روایتکننده: آقای احمد مهبد
تاریخ مصاحبه: 28 آوریل 1985
محلمصاحبه: ژنو ـ سوئیس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: 1
خاطرات جناب آقای احمد مهبد در شهر ژنو در تاریخ 28 آوریل 1985 ـ مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
س- جناب مهبد، مقدمتاً میخواستم خواهش کنم که یک خلاصهای در مورد سوابق خانوادگی پدریتان شرح بدهید؟
ج- ما اهل شیراز هستیم و علاقهجات جدم و پدرم، املاک جدم و پدرم در کازرون متمرکز بود و بعداً از دشتی و دشتستان تا مرودشت و آباده ادامه پیدا کرد. بعد از کودتای محمدعلی شاه و بگیر و ببند آزادیخواهان، مشروطهطلبان حاکم کازرون پناهنده شد[ند] به جدم مرحوم حاج سید محمود. جدم در عین حال که مالک بود و متنفذ در عین حال یک جنبۀ روحانی داشت که مردم معتقد بودند پناه میبردند به جدم در موقع گرفتاری بعضیها بست مینشستند اگر مورد تعدی قرار میگرفتند از دست حاکم یا ازدست دیگران بست مینشستند، این حاکم پناه برد. حاکم جدیدی که معین شده بود، والی که معین شده بود درشیراز حاکم جدیدی فرستاد و این حاکم مشروطهطلب، حاکم آزادیخواه را از جدم خواستند. خوب، این برخلاف آداب و رسوم آن موقع بود که پناهنده را نمیدادند به هر نحوی شده بود حفظ میکردند مخصوصاً در مقابل مردم که اگر این کار را جدم میکرد آبرویش میرفت. ناچار مجبور شد که بر عليه والی فارس وحاكم جديد بجنگد راه نداد، حاکم جدید را به کازرون راه نداد و مدت دو سه ماه جنگید، خسارات زیادی دید. تا اینکه عاقبت ناچار شد حاکم را شبانه فرستاد به طرف جنوب، به طرف بوشهر و جان او را حفظ کرد و بعد شهر را باز کرد به روی حاکم جدید. طولی نکشید که واژگون شد دستگاه در تهران محمدعلیشاه فراری شد و اوضاع برگشت. جدم بعد در این مورد بعد از اینکه تسلیم شد قبل از اینکه دستگاه واژگون بشود ناچار کردند که جدم بیاید به شیراز با یک عدهای از اطرافیان به طريق سابق با قافله و بنه حرکت کرد بيايد به شیراز. در راه قافله و بنه را گرفتند و تقريباً مثل اسير جدم را به شیراز آوردند. در خود عمارت والی آنجا تحت نظر بود. البته والی گفت «مهمان من هستید.» ولی تحت نظر بود. در کازرون طرفداران جدم البته پدرم وارد بودند و عموهایم وارد بودند، اقوام وارد بودند شورش کردند و حاکم کازرون را گرفتند. با افتضاح او را از شهر آوردند بیرون و سوار خر کردند وارونه و حتی مجبور کردند او را به قول شیرازیها کولش شدند، او را مثل خر سوار شدند، در شهر. والی در شیراز ناراحت شد و معذرت خواست از جدم که تلگراف کنید که دست از این شورش بردارند. قراری هم گذاشته بود جدم رمز قرار گذاشته بود که تا آن کلمه نباشد شما ادامه بدهید. البته تلگراف شدید میکرد جدم برای اینکه آنها تلگراف را میفرستادند ولی آن کلمه را نمیگفت توبیخ میکرد ملامت میکرد. این کارها چیست؟ این رویه خیلی بد است، این جلوی رجاله را بگیرید جلوی اوباش را بگیرید اینها ولی آن نبود. و ضمناً به والی گفتند که آقا دارائی من را بردند و بار و بنه را بردند و یک مقدار زیادی پول بود و یک مقدار زیادی جواهر بود تا اینها را نیاورید به من ندهید آنها دست برنمیدارند آنها میدانند آخر. والی ناچار شد تمام اینهایی را که غارت کرده بودند گرفته بودند تا آنجایی که میتوانست پس بگیرد بدهد و البته یک مقداریاش را هم تلف شده بود جبران بکند. و جدم گفت، «خوب، دیگر صرفنظر میکنم از جواهراتی که بردند و فقط به خسارت قناعت میکنم و پولی که بوده.» پول هم برده بودند و گرفته بودند یک مقدار، بعد آن تلگرافی را که میکند آن کلمه را میگذارد و آنها دست برمیدارند و این حاکمی را که معين کرده بودند ولش میکنند ميآید به شیراز. بعد