفتیم جلو به محض اینکه رسیدم خوب فرمانده دیدم یک گروهبان ارتشی با یک گروهبان ژاندارمری گلاویز هستند مرا دیدند جدا شدند و احترام گذاشتند و گفتم، «چه خبر است؟» اول گروهبان ژاندارمری گفت، «من اسناد ژاندرمری را دارم میبرم به تهران و از طرف هنگ ژاندارمری ولی ایشان مزاحم انجام مأموریت من شده.» داشت توضیح میداد یک مرتبه دیدم گروهبان ارتشی بدون اینکه اعتنا بکند به سرعت دوید رفت برزنت پشت کامیون را زد بالا، گفت، «جناب سروان بفرمایید اسناد مملکتی را تماشا کنید.» من رفتم جلو مبهوت دیدم که بله از چرخ گوشت گرفته و قالی گرفته و چرخ خیاطی گرفته و اثاثیه منزل و فلان گرفته و اینها و گروهبان هم حالا توضیح میدهید که «آقا اینها غارت کردند حالا اسمش را اسناد دولتی میگذارند.» من دیدم در این مورد چه میشود کرد؟ دیدم واقعیتی است، گفتم، «اینها مال کیست؟» حالا دیگر مرده است و رفته است، گفت،« مال سرهنگ شقاقی فرمانده ناحیه ژاندارمری گفته من ببرم منزلش بدهم.» گفتم، «از کجا آوردید؟» گفت، «نمیدانم ولی من فقط مأمور …» یعنی غارت شروع شده بود. این را به اینجا رساندم که وقتی نیروی ارتش به آذربایجان رسید کارهای بیرویهای انجام دادند.
س- بله.
ج- یک نیرویی نبودند که در آذربایجان آنها را به اصطلاح بهعنوان یک نیروی نجاتدهنده شناخته بشوند. به طور کلی در جریان آذربایجان دو فکر بود یعنی که ناشی از سیاستهای داخلی ایران بود. یکی بود دربار بود که میخواست آذربایجان را به نام خودش و به نام ارتش تهیه کند که ارتش همهاش بود. یکی قوام السلطنه بود که میخواست شاید از راه سیاسی چون میدانست اگر از راه نظامی مسئله حل بشود جایی برای قوام السلطنه باقی نمیماند این بود که در جریان آذربایجان بهتدریج شاه اختیارات را از قوامالسلطنه گرفت و به نام خودش این واقعه را ثبت کرد و نتایجش این شد که وقتی ارتش رفت به آنجا با همکاری رزمآرا ارتش شروع کرد به یک نوع بیبندوباری یک نوع تجاوز. من خودم در مراغه بودم فرماندار نظامی مراغه بودم یک روزی دیدم که پیش نماز یکی از مسجدها آمد سراغ من گفت، «جناب سروان آخر شما اهل مراغه هستید شما هم خانوادهات اینجاست آمدهاند دارند تمام مس آلات وقفی را از این مسجد میبرند.» گفتم، «چطور میشود همچین چیزی؟» گفت، «بله.» رفتم دیدم که بله واقعیت دارد و سرتیپ مشیری بهعنوان جمعآوری اموال متجاسرین، کمیسیون جمعآوری اموال متجاسرین، آمده بود و رفته بود در مجلس تمام ظروف مسی مسجد را که موقوفات بود مال چندین سال همه را بار زده بود. وقتی به او مراجعه کردم که، «آقا»، خوب البته او یک سرتیپ بود من یک ستوان یک بودم که، «آقا اینها مال مسجد است.» گفت، «شما مداخله نکنید اینها دیگر صورتجلسه شده ما کاری نمیتوانیم بکنیم. بیایند مرکز خودشان بگیرند.» و بالاترین از این یک پرونده است که در دادرسی ارتش بود سروان گودرزی آنجا در زمستان ماه آذر یکی از خوانین شیشهوان را در عجبشیر لخت به درخت بسته بود از او سیصد لیره گرفت. این وقایع تمام بهعنوان نجات آذربایجان زیر پردۀ نجات آذربایجان انجام میگرفت و بالاخره یک کلاغ چهل کلاغ در میان مردم این مسئله پخش میشد. و بهطوری شد که حتی آذربایجان را ارتش چنان قبضه کرده بود که مداخله نمیداد که حتی مأمورین عالی غیرنظامی را هم کنترل میکرد یعنی هیچ رئیس ادارهای هیچ فرمانداری هیچ بخشداری بدون اطلاع ستاد ارتش به مأموریت آذربایجان نمیرفت. خوب نتیجهاش بهتدریج سالهای بعد پیدا شد. این را بهعنوان جلوگیری از به اصطلاح افکار یعنی طرفدار… چه بگویم مبارزه با کمونیسم تمام این سختگیریها را میکردند ولی در حقیقت نتایج دیگری داشت. بله این بود جریان آذربایجان آن طوری که دیده میشد و آن طوری که حالا میبینیم.
س- آقای مراغهای شما از سال ۱۹۴۷ تا ۱۹۵۰ در فرانسه بودید و میتوانید برای ما توضیح بفرمایید که وسعت و مقدار نفوذ حزب توده در دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه تا چه اندازه بود؟
ج- حقیقتش اینکه من آن موقع درست است که در جزو دانشجویان بودم ولی چون در ارتش بودم من از طرف ارتش آمده بودم زیاد با سازمان دانشجویی اینها تماس نداشتم آنچنان که بود. گاهی جلساتی دعوت میکردند و فلان و اینها میرفتیم. ولی من هیچ از فعالیت حزب توده در اروپا در دانشجویان اطلاع نداشتم آن وقت هم زیاد گرم هیجانات دکتر مصدق بودیم و نهضت ملی بودیم و اینها من بیشتر به آن حرکت توجه داشتم تا به به اصطلاح جریانات چپ. حقیقتش هم جریانات چپ آن موقع هم یک خرده بازنده بود یعنی در دوره مصدق جریانات چپ در اروپا در بین روشنفکرها بازنده بود.
س- بله. شما چه کسانی را به یاد میآورید آن موقع در فرانسه که در سازمانهای دانشجویی فعالین سیاسی بودند از ملیون؟ با کیها همکاری داشتید؟ آیا تماسی هم داشتید؟
ج- من هیچ نه، ابداً در آن موقع همکاری نداشتم حتی با کسانیکه بعداً هم همکار شدیم وقتی میشنیدم که آنها هم فعال بودند در آن موقع و در پاریس بودند و اینها تعجب میکردم که چطور اصلاً ندیده بودم. من آن موقع بهعنوان یک فرد فکر میکردم هیچ در فکر اینکه در یک جمعیتی داخل بشوم نبودم حقیقتش، نبودم. البته طرفداری همانطوری از نظر فکری، خوب، آن راه به اصطلاح نهضت ملی را آن را تأیید میکردم.
س- بله. شما وقتی که تشریف آوردید به ایران در سال ۱۹۵۰ چه خاطراتی دارید از رویدادهای سیاسی در ایران؟
ج- وقتی آمدیم من به این فکر آمدم یعنی تحتتأثیر آن هیجانی که در اروپا بود و آن نهضت ملی ایران داشت و فلان، واقعاً آن هم یک واقعه تاریخی بود.
س- بله.
ج- یعنی نام ایران من خوب یادم هست داشتیم در فرانسه نقشهبرداری میکردیم بعد با یک کشاورزی صحبت میکردم، او پرسید گفت، «اهل کجایی؟» گفتم، «ایران» گفت «ایران کجاست؟ ایراک؟» گفتم، «نه.» گفت، «با سوریه؟» گفتم، «نه ایران.» یک دفعه گفت، “oh, le pays de Mossadegh?”بعد گفت، «مملکت مصدق.» یعنی این جور وقتی میگویم یک کشاورز برای اینکه آدمهای سیاسی نبودند در دنیا آن جهت یک نوع وجهه خاصی پیدا کرده بود. به این جهت این جنبۀ نهضت ملی خوب در من زیاد تأثیر داشت وقتی من برگشتم این بود که میگفتم دکتر مصدق بایستی حمایت بشود و بایستی مصدق بماند برای اینکه او توانسته آن روحیه به اصطلاح ملی ایران را روح ملی ایران را منعکس کند در یک سطح جهانی و یک سمبلی است برای استقلالطلبی ایرانیان.
س- بله. آقای مقدم در روز ۹ اسفند ۱۳۳۱ آیا شما هنوز در ارتش بودید؟ از واقعه آن روز شما چه بهخاطر میآورید؟
ج- روز ۹ اسفند میشود بگویم این آغاز کار سیاسی من از روز ۹ اسفند شد. منزل ما در خیابان پاستور بود یعنی کمی دورتر از منزل دکتر مصدق که در خیابان کاخ بود.
من به منزل میرفتم وقت ظهر بود دیدم آنجا در جلوی کاخ به اصطلاح در منزل شاه کاخ سلطنتی آمد و رفت زیاد است و اینها شلوغ است در این موقع یک سرگرد لیفکویی یک افسری بود و بازنشسته شده بود دوره مصدق، آمد و گفت که، من سرگرد بودم، گفت «جناب سرگرد…»
س- شما سرگرد بودید؟
ج- سرگرد بودم بله. گفت که، «جناب سرگرد شما کجا میروید؟» گفتم، «منزل» گفت «چرا منزل میروید اینجا بمانید.» گفتم، «چه خبر است؟» خیلی با هیجان، گفت که، «شاه میخواهد برود.» گفتم، «خوب برود.» خیلی ساده گفتم، «خوب، اگر میرود برود.» گفت، «بَه، همین برود؟» گفتم، «خوب، بله خوب اگر ایشان نمیخواستند که نمیرفتند لابد یک عللی هست که میخواهد برود.» گفت، «نه ما نمیگذاریم ایشان برود.» من اعتنایی نکردم. در این ضمن دیدم که چند تا افسر دیگر هم آنجا دیدم آن مستجیر را یک عده از این افسرهای بازنشسته، خلاصه افسرهای بدنامی بودند، و اعتنا نکردم رفتم منزل. بعدازظهر برگشتم چون یک ساعت برای نهار میرفتیم منزل و برگشتم دیدم ازدحام خیلی بیشتر شده و من همینطوری قدم زنان رفتم تا دم منزل مصدق. دم منزل مصدق که رسیدم دیدم خیلی آنجا ازدحام بیشتر است و کمکم زیادتر شد و دانشجویان نیروی سوم هستند که آنها خیلی تظاهرات میکنند به نفع مصدق و تا حتی من دیدم یک عدهشان با پرویز خسروانی درگیری میکردند که، «آقا شما ما را بهعنوان طرفداری از مصدق آوردی حالا اینجا داریم میبینیم که این کار شما بر علیه مصدق است.» و با هم جنجال میکردند. و بعد در همین ضمن دیدیم بله یک ماشین جیپ ارتشی آمد و شعبان جعفری «شعبان بیمخ» آمد و آن سرهنگ عزیز رحیمی آمد و اینها هم همه با هیجان دارند برعلیه مصدق صحبت میکنند و شعبان جعفری را من خوب قیافهاش یادم هست که با آن دست گوشتآلود و خال کوبیدهاش دستش را بلند کرده بود میگفت، «من سوراخ سوراخش میکنم مصدق را با همین چاقو.» و فلان و اینها. ما همینطور در این جریان بودیم یک وقت داورپناه بود جزء مراقبین مصدق آمد گفت، «جناب سرگرد خواهش میکنم شما چند دقیقه جلوی در جلوی مردم را نگهدارید که من بروم از تو شاید نیرو بیاورم.»
و من جلوی منزل مصدق ایستادم و واقعاً هم یک کار پرجنجال و پردردسری بود چون جداً آن عدهای که بودند میخواستند یک عملی انجام بدهند.
س- بله.
ج- یعنی میخواستند به زور با قوۀ قهریه در همین عین حال دیدیم که جیپ ارتشی یک جیپ خون بود مال سرویس اداره خون ارتش سفید بود، بعد عقب و جلو زد و آمد جلوی در آهنی منزل مصدق و زد در را از جا کند. که به مجرد اینکه در افتاد داورپناه که از آن ور داخل شده بود با چند نفر سرباز شروع کردند به تیراندازی. تیراندازی کردند همه البته متفرق شدند و رفتند. این اولین برخورد ما بود. حالا بعد از سالها این را بنده میگویم. بعد از اینکه ۹ اسفند این طور شد. خوب شب ماجرا این بود که ریختند و منزل مصدق را آتش زدند و یک عده طرفدار…
س- شب ۹ اسفند آقا؟
ج- نه ببخشید نه، نه، اشتباه میکنم. اشتباه کردم معذرت میخواهم.
س- بله.
ج- این واقعه مربوط میشود به ۲۸ مرداد.
س- بله، بله.
ج- چون الان یک مرتبه… بعد مصدق فرار کرد رفت به مجلس. من ساعت هشت شب بود…
س- معذرت میخواهم الان که این را دارید ادامه میدهید راجع به ۹ اسفند دارید میگویید یا راجع به ۲۸ مرداد.
ج- ۹ اسفند، من آن یک تکه منفک شدم چون الان منزل مصدق در نظرم آمد و فلان اینها شد…
س- چون آن روز منزل ایشان را آتش نزدند.
ج- نه، نه اصلاً مسئله آتش مطرح نبود. من اشتباه کردم. منظورم این است که بعد رفتند من دیدم سرتیپ ریاحی آمده جلوی در منزل مصدق است. رفتم به ایشان گفتم که، «خوب اگر کمکی میخواهید ما اینجا هستیم.» چون او خیلی در حالت هیجان بود و بالاخره هنوز آرام نبود چون مصدق با پیژامه بهقول معروف فرار کرده بود رفته بود به مجلس و مجلس تشکیل شده بود و هنوز وضع غیرعادی بود. در آن موقع من یک فکری بهخاطرم رسید. به این گفتم، «آقا اصلاً این جریانی که نهضتی که پیش آمده که مصدق و شاه اینطور با هم درگیر شدند»، عرض کردم روحیات آن موقع خودم را میگویم.
س- بله، بله.
ج- به آنچه که الان مطرح است کاری نداریم. گفتیم «آقا باید یک کاری کرد.» با چند تا افسری که در آنجا با هم دوست و آشنا بودیم که آنها هم در واحد نظامی با هم بودیم تماس گرفتم و گفتیم، «آقا امشب بیایید یک اقدام نظامی بکنیم که اصلاً تکلیف مملکت روشن بشود.» گفتند، «آقا ما همه که سرگرد هستیم که کاری نمیتوانیم از پیش ببریم.» گفتیم، «خوب، برویم با یک ژنرالی صحبت بکنیم و فلان.» بالاخره بعد از مذاکره در همان یک ساعت دو ساعت یک فکر نپختهای بود ولی خوب این بود که آن روز برای این که حالت روحی را نشان بدهم. بالاخره به این نتیجه رسیدیم که با سرلشکر دفتری تماس بگیریم که بیاید ایشان قبول بکند و ما هم که آن چند تا واحدی که در تهران هست، داریم، در اختیار ایشان بگذاریم و آن شب به اصطلاح قال قضیه را بکنیم. که این مملکت که نمیشود بین دو نفر به حساب درگیری دو نفر باعث بشود مملکت از بین برود.
س- منظور شما از «قال قضیه را کندن» چیست آقای مقدم مراغهای؟
ج- «قال قضیه» منظور البته در مملکت یک حالت بیحاکم است یک مملکت یک نخستوزیرش فرض بکنید که فرار کرده رفته مجلس.
س- بله.
ج- شاهش برعلیه نخستوزیرش چیز میکند نخستوزیر خوب البته مصدق هیچوقت برعلیه شاه اقدام علنی و آشکاری نکرد و میدانید یک آدم با اتیکتی بود خیلی مؤدب بود و برخوردی مشهود نبود ولی به هر حال آنچه مسلم بود وضع مملکت آشفته بود. همه احساس میکردند که این با این صورت مخصوصاً دورۀ ۹ اسفند بعد از ۹ اسفند باز دولت مصدق یک خرده تقویت شد.
س- بله.
ج- ولی در خلال آن ایام دولت خیلی ضعیف بود دولت کاری نمیکرد از طرفی همه میدیدند شاه هم که قدرت ارتش و اینها را در اختیار دارد با او همکاری نمیکند بالاخره باید یک کاری کرد.
س- راه علاج را شما این میدیدید که کودتا بکنید در مملکت؟
ج- فکر میکردیم در عالم جوانی بله، بله جوانی. و وقتی ما به دفتری گفتیم که ما میخواهیم شما را ببینیم و چیز است…
س- به همان سرتیپ دفتری معروف؟
ج- معروف بله، بله.
س- در ۲۸ مرداد رئیس شهربانی بود؟
ج- بله، بله. خوب آن موقع هنوز که این جریانات آشکار نبود.
س- بله.
ج- و او بهعنوان یک کسی بود که منصوب مصدق شناخته میشد.
س- بله. من فقط این سؤال را از این نظر کردم چون دفتریها زیاد هستند مشخص بشود کدامیک آنها.
ج- نه، نه همان مشخص همان محمد دفتری. و بالاخره وقتی با دفتری مطرح کردیم اصلاً حاضر نشد حرف ما را بشنود، گفت، «نه، نه، نه این چیزها خطرناک است.» خوب البته او تجربهاش هم از ما بیشتر بود شاید ما هم در حقیقت از روی عدم تجربه یک همچین صحبتی میکردیم ولی منظور این بود که حالت از همگسیختگی مملکت یک حالی بود که در افسرهای جوان فرض بکنید در یک افسر جوانی مثل من آن موقع که هیچ چیز سیاسی نداشت این چیز را ایجاد میکرد این فکر را ایجاد میکرد که باید یک کاری کرد برای این مملکت. این از این نظر اگر گفتم این از این نظر مهم است اگر نه هیچ واقعهای نبود اتفاقی نیفتاد.
س- بله، بله.
ج- ولی عکسالعمل آن اوضاع و احوال در یک فردی مثل بنده و امثال بنده این بود که آقا بالاخره آخر چی؟ شاهی، دولتی، اگر بنا باشد تمام انرژیهای مملکت صرف این تصادمات بشود آن هم دولتی که الان دارد بالاخره در جبهۀ خارجی با یک امپراتوری عظیم انگلستان درگیر شده این عاقبتش به کجا میرسد؟ در هر حال این در ۹ اسفند این بود که همان باعث شد بعد از این که دولت مستقر شد و قرار شد که خسروانی و شعبان جعفری و عزیز رحیمی محاکمه بشوند من مشاهدات خودم را نوشتم در روزنامه، این که گفتم او باعث شد آغاز کار سیاسی من این بود، من با امضای سرگرد رحمتالله مقدم مراغهای در روزنامۀ «باختر امروز» که روزنامه حسین فاطمی بود مشاهدات خودم را در روز ۹ اسفند نوشتم و منتشر شد و تمام روزنامههای جبهه ملی هم آن را منعکس کردند.
س- بله.
ج- تصور بفرمایید در دورۀ حکومت شاه یک افسری بیاید و جرأت بکند برخلاف نظر بالاخره شاه و ارتش، عمومی ارتش، فرماندهان ارتش لااقل یک همچین کاری را بکند. این بود که این آغاز کار سیاسی من شد. به همین جهت بود که وقتی ۲۸ مرداد شد من جزو افسران خطاکار مورد توبیخ قرار گرفتم از طرف ارتش.
س- بله. از روز ۲۸ مرداد چه خاطراتی دارید آقای مراغهای؟
ج- روز ۲۸ مرداد همانطوری که من گفتم از ۹ اسفند به بعد یک نوع ارتباطی، من آن موقع در گارد مسلح گمرک بودم. گارد مسلح گمرک تنها واحد نظامی آن دوره بود. جز تیپ مکانیزه تیپ زرهی که وجود داشت ولی ما تنها واحد نظامی بودیم که عده داشتیم در مرکز.
س- فرماندۀ شما آقای دفتری بود؟
ج- دفتری بود. و دفتری از ما… ما رابطه پیدا کردیم با ممتاز یعنی رابطه ما با سرتیپ ممتاز فعلی که سرهنگ ممتاز آن موقع بود.
س- حافظ منزل دکتر مصدق.
ج- و داورپناه و علی دفتری که او هم جزو مراقبین بود. یک نوع ارتباطی… هر وقت مشکلاتی پیش میآمد به ما مراجعه میکرد به من مراجعه میکردند تلفن میکردند که مثلاً…
س- بله.
ج- روز ۲۸ مرداد علی دفتری به من تلفن کرد که، «مقدم من یک اجتماعاتی در اطراف منزل میبینم منزل آقا»، به مصدق هم میگفتند طبق معمول «آقا».
«در منزل آقا هست باعث نگرانی است. شما ببین کسی را میتوانی بفرستی اینجا برای ما کمک ما باشد و اینها.» و من به دفتری گفتم، دفتری گفت، «آقا مطلبی نیست.» آمدم. بعد از چند دقیقه یا چند، بیست دقیقهای مثلاً، دیدم مجدداً تلفن کرد که، «آقا وضع غیرعادی است آنطوری که شما حس میکنید که سبک برگزار کردید اینطور نیست. مثل اینکه یک توطئهای هست. یک عدهای به ما بفرستید برای کمک.» من رفتم به دفتری باز گفتم، «آقا علی دفتری اینطور میگوید، میگوید که جریانات زیاد است عده دارد رو به ازدیاد است فلان و اینها.» گفت، «خوب، بگذارید من با رئیس ستاد صحبت بکنم سرتیپ ریاحی.» من ایستاده بودم صحبت کرد و سرتیپ ریاحی گفت، «نه هیچ چیزی نیست و شما هم ابداً مداخله نکنید و مطلب مهمی نیست.» ما آمدیم.
ما آمدیم باز مجدداً به من تلفن کرد برای دفعه چهارم تلفن کرد که، «آقا اینطوریهایی که تو فکر میکنی نیست به ایشان بگو به سرلشکر دفتری بگو که وضع خیلی خراب است عده دارد زیاد میشود.» من رفتم گفتم و او باز مجدداً به ریاحی تلفن کرد، ریاحی این بار گفت، «خوب، حالا که این ترتیب است شما بروید یک تظاهراتی در آنجا بکنید با عدهای نظامی در آنجا.» دفتری هم به من گفت، «به واحدها تلفن بکنید آماده باشند تا ببینیم چه میشود؟ ولی حالا حرکتی نکنند.» من مشغول تلفن کردن بودم یک دفعه دیدم دفتری سراسیمه وارد شد و حالا محل ما هم دفتر ما هم در نزدیک بهارستان مجلس است. گفت، «آقا یک تفنگ بردار فوری بیا.» ما گفتیم، «من تفنگ بردارم؟» گفت، «بله بردار و بیا دیگر معطل نکن.» ما تفنگی برداشتیم و من بودم و آن یک سروان مرتضوی و سرگرد مرتضوی بود شاید سرهنگ دوم بود آن موقع بله، و رفتیم با ماشین به باغشاه برای بازدید واحد. به آنجا که رسیدیم دفتری یک double jeu داشت به اصطلاح نقش دوگانه بازی میکرد. از یک طرف با من و مرتضوی که با دستگاه مصدق مربوط بودیم نزدیک بود از طرف دیگر با یک عدهای که با ارتش و دستگاه شاه ارتباط داشتند، این بود که این میخواست ببیند که کدام پیش میبرند در آخرین لحظه با طرف برنده به اصطلاح پیوند پیدا بکند. ما وقتی رفتیم آنجا دفتری گفت، «خوب، پس شما از باغشاه یک بازدیدی بکن». به من گفت، «شما بازدید کن ببین چه خبر است و اینها؟» خودش هم مشغول رتق و فتق امور شد و واحدها را سان دیدن و اینها که آماده باشند که اگر لازم شد بروند در شهر و مداخله نظامی اگر لازم است. وقتی من رفتم توی باغشاه نگاه کردم دیدم عجیب صحنه و عجب بلبشویی است به اصطلاح، دیدم تمام سربازها لخت چون سربازهای گارد خلع سلاح شده بودند توی محوطه پراکنده هستند دارند بازی میکنند و نمیدانم، وقت میگذارنند.
س- کی سربازهای گارد را خلع سلاح کرده بود آقا؟
ج- آن موقع مثل اینکه از طرف ارتش بود دیگر ارتش بعد از اینکه مصدق ۲۵ مرداد به اصطلاح آن کودتا ناکام شد و به اصطلاح فرمان برکناری را قبول نکرد در آن موقع ارتش و واحدهای گارد را خلع سلاح کردند ظاهراً. ولی افراد مانده بودند در سربازخانه و من نگاه کردم دیدم تمام اسلحهها هم موجود است منتهی در هر کدامشان از این قفلهای دوریالی آن موقع دو ریال بود، خیلی کوچک زدند در اسلحهخانه که یعنی با یک میله کافیست که اگر لازم بشود در باز بشود. در همین ضمن دیدم سرتیپ فرهادمیرزا دادستان پسرخاله شاه بود او هم دارد آنجا قدم میزند، من دیدم گفتم، «شما تیمسار اینجا چکار میکنید؟» گفت، «هیچی من آمدم ببینم چه خبر است و فلان و اینها.» ما دیدیم مجموعۀ اینها نشان میدهد که اینجا یک خبری خواهد شد اگر هم الان نیست. در همین فکر که آمدم اینها را داشتم با دفتری صحبت میکردم یک دفعه گفتند، «آقا شما را خواستند.» یعنی آقای دکتر مصدق دفتری را خواستند. دفتری یکی از طرفداران دربار را که به اصطلاح از همکاران نظامی بود با خودش برداشت و رفت، به ما گفت، «شما باشید تا من بیایم دستور بدهم.» وقتی برگشت دیدم که یک کاغذی داد دست من و خواندم دیدم نوشته که، «آقای سرلشکر دفتری شما به سمت فرماندار نظامی و رئیس شهربانی تعیین میشوید. آقای دکتر مصدق.» دفتری این را که گرفت، گفت، «خوب حالا برویم شهربانی؟» ما سوار بر ماشین جیپ شدیم، بنده و دفتری و مرتضوی در جیپ جلوی عده و در حدود چهل پنجاه جیپ هم با هر کدام پنج شش نفر سرباز در آن نشسته بودند و مسلح تفنگها را گرفته بودند روی زانوهایشان حرکت کردیم به طرف شهربانی.
در خیابان سپه که رسیدیم دیدیم تظاهرات و اینها زیاد است آمدورفت. خوب یادم میآید این سرتیپ شهشهانی سرلشکر شهشهانی بعد هم سپهبد شد مثل اینکه که حالا هم در واشنگتن است، ایشان با درجۀ سرهنگی دیدم داخل خیابان جلوی دانشکده افسری شعار میدهد و کلاهش هم افتاده و با همان لباس نظامی و خیلی ژولیده مولیده به نفع شاه دارد شعار میدهد. ما رفتیم به میدان سپه که رسیدیم مردم ماشینها را احاطه کردند، احاطه کردند و گفتند به دفتری، «شما بگو که رئیس شهربانی شاه هستی یا مصدق.» دفتری جواب نداد، حالا این هم سابقهای دارد چرا جواب نداد این را هم عرض میکنم.
س- بله.
ج- و بالاخره دستور تیراندازی داد ما چند تا تیراندازی کردیم و مردم متفرق شدند و رفتیم به شهربانی. وقتی رفتیم به شهربانی دیدیم رئیس شهربانی سابق توی راهرو قدم میزند و تا دفتری را دید، گفت، «خوب، تیمسار جان آمدی؟ قربان شما من رفتم.» بدون اینکه بایستد یک کلمه حرف بزند چون اوضاع را میدانست رفت و ما رفتیم داخل شهربانی. اوضاع آشفته، خیلی از زندانیها شروع کردند، زندانیهایی که داخل شهربانی هستند به اعتراض و فلان و اینها یک وضع غیرعادی است. البته بنده در اتاق یکی از معاونین نشستم و معاون شهربانی هم وقتی دیدند من رفتم آنجا نشستم دو تا سرتیپ بودند سرتیپ درخشانی و همایونفر هر دو رفتند بیرون از اتاق و گاهی میآمدند توی اتاق و میرفتند. دفتری به من گفت، «شما یک اعلامیه بنویسید که از رادیو پخش بشود برای اینکه رعایت نظم را بکنند.» من سرگرد ذوالفقاری آن موقع که حالا سرتیپ ذوالفقاری بود او را خواستم و یک اعلامیهای نوشتم و گفتم که، «آقا این را شما میبرید خودت از رادیو تهران قرائت میکنی.» و او رفت. ما دیدیم خبری نشد از رادیو، رادیو هم میشنویم منتظر بودیم که حالا الان ذوالفقاری میرود و این اعلامیه را میخواند. مدتی گذشت و یکی از دوستان من که آمد گفت، «آقا دفتری یک تلفنهای مشکوکی دارد میکند اینور و آنور.» یکی از دوستهای خودمان. گفتم، «چطور؟» گفت، «من توی اتاق بودم مثل اینکه با مکی داشت صحبت میکرد»، البته مثل اینکه اشتباه کرده بوده مکی نبوده ولی حالا با کی صحبت میکرده بود نمیدانم.
ولی کسی بوده که با زاهدی ارتباط داشته. در هر حال من یک وقت دیدم که ذوالفقاری پیدایش شد و از توی راهرو به من اشاره کرد، «بیا بیرون.»
س- ناصر ذوالفقاری؟
ج- نه، نه خسرو ذوالفقاری سرتیپ است، گفت که، «رحمت اوضاع خراب است رادیو را اصلاً مردم گرفتند تصرف کردند من هر کاری کردم اصلاً نتوانستم توی رادیو بروم.»
در همین ضمن صحبت بودیم که دفتری رسید و به من با سراسیمه گفت، «آن اعلامیه چطور شد؟ فرستادی یا نه؟» گفتم، «فرستادم و برگشته.» تا دید از دست ذوالفقاری گرفت و فوری پاره کرد با عجله و رفت توی اتاق. رفت توی اتاق و بعد از چندی دیدیم که رادیو سقوط کرد. سقوط کرد و بلافاصله دیدیم سپهبد زاهدی را روی شانه یک عدهای آوردند شهربانی و دفتری هم آمد به استقبالش. من هیچوقت قیافه زاهدی را فراموش نمیکنم یعنی یک مردهای بود واقعاً، مثل یک آدمی بود که اصلاً رمق ندارد روی دست که میبردندش این همینطور بیحال، رنگ پریده و خودش را در اختیار گذاشته بود از او ارادهای من ندیدم. یک حالت آمد با همین حالت از پلههای شهربانی بردند توی اتاق رئیس شهربانی. و من بلافاصله از شهربانی خارج شدم رفتم منزل. رفتم منزل که خوب، به علت آن سابقه گفتگویی که با دفتری داشتم دفتری از رفتن بدون خداحافظی من خیلی نگران شد که مبادا یک توطئهای مثلاً افسرها را میدانست ما یک عدهای در ارتباط هستیم با هم عدهای… این بود که کوشش میکرد که مرا پیدا بکند. بالاخره به وسیله پدرزنم مرا پیدا کردند و ساعت ده من آمدم به شهربانی. آمدم به شهربانی و در آنجا با دفتری یک برخوردی پیدا کردم. برخورد این بود که گفتم، «آقا ما صبح رئیس دفتر شهربانی مصدق بودیم این که نمیشود شب رئیس شهربانی اینها بودیم.» گفت، «به شما چه؟ شما یک نظامی هستید باید اجرا کنید.» گفتم، «نه من نظامی هستم من افسر پلیس که نیستم. خیلی خوب نظامی هستم میروم محل کارم.» گفت، «خیلی خوب پس بروید اما دیگر جای دیگر نروید فردا صبح سرکار باشید.» گفتم، «خیلی خوب.»
مصاحبه با رحمتالله مراغهای– نوار۴
روایت کنند: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۷ ژانویه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
ج- بعد از جریان ۲۸ شهریور به این صورت که پیش آمد…
س- ۲۸ مرداد.
ج- ۲۸ مرداد و با آن سابقهای که عرض کردم که مقالهای که من نوشته بودم این بود که من و عدۀ دیگری از افسران که در آن روزها با مصدق به اصطلاح اظهار، عملی که نکرده بودند، ولی سمپاتی نشان داده بودند، آنها را بهعنوان افسران خطاکار به یک کمیسیونی معرفی کرد و قرار شد از طرف رئیس ستاد ارتش توبیخ بشوند. و ما را چند روزی به ستاد ارتش خواستند بالاخره یک روزی رئیس ستاد که باتمانقلیچ بود پیغام داد که، «نه این افسران لایق این نیستند که حتی من هم آنها را توبیخ بکنم و مراتب توبیخ را به آقایان اعلام بکنید.» با این ترتیب بنده فهمیدم که یعنی به این نتیجه رسیدم که در این ارتش ماندن بنده نه به مصلحت شخصی است نه نتیجۀ به اصطلاح آن چیزی که داریم. بعد از آن سوم شهریور که یک بار آن جور سرخوردگی این هم سرخوردگی بار دوم بود.
س- بله. آقای مقدم شما آن موقع که آقای دکتر مصدق و دوستانشان خودشان را در باشگاه افسران تسلیم دولت زاهدی کردند حضور داشتید در آنجا؟
س- نه من بعد از ۲۸ مرداد من بعد از ساعت شاید سه بعد از ظهر ۲۸ مرداد که، یا سه یا چهار، الان درست نظرم نیست از شهربانی رفتم و دیگر به شهربانی نرفتم و رفتم صبح در محل کارم در ارتش و دیگر هیچ نوع اطلاعی نداشتم از آن جریانات.
ولی خوب البته در روزنامهها خواندیم و در وقایع شنیدیم که بله این جریانات پیش آمده.
س- بله. آقای مقدم به خاطر دارید که بعد از جریان ۲۸ مرداد تا چه وقت در ایران حکومت نظامی برقرار بود؟
ج- تا چه وقت که…
س- یعنی تا چند سال حکومت نظامی بود؟ یا چند ماه.
ج- الان دقیقاً تاریخش یادم نیست. ولی آنچه که مسلم است تا برقراری سازمان امنیت، تا تشکیل سازمان امنیت مثل اینکه این حکومت نظامی به انواع مختلف با شدت و ضعف بود. چون آن موقع سرلشکر دادستان شد فرماندار نظامی بعد از ۲۸ مرداد که قوم و خویش شاه بود پسرخالۀ شاه بود و در دورۀ آن خیلی فجایع زیادی صورت گرفت یعنی خوب، نسبت به مردم…
س- وقتی که میفرمایید فجایع ممکن است یک توضیحی بفرمایید که شنوندۀ شما بتواند تصور بکند که منظور شما چیست؟
ج- بله مثلاً من یک روزی رفته بودم یکی از دوستان را ببینم در فرمانداری نظامی. آن موقع او سرگرد بود. گفت، «آقا، دیشب به منظرۀ عجیبی دیدم»، گفت، «نزدیک بود دیوانه بشوم.» گفتم، «چطور؟» گفت، «ساعت ۲ خوابیده بودم از خواب مرا بیدار کردند گفتند زندانی آوردیم. وقتی من رفتم این زندانیها را دیدم واقعاً یک حالت عجیب به من دست داد دیدم همه یک عده از این جوانهای دانشگاهی اینها بود یکی را ابروهایش را تراشیده بودند یکیاش را کلهاش را تراشیده بودند، هر کدام یک قیافههایی از اینها درست کرده بودند که مثل آدم خواب و خیال بود. من اصلاً فکر کردم که این واقعی است؟ واقعی نیست؟ چطور است؟» یعنی این طور شدت عمل میشد یعنی میآوردند مأمورین میزدند، نمیدانم، همانطوری که گفتم ابروی یارو را مثلاً میتراشیدند کله یارو را خشکخشک میتراشیدند و شلاق میزدند، از این کارها.
س- بله.
ج- صرفنظر از اینکه خوب اگر پیش میآمد کشتار خوب البته زیاد نشد به آن صورت. شاید همان روزهای اول بعد دیگر خبری نبود از کشتار، ولی این طور سختگیریها بیشتر میشد تبعید زیاد بود.
س- بله.
ج- اشخاص را تبعید میکردند فلان میکردند تا یک مدت زیادی این جریانات ادامه داشت تا بعد که فرمانداری نظامی تبدیل شد به سازمان امنیت چون بعد از دادستان بختیار شد فرماندار نظامی بعد همان فرماندار بهتدریج اساس و پایههای سازمان امنیت شد.
س- بله، بله. آقای مقدم شما از جریان به اصطلاح کشف سازمان نظامی حزب توده در ارتش چه اطلاع و چه خاطرهای دارید؟
ج- راجع به این ارتش بگذارید من برگردم من راجع به آن اجرائیاتش که چه پیش آمد من زیاد اطلاعی ندارم ولی چرا تشکیل شد و چه جور تشکیل شد؟
س- سازمان نظامی؟
ج- سازمان نظامی به وجود آمد از این خود من خاطرات زیادی دارم یعنی چون خود من هم اول دعوت شدم مدتی میرفتم بدون اینکه آگاه باشم که این جریان وابستگی به چه دارد و متأسفانه یا خوشبختانه وضع طوری بود که با این کسانی که رهبران چیز بود خیلی نزدیک بودم رهبران به اصطلاح…
س- سازمان نظامی.
ج- نظامیها.
س- سرهنگ سیامک؟
ج- نه، نه با او جناح نه.
س- مبشری؟
ج- نه، سرهنگ آذر و سروان اسکندانی و سروان رصدی که حالا جزو شورای حزب توده است هنوز الان هم زندان است و این عده، روزبه و با همه اینها ما همکار بودیم همکار دوران خدمت دانشکده افسریمان.
س- بله، بله.
ج- یعنی من آن موقع من ستوان یک بودم آنها هم هر کدام ستوان یک، سروان اینها بودند. حالا عرض میکنم به چه ترتیب. بعد از جریان سوم شهریور آن دوره پراکندگی و آشفتگی و همچنین قدرت مرکزی و دولت هم از بین رفته بود تنها جایی که به اصطلاح متشکل و سازمانی بود ارتش بود. چون حزب سیاسی که در ایران وجود نداشت این بود که همه کوشش میکردند، آن علاقهمندان به سیاست ایران مداخله در سیاست ایران چه داخلی و چه در خارج، میخواستند در ارتش یک جاپایی داشته باشند. میبینید از یک طرف سرلشکر ارفع و سیدضیاءالدین و اینها در ارتش نفوذ داشتند از یک طرف افسران حزب توده نفوذ داشت از طرفی دربار خودش، چون اینها عواملی بودند که مداخلۀ سیاسی بودند دیگر چون هیچ وقت دولتها در ارتش نفوذ نداشتند تا حتی دورۀ قوامالسلطنه با وجودیکه وزیر دفاع شد کارهای ارتش بدون اطلاع قوامالسلطنه انجام میشد. در هر حال این کوشش اینها بعد از این که سیدضیاءالدین و سرلشکر ارفع به اصطلاح ارتش را در حقیقت قبضه کرده بودند حالا به حق یا ناحق، شواهد هم زیاد بود همه میدانستند که اینها وابستگان سیاست انگلستان هستند، چه سرلشکر ارفع چه سیدضیاءالدین طباطبایی. در مقابل این ها حزب توده داخل عمل شد و آنها آن شبکۀ حزب توده را تشکیل دادند. اولین باری که من با حزب توده برخورد کردم ما اسکندانی که بعداً کشته شد در جریان واقعۀ مشهد که از فعالان حزب توده بود ولی من نمیدانم از چه موقع داخل حزب توده شده بود، او به مناسبت اینکه در دانشکده افسری اول فرمانده ما بود من موقعی که دانشجوی سال دوم دانشکده افسری بودم بعد هم که افسر شدیم همسایۀ ما بود در خیابان کاخ و بالاخره با هم دوست شدیم. به مناسبت او من با این جناح افسران حزب توده مربوط شدم. و آن هم این بود که یک روزی به من اسکندانی گفت، «من یک جایی میخواهم تو را ببرم اما میدانم تو میترسی به تو نمیگویم.»
گفتم، «آقا چه جایی است که ما را میخواهی ببری که میترسم.» خوب، به یک جوانی وقتی این حرف را بزنند تحریک میشود دیگر، گفت، «نه تو میترسی از قیافهات پیداست.» گفتم، «نه من هر جا باشد میآیم هیچ جای نگرانی نباشد.» گفت، «راستی میآیی؟» گفتم، «بله، میآیم.» گفت، «نه من تو را نمیبرم تو میترسی.» رفت و بعد از چند دقیقهای خندید خیلی خیلی آدم شوخی بود اسکندانی طبعاً اصلاً آدم چیزی بود همه صحبتهایش با یک نوع ابهامی بود با مسخرگی و شوخی و جدی را مخلوط میکرد روی هم رفته آدم جالبی بود. بعد که جدا میشدیم گفت «راستی حالا اگر نمیترسی فردا بیایم برویم با هم.» گفتم، «نه دیگر میرویم.» فردایش آمد منزل ما و گفت، «برویم.» راه افتادیم از خیابان کاخ آمدیم از خیابان بیست متری آمدیم پایین تا رسیدیم به خیابان خورشید، آنجا گفت، «آقا نترس جایی نیست یک جایی یک عده هستند از افسرها هستند می خواهیم صحبت بکنیم فقط من دیروز شوخی کردم میخواستم ببینم تو چه عکسالعملت چیست؟» گفتم، «خوب، حالا که ما آمدیم به هر حال برویم دیگر.» رفتیم و در زدیم در یک منزل خیابان خورشید، دیدیم که ستوان بیگدلی در را باز کرد، البته ستوان بیگدلی افسر سپاه پیاده بود ولی با من هم دوست بود. از پلهها رفتیم یک منزل دو طبقهای بود دیدیم آنجا چند تا افسر نشستند سروان جودت و برادر دکتر جودت معروف و سروان خلعتبری که اینها هر دو اعدام شدند مثل اینکه، سروان فاضلی او هم اعدام شد.
س- بله.
ج- اینها نشستند و ما هم وارد شدیم و ما را معرفی کردند من از همه جوانتر بودم، گفتند، «آقا ما اینجا که مینشینیم اول یک صحبتهایی میکنیم معمولاً یک صحبت راجع به کلیات برآوردهای سیاسی میکنیم هر کسی اخبار خودش را میدهد و فلان و اینها و مطلبی نیست.» گفتیم، «خوب، ما هم که تماشاچی هستیم و هر کاری میکردید ما هستیم دیگر.» شروع کردند صحبت کردن و فلان کردن، ضمن صحبت گفتند «آقا هفته آینده قرار است»، یکی از آیتاللهها فوت کرده بود من نمیدانم و قرار بود تظاهراتی بشود گفتند که، «ما هفتۀ دیگر یک همچین قصدی هست.» فاضلی که آنجا بود گفت، «آقا از بابت هفتۀ آینده نگران نباشید ارتش قادر به حرکت نیست.» جزو افسر موتوری بود آن موقع فقط یک هنگ موتوری در تهران بود. گفت، «ما قرار گذاشتیم با بچهها که آن روز که میشود روز قبلش برویم تمام دلکوهای ماشینها را برداریم این است که ارتش نمیتواند حرکت کند از این بابت خیالتان راحت باشد.» صحبتها را گفتند…
س- دلکوهای ماشینهای ارتشی منظورتان است.
ج- ماشینها را کامیونهای ارتشی را.
س- بله.
ج- ما آمدیم بیرون و اسکندانی از من پرسید که، «آقا نظرت چه بود راجع به این؟» گفتم، «خوب چیزهایی بود اما این فاضلی چه میگفت دلکوها را برای چه درآوردند و اینها و فلان و این چیزها؟» گفت، «دیدی من گفتم میترسی. بابا فاضلی که از این حرفها زیاد میزند زیاد متحملش نشو. حرفها چطور بود؟» گفتم، «خوب، حرفها که بد نبود.» بالاخره این جلسات ادامه پیدا کرد. ادامه پیدا کرد و هفتۀ بعد منزل جودت بود یادم میآید. جودت گفت، «آقا این هفته در دانشکده فنی برادر من»، برادرش استاد دانشکده فنی بود، «راجع به ماتریالیسم صحبت میکند.» نه ببخشید، «راجع به فیزیک و متافیزیک صحبت میکند. اگر شما هم میخواهید بروید.» ما هم گفتیم «خوب برویم ببینیم.» واقعاً سخنرانی جالبی بود در من خیلی اثر گذاشت. جودت راجع به فیزیک و متافیزیک صحبت کرد البته ضمناً هم گفته شد که ایشان هم عضو حزب توده است. ما دیدیم خوب آدم برجستهای است اطلاعاتش برای آن روز من خیلی زیاد بود و من استفاده کردم از نطقش یعنی واقعاً مرا تشویق کرد که مطالعه کنم بیشتر کتاب بخوانم. ولی معهذا هیچ نوع ارتباطی بین این جلسات حزب توده من نمیدیدیم.
