دیپلمات

مشاور شاه در امور نفتی در دهه 50 میلادی

 

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 28 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 1

 

 

خاطرات جناب آقای احمد مهبد در شهر ژنو در تاریخ 28 آوریل 1985 ـ مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س- جناب مهبد، مقدمتاً می‌خواستم خواهش کنم که یک خلاصه‌ای در مورد سوابق خانوادگی پدری‌تان شرح بدهید؟

ج- ما اهل شیراز هستیم و علاقه‎جات جدم و پدرم، املاک جدم و پدرم در کازرون متمرکز بود و بعداً از دشتی و دشتستان تا مرودشت و آباده ادامه پیدا کرد. بعد از کودتای محمدعلی شاه و بگیر و ببند آزادی‌خواهان‌، مشروطه‎طلبان حاکم کازرون پناهنده شد[ند] به جدم مرحوم حاج سید محمود. جدم در عین حال که مالک بود و متنفذ در عین حال یک جنبۀ روحانی داشت که مردم معتقد بودند پناه می‌بردند به جدم در موقع گرفتاری بعضی‏ها بست می‌نشستند اگر مورد تعدی قرار می‌گرفتند از دست حاکم یا ازدست دیگران بست می‌نشستند، این حاکم پناه برد. حاکم جدیدی که معین شده بود، والی که معین شده بود درشیراز حاکم جدیدی فرستاد و این حاکم مشروطه‎طلب، حاکم آزادی‌خواه را از جدم خواستند. خوب، این برخلاف آداب و رسوم آن موقع بود که پناهنده را نمی‌دادند به‌ هر نحوی شده بود حفظ می‌کردند مخصوصاً در مقابل مردم که اگر این‌ کار را جدم می‌کرد آبرویش می‎رفت. ناچار مجبور شد که بر عليه والی فارس وحاكم جديد بجنگد راه نداد، حاکم جدید را به کازرون راه نداد و مدت دو سه ماه جنگید، خسارات زیادی دید. تا اینکه عاقبت ناچار شد حاکم را شبانه فرستاد به‌ طرف جنوب، به طرف بوشهر و جان او را حفظ کرد و بعد شهر را باز کرد به روی حاکم جدید. طولی نکشید که واژگون شد دستگاه در تهران محمدعلی‎شاه فراری شد و اوضاع برگشت. جدم بعد در این مورد بعد از این‌که تسلیم شد قبل از این‌که دستگاه واژگون بشود ناچار کردند که جدم بیاید به شیراز با یک عده‌ای از اطرافیان به‌ طريق سابق با قافله و بنه حرکت کرد بيايد به شیراز. در راه قافله و بنه را گرفتند و تقريباً مثل اسير جدم را به شیراز آوردند. در خود عمارت والی آن‌جا تحت نظر بود. البته والی گفت «مهمان من هستید.» ولی تحت نظر بود. در کازرون طرفداران جدم البته پدرم وارد بودند و عموهایم وارد بودند، اقوام وارد بودند شورش کردند و حاکم کازرون را گرفتند. با افتضاح او را از شهر آوردند بیرون و سوار خر کردند وارونه و حتی مجبور کردند او را به‌ قول شیرازی‌ها کولش شدند، او را مثل خر سوار شدند، در شهر. والی در شیراز ناراحت شد و معذرت خواست از جدم که تلگراف کنید که دست از این شورش بردارند. قراری هم گذاشته بود جدم رمز قرار گذاشته بود که تا آن کلمه نباشد شما ادامه بدهید. البته تلگراف شدید می‌کرد جدم برای اینکه آن‎ها تلگراف را می‌فرستادند ولی آن کلمه را نمی‌گفت توبیخ می‌کرد ملامت می‌کرد. این کارها چیست؟ این رویه خیلی بد است، این جلوی رجاله را بگیرید جلوی اوباش را بگیرید این‌ها ولی آن نبود. و ضمناً به والی گفتند که آقا دارائی من را بردند و بار و بنه را بردند و یک مقدار زیادی پول بود و یک مقدار زیادی جواهر بود تا این‌ها را نیاورید به من ندهید آن‎ها دست برنمی‌دارند آن‎ها می‌دانند آخر. والی ناچار شد تمام این‎هایی را که غارت کرده بودند گرفته بودند تا آن‌جایی که می‌توانست پس بگیرد بدهد و البته یک مقداری‌اش را هم تلف شده بود جبران بکند. و جدم گفت، «خوب، دیگر صرف‌نظر می‌کنم از جواهراتی که بردند و فقط به خسارت قناعت می‌کنم و پولی که بوده.» پول هم برده بودند و گرفته بودند یک مقدار، بعد آن تلگرافی را که می‌کند آن کلمه را می‌گذارد و آن‎ها دست برمی‌دارند و این حاکمی را که معين کرده بودند ولش می‎کنند مي‌آید به شیراز. بعد اوضاع واژگون می‌شود. جدم بعد از این می‌آیند اصلاً شیراز در شیراز زندگی می‌کنند پدر من اولاد ارشد جدم بود. مادر پدرم و مادربزرگ من که هیچ‌وقت ندیدم جوان فوت شد بعد از این‌که پدرم به‌ دنیا آمد و در وضع حمل دومی که دختری به دنیا آمد که عمۀ من بود در آن وضع حمل جده‌ام فوت کرد. جدم پدرم را تحت حمایت قرار داد و در تحصیل پدرم خیلی دقت کرد، بعد در قدیم رسم بود که اشخاص متنفذ یکی از پسرها را می‌فرستادند تحصیل علوم دینی بکند، مثلاً مثال مشهور تهرانش مرحوم سهام‎الملک بیات بود و برادر مرحوم سهام‎الملک شیخ‎العراقي. این دو برادر یکی تحصیلات جدید کرد، یکی تحصیلات علوم دینی کرد. یکی عالم شده با اصطلاح امروز حجت‎الاسلام و آیت‎الله شد و یکی هم سیاستمدار شد که نخست‎وزیر بود و بعد هم رئیس شرکت نفت بود و با من خیلی نزدیک بود. پدرم بنابراین عازم نجف شدند و در آن‌جا تحصيلات علوم دینی کردند به‌درجۀ اجتهاد رسیدند ولی از دستگاه آخوندی پدرم خوشش نمی‌آمد برای اینکه علم فروشی دوست نداشت. او جزو اعیان بود، جزو مالکین بود و معتقد بودند که آخوندها همیشه نگاه می‌کنند به دست مریدها که آن‎ها یک چیزی بدهند و این زندگی زیاد شایسته‌ای نیست و مخصوصاً که سرمشق دیده بودند از زندگی بد مادری من. جد مادری من‌ هم عيناً مثل همین وضع پدرم بود. جد مادری من اصلاً اهل تبریز بودند آذربایجان آمده بودند به شیراز زمان کریم‌خان زند. باز او هم همین‌طور پدر جد مادری من که اسم من را داشتند احمد تصمیم می‌گیرند که یکی از پسرها علوم دینی کسب کنند و یکی هم تجارت کند همان شغل جدم. پسر بزرگ را به نجف می‌فرستند و پسر دوم را به بمبئی یا بامبی می‌فرستند برای تجارت، جدم تحصیلات علوم دینی را به‌طور کامل تمام می‌کند و با درجۀ اجتهاد مي‌آيند به شیراز و در آن محله‌ای که به‌ دنیا آمده بودند و در آن محله‌ای که زندگی می‌کردند و خانه داشتند و خانۀ پدری داشتند آن‎جا محلۀ مشهور محلۀ گود عربان آن‌جا مشغول تعليم و موعظۀ مردم بود. تا این‌که یکی از تجار فوق‌العاده مهم شیراز در یک محلۀ دیگر فوت می‌کند، وصیت‎نامه او را که می‌خوانند می‌بینند که جد من را وصی قرار داده. در آن محله دستغیب تسلط داشت، عالم آن محله دستغیب بود. خیلی ناراحت می‌شود چطور ممکن است در محلۀ خودش به یک نفر که ثروت زیادی داشته به این اعتماد نداشته وصی را این جوان، جوان بوده جد من، را در محلۀ دیگر معین کرده. برادر این شخص را می‌خواهد اصرار می‌کند که این وصیت‎نامه را باطل کنید به‌عنوان این‌که هذیان بوده، تب شدید بوده این‌ها، آورد می‌کند می‌گوید، «هیچ همچین چیزی نیست و شهودی امضا کردند و این ارادۀ برادرم را نمی‌توانم عوض بکنم.» کشمکش می‌کند کار به تیراندازی و مجروح کردن طرفدارهای جدم می‌کشد. جدم اهل این سروصداها نبود. دست زن و بچه‎اش را می‌گیرد برمی‎گردد به نجف که به مرحوم میرزای شیرازی شکایت کند و او این قضيه را حل کند، شاگرد میرزای شیرازی بود، جدم بعداً یکی از فلاسفۀ بزرگ می‌شود کتابی تصنیف کرده که دو جلد از آن کتاب را من چاپ کردم دارم و در دسترس مردم در تهران کتابخانه‌های مهم دارند و وقتی می‌رسد مرحوم میرزای شیرازی فوت می‌کند. در زندگی آواره‌ شد تمام مدت عمر در نجف بود و دیگر به ایران برنگشت. این هم در نظر پدرم بود که آخوندها گاهی دست به این کارها مي‌زنند و این شغل عوام‎فریبی شغلی که دائماً باید نگاه کنند که مردم به آن‎ها چیزی دهند تقريباً مثل گدائی است که گاهي حق را زیر پا می‌گذارند. در هر لباسی ممکن است مرد باتقوا و باایمان پیدا کنیم ما. لازم نیست حتماً لباس روحانی به‌ تن داشته باشد پدرم موقعی که در نجف تحصیل می‌کرده شاگرد جد مادریم بود. او باعث می‌شود که با دختر استاد خودش ازدواج می‌کند که مادر من است.

س- اسم استادشان چه بوده؟

ج- مرحوم حاج شیخ‎احمد به اصطلاح امروز آیت‎الله عظما حاج شیخ‎احمد شیرازی، نام فامیل که آن‌وقت نبود ولی شیرازی معرف بود. پس بنابراین ملاحظه می‌فرمایید که از دو طرف از طرف مادر از طرف پدر در خانوادۀ من و در خون من روحانیت هست وجود دارد روحانیت به‌ معنی واقعی و بعد پدرم می‌آیند بعد از فوت جدم دیگر در شیراز می‌مانند تا جدم فوت نکرده بودند البته باید این را در نظر داشته باشید که آن‌موقع نجف جزو امپراطوری عثمانی بود بعد پدرم در شیراز ماندند، من شیراز به دنیا آمدم و شیراز نشوونما کردم، شیراز مکتب رفتم مدرسه آن‌وقت نبود. در تمام شیراز یک مدرسۀ دولتی بود سه کلاس بیشتر نداشت.

س- ۱۹ دسا مبر ۱۹۱۵ تولدتان است؟

ج- بله درتمام شیراز یک مدرسۀ دولتی ابتدایی بیشتر نبود سه کلاس بیشتر نداشت. من اول مکتب رفتم شبستان یک مسجدی و مسجد آغاسی آن‌جا خواندن و نوشتن را یاد گرفتم و یک جزء قرآن را یاد گرفتم و بعد هدیه برای استاد بردم. مرسوم بود موقعی که یک جزء از قرآن را تمام می‌کنند هدیه باید ببرند و استاد معلم قلمدون به من مي‌داد. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود قلمدون گرفتم، بعد یک خرده‌ای من بزرگ‌تر شدم به قول شیرازی‌ها گوارک شدم قادر بودم یک خرده دورتر بروم به‌تنهایی رفتم مدرسه. اسم این مدرسه مدرسۀ رحمت بود. سه کلاس بیشتر نداشت، وضع به‌طوری سخت بود که ناظم مدرسه نان نداشت به بچه‎اش بدهد بچه‌اش هم تو مدرسه بود هم‎سن ما شیطنت می‌کردیم این چاپ رو قرقرۀ نخ را می‌انداختیم توی حوض. حوض آبش زلال بود می‌رفت ته حوض پیدا بود. به او گفتیم، به این بچه، که «این‌جا صنار پول افتاده» خوشحال شد «بگیر» آمد بگیرد فکر نمی‌کرد این عمق دارد افتاد تو حوض. داد و فریاد کردیم آقای ناظم بچه‌تان افتاد تو حوض. این بیچاره آمد و پرید توحوض بچه‌اش را در آورد بعد هیچ یادم نمی‌رود من گفتم طفلکی، حیوونی، طفلکی و به همان رسم بچگی این صدا را از دهن خودم در آوردم: نوچ نوچ نوچ طفلك. گفت، «آقا، نوچ نوچ ندارد گرسنه هست نانش بدهید.» این مدرسۀ ما بود و این وضع آن سه کلاس بود. تا اینکه…

س- آن‌وقت والی کی بود فرمانفرما بود؟

ج- من بچه بودم هیچ یادم نیست، من کوچک بودم بچه بودم. اصلاً وارد این مطالب نبودم، بعد کودتا شد و رضاشاه سروصورتی داد. آهان، این مطلب را هم دلم می‌خواهد برایتان توضیح بدهم که من تقریباً بچۀ زمان رضاشاه بودم. فقط یادم هست کوچک بودم درحدود شاید چهار پنج سال داشتم احمدشاه آمد به شیراز و للۀ من من را برد که احمدشاه را ببینم. البته خودش و دیگران. جایی پیدا نشد كه صف اول باشد رفت بالای یک پشت بام و من را برد بالای پشت بام ازدور من احمد شاه را دیدم. این تنها خاطره‌ای هست که من از احمدشاه دارم و طولی نکشید که رضاخان آمد، شاید مثلاً دو سه ماه بعد البته در عالم بچگی به خاطر ندارم چند ماه بعد، رضا خان آمد و قبل ازآن یک تعداد زیادی از سربازها آمدند قشون آمد به من اثر عجیبی کرد آمدن رضاشاه. من دیگر تمام خاطراتم خاطرات رضاشاه است. رضاشاه را یک نابغه می‌دانم شاید رضاشاه، سواد زیاد نداشت و تحصیل کرده نبود نمی‌خواهم این تشبيه را بکنم، این تشبيه خیلی اغراق‌آمیز است پیغمبر ما هم سواد‌ نداشت رضاشاه پروردۀ جامعه بود ازتوی مردم بیرون آمد با آداب و رسوم آشنا بود، سختی کشیده بود، گرسنگی کشیده بود و ناملایمات زیاد تحمل کرده بود. قدم به قدم جلو رفت تا رسید سرتیپ شد و آن کودتا که با سیدضياءالدين طباطبایی کرد و در همان موقع هم باز رضاشاه، آهسته آهسته جلو رفت. در آن‌موقع آن‌که عامل اصلی کودتا بود وزارتی نگرفت، تیپ و فرماندهی تیپ را تبدیل کرد به فرمانده لشکر، آن لشکر را اصلاح کرد، امنیت ایجاد کرد ما امنیت نداشتیم در شیراز پدرم در شش کیلومتری شیراز ده داشت می‌بایستی با تفنگچی پدرم برود به ده یا اگر برادر بزرگم را به ده می‌فرستاد باید تفنگچی‌ها باشند. مثل غرب هرج‎ومرج آمریکا Wild West آن‌طور بود شیراز، تمام ایران نه تنها شیراز تمام ایران امنیت نبود، رضاشاه آمد امنیت داد قبل از هر چیزی نعمتان مجهولتان السلامت‎والامان وقتی که امنیت نباشد نعمتی نیست زندگی سخت است. بعد در شیراز که یک مدرسۀ ابتدایی سه کلاسه بیشتر نبود مدارس ابتدایی ایجاد کرد. مدرسۀ متوسطه که آن‌ هم دو کلاسه بود. دو کلاس مدرسۀ متوسطه اسمش مدرسۀ شعاعیه بود آن‌ را متوسطه کامل کرد. عمارت خیلی مجللی ساختند. البته می‌دانید در ایران هرکاری بشود باید از بالا بشود، اگر کسی باشد که این مرد مدبری باشد و مرد منصفی باشد، مرد عاقلی باشد امور خوب می‌گذرد و اگر نباشد نیست، متأسفانه هم‌وطن‌های ما برای دموکراسی به سبک سوئیس یا سوئد حاضر نیستند، حاضر نیستند. ممکن است یک نوع دموکراسی خودمانی داشته باشیم، آن در صورتی که زمامدارها مردمان خوبی باشند، مردمان فهمیده‌ای باشد. در صورتی که پدر مهربانی باشند. همان‎طور که نسبت به فرزندشان محبت دارند نسبت به ملت داشته باشند ملت هم به آن‎ها معتقد باشد و الا دموکراسی به صورت این‌جا که مردم به احزاب رأی بدهند نه به اشخاص و ببینند کدام حزب بهتر است آن وجود ندارد و حتی امروز مردم به شخص رای می‌دهند نه به برنامه حزبی که آن شخص عضو آن حزب است. این است که رضاشاه خیلی خدمت کرد به ایران. متأسفانه. متأسفانه ولی‎عهد را نتوانست، فرصت نکرد نتوانست حاضر و آماده کند برای تاج‎وتخت متأسفانه. دیگر ولی‎عهد پروردۀ جامعه نبود. ولی‎عهد پسر شاه بود و تماس با مردم نداشت و تجربۀ رضاشاه را نداشت، اقلاً می‌بایستی که تحصیل داشته باشد تحصیلاتش را تکمیل کند یا نه از لحاظ این‎که پسر شاه است اهمیت داشته باشد از لحاظ این‌که خود این به خودی خود یک شخص فهمیده‌ای تحصیل‎کرده‌ای مدبری است با وجودی که با هوش بود، فوق‌العاده باهوش بوده و حتی من می‌توانم در بعضی امور بگویم رند و ناقلا بود. فرق می‌کند رند و ناقلا با باهوش بودن ولی تحصیل نداشت. به‎ اصطلاح عوام کمیتش لنگ بود اسبش می‌لنگید. در صحنۀ سیاست ایران با دنیا قادر نبود تاخت‎وتاز کند ولی دلش می‎خواست بکند ولی وسایل معنوی‎اش را نداشت حاضر نبود پس می‌بایستی که مشاورین صمیمی مدبری داشته باشد. اگر مشاور صمیمی بود تردید نمی‌کرد که جایی که متوجه نیست متوجه‌اش کنند حتی به قیمت این‌که ناراحتش کند. گاهی من با شاه که صحبت می‌کردم در امور مهم می‌دیدم حواسش نیست از حالت چشم نگاه کردم می‌دیدم حواسش نیست، به من نگاه می‌کند ولی من را نمی‌ییند. نگاه کردن یکی ديدن یکی دیگر است. حواسش هم جای دیگر است، من برای این‌که دقت بکند و بتوانم او را متقاعد بکنم به‌ شیوۀ مؤدبانه می‎گفتم، مثل اینکه عرایضم را نتوانستم درست به‌ عرضتان برسانم اجازه بفرمایید این مطلب خیلی مهم است این مطلب را تکرار کنم. نگاهی به من می‌کرد، عرض کردم رند و ناقلا بود، پیش خودش می‌گفت من را دست انداختی و فهمیدی که من حواسم پرت شد. مجبورش می‌کردم که گوش بدهد حالا که تحصیل نکرده. حالا که به خودی خود نمی‌فهمد اقلاً گوش بدهد به‌ حرف مشاورش. خیلی مشکل بود. برایش تلخ بود یواش‎یواش هم تملق می‎دانید که در شرق در تمام ممالک شرق که ایران هم خوب قسمت سرزمین بسیار مهم شرق است تملق رواج داشته از قدیم، از قدیم از سه‎هزار سال پیش شاید قبل از آن و بعضی‎ها اصطلاحاتی دارند: «بادمجان دور قاب چیدن» یا «من نوکر بادمجان نیستم نوکر شاه هستم شاه، از بادمجان خوشش می‌آید می‌گوید بله خیلی خوب است، بدش بیاید می‌گوید خیلی بد است» تملق بود تملق خیلی‌ها را از راه در می‌برد و در ایران هم رواج داشت و این مرد بیچاره را خراب‌تر کردند که گوش به حرف اشخاصی که رک و صریح می‌خواستند نظر خودشان را بدهند درست یا غلط نظر بدهند او از این‌ها بدش می‌آمد فکر می‌کرد خودش فهميده است خودش می‌فهمد. این‌جا یک بلایی است و نادان خیلی اشخاص هستند، دانا خیلی کم است به معنای واقعی اگر نادانی بداند که نادان است این تازه دانا است اقلاً می‌داند که نادان است و گوش به‌ حرف دیگران می‌دهد سبک سنگین می‌کند فکر می‌کند کدامش بهتر است کی درست گفت؟ می‌شود متقاعدش کرد. وای به این‌که یک کسی نادان باشد و فکر کند که دانا است و در رأس امور یک مملکت هم باشد. حالا خیلی‌ها هستند نادانند فکر می‌کنند دانا هستند بسیار خوب دنبال کار و زندگی خودشان هستند و اگر کسی دانا باشد آن‎ها را گوش به حرفشان نمی‌دهند به اصطلاح عوام «دست می‌اندازند» يا «تره برایشان خرد نمی‌کنند» بسیار خوب. ولی وقتی پادشاه باشد و شاهی هم باشد که یواش یواش قدرت به هم می‌زند قدرت نظامی، قدرت پلیس به هم می‌زند این خطرناک است، این را می‌بایستی راهنمایی کرد متملقين این مرد را خراب کردند، شاه این‎جا منظورم رضاشاه نیست محمدرضاشاه است خدا از خطاهای او بگذرد خدا رحمتش کند، تحصیلاتش خیلی‎خیلی محدود بود. کلاس‌های ابتدایی رضاشاه درست کرد پسرهای چند نفر از امرای لشکر را تو این اتاق گذاشت همه را هم لباس نظامی به تنشان کرد و آن‌جا با هم درس می‎خواندند، خوب. اگر درس نمی‌خواند مورد توبيخ و ملامت قرار نمی‌گرفت یا اگر می‎گرفت خیلی ملايم‌تر از دیگران بود و ابتدایی به معنی که جنابعالی و بنده خواندیم آن‌ را نخواند. ابتدایی را نخوانده تمام نکرده به معنی واقعی، رضاشاه فرستاد او را به سوئیس مدرسه سوئیس‎روزه نزدیکی همین‎جا ژنو…

س- آن‌جا شرایط ورودی ندارد؟

ج- چرا، شرایط ورود دارد ولی خیلی ساده است گواهینامه برایش می‌نویسند و مهروموم می‌کنند. تمام آن شرایط ورود را درست می‌کنند. مرحوم سپهبدی و مرحوم علا این دوتا می‌بایستی مراقبت بکنند که ولی‎عهد درس بخواند، مرحوم علا برای من تعریف کرد هر وقت که او را می‎دید به سپهبدی می‌گفت، بگویید برود، بگویید این‌جا نماند برود برای اینکه علا سؤال درسی از او می‌کرد او هم بلد نبود ناراحت می‌شد. التماس می‌کرد که علا برود نماند خود علا برای من تعریف کرد درس نمی‌خواند، هنوز آن‌جا را که تازه این را عرض کنم خدمتتان روزه مدرسۀ خوبی نبود. من پسرهای خودم را گذاشتم زوارتز می‎خواستم روزه بگذارم بیچاره شاه دستور داد نامه‌ای بنویسند برای پسر ارشدم خسرو که بگذارند آن‌جا، وقتی که به دوستان سوئیسی من مراجعه کردم و گفتم که برویم می‌خواهم اسم بنویسم «کجا می‌خواهید اسم بنویسید؟ گفتم روزه یکی از بهترین مدارس است» هیچ همچین چیزی نیست. هیچ همچین چیزی نیست بهترین مدرسه اینجا مدرسۀ زوارتز است.» من زوارتز نشنیده بودم، زوارتز یک قصبه‌ای است نزدیک سن‎موریتس در حدود ده کیلومتری سن‎موریتس و تنها مدرسه‌ای که خودش امتحان می‌کند و دولت سوئیس نتيجة امتحان آن را قبول دارد برای دادن دیپلم baccalauriatی آن‌جا مطابق تمام سال دوم دانشگاه است. گفتم خیلی خوب بچه‌هایم را گذاشتم آن‌جا بعد هم پسر دومم را گذاشتم آن‌جا تحصيل کرد. هنوز تحصیلات متوسطه همین روزه هم تمام نشده بود رضاشاه اوضاع دنیا را مغشوش دید، شاید بیچاره فکر صحیح هم کرده بود دید که گور پدر تحصیل بهتر است که بیاید برگردد به ایران یواش‎یواش آشنا بشود او که اصلاً ایران را نمی‌شناخت. بچه بود فرستادنش به سوئیس و با ایرانی‌ها تماس نداشت. بیاید یک خرده تماس پیدا کند فكر هم کرد بگذاردش دانشکده افسری که افسر بشود لباس نظام داشته باشد که بلکه از این طریق هم در ارتش نفوذ بیشتری پیدا کند چون فرمانده كل قوا پادشاه ایران بود. بنابراین جوانی که هیچ تجربۀ نظامی ندارد اقلاً لباس نظامی تنش نیست این درست نیست فرماندۀ کل قوا باشد. آورد او را گذاشت مدرسۀ نظام دانشکده افسری و آن را هم دیگر ما می‌دانیم خود جنابعالی می‌دانید که دانشکده افسری چیزی یاد نمی‎دهند. آن‎هایی که واقعاً مجبور بودند که همان برنامۀ دانشکده افسری را دنبال کنند آن‎ها چیزی یاد نمی‌گرفتند دیگر شاه که هیچ ولي‎عهد. اصلاً همان را هم یاد نمی‌گرفت. یزدان‎پناه پشت سرش بود فرمانده او نگاه، می‌کرد، نگاه می‌کرد مثل کسی که بخواهد جراح بشود نگاه کند یک جراحی که جراحی می‌کند این بعد می‌خواهد جراح بشود. این نمی‌شود باید تحصیل کند. بعد اوضاع مغشوش شد و حمله کردند به ایران راه ایران برای نجات روسیه لازم بود و بیچاره رضاشاه این را تشخیص نداد رضاشاه رفت شاه جوان بدون تجربه، بدون تحصيل این مرحوم فروغی آورد و شاه شد. در ابتدا در ابتدا در امور دخالتی نداشت حتی نشسته بود آن‌جا خوب هر عملی عکس‎العمل دارد. این‎که من تعریف کردم از رضاشاه هر شخصی در دنیا، هر شخصی، محسناتی دارد و معایبی دارد. بی‎عیب ما می‌گوییم خداست و البته بی‎عیب چهارده معصوم هستند. ما شيعيان و الا همه یک معایبی دارند… رضاشاه، معایب داشت سختگیری زیاد دیکتاتوری بود البته آدم‌کش نبود و زیاد نکشت. خیلی کم نسبت به تمام سلاطینی که ما داریم که این‌ها قدرت به هم زدند کینه‎توزی نبود اگر هم کسی را می‌کشت این‌ها اشخاصی بودند خودشان سابقاً کشت‎وکشتار کرده بودند این‌ها را از بین برد که ایران امن و امان شود و تا اندازه‌ای هم جاده را برای پسرش صاف کند که بعداً که او مرد به طور طبیعی کسی مزاحم پسرش نشود، چون این را باید در نظر داشته باشیم رضاشاه که خودش از ابتدا پادشاه نبود. همان‌طور که او آمد تخت‎وتاج را گرفت خوب یک سرمشق خوبی بود دیگران می‌آمدند و می‌گرفتند. شاه هم جوان بود و تجربه نداشت. عشقی شاعر زمان رضاشاه که معلوم نیست به چه وضعی کشته شد بعضی‌ها می‌گویند حتی دستور رضاشاه بود شعر معصومی دارد: «دریغ از راه دور و رنج بسیار / بگفتند از سر شه تاج بردار» «همان‎طوری که کرد آن مرد افشار/ دریغ از راه دور و رنج بسیار» بنابراین از سرِ شاه تاج برداشتن آسان بود. خود رضاشاه یاد داده بود این بود که دلش می‌خواست آن‎هایی که ممکن است درصدد سرنگون کردن پسرش باشند آن‎ها را از بین ببرد، خزعل را مثلاً کشت، صولت‎الدوله قشقایی پدر ناصر و خسرو را کشت و این‌ها خودشان هم در محل نفوذشان کشت‎وکشتار می‌کردند ولی به‌ طور کلی خون‎خوار نبود، مثلاً توده‌ای‌ها را گرفت ۵۳ نفر حبس کرد جوان بودند حبس‎شان کرد تیرباران‎شان نکرد نکشت مدرس را کشت بیچاره، مدرس را خطرناک می‌دید برای پسرش. مصدق را استثنائاً نکشت علتش هم این است که ولی‎عهد با دختر مصدق آشنا شد. دختر زیبایی بود. آن دختر متوسل شد به ولی‎عهد که وساطت کند پدرش را از حبس نجات بدهند. ولی‎عهد اصرار کرد رضاشاه مصدق را آزاد کرد. مصدق شاه را واژگون کرد. اگر کمک آمریکا نبود شاه دیگر برنمی‌گشت به ایران. صحبت کمک آمریکا پیش آمد من هم در این کمک سهم مهمی داشتم. نامه‌ای که آیزنهاور به من نوشته ملاحظه فرمودید، باید در نظر داشته باشیم که من خیلی جوان بودم، من یک سرکنسول بیشتر نبودم، سرکنسول ایران در نیویورک، البته تعداد اشخاصی که کار می‌کردند در سرکنسول‎گری دو سه برابر بعضی ازسفارت‌خانه‌های ما در خارج بود وکار سرکنسول‎گری هم زیاد بود تنها سرکنسول‎گری بود که ما در آمریکا داشتیم. بنابراین کلیۀ اتباع ایران در سرتاسر امریکا کارشان را ما انجام می‌دادیم ولی خوب سرکنسول‎گری بود. سرکنسول در عالم دیپلماسی چیز مهمی نیست، زیاد اهمیت ندارد. نامه را ملاحظه فرمودید با چه لحنی و با چه احترامی او اظهار تأسف می‌کند که در موقع حرکت من، برگشتن من به ایران او در نیویورک نیست که شخصاً بیاید من را ملاقات کند و تشکر کند از طرف خودش و از طرف کلیۀ استادان دانشگاه کلمبيا چون در آن موقع رئیس دانشگاه کلمبیا بود و این یکی از افتخارات من است که خیلی به این موضوع اهمیت من می‌دهم، خیلی مهم‌تر از این است که مقام سفیرکبیری دائم‎العمر به من داده شد یا رئیس کمیسیون حل اختلاف ایران و عراق و شط‎العرب که من موضوع شط‎العرب را زنده کردم. با مشاور عالی دربار شاهنشاهی به این خیلی بیشتر اهمیت می‌دهم چون این برای ترویج و برای شناساندن تمدن ایران وشرق به آمریکا بود.

س – اگر اجازه بفرمایید از شما خواهش می‌کنم در این نقطه ما توقف کنیم برگردیم به دورۀ تحصیلات خودتان. فرمودید که تحصیلات ابتدایی را در شیراز آغاز کردید و دبیرستان را در کجا؟

ج- دبیرستان را دو سال باز در شیراز، بعد در تهران دارالفنون که بعداً اسمش را عوض کردند شد دبیرستان امیرکبیر که امیرکیبر واقعاً یکی از رجال برجستۀ ایران بود، خوب، خوب کردند این اسم را گذاشتند چون مؤسس دارالفنون امیرکبیر بود منتها دارالفنون از صورت دانشگاه دیگر افتاده بود دبیرستان شده بود. قبل از امتحانات سال آخر متوسط اصرار زیادی داشتم که به اروپا برای تحصیلات مالی بروم اروپا ومخصوصاً فرانسه. فرانسه در آن موقع از لحاظ سیاسی، از لحاظ تمدن و از لحاظ اجتماعی فرانسه همیشه مورد توجه ایرانی‌ها بود و شاید هم تا اندازه‌ای فرانسوی‌ها حق داشته باشند که معتقدند متمدن‎ترین ملت اروپا هستند. بنابراین از لحاظ نظامی هم قدرت عجیبی داشت بعد از جنگ اول، فرانسه مثل آمریکای امروز بود. بنابراین جلب توجه می‌کرد. من دلم می‎خواست بروم به پاریس در دانشگاه تزئینی پاریس آن‌جا تحصیلاتم را تکمیل کنم. پدرم دلشان نمی‌خواست که من دور بشوم از ایران جوان بودم آن‌موقع…

س- آن‌موقع پدرتان…

ج- تهران بودند، در خانوادۀ ما هیچ‎کس کار دولتی نداشت من فقط کار دولتی داشتم. پدرم باز آن داستان دیگری است که رضاشاه سعی می‎کرد متنفذین را از جایی که نفوذ داشتند دور کند و بعضی‎ها را مجبور می‌کرد املاک خودشان را تبدیل کنند، ملک مثلاً فرض کن قشقایی را در فارس می‌گرفتند، در آذربایجان ملک به او می‎دادند و البته خالصه را. پدرم قبل از این‌که مجبور بشود خودش این‌ کار را کرد. آمدیم ما تهران و دیگر از شیراز آمدیم تهران ما کار دولتی نداشتیم داستانی برایتان تعریف می‌کنم خیلی بامزه. بعد از این‌که من از اروپا برگشتم رفتم یک روز تو سالن دیدم که پدرم با یک آقایی آن‌جا هستند. «آهان، خوب شد بیا این‌جا صحبت تو بود معرفی کنم.» گفتند پسر من است که می‎گفتم از اروپا آمده» این وزیر خارجه بود سردار انتصار بود مظفر علم. گفت «خیلی خوب شد. و چندتا سؤال کرد که تحصیل کجا کردید؟ و چه کردید» این‌ها و گفت «من خیلی میل دارم که شما بیایید وزارت امور خارجه، من دلم نمی‌خواست می‌خواستم آزاد باشم. گفتم نه من قصد کار دولتی ندارم، گفت، «شما نمی‎دانید وزارت امور خارجه خیلی مشکل است خیلی داوطلب هستند مدت‌ها باید صبر کنند بعد وارد شوند وقتی هم وارد می‌شوند به طور قطعی استخدام نمی‌شوند، خیلی مشکل است شما را فردا دستور می‌دهم بلافاصله استخدام کنند، احتیاج به وجود شما داریم، نداریم کسی که سابقۀ شما را داشته باشد. تمام این ‌هم در اثر… بعداً من فهمیدم در اثر این بود که وزارت امور خارجه مترجم آلمانی نداشت کاغذهای مهم بود از دربار می‌فرستادند این‌ها نمیدانستند چه کار کنند می‌خواستند این را زود برگردانند به دربار دست به دامن من شدند. گفت «آقا شما بیایید وزارت امور خارجه بمانید دو ماه، سه ماه و شما حکمتان را بگیرید این جزو سابقه‌شان می‌شود خوب است، خوشتان نیامد ول کنید.» دیدم فکر حسابی است، رفتم همینطور شد بلادرنگ من را استخدام کردند و بعد هم خیلی بعد از مثلاً دو هفته سه هفته حكم من را آوردند و فرمان و این‌ها حکم به من دادند. مرحوم آشیخ محمدحسین برازجانی که دوست صمیمی پدرم بود دایی علی دشتی بیچاره به وضع بسیار بدی افتاد به دست این پاسداران این شنید منزل او مهمان بودیم شنید که من وزارت امور خارجه رفتم توبيخ و ملامت به پدرم که چطور شما اجازه دادید برود تو دستگاه ظلمه، برود تو دستگاه ظلمه چطور همچين اجازه‌ای داديد؟ حرام است. دستگاه ظلمه است، زور است ظلم است این کمک می‌کند. منظورم این‌ است که این‌طور بود، آن‌وقت چطور شد.

س- سرکار هم تشریف بردید اروپا و رشته…؟

ج- آهان، پدرم گفتند. «اگر تو در امتحانات نهایی شاگرد اول بشوی معلوم می‌شود که تو سری و این‌جا دیگر برای تو كافي نیست می‌فرستمت اروپا. من‌ هم منتهای تلاش خودم را کردم و حالا برحسب تصادف نمی‎دانم برای این‎که این‎طور چیزها هیچ‎وقت آدم نمی‌تواند تمام امور دنيا را به حساب خودش بگذارد تصادف است ممتحن یک سؤالی می‌کند که من می‌دانم ممکن بود همان ممتحن یک سؤالی بکند که من آن ‌را به‌ خوبی ندانم. آدم نمی‌تواند تمام محيط تسلط داشته باشد به کلی. خوشبختانه من شاگرد اول شدم به رسم آن‌موقع عکسم را تو روزنامه‌ها انداختند. مجله تعليم‎وتربیت داشتيم گذاشتند سالنامه پارس بود، سالنامه‎های اين‌ها عکس گذاشتند خوب این‌ها یک چیزهایی بود. پدرم من را فرستاد به اروپا.

س- فرانسه؟

ج- فرانسه.

س- چه سالی بود؟

ج- ۱۹۳۴

س- … جزو بورسيۀ دولتی نبود؟

ج – نه نه جزو بورسیۀ دولتی نبود. رفتم آن‌جا مرحوم مرآت آن‌جا سرپرست بود. گفت «شما باید یک‌ سال بروید زبانتان را تکمیل کنید و بعد اسم‎نویسی می‌کنید. من رفتم آن‌جا که ترجمه کنند چیزها برای اسم نویسی در دانشکده حقوق و علوم سیاسی و علوم اقتصادی که هرسه یک دانشکده بود حالا سوا کردند الان در پاریس و آن‌موقع یک مدرسه هم بود مدرسۀ امور سیاسی ولی مدرسۀ آزاد بود جزو دانشگاه نبود.

 

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 28 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 2

 

 

ج- وقتی که فهمید که من شاگرد اول بودم و فرانسه‌ام خیلی خوب است گفت و بسیار خوب، می‌خواهید مستقیماً بروید بروید و اگر هم… گواهینامه‌ها را ترجمه کرد و من وارد دانشکده حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی پاریس شدم. بعد از سه سال من لیسانسیه شدم در حقوق. بعد در اثر سوءتفاهمی که شده بود رضاشاه رابطۀ ایران و فرانسه را قطع کرد. یک مقاله‌ای نوشته بود یکی از روزنامه‌ها که گربه‌ای هست که تمام موش‌ها را می خورد و می‌درد، خوب این‌که می‌خواندش le chat et le Chah شبیه است و از لحن مقاله کاملاً روشن بود که این شاه ایران را دارد می‌گوید. رضاشاه هم مردی بود که نمی‌توانست بفهمد که در اروپا آزادی است و هر چه دلشان خواست می‎نویسند و دولت تقصیر ندارد، دولت هم معذرت خواست ولی کافی نبود این روابط سیاسی را قطع کرد سفارت را بست. لابد شما شنیدید؟

س – بله.

ج- دیگر به محصلینی که آن‌جا بودند ارزش نمی‌دادند مخصوصاً محصلینی که کارشان تمام شده بود. من لیسانسیه شده بودم کارم تمام بود. دیگر ارز نمی‌دادند. من از آن‌جا رفتم به آلمان برای تحصیل دکترا، زبان آلمانی در ضمن این‌که تحصیل می‌کردم در پاریس زبان آلمانی یک کمی یاد گرفته بودم و اول تابستان هم بود فکر کردم می‌روم این سه ماه چهار ماه من زبان آلمانيم را تکمیل می‎کنم وارد دانشگاه می‌شوم، همین‌ کار را کردم. وارد دانشگاه برلن شدم، بعد قضیه چکسلواکی پیش آمد، بحران پیش آمد. پدرم اصرار کرد که برگرد بیا، قبل از این‌ که دکترایم را بگیرم برگشتم رفتم به ایران که وارد وزارت امور خارجه شدم. این‌جور.

س- بله و باید سال ۱۹3۸ باشد.

ج- درست است و نوامبر ۱۹۳۸، نوامبر.

س – پس اولین کارتان چه بود در وزارت امور خارجه؟

ج- من ادارۀ اطلاعات بودم اولین کارم مترجم زبان آلمانی بود. عرض کردم این مدارکی که از دربار می‌فرستادند به وزارت امور خارجه این باعث شده بود که احتیاج داشتند مترجم زبان آلمانی و من اولین کارم این بود.

س- چه مسائلی بود که اول به دربار می‌رفت پیش از این‌که به وزارت خارجه بیاید؟

ج- نه، نه مطالب سیاسی نبود مطالب نظامی بود، چیزی بود که شاه علاقه داشت، این‌ها بود نظامی بود بیشتر نظامی بود که من ترجمه می‌کردم. من هم با عشق و علاقه این‌ها را علاوه بر این‌که در روز در وزارت خارجه ترجمه می‌کردم می‌آوردم. شب هم ترجمه می‌کردم که زودتر برود.

س- می‎گویند که رضاشاه، دراثر بی‌اطلاعی‎اش از اوضاع بین‎المللی در این موقعیت قرارگرفت که مجبور شد ایران را ترک کند و متفقين حمله بکنند این تا چه حدی صحت دارد؟

ج- درست است، صددرصد درست است.

س- آیا می‌توانست خودش را حفظ کند و ایران بماند و با این‌ها همکاری کند؟

ج- بله، بله. مرحوم محمد ساعد سفیر ما در مسکو بود من منشی مخصوص او بودم و با هم نزدیک بودیم و بعد سفیر ما در واتیکان بود و دیگر بنده مقام سفیر کبیری داشتم و فعالیت زیاد داشتم او می‎دانست بیشتر با هم مأنوس بودیم. به من گفت «اطلاع داد به رضاشاه که روس‌ها و انگلیسی‌ها احتیاج مبرم دارند به راه ایران برای حمل اسلحه و احتمال قوی می‌دهد که اگر دولت ایران موافقت نکند به ایران حمله کنند. رضاشاه توجهی نکرد» عدم هیچ تردیدی نیست در این مورد، که عدم اطلاع رضاشاه از وضع جغرافيایی دنیا اشکالات رساندن اسلحه به روسیه تنها بندر اقیانوس منجمد شمالی، آن‌جا بندری بود که زمستان بسته نمی‌شد یخ نمی‌بست و آن‌ هم در دست فنلاندی‌ها بود و پورت سامو و در دست آلماني‌ها یک راه دیگر هم بود راه خاور دور فوق‌العاده دور بود از جبهه، نمی‌توانست چیز کند. و بنابراین نتوانست تشخیص بدهد که در اين موقع تدبیر لازم است، بی‌طرفی ایران از بی‌طرفی سوئد بالاتر نیست. سوئدی‌ها وقتی در مقابلشان هیتلر را دیدند این مردی بود که با او شوخی نمی‌شد کرد نابود می‌کرد. می‌گرفت تمام سوئد را می‌گرفت حتی اگر بیست‎هزار نفر سی‎هزار نفر هم کشته می‌شدند برایش اهمیتی نداشت. سوئدی‌ها راه دادند که آلمان اسلحه و مهمات و آذوقه را ازطریق سوئد به قشون خودش در شمال فنلاند برساند، خوب، ایران هم می‌توانست این کار را بکند خسارت شدید نمی‌دید قرارداد می‌بست و راه‌آهن را اجاره می‌داد پول زیادی می‌گرفت و از طریق زمین هم با کامیون ایران شیرازه‌اش از هم نمی‌پاشید. ولی رضاشاه تشخیص نداد. وانگهی یک چیز دیگر بود که این من خودم شاهدم. افسر بودم ستاره‎دار ارتش رکن سوم که رکن مهم است مرحوم عبدالله هدایت رئیس رکن سوم بود و از تمام افسرهایی که کار مهم داشتند از این‌ها دعوت کردند که در سینمایی که خیابان استامبول بود برویم فیلم فتوحات آلمان را ببینیم فتوحات آلمان از ابتدای جنگ تا فتح پاریس تمام را نشان دادیم. البته این فیلمی بود که آلمانی ها برداشته بودند، تمام به نفع آلمان بود و اثر می‎گذاشت روی افسرهای جوان که می‌آمدند بیرون که فکر می‌کردند آلمان جنگ را می‌برد، روسیه شکست می‌خورد. رضاشاه هم فکر می‌کرد روسیه شکست می‌خورد و دلش نمی‌خواست که از بی‌طرفی دست بردارد در عین حال می‌بایستی فکر کند چون روسیه دارد شکست می‌خورد می‌گیرند ایران را که از شکست نجانش بدهند. این را تصور نکرد. این خطای رضاشاه بود برای این‌که اطلاع دقيق نداشت این تردیدی نیست.

س- سوم شهریور سرکار کجا تشریف داشتید و چه خاطر‎ه‎هایی دارید؟

ج- سوم شهریور ستاد ارتش بودم بلافاصله هنگ من هنگ مهرآباد بود، جنوب مهرآباد. فرمانده‌اش هم میکلادزه بود، گرجي‎الا‎صل بود افسر بسیار خوبی بود گرجی بود مسیحی بود ولی خیلی به ایران علاقه داشت چون از کمونیست‌ها خیلی ناراضی بود، فامیلش را کشته بودند این و یک برادر دیگر فرار کردند آمدند ایران و رفتند به همان سنت فامیلی خودشان وارد قشون شدند. برادرش هم داستانی داشت که افسر مافوقش به او فحش می‌دهد در مقابل همه. او هم اسلحه‌اش را می‌کشد افسر را می‌کشد و خودش را می‌کشد. برادرش مثل این‌که سروان بوده آن موقع. مرد بسیار خوبی بود. من می‎بایستی بلافاصله به هنگ خودم بروم. هنگ خودم که آن حقوق افسری به من می‎دادند از آن هنگ بود. بلافاصله رفتم آن‌جا. میکلادزه من را آجودان خودش کرد و حکومت نظامی بر قرار شد باز من آجودان حکومت نظامی بودم که سپهبد امیراحمدی فرمانده نظامی‌اش بود. من رفتم منزل، آخر تابستان بود هنوز شهریور بود هنوز گرم بود، دربند بود. این منزلی بود که مرحوم ابراهیم قوام برای پسرش على قوام ساخته بود بعد گفتند مال والا حضرت اشرف است من آن را خریدم، پدرم به نام من خرید آن‌جا را پدرم آن‌جا بودند من رفتم با موتورسیکلت، با موتورسیکلت که جای نشستن پهلویش داشت سرباز مي‎راندش من هم آن‌جا sidecar آن جا بود. صدای موتورسیکلت شنیدم. در قصر بسته بود. وقتی که من برگشتم یک افسر جوان آمد من را خواهش کرد نگه داشت گفت، اعلي‎حضرت سؤال می‌کنند تهران چه خبر بود؟ چه اطلاعاتی دارید؟ «شاه این‌طوری خبر بود آن‌جا. من گفتم آن‌چه که بود گفتم. گفت، یک خرده صبر کنید که من بروم به ایشان بگویم شاید بخواهند شما را ببینند خودشان صحبت کنند.»

س- یعنی رضاشاه؟

ج- رضاشاه. من صبرکردم رفت و برگشت و آمد گفت «نه» فرمودند که می‌توانید بروید. رفتم.

س- این داستان قرار سربازها و…

ج- بله. این نخجوان ازترس کودتا، صحبت کودتا بود دیگر وضع رضاشاه متزلزل شده بود وضع دولت و همه متزلزل شده بود زمزمۀ کودتا بود که کودتا بکنند انگليس‌ها یک نفر را بیاورند یک فصل نو بیاورند مردم دل پری داشتند از دست رضاشاه و دستگاه رضاشاه که وضع عوض بشود و این حکومت نوپا آن‎ها قرارداد ببندد این ازترسش تمام را مرخص کرد، همه را، همه را.