اوضاع واژگون میشود. جدم بعد از این میآیند اصلاً شیراز در شیراز زندگی میکنند پدر من اولاد ارشد جدم بود. مادر پدرم و مادربزرگ من که هیچوقت ندیدم جوان فوت شد بعد از اینکه پدرم به دنیا آمد و در وضع حمل دومی که دختری به دنیا آمد که عمۀ من بود در آن وضع حمل جدهام فوت کرد. جدم پدرم را تحت حمایت قرار داد و در تحصیل پدرم خیلی دقت کرد، بعد در قدیم رسم بود که اشخاص متنفذ یکی از پسرها را میفرستادند تحصیل علوم دینی بکند، مثلاً مثال مشهور تهرانش مرحوم سهامالملک بیات بود و برادر مرحوم سهامالملک شیخالعراقي. این دو برادر یکی تحصیلات جدید کرد، یکی تحصیلات علوم دینی کرد. یکی عالم شده با اصطلاح امروز حجتالاسلام و آیتالله شد و یکی هم سیاستمدار شد که نخستوزیر بود و بعد هم رئیس شرکت نفت بود و با من خیلی نزدیک بود. پدرم بنابراین عازم نجف شدند و در آنجا تحصيلات علوم دینی کردند بهدرجۀ اجتهاد رسیدند ولی از دستگاه آخوندی پدرم خوشش نمیآمد برای اینکه علم فروشی دوست نداشت. او جزو اعیان بود، جزو مالکین بود و معتقد بودند که آخوندها همیشه نگاه میکنند به دست مریدها که آنها یک چیزی بدهند و این زندگی زیاد شایستهای نیست و مخصوصاً که سرمشق دیده بودند از زندگی بد مادری من. جد مادری من هم عيناً مثل همین وضع پدرم بود. جد مادری من اصلاً اهل تبریز بودند آذربایجان آمده بودند به شیراز زمان کریمخان زند. باز او هم همینطور پدر جد مادری من که اسم من را داشتند احمد تصمیم میگیرند که یکی از پسرها علوم دینی کسب کنند و یکی هم تجارت کند همان شغل جدم. پسر بزرگ را به نجف میفرستند و پسر دوم را به بمبئی یا بامبی میفرستند برای تجارت، جدم تحصیلات علوم دینی را بهطور کامل تمام میکند و با درجۀ اجتهاد ميآيند به شیراز و در آن محلهای که به دنیا آمده بودند و در آن محلهای که زندگی میکردند و خانه داشتند و خانۀ پدری داشتند آنجا محلۀ مشهور محلۀ گود عربان آنجا مشغول تعليم و موعظۀ مردم بود. تا اینکه یکی از تجار فوقالعاده مهم شیراز در یک محلۀ دیگر فوت میکند، وصیتنامه او را که میخوانند میبینند که جد من را وصی قرار داده. در آن محله دستغیب تسلط داشت، عالم آن محله دستغیب بود. خیلی ناراحت میشود چطور ممکن است در محلۀ خودش به یک نفر که ثروت زیادی داشته به این اعتماد نداشته وصی را این جوان، جوان بوده جد من، را در محلۀ دیگر معین کرده. برادر این شخص را میخواهد اصرار میکند که این وصیتنامه را باطل کنید بهعنوان اینکه هذیان بوده، تب شدید بوده اینها، آورد میکند میگوید، «هیچ همچین چیزی نیست و شهودی امضا کردند و این ارادۀ برادرم را نمیتوانم عوض بکنم.» کشمکش میکند کار به تیراندازی و مجروح کردن طرفدارهای جدم میکشد. جدم اهل این سروصداها نبود. دست زن و بچهاش را میگیرد برمیگردد به نجف که به مرحوم میرزای شیرازی شکایت کند و او این قضيه را حل کند، شاگرد میرزای شیرازی بود، جدم بعداً یکی از فلاسفۀ بزرگ میشود کتابی تصنیف کرده که دو جلد از آن کتاب را من چاپ کردم دارم و در دسترس مردم در تهران کتابخانههای مهم دارند و وقتی میرسد مرحوم میرزای شیرازی فوت میکند. در زندگی آواره شد تمام مدت عمر در نجف بود و دیگر به ایران برنگشت. این هم در نظر پدرم بود که آخوندها گاهی دست به این کارها ميزنند و این شغل عوامفریبی شغلی که دائماً باید نگاه کنند که مردم به آنها چیزی دهند تقريباً مثل گدائی است که گاهي حق را زیر پا میگذارند. در هر لباسی ممکن است مرد باتقوا و باایمان پیدا کنیم ما. لازم نیست حتماً لباس روحانی به تن داشته باشد پدرم موقعی که در نجف تحصیل میکرده شاگرد جد مادریم بود. او باعث میشود که با دختر استاد خودش ازدواج میکند که مادر من است.