س- این چه سالی است آقای مقدم؟
ج- این ۱۳۲۲ شاید ۱۳۲۲ یعنی دو سال بعد از اشغال.
س- بله.
ج- تازه من ستوان یک شده بودم ۱۳۲۲ باید باشد یا شاید هم بیست …۲۲ بیشتر نیست. در هر حال بعد ما تا اینکه با این رفتوآمد با اسکندانی اینها یعنی روابط ما صمیمیتر و صمیمیتر و صمیمیتر میشد. مسئلهای پیش آمد که در دورۀ رزمآرا وقتی رئیس ستاد شد گفت که، «بایستی افسرها را که در خارج خدمت نظام نکردند بروند خارج.» به این ترتیب عدهای از افسران حزب توده را منتقل کردند به اطراف یعنی وقتی میگویم حزب توده آن موقع هنوز حزب تودهای نبود ولی چپیهایی بودند که شناخته میشدند تحت عنوان [اینکه] اینها چپیها هستند تودهای هستند که اسکندانی هم جزو آنها منتقل شد به مشهد. بعد رزمآرا رفت و سرلشکر ارفع رئیس ستاد ارتش شد. در همین موقع اسکندانی هم برای یک مأموریت به تهران آمده بود. سرلشکر ارفع وقتی رئیس ستاد ارتش شد یک روز از تمام افسران مرکز دعوت کرد که برای آنها سخنرانی بکند، در آنجا اتفاقاً من و اسکندری چون خانهمان هم نزدیک بود با هم رفتیم به اتفاق رفتیم دانشکده افسری پهلوی هم نشسته بودیم. او ضمن صحبتهای ارفع هی تک مضراب میزد تک مضرابهای تودهای به اصطلاح، ولی آن موقع باز هنوز مسئلۀ حزب تودهای نبود. بعد گفت که بعد از اینکه آمدیم آنجا صحبت کردیم، گفت، «حالا آقا یک مقالهای بنویس راجع به این بیانات آقای سرلشکر ارفع.» خوب، البته با روحیه آن روز دارم صحبت میکنم به امروز ارتباط ندارد، که ما همه مخالف بودیم با ارفع مخالف بودیم با به اصطلاح هیئت حاکمه آن روز و همه میخواستیم یک جوری بکنیم که این به اصطلاح باز بشود مطلب. و من یادم هست مقالهای نوشتم و دادم به او، گفتم، «آخر کجا چاپ میشود؟» گفت، «تو به کجاش چه کار داری؟ بالاخره توی یک روزنامهای چاپ میشود.» بعد از چند روز که نزدیک بود که ما هم در اینجا چیز بشویم من جلوی معمولاً افسر دانشکده افسری آن موقع جلوی در دانشکده جمع میشدند پیش اتاق افسر نگهبان روزنامهها اینها را میخریدند و همانجا مطالعه میکردند. یک روز، روزنامه «مردم» خریدم دیدم مقالۀ من در آنجا چاپ شده البته بدون اسم، ولی خوب مقاله خودم را…
س- میشناختید.
ج- خودم میدانستم و من یک ناپختگی کردم و آنکه همان طوری که نگاه کردم صدا کردم و گفتم، «ها ها ببین چیها نوشته؟ و فلان و این چیزها.» ولی یکی از افسرهایی که آنجا بود آن سروان معصومی که افسر باهوشی بود از اینجا، گفت، «آقا این مقاله را این مقدم نوشته»، گفت، «هیچکس نمیتواند به این سرعت این دو تا ستون را بخواند این مقاله را خودش نوشته چون من دیدم تا این روزنامه را باز کرد تا آخرش را برای من گفت که چیست و فلان و اینها.» خلاصه ما خندیدیم و به شوخی برگزار کردیم، از آنجا من فهمیدم که اسکندانی با حزب توده ارتباطش بیشتر از آنهاست که ما فکر کنیم که سمپاتیس است و فلان و اینها. البته همان جوری به مناسبت کارمان سروان روزبه هم آنجا بود و رصدی هم آنجا بود ما یک دورههایی با هم تشکیل داده بودیم که روزبه بود رصدی بود. اسکندانی بود. تا اینکه یک روزی اسکندانی مرا برد به منزل سرهنگ آذر در آنجا دیدم یک عده افسرهای بیشتری هستند. در آنجا مسئلهای پیش آمد که این مسئله، باز یک نکته اساسیاش اینجاست که چطور شد که این افسرها اغلبشان به فکر اینکه به اینجا کار کشیده میشود نبودند، ناآگاهانه حزب توده یک دستگاه تبلیغاتی وسیعی داشت و واقعاً از آن چیزهایی که جوانها دلشان میخواست تشنهاش بودند آنها را سرهم میکرد بعد اینها را میکشاند. بعد با نزدیک شدن بیش از اندازه حزب توده با این افسران باعث شد که اینها سر یک دو راهی قرار بگیرند یعنی وقتی سرلشکر ارفع شروع کرد به افسران منتسب به حزب توده را فشار آوردن اینها دیدند که به ارفع که زورشان نمیرسد و پشتیبانی هم ندارند اینها مجبور شدند به حزب توده نزدیکتر بشوند برای اینکه از آنها دفاع بکند به فکر اینکه او میتواند از اینها دفاع بکند. نمونهاش همین خود رصدی است که الان زنده است و در زندان است. من یادم میآید شبی در منزل ما بود افسران شکایت میکردند به سرهنگ آذر فلان و اینها که یواش معلوم شد که اینها… سرهنگ آذر گفت، «آقا شترسواری که دولا دولا نمیشود. شما الان میبینید که ارتش دارد این طور پدرتان را در میآورد شما حمایت لازم دارید اگر عضو حزب توده هستید بایستی بروید عضو حزب توده بشوید.» این یک جلسه تاریخی بود الان که من فکر میکنم و گفتند، «این معنایش چیست؟» گفت، «منظور اینکه کارت حزب توده را امضا کنید. عضویت آنجا را بکنید بهعنوان حزب از شما دفاع می کند.» من البته مخالفت کردم با وجودیکه از همه جوانتر بودم باز در آن جلسه هم مخالفت کردم که، «آقا این نمیشود این وقتی در یک مملکتی مداخلۀ افسران در احزاب سیاسی ممنوع است این حالا نوعش فرق نمیکند شرکت و امضا کردن این مثل این که آدم حکم سند اتهام خودش را بدهد دست مخالف، نمیشود.» گفت، «کسی نمیفهمد.» گفتم، «چطور کسی نمیفهمد؟ این کجا میماند؟! این بالاخره شما امضا میکنید کارت را باید به یکی بدهید.»گفت، «پیش من میماند.» گفتم، «آقا به شما چه اطمینانی هست؟» گفت، «من جای دیگری میگذارم که مطمئمنتر باشد.» اینجا را توجه کنیدها.
س- بله.
ج- شاید منحصر به فرد است این اطلاعی که دارم من میگویم.
س- تمنا میکنم.
ج- گفتم که، من چسبیدم که، «آخر کجاست؟ چرا مبهم صحبت میکنید؟ این با سرنوشت و زندگی همه طرف است، شما بگو فلان.» گفت، «میگذاریم سفارت شوروی.» ما دیدیم دهه، یک مرتبه چند گام رفتیم جلو، آنجا من دیگر صحبتی نکردم. بعد از آن جلسه این آقای رصدی که خیلی افسر شرافتمندی است واقعاً هم بود و یقین دارم هم هنوز هست، این به حساب فریب خورد یعنی گفت، «من امضا میکنم.» فکر میکنم از طرف آذر چون خودش میگفت چند روز مأمور شد که مرا قانع کند که من هم امضا کنم که من گفتم نه، و یادم میآید یک روزی در دانشکده افسری در میدان چمن آنجا قدم میزدیم من و او و راجع به همین مطلب صحبت میکردیم. گفت، «من میکنم و میروم آذربایجان.» من گفتم رصدی این کار را میکنی ببین شما میروید من حرفی ندارم ولی ارتش را میدهید دست اینهایی که هستند. اتفاقاً در آن موقع ستوان نصیری که بعدها شد رئیس سازمان امنیت و صدری که شد رئیس شهربانی و عاصمی، این سه نفر ایستاده بودند که آن وقت ما به اینها بهعنوان چیز میگفتیم «پاسبانان بیمغز ارتجاع»، واقعاً مردمان کلهخشک و بیفکری بودند. گفتم، «شما میروید ارتش میافتد دست اینها و شما هم کاری نمیتوانید بکنید.» به هر حال بعد از مذاکرات زیاد که او هم به من آن موقع نگفت که قطعاً خواهد رفت. گفت، «من دارم فکر میکنم.» ولی بعد نشان داده شد که نخیر ایشان تصمیمش را گرفته بود و رفت به آذربایجان.
س- آقای مقدم در این جلسهای که میفرمایید که ایشان گفتند که کارتها به سفارت شوروی سپرده خواهد شد دقیقاً بهخاطر دارید که کیها حضور داشتند؟ و عکسالعمل دیگران نسبت به این پیشنهاد چه بود؟
ج- من رصدی را خوب یادم هست، رصدی را خوب یادم هست.
س- آیا روزبه هم در آنجا حضور داشت؟
ج- نه روزبه یک وضع دیگری داشت ولی روزبه چیزهای خاطرات دیگری از روزبه دارم.
س- تمنا میکنم.
ج- روزبه یک افسری بود که میخواست به اصطلاح خودش را یعنی نمیگویم برجسته نبود همیشه میخواست شاخص باشد. این جور آدمها زود تحتتأثیر قرار میگیرند. روزبه به هیچوجه کمونیست نبود. مارکسیسم- لنینیسم اینها هم زیاد آشنایی نداشت. گواهش این است که وقتی که بعد از شهریور ۱۳۲۰ ارتش به هم خورد نه ماه بعدش اول سرتیپ هدایت شد رئیس دانشکده افسری بعد سرتیپ شهاب شد رئیس دانشکده افسری. سرتیپ شهاب که رئیس دانشکده افسری شد، خوب میدانید او یک آدم فرهنگی بود دیگر رفته بود و معلم زبان شده بود در دوره رضاشاه اول در ارتش بود تا درجه سرهنگی بود بعد رفته بود معلم زبان شد، بعد از ده بیست سال دو مرتبه برگشت به ارتش یک مدت شد معاون ستاد ارتش و بعد هم شد رئیس دانشکده افسری و او گفت، میخواهم در دانشکده افسری اصلاحاتی بکنم.» یکی از اصلاحاتش این بود که افسران بدنام و اینها را میخواست برکنار بکند و دانشجویانی که به اصطلاح بدنام بودند آنها را هم اخراج کند. برای این جهت یک عده افسران را دور و بر خودش جمع کرد که یکی از آنها روزبه بود، روزبه را گذاشتند رئیس، شهاب گذاشت رئیس انتظامات دانشکده افسری. رئیس انتظامات دانشکده افسری معمولاً یک آدم پیر و افتادهحالی میگذاشتند این اولین بار بود که یک آدم جوان و فعال گذاشتند و در همان موقع شایعاتی پیدا شد که روزبه یک لیستی دارد تهیه میکند شاگردهای دانشکده افسری را به هیجانی و معقول، نمیدانم چیزی حالا اسمی یادم نیست، هیجانی شدم آن یکی مقابل هیجانی، دارد تقسیم میکند و دارد راجع به سوابق اخلاقی دانشجویان هم تحقیق میکند. و بعد در اردوگاه من خودم شاهد بودم که خیلی با خشونت عمل میکرد، متوجه هستید؟ چون تودهای ها معمولاً خیلی ملایم خودشان را نشان میدادند و اهل به اصطلاح مطالعه، آن موقع هنوز این مسئله حزب توده اصلاً نبود در ایران.
س- بله.
ج- و یک نمونه دیگرش این بود که شهاب وقتی رئیس دانشکده افسری شد، عرض کردم شهاب یک آدم به اصطلاح بیشتر از اینکه نظامی باشد یک آدم تحصیل کردهای بود یک آدم به اصطلاح تحصیلات فرانسوی هم داشت و اهل ادبیات و اهل شعر و اهل فلان، یک سخنرانی جالبی کرد راجع به انضباط در ارتش، و او گفت که، «انضباط دو جور است یک انضباط خشکی است که با خشونت و فلان و اینها برای توی سربازخانه خوب است، وقتی از سربازخانه خارج بشوید اگر افسرهای واحدها سربازها به فرمانده خودشان اعتماد نداشته باشند این انضباط زود از بین میرود.» حالا میخواهم به این نکته برسم مربوط است، بنده الان به این جریانات علمیاش کار ندارم به واقعه به تحولات فکری روزبه میخواهم توجه کنم. «و انضباط بایستی عمیق باشد انضباط کورکورانه به درد نمیخورد.» این یک سخنرانی بود که شاید در اردیبهشت ۱۳۲۱ کرد. شما میبینید بلافاصله روزبه یک کتابی تحت عنوان «اطاعت کورکورانه» منتشر کرد، متوجه هستید؟
س- بله.
ج- من نمیتوانم بگویم یا صحبتهای روزبه قبلاً راجع به این کتاب با شهاب چون به شهاب نزدیک شده بود، یا در آن تأثیر کرده بود، یا سخنرانی شهاب باعث شد که این فکر در او ایجاد بشود که راجع به اطاعت کورکورانه یک کتاب بنویسد و مبدأ کار روزبه از همان جا شروع شد یعنی بعد از اینکه آن کتاب «اطاعت کورکورانه» را نوشت یک اسمی پیدا کرد حزب توده هم از این نوشتۀ این استفاده کرد و به اصطلاح راجع به او تبلیغات زیادی کرد. روزبه یک افسر ناسیونالیست بود یعنی اگر آلمانها پیشرفت میکردند من فکر میکردم روزبه یک فاشیست به تمام معنا بود. آن موقع ما توی ارتش بودیم اشخاص را از روی لباسشان میشد قضاوت کنید که مثلاً این چه افکاری دارد؟ نه اینکه دوره هیجان پیشرفت آلمانها بود…
س- بله، بله.
ج- آن افسرهایی که مثلاً فرض بکنید که طرفدار آلمان بودند همیشه لبه برقی (؟) شمشیر میبستند و محکم راه میرفتند و سینه میدادند جلو مثل یک افسر آلمانی عمل میکردند، روزبه از آنها بود. مثلاً برعکس این حاتمی که الان هم هست یک مدتی هم شد رئیس دفتر رئیسجمهور بعد از این که مراجعت کرد آن موقع سروان بود، این افسر حزب توده بود.
س- کدام رئیس جمهور آقا، خامنهای؟
ج- خامنهای بله. این حاتمی با گیوه میآمد سر صف اصلاً یک همچین چیزی نبود همیشه کتاب زیربغلش بود یک عینک لنینی میزد یعنی از هیئت ظاهری اینها آن افکار باطنیشان را میخواندید. روزبه اصلاً مخالف اینها بود، روزبه سربازها را شلاق میزد. روزبه خیلی خشن بود. راجع به انضباط خیلی دقیق بود. میبینیم روزبه در اثر تبلیغات و فلان و عکسالعملی که در ارتش شد توی این بازی با رزمآرا و غیرذالک اینها توی دام حزب توده اسیر شد البته چون آدمی بود که خودنماییش، احساساتش، خیلی دلش میخواست همیشه، همانطوری که عرض کردم، شاخص باشد به این راه کشید. وقتی افتاد در داخل مکتب حزب توده به اصطلاح، خواست در آن مکتب هم شاخص بشود و شد به آن صورت رسید. وگرنه اگر شما تحولات فکری خود روزبه را مطالعه کنید میبینید یک افسری بود که از ناسیونالیسمی خیلی افراطی رسید برگشت، شد به چپی خیلی افراطی آن هم اگر این تحولات فکری را بدون توجه به آن تحولات فکری که در جامعه ایران در آن سه چهار سالی که خیلی سالهای عجیب و غریبی بود افتاد نمیشود قضاوت کرد. بنده یادم هست یک جلسهای، باز در منزل ما بود طبقه دوم بود مادرم هم مریض بود پایین خوابیده بود آن موقع و صحبت شد. سرهنگ آذر گفت که، حالا این را که گفتم مادرم مریض بود برای این که اظهارنظر او را میخواهم بعداً بگویم، به این اتفاق از این جهت ارتباط دارد، آذر گفت که، «آقا وطنپرستی چیست؟ راجع به وطنپرستی صحبت میکنید. وطن به من و شما آخر چه وطنی داریم؟ من و تو یک وجب خاک داریم توی این مملکت که وطن داشته باشیم؟ آخر وطن مال حاج علینقی کاشانی است که این همه ملک و املاک دارد. آن موقع حاج علینقی کاشانی به اصطلاح سمبل سرمایهداری آن دوره بود.
س- بله.
ج- «اگر نه من و شما چه وطنی داریم؟» هیچوقت یادم نمیرود روزبه یک دفعه گفت، «جناب سرهنگ من با این نظر شما مخالفم. من هنوز وقتی شاهنامه میخوانم اینطور میشوم من وطن نمیتوانم این مسئله برای من حل نشده که بگویم وطن ندارم فلان و اینها.» و شروع کرد راجع به وطنپرستی و احساسات ملیگرای خودش صحبت کردن. البته افسر دیگری هم آنجا بود که بعدها به سپهبد هم رسید حالا که در حال مرگ است دیگر اسمش را نمیآورم و بعد از مردنش میگویم چون نه زنده است نه مرده اگر زنده هم بود تکلیفم با او روشن بود اگر مرده هم بود، ولی فعلاً هست…
س- بله.
ج- این به معاون نخستوزیری هم رسید ولی همانجا گفت باز به روزبه، «دیدی دیوانه شدی؟ او راست میگوید دیگر تو چه وطنی داری توی اینجا آخر مرتیکه تو که یک تختخواب نداری رویش بخوابی آخر چه وطنی؟» منظورم این است که روزبه با همۀ این که هیچی نداشت واقعاً هم افسر وارستهای بود و فلان بود احساسات ملی گراییش خیلی شدید بود، بعد به تدریج رسید به آن مراحل مارکسیستی و فلان. این بود که حزب بوده ما را به اینجا کشاند حزب توده ریشهاش از اینجا بود که حزب توده میخواست در داخل ارتش یک قدرتی ایجاد بکند که یک روزی در موقع مقتضی بتواند با استفاده از نیروی نظامی سیاست و قدرت را در ایران در دست بگیرد و در مقابلش انگلیسها میخواستند ارتش را در دست خودشان نگه دارند و از آن همانطور که سیاستشان بود همیشه از این به اصطلاح به نفع سیاست خودشان یا به نفع سیاست آن دولتی که مورد دلخواه آنهاست از آن استفاده بکنند، این رقابت در داخل ارتش به طور مشخص دیده میشد و معلوم بود که کیها، ریشههایش را وقتی نگاه کنید میبینید از یک طرف شما رابطۀ نزدیک سیدضیاء و ارفع را در مقابلش میگذارید که فرض کنید که حزب توده و گروه نظامی آن، شاخه نظامی حزب توده در داخل ارتش. وقتی که آن قدرت مرکزی که در دورۀ رضاشاه بود از بین رفت هم انگلستان و هم شوروی هر کدام به یک طریقی سعی میکردند که در داخل قدرت موجود ارتش ایران برای خودشان یک پایگاهی درست بکنند. البته از تمام اینها هم شاه هم برای خودش یک شاخه سوم میخواست، او هم باز به فکر این نبود که به اصطلاح برای، او هم میخواست نوکران شخصی دربار را مسلط کند به ارتش.
س- آقای مقدم بارها گفته شده و من خودم هم خواندم و هم شنیدم که رزمآرا به خاطر مخالفتهایی که با شاه داشت مخصوصاً زمینهای فراهم کرد برای نفوذ حزب توده در داخل ارتش و گسترش سازمان نظامی حزب توده. اطلاعات شما در این مورد تا چه حدود است و اگر چیزی بهخاطر دارید و یا به نظرتان میآید دربارۀ این مسئله لطفاً برای ما توضیح بفرمایید.
ج- رزمآرا قدرتطلب بود. رزمآرا حاضر بود برای رسیدن به قدرت هر کاری بکند. شاه از رزمآرا استفاده میکرد رزمآرا هم فکر میکرد که میتواند شاه را بالاخره یک روزی پشت صحنه بگذارد و خودش قدرت بشود. آدم مدیری بود آدم فعالی بود و خیلی در بعضی کارها رشادت داشت. وقتی که رقیبی برایش مثل ارفع درست شد مدتی بود مدتها توی ایران شغل ریاست ستاد ارتش خیلی مهم بود. بین این دو تا شده بود رزمآرا میرفت ارفع میآمد ارفع میرفت رزمآرا میآمد اصلاً رقابت شخصی و اینها. هر دو را هم شاه حمایت میکرد یک مدت از این حمایت میکرد یک مدت از آن حمایت میکرد نمیخواست هیچکدامشان در… او وقتی که دید یک عده افسران جوان ناراضی هستند برای جلب آنها البته تشبثات زیادی کرد. تشبثات زیاد برای اینکه بتواند از نیروی آنها استفاده کند مثلاً با روزبه و اینها همکاری داشت این تردیدی نیست در این قسمت ولی تا چه حد بود؟ تا حد زمینه؟ مثلاً با همین سرهنگ کیا و اینها برادر این کیانوری اینها…
س- بله
ج- با آنها هم ارتباط داشت. ارتباطات مختلفی با آنها برقرار کرده بود یعنی از او تعجب ندارد. رزمآرا برایش این مطرح بود که میخواست به قدرت برسد…
س- آن زمان آقا خسرو روزبه مخفی بود، در مخفیگاه هم باز با رزمآرا ملاقات میکرد؟
ج- شایعات زیاد بود من حالا اطلاع دست اولی به اصطلاح ندارم. بعد رزمآرا از طرف دیگر هم آن آقای مهتدی که حالا هم واشنگتن است او شاید اطلاعات بیشتری داشته باشد چون…
س- بله.
ج- آن موقعها مطبوعات در آن دورۀ اشغال و آن دوره سه چهار سال بین ۱۳۲۰ و ۱۳۲۵ و ۲۶ و ۲۷ خیلی آزادی بیشتری داشتند و آن کسی که میخواست یک کار دولتی داشته باشد یا مصدر کار مهمی باشد بایستی با مطبوعات کنار میآمد و این بود که او علیاکبر مهتدی را که یک هم ردیف بود آورد به اصطلاح بعد هم برد معاون نخستوزیرش کرد. بعد هم در ارتش گذاشت دادستان ارتش. به وسیله او با این روزنامهها مربوط بود و یکی از وسایل زدوبند آن روز همین کارها بود همین ملاقاتها همین چیزها بود.
س- آقای مقدم در زمان دولت دکتر مصدق که شما هم در ارتش بودید و سرگرد بودید آیا آن موقع هم شما اطلاعی راجع به فعالیت سازمان نظامی حزب توده در ارتش داشتید؟ چیزی بهخاطر میآورید؟
ج- حزب توده از اینکه فعالیتی داشت ولی در دوره مصدق نه.
س- منظور من این است که آن ارتباطی که شما سابقاً با همان افسرانی که بعداً رسماً عضو حزب توده شدند داشتید آیا باز هم در این زمان با آنها ارتباطی داشتید؟ با شما تماس میگرفتند؟
ج- لااقل با من نه. با من تماس دیگر نداشتند. بنده بعد از رفتن آذربایجان و اینها من دیگر بهطور کلی تماسم با اینها قطع شد. متوجه هستید؟
س- بله.
ج- یعنی بعداً در دورۀ ۱۳۲۵ بود دیگر جریان آذربایجان؟
س- بله.
ج- من که ۲۵ آمدم ۲۶ هم بودم بعد ۲۷ رفتم به فرانسه دیگر من نبودم تا ۳۱ برگشتم اوایل ۲۸ رفتم ۳۱ برگشتم این بود که ارتباط من تقریباً قطع شده بود با افسران حزب توده.
س- ولی آن زمان که بودید حتی حضورشان را هم در ارتش به نحوی از انحاء حس نمیکردید؟
ج- حس نمیکردم حقیقتش این است، مطرح نبود زیاد.
س- بله، بله. آقای مقدم بارها گفته شده که اگر جریان ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اتفاق نمیافتاد حزب تودۀ ایران با داشتن سازمان نظامی آنچنان قدرتی داشت که میتوانست که قدرت سیاسی را بهدست بگیرد. آیا این برداشت به نظر شما یک برداشت درست و صحیحی است؟
ج- نمیشود گفت اینها یک چیزهایی است که واقعاً نمیشود. من خودم احساسات خودم را میگویم، بنده یادم هست…
س- منظور احساسات نیست من منظورم این است که با آن اطلاعی که شما از وضع ارتش در آن زمان داشتید و همچنین آن سابقۀ فکری که از سازمان نظامی حزب توده در ارتش داشتید و بعد هم معلوم شد که سازمان حدود و وسعتش چقدر بود با در نظر گرفتن تمام این اوضاع و احوال آیا فکر میکنید که چنین امکانی برای حزب توده در آن موقع به راحتی وجود داشت؟
ج- فکر نمیکنم. فکر نمیکنم. با معیارهای آن روزی فکر نمیکنم.
س- بله. آقای مقدم من با اجازهتان میخواهم که یک مقداری از آن نقطۀ تاریخی که ما داریم راجع به آن صحبت میکنیم بیاییم جلوتر و برسیم به مجلس بیستم. شما از مجلس هجدهم که خاطرات خاصی ندارید که بخواهید برای ما توصیف بفرمایید؟ مجلسی که در آنجا قرار داد کنسرسیوم مطرح شد و…
ج- نه در آن موقع نه، نه من…
س- حالا پس میرسیم به دولت آقای شریف امامی. ممکن است لطف بفرمایید برای ما و توضیح بدهید که چگونه شد که در دوران مجلس بیستم دولت آقای شریف امامی استعفا کرد و دولت آقای دکتر امینی سرکار آمد؟
ج- در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که زاهدی نخستوزیر شد دولت یک قدرتهایی بهدست آورد. زاهدی همه جا مرکز امور شده بود شاه درست است مراجعت کرده بود و اینها ولی شاه آن خیالاتی که داشت که دست برنداشته بود که. شاه از اول از حتی آن موقع که خیلی جوان بود همهاش به این فکر بود که اختیارات سلطنتی را اضافه بکند و این مطلب را که باید از نظر تحولات ایران در نظر گرفت همان مبارزهای است که شاه با مردم در مسئلۀ قانون اساسی داشت. یعنی از یک طرف مردم فکر میکردند که اختیارات شاه زیاد شده، از اختیارات قانونی را صحبت میکنیم، از یک طرفی شاه میگفت که، «نه اختیاراتم کم است.» و میخواست اختیارات را زیاد بکند. در دورۀ زاهدی بالاخره دولت یک قدرتی گرفته بود یعنی انتخابات را زاهدی انجام داد. ارتش مداخله داشت ولی سرپوشش زاهدی بود به نام دولت انجام میشد و به این ترتیب شاه از این مسئله ناراضی بود. میگفت، «هر چه در این مملکت میشود باید به دست خود من بشود.» کار به آنجا کشید که زاهدی استعفا کرد یعنی برکنار شد و علا شد نخستوزیر.
و در دوره علا انتخابات دورۀ هجدهم انجام شد. در آن دوره من تازه از ارتش آمده بودم بیرون و خوب داعیۀ چیز سیاسی داشتم و کاندید نمایندگی کردم خودم را از مراغه. متأسفانه یا خوشبختانه جریاناتی پیش آمد که این کار انجام نشد و من در مجلس هجدهم و نوزدهم توفیقی پیدا نکردم یعنی انتخابات به یک صورتی بود که خوب، واقعاً دربست بود. حال برای اینکه این هم از نظر تاریخی است دیگر میگوییم این که برای انتشار نیست.
س- بله.
ج- بنده یادم میآید در دوره هجدهم وقتیکه کاندید نمایندگی شدم رفتم آقای علم را دیدم طبق آن روز آقای علا را دیدم و فلان، بالاخره یک روزی آقای علم بنده را احضار کرد هنوز قبل از انتخابات بود و آقای علم به من گفت، «شما از امروز نوکر خاص اعلیحضرت هستید و نمایندۀ مجلس هستید از مراغه.» با همین عبارت، گفت، «از امروز.» حالا چطور شد که انتخاب نشدم آن را هم باید عرض کنم. و خوب بالاخره ما آن روز… گفتم که شما… هدفم این بود که بالاخره به مجلس… من میدانستم در ایران هر تحولی بشود از راه آن تریبون مجلس است تحولات سیاسی. این اعتقادم بود از اول همیشه و این بود که همیشه کوششم بود که در پارلمان راه پیدا بکنم. و گفت که، «شما انتخاب شدید.» اصلاً هنوز دو ماه مانده بود که انتخابات انجام بشود حالا همینطوری که عرض میکنم شرحش را خواهم داد. و بعد گفت، «همکار شما هم این دکتر دادفر است.»
بعد گفت، «دکتر دادفر را شما میشناسید؟» گفت، «من ندیدم این کیست؟ اعلیحضرت گفتند وکیل بشود.» گفتم، «من میشناسم.» گفت، «ها اگر میشناسید بگو بیاید مرا ببیند.»
س- ایشان علی دادفر است؟
ج- حبیب دادفر.
س-حبیب دادفر.
ج- اهل مراغه بود. از عجایب است این هم. بعد ما آمدیم و اتفاقاً رفتیم سر ختم یک حجتزاده از اهالی مراغه بود دیدم این با یک لباس عجیب و غریبی آمده تازه هم از فرنگ برگشته بود برای مراغهای آخر این چیزها زیاد بود کت آبی و شلوار پشت گلی و یک هیئت خاصی بود که آنجا همه جلبنظر میکرد. بعد به او گفتم، «آقا، آقای علم میخواست شما را ببیند.» گفت، «که نه آقا چیچی را ببیند من تا حالا هر چه رفتم اصلاً به من اجازه ملاقات هم نداده.» گفتم، «خوب حالا من فکر میکنم که اگر بروی اجازه ملاقات میدهد و شما برو ایشان را ببین.» من یادم هست روز جمعهای بود فردایش من رفتم بهطرف آذربایجان. گلشائیان استاندار آذربایجان بود. رفتم پیش گلشائیان و گفت، «بله» ، بنده این را که میگویم میدانم چه دارم میگویم ولی دلم میخواهد که مسئلۀ انتخابات طرز انتخابات اینها آشکار بشود برای آیندگان اگر نه این را میدانم الان گفتنی ندارد ولی میخواهم آنچه را که هست آن جوری که بوده کماهوحقه بگویم.
س- تمنا میکنم منظور ما هم همین است.
ج- بله، رفتم پیش گلشائیان و وقتی خودم را معرفی کردم، گفت، «اه، شما سرهنگ مقدم هستید؟ آخر من گفتم حالا یک آدم سبیل از بناگوش در رفتهای میآید. شما چند سالتان است؟» آن موقع بنده هم خیلی جوان بودم، خوب، هزار و سیصدوچیز، چه سالی میشد؟ هزار و سیصد وسی وهفت سیوشش من سیوشش ساله بودم دیگر. گفتم، «بله من تا سرهنگ دومی توی ارتش بودم و از ارتش فلان شدم.» گفت «در هر حال این حبیب دادفر کیست که وکیل شده؟ من با شما حرفی نیست و شما خانوادهتان در آنجا شناخته شده است ولی این بدنام است و …» لغت بدی هم استفاده کرد، «من حاضر نیستم دلالی این کارها را بکنم، بنده استاندار هستم میدانم انتخابات هم بایستی دولت مداخله داشته باشد ولی این آدم را من نمیتوانم اصلاً از صندوق بیاورم بیرون. این است که شما بروید و حالا من ببینم چطور میشود. به آقای علم هم گفتم.» خوب البته میدانید دو تا وکیل داشت مراغه، وقتی یک همچین چیزی شد یعنی توی دستانداز افتاده به اصطلاح.
س- بله.
ج- ما رفتیم و بعد از چند روز دیدیم که خبری نشد و آقای دکتر دادفر آمد پیش من. آقای دکتر دادفر گفت که، «آقای استاندار میخواهد شما را ببیند گفته با هم بیایید.» ما رفتیم پیش آقای استاندار، از منظرههای عجیب و غریبی بود، به محض اینکه وارد شدیم استاندار گفت، «بله آقای مقدم متأسفانه من هر چه کوشش کردم مرکز متوجه نشد و قرار است این هم وکیل بشود.» با همین عبارت خیلی موهن، گفت، «این هم قرار است وکیل بشود. حالا شما بایستی بروید و به ایشان کمک بکنید و انجمن را هم که انتخاب شده چون از آشنایان»، آن موقع هر کس میخواست وکیل بشود انجمن را متناسب با نظرات او انتخاب میکردند، «و انجمن هم که انتخاب شده بایستی که به ایشان کمک بکنید و ایشان با هم مشترک باشید.» ما گفتیم، «خیلی خوب.» رفتیم و تقریباً همان عصرش بود دیدیم که آقای استاندار مجدداً مرا خواست. رفتیم آنجا و دیدم خیلی ناراحت است و اینها، گفت، «متأسفانه کار شما خراب شده است.» گفتم، «چطور؟» گفت، «شما در روزنامه «باختر امروز» مطلبی نوشته بودید قبلاً موقعی که ارتش بودید؟» گفتم، «بله.» گفت، «بله آن را بردند به شاه اطلاع دادند و شاه هم عصبانی و ناراحت است و حالا شما باید بروید تهران.» ولی گفت، «من گزارش کردم که از نظر محل شما حائز شرایط هستید و فلان و اینها ولی دیگر بسته به اوضاع و احوال است خودتان بروید در مرکز.» خوب دیگر معلوم بود که آن موقع وقتی شاه کسی را، من مخصوصاً در آنجا نوشته بودم که خیلی طرفداری شدید از مصدق شده بود، کرده بودم در آن مقاله که الان عینش را اینجا دارم که اگر بشود به خود شما هم آن مقاله را نشان بدهم.
س- تمنا میکنم.
ج- بله.
س- بدهید من ضمیمه نوار شما میکنم.
ج- خیلی خوب بهشرطی که فتوکپی بکنید بعداً اصلش را به من پس بدهید. خلاصه انتخابات باطل شد یعنی بعد دکتر دادفری که با آن مطلب آقای گلشائیان برآورد میکرد که شرایط خوبی ندارد و فلان… او انتخاب شد و اصلان افشار و ما انتخاب نشدیم میتوانم بگویم حالا خوشبختانه حالا نمیدانم باز هم نمیدانم خوشبختانه یا بدبختانه، بههر حال من باز در فکر انتخابات بودم تا اینکه در جریان انتخابات دوره بیستم من از میاندوآب کاندید شدم. در آنجا وقتی کاندید شدم رفتم به محل برای انتخابات. برای انتخابات که رفتیم یادم میآید آنجا اتفاقاً روزی رسیدم که آقای میهن استاندار آذربایجان غربی بود آمده بود به فرماندری میاندوآب. ما چون گفتیم خوب چه بهتر از این میرویم حالا خود استاندار هم هست اینجا هم با او آشنا میشویم بالاخره هم اینکه فرماندار را میبینیم. در یک جلسه همگانی بود که همه میرفتند دیدن آقای استاندار، او هم با من آشنا بود میهن با برادرم هم دوست بود. ما را دید و خیلی خوش و بش کرد و گفت… اشاره کرد که بنشینم پهلویش. بعد که نشستم خیلی دوستانه و صمیمانه پرسید، «چرا آمدید اینجا؟» گفتیم، «آقا انتخابات است برای انتخابات است بله.» گفت، «چه انتخاباتی؟» گفتم، «انتخابات آقا انتخابات مجلس.» گفت، «آقا وکیلها انتخاب شدند جنابعالی هم نیستند. بیخود چرا آمدی خودت را مسخره چیز بکنی در اینجا؟» گفتم، «آقا میگویند انتخابات آزاد است. آقای دکتر اقبال گفته که به ناموس مادرم انتخابات …» گفت، «آقا این حرفها را بگذار کنار. من با تو دوست هستم با برادرت هم دوست هستم من به تو میگویم همین الان برو تهران.» خوب، شما فکرش را بکنید آدم وارد شده یکجا برای انتخابات وقتی استاندار با این صراحت بگوید چه باید کرد؟ ما هم گفتیم، «میرویم تهران.» آمدم تهران در آن سال دکتر بقائی یک سازمان نگهبانان آزادی تشکیل داده بود، نمیدانم نظرتان هست یا نه؟
س- بله، بله.
ج- به ایشان تلفنی کردم و رفتم دیدن ایشان و گفتم، «آقا انتخابات و نگهبانان آزادی که شما میگویید، آقا چه آزادی و فلان؟ اینطوریست.» گفت، «شما حاضر هستید این مطلب را در یک مصاحبه مطبوعاتی بگویید؟» گفتم، «خوب حالا واقعیت است دیگر واقعیت گفتنش اشکالی ندارد که.» ایشان یک جلسه مطبوعاتی تشکیل داد در سازمان نگهبانان آزادی و ما هم تشریح کردیم که بله مطلب از این قرار است من کاندید بودم رفتم آنجا آقای میهن استاندار بود در محل آقایان حضور داشتند اینها ایشان به من این مطالب را گفت. روزنامه کیهان البته اطلاعات خیلی به اختصار نوشت ولی کیهان مطلب را نوشت که مقدم میگوید که این انتخابات فلان است و اینطوری است و اینطور است. ما این را دیدیم ما را خواستند و آقای علم خواست و گفت، «نه آقا کی گفته این انتخابات است بیخود گفته فرماندار بیخود گفته استاندار و شما بروید و فعالیت بکنید.» ما اصرار که، «آقا نیست آزاد.» آقای علم گفت، «شما بروید مطمئن باشید آزاد است.» ما هم رفتیم به این، خوب گفتیم وقتی میگویند آزاد است لابد آزاد است دیگر. رفتیم به میاندوآب. یادم میآید میرفتیم به تکاب یکی از نواحی اینها، توی جیپ داشتیم رادیو میگرفتیم دیدیم یک مصاحبه مطبوعاتی آقای دکتر اقبال بود. در مصاحبه مطبوعاتی شروع کرد اول به اللهیار صالح attack کردن و او هم گویا یک چیزهایی راجع به انتخابات گفته بود، بعد هم گفت، «شخصی بهنام رحمتالله مقدم مراغهای»، این اولین بار بود که ما اسممان از نظر سیاسی مطرح شد.
س- بله.
ج- در سطح… آخر یک چیزی که نخستوزیر وقتی در یک همچین موردی اسم بیاورد خود این مطرح کردن مطرح شدن قضیه است، که، «بله ایشان گفته که انتخابات آزاد نیست ایشان چون زمینهای ندارد در میاندوآب و کسی ایشان را نمیشناسد و فلان و این چیزها حالا و میخواهد که ما او را حمایت بکنیم و من نکردم آمده یک همچین چیزهایی گفته.» میدانید او هم خیلی بد صحبت میکرد یعنی خیلی لچر به قول معروف صحبت میکرد و اینها. «و به این علت است.» ما دیدیم و شنیدیم و خوب دیدیم که بَه وقتی نخستوزیر برعلیه آدم یک همچین صحبتی بکند این که نمیشود که امکان این نیست که کسی بتواند انتخاب بشود. برگشتم تهران. برگشتم تهران و گفتم بروم خود آقای نخستوزیر را ببینم خود آقای دکتر اقبال را. بالاخره بعضی وقتها باید آدم دست اول بشنود حالا چرا روایت بشنود.
س- بله.
ج- وقت خواستم و اتفاقاً ایشان وقت دادند به من، رفتم پیشش، از آن صحنههای جالب است که برای اولین باری که در یک جای رسمی به اصطلاح بهطوری که ضبط میشود این را میگویم، دقت میکنم که نکات عیناً همانطوری باشد که انجام شده.
س- تمنا میکنم.
ج- وقتی وارد شدم گفت، «بله آقای مقدم.» گفتم، «بله راجع به این مطالبی که جنابعالی فرمودید در مصاحبۀ مطبوعاتی.» گفت، «بله گفتم، خوب قرار نبود شما وکیل بشوید.» گفت، «نه بنده آخر شما فرموده بودید که انتخابات آزاد است من هم به اتکاء نظر خود شما رفته بودم به محل خودم.» گفت، «اه، کی گفته انتخابات آزاد است؟ انتخابات آزاد نیست لیستش هم تهیه شده این هم لیستش.» البته به من نشان نداد. «لیستش هم توی جیب بنده است.» گفتم، «آخر شما فرموده بودید که من جلوگیری میکنم.» گفت، «اینها مال روزنامه است.» خوب وقتی که نخستوزیر به شما یک همچین حرفی میزند. بعد هم شروع کرد که، «بله من رفته بودم میاندوآب و مردم دور من جمع شدند که آقا، ما هم اینجا یک وکیل میخواهیم، من هم گفتم،» آن سالی بود که تعداد نمایندگان اضافه شده بود به میاندوآب هم یک وکیل داده بودند.
س- اضافه کرده بودند.
ج- اضافه کرده بودند، نه یکی داده بودند قبلاً جزو مراغه بود مستقلاً یک وکیل میتوانست انتخاب بکند. «مردم جمع شدند گفتم خوب بگذار و اینها هم یک وکیل داشته باشند حالا من بگذارم شما وکیل بشوید؟ نخیر آنجا وکیلش آقای منصور کلانتری است من دستور هم دادم و فلان و این چیزها، هیچ لزومی ندارد شما بروید.» خوب، در مقابل یک همچین چیزی که نخستوزیر میگوید چه میگویید؟ گفتیم، «آقا مرخص میفرمایید؟» گفت، «بله بفرمایید.» ما آمدیم برویم بیرون صدا کرد و گفت، «آقای مهندس؟» گفتم، «بله.» گفت، «شما حالا چکار میکنید؟» گفتم، «کاری ندارم و فلان،» گفت، «من دستور دادم به شما یک کاری در دستگاه دولتی متناسب همان کاری که قبلاً داشتید به شما واگذار بکنند و فلان و اینها.» شروع کرد صحبت کردن و توضیحات داد و فلان و این چیزها ما هم سکوت کردیم دیگر وقتی ما برای این کار که نیامده بودیم ما برای چیز دیگری آمده بودیم. بعد گفتم، «مرخص میفرمایید؟» گفت، «بفرمایید.» باز که آمدم بروم مرا صدا کرد و گفت، «خوب حالا شما بالاخره میاندوآب میروید یا نه؟» ما هم خیلی آرام و در کمال حجب و حیا گفتم، «بله.» وقتی این بله را گفتم باور بفرمایید این مثل اینکه پشت میز آتش گرفت، بلند شد ایستاد اصلاً نمیفهمید چه میگوید آن حالت دکتر اقبال حالا یک نخستوزیر بنده هم یک آدمی که خوب بالاخره تازه میخواهد داخل کار سیاسی بشود، گفت، «اگر شما بروید من خانواده شما را از بین میبرم اگر کسی در میاندوآب با شما سلاموعلیک بکند من آن خانواده را هم از بین میبرم. من این طور میکنم الان دستور میدهم کی برود آنجا دستور میدهم کی برود آنجا» و همینطور شمرد «که همه آنجا باشند و فلان و شما بدانید پایتان را بگذار توی میاندوآب ببین چطور میشود.» خلاصه ما گفتیم و این گفت و گفت و کف کرد و خوب بالاخره سر رفت خودش ایستاد و گفت، «بروید.» ما هم آمدیم بیرون، از همان جا بنده راهی میاندوآب شدم. دیگر آنجا بنده بعد از دیدن این حالت اقبال مصمم شدم گفتم یا من باید از بین بروم یا باید این انتخاب، میدانستم انتخاب نمیتوانم بشوم و یا نباید بگذارم انتخابات به این جور که اینها میخواهند برگزار بشود. این بود که رفتم در آنجا و در میاندوآب، در میاندوآب شروع کردم به فعالیت و همانطور که میگفت راست میگفت، سپهبد ورهرام از طرف ارتش آمد به میاندوآب و آن سرهنگ کشفی از طریق رئیس شهربانیهای آذربایجان آمد آنجا. فرماندار مراغه آمد مقیم میاندوآب شد تمام برای اینکه جلوگیری کنند از فعالیت بنده. بنده هم با آن روشهای خاصی که در انتخابات معمول بود آنجا جمعآوری آدم و فلان و این چیزها بالاخره کردیم این کارها را گروه خودمان را متشکل کردیم. اینها را به اختصار برگزار میکنم چون دیگر مطلب نیست عمدهاش به اینجاست که به نتایجش برسیم. بعد روز انتخابات که شد وقتی طرفداران ما به اصطلاح آمدند تمام آن خیابان بزرگ جلوی فرمانداری را طرفداران ما اشغال کردند و از طرفداران به اصطلاح مخالف خبری نبود اصلاً یک رفراندوم بود.