س – بدون اجازۀ رضاشاه؟

ج – بدون اجازۀ رضاشاه. حتی من شنیدم که وقتی که می‎رود پیش رضاشاه می‌خواهدش، رضاشاه می‌خواسته بکشدش که جلوی رضاشاه را گرفتند. کی گرفته؟ نمیدانم شنیدم این را صحت دارد یا نه. به او خطاب کرد، «توخائن هستی که این‌ کار را کردی…» من تصور می‌کنم روی خیانت نبوده می‌ترسیده که ارتش آلت دست قرار بگیرد و اوضاع بدتر بشود این‌ها را مرخص کردند. حالا از عجایب این است بعد از این‌که مرخص کرد ما به اندازه کافی سرباز نداشتیم برای حکومت نظامی، به اندازه کافی نداشتیم. من آجودان حکومت نظامی بودم. امیراحمدی با میگلادزه میانۀ خوبی نداشت. میکلادزه را مأمور کرد که بلوک‎گردی بکنیم ما سربازها را برگردانیم، این سه چهار روز طول کشید. میکلادزه هم که فرماندۀ من بود فرماندۀ مستقيم من بود گفت «آقا، شما با من بیایید.» گفتم بسیار خوب. من دوستش داشتم میکلادزه را. رفتیم آن‌جا از بلوک‎گردی، از ده به ده همین‌طور ما نمی‌توانستیم که این‌ها را پیدايشان کنیم. از ریش سفیدان محل التزام می‌گرفتیم که آن‎ها تعهد کنند این‌ها را برگردانند بیایند به سربازخانه به جایی هم منجر نشد، بعد یک روز من از گشت خودم آمدم حکومت نظامی هم در شهرداری بود مرکزش آمدم آن‌جا دیدم که امیراحمدی من را احضار کرده من را خواسته تا آمدم گفتند شما را می‌خواهد. من رفتم تو اتاق مشغول صحبت بود. من از نحوۀ صحبت فهمیدم که با شاه صحبت می‌کند. گفت «بله، الان رسیده الان این‌جا است. الان رسیده ومأمور می‌شود و الان می‌رود. اطراف خودم نگاه کردم دیدم کسی دیگر جز من نیست. معلوم می‌شود من رسیدم کجا می‌روم؟ گوشی را که گذاشت گفت. وضع خیلی بد است خبر داریم که روس‌ها از قزوین به طرف تهران می‌آیند نمی‎دانیم راست است یا دروغ است. شما باید بروید تماس بگیرید به ما اطلاع بدهید. از کرج تلفن بکنید از جای بعدش تلفن کنید. از آن‌ جاهایی که پست بود. گفتم که تنها بروم؟ گفت: «بله، شما تنها بروید.» اقلاً یک سرباز دوتا سرباز به من بدهید، اتومبیل هم را ممکن است بگیرند من که نمی‌توانم کشت و کشتار کنم. گفت، «ببينم». گفت «یک سرباز ببرید». گفتم اجازه بفرمایید دو نفر ببرم. «ببريد.» آمدم و دو نفر از سربازهای خوبم را گفتم. آن‎ها که نمي‌دانستند موضوع چیست. گفتم بیایید برویم آن‎ها هم خوشحال رفتیم. رسیدم به کرج تلفن کردم که نه خبری نیست این‌جا رفتم باز پست دوم الان اسمش یادم نیست هندوانه‎اش مشهور است خیلی، آن‌جا خبری نبود و تلفن کردم که خبری نیست تا این‌جا. رفتم جلوتر در حدود هفت فرسخی قزوین تلفن کردم که خبری نیست و بعد آمدم بیرون دیدم صدایی میاید شبیه صدای زنجیرهای تانک، آمدم تلفن کردم که تلفن را قطع نکن به تلفن‎چی گفتم تلفن قطع نشود. گفتم یک چیز مهمی که تحقیق می‌کنم. مثل اینکه صدای تانک می‌شنوم. از عجایب است گفت «گوشی دستتان باشد. صدای امیراحمدی که با رضاشاه صحبت می‌کرد من می‌شنیدم. رضاشاه گفت. بگویید به مهبد گوشش را به زمین بگذارد تو جاده بهتر می‌شنود.» یک چیز ساده‌ای بود من این را می‌دانستم منتهی در آن‌موقع حواسم نبود که‌ از این کار استفاده کنم، آمدم گوشم را گذاشتم روی زمین صدا قطع شد. باز شب در اثر ناراحتی زیاد که من دقت کرده بودم دیدم صدای باد است که تو این سیم هایی که آن‌جا هست سیم تلگراف و تلفن و این‌ها صدای باد است که تو این سیم‌ها می‌پیچد و این حالت را پیدا می‌کند مثل این‌که صدای تانک است. خیلی خوشحال شدم. آمدم گفتم نه. حالا دیگر شده دم دم صبح. گفتم نه تانک نیست صدای باد بود در سیم‌ها، بعد خیلی خوشحال شدند. حالا رضاشاه آن‌طرف تلفن است. دیگر تلفن من قطع شد، تلفن من را آن‎ها قطع کردند. آمدم بیرون یک نفسی بکشم که حالا که دیگر قطع شده نفسی بکشم و حرکت کنم بروم به طرف قزوین. یک دفعه از راه دور، تاریک و روشن شده بود صبح شده بود، دیدم یک اتومبیلی کامیونی چیزی پیدا است. یک خرده صبر کردم ببینم برسد یک خرده نزدیک‌تر چیزها را هم قطع کرده بودند روس‌ها تمام هر کسی که آنجا می‌خواسته به طرف تهران بیاید تمام را گرفته بودند جلويشان را که نیایند. یک وقت دیدم مثل اين‌كه تانک است، یک خرده جلوتر رفتم دیدم نه تانک است، آمدم فوراً به زحمت تند تند تلفن را برقرار کردم و گفتم که تانک است. داشتم صحبت می‌کردم گفتم الان از جلوی تلفن‎خانه رد شد. یکی‌اش رد شد گوشی را می‌گذارم. گوشی را گذاشتم. حالا من تو تلفن‎خانه من جرأت نمی‌کنم بیایم بیرون. دو تا سرباز من نفهمیدم چه شدند دیگر آن‎ها نفهمیدم اتومبیل چه شد؟ سرباز چه شد؟ شوفر چه شد؟ این است دیگر من نفهمیدم. تلفن‎خانه یک اتاقی بود، اتاق ساده‌ای یک پنجره بود. پنجره‌ای از وسط دیوار آن بالا. من پا گذاشتم روی یک صندلی رفتم آن بالا و از آن بالا پریدم پشت تلفن‎خانه رفتم به یک خانۀ دهاتی در زدم. پیرزنی آمد گفتم که روس‌ها آمدند برای من خطرناک است می‌خواهم لباسم را عوض کنم. پیرزن بیچاره گفت، «بیایید، بيایید تو. رفتم آن‌جا گفتم این لباس‌ها همش برای تو، هرچه هست اینجا برایت می‌گذارم پول هم برای توست، همه چیز برای توست و کسی پسر داری؟ شوهر داری؟ این‌ها… گفت، «پسرم.» گفتم لباس کهنۀ پسرت را برایم بیاور. او هم رفت لباسی آورد و من شدم… دیدم من دستم سفید است، صورتم سفيد است خاک مالیدم با زغال با پا له کردم خاک و زغال واین‌ها به دست وصورت واین‌ها یک آینۀ شکسته هم بود خوب نگاه کردم که چی من… شدم من یک جوان دهاتی و آمدم بیرون آرام نگاه کردم بله دارند همین‌طور سیل تانک وکامیون و سرباز و این‌ها به طرف کرج سرازیر. دیگر من به هر حالی بود آمدم تو راه یک کامیون پیدا شد که انگور بار کرده بود او من را برد تا کرج و کرج دیدم روس‌ها رسیدند و یک دختری که لباس نظامی تنش بود او عبور و مرور را اداره می‌کرد. کامیون را نگه داشت، مدتی ما آن‌جا ماندیم من هم داشتم نگاه می‌کردم. بالای کامیون روی بار من نشسته بودم. بعد از مدتی اجازه دادند که این کامیون‌ها بار و میوه واین‌ها بیاید به طرف تهران و دیگر آن‎ها رسماً آمده بودند و موضوع برملا بود. آمدم تهران چون خودم من آجودان حکومت نظامی بودم می‌دانستم خط سیر سربازها کجاست سعی کردم خط سیر سربازها نروم که تا بیایم بخواهم بگویم من کی هستم ممکن است تیراندازی کنند. رسیدم به منزل. زنگ زدم نوکر سی ساله آمد من خواستم وارد منزل بشوم فکر کردم فهمید این زد به سینه من، مردیکه چه کار می‌خواهی بکنی. «گفتم مردیکه تو كلات من هستم. اه داد دست من را بوسید «ببخشید.» حالا، من بعد از این‌که رفتم این قضیه پیش آمد سپهبد بختيار او ستوان یکم بود تو همان هنگ من بود، تو همان حکومت نظامی بود او فهمیده بود قضيه را که من رفتم جلو روسی‎ها، او آمده بود گفته بود به برادرم چون سپهبد بختيار برادرزاده خانم برادر من است نوۀ مرحوم امیرمفخم است. برادر من عیالش دختر مرحوم امیرمفخم بود. آمد گفت، امیدوارم که به خیر بگذرد، رفت تو سینۀ روس‌ها. برادرم هم از ترسش نمی‌گفت به پدرم خیلی ناراحت بودند. من معمولاً می‌رفتم در روز دو دفعه سه دفعه سری می‌زدم با این موتور‌ سیکلتی که بود و نرفته بودم. وقتی رسیدم دیگر جشن گرفتند. چیزی طول نکشید که رضاشاه استعفا داد. چیزی طول نکشید فریاد دشتی تو مجلسی بلند شد که شنیدم رضاشاه جواهرات سلطنتی را با خودش برده، جواهرات را بگیرید، جلوی رضاشاه را بگیرید جواهرات را بگیرید. حقیقت داشت، این موضوع حقیقت داشت. شاه ناراحت شد. البته به او گفتند اگر یک همچین چیزی باشد کلک تو کنده است تو تمامی. على قوام با من دوست بود.

س – شوهر والاحضرت میشد آن‌موقع؟

ج – شوهر والاحضرت اشرف آن‌موقع. رابطۀ خوبی نداشتند. این ازدواج [را] رضاشاه درست کرده بود بدون این‌که علاقه‌ای در میان باشد. جدم با جد قوام، پدرم با خود قوام و من هم با اولاد قوام دوست بودیم خیلی دوست نزدیک بودیم. دوستی بودیم که هر هفته می‌رفتیم شکار روزهای جمعه و فقط موقعی که من وقت داشتم، قبل از این اوضاع با هم بودیم دوست بودیم. شاه فکر کرده بود که بهترین کسی که می‌تواند این کار را بکند قوام است و علی قوام است. قوام را فرستاد به اصفهان که اسناد انتقال املاک و پول را بگیرد به شاه، ابراهيم قوام اصفهان بود. سروصدای جواهر بلند شد، من و علی قوام را فرستاد شاه، که برویم هرجوری شده این جواهرات را بگیرید بیاورید. زنده بدون جواهر نباشیم.

س- جواهر را کی برده بود؟

ج- رضاشاه برده بود.

س- کی شما را فرستاد؟

ج – این شاه، شاه اخیر.

س- صحيح.

ج- شاه جوان. على قوام و بنده با اتومبیل رفتیم به اصفهان، تو راه همین‌طور این سربازهایی را که آزادشان کرده بودند آن بیچاره‌ها وسيله حمل ونقل نداشتند همين‌طور می‌دیدید پیاده دارند می‌روند، تمام راه، تمام راه این طرف و آن طرف. و نجابت ملت ایران را ببینید یکی از این‌ها جلوی ما را نگرفت و ما لباسی عادی پوشیده بودیم نه لباس افسری، یکی جلوی ما را نگرفت. شوفر بود و ما دوتا. البته اسلحه داشتیم، اسلحه کوچک داشتیم پنهان بود. رسیدیم آن‌جا هیچ فراموش نمی‌کنم من خواستم وارد بشوم لباس نظام تنم نبود. به عادت اینکه تا چند ساعت پیشش لباس نظام داشتم خواستم وارد بشوم گارد جلوی من را خواست.

س- منزل کی بود؟ منزل کازرونی بود آن‌جا یا منزل کی بود؟

ج- والله نمیدانم. یک ویلا بود آن‌جا نمی‌دانم منزل کی بود، بعضی از زن‌ها من‎جمله فوزیه و شهناز یادم هست گریه می‌کرد من گرفتمش نازش کشیدم این‌ها منزل عطاءالملک دهش بودند ولی خود رضاشاه و ملکه و شاه‌دخت‎ها این‌ها آن منزل بودند نمی‌دانم منزل کی بود، من خواستم وارد بشوم سرباز جلوی مرا خواست بگیرد من کوبیدم به سینۀ سرباز متوقع نبودم افسر بودم متوقع نبودم. این یک دفعه رفت عقب. این هم از عجایب روزگار است کسی که شهامت داشته باشد عمل سریع انجام بدهد اثر می‌گذارد به دیگران من آن‌جا فهمیدم که آه عجب کاری من کردم و این چطور وحشت کرد. پیش خودش فکر کرد که این کیست که به خودش اجازه می‎دهد این‌ کار را بکند حتماً یک شخص مهمی باید باشد، آن‌جا رفتیم جواهرات را گرفتیم…

س- ازکی؟

ج- از رضاشاه

س- همین‌جور به این سادگی؟

ج- به همین سادگی و به او توضیح دادیم سروصداست این‌طور است، خطرناک است نمی‌گذارند شما را توقیف می‌کنند الان.

س- جواهرات چی‎ها بود؟

ج- صندوق بسته، ما هيچ نمی‎دانیم.

س- آن چیزهایی که تو بانک ملی بوده درآورده بودند؟

ج- هیچ نمی‌دانم، هیچ هیچ نمی‌دانم. از بانک ملی بوده یا پیش آن‎ها بوده عاريه هيچ اطلاع ندارم.

س- شما پس صورت مجلس نکردید؟

ج- نخیر، نخير. هیچی و مهروموم شده صندوق ما گرفتیم مهروموم شده دادیم به شاه، هیچی و هیچی. این حقیقت دارد، فوق‌العاده خطرناک بود برای هر دوی ما ولی خوشبختانه هیچ‌کس اطلاع نداشت اگرا طلاع داشت که ما را تکه پاره می‌کردند و جواهرات را می‌بردند. این یکی از خدمات بزرگی بود که علی قوام و بنده به شاه کردیم. حالا…

س- این‌که آن موقع صحبت بود که مثلاً آقای فروغی رئیس‎ جمهور شود یا مثلاً حکومت را عوض بکنند، اصلاً شما صحبتی به خاطر دارید در این بازه؟

ج- نه فروغی مرد سالمی بوده رضاشاه درهمان ایامی که وضع سخت شده بود و بعد از سوم شهریور- این از سوم شهریور تا بیست و پنجم شهریور طول کشید بیست و دو روز، یکی از این روزها خودش می‌رود منزل فروغی، فروغی خانه‎نشین بود و پیش خودش فکر می‌کند کی بیاید در این موقع بتواند وضع را نجات بدهد مردم متنفر نباشند. یکی علا را در نظر گرفته بود که آنگلوفیل بود خوب جلوی این انگلیسی‌ها و یکی هم فروغی، خودش رفت منزل فروغی و از فروغی قول گرفت که ولی‎عهد را، او را می‌آورد نخست وزیر می‌کند، مي‌برد به مجلس. فروغی از قرار معلوم، من این را شنیدم صحت و سقمش را به طور دقیق من نمی‌دانم، قول می‌دهد به رضاشاه که مطمئن باشید من این کار را می‌کنم و همین کار را هم کرد، حتی‎القوه فروغی مرد مدبری بود و فهمیده بود. با محمود فروغی من هم‎مدرسه بودم. با جواد فروغی وزارت امور خارجه همکار بودم. خود فروغی را چند بار دیده بودم خیلی جوان بودم، فروغی مرد مدبری بود می‌خواست حتی‎القوه وضع به هم نخورد انتخابات مجلس سیزده تمام شده بود و وکلا معین شده بودند. این می‌خواست همین وكلا باشند و همین مجلس باشد بخواهد انتخابات بشود غوغا می‌شود شلوغ می‌شود هرج و مرج می‌شود. تا یک خرده‌ای وضع سروصورتی به‌ خودش بگیرد. خوب ولی‎عهدی هست بهتر این است که ببردش مجلس قسم بخورد خوب این شاه ظاهری هست آن‌جا هست دیگر به او احتیاجی نیست که کودتا بشود، و خود او در آن سن و سال داعیه‌ای نداشت، گمان نمی‌کنم که او می‌خواست رئیس جمهور شود نه، گمان نمی‎کنم من اطلاع ندارم. بله، چه صحبت می‌کردیم که جنابعالی سؤال کردید؟

س- آن وقت بین سوم شهریور و زمانی که سرکار تشریف بردید به آمریکا که با آقای علا همکاری بکنید در سفارت ایران در واشنگتن در آن ایام چهار پنج سال آیا واقعۀ جالبی بود که قابل ذکر باشد یا بپردازیم به واشنگتن؟

ج- نه، بعد من خدمت که تمام شد برگشتم وزارت امور خارجه، خدمت نظام تمام شد دیگر، دو سال تمام من خدمت کرده بودم. یک سال دانشکده افسری یک سال هم افسر ستاد ارتش و بعد هم حکومت نظامی، رفتم وزارت امور خارجه مشغول کار شدم. بعد که یک خرده وضع آرام شد من عضو حزب عدالت شدم. دشتی آنجا یکی از دوستان قدیمی فامیلی بود خیلی من علاقه داشتم به علی دشتی به من توصیه کرد گفت، «آقا حزبی تشکیل دادیم شما بیایید با ما همکاری کنید آن‌موقع حزب عدالت ۴۲ نفر فراکسیون حزب عدالت در مجلس 43 نفر بود، تنها قدرتی که در مجلس بود آن بود. آن‌جا من با جمال امامی آشنا شدم و دوستان دیگر خیلی زیاد شد. طولی نکشید که من را با وجودی که خیلی جوان بودم عضو شورای عالی کردند. باز طولی نکشید که من دبیر کل حزب شدم. بعد مدیر و سردبیر روزنامۀ «بهرام» اول که صاحب امتیازش عبدالرحمن فرامرزی بود و بعد از آن‌ هم مدیر و سردبیر روزنامۀ ندای عدالت در عین حال که دبیر کل حزب عدالت بودم، یک واقعۀ خنده داری برایتان تعریف می‌کنم. شعبۀ حزب ما در خوزستان، حزب عدالت، شعبۀ فعالی بود و خیلی این‌ها مكاتبه می‌کردند و کمک می‌خواستند راهنمایی می‌خواستند اظهار نظر می‌خواستند. من بلادرنگ به آن‎ها جواب می‌دادم چیزهایی که می‌خواستند می‌فرستادم کمک می‌کردم، وظیفۀ هر دبیر بود تا این‌که یک روز آمد منشی من به من گفت «هیئت حزب از خوزستان آمده‌اند و می‌خواهند خدمتتان برسند. گفتم خوزستان؟ گفت. «بله. گفتم بفرمایید بگویید بیایند. آمدند. چند نفر آن‌جا بودند. گفتم لطفاً یک خرده صبر کنید ببینم. آمدند و سلام وتعارف این‌ها. بعد گفتند، آقا ما رهین منت ابوی جنابعالی هستیم که چقدر به ما کمک کردند. چقدر محبت می‌کنند، حالا پدر بنده چندین سال است که فوت کردند. من حرفشان را قطع نکردم. گفتم خوب وضع چطور است؟ توضیح دادند تمام توضیحات را دادند. گفتم، بعد خیلی با ملایمت که اين‌ها خجالت نکشند، که می‎دانید که پیغمبر اسلام به سن چهل سالگی مبعوث به پیغمبری شدند در صورتی که اشخاصی بودند خیلی مسن‎تر عموی پیغمبر بود و عموهای… ابوطالب بود، عموهای دیگر بود ولی خوب خدا پیغمبر ما را چهل سالگی مبعوث کرد. سن تأثیر زیادی ندارد، پدر بنده سال‌هاست فوت کردند، بنده هستم دبیرکل حزب بنده هستم. خیلى این‌ها اظهار محبت کردند. من جوان بودم.

س- این‌ها از چه طبقه‌ای بودند این آدم‌ها هیچ‌ كدامشان وكیل مجلس چیزی هم بودند؟

ج- نخیر، نخیر هنوز نشده بودند، هنوز نشده بودند. بعداً کاندیدا کردیم و بعداً یکی دو نفر انتخاب شدند که الان…

س- کدام‌ها بودند؟

ج- یادم نیست.

س- نقابت جزو این‌ها نبود؟

ج- نخیر نقابت که تهران بود او اصلاً خوزستان نبود. نقابت وكيل عدلیه را میفرمایید که تهران بود.

س- گفتم شاید از آن‌جا یک وقتی وکیل مثل آقای راجي…

ج- بله ممکن است بعداً نمی‌دانم. برای این‌که بعد حالا عرض می‌کنم بنده آمدم. رفتم به آمریکا و در عین حال من وزارت خارجه هم کار می‌کردم. منشی مخصوص مرحوم ساعد بودم که هم نخست وزیر بود و هم وزیر امور خارجه و همیشه کارش در وزارت امور خارجه بود، اصلاً ساعد یک آپارتمان داشت آن‌جا و آن‌جا زندگی می‌کرد. یک خانه داشت اجاره داده بود. وزارت امور خارجه دوتا آپارتمان درست کرده بودند طبقۀ آخر که برای مهمان های خارجی مثلاً اگرسفير کبیری کسی عبوری می‌کرد وزیری این‌ها آن‌جا از او پذیرایی کنند. یکی از این آپارتمان‎ها را ساعد بالا گرفته بود زندگی می‌کرد آن‌جا. من فرصتی بود علاوه بر این‌که در حزب فعالیت داشتم آن‌موقع هم کار اداری یک‌سره بود بعد از ظهر به کلی آزاد بود، صبح وزارت امور خارجه بودم و چون نخست‎وزیر و وزیر خارجه آن‌جا بود من منشی مخصوص بودم هر کی می‌آمد آن‌جا می‌آمدند قبلاً پيش من اشخاص مهم. این باعث این شد که من بیشتر با مردم تماس داشته باشم مخصوصاً مردمی که در امور تا اندازه‌ای مؤثر بودند و بعد هم‎ حزب بود. بعد کفيل مرحوم انصاری عبدالحسين انصاری رئیس اداره پيمان سه‎گانه بود. بعد از این‌که آمدند و ما پیمان بستیم با این روس‌ها و انگلیسی‌ها یک اداره تأسیس کردیم به اسم پیمان سه‎گانه روابط ایران و روسیه و انگلیس بعداً هم آمریکایی‌ها آمدند و او رئیس اداره بود بعداً و استاندار شد من كفيل آن اداره شدم. دیگر نمی‌توانستم هم کفیل یک اداره مهم این‌طوری باشم و هم منشی مخصوص باشم. کار منشی مخصوص را ول کردم. این یک ترفیعی بود برای من بعد دیگر طولی نکشید که رفتم آمریکا با آقاي علا…

س- ازقبل آشنایی داشتید؟

ج- نخير، هیچ آشنایی نداشتم. آقای علا راجع به من تحقیقاتی کرده بود، فکر کرد من سرکش هستم. بودم هم، سرکش بودم. یادم میاد در مراسم حج موقع جنگ همان ایام یک ایرانی به نام ابوطالب یزدی این موقعی که طواف می‌کرد حالش به هم خورد استفراغ کرد این لباس احرامش را گرفت که ملوث نشود استفراغ کند تو چیز خواست برود بیرون یک عده‌ای از این عرب‌ها فکر کردند که این نجاست آورده و می‌خواهد ملوث بکند. گرفتنش شرطۀ عربستان سعودی. آن‌وقت ابن‌سعود بود پدر اين‌ها. دو تا عرب شهادت دادند که دیدند که این می‌خواهد نجاست را به کعبه ببرد. گردنش را زدند.

س- بچه بودم یادم هست.

ج- هان گردنش را زدند، اثر خیلی بدی کرد. من آمدم عکس ابن سعود یک کتاب داشتم آلمانی رجال خود ساختۀ دنیا که من‌جمله ابن سعود هم بود، عکسش بزرگ کتاب آلمانی این عكس ابن‌سعود را آن‌جا دادم بزرگ صفحه‌ اول چاپ کردم روزنامه خودم و نوشتم ابن‌سعود گناهی ندارد، اولیاء وزارت امور خارجه باید محاکمه و مجازات شوند. تیتر بزرگ. بعد نوشتم که ایرانی‌ها حتی از گوسفند هم کمترند، گوسفند یک چوپان همراهی‌اش می‌کند که گرفتار گرگ نشود ولی ایرانی‌های بدبخت که آن‌جا رفتند یک نفر سرپرست نداشت، از بعد از آن امیرالحاج درست کردند آن‌وقت نبود. یک نفر سرپرست نداشتند که رفع سوء تفاهم بکند گردنش را نزنند این‌ها از بره هم کمتر بودند. این آقایان شتر مآب والاجاه، عزت‏پناه، این‌ها را باید جارو کرد و ریخت بیرون وزارت خارجه اصلاح شود. همایون‎جاه این معاون وزارت خارجه بود و کارهای داخلی وزارت خارجه را همه را او می‌کرد. این داد و فریاد… آهان این روزنامه را هم تو وزارت امور خارجه هر روز صبح می‌آوردند رو میز هرکسی مجانی یک شماره این را می‌گذاشتند و مجانی و رو میز خودش هم گذاشته بودند. این را میخواند وزارت امور خارجه و می‌بیند شترمآب والاجاه و عزت‎پناه، این‌ها را باید محاکمه کنند، دربه‎در عقب من می‎گشت که من را تا آمدم بروم ببينمش، رفتم، عصباني، فوق‌العاده عصبانی که آقا از جان من چه می‌خواهید؟ چرا به من فحش دادید؟ این مقاله را چه کسی نوشته؟ گفتم حزب، نظر حزب است. «نظر حزب نیست شما نوشتید، قلم شما است تردیدی دراین نیست.» گفتم فرض کنید که اگر هم من نوشتم من نظر حزب را نوشتم نظر مردم را نوشتم. عصبانی شد دوات بلوری بزرگ اینقدر داشت رو میز آن‎وقت با قلم و دوات چیز می‌کرد توی آن هم مرکب بود. این دوات را این‌طور گرفت عصبانی گفت «می‌زنم به صورتتان» با نهایت عصبانیت من با خنده گفتم اگر بزنید دل من خنک می‌شود و خوشحال می‌شوم ولی جرأت ندارید. اقلاً می‎فهمم یک خرده‌ای جرأت هست در وجودتان جرأتش را ندارید برای این‌که می‌دانید به قیمت این میزتان تمام می‌شود این میز را خیلی دوست دارید جرأت ندارید. با فریاد گفتم ده بزن بزن مرد. گذاشت پائين.» چه می‎خواهید؟ از من چه می‌خواهید؟ گفتم از شما هیچی، من با شما دشمنی ندارم. با شخص شما من دشمنی ندارم اصلاح کنید، هرکس زرنگ است، هرکس کاری است کارشکنی می‌کنید برایش نمی‎گذارید کار بکند. هرکس بي‌عرضه است مثل خودتان او را نگه می‌دارید. با هم متحديد این‌طورکه یک نفر كه لايق است نباید باعث شکست شما بشود. نکنید مگر این‌جا مال شماست؟ خانه شماست؟ مال مردم است شما نوکر مردم هستید اصلاح کنید. آرامش کردم گفتم من با شما دشمنی ندارم منظورم این است من واقعاً سرکش بودم سرکش به این معنی، کسانی که کار می‌کردند خیلی کم بودند خیلی خیلی کم بودند. اشخاص ضعیف از من می‌ترسیدند. علا به او گفته بودند «خیلی سرکش است. خدا بیامرزد مرحوم سپهبدی وزیر خارجه بعد هم موقعی که من آمدم او وزیر خارجه بود گفته بود.» بهترین عضو وزارت خارجه را من می‌خواهم به شما بدهم، بهترین عضو را می‌خواهم بدهم. شما کاری نداشته باشید یک ماه دو ماه با مهبد کار کنيد آن‌وقت من اگر بخواهم مهبد را از شما بگیرم شما التماس می‌کنید که بدون مهبد کار من پیش نمی‌رود. امتحان کن برو والا جای دیگر منت دارند مهبد را جای دیگر می‌فرستم ولی من به شما منت گذاشتم ببرید. این را من می‌دانستم بعداً علا خودش به‌ من گفت. علا هم گفت «خیلی خوب». بعد که رفتم و دید طرز کار و صمیمیت من دیگر شیفته شده بود. به طوری شیفته شده بود که علا می‌گفت من هنوز، آن‌موقع هنوز خانم و بچه نیامده بودند برای اینکه آن‎موقع جا گرفتن خیلی مشکل بود فقط برای دیپلمات‌ها جا می‌دادند بعد از جنگ بود که همه می‌خواستند برگردند به آمریکا. من تنها بودم اصرار کرد که ناهار را با هم بخوریم. شما که تنها هستید. من ناراحت بودم که ناهار… می‌خواستم آزاد باشم. گفتم نه آقا من کار دارم اجازه بفرمایيد تو دفتر. «خیلی خوب ناهارتان را تو دفتر می‌فرستیم. هر روز ناهار من را می‌فرستادند تو دفتر، من تو دفتر این باعث می‌شد می‌ماندم کارهای چیزی می‌کردم. می‌ماندم شب گاهی تا ساعت ده و یازده دوازده این‌ها. در آن‌ موقع سخت عرض کردم پابرهنه با پیژامه می‌رفتم تو اتاق تا دو بعد از نیمه‌شب، سه بعد از نیمه‌شب…

س- محل سفارت کجا بود آن زمان؟

ج- محل سفارت محل بسیار خوبی بود، Massachusetts Ave 3003 این به قیمت خوب هم خریده شده بود ولی جایمان تنگ بود. یک خانۀ شخصی بود. خود سفارت خیلی خوب بود. خانۀ شخصی بود که برای خانواده ساخته شده بود و یک قسمت هم برای کلفت و نوکر و آشپز و این‌ها بود آن‌جا. ادارۀ سفارت تو آن قسمت کلفت و نوکرهای این‌ها بود، بعداً تو همان باغ آن‌جا تو محل آن‌جا باغ بزرگ داشت، یک عمارت مجللی با سبک ایرانی ساختند گنبد دارد و خیلی قشنگ.

س- همان که الان هست؟

ج- همان که الان هم هست، واین عمارت سابق آن مهم هست برای چیز، این عمارت ما بود

سفارت جای خیلی خوبی بود.

س- در همان زمان ساخته شده بود؟

ج – نخیر، آن زمان خرید. بله آن زمان عمارت اصلی آن زمان بود خریدند.

س- زمان آقای علا تمام شده بود آن ساختمان؟

ج- قبل از علا، اصلاً موقعی که علا آمد سفارت بود. سفارت را قبلاً خریده بودند، به قیمت خوب هم خریده بودند و علا که آمد تو سفارت بود بعد بنده رفتم به این ترتیب به واشنگتن، بعد موقعی که خدمت مرحوم پناهی تمام شده بود…

س- در نیویورک.

ج- درنیویورک علا تصمیم گرفت که من بروم، نمی‌خواست کس دیگری بیاید، جای پناهي، کار فوق‌العاده مهمی بود برای من ترفيع بود جوان بودم من. گفتم خیلی خوب با کمال میل من را حتی قبل از اینکه به‎اصطلاح استوارنامه سرکنسول‎گری‎ام بیاید قبل از آن من را فرستادند به چیز. من رفتم تحویل گرفتم. پناهي رفت برای مرخصی و صبر کردم تا بعد احکام آمد و بعد به دیویی که فرماندار نیویورک بود، نامزد ریاست جمهوری بود و به ترومن به طور افتضاح‎آمیزی باخت هیچ‌کس فکر نمی‎کرد. او بعد نامه نوشت معرفی شدم به او، و او نامه نوشت و من را به طور رسمی شناخت. آن‌جا بودم باز راحت نبودم مملکت ما احتیاج به خدمت داشت و دارد. ما ملتی نیستیم مثل سایر ملل، عقبیم. برای این‌که از عقبی نجات پیدا کنیم باید بدویم نه راه برویم. من سعی می‌کردم به سهم خودم پدرم هرجا که می‌دانستم. موقعی که سرکنسول بودم دعای من این بود هرکسی که پیش من می‌آمد می‌گفتم خدایا طوری باشد که ناامید نرود بتوانم کمک کنم، طوری باشد که درد این را دوا کند. مردم خیلی راضی بودند اگر قدیمی‌ها را پیدا کنید لابد برایتان تعریف می‌کنند…

س- این زمان آقای وحیدی و عامدی و کاشف و محلوجی و آزاد قره‎باغي..

ج- درست، درست. یکی از این‌ها سؤال کنید.

س- افراد آن دوره را گفتم که اگر یادتان بیاورم که آن‌جا کیوانی، کاظم کیوانی آن‌جا بودند. آن مطلبی که از نظر تاریخی خیلی جالب است می‌خواستم سرکار اگر می‌شود یک کمی روشن‌ترش بکنید این مراسلاتی که از بین تهران و آمریکا صورت می‌گرفته در مورد حضور قشون روس در ایران. ظاهراً این هست که سخنرانی‌ها و اقداماتی که آقای علا در سازمان ملل متحد می‌کردند با اظهارات و خواسته‌های آقای قوام‎السلطنه در تهران تا یک حدی متفاوت بوده و بعد این‌ها می‎گویند که… و کسی که در این مورد زیاد صحبت کرده آقای مظفر فیروز است که می‌گوید بله این علا خیانت می‌کرد و عرض کنم دستوراتی از شاه، می‌گرفت و برخلاف دستور قوام انجام می‌داد وآن نطقی هم که آن‌جا کرده بود بدون اجازۀ ما بود و می‌خواستیم توبیخش بکنیم و این‌ها. عدۀ دیگری هستند که متأسفانه مدرکی ندارند ومی‌گویند این‌ها بازی خود قوام‎السلطنه بوده و ایشان به‎اصطلاح ارتباط غیرمستقیم با آقای علا داشت و با همین بازی‌ها کردن. مظفرفیروز در واقع در داخل این بازی نبوده و اطلاع نداشته که دودوزه‎بازی می‌کرده قوام‎السلطنه ونقش شاه هم دراین مورد خیلی نقش مهمی نبوده، سرکار که آن‌جا تشریف داشتید آیا می‌توانید این موضوع را یک کمی روشن‌ترش کنید؟

 

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 28 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 3

 

 

ج- در این قسمت با شخصی مصاحبه می‌کنید که کاملاً وارد است. آذربایجان، پیشه‌وری آمد و آن غوغا را به پا کرد. از آن طرف هم کردهای ساوجبلاغ مهاباد آن‎ها هم آمدند كردستان که درست کردند، متنهای تلاش ایران این بود که رفع شر این‌ها بشود، موضوع مهم این است که روس‌ها هرجا که بودند بعد از جنگ ماندند. تنها ایران بود که قشونشان را از ایران بردند. بعد از ایران قشونشان را از قسمتی از اتریش هم بردند. استثناء دوم آن بود، جاهای دیگر كه قشون روس بود ماند. ارتش ماند. ولی در ایران وقتی که رفتند دست نشاندۀ خودشان را گذاشتند آن‌جا و حمایت می‌کردند پیشه‌وری و کردها. قوام‎السلطنه مرد مدبری بود یکی از رجال خدمت‌گزار مهم ایران است. ناچار شد که در این موضوع اقدام جدی‌تری بکند، کافی ندید که سفیر روس را بخواهد و از طریق سفارت روس و سفير این موضوع را حل کند فکر کرد بهتر است خودش برود و این موضوع را خودش حل بکند. رفت مسکو. مولوتف آن‌ موقع رئیس دولت بود و سیاست خارجی روسیه را اداره می‌کرد مورد اطمينان استالین بود استالین هم که مرد فاتح جنگ، مرد چنگیزصفت مشهور است، ولی عجایب این است که استالین سخت‌گیری نمی‌کرد و مولوتف سخت‌گیری می‌کرد، قوام‎السلطنه از موقعی که رفت به مسکو هیچ‌گونه خبری از خودش به ما نداد. تلگراف‌های متعددی که ما کردیم به تهران وزارت خارجه و به سفارت ایران در مسکو بی‌نتیجه ماند جوابی نمی‌آمد، هیچ سکوت محض احتمال می‌رود که قوام‎السلطنه فکر می‌کرد اگر جواب بخواهد بدهد این‌ها کلید رمز ما را به آسانی بشکنند و کشف کنند تلگراف را بنابراین احتراز کرد. خیلی نگران بودیم که چه اتفاقی می‌افتد. بعد از این‌که قوام‎السلطنه به تهران برگشت البته تلگراف‌هایی که کرده بودیم این‌ها آن‌جا بود دیده بود باز هم همین‌طور تلگراف رو تلگراف جواب قوام‎السلطنه تلگراف این‌طور بود که فوق‌العاده فوق‌العاده محرمانه است. به جز شخص شما هیچ‌کس این تلگراف را کشف نکند…

س- شخص شما یعنی آقای حسین علا.

ج- حسين علا، این خطاب به علا است، این خطاب به علا است، و فقط برای اطلاع شخص خودتان است به هیچ وجه به اولياء امور آمریکا یا مرجع دیگری اطلاع ندهيد این تلگراف را. وقتی که من این را کشف کردم رفتم شب بود رفتم پیش علا. گفتم آقا این را خودتان باید کشف کنید. چرا؟ خواندم خندید. گفت: «من کی‎ام لیلی و لیلی کیست من / هر دو یک روحيم اندر دو بدن» حرفها چیست کشف کنید. دلم می‎خواهد نظر خودتان را هم بعد بفهمم، آمدم کشف کردم این تلگراف یکی از اسناد مهمی هست که دنیای آزاد از توقعات روس‌ها به دست آوردند. همه چیز ما را می‌خواست، دیگر ایرانی باقی نمی‌ماند. از لحاظ اقتصادی می‌خواستند. ازلحاظ نظامی می‌خواستند، پایگاه بحری در خلیج فارس می‌خواستند و همه چیز می‌خواستند. دیگر فقط ما استقلال ایران یک چیز مسخره‎ای می‌شد. صریح و روشن با پافشاری، این را حاضر کردیم ترجمه‌اش هم کردیم بدهم بنویسند. اولین جلسه سازمان ملل هنوز سازمان ملل متحد عمارتی نداشت در نیویورک اولین جلسه‌اش در لندن تشکیل شده بود جلسه‌ای که افتتاح شده بود بعد دومین جلسه در نیویورک در یک کالجی هانتر کالج بیرون نیویورک آن‌جا افتتاح شد و اولين قضیه قضیۀ ایران بود. اولین کاری که سازمان ملل متحد وارد دستور شد خواست بکند شکایت ایران بود. آن‌جا نمایندۀ روسیه که همین گرومیگو بود، همین جوان بود آن‌موقع این از آن‎موقع تو كار است، این گفت ما با دولت ایران مشغول مذاکره هستیم و موضوع به طور مسالمت‎آمیز حل می‌شود طبق ماده فلان سازمان ملل متحد و بنابراین خواهش می‌کنيم و دولت ایران راضی است، این را از دستور جلسه حذف کنید فعلاً تا بعداً نتیجۀ مذاکرات را به اطلاعتان برسانیم. «ای داد و بیداد تمام شد. داشتند رأی می‌گرفتند که این را از دستور خارج کنند. ما جای نمایندۀ ایران آن‌جا اول یک نیم‌دایره‌ای بود، طرف راست این نیم‌دایره جای ما، نمایندۀ ما حاضر بود ولی خود ما تو صف مقابل بودیم صف تماشاچیان بودیم صف اول. مرحوم علا بود، مرحوم دکتر علی‎اکبر دفتری بود، بلافاصله من یک یادداشت کوچکی نوشتم که الان وضع ایجاب می‌کند که آن تلگراف خوانده شود واجحاف و تعدی روسیه برملا بشود. این را دادم به علا، علا یک تکانی خورد و دستش را بلند کرد اجازۀ صحبت خواست. گفتند «بفرمایید.» تلگراف را عیناً کلمه به کلمه خواند. خوب معلوم است دیگر برای نمایندۀ روسیه و خود دولت روسيه رفت و فهمیدند.

س- و معلوم بود که امضای قوام‎السلطنه هم هست؟

ج- امضای قوام‎السلطنه را اصلاً خود قوام‎السلطنه فرستاده تمام مذاکرات را آ‌ن‌جا نوشته توقعات روسیه را نوشته. قوام‎السلطنه اطلاعی نداشت ازاین، به هیچ وجه…

س- که شما همچین کاری خواهید کرد؟

ج- به هيچ وجه که ما همچین کاری می‌خواهیم بکنیم. کار علا کار دست بسته‌ای بود همه غافلگیر شدند و بنده سهم کوچکی در این غافلگیری دارم. مرحوم دکتر علی‎اکبر دفتری که دوست صمیمی من بود خیلی به هم نزدیک بودیم مثل برادر بودیم ناراحت شد گفت: پدر این مرد را درآوردید پدر ما را درآوردید احضارمان میکنند. این که از اول خواند که نباید کسی به جز شخص خودتان اطلاع داشته باشد. برخلاف دستور رفتار کردید. یاغی شديد؟ آهان حالا این‌طور می‌شود. «من گفتم ساکت، سروصدا نکن بیرون صحبت می‌کنیم.» آمدیم خیلی…

س- کرومیگو همین‌جا بود که ترک کرد جلسه را؟

ج- نخیر، نه، نه و کرومیگو این‌جا جلسه‌ای که ترک کرد جلسۀ بعد بود که محکوم کنند روسیه را کرومیگو ترک کرد. آمدیم بیرون و خیلی دادوبیداد کرد که حالا این خلاف دستور است و ما با دولت ایران… ما نمایندۀ دولتیم یاغی که نیستیم. این‌ها علا را من یک خرده دلداری دادم گفتم آقا یک موقعی هست که دیگر وانفسا است و موقعی که دیگر نباید دولتی که تحت فشار است، دولتی که اعتبار ندارد، ما می‎دانیم، او ممکن است یک اقدامی کند و ما که در دنیای آزاد هستیم اقدام دیگری بکنیم، طولی نکشید بعد از دو سه ساعت روزنامه آمدند بیرون و چه عزت و احترامی به ما به ایران و توقع ایران. رآکسیون آمریکایی‌ها، آمریکایی‌ها آن‌جا نماینده‌شان وزیر خارجه سابق بود Stettinius او نماینده بود. این از ایران دفاع کرد و موضوع در دستور جلسه ماند، کرومیگو بیرون رفت، یک کس دیگر هم بود با کرومیگو که الان یادم نیست. کرومیگو تنها نبود. او اسمش را می‌دانستم. در این جلسه نمایندۀ انگليس، نمایندۀ هلند خیلی از ایران طرفداری کردند و آمریکا روزنامه‌ها که بیرون آمد نتیجۀ خوبی که بخشیده بود جبران ناراحتی مرحوم دکتر علی‎اکبر دفتری که ناراحت بود از لحاظ سفارت، اعضای سفارت که احضار می‌کنند جبران شد. قوام‎السلطنه آن‌موقع فیروز در تهران گفت، برخلاف دستور رفتار کرده.» درست هم گفت، راست گفت، مظفر فیروز با روس‌ها لاس می‌زد فکر می‌کرد که می‌تواند روس‌ها را آرام کند. می‌دانید که بعد هم سفیرکبیر شد و رفت آن‌جا. مرد لایق جاه طلبی بود که با شاه هم پدر کشتگی داشت نصرت‎الدوله را رضاشاه کشته بود ودلش می‌خواست تیشه به ریشۀ ایران بزند و به شاه بزند اگر حتی به قیمت تیشه خوردن به ریشۀ ایران باشد. اوگفت، علا بدون دستور. البته همه می‎دانستند تلگراف بود اصلاً، تازگی نداشت، یک تلگراف سخت ازطرف قوام‎السلطنه برای علا آمد که باز می‎دانید تمام در این جریان، درتمام جریان من بودم که تلگراف‌ها را کشف می‌کردم و تصمیم می‌گرفتم که حالت توبیخ و ملامت سخت که شما برخلاف دستور رفتار کردید عمل بسیار بدی بود، چرا این‌کار را کردید؟ توبيخ، ملامت، علا ناراحت شد علا خیلی قانونی و معتقد به آداب بود. دید که خوب کار خلافی کرده در ظاهر، دیدم ناراحت است گفتم اجازه بدهید که جوابش را بنده تهیه کنم. خوشحال شد گفت «بله تهیه کنید.» گفتم بعد اگر اصلاحی دارید اضافه کنید. جواب این بود که در مقابل تاریخ مسئولیت داشتم، مسئولیت خودم را به نحو احسن در خدمت ایران و در خدمت دولت ایران انجام دادم و نتیجه فوق‌العاده به نفع ایران تمام شد. قوام‎السلطنه باز از خر شیطان پیاده نشد. جواب باز تندى داد، در مقابل تاریخ مسئول منم. «این جواب قوام‎السلطنه است.» در مقابل تاریخ مسئول منم، دیگر ما ول کردیم خندیدیم خیلی خوب و مسئول تو هم هستی، هر ایرانی مسئول است و شما هستید اگر شما هم به جای من بودید همین عمل را می‌کردید و دیگر ول کردیم ما، ول شد. چیزی طول نکشید که قوام‎السلطنه ده‎هزار دلار جایزه برای علا فرستاد. در هیئت دولت تصویب کردند نتیجه خوب شد به نفع ایران شد که ده‎هزار دلار به علا جایزه داد.

س- این باعث شد که روس‌ها بیایند. در تهران و آن توافق‎نامه را امضاء کنند.

ج- بله، قوام‎السلطنه کار بسیار عاقلانه‎ای کرد و عرض کردم قوام‎السلطنه یکی از رجال پختۀ ایران بود. قوام‎السلطنه نخست وزیر بود و رضاشاه، وزیر جنگش بعداً شد. یکی از رجال استخوان‎دار ایران بود و وطن پرست. خیلی هم به شاه احترام می‌گذاشت ولی دلیل نیست یعنی ضدسلطنت بود وضدشاه بود. مرد متکبری بود، مردی نبود که تعظیم کند، شاید هم به یک نحوی بنده هم همان اخلاق را داشته باشم، قوام‎السلطنه وعده داد به روس‌ها که نفت شمال را می‌دهد به روس‌ها تمام قسمت پنج ایالت شمال را امتیاز نفتش را می‌دهد به روس‌ها وشاید در باغ سبز را نشان داده بود که همکاری بیش‌تر اقتصادی بکند زیادتر. ولی باید انتخابات بشود، قشون خارجی باید از ایران برود، درست آن رفته. باید قضیۀ آذربایجان حل بشود تا انتخابات بشود والا نمی‌شود در یک قسمت ایران انتخابات نشود آن مجلس صلاحیت ندارد. روس‌ها گول خوردند. گرجی ناقلا و رند که روزولت بیچاره را گول زد و دنیای غرب را گرفتار مخمصه کرد این‌جا از قوام‎السلطنه گول خورد.

س- یعنی استالين.

ج- استالین، گرجی استالین، گرجی بود دیگر.

س- بله

ج- استالین پیشه‌وری را ول کرد، رزم‎آرا رئیس ستاد بود مرد بسیار لایقی بود، مرد وطن‎پرستی بود من از نزدیک با او آشنا بودم خیلی نزدیک خیلی نزدیک. هم در این قسمت بی‌سهم نبود. هیچ تردیدی نیست موقعی که مذاکره بود که بیاورند یک عده از این طرفداران پیشه‌وری را ارتشی برای خودش درست کرده بود این‌ها را وارد قشون بکنند و وارد ارتش ایران بکنند شاه آن‌جا مقاومت کرد گفت «نه، ممکن نیست روحیه ارتش به كل ازبین می‌رود این‌ها یاغی هستند این‌ها اصلاً باید مجازات شوند تیرباران بشوند. من بیاورم این‌ها را افسر کنم.» شاه هم در این قسمت بی‌نصیب نیست شاه از این لحاظ عرض می‌کنم برای این‌که قدرتی نداشت سمبل بود، مظهر بود والا قدرت آن‌ موقع دست رزم‎آرا بود او اداره می‌کرد و شاه را آرام کرده بود که خدمت‌گزار است و قصدی هم ندارد بر ضد شاه، اقدام کند چون شایعه رواج داده بودند که کودتا می‌خواهد بکند این جمله مشهور را گفت «نه من رضاشاه هستم و نه شاه احمدشاه او رضاشاه بود و احمدشاه. من رضاشاه نیستم و شاه هم احمدشاه نیست.» تمجید کرده بود از شاه. خوب بلافاصله موقعی که این قضیه پیش آمد یک تلگرافی از واشنگتن به تهران کرد علا، البته حالا تلگراف را کی تهیه می‌کرد کاری نداریم بالاخره به امضای علا بود که مراقب باشید که تندروی نشود، انتقام‏جویی نشود، کشت‎وکشتار نشود…

س- در آذربايجان؟

ج- در آذربایجان. قتل نشود، غارت نشود برای این‌که همچین موقعی شیرازۀ امور از هم می‌پاشد و افراطیون به انتقام‎جویی می‌پردازند خرده‎حساب می‌خواهند تسویه حساب کنند، که بسیار بی‌جا بود که متوجه باشند، مواظب باشند. این قضیۀ آذربایجان است و قضيۀ قوام است. قوام دوپهلو نبود. قوام واقعاً این تلگراف را کرده بود و توبيخ و ملامت کرد. بعد که دید به نفع ایران تمام شد همان‌طوری‌ که عرض کردم. در هیئت دولت مطرح کرد و ده‎هزار دلار جایزه برای علا فرستاد. و علا آن پول را بين همۀ ما قسمت کرد. آن‌ موقع چهار نفر بودیم. علا بود مرحوم دکتر علی‎اکبر دفتری بود و عباس آرام بود و بنده بودم. هرکدام ۲۵۰۰ دلار به ما داد خودش هم ۲۵۰۰ دلار برداشت. من اصرار کردم گفتم این پول این را بگذارید برای تحصیل فریدون پسرتان. اصرار کردم گفتم این را بگذارید. گفت «نه، درست نیست. سفارت بودجه‎اش خیلی کم است و ما پافشاری کردیم که بودجه را زیاد کنند خوب حالا این پول را فرستادند بودجه را زیاد کردند. خوب این را فعلاً بگیریم وجه علی‎الحساب بگیریم. این بود جريان…

س- ارتباط مستقیمی بین شاه و آقای علا دراين مورد نبوده که جدا از دستورات قوام و آقای علا باشد؟

ج – نه، شاه در آن موقع در مقام این نبود که دستوری بدهد، نبود. شاه هنوز ضعیف بود. در امور دخالت نمی‎کرد. علا استثنائاً گزارش‌هایی که به وزارت امور خارجه فرستاده می‌شد گزارش مهم نسخۀ دوم این را برای اطلاع شاه مستقيماً برای شاه می‎فرستاد. اطلاعاتی که به نظرش مفید می‌آمد حتی وضع مثلاً مملکت شیلی، حتی وضع جنگ فرانسه در الجزایر. اگر مقالاتی بود که به نحوی از انحاء جلب نظرش را می‌کرد و فکر می‌کرد اگر شاه، اطلاع داشته باشد خوب است برای شاه برای شاه می‌فرستاد. کتاب‌هایی که چاپ می‌شد اگر مربوط به خاورمیانه بود فوراً یک نسخه برای شاه می‌فرستاد. روزنامه‌ها را می‌چید مقاله‌هایی که راجع به ایران یا راجع به خاورمیانه بود این مقاله‌ها را عیناً می‌چید برای شاه می‌فرستاد. دلش می‌خواست یکی این‌که تماس دائم داشت از این لحاظ مثل استادی که تماس با شاگرد خودش داشته باشد یا پدری که تماسی با فرزند خودش داشته باشد یکی این بود، یکی هم واقعاً معتقد بود که پادشاه مملکت است باید مطلع باشد شاید هم می‌دانست که شاه ثبات پابرجایی ندارد بهتر است که کمکش کرد. یکی از کارهای خوب شاه این بود که آمد درآن موقع زبان انگلیسی یاد گرفت، تا آن‌ موقع زبان انگلیسی شاه نمی‌دانست و فرانسه خوب حرف می‌زد انگلیسی نمی‌دانست آمد مرحوم لطفعلی صورتگر نویسنده وشاعر شیرازی که رضاشاه او را فرستاده بود جزو آن هیئت اول محصلین اعزامی یکی هم او بود در انگلستان انگلیسی‌اش خوب بود او به شاه درس می‌داد. البته سرپرست بچه شهناز هم انگلیسی بود او هم باعث می‌شد که محاوره کند انگلیسی هم یاد گرفت. شاه در برخوردش با خارجی‌ها برازنده بود چون وارد امور پیچیده و غامض نمی‌شد اثر خوب هم باقی می‌گذاشت. بارها شنیدم که به من گفتند شاه، برازنده است واین کار را کرد زبان انگليسی…

س- پس اولین سفری که ایشان به آمریکا آمدند شما بايد همان‌جا تشريف داشته باشید؟

ج- بله، بنده آن‌جا بودم.