س- اسم استادشان چه بوده؟
ج- مرحوم حاج شیخاحمد به اصطلاح امروز آیتالله عظما حاج شیخاحمد شیرازی، نام فامیل که آنوقت نبود ولی شیرازی معرف بود. پس بنابراین ملاحظه میفرمایید که از دو طرف از طرف مادر از طرف پدر در خانوادۀ من و در خون من روحانیت هست وجود دارد روحانیت به معنی واقعی و بعد پدرم میآیند بعد از فوت جدم دیگر در شیراز میمانند تا جدم فوت نکرده بودند البته باید این را در نظر داشته باشید که آنموقع نجف جزو امپراطوری عثمانی بود بعد پدرم در شیراز ماندند، من شیراز به دنیا آمدم و شیراز نشوونما کردم، شیراز مکتب رفتم مدرسه آنوقت نبود. در تمام شیراز یک مدرسۀ دولتی بود سه کلاس بیشتر نداشت.
س- ۱۹ دسا مبر ۱۹۱۵ تولدتان است؟
ج- بله درتمام شیراز یک مدرسۀ دولتی ابتدایی بیشتر نبود سه کلاس بیشتر نداشت. من اول مکتب رفتم شبستان یک مسجدی و مسجد آغاسی آنجا خواندن و نوشتن را یاد گرفتم و یک جزء قرآن را یاد گرفتم و بعد هدیه برای استاد بردم. مرسوم بود موقعی که یک جزء از قرآن را تمام میکنند هدیه باید ببرند و استاد معلم قلمدون به من ميداد. هیچوقت یادم نمیرود قلمدون گرفتم، بعد یک خردهای من بزرگتر شدم به قول شیرازیها گوارک شدم قادر بودم یک خرده دورتر بروم بهتنهایی رفتم مدرسه. اسم این مدرسه مدرسۀ رحمت بود. سه کلاس بیشتر نداشت، وضع بهطوری سخت بود که ناظم مدرسه نان نداشت به بچهاش بدهد بچهاش هم تو مدرسه بود همسن ما شیطنت میکردیم این چاپ رو قرقرۀ نخ را میانداختیم توی حوض. حوض آبش زلال بود میرفت ته حوض پیدا بود. به او گفتیم، به این بچه، که «اینجا صنار پول افتاده» خوشحال شد «بگیر» آمد بگیرد فکر نمیکرد این عمق دارد افتاد تو حوض. داد و فریاد کردیم آقای ناظم بچهتان افتاد تو حوض. این بیچاره آمد و پرید توحوض بچهاش را در آورد بعد هیچ یادم نمیرود من گفتم طفلکی، حیوونی، طفلکی و به همان رسم بچگی این صدا را از دهن خودم در آوردم: نوچ نوچ نوچ طفلك. گفت، «آقا، نوچ نوچ ندارد گرسنه هست نانش بدهید.» این مدرسۀ ما بود و این وضع آن سه کلاس بود. تا اینکه…
س- آنوقت والی کی بود فرمانفرما بود؟
ج- من بچه بودم هیچ یادم نیست، من کوچک بودم بچه بودم. اصلاً وارد این مطالب نبودم، بعد کودتا شد و رضاشاه سروصورتی داد. آهان، این مطلب را هم دلم میخواهد برایتان توضیح بدهم که من تقریباً بچۀ زمان رضاشاه بودم. فقط یادم هست کوچک بودم درحدود شاید چهار پنج سال داشتم احمدشاه آمد به شیراز و للۀ من من را برد که احمدشاه را ببینم. البته خودش و دیگران. جایی پیدا نشد كه صف اول باشد رفت بالای یک پشت بام و من را برد بالای پشت بام ازدور من احمد شاه را دیدم. این تنها خاطرهای هست که من از احمدشاه دارم و طولی نکشید که رضاخان آمد، شاید مثلاً دو سه ماه بعد البته در عالم بچگی به خاطر ندارم چند ماه بعد، رضا خان آمد و قبل ازآن یک تعداد زیادی از سربازها آمدند قشون آمد به من اثر عجیبی کرد آمدن رضاشاه. من دیگر تمام خاطراتم خاطرات رضاشاه است. رضاشاه را یک نابغه میدانم شاید رضاشاه، سواد زیاد نداشت و تحصیل کرده نبود نمیخواهم این تشبيه را بکنم، این تشبيه خیلی اغراقآمیز است پیغمبر ما هم سواد نداشت رضاشاه پروردۀ جامعه بود ازتوی مردم بیرون آمد با آداب و رسوم آشنا بود، سختی کشیده بود، گرسنگی کشیده بود و ناملایمات زیاد تحمل کرده بود. قدم به قدم جلو رفت تا رسید سرتیپ شد و آن کودتا که با سیدضياءالدين