سرهنگ کشفی آمد و گفت هر کس که، خوب برخلاف اصول انتخابات، مثلاً رئیس شهربانی محل، به کلانتری رأی میدهد بیاید این طرف بایستد. هیچکس نیامد و او شروع کرد به اهانت کردن و شلاقش را آورد و یک عدد را شروع کرد به زدن که، «چرا اینجا جمع شدید و بروید دنبال کارتان و مگر شماها کار ندارید؟ و فلان و اینها.» ما دیدیم اگر این وضع ادامه پیدا بکند خوب بالاخره به ضرر ما تمام خواهد شد. این بود که ما هم با یک اقدام جسورانه و زدن کشفی در حقیقت یک حکم حملهای دادیم به فرمانداری. مردم حمله کردند و فرمانداری را تقریباً اشغال کردند تیراندازی شد و عده زیادی را کشتند و خلاصه ماجرایی به وجود آمد که چندین روز مورد بحث رادیوهای خارجی بود و فلان و اینها و ما هم متواری شدیم.
س- چند نفر کشته شدند آقا؟
ج- شش نفر کشته شدند دقیقاً در حدود بیشتر از بین صدوپنجاه تا دویست نفر هم مجروح شدند که در دفتر به اصطلاح شیر و خورشید محل ثبت شد. این بود که ما آمدیم و رفتیم به تهران، متواری شدیم و رفتیم به تهران. ولی انعکاس این خبر زیاد بود آن روز هم عرض کردم که اتفاقاً همین ایوانف که در تاریخ خودش مینویسد اشاره میکند به انتخابات میاندوآب که باعث شد ابطال بشود این انتخابات. بعد از اینکه به این اخبار اینطور منتشر شد و واقعاً معلوم شد که دیگر یعنی مشخص شد که در انتخابات مداخلات ناروا شده شاه به وکلایی که انتخاب شده بودند تکلیف کرد که استعفا کنند و کلیه دست جمعی نمایندگان استعفا کردند.
س- بله.
ج- و به این ترتیب انتخابات دورۀ بیستم باطل شد و آقای دکتر اقبال هم مستعفی شد.
س- بله.
ج- بعد از مستعفی شدن آقای دکتر اقبال آقای شریف امامی نخستوزیر شد. آقای شریف امامی، در این دوره مصادف شد میدانید ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۹، هفت سال بود که شاه قدرت مطلقه داشت ولی از نظر اقتصادی، درآمدها هم زیاد شده بود، به بن بستهایی رسیده بود. اگر نظرتان باشد در آن سال مجبور شد یک هیئتی از بانک جهانی خواستند برای اصلاح وضع مالی و یک برنامههای مالی به اصطلاح محدودکنندهای از طرف بانک مرکزی صادر شد.
روایتکننده: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۷ ژانویه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۵
ج- این برنامههای محدودکنندۀ اقتصادی در دولت شریف امامی کاملاً اجرا نشد یعنی وضع اقتصادی بهبودی پیدا نکرد. در عین حال از نظر سیاسی این نکته را باید در نظر داشت که بعد از ۲۸ مرداد درست است که شاه قدرت مطلقه را داشت ولی خودش را دیگر در مقابل مردم ایران مسئول نمیدانست، شاه در مقابل غرب خودش را متعهد میدانست یعنی بیشتر آمریکا و کارهایی که انجام میداد اقداماتی که میکرد با این معیار میسنجید که چه اندازه مورد قبول آمریکاییها است. از همین جا مسئلهای شاید باید توجه کرد که مسئلۀ انقلاب ایران ریشهاش در همین جا بود که شاه درست است که بعد از این که انگلیس و شوروی ایران را تخلیه کردند و قدرت مرکزی به وجود آمد ولی آن قدرت صورت ملی هیچوقت پیدا نکرد تنها یک دورۀ محدودی دورۀ مصدق، بعد که این دولت محبوب بود دولت مصدق برکنار شد در مردم در افکار عمومی این روحیه پیدا شد که شاه عامل اجرای سیاستهای خارجی و مخصوصاً سیاست آمریکاست. شاه هم تقریباً با اقداماتی که میکرد این مطلب را پذیرفته بود، پذیرفته بود که خودش در مقابل مردم مسئول نمیداند خودش را بلکه آن چیزی را میکند که غرب و بیشتر آمریکا مورد پسندش باشد. شاه در این مسئله گیر کرده بود در اینجا مشکلش این بود به اصطلاح آن معمایی که شاه در آن گیر کرده بود این بود که از یک طرف میخواست که ضوابط دموکراسی را به اصطلاح رعایت بکند ظاهر بکند از طرف دیگر پیشرفت اقتصادی داشته باشد و مردم را فریب بدهد چون حاضر نبود از قدرت دست بردارد. نتایج این شد که در دوره شریف امامی که شاه خواست بعد از آن اقدامات دکتر اقبال یک آزمایشی از قدرت خودش بکند و آزادی بدهد در بعضی نقاط در آنجاها وکلائی که انتخاب شدند اغلب وکلائی که طرفدارهای شاه بودند نبودند نشدند درست است مخالف هم نبودند، کسانی به صورت مخالف ثبت شده اعلام شده انتخاب نشدند ولی کسانی هم نبودند که تعهدی در مقابل شاه داشته باشند، کما اینکه اللهیار صالح از کاشان انتخاب شد عدۀ دیگری چند تک و توکی افراد پیدا شدند که انتخاب شدند و در همان موقع بود که بنده هم انتخاب شدم از میاندوآب.
یک شرایط خاصی بود. شرایطی بود که بعد از ۲۸ مرداد حکومت ظاهرش این بود که یک حکومت مستقل ملی است، شاه داعیه داشت که حکومت مستقل ملی است، مشکلات اقتصادی پیدا شد مشکلات اجتماعی سیاسی پیدا شده بود مردم رویشان به اصطلاح باز شده بود، مردم حملۀ متقابل را شروع کرده بودند. بعد از ۲۸ مرداد شاه ادعایش این بود که «دیدید که شما اشتباه میکردید و بایستی با غرب کنار آمد.» مردم هم تا حدودی، عدهای این را قبول کرده بودند که، «آقا این جدا شدن از غرب به نفع ایران نبود آنچنان که مصدق میکرد.» به این نتیجه رسیده بودند که ممکن بود احیاناً کمونیستها از این استفاده کنند و بیایند و شاه جنبۀ تهاجمی داشت سیاستش. در نتیجه هفت سال اشتباهاتی که کرد در نتیجه تهاجمی داشت سیاستش. در نتیجه هفت سال اشتباهاتی که کرد در نتیجه وضع اقتصادی خرابی وضع اقتصاد شاه در یک موضع دفاعی قرار گرفت یعنی یک تغییر جهت سیاسی و فکری کلی در جامعه پیدا شد. از ۱۳۳۲ که مصدق رفت تا ۱۳۳۹ شاه مسئولیت همه چیز را بهعهدۀ خودش گرفته بود و خیلی اقداماتی میکرد بدون صوابدید مردم با همان نحوه انتخاباتی که بنده عرض کردم و اینها.
س- بله.
ج- ولی میدید به این بنبست رسیده و خواست یک به حساب دریچهای باز کند. در مجلس بیستم این مطلب شکافته شد. بنده در آنجا… من هیچوقت عضو جبهه ملی نبودم این را باید عرض کنم ولی خوب همیشه نهضت ملی ایران را طرفدارش بودم و جبهه ملی هم همین است جبهه ملی هم اشخاصی هستند مجموعۀ آن کسانی هستند که آن نهضت را طرفداری میکردند مسئله نبود که جبهه ملی یک عده تعداد افراد ثبت شده در یک دفتری باشد که اسامیشان ثبت شده باشد مسئله بود یک movement بود یک حرکتی بود که کسانی که آن حرکت را تعیین میکردند اسمش جبهه ملی بود. البته شکل ظاهریش خلاصه میشد در چند سمبل چند تا اسامی ولی هیچوقت نمیشود گفت که حزب به اصطلاح جبهه ملی تنها از آن کسانی تشکیل میشد که در فلان تاریخ در فلان جا جمع بودند بلکه مجموعۀ کسانی بود که توی خانه خودشان بودند در این و آنور ولی این فکر را تأیید میکردند و روزی هم که جبهه ملی اگر بخواهد یک روزی دیگر سامان پیدا بکند هدفش همان خواهد بود. یک حرکتی خواهد شد نه یک چیز سازمان گرفته و یک اشخاصی به نامش که… در این مورد حالا صحبت میکنیم که همین مطلب را من به خود مصدق وقتی نوشتم جواب مثبت داد. باری وقتی در انتخابات در مجلس بیستم مجلس تشکیل شد من اول خواستم من نظرم این بود که وضع سیاسی و اجتماعی و اقتصادی ایران را به اصطلاح روشن بکنم وضعم این نبود نظر به شخص نداشتم میخواستم بگویم ایران در یک حال بحرانی است ایران تحول اساسی و رادیکال احتیاج دارد هدفم از آنچه که در مجلس بیستم کردم و بعدش کردم همین بود. در آنجا این فرصت بدست من آمد. من اول با آقای صالح تماس گرفتم در مجلس، متأسفانه صالح عکسالعمل مثبتی نشان نداد یعنی شاید هم آن روی آن زمینه بدبینی شاید به علت کهولتی که داشت شاید به علت عوامل دیگری بود که سرخوردگیهایی که از جبهه ملی پیدا کرده بود و بعد دلخوریهایی که داشت. به هر حال وقتی به او گفتم، «آقا شما یک وظیفۀ تاریخی در این مجلس بهعهده دارید شما بروید تا هر جا شما بروید من دنبال شما هستم.» با یک نوع بدبینی این را تلقی کرد و به قسمی که من خواهش کردم از ایشان که، «آقا پس من که»، در این موقع بنده اول میخواستم در مورد اعتبارنامه اقبال مخالفت کردم میخواستم در آنجا آن مطالب گفتنی را بگویم چون من مسئله نظر به این نبود راجع به جزئیات صحبت کنم من راجع به آن چیز کلی که در جامعه در حال تحولات کلی که در جامعه بود میخواستم در مجلس عنوان بکنم. اول خواستم با مخالفت کردم با اعتبارنامه اقبال و مخالفت کردم ولی رئیس مجلس میدانید که سردار فاخر هم یک آدمی بود اعتنا نمیکرد اصلاً با وجود اینکه من مخالفت کردم گفت، «اعتبارنامه تصویب شده» و رفت. ما هم دیگر دیدیم دیگر کاریست که الان فایده ندارد بکنیم جنجال میشود به صورت مبارزه شخصی خواهد بود. در موقعی که شریف امامی بودجه را مطرح کرد این فرصت برای من پیش آمد. اول در کمیسیونها نظراتم را گفتم یک روزی در کمیسیون صحبت کردیم و گفتم، «وضع اقتصادی خراب است اینطور است اینطور است، راجع به مفاسد و راجع به مشکلات صحبت کردم کمیسیون بودجه، بودجه شریف امامی در کمیسیون مطرح بود من عضو بودجه بودم کمیسیون بودجه. شریف امامی بلند شد و گفت، «بله آقای مقدم شمهای از این مطالب گفتند ولی باید بنده به ایشان عرض کنم وضع از آن هم که ایشان گفتند خرابتر است.» من اعتراض کردم و وقتی صحبت ایشان تمام شد بلند شدم گفتم، «آقای شریف امامی حرف بزرگی زدند آقای شریف امامی گفتند که آنچه که من گفتم درست است و خرابتر از این است بنده هم از آقای شریف امامی یک سؤال اینجا دارم. آیا دولت مسئول هست در این باره یا نیست؟ و آیا قدرت دیگری در این مملکت هست که مداخله میکند مانع کار دولت میشود یا نه؟ یا دولت باید مسئولیتش را قبول بکند که به محاکمه میکشمش»، با همین عبارت، من یک آدم جوانی که تازه به مجلس آمده، «یا نیست باید آن مسئولی که مداخلاتش باعث این مفاسد شده و این خرابیها شده او را معرفی بکند.» حرف خیلی بزرگ و کشداری بود به قسمی که وقتی آمدیم از آن جلسه بیرون خلعتبری از پشت دست مرا گرفت ارسلان خلعتبری، گفت، «آقای مقدم من صحبتهای شما را میشنیدم ضمنی که تأیید میکنم ولی شما کاری کردید که این مجلس دیگر مجلس نخواهد شد.» و نشد یک هفته بعد مجلس را منحل کردند بعد از این که من صحبت کردم در مجلس بنده چهارم اردیبهشت صحبت کردم در مجلس فکر میکنم دوازدهم اردیبهشت یا پانزدهم اردیبهشت الان درست در نظرم نیست مجلس منحل شد و آقای دکتر امینی نخستوزیر شد.
س- منظور آقای ارسلان خلعتبری این بود که شاه دیگر این مجلس را تحمل نخواهد کرد؟
ج- شاه دیگر این مجلس را تحمل نخواهد کرد، منظور ایشان عیناً همین بود، گفت «دیگر این مرحلهای رسیده که شاه این را دیگر قبول نخواهد کرد.»
س- بله.
ج- و با انحلال مجلس بیستم یک تحول بزرگ پیدا شد آنهایی که تعقیب میکنند چیز را بایستی انحلال مجلس بیستمی که تا حالا به آن هیچ وقت توجه نشده یک مبدأ نقطه عطف بزرگ شناخته بشود، یعنی شاه از آنجا به یک فکر سودای دیگری در سرش افتاد و گفت «اصلاً این روشنفکرهایی که امثال مقدم یا فلان که میآیند در مجلس شورای ملی اینها کی هستند؟ مگر نه اینکه اینها به نفع مردم صحبت میخواهند بکنند من خودم طرف مردم هستم.» این حرف را میشد گفت ولی شرایطی داشت یعنی دست از بالای سر روشنفکران دراز کرد به طرف مردم و گفت، «اینها واسطه من لازم ندارم خودم با آنها حل میکنم.» این حرف فریبندهای بود نتیجهاش این شد که در چهار ماه بعدش یک کنگره بزرگی برای اولین بار در میدان دوشانتپه تشکیل داد شاه و در آنجا میتینگ داد. فکر بکنید چه تحول بزرگی شده از نظر سیستم حکومت. شاهی که قاعدتاً غیرمسئول است شاهی که بالاخره طبق قانون اساسی در یک حدود محدودۀ معین قانونی باید حرکت کند تمام این ضوابط را به هم زد مجلس را منحل کرد و خودش در میدان دوشانتپه رفت و در یک میتینگ عمومی شرکت کرد. او خودش نمیدانست چه کار دارد میکند ولی در حقیقت این قبول قدرت مردم بود. توده مردم، حالا با توده مردم بود که آیا شاه را میپسندند یا چیز دیگری را میپسندند؟ این را جوابش را من فکر میکنم بیست سال بعد شاه شنید.
فهمید که شاه اگر به تودۀ مردم واگذار بشود بعد به آن موضوع صمیمی رسید باید مردم را راضی کرد اگر راضی نکنید آنها حق دارند به طرف دیگری متمایل بشوند و شدند. و آنهایی که انقلاب ایران را تخطئه میکنند و انقلاب ایران را میگویند یک نوع فتنه است و فلان، اشتباه میکنند و به تحولاتی که در این بیست سال سی سال چهل سال پنجاه سال شصت ساله اخیر شده توجهی ندارند. مرحله به مرحله این تحولات پیشرفت کرده و به آن طرف منطقی و طبیعی خودش جلو رفته. یعنی وقتی که قبول کردیم که مردم و به عقیده بنده رو به خوبی است رو به بدی به هیچ وجه نیست و به طور موقت هم هیچ کس این جریان طبیعی که الان دارد پیشرفت میکند جلویش را نمیتواند بگیرد، هیچ طبقهای، این یک چیز تودهای است نه به معنای حزب توده.
س- بله.
ج- یک چیز عامی است یک حرکت عامی است که در ایران جریان دارد که مردم اِعمال حاکمیت میخواهند بکنند و خواهند کرد. ممکن است در یک محدودۀ معینی همانطور که شاه قدرتها را ضبط کرد در یک جای دیگر دارند ممکن است حالا یک عدۀ دیگر هم بخواهند به نام یک طبقه حکومت بکنند ولی این موقتی است. خواه و ناخواه آینده در آن است که آن طبقهای که بتواند آن کسانی که بتوانند افکار عمومی را رضایتش را جلب بکنند آنها هستند که در ایران میتوانند حکومت بکنند. از حاشیه رفتیم از سؤالات شما.
س- تمنا میکنم بله. برگردیم به همین موضوع چون بلافاصله بعد از آن آقای امینی دولت را تشکیل دادند ممکن است برای ما مقدمات تشکیل دولت دکتر امینی را توضیح بفرمایید؟ تا آنجایی که شما به خاطر دارید چطور شد ایشان آمدند؟
ج- من یادم میآید یک هفته قبل از اینکه امینی بیاید من شاید در همان موقعهایی که نطق کردم یک شبی دعوت کردند ما را در یک منزل آقای دکتر… که مجله «کشاورز» را میداد، حالا اسمش یادم رفت، آقای دکتر امینی هم آنجا بود برای اولین دفعه بود که من دکتر امینی را در یک جلسۀ به اصطلاح خصوصی میدیدم خوب البته ایشان شناخته شده بودند چون وزیر بودند فلان بودند همیشه اسمش را میدانستیم ولی در آن جلسه بود.
س- شما را مدیر مجله «کشاورز» دعوت کرده بود؟
ج- بله، بله. دعوت کرده بود عدهای بودند چند نفر که آقای دکتر امینی هم بود. آقای دکتر امینی صحبت کرد من گفتم «آقای دکتر امینی»، حالا شاید آن هم باز جوانی بود دوره…
س- معذرت میخواهم حرفتان را قطع میکنم ممکن است بفرمایید چه کسان دیگری آنجا حضور داشتند؟
ج- الان از کسانی که من به یاد میآورم حضور داشتند دکتر عدنان مزارعی مثلاً بود آنجا در خیابان ژاله در یک خیابانی بود و اینها حالا اسم آن مدیر مجلات هم عرض میکنم آذربایجانی است. به هر حال…
س- اسامی بقیه اشخاص یادتان نمیآید؟
ج- نه یادم نمیآید.
س- بله بههر حال بفرمایید.
ج- مثل اینکه فلسفی بود.
س- راجع به صحبت آقای امینی.
ج- بله دکتر امینی صحبت میکرد گفتم آقای دکتر امینی شما قبول بکنید که دورۀ شما تمام شده. این طرز فکر… مردم یک خواستهایی دارند…
س- نفرمودید ایشان چه میگفت آقای دکتر امینی.
ج- ایشان راجع به این که باید دولت عوض بشود باید نخست وزیر عوض بشود و از این صحبتها یعنی که من باید بیایم و اینها. گفتیم، «آقا اشخاص اصلاً مطرح نیستند الان. گفتم یک خواستهای جدیدی»، این عین حرفی است که آن موقع یادم هست زدم یعنی عینش که نمیشود گفت ولی محتوای آن حرف است. گفتم، «الان تمام طبقات یک خواستهای نویی پیدا کردند از جوانها گرفته کشاورزها گرفته از کارمندها گرفته هر طبقهای را که شما در نظر بگیرید اینها خواستهای جدید است کسانی باید بیایند که خواستهای جدید مردم را بفهمند و به عقیده بنده شما هم اصرار نکنید دوران شما گذشته.»
ما نمیدانستیم البته که ایشان نخستوزیر آینده هستند. بعد ایشان فرمان ابطال انتخابات را گرفت و انتخابات را ابطال کرد و خوب، پس شد شاه و امینی چون دیگر مجلس وجود نداشت و امینی هم با یک حکم آمده بود با یک فرمان هم میرفت دیگر مطلبی نبود. شاه در این دوران بحران یک سپر بلایی برای خودش میخواست و آقای دکتر امینی را آورد نخستوزیر کرد. آقای دکتر امینی به علت ضعفی که داشت بهعلت وابستگیهایی که داشت در حقیقت نتوانست نقشی ایفا بکند. او میتوانست یک نقشی نظیر نقش فرض کنید حداقل قوامالسلطنه داشته باشد ولی نه آن چنین آدمی نبود. این بود که شاه خیلی زود توانست اختیارات را از او دست بگیرد و از آن دورۀ بحران گذشت و شاه یک چیزهایی بود که نمیتوانست مسئولیتش را قبول کند، چهار مطلب بود که شاه حقیقتاً در این باره آنهایی که با اطرافیان شاه بودند نزدیک بودند آنها میدانستند که شاه دربارۀ این مسائل اصلاً نگران بود یکیش اصلاحات ارضی بود.
س- بله.
ح- شاه فکر میکرد که اصلاحات ارضی اگر مالکین از او آزرده بشوند سلطنتش در مخاطره میافتد به این جهت این مسئله اساسی را… امینی را آورد و امینی و…
س- ارسنجانی.
ج- ارسنجانی آن برنامه را اجرا کردند و وقتی پیشرفتها را دید و پیشرفت کرد… شاید اگر پیشرفت نمیکرد و تودۀ مردم قبول نمیکرد آنها را… ولی در اختیار خودش بود. امینی و ارسنجانی را آورد و آن به اصطلاح مسئلۀ سپاه بهداشت و سپاه آموزش و بالاخره اصلاحات ارضی و اینها را برنامهها را اعلام کرد.
س- یعنی شما وقتی میفرمایید پیشرفت کرد منظور شما این است که برنامه اصلاحات ارضی مورد استقبال مردم قرار گرفت؟
ج- مورد استقبال مردم قرار گرفت تردیدی نیست.
س- بله
ج- یک دورانی رسید که شاه قبول کرد نشانهاش همان است، نشانهاش همان وقتی میدانید که در موقع هزاروسیصدوچهلوسه، چهلوسه بود که ۱۵
س- خرداد.
ج- ۱۵ خرداد شد.
س- ۱۳۴۲ آقا.
ج- ببخشید ۱۳۴۲ وقتی آن جریان چیز پیدا شد تودۀ مردم و طبقۀ کشاورز و اینها زیاد حمایت نکردند، متوجه هستید؟
س- بله.
ج- چون آنها راضی شده بودند. البته برای اول بود چون در باغ سبز بزرگی بود. اولاً خیلی شعار آسانی بود سادهای بود میگفتند، «هر کی روی هر زمینی زراعت میکند مال خودشان است» آنهایی که خرده زراعت. بعد مالکین هم که به یک نوع راضی کرده بودند. برای مرحلۀ اول این یک امیدی پیدا کرد که همۀ کشاورزها فکر میکردند که صاحب زمین خواهند شد. بعد از مدتی تغییرات سیاسی که تغییراتی که در این به حساب برنامههای اصلاحات ارضی داشتند بهتدریج در طی هجده سال پانزده سال باعث شد که این برنامه با شکست مواجه بشود چون مبنایی نداشت از نظر یک کار اصلاحی واقعاً اصلاحی نبود همین یک بیشتر به یک کار تبلیغاتی شبیه بود و به کشاورزی آن اهمیتی که لازمهاش بود نمیدادند. واقعاً ندادند. این بود که به این نتیجه رسیدیم. شما میدانید پس که در همین صحبتهایی که مذاکراتی که ما میکنیم واقعاً ریشههای انقلاب را میشود بهخوبی تشخیص داد. قسمت عمدهاش عدم توفیق اصلاحات ارضی است. وقتی اصلاحات ارضی با عدم موفقیت مواجه شد و کشاورزها دلسرد شدند روی آوردند بهطرف شهرها و در اطراف شهر زاغهنشینهای شهری بیشتر همان کشاورزهایی بودند که از بخش کشاورزی آمده بودند به بخش شهری.
س- آقای مقدم من میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که شما ممکن است که علل عدم موفقیت اصلاحات ارضی را در منطقهای که خودتان با آن آشنایی خیلی نزدیک و مستقیم دارید مثل آذربایجان، برای ما توضیح بفرمایید؟
ج- حالا بنده بهعنوان مثال میگویم. ما یک آقایی داشتیم بهنام جمشید اسفندیاری در آذربایجان یک آدم متجاوزی بود یکی از آن مالکینی بود که خودش از به اصطلاح اولش میگفتند درشکهچی بوده ولی صاحب املاک زیادی شده بود و خیلی سختگیر بود چون میدانید این آدمها هم وقتی که ملک پیدا بکنند فرق دارد با مالکین سنتی فلان و اینها.
س- بله، بله.
ج- یک روزی بعد از اصلاحات ارضی آمد پیش من، گفت، «به سلامتی شما این اصلاحات ارضی وضع ما را که بد نکرد هیچی خیلی هم بهتر کرد.» گفتم، «چطور؟» از توی کیفش باور بفرمایید که شاید سیصد برگۀ اجارهنامه درآورد. گفت، «طبق این اسناد من به همه اجاره دادم همهشان هم اجارههایشان تأخیر میشود پدرشان به وسیلۀ دادگستری در میآورم.» متوجه هستید؟
س- بله.
ج- یعنی چون چه کرده بودند؟ چون یک قسمت اراضی را داده بودند به آن مالکین خرده پا. آنجاهایی که مالکین خردهپا نداشت مالکِ عمده اجاره میداد زمینها را واگذار میکرد چون زمین در اختیار خودش بود. هنوز به زراعت اجاره میداد. یعنی چطور؟ زمین را واگذار کرده بودند ولی آخر وسیلۀ کار که نداشت که. اجارهنامههایی تهیه میکرد راجع به اینکه وسایل و ابزار کشاورزی به آنها بدهد نمیدانم مال بدهد فلان بدهد و اینها به اصطلاح بذرشان را بدهد آخر سال بگیرد. جوری حساب میکرد که اینها هر چه کار میکردند باز به جیب این میرفت. چون دولت آمد یک برنامهای را پیاده کرد بدون این که پیشبینی کند. این شرکتهای تعاونی که درست کرده بود هیچکدام نقش شرکت تعاونی ایفا نمیکردند. بعد آن وقت شما ببینید در این تحولاتی که شد وقتی اول آمد شد مرحله اول و مرحله دوم و بعد تشکیل شرکتهای سهامی زراعی و تشکیل شرکتهای تعاونی تولید، اینها هر کدام یک مرحلهای است. وقتی آمدند زمین را واگذار کردند مردم زمین به آنها رسید خوشحال شدند حالا همان ذات اینکه میگفتند، «ما صاحب زمین هستیم.» بعد یک مرتبه تبلیغات شروع کردند که، «نه زمینها را باید بدهید شرکت تعاونی شرکت سهامی زراعی یا شرکت تعاونی تولید. دیگر شما با زمین کار ندارید شما در درآمد شریک میشوید. «متوجه هستید؟ یعنی زمینی را که داده بودند علاقه این را شدید کردند به آن زمین بعد زمین را از او گرفتند، عکسالعمل خیلی شدیدتر میشد. البته این را من به طور کلی گفتم ولی جزئیاتش را اگر رسیدگی کنید میبینید که اول وقتی در مرحله اول اجرا شد که زمینها را واگذار کردند به چیز با وجود این که از نظر اقتصادی زیاد تغییری نکرد ولی از نظر اجتماعی سیاسی مردم خیلی راضی شدند. بعد که شروع کردند با تشکیل شرکتهای سهامی زراعی و شرکتهای تعاونی تولید و قطبهای کشاورزی اینها به این ترتیب رفتند زمینها را گرفتند که به قول خودشان یکپارچه کنند که بتوانند وسایل به اصطلاح تکنیکی جدید را در آن استفاده کنند باعث شدند مردم ناراضی بشوند کشاورزها ناراضی بشوند.
س- بله.
ج- من خودم یادم هست در کرمانشاه با یک کشاورزی صحبت میکردم میگفت که، «آقا من کاری ندارم که دولت چه کار میکند برنامهاش چیست فلان و اینها، من این زمینی که داشتم مال من که امروز دارند از من میگیرند من معتقدم.» در عین حال قهوهچی هم بود یادم هست کنار همین چیز بود، «هیچ کسی نمیتواند از من بیشتر بهرهبرداری کند.» متوجه هستید؟
س- بله، بله.
ج- راجع به کشاورزی داریم صحبت میکنیم و آن غروری که راجع به کار خودش دارد.
س- بله، بله.
ج- مسئله در اینجاست حالا راست میگوید یا دروغ میگوید ما به آنش کاری نداریم.
آنها این احساسات را در آنها خواستند بکشند وقتی که دلسرد شدند کشاورزها را آوردند فرض کنید که بنده خودم دیدم توی برنامهها تمام برنامههای به اصطلاح که از نظر تبلیغاتی بود هیچ به ماهیت قضایا کار نداشت. من یادم هست رفته بودیم در این یک بخش ممسنی در فارس بازدید آنجا، خانهسازی زیاد کرده بودند برای آنها، یک کدام از خانهها را مردم نیامده بودند بنشینند. بلوکهای سیمانی بلوکهای همینطوری مثل قفسقفس پهلوی هم درست کرده بودند هیچکدام نمیآمدند البته اصطبلها را جدا کرده بودند فلان را جدا کرده بودند ولی مردم نمیخواستند عادت نداشتند مردم دلشان میخواهد توی همان اتاقی که هست مرغ و خروسش هم توی حیاط آنجا باشد، متوجه هستید؟ برای عادت دادن از یک روش به یک روش دیگر به این سادگی نمیشود بکنید. این بود که تقریباً در همۀ برنامههای کشاورزی شکست خوردند یکی از عللش این بود. علل دیگرش هم این توسعه وسایل ارتباطات جمعی به اصطلاح، خوب تلویزیون، رادیو اینها خودشان نمیدانستند با همان داشتند زیرپای خودشان را خالی میکردند. در طی بیست سال این تحولات باعث شد بهتدریج رسید تا به آن مرحلۀ انقلاب. من اعتقاد دارم که انقلاب ایران خیلی انقلاب به اصطلاح مستحکمی از نظر اینکه خیلی تدریجی و مرحله به مرحله پیش رفته و من کار ندارم…
س- به آن میرسیم آقا مرحله به مرحله میرسیم به آنجا که راجع به آن صحبت کنید.
ج- خوب انشاءالله.
س- اجازه بفرمایید من میخواستم یک سؤالی از حضورتان بکنم راجع به تقسیم املاک سلطنتی. شما از تقسیم املاک سلطنتی بین زارعین چه اطلاعی دارید؟ چه خاطرهای دارید که میتوانید برای ما توضیح بفرمایید؟ باز هم در همان منطقۀ خودتان لااقل منطقۀ آذربایجان.
ج- نه راجع به کلیتر صحبت میکنم. ببینید شاه دو برنامه داشت یکی یک برنامه داشت… آخر فکر کنید وقتی ما میگوییم اراضی گرگان ما الان نمیتوانیم من درست یادم نیست ولی وسعت زیادی دارد متوجه هستید؟
س- بله، بله.
ج- این اراضی وسیعی بود که خوب مدتها هم بدون استفاده مانده بود. در یک قسمتهای کوچکی یک دهاتی درست شده بود. این دهات را در مرحلۀ اول شاه تقسیم میکرد، متوجه هستید؟ ولی در کنار آن اراضی را واگذار میکرد به اطرافیان خودش به کسانی که مورد به اصطلاح توجه دستگاه بودند همکاران خودش.
س- بله.
ج- فرماندهان نظامی، وزرا، وکلا بالاخره همان میفروخت به آنها و اغلب فعل و انفعالات عجیبی در آنجا میشد. من یک خاطرۀ خیلی کوچک دارم که این واقعاً شاید هم گفتنی نباشد شاید هم گفتنی باشد از یک نظر که ببینید شاه چه جوری کوتهبین بود. بنده یادم هست وقتی از فرانسه آمده بودم دو تا مقاله در روزنامه اطلاعات نوشتم راجع به نقشههای ثبتی و نقشهبرداری و مالکیت. یک روزی دیدم از دفتر آقای گلشائیان وزیر دادگستری بود تلفن کردند که، «آقای گلشائیان میخواهد شما را ببیند.»
من رفتم دیدن گلشائیان، حالا لابد شما میگویید این مسائل چه مربوط است به آنجا ولی میرسیم به آنجا بله.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- با گلشائیان و گلشائیان گفت، «بله، من این مقالات شما را خواندم و خیلی خوشحال شدم، ما چه کار میتوانیم در ایران بکنیم؟» میگفت، «من دنبال یک کسی میگشتم که واقعاً راجع به نقشههای ثبتی و اینها اطلاعاتی داشته باشد و فلان و اینها.» گفتم، «خوب، خیلی کارها میشود باید ثبت اسناد پایه این کار را گذاشت.» گفت، «من هم همین را میخواستم به همین نتیجه برسم. من از شما خواهش میکنم که با دکتر عمید مدیر کل ثبت امروز تماس بگیرید من به او دستور دادم که نظرات شما پیشنهادات شما را مطالعه کند.» این آقای دکتر عمید از ما دعوت کرد و من در آن موقع در سازمان برنامه بودم، چند جلسهای شرکت کردیم و توضیحات دادیم و اینها. یک روز رفتیم به دفتر دکتر عمید که برای تصمیم نهایی، گفت، «آقای مقدم آقای گلشائیان به من گفته خودم هم علاقه دارم کار ثبت هم تا نقشههای ثبتی درست نشود درست نخواهد شد ولی یک اشکال دارد شما اول این اشکال را رد اگر بشود بقیهاش …» گفت، « من رئیس نقشهبرداری ثبت را نمیتوانم عوض کنم آقای گلشائیان هم نمیتواند عوض کند.» گفتم، «یعنی چه؟» خوب، حالا فکر کنید مدیر کل ثبت است با شما رفتید آنجا این را پیشنهاد کند. گفت، «بله این آقای نواب مورد توجه دربار است و من نمیتوانم دست به او بزنم و این هم مخالف با این چیزهاست.» من گفتم، «آقا یک همچین چیزی نمیشود.» گفت، «دیگر من واقعیت را به شما گفتم شما حالا خودت هر چه میکنی.» گفتم، «من میروم با آقای علم صحبت میکنم. یک برنامه مملکتی است که داریم فلان و اینها.» گفت، «خیلی خوب، بله.» یادم نمیرود بلند شد گفت، «بله مرا نجات دادی آقای علم یک اشاره به من بکند که حاضرم من همین امروز میاندازمش بیرون.» ما صبح رفتیم پیش آقای علم و وقت خواستیم رفتیم پیش او و گفتیم، «یک همچین چیزی است و اینها.» گفت، «خوب بله.» گفتم که «بله این آقای نواب و آقای عمید بخواهد …» گفت، «آقا اسمش را نیاور. مورد توجه اعلیحضرت است و باید در آنجا باشد.» یعنی شما ملاحظه بفرمایید شاه با قدرت آنچنانی، دولت با قدرت آنچنانی رئیس نقشهبرداری ثبت فقط به مناسبت کار گرگان با نظر خودشان انتخاب میشد و شخصاً تأییدش میکرد و حمایتش میکرد.
س- شما رفتید پیش آقای علم چه صحبتی شد و بالاخره چه گفتگویی؟
ج- صحبتی نبود من ساده تلقی میکردم.
س- شما وقتی که ایشان این را به شما گفتند شما پاسخی ندادید به این مسئله؟
ج- نه دیگر، نه برای من مسئله مختومه بود دیگر.
س- بله.
ج- دیگر در کمیسیونها شرکت نکردم یک آقای معتمدیای بود که آنجا پیش من کار میکرد من او را معرفی کردم از آن به بعد. منظور من از ذکر این مطلب این بود که شاه راجع به منافع شخصی خودش وقتی بود حرص عجیبی داشت. در پشت این ظاهری که صحبت میکرد. در گرگان خوب شما میدانید سواحل گرگان و سواحل دریای خزر که آخر یک متر و دو متر که نبود.
س- بله.
ج- میلیونها هکتار همینطور اینها فروختند دیگر با دست همینجور، بله.
س- آقای مقدم از روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ شما چه خاطراتی دارید که میتوانید برای ما توضیح بفرمایید؟
ج- والله من ۱۵ خرداد را من کم و کیفش را چه عرض کنم من زیاد نمیدانم من فقط شاهد عینی توی خیابان بودم. من روز ۱۵ خرداد در جلوی بازار بودم در دادگستری بودم از آنجا نگاه میکردم و دیدم، خوب، خوب یادم هست که سربازها بودند در یک طرف و یک طرف هم مردم بودند که حمله داشتند میکردند به طرف وزارت کشور و رادیو و اینها. من از آنجا بالا نگاه کردم که داشتیم تماشا میکردیم که سربازها گفتند به زانو حمله تیراندازی و تیراندازی کردند. خوب یادم هست بنده با آقای فلسفی و یک خانمی ایستاده بودیم.
س- کدام آقای فلسفی؟
ج- حسین فلسفی در دیوان کشور بود من برای دیدن او رفته بودم به دادگستری.
س- بله.
ج- و خاطرات دیگری ندارم، حقیقتش این است که من از آن جریان ۱۵ خرداد اصلاً در چیز نبودم.
س- اطلاعی هم از کم و کیف.
ج- کم و کیفش ندارم.
س- حوادث آن روز ندارید که برای ما بازگو بفرمایید.
ج- ندارم.
س- آقای مقدم شما چه نقشی داشتید در جریان جبهه ملی دوم؟ هر چند که شما فرمودید که شما هرگز عضو جبهه ملی نبودید؟ ولی آیا ارتباطی هم با فعالیتهای جبهه ملی دوم داشتید؟
ج- عرض کنم که هم بله هم نه، یعنی در ظاهرش این است که همانطوری که میدانید یک عده از رفقای نهضت رادیکال ما از کسانی بودند علاقهمندان لااقل جبهه ملی بودند.
س- بله، بله.
ج- یعنی بیشتر میشدند به نیروی سوم و فلان و اینها. و در آن موقع تلاش و کوشش ما این بود که بین این جمعهای پراکندهای که اشکال شده بود و فرقههای مختلفی که در داخل جبهه ایجاد شده بود یک هماهنگی پیدا بشود یک جبهۀ وسیعتری باشد که جنبۀ شخصی نداشته باشد عام باشد جنبۀ عام داشته باشد.
س- بله.
ج- بدین جهت کوشش ما در این راه بود در همین زمینه هم بود که من با مصلحتاندیشی دوستان یک نامهای برای آقای دکتر مصدق نوشتیم، نوشتیم «آقا، شما ۱۳۳۲ برکنار شدید حالا شده ۱۳۴۳ مثل اینکه…
س- بله، بله.
ج- ۱۳۴۳ است و در این سیزده سال در یازده سال دوازده سال خیلی تحولات شد یعنی کسانی که آن موقع ده ساله بودند حالا بیست ساله شدند بیستوسه ساله شدند و اینها هستند که بار انقلاب را به دوش دارند حالا اگر بنا بشود کسانی به مناسبتی که در آن ایام خاص در جبهه ملی شرکتهایی داشتند به همان عده محدود بشوند اینها چیز ندارد بایستی جبهۀ عام باشد و فلان و اینها. البته توضیح بوده که کاغذ خیلی مفصلی بود که شاید بیست صفحه بود مثل یک پیشنهاد مانند و فلان. بعد ایشان در جواب به ما دادند که، «بله من این نامه شما را خواندم و اگر که از دست این ناچیز اقدامی ممکن باشد من آمادگی دارم.» حالا عین آن نامه را میآورم برای شما میخوانم شاید همین جا باشد که بیخود بنده از خودم نگفته باشم.
س- تمنا میکنم میتوانید بدهید به ما ما با سایر مطالب و اسناد ضمیمه نوارهای شما بکنیم.
ج- بله، به این ترتیب به اینجا بود که به این نتیجه رسید که نظر ما راجع به جبهه ملی، وقتی میگویم ما نه تنها بنده یعنی آن عدهای که بعدها تشکیل همین نهضت رادیکال را با بنده دادند.
س- بله، بله.
ج- این بود که جبهه ملی باید یک چیز عامتری باشد که در قالب سازمان نباشد سازمانها میتوانند باشند افراد میتوانند باشند یک چیزی باشد مجموعهای که خواستار این استقلال ملی ایران و خواستار آزادی هست در واقع استقلال واقعی ایران آن را ما اسمش میگذاریم طرفداران جبهه ملی، یک جبههای است که ملت واقعاً تشکیل داده مثل، بنده حالا یک مثالی میزنم مثل روحانیت و یک عده اشخاصی که نمایندگی از روحانیت میکنند. روحانیت مذهب اسلام وقتی میگوییم آخر همه طرفدارش هستند کی هست؟ اما اگر بنا بشود یک عدهای بگویند که اسلام فقط در اختیار ماست و ما میخواهیم اسلام را چیز کنیم بیاییم خواه و ناخواه در مقابلش یک مقاومت ایجاد میشود.
س- بله.
ج- جبهه ملی هم همینطور بود این یک چیز کلی را یک عدهای میخواستند در یک چهارچوب خاص. اشخاصی بودند که اصلاً جبهه ملی را در وجود خودشان میدیدند. میگفتند، «هر جا ما باشیم آنجا جبهه ملی هست هر جا ما نباشیم آن جبهه ملی نیست.» و حال اینکه جبهه ملی معنا و مفهومش از این چیزها وسیعتر است.
س- آقای مقدم بهخاطر همین جریاناتی که شما میفرمایید تا آنجایی که اسناد تاریخی و اینها گواهی میدهد جبهه ملی دوم خودش را منحل اعلام کرد و به هر حال از صحنه سیاسی کنار رفت و فعالیتهایی برای تشکیل جبهه ملی سوم براساس همین فرمایشات شما شروع شد. آیا شما در آن فعالیتها هم سهمی داشتید؟
ج- آن به نتیجه میدانید نرسید.
س- بله، بله.
ج- نرسید ولی خوب در آنجا ما سهیم بودیم به همین مناسبت از نظر اینکه از نظر تماسها و گفتگوها و مذاکره و تبلیغ و چیز این فکر.
س- بله. نهضت رادیکال را شما در چه زمانی تشکیل دادید آقای مقدم؟
ج- من همانطور که عرض کردم.
س- چه سالی منظورم است؟
ج- حقیقت این است که بعد از مجلس بیستم حالا چون شما هم گفتید چیز است موقعی که من در مجلس آن نطق را کردم یک روز یک عدهای از جوانان نیروی سوم آمدند منزل ما و از طرف آقای ملکی که من تا آن موقع نمیشناختم، به اصطلاح تبریک گفتند که شما در مجلس اقداماتتان خوب بوده و فلان و اینها، و همان مقدمۀ آشنایی شد با یک عده از این جوانها.
س- اولین بار بود شما آقای ملکی را میدیدید؟
ج- ملکی را خودش را آن موقع ندیدیم نه، ولی آن کسانی را که از طرف آقای ملکی آمده بودند.
س- بله، بله.
ج- که فکر میکنم رفیق ما مرتضوی هم جزو همانها بود، فکر میکنم یا… به هر حال او بود آن آقای عربزاده بود، نمیدانم، میشناسید مهر شده حالا اسمش.
س- بله.
ج- او بود و دیگران بودند آمدند تا حتی بله، این مقدمۀ آشنایی برایمان شد. بعد که دیدیم جریانات یک خرده پیش آمد و موضوع جبهه ملی مطرح شد این آقایان گفتند که، «آقا بهتر است که ما برای اینکه تبادلنظر و اینها یک جلسات هفتگی منظم تشکیل بدهیم از ۱۳۴۲ مثلاً فرض بفرمایید. ما این جلسات دوستانۀ ما ادامه داشت تا ۵۴ و ۵۵ و ۵۶ که فکر میکنم در ۵۶ یا اواخر ۵۵ بود که ما نهضت رادیکال را اعلام کردیم.