س- ۱۹۴۹ میشد یا؟

ج- بله، اواخر 49 می‌شد.

س- از آن بازدید شما چه خاطره‌ای دارید و این‌که آیا آشنایی دست اول‌تان با شاه، ازقبل از آن تاریخ بود یا این‌که از این‌جا شروع شد؟

ج- نخیر، قبل از آن. قبل از آن بود. همان‌طوری‌که عرض کردم من با علی قوام خیلی نزدیک بودم. على قوام آن موقع داماد شاه بود. چندین بار فرصت پیش آمد که با ولی‎عهد صحبت کردم. من آن موقع افسر هم بودم در اثر همین هم بود که موقعی که قرار بود جواهرات را ما پس بگیریم شاه علی قوام و من را مأمور کرد که برویم بگیریم. چندین بار شاه را در سمت سرکشی‌اش به دانشکده‌ افسری دیدم. یک دفعه که اصلاً فقط من بودم آن‌جا که با هم حرف زدیم یک دفعه هم رضاشاه این‌طور شد آمد که من بودم و او در اقدسیه نبود. ولی‎عهد در اقدسیه بود رضاشاه تهران بود. ولی نزدیکی من به شاه مخصوصاً از قبل از سفر شاه به نیویورک بود. موقعی که وضع ایران خیلی سخت بود من یک نامه نوشتم که می‌خواهم بیایم در ایران خدمت کنم. شاه خیلی از این نامه خوشش آمده بود. شکوه‎الملک جواب داد، شاه خیلی خوش‌وقت شدند. خدمت‌گزاران در هرجا باشند، خدمت‌گزاران صمیمی خدمت‌شان مؤثر است، وجود شما در آن‌جا لازم است.

س- یعنی واشنگتن؟

ج- بله واشنگتن. علا هم غافلگیر شده بود این کاغذ را جزو کاغذهای دیپلماتیک فرستادند علا دید. نگران شد علا، فکر کرد که الان من می‌روم. گفت «آقا این چه کاری است چرا می‌خواهید بروید؟ مگر از من ناراضی هستید؟ مگر ازکار این‌جا ناراضی هستید؟ گفتم نه من فکر می‌کردم آن‌جا شاید وجودم بیشتر مؤثر باشد. بعد خوب پیش‌آمدی شد شرکت هواپیمایی KLM یک سرویس مستقیم بین نیویورک و تهران پرواز مستقیم بین نیویورک و تهران ایجاد کرد و برای بنده که سرکنسول بودم دوتا بلیط مجانی افتخاری آوردند دادند که من در اولین پرواز استفاده کنم. من گرفتار بودم این بلیط یکی‌اش را به دکتر علی‎اکبر اخوی دادم مثل این‌که اخیراً فوت کرد یا این‌که شنیدم انتحار کرد. در ضمن مذاکراتی که در موقع پذیرایی مهمان‎های خارجی به مناسبت جشن‌های ایران می‌کردم با چند نفراز صاحبان صنایع نفت آشنا شدم دعوت کرده بودند و از وضع استخراج نفت، در کالیفرنیا، و بهرۀ دولت محلی حکومت کالیفرنیا مالیاتی که این‌ها می‌دهند سهم خودشان صحبت کردند. دیدم تفاوت فوق‌العاده زیاد است و آن‎وقت هنوز پنجاه درصد نداشتیم، قبل از ملی شدن نفت بود. گفتم آقا شما میل دارید بیایید ایران نفت استخراج کنید؟ گفتند، «بله. گفتم پس خواهش می‌کنم این موضوعی که با هم صحبت کردیم به تفصیل این را برای من بنویسید. وضع‌تان دراین‌جا از یک طرف و بعد پیشنهاد همکاری با ما در ایران از طرف دیگر و به طور دقیق و روشن یک، دو، سه، چهار، پنج، شش تمام مواد مهم این پیشنهاد خودتان را که ضمیمه قرارداد می‌شود این را هم بنویسید برای من بفرستید بعد نتیجه را به شما می‌دهم.

س- این‌ها نگرانی از عکس‎العمل انگلیسی‌ها نداشتند؟

ج- آن‎ها نخير، نخير، آمریکایی‌ها نه، بعد از جنگ دوم جهانی این حرفی است که چرچیل زد. گفت «از دولت بزرگ» به مناسبت نطقی که کرد گفت، دولت بزرگ یا بهتر بگویم سه دولت بزرگ. باز دلم می‌خواهد اصلاح کنم دو دولت‎ونیم بزرگ.» پس چین را گذاشت کنار فرانسه را گذاشت کنار به عنوان قدرت بزرگ دنيا و آمریکا و روس و انگلستان را خواست معرفی کند دید که افتضاح است می‌خندند مردم. گفت «دوتاونیم.» انگلستان نیم قدرت جهانی شده بود چرچیل خیلی ناراضی بود، ناراحت بود از روزولت. روزولت تجربه سیاسی نداشت و گوش به حرف چرچیل هم نمی‌داد چرچیل هم چون ضعیف بود چاره نداشت جز تحمل، صبر. انگلستان دیگر وضعی نداشت که بتواند آمریکایی‌ها را بترساند، به عکس بود درست به عکس بود. بنابراین این پیشنهاد را به من دادند. حالا بنده سرکنسول هستم. اولاً کسی به من نگفته بود که راجع به این موضوع صحبت کنم. خوب، ابتکاری بود عیبی ندارد مانعی ندارد. عرض کردم من همیشه سرکش بودم اعتنا نکردم. همیشه هم سعی کردم بدوم چون خیلی عقب بودیم بدوم که بلکه برسم. ولی این پیشنهاد را می‌بایستی من برای وزارت امور خارجه بفرستم سلسله مراتب است. می‌دانستم وزارت امور خارجه بلافاصله این را نابود می‌کنند برای این‌که فوراً می‌ترسند از بالا تا پایین، به‎قول عوام این مرد مثل این‌که حالش بد شده، سرش بوی پیازداغ و قورمه‎سبزی می‌دهد این حرف‌ها چیست؟ آن موقع هنوز نفت ملی نشده بود. انگلستان اگر نیمه‎قدرت شده بود باز برای ایران تمام‎قدرت بود برای ایران، برای شرق تمام‎قدرت بود. تردید داشتم نفرستادم. این بلیط‌ها که دستم افتاد دکتر اخوی را تلفن کردم آمد موضوع را در میان گذاشتم گفتم این را بروید بدهید به دکتر مصدق که رئيس مخالفين بود در مجلس. این را بدهید به دکتر مصدق ولی نگویید که آزاد است که می‌تواند این را به هر کسی نشان بدهد. اگر هم مي‌خواهد اسمی از من نباشد، علت هم این است که من سلسله مراتب را مراعات نکردم و بعد مسئولیت است برای من و فرقی هم نمی‌کند. پس آن نامه‌ای که به‌ من نوشته شده آن فقط محرمانه است بین دکتر مصدق و من. دکتر اخوی فکر کرده بود که بهتر است که اصلاً این نامه را ندهد خودش این کار را کرده بعد که دکتر مصدق نخست‎وزیر شد فرستاده بود عقب این آقا که اول دفعه دیده بودش که این مرد وطن‎پرستی است این بیاید و وزارت را به او داده بودند خود دکتر اخوی بعد برای من تعریف کرد وقتی اوضاع واژگون شده بود آمد که از بی‌مهری شاه نجات پیدا كند، بيچاره فوت کرد متأسفم نمی‌دانستم من. آن بلیط دیگر را بنده خودم استفاده کردم رفتم تهران و دیگر این سفر باعث شد که من با شاه، خیلی نزدیک بشوم.

س- این قبل از سفرشان به آمریکا است؟

ج- قبل از سفر شاه به آمریکا بعد از این شاه آمد یکی از چیزهای مهم این سفر دیگر شاه وارد شد که وضع آن‌جا چه بود، وضع داخلی چه بود، من چه کرده بودم، علا چه خدمتی کرده بود. تمام این‌ها خیلی علاقه داشت سؤال می‌کرد.

س- در چه شرایطی همدیگر را می‌دیدید؟

ج – اجازۀ شرفيابی.

س- در دفترشان؟ یا این‌که سر نهار و تو باغ و این‎جور جاها؟

ج- نه آن موقع در دفتر بود اول و بعد تو باغ قدم زدیم، آن موقع اولین دفعه که رفتم آن‌جا. بعداً که من ایران بودم و همکاری خیلی نزدیکی با شاه داشتم آن‌جا من همه‎جا شاه را می‌دیدم. تو حمام مشغول ریش تراشی بود، سر میز ناهار بود، تو اتاق خواب با ثریا بود، تودفترش بود، تو باغ بود. با هم می‌رفتیم. شکارگاه بود با هم می‌رفتیم، همه‎جا همه‎جا. هر موقع که من می‌خواستم هیچ‌وقت من اجازۀ شرف‌یابی نمی‌گرفتم می‌رفتم می‌گفتم پیش‌خدمت بگوید مهبد امر لازمی است. همین. هیچ‌وقتی تمام گارد و این‌ها هم می‌دانستند هیچ‌وقت سوالی نمی‎کرد اگر جلو بگیرند هیچ‌وقت، هیچ‌وقت. این بعد بود. یکی از چیزهای عجیبی که آن‌جا شاه گفت این بود که می‌خواهد استعفا بدهد.

س- این در حدود سال ۱۹۴۸ می‎شود؟

ج- نخیر 4۹.

س- ۴۹. قبل از تیراندازیش.

ج- خير، تیراندازی شده بود در دانشگاه تیراندازی شده بود. بله بله تیراندازی شده بود. گفت، می‌خواهم استعفا بدهم، موجبات پیشرفت کار فراهم نیست از لحاظ داخلی، از لحاظ خارجی می‌خواهم استعفا بدهم. من سعی کردم با زبان خوش متقاعد کنم که اصلاً این حرف بد است از دهن شاه نباید بیرون بیاید. عکس است شاه که شهامت دارند و رشادت دارند تا سر خون بايد بایستند استعفا دادن برای کسی است که ضعیف باشد. گفتنش هم خوب نیست سست می‌کند همه چیز را، یک خرده تحت تاثیر قرار گرفت و من بعد که رفتم صحبت‌های دیگر بود که شد و این‌ها. بعد که برگشتم به آمریکا به علا گفتم که شاه یک همچین حرفی می‌زند و این خیلی بد است فوق‌العاده بد است کار خودش را سست می‌کند، کار مملکت را سست می‌کند در یک همچین موقعی. حالا ما شاه کی انتخاب می‌کنیم باید رئیس دولت دیگر باشد؟ آیا شاه باشد؟ شاه نباشد؟ ازاین خانواده باشد؟ نباشد؟ اصلاً این حرف چیست؟ می‌خواهد کسی را بترساند؟ این‌که وارونه است. در موقعی می‎ترسند خارجی‌ها که آن قدرت نشان بدهد نه ضعف نشان بدهد خوب این‌که می‌افتند تو دستشان اين‌که می‌خندند به ریشش. این را هم به علا گفتم. گفتم آقا به طور خصوصی یک نامۀ خصوصی یک نامۀ خصوصی بنویسید دیگران چیزی نیست که من تهیه کنم خودتان خصوصی بنویسید و بفرستید برای شما جزو هر هفته که برایشان یک پاکت تهیه می‌کنید بفرستید این را هم بگذارید آن‌جا که شاه، این حرف‌ها را نزند خوب نیست از شما گفتم شاید شنوایی خیلی بیشتر داشته باشد نکند این کار را. بعد شاه آمدند به آمریکا سر اول ترومن بود بنده سرکنسول بودم.

س- خود شاه علاقه داشت مثل این‌که بیاید آمریکا با اینکه…

ج- خیلی خود شاه. خود شاه علاقه داشت اوضاع یک خرده آرام تر شده بود خیلی علاقه داشت که بیايد خارج، اصولاً بیاید خارج و دنیا را ببیند تماس بگیرد. فکر می‌کرد که خوب هم بود، تماس شخصی با ترومن که رئیس دولت قوی آمریکا است این به نفع ایران است و به نفع خودش است. فکر بسیار خوبی بود. آمد اثر خوب هم کرد فوق‌العاده خوب بود. بعد از واشنگتن آمد به نیویورک که من در نیویورک پذیرایی کردم. من دیگر تمام برنامه را با شهردار نیویورک و نمایندۀ وزارت امور خارجه آن‌جا قبلاً من بودم و همکاری کردم تهیه کردم. در آن‌جا هم اثر خیلی خوبی کرد. شاه البته جوان بود و آن موقع از فوزيه جدا شده بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود.

س- تو روزنامه اشاراتی هست در این موارد که ایشان از دخترهای خوشگل خوششان می‌آمده…

ج- نه یک خرده‌ای آن‌ شب من بعد از این‌که رفتم استراحت کنم شب شاه یک خرده بازیگوشی کرده بود و توسط یک خانم ایرانی بازیگوشی کرده بود که روز بعد من شنیدم خیلی ملامت کردم تندی کردم به آن خانم و البته به شاه گفتم که سعی بفرمایید وارد رقابت‌های بین ایرانی‌ها نشوید وقتی که اعلي‌حضرت یک شخصی را اعم از این‌که مرد یا زن نگفتم ملاقات می‌فرمایید مخالفین این می‌رنجند که چطور این افتخار را به آن‎ها ندادید چطور شد. و این در مقابل آن‎ها یک وجهه‌‌ای پیدا می‌کند و این‌جا رقابت هست اصلاً همه‎جا رقابت است بین این‌ها، سعی بفرمایید وارد این چیزها نشوید این رقابت‌ها نشويد وحتی‎القوه ملاقات‌ها بیشتر جنبۀ رسمی داشته ‌باشد تا خصوصی، فهمید. البته آن موقع من بیشتر کارهایم را توسط علا می‌کردم صریح این موضوع به علا گفتم با کی کجا رفتند چه کار کردند این‌ها را گفتم به علا گفتم شما بگوید من نمی‌توانم صریح و روشن این‌طور به شاه بگویم شما بگویید. شاید علا گفته شاید نگفته.

س- صحبت از ازدواج با دخترآقای علا نبود، آن موقع؟

ج- نه، مرحوم علا مثل اینکه انتظار داشت. انتظار این امر را داشت وقتی من از تهران برگشتم مذاکرات شاه را که گفتم، گفت، دیگر چیزی نبود؟ گفتم نه، «هیچ چیز دیگر؟» گفتم نه. حالا این علت هم دارد. یکی از رجال آن‌جا خواستگاری کرده بود از دختر یک نفر دیگر که در آمریکا بود برای پسرش. این را هم من به علا گفتم، نمی‌بایستی بگویم خوب این را می‌بایستی من خودم بگویم که آن‎ها تمام شده بود. این را به علا گفتم گفتم ضمناً فلان کس هم از دخترکی خواستگاری کرده برای پسرش. بعد از این گفت، «دیگر شاه چیزی به شما نگفت؟» گفتم که نه. حالا من خودم به شاه گفته بودم این را به علا دیگر نگفتم. گفتم قربان اگر اجازه میفرمایید ملکه مادر، مادر فوزیه، نیویورک است. چاکر صحبت کنم که برگردند علياحضرت برگردند گفت، «فكر می‌کنی نتیجه داشته باشد؟ من گمان نمی‌کنم نتیجه داشته باشد. فکر می‌کنید نتیجه…» شاه نمی‌خواست فوزیه را طلاق بدهد فاروق باعث شد.

س- عجب

ج: بله، شاه فوزیه را نمي‌خواست طلاق بدهد. فاروق رقابت داشت تحریک کرد نگذاشت فوزیه برگردد، تحریک کرد. شاه دلش می‌خواست فوزیه برگردد.

س – این‌که می‌گویند این‌ها وجه مشترکی نداشتند و فوزیه از ایرانی و ایران بدش مي‌آمده.

ج- نه، فوزیه از ایران بدش نمی‌آمد ولی از تحریکات زن‌های درباری ناراحت بود، ثریا هم خیلی ناراحت بود، خیلی خیلی ناراحت بود. علیاحضرت فرح چون صددرصد ایرانی بود بیشتر به سنت ایرانی آشنایی داشت زیاد الرجال القوام النساء [الرجال قوامون علی النساء] زن مطيع شوهر است او دیگر صددرصد مطیع بود هیچ حرفی نداشت، هیچی با تمام این‌ها هم شانه‌شان را می‌بوسید و صورتشان را می‎بوسید مادر و خواهر و خواهرزاده و همه و همه. مادر و خواهر و خواهرزاده همه همه.

س- عجب.

ج- همه، همه رفتارش. آن دوتا…

س- مشكل…

ج- آهان مشکل بود، تحمل می‌کردند این را معذالک با وجود این باز آن تحریکات و این‌ها باقی است‎ها فکر نکنید که نبوده آن ‌هم باقی بوده آن دیگر یک بحث دیگری است که دلم می‌خواهد حتی وارد آن ‌هم نشوم برای این‌که تحریکات داخلى مخصوصاً زن‌ها و برادرها مخصوصاً آن موقعی که شاه هنوز قدرت زیادی نداشت، زیاد، زیاد فوق‌العاده زیاد بود. بیش از همه اشرف، بیش از همه. والاحضرت اشرف را از خودش می‌دانست. مثل این‌که من مال او هستم. قربانت بروم و دستم به دامنت. چون که احتیاج داشت این‌کار را بکن، آن‌ کار را بکن این‌ها هیچ‌کدام پیش شاه نفوذی نداشتند برخلاف آن چه که مردم تصور می‌کردند متوسل به من می‌شدند اگر کاری داشتند که شاه برایشان انجام بدهد، کمکشان کند. به مجردی که حس می‌کردند کسی نزدیک شاه هست به او خودشان را نزدیک می‌کردند که از طریق او به شاه نزدیک باشند. شاه هیچ‌کس را نداشت. شاه غريب و بی‌کس و بی‌یار بود. خودش هم شاید می‌خواست، در کتابش هم نوشت. آن باشد این اصلاً بحث دیگری است.

س- بله، صحبت سرِ آمدنشان به آمریکا بود و اثرات خوبی که داشت و این‌ها.

ج – بله، آمد به آمریکا شاه، و اثر خوب هم داشت با ترومن تماس گرفت. ترومن به ایران خیلی کمک کرد.

س- کسی هم حضور داشت وقتی که با ترومن تماس گرفت یا تنها بودند؟

ج- من گمان می‌کنم که تنها بودند. گمان می‌کنم تنها بودند. گمان می‌کنم تنها بودند. من فقط یک دفعه دعوت شد به کاخ سفید در مهمانی بزرگ و یک دفعه ولی درمذاکراتشان من نبودم گمان هم می‌کنم تنها بودند هیچ اطلاع ندارم نمی‌دانم. بعد راجع به خودم سؤال فرموده بودید خدمتم که تمام شد ازسال…

س- سال 49.

ج- نه، من اکتبر سال… نه باز هم دیرتر، اکتبر لندن بودم نوامبر سال ۱۹۴۵ رفتم به واشنگتن و خدمت من تا ۵۱ طول کشید یعنی تا نوامبر ۵۰ – ۴۵ تا نوامبر ۵۰ پنج سال بود. آن‎وقت مدت خدمت 5 سال بود و بعد از آن هم چند ماه من مرخصی نگرفته بودم مرخصی گرفتم باز بودم آن‎جا 51 رفتم به ایران.

س – آن وقت رزم‎آرا هنوز بود یا کشته شده بود؟

ج- نخیر، کشته شد. درهمان موقع که من مرخصی داشتم رزم‎آرا کشته شد همان موقع.

س- در این مورد این‌هم از آن سؤالاتی است که ممکن است در هر حال مجبورم بکنم و شما هم هرجور می‎خواهید… صحبت زیاد است که شاه از کشتن رزم‎آرا خوشحال بوده و حتی دست داشته تو این کار؟

ج- آجودانی داشت رزم‎آرا به‎نام غضنفری این بعد وابسته نظامی ما در رم بود. او برای من تعریف کرد که کوتاهی کردند در رساندن رزم‎آرا به بیمارستان. او حتی انتقاد هم کرده بود از قراری که می‌گفت داد و فریاد هم کرده بود زیاد که برسانیم زودتر برسانیم به چیز، شاه دست داشته باشد؟ من جز همین که خودتان شنيديد من اطلاع دقیقی ندارم. البته رزم‎آرا قوی شده بود، روزنامه‌های خارجی نوشتند آخرین امید ایران است و شاه از این کلمه آخرين امید مسلماً خوشش نیامد. خودش در موارد دیگر یک روز بدون مقدمه گفت آدم به چه کسی اعتماد داشته باشد. «فلان سرتیپ رفته سفارت آمریکا.» همین «فلان سرتيپ» اسم هم برد رفته سفارت آمریکا، این شاه ناقلا بود این را به من می‌خواست بگوید می‌خواست بگوید که من خوشم نمی‌آید که کسی آن‌جا برود و بند و بساط بکند اگر هم می‌رود باید بیاید به من بگوید. برای چه می‌رود؟ چه گفته چه می‌شود؟ اين‌ها، یک‌روز من در هلند بودم یک ژنرال انگلیسی تلفن کرد از لندن می‌خواهم شما را ببینم. من اسم این مرد به گوشم نخورده بود گفت من ژنرال فلان این‌ها می‌خواهم شما را ببینم کی به من وقت می‌دهید؟ گفتم چی. گفت، «چیز مهم، کار بسیار مهمی دارم. گفتم بسیار خوب فردا بیا، از لندن، بعد از ظهرش وقت دادم، این هواپیما گرفت و سد را رها کرد آمد به آمستردام. من نفهمیدم این برای چه آمد. صحبت از ایران کرد و صحبت از دولت کرد، صحبت ازجواهرات سلطنتی کرد که آیا این جواهرات محفوظ است یا محفوظ نیست؟ صحبت از نظر من راجع به اوضاع کرد. حتی راجع به جواهرات سلطنتی گفتم آقا جواهرات سلطنتی دست کسی نیست یک هیئت هست آن‎جا این تحت نظر آن‎ها است، این پشتوانه اسکناس است در بانک ملی هست، بدون نتيجه بعد از این دری وری ها رفت، پیش خودم فکر کردم یعنی چه؟ این پاشد از لندن آمد این‌جا این حرف‌ها را به من بزند؟ این می‌خواست نظر من را راجع به اوضاع بفهمد و داعیۀ من را بفهمد.. حالا یا این از طرف انگلیسی ها بود مستقيماً که سبک سنگین کنند ببینند با این چه می‌شود کرد یا از طرف شاه بود که بفهمد من در چه حالی هستم. در هر حال هر دوتایشان اگر از این بود و از آن بود هر دو مأیوس خواهند بود. این‌ها یک همچین تحریکاتی خوب لابد می‌کردند من اطلاع ندارم ولی شاه به من این را خودش گفت، من نه ژنرال بودم و نه اهمیتی می‌دادم. دائماً هم در تماس بودم با آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها و آلمانی‌ها. با همه خودش می‌دانست می‌آمدم نتیجه را به او می‌گفتم. این را به‌ من گفت منظورش این بود که حالی کند که خوشش نمی‎آید بندوبست کسی بکند. رزم‎آرا را من گمان نمی‌کنم، نمی‌دانم گفتم روزنامه‌های آمریکا نوشتند، «آخرین امید ایران است.» شاید خوشش نیامده بود. حرف هم در ایران همه جای دنیا زیاد می‌زنند، نمي‎دانم. خدا رحمت کند رزم‎آرا مرد وطن‌پرستی بود.

 

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 28 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 4

 

 

س- حالا می‌خواهم خواهش کنم که خاطرات‌تان را از زمانی که به تهران تشریف آوردید یعنی بایستی دیگر اطراف زمانی باشد که آقای علا نخست‌وزیر شده بودند بعد از قتل رزم‌آرا. در همچین موقعی بود که لابد شما تشریف آوردید به تهران.

ج- نخیر.

س- یا مصدق نخست‌وزیر شده بود؟

ج- مصدق نخست‌وزیر بود که بنده آمدم به تهران. البته مطابق معمول رفتم شاه را ملاقات کردم. شاه میل داشتند که یک کسی که تندروی نکند و به امور غرب تا اندازه‌ای آشنایی داشته باشد نزدیک به مصدق باشد که تعدیل کند تندروی مصدق را. مرحوم علا را مأمور کردند که با دکتر مصدق صحبت کند بنده معاون دکتر مصدق بشوم. بعد از این‌که علا تعریف می‌کند که مرد لایقی است و شاید شمه‌ای از خدمات بنده را تعریف می‌کند دکتر مصدق می‌گوید، «همچین شخصی که شما می‌گویید چطور ممکن است که با Upham Pope بدرفتاری کند، این مستشرق بزرگ خاورشناس به ایران خدمت کرده، کتاب‌های نفیس نوشته.» خیلی گله داشت. نجامت [؟] من را دید خیلی گله داشت از مهبد. معوق می‌کند. علا هم حاضرجواب نبود و نمی‌دانست چطور جواب بدهد. موضوع این بود که، من به Pope خیلی علاقه داشتم. یک مؤسسه‌ای ایجاد کرده بود به نام Asia Institute که Iranian Institute هم جزو آن بود.

س- در کلمبیا؟

ج- نخیر، خارج. خارج در بیرون یک خانه اجاره کرده بود خودش و زنش و فکر می‌کرد که آسیا آیندۀ بسیار مهمی دارد مخصوصاً هندوستان مستقل شده بود و خیلی دلش می‌خواست که این انستیتویی را که درست کرده این بگیرد و تبلیغات بکند. من در آن موقع ترتیب داده بود که آثار تاریخی ـ هنری ایران از قدیم‌ترین زمان تا عصر حاضر بیاوریم آمریکا و نمایشگاه درست کنیم مردم بیایند ببینند. بیشتر من در طول مدت خدمتم به امور فرهنگی اهمیت می‌دادم و تنها چیزی است که ما می‌توانیم به رُخ غربی‌ها بکشیم در آن‌موقع مخصوصاً. یک‌روز ضمن صحبت تو یکی از مهمانی‌ها یک آمریکایی برجسته وقتی فهمید من ایرانی هستم تعجب کرد گفت، «شما هیچ به نظر نمی‌آید ایرانی باشید.» من گفتم «چرا؟» گفت، «قیافه‌تان، شما چشم‌ آبی دارید و پوست روشن. شما مثل ما هستید.» گفتم نه من مثل شما نیستم. تعجب کرد او فکر می‌کرد که به من یک افتخاری داده بگوید شما مثل من هستید. گفتم نه نیستم من مثل شما نیستم. به حال تعجب گفت، «چرا؟» گفتم تاریخ. من تاریخ شش‌هزارساله پشت سر دارم تو خونم است شما ندارید آن را. به امور فرهنگی اهمیت می‌دادم و افتخار می‌کردم. بنابراین این نمایشگاه هنرهای ایران را که ترتیب دادم با بزرگ‌ترین موزۀ نیویورک Metropolitan Museum of Art صحبت کردم خیلی خوشحال شدند، حسن استقبال کردند تمام شرایط را معین کردیم دویست میلیون دلار پول آن‌موقع یعنی دویست میلیون گرم طلا برای این‌که هر گرم طلایی یک دلار بود آن‌موقع بیمه کردم با تشریفات خاص در بهترین تالارهای خودشان با تبلیغات زیاد این نمایشگاه برپا شد و Upham Pope را خواست که این نمایشگاه تو آن خانۀ اجاره کرده‌اش که نه دروپیکر صحیحی داشت این آن‌جا برقرار بشود. آخر چطور ممکن بود چیزی که دویست میلیون بیمه شده، این همه مستحفظ دارد آن‌جا چطور ممکن بود؟ از من سخت رنجید. هرقدر سعی کردم که آرامش کنم از من رنجید. یکی دیگر تأسیس Center of Iranian Studies در کلمبیا بود. از این هم بدش آمد که چرا شما کمک می‌کنید که این مؤسسه را ایجاد کنید در کلمبیا، خوب من دارم این‌جا. مؤسسۀ او جز یک اتاق و یک علامتی که آن‌جا نوشته بود این‌جا مطالعۀ ایران است چیز دیگری نبود، آدم نبود هیچی نبود تشکیلاتی نبود. دانشگاه کلمبیا رئیسش آیزنهاور بود تشریفات دارد میلیون‌ها بودجه دارد، محصل دارد به درد می‌خورد در اثر این رنجیده بود.

س- رفته بود به مصدق گفته بود.

ج- بله، گله کرده بود به مصدق. نه این‌که رفته بود مثلاً این سد را رها کرده بود برود به‎خصوص برای این صحبت. رفته منزل مصدق را دیده بعد ضمن صحبت پیش آمده که مأمورین ایران با من همکاری نکردند و کارشکنی کردند مهبد. گفته، «چطور؟ چی؟» گفت، «مهبد.» این هم همین‌طور در نظرش بوده. در صورتی که من مصدق را می‌شناختم. موقعی که آمد به مجلس در روزنامه از او طرفداری کردم، عکس بزرگش را تو روزنامه چاپ کردم و بعد دکتر مصدق را دعوت کردم به منزلم در بند با تمام رؤسای حزب عدالت که با هم اختلاف‌شان را حل کنند در منزل من. خیلی هم خوشش آمد از من. بعد در این موقع این حرف را زد و به احتمال قوی چون علا واسطه بود او دلش نمی‌خواست که کسی که به شاه نزدیک است این معاونش باشد شاید، به احتمال قوی. بعد از آن صحبت از این بود که بنده شهردار تهران بشوم. آن هم مصدق مخالفت کرد. اعلی‎حضرت دستش که از هر جا بند آمد گفتند، «شما نایب‌التولیه مدرسه عالی سپهسالار بشوید و وضع مالی‎اش خیلی سخت است، وضع اداری‎اش خیلی سخت است، طلاب ناراضی هستند بیایید شما این‌کار را کنید.» گفتم همه‌ چیز را من فکر می‌کردم به جز این‌که نایب‌التولیه مدرسه عالی سپهسالار بشوم.

س- شما در وزارت‌ خارجه دیگر نرفتید؟

ج- نخیر، نخیر. من برگشتم کاری در وزارت خارجه قبول نکردم هنوز. ببخشید شاید موقع من بیش از آن بود که بروم پشت یک میز گوشۀ وزارت امور خارجه بنشینم و وقت تلف بکنم، وقت بکشم. دلم می‌خواست کار کنم، دلم می‌خواست بدوم. آن‌جا نه تنها نمی‌توانستم بدوم ساکن بودم تکان نمی‌خوردم. آن‌جا خودم دلم نمی‌خواست ولی عضو وزارت خارجه بودم. گفتم این را من حاضرم بدون این‌که نایب‌التولیه باشم رسیدگی کنم و روبه‌راه کنم کردم. کردم این‌کار را. بعد با قوام‌السلطنه من آشنا بودم مخصوصاً برادر بزرگم مرحوم علا‌الدین مهبد که دوست بود با قوام‌السلطنه. خیلی از من صحبت شده بود به من گفت، «بیا برویم ملاقات کن قوام‌السلطنه را.»

س- به ایران برگشته بودید یا پاریس بودید الان؟

ج- نخیر من ایران، تهران بودم.

س- پس قوام‌السلطنه خودش کجا بود؟

ج- تهران بود بله.

س- صحبت از نخست‌وزیریش که در خارج و بعد هم یک نامه‌نگاری با اعلی‎حضرت کرده بود راجع به مجلس مؤسسان و جوابی که مرحوم حکیمی به او داده بود و این‌ها، تا حدی میان‌شان شکرآب بوده.

ج- بله، خیلی، خیلی بیش از یک حدی شکرآب بوده. ولی برگشته بود به تهران. من رفتم به ملاقات قوام‌السلطنه.

س- کجا زندگی می‌کرد قوام؟

ج- آن روزی که من ملاقات کردم در منزل خیابان کاخ بود آن‌جا ملاقات کردم. بعد از آن بارها ملاقات کردم، بعد از شمیران ملاقات کردم خیلی. بعد صحبت از وضع ایران شد، صحبت از دکتر مصدق شد. دکتر مصدق من طرفدار او بودم ولی عین همان حرفی که دربارۀ مرحوم رضاشاه زدم که در روزهای آخر وضع ایران و وضع جنگ دنیا را درست تشخیص نداد و نتوانست ببیند که به ایران احتیاج دارند. تلگرام ساعد را هم بی‌اثر گذاشت دکتر مصدق هم جنبۀ منفی داشت. می‌خواست فکر کند یک تنه می‌توانست با انگلیسی‌ها و متحدین انگلیس آمریکا و دیگران بجنگد و پیش ببرد نفت ایران را. نفت ایران هم که عاطل شده بود و از بین رفته بود. نمی‌دانست چه‌جور با چه حربه‌ای با این‌ها بجنگد، با حربۀ خودشان باید بجنگد. باید درس بخواند درس خودشان را بلد باشد به خودشان آن درس را پس بدهد. خوب، این نه آن درس را خوانده بود و نه قادر بود به آن‎ها آن درس را پس بدهد.

س- دوروبری‌هایش چه؟

ج- دوروبری‌هایش بنده معتقد نبودم کسی از آن‎ها بهتر از دکتر مصدق بود. بهتر از مصدق مسلماً نبودند. باز خود دکتر مصدق. و حقیقت هم این است که من زیاد با آن‎ها تماسی هم نداشتم ببینم با آن‎ها صحبت کنم ببینم واقعاً تا چه اندازه این‌ها موقعیت را تشخیص می‌دهند. به قوام‌السلطنه من گفتم که موقعی است که ما یک مرد قوی داشته باشیم بیاید سر کار و شما بهترین کسی هستید این موقع که می‌توانید بیایید قدرت را به دست بگیرید و با شاه من صحبت می‌کنم، شاه را متقاعد می‌کنم. گفت، «آمریکایی‌ها چطور؟» با لویی هندرسن سفیر آمریکا بنده دوست بودم، خیلی نزدیک. می‌خواهم یک مثال برای‌تان بزنم. این رئیس قسمت خاورمیانه وزارت امور خارجه بود. موقعی که مأمور شد برود به هند سفیر آمریکا در هندوستان شد و با کشتی از نیویورک می‌خواست برود تنها کسی که در کشتی او را مشایعت کرد من بودم و قبلاً یک تاج گل بسیار بزرگ بسیار زیبا گل‌ سرخ برای خانمش فرستاده بودم توی اتاق‌شان بود. خیلی به من علاقه داشت. رابطه‌ام را با او حفظ کرده بودم. گفتم که من با او دوست هستم با سفیر با او صحبت می‌کنم قبلاً می‌خواهم ببینم شما راضی هستید یا نه؟ اگر شما راضی هستید با او صحبت می‌کنم.

س- این حالا چند وقت قبل از 30 تیر است؟ صحبت چند ماه است یا…

ج- نخیر چند ماه است، ماه است. بله نزدیک است، چند ماه است، چند ماه قبل شاید مثلاً سه ماه، چهار ماه قبل باشد. گفت، «بله اگر موجبات فراهم شود من حاضرم بیایم نخست‌وزیری را قبول کنم.» گفت، «شاه با من کج‌رفتاری کرد و لقب من را گرفته.» گفتم آقا لقب چیست شما مافوق لقب هستید، این‌ها برای بچه‌ها خوب است. جناب اشرف، حضرت اشرف جناب این حرف‌ها چیست؟ خودتان را کوچک نکنید. گفت، «این را به شاه بگویید.» گفتم خودتان را کوچک نکنید در این موقع. معلوم است وقتی شاه دید که می‌آیید البته با منت جناب اشرف هم می‌نویسد. ولی این خوب نیست که گفته بشود علامت ضعف است. گفت، «خیلی خوب.» من با هندرسن صحبت کردم گفت، «نظرتان بد نیست.» آمدم گفتم به قوام که آمریکا موافق است و به من اطلاع داد سفیر که آن‎ها هیچ حرفی ندارند، خوب است انتخاب. حالا باقی ماند چه‌جوری همدیگر را ملاقات کنند.

س- با شاه هم صحبت شده بود یا نه هنوز؟

ج- نه هنوز، هیچی. گفتم که چه‌جور که حالا همدیگر را ببینند. سفیر ترکیه مهمانی داد شام. قوام‌السلطنه را دعوت کرد سفیر آمریکا را هم دعوت کرد. این‌ها دوتا آن‌جا همدیگر را دیدند. و آن‌جا خودش شخصاً تشویق کرد که چرا نمی‌آیید شما زمام به دست بگیرید، سفیر ترکیه هم برایش…

س- شما هم تشریف داشتید؟

ج- نخیر، من نبودم. من در این امر دخالت داشتم ولی من نبودم. من همیشه دلم می‌خواست پس پرده باشم در هر امری. آن‎هایی که وارد هستند می‌دانند، آن‎هایی هم که وارد نیستند لزومی ندارد که بفهمند. آن‎هایی که وارد وارد هستند می‌دانند. تا این‌که منجر شد به این‌که من با شاه هم صحبت کنم. من با علا صحبت کردم. گفتم آقا این وضع ادامه پیدا کردنش خیلی مشکل است، ما داریم به طرف نیستی می‌رویم، دکتر مصدق افتاده روی دنده لجبازی و چرا اقدامی نمی‌کنیم که یک نفر بیاید که قادر باشد جمع‌وجور کند یک مرد مقتدر. گفت، «چه کسی مثلاً؟» گفتم مثلاً قوام، احمد قوام مرد مقتدری است می‌تواند جمع‌وجور کند امتحان داده و اگر هم اعلی‎حضرت رنجشی دارند مصالح مملکت را ترجیح بدهند به احساسات شخصی. حالا برای مملکت است. کسی که جلوی مصدق و دارودسته‌اش را بگیرد قوام است. گفت، «خیلی خوب به عرض می‌رسانم.» شاه خوشش آمد گفت، «بسیار خوب.» مجلس هم دیگر یواش‌یواش و کلاً سرشان باز شد خانۀ قوام که بیایند بندوبست با قوام بکنند. با سلام و صلوات مصدق که استعفا داد چیز آمد، قوام.

س- والاحضرت اشرف چه نقشی داشت این وسط؟

ج- هیچی، صفر.

س- هیچی.

ج- صفر ابداً. اول دفعه است می‌شنوم که جنابعالی می‌فرمایید والاحضرت اشرف.

س- من اطلاعی ندارم همین‌جور به‌عنوان سؤال می‌پرسم.

ج- ابداً، هیچ.

س- اصلاً آن‌موقع ایران بوده یا نه، نمی‌دانم.

ج- نمی‌دانم. اصلاً نه، نه اشرف ابداً. اصلاً از دربار کسی وارد نبود ابداً ابداً. تا این‌که قوام آمد با سلام و صلوات.

س- انگلیس‌ها و شرکت نفت و این‌ها چه؟ من شنیدم که در انگلیس هم همچین برنامه‌ای در جریان بوده و آن‌جا آقای حمید قاجار و این‌ها را با او صحبت می‌کردند…

ج- هیچ من اطلاع ندارم، ابداً. من آنچه که از این طریق اطلاع… حالا ممکن است که در آنِ واحد اشخاص دیگری هم به همین فکر بودند که کاری بکنند تلاشی بکنند ممکن است، قوام به من هیچ اظهار نکرد، اگر بود به من اظهار می‌کرد. قوام به من هیچی نگفت.

س- ارسنجانی یک مقدار بود.

ج- حالا ارسنجانی را به شما عرض می‌کنم. ابداً. حالا ارسنجانی را به شما عرض می‌کنم. بعد قوام آمد. روز اول یا روز دوم بود که قرار شد هندرسن بیاید به ملاقات قوام در خانۀ خودش خیابان کاخ، هنوز دولت تشکیل نشده بود. هندرسن و قوام بود و بنده. خوب، قوام که نمی‌توانست انگلیسی حرف بزند من بودم که مذاکره می‌کردم. شروع به مذاکره کرده بودیم یک‌وقت دیدم که یک آقایی آمد. آمد تو سلامی کرد و نشست. هندرسن یک نگاهی به من کرد، چشمش را این‌طوری کرد و من هم گفتم نمی‌دانم. حرف ما قطع شد، دیگر حرف ما نزدیم. بعد از چند دقیقه گفتم که خوب اجازه می‌فرمایید، به قوام‌السلطنه گفتم که اجازه می‌فرمایید که حرف‌های‌مان را بعد بزنیم دنبالۀ این مطالب را. فعلاً اجازه می‌فرمایید که حرف‌های‌مان را بعد بزنیم. قوام‌السلطنه گفت، «بله، بسیار خوب.» بعد این فکر نمی‌کرد که ما می‌رویم. آمدم بیرون آن پیش‎خدمت قوام اسمش چه بود؟ نمی‌دانم خیلی… ابرام خان؟ نه. گفتم آقا این کی بود آمد تو؟ گفت، «این ارسنجانی است به او هم گفتم جلسه دارند محرمانه است با سفیر آمریکا است.» و گفت، «می‌دانم.» آمد آن‌جا. گفتم خیلی بد شد. صحبتی نبود که در مقابل دیگری باشد. بعد من از تهران بعد از این‌که قوام، بعد از مدت‌ها ارسنجانی وزیر شد و وزیرکشاورزی شد نمی‌دانم وزیر چی مصاحبه‌ای با او کرده بودند. روزنامه آن‌جا او گفته بود که، روزنامه‌اش را برای من فرستادند، وارد شد و سفیر آمریکا بود و مهبد بود و من از قوام سؤال کردم که چه سمتی مهبد دارد؟ قوام گفت، «مهبد نزدیک‌ترین شخص است به سفیر آمریکا و با دولت آمریکا.» این را او گفته بود تو روزنامه نوشته بودند برای من فرستادند که خوشم هم نیامد. بعد من دنبالۀ مذاکرات را خودم با سفیر دنبال کردم. قرار بود آمریکایی‌ها وارد نبودند که من ما مالیات وضع کنیم. گفتم آقا شما این موقع این حرف‌ها نیست. مالیات وضع کنیم؟ باید یک چیز به مردم داد تا آرام‌شان کرد. این موقع مالیات نیست، موقع آن حرف‌ها نیست. به ما باید کمک مالی کنید، خزانۀ ما خالی شده، نفت نداریم. این حرف‌ها چیست؟ و شما هر چه زودتر تلاش کنید ببینید چه‌قدر به ما کمک مالی می‌توانند بکنند و حداقلِ اقل پانصد میلیون دلار باید بدهید که ما بتوانیم زندگی‌مان را ادامه بدهیم. هیچی پول ما نداریم. پانصد میلیون خیلی بود. سیصد میلیون دلار موافقت کردند به ایران کمک بکند. قوام‌السلطنه پیر بود ضعیف بود بدخوابی داشت مثل هر مرد مسن، شخص مسن و عادت داشت به خواب بعدازظهر. این قرص می‌گرفت می‌خورد که بتواند بخوابد بعدازظهر. من تو بیرون تو اتومبیل بودم رادیو را باز کردم یک‌دفعه دیدم یک اعلامیه‌ای به نام قوام‌السلطنه «می‌زنیم و می‌کشیم و می‌بندیم.» اول اعدام می‌کنیم بعد اخراج می‌کنیم به قول، مسخره می‌کردند امیر موثق گفته بود یک‌دفعه، «اول اعدام می‌کنیم بعد اخراج می‌کنیم.» از این حرف‌های دری‌وری. ای دادوبیداد این را چه کسی به قوام داده؟ یا این را کی به امضای قوام رسانده؟ چه کسی به رادیو داده؟ خیلی ناراحت. سراسیمه من آمدم منزل قوام. مرتضی‌خان و سپهبد.

س- سپهبد؟

ج- یزدان‌پناه و علا هم آن‌جا بودند آمدند قوام را ببینند که این اعلامیه چه‌جوری بوده. قوام هم خواب است اصلاً بیدار نمی‌شود. تلوتلو می‌خورد، قرص خواب خورده پیرمرد. ای دادوبیداد مملکت دارد می‌سوزد، نخست‌وزیرش قرص خواب خورده و اعلامیه به نامش صادر کردند.

س- آن سخنرانی معروف که چی‌چی دیگر آمد و این‌ها. جمله معروفی هست آخر سخنرانی‌اش…

ج- یادم نیست نه. این را برایش نوشت. چه کسی این را برایش نوشت من نمی‌دانم. اصلاً شاید نفهمیده بیخودی یک چیزی گفتند امضا کرده، نمی‌دانم. دشمنانش کردند؟ نمی‌دانم، دوستانش کردند؟ نمی‌دانم، هیچ اطلاع ندارم. بعداً که من از او پرسیدم هیچ جواب نداد. دید کار خیط کرد بعد که افتاد. ضمناً مردم ریختند توی باغ ملی مجسمه شاه را سرنگون کردند، این چهارراه یک مجسمه آن‌جا گذاشته بودند. فردا شد. فردا تظاهرات کردند، شلوغ کردند. سرلشکر علوی رئیس شهرداری بود.

س- علوی مقدم.

ج- علوی مقدم. آمد که کسب تکلیف بکند چه‌کار باید بکند، شلوغ کردند. شاه میل داشت که قوام استعفا بدهد. شاه یک اخلاقی داشت که چندبار تجربه داشت چندبار نتیجۀ خوب گرفته بود که وقتی باد شدید می‌آید این سر را خم کند باد بگذرد دوباره برگردد مثل درخت نونهال. درخت کهن ممکن است ریشه کن بشود درخت نونهال ممکن است کج بشود و بیافتد. این سیاست را چندین بار دنبال کرد. متأسفانه آخرین دفعه هم می‌خواست همین سیاست را دنبال کند که واژگون شد. من تماس گرفتم با آقای علا گفت، «تصور می‌کنم بهترین راه این است که آقای قوام استعفا بدهد.» به قوام گفتم که یک ‌همچین… او گفت، «عقیدۀ شخصی‌ام است، مربوط به شاه نیست.» به قوام گفتم گفت، «نه، من دلم می‌خواهد قبل از این‌که استعفا بدهم شاه را ببینم و خطرات استعفایم را برایش توضیح بدهم.» حالا دیگر سرهوش و حال و این‌ها، پیش‎ازظهر است. گفت، «وقت بگیرید بروم شاه را ببینم.» رفتیم از تهران به عمارت وزارت خارجه شمیران آن‌جا. تا موقع ظهر جواب ندادند، وقت ندادند. گرسنه بودند ناهار نداشتند. این عضو ادارۀ تشریفات وزارت خارجه کارگشای وزارت ‌امور خارجه آن چیز بود صورتش را توالت می‌کرد اسمش چیست خدایا پیری یادم رفته، مشهور است لابد شنیدید شما هم، این کارهای ناهار شام این چیزها را درست می‌کرد. آمد به من گفت، «پول نداریم ناهار باید… من پول از جیبم درآوردم گفتم برو سفارش بده ناهار بیاورند. ناهار خورد. به من گفت قوام، «یک یادداشتی برای من بنویسید که من مطالب را به شاه یادم نرود یکی یکی بگویم.» گفتم خیلی خوب، «ولی بعد این را ندهید به شاه. برایم برگردانید.» گفتم، «حتماً چشم.» قوام رفت برای سعدآباد، وقت داد شاه، قبل از این‌که قوام برسد به سعدآباد خبر استعفای قوام را رادیو گفت. هنوز قوام نرسیده بود سعدآباد رادیو گفت که قوام استعفا داد. وقتی که رسید آن‌جا شاه گفت، «بله شنیدم که میل دارید استعفا بدهید بهترین تصمیم است که گرفتید، با وضع حاضر بهترین تصمیم است که گرفتید.» هنوز اصلاً صحبت نکرده بودند. قوام دیگر یک کلمه حرف نزد. آهان با اتومبیل قوام رفت تا دم کاخ. ضمناً این را هم به شما عرض کنم راجع به آن لقب جناب اشرف و این‌ها. البته وقتی که فرمان نخست‌وزیری صادر شد باز همان جناب اشرف احمد قوام نوشته شد. آن هم به‌اصطلاح بین پرانتز.

س- چه باعث شد که شاه این تصمیم را بگیرد؟

ج- تظاهرات شدید مردم، واژگون کردن مجسمه‌اش روز قبل در باغ ملی، وحشت‌زده شد که نمی‌تواند قوام جلوی مردم را بگیرد و وضع سخت‌تر می‌شود. بهتر است خود مصدق بیاید و وقت بیشتر به دست بیاورد شاه آهسته آرام بتواند کلک مصدق را بکند. فعلاً باشد چون جلوی مردم را نمی‌شود گرفت.

س- والاحضرت علیرضا هم نقشی داشته؟ ایشان گویا رفته بوده بین جمعیت ببیند، جمعیت تا چه حدی…

ج- علیرضا، نسل شاه، رضاشاه چندتا دیوانه و نیمه‎دیوانه داشتند. یکی حمیدرضا بود که دیوانۀ محض بود، دیوانه زنجیری بود کوچکه. مثل این‌که الان هم ایران است و از دربار هم بیرونش کردند، از دربار حذف شد. یکی احمدرضا بود نیمه‌دیوانه بود.