طباطبایی کرد و در همان موقع هم باز رضاشاه، آهسته آهسته جلو رفت. در آنموقع آنکه عامل اصلی کودتا بود وزارتی نگرفت، تیپ و فرماندهی تیپ را تبدیل کرد به فرمانده لشکر، آن لشکر را اصلاح کرد، امنیت ایجاد کرد ما امنیت نداشتیم در شیراز پدرم در شش کیلومتری شیراز ده داشت میبایستی با تفنگچی پدرم برود به ده یا اگر برادر بزرگم را به ده میفرستاد باید تفنگچیها باشند. مثل غرب هرجومرج آمریکا Wild West آنطور بود شیراز، تمام ایران نه تنها شیراز تمام ایران امنیت نبود، رضاشاه آمد امنیت داد قبل از هر چیزی نعمتان مجهولتان السلامتوالامان وقتی که امنیت نباشد نعمتی نیست زندگی سخت است. بعد در شیراز که یک مدرسۀ ابتدایی سه کلاسه بیشتر نبود مدارس ابتدایی ایجاد کرد. مدرسۀ متوسطه که آن هم دو کلاسه بود. دو کلاس مدرسۀ متوسطه اسمش مدرسۀ شعاعیه بود آن را متوسطه کامل کرد. عمارت خیلی مجللی ساختند. البته میدانید در ایران هرکاری بشود باید از بالا بشود، اگر کسی باشد که این مرد مدبری باشد و مرد منصفی باشد، مرد عاقلی باشد امور خوب میگذرد و اگر نباشد نیست، متأسفانه هموطنهای ما برای دموکراسی به سبک سوئیس یا سوئد حاضر نیستند، حاضر نیستند. ممکن است یک نوع دموکراسی خودمانی داشته باشیم، آن در صورتی که زمامدارها مردمان خوبی باشند، مردمان فهمیدهای باشد. در صورتی که پدر مهربانی باشند. همانطور که نسبت به فرزندشان محبت دارند نسبت به ملت داشته باشند ملت هم به آنها معتقد باشد و الا دموکراسی به صورت اینجا که مردم به احزاب رأی بدهند نه به اشخاص و ببینند کدام حزب بهتر است آن وجود ندارد و حتی امروز مردم به شخص رای میدهند نه به برنامه حزبی که آن شخص عضو آن حزب است. این است که رضاشاه خیلی خدمت کرد به ایران. متأسفانه. متأسفانه ولیعهد را نتوانست، فرصت نکرد نتوانست حاضر و آماده کند برای تاجوتخت متأسفانه. دیگر ولیعهد پروردۀ جامعه نبود. ولیعهد پسر شاه بود و تماس با مردم نداشت و تجربۀ رضاشاه را نداشت، اقلاً میبایستی که تحصیل داشته باشد تحصیلاتش را تکمیل کند یا نه از لحاظ اینکه پسر شاه است اهمیت داشته باشد از لحاظ اینکه خود این به خودی خود یک شخص فهمیدهای تحصیلکردهای مدبری است با وجودی که با هوش بود، فوقالعاده باهوش بوده و حتی من میتوانم در بعضی امور بگویم رند و ناقلا بود. فرق میکند رند و ناقلا با باهوش بودن ولی تحصیل نداشت. به اصطلاح عوام کمیتش لنگ بود اسبش میلنگید. در صحنۀ سیاست ایران با دنیا قادر نبود تاختوتاز کند ولی دلش میخواست بکند ولی وسایل معنویاش را نداشت حاضر نبود پس میبایستی که مشاورین صمیمی مدبری داشته باشد. اگر مشاور صمیمی بود تردید نمیکرد که جایی که متوجه نیست متوجهاش کنند حتی به قیمت اینکه ناراحتش کند. گاهی من با شاه که صحبت میکردم در امور مهم میدیدم حواسش نیست از حالت چشم نگاه کردم میدیدم حواسش نیست، به من نگاه میکند ولی من را نمیییند. نگاه کردن یکی ديدن یکی دیگر است. حواسش هم جای دیگر است، من برای اینکه دقت بکند و بتوانم او را متقاعد بکنم به شیوۀ مؤدبانه میگفتم، مثل اینکه عرایضم را نتوانستم درست به عرضتان برسانم اجازه بفرمایید این مطلب خیلی مهم است این مطلب را تکرار کنم. نگاهی به من میکرد، عرض کردم رند و ناقلا بود، پیش خودش میگفت من را دست انداختی و فهمیدی که من حواسم پرت شد. مجبورش میکردم که گوش بدهد حالا که تحصیل نکرده. حالا که به