نهضت رادیکال یک نهضت همانطوری که از آن میگوییم ما حزب نداشتیم ما یک نهضت داشتیم ما این نهضت فکری رادیکال را میگفتیم بایست، البته رادیکال هم معنایش را در انگلیسی یک معنی و مفهوم دارد در فرانسه یک معنی و مفهوم دیگر، ما بیشتر به معنای فرانسهاش توجه داشتیم. میدانید حزب رادیکال فرانسه هم هست الان یک چیزی بین سوسیالیسم و لیبرالیسم است یک چیز رادیکال اما یک تغییراتی میخواهد بیشترش مخصوصاً اصلاحات و چیزهای وضع کارگری اولش حزب رادیکال…
س- بله همین الان میخواستم از شما سؤال کنم که چرا این اسم رادیکال را انتخاب کردید؟
ج- البته با همه این احوال میگویم این اسم هم روی عجله و شتابی که پیدا شد که ما میخواستیم اعلامیهای بدهیم فلان و اینها دنبال اسم میگشتیم بالاخره به نتیجه نرسیدیم، گفتیم حالا موقتاً ما این نهضت رادیکال را انتخاب میکنیم. ما نهضت رادیکال را نمیخواستیم اعلام بکنیم در حقیقت، ما میخواستیم بهعنوان این نهضت رادیکال، نهضت، نمیگویم حزب، نهضت یک movement میگفتیم باید یک نهضت یک movement یک به اصطلاح جنبش ملی ایجاد بشود رادیکال باشد.
هدف ما این بود. البته به آن معنایی که رادیکال در آمریکا دارد ما به آن هیچ توجه نداشتیم. آخر اینجا رادیکالها را خیلی چیز…
س- سازمان شما چند عضو داشت آقا؟ بهطور تقریبی بتوانید به ما بفرمایید.
ح- من نمیتوانم بگویم چند تا عضو یک عدهای با هم ارتباط داشتند آن هسته مرکزی هیچوقت من فکر نمیکنم از یک تعداد معینی تجاوز نکرد چون حقیقتاً یک مرکز فکری بود مرکزی نبود که ما سازمانی بخواهیم چیز بکنیم.
س- بله، بله.
ج- نه شرایط ایجاب میکرد متوجه هستید؟ امکان این به ما میداد که ما این کار را بکنیم نه. اغلب اشخاص اسم نهضت رادیکال را میآوردند اینجا تظاهر یا میگفتند ما خودمان آنها را نمیشناختیم.
س- بله. آقای مقدم در پاییز سال ۱۹۷۸ میتوانید برای ما توضیح بفرمایید که اختلافنظر بین آقای مهندس بازرگان و آقای دکتر سنجابی بر سر چه مسائلی بود؟
ج- والله من آن موقع آذربایجان بودم و آنقدر درگیر کار آذربایجان بودم که در مسائل این چیزهایی که در تهران بود بیخبر بودم از آن. به این جهت من زیاد اطلاعی ندارم که چرا؟ میگویم که شنیدم که راجع به تغییرات و تحولات… نه اطلاع به اصطلاح مشخصی که خودم شاهد باشم برایش اینها نه ندارم.
س- بله. آقای رادنیا چگونه آن پیغام آقای طالقانی را برای شما آورد؟
ج- آقای رادنیا…
س- اگر میتوانید یک مقداری بفرمایید در مورد ایشان سوابقشان چیست و کی هستند؟
ج- ایشان در کار سیاسی خیال فعال بود از بازاریها بود به اصطلاح خودشان.
س- بله، اسم کوچک ایشان؟
ج- رادنیا نمیدانم والله اسم کوچکش را…
س- یادتان نیست.
ج- یادم نیست.
س- بفرمایید بله ایرادی نیست.
ج- بله، ولی به هر حال خیلی مرد صمیمی و صدیقی بود نسبت به جبهه ملی و بعدها نهضت آزادی بود به نهضت آزادی بیشتر گرایش داشت. و خوب بعد که این صحبتهای جبهه ملی تجدید شد و به اصطلاح فعالیتها شروع شد ایشان هم خواه و ناخواه یک دفتری داشت که مرکز این جور فعالیتها بود و با آقای طالقانی هم نزدیک بود و به این جهت بود که، مرد شناخته شدهای است.
س- بله.
ج- و یک مدتی هم البته در جبهه ملی و فلان و اینها رادنیا شناخته شده است در فعالیت…
س- بله. میتوانید محتوای پیغامشان را برای ما بفرمایید؟
ج- پیغامش بر این بود، بله میدانید سازمان به اصطلاح جمعیت طرفداران حقوق بشر در ایران قرار بود به مناسبت روز سازمان ملل متحد یک دمونستراسیونی برگزار بکند صحبت بر این بود که، «آقا ما اگر چنین چیزی برگزار کنیم جز دانشگاهیها دیگران اصلاً مطلع نمیشوند و چه باید کرد که مردم هم…؟» در این حیصوبیص بود که آقای رادنیا آن پیغام را آورد که، «آقای طالقانی میگویند شما که میخواهید این دمونستراسیوم را تشکیل بدهید این روز مصادف است با تاسوعا. بگذارید که شما و بازاریها و روحانیت مشترکاً این را تشکیل بدهید.» و وقتی این پیشنهاد رسید قرار بر این شد که به اصطلاح شعارها را طوری تنظیم کنند که هیچ طرفی به اصطلاح، متعادل باشد و شعار افراطی که خواستهای یک گروه را داشته باشد در آن نباشد.
اینها از شعارهای به حساب سازمان ملل متحد یک خرده پایین بیایند شعارهای خیلی غربی به قول خودشان، آنها هم از شعارهای اسلامی فلان و اینها. این بود که تاسوعا آن راهپیمایی تاسوعا بر این اساس تشکیل شد.
س- آقای مقدم شما در آن گردهمایی در کاروانسرا سنگی ترتیب داده شد و مورد حمله کسانی که قرار گرفت که دولت شاه آنها را میگفت که کارگرانی که داشتند از کار برمیگشتند، حضور داشتید؟
ج- بنده حاضر نبودم و در آنجا حقیقتش این است که بنده نمیدانم گفتم آن روز یا نگفتم از نظر تشکیل جبهه ملی یک اختلاف نظری وجود داشت.
س- بله، بله.
ج- و در آن هیئت پنج نفری وقتی این مسئله مطرح شد هیئت پنج نفری که عرض میکنم شامل بود آقای بازرگان و سنجابی و فروهر و سیدجوادی و بنده که انتخاب شده بودیم از آن شورای اولیه.
س- کدام شورا؟ شورای کجا آقا؟
ج- خوب اینها برمیگردد حالا باز به یک چیز…
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- بعد از اینکه فعالیتها به اصطلاح یک حرکتی…
س- شروع شد.
ج- که شروع شد گفتند، که خوب این حقوق بشر یا سازمان طرفداران حقوق بشر یا مثلاً فرض کنید سازمان وکلای دادگستری یا سازمان نویسندگان و اینها هر کدام دارند راه خودشان را میروند ولی باید یک سازمانی باشد که در برگیرنده همۀ اینها باشد و آقای زنجانی.
س- آیتالله زنجانی البته نه آقا سیدرضا برادرشان اسمش فراموشم…
س- ابوالفضل؟
ج- ابوالفضل، ایشان یک دعوتی کرد در منزل خودش در آنجا بیستودو نفر حضور داشتند. در آنجا یک هیئتی انتخاب شد که بعد این شورا هم آن بیستودو نفر به عنوان شورا بودند و این هیئت را بهعنوان هیئت اجراییه در حقیقت انتخاب کرده بودند که در این هیئت آقای، همانطور که عرض کردم، بازرگان بود و سنجابی بود و بنده بودم و سیدجوادی بود و داریوش فروهر. یک روزی در مرداد ۱۳۵۷ آقای فروهر و آقای… یعنی مطلب را آقای فروهر اعلام کرد و آقای سنجابی هم تأیید کرد یعنی دنبال ایشان را گرفت، گفت، «آقا ما میخواهیم جبهه ملی را تشکیل بدهیم.» در آن جا بعد از صحبتهای مفصلی که شد گفتیم، «آقا این تشکیل یک همچین جبههای را اگر به صورت دموکراتیک میخواهیم این را باید رأی بگیریم ببینیم آقا باید تشکیل داد حالا فعلاً ما پنج نفر داخل خودمان با رأیگیری. در آنجا رأی گرفتیم بنده و بازرگان و سیدجوادی مخالف بودیم آقای فروهر و سنجابی موافق تشکیل جبهه ملی بودند. ما مخالف بودیم نه اینکه مخالف با تشکیل جبهه ملی بودیم ولی راجع به جبهه ملی میگفتیم، «جبهه ملی هنوز ما جبهه ملی نیستیم. جبهه ملی باید شامل طوری باشد که شامل تمام آن حرکات و آن به اصطلاح طرفداران آن نهضت در آنجا جا بگیرند نه اینکه یک عدهای بیایند خودشان را بگذارند سمبل جبهه ملی.» و آقای بازرگان خوب یادم هست گفت «آقا بگذارید اول این جبهه تشکیل بشود بعد اعلام کردنش مشکل نیست ولی هنوز جبههای تشکیل نشده.» آقای فروهر در آن جلسه گفتند که، «ما جبهه را اعلام میکنیم و اعمال میکنیم.» در اینجا یک اختلاف نظری بود. آقای بازرگان هم گفت، «خود دانید.» که باعث شد که آن جلسات پنج نفری تشکیل نشود.
س- بله، بله.
ج- و اینها رفتند به فکر فعالیتهای چیز خودشان افتادند به اصطلاح اختصاصی جبهه ملی به صورت جبهه ملی، که خوب یکی از آنها همان فعالیت کاروانسرای سنگی بود که به اصطلاح یک خرده بیموقع انجام شد و بدون مطالعه و هنوز جبههای واقعاً تشکیل نشده بود یک عدهای رفتند باعث سرخوردگی شدند.
س- بله. آقای مقدم شما در جلسهای حضور داشتید که در آنجا آقای دکتر سنجابی بود آقای بازرگان بود آقای فروهر بود آقای بختیار بود و آقای نزیه هم بود و راجع به همین تشکیل جبهه و انتخاب نام آن صحبت شد و در آنجا آقای دکتر سنجابی پیشنهاد کردند که به همان نام جبهه ملی باشد ولی آقای مهندس بازرگان گویا مسئلۀ جبهه ملی ضداستبدادی را مطرح کردند که بعد آقای دکتر سنجابی صحبتهایی کردند و خلاصه منجر شد به قهر کردن آقای نزیه، ممکن است جریان آن ملاقات و مذاکرات را برای ما بازگو بفرمایید.
ج- بنده در این جلسه نبودم علتش را هم عرض میکنم. وقتی این صحبتها شد آقای بختیار که به مناسبت همان اعلامیهای سه نفری که دادند به حساب سنجابی و بختیار و داریوش فروهر، آقای بختیار یک خرده از آن کل به اصطلاح جبهه جدا ماند. بعد یک روزی آقای سنجابی گفت، خود آقای سنجابی بود، گفت، «ما که این مذاکرات را میکنیم ایشان هم در جبهه ملی بودند و بالاخره باید ایشان هم باشند و فلان و اینها یک کاری بکنید فلان.» گویا در مذاکراتی که شده بود که به وسیلۀ آقای مهندس حسیبی شده بود، و گفتند که، گفته بود آقای بختیار که مقدم نباید باشد. چون البته این فکر میکرد که به علت تلقین من بازرگان آن نامه را امضا نکرد.
س- بله.
ج- و حال اینکه این چنین نبود و بازرگان به من گفت. گفت، «آقا ایشان اینجوری میگوید نمیشود.» گفتم، «آقا چرا شما نمیشود.» گفت، «چطور میشود؟» گفتم، «مگر من که به عنوان شخص نمیآیم آنجا که. من در این جلساتی که شرکت میکنم بهعنوان نماینده نهضت رادیکال هستم حالا از طرف نهضت رادیکال یک شخص دیگری میآید.»
گفت، «آخر آن شخص کیست؟» گفتم، «خوب، آقای دکتر عابدی در جلسات شرکت میکنند.» بازرگان خیلی خوشحال شد چون از یک طرف با دکتر عابدی خیلی دوست بود از طرفی هم مشکلش حل میشد با این ترتیب و دید این رضایت خود من هم بود، این که در آن جلسه آقای دکتر عابدی شرکت کردند و من نبودم. البته آقای دکتر عابدی به نمایندگی از طرف نهضت رادیکال شرکت کردند. این ماجرای…
س- بله. آقای مقدم در مرداد ۱۳۵۶ قرار بود که یک اعلامیه مفصلی داده بشود علیه رژیم شاه، که در واقع در آنجا راجع به تمام گروهها از جمله به طور ضمنی راجع به چریکهای فدائی خلق و مجاهدین خلق و دیگران اشارهای بشود، و شما و آقای حاج سید جوادی هم در آن جریان شرکت داشتید و این طوری که دیگران صحبت کردند آقای دکتر حاج سیدجوادی و شما اصولاً با شرکت جبهه ملی در این جریان مخالف بودید. ممکن است که اولاً بفرمایید که این قضیه از چه قرار بود و چرا شما و آقای دکتر حاج سیدجوادی با نام بردن جبهه ملی در آن اعلامیه مخالف بودید؟
ج- من همچین چیزی یادم نمیآید به این صورت…
س- بله
ج- عرض کردم در آن صورت ما جبهه ملی را هنوز فکر میکردیم یعنی حقیقتش بازرگان هم به همین ترتیب فکر میکرد حاج سیدجوادی هم همین ترتیب بنده هم همینطور که جبهه هنوز تشکیل نشده متوجه هستید؟
س- بله
ج- جبهه آن موقعی تشکیل میشود که عرض کردم همۀ گروهها لااقل با خبر شده باشند در یک اجتماعی حضور کنند یک optimum میگفتیم لازم است برای این کار صرفنظر از تعدادی اشخاص.
س- بله
ج- این بود که ما در این مذاکره بودیم. من در آن سال وقتی آمدم در اروپا ما در اروپا یک مشکلی داشتیم آقای سنجابی از بنیصدر حمایت میکرد آقای بازرگان از قطبزاده، حقیقت این است. و من وقتی آمدم به اروپا همان ۱۳۵۶ آقای بازرگان به من گفت در آنجا، من قطبزاده را نمیشناختم، گفت، «قطبزاده را هم شما ببینید در آنجا ببینید چه میگوید.» من قطبزاده را که دیدم ایشان به به من گفت که، «آقا در اینجا بهعلت این انتشاراتی که اخیراً شده و نامههای آقای دکتر مصدق منتشر شده از آن کسانی که آقای دکتر مصدق به اصطلاح نگرانی داشتند مردم نسبت به آنها بدبین هستند و اسم آورد که اگر نهضتی تشکیل بشود اگر جبههای بخواهد تشکیل بشود آقای بختیار و آقای سنجابی و فروهر باشد دانشجویان بهطور کلی با این عده همکاری نخواهند کرد.» و من بعد از چند جلسه صحبت کردیم گفتم، «آقای قطبزاده من این مطالب را نمیتوانم به آقای بازرگان بگویم شما اینها را روی کاغذ بنویس که من بتوانم به اصطلاح دقیقاً به ایشان منعکس کنم منتقل کنم نظرات شما را.» و ایشان برای من به همین ترتیب نوشتند و بنده آوردم دادم به آقای بازرگان وبا آقای بازرگان هم صحبت کردیم و گفتیم، «آقا این وضع است.» در همان موقع آقای بختیار کوشش میکرد که یک چیزی جدا از جبهه ملی که منحصراً در کنترل خودش باشد تشکیل بدهد. و آقای سنجابی هم که آگاهی از این مطالب نداشت در دام آقای بختیار حقیقتش این است که اسیر بود. اینها باعث شد به عقیدۀ بنده من نسبت به بازرگان و اینها خوب تعصبی ندارم ولی بازرگان نظرش درستتر بود راجع به نحوۀ تشکیل جبهه. جبهه ملی هیچوقت تشکیل نشد به مناسبت همین مذاکرات، متوجه هستید؟
س- بله، بله.
ج- و به مناسبت این اختلافات که بین این دو جناج وجود داشت بختیار از یک طرف بازرگان از طرف دیگر، مثلاً بختیار و سنجابی و نمیدانم داریوش فروهر در یک طرف بودند، بازرگان و سحابی و آیتالله زنجانی هم که گاهی اینور بود گاهی آنور بود زیاد…
س- بله. شما هرگز از آقای بازرگان شنیده بودید که صحبت از جهبه ملی ضداستبدادی بکند به جای جهبه ملی؟
ج- اسم الا ماشاءالله گفته شد. من یادم هست یک دفعه در دفتر آقای نزیه بودیم.
س- بله
ج- که آقای نزیه مأمور شد که اسامی را جمع بکند که هر کسی میداند به ایشان بگوید.
س- بله
ج- بعد روز بعدش که آورد باور بفرمایید چند صفحه بود اسامی مختلف برای جبهه که چه بشود.
س- بله.
روایتکننده: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۷ ژانویه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدفی
نوار شماره: ۶
س- آقای مقدم ائتلاف حزب یا نهضت رادیکال با سازمان حقوق بشر و نهضت آزادی و حزب جمهوری خلق مسلمان چگونه صورت گرفت؟
ج- بنده همانطور که به جنابعالی عرض کردم نهضت رادیکال در عمل هیچگونه سازمانی نداشت.
س- بله.
ج- بلکه این فکر را داشت که بایستی تمام گروهها جمع بشوند و از اجتماع اینها یک چیزی تشکیل بشود به مسئلۀ اسم و اینها هم زیاد توجهی نبود که اسمش دقیقاً چه باشد البته بایستی خواه و ناخواه یک چیزی باشد که دنبالۀ همان فکر جبهه ملی را به حساب دنبال بکند. به دنبال این صحبتها بود که ما وقتی کار را شروع کردیم نهضت رادیکال وقتی فعالیت خودش را شروع کرد متعاقب آن سازمانهای دیگر شروع کردند پیدا شدن و فعالیت کردن. بنده الان یادم هست که ما هر سال به مناسبت سی تیر یک اعلامیه میدادیم در آنجا توضیح میدادیم که در سالِ مثلاً در امسال گذشته چه گروههایی فعالیت کردند، متوجه هستید؟
س- بله
ج- و همین باعث میشد که این گروهها با هم نزدیک بشوند. جمهوری خلق مسلمان بعد از انقلاب تشکیل شد یعنی بعد از اینکه آقای شریعتمداری و اینها من یادم هست یک روزی مرا یکی از بازاریها دعوت کرده بود. گفت، «آقا میخواهد یک حزب درست کند ولی من میخواهم بروم به ایشان بگویم این حزب را درست نکنند چون آقای خمینی مخالف است.» آقای شبستری زاده. من آن موقع زیاد توجهی نداشتم یعنی من در آذربایجان که رفتم آنجا حزب خلق مسلمان مثل جمهوری اسلامی تشکیل شده بود ولی حزب خلق مسلمان اکثریت را داشت. بعد که بنده از آذربایجان آمدم موقع انتخابات شد چون ما از نظر عضو کمبود داشتیم از نظر ما ائتلاف با خلق مسلمان به اصطلاح یک امتیازی بود. این بود که ما تقریباً ائتلافی هیچوقت به آن صورت نکردیم ولی از تریبونهایی که آنها در اختیار داشتند و ما نداشتیم ما استفاده میکردیم. یکی از این تریبونها بود پیشنهاد من بود که روزهای جمعه یک جلسات هفتگی در خلق مسلمان تشکیل بشود و در آنجا خوب من صحبت میکردم بعد بهتدریج یک اشخاصی رخنه کردند که دیدم نه من این دارد از آن فکر ما منحرف میشود. مسئله یکیاش بر سر رهبری سیاسی بود یک روزی من آنجا گفتم که «ما رهبری آیتالله خمینی را پذیرفتم.» بعد دیدم که یکی از آن آقایان آمد و گفت، «شما پذیرفتید ما نپذیرفتیم.» گفتم، «آقا آقای شریعتمداری خودشان پذیرفتند شما بپذیرید نپذیرید در هر حال من راجع به جنبۀ مذهبی و روحانیش نگفتم من میگویم آقای خمینی رهبر سیاسی است الان، و رهبر سیاسی بود چه ما میخواستیم چه نمیخواستیم.» گفتم «ما قبول کردیم.» و قبول هم کرده بودیم، وقتی بنده از طرف ایشان میروم آذربایجان بنده از طرف آقای شریعتمداری که آذربایجان نرفته بودم خودش را آدم گول که نمیزند. بنده را یک حکومتی بود که آقای خمینی را به رهبری شناخته بود و من پس ایشان را به رسمیت شناختم رهبری سیاسی ایشان را پذیرفتم. از این نوع اختلافات پیش آمد که به طور کلی من این جلسات آخر کنارهگیری کردم و صحبت نمیکردم. یادم است در جلسۀ آخری که من رفتم آنجا وقتی صحبت شد من نرفتم پشت تریبون مردم اصرار زیادی که، «آقا ما مقدم را میخواهیم صحبت کند مقدم صحبت بکند.» به زور گفتند، «آقا جلسه دارد به هم میخورد متشنج میشود شما بیایید پشت تریبون لااقل یک چیزی بگویید.» آمدم و گفتم، «من قرار بود صحبت کنم ولی صحبت نخواهم کرد و آقایان هم خواهش میکنم اصرار نکنند چون من یک چیزی شده در اینجا تغییراتی در برنامه دارم.» البته حالا یادم نیست جزئیات، اختلافات را گرفتم، گفتم، «یک نظرات مخالفی هست که من آمادگی ندارم صحبت بکنم این بود که انشاءالله در جلسات بعدی صحبت میکنیم و فلان و اینها.» حالا به این صورت یا یک صورتی در لفافه تقریباً یک همچین چیزی را به مردم فهماندم که به علت اختلافاتی که هست. خوب، واقعاً آنها خلق مسلمان کنترل شده نبود توش عناصری رخنه کرده بودند. این بود که…
س- عناصری که میفرمایید چه نوع عناصری آقا؟
ج- چطور بگویم واقعاً.
س- همانطوری که بودند.
ج- بودند بله بودند، میدانید عناصری که بالاخره با انقلاب موافق نبودند حقیقتش، با انقلاب نبودند.
س- بله.
ج- میگویم اشخاصی هستند صادقانه و معصومانه خود من هم جزو آنها هستم، من به انقلاب دل بسته بودم و فکر میکردم که این انقلاب، هنوز هم فکر میکنم، این را دوره موقت میدانم که این انقلاب به هر حال از نظر مردمی ممکن است اشخاص افراد، طبقات در این گیرودار یک صدماتی و خساراتی ببینند و اینها ولی بالمآل به نفع مردم تمام خواهد شد. و همانطور که عرض کردم این را طبیعی میدانستم، این بود که خوب صمیمانه کار میکردم دیگر ولی…
س- میشود گفت که تا حدودی نظر رژیم فعلی در ایران راجع به حزب خلق مسلمان درست بوده وقتی که میگفته حزب خلق مسلمان یک سازمان ضدانقلابی است؟ یا لااقل ضد انقلابیون در آن رخنه کردهاند؟
ج- سخت است گفتنش، آخر خلق مسلمان رهبری نداشت.
س- بله
ج- میدانید؟
س- من فقط از این نظر سؤال میکنم که شما فرمودید که عناصری در آن رخنه کرده بودند.
ج- نه در آن جلسات عرض کردم من به حزب کار ندارم.
س- بله.
ج- آخر میدانید حزب دو چیز بود یک جلساتی بود در تهران تشکیل میشد یکی آن bulk که اصلی بود که در آذربایجان بود. متوجه هستید؟
س- بله.
ج- آنها واقعاً صمیمانه به شریعتمداری علاقه داشتند ورای جنبه سیاسی.
س- حالا برمیگردیم به آذربایجان من میخواستم الان از حضورتان تقاضا بکنم که لطفاً برای ما بفرمایید که حدود و ثغور روابط شما با رهبران مذهبی قبل از انقلاب سال ۱۹۷۹ یا ۱۳۵۷ چگونه بود؟
ج- والله من زیاد با آقایان حشر و نشری نداشتم آگاهی هم نداشتم از فعالیتشان هم آگاهی نداشتم حقیقت، و مقدمۀ آشنایی ما این بود که بعد از حملهای که به منزل آقای شریعتمداری کردند و اینها آن روز بعدش بنده رفتم دیدن ایشان در…
س- بعد از انقلاب بود
ج- نه اردیبهشت ۱۳۵۷
س- زمان رژیم چون منزل ایشان چندین بار مورد حمله قرار گرفت من برای این پرسیدم.
ج- بله. البته قبل از آن هم هم با آقای مرتضوی ما یک چند ماهی بود در ۱۳۵۰ بعضی… آقای شریعتمداری را ما به حساب چیز میگذاشتیم دیگر عناصری میگذاشتیم که میتواند در یک جبهه ملی آینده شرکت داشته باشند.
س- بله. دیگر با کدامیک از آقایان روحانیون شما ارتباط داشتید قبل از انقلاب؟
ج- قبل از انقلاب من بعد از اینکه رفتیم ۱۷ شهریور در زندان با آقایان آشنا شدم اگر نه من زیاد ارتباط نداشتم با اینها.
س- بله.
ج- یعنی دو مرتبه یکی اینکه بعد از اینکه در خانۀ ما بمبگذاری شد یعنی منزل بنده و سنجابی و بازرگان. آقای شبستریزاده که الان ذکر نامی از او کردم ایشان یک شب دعوت کرد ما را برای همدردی. در آن جلسه ما رفتیم دیدیم اکثریت با آقایان علماست به قول خودشان، بعضی از این چهرههایی که الان هم در مجلس هستند و اینها مثل آقای خسروشاهی و فلان و اینها در آن جلسه بودند. در آن جلسه مقدمات آشنایی ما با آقایان شروع شد. بعد که رفتم در ۱۷ شهریور در زندان شهربانی در زندان کمیته در آنجا هم چون با آقایان در یک بند زندانی بودیم آشنایی ما بیشتر شد.
س- ۱۷ شهریور که میفرمایید همان جمعۀ سیاه است؟
ج- جمعۀ سیاه.
س- بله، کمیته میفرمایید. کدام کمیته؟
ج- کمیته ساواک دیگر.
س- سازمان امنیت.
ج- کمیته ضد خرابکاری در ساواک.
س- شما هنوز قبل از اینکه برسیم به آنجا میخواستم از حضورتان تقاضا بکنم که خاطراتتان را راجع به آن ۱۷ شهریور یا جمعۀ سیاه بفرمایید که بعد برسیم به جریان بمبگذاری دستگیری شما و دیدار شما با آقایان روحانیون در زندان.
ج- بمبگذاری اینها قبل از اینها بود، بمبگذاری البته در…
س- بله، ممکن است چگونگی بمبگذاری را الان توضیح بدهید برای ما که موضوع چه بود؟
ج- اینها باز با هم مربوط میشود بعد از اینکه ما نهضت رادیکال را تشکیل دادیم نهضت رادیکال زیرزمینی بود به اصطلاح امروز یعنی کسی نمیدانست از کجا منتشر میشود و ما اغلب شیوهمان این بود که چند نسخه میفرستادیم اروپا دوستانی که در اروپا بودند این را تکثیر میکردند با پست میفرستادند. به این جهت اغلب خیال میکردند اصلاً مرکز نهضت رادیکال ایران در خارج از کشور است تا اینکه جریان تبریز پیش آمد. واقعۀ تبریز که پیش آمد بنده گفتم، «آقا من مسئولیت را قبول میکنم اعلامیه را امضا میکنم چون نمیشود دیگر این جوری گمنام… دیگر الان موقعی شده که به حساب هیجان عمومی اوج گرفته» و ما یک اعلامیهای راجع به تبریز دادیم که حالا آن هم شاید نسخهاش را داشته باشیم به شما بدهم.
س- خواهش میکنم.
ج- و قطعاً دارم در آنجا اشاره به وقایع تبریز کردم و محکوم کردیم و گفتیم، دولت باید برود انتخابات باید مجلس باید منحل بشود و فلان و فلان و یک پیشنهاداتی کردیم بعد از ذکر شمهای از وقایع و فلان و اینها و با امضای دبیر نهضت رادیکال ایران رحمتالله مقدم مراغهای. در همین موقع بود که بنده در کانون نویسندگان هم بالاخره یکی از گردانندگانش بودم در سازمان طرفداران آزادی حقوق بشر هم همکاری داشتم از گردانندگانش بودم علت هم این بود که من از نظر چیز کمک میکردم به اینها یعنی آن چیز به اصطلاح فشار را حرکت را بیشتر از جانب بنده و دوستان بود. این بود که در مقابل این عکسالعمل متعاقبش در شب ۱۹ فروردین ۱۳۵۷ ساعت ۲ بعد از نصف شب منزل ما بمبگذاری شد که وقتی من تلفن کردم معلوم شد منزل آقای بازرگان هم شده منزل آقای سنجابی هم شده…
س- بله.
ج- این مقدمهای بود که حقیقتش این است که با آقای سنجابی و بازرگان هم ما را نزدیکتر کرد.
س- خسارت ناشی از بمب چه بود آقا؟
ج- ما خوشبختانه…
س- کسی هم کشته شد؟
ج- نه کسی کشته نشد. متأسفانه منزل ما طوری بود که به اصطلاح اول وارد حیاط میشدید بعد میرفتید به ساختمان البته تمام شیشهها و اینها خرد شد ولی کسی صدمه ندید.
ولی در آهنی بود در آهنی سوراخ شده بود یعنی فشار بمب زیاد بود ولیکن نه آن وقت بنده ماشینم تقریباً پشتش از بین رفته بود چون افتاده بود بین ماشین و دیوار به اصطلاح که به کوچه است.
س- منظورتان این است که خوشبختانه ساختمان منزل شما از در دور بود.
ج- دور بود خوشبختانه.
س- شما فرمودید متأسفانه.
ج- بله متأسفانه به چیز دیگر. بله به هر حال اینها مصادف شد بعد هم در اردیبهشت هم که منزل آقای شریعتمداری پیش آمد در این خلال و احوال رفت و آمدهای ما با آقای شریعتمداری بیشتر شد یعنی یک نوع نزدیکی پیدا شد البته ما در آن موقع شعارهایمان خیلی افراطیتر از آقای شریعتمداری بود. بعد که رفتیم در زندان، ۱۷ شهریور حالا در آن روز که فرمودید که چه اتفاقی افتاد چطور بود؟
س- بله، بله.
ج- روز ۱۷ شهریور ما در آن روز میخواستیم که، ما از اختلافاتی که بین آقای سنجابی و بازرگان بود خلاصه ناراحت بودیم و میخواستیم یک کاری کنیم که این اختلافات به حساب برداشته بشود که جنبه بگو مگو در آن نباشد. برای این کار فکر کردیم که اگر ما از آقای شریعتمداری استفاده کنیم به عنوان یک عامل به هم نزدیککننده خوبست، مصادف شده بود با اینکه آقای انگجی از تبریز آمده بود تهران. قرار شد یک هیئتی یا آقای انگجی بروند به قم و به آقای شریعتمداری بگویند که، «شما یک جلسۀ عمومی در قم تشکیل بدهید که آقای سنجابی و آقای بازرگان در آنجا باشند و با هم این اختلافات خودشان را حل بکنند با وساطت جنابعالی.» یعنی وساطت آقای شریعتمداری. آقای مرتضوی هم قرار بود با این عده، دوست جنابعالی، برود به قم.
س- بله.
ج- ما… بنده و آقای دکتر عابدی هم میرفتیم طرف دروازه شمیران آنجا یک کاری داشتیم با پسرم بودیم. وقتی رفتیم دروازه شمیران رسیدیم نزدیکهای آن خیابان فخرالدوله و اینها دیدیم وضع غیرعادی است ولی هنوز نمیدانستیم چه خبر است. توی خیابان فخرالدوله وارد شدیم دیدیم چند تا ماشین رد شد یک عده خون آلود توی ماشین هستند و ماشینها هم هی بوق میزنند و چراغی نشان میدهند و زنها هم همینطوری بدون چیز شدند و توی ماشین معلوم میشود مضروب شدند، کشته شدگان یا مضروبشدگان از بانوان هم بودند. بعد یک خرده جلوتر رفتیم و یک وقت دیدیم که یک جوانی پرید وسط، حالا برای ما واقعاً بیمقدمه بود. ما نمیدانستیم که هنوز چیست. دیدیم که یک جوانی پرید که، «مردم بریزید سربازهای اسرائیلی برادران و خواهران شما را کشتند و فلان و اینها.» یک همچین چیزی ما دیدیم عجب در صحنهای ما ناآگاهانه قرار گرفتیم. آمدیم برگردیم دیدیم راه بسته است یعنی ما خواه و ناخواه بودیم دیدیم کمکم صدای باروت و گاز اشکآور چشمهایمان شروع کرد به سوزش کردن و نزدیک خیابان ژاله بودیم. به هر حال به هر ترتیبی بود برگشتیم. برگشتیم تقریباً ساعت یازده بود رسیدیم منزل، آقای دکتر عابدی رفت. ما نشسته بودیم یک وقت دیدیم آقای مرتضوی و آقای زرینهباف دو تا اخوان زرینهباف وارد شدند و گفتیم، «آقا قرار بود شما بروید قم؟» گفتند، «بله ما جلوی دروازه که رسیدیم دیدیم شلوغ است و فلان، آقای انگجی گفت، «آقا امروز مصلحت نیست ما برویم.» برگشتیم و نرفتیم و آن مسافرت نشد و حالا هم که شنیدید چه شلوغ شد و فلان و اینها. ما مشغول صحبت بودیم و صحبت در این بود که، «آقا بالاخره ببینید که چه خبر است؟ با تلفنها با اشخاص کسب اطلاع بکنیم که چگونگی وقایع چیست؟» ما مشغول تلفن کردن بودیم و یک اعلامیه آقای خمینی هم در عین حال رسیده بود داشتیم آن را میخواندیم یک وقت دیدیم زنگ زدند و یک مرتبه مأمورین ساواک حمله کردند با خیلی خشونت زیاد به قسمی که رسیدند بالای دیوار رفتند یک عدهای، یک عدهای توی حیاط ایستادند و یک عدهای آمدند تو و، «دستها بالا و بیحرکت.» و ما هم بیحرکت ایستادیم و کسی قدرت حرکت نداشت، و آقایان آمدند و ریختند و خانه را به هم ریختند و تا حتی تشکها را پاره کردند و آسترها را درآوردند، هر چه کاغذ بود و فلان بود بار کردند و از چیزهای خندهدار اینکه یک اسباببازی برای بچه من آن موقع کوچک بود آورده بودند از مکه از آنهایی که صدای قهقهه میزد و اینها، از آنها را برداشت و یکی از مأمورین ساواک که آقا این را پیدا کردیم. گفت، «این چیچی است؟ و فلان و اینها.» یارو آن رئیس اکیپ که آمده بود آنجا گفت، «ها بنویسید یک دستگاه جاسوسی.» نوشتند یک دستگاه جاسوسی، ما هم در این ضمن دچار بهت و حیرت و خلاصه ما را چشم بسته برداشتند و بردند به کمیته.
البته ما در خلال این احوال فهمیدیم که شهر یک اتفاقاتی افتاده در میدان ژاله را که خودمان دیده بودیم جاهای دیگر هم سروصدایی هست. وقتی رفتیم توی کمیته ما را به زندان انفرادی بردند. در آن روز رفته بودند آقای فروهر و سنجابی را هم بازداشت کنند ولی گفتند در همان موقع که مشغول چیز بودند یک دستوری رسیده بود یک تلفنی رسیده بود که از بازداشت آنها صرفنظر شده بود. حالا این از کجا رسیده بود و اینها؟ معلوم نیست. آقای متین دفتری را هم دیدم آنجا آورده بودند و ایشان هم شب مرخص شدند. بعد فردای آن روز مثل اینکه آقای بازرگان هم بازداشت شد. ولی در آنجا مدت بازداشتی من از همه بیشتر بود چون زودتر از همه بازداشت شده بودم و خوب بعد از چهار پنج هفته هم مرخص شدم یعنی پنج هفته شاید بیشتر، و خوب دیگر اوضاع تغییرات زیادی شده بود در این پنج هفته و بالاخره. این هم داستان ۱۷ شهریور که آن هم بیشتر در آن موقع همین آیتالله علامه نوری گفتند آن کار را کرده بود به اصطلاح ترتیب داده بود و یک عدهای به اصطلاح کشتاری شده بود که هیچ وقت هم رقم صحیحش معلوم نبود از نود نفر گفته شده بنده شنیدم در یک سخنرانی که UCLA آقای دنیس رایت آمده بود کرد گفت که، «ما بیشتر از نودوسه نفر، چه از مذاکراتی که بعداً با شاه کردیم و فلان و اینها، تعداد کشته از نودوسه نفر بیشتر نبوده. ولی میدانید خوب، تبلیغات زیادی شد که هزاران نفر کشته شدند و فلان و فلان.
س- بله. آقای مقدم فکر میکنید که صحبت آن کسی که اعلام کرد که «سربازهای اسرائیلی خواهران و برادران ما را کشتند.» حقیقتی هم در آن وجود داشته؟ یعنی واقعاً در جریان ۱۷ شهریور صحبتهای متفاوت هست. بعضیها میگویند که اسرائیلیها در آن دخالت داشتند. بعضیها میگویند که حتی افراد سازمان امل لبنان بودند که در واقع تیراندازی کردند نه سربازان ایرانی، و میخواهم بدانم که شما که آن روز نزدیک حادثه بودید آیا چیزی دیدید که مؤیّد این صحبتها باشد؟
ج- ببینید این که نمیشود گفت یعنی نمیشود گفت که بالاخره از اینکه از هلیکوپتر تیراندازی کردند در اینکه تیراندازی از بالا شده که این حرفی نیست.
س- از هلیکوپتر تیراندازی شد آن روز؟
ج- بله میکردند بله. این هم که چه سازمان امل باشد چه اسرائیل باشد باید به دست ارتش برود دیگر در حقیقت میشود ارتش ایران.
س- بله
ج- حالا هر ناسیونالیتهای داشته باشد، متوجه هستید؟
س- بله، بله.
ج- آن اقدام ارتشی میشود دیگر آن را که تحقیق نمیشود کرد. البته آن هم نظرش این بود که چون ارتش همکاری میکرده احتمال همکاری بین مردم و ارتش وجود داشته این است که احیاناً فکر نمیکنم، همیشه آقا آنقدر آدم ناباب پیدا میشود که اجیر شود و هر کاری را انجام بدهد این همچین نیست که همه اشخاص… متوجه هستید؟ یک رژیمی وقتی در قدرت باشد میتواند یک گروهی تجهیز بکند که این گروه حاضر به هر کاری باشد هرگونه قضاوتی.
س- آقای مقدم قبل از انقلاب شما تا چه حدودی آگاه بودید از دامنه نفوذ روحانیون در بین تودههای مردم؟ و همچین شبکه فعالیتشان.
ج- این که روحانیون در جامعه ایران یک موقعیت خاصی داشتند و توده مردم به آنها به اصطلاح نظر احترام داشتند در آن حرفی نیست.
س- بله در این حرفی نیست. من سؤالم را یک مقداری مشخص میکنم، خیلیها میگویند که بعد از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ لااقل نه تمامی روحانیون بلکه آن بخش از روحانیون که پیرو آقای خمینی بودند یک فعالیت مستمری را برای به وجود آوردن یک شبکۀ وسیع سیاسی در بین تودههای مردم در ایران آغاز کردند. منظور من این است که آیا شما قبل از انقلاب از وجود چنین شبکهای و وسعت فعالیتهایش اطلاع داشتید؟
ج- نه من هیچ اطلاع نداشتم، من فقط یادم هست در جلسه همان حالا اتفاقاً سال خلیل ملکی بود یا هفت خلیل ملکی بود در آنجا با آلاحمد نشسته بودیم همان مثل اینکه هفتش بود، نمیدانم، یا چهلهاش بود، به هر حال راجع به خلیل ملکی بود. در این ضمن او به من یکی را معرفی کرد، گفت، «آقا این میخواهد با شما آشنا بشود و میگوید ما همیشه اعلامیههای شما به ما میرسد اما دیر میرسد و این خواهش میکند که شما مستقیماً هر وقت اعلامیهای چیزی منتشر میکنید به این شماره بدهید اینها برای شما توزیع میکنند تکثیر میکنند توزیع میکنند.» متوجه هستید؟
س- بله.
ج- ولی اسمی هم از چیز، گفت، «اینها بیشتر جنبه مذهبی دارند.» بعد خلاصه مثلاً همین دفترهای قبا اینها، من فکر نمیکنم این اغراقگویی است من قبول ندارم. از اینکه یک عدهای داشتند که حرفی درش نیست ولی از اینکه یک سازمانی داشته باشند در «خبرگان» هم من این را گفتم، در «خبرگان» یک روزی گفتم، «آقا این انقلاب انقلاب مردمی بود انقلاب چیزی نبود.» و به آنها گفتم، گفتم، «آقا قلب انقلاب اگر شما بخواهید بگویید کجا بود؟ تلویزیون ایران بود روز انقلاب.» شما ببینید در آنجا کدام روحانیت؟ اگر سازمانی داشتند روحانیها در آنجا سبز میشدند پیدا میشدند. در کدام از سربازخانههایی که وقتی سقوط میکردند روحانیها بودند؟ هیچ جا نبودند. بنده به شما گفتم روزی که آمدند آقای رادنیا پیام آوردند ضمن آن یک اعلامیه آوردند به امضای هشتاد نفر فقط، این هشتاد نفر هم کسانی بودند که الان نیستند، متوجه هستید؟ اشخاص آرامش طلبی بودند ملاهای چیزی بودند پیش نمازهای محلهها و اینها بودند که آمده بودند امضا کرده بودند، خیلی ملایم اصلاً به این فکرها نبودند. آنهایی که میگویند زیادهگویی میکنند به عقیدۀ بنده اگر اینها، البته آنجا هم در «خبرگان» هم به من گفتند، «آقا شما توی باغ نبودید.» بنده این را به آنها گفتم، گفتم، «آقا شما شب انقلاب شما میدانید که روز انقلاب که وقتی تلویزیون سقوط کرد چه کسانی صحبت کردند؟ بالاخره انقلاب باید یک جایی نمود میکند دیگر.»
س- بله.
ج- آقای بازرگان صحبت کردند آقای خمینی البته از طرفش آقای رضایی صحبت کرد یعنی اعلامیه ایشان را آقای رضایی قرائت کرد بعد آقای بازرگان بود بعد آقای نزیه بود بعد بنده بودم. متوجه هستید؟
س- بله.
ج- هیچکدام از اینها… بنده وقتی رفتم به تلویزیون ایران بنده را یک عده از این همافرها آمدند بردند به تلویزیون، وقتی میآمدیم آنجا بیرون این بچههایی که تلویزیون را اشغال کرده بودند آمدند پیش من که «آقای مقدم ما خواهش میکنیم یکی دو تا از این همافرها را بگذارید اینجا پیش ما امشب بمانند چون ما میترسیم به ما حمله بکنند اینها ما هیچکس را نداریم اینجا.» این جور بدون شکل بود حالا هر کسی بخواهد بعداً تاریخ را منحرف بکند یک جور دیگر بنویسد من نمیدانم. این اسنادش موجود است که در آن واقعه در آن موقع آقای بازرگان شب دوم انقلاب بود منزل ما تلفن کرد، گفت، «آقای مقدم دارند یک عدهای در هتلهای شمال شهر مسافرین خارجی را اذیت میکنند شما خواهش میکنم به این هتلها سر بزنید و ببینید کیها هستند اینها فلان و اینها.» من رفتم یادم هست اول به هتل هیلتون از آنجا شروع کردم، دیدم که یک عدهای جمع شدند از این تفنگداران و به اصطلاح بچهها و اینها جوانهایی که طرفدار انقلاب بودند و اینها و مسافرین را هم بله آوردند و توی سالن پایین و چمدانهایشان هم وسط سالن گذاشتند و همه را دورتادور نشاندند.
س- بله.
