روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 30 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 10

 

 

ج- باید اول مردم را حاضر و آماده کرد این‌ها سواد پیدا کنند، تحصیل پیدا کنند آن‌وقت بفهمند دموکراسی چیست، بفهمند انتخابات چیست، حزب چیست این‌ها را باید بفهمند. بفهمند برنامه حزب است. به شخص دیگر آن‎ها رأی نمی‌دهند به برنامه رأی می‌دهند و این محال است در ایران. ایران اگر عقیده داشته باشند به شخص یا اشخاصی رأی می‌دهند والا برنامه نمی‌فهمند چیست.

س- منظور این بود که در این امور شما هیچ‌وقت طرف مشورت شاه بودید یا نبودید؟

ج- متأسفانه نه، متأسفانه. من گاهی خارج از کار خودم به شاه نصحیت می‌کردم و همان‌طور که عرض کردم گاهی می‌دیدم حواس شاه جای دیگر است، اصرار می‌کردم که ملتفت بشود بفهمد این‌ها، نه. نه در امور سیاسی البته بزرگ‌ترین امر سیاسی همان قضیۀ نفت بود برای ما و مثلاً تعیین حدود مرز ایران و عراق و شط‌العرب.

س- در سفرهای خارج هم شما با شاه رفته بودید که ایشان با سران ممالک دیگر ایشان مذاکرات داشته باشند؟

ج- بله.

س- مهم‌ترین‌شان یادتان هست کدام‌ها است مثلاً؟

ج- با گرونکی رئیس جمهور ایتالیا که بارها قبل از سفر گرونکی را ملاقات کرده بودم. با ترومن البته با هم مشغول مذاکره نشدیم ولی خوب آن‌جا من شرکت کردم به‌عنوان مدعو با ملکۀ هلند… خانوادۀ سلطنتی هلند.

س- زمانی که انتخابات بود بین نیکسون و کندی در آن زمان هنوز ایران تشریف داشتید یا رفته بودید؟

ج- نخیر رفته بودم. من همان‌موقع که کندی… من در کورسا بودم، جزیرۀ کورسا که متعلق به هلند است حالا مستقل شده و مرکز خرید و فروش نفت بود آن‌موقع، آن‌جا بودم که خبر انتخاب شدن کندی را شنیدم.

س- سؤالم در این مورد بود که شایعاتی که شاه علاقۀ فراوانی به انتخاب نیکوسن داشت و نه کندی و در این مورد هم می‌گویند که احتمالاً کمک‌های مالی کرده بوده به تشکیلات نیکسون می‌خواستم ببینم در این مورد شما اطلاعات دست‌اولی دارید؟

ج- دست‎او‎ل نه، فقط همین که فرمودید. من آن‌موقع آمدم، همان‌موقع آمده بودم به خارج دیگر برنگشتم همان‌موقع. من اکتبر 1960 ایران را ترک کردم و گمان می‌کنم که…

س- انتخابات هم در نوامبر بود سال 1960 بود.

ج- نوامبر بود. که من کورسا بودم که شنیدم.

س- آن زمان اکتبر 60 اگر اشتباه نکنم آقای شریف‌امامی مثل این‌که نخست‌وزیر بود؟

ج- بله شریف‌امامی نخست‌وزیر بود.

س- آن دستگیری‌هایی که آن زمان در ایران شد، درست تاریخش الان دقیقاً یادم نیست، ولی آقای ابتهاج، تیمسار هدایت، تیمسار وثوق، تیمسار کیا، تیمسار آزموده این‌ها را شما به خاطر دارید که اصلاً ریشۀ جریان چه بود؟ طبعاً چون عنوان عنوان مثلاً فساد و مسائل مالی و این‌ها بود ولی خوب توی ایران کسی باور نمی‌کرد که به این علت شخصیت‌های به این بلندپایه‌ای را دستگیر بکنند. و شاید هم حدس می‌زنم که یکی از عللی که شما خارج شده باشید این است که نکند این برنامه‌ای که برای این آقایان چیدند یک‌وقتی یک نوعی‌اش هم الان برای شما علم بکنند و شما را گرفتار بکنند.

ج- نه، برای این‌که این بعد از این‌که بنده آمدم کرد و سابقه نداشت آن‌موقع. ممکن بود که شاه همان‌طور که اسکندر فیروز گفت شاه ملاحظه می‌کرده و یا به‌اصطلاح علا می‌ترسیده از من و چون می‌ترسیده ممکن بود ولی به سر من این فکر هیچ‌وقت نیامد که شاه قصد جانم را داشته باشد. راجع به…

س- زندانی کردن ابتهاج شما…

ج- بله من نبودم ولی حالا عرض می‌کنم چیزی را که من شنیدم. راجع به هدایت که من از برادرش شنیدم، هدایت را برداشتند برادرش هنوز سفیر بود در بلژیک.