خودی خود نمیفهمد اقلاً گوش بدهد به حرف مشاورش. خیلی مشکل بود. برایش تلخ بود یواشیواش هم تملق میدانید که در شرق در تمام ممالک شرق که ایران هم خوب قسمت سرزمین بسیار مهم شرق است تملق رواج داشته از قدیم، از قدیم از سههزار سال پیش شاید قبل از آن و بعضیها اصطلاحاتی دارند: «بادمجان دور قاب چیدن» یا «من نوکر بادمجان نیستم نوکر شاه هستم شاه، از بادمجان خوشش میآید میگوید بله خیلی خوب است، بدش بیاید میگوید خیلی بد است» تملق بود تملق خیلیها را از راه در میبرد و در ایران هم رواج داشت و این مرد بیچاره را خرابتر کردند که گوش به حرف اشخاصی که رک و صریح میخواستند نظر خودشان را بدهند درست یا غلط نظر بدهند او از اینها بدش میآمد فکر میکرد خودش فهميده است خودش میفهمد. اینجا یک بلایی است و نادان خیلی اشخاص هستند، دانا خیلی کم است به معنای واقعی اگر نادانی بداند که نادان است این تازه دانا است اقلاً میداند که نادان است و گوش به حرف دیگران میدهد سبک سنگین میکند فکر میکند کدامش بهتر است کی درست گفت؟ میشود متقاعدش کرد. وای به اینکه یک کسی نادان باشد و فکر کند که دانا است و در رأس امور یک مملکت هم باشد. حالا خیلیها هستند نادانند فکر میکنند دانا هستند بسیار خوب دنبال کار و زندگی خودشان هستند و اگر کسی دانا باشد آنها را گوش به حرفشان نمیدهند به اصطلاح عوام «دست میاندازند» يا «تره برایشان خرد نمیکنند» بسیار خوب. ولی وقتی پادشاه باشد و شاهی هم باشد که یواش یواش قدرت به هم میزند قدرت نظامی، قدرت پلیس به هم میزند این خطرناک است، این را میبایستی راهنمایی کرد متملقين این مرد را خراب کردند، شاه اینجا منظورم رضاشاه نیست محمدرضاشاه است خدا از خطاهای او بگذرد خدا رحمتش کند، تحصیلاتش خیلیخیلی محدود بود. کلاسهای ابتدایی رضاشاه درست کرد پسرهای چند نفر از امرای لشکر را تو این اتاق گذاشت همه را هم لباس نظامی به تنشان کرد و آنجا با هم درس میخواندند، خوب. اگر درس نمیخواند مورد توبيخ و ملامت قرار نمیگرفت یا اگر میگرفت خیلی ملايمتر از دیگران بود و ابتدایی به معنی که جنابعالی و بنده خواندیم آن را نخواند. ابتدایی را نخوانده تمام نکرده به معنی واقعی، رضاشاه فرستاد او را به سوئیس مدرسه سوئیسروزه نزدیکی همینجا ژنو…
س- آنجا شرایط ورودی ندارد؟
ج- چرا، شرایط ورود دارد ولی خیلی ساده است گواهینامه برایش مینویسند و مهروموم میکنند. تمام آن شرایط ورود را درست میکنند. مرحوم سپهبدی و مرحوم علا این دوتا میبایستی مراقبت بکنند که ولیعهد درس بخواند، مرحوم علا برای من تعریف کرد هر وقت که او را میدید به سپهبدی میگفت، بگویید برود، بگویید اینجا نماند برود برای اینکه علا سؤال درسی از او میکرد او هم بلد نبود ناراحت میشد. التماس میکرد که علا برود نماند خود علا برای من تعریف کرد درس نمیخواند، هنوز آنجا را که تازه این را عرض کنم خدمتتان روزه مدرسۀ خوبی نبود. من پسرهای خودم را گذاشتم زوارتز میخواستم روزه بگذارم بیچاره شاه دستور داد نامهای بنویسند برای پسر ارشدم خسرو که بگذارند آنجا، وقتی که به دوستان سوئیسی من مراجعه کردم و گفتم که برویم میخواهم اسم بنویسم «کجا میخواهید اسم بنویسید؟ گفتم روزه یکی از بهترین مدارس است» هیچ همچین چیزی نیست. هیچ همچین چیزی نیست بهترین مدرسه اینجا مدرسۀ زوارتز است.» من زوارتز نشنیده بودم، زوارتز یک قصبهای است نزدیک سنموریتس در حدود ده کیلومتری سنموریتس و تنها مدرسهای که خودش امتحان میکند و دولت سوئیس نتيجة امتحان آن را قبول دارد برای دادن دیپلم baccalauriatی آنجا مطابق تمام سال دوم دانشگاه است. گفتم خیلی خوب بچههایم را گذاشتم آنجا بعد هم پسر دومم را گذاشتم آنجا تحصيل کرد. هنوز تحصیلات متوسطه همین روزه هم تمام نشده بود رضاشاه اوضاع دنیا را مغشوش دید، شاید بیچاره فکر صحیح هم کرده بود دید که گور پدر تحصیل بهتر است که بیاید برگردد به ایران یواشیواش آشنا بشود او که اصلاً ایران را نمیشناخت. بچه بود فرستادنش به سوئیس و با ایرانیها تماس نداشت. بیاید یک خرده تماس پیدا کند فكر هم کرد بگذاردش دانشکده افسری که افسر بشود لباس نظام داشته باشد که بلکه از این طریق هم در ارتش نفوذ بیشتری پیدا کند چون فرمانده كل قوا پادشاه ایران بود. بنابراین جوانی که هیچ تجربۀ نظامی ندارد اقلاً لباس نظامی تنش نیست این درست نیست فرماندۀ کل قوا باشد. آورد او را گذاشت مدرسۀ نظام دانشکده افسری و آن را هم دیگر ما میدانیم خود جنابعالی میدانید که دانشکده افسری چیزی یاد نمیدهند. آنهایی که واقعاً مجبور بودند که همان برنامۀ دانشکده افسری را دنبال کنند آنها چیزی یاد نمیگرفتند دیگر شاه که هیچ وليعهد. اصلاً همان را هم یاد نمیگرفت. یزدانپناه پشت سرش بود فرمانده او نگاه، میکرد، نگاه میکرد مثل کسی که بخواهد جراح بشود نگاه کند یک جراحی که جراحی میکند این بعد میخواهد جراح بشود. این نمیشود باید تحصیل کند. بعد اوضاع مغشوش شد و حمله کردند به ایران راه ایران برای نجات روسیه لازم بود و بیچاره رضاشاه این را تشخیص نداد رضاشاه رفت شاه جوان بدون تجربه، بدون تحصيل این مرحوم فروغی آورد و شاه شد. در ابتدا در ابتدا در امور دخالتی نداشت حتی نشسته بود آنجا خوب هر عملی عکسالعمل دارد. اینکه من تعریف کردم از رضاشاه هر شخصی در دنیا، هر شخصی، محسناتی دارد و معایبی دارد. بیعیب ما میگوییم خداست و البته بیعیب چهارده معصوم هستند. ما شيعيان و الا همه یک معایبی دارند… رضاشاه، معایب داشت سختگیری زیاد دیکتاتوری بود البته آدمکش نبود و زیاد نکشت. خیلی کم نسبت به تمام سلاطینی که ما داریم که اینها قدرت به هم زدند کینهتوزی نبود اگر هم کسی را میکشت اینها اشخاصی بودند خودشان سابقاً کشتوکشتار کرده بودند اینها را از بین برد که ایران امن و امان شود و تا اندازهای هم جاده را برای پسرش صاف کند که بعداً که او مرد به طور طبیعی کسی مزاحم پسرش نشود، چون این را باید در نظر داشته باشیم رضاشاه که خودش از ابتدا پادشاه نبود. همانطور که او آمد تختوتاج را گرفت خوب یک سرمشق خوبی بود دیگران میآمدند و میگرفتند. شاه هم جوان بود و تجربه نداشت. عشقی شاعر زمان رضاشاه که معلوم نیست به چه وضعی کشته شد بعضیها میگویند حتی دستور رضاشاه بود شعر معصومی دارد: «دریغ از راه دور و رنج بسیار / بگفتند از سر شه تاج بردار» «همانطوری که کرد آن مرد افشار/ دریغ از راه دور و رنج بسیار» بنابراین از سرِ شاه تاج برداشتن آسان بود. خود رضاشاه یاد داده بود این بود که دلش میخواست آنهایی که ممکن است درصدد سرنگون کردن پسرش باشند آنها را از بین ببرد، خزعل را مثلاً کشت، صولتالدوله قشقایی پدر ناصر و خسرو را کشت و اینها خودشان هم در محل نفوذشان کشتوکشتار میکردند ولی به طور کلی خونخوار نبود، مثلاً تودهایها را گرفت ۵۳ نفر حبس کرد جوان بودند حبسشان کرد