س- همین مثل این‌که فوت کرد.

ج- نمی‌دانستم، نمی‌دانستم. بی‌آزار هم بود. یک‌روز به من گفت، «جناب آقای مهبد می‌خواهم یک ازدواج مختصری بکنم نظرتان چیست؟» خنده‌ام گرفت و پیش خودم گفتم ازدواج مختصر و مفصل ندارد، می‌خواهی ازدواج کنی؟ گفتم فکر بسیار خوبی است ازدواج مفصلی هم بکنید مختصر نکنید، خوب است. و واقعاً هم از روی صداقت هم گفتم. برای این‌که ممکن است یک زنی جمع‌وجورش کند یک‌خرده وضعش بهتر شود. یکی هم شاهپور خله بود که اصلاً همه خودشان هم می‌گفتند شاهپور خله علیرضا بود. حالا آن یک خرده برادر تنی شاه بود یک خرده احترام به او می‌گذاشتند نمی‌گفتند دیوانه می‌گفتند خل. پاک خل بود. از او برمی‌آید که از این کارها کرده باشد رفته باشد ولی آن تأثیری نداشت. خیلی دلش می‌خواست ولی‎عهد بشود یکی از کارهای عاقلانۀ شاه این بود که این برادر خل را ولی‎عهد نکند برای این‌که دیگر تتمه آبرویش هم می‌رفت. چیزی که واقعاً بود.

س- ولی خیلی تعریف از شجاعتش و از مردی‌اش و این چیزها من شنیدم می‌کنند.

ج- والله می‌دانید شجاعت اگر برای امر مفیدی باشد و با عقل و تدبیر باشد این صفت خوبی است و اگر از روی دیوانگی باشد صفت بدی است. تمام دیوانه‌ها فکر خطر نمی‌کنند. این شجاعت نیست دیوانگی است.

س- ممکن است یکی دو مورد کارهایش را بگویید که چه بود که این‌جور بود؟

ج- نه او اصلاً کاری نکرده که من بگویم کارش قابل باشد که این‌کار را کرده بد کرده. اصلاً او وارد نبود. شاه او را قبول نداشت، در امور وارد نبود. او برای خودش می‌رفت شکار بیشتر علاقه داشت به این‌که برود بیرون وقتش را بگذراند شکار برود. با برادرخانمم خیلی دوست بود و نزدیک بود و می‌رفتند می‌گشتند شکار می‌رفتند این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. وقتی هم که تصادف کرد و هواپیمایش خورد به کوه و مرد برادرخانمم ناصرعلی پهلوان این رفت با چند نفر تو کوه و این‌ها پیدا کرد نعش را. وقتی هم برگشت شاه از او سؤال کرد چه جور بود و این‌ها؟ چون با هم زیاد بودند. گفت، «از شما خیلی گله داشت و رنجیده بود و دلتنگ بود.» شاه متأثر شد.

س- این مگر زنده بوده چند دقیقه‌ای؟

ج- نه، نه. در طول این مدتی که این‌ها با هم بودند. دوست بودند بیرون می‌رفتند شکار می‌رفتند می‌گشتند این‌ها. گفت، «در طول این مدتی که با هم بودید…» شاه سؤال کرده بود، «در طول مدتی که با هم بودید نظرش چه بود؟ چی می‌گفت؟ الان هم عین حقیقت را گفته که «از شما خیلی گله داشت و ناراضی بود.» نه، او چیز نبود اصلاً وارد به چیزی نبود. او کسی نبود که، به حساب نمی‌آمد، در دستگاه او به حساب نمی‌آمد. عبدالرضا یک کمی چرا. عبدالرضا بله. عبدالرضا هم یک داستان دارد.فارغ‌التحصیل شد آمد از بوستون به نیویورک هتل Pierre آن‌جا بود. به من اطلاع دادند که شاهپور عبدالرضا این‌جاست، یکی از همان اطرافیانش. منظورش این بود که بروم دیدن کنم. رفتم آن‌جا پیش‎ازظهری بود چند نفر هم از ایرانی‌ها آن‌جا بودند. همه به او تبریک می‌گفتند موفق شده. لیسانسیه شد تنها شاهزاده‌ای که، شاهپوری که تحصیل کرد به درجۀ لیسانسیه رسید عبدالرضا بود. من نشستم آن‌جا هیچ چیزی نمی‌گفتم ساکت بودم. گفت، «آقای مهبد چیزی نمی‌فرمایید صحبت نمی‌کنید.» گفتم که آقایان به اندازۀ کافی صحبت کردند به شما تبریک گفتند من به شما تسلیت می‌گویم. یکه خورد. گفتم BA گفتن هنری نیست، بچه‌های سبزی‌فروش و بقال می‌آیند این‌جا با زحمت و جان‌کندن تحصیل می‌کنند BA می‌گیرند این هنری نیست. شما دو صفت دارید که کسی از شما نمی‌تواند بگیرد. یکی پسر شاه هستید یکی برادر شاه. خودتان چه دارید؟ خودتان BA گرفتید. خیلی ما داریم در ایران که BA گرفتند. چه مانع بود که شما ترک تحصیل کردید پا شدید آمدید؟ چرا MA نمی‌گیرید؟ چرا Ph.D. نمی‌گیرید؟ آخر شما نگیرید چه کسی بگیرد؟ شما دیگر احتیاجی ندارید که بروید کار بکنید، زحمت بکشید. شب بروید کار بکنید زحمت بکشید خرج تحصیل‌تان را بدهید. یا پدر و مادر به زحمت و جان‌کندن خرج تحصیل شما را بدهند. چطور شد ترک تحصیل کردید ول کردید آمدید؟ خوب این خوب بود قدم اول BA گرفتید بروید MA بگیرید. Ph.D. بگیرید. خیلی یکه خورد. بعدها این یادش بود و بارها با من صحبت کرد و من وساطت کردم که شاه محبت کند به او. عبدالرضا می‌خواست ولی‎عهد بشود. آمده بود با یک مؤسسۀ تبلیغاتی قرار بسته بود ده بیست هزار دلار هم پول داده بود، دلار آن‌موقع، این‌ها یک برنامه برای عبدالرضا درست کرده بودند که بعضی جاها سخنرانی کند و بعضی جاها هم بدون این‌که او برود سخنرانی بکند مقاله‌هایی راجع به او بنویسند و همه آن‌جا‌ها در این مقاله‌ها بنویسند ولی‎عهد ایران.

س- در آمریکاست این‌کارها؟

ج- بله آمریکا و ولی‎عهد ایران. این را من واردم. پناهی هم خدا رحمت کند به‌اصطلاح عوام لی‎لی به لالای عبدالرضا گذاشته بود. شاه از این موضوع اطلاع پیدا کرده بود و رنجیده بود. یعنی می‌خواست به زور و با فشار شاه را مجبور کند که این را ولی‎عهدش کند. شاه همان‌طوری که عرض کردم همیشه خم می‌کرد خودش را باد رد می‌شد دوباره سر بلند می‌کرد. نخواست، در آن‌موقع ضعیف بود، که با برادرش دربیفتد وقتی آمد. عبدالرضا اصرار کرد که مرحوم پناهی رئیس برنامه شد و مرحوم پناهی هم عکس شاه بالای سرش یک طرف بود، عکس عبدالرضا هم یک طرف بود. ابتهاج انداخته بود. وقتی آمد گفت، «این چیست؟ بیندازید دور این کیست دیگر.» گفت، «خوب، حالا دلش خوش است بگذارید باشد.» بعد یواش‌یواش ول شد کار عبدالرضا ول شد. بعدها خیلی یاد می‌کرد از نصیحتی که من کرده بودم. و بعد ول هم کرده بود تنها شاهپوری که برازنده بود باز برای همان تقصیر جزئی که کرده بود همین عبدالرضا بود. البته خانمش ماشاءالله ماشاءالله خیلی شلوغ می‌کرد.

س- این داستان لاسیدنش با مصدق چه بود؟ حقیقتی داشت؟

ج- شنیدم.

س- شخصاً اطلاعی ندارید؟

ج- ابداً ولی شنیدم. شنیدم با چادر نماز رفت آن‌جا و چیز کرد که عبدالرضا بیاید موقعی که شاه رفته بود، فرار کرده بود. شنیدم ولی هیچ اطلاع دقیقی ندارم.

س- خوب، از 30 تیر تا 28 مرداد چه خاطراتی دارید از وقتی که قوام‌السلطنه کابینه‌اش افتاد و مصدق سر کار آمد آن دوران چه گذشت و چه خاطرات تاریخی دارید؟

ج- قوام‌السلطنه از قصر آمد. اولین کاری که کرد یادداشت من تو دستش بود فوراً داد به من. پس داد گفت، «امانت است به شما پس می‌دهم.» گفت، «چه‌کار کنم؟» شهر شلوغ شده بود خانه شهری نمی‌توانست برود. می‌خواستند خانه‎اش را آتش بزنند. الله‎اکبر چه مردمی؟ بعد گفتم آقا برویم دربند منزل بنده. گفت، «برویم.» رسید جلوی منزل بنده منزل بنده به شکل کشتی ساخته بود قوام شیرازی و خیلی دیوار و بند و بست و چیزی نداشت، آسان بود وارد منزل من شدند. خواستیم اتومبیل را نگه داریم که پیاده شود گفت، «یک کمی تأمل کنید تسبیحش را درآورد استخاره کرد.» استخاره بد آمد. گفت، «بد آمد.» دید من نگاه می‌کنم گفت، «بد آمد، برویم منزل برادرم قاسم‌آباد.» بسیار خوب.

س- واقعاً اعتقاد داشت به این استخاره یا مصلحتی بود؟

ج- والله آن را دیگر من نمی‌دانم ولی گاهی اتفاق می‌افتد، برای خود من هم اتفاق افتاده که آدم سر دوراهی می‌رسد بدون این‌که بداند کدام یکی از این دو راه راه صحیح است، نمی‌تواند تصمیم بگیرد. یک کمی محسنات و معایب هر دو یکی است. خود من کارم به جایی رسیده که پول به هوا انداختم شیروخط کردم که اگر مثلاً خط آمد بکنم اگر شیر آمد نکنم. حالا شاید این یک‌همچین تردیدی برایش پیدا شده یا شاید واقعاً عقیده داشته نمی‌دانم من دیگر سؤال نکردم موقعی نبود که سؤال کنم. شاید شیروخط کرده منتها به این ترتیب. رفتیم منزل برادرش قاسم‌آباد. بعد از چند دقیقه‌ای که نشسته بودیم تو ایوان نشسته بود شربتی آوردند و یک‌دفعه سروصدا بلند شد بیرون. خبر شده بودند که قوام این‌جا آمده آن مردم محله. برادر آمد به برادرش گفت، «برادرجان، بچه‌ها وحشت کردند ماندن‌تان این‌جا صلاح نیست وانگهی فهمیدند که این‌جا هستید. خوب است تا دیر نشده بروید از این‌جا.» من یک خرده یکه خوردم. البته آدم در این مواقع نباید احساساتی باشد باید عقل و تدبیر را مراعات کند و عقل و تدبیر هم همین‌طور حکم می‌کرد که این هر چه زودتر برود. ولی از طرف برادر بیاید که برادر برو. خیلی خوشایند نبود. سوار شدیم آمدیم تهران. تهران ریخته بودند که خانۀ قوام‌السلطنه را آتش بزنند غارت بکنند. برادرزاده‌اش که بعداً سفیر ایران در یوگسلاوی شد وارد وزارت خارجه شد نبود. وارد وزارت خارجه شد و بعد از چند سال من او را در بلگراد ملاقات کردم. خاطرۀ خوشی هم ندارم. این مثل این‌که وحشت داشت که من تعرض کردم و قهر کردم و آمدن و بودن من آن‌جا، ملاقات من در آن‌جا باعث این بشود که مورد غضب الهی قرار بگیرد، مورد غضب شاه بشود. در صورتی که عوالم من را با قوام‌السلطنه می‌دانست محبت‌ام را هم می‌دانست. کاری هم نداشتم من، هیچ کاری نداشتم. وقتی این گفته بود خیلی زبردستی کرده بود موقعی که رجاله ریخته بودند تلفن کرده بود به رئیس کلانتری میدان کاخ که آقا آمدند یک عده رجاله این‌ها بیایید زود برسید این‌جا. گفت، «شنیدم که آقا استعفا داد.» گفت، «غلط کردند گفتند، کی گفته؟ دروغ است آقا. «آقا هم فرمودند زود بیا.» این هم فوراً بلند می‌شود چندتا پاسبان این‌ها می‌روند سروصدایی می‌کند و این‌ها و مردم را متفرق می‌کند. در صورتی که قوام اصلاً قبل از این‌که استعفا بدهد استعفایش را اعلان کردند تو روزنامه. این خانه را نجات می‌دهد و مردم متفرق می‌شوند دیگر هم نمی‌آیند. رفتیم خانه‎اش همین خانه کسی نبود متفرق شده بودند. من خداحافظی کردم و گفتم فردا خدمت‌تان می‌رسم. آمدم شب هم ماندم. فردا صبح هم من رفتم دیدمش. رفتم استمالت کردم. دلداری دادم که تاریخ بعداً قضاوت می‌کند.

س- دل‎شکسته بود؟

ج- خیلی، فوق‌العاده، فوق‌العاده. فوق‌العاده دل‎شکسته بود.

س- از شاه؟

ج- از شاه و از همه فوق‌العاده دل‎شکسته بود. بعد گمان می‌کنم عبدالحسین نیک‎پور آمده بود و برده بودش خانۀ خودش قایمش کرده بود. بعداً به من گفتند خانۀ او بود. همان مجلسی که رأی دادند تقریباً با تمام نمایندگان مجلس بدون مخالف همان‎ها همان مجلس به آرای متفق رأی دادند مفسد فی‌الارض‌اش کردند. شهید، یک اعلامیه کوچکی صادر کرد که اطلاعات منتشر کرد. شهید واقعی… آ‌خر گفتند شهدا دادند و کشته دادند، «شهید واقعی این قضیه منم. مثل مردم کوفه که دعوت کردند از حسین‎ابن‎علی و بعد نارو زدند این مجلس، وکلای مجلس از من دعوت کردند به من رأی دادند به اتفاق آرا و همین‌ها نارو زدند و چیز کردند. شهید واقعی منم.» خیلی خوشم آمد نمی‌دانم چه کسی برای‌شان نوشته بود یا خودش نوشته بود. خودش مرد فاضلی بود، مرد فهمیده‌ای بود. این قضیه…

س- 30 تیر.

ج- 30 تیر تا راجع به قوام. قوام من یک‌دفعه دیگر ملاقاتش کردم. موقعی که مریض شده بود آمد به نیویورک برای معالجه سنگ مثانه. آن‌جا من رفتم فرودگاه و با اتومبیل خودم بروم به بیمارستان، یک نامه‌ای من نوشتم برای رئیس‌جمهور. نمی‌خواستم به نام خودم باشد خودم می‌توانستم ولی من با رئیس جمهور دوست بودم. نامه به خط من است، امضای من است. سیاست آمریکا در شرق میانه. نوشتم که این رفتاری که کردید باعث می‌شود که به زودی از اقیانوس اطلس گرفته تا اقیانوس هند مردم بر علیه سیاست آمریکا بشورند و خوب است همین‌طور که در اروپا مارشال پلان درست کردید برای خاورمیانه هم یک نحوه مارشال پلان درست کنید. این را با پست سفارشی دو قبضه فرستادم، هم رونوشتش را دارم که به خط خودم است. با خط نوشتم و هم (؟؟؟) قوام‌السلطنه مریض بود اهل این چیزها نبود اصلاً وارد… وقتی من گفتم این را امضا کنید گفت، «صلاح هست؟» گفتم بله بسیار خوب عقیده داشت.

س- با هم از ایران رفتید به آمریکا؟

ج- نخیر من رفته بودم آمریکا، آهان وقتی که قضیه شد آهان….

س- بعد از این قضیه چطور شد؟

ج- وقتی این‌طور شد دوستان من در دانشگاه کلمبیا نگران شدند سخت.

س- یعنی ارتباط شما را قوام‌السلطنه می‌دانستند. حالا مصدق سر کار آمده و دیگر…

ج- آمده و فکر کردند که شلوغ شده و گویا آن‌جا خبر هم بود که شلوغ شده و زدند و کشته شده این‌ها خیلی نگران شده بودند. من آن ایام رفتم به مازندران نماندم تهران که آب‌ها از آسیاب بیفتد. مازندران ده خانم، آن‎ها مازندرانی هستند دیگر. می‎دانید که خانم من نوۀ مرحوم امیراکرم است چراغعلی‌خان که پسرعموی تنی رضاشاه خیلی هم رضاشاه علاقه داشت و احترام قائل بود. در یک مورد که رضاشاه القاب را ملغی کرده بود در مجلس قمار، رضاشاه مجلس قمار ترتیبی داد بعد پنج شاه می‌آورد عوض چهار شاه کسی جرأت نمی‌کرد. توپ می‌زد توپش را قبول می‌کردند بعد هم ول می‌کردند. می‌خواستند رشوه‌ای بدهند منتهی به این ترتیب. این‌ها را می‌دوشید رضاشاه، اوایل که هنوز زیاد ثروتی به هم نزده بود. صحبت می‌کنند می‌خندند که این القابی که گرفته شده بعضی‌ها خیلی ناهنجار است اسم‌شان. مثلاً فلان قوام‎الملک، ابراهیم قوام فلان و این‌ها همین‌طور می‌گویند یک‌دفعه می‌گویند چراغعلی پهلوی‎نژاد. شاه متغیر می‌شود اسم چراغعلی را که می‌شنود متغیر می‌شود می‌گوید چراغعلی چراغ دودمان من است. همه ماست‌ها را کیسه می‌کنند دیدند بد شد خیلی خیلی بد شد. این احترام قائل بود برای پسرعمویش. مربی ولی‎عهد بود.

 

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 28 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 5

 

 

س- بله بعداً رفتید مازندران که آن‌وقت…

ج- رفتم مازندران آب‌ها که از آسیاب برگشت برگردم که از تهران خبری می‌شد نامه‌ای بود می‌آوردند. آن‌وقت نامه از آمریکا آمده بود آوردند دیدم دانشگاه کلمبیا. دوستانم نگران شده بودند مدیر دانشکده علوم سیاسی اسکایلر والاس…

س- چی والاس؟

ج- اسکایلر والاس، این نامه‌ای نوشته بود، «ما اوضاع را دیدیم و خواندیم روزنامه و این‌ها خیلی نگرانیم و اگر خدمتی از دست ما برمی‌آید تا انجام بدهیم.» کور هم به قول شیرازی‌ها چه می‌خواهد از خدا دو چشم روشن. بلافاصله من از مازندران آمدم تهران و از آن‌جا تلگراف کردم دعوتم کنید. آن‎ها دعوت کردند رفتم وزارت امور خارجه دعوت‎نامه را دادم وزارت امور خارجه و آن‎ها به من، برای تدریس دعوتم کردند برای تدریس، مرخصی بدون حقوق دادند.

س- آقای حسین فاطمی مانع نشد؟

ج- حسین فاطمی آن‌موقع نخست‌وزیر نبود کاظمی بود.

س- وزیر خارجه نبود، کاظمی وزیر خارجه بود.

ج- بله کاظمی وزیر خارجه بود.

س- بله، ماه بعد مثل این‌که…

ج- بله، کاظمی وزیر خارجه بود. به من مرخصی بدون حقوق منتظر خدمت. من رفتم آن‌جا. رفتم آن‌جا که دیگر مصدق واژگون شد. بودم آن‌جا مصدق که واژگون شد من رفتم آیزنهاور را دیدم بلافاصله که هر کاری از دست‌تان می‌آید بکنید والا ایران کمونیستی می‌شود.

س- قبل از واژگونی مصدق آیزنهاور را دیدید یا بعدش؟ منظورم این است که در آن برنامه براندازی مصدق هم شما کمکی کردید یا نه؟

ج- در براندازی مصدق ابداً. در رفتن شاه من کمک کردم. موقعی که شاه فرار کرد رفت در آن‌جا من کمک کردم که شاه را حمایت کنند برگردانند. در آن‌جا من…

س- در مراجعت دادن شاه.

ج- در مراجعت دادن شاه که این فقط ملاقات دو نفر هست که هیچ‌کس در آن‌جا به جز من و آیزنهاور نبود.

س- به آسانی وقت دادند؟

ج- با سوابقی که بود خیلی هم آسان نبود. با آن سوابق بله. من آمدم، آمدم آمریکا ویزا گرفتم و آمدم آمریکا با زن و بچه هر سه نفر. نه، ببخشید با دو بچه سوزی در همین موقع چیز شد. بعد بودم دیدم مصدق، تو روزنامه خواندم که مصدق دوپهلو می‌زند. بلادرنگ فهمیدم که آخر کار مصدق است. چون یک پهلو بود ضد آمریکا بود، توده‌ای‌ها ساکت بودند روسیه به نفعش بود هیچ تکان نمی‌خورد. با دو جبهه نمی‌جنگید جبهه شمال آرام بود. در یک نطقی که مصدق کرد گفت که، از آمریکا کمک خواست. صریح و روشن گفت، «اگر شما کمک ندهید ما می‌رویم به طرف روس‌ها.» بدترین کاری که کرد دکتر مصدق این بود. روس‌ها گفتند برو گم‌شو تو داری با آن‎ها لاس می‌زنی و ما را می‌خواهی آلت قرار بدهی که اگر آن‎ها مهلت نگذارند بیایی پیش ما؟ برو گمشو. این باعث سقوط دکتر مصدق شد. در سقوط دکتر مصدق مستقیماً من دست نداشتم. در برگشتن شاه مستقیماً من دست داشتم که کمک کنید حمایت بکنید. شاه رفته و یک کاری بکنید که شاه برگردد.

س- یعنی خیلی مایل نبود که برگردد؟

ج- شاه از خدا می‌خواست برگردد، شاه که چیزی ندارد. که آمریکایی‌ها ول ندهند. مثلاً اگر زاهدی آمد نگویند زاهدی مرد قوی است همان کافی است شاه برود پی کارش، شاه لزومی ندارد. شاه برگردد، وضع سابق برگردد، شاه برگردد، شاه را تقویت بکنند. بعد که زاهدی آمد و شاه برگشت خیلی هم با رضایت خاطر و خوشحالی زاهدی دیگر خیلی مورد توجه شاه بود. زاهدی کمک کرده بود. واژگون کرده بود. یادم می‌آید یک عکس مخصوصی بود از هر دو که دوش‎به‌دوش هر دو می‌خندند با صورت خنده. این را در تمام تهران به در و دیوار و این‌ها زده بودند. زاهدی البته زده بود. من در این موقع برگشتم به ایران موقعی که زاهدی بود. زاهدی را من، نظر خودم را عرض می‌کنم، مرد لایقی می‌دانم چندین بار من با او تماس داشتم. به ایران علاقه داشت، علاقه همۀ ما داریم همۀ ایرانی‌ها دارند ولی علاقۀ مفرطی داشت، سربازصفت بود، بی‌پروا بود، از خطر نمی‌ترسید. حتی داستان‎های اغراق‌آمیزش… با هم یک روز در ژنو بودیم. یک‌روز در ژنو می‌گفت، «اگر…» بعد از قضیۀ عراق بود شاه برگشته بود و این‌ها خود لیون آن‌جا بود سر ناهار گفت، «اگر من بودم اختیار داشتم بلافاصله قشون می‌فرستادم عراق را می‌گرفت نمی‌گذاشتم این‌طور بشود.» گفتم که خوب شما آن‌وقت بدمستی به مست‌ها که سروصدا نمی‌کنند می‌دادید. گفت، «من اهمیت نمی‌دادم ریسکی بود می‌کردم. گفتم آخر دیگران هم مداخله می‌کردند خوب چه‌کار می‌کردید؟ گفت، «من اگر الان اختلافی پیدا کنم با یک نفر و بگویم که برو من را ول کن برو ناراحتم نکن اگر ادامه بده ناراحتم بکند به او می‌گویم اگر ماندی پنج دقیقۀ دیگر می‌کشمت. من به شما اطمینان می‌دهم اگر بماند پنج دقیقۀ دیگر می‌کشمش.» گفتم آقا این صحبت‌ها را نکنید ول کنید. دیگر کار مثل این‌که به جاهای باریک کشید. می‌خواست یکدندگی خودش را نشان بدهد که یکدنده هستم سر نترس دارم. درهرحال یک چیز مسلم است. در این دستگاهی که بعد پیش آمد رژیم شاه اگر اصطلاح سهم را ما به کار ببریم سهامی باشد زاهدی سهم بزرگی داشت سهام زیادی داشت برای برگرداندن، بروبرگرد ندارد، و شاه از زاهدی وحشت کرد او را دور کرد ولی خوب جبران کرد بعد اردشیر زاهدی را داماد خودش کرد. اردشیر زاهدی هم محصل بود موقعی که من سرکنسول بودم، محصل بسیار خوبی بود. خیلی به نظرم لایق می‌آمد، فهمیده می‌آمد بیش از محصل بود. محصلی بود که علاقه داشت به امور مختلف. بعد آمد ایران رفت رئیس اصل چهارم شد. آن‌جا هم خوب کار کرد. آن‌جا یکی دو دفعه با او تماس داشتم، توصیه کردم بعضی اشخاص را محبت کرد. من او را مرد زرنگی می‌دانستم. نمی‌دانم یک خرده هم اهل پرنسیپ بود موقعی که سفیر ایران در واشنگتن بود دفعه اول قرار بود کندی بیاید به ایران، رابرت کندی، این‌ها یک خرده‌ای دوری می‌کردند از شاه. شاه یواش‌یواش دیکتاتور شده بود و بد می‌نوشتند روزنامه‌های خارجی. من اروپا بودم، من دیگر ایران نبودم. این موافقت می‌کند که رابرت کندی از ایران هم دیدن کند بعد کنسل می‌کند.

س- شاه یا زاهدی؟

ج- نخیر، رابرت کندی بعد مسافرتش را به ایران خودش به هم می‌زند. بلافاصله بدون خداحافظی اردشیر زاهدی به طور اعتراض سفارت را ترک کرد رفت به تهران دیگر هم برنگشت که بعد فرستادندش لندن. دفعۀ دوم بود که رفت به واشنگتن که این فتنه‌ها پیش آمد. آن‌جا هم نمی‌دانم دیگر من تماس نداشتم با زاهدی. این زاهدی که من از طریق روزنامه‌ها می‌خواندم مثل این‌که او هم گرفتار تشتت شده بود و کمک نکرد که شاه با قدرت بایستد یا با آبرومندی برود که ادامه پیدا کند مثلاً به مناسبت چیزی عنوانی که پنجاه سال سلطنت کردند گو این‌که بعد از آن بود. یک عنوانی مریض هستم، واقعاً مریض بود به طور آرام استعفا بدهد و پسرش هم شاه باشد هیئتی تشکیل بدهند. این بیشتر به تزلزل شاه، اطلاعات بنده این‌جا فقط از طریق روزنامه‌های خارجی، دیگر با ایران تماس نداشتم.

س- بعد از 28 مرداد تا تاریخی که سرکار ایران را ترک کردید حدود هفت سال می‌شود دیگر 1953 یا 54 تا 1960، این شش سال هم قاعدتاً باید فعال‌ترین سال‌های همکاری شما و مشاورۀ شما با شاه بوده باشد چه در زمینۀ مسئله نفتی و عرض کنم این‌ها هم در مورد آن توصیه‌ای که راجع به ازدواج‌شان با شاهزادۀ ایتالیایی کرده بودید. در این دو مورد هرکدام مایل هستید توضیحاتی بدهید فکر کنم جالب است؟

ج- بعد از این‌که مصدق واژگون شد من از قدیم یک آرزو داشتم و موقعی که کشتی‌های آمریکایی Liberty Ship به آن‎ها می‌گفتند اسم‌شان، کشتی‌های کوچک 15 هزارتنی 12 هزارتنی، 20 هزار تنی این‌ها بود کشتی‌های کوچکی بود که اگر گرفتار زیردریایی بشوند و غرق بشوند یک‌دفعه خسارت زیادی وارد نیاید. تعداد این‌ها خیلی زیاد بود خیلی ساخته بودند آمریکایی‌ها از این کشتی‌ها. کشتی‌ها را مثل تمام surplusای که داشتند یعنی تمام آلات و ادوات جنگی که داشتند یا مستقیم یا غیرمستقیم برای جنگ به کار می‌بردند این‌ها را به قیمت ثمن بخت، به قیمت 10 درصد هر دلاری ده سنت می‌فروختند و من از آن‌موقع دلم می‌خواست که ایران بحریه داشته باشد و ما از این فرصت استفاده کنیم. خوب نیویورک هم یکی از بنادری بود که از این کشتی‌ها زیاد آن‌جا صف کشیده بودند و حاضر بودند برای فروش. با مرحوم محمد نمازی صحبت کردم، او پول داشت. من پولی که به اندازۀ کافی باشد که کشتی را بخرم و بعد خرج کشتی را بدهم تا عایدی دربیاورم نداشتم. فرض کن خانه داشتم املاک داشتم این‌ها می‌فروختم ممکن بود دوتا کشتی بخرم بعد روز بعدش من می‌بایستی حقوق ناخدا و ملوان‎ها را بدهم، بیمه‌اش را بدهم این‌ها نداشتم، تاب نداشتم. محمد نمازی خدا رحمت کند او خرید دوتا و من آن‎ها را به‌عنوان سرکنسول ضبط کردم و قرارداد ناخدا و ملوان‎ها را بستم چون این هم یکی از وظایف سرکنسولگری است در خارج که جنبۀ قانونی داشته باشد و مقامات آمریکایی اجازه بدهند که کشتی برود حرکت کند. ولی خوب این همین‌طور تو دل من بود آرزو داشتم که بحریه درست کنم. این‌جا به طور خارج از موضوع این را باید عرض کنم که شرکت‌های نفت تمام مایحتاج خودشان را برای حمل و نقل نفت نداشتند خودشان، تکافو نمی‌کرد بحریه‌شان برای احتیاجات‌شان. در نتیجه اوناسیس پیدا می‌شد، نیارکوس پیدا می‌شد، لیوانوس پیدا می‌شد این‌ها صاحب کشتی می‌شدند یک میلیون تن، دو میلیون تن کشتی داشتند اجاره می‌دادند به شرکت‌های نفت، خیلی خوب. من پیش خودم فکر کردم ما صاحب نفتیم حالا هم موقعی است که قرارداد می‌خواهیم ببندیم با این حضرات. ما باید به این‌ها بگوییم جزو قراردادمان باشد که اگر با شرایط مساوی به قیمت روز ما به شما کشتی بدهیم کشتی ما حق تقدم داشته باشد نسبت به آن‎هایی که کشتی ایرانی ندارند برای حمل نفت خودمان نه خارج از ایران. خیلی ساده است. گفتم آقا نرو کشتی نیارکوس را یا اوناسیس را اجاره کن کشتی مرا اجاره کن به همان قیمت به تو می‌دهم. حتی چون هنوز کشتی نداریم حتی من حاضرم با میل شما آن‌طور که شما میل دارید کشتی‌ام را بسازم specification آن مطابق میل شما باشد دیگر بالاتر از این‌که نمی‌شود. شما فقط تعهد کن که این کشتی که حاضر شد اجاره‌اش می‌کنید از من. این را می‌گویند tank charter این را اجاره‌اش کنید از من. خیلی ساده است دیگر از این منطقی‌تر نمی‌شود، مگر این‌که واقعاً کینه داشته باشند و دشمنی داشته باشند بخواهند نکنند. دیدم قیمت قیمت بازار، همان قیمتی که به دیگران می‌دهید. کشتی مطابق میل شما نو نو. شما از ما بگیرید از غریبه نگیرید. مابه‌التفاوت احتیاجتان. خوب خود آن‎ها هم کشتی دارند آن را که احتیاج دارید از بیرون بگیرید از ما بگیرید. نتیجه این می‌شد که اگر آن‎ها این تعهد را می‌کردند که کشتی را به قیمت روز اجاره کنند این نامه را من می‌بردم به هر بانک سوییس، هر بانک اروپا و هرقدر کشتی که من می‌خواستم معادل صادرات نفت ایران و مابه‌التفاوتش من می‌توانستم بسازم بخرم. در نتیجه ایران بدون این‌که یک دینار پول صرف کرده باشد صاحب بحریۀ عظیمی می‌شود. tank charter هم معمولاً ده سال دوازده سال. عمر tanker و super tanker بیست‌وپنج سال سی سال است. این کشتی در ظرف هفت هشت سال مستهلک می‌شود مابه‌التفاوتش همه‌اش مال ایران است ملاحش ایرانی است و ناخداش ایرانی است. پا شدم آمدم. شاه متقاعد شد گفت حرف حسابی است. کی بود خدا یا اسمش؟ نوری که رئیس انجمن نظارت انتخابات تهران بود. بعد یکی از سه نفر مأمور مذاکرۀ نفت بود، یکی دکتر یمینی بود، یکی مرحوم بیات بود، یکی هم نوری بود. یک چیز دیگر اسم دیگر هم جلوی نوری هست. کمیسیر نفت ما بود در لندن آن‌وقت که نفت ایران و انگلیس بود.

س- حالا بعداً پیدا می‌شود.

ج- بله، حالا از نظرم رفته. آن اولین کسی بود که گفت حق با شماست. البته اول شاه بعد زاهدی. زاهدی گفت، «به نظر من خیلی خیلی عادلانه می‌آید، درست می‌آید.» سه نفر را معین کرد از نماینده‌های مجلس. اسامی آن‎ها الان یادم نیست که آن‎ها بیایند با من مذاکره کنند یک گزارش برایش ترتیب بدهند به او بدهند. آن‎ها هم آمدند.

س- که صاحب این کشتی‌ها کی بشود؟ دولت؟

ج- صاحب این کشتی‌ها بنده.

س- خود شما.

ج- بله. من یک شرکت تشکیل می‌دهم می‌گویم من یکی، اوناسیس هم یکی. پرچم کشتی‌ام هم ایران است، کشتی هم ایرانی است. گفتم من آمدم شرکت درست کردم بگویید کشتی مرا بگیرد کشتی اوناسیس را نگیرد به طور خصوصی. من که گفتم یک‌شاهی از شما نمی‌خواهم، از ایران نمی‌خواهم. گفتند خیلی خوب. بیات هم موافقت کرد، امینی سخت مخالفت کرد سخت. گفت، «آقا این‌ها نمی‌خواهند حالا وارد مذاکره شویم.» شرکت را هم من تشکیل دادم دو شرکت «شرکت ملی دریانوردی ایران» و «شرکت ملی نفتکش ایران». حالا راجع به این بعداً برای‌تان توضیح می‌دهم. تنها کسی که اسمش در قرارداد کنسرسیوم هست و مکاتبه شده من هستم. قرارداد کنسرسیوم لابد دارید نگاه کنید در آن‌جا پروتوکلش این نامه‌ها آن‌جا هست. بخوانید آن‌جا هست. تنها کسی که اسمش آن‌جا هست، آره. من وارد مذاکره شدم همان‌طوری‌که عرض کردم دکتر امینی مخالف بود گفت، «شما تمام این مذاکرات ما را به هم می‌زنید.» گفتم بهتر هنری نکردید مذاکرات این. این‌ها اصلاً یک‌شاهی به ما نمی‌دهند، این‌که قرارداد نشد. این‌ها اول می‌آیند یک bonus می‌دهند cash bonus برای یک جایی که اصلاً هنوز نمی‌دانند نفت وجود دارد یا نه cash bonus هنگفت می‌دهند. بعد می‌آیند تمام مخارج را متحمل می‌شوند. چه‌قدر باید چاه حفر کنند، چقدرش چاه خشک می‌شود، چقدرش به آب می‌خورد تا به نفت بخورد. بعد استخراج می‌کنند بعد باید بیایند مالیات‌شان را به دولت بدهند بعد از این‌که هم مالیات به دولت دادند آن‌وقت سهم خودشان را قسمت کنند با ایران. این‌ها که نه cash bonus دادند، معدن نفت حاضر فقط باید شیرش را باز کنند. این چه ریسکی است؟ که خطر این‌که چاه خشک باشد به نفت نرسد نیست بازش می‌کنند مخارجی ندارند. مالیات را محدودش کردند که مالیات پنجاه درصد باشد در صورتی که مالیات ممکن است higher bracket بشود هفتاد درصد. بعد از این هم یک مبلغ از ما گرفتند برای دادن به BP که ملی کردیم. بعد از ما سه درصد می‌خواهند برای incentive خلاصه چیزی که دست ما می‌رسد این از چهل درصد هم کمتر است. این شما هنر کردید؟ استعفا بدهید آقا. می‌روند عقب دکتر مصدق یکی دیگر می‌آید او هم باید استعفا بدهد. این‌ها ناچارند. این‌ها رفتند با ممالک دیگر پنجاه درصد کردند، آمریکایی‌ها الان پنجاه درصد هستند این‌ها دیگر از این‌که نمی‌توانند پایین‌تر بروند. منتها این‌طوری ندهید شما معادل نفت را این‌طوری دارید می‌دهید. حق ایران کجاست؟ حالا این‌جا می‌گویید که من به هم می‌زنم خدا کند من بتوانم به هم بزنم. نمی‌دانم در تشخیص علی امینی شک بکنم یا در حسن‎ نیتش ‎شک بکنم. نمی‌دانم چون موضوع خیلی مهم است نمی‌توانم تصور کنم کسی مثل دکتر امینی که از این آب و خاک زندگی کرده بخواهد برخلاف منافع مملکت رفتار کند. در حال این جریان بود. تا ناچار شدند و این نامه‌ها را نوشتند که هست آن‌جا. من هم شرکت تشکیل دادم و چهارتا super tanker درست کردم دوتا سی‌وسه‎هزار و پانصد تن که دوتا پنجاه‎وسه‎هزار وپانصد تن. در آن‌موقع super tanker بود. فراموش نفرمایید که الان کشتی‌های پانصدهزار تنی هم وجود دارد این دیگر تازگی است. آن‌موقع کشتی‌ها بزرگ‌ترین کشتی بود دوتا هم کشتی ساحلی پرسپولیس و پارس. آن برای دریانوردی ساحلی ایران بود. من با قرض و قوله و زحمت و گرفتاری در حدود ده میلیون سفته و برادر و فامیل و همه ده میلیون تومان، یک میلیون‎ودویست سیصد هزار دلار آن‌موقع بود، این شرکت را تشکیل دادم. باشد حالا این باشد. مؤسس بحریۀ ایران من بودم. حالا به این مانع برخوردم که کشتی ما که می‌خواهد وارد بندر ایرانی بشود باید صبر کند نمایندۀ بندر بصره port authority بیاید تو کشتی ما پول بدهیم به آن‎ها که بیاییم به بندر خودمان شط‌العرب، فکرش را کنید. شط‌العرب ما نمی‌توانیم کشتی بیاوریم. پرچم آن‎ها را هم محض احترام بزنیم روی… پرچم عراق. خوب البته کاری بود که رضاشاه کرده بود. این‌طور کرده بود. نوری سعید آمد به تهران، نخست‌وزیر وقت، قراردادی تهیه کردند. اختلاف ما از زمان امیرکبیر بود با عثمانی‌ها و بعد هم با وارث‌شان که عراق باشد. از زمان عثمانی‌ها ما اختلاف داشتیم با ترک‌ها بر سر شط‌العرب. بعد سرحدات ایران و عثمانی، دولت عثمانی. من اقدامات امیرکبیر را خواندم. آن‌موقع نخست‌وزیر نبوده نمایندۀ ایران بوده مأمور بوده برای مذاکره با ترک‌ها، مرد بسیار لایقی بوده خیلی تلاش کرد آدم لذت می‌برد یادداشت‌ها را بخواند، گزارش‌ها را بخواند. خوشبختانه همه‌چیز ایران که از بین می‌رود این از بین نرفت ماند. خدا کند یادداشت‌ها و تلگرام‌های بنده از بین نرفته باشد. نوری سعید قراردادی که می‌بندند برای شط‌العرب، اسم شط‌العرب را الان عرض می‌کنم، می‌آید التماس می‌کند به رضاشاه که قربان شما سواحل از شط‌العرب تا چابهار را دارید، تا سرحد هندوستان ما فقط همین شط‌العرب را داریم. این را تصدق بفرمایید و شط‌العرب را به ما بدهید. شاه تحت تأثیر قرار می‌گیرد. مداد قرمز برمی‌دارد عوض این‌که وسط شط باشد می‌رود تا ساحل ایران. نوری سعید می‌افتد پای شاه را می‌بوسد. منتها قرار بوده که کشتی ایران از پرداخت پول حق‌العبور معاف باشد و اداره‌ای ایجاد بشود ادارۀ بندر نصف اعضای آن ایرانی باشد نصف اعضا عراقی باشد تمام پولی هم که گرفته می‌شود از بابت عبور خرجش لای‎روبی شط‌العرب بشود که کشتی‌های بزرگ‌تر بتوانند پهلو بگیرند هم برای خودشان بصره و هم برای ما خرمشهر و آبادان. این را رضاشاه کرده بود. آن‎ها بعد از این‌که قرارداد امضا شد مراعات نکردند این قسمت که اداره‌ای تشکیل بشود و به طور تساوی ایرانی‌ها و عراقی‌ها ادارۀ بندر را اداره کنند. هیچ، هیچ حسابی هم راجع به پولی که می‌گرفتند به ما ندادند. من خودم برای خودم دردسر درست کردم. به نخست‌وزیر گفتم آقا این چه وضعی است کشتی ما نمی‌تواند بیاید تو چیز این بر خلاف قرارداد است این چه طوری است؟ و محسن رئیس کمیسیون شط‌العرب و تعیین حدود ایران و عراق بود. از محسن رئیس سؤال کردم وارد نبود گفت، «آقا، بهتر این است که خودتان پرونده را مطالعه کنید. پرونده خیلی مفصل است.» مطالعه کردم دیدم حق با ماست ما می‌توانیم این‌کار را بکنیم. این‌ها رفتار نکردند به قرارداد. با نخست‌وزیر صحبت کردم که آقا این یک کاری بکنید. خوب تا حالا ما کشتی نداشتیم این خارجی‌ها می‌آمدند بدبخت‌ها پول می‌دادند و می‌رفتند حالا خود ما. گفت، «به عرض شاه برسانم.» خیلی خوب به شاه گفتند. شاه گفت، «حق با شماست.» گفتند که محسن رئیس را می‌خواهم استاندار آذربایجان کنم شما کارش را بگیرید. گفتم قربان من هزارویک کار دارم، گرفتاری دارم قرار نبود که دیگر من خود این را هم بگیرم. گفت، «به جز شما، شما ذی‌نفع هم هستید. شما واردید ذی‌نفع هستید شما علاقه دارید به این‌کار خودتان بکنید.»

س- شما کشتی را هم گرفتید؟

ج- بله، حالا من کشتی را گرفتم دوتا شرکت دارم کشتی هم گرفتم.

س- آن کشتی نمازی چه شد؟ آن جزو این است؟

ج- نه اصلاً نفهمیدم چه شد. او نمی‌دانم فروختش چطور شد. چون کشتی او ده درصد خرید بعد یکی دو سال سه سال دیگر کشتی‌ها قیمتش پنج برابر، شش برابر بود، دلاری ده سنت بود به همه هم نمی‌دادند، به هر مملکتی می‌دادند quota بود او فروختش با استفادۀ کلان فروختش. من دیگر اطلاع ندارم راجع به آن هیچی هیچی به کلی… بعد حالا من شرکت تشکیل دادم و تمام این‌کارها را کردم. گفت، «این را خودتان بگیرید.» گفتم بسیار خوب این هم یکی از کارهای دیگر. بعد من آرام که نبودم نفت همه‎اش بدل [نامفهوم] داشتم که این‌ها خیلی به ما تعدی می‌کنند. کنسرسیوم به ما تعدی می‌کند. وارد مذاکره شدم با شرکت سینکلر برای امتیاز نفت در ایران بر پایه مساوی. یعنی بیایند ایران استخراج کنند مالیات را بدهند هر چه باقی ماند نصف کنیم. مساوی، مساوی حقیقی…

س- این قبل از آن شرکت ایتالیایی است، بله؟

ج- بله، بله. این قبل از شرکت ایتالیایی است. پیشنهاد گرفتم آمدند. با شرکت نفت انگلیس و ایران صحبت کردم. BP آن‎ها خیلی علاقه‌مند شدند و قرار بود که تمام آب‌های ساحلی ایران یعنی نصف خلیج فارس تا تنگۀ هرمز به آن‎ها امتیاز بدهیم بر همین پایه به‎اضافۀ کشف cash bonus که کشف cash bonus من که هشتاد میلیون خواسته بودم آن‎ها فکر کرده بودند هشتاد میلیون لیره می‌خواهند من هشتاد میلیون دلار خواستم برای‌شان سوءتفاهم شده بود، هشتاد میلیون لیره. لیره آن‌موقع خیلی گران بود. لیره دو برابر خیلی بیشتر بود درست به طور دقیق نمی‌دانم ولی لیره بیش از دو برابر بود دو برابر دلار. وقتی من گفتم دلار این‌ها به قدری خوشحال شدند. خوب این یک هدیۀ بزرگی بود دیگر، خیلی بزرگ بود و همه‎اش هم دلار بود. این‌ها حاضر شدند. بعد گفتم من با جکسون دوست بودم خیلی نزدیک عوالم خیلی نزدیک داشتم این هم رئیس شرکت نفت انگلیس بود. باز حرف تو حرف می‌آید ناهار مهمان کرده بود بعد از امضای قرارداد برای اجاره اولین super tanker من سی‌ودو هزار و پانصد برای 12 سال. من خیلی خوشحال بودم او هم خوشحال بود و این‌ها. سر میز ناهار صحبت ازخاویار ایران شد چه‌قدر خوب است کاش الان این‌جا خاویار ایران بود و این‌ها. من هیچ نگفتم. ناهار تمام شد آمدم منزل تلفن کردم به تهران. مرحوم قره‌گوزلو بود محسن. گفتم محسن جان می‌توانی برای من پنج کیلو بهترین خاویار با هواپیما بفرستی بسپار به خلبان که این را به اسرع اوقات بیاورد به هتل من Savoy Hotel و به من برساند. گفت، «چشم.» بلافاصله تهیه کرده بود از خاویار دربار و فوراً آن‎ها هم از دربار که می‌رفت کمک می‌کردند. روز بعد من 5 کیلو خاویار را برای خانم جکسون فرستادم گفت، «من به عمرم این همه خاویار تصور نمی‌توانستم بکنم.» برای دوستان و این‌ها فرستاد. منظورم این عوالم ما این‌طور بود. بعد قرار بود که ما با BP امضا کنیم.

س- به جای سیتی سرویس یا علاوه بر آن؟

ج- نه، نه حالا سیتی سرویس نیست. نه سیتی سرویس است نه ایتالیاست هیچی نیست.

س- آهان اول این است.

ج- اول است و سینکلر است. سینکلر آمریکاست و BP. من می‌روم به آمریکا نماینده شرکت نفت در آن‌جا که حالا اسمش یادم نیست، تلفن کرد که یک تلگرام دارم برای شما. گفتم از کی؟ گفت، «از پرزیدنت، (؟؟؟) جکسون.» گفتم بخوانید. خواند نوشته بود، «بعد از مذاکرات زیاد در هیئت مدیره قرار بر این شد که ما فعلاً از انعقاد این قرارداد صرف‌نظر کنیم و من فوراً این را به شما اطلاع می‌دهم که با شرکت‌های آمریکایی اگر می‌خواهید این موضوع را در میان بگذارید آزاد هستید.» من می‌خواستم این سند به دستم بیاید گفتم خواهش می‌کنم این را فوراً عین آن را برای من بفرستید. گفت که خیلی خوب. او هم فوراً برای من فرستاد. با سینکلر هم معامله‌مان نشد مثل این‌که آن‎ها هم شرکت‌های عظیم نفت‎خیز شده بودند او را متقاعد کردند که سینکلر هم نکند. بعد از این‌که این اتفاق افتاد من رفتم ایتالیا. انریکومته مرد باشهامتی بود. He was an oil man without oil. او صاحب نفتی بود که نفت نداشت، تشنۀ نفت بود شرکت هم شرکت دولتی است. آن‎ها دیگر عقب صرفه‌جویی شخصی و اجحاف به دیگران نیستند بلکه ضرر و نفع بدهد یا حتی سربه‌سر هم دربیاید او راضی است که ایتالیا مستقل بشود از لحاظ نفت یک‌شاهی خرج ندهد، ضرر هم ندهد نفع هم ندهد در این مورد. در صورتی که نفت هم داشت. وقتی که آن‌جا صحبت کردم این هم از طریق یکی از دوستان ایتالیایی من بود کنه‌چینی [نامفهوم] فوت کرد. یک فاندیشن درست کرده و یک جزیره‌ای هست سان جورجیو روبه‌روی سن ‌مارکو ونیز آن‌جا را تمام از نو با سبک قدیم ایتالیایی ساخته خیلی متمول بود و حتی خود او هم یک تصفیه‌خانه داشت کوچک، خیلی خیلی کوچک. این معرفی کرد مته را و مرا به مته. وقتی که موضوع را با او در میان گذاشتم گفت، «صددرصد موضوع منطقی و درستی است، من حاضرم.» من می‌خواستم این سد را بشکنم می‌دانستم که انی یا آجیپ این شرکت کوچکی است در مقابل شرکت‌های عظیم نفت دنیا ولی خوب این یک شرکتی است که دولت پشت سرش هست. آن شرکت‌ها دولت پشت‌سرشان نیست، این دولت پشت سرش هست اهمیتش از آن لحاظ است و دولت می‌تواند از او حمایت کند در مقابل شرکت‌های بزرگ تشنه هم هست تشنۀ نفت است. ما با این‌هایی که همه‌جا دارند دسترسی دارند که اگر ایران نفتش را ببندند جای دیگر نفتش را زیاد کنند این‌ها البته نمی‌توانیم شرایط خوب داشته باشد ولی کسی که تشنه باشد می‌تواند. خلاصه، موضوع را از قرارداد آجیپ و هفتادوپنج و بیست‌وپنج را جنابعالی می‌دانید. این را از ابتدا تا انتها بنده انجام دادم. ماده به ماده این‌قدر تلگرام را مکاتبه هست هی از تهران به آن‌جا تلگراف می‌کردم از آن‌جا تلگراف می‌کردم با این موافقیم این را خواهش می‌کنیم اصلاح کنید. این این‌طور باشد آن ما حاضریم شرط شما را قبول کنیم به شرط این‌که این شرط را تویش بگنجانید. خلاصه منظورم این است علاوه بر این‌که دائماً مدیرها می‌آمدند تهران علاوه بر این مکاتبات و تلگرام‌ها بود. بعد دیگر ژاپنی‌ها آمدند بعد آمریکایی‌ها آمدند و قرارداد با آمریکا بسته شد و پان آمریکن با Christiandom که قبلاً این با آن هیئت چهارنفری، آن چهار شرکت مستقل که عرض کردم بودند. یعنی سیتی سرویس، آلتون جونز بود او هم دوست آیزنهاور بود، مک‌کلم بود رئیس Continental Oil Co. of Texas که بعد از این‌که با ما معامله نکرد رفت به امارات متحدۀ عربی که آن‌وقت امارات متحده نبود هنوز، به صورت شیخ‌نشین‌های آرام بودند صلح‌جو. مخصوصاً نفت ابوظبی و نفت دوبی را استخراج کرد و توسعه داد. امروز هم هنوز دست او هست. یکی هم همین Dome بود که از طرف Standard Oil Co. of Indiana بود، و یکی هم رئیس امرات بود، یادم نیست اسمش. این‌ها براساس همین هفتادوپنج و بیست‌وپنج مذاکره کردم، قرارداد را قبلاً تهیه می‌دیدم. من خودم هم مشاور حقوقی بودم هم مشاور سیاسی خودم بودم، هم منشی خودم بودم، راهنمای خودم بود همه‌کاره خودم بودم، یک نفر برای این‌که کار را آسان کنم در مواقع فرصت آن‎چه که آرزوی من بود برای ایران این را روی کاغذ می‌آوردم زیر و رو می‌کردم در اطرافش فکر می‌کردم. نه تنها مطلب را در اطرافش فکر می‌کردم حتی لغات را هم من پس‎وپیش می‌کردم که بهتر بشود، روشن‌تر بشود هیچ جای سوءتفاهم نباشد.