ج- من دیدم خوب، من یک نفر وارد شدم اینجا شب و هیچ کسی با من نیست که اینها هم همه مسلح من چه بگویم به اینها. آمدم گفتم، «رهبرتان کیست؟ رئیستان کیست؟» گفتند «ما کسی را نداریم.» من دیدیم در اینجا من باید یک نقشی بازی کنم که اینها اول به من اعتماد بکنند و اینها. گفتم، «خوب من آمدم از طرف انقلاب ببینم اگر الان به شما حمله بکنند شما به کی مراجعه میکنید؟ شما میدانید الان در خطر هستید و فلان.» گفتم اول راجع به خودشان صحبت بکنم که بالاخره اینها را متوجه بکنم که همچین بیخطر نیست اگر بخواهند تنها عمل بکنند. به هم نگاه کردند گفتند، «هیچکس نیست.» گفتم، «آخر از طرف کی آمدید اینجا؟» گفتند، «خودمان آمدیم.» شماره تلفنم را به آنها دادم گفتم. «اگر به شما پیش آمدی شد و فلان و اینها به من تلفن کنید من برای کمک اقدام بکنم و فلان.» گفتم، «خوب حالا اینها چه هستند اینجا هستند؟ اینها را کی گفته اینجا بیایند؟ گفت، «هیچی خودمان گفتیم اینها خارجی هستند.» گفتم، «خوب خارجی باشد آقا چرا آوردیدشان اینجا زود بفرستیدشان بروند اتاقهایشان اثاثیهشان را هم ببرند منتهی مراقب باشید کسی از هتل خارج نشود.» بعد رفتم هتلهای دیگر تقریباً سه هتل رفتم آن سه تا هتلهای بزرگ اینجا تقریباً وضع مشابه بود. این یک عدهای که رفته بودند آنجا اصلاً دستوری نبود کسی نبود خودشان رفته بودند خودبهخود این کار شده بود.
س- میدانید متعلق به چه گروهی بودند؟
ج- نه اشخاص عادی بودند مال محلهها.
س- بله.
ج- اسلحه را برداشته بودند هر کدام هر عدهای گفته بودند، «برویم یک کاری بکنیم.» هر کسی به ابتکار خودش رفته بود یک کاری میکرد. ولی همه رعایت میکردند که میخواستند در جهت انقلاب، خودشان که چیزی نداشتند.
س- بله. در ادامه همین صحبتتان آقای مقدم میتوانید که خاطراتتان را از چند روز قبل از انقلاب و چند روز بلافاصله بعد از انقلاب یعنی بعد از ۲۲-۲۱ بهمن را برای ما بازگو بفرمایید؟ آن صحنهها و رویدادهایی که فوقالعاده مهم بودند و در خاطر شما باقی مانده.
ج- دو سه شب قبل از انقلاب البته خوب یک حالت بحرانی بود که ارتش مخصوصاً تحرکش زیاد شده بود حرکت میکرد در داخل شهر و این ور و آن ور و به اصطلاح یک حالت نظامی بود. همه فکر میکردند که یک کودتای نظامیای چیزی در شرف تکوین است و اینها و مخصوصاً یادم هست به ما گفتند که در خانه نباشید و من خانه نبودم خانهمان را تغییر داده بودیم رفته بودیم جای دیگر، و خوب آن حالت به آن صورت بود بعد یک مرتبه آن روز ۲۲ بهمن بود بله دیگر صبحش اعلامیه گفت که، «حکومت نظامی دستورات عبور و مرور و اینها یک دستورات جدید صادر شد که…
س- بله قرار بود از ساعت چهار بعدازظهر عبور و مرور غدغن بشود.
ج- و بعد گفتند نه نخواهد شد و فلان و اینها، همین علامت بود که یک تغییری است و فلان. بعد من آمدم به شهر و اینها، یک مرتبه صحبت شروع شد که بله از دانشگاه یک عدهای شروع کردند حمله کردند و رفتند به فرحآباد برای حمله به آنها، درگیریهایی با سربازخانهها شروع شد که در همه سربازخانهها هم بدون سرپرست و بدون برنامه تسلیم شدند و اسلحه توزیع شد افتاد دست مردم، و آن وقت گروهها دیگر هر کدام به ابتکار خودشان عمل میکردند. من خودم داشتم میرفتم دیدم یک خانمی کنار خیابان ایستاده دست نگهداشت سوارش کردم رفتم، اه، از زیر چادرش سه تا تفنگ درآورد، گفت، «آقا مرا به یک جا برسانید این تفنگها را…» گفتم «آخر میخواهید چه کار اینها را؟» گفت، «برای بچههایم است.»
س- بله.
روایتکننده: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۵ فوریه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۷
ادامۀ مصاحبه با آقای رحمتالله مقدم مراغهای در روز جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۶۳ برابر با ۱۵ فوریه ۱۹۸۵ در شهر چویچیس ایالت مریلند.
س- آقای مقدم میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم از چند روز قبل و بعد از انقلاب ۲۱ و ۲۲ بهمن شما چه خاطراتی دارید آنها را برای ما توضیح بفرمایید. درست آن روزهای آخر قبل و مابعد.
ج- بنده در پاریس بودم یعنی مصادف شد بعد از اینکه از زندان خارج شدم در ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ در روزی که حکومت نظامی اعلام شد من بیخبر منزل بودم یعنی صبح رفتم بیرون با چند تا از دوستان یک کارهای متفرقهای را انجام بدهیم آمدم منزل و اتفاقاً آن روز قرار بود که از طرف نهضت رادیکال یک عدهای با آقای انگجی، آیتالله انگجی که از تبریز آمده بود بروند به قم و از آقای شریعتمداری خواهش کنند که بین آقای بازرگان و سنجابی را اصلاح بکند چون مخالفت این دو تا مانع شده بود از اینکه جبهه ملی بتواند یک راه مشترکی را انتخاب بکند. و وقتی من رفتم صبح بیخبر از منزل بیرون و برگشتم منزل دیدم این آقایان که قرار بود آقای انگجی را ببرند به قم آمدند آنجا آنها هم نشسته بودند دو تا آقایان زرینهباف بود و آقای مرتضوی بود و گفتند که، «ما خواستیم برویم ولی وقتی رسیدیم به خیابان ژاله که از آنجا عبور کنیم تظاهرات اینها مصادف شدیم اینها آقای انگجی گفت، «امروز مصلحت نیست برویم و برگشتیم.» مشغول همین صحبتها بودیم که مأمورین فرمانداری نظامی ریختند و خانه را مثل اینکه اشغال نظامی کرده باشند سر دیوارها مأمور گذاشتند و آمدند و با مسلسلهای دستی به ما که توی اتاق نشسته بودیم نشانی رفتند و گفتند، «بیحرکت.» البته کسی قصد حرکتی هم نداشت.
بعد رفتند منزل را تمام را جستجو کردند و مقداری اشیاء و اثاث هر چه بود برداشتند یعنی از نظر نوشتهجات و مطالب و اینها. باری غرض از این بود که و در آن روز ما را بازداشت کردند بردند به کمیته، کمیته در آنجا زندانی انفرادی شدیم.
من مدتی در زندان بودم در دوران حکومت شریف امامی را. بعد که از زندان آزاد شدم من تقاضای گذرنامه کردم که از ایران خارج بشوم و دیدیم با تقاضای ما موافقت شد و من آمدم به پاریس.
س- بله.
ج- آمدم به پاریس در آنجا خمینی را، آیتالله خمینی را چند بار دیدم که یک بار آن آقای یزدی هم بود، آقای یزدی مرا معرفی کرد به ایشان من هیچ سابقۀ آشنایی نداشتم و قصد دیدن آقای آیتالله خمینی را هم در حقیقت من نداشتم. من در پاریس بودم یک روز آقای یزدی تلفن کرد که، «آقا شما خدمت آیتالله نمیآیید فلان.» گفتم «آقا شما دستگاهتان شنیدم خیلی رونق دارد و ما که نمیتوانیم بیاییم آنجا.»
گفتند، «برای شما که اینطور نیست و شما هر وقت بیایید در برای شما باز است.»
و یک قراری گذاشتیم رفتیم دیدیم آقای یزدی آنجا جلوی در منتظر بود و ما را برد و به هر حال بعد از معرفی آیتالله خمینی گفتند که، «من که…»، همان صحبتی که با همه میکردند که، «من یک آخوندی بیشتر نیستم و من میروم قم مینشینم و…»
س- اینها عین آن کلماتی است که آقای خمینی به شما گفتند؟
ج- بله، بله.
س- گفت، «من یک آخوندی بیشتر نیستم.»
ج- بله، بله گفت، «من میروم به کار همان کار خودم در قم و این کار مملکت را باید شما خودتان جمع بشوید و سامان بدهید و فلان.» این عین حرفی است که من یادم هست در آنجا …
س- این اولین ملاقات شماست؟
ج- این اولین ملاقات من است. البته…
س- این چه تاریخی بود آقا؟
ج- این تقریباً میشود گفت اواخر دی بود دی ۵۷.
س- بله.
ج- نه شاید هم اوائل، چون بعد از آن کراراً بنده ایشان را چند بار دیدم و خوب، شب آخر هم که ایشان میآمدند البته به من هم پیشنهاد شد که با همان هواپیمایی که آیتالله خمینی میآیند بیایم ولی من چون همسرم همراهم بود و گفتند که خانمها، بانوان را اجازه ندادند آقا که در هواپیما باشند، به این جهت ما ماندیم و یک هفته بعد یعنی یک هفته هم نشد با هواپیمای بعدی که میشد آمد آمدیم به تهران. در هر حال ما آمدیم دیگر تقریباً رژیم روزهای آخرش بود یعنی تحقیقاً تقریباً نه.
س- معذرت میخواهم شما در پاریس یک بار با آقای خمینی ملاقات کردید یا چند بار؟
ج- نه بیشتر چند بار ملاقات کردم مخصوصاً…
س- یک بار هم مثل اینکه آنجا شما با پسرتان بودید، یوسف؟
ج- بله با پسرم یوسف بودم که آنها هم آن شبش…
س- یک گزارش آن روزش را میتوانید بدهید به ما دقیقاً چگونه بود؟ شما چگونه رفتید آنجا و چه گذشت در اقامتگاه آقای خمینی؟
ج- خوب، دیدنی بود، دیدنی بود اقامتگاه آقای خمینی.
س- ممکن است آن را توصیف بفرمایید؟
ج- شما تصورش را بفرمایید در پاریس و در نوفل لوشاتو یک دفعه شما وارد میشوید. در یک جایی وارد میشوید در یک محوطهای میبینید که ایران خودتان است، همانطور چادر زدند و همانطور قهوهچی هست و همانطور، نمیدانم، بساطی که معمول است روی زمین مینشینند و فلان و اینها، خوب مثل یک چیز روضهخوانی.
س- بله. این جریان آن روز را پسر شما یوسف برای یک آقایی توصیف کرده که ما که با ایشان مصاحبه کردیم ایشان هم این را گفتند و من حالا دلم میخواهد یک بار از زبان شما بشنوم که جریان چه بود.
ج- بله، بعد ماندیم آنجا و گفتند امشب شب وداع است فردا آقایان…
س- آن شبی بود که ایشان میخواستند.
ج- شبی که میخواست
س- مراجعت کنند به ایران.
ج- بله دیگر ما آنجا خیلی مجلس تقریباً خصوصی بود یعنی…
س- چند نفر بودید آقای مقدم؟
ج- توی اتاق؟
ج-شاید پانزده بیست نفر بیشتر نبودند در آن اتاق کوچک که بود و ما بیرون بودیم بعد البته به یک ساعت شب که شد گفتند که «دیگر آقا میخواهد آخرین لحظات را با آن کسانی که خدمتگزار مستقیمش بودند بگذارند و با آنها عکس بگیرد و فلان و اینها،» که ما تقریباً ساعت نه و نیم و ده شب بود که ما آمدیم دیگر بعدش را.
س- اصلاً فرصت مذاکره و صحبت و چیزی هم شد آقا؟
ج- نه، نه آن شب دیگر اصلاً صحبتی به این مطالب نبود خیلی هیجان و شور داشت و شب وداع هم اسمش را گذاشته بودند و فلان و اینها.
س- بله.
ج- خوب، واقعاً هم یک شب تاریخی بود برای این که معلوم نبود سرنوشت خمینی چه میشود میآید؟ در مقابلش چه خواهد شد؟ با تمام این که خوب خیلی وسائل فراهم بوده اینها.
س- بله، بله.
ج- در هر حال ما آمدیم پس میبینید در یک لحظات بحرانی رسیدیم، خوب، هنوز ولی رژیم مسلط بود و هنوز امکان هر چیزی پیش آمدی برای آنهایی که اپوزیسیون بودند آن موقع…
س- وجود داشت.
ج- وجود داشت. آن روز آخر که بود که من شبها میرفتم منزل خواهرم میخوابیدم منزل خودمان را تخلیه کرده بودیم یعنی چون دیگر تأمینی نبود برای ما در آنجا. و شب آخر یادم هست من آمدم ساعت چهار و پنج بعدازظهر بود که از شهر به طرف منزل آمدم دیدم که توی خیابان منزل ما خیابان میرداماد بود آنجا عدهای جمع شدند و لاستیک آتش میزنند آنها هم میگویند، «مردم نروید توی خانههایتان، شب بیرون بمانید امشب میخواهند حکومت نظامی بکنند و خمینی را به اصطلاح سر به نیست بکنند.» ما دیدیم بچهها و جوانها این حرف را میزنند و فلان و اینها، خوب حالت هیجانی بود و اینها و ما رفتیم به منزل، ما رفتیم منزل خواهر، گفتند یک اعلامیهای که حکومت نظامی از ساعت ۴ میشود و فلان و اینها، قرار بود بشود.
س- بله.
ج- و من شب خوابیدم صبح که ساعت هفت خبر رادیو را گوش کردم دیدم گفتند که نه فسخ عزیمت شده و دیگر حکومت نظامی نیست و برطرف شده آن آزادی عبور و مرور یعنی منع عبور و مرور شبانه هم نخواهد بود. که من آمدم آنجا سر راهم که میرفتم صبحها خانهمان لباس را عوض میکردم چون نزدیک بود منزل خواهرم، آنجا منزل یکی از دوستها آقای فلسفی رفتم که مستشار دیوان عالی کشور بود آن موقع و به او گفتم او هنوز خبر نداشت و باور نمیکرد، گفت، «چطور ممکن است یک همچین چیزی؟» گفتم، «بله همینطور است و فلان.» به هر حال آن روز آخر یک روز پرهیجانی بود که بعد مصادف شد با همان وقتی من آمدم دفتر دیدیم که فداییها و مجاهدین و اینها از هر طرف مشغول تحریکات شدند و مردم را به طرف فرحآباد یعنی تمشان هم این بود توی خیابان شاهرضا یک عده از فدائیان و مجاهدین و اینها آنهایی که به حساب چیز انقلابی داشتند، حرکت میکردند و میگفتند، «آقا میخواهد واحد فرحآباد میخواهد حمله بکند به تهران بروید و جلوگیری بکنید.» و به این ترتیب همۀ مردم را کشاندند طرف فرحآباد، خوب اولین جا آنجا برخورد شد و بالاخره خلع سلاح از آنجا شروع شد خلع سلاح واحدها. در آن موقع اصلاً روحانیت در صحنه نبود روحانیت در آن به اصطلاح هیجان آخری که ریختند به سربازخانهها اینها من تا آنجایی که یادم میآید از روحانیون کسی را ندیدم، البته نمایش روز قبل وقتی که، یعنی یک هفته و چند روز قبلش که وقتی فرمان نخستوزیری آقای بازرگان را داد آقای خمینی، روز بعد آن تظاهرات بزرگی شد که مردم آمدند دانشگاه، آن روز کارگردانی با تردیدی نیست، روحانیون بود. یعنی ماشینهایی بود که با بلندگو اغلب روحانیها رویش ایستاده بودند و فریاد میزدند، «بازرگان، بازرگان نخستوزیر ایران» و با یک شور و هیجانی مردم جمع شده بودند همه یک حرکت دست جمعی میکردند به طرف… الان خوب، پنج سال از آن موقع گذشته شش سال از آن موقع گذشته خواه و ناخواه آن طور خاطرات باقی نمیماند یک قسمتهایش فراموش شده ولی تا آنجایی که من یادم هست یک روز بزرگ تاریخی بود یعنی هنوز بختیار در دفتر نخستوزیری بود ولی مردم فریاد میزدند، «بازرگان بازرگان نخست وزیر ایران.» یعنی با همین موج مردم حکومت بختیار دود شد به هوا رفت. این یک واقعه انکارناپذیری است یک چیزی است که تاریخی بود از هر نظر تاریخی بود. خاطرۀ من فقط از آن هیجان تظاهرات است بعد هم آمدیم و رفتیم و سخنرانی بازرگان در دانشگاه کرد.
س- بله.
ج- آن وقت اعلام برنامهاش را کرد که طبق دستور خمینی که فرمانش را داشته، «دولت من وظیفهاش این است و ما وظیفۀ خودمان را دولت را به اصطلاح در اختیار میگیریم و وظایف قانونی خودمان را و دستوراتی که به ما داده شده به اصطلاح انجام میدهیم.» به عقیدۀ بنده یک نکته جالبی که همیشه رویش بایستی مطالعه بشود بعداً اینها این نکتهای که گفتم ادامهاش به اینجا میرسد که بعد از اینکه شب آخر که بختیار رفت و واحدها تسلیم شدند و اینها یک حالت خلائی در تهران وجود داشت، خلاء به معنای واقعی، خلاء مثل خلاء روز پنجم شهریور ۱۳۲۰ که…
س- بعد از رفتن حکومت بختیار آقا؟
ج- بعد از رفتن بختیار و بله، بله و بعد از اینکه اشغال تلویزیون و اینها را رادیو و تلویزیون اشغال شد و اینها از طرف مردم.
س- پس تا زمانی که دولت بختیار بود وجودش حس میشد؟ وقتی که رفت خلاء ایجاد شد؟
ج- بالاخره یک دولتی بود وجودش حس نمیشد چون وزراء را توی وزارتخانه راه نمیدادند هیچ نوع تسلطی به دستگاه حکومتی نداشت ولی لااقل اسمی بود میگفتند دولت و اینها، ولی از نظر اسمی یک چیزی بود ولی چیزی نداشت آثار وجودی نداشت. ولی دیگر بعد از آن خلاء مطلق بود هیچ چیز نبود و من منزل نشسته بودم ساعت هفت و نیم و اینها بود یک وقت دیدم یک عدهای از همافرها، همافرها کارگردان واقعی آن صحنههای اولی بودند، آمدند که، «آقا شما بیایید تلویزیون برای مردم صحبت بکنید.»
و به اصرار مرا بردند به تلویزیون، عدهای هم جمع شده بودند چند نفر همافر بودند ولی یک عدهای هم همراهان بودند با چند ماشین ما را آوردند سوار کردند واقعاً میشود گفت تکلیف چیزی کردند که، «باید بیایید و فلان و اینها.» چون ما هنوز نمیدانستیم چه خبر است. هنوز نمیدانستیم من چه خبر است. میدانستم که رادیو تلویزیون بلاتکلیف است. وقتی من رفتم آنجا دیدم که گفتن که، «بله، قبل از شما آقای بازرگان اینجا آمد صحبت کرد، آقای چیز هم اعلامیۀ خمینی را خواند آقای رضایی هم آن اعلامیۀ آقای خمینی را اول ایشان خواند بعد آقای بازرگان صحبت کردند بعد آقای نزیه صحبت کردند و حالا نوبت شماست.» گفتم، «آخر سایر آقایان کجا هستند؟» گفتند، «آقای سنجابی که نیامدند یعنی آمدند ولی از صحبت خودداری کردند و مراجعت کردند.» بله، ما خوب صحبت کردیم فکر میکنم در شب اول چهار نفری که از انقلاب صحبت کردند به این ترتیب خلاصه میشود، رضایی یعنی همان پدر آن شهدای چیز از آیتالله خمینی که اعلامیۀ آیتالله خمینی را خواند، بعد آقای بازرگان بود، بعد آقای نزیه بود، بعد بنده بودم. از این گفتن این، این چیزهایی که گفتم به نظر شخصیاش کاری ندارم. مطلب این است که تا بنده در مدتی که در تمام این مدتی که در به اصطلاح دستگاه تلویزیون بودم یک شخص معمم من ندیدم. من این را در مجلس خبرگان هم گفتم در حضور آقایان، گفتم و راجع به انقلاب و آن شب صحبت کردم که، «آقا این که شما الان میخواهید همه اختیارات را برای خودتان بگیرید انصاف داشته باشید شما شب اول انقلاب به اصطلاح قلب انقلاب این تلویزیون بود شما هیچکدام در آنجا نبودید.» بعد از این که من میخواستم بیایم بیرون جمع شدند یک عدهای، این را از نکات جالب انقلاب است، من که میآمدم بیرون یک عدهای که مرا احاطه کردند که، «آقای مقدم»، البته به بنده میگفتند، «آقای مراغهای»، «آقای مراغهای شما تکلیف تلویزیون را روشن کنید و بروید ما اینجا نمیتوانیم اینجا هیچ نداریم این آقایان.
س- بله گفتید این را.
ج- همافرها را یک عدهایشان را بگذارید اینجا نگهبانی میدهند.» این نشان میدهد که عدهای که در آنجا بودند به هیچ سازمانی بستگی نداشتند رأساً اقدام کرده بودند و مردم رفته بودند آنجا تا اینکه صبح دیگر نقشه با آمدن آقای قطبزاده عوض شد.
س- بله.
ج- بعد شما میبینید روزهای آخر انقلاب یک روزهای به اصطلاح عجیب بود که شما میبینید یک قدرتی به اسم وجود داشت قدرتی به نام آقای بختیار مثلاً حکومت و دولت و فلان و اینها که ظاهراً بایستی تمام ارکان حکومتی در اختیارش باشد ولی عملاً یک موجود فلج یک چیز فلجی بود در مقابل سیل جمعیت فقط با جمعیت با جمع اجتماعات با اجتماعات این قدرت دستگاه اداری زیر دست و پای مردم له شد از بین رفت. شما در نظر بیاورید که نخست وزیری نشسته توی اتاقش و فلان و اینها مردمی که سلاح هم نداشتند هنوز، فقط راه افتادند با شعار این، «بازرگان، بازرگان، نخستوزیر ایران» بله، این خاطرهایست که برای من همیشه باقی خواهد بود و ممکن است بعدها کسانی بیایند راجع به این مسائل صحبتهایی بکنند جور دیگر بگویند هیجانیترش بکنند و اینها، ولی یک واقعیت مسلمی است که تمام تهران میشود گفت اکثریت بالاتفاق در آن روز بعد از اینکه برنامه یعنی فرمان آیتالله خمینی صادر شد دنبال بازرگان بودند این هم…
س- آقای مقدم شما از رابطه آقای خمینی یا تماسهای آقای خمینی با امرای ارتش در آن روزها چه اطلاعی دارید؟
ج- من هیچ اطلاعی نداشتم. حقیقت این است هیچ اطلاعی نداشتم چون من عرض کردم تقریباً بعد از آیتالله خمینی به تهران آمدم و دو ماه بود در تهران نبودم. آن روزهای آخر تحولات آخری اینها از خیلی مطالب بنده که آن جریان چند مدت اتفاق افتاد که حکومتی که آقای صدیقی میخواست تشکیل بدهد و حکومتی که آقای بختیار تشکیل داد و اینها، من از آن جریانات بیاطلاع بودم.
س- بله. وقتی که دولت موقت بازرگان تشکیل شد از شما دعوت نشد برای شرکت در کابینه یا گرفتن پستی؟ یا همکاری با دولت؟
ج- بنده نقلی که از آقای سرلشکر قرنی میکنم، گفت، «آقای مقدم من به شما بگویم آقای بازرگان شما را پیشنهاد کرد برای وزارت ولی در شورای انقلاب مخالفت کردند و گفتند که ایشان از نظر مبانی مذهبیاش زیاد شناخته شده نیست.» یعنی حقیقتش این است که من جزو آن گروههای مذهبی نبودم.
س- بله.
ج- من همیشه مسیرم یک مسیر سیاسی عادی بوده هیچ وقت از آن بهرهبرداری آن طوری از تمایلات مذهبی مردم در کارهای سیاسی نمیکردم و نمیخواستم، در آن راه به حساب تمایلاتم به آن طرف زیاد نبود. این تنها چیزی است که بنده میدانم ولی بعداً که مسئله استانداری آذربایجان پیش آمد و رفتیم با وزیر کشور پیش آقای خمینی، آقای خمینی خیلی راجع به آذربایجان توصیه کردند و در همان روز در همان مجلس صحبت شد که برای فارس هم یک استانداری تعیین بشود و آقای صدر گفتند که، «آقای خسرو قشقایی هم میخواستند شما را ببینند آقای خمینی.» گفت، «نه او را فراموش کنید در مورد استانداری و به اصطلاح، ولی خوب یک وقتی، خیلی خوب.» جوابی هم ندادند، گفتند، «ناصرخان و خسروخان میخواهند شما را ببینند.» و جوابی هم نداد. بعد باز پیشنهاد کردند برای استانداری آقای احمدزاده برای خراسان، آقای خمینی مخالفت کرد و گفت که، «ایشان افکار مضرهای دارند ایشان.» و این بود که در آن جلسه مخالفت کردند ولی بعدها البته ایشان به سمت استاندار تعیین شد، پس معلوم میشود آیتالله خمینی هم نظرش این جور نیست گاهی وقتی تغییر هم میکند چون این را بنده حضور داشتم که آقای صدر پیشنهاد کرد به آقای خمینی، به آیتالله خمینی که برای مشهد استاندار احمدزاده را در نظر گرفتیم و ایشان گفتند «به مناسبت اینکه افکار مضرهای دارد ایشان از این کار صرفنظر کنید.» بعد که رفتم به آذربایجان بنده تقریباً از کارهای تهران غافل بودم حالا نمیدانم…
س- آقای مقدم از استانداری آذربایجان چه خاطراتی دارید؟ میدانم خاطره زیاد دارید، ولی میتوانم از شما خواهش کنم که مهمترین آنها را، که شما از نظر سیاسی- تاریخی حائز اهمیت میدانید، برای ما بازگو بفرمایید؟
ج- نمیشود گفت از نظر محلی میدانید طوری بود که وقتی من به آذربایجان رفتم البته از طرف آیتالله خمینی میرفتم تردید نبود که آن کسانی که طرفدار انقلاب بودند از من حمایت میکردند، از طرفی مریدان آقای آیتالله شریعتمداری بودند. طرفدارانشان بودند. از طرفی خودم سابقهای داشتم در آذربایجان بالاخره میدانستند که خوب شما میدانید که تقریباً در انتخابات دورۀ بیستم مبارزات من در آذربایجان انعکاس وسیعی داشت چون مردم آذربایجان هم یک خرده از کسانی که طبع قلدری داشته باشند خوششان میآید چون خودشان هم چیز قلدری را دارند و فلان و اینها.
س- بله.
ج- مخصوصاً در مقابل آن عملی که من در میاندوآب برای به اصطلاح انتخابات کردم و منعکس شد و بعد هم چون فرصت پیدا کردم مطالبم را در مجلس بعدی گفتم، مردم نسبت به بنده یک نظری داشتند نمیشود گفت همۀ مردم ولی آن عدهای که به اصطلاح یک آگاهی داشتند و مخصوصاً خوب، در مراغه و میاندوآب و اینها چون مال محل خودشان میدانستند ما را یک تعصب خاصی بود. پس به این ترتیب میبینید آقایان طرفداران خمینی با من نظر خوب داشتند طرفداران آیتالله شریعتمداری با من نظر خوب داشتند. خود من نسبتاً طرفدارانی داشتم آنجا که قابل ملاحظه بود و جوانها هم خواه ناخواه در آن مدتی که آنجا بودم با تماسی که با آنها داشتم به اصطلاح ما را پسندیدند.
س- بله.
ج- ساده صحبت بکنم. و در آذربایجان نمیتوانم بگویم یک چیزی از نظر به اصطلاح مملکتیشان چیزی در آذربایجان اتفاق نمیافتد که مملکتی باشد محلی است تمام. آنچه که مسلم بود وقتی من رفتم به آذربایجان هنوز در آذربایجان تشنج بود تیراندازی بود فلان بود و من وقتی رفتم دیدم استانداری را یک عدهای اشغال کردند و من هر چه به آنها میگفتم، این خاطره شاید جالبترین خاطرۀ من از استانداری آذربایجان باشد،
س- خواهش میکنم بفرمایید.
ج- خوب میگفتیم، «آقا حالا که دیگر وضع تمام شده دیگر آقایان بروند دیگر.» همه میگفتند، «نه ما شما را باید حفظ کنیم.» میگفتیم، «آقا بنده که میگویم حالا شما اگر میخواهید بنده را حفظ کنید من خواهش میکنم شما بروید از اینجا.» یک عدهای بودند اینها که واقعاً این عده معلوم هم نبود که چه تمایلاتی داشتند. به هر حال بنده…
س- شما آخرش هم نفهمیدید؟
ج- نه بیرون کردم همه را.
س- اینها کی بودند؟ و…
ج- نه نفهمیدم
س- و چه تمایلاتی داشتند؟
ج- نه نفهمیدم. یک چند نفرشان من هنوز هم قیافه اینها را مشکوک بودم چون یک مرتبه هم غیبشان زد بعد حتی شاید آذربایجانی هم نبودند. به هر حال ما اینها را از این در بیرون میکردیم از آن درمیآمدند من هم نمیخواستم در وهلۀ اول خشونتی کرده باشم، ولی بالاخره بنده یک کاری که کردم با نیروی هوایی که آنجا بود و سربازها از آنها افرادی گرفتیم اینها را در مقابل عمل انجام شده قرار دادیم و بعد هم از آنها قدردانی کردیم و همهشان را یک نامهای دستشان دادیم و راهیشان کردیم دو هفته طول کشید تا من توانستم خود استانداری را به اصطلاح تخلیه کنم که در اختیار خود استاندار باشد. بعد مرحله بعدش بود کلانتریها. کلانتریها ما شروع کردیم به تهیه کردن تدارک کردن جمع کردن پاسبانها و بالاخره یک عده از پاسدارها کسانی که شناخته شده بودند و فلان و اینها در کلانتریها یکی یکی شروع کردیم به کلانتریها را باز کردن و کلانتریها را فعال کردن و در تبریز الان نظرم نیست جمعاً چند تا کلانتری بود ولی تا شش تا کلانتری را ما افتتاح کردیم و همه را هم با صدا و مردم هم واقعاً استقبال میکردند چون به قدری از عدم امنیت… ولی انصافاً باید گفت که محلات تبریز یک نوع کنترلی خودشان برقرار کردند یعنی محلات آرام بود هیچگونه سرقت فوقالعادهای هیچگونه مثلاً شیطنت فوقالعادهای آن حالا سهم، آن که همیشه هست آن چیزهای دعوا و آن چیزهای کوچک و اینها…
س- بله، بله.
ج- ولی انصافاً در آذربایجان و مردم هم در تمام آذربایجان استقبال کردند از این انقلاب وقتی به شما میگویم تمام آذربایجان نه این که ظاهری باشد بنده چون این مسئلۀ اصلاحات ارضی خیلی ایجاد نارضایتی کرده بود مخصوصاً در آذربایجان که یک منطقه کشاورزی…
س- بین زمینداران آقا؟
ج- زمینگیرها مثل کشاورزها تودۀ کشاورزان چون عرض کردم مثل اینکه حالا دارد تکراری میشود این سیاست چیز…
س- خواهش میکنم.
ج- که شاه اول ارسنجانی آمد و زمینها را به مردم واگذار کرد و بعد تحت عنوان شرکتهای تعاونی و فلان و اینها…
س- بله فرمودید اینها را.
ج- اینها را گفتیم این نوع یک انعکاس بدی داشت بعد هم این طرح مسئلۀ قطبهای کشاورزی. این قطبهای کشاورزی اصلاً یک فاجعه بود برای مردم خود کشاورزان میگفتند «آقا اینها میخواهند یک مراکزی درست کنند آنهایی که منابع آب واحد دارند فرض کنید از یک رودخانه دارند این را به صورت قطب اعلام بکنند بعد این قطب دیگر مالکیت ندارد.» تقریباً یک چیزی مثل مال یوگسلاوی یا فلان، منتهی اینکه مردم هنوز آمادگی برای یک همچین کاری نداشتند.
س- بله، بله.
ج- به هر حال این بود که در آذربایجان تقریباً در این دوره که ما بودیم توانستیم بدون اینکه، من همیشه تکیه کلامم این بود که، «کاری کنید که در آذربایجان خدای نکرده برخورد مسلحانهای بین گروهها نشود.» و تا آن موقعی هم که بودیم با همین روش بنده در آذربایجان بودم. بعد که…
س- گروهها کیها بودند آقا؟
ج- گروهها بیشترشان چپیها بودند فرض کنید آن موقع هنوز فداییان و مجاهدین در آذربایجان زیاد چیزی نداشتند، مجاهدین شروع کردند این اواخر که من داشتم میآمدم دستهبندی درست کردن با چیز و اینها و آنها تا حتی همین آقای چیز را که الان اسمش یادم رفت مال مجاهدین است ایشان را بنده گذاشتم جزو انجمن شهر جزو شورای شهر.
بنده یک شورای شهری درست کردم که نماینده تمام گروهها بود بنده نماینده ایشان را الان اسمش را خاطرم خواهد آمد به شما میگویم ایشان را گذاشتم جزو، به من گفت «من نمیتوانم قبول کنم.» گفتم، «آقا چرا نمیتوانی قبول کنی؟» گفت، «من بایستی سازمان مرکزیمان اجازه بدهد.» گفتم، «خوب بنویس بگو استاندار به من میگوید که بیا راجع به مسائل محلی صحبت بکن. ببینم این عیبش کجاست آخر؟» و من میخواستم وادار کنم که اینها را از این حرف چیز مشارکت که همهاش با خشونت اینها باشد در بیاوریم. بعد هم فداییان هم نبودند در آذربایجان یک گروه…
س- حزب توده چقدر فعال بودند؟
ج- هیچ فعالیتی نداشت آن موقع.
س- فرقۀ دموکرات چی؟
ج- فرقۀ دموکرات هم تحت یک عنوانی اخباری میرسید که اینها فعالیتی دارند ولی فعالیتشان صورت دموکراتیک داشت، پیدا کرد، یعنی میشد بگوییم که یک حزبی بود که میخواستند در کادر انقلاب آن موقع البته اوائل کار بود.
س- بله، بله.
ج- اینطور تظاهر میکردند که علاقهمندند که همکاری داشته باشند در انقلاب. روی هم رفته آذربایجان گروههایی که بودند طرفدارهای خمینی بسیار کم بودند طرفدارهای آقای شریعتمداری زیاد بودند، مالکین آن چیزهای سنتی خودشان را داشتند، کشاورزان همه از انقلاب حمایت کردند و جمعش همین بود که ملاحظه فرمودید پیش آمد.
س- بله. آقای مقدم چطور شد که شما از مقام استانداری آذربایجان کناره گرفتید؟
ج- بنده راجع به این مسئله زیاد با آقای بازرگان صحبت کردم که «آقا»، بالاخره به خود آقای آیتالله خمینی هم گفتم در یک جلسهای که استاندارها رفته بودیم پیش ایشان وقتی ایشان مطالبشان را گفتند همۀ استاندارها حضور داشتند، وقتی میخواستیم بیاییم من به آقای وزیر کشور آقای صدر حاجسیدجوادی گفتم، «من مطالبی دارم که باید بگویم.» ایشان به آقای آیتالله خمینی گفتند که، «استاندار آذربایجان مطالبی دارد و میخواهد بگوید.» البته آن موقع هم آذربایجان حقیقتاً خیلی مورد توجه خمینی بود یعنی نگران بود از آذربایجان.
س- بله.
ج- ایشان هم با وجودیکه بلند شده بود نشست. من به ایشان گفتم، «آقا این مسئله که پیش آمده که یک قدرت روحانی باشد یک قدرت دولتی باشد این نمیشود. از دو حال خارج نیست یا شما به من اعتماد دارید یا ندارید. اگر اعتماد دارید که خیلی خوب بنده نماینده انقلاب هستم در آنجا. اگر اعتماد ندارید یک شخص مورد اعتماد بگذارید. از این دوگانگی قدرت با مدیریت امروزی جور در نمیآید بایستی قدرت بالاخره معین باشد تکلیفش، هر کی از یک طرف بکشد این چیزی نیست امکان ندارد در دستگاه اجرایی.»
س- بله. شما این تجربه را در دوران استانداریتان کرده بودید با کمیتههایی که در آذربایجان وجود داشت؟
ج- در آذربایجان بله ناظر به همان بود که میگفتیم.
س- بله.
ج- بعد من به آقای بازرگان پیشنهاد کردم که، «آقا این بایستی یک اعتباری بگذارید که ما بتوانیم این پاسدارانی که الان جمع شدند اینها را به اصطلاح استخدام کنیم بهعنوان پاسبان.» و در اینجا این یک نکتهای است حالا من با یزدی زیاد چیزی ندارم واقعاً ولی یادم میآید وقتی من این مطالب را با آقای بازرگان صحبت کردم ایشان گفت. «آقا من که وقت ندارم راجع به این مطالب صحبت کنم.» یزدی را خواست و گفت، «آقای استاندار آذربایجان یک مطالبی میگویند شما با ایشان ببینید که ایشان چه میگویند و با من صحبت بکنید.»
س- بله.
ج- وقتی رفتیم من به ایشان توضیح دادم که، «آقا شما بایستی یک اعتباری بگذارید ما حرفی نداریم همین پاسدارهایی که هستند ولی مستخدم دولت باشند یعنی حقوق بگیر دولت باشند که بدانند مسئولیت داشته باشند همینطوری هرکسی تفنگ را برندارد بیاید تحت یک ضابطهای انضباطی باشد.» بعد از اینکه توضیحات دادم گفت، «آقا این را به فردا هم نگذارید همین الان بروید با آقای بازرگان صحبت کنید.» مجدداً من و ایشان رفتیم، گفت، «آقای بازرگان من به شما پیشنهاد میکنم که این طرح در آذربایجان پیاده بشود و بهعنوان طرح پیشآهنگ و در تمام استانها این کار را بکنیم، چون مطالبی که ایشان گفت بنده میبینم که صحیح است و باید عمل بشود.» البته بازرگان پیشنهاد کرد،» حالا با آیتالله اردبیلی هم صحبت کنید.» اصلاً ذات مسئله عوض شد دیگر چون تمام مسئله برای این بود که این آقایان رخنه نکنند وقتی بنا باشد، ایشان هیچوقت موافق نبود. این بود که من دیدم نه با آقای بازرگان نمیتوانم در این قسمت به اصطلاح قانعش بکنم یعنی تصمیم نمیتواند بگیرد. این بود که من از همانجا تصمیم خودم را گرفتم دیدم با این دوگانگی که هست بالاخره نمیشود کار پیشرفت نمیکند باید یک طرفه باشد. آمدم با وجودیکه زیاد هم اصرار داشتند من دیگر به آذربایجان مراجعت نکردم تا بعد برای انتخابات رفتیم و جریان خبرگان.
س- بله.
ج- که اینها را هم توضیح دادم.
س- آقای مقدم، بله، من همین الان میخواستم از حضورتان تقاضا کنم که بپردازیم به جریان انتخابات مجلس خبرگان و میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که توضیح بفرمایید که تا چه اندازه انتخابات مجلس خبرگان در آذربایجان آزاد و بری از نفوذ عوامل خارج از استان بود.
ج- حالا بنده چون خودم انتخاب شدم مثل معمول هر انتخاباتی که میگویند انتخابات آزاد بود، ولی واقعاً میخواهم این را من برای حالا صحبت نمیکنم اتفاقاً به همین مناسبت این انتخابات هم بشود من خواهش خواهم کرد که این چند سالی انتشار این در اختیار اشخاص نباشد این نوارها.
س- تمنا میکنم میتوانید شما در آن قراردادتان مرقوم بفرمایید.
ج- بله این را برای همین قسمت.
س- و ما حتماً آن را اجرا خواهیم کرد.
ج- چون بنده نمیخواهم که در عین حال هم میخواهم این واقعیت باشد در یک جا ضبط باشد..
س- بله، بله.
ج- و از آن نه در فکر بهرهبرداری هستم نه میخواهم، ولی این را بهعنوان یک واقعیتی دلم میخواهد در این پرونده این نوار ضبط و بایگانی باشد. یک جایی مضبوط باشد. انتخابات در آذربایجان آزاد بود، آزاد بود. متوجه هستید؟ حالا اگر یکی فرض کنید دنبال آقای شریعتمداری است آقای شریعتمداری میگوید، «به فلان آدمها رأی بدهید.» و آنها رأی میدهند شما این را غیر آزاد بدانید بگویید چرا این چیزاست؟ آن را دیگر من کاری ندارم، ولی آن جور که بود به مناسبتی که خلق مسلمان یک شبکهای ایجاد کرده بود در آذربایجان، متوجه هستید که کاندیدهایی که طرفدار مورد طرفداری شریعتمداری بودند خواه و ناخواه مردم به آنها رأی میدادند. این یک نکته. در آذربایجان در یک قسمت آذربایجان آقای شریعتمداری اصلاً نفوذ نداشت آن هم در منطقه اردبیل و مشکینشهر و خلخال بود که آقای مشکینی و آقای خلخالی و دیگران در آنجا اصلاً نمیگذاشتند که آقای شریعتمداری و طرفدارانش نفوذ بکنند. و این را باید بگویم اولین برخوردی که من با آقای خلخالی پیدا کردم در این مسئلۀ آذربایجان قسمت اردبیل بود.
س- با همین آقای خلخالی معروف دیگر؟
ج- خلخالی معروف، صادق، صادق خلخالی.
س- صادقی خلخالی.
ج- و بنده ایشان را نمیشناختم. یک روزی در استانداری بودم من میخواستم بروم به اردبیل مصادف بود با همان جریان رفراندوم و اینها، برای بازدید. رفتم که آن آقای مرحوم قاضی طباطبایی که نماینده آقای خمینی بود تلفنی به من کرد گفت، «آقای استاندار شما امروز تشریف نبرید.» گفتم، «به جنابعالی چه ارتباطی دارد؟» گفت، «آخر عللی هست و فلان، حالا با آیتالله خلخالی شما مذاکره بفرمایید.» بعد دیدم گوشی را داد یکی گفت، «من خلخالی و فلان. من دوست نزدیک آیتالله خمینی.»
گفتم، «خوب بفرمایید.» گفت، «من به شما میگویم اردبیل نیایید.» گفتم، «آخر به شما چه؟ چه ارتباطی دارد؟» گفت که، «شما میخواهید بروید آنجا برای آقای شریعتمداری تبلیغات کنید.» گفتم، «این چه حرفی است میزنید من استاندار آذربایجان هستم من برای آقای شریعتمداری تبلیغات نمیکنم من اگر بخواهم بکنم خوب، حمایت بکنم راههای دیگری هست لازم نیست من خودم بروم آنجا، ولی من لازم میدانم که الان بعد از انقلاب من بروم به آنجا، وانگهی شما چرا به من مداخله میکنید؟ شما چکاره هستید که فلان؟» گفت، «حالا از من بشنوید آقا شما بعد میفهمید.» گفتم، «نه بنده میروم به اردبیل.» و رفتم اردبیل و قسمتها و آنها و دیدم بله، در آنجا آقای شریعتمداری طرفدارهایش خیلی ضعیف بودند ولی خود من خوب بهعنوان استاندار رفته بودم بهعنوان مسئلۀ شریعتمداری اصلاً از نظر من مطرح نبود آن موقع.
س- بله.
ج- و بود این، با این سابقه من در اردبیل یک دوستانی پیدا کردم دوستانی که به روابط مناسبات شخصی پیدا شد در کار استانداری در مدتی که آنجا بودم و بعد هم با من ارتباط داشتند. بعد از اینکه بنده از استانداری آمدم و رفتم، خوب، در قسمت آن مناطقی که آقای شریعتمداری بودند و آن مناطقی که خود من بالاخره مراغه و میاندوآب و اینها که خواه و ناخواه چیز بلامنازع بودم، کاندید بلامنازع بودم از یک طرف در تبریز و این طرفها هم که آقای شریعتمداری خوب بالاخره نفوذ، حمایت میکرد. بعد مانده بود طرف چیز، جالب اینجا بود که بنده در قسمت اردبیل و مشکین و اینها به اندازۀ آقای مشکینی رأی آوردم پابهپای ایشان رأی آوردم چون در آنجا من فعالیت، تمام نقاط، اغلب روستاهای منطقۀ اردبیل رفتم برای انتخابات واقعاً یک فعالیت انتخاباتی خیلی به اصطلاح پرهیجان در تمام آذربایجان داشتم. به هر حال این بود که بنده نمایندۀ اول آذربایجان شدم یعنی آنهایی که فکر کنند که فقط برای آقای شریعتمداری بود یا برای این بود آقای خمینی زیاد شاید علاقه نداشت که اصلاً بهطور کلی نه با شخص من ایشان نظر نامساعدی شاید نداشت در آن موقع ولی بهطور کلی برای ایشان دوست نداشت مخالف نظراتش بود که یک نفر به اصطلاح غیرروحانی بتواند در یک استانی مثل آذربایجان اکثریت آراء را داشته باشد یعنی نفر منتخب اول باشد این طبیعی است.