تیربارانشان نکرد نکشت مدرس را کشت بیچاره، مدرس را خطرناک میدید برای پسرش. مصدق را استثنائاً نکشت علتش هم این است که ولیعهد با دختر مصدق آشنا شد. دختر زیبایی بود. آن دختر متوسل شد به ولیعهد که وساطت کند پدرش را از حبس نجات بدهند. ولیعهد اصرار کرد رضاشاه مصدق را آزاد کرد. مصدق شاه را واژگون کرد. اگر کمک آمریکا نبود شاه دیگر برنمیگشت به ایران. صحبت کمک آمریکا پیش آمد من هم در این کمک سهم مهمی داشتم. نامهای که آیزنهاور به من نوشته ملاحظه فرمودید، باید در نظر داشته باشیم که من خیلی جوان بودم، من یک سرکنسول بیشتر نبودم، سرکنسول ایران در نیویورک، البته تعداد اشخاصی که کار میکردند در سرکنسولگری دو سه برابر بعضی ازسفارتخانههای ما در خارج بود وکار سرکنسولگری هم زیاد بود تنها سرکنسولگری بود که ما در آمریکا داشتیم. بنابراین کلیۀ اتباع ایران در سرتاسر امریکا کارشان را ما انجام میدادیم ولی خوب سرکنسولگری بود. سرکنسول در عالم دیپلماسی چیز مهمی نیست، زیاد اهمیت ندارد. نامه را ملاحظه فرمودید با چه لحنی و با چه احترامی او اظهار تأسف میکند که در موقع حرکت من، برگشتن من به ایران او در نیویورک نیست که شخصاً بیاید من را ملاقات کند و تشکر کند از طرف خودش و از طرف کلیۀ استادان دانشگاه کلمبيا چون در آن موقع رئیس دانشگاه کلمبیا بود و این یکی از افتخارات من است که خیلی به این موضوع اهمیت من میدهم، خیلی مهمتر از این است که مقام سفیرکبیری دائمالعمر به من داده شد یا رئیس کمیسیون حل اختلاف ایران و عراق و شطالعرب که من موضوع شطالعرب را زنده کردم. با مشاور عالی دربار شاهنشاهی به این خیلی بیشتر اهمیت میدهم چون این برای ترویج و برای شناساندن تمدن ایران وشرق به آمریکا بود.
س – اگر اجازه بفرمایید از شما خواهش میکنم در این نقطه ما توقف کنیم برگردیم به دورۀ تحصیلات خودتان. فرمودید که تحصیلات ابتدایی را در شیراز آغاز کردید و دبیرستان را در کجا؟
ج- دبیرستان را دو سال باز در شیراز، بعد در تهران دارالفنون که بعداً اسمش را عوض کردند شد دبیرستان امیرکبیر که امیرکیبر واقعاً یکی از رجال برجستۀ ایران بود، خوب، خوب کردند این اسم را گذاشتند چون مؤسس دارالفنون امیرکبیر بود منتها دارالفنون از صورت دانشگاه دیگر افتاده بود دبیرستان شده بود. قبل از امتحانات سال آخر متوسط اصرار زیادی داشتم که به اروپا برای تحصیلات مالی بروم اروپا ومخصوصاً فرانسه. فرانسه در آن موقع از لحاظ سیاسی، از لحاظ تمدن و از لحاظ اجتماعی فرانسه همیشه مورد توجه ایرانیها بود و شاید هم تا اندازهای فرانسویها حق داشته باشند که معتقدند متمدنترین ملت اروپا هستند. بنابراین از لحاظ نظامی هم قدرت عجیبی داشت بعد از جنگ اول، فرانسه مثل آمریکای امروز بود. بنابراین جلب توجه میکرد. من دلم میخواست بروم به پاریس در دانشگاه تزئینی پاریس آنجا تحصیلاتم را تکمیل کنم. پدرم دلشان نمیخواست که من دور بشوم از ایران جوان بودم آنموقع…
س- آنموقع پدرتان…