س- عاقبت این پروژه‌ها چه شد؟

ج- موقعی که قرارداد حاضر شده بود و قرار بود امضا بشود، از عجایب دنیا، من در پالم‌بیچ بودم آن‌جا منزل آلتون جونز بود که امضا بشود. پیش‎ازظهر بود قرار بود امضا بشود.

س- این شرکتی بود که صاحب سهم شرکت ملی نفت بود، بله؟

ج- نه کی؟ آلتون جونز؟ بله، بله شرکت ایران. بله، بله تمام شرکت ملی نفت بود، تمامش نفت متعلق به شرکت ملی نفت ایران، متعلق به ایران است و اداره‌اش به دست شرکت ملی نفت ایران است.

س- سهم شما در این وسط چه بود؟ شما صاحب سهم می‌شدید؟

ج- ابداً، ابداً.

س- یا فقط مشاور بودید؟

ج- مشاور فقط. من مذاکراتی که می‌کردم در تمام موارد آخرش یک ماده بود قرارداد امضا می‌شد یک ماده بود که این موقعی قاطعیت پیدا می‌کند و معتبر خواهد شد که اول از تصویب هیئت دولت بگذرد و بعد از مجلس شورای ملی، از تصویب مجلس شورای ملی بگذرد. هیچ‌کس قادر نیست جز مجلس شورای ملی این را معتبر کند. بنابراین جای تردیدی نبود. تمام مذاکراتی که می‌شود، تمام پروتوکل‌هایی که امضا می‌شود این‌ها همیشه مشروط به این است که مقامات آن مملکت آن را تصویب کنند مگر این‌که یکی صاحب اختیار مطلق باشد در امور کوچک که او حق دارد بدون مراجعه مراجعه…

س- شما خودتان هیچ نفع مالی تو این‌کار نداشتید؟

ج- ابداً، ابداً. در کشتی بله.

س- مذاکرات نفتی.

ج- ابداً، ابداً. فقط برای مملکت بود. بعد آن روز امضا نشد. یک‌خرده عجیب‌وغریب به نظرم آمد و جنب‌وجوشی بود و رفت‎وآمدی بود خود آلتون جونز قرار بود بیاید نیامد Dome آمد از طرف استاندارد ایندیانا. بالاخره بعد از سه ربع ساعت یک ساعت که من معطل شدم و گفتم آقا چرا نمی‌آیند؟ منتظر چه هستند؟ به من گفتند، «از واشنگتن به آن‎ها تلفن شد.» گفته بهشان به کی؟ گفتند آلتون جونز. من می‌دانستم که دوست آیزنهاور است و او هم می‌دانست که من دوست آیزنهاور هستم. گفتم بفرمایید که آلتون جونز تلفن کرد به واشنگتن. گفت، «بله، ممکن است این‌طور باشد.» بعد گفت، «امضا امروز موقوف.» بلافاصله من آ‌مدم هتل و تلگراف کردم که ماندن من لزومی ندارد و جا گرفته…

س- تلفن به؟

ج- به دربار، به شاه. و من با اجازه فردا با هواپیما فلان می‌آیم و فلان روز فلان ساعت می‌رسم. رفتم به تهران و بلافاصله رفتم پیش شاه. با تلفن با نخست‌وزیر صحبت کردم.

س- چه کسی بود آن‌موقع؟

ج- علا. علا نخست‌وزیر بود. اصلاً علا همیشه اطلاع داشت من تلگراف که می‌کردم به شاه به علا هم تلگراف می‌کردم. اتومبیل خودش را می‌فرستاد فرودگاه منتظر من بود من می‌آمدم. بعد به شاه که گفتم جریان این شده امضا نشد گفت، «من…» اصطلاح انگلیسی است، «چمن زیر پای شما را من زدم.» یعنی من پشت پا به شما زدم که به زمین بخورید. معنی‌اش این است.

س- چرا؟

ج- یعنی باعث امضا نشدن من شدم. خیلی تعجب کردم. گفتم اعلی‎حضرت آخرین شخصی در دنیا هستید که ممکن بود من فکر کنم این عمل را انجام دادید. چطور شد؟ چرا؟ شاه گفت، «سفیر آمریکا نگران شده بود سرآسیمه آمد وقت خواست به طور فوق‌العاده و فوری گفت، «خیلی نگرانند در آمریکا و آقای مهبد خیلی سختگیری کرده. من دیدم خیلی نگرانند وحشت دارند گفتم که در تهران امضا بشود.» و بلافاصله شاه وقتی دید من خیلی ناراحت شدم بلافاصله گفت، «حالا هیچ چیزی نشده می‌آیند تهران اختیار مطلق به دست شما با نخست‌وزیر هم صحبت کنید و هیچ چیزی عوض نشده. فقط یک خرده آرام بشوند تا بیایند تهران.» گفتم بسیار خوب کاری از دست من برنمی‌آمد. همین کار را هم عمل کرد واقعاً. حالا چرا این عمل را کرده بود؟ چرا تأخیر انداخته بود؟ روی مصلحت بود؟ آن را من نمی‌توانم قضاوت کنم. ولی چیزی که مسلم است این است که وقتی این‌ها آمدند باز اختیار مطلق مذاکرات را به بنده داد و نخست‌وزیر موافقت کرد. سفیر آمریکا دعوت کرد از نخست‌وزیر، علا از رئیس شرکت نفت بیات، سهام‎السلطان و از بنده هم دعوت کردند خواه‌ناخواه تصور نمی‌کنم که خیلی هم خوش‎وقت بودند.

س- آن‌موقع آقای فلاح نقشی نداشت تو این کارها؟

ج- ابداً نه. فلاح چرا، فلاح یکی از مدیرهای خوب شرکت ملی نفت ایران بود. رئیس کل شرکت سهام‎السلطان بود، بیات بود. اومن الان نمی‌دانم مدیر چه قسمت از شرکت ملی نفت…

س- ولی به‌هرحال در این‌جور قراردادها ایشان اصلاً و ابداً دخالتی نداشت.

ج- ابداً، هیچ‌کدام. نه، نه هیچ‌کدام. هیچ‌کدام از مدیرهای شرکت نفت هر کس کار خودش را می‌کرد. هر کس به شغل خودش مشغول بود. یادم نیست الان او در آن‌موقع چه شغلی داشت و چه کاری داشت. او جزو چیز بود. آن‌وقت گاهی مطالب مهم شرکت نفت را در هیئت مدیره مطرح می‌کرد این، هیئت مدیره شرکت نفت. یک داستانی برای‌تان تعریف می‌کنم که این مطلب روشن‌تر می‌شود. موضوعی قرار بود که در هیئت مدیره شرکت نفت مورد بحث قرار بگیرد. بنده گرفتار شده بودم، گیر افتاده بودم. نتوانستم سر ساعت برسم. مثلاً اگر قرار بود ساعت ده صبح باشد آن‎ها همه جمع بودند تو اتاق کنفرانس‌شان هم حاضر شده بودند من نرفتم، حالا علتش یادم نیست در این موقع گرفتاری و کار بیرون بود. بیات نشسته یکی از این آقایان، از مدیرها. می‌گوید، «خوب، شروع کنیم مذاکره کنیم.» بیات می‌گوید، «فکر نمی‌کنید بهتر باشد صبر کنیم که آقای مهبد هم بیاید دوباره تکرار نکنیم مطالب را، نظر ایشان هم هست و آسان‌تر است.» آن مدیر می‌گوید، «نه آقا، خوب ما که صحبت می‌کنیم وقت‌مان تلف می‌شود حالا دوباره هم باشد عیبی ندارد. صحبت بکنیم.» یکی از مدیرها اسمش مستوفی بود گمان می‌کنم پسر مستوفی‌الممالک بود.

س- باقر مستوفی؟

ج- باقر مستوفی. این کاغذش جلوی هر کدام‌شان کاغذ بوده برای یادداشت و قلم. یک تکه کاغذ را پاره می‌کند می‌گذارد این‌جا. می‌گوید، «خیلی معذرت می‌خواهم جناب آقای بیات به‌اضافۀ آقای فلاح به‌اضافۀ آقای نفیسی به‌اضافۀ فلان، به‌اضافۀ فلان، به‌اضافۀ فلان به‌اضافۀ بنده منهای مهبد. بی‎خودی وقت‌مان را تلف نکنیم.» خیلی بد شده بود این‌ها هم البته صبر کرده بودند. این بعد این موضوع را به من گفت خیلی من از او رنجیدم.

س- منظورش چه بوده از این‌کار؟

ج- یعنی بیخودی حرف می‌زنید. یعنی شما همه ما. ما یک‌طرف مهبد یک‌طرف. تمام ما کمتر از مهبد هستیم. حرف ما اثر ندارد صبر کنیم مهبد بیاید تصمیم بگیرد.

 

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 28 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 6

 

 

ج- من خیلی رنجیدم گفتم اولاً حرف شما صحیح نبود، درست نبود. من دارم سعی می‌کنم کمک بکنم من نمی‌خواهم که دیگران را محروم کنم از اظهارنظر، از کمک به من احتیاج به کمک همه دارم. مطالبی که من می‌گویم احتیاج دارم در هیئت مدیره مطرح بشود و تصویب بشود شما که خراب کردید. حالا اگر جایی هم باشد واقعاً باید تصویب بشود این‌ها را روی لجبازی شما انداختید که تصویب نشود بد کردید، خیلی بد کردید. ناراحت گفت، «نه من نظری نداشتم من حقیقت را گفتم.» یک داستان دیگر تعریف می‌کنم. یک‌روز کارهایم که تمام شد آمدم شرکت نفت یک کاری داشتم نمی‌دانم راجع به چه مطلبی می‌خواستم تلگرامی بفرستم یا با مرحوم بیات صحبت کنم. وارد اتاق بیات شدم دیدم چند نفر آمریکایی، سه نفر آمریکایی و شوهر والاحضرت فاطمه علی، و در صلاح، هیلر نشستند. دست دادم و تعارف کردم و نشستم این‌ها صحبت‌شان قطع شد. دوباره مرحوم بیات گفت، «بله بفرمایید.» من دیدم این‌ها راجع به نفت صحبت می‌کنند و هیلر هم واسطه‌شان است. گفتم جناب آقای بیات از قرار معلوم می‌بینم که این آقا آمده، به انگلیسی‌ها چیز کرده بودم، این آمده که می‌خواهند راجع به نفت صحبت بکنند. بعد به او گفتم به فارسی که چه کسی اجازه داده که این آقای هیلر بیاید این‌جا؟ گفت، «از من وقت گرفتند گفتم بیایید.» گفتم سؤال نفرمودید راجع به چه چیز بود؟ گفت، «نه، من فکر کردم یک کار مهمی دارد می‌آید.» گفتم به هیلر آقا شما از چه کسی اجازه گرفتید که در امور نفت دخالت بکنید؟ از نخست‌وزیر اجازه گرفتید؟ گفت، «نه.» گفتم از آقا هم که اجازه نگرفتید این‌جا، خبر نداشتند. گفت، «نه.» به آن سه نفر گفتم آقا بفرمایید بروید شما، الان وقت این مذاکرات نیست بعداً تلفن کنید وقت بگیرید و تنها بیایید بدون این آقا بیایید.

س- والاحضرت فاطمه خودش بود یا نبود؟

ج- نخیر، نه، نه. فاطمه نبود. گفتم بدون این آقا بیایید و به این آقا هم من توصیه می‌کنم که کوچک‌ترین مداخله‌ای در این امر دیگر نکنند والا ناچار می‌شوم که من به عرض شاه برسانم و بسیار بد است برای ایشان بفرمایید بروید.

س- شاه اطلاع نداشت؟

ج- ابداً نخیر شاه اطلاع نداشت. آن‌وقت والاحضرت فاطمه تلفن کرد و آه و ناله که آبروی شوهر مرا بردید. گفتم به شوهرتان توصیه کنید در کاری که مربوط به او نیست فضولی نکنید بد است. منظورم این است که آن صحبت مستوفی بود این هم صحبت این آمریکایی‌ها. آن‌موقع تصمیم این بود که تمام موضوع نفت بین نخست‌وزیر و شاه اول حل شود به مرحلۀ عمل که رسید آن‌وقت مراجعه بشود به شرکت ملی نفت که وارد جزئیات مواد قرارداد بشوند و اگر در هر ماده‌ای نظری دارند نظر خودشان را بدهند و اگر طرف مقابل هم نظر دارند نظر بدهند و این وسط هم تقریباً حَکَم بنده بودم که بتوانم این‌ها را به هم نزدیک کنم و بنا به مصالح ایران قرارداد حاضر بشود. قرارداد که حاضر می‌شد در هیئت دولت مطرح می‌شد. آن‌جا دیگر هیئت دولت وزرا وارد جزئیات نمی‌شدند ماده به ماده نبود. همین‌قدر می‌دانستند قراردادی هست که تهیه شده حاضر شده از هر لحاظ مطالعه شده و رئیس دولت موافق است و شاه هم موافق است دیگر وارد جزئیات تکنیکی آن نمی‌شدند برای این‌که وارد نبودند. شاید یک‌نفر می‌خواند در موقعی که هم می‌خواند بعضی‌ها دقت می‌کردند بعضی‌ها فکرشان جای دیگر بود و بعد هم می‌گفتند بسیار خوب این‌که قرار است تصویب بشود تصویب می‌شود می‌رود جزئیاتش ماده به ماده در مجلس مطرح می‌شود آن‌جا به کمیسیون ارجاع می‌شود. کمیسیون ماده به ماده رسیدگی می‌کرد و بعد در خود مجلس مطرح می‌شد، خود مجلس هم می‌توانست ماده به ماده تغییر بدهد اصلاح بکند ماده به ماده تصویب می‌کرد و تمام می‌شد. این جریان نفت بود.

س- حالا می‌خواستم اگر تا وقتی مانده اگر اجازه بفرمایید دیشب صحبتی شد راجع به اثر کودتای عراق در روحیۀ شاه و در طرز برخورد او با مسائل سیاسی و طرز ادارۀ مملکت و این‌ها و اگر صلاح بدانید یک کمی در این باره صحبت کنیم چون واقعاً مسائل تاریخی مهمی است.

ج- شاه یکی از صفات برجسته‌اش شهامت و شجاعت او بود. بارها اتفاق افتاد که من دیدم از جان نمی‌ترسد، از مرگ نمی‌ترسد. تردیدی هم نیست شاه بود شاه یک ملتی بود علاقه داشت به این مملکت. جنابعالی و بنده اگر یک خانه داریم علاقه داریم به خانه‌مان. اگر ملک داریم علاقه به ملک‎مان داریم. علاوه بر این اگر برادر و خواهر داریم علاقه داریم به کسان‌مان. علاقه داریم، به مملکت‌مان علاقه داریم. شاه که رئیس تمام مملکت بود طبیعی است باید علاقه داشته باشد. علاوه بر این‌که ایرانی است مثل تمام ایرانی‌های دیگر باید علاقه داشته باشد رئیس مملکت هم بود می‌بایست علاقه‌اش خیلی بیشتر باشد و این علاقه را بارها نشان داد. البته اطلاعات عمیق نداشت شاه، فرصت تحصیل کردن نداشت. بچه بود فرستادند به سوئیس تحصیل نکرد، تحصیلش ناتمام آمد به ایران. دانشکدۀ افسری چیزی یاد نگرفت بعد یک دفعه شاه شد. این نقص بود اشتباه شاه از این لحاظ است ولی سر بی‌ترس داشت. چیزی هم که باقی مانده بود از پدر مانده بود شصت‎وچهار میلیون تومان بود که ابراهیم قوام، خدا رحمتش کند، رفت اسناد واگذاری پول و املاک را از شاه سابق در اصفهان گرفت به نام محمدرضاشاه. املاک را که مردم رفتند هر کسی ملک خودش را تصرف کرد. آن‎هایی هم که مرده بودند و بی‌صاحب مانده بود آن هم افتاد و ادارۀ املاک دربار را اداره می‌کرد. بعد هم تقسیم شد، تقسیم کرد خود شاه. پول هم یک مقداری آن‌موقع دولت احتیاج داشت پول نداشت قرض کرد به‌عنوان قرض یک مقداری به شهرداری، به شهرهای مختلف برای لوله‌کشی، برای مریض‎خانه برای این‌ها قرض داد که آن‌موقع این‌طور وانمود نمی‌شد که قرض داده به نظر می‌آمد که در جراید به نظر می‌آمد که بخشیده در صورتی که حقیقت امر این بود که قرض داده بود و بعداً هم که قدرتی به هم زد سال‌های بعد پس گرفت. ولی در آن‌موقع شاه ثروتی نداشت تا این‌که شاه مجبور شد فرار کند اول به بغداد و بعد به رم. در آن‌موقع شاه هیچ چیزی نداشت. از فقر و مسکنت وحشت کرد. وقتی که برگشت به ایران در صدد برآمد که استقلال مادی پیدا کند. بهانۀ شاه هم این بود چندین بار به من گفت، «ایران مملکت شرقی است مردم انتظار دارند که شاه به آن‎ها کمک کند. دائم کاغذ می‌نویسند نامه می‌نویسند استدعای کمک می‌کنند. پادشاه که هیچ نداشته باشد نتواند کمک بکند این پادشاه ضعیفی است. دادودهش پادشاه از قدیم این معروف بوده.» بنابراین سعی می‌کرد یک خرده‌ای به یک نحوی ثروتی به دست بیاورد. در ابتدا راضی بود به مبلغ بسیار بسیار کم، مبلغ کمی که تجار متمول بازار چندبرابر آن را داشتند. البته بعد عوض شد. شاه اصولاً دیکتاتور نبود از اول…

س- ببخشید، این پول به چه نحوی به دست می‌آمد؟

ج- اجازه بفرمایید که این مطلب، قضیۀ عراق را سؤال فرمودید عرض کنم بعد به این جواب می‌پردازم. اگر فراموش کردم یادم بیاورید دوباره جواب می‌دهم. اصولاً رفتار دیکتاتوری نداشت. در قضیۀ سرنگون شدن رضاشاه، آمدن روس و انگلیس خیلی خودداری نشان داد از خودش. نه از لحاظ این‌که کاری نکرد کاری از دست شاه آن‌موقع ابداً برنمی‌آمد ولی از لحاظ این‌که تحمل کند از خودش صدایی درنیاید، دفاعی نکند. سرمشق بهترین سرمشقش واژگون شد پدر و انفجار عدم رضایت مردم بود که دید چطور این‌ها ناراضی بودند. بنابراین گول ظاهر را نمی‌خورد می‌فهمید. تا قضیۀ عراق که اشاره فرمودید شاه به کل عوض شد. از سفر آمریکا برمی‌گشت با کشتی، کشتی United States بزرگ‌ترین کشتی مسافربری آمریکا بود، من خودم روی آن کشتی سفر کردم. کشتی در شهر ناپل بندر ناپل پهلو گرفت. من رفتم به استقبال شاه. خیلی ناراحت بود از دندان‎درد. گفت، «ممکن است به یک نحوی مرا به یک دندان‎ساز برسانی، پزشک دندان؟» گفتم بله. تلفن کردم از طریق دوستان و آشنایان که بهترین پزشک دندان کیست. معرفی کردند و رفتیم با اتومبیل و چون خیلی زجر می‌کشید از درد دندان و وقت هم نداشت که بماند ناچار دندان را کشیدند. من آن دندان را داشتم. بعد دکتر ایادی گفت، «آقا، دندان شاه به چه درد شما می‌خورد بدهید به من من دکترم می‌گذارم توی ویترین مطب.» گفتم بفرمایید. بعد شاه گفت، «خسته شدم از کشتی اگر ممکن است با هواپیما برویم به کان، به نیس، فرودگاه نیس و از آن‌جا به کان.» قرار هم این بود که در آن‌جا با یک شخصی که من در تماس بودم ملاقاتی انجام بگیرد یعنی او بیاید و اعلی‎حضرت را ملاقات کند. باز هم با یک تلفن ترتیب هواپیما را دادم. گرومکی جووانی رئیس‎جمهور ایتالیا هواپیمای شخصی خودش را فرستاد و ما حرکت کردیم به طرف ونیز. دو چیز در این سفر هواپیما جلب نظر من را کرد که یادم مانده. یکی این‌که بر حسب عادت کمربند بستم من، شاه خلبان بود خلبان ماهری بود. خندید گفت، «مهبد، کمربند می‌بندی از جان خودت این‌قدر می‌ترسی؟» گفتم نه بر حسب عادت بود. گفت، «آدم یک دفعه بیشتر نمی‌میرد موقعی که باید بمیرد می‌میرد. این کمربند فکر می‌کنی نجات می‌دهد هواپیما پرت بشود این کمربند به درد کسی نمی‌خورد.» یکی این بود که گفت انسان یک دفعه می‌میرد نباید از مرگ بترسد. یکی هم، بعد از مدتی از پنجره نگاه می‌کرد آبادی‌های ایتالیا را می‌دید یکی بعد از دیگری آهی کشید و گفت، «آیا ممکن است یک‌روزی ایران این‌طور آباد شود؟» گفتم بله امنیت و کار و کوشش زیاد ایران را آباد می‌کند. رسیدیم بعدازظهر دیروقت به نیس و از آن‌جا با اتومبیل رفتیم به کان هتل کارلتون. خسته بودند گفتم اجازه بفرمایید مرخص بشوم. «نمی‌خواهی شام بخوری؟» گفتم اجازه بفرمایید مرخص بشوم. معمولاً در تمام عمر من سحرخیز بودم. علت هم این است که از بچگی که پدرم همۀ ما را بیدار می‌کرد صبح که نماز بخوانیم قبل از طلوع آفتاب شاید این یک اثری داشت که این عادت همین‌طور باقی مانده که الان هفتاد سال از عمرم گذشته باز هم همان‌طور. مثلاً دیشب تا ساعت سه بعد از نیمه شب من بیدار ماندم بعد از این‌که تشریف بردید با دخترم و دامادم یک قسمت هم ذکر خیر شما بود. صبح سحر باز همان‌موقع همیشگی بیدار شدم در صورتی که سه ساعت بیشتر نخوابیدم. صبح سحر بیدار شدم لباس پوشیدم رفتم به طرف آپارتمان شاه همان طبقه اتاق داشت. پیش‎خدمت پشت در بود گفتم که اعلی‎حضرت بیدارند؟ گفت، «بله، مدتی است بیدارند و تو سالن هم هستند مثل این‌که ناراحت هم هستند.» من وارد اتاق شدم همان‌طور که پیش‎خدمت گفته بود دیدم شاه ناراحت است و قدم می‌زند. گفتم مثل این‌که ناراحت هستید از ایران خبری دارید؟ چیزی هست؟ گفت، «بله، دیشب کودتا کردند ملک فیصل و تمام خانوادۀ سلطنتی عراق را گرفتند.» گفتم از کجا خبر دارید؟ گفت، «فرماندار وار» آن‌جا آن ایالتی است که نیس و کان در آن هست، «او به من با تلفن به من اطلاع داد.» گفت، «خوشبختانه نکشتند.» در صورتی که کشته بودند قتل‌عام کرده بودند» «ولی نگرانم، خوب حالا نظرتان چیست؟ ملاقات آن شخص چه می‌شود؟» گفتم که آن را اهمیت ندارد خوب آن [را] به تعویق می‌اندازیم آن مانعی ندارد این مهم‌تر است. گفت، «پس من همین امروز برگردم به ایران؟» گفتم بله نظر بسیار درستی است و بهتر است که تشریف ببرید. بلافاصله بعد از نیم ‌ساعت حرکت کردیم برای فرودگاه. از پاریس مرحوم نصرالله انتظام آمده بود سفیر ما بود فرودگاه آمد و سردار فاخر حکمت رئیس مجلس بود او هم خودش را رسانده بود به فرودگاه. فرودگاه بود. تو اتاق سردار فاخر حکمت و انتظام روی صندلی نشسته بودند. فرماندار پهلوی شاه ایستاده بود و یک توضیحاتی می‌داد آهسته من نمی‌شنیدم. شاه عوض این‌که خودش بایستد به پا با یک لحن فوق‌العاده تند تحقیرآمیزی به سردار فاخر و انتظام پرخاش کرد گفت، «بلند شوید آقا، بلند شوید. نشستید آن‌جا جای‌تان را بدهید به این آقا.» معلوم بود که خیلی عصبانی است و به اعصاب خودش تسلط ندارد که این رفتار را کرد. بسیار رفتار بدی کرد هرچه باشد رئیس مجلس شورای ملی ایران بود. یعنی رئیس نمایندگان یک ملت. حالا انتخابات درست یا غلط درهرحال یک‌همچین سمتی داشت. شیخوخیت هم داشت، سنی از او گذشته بود. آن جوان اصلاً خود ولایت‌وار چیست که فرماندارش کی باشد که اهمیتی ندارد. وانگهی خودت به‎پا بایست همه بلند می‌شوند. به‌هرحال، شاه رفت. از آن به بعد رفتار شاه به کل عوض شد. دیگر شاه شاه مهربان نبود، دموکرات نبود. شاه فکر نمی‌کرد که من شاه هستم چون بارها این کلمه را من به شاه می‌گفتم که قربان شما شاه هستید شاه بالاتر از این‌ها است. یک داستانی می‌گویم یک خرده خنده‌دار است. شاه، نمی‌دانم چه کتابی خوانده بود کتاب ملاصدرا بود نمی‌دانم چه بود که قسمتی از تاریخ صفویه در آن بود و شاه عباس را مرشد کامل قطب بزرگ می‌گفتند، لقبشان بود صفویه همه چون شیخ صفی‌الدین مراد مریدهایش بود به صفویه هم مرشد کامل می‌گفتند یا مرشد می‌گفتند یا مرشد بزرگ می‌گفتند قطب می‌گفتند. یک‌دفعه هوس زد به سر شاه قطب بشود. نخندید حقیقت است.

س- چه‌جوری این به شما منعکس شد این فکر؟

ج- خودش.

س- گفت چی؟

ج- قطب.

س- گفت می‌خواهم قطب بشوم؟

ج- بله. می‌خواهد قطب بشود، می‌خواهد مرشد کامل بشود همان‌طور که صفویه شدند می‌خواهد قطب بشود و مرشد کامل بشود. گفتم قربان شما شاه هستید شاه خیلی بالاتر است. ما اقطاب این‌جا داریم بگذارید آن‎ها کار خودشان را می‌کنند، دراویش هم کار خودشان را می‌کنند. خوب خودتان را کوچک می‌کنید یک شرایطی دارد، یک چیزهایی دارد شأن اعلی‎حضرت… یک‌دفعه از یک طرف به طرف دیگر برگشت عوض این‌که مرشد کامل بشود و قطب بشود شد جانشین کورش کبیر دیگر فراموش شد. اسلام فراموش شد و عرفان فراموش شد، قطب شدن و مرشد شدن و این‌ها فراموش شد یک‌دفعه شد جانشین کورش کبیر. جشن 2500 ساله که ملت در آن شریک نبود. نه‌تنها شریک نبود راه‌شان نمی‌دادند دور، دور، دور. ندیدند اصلاً این مراسم را ملت ندید.

س- تلویزیون بود.

ج- تلویزیون بله، تلویزیون بله. برای این‌که می‌ترسید بکشند ترور بود آن‌موقع، مخالفین ترور می‌کردند. و آن‌وقت فرصت داد به دست مردم گرسنۀ برهنۀ بیچاره و مردمی که جناب آقای لاجوردی اگر بلا برای همه مساوی باشد قابل تحمل است اصطلاح عربی هم دارد. از قدیم. ولی اگر بلا برای یک عده باشد برای دیگران جشن باشد عزا برای یک عده‌ای برای دیگران جشن باشد قابل تحمل نیست. اگر مثلاً تاجری تجارت می‌کند از ممر مشروع در سال نیم‌ میلیون دلار عایدی دارد، این‌طور بود. این تاجر راضی نبود که یک تاجر دیگر که لیاقتش از او خیلی خیلی کمتر است پنج‎ میلیون دلار عایدی داشت از ممر نامشروع. فرمودید از چه محلی پول تهیه می‌کرد؟ ممر نامشروع. بعد از این‌که من آمده بودم یک عده لات‎ولوتی آن‌جا خودشان را به نحوی از انحا با شاه، کسان شاه سه تا خواهر، چهارتا خواهر، آن چهارمی هم همدم‎السلطنه کاره‌ای نبود. برادرها، برادرزاده‌ها، خواهرزاده‌ها. بعد فامیل‌های این‌ها که زن گرفتند، شوهر کردند فامیل زن، فامیل شوهر به هر نحوی این‌ها خودشان را نزدیک می‌کردند و معاملات کلان می‌کردند و بعد بهرۀ آن‎ها را می‌دادند. معاملۀ کلانی می‌کردند که به ضرر ایران بود والا معامله که مال مشروع است ضرری ندارد. با وجود این‌که فرصت کار و کوشش زیاد بود، میدان عمل وسیع بود آن‎ها می‌توانستند کار بکنند خوب عوض پنج‎ میلیون نیم‎ میلیون عایدی داشتند می‌بایستی راضی باشد نیم‌میلیون عایدی دارد ولی به قدری بغض و کینه بود به قدری ناراحتی بود به قدری یک بام و دو هوا بود که حتی آن‎هایی هم که استفاده می‌بردند آن‎ها هم ناراضی بودند چون او زجر می‌برد و ناراحت بود و پولش را به خطر می‌انداخت ابتکار به خرج می‌داد عایدی‎اش را به نیم ‌میلیون می‌رساند در صورتی که این نابرده رنج گنج می‌گرفت ناراحت بود.

س- یعنی اگر معاملات در داخل ایران می‌شد احتمالاً یک درصدی هم به خود شاه پرداخت می‌شد؟

ج- من تصور می‌کنم مستقیم و غیرمستقیم. هم مستقیم و هم غیرمستقیم تصور می‌کنم. باز ما یک شرم حضوری داریم: «سر پنهان است اندر زیروبم / فاش گر گویم جهان برهم زنم» جهان به هم خورده ولی پرآشوب است دیگر از این پرآشوب‌تر نشنیدم. خیلی ساده است آقا به جنابعالی هم ممر دیگر هر دولتی در دنیا یک بودجۀ سری دارد در تمام دنیا. بودجۀ سری هم هیچ‌وقت دولت رئیس دولت مجبور نیست بگوید حتی مطرحش نمی‌کنند. وقتی قدرت در دست یک نفر باشد می‌آید هویدا می‌گوید و موقعی هم که عایدی ایران رسیده به بیست ‎‎میلیون و بیست‎وپنج‎ میلیون و بیست‎ودو میلیارد. ببخشید، این‌قدر میلیارد بزرگ است که هنوز عادت به میلیون ما داریم. وقتی میلیارد هست این پنج درصدش اهمیت زیاد ندارد یا ده درصدش برای دیکتاتوری اهمیت ندارد. ده درصد بیست میلیارد می‌شود دوهزار میلیون دلار. کسی نمی‌توانست کنترل کند بودجۀ سری. خدا رحمت کند هویدا من از نزدیک می‌شناختمش موقعی که من شرکت نفت می‌رفتم او منشی بود. بعد انتظام که آمد، چون موقعی که انتظام سرکنسول ایران در اشتوتگارت بود این هم آن‌جا بود با انتظام یک خرده‌ای پروبال به او داد. تا وقتی من آن‌جا بودم این منشی بود رئیس دفتر بود. رئیس دفتر عبدالله انتظام بود. می‌دانم سفر که می‌کرد هر سفری که به اروپا می‌آمد پول می‌گذاشت به حساب سرّی شاه. دو حساب سرّی داشت سه رقم. هفتصدش یادم است آن دو رقم دیگرش یادم نیست. هفتصدو مثلاً سی‎وپنج، هفتصدو چیز. خود شاه به من گفت. دیگر شاه دو صفت پیدا کرد…

س- یعنی این از بودجه سرّی نخست‌وزیری بود؟

ج- بله، دولت خیلی ساده است. اول نه، اول عرض کردم خوشحال بود راضی بود به مبلغ جزئی که تجار بازار ده‎برابر او تمول داشتند. بعد یواش‌یواش وضع عوض شد خوب ثروت ایران هم عوض شد. اول نفت بشکه‌ای یک دلار و هشتاد سنت بود. نفت رسید به بشکه‌ای 14 دلار و 15 دلار و 20 دلار. آخر سر رسید بشکه‌ای 40 دلار بازار آزاد و بشکه‌ای 30 دلار و 35 دلار رسمی. عایدی زیاد شد. قبلاً اگر بنا بود پولی برداشته بشود مثل حوض شکسته که روز پر بود شب خالی می‌شد می‌فهمیدند ولی بعد دیگر حوض شکسته نبود سیل بود رودخانه بود می‌آمد پر می‌کرد بشکند نشکند این‌ها پر می‌کرد. وقتی که دست آدم پر سکه است از گوشه و کنارش می‌ریزد آن‌وقت کسی نمی‌فهمد. دیگر این‌طور شده بود. جای تأسف است. خمینی نفهمید زود یک عده را تیرباران کرد بدون محاکمه. خیلی‌ها متنفر شدند منزجر شدند از این عمل. اول حفظ ظاهر هم شده رضاشاه یک محاکمه‌ای راه می‌انداخت، استالین یک محاکمه‌ای راه می‌انداخت دروغی اقلاً تو که بدتر از کمونیست‌ها شدی، تو که اسم خدا را هم می‌آوری، تو که عدل و عدالت الهی را به میان می‌آوری محاکمه کن. شاهد باشد محاکمه کن. کم نبود می‌آمدند. این فرصت را از دست داد، هویدا را کشتند. حالا نمی‌دانم کی کشت؟ چرا کشتند؟ برای این‌که این‌قدر مغشوش بود اوضاع که ممکن بود یکی از پارسدارها خودش سرخودی برود بکشد. شاید آن‎هایی که می‌ترسیدند هویدا حرف بزند کشتندش یا شاید خمینی کشت. ولی درهرحال هویدا کسی بود که می‌بایستی خیلی حفاظت کنند، محاکمه کنند. ممکن بود هویدا خودش بگوید. من یک فیلم از هویدا دیدم موقعی که توقیف شده بود رو تختخواب دراز کشیده بود. گفت، «ببخشید، دراز کشیدم برای این‌که پشتم درد گرفته.» نگفت چرا شاید اصلاً کسی لگدی به او زده. گفت، «پشتم درد گرفته نمی‌توانم بلند شوم.» همین‌طور خوابیده رو تخت مصاحبه کرده بودند یکی از روزنامه‌نویس‌های خارجی. سؤال کردند که بازرگان می‌تواند اقدامی برای شما بکند؟ گفت، «آقای بازرگان قدرتی ندارند. در این مورد قدرتی ندارند که مرا حفظ کنند. خیلی میل داشتم که یادداشت‌هایی بنویسم نگذاشتند.» حیف بود می‌گفت. حقیقت را بگوید حالا که شده بگوید حقیقت را، او را کشتند. آن‎های دیگر را هم همه همین‌طور کشتند. بودند همه جنایت کرده بودند. رئیس ساواک خیلی آدم کشته بود، زجر داده بود، شکنجه کرده بود این‌ها. خواه‌ناخواه محکوم می‌شد بعد بکش ولی خوب قبلاً این جنایات برملا بشود. ولی من مطمئن هستم که هر سفر که می‌آید هویدا هویدا می‌آمد کار خودش را طبق دستور شاه انجام می‌داد و می‌رفت و حسابی هم نبود. هیچ‌کس نمی‌توانست بفهمد.

س- لازم بود که شخص ایشان بیاید این‌کار را انجام بدهد؟ یا با تلکس و نمی‌دانم…

ج- ابداً نمی‌شود. تلکس که باز تلکس است مدرک است.

س- چکی هم بالاخره باید اسم یک کسی باشد و حساب.

ج- نه، نه. Cashier’s check که می‌دانید که cashier’s check چک شما لابد بارها دیدید. شما یک چک می‌گیرید چک بانک است در وجه حامل مثل اسکناس خیلی بزرگ است.

س- درهرحال نمی‌شود گفت به چه حسابی رفته؟

ج- نخیر، نخیر. cashier’s check است چک مثل پول نقد منتها یک میلیون پول نقد است. این را شما می‌گذارید به یک حساب نمره دارد. حالا نمره‌دار هم نباشد سوییس نمی‌دهد، سوییس این سوییس یا به حساب نمره. امکان ندارد که کسی بفهمد این پول از کجا آمده.

س- راجع به آن زمین‌ها هم که می‌گفتند تقسیم می‌کنند که همه‌شان فروخته شده بود. چیزی نبود که مجاناً به مردم داده باشد زمین‌های بنیاد و املاک و این‌ها؟

ج- نه، آن‎ها دیگر قابل نبود. آن‎ها، املاک را می‌فرمایید؟

س- بله. بانک عمران پولش را به این‌ها نمی‌داد که بعد بشود…

ج- نه، نه. املاک را عدۀ زیادی سه‌چهارم املاک را صاحبان اصلی‌اش رفتند تصاحب کردند. یک‌چهارم از این املاک ماند که صاحبان اصلی‌اش مرده بودند، رفته بودند از بین رفته بودند کسی نبود برود بگیرد این‌ها ماند. این‌ها را ادارۀ املاک اداره می‌کرد. بعد یک مقداری از این املاک را به این و آن فروختند، به اشخاص مختلف فروختند. مقدار عمده‌اش را، این کم بود، عمده‌اش را مثلاً من برای علا گرفتم یکی. آمدم بس که خانم علا اصرار کرد و علا گفت رفع شر خانم بکنید از من. گفتم که خیلی خوب. آمدم به شاه گفتم گفتم علا وضع مالی‌اش خوب نیست حقوقش کافی نیست محبتی بفرمایید. گفت، «چه‌کار کنم؟» گفتم یکی از این املاک را ببخشید به علا فکر بسیار خوب بود. گفت، «بسیار خوب.» گفتم اجازه بفرمایید که بنده مطالعه کنم و به عرضتان برسانم چه ملکی. آمدم یکی از بهترین املاک را در نظر گرفتم سفر کردم رفتم به مازندران و گرگان. املاک را دیدم یک ملک در نظر گرفتم آمدم. وقتی گفتم به علا خیلی خوشحال شد به نام خانم باشد اصلاً من نمی‌خواهم برای خانم بود به نام خانم باشد که ارثی باشد اگر اتفاقی بیافتد نان خانه باشد. آن را هم گرفتند تقسیم شد از بین رفت. بعد گرفتند رفت از بین رفت. مثلاً اسدالله علم و یکی دوتای دیگر چندتا ملک خریدند گرفتند بعد رفتند، این‌ها را فروخت. املاک قسمت شد پولی دستگیر شاه از املاک…

س- مثل این کشاورزانی که می‌آمدند دستی ماچ می‌کردند و قباله و سند می‌گرفتند این‌ها چه بود؟

ج- سند می‌گرفتند. همین املاک چیز بود که شاه تقسیم کرد تکه‌تکه و سند مالکیت را به هر کدام‌شان داد مجانی پول نگرفت.

س- پولش را نمی‌گرفت؟

ج- نخیر، نخیر. املاک خصوصی من‎جمله ملک خود بنده که چهل کیلومتری تهران بود در ورامین چسبیده به شهر ورامین به نام امرآباد خیلی زحمت کشیدم آباد کردم، خیابان بندی کردم چاه عمیق زدم، قنات را خیلی کار کردم پر آب شد. خانه برای کشاورزها ساختم. مقرری معین کردم جیره معین کردم برای زن‌هایی که بیوه بودند بچه داشتند، نانوایی درست کردم که به این‌ها کوپن می‌دادم روزبه‌روز بروند بگیرند. مسجد، مدرسه، کودکستان همه این‌کار. یک‌روز شاه به من گفت، «آقای مهبد می‌خواهم تهران یک خرده آباد بشود یک خرده‌ای صورت شهر مدرن به خودش بگیرد. شما ساختمانی نمی‌کنید در تهران؟» گفتم نه قربان من ساختمان را در ده کردم. دهی که داشتم امرآباد نمونه بود. هروقت خارجی‌ها می‌آمدند روزنامه‌نویس‌ها، خارجی‌ها هیئتی می‌بردند آن‌جا نشان بدهند که این املاک ما این‌طوری است. گفتم گفتم این چشم و چراغ املاک را می‌برند نشان می‌دهند آن‌جا بنده کردم وانگهی بهتر است خانۀ آخرت برای خودم درست کنم تا خانۀ دنیا. خوب، بعضی‌ها گول می‌خورند می‌کردند.

س- من در صدد بودم این آقای بهبهانیان را گیر بیاورم و با ایشان مصاحبه کنم ولی موفق نشدم تا به حال.

ج- کجا هست؟ من نمی‌دانم کجا هست.

س- می‌گویند در سوییس یک جایی هست.

ج- نمی‌دانم کجا هست.

س- یا آقای معینیان.

ج- نمی‌دانم. من معینیان را نمی‌شناسم ولی بهبهانیان را خیلی خوب می‌شناسم از نزدیک می‌شناسم.

س- به کارهای مالی شاه چه کسی از همه بیشتر وارد بوده؟ ایشان بوده؟

ج- تا وقتی من بودم بهبهانیان بود، تا وقتی من بودم. بعد از آن من شنیدم که بنیاد پهلوی خیلی اهمیت پیدا کرد. آن‌وقت که من بودم بنیاد پهلوی قسمتی از ادارۀ املاک بود چیز مهمی نبود. بعداً این توسعه پیدا کرده بوده خیلی مهم شده بود و میلیون‌ها ثروت داشت.از چه راه آن دیگر…

س- آن کشتی‌هایی که سرکار خریدید بعد بنیاد پهلوی از شما گرفت؟ چطور شد آن‎ها؟

ج- خواستم راجع به این مطلب صحبت بکنم ولی خواستم به طور خصوصی صحبت کنم. کشتی‌ها را شاه یک‌روزی به من گفتند، «امر مهمی در نظر دارم.» حالا بعد از این‌که با شرکت نفت ایتالیا و آمریکایی و ژاپن و این شرکت‌های مستقل و این‌ها صحبت کرده بودم حالا قدم بسیار مهم را می‌خواستند بردارند. «کار خیلی مهمی است برای شما در نظر دارم.» حالا من علاوه بر این‌که شرکت‌هایم را دارم اداره می‌کنم رئیس کمیسیون تعیین مرز ایران و عراق و شط‌العرب هم هستم، دارم آن‌جا هم گروگری می‌کنم. شاه گفتند، «یک کار خیلی مهمی برای شما در نظر دارم.» گفتم ان‎شاءالله خیر است. گفتم خدا توفیق خدمت بدهد نمی‌دانم چی. بعد مرحوم علا یک‌روز به من گفت، «اعلی‎حضرت در نظر دارند که شما مشاور عالی دربار شاه بشوید.» اولین دفعه بود که کلمۀ «مشاور عالی دربار» اول و آخر بود بعد از آن نبود. مشاور بود چندین مشاور داشت بعد هم چندین مشاور داشت ولی کلمۀ «عالی» نبود که حتی خود این کلمۀ «عالی» باعث حسادت شاه شد. گفتم خوب این عنوانی است از چه لحاظ با من در چه موضوعی می‌خواهند مشورت بکنند. الان هم که مشورت می‌کنند من هم در خدمت‌تان حاضر هستم. «باعث افتخار است.» گفتم نه این‌که من قدر ندانم ولی منظور چیست؟ اعلی‎حضرت به من فرمودند کار مهمی برای شما در نظر دارم این همین است گمان می‌کنم ولی منظور از این امر چیست؟ گفت، «خیلی مهم‌تر از آن است که شما تصور می‌کنید.» گفتم که ممکن است بفرمایید. گفت، «اعلی‎حضرت به شما می‌گویند.» گفتم بسیار خوب، «من خواستم فقط به شما اطلاع بدهم که میل دارند شما مشاورعالی دربار شاهنشاهی باشید با حفظ سمت سفیرکبیر مادام‌العمر.» گفتم که خیلی خوب حالا من منتظرم ببینم اعلی‎حضرت چه می‌فرمایند. آن‎ها یک‌ روز دو روز بعد گفتند، «من می‌خواهم شما مقام مشاور عالی دربار شاهنشاهی داشته باشید.» گفتم بله قربان علا فرمایش‌تان را به بنده ابلاغ کرد. «می‌دانید چرا؟» گفتم نه. «من میل دارم شما موضوع نفت را در دست بگیرید و در قرارداد کنسرسیوم تجدیدنظر کنید. این‌ها خیلی به ما تعدی کردند.» حالا تمام این‌ها بارها تو گوش شاه خواندم. ای دادوبیداد این کار مهمی است. پدرم به من نصیحت می‌کرد که مواظب باش با سه قدرت در نیفت. یکی با دولت انگلیس، یکی با آ‌خوندها، یکی هم با شرکت نفت آدم می‌کشند. منظور نفت انگلیس بود. گفتم حالا من یکی که سهل است دارم با هشتای این‌ها درمی‌افتم ای دادوبیداد نگفتم به شاه. گفتم که قربان منتهای آرزوی چاکر بود دلم می‌خواهد دل پردردی دارم ولی این خیلی مهم است می‌ترسم وسط میدان ولم کنید، می‌ترسم این‌ها زیاد فشار بیاورند آن‌طور که در آمریکا زیر پایم را زدید می‌ترسم این‌جا هم بزنید ولی این‌جا مهم است، این‌جا مثل آن نیست، این‌ها افکار عمومی باید حاضر بشود افکار عمومی را حاضر کردید دیگر نمی‌توانید برگردانید. این سیل اگر راه افتاد نمی‌شود پس گرفت سیل. گفت، «نه، مطمئن باش تصمیم قطعی است، بکنید من پشت‌تان ایستادم.» اقبال هم نخست‌وزیر بود علا وزیر دربار بود. گفتم چشم از جان‎ودل حاضرم گفتم فقط اگر اتفاقی برای من افتاد سرپرستی بچه‌هایم را به اعلی‎حضرت واگذار می‌کنم. خندید گفت، «نه، ان‎شاءالله که به آن‌جا نمی‌رسد.» خیلی تو فکر رفتم چه‌کار بکنم؟ چه‌جور بکنم؟ به چه نحوی بکنم؟ از طریق آیزنهاور بکنم؟ از طریق انگلیسی‌ها بکنم؟ انگلیسی‌ها خیلی سرسخت نبودند آمریکایی‌ها سرسختی می‌کردند. انگلیسی‌ها با وجودی که چهل درصد داشتند. خدایا چه‌کار کنم؟ روز بعدش این دم خروس بیرون آمد. آقای علا تلفن کرد که اعلی‎حضرت با شما صحبت کردند مثل این‌که به شما گفتند تبریک می‌گویم و این‌ها. خوب، این‌جا هم دفتر شما را گفتم حاضر کنند. گفتم آقا دستم به دامن‌تان من دفتر نمی‌خواهم. من قره نوکر نیستم من تو دربار نمی‌آیم. من دفتر نمی‌خواهم، من حقوق نمی‌خواهم ابداً. من آزادی خودم را حفظ می‌کنم. سر ساعت بیایم سر ساعت بروم دفتر امضا کنم. این‌ها را من نمی‌خواهم خواهش می‌کنم. گفت، «خیلی خوب حالا باشد این تشریف بیاورید که راجع به کارها و این‌ها صحبت بکنیم حالا.» تعجب کردم گفتم علا وارد این صحبت‌ها نیست راجع به چه چیز می‌خواهد با من صحبت کند من هنوز خودم نمی‌دانم می‌خواهم چه‌کار کنم او چه می‌خواهد با من… رفتم آن‌جا. گفت، «خوب، به شما تبریک می‌گویم و خیلی اعلی‎حضرت امیدوار هستند و خیلی به شما علاقه دارند و معتقدند که شما تنها کسی هستید که می‌توانید این‌کار بزرگ را بکنید با عقل و تدبیر و این‌ها you are troubleshooter ولی می‌بایستی از کلیۀ فعالیت‌های اقتصادی و تجارتی خودتان صرف‌نظر کنید. از یک طرف با این‌ها می‌جنگید و از یک طرف هم با این‌ها معامله می‌کنید مشتری‌تان هستند این درست نیست.» گفتم که صحیح بسیار خوب منظور این است که این‌ها را بفروشم گفت، «بله.» گفتم حاضرم بسیار خوب. گفتم شرکت ملی نفت بارها به من بعد از تأسیس این شرکت مخصوصاً شرکت ملی نفت‎کش بارها صحبت کردند که این به طور منطقی باید مال شرکت ملی نفت ایران باشد همین‌طور هم باید باشد و حاضرند می‌خرند. «ابداً، ابداً نکنید این‌کار را.» ده چطور؟ چطور شده؟ گفتند، «اعلی‎حضرت میل دارند خودشان بخرند.» قسمتی از سهام را من قبلاً به شاه تقدیم کرده بودم. «چون اعلی‎حضرت خودشان هم شریک هستند میل دارند که اکثریت سهام به دست اعلی‎حضرت باشد.» گفتم خوب…

س- شما خودتان این‌طور تقسیم کرده بودید؟

ج- من تقدیم کرده بودم.