س- بله.
ج- خوب همینطور آقای شریعتمداری اگر فقط به اختیار ایشان بود خوب میخواست یکی از طرفدارهای بلافصل خودش از روحانیت نماینده اول بشود، ولی اوضاع و احوال جوری بود که در آذربایجان به مناسبت استانداری که داشتم آنجا به مناسبت اینکه هنوز خاطرهای از من بود این بود که بنده نماینده اول شدم. روز… مثل اینکه این را گفتم میترسم تکراری بشود ولی خوب مانعی ندارد چون مطلب مهم است مانعی ندارد.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- بعداً میتوانید حذفش کنید یا اینکه باشد…
س- حالا شما بفرمایید اگر گفته باشید من به خاطر بیاورم عرض میکنم خدمتتان.
ج- بله، تا اینکه روز انتخابات که وقتی قرائت آراء انجام شد به من، بله گفتم این را، تلفن شد از آن آقای ملازاده از تبریز تلفن کرد و گفت، «ما را خواستند به استانداری و در آنجا قرار بود که نتیجۀ آراء را بخوانند ولی استاندار به بعد موکول کرد و گفتند میخواهند در آرائی که انتخاب شده ریخته شده تصرفاتی بکنند.» که من جریان مذاکرهام را، بله یادم هست که گفتم.
س- بله این مسئله را گفتید ولی من میخواستم یک چیزی از حضورتان تقاضا کنم و آن این است که آیا آقای خمینی ناراضی بودند از این انتخابات که شما اشاره کردید آیا ایشان سفارشی کردند که کس دیگری هم از آنجا انتخاب بشود برای نمایندگی مجلس خبرگان؟
ج- و عین این حرف را آقای…
س- یعنی ناراحتی ایشان این بود که هیچ سیدی هیچ روحانی از آنجا انتخاب نشده و بالاخره چند نفر انتخاب شدند؟
ج- بنده فکر میکنم که بله دیگر این بود که در انتخابات در نتیجه ابطال پنجاه صندوق بود که آقای بازرگان گفت، «ما این پنجاه صندوق را چیز میکنیم.» البته حرف بزرگی است این اتهام ولی نیست واقعیت است، آقای بازرگان من به او علاقه دارم احترام دارم ولی این خبط را کرده و شاید هم برای پیشگیری بوده مصلحتی بوده. ولی بالاخره ما که برای آزادی انتخابات به اصطلاح آن همه سالها صحبت کرده بودیم سزا نبود که آقای بازرگان این مطلب را به این ترتیب عنوان بکند و ایشان گفتند…
س- آقا من هیچ روشن نشدم، معذرت میخواهم، راجع به این قضیه. یک مقداری از آراء
شما را اختصاص دادند به دیگران بعد از این جریان؟
ج- نه ببینید در آذربایجان وقتی که آراء قسمت مناطق تبریز و اینجاها بود طرفدارهای شریعتمداری آرایشان زیاد بود.
س- بله.
ج- آن صندوقهایی که طرف اردبیل و مشکین و خلخال و آنجاها بود طرفداران آیتالله مشکینی و به اصطلاح آن گروه صندوق بود. وقتی شما پنجاه صندوق از آراء اطراف تبریز را ابطال میکردید نتیجهاش چه میشد؟ نتیجهاش میشد در آنجاهایی که نمایندگان طرفدار شریعتمداری، آیتالله شریعتمداری اکثریت داشتند آن صندوقها ابطال میشود و آنها تعداد آرایشان میآمد پایینتر، در نتیجه آیتالله مشکینی و موسوی تبریزی که کاندید آن طرف بودند و در آن صندوقها آراء زیادتری داشتند آنها هم میآمد تعداد آرایشان بالاتر.
س- این ابطال صندوقها و اینها هیچ نوع…
ج- انعکاسی؟
س- دلیلی چیزی لازم نداشت؟ همینجوری میشد ابطال کرد؟
ج- خوب میگفتند بهعلت شکایتی که کردند و انجمنها کردند، خوب، آن راهش را درست کرده بود استاندار ولی، در هر حال این اقدام را کردند و این اقدام بالنتیجه وگرنه آقای مشکینی نه آقای مشکینی انتخاب شده بود نه موسوی تبریزی.
س- بله.
ج- ولی نتیجهاش این شد که آقای دکتر علیزاده و آقای ابوالفتحی از چیز رفتند خارج شدند از آن شش نفر نمایندگان و این دو نفر به جای آنها انتخاب شدند، خوب، آقای مشکینی هم حالا مورد تأیید است و حالا نماز چه میگویند؟ امام جمعه قم است.
س- بله، بله. آقای مقدم شما چه خاطراتی از جلسات مجلس خبرگان دارید؟
ج- خاطراتش زیاد است، ببینید جلسۀ مجلس خبرگان راجع به آن هیچ صحبتی نشده الان همه اشخاصی هم صحبت میکنند آنهایی که به اصطلاح مخالف این رژیم هستند اصلاً میگویند اسمش را نیاورید، یک واقعیتها را نمیخواهند ببینند فکر میکنند که ندیدن واقعیات از اهمیت آن واقعیات کم میکند. حقیقتش این است که مجلس خبرگان سرنوشتساز بود، یعنی بالاخره قانون اساسی وقتی تصویب شد خیلی فرق میکند تا قانون اساسی نداشتید خوب نداشتید ولی داشتید مخالفت با آن حربهای است که در اختیار حکومت است چون هر کاری را بخواهد بکند هر دشمنی را بخواهد… ولی اینها حالا میگویند، «آقا اصلاً راجع به آن موضوع صحبت نکنید.» آخر چیچی را صحبت نکنیم این اساس کارمان است. اگر آن قانون اساسی…
س- منظور شما از اینها کیها هستند آقا؟
ج- آقایانی که بالاخره میگویند اصلاً این رژیم و فلان و اینها، آخر تا یک مدتی میگفتند، «اصلاً هیچ.» میگفتند، «هر اقدامی شده هیچ.» از نظر ما مخالفتشان اینجوری بود یعنی ابژکتیو نبود حقیقتش اینها اینها تخیلی بود یک خرده، مخالف بودند و وقتی صحبت میکردیم میگفتند، «اصلاً خبرگان چیست؟» ولی خوب، الان میبینید که همان خبرگان قوانینی تصویب کرد و قانون اساسی تصویب کرد که اینها همهشان هر کدامشان با ایران تماس دارند مجبور هستند از آن قوانینی که منشعب از این قانون اساسی است اطاعت بکنند و تمام برمیگردد به این، متوجه هستید؟
س- بله، بله.
ج- این یک مسئلۀ اصولی کلی است. در هر حال وقتی مجلس خبرگان تشکیل شد حقیقتش این است که بد یا خوب، بنده در آنجا نقش مؤثری پیدا کردم از این نظر که من توانستم به کار مجلس خبرگان یک شکلی بدهم از همان اولین جلسه یعنی این اسناد و مدارکش باقی است محققاً از تمام جلسات فیلمبرداری شده از تمام جلسات مطالب هست اگر از بین نرفته باشد و اینها. و در اولی که مجلس خبرگان تشکیل میشد مثلاً فرض بکنید خوب، مرحوم آیتالله طالقانی پیشنهاد کردند که در یک مسجدی جلسه تشکیل بشود که یک عده از آقایان هم حمایت کردند، ولی من با وجود اینکه خوب بالاخره یک آدم غیرروحانی هم بودم که در اقلیت بودم مخالفت کردم و گفتم، «آقا اینجا جای به این خوبی را در اختیار ما گذاشتند حالا برویم مسجد و بخواهند آنجا را وسایل در آن ایجاد کنند و فلان، یک خرجی تحمیل بیتالمال مسلمین میشود خرجی اضافی است ولی حالا همین جا هست ما چرا استفاده نکنیم؟» و به این ترتیب مجلس قانونی شد که در همانجا بمانیم. و بعد راجع به آییننامه من پیشنهاد کردم که آییننامه بسازند یا پیشنهاد کردم که، «آقا کسانی که در این مجلس صحبت میکنند نبایستی بعداً به مناسبت صحبتهایی که در اینجا کردند تعقیب بشوند هیچگونه مزاحمتی برای آنها فراهم بشود.» و با این چند تا پیشنهادی که در همان اولین جلسه دادم مجلس یک فرمی گرفت یک شکلی پیدا کرد، خوب، این شکل را به تدریج همینطور ادامه دادیم. بعد هم خوب، در مسائل تا آنجایی که میتوانستم امکان داشت در مقدمه در آغاز مجلس بنده صحبت کردم و گفتم «در این مجلس عدهای از طبقات حضور ندارند.» این حرف بزرگی بود در آنجا که البته آقای بهشتی و آقای منتظری جوابگویی کردند که «نه نمایندگان روحانیت که هستند یعنی نماینده همه هستند.» و بعد هم به همین مناسبت اجازه دادند به من که، بیشتر … ولی گفتم، «آقا من که نماینده هستم ولی خود آن عده هم بایستی گروهها هم در اینجا میبودند که صحبت میکردند.» من نظراتم را بهطور کلی در یک جلسۀ اولیۀ مجلس به طور مبسوط گفتم شاید در حدود یک ساعت طول کشید صحبتهایی که کردم، صحبت کلیات بود در کلیات، و این صحبتها اینها باعث شد که شکل پارلمانی به مجلس خبرگان بدهد.
س- بله.
ج- تا اینکه مسائل پیشنهاد شد تا به اصطلاح طرح شد. در تمام موارد تا موقعی که ولایت فقیه به اصطلاح طرح بشود تقریباً در تمام اصول من نظراتم را گفتم تا رسید به مسئلۀ ولایت فقیه، بعد از اینکه ولایت فقیه تصویب شد، خوب، باز هم در آن من مخالفت کردم و مخالف بودم و علت جهات مخالفت خودم را هم گفتم و…
س- چه شد که آن طرح پیشنویس قانون اساسی پیشنهادی دولت موقت به طور کلی کنار گذاشته شد و قانون اساسی دیگری به جای آن مورد شور و تصویب قرار گرفت در مجلس خبرگان؟
ج- البته این را عرض کردم یک مرتبه هم ولی تکراریست ولی خوب همینطور باز عرض میکنم.
س- تمنا میکنم.
ج- مطلب از این قرار بود که آن قانون اساسی که آقای مهندس بازرگان دولت بازرگان تشکیل داده بود، متوجه هستید؟ از دو جهت مخالفت بود، یک عده عناصر مترقی بودند که آن را کافی نمیدانستند از نظر خودشان که شاید بنده هم جزو همانها بودم. یک عده از جناح به اصطلاح روحانیت و اینها که اصلاً با آن حرفها موافق نبودند.
س- بله، بله.
ج- متوجه هستید؟ پس میبینید در اینجا تقریباً به جهات مختلف یک نظر مشترک وجود داشت که آن قانون اساسی قانون اساسی است. البته بنده علل مخالفت خودم هم با آن قانون گفتم و بهطور مبسوط در اصولی که اصلاحاتی لازم بود در آن لازم بشود آنها را توضیح دادم ولی خوب معلوم است که با چه چیزهایی مخالف بودم، ولی یک عدهای بودند که اگر مخالف بودند میخواستند یک اصل دیگری را که همان اصل ولایت فقیه بود به یک نوعی در آن بگنجانند. این بود که این وحدت نظر بود وقتی که بنده پیشنهاد کردم که این مجلس خبرگان بایستی یک نهاد مستقل باشد که بهعنوان مستقل عمل بکند، از این پیشنهاد استقبال کردند و من دیدم با اتفاقآراء تصویب شد. همان حرف لنین در نظرم آمد که گفت که، «ای پیرمرد چکار کردی که دشمنانت مخالفین ترا تأیید دارند میکنند؟» حالا ما هم کاری کردیم که مخالفان بیشتر از موافقان تأیید کردند و به این مناسبت آن قانون را مجلس خبرگان، نمیگویم شاید اگر من پیشنهاد نمیکردم خود آقای منتظری پیشنهاد کرده بود، ولی باز هم آنجا این ترتیب شد که آن پیشنهاد از طرف من شد و منتظری هم تأیید کرد و تصویب شد که آن قانون اساسی را بگذارند کنار و هیچ صحبتی از ولایت فقیه نبود، نبود تا اینکه در کمیسیون یک روزی باز هم آن را شرح دادم دیدیم این آقای آیتالله موسوی اردبیلی آمدند و از جیبشان یک کاغذ کوچولویی درآوردند و گفتند، «آقا این هم یک اصلی است که باید به بحث گذاشته بشود.» و خوب آقای منتظری که رئیس کمیسون بود در کمیسیون آوردند در آنجا پرسید که «چه هست؟» ایشان قرائت کرد که همین ولایت فقیه است که ملاحظه میفرمایید یک تغییرات جزئی.
س- بله. با گوش دادن آقای مقدم به نوارهای مجلس خبرگان شنونده تا حدودی آن فضای مسلط بر جلسات را احساس میکند ولی من میخواستم از شما تقاضا بکنم که لطفاً اگر میتوانید جزئیات دیگری را ذکر بفرمایید که مثلاً چگونه جلسات اداره میشد تا چه اندازه حاضرین در جلسات اجازه ابراز عقیده و بحث آزاد داشتند؟ مطالب مورد بحث در جلسات علنی و جلسات خصوصی با هم تفاوتی داشتند و بالاخره تا چه اندازه جلسات بهطور دموکراتیک اداره میشد؟
ج- بعد جلسات بهعقیده بنده همینطور بهتدریج که این خبرگان پیش میرفت تغییر میکرد در اول خیلی آزادی عمل زیادتر بود. یعنی اینها که از خودشان یک سابقه پارلمانی که نداشتند که…
س- بله.
ج- اینها به قول آقای منتظری که در جلسه کراراً میگفت، میگفت، «ما توی جلسات قم کتاب توی سر هم میزدیم.» واقعاً هم «زبس به مدرسه بر فرق هم کتاب زدند» صحت داشت یعنی اینها بحثهایشان جور دیگر بود. اینها تمام آییننامههای مجالس گذشته را تقریباً رعایت میکردند از نظر ادارۀ جلسات و اینها و آن کارگزارهای مجلس هم همان نمایندۀ قوانین دورۀ سابق و اینها آنها را آورده بودند با همان نظام با همان وضعیت مجلس را اداره میکردند، تقریباً از نظر آییننامۀ داخلی مجلس همان آییننامۀ گذشته بود جلسات صحبت کردن و فلان کردن و بعضی چیزها را اینها دخل و تصرفاتی کردند. ولی خوب مسئله این بود که آن عدهای که صحبت میکردند یک نوع طرز فکر خاصی داشتند یک نوع فکر محدودی داشتند، درست است همهاش از دریچه مذهبی نگاه میکردند و تظاهر بیشتری هم میکردند از نظر مذهبی، بنده به شما بگویم مثلاً بزرگترین جالبترین مطلبی که من از خبرگان یادم هست آن جلسهای است که خیلی صحبت در این بود که آیا مالکیت را دربارهاش چه باید کرد؟ مالکیت.
س- بله.
ج- ببینید قرآن یک مجموعهای است که بالاخره میشود اگر بخواهید جزء به جزءاش را بگیرید هر کس میتواند آن نظر خودش را یک دلیلی برای آن تأیید نظر خودش در آنجا پیدا بکند چون یک کتاب خیلی وسیعی است و گستردهایست باید هر کسی در مجموعش از آن استفاده کند ولی اگر بخواهید جمله به جمله از آن استفاده بکنید همه جور میشود استفاده کرد.
یک روزی آقای حائری خوب که بالاخره مورد احترام آنها هم بود و با آقای خمینی هم نسبتی داشتند و اینها، آمد به مجلس و گفت، «من حالم مساعد نیست و خیلی فشار خونم بالا رفته ولی این تکلیف دینی بود که امروز بیایم این مطلب را بگویم. آقا عدهای در این چیز پیدا شدند میگویند که در اسلام»، اولاً خیلی مطلب جالبی را از نظر خودشان طرح کرد که گفت، «خدا با مردم واسطه لازم ندارد.» این خیلی حرف ریشهداری بود به عقیدۀ بنده که یک روحانی این حرف را بزند. و گفت، «به خدا، همه چیز را از خدا بخواهید. شما هیچ واسطهای برای خدا لازم ندارید.» خیلی روی این مسئله تکیه کرد که من احساس میکردم که شاید میخواست این موقعیت خمینی را هم ضعیف بکند با وجود اینکه قوم و خویش بودند و با هم مربوط بودند و اینها، چون تکیه کردن به اینکه، «مردم شما هر چه میخواهید و آقایان همه را از خدا بدانید و فلان و اینها.» خواه و ناخواه این یک نوع به اصطلاح باز کردن یک راهی بود که از آنجا از آقای خمینی دیگر نمیگذشت.
بعد از این مفصل خیلی با هیجان در این مورد صحبت کرد و اینها، گفت، «خدا و خدا و خدا»، گفت، «آقا یک عدهای پیدا شدند میگویند در اسلام مالکیت نیست. در اسلام مالکیت هست و هست و هست و فلان و …» شروع کرد دلائلی از قرآن آوردن و به اصطلاح مقداری براهین و مستنداتی که در اختیار جمعآوری کرده بود آورد، بله بر این اساس مالکیت هست. بلافاصله که آقای حائری رفتند آقای شیخ علی تهرانی رفت پشت تریبون و گفت، «آقا یک عدهای میگویند در اسلام مالکیت هست، در اسلام اصلاً مالکیت وجود ندارد.» و او هم با از آن تذکرهها درآورد و از آن چیزها درآورد و قرائت کرد. اینها هست، اینها چیزی نیست که ادعا باشد.
س- بله.
ج- کسانی که بعداً دارند این صورت جلسات روحانیون را… پس ببینید این از نظر من آن روز خیلی مهم بود که خوب، این آقای حائری که در روحانیتش کسی تردیدی ندارد چون بالاخره مدرس قم است و اغلب این آخوندها از زیردست این آمدند این جور میگوید این آقای شیخ علی تهرانی که خوب بالاخره خودش یک قطبی است از نظر چیزهای اسلامی خودش، و همه هم واقعاً به آن هم مورد احترام بود در مقابل مردم و اینها چون مرد وارستهای بود آن طوری که همه میگفتند و قبول داشتند. خود من هم چند شب در زندان با ایشان بودم از او واقعاً چیزهای عجیبی دیدم. ایشان مثلاً یک تکه نان آورده بود در آن روز من غذای، دو روز در زندان با ما در یک سلول بود اصلاً غذا…
س- چه زمانی آقا؟
ج- همان در شهریور ۱۳۵۷.
س- بله، بله.
ج- ایشان را آوردند از تبعید آمد آنجا از زندان میخواستند آزادش کنند ولی آمد چند شب دو شب در آن سلول ما بود در سلولی که با آقای مفتح بودیم و اینها. در هر حال ایشان مرد وارستهای خوب ایشان هم میگفت، خوب آقا، هر دو هم به استناد به گفتههای به اصطلاح چیز آن…
س- کلام
ج- اسلامی میگویند.
س- آسمانی.
ج- آسمانی میگویند. خوب کدام راست میگفتند؟ دیگر این یک چیزی نبود که این مثل سیاه و سفید بود. آخر بعضی موارد هست که میگویند تفسیر متفاوت و فلان، تفسیر، ولی این تفسیر نبود این اصلاً میگفت، «آقا این طور آن میگفت … این بود که خوب ضمن اینکه در خودشان اختلاف، این هم بود به این نتیجه بود که بنده این را هم عرض کنم که قانون اساسی در مجلس خبرگان تصویب نشد به رأی گذاشته نشد. وقتی شما میبینید آخر هر قانونی را بعد از اینکه موادش اصول را به اصطلاح دانه دانه تصویب میشود در مجموع هم باید نسبت به آن رأیگیری بشود، متوجه هستید؟
س- بله.
ج- چون ممکن است یک عدهای با آن اصل مخالف باشند یک عدهای با آن اصل موافق باشند با یک اصل دیگرش مخالف باشند ولی باید نشان بدهد که در مجموع آن عدهای که این قانون را میخواهند تصویب کنند آیا اکثریتشان با این قانون موافق هست یا نیست؟
س- بله.
ج- به این جهت است که میبینید یک راه حل میانهای اینها انتخاب کردند که آن هم یک خرده به قول فرانسویها (؟) است و آن را آمدند در جلسۀ آخر به جای اینکه رأیگیری بکنند چون امکان این بود که رأی نیاورد این قانون اساسی، گفتند که، «یک صورتجلسه تنظیم کردند که مواد این قانون اساسی در طی این تعداد جلسات بررسی شد و مواد به تصویب رسید،» راجع به قانون هیچ صحبتی نیست، اصول. متوجه هستید؟
س- یعنی به رأی گذاشته نشد.
ج- به رأی گذاشته نشد. این را من در همان جلسۀ آخری اعتراض هم کردم ولی خوب دیگر در بین آن هلهله و چیز و اینها سوره فریادها به جایی نرسید.
روایتکننده: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۵ فوریه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر چویچیس ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۸
س- آقای مقدم آقایان طالقانی و بهشتی و بنیصدر در جلسات مجلس خبرگان چه موضعی داشتند و از چه نظریاتی جانبداری و با چه نظریات و مواضعی مخالفت میکردند؟
ج- آقای بهشتی که نظرش را خیلی خلاصه در یک جلسۀ خصوصی اینطور گفت، گفت، «آقا ما طرفدار مکتب هستیم مکتب اسلام. مکتب اسلام هم»، حالا بنده سادهاش را میگویم چون الان بعد از پنج شش سال حقیقتش…
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- جزئیات کلمات را این نبوده شاید ولی مفهوم صحبتهایی که ایشان در آن جلسۀ خصوصی کردند این را، «و ما همانطوری که فکر کنید سوسیالیسم و کمونیسم یک مکتبی است و در آنجا آن هیئت مرکزی کمونیست آن پولیتبورو که هست آن پولیتبورو تصمیماتی که میگیرد دیگر با مردم کاری ندارد آن تصمیمات خود مکتبی خودش را از مردم میخواهد که اجرا بکنند و اعلام میکند و اجرایش را میخواهد. ما هم در اینجا این مکتب خودمان را داریم و براساس مکتبی که داریم مطالب خودمان را میگوییم و باید قانون اساسی ما طوری باشد که مردم موظف و مکلف باشند که مجری نیات این مکتب ما باشند.» این را به طور خلاصه نظرش را گفت، و تمام کوشش او هم این بود که تمام چیزها را در آن قالبی بریزد که بالاخره رشتۀ کار در دست مکتب باشد و آن عدهای که به اصطلاح چیزهای مذهبی را دارند رهبران مذهبی هستند.
س- آیا در آنجا کسانی هم نظر موافق یا مخالف ابراز کردند نسبت به این تفسیر آقای بهشتی؟
ج- خوب این را آقای بهشتی بهعنوان تفسیر میگفت در جلسه خصوصی هم بود به قول آن نمایندگان میگفتند که، «اینجا مخالفت فقط آقای مقدم میکند آن هم جلسات خصوصی نمیکند میآید در جلسه عمومی میکند که مردم بشنوند.» مثل این که این یک گناه است، خوب مسلم است یک نماینده باید حرفش جوری باشد جایی بگوید که به گوش برسد، جلسۀ خصوصی که هیچ چیز نیست این است که در آنجا کسی…
س- این را کی گفت آقا؟
ج- این را یکی از آن آقای کرمی میگفت.
س- بله، بله.
ج- آقای کرمی نماینده خوزستان که خیلی هم مشهور بود دیگر در آن موقع برای اینکه رفتارش و فلان و اینها جوری بود، این میگفت، «بله این آقای مقدم توی جلسات خصوصی ما هم هستیم صحبت نمیکند ولی میآید توی جلسۀ عمومی.» ولی البته صحیح نبود من در جلسات خصوصی هم صحبت میکردم.
س- شما پاسخی هم دادید به این پیشنهاد ایشان.
ج- نه، نه به آقای…
س- بهشتی؟
ج- نه، نه در آنجا صحبت آن جلسه بود من تصمیم را گرفته بودم که با این نظر در جلسۀ علنی مخالفت بکنم میدانستم اینها هم نظرشان… جلسهای بود که عصرش میخواست ولایت فقیه در مجلس مطرح بشود.
س- بله. پس تفاوتی داشت این مطالبی که مورد بحث قرار میگرفت در جلسات علنی و جلسات خصوصی.
ج- همیشه همینطور است.
س- بله.
ج- جلسات خصوصی، متوجه هستید؟
س- میتوانید نمونههای دیگری هم به ما بدهید که چه تفاوتهایی بود اگر به خاطر دارید؟
ج- الان نمونه مشخصی، حالا چون سؤال یک مرتبه طرح شد نه، نمیتوانم بگویم واقعاً، ولی به هر حال این به طور کلی از نظر پارلمانی این جلسات خصوصی، اصلاً این جلسات علنی برای همین است که مردم را که آن نمایندگان احساس مسئولیت کنند در مقابل مردم بیان کنند نظراتشان را روی چیز نباشد دیگر، در یک محیط سربستهای نماند، کمیسیون خیلی جلسه بستهایست دیگر بههر حال. حالا به هر حال یکی آن نظر بود و آقای بنیصدر بیشتر به جنبههای اقتصادی توجه داشت یعنی تمام کوشش این بود که خودش را نشان بدهد یک… البته و نمایندۀ آیتالله خمینی نشان میداد وقتی حرف میزد یعنی مطالب را مثل اینکه مطالبی است که آیتالله خمینی هم اطلاع دارد و با نظر ایشان است، واقعاً این جور بود وگرنه خود بنیصدر خوب میدانید چیزی نداشت که، به حرفهایش کسی توجه داشته باشد ولی خمینی را آن موقع اسمش را گذاشته بودند آقای بنیصدر را ولیعهد دیگر…
س- بله، بله.
ج- چون ولیعهد یعنی اینقدر به آیتالله خمینی نزدیک بود و نزدیک میدانستند مردم، خوب، ایشان هم بیشتر راجع به همهاش آن سیاست خودشان که یک، اقتصادی که من نمیدانم خودشان فهمیدند یا نفهمیدند ولی بالاخره، که چه میگویند؟
س- اقتصاد توحیدی.
ج- بله، اقتصاد توحیدی. بالاخره یک سوسیالیسم و یک چیزی قاطی هم مخلوطی از ملغمهای از همه چیز هست، و ایشان بهعنوان خودشان اعلام میکند ولی به هر حال در تمام چیزهای اقتصادی صحبت میکرد بیشتر.
س- بله.
ج- و این هم بود که وقتی به اصطلاح به کمیسیونها تقسیم شد قوانینی که مربوط به کارهای اقتصادی بودند دادند به آقای بنیصدر. یک کمیسیونی بود که بنیصدر بود آن قسمت چیز به اصطلاح اقتصاد به آنجا افتاده بود. البته آن قسمت مسائل کلی و اینها به آیتالله منظری و بعد آقای بهشتی هم، بهشتی و بنیصدر مثل اینکه با هم بودند. بعد آیتالله طالقانی هم یک سری داشت که آیتالله طالقانی هم بیشتر همان شوراها و موراها و اینها را طرح داشتند روی آن مسائل، زیاد علاقه داشتند. این بود که اینها نقطه نظرهایشان بیشتر هر کدام یک جهت خاص داشت، بهشتی در آن نظر بود که فکر میکرد که این لباس ولایت فقیه به قامت او هم دوخته شده، بدش نمیآمد فرض بکنید که روزی جانشین بشود. بنیصدر بدش نمیآمد که این دوران را بگذراند و به مناسبت اینکه یک عنصر مترقی است و خودش را هم چپ میداند و فلان میداند، یک فرصتی برایش در آینده پیدا بشود. خوب آقای طالقانی هم که با تقریباً مجاهدین و اینها همراهی داشت و یک نوع چیز انقلابی خاص خودش را داشت.
س- بله، بله.
ج- و هیچکدام واقعاً آن دید، باید این را قبول کرد باز برای الان نیست نمیخواهم تبلیغات برای هیچکدام بشود، آن وسعت نظری که بتوانند یک قانون اساسی رأی به آن بدهند که فرض کنید مثل قانون اساسی که دویست سال سیصد سال باقی بماند، هیچکدام نبودند هر کدام یک نقطه نظرهای محدودی برای خودشان داشتند.
س- آقای مقدم دولت موقت یک زمانی به مرحلهای رسید که تصمیم گرفت که مجلس خبرگان را منحل بکند چون از مدت معینی که برایش مشخص شده بود تجاوز کرده بود و به خاطر ایرادات دیگری که به آن داشتند بهقول خودشان هم شرعی و هم قانونی، میخواستند منحل بکنند و گویا مذاکراتی شده بود با آقای انتظام و امضا کرده بودند. شما از این جریانات خبری دارید؟
ج- مثل این که این مطلب را هم باز…
س- در آن شرکت داشتید؟
ج- گفتیم در آن نوار قبلی شاید باشد، بله گفتم این را که عرض کردم، مبسوط گفته شده این و فکر میکنم ولی معهذا بله، بودم در جریان بودم و حقیقتش این است که این مطلب را به طور کلی در مجلس من عنوان کردم و بعد که در مجلس عنوان کردم آقای امیرانتظام و صدرحاج سیدجوادی در یک جلسهای که ما را دعوت کردند و صحبت کردیم گفتند که از آقای بازرگان میخواهیم که حالا که یک همچین مطالبی هست ایشان یک اقدام عملی بکند.
س- بله، بله.
ج- که بله مذاکره کردند و عرض کردم به آن چیزها.
س- بله. آقای مقدم ممکن است که تاریخ تشکیل حزب جمهوری خلق مسلمان را برای ما روایت کنید؟ این فکر از کجا پیش آمد و چه جوری این سازمان به وجود آمد؟
ج- والله این سازمان را خوب البته میدانید آقای شریعتمداری قبل از انقلاب حقیقتش این است که نقش بزرگی داشت دیگر بهطور کلی مخالفان اینها همه توجه داشتند به آقای شریعتمداری.
س- بله، بله.
ج- آقای شریعتمداری هم خوب همینطور که نشان داده شده یک آدم محافظهکاری است زیاد، ولی در هر حال برای خودش بعد از انقلاب یک قطبی شناخته میشد کما اینکه خوب آقای خمینی هم به دیدن ایشان رفت به دیدن سایر مراجع رفت و اینها، برای خودشان یک چیزی قائل بودند، و بعد از اینکه حزب جمهوری اسلامی به اصطلاح تشکیل شد، خوب، آیتالله شریعتمداری هم که گفتند که، «وقتی من هم که چند میلیون به اصطلاح دارم پیروان من هستند به حساب مرجع تقلید چند میلیون افراد هستم من هم میتوانم یک حزبی داشته باشم.» و این حزب را تشکیل دادند اولین دفعهای که تشکیل دادند آن یک آقایی بود آمد پیش من گفت، «این آقای شریعتمداری این کار را نکنند و فلان و اینها.» آن موقع من آذربایجان بودم، گفتم، «من در این کارهای آقای شریعتمداری دخالتی ندارم و فلان و اینها.» و واقعاً هم من از تشکیل حزب خلق مسلمان هیچ اطلاعی نداشتم. یک اشخاصی را همینطوری جمع کرده بودند که بعد هم دیدیم واقعاً…
س- میتوانید بگویید کیها بودند آقا؟ به خاطر میآورید اسامیشان را؟
ج- اسامیشان؟ بله، مثلاً همین آقای دکتر علیزاده بود و آن یک عده از این چیزهای آقای گلسرخی بود. حجتالاسلام گلسرخی و یک عده این جورها بودند که اینها کسانی بودند که بالاخره همچین ثبات نظری نداشتند اوضاع یک خرده چیز شد همهشان استعفا دادند وقتی یک خرده مسئله داغتر شد.
س- بله، بله.
ج- ولی خوب، مردم واقعاً به آقای شریعتمداری در شرایط آن روز میتوانم بگویم چیز عجیبی بود و واقعاً باورکردنی نبود که آن طور باشد چون میدانید تا حتی از آذربایجان آمدند تا قم یک عدهای به خانۀ خمینی حمله کردند، یعنی این جور آذربایجانیها نسبت به آقای شریعتمداری چیز میکردند، ولی خوب موج بعدی که درست شد آیتالله خمینی توانست ابتکار عمل را در دست بگیرد و با کمک افکار به اصطلاح چیز آقای شریعتمداری را نماینده بورژوازی معرفی کرد و بعد با آن سوابق و اینها، خلاصه آقای شریعتمداری هم به مناسبت ارتباطی که، در ایران بود ارتباطی داشت با دستگاه و فلان، توانست که آن سیستم را به هم بریزد سیستم…
س- بله
ج- ولی به هر حال اغلب گمان میکنند که من با خلق مسلمان مثلاً خیلی دست در کار آن خلق مسلمانها… ولی نه خلق مسلمان را پسر آقای شریعتمداری اداره میکرد. وقتی که من رفتم در خبرگان، خوب ما در نهضت رادیکال واقعاً از نظر وسایل و اینها نداشتیم امکانات برای ما کم بود که بتوانیم چیز، ولی اینها یک جای بزرگی داشتند و فلان و اینها، من به اینها پیشنهاد کردم که، «آقا یک جلساتی بگذارید روزهای جمعه بنده میآیم آنجا راجع به این جریانات مجلس خبرگان صحبت میکنم و بحث میشود که ببینیم که خوب، نظر بخواهیم. این جلسات خوب به اصطلاح گل کرد و مورد توجه بود که عدۀ زیادی جمع میشدند جلسات آخر عده زیاد بود ولی متأسفانه بعد همانجا هم کسانی آمدند و صحبتهایی کردند که مرا دلسرد کردند من بهتدریج خودم را کشیدم کنار، یعنی جلسه از آن حالتی که ما داشتیم شروع شد تقریباً به یک جلسات مخالفخوانی بیمنطق متوجه هستید؟ کسانی هم که نمیتوانستند به اصطلاح مورد تأیید مردم باشند. بنده دیدم این کار صحیح نیست و نمیپسندید یعنی واقعاً ضدانقلاب بودند. بگذارید بنده به شما بگویم علناً که آن افراد ضدانقلاب آمده بودند.
س- چه میگفتند آقا که شما تشخیص داده بودید آنها ضدانقلاب هستند؟
ج- آخر مخالفتهایی که میکردند، متوجه هستید؟ بوی به اصطلاح بازگشت به عقب را میداد.
س- میتوانید یکی دو تا نمونهاش را ذکر بفرمایید؟ مثلاً چه پیشنهاد میکردند؟
ج- پیشنهادی نمیکردند صحبت میکردند اشخاصی بودند که خوب بالاخره اشخاص چیزی نبودند متوجه هستید؟ که ریشهشان در گذشته بود، متوجه هستید؟
س- بله
ج- به این صورت به دست رقیبان چیزی داده میشد که در شرایط آن روز میگویم حالا شاید خود این آدمها مردمان بدی هم نبودند بیچارهها، کما اینکه حالا اسم نمیآوردم ولی خوب دو سه نفری که آمدند خوب با من هم بعضیهایشان هم دوست بودند فلان و اینها، ولی خوب باب آن جلسات نبودند دیگر متوجه هستید؟ این بود که ما میدیدیم که این باعث اتهام خواهد شد.
س- بله
ج- و این جلسات ادامه پیدا کرد تا بالاخره جریانات تبریز آمد و فلان.
س- این جریان توطئه علیه جان آقای آیتالله شریعتمداری جریان چه بود که شما در مجلس خبرگان پیشنهاد کردید که راجع به این موضوع تحقیق بشود و به اطلاع عموم برسد آقا؟ شما خودتان از جریان این توطئه اطلاعی داشتید؟
ج- والله نه زیاد اطلاع نداشتم. ولی همین قدر میدانید آن موقع در آذربایجان واقعاً شایعاتی که راجع به آقای شریعتمداری میشد انعکاس عجیب پیدا میکرد. یعنی مردم را اثر میکرد. این بود که آنجا هم چند تا تلفن به من شد که، «آقا این موضوع چیست و اینها؟» که من هم همانطوری که میدانید در جلسه خبرگان طرح کردم یعنی به آقای بهشتی هم قبلاً گفتم، «من میخواهم این را در جلسه بگویم.» ایشان گفت، «مانعی ندارد بگویید و فلان و این چیزها.» و ما آمدیم، سوءقصدی شده بود دیگر معلوم هم نشد ریشهاش چه بود؟ خوب بعدها، قاعدتاً معلوم است از کجا بوده، ولی پیگیری نشد که روشن بشود.
س- این جریان شورش آذربایجان را شما از آن چه خاطراتی دارید؟
ج- شورش آذربایجان همان بود عرض کردم که مطلب در این بود که آذربایجانیها زیر بار یعنی روحانیت آنجا صرفنظر از آقای شریعتمداری از نظر مذهبی زیر بار آقای خمینی نمیرفتند.
س- بله.
ج- حقیقتش، و تا حتی من از کسانی در آنها شنیدم در خلوت به من میگفتند که از مراجع که به حساب از روحانیون معتبر آذربایجان بودند که، «آقا، آقای شریعتمداری اصلاً نسبت به آقای خمینی اعلم است.»
س- بله.
ج- از نظر همان اصطلاحات آخوندی خودشان و فلان، از یک طرف این. از یک طرف خوب این مسئلۀ آذربایجان تکۀ همین آن سنت آزادیخواهی آذربایجان که بالاخره ریشهاش به مشروطیت که میرفت باز یک زمینهای آماده میکرد و بعد در همین مجلس خبرگان هم خواه و ناخواه مسئلۀ اینکه با ولایت فقیه خوب بالاخره تنها نماینده آذربایجان مخالفت کرده بود این هم خودش یک نوع چیزی بود وسیلهای بود برای تحریک هیجان عمومی. من حیثالمجموع این بود که خوب، یک عدهای هم ناراضی بودند، سرمایهدارهای آذربایجان هم نگران بودند، تمام اینها دست به دست هم داده بود که آن جریانات… ولی به طور کلی بنده میخواهم بگویم که هیچ مرکز واحدی آن جریانات را رهبری نمیکرد. یعنی من را با وجود اینکه من اطلاع موثق ندارم و ندارم میتوانم بگویم آقای شریعتمداری شخص خودش در آن ماجرا نبود. حالا حتماً تحقیقات شده معلوم شده. چون اصلاً آقای شریعتمداری تو این مایه فکر نمیکرد. نمیکند. ولی او آمد و خوب آن طرفدارها به نام آقای شریعتمداری اینها آمدند و تظاهرات شروع شد و خوب آن تظاهرات عجیبی بود که تمام تبریز حرکت کرد واقعاً در آن یک میتینگی که دادند. در آنجا چهار پیشنهاد کردند که الان چون یکیاش مربوط به خودم بود که من باید برگردم بهعنوان استاندار آذربایجان، آن سه تای دیگرش هم الان درست یادم نیست راجع به چه بود؟
راجع به مادۀ ۱۱۰ قانون اساسی بود همان مجلس فلان و خبرگان و اینها و دو اصل دیگر را چیز بکنند، یک قطعنامهای هم صادر کردند. خوب بعد از اینها نگران شدند و بعد هم که رفتند آقای بنیصدر و آقای مهدوی کنی و آقای بازرگان برای اصلاح امور آنجا.
در آنجا به اینها هم که نماینده دولت مرکزی بودند یک خرده اهانت شد و خلاصه یک هیجانی پیدا شد. بعد هم شایعاتی پیدا شد که دارند یک پاسداران از تهران میفرستند آنجا و مردم را به هیجان آوردند و آنجا یک عدهای رفتند توی فرودگاه و توی باند فرودگاه آنجا ایجاد مانع کردند مانع گذاشتند که نتوانند هواپیما بیاید و اینها. با این وقتها مشغول بودند که اینها خواه و ناخواه یک عده پاسدار از جاهای دیگر فرستادند به داخل تبریز و آن جریان پیش آمد دیگر رفتند تصرف کردند بهقول خودشان.
س- یکی از آقایان گفته است که آقای شریعتمداری ضعف نشان دادند تسلیم شدند و جنبش تبریز را به شکست کشاندند. نظر شما در این باره چیست آقای مقدم؟
ج- من عرض میکنم آقای شریعتمداری در این کار نبوده.
س- اصلاً نبود؟
ج- نبوده
س- یعنی در آخرش که اعلامیه ایشان دادند و خواستند که اسلحهها را زمین بگذارند و اینها؟
ج- بله، چون دید به نام ایشان دارد میشود و ایشان خبر نداشت.
س- دقیقاً آن کسی که این را میگفت و یکی از نزدیکان ایشان بود به همین علت میگفت که ایشان باعث تسلیم شدن و باعث شکست… ممکن است حالا دخالت مستقیم نداشته ولی به هر حال پیشنهاد اسلحه زمین گذاشتن را ایشان کردند.
ج- ایشان کردند، خوب، واقعاً صحیح بود در آن قسمت، متوجه هستید؟ چون آذربایجان را به آن صحبتها کردن و اینها ماجرای بزرگی برای ایران میشد. البته من فکر نمیکنم روسها حاضر به مداخله نبودند چون اگر میخواستند مداخله بکنند و کرده بودند و به این صحبتها هم چیز نداشت امکان مداخله برای شورویها بعد از حمله به افغانستان نبود در ایران.
س- بله، بله.
ج- ولی خوب معهذا عوامل دیگر بودند که میتوانستند استفاده کنند از این شرایط.
س- بله. آقای مقدم من توی فیلم هم دیدم که آقای بنیصدر هم آمده بودند آنجا راجع به همین جریان سخنرانی میکردند. نقش ایشان توی این جریان شورش آذربایجان چه بود؟
ج- ایشان به آن بهانه رفت برای اینکه با آنها مذاکره کند و در تبریز به او علناً گفتند که، «آقا برو شما اگر میخواهید کسی بیاید مقدم مراغهای را بیاید اگر نه با شما صحبت نمیکنیم.» و متأسفانه اصلاً به من اطلاعی ندادند اینها یعنی از طرف واقعاً من شاید بدم هم نمیآمد در آنجا بروم ببینم که مردم چه میخواهند و چه جور میشود این کار را با صلح و صفا به اصطلاح حل کرد.
س- بله. آقای مقدم حالا میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که از لحاظ تاریخی یک مقداری برگردیم به عقب و من چند تا سؤال دارم راجع به مسائلی که شما قبلاً به آنها اشارهای کردید ولی من حالا دلم میخواهد که یک مقداری مفصلتر راجع به آن صحبت بفرمایید. براساس تجربیات و مشاهداتی که شما بهعنوان معاون دولت نظامی مراغه داشتید چه ارزیابی مثبت یا منفی از حکومت پیشهوری داشتید؟ لطفاً این مطالبی را که بیان میفرمایید یک مقدار مثالهایی هم ذکر بفرمایید که تأیید کننده آن مطالبتان باشد خیلی ممنون میشوم.
ج- البته میدانید بنده وقتی میخواهم در سطح مراغه صحبت بکنم در نظر داشته باشید که بنده آن موقع که در آذربایجان بودم این که اینجا الان در خدمت شما هستم نبودم.
س- خوب بله ما برداشت آن موقع شما را میخواهیم.