ج- تهران بودند، در خانوادۀ ما هیچکس کار دولتی نداشت من فقط کار دولتی داشتم. پدرم باز آن داستان دیگری است که رضاشاه سعی میکرد متنفذین را از جایی که نفوذ داشتند دور کند و بعضیها را مجبور میکرد املاک خودشان را تبدیل کنند، ملک مثلاً فرض کن قشقایی را در فارس میگرفتند، در آذربایجان ملک به او میدادند و البته خالصه را. پدرم قبل از اینکه مجبور بشود خودش این کار را کرد. آمدیم ما تهران و دیگر از شیراز آمدیم تهران ما کار دولتی نداشتیم داستانی برایتان تعریف میکنم خیلی بامزه. بعد از اینکه من از اروپا برگشتم رفتم یک روز تو سالن دیدم که پدرم با یک آقایی آنجا هستند. «آهان، خوب شد بیا اینجا صحبت تو بود معرفی کنم.» گفتند پسر من است که میگفتم از اروپا آمده» این وزیر خارجه بود سردار انتصار بود مظفر علم. گفت «خیلی خوب شد. و چندتا سؤال کرد که تحصیل کجا کردید؟ و چه کردید» اینها و گفت «من خیلی میل دارم که شما بیایید وزارت امور خارجه، من دلم نمیخواست میخواستم آزاد باشم. گفتم نه من قصد کار دولتی ندارم، گفت، «شما نمیدانید وزارت امور خارجه خیلی مشکل است خیلی داوطلب هستند مدتها باید صبر کنند بعد وارد شوند وقتی هم وارد میشوند به طور قطعی استخدام نمیشوند، خیلی مشکل است شما را فردا دستور میدهم بلافاصله استخدام کنند، احتیاج به وجود شما داریم، نداریم کسی که سابقۀ شما را داشته باشد. تمام این هم در اثر… بعداً من فهمیدم در اثر این بود که وزارت امور خارجه مترجم آلمانی نداشت کاغذهای مهم بود از دربار میفرستادند اینها نمیدانستند چه کار کنند میخواستند این را زود برگردانند به دربار دست به دامن من شدند. گفت «آقا شما بیایید وزارت امور خارجه بمانید دو ماه، سه ماه و شما حکمتان را بگیرید این جزو سابقهشان میشود خوب است، خوشتان نیامد ول کنید.» دیدم فکر حسابی است، رفتم همینطور شد بلادرنگ من را استخدام کردند و بعد هم خیلی بعد از مثلاً دو هفته سه هفته حكم من را آوردند و فرمان و اینها حکم به من دادند. مرحوم آشیخ محمدحسین برازجانی که دوست صمیمی پدرم بود دایی علی دشتی بیچاره به وضع بسیار بدی افتاد به دست این پاسداران این شنید منزل او مهمان بودیم شنید که من وزارت امور خارجه رفتم توبيخ و ملامت به پدرم که چطور شما اجازه دادید برود تو دستگاه ظلمه، برود تو دستگاه ظلمه چطور همچين اجازهای داديد؟ حرام است. دستگاه ظلمه است، زور است ظلم است این کمک میکند. منظورم این است که اینطور بود، آنوقت چطور شد.
س- سرکار هم تشریف بردید اروپا و رشته…؟
ج- آهان، پدرم گفتند. «اگر تو در امتحانات نهایی شاگرد اول بشوی معلوم میشود که تو سری و اینجا دیگر برای تو كافي نیست میفرستمت اروپا. من هم منتهای تلاش خودم را کردم و حالا برحسب تصادف نمیدانم برای اینکه اینطور چیزها هیچوقت آدم نمیتواند تمام امور دنيا را به حساب خودش بگذارد تصادف است ممتحن یک سؤالی میکند که من میدانم ممکن بود همان ممتحن یک سؤالی بکند که من آن را به خوبی ندانم. آدم نمیتواند تمام محيط تسلط داشته باشد به کلی. خوشبختانه من شاگرد اول شدم به رسم آنموقع عکسم را تو روزنامهها انداختند. مجله تعليموتربیت داشتيم گذاشتند سالنامه پارس بود، سالنامههای اينها عکس گذاشتند خوب اینها یک چیزهایی بود. پدرم من را فرستاد به اروپا.
س- فرانسه؟
ج- فرانسه.
س- چه سالی بود؟
ج- ۱۹۳۴
س- … جزو بورسيۀ دولتی نبود؟
ج – نه نه جزو بورسیۀ دولتی نبود. رفتم آنجا مرحوم مرآت آنجا سرپرست بود. گفت «شما باید یک سال بروید زبانتان را تکمیل کنید و بعد اسمنویسی میکنید. من رفتم آنجا که ترجمه کنند چیزها برای اسم نویسی در دانشکده حقوق و علوم سیاسی و علوم اقتصادی که هرسه یک دانشکده بود حالا سوا کردند الان در پاریس و آنموقع یک مدرسه هم بود مدرسۀ امور سیاسی ولی مدرسۀ آزاد بود جزو دانشگاه نبود.
Leave A Comment