س- شما خودتان تقدیم کرده بودید.

ج- من تقدیم کرده بودم موقع تأسیس شرکت. موقع تأسیس شرکت من تقدیم کردم. البته نه اکثریت. یک مقدار هم به دست خارجی‌ها بود که با زحمت زیاد من از دست آن‎ها درآوردم خریدم که صددرصد به دست ایرانی باشد. گفتم خوب اعلی‎حضرت میل دارند اعلی‎حضرت باشد چه فرق می‌کند. گفت، «به چه قیمت؟ گفتم به قیمتی که شرکت ملی نفت می‌خرد قیمت روز.» گفت، «نه آقا، به قیمت روزی که شما تأسیس کردید پولی که سرمایه گذاشتید.» این در تهران مشهور بود مرغ و تخم‌مرغ مشهور بود نمی‌دانم تا حالا شنیدید یا نشنیدید؟ من بعد دیدم دیگران می‌دانستند من فقط این را به علا گفته بودم به هیچ‌کس دیگر نگفته بودم بعد دیدم این حرف را به من زدند که من گفتم. علا معلوم شد گفته یا شاه گفته علا گفته؟ نمی‌دانم به جز او هیچ‌کس نمی‌دانست. گفتم آقا این مثل این‌که به من می‌گویید روز اول یک تخم مرغ بوده این بعد جوجه شده مرغ شده حالا یک مرغ چله شده بزرگ شده می‌گویید بیا یک مرغ بزرگ را به قیمت تخم‌مرغ بفروش. آخر این‌که صلاح نیست این تمام زحمت و تلاش من و زندگی من است. من که حقوقی از کسی نگرفتم، حقوقی از کسی نمی‌خواهم. گفت، «نه، شما می‌خواهید از طریق شاه استفاده ببرید؟» گفتم نه من نمی‌خواهم از طریق شاه استفاده ببرم. شما می‌فرمایید شاه می‌خواهد این را، علاقه دارند بخرند من هم تقدیم می‌کنم یک تخفیف هم به ایشان می‌دهم.

 

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 28 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 7

 

 

ج- گفتم شما راضی نشوید که من یک‌همچین ضرری بکنم. من می‌دانم شما به من علاقه دارید این‌طور که شما می‌گویید مثل این‌که به من می‌گویید مجانی بدهم، تقدیم بکنم مجانی بدهم. گفت، «گفتید درست گفتید.» گفتم آقای علا شما را من سال‌های سال است می‌شناسم. من می‌دانم این کلمه که از دهان شما بیرون آمد مال شما نیست شما نگفتید. آیا اعلی‎حضرت گفتند؟ گفت، «بله.» تمام شد. فکری کردم گفتم آقا می‌دانید من نمی‌خواهم مشاور عالی دربار شاهنشاهی باشم، هر کاری بخواهند می‌کنم برایشان اما نمی‌خواهم این مقام را نمی‌خواهم. این مقام که باعث بشود نان من قطع بشود این را من نمی‌خواهم. گفت، «نمی‌شود کفران نعمت است. نمی‌شود به اعلی‎حضرت من این حرف را بزنم، خود شما هم صلاح می‌دانم نکنید. می‌خواهید تو این مملکت زندگی کنید یا نه؟ مبادا این کار را بکنید.» لااله‎الاالله. خیلی ناراحت شدم آمدم گفتم آقا بسیار خوب پا شوم بروم ببینم فکری بکند. آمدم خانه خیلی ناراحت خدایا چه‌کار کنم. من ملک دارم، عایدی دارم، کس‎وکار دارم خانه‎ام است زندگی‌ام است با شاه که من نمی‌توانم دربیفتم چه‌کار کنم. فکر کردم بیایم بیرون و از بیرون چیزهایم را اداره کنم. بعد دیدم کسانم آن‌جاست. ملک و دارایی‎ام آن‌جاست. خوب آن هم یک چیزی. امید و آینده دارم این‌که همیشه نمی‌ماند این تمام می‌شود بعد من برمی‌گردم یک کار دیگر می‌کنم برای این‌که کار در ایران قحط نیست. این‌قدر آدم می‌تواند کار کند پول دربیاورد. خیلی ناراحت بودم. آمدم و گفتم بسیار خوب. سهام شرکت کوچک دریانوردی را بردم به ایشان دادم. گفتند سهام شرکت دریانوردی گفتم سهام شرکت نفتکش این‌جا نیست در سوییس هست هر وقت رفتم می‌آورم، بود، در صندوق بانک ملی بود. من می‌خواستم یک سند به دست بیاورم، شاه به کسی سند که نمی‌داد. خواستم سند بگیرم اگر یک‌وقت توانستم پس بگیرم. گمان می‌کنم تنها کسی که در این مدت توانست از شاه سند بگیرد من بود. «در 12/2/2339 تعداد هشتاد سهم یک میلیون ریالی شرکت ملی نفتکش ایران که جمعاً بالغ بر هشتاد میلیون ریال و معادل پنجاه درصد کل سهام شرکت می‌باشد از جناب آقای احمد مهبد مدیرعامل شرکت دریافت داشتم که به پیشگاه مبارک ملوکانه تقدیم دارم.»

سرپرست املاک و مستغلات پهلوی،

جعفر بهبهانیان.

بلافاصله…

س- این بلاعوض است دیگر، روشن است که بلاعوض است تقدیم کردید.

ج- بله، تقدیم بله. بلافاصله این سهام را 12 میلیون دلار به…

س- بنیاد.

ج- نخیر، به شرکت ملی نفت ایران. بنیاد پولی نداشت بنیاد چیزی نداشت. بعد از، همان‌طوری که پیش‌بینی کرده بودم حالا ان‎شاءالله این فتوکپی‌ها را می‌گیرند مفصل است هر وقت فرصتی کردید می‌خوانید مخصوصاً برای این‌که صرفه‌جویی در وقت باشد زیر آن نکاتی که نسبتاً مهم است و آن‌جایی که کارد به استخوان مردم ایران می‌رسد این‌ها را زیرش خط کشیدم خط قرمز کشیدم در فتوکپی خط سیاه است فرق نمی‌کند. آن‎ها را می‌خوانید شمه‌ای دیشب دیدید که دیناری ایران نصیبش نمی‌شود. این جهاد را، جهاد حقیقی را من شروع کردم همان‌طوری که پیش‌بینی می‌کردم وسط میدان من را ول کرد. نه این‌که ول بکند، نه این‌که رُک به من بگوید ول کرد. همین گفتم اسکندر داماد علا می‌آمد می‌گفت، «شاه از شما می‌ترسد حرفش را به شما نمی‌زند من را بده می‌کند. من اگر حرفی می‌زنم این بنا به امر شاه است شما از دید من نگاه نکنید من این‌کار را نکردم. غیره و غیره کارشکنی. من هم دیدم وقتی که آن‌جا موجبات کار فراهم نیست ماندن جز مسخره شدن نیست این‌ها تره دیگر برای ریش من خرد نمی‌کنند، حتی پشت سر من دولت و شاه نیست. خوب می‌گویند بکن کارش را. من بروم با آن‎ها صحبت کنم گوش نمی‌دهند. خیلی خوب بعد ما بین خودمان صحبت می‌کنیم جلسه تشکیل می‌دهیم جواب نمی‌دهند جواب سربالا می‌دهند ضمناً تحریک می‌کنند. یک‌روز شاه به من گفت، «گزارش رسیده که می‌خواهند شما را بکشند.» گفتم کی بختیار داده؟ گفت که «از منبع فوق‌العاده موثق.» گفتم که روز اول من به شما عرض کردم که اگر اتفاقی برایم افتاد سرپرستی کنید از بچه‌هایم، که من این را از روز اول می‌دانستم. بعد می‌رفتم پنجشنبه‌ها سر مقبرۀ مادرم حضرت عبدالعظیم این هم بد عادتی بود برای این‌که خوب جایی بود می‌دانستند من کجا می‌روم مرتب. آن روز خوشبختانه چند نفر دیگر هم با من بودند گفتم می‌خواهم بروم آمدم. این جملۀ پدرزن من هم بود خواهرم هم بود. خواهرم بعدها به من گفت پشت سر خواهرم چند نفر قلدر بودند و هی می‌گفتند، «چه‌کار کنیم، خودش هست، خودش هست چه‌کارش کنیم؟ چه‌جوری؟ چه‌کار کنیم.» خواهرم برمی‌گردد نگاه می کند، این‌ها را نگاه می‌کند و این‌ها دیگر حرفی نمی‌زنند. این را خواهرم به من گفت. این‌ها اهمیت نداشت ولی من دیدم دیگر موجبات کار برای من فراهم نشد. مثل این‌که این‌قدر این وضعیت شوخی یا مسخره به نظر می‌آید مثل این‌که تمام این بساط سر لحاف ملا نصرالدین بود البته لحاف بزرگش را، لحافی که باید سر به فلک بزند حتماً به یک نحوی گرفت که من را فدا کرد. علاوه بر این این‌هم گرفت. حالا دیگر باشد.

 

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 30 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 8

 

 

ادامه خاطرات آقای مهبد 30 آوریل 1985 در شهر ژنو، مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

ج- امروز میل داشتم با جنابعالی یک خرده درددل کنم.

س- متشکرم.

ج- ضمن کارهایی که من انجام می‌دادم همان‌طور که دیروز گفتم تأسیس بحریه ایران مذاکره برای انعقاد قراردادهای نفت که عادلانه باشد یعنی پنجاه درصد سهم ایران باشد پنجاه درصد سهم خارجی‌ها باشد بعد از این‌که پنجاه درصد مالیات را می‌پردازند. بنابراین هفتاد و پنج درصد نصیب ایران می‌شد و این‌کار با موفقیت انجام گرفت. ضمناً نمی‌دانم یادم نیست دیروز گفتم که بعد از این‌که در آمریکا با چهار شرکت مستقل عظیم آمریکا صحبت کردم و قرار بود قرارداد امضا بشود و در آن‌موقع، در آخرین ساعت، ترتیبی حاصل شد…

س- بله فرمودید آن را.

ج- این را دیروز عرض کردم.

س- بله، پریروز بود که خدمت شما بودم فرمودید که سرکار خود اعلی‎حضرت بودند که گفته بودند دست نگه دارید تا این‌کار راز تهران بشود.

ج- بله. اعلی‎حضرت اصطلاح انگلیسی گفتند چمن را زیر پای شما من زدم. یعنی من شما را سرنگون کردم.

س- چه‌کار کردند؟ سر همان قرارداد که قرارداد امضا نشد.

ج- نخیر نشد. تمام درددل من این است که شاه فکر می‌کرد قرارداد در تهران امضا می‌شود با همان شرایطی که من مذاکره کرده بودم و سست کرد کار را. این‌ها امیدوار شدند که با این ترتیب قرارداد امضا نمی‌کنند و می‌روند شرایط بهتری در تهران به دست می‌آورند و بعد شاه به من گفت، «حالا هیچی نشده شما خودتان اختیار تام دست خودتان هست، خودتان مذاکره کنید.» وقتی که گفتم در آن جلسه سفارت آمریکا بعد از صحبت این‌ها خطاب به آقای علا نخست‌وزیر، مرحوم علا و مرحوم بیات رئیس شرکت آقایان هیچ صحبتی نکردند و نظر من را خواستند و من گفتم همان شرایطی که ما صحبت کردیم، کلیۀ شرایط را بحث کردیم ماده به ماده مدت‌هاست این دیگر بحثی ندارد همان است دیگر این‌جا امضا کنید این‌جا آمدید خیلی خوش‎وقت هستیم و این‌جا امضا می‌کنید. جناب آقای بیات هم هستند در حضور جناب نخست‌وزیر. آن‎ها نکردند آن‎ها امیدوار شده بودند که شرایط بهتری به دست بیاورند و ما این فرصت را از دست دادیم. ما اگر این قرارداد را می‌بستیم آسان‌تر می‌توانستیم کنسرسیوم را مجبور کنیم که با همین شرایط با ما رفتار کنند. آن از دست ما رفت.

س- پس قرارداد امضا نشد؟

ج- نخیر، آن قرارداد امضا نشد، آن قرارداد از بین رفت.

س- عجب.

ج- بله. آن‎ها شرایطی…

س- اختلاف سر چه بود؟ همین تقسیم سود و مسئلۀ مالیات بود؟

ج- تقسیم سود بود. نخیر هفتادوپنج درصد. آن‎ها نمی‌خواستند ایران را بر پایۀ مساوی شریک خودشان تلقی کنند. صریحاً به من آلتون جونز گفت، صریحاً در حضور نخست‌وزیر و بیات و سفیر آمریکا که «ما نمی‌توانیم بر پایۀ مساوی شریک باشیم. پس معلومات ما، اطلاعات ما تخصص ما کجا محسوب می‌شود؟» گفتم همین معلومات شما، اطلاعات شما و تخصص شما است که ما نصفش را به شما می‌دهیم مجانی، برای این‌که مخارجی که می‌کنید آن را که برمی‌دارید، مالیات‌تان را می‌دهید برای این تخصص‌تان برای کارتان پنجاه درصد شما می‌دهیم این برای آن است. گفت، «کافی نیست.» گفتم خیلی خوب تمام شد. آن نشد آقا. این را اصولاً به‌طورکلی نمی‌دانم شاه مردی نبود در آن‌موقع، در اواخر زندگی ضعیف شده بود ولی در آن‌موقع که من با شاه همکاری می‌کردم ترسو نبود.

س- نبود؟

ج- نخیر، ترسو نبود. حتی همان‌طور که پریروز عرض کردم یک زمزمۀ استعفا هم می‌کرد. ابداً ترسو نبود چه شد که این کار را کرد نمی‌دانم و می‌دانست که آیزنهاور با من رابطۀ خیلی نزدیک و خوب دارد نه رابطۀ سیاسی رابطۀ معنوی موقعی که رئیس دانشگاه بود من همکاری‎ام همکاری فرهنگی و معنوی بود دوستی ما بر پایۀ دوستی عادی غیر از منفعت سیاسی ایجاد شده بود ولی این را نه شاه به من گفت و من بعد نفهمیدم. البته اگر کسی بدبین باشد که سعی می‌کنم چون این مصاحبه جنبۀ تاریخی دارد شاید بعضی از گفته‌های من منعکس بشود. سعی می‌کنم روی حدس و احتمال صحبت نکنم، چیزی باشد که مسلم است. چه شد که شاه تغییر عقیده داد؟ چه شد که شاه گفت بیایند تهران؟ از روی ترس بود؟ از روی نفع بود؟ نمی‌دانم. چگونه نفعی بود؟ نمی‌دانم. کجا جبران می‌کردند؟ به مملکت ایران جبران می‌کردند یا به شاه جبران می‌کردند؟ نمی‌دانم. یا وعده‌هایی به شاه داده بودند از لحاظ سیاسی، از لحاظ نظامی، اقتصادی برای بعد؟ نمی‌دانم، شاه هیچ نگفت.

س- آن‌موقع سفیر آمریکا چه کسی بود؟ آن‌موقع که این جلسات را زدید؟ Chapin بود یا…

ج- نخیر همین Chapin بود، بله Chapin بود. خوشحال شدم اسمش را آوردید برای این‌که داشتم سعی می‌کردم که یادم بیاید.

س- بعد از آن مثل این‌که هلمز بود.

ج- بله؟

س- بعد از Chapin هلمز آمد.

ج- بله آن دیگر من آمده بودم، دیگر من ایران را ترک کرده بودم.

س- آقای ابتهاج خیلی نسبت به این Chapin بدبین بود مثل این‌که آدمی بود که خیلی آدم، عرض کنم، نیت خوبی نسبت به ایران و ایرانی نداشت. سرکار هم همچین استنباطی داشتید نسبت به این سفیر؟

ج- نه. یک قسمت تقصیر خود ما ایرانی‌هاست. وقتی که سفرای خارجی به ایران می‌آیند مخصوصاً یک مملکتی مثل مملکت آمریکا که سوابق اقتصادی و تجاری هم دارد با ایران مسلماً بعد از چند روزی یا حداکثر چند هفته این اطلاع پیدا می‌کند که وضع ایران دستگاه دولتی ایران اشخاصی که نزدیک به مرکز قدرت هستند چیست. وقتی ببیند که فساد هست عقیده‌اش از ایران سلب می‌شود. ظاهراً احترام می‌کنند، کرنش هم ممکن است بکنند برای حفظ منافع خودشان ولی عقیده‌شان سلب می‌شود. دیگر نمی‌شود یک کسی که، من این کلمۀ تند را این‌جا دلم می‌خواهد بگویم که روشن بشود، رشوه گرفت این دیگر مرد نیست، این دیگر نمی‌تواند بایستد این دیگر نمی‌تواند توقع احترام داشته باشد اگر هم احترام می‌کنند ظاهری است آن‎ها و وقتی که وارد می‌شوند می‌بینند اطراف نخست‌وزیر و وزرا و دربار اشخاصی هستند که منافع شخصی خودشان را ترجیح می‌دهند به منافع مملکت‌شان آن‌وقت این بدبین می‌شود. ابتهاج مرد، یکی از رجال ممتاز ایران بود گاهی اشتباه می‌کرد خیلی هم تند بود، سرسخت بود تند بود چند دفعه اختلاف‌نظر با هم پیدا کردیم ولی مرد مغروری بود نه متکبر مغرور بود یعنی به شخصیت خودش و شخصیت ایرانی بودنش افتخار می‌کرد در مقابل وقتی کوچک‌ترین کم‌خدمتی حس می‌کرد یا بی‌احترامی حس می‌کرد، بی‌احترامی که نمی‌کردند، حس می‌کرد ممکن بود که برنجد. این یکی. یکی دیگر هم اگر اختلاف سلیقه‌ای پیدا می‌کرد ممکن بود خوشش نیاید. من گمان نمی‌کنم با سفیر آمریکا او وارد مذاکرات چیز شده باشد که اختلاف سلیقه پیدا کند. به‌هرحال، من به نظر او احترام می‌گذارم ولی خود من این نظر را تأیید نمی‌کنم و اگر هم بوده قسمت عمده‌اش تقصیر خود ما است. ناله‌ام بلند بود از این‌کار. از سفر آمریکا رفته بودم برای احقاق حق ایران راجع به، همین اواخر بود، نفت. من خودم را درانداخته بودم با شرکت عظیم دنیا که یکی از این‌ها کافی است که رژیم‌های ممالک را سرنگون کند و اول شرط کردم با شاه گفتم بنده را وسط میدان ولم نکنید تنها. اگر شروع کردیم نمی‌توانیم برگردیم، برگردیم اثر بد می‌کند اگر شروع کردیم افکار عمومی را باید حاضر کنیم که آن‎ها از ما نمی‌ترسند آن‎ها از افکار عمومی ایران می‌ترسند ما بدون افکار عمومی کاری نمی‌توانیم انجام بدهیم و اگر افکار عمومی حاضر شد ما عقب‌نشینی دیگر نمی‌توانیم بکنیم.

س- این موقعی است که سرکار مشاور عالی شده بودید؟

ج- بله. موقعی که بنده را می‌خواست، که هنوز هم فرمانی صادر نشده بود، من را مشاورعالی کند. تنها کسی که این سمت «مشاورعالی» پیدا کرد بنده بودم، بعداً هیچ‌وقت به کسی این سمت را ندادند و قبلاً هم نبود کلمۀ «عالی». به‌هرحال، از آمریکا آمدم با سفیر ایتالیا من دوست بودم راجع به همان همکاری با شرکت نفت ایتالیایی. او خیلی کمک کرد برای تلفن کردن و این اوراق با پست فوراً فرستادند، یا با مأمورین سفارت فرستادند کمک کرده به هم نزدیک بودیم. وقتی آمدم گفت، «آقای مهبد نمی‌دانید چه شد در غیاب شما این‌جا.» گفتم چه شد؟ گفت، «هیئتی از اسراییل آمد این‌جا.» گفتم خوب چه شد هیئتی آمد این‌جا؟ گفت، «سر کیسه را باز کردند از بالا تا پایین خریدند با مبالغ گران، گزاف خریدند.» گفتم آقا این چه صحبتی است می‌کنید. گفت، «اطلاع دقیق دارم که این‌کار را کردند.» من ایرانی هستم.

س- این‌ها که توی کار نفت نبودند؟

ج- ابداً مربوط به نفت نیست. می‌خواستند بیایند اداره‌ای در تهران تأسیس کنند، دولت ایران را با اسراییل موافق کنند و در همان‌موقع بود که یک نحوه سفارتی در ایران ایجاد کردند فعالیت زیاد از لحاظ اقتصادی خیلی در ایران استفاده بردند از آن‌موقع بود. من ایرانی هستم، ادعاهای اعراب را هم راجع به خلیج فارس و ایران نمی‌پسندم اول منافع مملکت حفظ بشود بعد المسلمین… (؟؟؟) باشد. بعضی اوقات بین دو برادر اختلاف می‌افتد و به هم ظلم و تعدی می‌خواهند بکنند آن‌جا دیگر کاری نمی‌شود کرد. ولی مراعات احساسات مردم را بایستی کرد. مردم توده از این چهل یا چهل‎وپنج قریه و دهکده که در ایران هست این‌ها شاید نودوپنج درصد مسلمان هستند، تعصب دارند، علاقه دارند و این‌ها شصت، شصت‎وپنج درصد جمعیت ایران را تشکیل می‌دادند. این‌ها مذهب در خون‌شان هست، این‌ها از قضیۀ سیاست ادعای عراق و اعراب به خوزستان و سواحل ایران چون سکنۀ آن‌جا عرب هستند، چون جنابعالی اطلاع دارید خوزستان به استثنای شهرهای بزرگش که آبادان و خرمشهر هست دهاتش همه عرب‌زبان هستند. از قدیم از زمان اشغال ایران از طرف قشون اسلام این‌ها آن‌جا ماندند این‌ها تازگی ندارد ایرانی هستند از قدیم زبان عربی حرف می‌زنند. حتی در فارس ایل خمسه عرب هستند. تمام سواحل خلیج فارس عرب‌نشین هستند. حالا البته سال‌های آخر یک خرده بیش‌تر فارسی زبان‎ها آ‌ن‌جا رخنه پیدا کردند مثلاً بندرعباس ساختمان شده، فعالیت شده بوشهر فعالیت شده ساختمان شده این‌ها فارسی زبان‎ها یک‌خرده بیش‌تر آن‌جا رخنه کردند والا خارج از شهرها همه عربند و این ناراحت‎کننده است که عرب‌ها ادعا کنند که این متعلق به عرب‌هاست. یک بندری به نام بندر اسکندرون در جنوب ترکیه هست که من خودم آن‌جا سفر کردم مخصوصاً. آن‌جا شاید پنجاه‌ودو درصد پنجاه‌وسه درصد عرب هستند بقیه ترک هستند. ترکیه موقعی که سوریه تحت قیمومت فرانسه بود ترکیه از فرانسه گرفت. هنوز عرب‌ها مخصوصاً اهالی سوریه با ترکیه رابطۀ خوبی ندارد بر اثر این همیشه ادعا می‌کنند که این مال آن‎ها است در صورتی که چهل‎وهفت درصد، چهل‎وهشت درصد این جمعیت ترک هستند. خوزستان کمتر ایرانی هستند. بنابراین من با شاه صحبت کردم گفتم مراعات کنید. نگفتم این موضوع که را (؟؟؟) به من گفته بود، فوت کرد بیچاره.

س- ایشان انگیزه‌اش چه بود از آوردن اسرائیلی‌ها؟

ج- شاه از عراقی‌ها واهمه داشت، مزاحم بودند. نه این‌که واهمه این‌که بیایند ایران را اشغال کنند یا جرأت کنند این‌طور که از فرصت استفاده کردند و به ایران حمله کردند. ولی از تجهیزات عراق همیشه هم مثال می‌زد وقتی که اسلحه می‌خواست بخرد می‌گفت، «چطور عراق به این کوچکی که یک‌چهارم ایران جمعیت دارد این همه اسلحه می‌خرد برای چیست؟ و مملکت ایران که چهاربرابر عراق جمعیت دارد و وسعتش هم 4 برابر عراق است موقعیت خیلی حساس‌تر دارد چطور من بتوانم اجازه بدهم که اسلحه کم داشته باشد.» و حقیقت هم داشت. دیدیم، نتیجه‌اش را هم دیدیم که این‌طور شد. دلش می‌خواست آن‌طرف عراق رابطه‌اش با اسرائیل خوب باشد، دلش می‌خواست حتی رابطه‌اش با آفریقای جنوبی خوب باشد. آفریقای جنوبی آن نظر دیگری داشت چون عرب‌ها با آفریقای جنوبی اختلاف داشتند بر سر تبعیض نژادی، آن هم سیاست‌شان بود. اشتباه می‌کرد، شاه ایران است، شاه جنابعالی و بنده است باید ببیند ما خوش‌مان می‌آید از این عمل یا نه. نمی‌شود که توی حلق مردم یک سیاستی را برخلاف میل‌شان ریخت اول باید زمینه حاضر بشود، این زمینه هم به این زودی حاضر نمی‌شود.

س- این مسلم در علما هم اثر معکوس دارد این‌جور کارها.

ج- فوق‌العاده. الان راجع به علما بحثی می‌کنم ببینید که چه‌قدر این‌ها حساس بودند راجع به چیزی که خیلی کوچک‌تر بود. مرحوم آیت‌الله بروجردی نگران شده بود که بهایی‌ها فعالیت زیاد می‌کنند، تبلیغ زیاد می‌کنند و معبد بزرگی در تهران خیلی مجلل ساختند. این علنی است روشن است برملا است و شاه که قسم خورده پادشاه مشروطه باشد و مذهب شیعۀ اثنی‌عشری را ترویج کند چطور اجازه می‌دهد در روز روشن، ملأ عام این معبد بزرگ را بسازند و تبلیغ کنند. شاه دستور داد که آن گنبد معبد را بردارند سپهبد بختیار فرماندار نظامی بود برداشتند و آن‌جا را یک قسمت از فرمانداری نظامی کردند آن‌جا.

س- یک عکسی است که تیمسار باتمانقلیچ هست با کلنگ تو روزنامه‌ها.

ج- بله، من ندیدم آن عکس را ولی نتیجه را دیدم که آن گنبد زیبا را برداشتند و شیروانی آهنی زشتی گذاشتند آن‌جا. در ایران، در اسلام این معمول بود که اوایل فتوحات معابد مردم را تبدیل می‌کردند به مسجد، خراب نمی‌کردند. مسجد معروف اموی در دمشق این کلیسا بود. الان هست یکی از بناهای بسیار مهم تاریخی سوریه است و عالم اسلام است. مسجد ایاصوفیه که این تا زمان آتاتورک مسجد بود، از زمان سلطان محمد فاتح تا زمان آ‌تاتورک مسجد بود لابد جنابعالی دیدید. بنده چند دفعه دیدم. الان هم که از صورت مسجدی خارج شده به صورت موزه درآمده تمام آیات قرآن و اسامی پیغمبر و ائمه آن‌جا هست. از عجایب این است که این‌جا حرف تو حرف می‌آید. من دیدم که ترک‌های سنی آن‌جا بعد از اسم علی‎ابن‎ابی‎طالب اسم حسن و حسین را علیه‌السلام گذاشتند آن‌جا بالا در ردیف چیز آن بالا.

س- ایشان حکومت نظامی گذاشت آن‌جا به جای این‌که آن‌جا را مسجدی چیزی کنند.

ج- همین که عرض می‌کردم. می‌توانست آن‌جا را مسجد بکنند ولی نکردند این‌کار را خراب کردند. خراب‌کاری اصولاً کار صحیحی نیست، کردند.

س- خوب، آن دوروبری و این‌ها هم مثلاً آقای ایادی و این‌ها هم نتوانستند مانع بشوند که شاه را منصرف کنند؟

ج- نه، نه. ایادی نگران بود که اگر بخواهد یک خرده بیشتر چیز کند اصولاً خودش برکنار بشود. ایادی مرد عاقلی بود زیرزیر کار می‌کرد خیلی هم متظاهر نبود. من صرف‌نظر از مذهب خاطرۀ خوبی دارم از او. به نظرم مردی بود که در امور سیاست دخالت نمی‌کرد شاید در امور مادی بعد از این‌که من آمدم شاید… آخر اوضاع عوض شد بنده 25 سال از ایران دور هستم. 1960 آمدم از ایران بیرون و تقریباً بیست سال بعد، نوزده سال بعد شاه واژگون شد. در این مدت اوضاع خیلی عوض شده بود. بعد از این‌که این عمل انجام گرفت آیت‌الله بروجردی خواست که تمام این میسیون‌های مذهبی مسیحی هم بسته بشود و مدرسه و مریض‎خانه و این‌ها که داشتند فعالیت می‌کردند این‌ها هم مصادره بشود. نماینده پاپ در تهران نگران شد. سراسیمه آمد متوسل به بنده شد که ما کاری به تبلیغ نداریم، ما تبلیغ نمی‌کنیم. این برای سرپرستی چند نفر مسیحی که در این‌جا هستند ما درست کردیم. کلیسای ما فقط مسیحی می‌آید کس دیگر نمی‌آید. مریض‎خانه ما هم برای مسیحیان باز است و اگر چند نفر هم می‌آیند آن‌جا ما از لحاظ خدا، محض خدا این‌کار را می‌کنیم قصدی نداریم. من این مطلب را به شاه گفتم. گفتم اجازه بفرمایید که بروم آیت‌الله بروجردی را ببینم. گفتم زبان روحی و زبان علما را من خوب می‌دانم و خودم از خانوادۀ علم هستم. پدرم مرحوم زیدالاسلام شیرازی بود، جدم مرحوم حاج شیخ احمد شیرازی بود. محض همین هم بود که می‌خواست نایب‌التولیه مسجد سپهسالار بشوم به نظرش این مانده بود. گفت، «بسیار خوب.» رفتم آیت‌الله بروجردی را ملاقات کردم. مرد روحانی، مرد باتقوایی بود. بعد از این‌که خودم را معرفی کردم گفت، «خوب، بنی‎عم هستید.» چون بنده سید هستم افتخار می‌کنم من سید هستم. هیچ مربوط به عرب نیست سید. من از نسل پیغمبرم. پیغمبر دلش از نفاق عرب خون بود و البته قرن‌ها اجداد من در ایران بودند تمام جسم من، خون و وطن و همه‌چیز من از ایران است طبیعی است. گفت، «خوب پس بنی‎عم هستیم.» گفتم بله. گفتم که این‌ها نمی‌توانند تبلیغ بکنند مسلمان مسیحی بشود. مسلمان مسیحی است. اصلاً مسلمان مسیحی است. ما می‌بایستی که به حضرت مسیح اعتقاد داشته باشیم. ما حتی بیش از مسیحی‌ها مسیحی هستیم. ما معتقدیم که حضرت مسیح زنده به آسمان رفت. آن‎ها معتقدند که مُرد فوت کرد بعد دفن کردند بعد زنده شد. خوب، همۀ ما بعد زنده می‌شویم. بنابراین ما مسلمان‎ها مسیحی هستیم امکان ندارد برای این‌ها که بیایند مسلمان را مسیحی کنند چیز نو به ما نمی‌دهند. ما حتی، باز بالاتر، آن‎ها معتقدند که حضرت مسیح در 33 سالگی معجزه کرد ما معتقدیم در گهواره معجزه کرد موقعی که مردم حرف نامربوط می‌زدند راجع به مادر بدون پدر به دنیا آمد. ما لقب حضرت مسیح را روح‌الله می‌گوییم روح‌الله لقب بزرگی است. بنابراین شایسته نیست که با این‌ها الان مدت‌هاست سال‌هاست این‌جا هستند کاری هم ندارند، فعالیت نمی‌کنند برخی از این مسیحی دوتا ارمنی هستند، دوتا آشوری هستند این‌جا کاتولیک‌ها هستند، پروتستان حالا عده‌ای هم از سفارت‌ها هستند این‌جا. این‌ها از قدیم بودند تابع اسلام بودند از زمان پیغمبر بودند این‌ها محفوظ بودند تحت حمایت اسلام بودند. وانگهی این اجر نیست[نامفهوم] که یک مملکتی که نودوپنج درصدش مسلمان است از دوتا کشیش وحشت داشته باشد. خوب، این پس معلوم می‌شود خیلی ما ضعیف هستیم. خوب جلوی ما باز است جلوی آن‎ها هم باز اگر هم بخواهند تبلیغ کنند نمی‌توانند تبلیغ کنند. گفتم حضرت آیت‌الله میل داشته باشید در شهر پاریس در شهر لندن، در نیویورک در هر جا میل دارید مسجد بنا کنید، در هر جا میل دارید تبلیغ کنید باز است. خیلی خوشش آمد از این. گفتم که اجازه بفرمایید که این‌ها که این‌ها مثل مذهب بهایی نیست که بدعت در مذهب اسلام گذاشته باشد مذهب اسلام را عوض کند. این‌کاری به اسلام ندارد. منظورم این است که…

س- راجع به اسرائیلی‌ها چیزی نگفتند، در آن مرحله هنوز مطرح نبود؟

ج- نخیر، نخیر. در آن‌موقع مطرح نبود در آن‌موقع اصلاً این قضیه پیش نیامده بود. بله یک قضیه دیگر باز من رفتم آیت‌الله بروجردی را دیدم برای مطلبی که سؤال فرموده بودید شاهزاده خانم ایتالیایی.

س- اجازه بدهید قبلاً من می‌خواهم سؤال کنم تا آن‌جایی که سرکار اطلاع داشتید علت جدایی شاه از ثریا چه بود؟ آیا واقعاً به همین سادگی بود که چون ایشان نمی‌توانست صاحب اولاد شود؟ یا این ظاهر قضیه بود و اصولاً با هم امکان زندگی مشترک نداشتند؟

ج- بله. ثریا تند بود. ثریا مدعی بود که ملکۀ ایران است، میل داشت که فامیل شاه احترام کنند به او همان‌طوری‌که به شاه احترام می‌کنند این هم بانوی شاه بود و میل داشت به او احترام کنند. در ایران ما آدابی داریم، عاداتی داریم، سننی داریم. معمولاً عروس به مادرشوهر احترام می‌کند. معمولاً عروس به خواهرشوهرها احترام می‌کند. از آن‌جا یک خرده‌ای کشمکش بود. موضوع دیگر گاهی با شاه اختلاف نظر پیدا می‌کرد و اختلاف ‌نظر را با شوهر حل نمی‌کرد در اتاق خواب موقعی که تنها هستند کسی نیست جلوی مستخدمین داد و فریاد می‌کرد فحش می‌داد. بشقاب غذا پرتاب می‌کرد جلوی مستخدمین. شاه ناراضی بود، ناراحت بود سعی می‌کرد که بلکه بتواند آرامش کند. بیشتر هم سر این تحریکاتی که در اطراف مرکز قدرت می‌شد، جناب آقای لاجوردی من از آن فرار کردم. حرف تو حرف می‌آید، من از خدا خواستم با حالت تضرع متأثر که خدایا من را از این زندگی نجات بده من درباری نیستم، من قره نوکر نیستم و خدا قوتی به من داد که نجات پیدا کردم. تحریکات، تحریکات زیادی بر علیه ثریا و حتی تحریکات به جایی رسید که من شنیدم نسبت بی‌ناموسی هم به او دادند. خیلی متأثر شدم وقتی این را شنیدم. یک موضوع دیگر هم بچه بود که حقیقت است. موضوع بچه حقیقت است که حالا بعد عرض می‌کنم که شاه اصرار داشت که پسر پیدا کند. آن هم بیشتر اطرافیان تو سر شاه می‌گذاشتند و تو مغز شاه می‌گذاشتند. ما ولی‎عهد می‌خواهیم، از اعلی‎حضرت ولی‎عهد می‌خواهیم. علا، خدا رحمتش کند، این حرفی بود که علا زد به من وقتی که دید که من خیلی اهمیت نمی‌دهم گفت، «نه، باید از نسل شاه.» به‌هرحال یک موضوع هم این بود که شاه، علاقۀ خاصی داشت البته تنها موضوع این نبود، تنها علت این نبود، تنها بهانه این نبود. به وضع بدی هم طلاق داد. خود ثریا تعریف کرد که گفت به ثریا تو برو سفر من پسر علیرضا را ولی‎عهد می‌کنم بعد تو برگرد. او هم رفت شاه طلاق داد. غافلگیر شد هیچ انتظار طلاق نداشت هیچ. حتی اثاث و اسباب و لباس و تمام این‌ها را بعد همه را برایش فرستادند. این موضوع ثریا است.

س- پسر علیرضا بچۀ لایقی بود؟

ج- هیچ‌وقت من این پسر را ندیدم. نخیر این پسر از مادر لهستانی بوده که دوست علیرضا بوده شاید ازدواج هم نکرده بودند همین‌طور هم‎خوابی…

س- پس این مسئله جدی نبوده… این‌طوری که یک پسری باشد که همه دیده باشند و…

ج- نه، مدتی پیش مادر بود بعد که علیرضا فوت کرد او را آوردند به ایران یک خرده به خاطر یتیم بودن و به خاطر نبودن پدر یک خرده محبت کردند.

س- به جای این‌که یکی از برادرها را ولی‎عهد بکنند…

ج- ابداً، ابداً. شاه خیلی از این موضوع احتراز می‌کرد. تنها کسی که یک خرده لایق بود برای این‌ کار عبدالرضا بود و او هم عرض کردم برای‌تان. عبدالرضا بود. شاه ابداً. ببینید این‌ها از دو مادر بودند و محبت برادری آن‌طور که بین جنابعالی و برادرهای‌تان هست بین آن‎ها نبود. اصولاً شاه اهل محبت نبود. حالا باز من برای‌تان عرض می‌کنم اهل محبت به معنی واقعی نبود.

س- طلاق گرفته شد.

ج- بله، طلاق داد و بعد در صدد بود که همسری پیدا بکند.

س- فوراً درصدد بود یا یک مدتی طول کشید؟ یعنی از همان روز اول…

ج- نه، نه از روز اول نه ولی خوب طبیعی است وقتی که طلاق داد همان‌روزی که طلاق داد یا قبل از آن قصد نداشت که تا آخر عمر عزب بماند میل داشت که ازدواج کند. حالا چه موقع؟ کجا؟ کی؟

س- لابد کاندید هم زیاد بودند برای همچین موقعیتی؟

ج- خوب بله، پادشاه بود در ایران البته. در ایران دخترهایی که شوهر نکرده بودند خوب از لحاظ حب به شاه برای این بود که مقام ملکه‌ای پیدا کنند ثروت به هم بزنند اطرافیان‌شان، پدر فامیل همه، همه.

س- من اقلاً اسم پنج شش نفر را شنیدم که می‌گفتند که تقریباً نزدیک بود کار تمام بشود و ازدواج بکنند و نشد.

ج- بله ممکن است. در این موقع شاه که اروپا بود، یکی از سفرها اروپا بود، ژنو من فتنه کردم. گفتم، با ایتالیایی‌ها من ارتباط داشتم، از ملکۀ سابق ایتالیا یک دیدنی بکنید ضمناً به طور شوخی هم گفتم یکی دوتا دختر زیبا هم هست آن‌جا. شاه خوشحال شد گفت، «برویم.» من با اون برتو هم تماس داشتم قبلاً.

س- با کی؟

ج- اون برتو پدر… پادشاه سابق ایتالیا، فوت کرد اخیراً همین چند ماه پیش فوت کرد. بعد از کودتای عراق که عرض کردم قرار بود کسی شاه را ملاقات کند قرار بود اون برتو از پرتغال بیاید و شاه را ملاقات کند.

س- هنوز شاه دختر خانم را ندیده بود؟

ج- نخیر. گفتم برویم ببینید. خیلی خوشحال شد گفت، «برویم.» تلفن کردم به ماری ژوزه که ملکه سابق ایتالیا و عمه پادشاه بلژیک است که اعلی‎حضرت می‌آیند به دیدن شما، خیلی خوش‎وقت شد، برای چای.

س- در چه شهری؟

ج- ژنو، همین‌جا.

س- مگر او هم همین‌جا زندگی می‌کرد؟

ج- همین‌جا زندگی می‌کرد خارج از شهر. خا رج از شهر یک اقامت‌گاه مختصر کوچکی هست که اسمش شاتو همبر رویش گذاشتند، باغچۀ کوچکی حتی…

س- شاتو…

ج- اسم شاتو یعنی قصر، کوشک. اسم هم دارد یک اسم مخصوصی دارد یک کوشک مخصوصی دارد یادم نیست لابد از دیگران شاید بشنوید بنویسید. رفتیم آن‌جا برای اولین دفعه شاه ماریا گابریلا را دید. اون برتو سه دختر داشت و یک پسر. پسرش ویکتور امانوئل اسم جدش است که من خیلی به ویکتور امانوئل کمک کردم میل داشت برای من کار کند نامه‌هایش را دارم. با خودم بردمش تهران. سه‌تا دختر دارد یکی ماریا پیا که زن یک پرنس یوگسلاوی الکساندر بود، یکی ماری گابریل یا به ایتالیای ماریاگابریلا یکی هم تی‌تی که زن یک دیپلمات مکزیکی شد. ماری گابریلا بعداً زن بالکانی شد، businessman فرانسوی. شاه اولین دفعه من دیدم که یک خرده‌ای نور محبت تو چشمش پیدا شد. شاه اصولاً هیچ‌کس را در زندگی دوست نداشت، مسلماً فرح را دوست نداشت موقعی که ازدواج کرد بعد اطلاع ندارم.

س- این‌که می‌گویند عاشق ثریا بوده و این‌ها؟

ج- ابداً. هیچ‌کس را دوست نداشت. اصلاً از این قماش نبود، محبت سرش نمی‌شد تنها موردی که من دیدم شاه اظهار محبت شدید کرد و بی‎تابی می‌کرد در این مورد بود که این دخترخانم را دیده بود و محبت این به دلش راه پیدا کرده بود.

س- خیلی زیبا بود؟

ج- نه، نه. ثریا خیلی زیباتر بود، خیلی خیلی زیباتر. نه، ولی خوب بد نبود.

س- چه زبانی با هم حرف می‌زدند؟

ج- فرانسوی. شاه فرانسه خیلی خوب صحبت می‌کند. انگلیسی هم عرض کردم بعداً یاد گرفت و خوب صحبت می‌کرد. اصولاً شاه در برخوردش برازنده بود.

س- این جلسه 4 نفری بود. سرکار بودید و مادر دختر خا نم…

ج- و شاه. گمان می‌کنم یک نفر هست که سوئیس حالا نمی‌دانم زنده است یا نه. این هم پیش‎کار ملکه بود، گمان می‌کنم او هم بود. شاید هم تی‌تی هم بود، دختر کوچکه هم بود ولی ماریا پیا در پاریس بود با شوهرش آن‌جا خانۀ محقری داشتند نزدیکی ورسای بود. شاه خیلی از این خانم خوشش آمد. حالا قضیه می‌خواهد بگیرد این دیگر صحبت…

س- بعد از چند جلسه؟ همدیگر را چند دفعه دیدند؟

ج- بلافاصله وقتی دید آ‌مدیم بیرون…

س- همان یک جلسه؟

ج- گفت، «به نظرم برای کره‌کشی خیلی خوب است.» بله فوری همین لفظ را به من گفت. «به نظرم برای کره‌کشی خیلی خوب است، نظر شما چیست؟» این کلمه بلافاصله فکر گرفتن و بچه پیدا کردن کرد و بعد از آن دیگر چندین دفعه ملاقات شد، هدیه شاه داد…

س- تنها هم بودند یا این‌که شما هم حضور داشتید؟

ج- چند دفعه‌اش من بودم. یکی دو دفعه بدون من با زاهدی شب رفتند برای شام.

س- با اردشیر زاهدی؟

ج- نه، نه. تیمسار، سپهبد زاهدی. با سپهبد زاهدی شاه خیلی نزدیک بود خیلی.

س- بعد از این‌که از کار انداخته بودش؟

ج- بله، نمایندۀ ایران، سفیر ایران در سازمان ملل متحد ژنو بود. خوب، یک نحوه بدهی داشت به سپهبد زاهدی، ظاهراً رابطه خوب بود. این ادامه داشت حتی بعد که برگشتیم به ایران شاه دائماً تلفن می‌کرد، دائماً که من به علا گفتم، مرحوم علا که تلفن را گوش می‌دهند بهتر است اگر تلفن می‌کنند صحبت‌های خیلی عادی بکنند یا اصولاً کمتر تلفن کنند. حالا شاه قصد گرفتن ماری گابریلا را پیدا کرد. دو اشکال هست یکی ایرانی نبودن ماری گابریلا است یکی مذهب ماری گابریلا است. رفتم آیت‌الله بروجردی را مجدداً ملاقات کردم و مشورت کردم نظر ایشان چیست. گفت، «من موافقم، مسلمان اگر بشود می‌شود عقد کرد و اگر مسیحی باقی بماند باز هم می‌شود منتها باید صیغه کرد.» ای دادوبیداد صیغه اصلاً در عالم اسلام به جز شیعیان امر صحیحی نیست. سعی کردم رسالۀ دیگران را تهیه کردم ببینم آیا راه‌حلی هست؟ نیست. همه رساله‌ها اصولاً همه کپی رساله‌های بعدی است فقط آخر رسالۀ بعضی از علما مراجع تقلید مریدها سوالاتی می‌کنند و آن نظر شخصی خودش را جواب می‌دهد ولی رساله همان است مثلاً رسالۀ آیت‌الله خمینی که افتضاح‌آمیز است از لحاظ خارجی عین رسالۀ آیت‌الله حکیم است خوب، منتهی مذهب اسلام کلیۀ امور زندگی روزمره را در نظر گرفته و منظم کرده حتی طهارت گرفتن به چه نحو طهارت بگیرند. این‌ها در نظر خارجی‌ها زشت می‌آید مثلاً فکر می‌کنند که این را خمینی کرده در صورتی که این سال‌ها هست. هر چه فکر کردم جایی پیدا کنم نشد. ضمناً یک اشکال دیگر پیش آمد. از آن طرف واتیکان می‌بایستی آن‎ها را راضی کرد. من که رابطۀ خیلی خوبی داشتم با… آهان بعد از این‌که آیت‌الله بروجردی صرف‌نظر کرد از مصادرۀ اموال و مؤسسات این مسیحی‌ها نمایندۀ پاپ گفت که پاپ اعظم خیلی میل دارند شما را ملاقات کنند تشکر کنند و اجازه بدهید هروقت که رم تشریف می‌برید من اطلاع بدهم که رم هستید خودشان تماس بگیرند دعوت می‌کنند. گفتم من خیلی میل دارم پاپ را ببینم خیلی خوش‎وقت می‌شوم. که رفتم ملاقات پاپ در قصر تابستانی و تصور می‌کنم که پریروز عکس پاپ را با بنده دیدید.

س- بله.

ج- این به آن مناسبت بود. تشکر کرد حتی آن‌جا هم داستان بامزه‌ای گفت که خیلی متشکرم که یک‌همچین خدمتی به مسیحیت کردید آن هم از طرف شخصی مثل شما که مسیحی نیستید. من به طور خنده گفتم از پاپ مقدس من مسیحی‌ترم. تعجب کرد، آن‌وقت به او گفتم که ما معتقدیم که حضرت مسیح وقتی در گهواره بود معجزه کرد و حرف زد از مادر خودش دفاع کرد. شما معتقدید 33 سالگی اولین معجزه را کرد و همچنین که زنده به آسمان رفت. خیلی برخورد خوبی بود با هم نزدیک شدیم. حالا ناچارم این قضیه را با پاپ حل کنم که پاپ اگر اجازه بدهد شاهزاده خانم مسلمان شود برای مصلحت کلیسا یا اقلاً ساکت باشد پافشاری نکند. پاپ حرفی نداشت زیاد امر خصوصی بود. گفت، «اصولاً این امر خصوصی است.» ولی وزیر خارجه‌اش فوق‌العاده متأثر شد که به‌هیچ‌وجه صلاح نمی‌داند که این‌کار بشود. پدر هم می‌ترسد که اگر این عمل بشود مورد غضب پاپ و واتیکان قرار بگیرد. از این طرف در ایران اشکال داشت و از آن طرف از ناحیه پاپ اشکال داشت ول شد. خوب، اعلی‎حضرت باید فراموش کند اصلاً صلاح نیست ول کنیم. ضمناً نمی‌دانم چطور شده بود به روزنامه‌ها و این‌ها هم سرایت کرده بود و تحت تحریکات کشیش‌ها یک خرده هم مقالات توهین‌آمیزی نسبت به شاه منتشر کرد. دیگر این بهتر بود برای این‌که مصمم شد شاه که ول کند، دید مسئله (؟؟؟) ول کند، ول کند. تا این‌که در همان‌مواقع اردشیر زاهدی فرح را پیدا کرد…

س- مثل این‌که سفری هم این شاهزاده خانم به تهران آمدند؟

ج- نخیر، این شاهزاده خانم به تهران نیامدند. یک سفری باز با من خواهر بزرگ ماریاپیا با شوهرش الکساندر آمدند به ایران و بعد با خودم مسافرتی به مازندران کردیم، مسافرتی به شیراز کرد، اصفهان و شیراز و خوزستان. این قبل از این بود که منصرف بشویم با من آمدند. هم ویکتور امانوئل پسر با من آمد به ایران و هم خواهر بزرگ.