ج- بله من برداشت آن موقع، برداشت آن جور بود حکومت پیشهوری واقعاً در آنجا جا باز نکرده بود برای خودش، میدانید؟ یعنی دلیلش هم این بود که شما وقتی میبینید آن اتکایش به فدائیها بود و فدائیها اغلبشان مهاجرینی بودند که از روسیه آمده بودند اینجا و مردم گو این که بعضیهایشان آذربایجانی هم بودند شاید ریشهشان اینها، ولی مردم آنها را خلاصه غیر میدانستند. یعنی شما فکر کنید توی یک دهی نشستید یک دفعه یک کسی پیدا بشود بگوید، «بله بابای بنده هم توی این ده زندگی میکرده.» ولی تا دیروز اینجا خودش نبوده و شما هم ببینید همه کارۀ ده شده فدائی شده است و به اصطلاح مورد حمایت است و اینها، این بود که تمام کارها هم دست فدائیها بود. وقتی شما میدیدید مثلاً بنده یادم هست در آنجا در آن قسمت قره آقاج و چهار؟؟ماق و اینها یک حسن بلشویک بود، اصلاً اسم حسن بلشویک شما میدانید مردم نمیپذیرفتند.
س- بله.
ج- مردم هم که حالا ما بگوییم این چیزهای مذهبی و اینها آن موقع هم بود همین قدر اسم بلشویک روی یکی میگذاشتید… حالا این هم شاید دلش میخواست کار بکند ولی این بود که حکومت آذربایجان در آن مدتی که آنجا بود بهعنوان اینکه یک حکومتی که از مردم به اصطلاح جوشیده باشد نبود یک حکومتی بود که با یک طرفداری و حمایت از فداییها و فلان که بیشترشان مهاجر بودند و قوای شوروی اینها به آنجا مسلط شده بود. خوب، نتیجهاش معلوم است که عکسالعمل مردم در مقابل آن، عکسالعمل خوبی نبود زمینه این بود. ارتش وقتی وارد شد البته اول که وارد شد بهعنوان ارتش نجاتبخش وارد شد ولی بهتدریج بعدها خوب، به علت رفتار ناصحیح کدورت نسبت به ارتش زیاد شد.
س- آقای مقدم بنا بر تجربیات شما، در ساقط کردن حکومت پیشهوری شاه، قوامالسلطنه و رزمآرا چه نقشی داشتند؟
ج- قوامالسلطنه… الان ببینید در ایرانِ الان فکر بیشتر شما میبینید مناسبات روابط خارجی این حکومت جمهوری اسلامی بیشتر برای تقویت سیاست داخلی حکومت است، متوجه هستید؟
س- بله، بله.
ج- یعنی از اینگونه اختلافات همیشه حکومتها میخواهند سعی کنند که یک پشتیبانی برای خودشان درست بکنند. قوامالسلطنه به عقیده بنده عقیدهاش این بود که میخواست با راه حل سیاسی این کار آذربایجان را تمام بکند به این ترتیب بتواند، متوجه هستید برای خودش یک راهی باز کند. چون فکر میکرد اگر از طریق نظامی باشد خوب آن نظامی که برود آنجا مسلط بشود دیگر اختیاری به آن نمیدهد کما اینکه شد.
ولی شاه هم این را میدانست میخواست با تسلط نظامی آذربایجان را بگیرد. با تسلط نظامی آذربایجان را بگیرد که قدرت خودش را آنجا تحکیم بکند. و رزمآرا بازیگر بود رزمآرا ارتش را تقریباً در اختیار گرفته بود یک مدیر لایقی بود رزمآرا و ایشان میخواست، خوب بالاخره میگفت، «من میشوم»، البته حد نهاییاش میخواست خودش باشد ولی میگفت، «حالا که من نشدم هر کدام از اینها پیشرفت کردند من به آن طرف تمایل پیدا میکنم» ولی چون دید شاه پیشرفت دارد اینکه به ایشان متمایل شد به شاه متمایل شد. و در جریان آذربایجان دو سیاست بود یکی سیاستی بود که قوامالسلطنه داشت که میخواست از راه حل سیاسی با پیشهوری کنار بیاید که در ضمن بتواند در مقابل شاه امتیازاتی بگیرد و شاید به نفع مردم تمام میشد شاید من نمیدانم چون همه چیز میشود پیشبینی کرد حالا تخیلی گفت ولی عمل چه میشد، نمیدانم. و از طرف دیگر شاه بود که میخواست آنجا را با زور بگیرد این را اساس قدرت بکند این حکومت قدرت خودش را در سرتاسر ایران تحکیم بکند. این بود که این دو سیاست اینها را داشتند. بله دیگر مطلب دیگری نیست من…
س- راجع به این موضوع ندارید؟
ج- بله.
س- حالا میخواهم که از حضورتان تقاضا بکنم برای ما توصیف بفرمایید که عکسالعمل مردم مراغه نسبت به حکومت پیشهوری چه بود؟ عکسالعملی که خود تودۀ مردم داشتند؟ موافق بود؟ مخالف بود؟ آیا نفوذ عمدهای داشت؟ بین همان مردم مراغه که شما بودید و خیلی خوب میشناسید.
ج- نه به طورکلی آنها از روسیه یک وحشت زیادی دارند، متوجه هستید؟
س- آیا پیشهوری را به عنوان یک دولت دستنشاندۀ روسیه میدیدند؟
ج- صددرصد، صددرصد.
س- بله.
ج- و به همین جهت اگر پیشهوری را یک حکومت مثلاً فرض کنیم مردمی آذربایجانی یا ایرانی میدانستند عکسالعملشان چیز دیگر بود، ولی بهطور کلی آن را میدانستند که سرش به کجا بند است.
س- مردم مراغه آقای مقدم نسبت به ورود قوای مسلح دولت مرکزی چه عکسالعملی نشان دادند؟
ج- خوب، استقبال کردند. نمیشود عکسالعملها را گفت دیگر بالاخره خوب میدانید در مراغه هیچوقت پادگان نظامی این چیزها وجود ندارد فقط یک ایلخی در آنجا وجود داشت.
س- بله، بله.
ج- ولی بعد از آن آمدند و اینها و بعداً هم خوب، یک پادگان نظامی آمد آنجا و استقبال کردند از نظر اقتصادی و اینها هم آمدن نظامیها و آن چیزها برای مردم بهتر بود خوب بود دیگر.
س- شما در زمانی که در مراغه بودید نیروهای مسلح با مردم مراغه چه رفتاری داشتند؟ شما اعدام شخصی را توصیف کردید که با شما گویا نسبتی هم داشته، آیا شما ناظر اعدامهای دیگری هم بودید؟ و یا به طور کلی نسبت به منصفانه بودن محاکمات آنجا چه نظری دارید؟
ج- به طور کلی در ایران هیچوقت یک قوه قضاییه به معیارهایی که من و شما در این چویچیس الان از این داریم همچین چیزی نبوده در ایران. حکومتها، قضات، متوجه هستید؟ همیشه در اختیار حکومتها بودند و قضات همیشه آن چیز خودشان را هیچکس به کم و کیف به اصطلاح رسیدگی جرائم به آن جوری که اینجاها مطرح است که نیست، تا حتی این آییننامههای فرض بکنید که قضایی که ما داریم برای به حساب، تشریفات قضایی چه در ارتش چه در غیر ارتش، اینها هم همه تقلیدی است دیگر اینها هم یک چیزهای مصنوعی است از دورۀ مشروطیت به بعد یک چیزی وارد شده همچون آن چیز ریشهداری که نیست، متوجه هستید؟
س- بله.
ج- به این جهت محاکم همینطور است، محاکم این است که اول مثلاً فرض کنید تصمیم میگیرند که این محکوم چه باید بشود؟ فلان مقام دستور میدهد که، «آقا این اعدامی است.» بعد اینها مینشینند متناسب آن صحبت میکنند. تمام محاکمات دادگستری نظامی در دورۀ شاه همینطور بود. رئیس دادگاه اول به او میگفتند، «آقا این باید سه سال بشود آن دو سال بشود آن پنج سال بشود.» این بعد میآمد مینشست متناسب با آن که گفته بودند به اصطلاح رأی را تنظیم میکردند.
س- پس محاکمات آن زمان هم از همین نوع بود؟
ج- همینطور بود به تحقیق همینطور بود.
س- شما شاهد اعدامهای دیگری هم بودید؟
ج- شاهد نه، البته آنجا هم الان از نظر خود من من هم ایرانی هستم دیگر.
س- بله.
ج- بنده هم که الان میگیرند میگویم، «آقا این که قیام کرده بوده خوب باید اعدام بشود دیگر.» متوجه هستید؟ این جور جان آدمی در ایران هیچوقت ارزش نداشته که راجع به آن بنشینند فکر بکنند حقیقتش این است، که آیا این مثلاً فرض کنید تا چه اندازه؟ و خوب در اینجا یک نفر را میکشند دو نفر را میکشند بالاخره هزار جور رسیدگی میکنند کموکیف قضیه دربیاید که ببینند چه بوده، نه؟ ولی در آنجا نه، به صرف این که آقا این شخص فلان عمل را در فلان روز کرده کافی است به اعدام. در محاکمات نظامی آنجا میدانید آقا چه سؤال میکردند؟ میگفت، «در روز ۲۱، ۱۳۲۴ شما کجا بودید؟» میگفت، «در فلان جا بودم.» «اسلحه هم داشتید یا نه؟» بیچاره نمیدانست که چه، میگفت، «بله داشتم و فلان.» «در فلان جا مثلاً فلان حمله هم شرکت داشتید؟» «بله شرکت»، مثلاً، «داشتم.» «خوب اعدام هستی دیگر.» یک جور ساده کردن قضیه بود، یک دورۀ بحرانی بود دیگر خواه و ناخواه دولت میخواست چشم زخمی بزند یک عدهای را اعدام میکردند.
س- بله. آقای مقدم کانون افسران بازنشسته در زمان دکتر محمد مصدق چه نقشی در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ داشت؟
ج- بهطور کلی خوب افسرها رضاشاه از وقتی که به قدرت رسید همیشه وزارت جنگ را زیر نظر خودش داشت. پسرش هم همانطور محمدرضاشاه هم همانطور، و این بود که تعصبات نظامیها نسبت به سلطنت چون همیشه شاه هم فرمانده کل قوا بوده درجهشان به دست او بود حقوقشان به دست او بود تمام زندگیشان در اختیار او بود یک تعصباتی راجع به او پیدا میکردند. و بعد در دورۀ مصدق وقتی دورۀ مصدق یک عدهای از افسران جوان را به اصطلاح که فاسد بودند اینها را بازنشسته کردند. اینها تحت عنوان اگر نه بازنشستههای ارتشی اغلبشان زیاد در این فکرها نبودند این جوانهایی که به اصطلاح وارد شده بودند و هنوز فعال بودند و اینها وارد شدند تحت عنوان افسران بازنشسته یک تظاهراتی شروع کردند و عمل کردند زیاد کار مهمی هم انجام ندادند نقش عمدهای نداشتند.
س- آقای مقدم شما در این دوران بعد از انقلاب ۱۳۵۷ در چه تاریخی و چرا مخفی شدید که بعد هم ایران را ترک کردید؟ چه چیزی باعث شد که شما زندگی علنی را کنار بگذارید و مخفی بشوید؟
ج- بعد از همین جریانات آذربایجان که پیش آمد و خوب عرض کردم باز این هم مثل اینکه تکراری میشود ولی به هر حال سؤال کردید در اینجا جواب عرض میکنم چون گفتید میخواهید توضیحات بیشتری داده بشود. بعد از اینکه در روزنامههای تهران منعکس شد که من را طبق درخواست مردم آذربایجان با اختیارات به آذربایجان فرستادند و این مواجه شد با یک عکسالعملی از طرف مقامات جمهوری اسلامی که جریان این را باز هم در آن نوار قبلی گفتم، به هر حال کار به آنجا کشید که آنها به دفتر حمله کردند به دفتر من و عدۀ زیادی را یعنی شش نفر را توقیف کردند که بردند آنها بیچارهها را تا پنج شش ماه زندان بودند فقط به جرم اینکه در آن موقع در دفتر بودند. و با آن تبلیغات وسیعی که میشد من فهمیدم که دیگر در جمهوری اسلامی امکانی برای من نیست که در آن محیط زندگی کنم یعنی خطر در حقیقت مرا بعد هم آن تبلیغات افشاگری و فلان و اینها و یک چیزهایی گفتند که واقعاً دروغ بود یعنی دروغ بود به این صورت تا حتی همان شب اعلامیهای که از دادستانی منتشر شد این یک باز یک سند است واقعاً.
س- بله.
ج- و او گفت که، «مأمور دادستانی رفته برای جلب مقدم مراغهای و ایشان مأمور را در منزل خودش زندانی کرده و فلان و فلان.» اصلاً به منزل من کسی مراجعه نکرد. اصلاً کسی بهعنوان مأمور دادستانی انقلاب مراجعه نکرد. یک عدهای آمده بودند میخواستند ما را ببرند که خوب، ما هم مقاومت کردیم و نرفتیم و فلان و اینها. و به این صورت در آن شرایط من دیگر فهمیدم که یک مسئله… قضاوتی هم که گفتم به شما…
س- بله.
س- بله.
ج- همیشه همینطور بوده دورۀ ایشان هم همانطور است. کسی هم به حرف رسیدگی نمیکرد. ما دیدیم صلاح بر این است که خوب ما خودمان برویم کنار، البته اولین کسی هم که یک همچین چیزی با او شد من بودم دیگر هنوز با مجاهدین عمل نشده بود هنوز با خلق مسلمان شروع نشده بود حمله و فلان و اینها، اولین شروع حمله به آنجا بود. خوب، محققاً میدانید همیشه آن حملۀ اول هم شدید است. یعنی اگر آن موقع دسترسی به من پیدا میکردند شاید برای زهرچشم گرفتن اولین اعدامی گروه مخالف من میشدم. ولی به هر حال خوشبختانه اینکه بنده حالا یا بدبختانه در خدمت شما اینجا نشستیم و فعلاً داریم، شش سال هم از این جریان گذشته بله.
س- آقای مقدم میخواهم از شما تقاضا بکنم که برای ما توضیح بفرمایید که شکل ارتباط شما و محتوای ارتباط شما با مقامات آمریکایی در قبل از انقلاب و بعد از انقلاب چگونه بوده؟
ج- این ارتباط با آمریکاییها که به این صورت درآمده حقیقتش این است که همیشه به یک صورت جنبۀ خصوصی من این را اطلاق میکردم.
س- چه جوری بود مثلاً یک کسی میآمد و همین جوری به شما…
ج- مثلاً میگفتند پارتی میدادند.
س- پیشنهاد میکرد؟
ج- یک کوکتل دعوت میکردند ما میرفتیم در آنجا…
س- کجا؟ در سفارت؟
ج- نه، در منازل. من هیچ وقت سفارت نرفتم. من در سفارت آمریکا…
س- منزل کی آقا؟ یک ایرانی؟
ج- نه منزل
س- دیپلمات آمریکایی؟
ج- دیپلمات آمریکایی دعوت میکردند و به اصطلاح خوب، به مناسبتی آقا میآید یا آقا دارد میرود.
س- در زمان شاه آقا؟
ج- بله، چهل نفر پنجاه نفر میرفتند آنجا، خوب ما هم میرفتیم آنجا میآمدند یا حسن میآمد صحبت میکرد حسین صحبت میکرد و هیچوقت صحبت بر یک مداری نبود که به اصطلاح مسائل جدی تلقی بشود که این یک مذاکره سیاسی است.
س- بله.
ج- در یک مهمانی است شما را در یک جا دعوت میکنند خوب شما میروید بله؟ چهل نفر پنجاه نفر از دولتی و غیردولتی و موافق و مخالف هست از طبقات مختلف، شما آنجا صحبتهایی میشود حالا یک کسی بیاید به این صحبتهای شما بعداً به یک جور جدی از آن بخواهد چیز بکند همچین صحبتی نبود. البته در بعضی موارد هم بود که دعوت میکردند صحبت هم میکردیم این اواخر چند مرتبه مخصوصاً بعد از اینکه آن بمبگذاری شد منزل ما و اینها چند بار من را دعوت کردند که من فهمیدم این صحبت سیاسی است و منزل من آمدند متوجه هستید؟
س- بله.
ج- و این معلوم بود، میپرسیدند که آقا… حقیقتش این است که آمریکا را دو جور باید تلقی کرد. یکی آمریکایی که الان میگویند «شیطان بزرگ»، یک موقع هم آن موقع. یعنی آن کاری هم که ما آن موقع فرض کنید اگر کردیم یک وقتی به یک آمریکایی شکایت کردیم جریان این بوده که، «آقا شما هستید که از این حمایت میکنید از این رژیم و این رژیم دارد این کار را با مردم میکند.» متوجه هستید؟
س- بله.
ج- و خود الان هم این صحبت این است که همیشه میگفتند این رژیم به اصطلاح دست نشاندۀ آمریکائیست دیگر. یعنی وقتی میگفتی وقتی میدیدی که حالا این ریشه قدرت است باید ریشه قدرت را از یک جا خشک کرد دیگر. آنهایی که مخالف رژیم بودند آنهایی که مخالف اوضاع بودند همیشه کوششان این بود که طوری به آمریکاییها روشن کنند که وضعیت برایشان روشن بشود که شاید آمریکا بتواند دست بردارد و بالاخره هم موفق شدند تا حدودی…
س- بله. با قراری که بود آقا بین شاه و مقامات آمریکایی که اصولاً سازمان سیا و مقامات آمریکایی به مسائل داخلی ایران و ارتباط دولت با مخالفین دولت کاری نداشته باشند و در آن مورد به اصطلاح پرسوجویی نکنند، با این تفاصیل چگونه بود که آمریکاییها شروع کردند به تماس گرفتن با افرادی که تا حدودی بهعنوان مخالف دولت شناخته شده بودند.
ج- نه اینها…
س- تاریخ این تماسها از چه زمانی بود آقای مقدم؟
ج- تاریخ این تماسها من نمیدانم، من نمیدانم از چه زمانی بود.
س- شما مثلاً اولین باری که تماس گرفتند آمریکاییها با شما یا شما را دعوت کردند به یک مهمانی چه تاریخی بود؟ چه سالی بود؟ حدوداً.
ج- بنده بعد از اینکه بنده مثلاً فکر میکنم ۱۳۴۱، بنده بعد از اینکه مجلس بیستم منحل شد یک روزی دیدم که یک آقایی از سفارت آمده میگوید، «میخواهم شما را ببینیم.» گفتم… بعد آمد یک دعوتنامهای برای من آورد که، «ما از شما میخواهیم دعوت بکنیم،» واقعاً من تعجب هم کردم، «دعوتشان کنیم که از آمریکا بازدید کنید.» و گفتند «هر چه خودتان میخواهید در آمریکا بگویید ما در برنامهتان میگذاریم.» ما هم چیزی نداشتیم بگوییم دیگر. خوب من آن موقع در آبیاری بودم اینها یک مقدار سدها را اینها را گفتیم و یک مقدار گفتیم میخواهیم تأسیسات سیاسی و اینها و احزاب را ببینیم و فلان و اینها آمدیم اینجا. اینجا هم میدانید برنامه اینطوری بود که وقتی آمدیم اینجا دیگر با کسی طرف نبودیم مربوط نبودیم.
س- بله.
ج- اینجا یک مؤسسات خصوصی دارند اینها که مأمور پذیرایی است دیگر. آنجا برنامه مینوشتند البته با نظر خودمان، که کدام State هر State هم میرفتیم دیگر باز با اینجا مرکزی نداشت، آنجا یک عده اشخاص داوطلب هستند، برنامۀ جالبی بود، که اینها از مهمانهایی که آمریکا دعوت کرده از خارجیهایی که میآیند به طور کلی نگاه میکنند. اغلبشان اشخاص بازنشسته هستند که تفریحی ندارند برایشان یک آدم خارجی که میآید هر جور آدمی که باشد صحبت کردنش با آنهاست. این بود که ما آمدیم رفتیم Stateهای آمریکا را دیدیم و خوب برای یک کسی هم که اول دفعه آمریکا را میبیند تردیدی نیست که آمریکا چشمگیر است دیگر علاقهمند میشود که ببیند این سیستمش چیست؟ چون من هم به کار سیاسی علاقهمند بودم بعد بیشتر فکر میکردم که، من تا اینجا آمریکا بیایم اصلاً نمیدانستم که واقعاً مثلاً در آمریکا هم آزادی صحبتش هست حالا ممکن است بگویند که، «آقا هیچ آزادی وجود ندارد.» ولی میدانید که من که در اروپا زندگی کردم و در آمریکا هم زندگی کردم آن آزادی که در اینجا هست هیچوقت در اروپا نیست که، حالا سیاسیاش را هم بگذاریم کنار از نظر اجتماعی، شما ببینید اینها از نظر آزادی اجتماعی در اینجا اصلاً دیگر حدی ندارد، این چیزهایی که توی تلویزیون میگویند و میکنند و فلان و اینها، خوب همچین چیزی. این بود خوب اینها خواه و ناخواه در آدم اثر میگذارد دیگر.
س- بله.
ج- بعد که رفتیم ایران خوب روی آن سابقه اغلب دعوت میکردند ولی نه به طور انفرادی، عرض کردم. مثلاً نهارهای انجمن ایران و آمریکا خوب دعوت میکردند بهعنوان دانشجویان عضو فارغالتحصیلهای خارج آنهایی که آمریکا برگشتهها نه فارغالتحصیلها نمیگذاشتند چیچیهای Returnee group یک Returnee group داشتند آنجا دعوت میکردند. خلاصه میرفتیم آنجا صحبت میکردیم اصلاً صحبت سیاسی نبود راجع به مسائل صحبت میکردند، خوب اشخاصی بودند که با دیدهای مختلف یک عدهشان در کار بودند یک عدهشان در کار نبودند در business بودند، اصلاً اساس کار میدانید سیستم آمریکایی عمل میکردند اینها میدانید اینجا این جور جمع شدنها gatheringها به قول خودشان در تمام شئون مختلف هست اینجا شما الان توی هر محلهای باشید هزار جور از این gatheringها هست که آدم واقعاً میبیند.
س- بله، خوب بله در این تردیدی نیست ولی من منظور نظرم از این سؤال این است که ببینم که در آن تماسهایی که شخص شما داشتید یا با شما میگرفتند موضع آمریکا چگونه بود؟ چه سؤالاتی مثلاً از شما میشد؟ من برای این سؤال را کردم که یک خرده این موضوع روابط دولت آمریکا و مقامات آمریکایی با ایران و اوضاع ایران روشن بشود.
ج- خوب، راجع به مسائل صحبت میکردند بالاخره نظرخواهی میکردند دیگر الان که معلوم است از اینجا مسلم است بدون اینکه آدم خوش بداند از آدم میپرسیدند نظراتش چیست.
خوب من نظرهای انتقادی داشتم نسبت به حکومت دیگر متوجه هستید؟
س- بله.
ج- تردیدی ندارد که من …
س- بله، اینها را مسلماً در ملاقات خصوصی میگفتید در جلسۀ علنی که با حضور سازمان امنیت که نمیتوانستید بگویید. توی به اصطلاح ملاقات خصوصی بود که این مسائل مطرح میشد.
ج- معمولاً بنده به شما بگویم در مهمانی که آنجا بود و فلان بود و اینها آدم حس میکرد که یک کسی هست، متوجه هستید؟
س- بله، من هم به همین دلیل عرض کردم.
ج- مخصوصاً خود اینها هم میکردند که آدم حواسش دستش باشد، متوجه هستید؟ ولی خوب راجع به یک مسائلی صحبت میشد هیچوقت من صحبت آن جور مخفیانهای حقیقتش نکردم، یعنی من نظراتی که میگفتم نظراتی که فرض کنید در جمع هم گفته بودم در آشکار هم گفته بودم یعنی بهعنوان یک دانه خبر خصوصی که من بنشینم با یک آمریکایی صحبت بکنم مثلاً که فلان و اینها نه، آخر کارهای هم که نبودم که بخواهم به آنها خبر بدهم. ولی آن جوری که خودم فکر میکردم البته آن افکارم را میگفتم راجع به ایراداتی که…
س- بله. آن معاون شما آقای مرتضوی که دستگیر هم شد یک زمانی، عرض کنم، ایشان هرگز با شخصی بنام Cage ملاقات کرده بودند که به شما گزارشی داده باشند راجع به این ملاقات؟
ج- به ملاقات کی؟
س- یک آدم آمریکایی به نام Cage.
ج- نه من نمیدانم.
س- به شما لااقل ایشان گزارشی ندادند که آمریکاییها…
ج- نه.
س- با ایشان ملاقات کردند و با ایشان صحبت کردند؟
ج- نه اصلاً.
س- بله.
ج- راستی میگویید؟ این را از کجا میدانید شما؟
س- شنیدم از جایی.
ج- شنیدید؟
س- بله. شما هرگز با چنین آدمی آشنایی نداشتید؟
ج- من ابداً همچین آدمی نمیشناسم.
س- بله. شما بعد از انقلاب آیا باز…
ج- من همیشه کسانی که با من تماس داشتند دبیر اول سفارت بودند. حالا این دبیر اول سفارت من چه میدانم، ممکن است که فرض بکنید که یک ریشۀ دیگر هم داشته.
س- بله حالا اسمش مهم نیست من فقط دلم میخواست که یکی دو تا از مذاکرات این تماسها را برای ما توضیح میدادید که کموکیفش چگونه بود؟
ج- اغلب به صورت اینکه، «خوب شما که این حکومتی که دارید حمایت میکنید عاقبت ندارد.» اغلب، البته برای این که میماند دیگر.
س- بله، بله.
ج- « و این حمایت رفتار شما این آمدوشد بالمآل در درازمدت به ضرر شماست. شما از مردم ایران جدا شدید.» تز این بود در حقیقت.
س- زمان شاه؟
ج- زمان شاه.
س- بله.
ج- و به این ترتیب. یک چیزی هم نبود که علنی چیز بشود هیچوقت بهعنوان مخالفت با آمریکا نبود مسلماً وقتی شما میروید با یک آمریکایی صحبت میکنید نمیشود بگویی که، «من با تو مخالفم.» ولی میگفتم، «آقا این که الان در اینجا این رژیمی که شما آمدید و شما در حقیقت جای انگلیس و روسیه را دارید میگیرید و ایرانیها هم زیر بار این کار نمیروند، باید یک فکری برای این کار بکنید.» و مخصوصاً دیگر خوب، این مسئله ۲۸ مرداد و اینها سمبولیک بود دیگر، به این جهت میگفتیم، «آقا این ۲۸ مرداد را درست کردید این رژیم را آوردید. حالا اگر بعد از ۲۸ مرداد میگفتید به مناسبت ملاحظات بینالمللی است و فرض کنید که نفت غرب در فلان خطر بود و فلان و اینها بود لااقل یک اساسی میگذاشتید اینجا که مردم احساس کنند که شما حسن نیت داشتید. ولی نه اینکه تمام با شما هر چی هر کسی به نام آزادی صحبتی کرد، هر که فلان از بین بردید و فلان کردید اینها کردید. خوب، از این صحبتها.»
س- بعد از انقلاب هم باز هم مقامات آمریکایی با شما تماس گرفتند؟
ج- بعد از انقلاب حقیقتش نه فقط همین آقای چیز بود این آقای… بعد از انقلاب… اسمش چه بود آقای Precht
س- بله، بله، مسئول میز ایران در وزارت امور خارجۀ آمریکا.
ج- میز ایران بله. وقتی او آمد ایران البته او آمد آنجا، ولی این را شما با…
س- ایشان چه میگفتند آقا؟ چه پیغامی داشتند؟
ج- پیغامی نداشتند، این آمد میگفت.«چه بکنیم؟» این با من که صحبت نکرد، ایشان آمد دو هفته بیشتر از دو هفته در ایران بود. به تمام دستاندرکاران انقلاب به اصطلاح مراجعه میکرد که «ما چه جور میتوانیم با ایران رابطه برقرار کنیم، رابطۀ خودمان را حفظ بکنیم، رابطۀ عادی.» خوب در مذاکرهای هم که با من کرد همین سؤال را مطرح کرد، گفت، «آقا، این برای ما مطرح است که ما چه بکنیم؟» بنده هم واقعاً آن چیزی که به نظرم میرسید که به خیر ایران میدانستم و خیر آنها میدانستم این بود که گفتم، «آقا چارهای ندارید جز اینکه با خمینی مذاکره کنید.» و تز من هم این بود که شما یک مرتبه در ۲۸ مرداد مصدق را که نماینده مردم بود آن رفتار را با او کردید و الان هم که خمینی اینجا افکار عمومی به هر حال تأییدش میکند، مورد تأیید افکار عمومیست. اگر شما احیاناً خمینی را چیز بکنید مردم به شما دیگر نمیبخشند و بایستی هر جوری هست در مدت حیات خمینی با خمینی به هر ترتیبی هست کنار بیایید. عقیدۀ من بود. واقعاً عقیدهام این بود و شاید هم دیگر نمیدانم دیگر حالا چه پیش میآمد. و من آمریکا را در ایران حضورش را حقیقتش یک حضور شاید من هم مال جزو پیروان مکتب کلاسیک قدیم باشم، تا آن حد لازم میدانم که از خطر ورود شوروی به ایران و از خطر تجاوز اروپاییها به ایران جلوگیری بکند، یعنی یک وزنه تعادلی باشد اما اینکه خودش بیاید آنجا و خودش به اصطلاح جانشین بشود برای قدرتهای دیگر و یک، البته میدانید آنهایی که با سیاست به اصطلاح با چیز آمریکا آشنا باشند میدانند که آمریکا نمیتواند یک کشور استعماری به آن معنایی که انگلستان بود باشد چون اصلاً حکومتی به آن معنا ندارد یعنی این دموکراسی که اینها در حدی که دارند حدی نیست، ممکن است که از نظر business جلو است الان آمریکا با شوروی هم اگر رقابت ؟؟؟ باشد جلو است چون جنس خوبتر میسازد. متوجه هستید؟
س- بله، بله.
ج- حالا داخل این صحبتها نمیشویم. در هر حال این بود که با آمریکا را ما فکر میکردیم که همانطوری که همان رویایی که فرض کنید مصدق داشت یا قوامالسلطنه یک روزگاری داشت که بشود از وجود آمریکاییها برای تحکیم حاکمیت ایران و خارج کردن از آن حالت دنبالهروی که حکومتها نسبت به روسیه و انگلستان داشتند برای رها شدن از آن از آمریکا استفاده بکنند. این فرصت به دست شاه آمده بود اگر شاه فهمیده بود و واقعاً تشخیص داده بود که چیست؟ متأسفانه او فکر کرد که نه دوران روسیه و انگلیس تمام شده حالا بایستی این آمریکا را بیاورد آنجا جانشین کند و این اشتباه بود که نتیجهاش این شد.
س- آقای مقدم حالا میپردازیم به صحبت دربارۀ شخصیتهایی که نقشی داشتند در تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران و من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که راجع به این اشخاصی که اسم میبرم. اگر شما تجربهای داشتید شخصاً با آنها و یا اینکه ناظر بر فعالیت سیاسی و اجتماعی آنها بودید. آنها را برای ما با ذکر مثال توضیح بفرمایید که مبیّن شخصیت سیاسی و اجتماعی این شخصیتها باشد. من اول شروع میکنم با سپهبد علی رزمآرا.
ج- حاج علی رزمآرا.
س- بله حاج علی رزمآرا.
ج- سپهبد رزمآرا البته من در دوران خدمت نظامی با ایشان تماس داشتم آن وقت هم تماس یک ستوان جوان با یک سپهبد معلوم میشود که چیست و برای صحبت این نیست که نشسته باشند با هم بحث کرده باشند یا همدیگر را درست ارزیابی کرده باشند، ولی میتوانم بهعنوان یک افسر جوان یک افسری که آن موقع جوان بودم نظر خودم را راجع به سپهبد رزمآرا بگویم. سپهبد رزمآرا یک آدم باهوشی بود زیرکی بود پرکار بود و واقعاً آدمی بود که البته شایع بود که این شبها چون نمیتواند بخوابد این است که بیشتر فعالیتش ناشی از این بیماری است، دلش میخواهد همهاش در حرکت باشد. ولی در هر حال این از کسانی بود که بعد از شهریور بیست توانست به اصطلاح ارتش را جمعآوری بکند اول فرمانده لشکر یک شد و در فرماندهی لشکر یک تا حتی به جایی رسید مثلاً شبها خودش میرفت آنجا به اسبها کاه و یونجۀ اسبها را توزیع میکرد و خودش مراقبت میکرد. نگهبانیهایی که بودند جرأت نداشتند یک دقیقه منفک بشوند چون از این اصطبل خارج میشد از آن اصطبل وارد میشد از این خوابگاه میرفت، تا صبح توی سربازخانه میگشت. خوب این از این. ولی خوب از نظری بود که خیلی جاهطلب بود و قدرت چیز بود خیلی…
س- قدرت طلب.
ج- دنبال قدرت بود، دنبال قدرت بود و دلش میخواست… اما آدم سیاسی به آن معنی نبود یعنی از نظر سیاسی دید وسیعی نداشت بیشتر یک سرباز و چیز بود مثل یک به درد یک دوره مثلاً فرض بکنید که کودتای نظامی که با حمایت کشورهای استعماری فلان بشود به آن درد میخورد. کشش نمیتوانست یک رهبر ملی باشد برای یک رهبری باشد که جامعۀ خودش را بشناسد. البته مسافرت زیاد کرده بود اینها همه چیز را از دید قدرت و از دید روش نظامی به اصطلاح نگاه میکرد. این نظر کلی است که من راجع به رزمآرا داشتم، رزمآرا…
س- شایعۀ توطئه کودتایش علیه سلطنت پهلوی صحت داشت به نظر شما با اطلاعاتی که شما دارید؟
ج- تا اطلاعی که من دارم من یک اطلاعاتی که اتفاقاً ما چون نسبتی با رزمآرا داشتیم خانم رزمآرا بعد از رزمآرا همیشه میگفت که، از بابت شوهرش که صحبت میکرد، میگفت، «من یک مذاکره تلفنی رزمآرا را با شاه شنیدم که از آن موقع همیشه نگران بودم.» این بود که زنانگی اینطور صحبت میشد، و آن این بود که در همان شب چیز که اسمش را، چندم دی بود که برای شاه تیراندازی شد آن تیراندازی اولیه؟
س- بهمن.
ج- بهمن. ۱۷ بهمن.
س- ۱۵ بهمن.
ج- ۱۵ بهمن ببخشید، ۱۵ بهمن بود گفت، «شاه صحبت میکرد میگفت، رزمآرا اگر پیش آمدی شده بود تو چکار میکردی؟» رزمآرا بدون هیچ اینکه جواب داد که، «هیچی نگرانی نبود چون تمام کارها مرتب میشد و شروع کرد به برنامۀ خودش گفتن که چه کار میکردم و فلان و اینها.» یعنی هیچ نگفت مثلاً، «خدا نکند»، یا «پیش نیامده.» فلان این چیزها. و او میگفت، «من همیشه از آن به بعد نگران بودم از این.» این یک همچین چیزی را من از داخل خانوادگی اینها شنیدم و قطعاً یک همچین چیزی گفته بود.
س- بله.
ج- بله راجع به رزمآرا چیزی بیشتر از این آن که خوب البته دربارهاش…
س- آقای جعفر شریف امامی.
ج- جعفر شریف امامی یک مرد مالاندوز و ثروتدوستی بود که بیشترین انگیزهاش تحصیل ثروت بود و سیاست هم ابزار کارش بود برای تحصیل ثروت بیشتر و نفوذ مالی بیشتر اقتصادی بیشتر. البته به مناسبت نسبتی که از طریق معظمیها داشت با نزدیکی که با مصدق داشت دودوزهبازی میکرد به اصطلاح، یک پا آن طرف داشت یک پا این طرف داشت کما اینکه بعد هم که مصدق وقتی چیز شد و بعد از ۲۸ مرداد حالا نمیدانم صحت دارد یا ندارد، من تأیید و تکذیب نمیکنم ولی آن چیزی که همه میگفتند این بود که رفته بود منزل شریف امامی، شریف امامی رفته بود مصدق را تحویل داده بود.
س- بله، بله.
ج- به رژیم به اصطلاح بعد از ۲۸ مرداد. ایشان سیاست را البته مثل هر آدم آن موقع که جوان است آدم جوانی علاقهمند بود که شهرت فلانی پیدا بکند ولی همیشه با دربار همکاری داشت و خوب، بعد هم شخص مورد اعتماد چیز بود و بعد توی فراماسونری هم مقام و منزلش…
س- شما هرگز با ایشان ملاقاتی مذاکرهای یا همکاری جایی داشتید؟
ج- من دو ملاقات با ایشان داشتم، یکی باز این قسمت ملاقات را گفتم ملاقات دومش را هم میگویم ولی چون این دو تا در پهلوی هم باید باشد در فاصله چند سال بود، یکی در سال ۱۳۳۹ بود که من کاندید انتخاباتی بودم و ایشان رئیسالوزراء شد و ملاقات را شرح دادم که وقتی رفتم به ایشان، ایشان ضمن اینکه مرا تشویق میکرد که در انتخابات شرکت بکنم صرفنظر از آن جنبههای دیگرش که قبلاً گفتم مثال خودش را میآورد که، «من در دوره زاهدی آنطور با زاهدی مخالفت کردم، آنطور کردم، فلان در مجلس اینطور کرده بودم و ایستادگی کردم و وقتی آدم یک هدف سیاسی اینها دارد»، البته میدانید آن موقع به زاهدی با کمک شاه بر علیه زاهدی صحبت میکرد.
س- بله.
ج- ولی در هر حال خودش را به عنوان یک رجل به اصطلاح که در اقلیت نقشی ایفا کرده بود به آن معنی صحبت میکرد، برای من مثال زندگی خودش را آورد که، «آقا شما چرا در مبارزه کوتاهی میکنید؟ نباید کوتاهی بکنید و باید شرکت بکنید.» و از این صحبتهای خیلی به اصطلاح حماسی و به اصطلاح پرسروصدا. بعد آمدیم و ایشان اوضاع عوض شد و از ریاست وزرایی که افتاد و فلان و اینها، بعد شد رئیس مجلس سنا و شد مدیر عامل بنیاد پهلوی. در آنجا هم یک ملاقاتی با ایشان داشتم یعنی مطلب این بود که من یک کتابی ترجمه کرده بودم کتاب «دموکراسی در آمریکا» مال آلکسی دوتوکویل.
س- بله.
ج- این کتاب را بنگاه ترجمه و نشر کتاب منتشر کرده بود و توقیف شد. و من از ایشان وقت گرفتم و رفتم دیدن ایشان و گفتم، «آقای شریف امامی این کتاب را بالاخره بنیاد پهلوی بنگاه ترجمه و نشر کتاب منتشر کرده که وابسته به بنیاد پهلوی است شما هم دبیرش هستید آخر شما هم باید یک حمایتی بکنید. آخر چرا باید یک همچین کتابی …؟»
جوابش به من این بود که، «آقا سری که درد نمیکند چرا دستمال میبندید؟ آخر به شما چه که دموکراسی هست یا نیست؟ بنده نمیتوانم اگر بنده بخواهم این حرفها را بزنم یک ساعت هم اینجا نمیتوانم بمانم.» متوجه هستید؟ در فاصله ۱۳۳۹ تا هزار و سیصد و فکر میکنم حوالی، اطراف پنجاه بود، متوجه هستید؟
س- بله.
ج- در ده سال این شخصیتی که آن طور صحبت میکرد یک مرتبه به یک موجود حقیر این جوری تبدیل شده بود که پشت میز بنیاد پهلوی میگفت، «من اگر بخواهم از این حرفها بزنم اینها یک ساعت دیگر هم اینجا نمیتوانم بمانم.» این تجربهایست که من از این آقای شریف امامی دارم، بله.
س- آقای دکتر علی امینی.
ج- دکتر علی امینی همانی است که هست واقعاً یک مردی است که مال طبقه اشرافی است. هنوز یک خیالاتی دارد که وارث تخت و تاج است و جزو قاجار خودش را میداند. هنوز یک پا در آن چیز دارد ولی در عین حال هم یک آدم سرمایهداری است یک آدم پولداری است و خوب دلش میخواهد در سیاست باشد هیچگونه ایدهآل سیاسی هم ندارد. فکر میکند با همان روشهای پوسیده با همان زرنگیهای قدیم از دنیای جدید و اینها زیاد اعتقادی ندارد.
س- شما خودتان شخصاً تجربهای با ایشان داشتید؟ سروکاری با ایشان داشتید؟
ج- تجربه با ایشان من از ایشان یک مطلبی دیدم که بالاخره قابل ذکر است.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- البته ایشان را من خیلی دیدم و خیلی با او صحبت کردم و اینها. البته همیشه با هم صحبت میکردیم و ایشان و بنده دو نظر متفاوتی داشتیم. ایشان همیشه…
س- زمان نخستوزیریشان؟
ج- نخیر، بعد. زمان نخستوزیریشان، حالا میگویم، اصلاً ایشان را نتوانستیم ببینیم.
ولی بعد از نخستوزیری صحبت میکردیم و ایشان همیشه میگفتند که مشکل ایران مشکل اقتصادی است، و من میگفتم نه مشکل ایران بههیچوجه مشکل اقتصادی نیست و مشکل سیاسی است. و همیشه سر همین دو مطلب ساده بحثها داشتیم اغلب با دوستان مشترکی که ایشان دعوت میکرد و اینها میرفتیم چون همیشه ایشان سروگوشش میجنبید برای کارهایی که ببیند چه خبر است، ولی هیچوقت بهعنوان چیز سیاسی با ایشان صحبت نمیکردم و آدمی بود که همیشه در مظان این بود که یک روزی قدرت را بگیرد داشته باشد روابطش با شاه اصلاح بشود و فلان و اینها به این جهت هر وقت با ایشان صحبت میکردم با یک کسی صحبت میکرد که میدانست که این بالاخره محلی از اعراب هست روی این دستگاه.
س- بله.
ج- هیچوقت با او واقعاً نمیشد صادقانه صحبت کرد مطلب را آن جوری، مجبور بودیم با تظاهر با دوستان مشترک با ایشان گاهی وقتها صحبت میکردیم تا اینکه بنده در مجلس بیستم بودم و مجلس بیستم را خوب حالا تا چه اندازه بنده سهمی داشتم در این که آن مجلس منحل شد این را انشاءالله یک وقتی بعداً رسیدگی میکنند، ولی به طور قطع و یقین یکی از علل اینکه شاه عجله کرد و مجلس را منحل کرد نطق من بود که بر علیه دولت شریف امامی کردم. دولت شریف امامی به هر حال بعد از اینکه استفعا کرد یک هفته بعد از این که من نطق کردم شریف امامی استعفا کرد و امینی نخست وزیر شد. خوب قاعدتاً در یک همچین شرایطی که امینی هم صحبت از اصلاحطلبی میکرد و فلان میکرد و اینها حق این بود که فرض بکنید که با جناحهایی که مخالف شریف امامی بودند و انتقادات اصولی داشتند با آنها امینی یک نوع مراودهای داشته باشد.
روایتکننده: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۵ فوریه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۹
چون با آن اشخاص مراودهای مذاکرهای داشته باشد و بالاخره نظریات آنها را بخواهد، روی این اساس من چند مرتبه از ایشان وقت ملاقات خواستم و دیدم نه جوابی نرسید تا یک روزی که بنده رفته بودم در نخستوزیری با این آقای فلسفی قرار داشتیم در آنجا.
س- کدام آقای فلسفی؟
ج- حسین فلسفی، که آن هم نماینده مجلس بود.
س- بله.
ج- و آن موقع بله، و در دفتر علی وثوق. حسین فلسفی میخواست امینی را ببیند بیمقدمه علی وثوق چسبید که، «آقا شما هم بروید آقا میخواست شما را هم ببیند.» و فلان و اینها. ما هر چه گفتیم، «آقا ما به این قصد نیامدیم من آمدم با اینجا کار دارم.» بالاخره ما را کردند توی دفتر، عدۀ زیادی بودند، فلسفی با دو تا برادرهایش بود که طبیب بودند هر دو تازه از آمریکا آمده بودند و چند نفر دیگر. بلامقدمه تا وارد شدیم این برای آن نکتهای گفتیم میخواهم شخصیت را بگویم چیست؟
س- بله، بله، تمنا میکنم.