س- چیز عجیبی بود کسی که ارتشبد باشد و رئیس ستاد باشد.

ج- بله. از قرار معلوم جایی بوده مهمان و مشغول خواندن روزنامه بوده شب یکی از افسرها آن‌جا صحبت می‌کرده صحبتش جنبۀ انتقاد پیدا می‌کند، شاید هم قصد نداشته. آن‌جا جاسوس بوده، از آن افسرهای دیگر جاسوس بودند عین این را می‌روند گزارش می‌دهند. شاه فکر می‌کند که هدایت موافق بوده که چیزی نگفته. هدایت حرف نزده اصلاً روزنامه می‌خوانده البته این از طرف برادرش است که روزنامه می‌خوانده شاید آن جاسوس گفته که نه هدایت هم گوش می‌داد و موافق بود هیچ نگفت، هیچ حرف این را قطع نکرد. شاه فوق‌العاده حساس بود نسبت به نظامی‌ها، رضاشاه هم همین‌طور. رضاشاه هیچ‌وقت نمی‌خواست که آن همکارهای قدیم خودش را برنجاند، هیچ‌وقت نمی‌خواست که ناراحت‌شان کند، خیلی مراعات می‌کرد. شاه از نظامی‌ها چون پدرش کودتا کرد آمد خوب به آن‎ها هم این بهترین درس را داده بود، درسی که بلد شده بودند خیلی آسان بود. حالا پدرش دورۀ دیگری بود و دوران دیگری بود حالا که آسان‌تر هم است، کودتایی پس از کودتا می‌شود آن‌وقت کودتا فقط یکی دوتا شد در آن‌موقع. خوب، آمریکای جنوبی اروپا هر طرف کودتا می‌شود. این است که فکر کرده شاه که هدایت دست داشته. دیگر بهانه‌جویی و این‌که هدایت مثلاً نادرست بوده محاکمه‌اش کنند برای دزدی. هدایت من یادم می‌آید، من با هدایت خیلی نزدیک بودم موقعی که خدمت نظام‎وظیفه می‌کردم ستوان دوم بودم با هدایت کار می‌کردم رکن سوم ستاد ارتش. یازده ماه با هدایت بودم، ماه آخر رفتم هنگ که قضایای شهریور بود و این‌ها چون من اصلاً افسر هنگ سوار بودم و چون موقع جنگ پیش آمد می‌بایستی من خودم بروم آن‌جا معرفی کنم. هدایت مرد درستی بود. برادرش قاضی بود واشنگتن آمده بود برای خرید اسلحه. یک‌روز فریاد می‌زد، برادرش فوت کرده بود، کسانش بی‌چیز بودند، فریاد می‌زد، داد می‌زد که این جزیی حقوق را که باید به این‌ها بدهند نرساندند به این‌ها و این‌ها ناراحت هستند و بر پدر آن کسی لعنت که بخواهد درستکار باشد، نتیجۀ درستکاری این است که بعد از مرگش گدا می‌شوند و این‌ها، خیلی افتخار می‌کرد که او درستکار است، برادرش درستکار است. او می‌گفت بر پدر آن لعنت که درستکار باشد یعنی ببین نتیجه‌اش این می‌شود. گمان هم نمی‌کنم در مدتی که من نفوذ داشتم و هدایت می‌توانست به هر نحو به من متوسل بشود توصیه‌ای بخواهد چیزی این‌ها هیچ‌وقت، هیچ‌وقت. هدایت بگویند دزدی کرده آن هم آفتابه دزدی به نظر من بعید می‌آمد اگر یک چیز مهم‌تری بود، می‌گفتیم خوب بشر است ضعیف می‌شود مبلغ خیلی بزرگ بوده، مهم بوده ولی ایرادی که گرفته بودند چیزهای کوچک بوده خیلی خیلی کوچک مثل پهن مثلاً هنگ سوار را بفروشند هیچی از آن… این ایراد عجیب بود. بعد آن‌وقت طرز محاکمه‌اش و این‌ها که من تو روزنامه خواندم خیلی خیلی بد بود. شاه این اخلاق را داشت. حتی علا بعد از این‌که نخست‌وزیر بود از نخست‌وزیری افتاد خیلی خیلی قبل از هدایت، نمی‌دانم علا چه‌کار کرده بود که شاه گفت، «محاکمه‌اش کنید.» اطلاع نداشتید شما؟

س- نخیر.