س- چون گفته شده بود که والاحضرت پری‎سیما و والاحضرت عبدالرضا یک مقداری بدگویی نسبت به دربار کرده بوده با این خانم، این هم یک مقداری اثر گذاشته بوده.

ج- ابداً، ابداً. پری‌سیما دل‌پری از شاه داشت. حتی من شنیدم که، نمی‌دانم صحیح باشد یا نه آن نسبتی که به ثریا داده شده حتی شنیده بودم از ناحیۀ پری‌سیما بوده و شاید پری‌سیما یکی از آن‎هایی بوده و شاید هم درست نباشد نمی‌دانم. ولی این را خود پری‌سیما به من گفت، «از شاه خوشش نمی‌آید برای این‌که شاه بی‌ناموس است می‌خواسته به او دست دراز کند.» عین این حرف را.

س- به خود پری‌سیما گفت.

ج- نخیر، پری‌سیما به بنده گفت.

س- که کی می‌خواسته به او…

ج- پری‌سیما از شاه خوشش نمی‌آمد. به من گفت پری‌سیما که شاه بی‌ناموس است به من که زن برادرش هستم می‌خواست دست درازی کند محض این من با شاه مخالفم. همان‌موقع‌ها…

س- این در حد تصور است که همچین اتفاقی بیفتد؟

ج- هیچ، هیچ. فقط یک چیزی باز این‌جا باید گفت. شاه دله نبود ابداً، ابداً شاه دله نبود. شاه حریص نسبت به زن نبود این را اطلاع دارم اطلاع دقیق. اگر شاه یک زنی بود با او دیگر به زن‌های دیگر نگاه نمی‌کرد باز هم تجربه دارم اطلاع دارم. همان‌طور که عرض کردم حریص نبود و حتی یک‌روز با ایادی دکترش سر میز بودیم صحبتی پیش آمد که من حدس می‌زنم حتی شاه زیاد ولعی نداشت نسبت به زن و ایادی شاید می‌بایستی کمک کند که قوی بشود شاه. حدس می‌زنم برای این‌که صحبت این‌طور بود من از فحوای صحبت این‌طور حس کردم.

 

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 30 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 9

 

 

ج- این قضیه که پیش آمد و فرح فهمید که من واسطه بودم برای این‌که موضوع ازدواج عملی بشود…

س- ازدواج با…

ج- با این شاهزاده‌خانم، حالا نمی‌دانم چه گفتند من که فرح را ندیده بودم به عمرم نمی‌شناختم این قبل از ظاهر شدن فرح بوده این مربوط به آن نیست. فرح دل خوشی از من نداشت زن است تحت تأثیر قرار می‌گیرد. موضوع دیگری که می‌خواستم عرض کنم این است که فرار کردم از دست تحریکات، انتظارات بیهوده توقعات بی‌جا و سوءاستفاده. من چون در آن‌موقع نزدیک به شاه بودم و می‌دیدم می‌شنیدم با نخست‌وزیر خیلی نزدیک بودم…

س- منظورتان آقای علا است یا آقای اقبال؟

ج- نخیر آقای علا. با مرحوم اقبال میانه خیلی خوب بود رابطه خیلی خیلی خوب بود ولی با مرحوم علا رابطه صمیمی بود خانوادگی بود. مرحوم علا خانمش اولاد علا برادرهای خانم علا، مادرخانم علا همه خیلی ما از قدیم…

س- قدرت اصلی خانم علا بودند تو این خانواده؟

ج- نه، مرحوم علا یکی از رجال قدیمی ایران سبک مخصوصی داشتند این‌ها. اگر دل‌شان می‌خواست کار خوبی انجام بدهند و خوب بود خودشان کرده بودند و اگر چیزی بود که مورد ایراد بود آن‌وقت «چه عرض کنم» بود. سؤال هیچ‌وقت مستقیم جواب نمی‌دادند. آقا جنابعالی از این عمل خوش‌تان می‌آید؟ «چه عرض کنم.» این یکی از اصطلاحات ایرانیان قدیم است که برای فرار از جواب مستقیم است. علا مرد رند ناقلایی بود خودش را به سادگی می‌زد خوب من می‌شناسم. خودش هم گاهی چیزهایی تعریف می‌کرد از زندگی خودش به قدری ناقلا و رند بوده که من تعجب می‌کردم عبرتی بود. ولی درعین‌حال خودش را به سادگی می‌زد. مرد درستی بود، مرد درستی بود. چیزی نداشت عرض کردم که من یک ده گرفتم که اگر از کار برکنار شد یا خانه ماند بتواند…

س- مناسباتش با شاه چطور بود؟ این‌طور که می‌گویند آقای علم خیلی می‌توانست، در موقعیتی بوده که حقایق را به طور رک و پوست‌کنده به عرض شاه می‌رسانده، آقای علا هم همچنین روحیه‌ای داشت؟ همچین اخلاقی داشت، چنین رویه‌ای داشت؟

ج- من نامه‌های علا را برای شاه که نوشته دیدم به من می‌داد که بخوانم و نظر بدهم. بیشتر نه این بود که تغییری در نامه خصوصی بود می‌نوشت، مطالب را صریح و روشن می‌نوشت.

س- این زمانی است که واشنگتن تشریف داشتید؟

ج- زمانی که واشنگتن بودم و زمانی که نخست‌وزیر بود از پاریس نامه‌ای نوشت از آن‌جا تو مریض‎خانه بود نوشته بود. روز بعد به من نشان داد گفت، «این…» من قرار بود همان روز برگردم به تهران، گفت، «این نامه را خودتان شخصاً بدهید به شاه.» و باز بود. گفتم پاکت باز است. گفت، «بله، مخصوصاً باز گذاشتم بخوانید. بخوانیدش دلم می‌خواهد مطلع باشند.» خیلی خیلی خودمانی و صریح. علا حرف خودش را می‌زد مگر این‌که جایی که مصلحت خودش نباشد.

س- مواردی بود که سلیقۀ آقای علا و آن چیزی که شاه انجام می‌داد فرق داشته باشد؟ این مورد مهمی هم باشد. در چه موردی ممکن است اختلاف سلیقه داشتند؟ یا تفاوت سلیقه داشتند؟ یا آقای علا توصیه‌‌هایی می‌کردند که شاه مثلاً تغییر رویه بدهد؟ در مورد مثلاً من شنیده بودم اطرافیان خانواده گاهی وقت‌ها تذکرهایی می‌داده که آن‎ها داخل این‌کارها نشوند، صلاح اعلی‎حضرت نیست.

ج- یک‌دفعه از واشنگتن نامه‌ای نوشت به شاه، باز آن را هم به من نشان داد راجع به بوذرجمهری. بوذرجمهری از یاران قدیم شاه سابق بود و بعد از قضیۀ شهریور خانه‎نشین شد. مرد فعالی بود دلش می‌خواست یک کاری انجام بدهد بی‌کار تو خانه ننشیند نفعی هم نداشت. آمد خودش را هم کوچک کرد پیش‎کار والاحضرت شمس شد که کارهای والاحضرت شمس را اداره کند، ملک بیشتر، کارهای ملک را اداره کند. دلش می‌خواست نزدیک باشد مثلاً لابد اگر من با بوذرجمهری صحبت نکردم، اگر مثلاً مهمانی باشد والاحضرت شمس اصرار کند برادر در آن مهمانی شرکت کند این هم آن‌جا باشد شاه فراموشش نکند. علاوه بر این دوتا پسرش را هم، دوتا خواهرزاده ملکه را داشتند دلش می‌خواست نزدیک باشد نفعی نداشت. علا در نامه نوشت که این‌طور اشخاص را از خودتان دور کنید آبروی خانوادۀ سلطنتی حفظ بشود این‌ها دیگر صلاح نیست که در دستگاه باشد این را خود من دیدم. بنابراین این وضع را داشت که بتواند حرفش را به شاه بزند. در مورد خودم من وارونۀ این را دیدم قبل از این‌که بیایم. یک ‌روزی اسکندر هنوز هست گویا هنوز حبس خمینی است. اسکندر فیروز داماد شاه…

س- داماد علا.

ج- داماد علا ببخشید. داماد علا تلفن کرد که من می‌خواهم برای امر مهمی ببینم‌تان و پیغامی دارم از طرف آقای علا. گفتم ما که همدیگر را هر روز می‌بینیم به خودم می‌توانستند بگویند تشریف بیاورید. آمد بعدازظهر بود. بدون مقدمه گفت، «آقای علا این پیغام را برای شما دادند که شاه از شما می‌ترسد.» همین کلمه «می‌ترسد» حرف خودش را به شما نمی‌زند به من که علا هستم حرفش را می‌زند که من بکنم یا من به شما بگویم یا من آن عمل را بکنم آن‌وقت شما از من می‌رنجید این را به حساب من نگذارید شاه گفته و من مجری امر شاه بودم. گفتم این‌که گفتید شاه از من می‌ترسد من نه ارتشی دارم نه پولی دارم نه قوه‌ای دارم هیچی ندارم. این کلمۀ ترس نابجا است شاه نمی‌ترسد. ممکن است اگر بخواهید بگویید شرم حضور دارد، در اثر شرم حضور حرفش را به من نمی‌زند. به آقای علا بگویید که بارهاست پیش آمده که شاه دربارۀ شما و خانواده‌اش با من صحبت کرد من دفاع کردم نه به خاطر شما به خاطر حقیقت. حالا شما آقای علا یا موافقید یا مخالفید. اگر موافقید دیگر حرف خود شما است حرف شاه نیست، امری بین شما و شاه بحث شده و شما موافقید و بعد شما مجری آن کار هستید پس خودتان می‌کنید و با ایمان می‌کنید و اگر مخالفید چرا با صمیمیت به شاه نمی‌گویید و اگر گوش نداد اصرار کرد چرا استعفا نمی‌دهید؟ چرا کار خلافی انجام می‌دهید؟ این تنها موردی بود که من دیدم علا جرأت این را نداشته که به شاه برگردد و بگوید حق با مهبد است، سیاست مهبد درست است، رفتار مهبد درست است و شایسته نیست ممکن است برنجد خدمتگزار است ممکن است برنجد ممکن است ول کند برود اگر می‌خواهید پس طوری همکاری کنید که با دلگرمی خدمت کند و اگر نمی‌خواهید صریح و روشن بگویید نمی‌خواهید. این را گفتم حق بود بگوید که نگفته. این تنها موردی است که…

س- بعد که ایشان از وزارت دربار برکنار شدند آیا شما باز هم آقای علا را دیدید؟

ج- نه، من هیچ آقای علا را ندیدم ولی خانمم تهران رابطۀ فامیلی را داشت خانم علا دعوت می‌کرد و می‌رفتند. سوزی دخترم خانم بهمن یمینی با آناهیتا نوۀ علا دوست بودند هم‎سن بودند، هم‎مدرسه بودند دائماً با هم بودند و این تماس، هم‎بازی بودند، باقی بود.

س- سؤالم این بود که یکی از چیزهایی که گفته می‌شود این است که روزهای آخر آقای علا نسبت به شاه دلگیر شده بود و رنجیده بوده و فکر می‌کرده که بعد از زحماتش و عمرش و…

ج- ممکن است.

س- شما اطلاعات دست‌اولی خودتان دارید؟

ج- نه، فقط یک‌ دفعه تلفنی با خانم علا صحبت کردم تصور می‌کنم این موقعی بود که من نروژ بودم روزنامه هرالد تریبون را خواندم. دیدم نوشته که علا فوت کرد. تلفن کردم به خانم علا تسلیت بگویم. خانم علا با تأثر زیاد، «چرا آن‌جا هستید؟ چرا نمی‌آیید رفع شر این را بکنید رئیس‌جمهور بشوید؟» گفتم ای دادوبیداد که این تلفن این‌جا ممکن است…

س- رفع شر؟

ج- رفع شر شاه را بکنید رئیس‌جمهور بشوید. کلمۀ رئیس‌جمهور. من گفتم خانم ناراحت نباشید چرا این‌قدر ناراحت هستید. ممکن است من فقط این…

س- خوب این خیلی حرف بزرگی بوده.

ج- بزرگی بوده، بله آن هم آن‌موقع حتی… شاه پا تو کفش همه می‌کرد و هیچ اشکالی نداشت برای شاه که… این همه لات‌ولوت هستند در دنیا ترور می‌کنند هیچ اشکالی نداشت شاه که به کسی صدهزار دلار بدهد بنده را ترور کنند اشکال نداشت.

س- این از کجا بود؟ از تهران؟

ج- بله؟

س- از کجا این مکالمه بود؟

ج- تهران.

س- ایشان از تهران این حرف را می‌زدند؟

ج- بله من تلفن کردم به خانم علا تسلیت عرض کنم.

س- خوب برای شما هم جالب نبود ببینید که چه چیزی باعث شده که خانم علا یک‌همچین بغضی نسبت به شاه داشته باشد…

ج- نه، بعد معلوم بود که ناراضی بود ولی به این شدت ناراضی باشد من فقط این مورد را دیدم.

س- چرا؟

ج- سؤال نکردم، من دیگر سؤال نکردم. من اروپا بودم. اعتراض هم می‌کردم زمان شاه بود، شاه قصد کشتن من را داشت که آن قضیه دیگری است که گفتم مثل این‌که قضیۀ چیز را؟

س- بله.

ج- قصد کشتن من را داشت، من احتراز می‌کردم از مذاکره و تماس گرفتن زیاد. بنابراین داشتم این را عرض می‌کردم توقعات بی‌جا، انتظارهای بیهوده از خواهرهای شاه، برادرهای شاه گرفته تا تمام اطرافیان شاه درباری، غیر درباری که نزدیک به شاه بودند یا دسترسی داشتند به شاه که واویلا. اگر انجام می‌دادید خوب این‌که تمام شدنی نیست. فرض کنید شما حاتم طایی هم باشید این تمام می‌شود تمام‌شدنی نیست مگر از کجا. توقعات شغل، مقام پول، پول می‌خواستند.

س- که در آن زمان درگیری‌تان بیشتر با کدام‌یک بود؟

ج- هیچ‌کس با من نمی‌توانست درگیر بشود، من خیلی قوی بودم. واقعاً شاه شرم حضور داشت نمی‌توانست حرفش را بزند خیلی خیلی… برای این‌که بنده متکی بودم به افکار عمومی و صداقت خودم و با کار و کوشش خودم. خوب، مشاور عالی دربار شاهنشاهی بودم دفتر قبول نکردم تو دفتر هیچ‌وقت من نمی‌رفتم حقوق قبول نکردم. من نمی‌خواستم نوکر باشم. آزاد بودم.

س- منظورتان در آن زمان هم این قدرتی که بعداً می‌گفتند والاحضرت اشرف دارد در آن زمانی که سرکار بود ایشان صاحب قدرت بود؟

ج- ابداً، ابداً. والاحضرت اشرف به من متوسل می‌شد حتی کمک مالی هم خواست از شاه من گرفتم دادم. والاحضرت اشرف سال‌های سال است، سی سال است می‌شناسم. یک‌روز تلفن کرد اصرار کرد، «آقای مهبد قربانت برم امروز بیایید مرا ملاقات کن ناهار با هم بخوریم.» گفتم خیلی خوب. شمیران قصر شمیران. رفتم آن‌جا پیش‎خدمت بود این‌ها از قدیم مرا می‌شناختند اسامی‌شان دیگر یادم رفته. آمدند و تعظیم کردند و رفتم نشستم. گفتم والاحضرت کجا هستند؟ گفتند بالا هستند. فکر کردم که خوب بالا است خبر می‌شود می‌آید پایین. سه چهار دقیقه طول کشید گفتم مثل این‌که نیامدند خبر ندارند شما خبر بدهید. گفت، «چرا خبر دادیم.» بعد از یکی دو دقیقه آمد یک دخترخانمی پیش‎خدمت که والاحضرت می‌فرمایند تشریف بیاورید بالا. گفتم خیلی خوب. رفتم بالا. باز بالا هم یک اتاق بود من فکر کردم که آن اتاق است. والاحضرت تو تخت‎خواب با پیراهن خواب حریر خیلی نازک لخت فقط پیراهن خواب بود تقریباً لخت آن‌جا دراز کشیده بدون ملافه بدون چیز. بلند شد دست داد بفرمایید این‌جا. گفتم نه، نه آن‌جا یک صندلی آن دور بود. گفتم خوب صندلی را می‌آورم جلو. آمدم آن‌جا. چه می‌خواهید والاحضرت حرف‌تان را بزنید. گفتم حرف‌تان را بزنید. شفیق با من همکاری می‌کرد احمد شفیق یعنی برای من کار می‌کرد این‌طور همکاری می‌کرد.

س- در کار کشتی‎رانی با شرکت نفت؟

ج- کشتی‎رانی. بعد والاحضرت اشرف بدگویی کرد. گفتم بی‌جاست بدگویی می‌کنید زرنگ است کار خودش را می‌کند درد شما از چیست؟ «عایدی کجا؟» گفتم عایدی هم که می‌گویید هست یکی می‌خواهید عایدی، یکی دوتا هواپیما هم خریده بود دست‌دوم هواپیمایی پارس. گفتم یک‌وقت است می‌خواهید که از طریق، عادی مشروع عایدی داشته باشد خوب بد نیست همین عایدی را که دارید بد نیست. حالا هم ان‎شاءالله بهتر می‌شود. یک‌وقت می‌گویید چرا دزد نیست میلیون میلیون نمی‌دزدد. خوب این‌که خوبیش است. هیچی نگفت. آن‎چه من همیشه دعایم این بود که خدایا اگر اشخاصی، هر کسی خوب و بد، تقاضایی دارند از من خدایا این‌ها را نگذار ناامید از پیش من بروند همین‌طور که تو به خوب‎وبد رزق‎ور‎وزی می‌رسانی. این چیز من بود همیشه منتها حدی دارد. آخر می‌رسد به جایی که ممکن نیست. آدم هرچه زودتر خودش را از این دستگاه دور بکند بهتر است برای این‌که اعمالی که می‌کنند این‌که سند نمی‌دهند. تنها سندی که گرفتم بنده با مهارت آن سند بود که آن روز به شما عرض کردم. خوب، این‌ها من به گوشم رسید. بعد از این‌که اعتراض کردم و آمدم به خارج این‌ها گفتند مهبد پول کلانی از شاه گرفت و رفت حتی گفتند من یک جزیره در جاماییکا خریدم. یکی از فامیل‌هایم جزو محصلین صحبت می‌کردند یکی از محصلین به محصل دیگر شهرت داده بود. البته آن‎ها نقش خودشان را می‌بینند در آب اگر آن‎ها به جای من بودند میلیون‌ها، نه ریال، دلار داشتند. من هم سعی کردم از طریق مشروع داشته باشم آن وضع شد شاه از من گرفت عوض این‌که من چیزی از شاه بگیرم شاه از من گرفت. این‌ها پیش خودشان فکر کردند که مهبد حتماً سرمایۀ عظیمی دارد برای این‌که از شاه گرفته. ضمن کارهایی که من انجام می‌دادم یکی ساختن خانه بود، مسکن برای مردم ایران خانه را، در آن‌موقع، شاید هنوز هم این‌طور باشد، همه چیزش را با دست می‌ساختند. مثل این‌که شما یک اتومبیل همه را بخواهید با دست بسازید. این اتومبیل صد برابر اتومبیل معمولی خرج برمی‌دارد. نجار پنجره و در را با دست درست می‌کرد، بنا تمام این آجرها را با آجرپزی تمام آجرها را خشت می‌زدند با دست یکی یکی درست می‌کردند با ماشین نه. این تیرها را با دست درست می‌کردند. هر چیز را با دست درست می‌کردند طبعاً گران تمام می‌شود و خیلی طول می‌کشد در صورتی که این سال‌های سال است تمام این‌ها با ماشین درست می‌شود تمام. آجرها با ماشین می‌شود، آجر سیمانی با ماشین می‌شود، دروپیکر با ماشین می‌شود انواع و اقسام درها، پنجره دولاب انواع و اقسام این‌ها همه با ماشین. من در صدد بودم که شهرک جدیدی شهرک زیبایی نزدیک تهران ایجاد کنم و بعد این را توسعه بدهم یک شهرک این‌طرف شهر یک شهرک آن‌طرف شهر یک شهرک شیراز یک شهرک اصفهان و جاهای دیگر. کما این‌که این در آمریکا یکی از صنایع بسیار مهم آمریکاست. وقتی که اعلان می‌کنند که ساختمان خانه نیم‌درصد بالا رفته بورس نیویورک می‌رود بالا، وقتی اعلان می‌کنند ساختمان خانه نیم‌درصد پایین رفته می‌افتد این‌قدر مؤثر است. این را با نخست‌وزیر، با شاه در میان گذاشتم و حتی میل داشتم برای شرکت ملی نفت هم از این موضوع استفاده کنم و ساختمان‎هایی برای آن‎ها بشود منتها با کارخانه ساختمان‎های ارزان خیلی محکم خیلی خوب. برای این عمل احتیاج به زمین داشتم تهران. من خودم ملکی داشتم، هنوز هم هست، امرآباد چسبیده به شهر ورامین چهل کیلومتری تهران ولی آن‌جا مناسب نبود من برای تهران می‌خواستم بکنم. به شاه وقتی گفتم به نخست‌وزیر، شرکت ملی نفت خیلی خوشحال بودند اگر همچین چیزی بشود و خانه‌هایی که ساخته می‌شود ارزان‌تر از خانه‌های فعلی باشد با کمال میل آن‎ها حاضر بودند دولت هم تشویق می‌کرد، خیلی خوشحال شد گفت، «من خودم می‌خواهم این‌کار را بکنم.» بکنید اصولاً در ایران در آن‌موقع اگر یک کاری به هر نحوی از انحا شاه، نخست‌وزیر، شخص متنفذی شریک بود این‌کار امید آیندۀ بهتری داشت و اگر نبود باید یکه مرد میدان باشد، باید شیرمرد باشد که بتواند تمام مشکلات را برکنار بگذارد تا بتواند این‌کار را از پیش ببرد. من گفتم بسیار خوب اعلی‎حضرت. گفتند، «نه، خودت هم شریک باش. اصلاً این فکر مال خودت هست، خودت هم شریک باش.» گفت، «خوب، پس یک زمین خوب پیدا کنید این‌جا تهران بخرید.» من آمدم سرخه‌حصار پهلوی تهرانپارس ‌آن‌جا را انتخاب کردم از برادرهای خامنه‌ای پورتبریزی تاجرند از این دو برادر چهار میلیون متر خریدم به مبلغ 21 ریال هر متری. شاه گفتند، «خودت بخر به نام خودت باشد. خوب یک‌دفعه چهارمیلیون متر زمین بنده می‌خرم آن اطرافیان فکر می‌کنند که غوغاست، پول‌ها سرازیر است. شاه پول نداشت. سفتۀ شاه را من هنوز پیشم دارم که به بانک بازرگانی بردیم و پول گرفتیم. آقای جعفر بهبهانی که رئیس ادارۀ املاک بود و بنده پولش را بعد بنده دادم که سفته را پس گرفتم پیش من است الان. بعد از این‌که زمین معامله شد خلیل اسفندیاری آمد دومیلیون متر را انتقال دادم به خلیل اسفندیاری.

س- پدر ثریا؟

ج- پدر ثریا.

س- ثریا هنوز ملکه بود؟

ج- هنوز ملکه بود بله. شاه هم گفتند این را برای ثریا من می‌خواهم انجام بدهم. خیلی خوب بعد به نام خلیل اسفندیاری. خلیل اسفندیاری هم یک عمارت کوچکی تو قصر شاه بود که می‌گفتند شهناز موقعی که بچه بوده، کوچک بوده با پرستارش آن‌جا بوده آن‌جا زندگی می‌کرد. آن‌جا ملاقاتش کردم و رفتیم محضر حاضر شده بود. محضر هم چهارراه امیراکرم بود، بلاعوض و تمام مخارج تمبر و ثبت را هم خودم دادم. طولی نکشید بعد از این‌که، حالا من مشغول مذاکرات بودم با شرکت ایتالیایی، فرانسوی و هلندی سه‌تا شرکت، بیایند با ما شریک بشوند و شروع کنیم به ساختمان خانه.

س- که کارخانه بیاورید؟

ج- کارخانه بیاوریم و مصالح ساختمان را درست کنیم تمام و شروع کنیم به ساختمان اول در تهران و بعد هم برای شرکت ملی نفت. در این موقع آقای خلیل اسفندیاری زمین را فروخت به بانک ملی ایران هفتادوپنج ریال.

س- هفتادوپنج؟

ج- ریال.

س- خودش که از شما مجانی گرفته بود. شما چند خریده بودید؟

ج- 21 ریال. باید این موضوع را عرض کنم فرمودید که مجانی دادم بعداً شاه قسمتی از بدهی را به بانک داد، آقای بهبهانیان داد من بقیه‌ای که مانده بود دادم سفته را گرفتم بنابراین صددرصد مجانی نبود. علاوه بر این مخارج ثبت و تمبر و محضر هم دادم، مجانی. به بانک فروختند امید من ناامید شد. اه این‌که قرار نبود. چهار میلیون و دویست هزار تومان داده بودند پانزده میلیون گرفتند. این‌که استفادۀ مادی شد شهرک نشد. به شاه گله کردم. گفتند، «خوب، بانک ملی می‌سازد بانک ملی هم خودش شهرک می‌کند دیگر چه فرق می‌کند. حالا شما با بانک ملی همکاری کنید. با بانک ملی صحبت کردم گفتند آقا ما زمین‌های شما را می‌خواهیم. ما آن‌جا ساختمان می‌کنیم زمین‌های شما قیمتش می‌رود به فلک و آن‌وقت بعد اگر احتیاج داشته باشیم خیلی گران برای ما تمام می‌شود. ما زمین‌های شما را هم می‌خواهیم به همین قیمت گفتم نمی‌دهم، گفتم من می‌خواهم شهرک بسازم. این امر را آقای جعفر بهبهانی عرض کردم او درست کرد این معامله را. خود او واسطه بود دیناری از این پول از این 15 میلیون تومان دیناری به دست من نرسید، مربوط به من نبود اصلاً. اصلاً من از بهبهانیان خبر شدم اول‎دفعه بهبهانیان به من گفت که «آن زمین را فروختیم، من برای‌شان فروختم.» گفتم، «اه چرا فروختی؟ چند فروختی؟»، گفت، «5/7 تومان. بده؟ قیمت خوبه؟ گفتم، قیمت خوب است ولی اگر ساختمان می‌شد قیمت خیلی بالاتر بود چرا این‌کار را کردید؟» گفت، «خودشان می‌خواستند.» اصلاً اطلاع من از او پیدا کردم ولی آن‎هایی که اطراف بودند نه از انتقال زمین به خلیل اسفندیاری اطلاع داشتند نه از فروش زمین از طرف خلیل اسفندیاری به بانک ملی اطلاع داشتند به گوش‌شان رسید 15 میلیون تومان گرفت مهبد گرفته. من دیناری نگرفتم. این زمین بدبخت ماند بعد از این‌که من آمدم. آمدند حالا به لجبازی یا غیرلجبازی شاه وارد بوده نبوده هیچ نمی‌دانم در این مورد. هیئت دولت تصویب‎نامه‌ای تصویب کرد با پیشنهاد شهرداری که زمین‌های بزرگ اطراف تهران یک‌جا بماند تکه‌تکه نشود شهرداری بخرد و خود شهرداری درست کند. ای دادوبیداد. حالا تنها امکان فروش این زمین شهرداری است و دیگر شهرک هم تمام شد حس کرده بودم و من آمده بودم. شهرداری هم هر سال که مراجعه می‌کردند می‌گفت سال آینده در بودجه می‌گذاریم پول نداریم، سال بعد در بودجه می‌گذاریم. ماند حالا تمام شد دیگر از بین رفت. من متوسل شدم چندین بار به شاه که راضی نشوید من وضعم سخت است مقروضم آمده بودم برای این زمین پول‌های برادرها و فامیل و هر کسی را که می‌توانستم دوستان و این‌ها را هم گرفته بودم که آقا این استفاده دارد این‌کار خوبی است بیایید بکنیم. آن‎ها هم امیدوار و خوشحال، می‌دانید که زمین و ملک و خانه مردم علاقه دارند معامله‌ای که بیشتر مطمئن است پابرجاست، این هم همین‌طور بود متوسل شدم به اشخاص مختلف. من دیگر خوب آن‌جا نبودم خودم قدرتی داشته باشم که این‌ها به یک نحوی به شاه عرض کنند که زمین را، خودش باعث شد من خریدم، بخرد از من یا بنیاد پهلوی که قدرتی به هم زده بود سرمایۀ کلانی به هم زده بود بخرد. آخرین کسی که متوسل شدم قبل از آمدن شاه که شاه می‌خواست بیاید به مسافرت آذربایجان یک خرده شلوغ شد، بعد یک جای دیگر شلوغ شد مسافرت اروپا را ترک کرد نیامد دنباله پیدا کرد تا واژگون شد. به دکتر محمد یگانه وزیر دارایی و اقتصاد بود این محصل بود موقعی که من در نیویورک سرکنسول بودم و به من علاقه داشت می‌دانم، خیلی محصل خوبی هم بود…

س- بله، الان در کلمبیا هم درس می‌دهند.

ج- حالا شاید با او حرف بزنید او بداند. به او متوسل شدم، نامه‌ای نوشتم اولاً می‌خواهم ببینم شما یادتان هست من از یادتان رفتم یا نه؟ در ثانی این‌کار را برای من انجام بدهید. شاه هم گفته بود که من واگذار می‌کنم، این زمین را واگذار می‌کنم هر چه دل‌شان می‌خواهد به من بدهند. شاه هم گفته بود، «مراجعه کنید و معین کنند سند مالکیت کجاست و این‌ها.» فرستادم برادرزاده‌ام را رفت آن‌جا یگانه را دید. یگانه گفت، «آقا، شاه زمین را فکر می‌کند همین‌طور می‌خواهد به ایشان ببخشید.» گفتم خوب یک میلیون مترش را به او می‌بخشم دو میلیون متر. بنیاد پهلوی بخرد یک میلیون می‌بخشم یک میلیون متر بنیاد پهلوی بخرد. واژگون شد رفت این دیگر آخرین چیز بود. این است وضع ایران، وضع زندگی من چه‌جور است آقا؟ شما آشنا هستید با دامادم، خانمش با وضع زندگی من. زندگی خیلی محقری است زندگی مجللی نیست. اتومبیل دخترم را می‌بینید اتومبیل کهنه کوچک. اگر من میلیون‌ها داشتم بعد از 4 سال که اصرار می‌کند اتومبیلش را عوض بکند این‌دفعه موافقت کردم گفتم حاضرم اگر اتومبیلت را، این کهنه را به قیمت خوب بخرند تفاوتش را من بدهم. پسر ارشدم یک خانۀ قدیمی فری‌بورگ را اجاره کرده ماهی ششصد هفتصد فرانک. خانۀ قدیمی یک چیز دهاتی بود، خانه ندارد آپارتمان ندارد چیزی ندارد. پسر دومم یک خانه دارد خانۀ محقر چسبیده به خانۀ دیگر که یک مبلغ جزئی پیش‌قسط داده بقیه را قسط به قسط هر ماه می‌دهد. دارایی من این است. خودم یک آپارتمان محقر در سوئد اجاره کردم و یک کلبه دارم لب دریا که از دود و کثافت شهر گاهی وقتی فرار کنم بروم آن‌جا این کلبۀ محقر، کوچک در سوئد. این کلبه‌های سوئد معروف است برای weekend این دارایی بنده است آقا و این هم زندگی من است که شما می‌بینید. ثروت کجا رفت؟ کدام ثروت؟ این بیچاره‌هایی که این حرف را می‌زنند آن‎ها نقش خودشان را می‌بینند. اگر آن‎ها به جای من بودند بله. آن‎ها ثروت عظیمی اندوخته می‌کردند.

س- این صحبت‌هایی که راجع به ثروت خانواده پهلوی خارج از ایران می‌زنند آیا در یک حدودی صحیح است؟

ج- بله.

س- صحبت از ایشان فرمودید انگار شاه در معاملات علاقه‌مند بوده و شرکت می‌کرده و نفع هم می‌برده. این نبوده که ایشان مثلاً در امور تجارتی دخالتی نداشته باشند.

ج- بله. اصولاً ببینیم شاه چطور ممکن است ثروت به هم بزند. شاه یک حقوق دارد، درباری‌ها هم یک حقوق دارند این حقوق به اندازۀ زندگی شاه است با این حقوق نمی‌شود که تمول پیداکرد. رضاشاه شصت میلیون تومان پول نقد داشت و املاک. پول را و املاک را منتقل کرد به پسرش که مرحوم ابراهیم قوام رفت به اصفهان سند ترتیب دادند که ثبتی باشد برای ملک و برای پول. شاه تمام این شصت میلیون را به این و آن داد به وزارت دارایی داد، به بعضی از شهرداری‌ها داد که البته موقعی که می‌داد به‌عنوان قرض داد ولی در ظاهر بذل و بخشش بود که بعداً موقعی که شاه قدرت به هم زد این پول را پس گرفت. چیزی برایش نمانده بود، از این پول هیچی برایش نمانده بود. املاک، صاحبان املاک که به زور از آن‎ها گرفته شده بود و ظاهرسازی کرده بودند و ثمن بخس مثل کشتی‌های بنده این‌ها رفتند. چندتا هم ملک ماند که صاحبانش مرده بودند و از بین رفته بودند این‌ها هم پولی نداشت که، عایدی نداشت که شاه بخواهد از این ثروتی اندوخته کند و به هم بزند. پس شاه بود و حقوقش. تا وقتی که شاه مجبور به فرار شد به رم شاه اندوخته‌ای نداشت، پولی نداشت. موقعی که در رم احتیاج داشت به کمک سفارت ایران به او کمک نکرد فراری بود. یکی از ایرانیان آن‌جا اتومبیل خودش را در اختیارش گذاشت.

س- یکی هم چک سفید مثل این‌که در اختیارشان گذاشته بوده که یکی از این آقایان پولدار.

ج- نمی‌دانم. می‌دانم حتی شخصش را هم می‌دانم چه کسی بود که اسمش یادم رفته که اتومبیلش را در اختیارش گذاشت. آن‌جا مزۀ فقر و مسکنت را چشید. موقعی که برگشت به ایران در صدد برآمد که پول و پله‌ای برای خودش تهیه بکند. خود شاه به من چندبار این حرف را زد و این شعر را برای من گفت: «فریدون فرخ فرشته نبود / ز مشک و ز عنبر سرشته نبود» «به داد و دهش یافت این نیکویی / تو داد و دهش کن فریدون تویی» می‌گفت، «شاه مشرق زمین باید ثروتی داشته باشد برای این‌که مردم که گرفتارند متوسل به شاه می‌شوند کمک از شاه می‌خواهند، دست من خالی باشد نمی‌توانم کمک کنم. یک قسمت از سلطنت لنگ است.» این توجیهی بود که می‌کرد برای این‌که یک اندوخته‌ای درست کند. چیز کند. ولی ابتدا به مبلغ کم راضی بود. هر شرکت مهمی که در ایران تأسیس می‌شد اگر شاه در آن شرکت سهیم نبود خیلی پیشرفت آن شرکت به اشکال برمی‌خورد، می‌بایستی شاه در آن باشد و البته شاه تنها کافی نبود. می‌بایستی اطرافیان شاه هم بعضی‌ها صاحب سهام باشند.

س- این به اسم خودشان بود یا به اسم صوری درست می‌کردند؟

ج- نه معمولاً سهام مال حامل سهم است، سهام بدون اسم است.

س- سهام بی‌نام صادر می‌شد.

ج- بله، سهام بی‌نام. خود من موقعی که شرکت کشتیرانی، دو شرکت را، تشکیل دادم 15 درصد هر دو شرکت را به شاه دادم.

س- تحت سهام بی‌نام.

ج- بی‌نام، سهام بی‌نام. صد سهم به مرحوم علا دادم واقعاً دادم روی اخلاص دادم به طور دوستانه دادم پول هم نگرفتم از آقای علا نمی‌توانستم، نداشت بیچاره. از شاه که به طریق اولی پول نگرفتم، از شاه پول نگرفتم، و قس‎علی‎هذا. شاه به این راضی بود که از عایدی این سهام که متعلق به خودش بود پول دربیاورد ولی خوب این کافی نبود، طمع بالاتر بود. بعد معاملات بزرگی که دست دولت در آن معامله بود و کمیسیون می‌گرفتند… آهان این را هم باید خدمت‌تان عرض کنم، کمیسیون گرفتن یک نحوه رشوه است، اگر به دست اولیا امور باشد اگر به دست اولیا امور نباشد تاجر باشد شغلش است کارش است.

س- مثلاً مسئلۀ شکر برای من همیشه جالب بود که این چه‌جور است که دست آقای آقایان بود این ارتباطش با شاه چه‌جوری بوده؟

ج- والله اطلاع دقیق ندارم. چون اطلاع ندارم بهتر است که چون همه‎اش شنیدنی است شنیدن می‌دانم همان‌طور که دربارۀ خود من هیچ کلاغ را هزار کلاغ می‌کنند ممکن است دربارۀ دیگران هم باشد. این اطلاع دست اول نیست شما اطلاع دست ‌اول می‌خواهید، اطلاع خودم را می‌خواهید، ندارم. بنابراین این کمیسیونی که می‌گرفتند این‌ها تاجر که نبودند، این‌ها که وارد امر نبودند این‌ها کارچاق‌کن بودند، این‌ها مزد کارچاق‌کنی خودشان را می‌گرفتند، این رشوه است اگر کارمند دولت باشد اگر برای دولت کار کند و در ایران بدون خجالت این عمل را انجام می‌دادند و گاهی هم می‌گفتند آدم خیلی لایقی است و مداخل زیادی دارد. این را حمل به لیاقت می‌کردند و اگر یک کسی درستکار بود و کمیسیون نمی‌گرفت، رشوه نمی‌گرفت این را بی‌عرضگی او تلقی می‌کردند. بنابراین یواش‌یواش شاه وارد کمیسیون شد.

س- یعنی خودش شخصاً کمیسیون می‌گرفت؟

ج- نه، یعنی آن‎هایی که می‌خواستند کمیسیون بگیرند قبلاً به شاه می‌گفتند شاه هم حمایت می‌کرد و بعد کمیسیونی که می‌گرفتند پنهانی به شاه می‌دادند. باز تا این‌جا هم باز ما قانع می‌شویم ملت ایران باز قانع می‌شود می‌گوید خیلی خوب. شاه مشرق زمین است و همیشه ظلم و تعدی کردند خوب، این باز بهتر از آن‎هایی است که این همه ظلم و تعدی می‌کردند. این به این چیزها قانع بود. ممالک عربی که اصلاً ثروت مال خودشان است. در عربستان سعودی نفت مال ملک است دلش هر کاری می‌خواهد می‌کند. میلیاردها هر چه دلش می‌خواهد می‌کند. باز شاه ایران پنهانی یک خرده‌اش را می‌گیرد. مردم این‌طور پیش خودشان فکر می‌کنند. رفته رفته، دیگر بنده نیستم، این داستان این‌که می‌فرمایید چه به نظرم می‌آید عرض می‌کنم و می‌دانم این‌طور شده. رفته رفته طمع شاه زیادتر می‌شود. یک میلیون دو میلیون می‌شود، ده میلیون می‌شود بیست میلیون می‌شود، سی میلیون. خود شاه تو کتابش نوشته صد میلیون این‌که می‌گویند میلیاردها دروغ است صد میلیون دلار دارم. اه از کجا داری این صد میلیون؟ همین صد میلیون را ما می‌گیریم. این‌که خودت اقرار کردی، از کجا آوردی این صد میلیون؟ صد میلیون کم پولی نیست، دلار. از حقوقت صرفه‌جویی کردی؟ از کجا آوردی؟

س- از فروش املاک به زارعین ممکن است باشد.

ج- ابداً، ابداً. آن‌که اصلاً یک‌شاهی نمی‌ارزد. ملک خودم را به زارعین فروختم. قیمت ملک ده برابر مالیاتی بود که به دولت داده شده. ملک بنده سه میلیون متر مربع چهل کیلومتری تهران چسبیده به شهر ورامین که حداقلِ اقل سه میلیون دلار می‌ارزد این را مثلاً آن‎ها پانزده هزار دلار قیمت کردند نصفش می‌شود هفت‎هزار و پانصد تا برای کشاورزها قسمت کردم هر کدام چند صد دلار بده، من بخشیدم نگرفتم. معنی ندارد، چرا بگیرم؟ گفتم برای خودتان. ملکم سه میلیون دلار می‌ارزد نصفش به من می‌دهند هفت‎هزار دلار که دیگر از تخم مرغ و مرغ خیلی… این کوه‎وکاه می‌شود. به‌هرحال، از ملک ابداً، ابداً، آن را فکر نکیند. آن ملک را قسمت کرد تمام شد چیزی هم نمانده بود از آن املاک. بعد از این‌که خمینی روی کار آمد این‌ها ادعا کردند که شاه 36 میلیارد دلار برده. من در عالم تصور نمی‌توانم این را قبول کنم که 36 میلیارد دلار برده باشد خیلی زیاد است وانگهی این عایدی سرشار نفت فقط شش سال دوام نکرد از 73 تا 79 که واژگون شد. اگر 10 درصد عایدی نفت را هم می‌خواست بردارد از روز اول هم عایدی نفت یک‌دفعه به بیست میلیارد نرسید. اگر 10 درصد و روی‌هم‌رفته در این مدت 6 سال هم بخواهید حساب بکنید می‌شود 12 میلیارد باز هم من فکر می‌کنم 10 درصد برداشتن شاه باید صورت داد، صورتی بدهد به‌عنوان مخارج سری به نظر زیاد می‌آید. بی‌بی‌سی شنیدم خودم به گوش خودم شنیدم که همین مطلب را مطرح کرد و گفت که 36 میلیارد درست نیست زیاد است. قدر مسلم 12 میلیارد دلار است.

س- خوب این به چه طریقی می‌توانست برداشت بشود؟

ج- نمی‌دانم.

س- آیا از شرکت‌های نفتی ایشان پول می‌گرفت تا آن‌جایی که شما در جریان بودید؟

ج- نمی‌دانم.

س- امکانش بود؟

ج- نمی‌دانم.

س- مثلاً فلان شرکت می‌آید می‌خواهد در ایران، نمی‌دانم، قیمت نفت بالا و پایین برود یک چیزی به ایشان بدهند که مطابق میل‌شان رفتار بشود.

ج- آن به نظرم خیلی درست نمی‌آید.

س- خرید اسلحه چی؟

ج- چرا.

س- خرید اسلحه مثلاً آن‌جا کمیسیونی گرفته بشود؟

ج- بله خرید اسلحه. کما این‌که عربستان سعودی من بودم. گفتند که در خرید اسلحه یک میلیارد و ششصد میلیون دلار کمیسیون گرفتند عربستان سعودی. دیگر صحبت از میلیون آن‌جا نمی‌کردند. حالا یک خرده پایین آمده وضعش.

س- من می‌خواستم بدانم راه‌های گرفتن به‌اصطلاح کسب ثروت…

ج- من بهترین راهش را، نزدیک‌ترین راهش را حساب سرّی دولت می‌دانم. این دیگر هیچ‌کس حق ندارد دخالت بکند، دست نخست‌وزیر است.

س- خوب از آن خیلی خرج می‌شد، خرج آخوندها می‌کردند.

ج- بله ولی خوب نمی‌گفتند به چه کسی می‌دهند. اگر خرج آخوندها کرده بودند که کارشان به این‌جا نمی‌رسید. شاید به‌عنوان آخوندها می‌گرفتند.

س- آن زمانی که شما ایران تشریف داشتید از امور سیاسی هم هیچ اطلاع داشتید؟ در جریان بودید؟ کسب نظر از شما می‌شد؟ مثلاً ایجاد سیستم دوحزبی که خواستند در زمان آقای اقبال بکنند حزب مردم و ملیون. آیا در آن زمینه هم شما تجربیاتی، خاطرات جالبی دارید؟

ج- شاه مقلد بود منتها مقلد بدون تجربه و حرف اطرافیان به او اثر می‌کرد در صورتی که خودش انجام بدهد بعد. فکر کرد که در ایران خوب است حزبی تشکیل بشود صورت ظاهر دموکراسی داشته باشد. این فکر نکرد که بدمستی به مستان یاد می‌دهد. ده خودم را عرض می‌کنم. کدخدای ده آمد گفت، «آقا آمدند بخش‎دار و رئیس ژاندارمری آمدند می‌گویند که شما هم در حزب شرکت کنید. این یعنی چه؟ ما چه‌کار کنیم؟ حزب چیست؟» گفتم که بد نیست بکنید توضیح برایش دادم حزب چیست. خوب آقا کدام این دوتا حزب را می‌پسندید جنابعالی؟ گفتم حزب مردم شما زارعید، شما کشاورزید شما قاعدتاً باید طرفدار حزب کارگران و کشاورزان باشید. گفته «خیلی خوب چشم.» رفت آن‌جا ده و گفت آقا گفتند که عضو حزب مردم بشوید. آن‎ها هم اسامی پسرش محمودآقا که مدیر مدرسه هم، آن‌جا من مدرسه ساخته بودم مدیر مدرسه شده بود از طرف وزارت فرهنگ. حالا دوتا پسرش را فرستاده آمریکا. او اسامی را یکی‌یکی نوشت و این‌ها هم انگشت زدند شدند عضو حزب مردم. بعد از چند وقت من از سفر برگشتم می‌رفتم آخر هفته ده این‌ها می‌آمدند آن‌جا درد دل می‌کردند حرف می‌زدند موقع ناهار هم ناهاری می‌خورند، موقع شام شام می‌خوردند عمارت علیحده‌ای می‌رفتند، فرصتی بود برای‌شان. گفتند آقا، ما را این‌جا از ورامین آمدند و با کامیون بردند‌مان به شهرری آن‌جا شاه آمد شهرری و ما فریاد کشیدیم گفتند به ما بگوییم چه بگوییم این‌ها همه را ما گفتیم. و یکی از این رعیت‌ها گفته بوده، یکی از همین کشاورزها گفته بوده، «من نمی‌آیم تا شاه مرا دعوت نکند من نمی‌آیم.» گفته بودند بابا بیا برویم برو پی کارت این حرف‌ها چیست؟ شاه دعوت کند شاه تو را دعوت نمی‌کند شاه تو را نمی‌شناسد. بعد این وقتی برگشته بوده سرشان پرشور شده خوب این‌ها ندیده بودند یک‌همچین چیزی. وقتی که برگشته بودند همین این بیچاره گفته بود تا کار جمهوری نشود درست نمی‌شود. خدا شاهد است، تا کار جمهوری نشود… اصلاً معنی جمهوری را این بدبخت نمی‌دانسته چیست. وقتی من رفتم گفتند آقا این یک‌همچین حرفی زده و خطرناک است. گفتم این مزخرفات چیست می‌گویی اصلاً این جمهوری نمی‌داند بدبخت، این خل است. آن‌جا که گفته شاه دعوت کند این‌جا گفته جمهوری. این را ولش کنید. این را چیز نکنید می‌برندش دارالمجانین این‌ها می‌برند حبسش می‌کنند. کوتاه کنید، ول کنید هیچی نگویید.

 

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 30 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 10

 

 

ج- باید اول مردم را حاضر و آماده کرد این‌ها سواد پیدا کنند، تحصیل پیدا کنند آن‌وقت بفهمند دموکراسی چیست، بفهمند انتخابات چیست، حزب چیست این‌ها را باید بفهمند. بفهمند برنامه حزب است. به شخص دیگر آن‎ها رأی نمی‌دهند به برنامه رأی می‌دهند و این محال است در ایران. ایران اگر عقیده داشته باشند به شخص یا اشخاصی رأی می‌دهند والا برنامه نمی‌فهمند چیست.

س- منظور این بود که در این امور شما هیچ‌وقت طرف مشورت شاه بودید یا نبودید؟

ج- متأسفانه نه، متأسفانه. من گاهی خارج از کار خودم به شاه نصحیت می‌کردم و همان‌طور که عرض کردم گاهی می‌دیدم حواس شاه جای دیگر است، اصرار می‌کردم که ملتفت بشود بفهمد این‌ها، نه. نه در امور سیاسی البته بزرگ‌ترین امر سیاسی همان قضیۀ نفت بود برای ما و مثلاً تعیین حدود مرز ایران و عراق و شط‌العرب.

س- در سفرهای خارج هم شما با شاه رفته بودید که ایشان با سران ممالک دیگر ایشان مذاکرات داشته باشند؟

ج- بله.