ج- نکتۀ مسائل شخصیاش مربوط نیست اینجا، تا مرا دید گفت، «آقای مقدم میدانید بنده چرا نمیخواستم شما را تنها ببینم؟ برای اینکه اگر من شما را تنها دیده بودم اعلیحضرت مکدر میشدند.» البته بنده به ایشان عرض کردم، خوب، شما جوان هستید در مجلس یک صحبتهایی کردید و فلان و اینها ولی در هر حال من نمیتوانستم شما را تنها ببینم.» حالا شما تصورش را بکنید؟ دکتر امینی که میگویند نخستوزیر شده و حتی برخلاف میل شاه هم نخستوزیر شده و شایعات زیاد بود در اطرافش
س- بله
ج- نمیدانم، شما هم حتماً شنیدید. و این را یک غول میخواستند معرفیاش کنند جانشین مصدقالسلطنه میگفتند جانشین قوامالسلطنه میگفتند، یک دفعه دیدم یک موجود حقیری درآمد از این تو که میگوید که، «من اگر با شما ملاقات میکردم شاه مکدر میشد.» تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل، که این بعضی اشخاص بعضی از رجال که چه هالهای از چیزها اطرافشان هست ولی واقعاً چقدر تو خالی هستند.
س- بله. آقای امیرعباس هویدا.
ج- امیرعباس هویدا من آشنایی مستقیم با ایشان نداشتم.
س- یعنی هیچوقت تجربهای با ایشان نداشتید؟
ج- نه، با برادرم خیلی دوست بود.
س- جلسهای با ایشان نداشتید؟
ج- نه، با برادرم خیلی دوست بود.
س- بله
ج- فقط بعد ا این که من…
س- کدام برادرتان آقای مقدم؟
ج- آن که خودکشی کرد اخیراً، سرهنگ فضلالله مقدم.
س- بله، بله.
ج- بله با او خیلی دوست بود. چند دفعه بعد از اینکه نخستوزیر، البته من موقعی که مجلس بودم از کسانی بود که آمده بود به برادرم هم گفته بود البته ضمن اینکه گفته بود، «عجیب نطقی کرده و اینها.» ولی گفته بود، «خوب، خودش را به خطر انداخته و خیلی به خودش لطمه زده.» به اصطلاح آن روز، دلسوزی کرده بود به اصطلاح.
س- بله، بله.
ج- بعد که نخستوزیر شد چند بار به وسیلۀ برادرم پیغام داد که، «من میخواهم شما را ببینم.» من واقعاً کاری نداشتم با او فلان و اینها علاقهای نداشتم تا اینکه بالاخره یک روز برادرم گفت، «آقا ما هم کارمان گیر است پیش ایشان گرفتار این هستم هر وقت تا ما را میبیند میگوید، رحمت را من میخواهم ببینم، خوب حالا یک سری بزن بالاخره یک دفعه با این قرار بگذار و اینها.» بالاخره ایشان قراری گذاشت رفتم، باز هم این صحبت میکنم به جنبههای خصوصیاش کار ندارم.
س- بله تمنا میکنم.
ج- آن جنبه کلیاش مورد نظرم است. بعد از اینکه رفتیم صحبت کردیم اینها.
س- صحبت چه بود آقا؟ چه میگفتند ایشان؟
ج- همین را عرض میکنم. صحبت کرد و گفت، «آقا شاه از جنابعالی خیلی مکدر است باید یک کاری بکنید.» گفتم، «خوب من چه کاری بکنم، خوب، ایشان لابد نظری دارند آخر چرا؟» گفت، «من نمیدانم در مجلس آن نطق تو هنوز توی یادش هست.» گفتم، «والله من راهی نمیدانم چیزی.» گفت، «آخر به من و تو چه برادر؟»، با همین عبارت ساده، «به من و تو چه برادر که وزیر پست و تلگراف ستوده است یا کس دیگر است؟»
اینجا به اینجا تکیه کنید، میگفت، «به من و تو چه؟»
س- بله، بله.
ج- یعنی حتی خودش که نخست وزیر بود میگفت، «به من چه که وزیر من کی هست.» میگفت، «باید زندگی کرد.» البته زیاد تأکید کرد و اینها، گفت، «آقا که یک چیز و اینها.» خوب جواب من معلوم بود از اول که رفته بودم پیش او، گفتم، «نه من انتظاری دارم نه توقعی هم الان هم شما به فضلالله گفتید، خوب، ما هم آمدیم ببینیم قیافه شما پشت میز»، با خیلی شوخی و سبک با او صحبت کردم، «پشت میز نخستوزیری چه جوری است؟ حالا دیدیم و کاری هم نداریم و فلان و اینجا.» بعد موقعی که من میآمدم بیرون گفت، «آقا یک نسخه از آن نطقت را بفرست برای من اگر داری، من میخواهم یک مرتبۀ دیگر آن را بخوانم.» گفتم، «بله این خواهش شما را اجابت میکنیم میفرستیم»
س- فرستادید؟
ج- بله برایش فرستادم. بله این هم از امیرعباس هویدا.
س- هیچوقت دیگر فرصتی نشد راجع به آن نطقتان چیزی از ایشان بشنوید؟
ج- هیچوقت نه از ایشان جوابی آمد نه صحبتی شد.
س- آقای دکتر کریم سنجابی.
ج- دکتر کریم سنجابی از جمله کسانی است که بهعقیده بنده در سالهای اخیر عنوان و اعتباری از نظر اجتماعی سیاسی پیدا کردند در جامعۀ ایران ولی واقعاً آن ظرفیت را نداشتند یعنی در جامعه بیشتراز ظرفیتی که داشتند عنوان پیدا کرده بودند. چند جا از ایشان خاطراتی دارم که مطالبی که گفتهاند خیلی مأیوس کننده بود یعنی برای من این تشخیص مرا به همان علت است که این تشخیص را دادم. یکیاش در مسئلۀ این سازمان ایرانی دفاع از حقوق بشر بود.
س- بله.
ج- یک روزی که من رفتم آنجا ؟؟؟ دیدم آقای میناچی و صدر سیدجوادی و آقای تابنده، این سه نفر را خوب ؟؟؟ حالا شاید کسان دیگری هم بودند نشستند، تا من وارد شدم، گفتند، «آقا ما منتظر شما بودیم.» گفتیم، «آقا چه سبب بود که منتظر بنده بودید؟» گفتند، «آقا میخواهیم از این اعتبار موی سفید شما استفاده کنیم.» گفتیم، «چه استفادهای دارد ما هم که خودمان خبر نداریم.» گفتند، «آقا بالاخره تکلیف این آقای بازرگان را و آقای سنجابی را شما باید روشن کنید. اینجا الان یک سال است ما تشکیل شدیم هنوز رئیس ندارد بالاخره یکی از این دو تا باید بروند کنار.» و بعد صدر حاج سیدجوادی گفت، «ولی اگر رأی بگیرند ما به بازرگان رأی میدهیم، اما ما نمیخواهیم کار به آنجا بکشد میخواهیم که شما این را با اینها دوستانه حل بکنید.» در همین ضمن سنجابی آمد و من به ایشان گفتم، «آقا شما وسیله برگشت به منزل دارید؟» گفت، «نه.» گفتم، «خوب من شما را میرسانم امشب.» گفت، «چطور؟» گفتم، «من آن طرف شما مهمان هستم.» جلسه که تمام شد آمدیم بیرون و با او صحبت کردم که، «آقا مسائل مهمی در پیش داریم و من میخواهم از شما یک خواهشی بکنم.»
گفت، «چیست؟» گفتم، «این مسئلۀ ریاست این انجمن به اصطلاح باعث ناراحتی دوستان شما شده و اینها میگویند آقا، ما میخواهیم یک رئیسی انتخاب بکنیم و بهتر اینکه ما نمیخواهیم انتخاب کنیم میخواهیم بین خودتان حل بشود. گفت، «خوب، حالا نظر شما چیست؟» گفتم، «نظر من این است که شما، دلیل هم دارم البته، به نفع بازرگان کنار بروید.» گفت، «دلیلتان چیست؟» گفتم، «حقیقتش این است که آقای بازرگان آدم سیاسی نیست ولی برای رئیس انجمن مناسب است ریاست انجمن و شما یک آدم سیاسی هستید و ما این جبهه ملی را خودتان میدانید که الان مشغول هستیم. بگذارید ایشان آنجا رئیس بشوند که بعد جبهه ملی که تشکیل شد شما دبیر جبهه باشید و آن وقت دیگر آقای بازرگان نمیتواند بگوید که هم اینجا من باشم هم آنجا باشم، میگوییم آنجا شما شدید فلان.» یک دفعه دیدم خیلی ناراحت شد و به من گفت، «بزن کنار نگهدار.» ما همان نزدیکهای منظریه و آنجا رسیده بودیم خوب یادم هست، غروب هم شب هم شده بود، ما زدیم کنار و یک نگاهی کرد به من گفت، «بچه را پی نخود سیاه میفرستی؟ من چیز حاضر و آماده را بگذارم کنار به امید وعدۀ شما که میخواهم دبیر جبهه بشوم، نه من میخواهم همین جا یا هستم یا رئیس میشوم یا میروم کنار.» حالا شما فکر کنید؟ این را که میگویم بدانید که این را همانطوری که عرض کردم اینها را شاید بگویم دیگر فعلاً برای مدتی قابل چیز نباشد به حساب.
س- بله از آن نظر مطمئن باشید.
ج- بله، و شما ببینید یک همچین آدمی در یک همچین دورۀ بحرانی در یک همچین شرایطی که یک همچین وضعی هست چه آدمی میتواند یک همچین جوابی بدهد؟ آیا این آدم فرض کنید اگر در دورۀ مصدق بود اصلاً مصدق خودش را پابند به یک همچین عناوین توخالی میکرد یا نمیکرد؟ متوجه هستید؟
س- بله، بله.
ج- پس اینها یک کسانی هستند که ظرفیتی بیشتر از یعنی اعتباری در جامعه برایش قائل بودند که بیشتر از ظرفیتش بود، بله.
س- بله
ج- در آن وقت سال دیگری، دیگر حالا صحبت کردم یک روزی رفتیم به ایشان گفتیم، «آقا، خوب بالاخره میگویند شما، شما نخستوزیری را قبول بکنید دیگر حالا فرض بکنید خوب بشوید نخستوزیر.» گفت، «میدانید من نخستوزیر نمیشوم اگر هم به فرض که ….»
س- چه زمانی آقا شما این را گفتید به ایشان؟
ج- این را مثلاً هنوز خیلی قبل از انقلاب بود.
س- بله، بله.
ج- گفتیم، «باید یک کاری کنید کاندید بشوید»، یعنی میگفتم، «آقا شما»، من به ایشان…
س- سالهای مثلاً ۱۳۵۵ و…
ج- ۵۷ نه، مثلاً ۵۶ مثلاً آخر ۵۶.
س- ۵۷ که آقا دیگر انقلاب بود.
ج- ۵۶ نه ۵۶.
س- ۵۶ اوائل کار.
ج- بله. به او گفتیم، «آقا شما به جای اینکه این طور چیز بکنید، خوب،…»
س- معذرت میخواهم آقای هویدا هنوز نخستوزیر بودند آن موقع؟
ج- نخیر دیگر…
س- آقای آموزگار؟
ج- نه بعد از آموزگار و اینها، بله دیگر آموزگار چه موقع استعفا داد؟
س- چه زمانی من میخواهم ببینم دقیقاً.
ح- الان دقیقاً یادم نیست ولی میدانم که…
س- شریف امامی؟
ج- میدانم که، نه بعد از زندان من بود مثل اینکه بعد از اینکه از زندان آمده بودم بیرون، مثل اینکه بایستی…
س- یعنی پس تقریباً همان زمانی بود که شاه مذاکره میکرد که یک کسی از جبهه ملی نخستوزیری را بپیذیرد؟
ج- نه، نه، نه هنوز، نه.
س- هنوز کار به آنجا نرسیده بود؟
ج- نه، ما میگفتیم، «آقا یک نفر باید کاندید بکند خودش را، ریسک دارد ولی باید یک سمبل باشد.»
س- بله.
ج- «و من نخست وزیر هم اگر بشوم برای یک دورۀ شش ماهه بیشتر نخواهم بود.»
س- ایشان گفتند؟
ج- خودشان گفتند، خوب، فکر کنید یک کسی که در یک همچین شرایطی آخر شش ماه تا بیاید ایشان بفهمد اوضاع چه خبر است…
س- نگفتند چرا؟
ج- دیگر میگفتند، «توانایی ندارم … توانایی ندارم.» یا مثلاً شبی که بعد از اینکه بمبگذاری شد منزل ما منزل بنده و بازرگان و اینها صبح جمع شدیم دفتر بازرگان.
س- بله.
ج- اتفاقاً آقای بنیاحمد هم آمد آنجا که قرار شد که اگر امکانی باشد حتی در مجلس هم این مطلب را مطرح بکند، و آناً بعد از اینکه با بازرگان صحبت کردیم یک متنی تهیه شد که بدهیم به دادستانی شکایت بکنیم. خوب متن را گفتند آقای بازرگان گفت مشترکاً بدهیم یعنی بازرگان و سنجابی و بنده. متن آماده شد و اینها تلفن کردیم به ایشان، به محض اینکه با آقای سنجابی گفتیم، گفت، «نه آقا بنده نه شکایت میکنم نه کاری دارم. نتیجهای ندارد در این کار بنده را هم داخل این کارها نکنید.» متوجه هستید؟
س- بله.
ج- یعنی هر جا که یک خرده شدتی بود ایشان پرهیز داشتند از به حساب ریسک، از وارد شدن در متن، حالا بگذریم.
س- آیتالله خمینی.
ج- آیتالله خمینی.
س- شما از چه تاریخی اسم ایشان را شنیدید و با ایشان آشنایی پیدا کردید؟
ج- آشنایی که واقعاً چطوری بگویم، بنده اسم ایشان را بعد از همان جریان ۱۵ خرداد معروف…
س- ۱۵ خرداد شنیدید.
ج- شنیدیم و خوب، یک روزی که رفته بودیم ما برویم درکه و آنجاها یک سال دو سال بعدش دیدیم عکسهای آقای خمینی را توی درکه پشت شیشهها زدند البته باز هم زیاد برای ما مهم نبود ولی خوب آن موقع هم جوانتر بود قیافۀ آیتالله و عکس جوانیهایش بود و اینها و زیاد در آن دوره همینطور اسمش شنیده میشد تا اینکه ما که رفتیم در ۱۷ شهریور باز در زندان جزو بازجوییهایی که از من میکردند گفتند، «ارتباط خودتان را با خمینی بگویید.»
س- بله.
ج- حقیقتش این است که ما ارتباطی نداشتیم با آقای خمینی و گفتم، «من اصلا آقای خمینی را ارتباطی ندارم. من نمیدانم که…» بعد آنجا خیلی روی این مسئله تکیه کردند که، «اصلاً شما ارتباطی ندارید با ایشان؟» گفتیم، «نه، ما ارتباطی با ایشان نداریم.» بعد پرسیدند، «با شریعتمداری چطور؟» گفتیم، «آقا شریعتمداری را ما بله.» این مطلب بود تا اینکه اعلامیهها شروع شد به آمدن یعنی قبل از البته ۱۷ شهریور هم اعلامیههایش میآمد اعلامیههای آیتالله خمینی.
س- بله، بله.
ج- و خوب آن نوار مثلاً سخنرانیش در قم در منزل ما بود مثلاً منتهی خوشبختانه همان موقعی هم که ساواک آمده بود اینها را جمع کرد آن را نه اینکه نوار را متوجه نشدند، اصلاً گوش نکردند که ببینند نوار چیست و تا این اواخر هم بود.و به این ترتیب صحبت از آیتالله خمینی بود خوب اول کسی هم که از ایشان حمایت کرد دکتر بقایی بود. دکتر بقایی هم اعلامیههایش راجع به خمینی و اینها همان موقع ۱۵ خرداد است حالا اینها که یک جنبه کلی داشت. ولی خمینی را من در پاریس دیدم همانطوری که جریان ملاقات را گفتم در آنجا دیدم. و بعد هم در مسئلۀ آذربایجان خوب خواهوناخواه خیلی مورد نگرانی مورد علاقۀ آیتالله خمینی بود در اوائل انقلاب. یادم میآید یک روزی من از آذربایجان آمده بودم گفتم، «من»، با آقای بازرگان صحبت کردم گفتم، «میخواهم بروم آیتالله خمینی را ببینم.» آقای بازرگان یک مرتبه خیلی ناراحت شد، گفت، «دیگر حالا همه آیتالله خمینی شناس شدند.» با همین عبارت، «و آقای فروهر که رفت آن کار را کرد و حالا شما میروید.» گفتم، «نخیر بنده اگر میخواستم بروم او را ببینم که به شما نمیگفتم که. بنده به شما میگویم میخواهم بروم و اینها.» گفت، «حالا مسئلۀ شما جداست من توی کار آذربایجان اصلاً مداخله نمیکنم.» خود بازرگان گفت، گفت، «این را شما بله… شما واقعاً… ولی آقا حالا همینطور شده هر کسی هی میرود پیش خمینی.» دیدم بازرگان ناراحت است که وزرایش مستقیماً میروند پیش آیتالله خمینی. به هر حال من که رفتم پیش آیتالله خمینی خوب ایشان با همه این صحبتی که میکنند و فلان، دیدم خیلی آثار نگرانی نسبت به آذربایجان در ایشان پیدا شده، و وقتی توضیحات دادم، گفت، «پس شما بیطرف باشید در مسئلۀ روحانیت.» گفتم، «اصلاً من مداخله نمیکنم به من ارتباط ندارد ولی…
س- یعنی بیطرف بین ایشان و آقای شریعتمداری؟
ج- اینطور میگفت، عین حرف خودش است، گفت، «پس شما بیطرف باشید.» یعنی میگفت «نه طرف شریعتمداری بروید نه طرف من هم اگر نمیروید فلان.» گفتم، «چرا من طرف شما هستم، چرا طرف شریعتمداری؟ بالاخره من طرفدار شما رهبر انقلاب هستید و فلان و من طرفدار انقلاب هستم ولی وضع اینطوری است، تمام با ایشان هستند و شما نمایندهای که آنجا انتخاب کردید طوری است که سازش ندارد با سایر افراد روحانی آنجا با روحانیت تبریز برای اینکه ایزوله شده تنهاست.» البته آن موقع قاضی طباطبایی بود و واقعاً هم قاضی طباطبایی خیلی گوشت تلخ بود و به حساب نچسب بود همه را از خودش میرنجاند و به همین جهت کار خمینی هم در آذربایجان نمیگرفت. گفت، «خیلی خوب حالا که با این ترتیب است پس من یک نماینده میفرستم شما این نماینده را تقویت کنید.» دیگر اسمی هم به من نگفتند، بعد که آمدیم رفتیم تبریز دیدیم که آیتالله مدنی آمدند آنجا، آیتالله…
س- آیتالله مدنی.
ج- بله، و خوب آمدند آنجا و مدتی با ایشان بودیم و که بعد آن جریانات پیش آمد.
س- با آقای آیتالله مدنی چه تجربیاتی داشتید آقای مقدم؟
ج- آیتالله مدنی یک شبی ما را از خواب بیدار کرد تازه آمده بود آنجا و…
س- تازه از کجا آمده بود؟
ج- از تهران آمده بود. از تهران آمده بود آنجا من را از خواب بیدار کرد که، «آقا یک نماینده بفرستید و میخواهیم یک نفر را اعدام کنیم.» گفتم، «اعدام کنید؟» گفت، «بله محاکمه کنیم و اعدام کنیم.» گفتم، «آقا چه کار کرده که شما میخواهید این کار را بکنید.» گفت، «لواط انجام داده ایشان.» من هم همانطور که خوابآلود بودم گفتم، «اگر بخواهید لواطیها را تمام دیشب در تبریز چیز بکشید من فکر نمیکنم یک نفر باشد تعداد خیلی بیشتر است، آخر حالا چه عجلهای؟» و ایشان خیلی ناراحت شد از این حرف من. بعد صبح به ایشان گفتم، «آقا من واقعاً این جوری محاکمه من نمیدانم که شما قبلاً بگویید ما میخواهیم اعدام کنیم محاکمه تشکیل بدهیم. نه محاکمه اول تشکیل میدهند بعد اعدام میکنند، اما اگر میخواهید اعدام بکنید دیگر چه محاکمهای؟» در سر این مضیقه بود تا خبر رسید به من در زندان تبریز شکنجه میکنند. من یک گزارشی به بازرگان کردم و نوشتم که در اینجا اینطور است و شهربانی و اینها ما هر چه زندان را میخواهیم بگیریم این زندانیهایی که اینها که زندان را گرفتند تحویل نمیدهند و فلان میکنند و من اقدام میخواهم بکنم.» بالاخره به ایشان گفتم، «آقا در اسلام شکنجه جایز است؟» گفت، «نه.» گفتم «آقا دارند شکنجه میکنند.» خوب آن موقع هم این حرفهای ما هنوز توی ذهنمان بود که علت مبارزات ما با شاه هم یکیش همین مسئلۀ شکنجه در زندانها بود، گفتیم، «آقا اگر بنا باشد شکنجه بکنند پس چرا ما آن کارها را کردیم اگر ما خودمان هم بکنیم اینها.» گفت، «آخر دروغ میگویند.» گفتم، «نه بیایید برویم زندان»، گفتم، «به من خبر رسیده که زندانیها را در اینجا شکنجه میکنند این بازاریهایی که الان زندان را دارند اداره میکنند.» البته به من خبر داده بودند یک عده مخصوصاً یک خبرنگاری داشتیم آنجا مال یکی از روزنامههای محلی بود که آن آمد به من گفت به اسم و رسم که کی را شکنجه کردند شب گذشته. ما رفتیم اسم سرگرد شهربانی بود که الان اسمش یادم نیست توی یادداشتم هست، و گفتیم، «این کجاست؟» که میدانستم که او شکنجه شده. گفتند، «ما همچین کسی را نداریم و اینها.» گفتم، «نه نمیشود در زندان است و اینها.» گفتند، «نیست و فلان و اینها.» ما رفتیم تمام زندانها را من گشتم و دیدیم نه از او خبری نیست، بعد به همان خبرنگار که داشت مشغول عکس گرفتن و اینها بود و همراه ما بود و اینها و عدهای هم آمده بودند خبرنگار و اینها، خودم را به او رساندم و گفتم، «پس این دروغ بود که؟» گفت، «آقا هر جا من میروم شما تشریف بیاورید من شما را میبرم سرکار، مراقب من باشید.» ما دیدیم هی این عکاس رفت به طرف یک خرابهای آن پشت بود طرف آن زندان قسمت مخروبۀ زندان بود آن متروکه بود. رفت آنجا و دم یک در سلول از آن سلولهای متروکه ایستاد و به من اشاره کرد من رفتم تا دیدم گفتند، «آقا اینجا چیزی نیست و آن چیزها بفرمایید از این ور و فلان و اینها.» گفتم، «نه من همین جا را میخواهم ببینم چیست؟» رفتم در را که باز کردم دیدم یک لاشهای واقعاً افتاد بیرون. دیدم این سرگرد را شب خیلی مثل اینکه زده بودند و بیحال واقعاً یک گوشت مثل کوبیده شده یک چیز کوبیده شده و کبود و فلان و بدحال. آن موقع هم هنوز زمستان بود دیگر، بله زمستان بود و سرمای تبریز و اینها.
س- بله.
ج- و با او هر چه صحبت میکردم دیدم نه اصلاً نمیفهمید مثل اینکه به اصطلاح هوش و حواسش از دست رفته و اینها فقط فهماند که مرا دیشب آمدند یک عدهای گونی سرم کردند و بردند و اینطور به این روز انداختند و من را آوردند زندان، این را فهماند خلاصه. من به مدنی گفتم آیتالله مدنی پهلوی من ایستاده بود، گفتم، «آقا جواب این را چه میگویید؟» شروع کرد اشک توی چشمش پر شدن و اینها، گفتم، «آقا اشک چیست؟ اشک آن کسی میکند که کاری از دستش نیاید این کار دست شماست شما نمایندۀ آقای خمینی هستید اینجا، من استاندار اینجا هستم، من و شما در این کار شرکت داشتیم. دست ما توی این شکنجه هست.» گفت، « حالا شما چه میگویید؟ هر چه شما بگویید من قبول میکنم.» گفتم، «بفرمایید برویم.» رفتم بردمش استانداری و گفتم. «آقا بایستی همین الان زندان تحویل شهربانی بشود.» ایشان گفت، «آخر نمیشود اینها، آخر بایستی این کار فلان باشد.» ببخشید استانداری نرفتیم منزل ایشان و مستقیماً هم نرفتیم رفتیم استانداری از استانداری رفتیم چون منزل من تلفن کردم همۀ آقایان روحانیون تشریف بیاورند منزل آقای…
س- آیتالله مدنی.
ج- آیتالله مدنی، بله جریان اینطور بود. و همه جمع شدند آنجا بعد از اینکه جمع شدند من ماوقع را گفتم، گفتم، «آقایان این کار دارد به اسم روحانیت میشود این کار اینطور است و فلان.» همه اظهار تأسف و تأثر کردند و در همانجا مشترکاً صورتجلسه کردند که بایستی زندان از دست این بازاریهایی را که زندان را در اختیار گرفتند خارج بشود.
س- واقعاً بازاری بودند آقا آنها؟
ج- یک عده چاقوکش بودند همهشان…
س- پس چرا میفرمایید بازاری؟
ج- خوب دیگر اسمشان را میگفتند بازاری خودشان میگذاشتند.
س- خودشان میگفتند.
ج- خودشان میگفتند بازاری، اسمهایشان الان یادم رفته البته باز توی یادداشتهایم بود و اینها چون اینها مطلب مهم بود که برمیگشت به همان چیزهایی که چه اتفاقاتی در آذربایجان بود. به هر حال قرار شد که اینها را عوض کنیم، ما صبر کردیم یک روز دو روز سه روز بعد یک روز دیدم آقای آیتالله مدنی گفتند، «آقا این کار نمیشود.» گفتم، «آخر چرا نمیشود.» گفت، «دیگر عللی دارد که نمیشود این کار و فلان و اینها. به حرف من هم گوش نکردند از عهدۀ من هم ساخته نیست.» که البته من شروع کردم به اقدام از طریق شهربانی کردن و گفتم. رئیس شهربانی برود تحویل بگیرد و آن رئیس شهربانی هم یک آدم مهملی بود و دستور را اجرا نکرد دیدیم خلاصه این کار اگر ما بخواهیم مسلحانه زندان را برویم اشغال بکنیم اینها در حقیقت یک نوع برخورد خواهد شد که…
س- یک نوع جنگ خواهد شد.
ج- بله دیدیم که این یکی از هم علل استعفای من همین مسئلۀ زندانهای آذربایجان بود.
س- بله. این آقای آیتالله مدنی اصلاً اهل تبریز هستند؟ ممکن است یک مقداری راجع به سوابق ایشان برای ما توضیح بفرمایید؟
ج- این آیتالله مدنی والله من نمیدانم در کجا بودند مثل اینکه…
س- ایشان اهل آذربایجان هستند؟
ج- در همدان است مثل اینکه اهل همدان بود، نه مثل اینکه در آذربایجان بوده البته.
س- بله، ولی آذربایجانی هستند ایشان؟
ج- بله آذربایجانی بود، آذربایجانی بود، الان درست ریشهاش را نمیدانم، ولی همین قدر به شما بگویم ایشان رفت بعد از اینکه من از استانداری آذربایجان آمدم در آذرشهر رفت به منبر و گفت، «مقدم مراغهای که استاندار اینجا بوده مسلمان نیست و این مرتد است و فلان و این چیزها.» هنوز قبل از انتخابات مجلس خبرگان بود.
س- مجلس خبرگان.
ج- آنجا یکی از روحانیون، باز اسمها فراموشم میشود، مال آذرشهر او برداشت یک تلگرافی کرد به آقای شریعتمداری که، «آقا، آقای آیتالله مدنی در روی منبر گفتند مقدم مراغهای مسلمان نیست، شما که از سوابق ایشان اطلاع دارید نظر خودتان را برای حقیر اعلام بفرمایید.» خوب البته آیتالله شریعتمداری هم جواب دادند که، «من ایشان را میشناسم و ایشان فرد مسلمان و فلان هستند.» این تلگراف که آمد این رفت بالای منبر و تلگراف آقای شریعتمداری را خواند.
س- آیتالله مدنی؟
ج- نه، نه آن همان روحانی آذرشهر.
س- آن آقای روحانی دیگر، بله.
ج- و گفت، «دیگر من به آیتالله مدنی اجازۀ منبر در اینجا نمیدهم چون کسی که این جور دروغ بگوید و فلان بگوید و اینها.» و واقعاً دیگر آذرشهر این را راهش ندادند مدنی را در آن عین قدرت هم که بود به آذرشهر نرفت. بله این هم از…
س- آیتالله شریعتمداری.
ج- آیتالله شریعتمداری یک فرد سلیم و حلیمی است به اصطلاح و واقعاً که به همان چیز روحانی خودش قائل است و اهل سیاست و اینها هم زیاد نیست. همان به اصطلاح یک نوع روحانی کلاسیک ایرانیست. آخر میدانید روحانیت هم حقیقتش این است که دو نوع روحانیت حالا شده یکی این روحانیت مبارز که اسم خودشان را میگذارند تحت تأثیر این ادبیات جدید شریعتی و فلان و اینها یک نوع چیز میلیتانت شدند، یک عده هم روحانیت آنها هستند که توی جامعۀ ایرانی بودند و همیشه فلان. ولی آیتالله شریعتمداری از نظر روحانی از نظر چیز مذهبی سلسله مراتب مذهبی خوب حقیقتاً جلوتر از همه اینهاست.
س- حتی از آقای خوئی؟
ج- حالا من دیگر آن جور مقایسه نمیکنم ولی فکر میکنم تعداد…
س- در ایران لااقل.
ج- در ایران بله بیشتر از چیز بود این بود که از نظر آخوندی ایرانی خلاصه، آخوندی ایرانی جنبه آخوندیش…
س- از نظر دانش و سواد…
ج- قویتر بود.
س- بله.
ج- و این بود در دورۀ قبل از شاه هم محافظهکارانه عمل میکرد، خوب البته بعد در این اواخر از خمینی خیلی حمایت کرد یعنی به طور کلی مبارزاتی کرد که به نفع خمینی تمام شد آن وقایع قم و بعد آن جریاناتی که پیش آمد و منزلشان کشتار شد و فلان و اینها. ولی من یادم میآید که یک وقتی ما بعد از آن جریان تبریز ۱۳۵۷ تبریز بهمن ۱۳۵۷ بنده یک… اعلامیهای دادیم از طرف نهضت رادیکال که در آن ضمن چیزهایی که نوشته بودیم نوشته بودیم که انحلال مجلسین، و رفتم پیش آیتالله شریعتمداری و اعلامیه را بردم نشان دادم، گفتم، «آقا ما پیشنهاد کردیم ولی شما هم یک حمایتی بکنید.» یعنی تأیید بکنید این نظر فلان را، منظورم از جنبه محافظهکاریاش است. فکری کرد و گفت، «خوب حالا که شما گفتید این حرف را بگذارید ببینیم چی، حالا شاید موقعش شد که ما هم بگوییم.» شاید موقعش شد که ما هم بگوییم ولی نکرد متوجه هستید؟
س- بله.
ج- بله.
ج- وقتی در آذربایجان هم که میرفتیم که من به شما گفتم من نمیخواستم استانداری آذربایجان را قبول بکنم اصرار ایشان باعث شد من بروم آنجا و ایشان به من گفت که، «شما وظیفۀ شرعی و وظیفۀ ملیات است و شما آذربایجانی هستید و در این موقع باید بروید آذربایجان و وانگهی آذربایجان بهعقیدۀ بنده الان از نخستوزیری استانداریاش کمتر نیست و شما هم من میدانم که…»، این عین حرفی است که جلوی یک عدهای گفت، «اگر میخواستند از روی چیز بدهند شاید حق شما بیشتر از اینها بود ولی خوب الان برای شما آذربایجان بهترین چیز است، و روی این رفتیم. و انصافاً من باید بگویم در این مدتی که در آذربایجان بودم کوچکترین مداخلهای از طرف آقای شریعتمداری من ندیدم که از من بخواهند در کار آذربایجان مثلاً مداخله، خوب، بالاخره من استانداری بودم که مورد حمایتش بودم دیگر اگر میخواستند… شاید فقط یک زمینی را یادم میآید که ایشان یک نامهای نوشتند که اینجا را بدهید برای مسجد موقوفه بود برای مسجد فقط شاید یک تنها چیزی که بود من در این مدت از ایشان دیدم این بود. و خوب همانطور که میدیدید روی همین محافظهکاری هم هیچوقت تصمیم قاطعی نمیگرفتند. ولی شما باید بدانید که یکی از علل آن جریانات تبریز آمادگی پیدا کردن تبریز ۱۳۵۷ میگویم که واقعاً باعث شد که رژیم شاه را متزلزل بکند همان سخنرانیهای آیتالله شریعتمداری بود در مسجد اعظم، خیلی مؤثر بود چون نوارش کردند و در تمام آذربایجان این نوارها منتشر شد و تأثیر زیادی کرد.
س- آیتالله محمود طالقانی.
ج- بنده آیتالله محمود طالقانی را والله یکی دو بار بیشتر ندیده بودم، و آن تجربه اولمان این بود که یک دوستی داشتیم آقای حقگو که از دانشجویان مثل اینکه مبارز بود و مثل اینکه نیروی سومی هم بود…
س- بله، بله.
ج- بعد هم شد استاندار رضائیه در همان موقعی که بنده هم تبریز بودم، آن وقت ایشان یکی دو مرتبه با ایشان رفتیم برای دیدن آقای طالقانی بعد آقای طالقانی وقتی که در زاهدان بود اظهار علاقه کرده بود که این کتاب «دموکراسی در آمریکا» را ببیند که آقای حقگو آمد یک نسخه از این گرفت برای ایشان فرستاد. ارتباط زیادی نداشتیم البته دیدنش را چندین بار چندین دفعه رفته بودم به دیدنش تا اینکه آن جریانات مبارزه و آن چیز تاسوعا پیش آمد که آن هم تماس مستقیم نداشتیم چون بهعنوان شورای به اصطلاح آن انجمن طرفداران حقوق بشر مذاکره میشد با آقای طالقانی. تا آمدیم در مجلس خبرگان، در مجلس خبرگان وقتی این مسئله، بنده در کمیسیونی بودم که آقای منتظری رئیسش بود وقتی آنجا این مسئلۀ ولایت فقیه مطرح شد و من در کمیسیون مخالفت کردم و اینها، دیدم آنجا یک عده اشخاص خیلی رادیکال هستند از نظر مذهبی مثل آن آقای علی یزدی و آن دیگران و فلان و اینها که در آنجا مشکل است با اینها، این بود که من گفتم بهتر است بیایم پیش آقای طالقانی در کمیسیون آقای طالقانی. آمدیم و صحبت کردیم پیش آقای طالقانی، البته از ایشان هم یک خرده سرخوردگی من پیدا کردم آن هم این بود، وقتی ما آمدیم اینجا یک روزی توی سرسرای مجلس مشغول راه رفتن بودیم من به آقای طالقانی گفتم، «آقای طالقانی من یک مطلبی را میخواستم به شما عرض کنم.» گفت، «بفرمایید.» گفتم، «آقا این مسئلۀ توحید و امامت و معاد آوردن در قانون اساسی آخر این چه دردی دوا میکند؟ اینها را که قانون اساسی که نمیتواند به اینها قوت بدهد اینها قوت… آنها باید به قانون اساسی قوت بدهند فلان و اینها، این ذکرش در اینجا…»
یک دفعه من این را حالا یواش با ایشان گفتم، رویش را کرد وسط مجلس ایستاد و حالا تمام نمایندگان میشنوند «آقای مراغهای شما هم از این روشنفکربازیها باز از این حرفها میزنید. البته که باید باشد و فلان باشد و اینها.» ما هم حقیقتش این رفتار آیتالله طالقانی را دور از آن بزرگواری که برایش میدیدیم، متوجه هستید؟
س- بله، بله.
ج- چون واقعاً ما فکر میکردیم ایشان یک متدینی که روشنفکر است واقعاً یک معتقدانی دارد که ضمن اینکه مذهب است ولی سازش میکند با افکار جدید ولی دیدم نه ایشان هم. بعد هم آن پیشنهادش در مجلس که فرض بکنید که روی زمین بنشینند و فلان و اینها یک نوع از این… معهذا خوب شخصیت بزرگی بود انصافاً.
س- بله. آیتالله زنجانی.
ج- آیتالله زنجانی تنها آیتاللهی بود که من طی بیست سال با ایشان تماس داشتم یعنی گاه و بیگاه، چون ایشان حرفش همیشه یکی بود زیاد عوض نمیشه، متوجه هستید؟
یعنی همیشه اگر هم عملی نمیکرد در هر حال در فکر این که مبارزه کند بود.
س- بله.
ج- به این جهت یک امیدی بود دیگر آدم میرفت با ایشان صحبت میکرد کراراً ما با ایشان مشورت میکردیم حقیقتش، که راجع به کارها راجع به اشخاص راجع به این البته…
س- خاطرهای چیزی دارید که برایمان بازگو کنید.
ج- بله.
س- که مبین، عرض کنم، شخصیت ایشان باشد؟
ج- بله، یک وقتی من یادم هست که خیلی پیش خودمان فکرکردیم که آقا، یک جبههای باید تشکیل بشود که از آن عناصر قدیمی و فلان اینها باشد و فلان و اینها. و رفتیم با ایشان در میان گذاشتیم که، «آقا …»
س- حدوداً چه سالی آقا؟
ج- این مثل اینکه حوالی بعد از ۴۵ و ۴۶ و این موقعها، ۴۵، ۴۶.
س- بله، بله.
ج- بعد از اینکه آن جبهه ملیهای آن…
س- منحل شدند.
ج- منحل شد اینها، بالاخره ایشان با معظمی خیلی نزدیک بود، رفتیم گفتیم، «بله آقا میخواهیم معظمی باشد و فلان باشد و دیگران و اینها، آقای صالح و اینها را یک طوری بشود تحت…» یک حرف عجیبی زد، گفت، «میدانید من با معظمی خیلی دوست هستم به صالح هم علاقه دارم فلان و اینها، ولی دست از اینها بشویید اینها کاری دیگر نخواهند کرد بروید خودتان جمع بشوید. بروید توی این بازار»، عین این حرف را زد، «با این جوانهایی که توی بازار هستند بروید با آنها تماس بگیرید، بیخود فکر دنبال اینها هم نروید.» ببینید طرز فکرش در عین حال یک چیز دیگری بود، یعنی همیشه تحرکش، آدم متحرکی بود حالا اگر هم عمل نمیکرد در بیان لااقل همیشه طرف جوانها را داشت یعنی متمایل به آن بود که این فکر از جوانها باید تراوش بکند به این جهت از این نظر شخصیت جالبی بود.
س- آیتالله حسین منتظری.
ج- آیتالله منتظری خیلی مرد سادهای است واقعاً من چیز بودم این خیلی آدم سادهای میدانمش. برای سادگیاش البته چون اینها قرار است منتشر نشود فعلاً.
س- بله خواهش میکنم.
ج- یک مرتبه در مسئلۀ چیز در کمیسیون بودیم در مسئلۀ همین مشخصات فقیه صحبت بود که فقیه چه مشخصاتی باید داشته باشد، جزو مشخصات نوشته بود که ایرانی باید باشد. من اینجا ایراد گرفتم که نه، ایرانی کافی نیست ایرانیالاصل باید باشد. گفت، «آقا چه فرق میکند؟» گفتم، «خیلی فرق میکند چون الان شما فکر کنید ممکن است یک کسی در بغداد باشد و واقعاً هم یک فقیه عالیقدری باشد و بیاید ایشان بگوید چون من تبعه ایران میشوم و فقیه من هستم فقیه عالیقدر بنده هستم، این ادعا پیدا میکند. برای جلوگیری از اینها اینکه ایرانیالاصل باید باشد.» یک مرتبه در نهایت سادگی گفت، «شما با آقا مخالفید پس؟» گفتم که، «به آقا چه ارتباطی دارد؟» گفت، «با آقای خمینی مخالفید؟» گفتم، «به آقای خمینی مربوط نیست بنده میگویم ایرانیالاصل باشد.» گفت، «آقای خمینی که ایرانی نیست که، آقای خمینی هندی است.» در جلسۀ رسمی. گفتیم، «نه بنده به هیچ وجه اطلاعی که از این مسئله نداشتم فلان، نه ولی من منظورم این است که ایرانیالاصل باشد.» یعنی ببینید چقدر آدم سادهای است، نه اینکه تظاهر کرده باشد یعنی آن چیزی که هست و اینها خیلی با سادگی عمل میکند و با سادگی بیان میکند شاید از خودش هم نه قصد مثلاً اهانتی داشت به آیتالله خمینی، به تحقیق نداشت.
س- یا قصدگیر انداختن شما را.
ج- یا قصد گیر انداختن یا سوءنیتی داشته باشد، نه خیلی ساده چون این نهایت سادگی این مرد را میرساند. و اغلب هم میبینید، به همین جهت هم میبینید الان هم روی تمام سادگیش صحبتهایی که میکند…
س- خوب، راجع به ایشان صحبت و داستان و اینها خیلی زیاد هست، بله.
ج- بله دیگر خوب ایشان مرد روز است.
س- بله. آقای آیتالله بهشتی.
ج- آیتالله بهشتی مرد از نظر سیاسی توانایی بود و او میدانست که دارد چه کار میکند برای او واقعاً این فقاهت و اسلام یک ابزار سیاسی بود او معتقد بود چون میدانست راه دیگری برای اینکه او حکومت را در دست بگیرد ندارد بهترین راه برایش حکومت فقیه بود که تحت این عنوان میتوانست، او برای خودش خوابهای آیندهای که میدید این بود که میخواست یک روزی مرد مقتدر ایران بشود و در لباس فقاهت و به این جهت بود، ولی خوب در عین حال هم واقعبینتر از دیگران بود و چند بار هم همیشه به من، چند بار در مجلس آن موقعی که هنوز تحت فشار نبود عنوان کرد که، «آقای مقدم باید ما بنشینیم چندین جلسه راجع به این مسئلهای که شما هی عنوان میکنید اختلاف بین روشنفکرها و روحانیت یک فکری بکنیم.» یعنی کسی بود که توجه داشت به این نکات و میخواست یا به اصطلاح tolerance با مذاکره مسائل و مشکلات را حل بکند. و خوب این آدم از نظر سیاسی هم توانا بود چون میتوانست. مجلس را در اختیار گرفت و قانون اساسی را تقریباً او به تصویب رساند مشاور مرد مورد اعتماد خمینی بود، بله.
س- بله. آقای احمد بنیاحمد.
ج- آقای احمد بنیاحمد هم همانیست که عرض کردم که شاید این جزو اولین ملاقاتهای ما بود که در آنجا آمد که میخواست که به حساب…
س- در کجا آقا؟
ح- در دفتر آقای بازرگان، عرض کردم.
س- بله، بله. شما اولین بار بود ایشان را میدیدید؟
ج- نه اولین بار که نبود.
س- قبلاً هم با ایشان آشنایی داشتید؟
ج- آشنایی داشتیم ولی همیشه هم همکاری و صحبتی بود ضمن اینکه در مجلس بود دلش میخواست که با گروههای به اصطلاح اوپوزیسیون مبارز در تماس باشد اغلب کوششاش بود و خوب، با آنهایی که خیلی افراطی بودند که نمیتوانست بیاید خواه و ناخواه واسطه ما بودیم، یعنی اغلب صحبت میکردیم خودش هم بود. ولی خوب، دیگر آقای بنی احمد در یک شرایط خاص بود دیگر، البته خیلی دلش میخواست با آقای شریعتمداری هم… اتفاقاً وسیلۀ معرفی شدن ایشان و ارتباط ایشان با آقای شریعتمداری نهضت رادیکال شد یعنی به وسیلۀ همین آقای مرتضوی ایشان رفتند آقای شریعتمداری را دیدند و به اصطلاح از آن موقع سخنگوی ایشان شدند تا حدودی و اینها. مرد فعالیست و مرد از نظر سیاسی خوب، نه جایی باز نکرد برای خودش حقیقتش، متوجه هستید؟
س- بله.
ج- ولی مرد، همیشه کوشش میکرد که یک کاری بکند.
س- من با عرض تشکر از شما مصاحبه را دیگر در اینجا خاتمه میدهم و خیلی ممنونم که به ما اینقدر وقت دادید که به سؤالات ما پاسخ بدهید.
ج- قربان شما متشکرم.
Leave A Comment