س- مهم‌ترین‌شان یادتان هست کدام‌ها است مثلاً؟

ج- با گرونکی رئیس جمهور ایتالیا که بارها قبل از سفر گرونکی را ملاقات کرده بودم. با ترومن البته با هم مشغول مذاکره نشدیم ولی خوب آن‌جا من شرکت کردم به‌عنوان مدعو با ملکۀ هلند… خانوادۀ سلطنتی هلند.

س- زمانی که انتخابات بود بین نیکسون و کندی در آن زمان هنوز ایران تشریف داشتید یا رفته بودید؟

ج- نخیر رفته بودم. من همان‌موقع که کندی… من در کورسا بودم، جزیرۀ کورسا که متعلق به هلند است حالا مستقل شده و مرکز خرید و فروش نفت بود آن‌موقع، آن‌جا بودم که خبر انتخاب شدن کندی را شنیدم.

س- سؤالم در این مورد بود که شایعاتی که شاه علاقۀ فراوانی به انتخاب نیکوسن داشت و نه کندی و در این مورد هم می‌گویند که احتمالاً کمک‌های مالی کرده بوده به تشکیلات نیکسون می‌خواستم ببینم در این مورد شما اطلاعات دست‌اولی دارید؟

ج- دست‎او‎ل نه، فقط همین که فرمودید. من آن‌موقع آمدم، همان‌موقع آمده بودم به خارج دیگر برنگشتم همان‌موقع. من اکتبر 1960 ایران را ترک کردم و گمان می‌کنم که…

س- انتخابات هم در نوامبر بود سال 1960 بود.

ج- نوامبر بود. که من کورسا بودم که شنیدم.

س- آن زمان اکتبر 60 اگر اشتباه نکنم آقای شریف‌امامی مثل این‌که نخست‌وزیر بود؟

ج- بله شریف‌امامی نخست‌وزیر بود.

س- آن دستگیری‌هایی که آن زمان در ایران شد، درست تاریخش الان دقیقاً یادم نیست، ولی آقای ابتهاج، تیمسار هدایت، تیمسار وثوق، تیمسار کیا، تیمسار آزموده این‌ها را شما به خاطر دارید که اصلاً ریشۀ جریان چه بود؟ طبعاً چون عنوان عنوان مثلاً فساد و مسائل مالی و این‌ها بود ولی خوب توی ایران کسی باور نمی‌کرد که به این علت شخصیت‌های به این بلندپایه‌ای را دستگیر بکنند. و شاید هم حدس می‌زنم که یکی از عللی که شما خارج شده باشید این است که نکند این برنامه‌ای که برای این آقایان چیدند یک‌وقتی یک نوعی‌اش هم الان برای شما علم بکنند و شما را گرفتار بکنند.

ج- نه، برای این‌که این بعد از این‌که بنده آمدم کرد و سابقه نداشت آن‌موقع. ممکن بود که شاه همان‌طور که اسکندر فیروز گفت شاه ملاحظه می‌کرده و یا به‌اصطلاح علا می‌ترسیده از من و چون می‌ترسیده ممکن بود ولی به سر من این فکر هیچ‌وقت نیامد که شاه قصد جانم را داشته باشد. راجع به…

س- زندانی کردن ابتهاج شما…

ج- بله من نبودم ولی حالا عرض می‌کنم چیزی را که من شنیدم. راجع به هدایت که من از برادرش شنیدم، هدایت را برداشتند برادرش هنوز سفیر بود در بلژیک.

س- چیز عجیبی بود کسی که ارتشبد باشد و رئیس ستاد باشد.

ج- بله. از قرار معلوم جایی بوده مهمان و مشغول خواندن روزنامه بوده شب یکی از افسرها آن‌جا صحبت می‌کرده صحبتش جنبۀ انتقاد پیدا می‌کند، شاید هم قصد نداشته. آن‌جا جاسوس بوده، از آن افسرهای دیگر جاسوس بودند عین این را می‌روند گزارش می‌دهند. شاه فکر می‌کند که هدایت موافق بوده که چیزی نگفته. هدایت حرف نزده اصلاً روزنامه می‌خوانده البته این از طرف برادرش است که روزنامه می‌خوانده شاید آن جاسوس گفته که نه هدایت هم گوش می‌داد و موافق بود هیچ نگفت، هیچ حرف این را قطع نکرد. شاه فوق‌العاده حساس بود نسبت به نظامی‌ها، رضاشاه هم همین‌طور. رضاشاه هیچ‌وقت نمی‌خواست که آن همکارهای قدیم خودش را برنجاند، هیچ‌وقت نمی‌خواست که ناراحت‌شان کند، خیلی مراعات می‌کرد. شاه از نظامی‌ها چون پدرش کودتا کرد آمد خوب به آن‎ها هم این بهترین درس را داده بود، درسی که بلد شده بودند خیلی آسان بود. حالا پدرش دورۀ دیگری بود و دوران دیگری بود حالا که آسان‌تر هم است، کودتایی پس از کودتا می‌شود آن‌وقت کودتا فقط یکی دوتا شد در آن‌موقع. خوب، آمریکای جنوبی اروپا هر طرف کودتا می‌شود. این است که فکر کرده شاه که هدایت دست داشته. دیگر بهانه‌جویی و این‌که هدایت مثلاً نادرست بوده محاکمه‌اش کنند برای دزدی. هدایت من یادم می‌آید، من با هدایت خیلی نزدیک بودم موقعی که خدمت نظام‎وظیفه می‌کردم ستوان دوم بودم با هدایت کار می‌کردم رکن سوم ستاد ارتش. یازده ماه با هدایت بودم، ماه آخر رفتم هنگ که قضایای شهریور بود و این‌ها چون من اصلاً افسر هنگ سوار بودم و چون موقع جنگ پیش آمد می‌بایستی من خودم بروم آن‌جا معرفی کنم. هدایت مرد درستی بود. برادرش قاضی بود واشنگتن آمده بود برای خرید اسلحه. یک‌روز فریاد می‌زد، برادرش فوت کرده بود، کسانش بی‌چیز بودند، فریاد می‌زد، داد می‌زد که این جزیی حقوق را که باید به این‌ها بدهند نرساندند به این‌ها و این‌ها ناراحت هستند و بر پدر آن کسی لعنت که بخواهد درستکار باشد، نتیجۀ درستکاری این است که بعد از مرگش گدا می‌شوند و این‌ها، خیلی افتخار می‌کرد که او درستکار است، برادرش درستکار است. او می‌گفت بر پدر آن لعنت که درستکار باشد یعنی ببین نتیجه‌اش این می‌شود. گمان هم نمی‌کنم در مدتی که من نفوذ داشتم و هدایت می‌توانست به هر نحو به من متوسل بشود توصیه‌ای بخواهد چیزی این‌ها هیچ‌وقت، هیچ‌وقت. هدایت بگویند دزدی کرده آن هم آفتابه دزدی به نظر من بعید می‌آمد اگر یک چیز مهم‌تری بود، می‌گفتیم خوب بشر است ضعیف می‌شود مبلغ خیلی بزرگ بوده، مهم بوده ولی ایرادی که گرفته بودند چیزهای کوچک بوده خیلی خیلی کوچک مثل پهن مثلاً هنگ سوار را بفروشند هیچی از آن… این ایراد عجیب بود. بعد آن‌وقت طرز محاکمه‌اش و این‌ها که من تو روزنامه خواندم خیلی خیلی بد بود. شاه این اخلاق را داشت. حتی علا بعد از این‌که نخست‌وزیر بود از نخست‌وزیری افتاد خیلی خیلی قبل از هدایت، نمی‌دانم علا چه‌کار کرده بود که شاه گفت، «محاکمه‌اش کنید.» اطلاع نداشتید شما؟

س- نخیر.

ج- بعد از این‌که علا از نخست‌وزیری افتاد اقبال آمد. شاه به اقبال گفته بود، «یک خرده نوک علا را بچین.» علا هم وزیر دربار بود، وزیر دربارش بود. اقبال هم مشغول تهیه پرونده‌اش بود. علا به من متوسل شد، این راجع به خودش بود دیگر خودش نمی‌خواست به شاه بگوید. گفت، «آخر این چه شکل است، این به نظر می‌آید مثل آپریل فول، من را آمده تعریف و تمجید کرده از دولت که من فکر می‌کردم همان‌موقع این حرف را به او بزنم بگویم قربان مثل این‌که این آپریل فول است شما این‌قدر تعریف می‌کنید پس چرا حکومت را، دولت را ساقط می‌کنید؟ چرا داری عوض می‌کنی؟ من نگفتم. حالا من آمدم بلادرنگ وزیر دربار شدم اقبال را تحریک می‌کند که برای من پرونده‌سازی کند. آخر شما می‌دانید من که می‌دانم اقبال که این‌کار را نمی‌کند بدون این‌که شاه گفته باشد. شما به شاه بگویید این شا یسته است؟ یا من بروم خانه بنشینم یا این حرف‌ها چیست. خوب آبروی مرا می‌برید، آبروی خودتان را می‌برید. نخست‌وزیر بودم حالا هم وزیر دربارم پرونده هم برایم می‌سازید. بروم خانه بنشینم تا پرونده وضعش تمام بشود وقتی تمام شد برگردم اگر خواستم.» من آمدم به شاه به نحو آرام‌تر گفتم این پیرمرد بیچاره متأثر شده، اقبال این‌کار را کرده این چطور ممکن است بدون این‌که به عرض‌تان برساند یک‌همچین کاری کرده یا به عرض رسانده یا خلاف به عرض رسانده. آخر چطور است؟ اقبال هم مرد عاقلی است چطور همچین چیزی می‌شود؟ خوب است امر بفرمایید به اقبال که این‌کار را دنبال نکند. شاه متأثر شد گفت، «مثل این‌که بله حق دارید شما، بله حق دارید همین‌طور است. بسیار خوب.» آمدم به علا گفتم بعد ول شد، بعد ول شد. پرونده‌سازی برای علا می‌کرد.

س- قرنی چه؟ راجع به قر‌نی شما اطلاع دارید؟

ج- نه نمی‌دانم. فقط این را هم خدمت‌تان عرض کردم که شاه نسبت به امرای ارتش خیلی حساس بود و بهترین دلیلش هم این است که تا روز آخر هیچ‌کدام از این‌ها داعیه‌ای نداشت و کودتایی نکرد و سرکشی نکردند با تمام مسافرت‌های طولانی که شاه به خارج می‌رفت. شاه به من گفت، «فلان افسر، فلان سرلشکر رفته سفارت آمریکا.» خیلی متأثر خیلی عصبانی، «سفارت آمریکا می‌روند.» این البته برای من نبود من دائماً سروکارم با این‌ها بود. با سفارت آمریکا سفیر آمریکا، سفیر انگلستان، سفیر فرانسه. سفرا، خارج آمریکا دولت همه بود. منظور شاه به من نبود حتماً برای این‌که می‌آمدم بلافاصله گزارش می‌دادم که چه گفتم چه گفتند آن‎ها. همۀ این‌ها را شاه می‌دانست. منظور شاه این بود که به نحوی من به خارج بگویم، به افسری کسی این‌ها بگویم بابا مواظب باشید شاه خیلی بدش می‌آید حتی‌القوه سعی کنید که با خارجی‌ها تماس نگیرید. منظورش این بود شاه. لابد این‌ها به یک نحوی کاری کردند یا ساواک آمده گزارشی داده حالا به حق یا ناحق. چون در دیکتاتوری وانفسا است کار اگر گزارشی دادند برای کسی به ناحق کسی فریادرس نیست. گزارش دربارۀ خود من از نجف دادند. من امروز باید افتخار کنم بگویم من آن هستم که از آن‌موقع برای واژگون کردن سلسلۀ پهلوی اقدام کردم. حالا برای این رژیم من قهرمان هستم. الان این پرونده تو وزارت خارجه است. شاید من یکی از دو سه نفری باشم که پاکسازی نشدم عضو وزارت خارجه هستم. اگر من برگردم ایران حقوق بازنشستگی‌ام را می‌گیرم. گذاشتند تو صندوق می‌گویند باید خودش بیاید شخصاً بگیرد. من نکردم ولی خوب این‌ها گزارش دادند که من آمدم با آیت‌الله حکیم و با آیت‌الله‎زاده  و با دیگران توطئه کردم. که اصلاً من آیت‌الله حکیم را ندیدم آیت‌الله‎زاده را نمی‌شناسم کیست. آیت‌الله حکیم را چرا یک‌دفعه توی ایوان آن‌جا سروصدا بود از دور. این مقبرۀ اجداد من این‌طرف ایوان بود، این‌طرف صحن بود آن‌طرف صحن نزدیک ایوان دیدم غوغاست سروصداست. گفتم چه خبر است؟ گفتند آیت‌الله حکیم است این‌جا. من از روی کنجکاوی نگاه کردم دیدم یک روحانی آن وسط است دوتا هم این‌طرف و آن‌طرف‌شان هستند مردم هم پایین، او رو ایوان بالا رفته و پایین هلهله می‌کنند و صدا می‌کنند. تنها موقعی که من آیت‌الله حکیم را دیدم این بود. حالا تصادفاً آیت‌الله حکیم رفت حج، آن سال گفتند حج اکبر است. تصادفاً من هم حج رفتم ولی من آن‌جا دیگر آیت‌الله حکیم را که به عمرم که ندیدم، همان‌جا دیدم. گفتند من توطئه کردم. حالا ممکن است برای این بدبخت هم یک کسی یک‌همچین چیزی درست کرده باشد. کسی نبود که به فریاد من برسد ممکن است او هم همین‌طور.

س- شما بعد از این‌که از ایران خارج شدید با آقایان مختلفی که تدریجاً از ایران می‌آمدند بیرون و آن‎ها هم به عللی ناراضی بودند. این‌ها مثل مثلاً ناصرخان قشقایی، تیمور بختیار با این‌ها هیچ تماسی، درددلی، همکاری؟

ج- بنده فامیل بزرگی دارم در ایران. واقعاً اگر بخواهم تمام فامیل را پدری و مادری را حساب بکنیم به چند هزار نفر می‌رسند. برادرهایم ایران بودند فامیلم ایران بودند، خودم علاقه داشتم ملک داشتم علاقه داشتم. وقتی آمدم بیرون من قهر کردم نیامدم برای مبارزه من قهر کردم، اعتراض کردم، مهاجرت کردم. قصدی نداشتم که من با شاه مخالفت کنم. نه ابداً. عرض کردم الان خوب است بگویم کردم برای این‌که پرونده هست و حتی القوه من احتراز می‌کردم که وارد مذاکره بشوم با مخالفین شاه و بخواهم توطئه‌ای بکنم بر علیه شاه. من قهر کردم آمدم گفتم پیش خودم من سهم خودم را برای ایران ادا کردم، خدمت خودم را کردم اگر دیگران هم می‌توانستند این‌طور خدمت کنند خوب بود برای مملکت ما. آمدم. باز تکرار می‌کنم من قهر کردم آمدم، ابداً. حتی بعد از سقوط شاه هم من کوچک‌ترین اقدامی نکردم. فقط چرا سعی کردم این کشتی‌ها را که شاه گرفت و دوازده میلیون دلار فروخت، و آن‌موقع دوازده میلیون دلار برای شاه خیلی خوب بود برای من که دیگر خیلی بیشتر، تمام دارایی‌ام بود همه‌چیزم بود. ملکم که از بین رفت، زمینم هم به آن صورت از بین رفت. تقریباً همۀ دارایی من این بود. سعی کردم این را به یک جایی برسانم. مکاتبه کردم با شهبانو…

س- با؟

ج- شهبانو فرح.

س- با ایشان چرا؟

ج- آخر اول شاه موقعی که شاه بود سعی کردم از شاه منتها آواره بود از این‌طرف و آن‌طرف و ناخوش بود وگرفتار بود و این‌ها.

س- شما آن روزها ایشان را ندیدید؟

ج- نخیر، نه ابداً. سعی کردم ولی شاه که فوت کرد دیگر فشار نیاوردم به شاه موقعی که مریض بود و آواره بود و واقعاً جایی نداشت که بیفتد و بمیرد. بعد که شاه فوت کرد به شهبانو متوسل شدم و چیزها را فرستادم. آهان تو این… به مناسبت انتصاب بنده به مقام مشاور عالی دربار شاهنشاهی تو روزنامه فوراً اعلان کردند، موقعی که من گفتم بسیار خوب موافقم، که کلیۀ فعالیت‌های اقتصادی خودش مهبد صرف‌نظر کرد و واگذار کرد به شاه، تو روزنامه‌ها نوشتند واگذار کرد به بنیاد پهلوی. صحت ندارد می‌دانید که اسم بنیاد پهلوی نیست. بنابراین این یک چیز علنی بود و برملا بود همه می‌دانستند. حتی این موضوع تخم‌مرغ و مرغ را بعدها از دیگران شنیدم از عجایب. من فقط به علا گفته بودم، معلوم می‌شود علا به کسی گفته. یا به شاه گفته شاه به کسی گفته نمی‌دانم. بنابراین سعی کردم تلاش کردم حالا میلیاردها به‎جا، 36 میلیارد به‎جا، 12 میلیارد به‎جا، 100 میلیون دلار خود شاه در کتابش اقرار کرده که نوشته این میلیاردها که می‌گویند اغراق‌آمیز است چیزی که حقیقت دارد 100 میلیون دلار است صد، صدوپنجاه میلیون دلار است. خوب، پس هست که پول من را به من بدهند. بعد از مکاتبۀ زیاد ایشان نامۀ خیلی مؤدبانۀ خوبی نوشتند، «به وکیل من مراجعه کنید.» به وکیل مراجعه کردیم…

س- این در کدام مملکت؟

ج- همین‌جا، همین‌جا.

س- سوییس.

ج- سوییس بله شهر لوزان. اسم را…

س- نه کاری ندارم.

ج- بله یکی از وکلای مبرز خیلی صاحب نفوذ است. عیبی ندارد می‌گویم اسمش را هم ژان پیر کوتیه که یکی از وکلای برجسته است. ملاقاتش کردم وکیل عدلیه مشغول سفسطه‌بازی شد که شما هدیه‌ای دادید و هدیه باز گرفتنی نیست. گفتم آقا هدیه یک جلد کتاب نفیس است، یک اسب عربی است، یک تابلو است، هدیه 12 میلیون دلار از طرف یک شخصی مثل من به یک پادشاه این هدیه اسمش را نمی‌شود گذاشت. بعد گفت که مشمول مرور زمان شده. گفتم این هم درست نیست. موقعی که خطر هست دیکتاتوری است مرور زمان از روزی شروع می‌شود که رفع خطر شده باشد. گفت، «نه، من جریان را اطلاع می‌دهم و من موافق نیستم من به شما چیزی نمی‌دهم.» آمدم وکیل گرفتم دو نفر وکیل گرفتم و وکلای من قبل از این‌که مشغول کار بشوند رفتند ملاقاتش کردند. او هم به وکلا گفته بود، «مهبد ثروت عظیمی دارد، مهبد این‌طور است، مهبد حقش بود شاه می‌گرفت می‌کشتش.» عین همین‌ها.

س- این یارو همین سوییسی این حرف را می‌زد؟

ج- همین سوییسی. بله می‌گفت، «حقش بود شاه می‌گرفتش می‌کشتش و شاه نسبت به مهبد محبت کرده حالا این‌کار را می‌کند.» بعد این‌ها گفتند که با این این‌طور نتوانستیم کنار بیاییم حالا دیگر ما مشغول می‌شویم. مشغول شدند مکاتبه و این‌ها. آخرین چیزی که بود این بود که مراجعه می‌کند به دکتر هدایتی، در نامه‌اش نوشته، پرونده را من همه دارم. من به دکتر هدایتی تلفن کردم. گفت، «آقا، این‌ها از جان من چه می‌خواهند؟ من نمی‌خواهم با این‌ها رابطه داشته باشم ولم کنند. یک‌دفعه از من نظر خواستند راجع به خانه‎ای که شاه در سن‌موریتس خریده. به آن‎ها گفتم که دیگر من را ول کنید.»

س- یعنی منظورش چه کسانی بودند؟

ج- منظورش ورثۀ شاه بود. «و باز هم، بازهم.» گفتم درهرحال این گمان می‌کنم که همچین نامه‌ای بنویسید، اگر نظر می‌دهید نظر بدهید، اگر هم نظر نمی‌دهید دیگر برگردانید. خواستم به شما اطلاع بدهم که یک‌همچین چیزی است و یک‌همچین چیزی هم می‌گوید که مشمول مرور زمان می‌شود. او نظر داده که مرور زمان از موقعی شروع می‌شود که رفع خطر شده باشد این صحیح نیست و علاوه بر این در قانون اسلام مرور زمان وجود اصلاً ندارد قانونیت (؟؟؟) مرور زمان نیست و یکی مرور زمان بود یکی هدیه و هدیه هم معنی ندارد یک‌همچین مبلغ عظیمی و درست است. حالا همین‌طور مشغول کشمکش هستیم منتها با یک تفاوت که آن‎ها میلیارد دارند و اگر میلیارد نباشد به استناد حرف خود شاه 100 میلیون دلار دارند می‌توانند همین‌طور این محاکمه را کش بدهند. بنده ندارم نه عمرم وفا می‌کند نه پولم وفا می‌کند. حالا کی من بتوانم بگیرم آن‎ها دل‌شان رحم بیاید بدهند نمی‌دانم. آن دیگر با خداست.

س- آن زمانی که سرکار در ایران تشریف داشتید و آن سال‌های 59، 60. مشاوران و دوستان شخصی شاه چه کسانی بودند؟ یعنی مشاور رسمی مثل سرکار نه، کسانی که با شاه خصوصیت داشتند…

ج- هم‎نشینش.

س- هم‌نشین او بودند؟

ج- یکی همین دکتر ایادی بود. یکی عدل بود پروفسور عدل، یکی علم بود که خیلی بذله‌گو بود و شوخ بود و می‌خنداند. داستانی از او دارم، یکی از دوستانش سؤال می‌کند که کجا تشریف می‌برید؟ می‌گوید «می‌روم بالا» بالا کجاست؟ می‌گوید شمیران؟ «نه» می‌گوید، دربند؟ «نه» می‌گوید کجا؟ «نه». خوب کجا می‌روی؟ «بالا، می‌روم حضور شاه.» شاه خندید. از این بذله‌ها می‌گفت، از این شوخی‌ها می‌کرد و البته اسدالله علم هم با شاه نزدیک بود.

س- این علم که فرمودید مجید علم بود؟

ج- نه اسدالله علم، بله. نه این پروفسور بود.

س- پروفسور جمشید اعلم.

ج- جمشید اعلم، بله. این پروفسور جمشید اعلم. اسدالله علم او هم نزدیک بود با شاه. دیگر مثلاً خود هدایت، سپهبد هدایت مورد توجه شاه بود قلبش ضعیف بود وقتی که می‌آمد می‌خواست شرفیاب بشود کاخ مرمر شاه بالا می‌پذیرفت، دفتر کارش بالا گاهی می‌پذیرفت گاهی پایین. شاه مخصوص سپهبد هدایت پایین می‌آمد که از پله بالا نرود چون آسانسور نبود.

س- عجب.

ج- بله. خیلی مورد توجه بود و نزدیک بود اصلاً، خیلی صمیمی بود. نمی‌دانم چرا شاه این‌کار را می‌کرد نسبت به همه. اصلاً مثل این‌که تو خون سلاطین ایران بود که از قدیم حتی رستم هم بعد از آن همه خدمت می‌گوید به پسرش ولی‎عهدش برو کت و بغل رستم را ببند و بیار.

س- این‌ها جنبۀ فقط دوستی و نمی‌دانم شخصی بود یا مشورت هم با این‌ها می‌کرد که مثلاً می‌خواهم فلان کار را بکنم نظر شما چیست؟ یا مردم چه می‌گویند؟ یا از این‌جور مطالب.

ج- خیلی کم، خیلی کم.

س- کم.

ج- خیلی خیلی کم. مشورت من گمان می‌کنم اگر آن پیش می‌آمد موضوعی پیش می‌آمد که این اشخاص ذی‌نفع بودند، وارد بودند به نحوی از انحا ممکن بود آن‎ها سعی کنند به شاه یک چیزی بگویند. خود شاه زیاد جوشش نداشت، زیاد سعی نمی‌کرد که مطالب را بفهمد. می‌توانم عرض کنم یک خرده سرسری بود. چون او هم علتش این است که مایه نداشت. بی‌بندوبار هم بود راجع به امور مذهبی. حالا این اتفاق که پیش آمده اسم مذهب را هم آدم نمی‌تواند بیاورد فکر می‌کنند که حالا چون این‌طور شده اسم مذهب می‌آوریم، نه نبود. مثلاً مهمانی بود مادر شاه دعوت کرد از من. شاه بود امام‌جمعه بود، خانم عباس مسعودی بود و من، هیچ کس دیگر نبود. این‌قدر در مقابل و در مقابل این بیچاره امام‌جمعه مرد روحانی، راست است خشکه‌مقدس نبود ولی خوب معمم است سید است. از هر چه بگذریم روحانی است، معمم است، سید است امام‌جمعه است. حرف‌های رکیک جنسی نباید زد. در مقابل مادر پیر نباید زد، در مقابل خانم مسعودی، خانم است نباید زد. ولی خوب بی‌بندوبار حرف‌های رکیکی می‌زد به عنوان شوخی که شوخی نبود. خوب نبود جایش نبود. همان جلسه بعد از ناهار رفتیم بیرون تو باغ همان‌موقع گفت، «می‌خواهم ازدواج کنم فرح را بگیرم.» چیزش را او به من خبر داد. و گفت، «دیگر عاجز شدم فرقی نمی‌کند خوب یک زنی می‌گیرم شاید یک بچه پیدا کنه.» آهان راجع به محبت شاه می‌گفتم که محبت ندارد. بعد از این‌که این خانم به این خانم ایتالیایی اظهار محبت شدیدی می‌کرد یک‌روزی به او گفتم، یکی از شرایط هم این بود ـ دختر خانم به من گفته بود ـ که «من اگر بچه‌دار نشدم طلاقم نده مثل ثریا.» من گفتم گفت، «اگر بچه‌دار نشود طلاقش می‌دهم.» تو دلم گفتم عجب محبت شدیدی است، معلوم می‌شود خیلی محبت شدید است، اشتباه کردم. گفت، «اگر بچه‌دار نشود طلاق می‌دهم.» صریح، روشن. در این مورد گفت، «زنی می‌گیرم دیگر همین‌طوری شاید بچه‌دار بشود» که فرح بود، نه زیاد جدی نبود سرسری بود. مثلاً جشن بالماسکه. آخر شاه ایران… نادرشاه موقعی که شاه طهماسب را از سلطنت خلع کرد شب مشروب خورده بود و مست شده بود و عربده می‌کشید حرف‌های دری وری می‌زد به سران سپاه گفت، «ببینید این لیاقت سلطنت دارد؟» گفتند، «نه.» آن‌جا تصمیم گرفتند که نادر شاه سلطنت کند. شاه نباید این‌کار را بکند. شاه لباس این یاغی انگلیسی که می‌گرفت از اعیان به فقرا می‌داد…

س- رابین‌هود.

ج- رابین‌هود. لباس رابین‌هود پوشیده بود، می‌دانید تنگ و این‌جا تمام ران و همه‌چیز این‌ها پیدا، شاه خوش اندام هم بود، ورزشکار بود خوش‌اندام بود و کلاه رابین هود با ماسک. ثریا هم لباس کولی، یک زن کولی پوشیده بود و شاه خوب آن‌جا حرکاتی می‌کرد که شایستۀ سلطنت نیست. یک‌شب در نایت کلاب کلبه آن‌جا بودیم یک‌عده‌ای بودند با خانم‌های‌شان. شاه مست کرد جامش را بلند کرد گفت، «به سلامتی تمام این جنده‌ها می‌خورم.» من پهلوی شاه بودم بازوی شاه را این‌طور فشار دادم گفتم، «می‌دانید چه گفتید؟ این چه حرفی بود شما زدید، خانم من هم این‌جاست.» یکه خورد فهمید بد کرده. بی‌بندوبار بود. بی‌بندوبار از لحاظ مذهبی خوب خیلی‌ها هستند مسلمانند تعصب هم دارند ولی به کلیۀ مراسم مذهبی عمل نمی‌کنند، گاهی هم ممکن است نمازتان ترک بشود، گاهی هم روزه‌شان ترک بشود ولی خوب دیگر تفاخری نمی‌کنند به این دیگر برملا نمی‌کنند. اگر هم بکنند پنهان می‌کنند چیزی نیست که افتخار کنند. شاه به عکس بود. آهان ببخشید، ببخشید در آن ناهار فاطمه هم بود خواهر ناتنی شاه، ناهاری که امام‌جمعه بود، فاطمه هم بود حرف رکیکی که زد این بود که از خواهرش جلوی مادرش جلوی یک خانم دیگر و جلوی امام‌جمعه می‌پرسید، «بدون ختنه‌اش چطور است؟»

س- منظور شوهر آمریکایی ایشان است؟

ج- بله، فکر کنید عجیب است. آدم مثل این‌که آب سرد به تنش بریزند. حالا ممکن است یک مردی با یک مرد دیگر شوخی بکند دوتایی. در حضور مادر پیر، در حضور زن مسعودی با خواهر جوانش کوچک‌تر از خودش و امام‌جمعه و بنده و می‌داند من از چه خانواده‌ای هستم این را می‌داند. خیلی بی‌‌بندوباری می‌خواهد. خوب، چوبش را خورد. اگر من دلتنگ نشده بودم نرفته بودم و شاه کج‌رفتاری نکرده بود، دل‎سرد نشده بودم و حتی این عملی را که کرد من را در وسط میدان ول کرد من را می‌خواست می‌گفت آقای مهبد چه کنم مصلحت ایجاب می‌کند یک چیزهایی است که نمی‌توانم بگویم خواهش می‌کنم شما نرنجید من از اول مصمم بودم تا آخر دنبال کنیم ولی فکر نمی‌کردم این همه اشکال پیش بیاید خواهش می‌کنم شما فعلاً دنبال نکنید این قضیه نفت را تا بعد ببینیم چه می‌شود فرصت بهتری ان‎شاءالله بهتر می‌کنیم. خیلی من به شما امیدوارم خیلی من دلم می‌خواهد شما خدمت بکنید شما دوست من هستید شما همکار من هستید شما بهترین خدمتگزار. آخر دل من گرم بود من دیگر نمی‌رنجیدم نه این‌که به آن رفتار کارشکنی کند. اگر من بودم، شاید جنبۀ اغراق پیدا کند، این‌طور نمی‌شد.

س- شما ارنست پرون را می‌شناختید؟

ج- بله.

س- این کی بود؟ چی بود؟ این چطور آدمی بود؟ نقشش چه بود؟ رابطه‌اش با شاه چه بود؟

ج- نقشی آن‌طور که من می‌شناسم نداشت یک سوییسی بود با شاه دوست بود آن‌جا بود. خوب این‌جا در سوییس اگر بود زندگی محقری داشت آن‌جا زندگی‎اش بهتر بود. تا آن‌جایی که من می‌دانم بارها آمد با من حرف زد. حرف‌هایش هم حرف‌های شخصی بود و حرف‌های عمومی بود هیچ‌وقت نه از من چیزی خواست نه توصیه‌ای کرد ابداً، ابداً. درد دل می‌کرد یک‌خرده، یک خرده هم از اوضاع ناراحت بود که شاه رفتارش خوب نیست باید بهتر باشد شما نصیحت کنید به من می‌گفت، «از شما شنوایی دارد شما نصیحت کنید.» آهان مثلاً تو مهمانی شب همه آن‌جا بودند سرپا شاه با من روی نیمکت می‌نشستیم سه‌ربع ساعت یک ساعت ما دوتا حرف می‌زدیم. خوب، این اثر می‌گذارد روی آن‎ها که این‌ها چه می‌گویند که این‌قدر طولانی است. حتی روی مادر شاه و خواهر شاه و برادر شاه اثر می‌کند. این‌ها این‌قدر با هم سروسرّشان چیست؟ دارند چی صحبت می‌کنند؟ تمام صحبت‌های کارم بود که من می‌کردم که حالا بعد از این چه‌کار کنیم؟ چه مذاکراتی کنیم؟ آهان یک چیزی می‌خواهم به شما عرض کنم. رابطۀ بنده با (؟؟؟) جکسون که عرض کردم از نیویورک بود، رابطۀ من با این‌ها خیلی خوب بود. دولت انگلیس هم با من هیچ بدی نکرد و نداشت، هیچ نظر بدی نداشت چون من هیچ قصد تندروی نداشتم و آن‎ها در قضیۀ نفت با من موافق بودند کمک کردند. این هم یکی از عللی بود که شاه ملاحظه می‌کرد. تا این‌که شاه، حالا بعد از این قضیه که من خودم با این شرکت‌ها درانداختم و حتی با شرکت BP با شرکت نفت انگلیس من تقریباً خودم را درانداختم انگلیس حاضر بود بیاید خارج از منطقۀ کنسرسیوم با شرایط بهتر بگیرد برای خودش ولی این را نمی‌توانست بدون موافقت شرکایش بگیرد او چهل درصد داشت. حالا که من خودم را به خاطر خدمت با این‌ها درانداختم. یک‌روزی گفت، «آقای مهبد، عبدالله انتظام برگشت شما ملاقاتش کردید؟» گفتم نه ملاقات نکردم، کاری هم پیش نیامد که ملاقات کنم. گفت، «بله.» فکر کرد و گفت، «عبدالله انتظام به من گفت انگلیس‌ها با شما بد هستند.» گفتم که خیلی این خبر خوشی بود به بنده دادید. اگر می‌گفتند انگلیس‌ها با من خوبند بعد از این‌که پا تو کفش‌شان کردیم حالا می‌خواهیم نان‌شان را آجر بکنیم، می‌خواهیم از چنگ‌شان دربیاوریم می‌خواهید با ما خوب باشند؟ خوب طبیعی است با من بد هستند. هیچی نگفت. این برای من اعلام خطر بود برای این‌که شاه من را می‌خواست زیاد که آمریکا را پشت سرم دارم، آیزنهاور را پشت سرم دارم و شرکت نفت انگلیس را پشت سرم دارم. آیزنهاور را که حالا با این سروصداها و این‌ها شرکت‌های نفت معلوم است که گوی این‌که او ضدتراست بود او خودش بر ضد این‌ها بود ولی خوب آن‎ها نفوذ دارند lobbying دارند، کنگره تو سنا آن‎ها نفوذ دارند، خیلی نفوذ دارند، نفوذ محلی دارند نفوذ واشنگتن هم دارند. انگلیس هم که انتظام آمده این حرف را زده دیگر. من فوراً حساب کردم گفتم ای دادوبیداد نکند که شاه متزلزل بشود. من از همان‌موقع حدس می‌زدم شاه متزلزل بشود و شد. شاه دوست نداشت، دوست به معنای واقعی صدیق نداشت، خودش مقصر بود. من گمان می‌کنم بی‌کس و بی‌یار بود. غریب و بی‌کس و بی‌یار بود درعین‌حالی که در وسط مردم بود.

س- این ارنست پرون پس آدم مرموزی نبوده، آدم ساده‌ای بوده.

ج- نه، سادۀ ساده بود و این اواخر دیگر شاه اعتنایی نمی‌کرد.

س- حسین فردوست چه بود آن زمان؟

ج- حسین فردوست یک کمی ناراضی بود، انتظار داشت که مقامی به او بدهند آن‌موقع بعد دادند.

س- همان‌موقع.

ج- بله، بعد دادند به او منتها مقام دست دوم، مقام کوچک و حسین فردوست با جم یکی بود. جم سپهبد بود و نفوذ بیشتری داشت، اهمیت بیشتری داشت، فریدون جم.

س- این‌قدر که می‌گویند به شاه نزدیک بود در آن سال‌هایی که شما بودید نزدیکی می‌دیدید؟

ج- ابداً نه.

س- نمی‌دیدید.

ج- نه. فردوست هیچ، هیچ به کلی. فردوست عین پرون بود آن‌موقع عین پرون بود هیچی. حالا پرون یک خرده جنبۀ ملایم داشت، جنبۀ قانع داشت. او یکی کمی مثل این‌که…

س- ادعا داشت.

ج- ادعا داشت، ادعایی که کسی گوش به حرفش نمی‌دهد، کسی که تره به ریشش خرد نمی‌کند.

س- تو مهمانی خصوصی همیشه بود این فردوست؟

ج- گوشه و کنار بعضی از درباری‌ها دلخوش بودند که گاه وقتی در خانۀ شاه بروند مثل آن‌وقت‌ها مثل زمان قاجاریه بروند در خانه به این دلخوش بودند. همین‌قدر که آن‌جا سری نشان بدهند. این هم از آن‎ها بود که همین‌قدر اسمش از تو آن لیست مدعوین حذف نشود، باشدش آن‌جا باشد، همین.

س- این خیبرخان چه کسی بود آقا؟

ج- نمی‌دانم.

س- خیبرخانی بود که در مجله Nation سال 1962 آن‌موقع‌ها مقاله‌ای نوشت و یک صورت‌حساب بانکی، جعلی بود نبود از شاه چاپ کرد و ادعا کرده بود که من در ایران با شاه خیلی نزدیک بودم. خلاصه یکی از اولین کسانی بود که خواست جنجالی راه بیندازد راجع به فساد در ایران.

ج- هیچ نمی‌دانم، من به گوشم نخورده ابداً.

س- نفوذ ملکه مادر چه‌قدر بود روی شاه؟

ج- خیلی کم، خیلی کم. ملکه مادر عقلش بیش از خود شاه بود و ملکه مادر عقلش بیش از دخترهایش بود. خیلی معتدل‌تر بود، میانه‌رو بود و هیچ‌وقت، تا آن‌جا که من اطلاع دارم تحریک نمی‌کرد. ممکن بود مثلاً از ثریا رنجیده بود ولی تحریک نمی‌کرد بدگویی کند به شاه بر علیه ثریا بر علیه اشرف دخترش یا بر علیه آن یکی دیگر، نه.

س- شاه به او احترام کافی می‌گذاشت؟

ج- نه، نه. شاه به مادر ثریا می‌گفت، «پیرزن.» اسم مادر ثریا پیرزن بود حالا شاه بگوید یک چیزی متأسفانه خود ثریا هم به مادرش می‌گفت، «پیرزن.» این آداب و رسومی که هرچه باشد این مادرش عیالش است یک نحوه مادر خودش است، آدم به مادر عیالش یا مادر خودش پیرزن نمی‌گوید خوب اسمش را صدا کن. یا اسم نو به او بگذار یک اسم دیگر صدا کن. این‌که عرض می‌کنم احترام به مادر نمی‌گذاشت برای این است که در ضمن ناهار آن حرف رکیک را می‌زند جلوی مادرش و جلوی آن زن‌های دیگر. این بهترین دلیل این است که کوچک‌ترین احترامی قائل نبود برای این زن که یک‌همچین حرفی در مقابل او بزند. ولی ملکه مادر من نشنیدم که حرف رکیکی بزند. شمس هم نسبتاً در تحریک کمتر دست داشت، نسبتاً. شمس فقط دلش می‌خواست خودش را همیشه نزدیک کند به آن کسی که به شاه نزدیک است نزدیک کند که از طریق او به شاه من غیرمستقیم نزدیک بشود، شمس این‌طور بود. خیلی چموش نبود مثل اشرف یا بعداً فاطمه هم سری درآورده بود و دیگر اطرافیان.

س- این‌که می‌گویند رابطه شاه با بعضی از خانم‌ها یا قبل از این‌که با مردی ازدواج کند یا بعد از این‌که با مردی ازدواج کنند رابطۀ نزدیک با این‌ها داشته و ذکر می‌کنند دختر ساعد بوده یا دختر برادر ساعد بوده، زن فردوست را ذکر می‌کنند، زن نصیری را ذکر می‌کنند که شاه با این‌ها بوده و بعد گفته که حالا تو بگیر این خانم را؟

ج- این‌ها که فرمودید…

س- که بعد آن‌وقت این باعث بی‌وفایی این مردها نسبت به شاه شده باشد.

ج- این‌ها که فرمودید این‌ها هم همه بعد از بنده است.

س- بعد از؟

ج- بعد از این‌که بنده آمدم، این‌ها همه بعد از من است اگر بوده، اگر بوده باشد. ولی یکی دیگر که علنی بود شاه قبل از ازدواجش دختر زیبایی بود که خیلی از آن دختر خوشش می‌آمد دختر خوبی هم بود اسمش الان یادم نیست شاید جنابعالی بدانید. بعد مدتی هم زاهدی، پدر، دنبالش بود. من آن‌موقع زن نداشتم خوب می‌شنیدم نگاه می‌کردم. بعد فریدون جم گرفتش، بعد از این‌که شمس را طلاق داد فریدون جم ازدواج کرد. خوب این دوست شاه بود علنی علنی این هیچ‌چیز ندارد. خانم خوبی هم بود و فریدون جم هم او را دوست داشت دیگر بعد از آن من نمی‌دانم هستند با هم…

س- بله، فیروزه خانم ساعد.

ج- فیروزه خانم بله. خانم خوب، خوب بسیار خوب. و پس نداد. خانمی بود خوشگل با شاه بود و شاید فکر می‌کرد که شاه می‌گیردش. بعد رضاشاه به فکر این افتاد که فوزیه را بگیرد و خیلی هم من می‌دانم زاهدی آن‌موقع رئیس باشگاه افسری بود و این ور و آن‌طرف ورجه وورجه می‌کرد بلکه بتواند این را بگیرد و نمی‌دانم تا چه‌قدر موفق شد یا نشد تا بالاخره جم گرفتش.

س- این آقای امیرهوشنگ دولو نقشش چه بود تو دربار؟

ج- آهان این داستان خیلی خوبی بود دلم می‌خواست بگویم راجع به شاه بگویم. شاه عرض کردم محبت نداشت و همیشه اطرافیان خودش را فدا می‌کرد. یک مورد فقط من دیدم شاه به‌اصطلاح عوام لوطی‌گری داشت یک مورد و این مورد دولو بود. دولو آدم خوش مشربی، زن فرنگی داشت بعد مثل این‌که آن زنش را… با هم نساختند جدا شده بودند از هم، یک دختر هم از آن زن داشت. این در فرانسه تلاشی می‌کرد کسب و کاسبی بکند پولی دربیاورد و حاضر به خدمت بود. مثلاً جنابعالی اگر خاویار می‌خواستید تلفن می‌کردید ولو فوراً برای‌تان می‌آورد. اگر بلیط تئاتر می‌خواستید که خیلی مشکل بود به دست بیاید فوری این می‌رفت این‌ور و آن‌ور پیدا می‌کرد می‌آورد. کمک به حال بود، کارچاق‌کن و کمک به حال بود ولی بدون توقع. از من هیچ‌وقت هیچ توقعی نداشت. آن‌موقع که من ایران بودم این خاویار را به او داده بودند در پاریس می‌فروخت از ممر خاویار استفادۀ خوب می‌برد و زندگی می‌کرد پاریس هم بود زندگی می‌کرد. تریاک می‌کشید سال‌ها بود تریاک می‌کشید خودش به من گفت. تریاک کشیدنش هم هتل George V بود که من هم خودم آن‌جا وارد می‌شدم پاریس. این توی اتاقش یک بخاری بود، اتاقی گرفته بود که بخاری داشت. تو این آتشی می‌کرد و تریاکش را می‌کشید بعد یک خرده ادوکلن می‌ریخت روی این آتیش بوی تریاک از بین برود، خودم شاهد بودم این‌کار را کرد. من دیگر آمدم به اروپا هیچ تماسی با این شخص نداشتم. تا این‌که شاه می‌آمد این خانه را خریده بود می‌آمد به چیز، که بعد از آن دیگر نیامد شاه، خانه را نزدیک سن‌موریتس خریده بود، می‌آمد آن‌جا. دولو هم می‌آمد خوش‌خدمتی برای شاه می‌کرد نمی‌دانم حالا به چه نحو، حدس می‌زنم. در آن‌موقع یک جوانی را می‌گیرد پلیس سوییس که مقداری تریاک داشته. جوان می‌گوید این تریاک برای من نیست برای آقای دولو است. پلیس ولش می‌کند، این می‌رود به دولو می‌دهد دولو را می‌گیرند. دولو می‌گوید که من وابسته به شاه هستم و از او تضمینی می‌گیرند و ولش می‌کنند. ولی تضمین می‌گیرند که باشدش، بیرون نرود بماند محاکمه‌اش کنند. خودش را می‌رساند به شاه. شاه از او حمایت کرد. گفت، «با من بیا کسی جرأت ندارد دست به تو بزند.» این روزنامه‌های سوییس غوغا کردند فوق‌العاده ناراحت شدند که شاه چطور همچین کاری می‌کند؟ سوءاستفاده کرده از مزایای خودش. ولی درهرحال کرد. این دولو با شاه آمد به ژنو و از فرودگاه ژنو جزو همراهان شاه رفت تو هواپیمای شاه و رفت فرار کرد و رفت. تنها موردی در تمام عمر شاه که من دیدم یک نحوه لوطی‌گری دارد آن هم در موقع بد که به ضرر خودش هم تمام می‌شود ولی ایستاد این بود. گو این‌که بد بود برای ایران، برای ایران بد بود ولی گفتم بالاخره این یک رگ ایرانی دارد، لوطی‌گری دارد که ایستاد و دولو را نجات داد. دولو را من این‌طور می‌شناسم دیگر بعد از آن هم هیچ…

س- تو معاملات بزرگ و این‌ها که ایشان بوده.

ج- هیچ‌وقت. آخر فراموش نفرمایید که بنده 25 سال پیش ایران را ترک کردم و 19 سال بعد از من شاه ماند. در ظرف این 19 سال وضع ایران به کلی عوض شده بود. ثروت سرشار و این 6 سال آخر که هویدا بدبخت گفت، «این‌قدر پول داریم که نمی‌دانیم چه‌کار کنیم با این پول.» این را ملتی می‌گوید که…

س- در آن دوران سرکار در امور نفت تبحر داشتید و مشغول بودید ظاهراً آقای ابوالفتح محوی هم یک فعالیت‌هایی در زمینۀ نفت می‌کردند. شما هیچ اطلاعی دارید؟

ج- ابوالفتح؟

س- محوی. آن شرکت پان‌آمریکن موقعی که درست شد.

ج- تا من ایران بودم ابوالفتح محوی هیچ‌گونه فعالیتی نداشت. بعد از من ممکن است. فقط می‌دانم چندبار برای من نامه نوشت بدون توقعی تبریک بگوید یا تبریک عید بگوید یا تبریک مقامم را بگوید این‌ها. یکی دو دفعه هم من مثل این‌که برخورد همین‌طوری یا فرودگاه یا تو مجالسی. نه مجالس هم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم حتی مثل این‌که یک اسب داشت می‌خواستم اسبش را بخرم. اگر این همان باشد. نه، منظورم این است چیز خودم را عرض می‌کنم. نه، آن‌موقع نه. تا من بودم نه بعد از من ممکن است.

س- دکتر ایادی نقشش چه بود تو دربار؟ ایشان واقعاً طبیب شاه بود؟

ج- بله، طبیب شاه بود و همه‎اش هم دلش می‌خواست که شاه به حذاقت این عقیده داشته باشد.

س- ایشان دکتر؟

ج- عمومی بود. و این هم باز از فحوای صحبتش من بارها می‌فهمیدم که دلش می‌خواست این وجهه را داشته باشد، این جنبه را داشته باشد که شاه به طبابتش عقیده داشته باشد. مثلاً اگر چیزی به نفع او من می‌گفتم می‌گفت، «ببینید قربان، ببینید.» فوراً من می‌دیدم حس می‌کند. دلش می‌خواست به رخ شاه بکشد که ببینید مثلاً من سالم هستم، ببینید مثلاً من فلانم که می‌گویند: «کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی.» که این بگوید آقا من طبیبم و سر خودم را هم خوب دوا می‌کنم. از جنبۀ سیاسی گمان نمی‌کنم تا من بودم جنبۀ سیاسی ابداً نداشت، طبیعی بود که دلش می‌خواست نزدیک باشد بماند و اگر هم بتواند استفاده‌ای بکند. مثلاً در موقعی که من زمین را خریدم چهار میلیون متر زمین خریدم که او فهمید این زمین مال من نیست زمین نصفش مال شاه است او هم آمد فوراً نزدیکی آن‌جا یک خرده زمین خرید. مثلاً از این کارها می‌کرد آن‌موقع. بعداً آقا توقعات خیلی بالا رفته بود و خیلی وضع عوض شده بود این‌طور که من شنیدم. به‎خصوص فعالیت اقتصادی ایران بعد از موضوع نفت آن شش سال آخر که دیگر به اوج رسیده بود. به جایی رسیده بود که هویدا بگوید، «این‌قدر پول داریم که نمی‌دانیم چه‌کارش بکنیم.» این آن‌موقع بود. این‌ها که بنده عرض می‌کنم این‌ها در موقع جوانی‌شان است خود بنده هم آن‌موقع جوان‌تر بودم حالا دیگر پیر شدم، هفتاد سال از عمرم می‌رود. دیگر شاید این آخرین…

س- نوار به آخر رسید و می‌خواهم خیلی خیلی از لطف و محبت‌تان تشکر کنم که این همه وقت صرف کردید و این خاطرات خیلی جالب‌تان را که ان‎شاءالله سال‌ها بعد از حیات هردوی ما مطالعه بشود و قسمتی از تاریخ ایران را ما توانسته باشیم روشن‌تر و گویاترش بکنیم.

ج- خیلی ممنونم که این فرصت را به من دادید که بتوانم تا آن‌جایی که اطلاع داشتم به منظور بسیار مفیدتان کمک کنم. خواهش دارم یک، همان‌طوری‌که وعده فرمودید، نسخه از تمام این‌ها برای بنده بفرستید و فرمودید حتی ماشین هم می‌کنید و نسخه‌ای می‌دهید. خیلی خیلی ممنون می‌شوم که یادبودی برای اولادم باشد.

س- چشم.