ج- بعد از این‌که علا از نخست‌وزیری افتاد اقبال آمد. شاه به اقبال گفته بود، «یک خرده نوک علا را بچین.» علا هم وزیر دربار بود، وزیر دربارش بود. اقبال هم مشغول تهیه پرونده‌اش بود. علا به من متوسل شد، این راجع به خودش بود دیگر خودش نمی‌خواست به شاه بگوید. گفت، «آخر این چه شکل است، این به نظر می‌آید مثل آپریل فول، من را آمده تعریف و تمجید کرده از دولت که من فکر می‌کردم همان‌موقع این حرف را به او بزنم بگویم قربان مثل این‌که این آپریل فول است شما این‌قدر تعریف می‌کنید پس چرا حکومت را، دولت را ساقط می‌کنید؟ چرا داری عوض می‌کنی؟ من نگفتم. حالا من آمدم بلادرنگ وزیر دربار شدم اقبال را تحریک می‌کند که برای من پرونده‌سازی کند. آخر شما می‌دانید من که می‌دانم اقبال که این‌کار را نمی‌کند بدون این‌که شاه گفته باشد. شما به شاه بگویید این شا یسته است؟ یا من بروم خانه بنشینم یا این حرف‌ها چیست. خوب آبروی مرا می‌برید، آبروی خودتان را می‌برید. نخست‌وزیر بودم حالا هم وزیر دربارم پرونده هم برایم می‌سازید. بروم خانه بنشینم تا پرونده وضعش تمام بشود وقتی تمام شد برگردم اگر خواستم.» من آمدم به شاه به نحو آرام‌تر گفتم این پیرمرد بیچاره متأثر شده، اقبال این‌کار را کرده این چطور ممکن است بدون این‌که به عرض‌تان برساند یک‌همچین کاری کرده یا به عرض رسانده یا خلاف به عرض رسانده. آخر چطور است؟ اقبال هم مرد عاقلی است چطور همچین چیزی می‌شود؟ خوب است امر بفرمایید به اقبال که این‌کار را دنبال نکند. شاه متأثر شد گفت، «مثل این‌که بله حق دارید شما، بله حق دارید همین‌طور است. بسیار خوب.» آمدم به علا گفتم بعد ول شد، بعد ول شد. پرونده‌سازی برای علا می‌کرد.

س- قرنی چه؟ راجع به قر‌نی شما اطلاع دارید؟

ج- نه نمی‌دانم. فقط این را هم خدمت‌تان عرض کردم که شاه نسبت به امرای ارتش خیلی حساس بود و بهترین دلیلش هم این است که تا روز آخر هیچ‌کدام از این‌ها داعیه‌ای نداشت و کودتایی نکرد و سرکشی نکردند با تمام مسافرت‌های طولانی که شاه به خارج می‌رفت. شاه به من گفت، «فلان افسر، فلان سرلشکر رفته سفارت آمریکا.» خیلی متأثر خیلی عصبانی، «سفارت آمریکا می‌روند.» این البته برای من نبود من دائماً سروکارم با این‌ها بود. با سفارت آمریکا سفیر آمریکا، سفیر انگلستان، سفیر فرانسه. سفرا، خارج آمریکا دولت همه بود. منظور شاه به من نبود حتماً برای این‌که می‌آمدم بلافاصله گزارش می‌دادم که چه گفتم چه گفتند آن‎ها. همۀ این‌ها را شاه می‌دانست. منظور شاه این بود که به نحوی من به خارج بگویم، به افسری کسی این‌ها بگویم بابا مواظب باشید شاه خیلی بدش می‌آید حتی‌القوه سعی کنید که با خارجی‌ها تماس نگیرید. منظورش این بود شاه. لابد این‌ها به یک نحوی کاری کردند یا ساواک آمده گزارشی داده حالا به حق یا ناحق. چون در دیکتاتوری وانفسا است کار اگر گزارشی دادند برای کسی به ناحق کسی فریادرس نیست. گزارش دربارۀ خود من از نجف دادند. من امروز باید افتخار کنم بگویم من آن هستم که از آن‌موقع برای واژگون کردن سلسلۀ پهلوی اقدام کردم. حالا برای این رژیم من قهرمان هستم. الان این پرونده تو وزارت خارجه است. شاید من یکی از دو سه نفری باشم که پاکسازی نشدم عضو وزارت خارجه هستم. اگر من برگردم ایران حقوق بازنشستگی‌ام را می‌گیرم. گذاشتند تو صندوق می‌گویند باید خودش بیاید شخصاً بگیرد. من نکردم ولی خوب این‌ها گزارش دادند که من آمدم با آیت‌الله حکیم و با آیت‌الله‎زاده  و با دیگران توطئه کردم. که اصلاً من آیت‌الله حکیم را ندیدم آیت‌الله‎زاده را نمی‌شناسم کیست. آیت‌الله حکیم را چرا یک‌دفعه توی ایوان آن‌جا سروصدا بود از دور. این مقبرۀ اجداد من این‌طرف ایوان بود، این‌طرف صحن بود آن‌طرف صحن نزدیک ایوان دیدم غوغاست سروصداست. گفتم چه خبر است؟ گفتند آیت‌الله حکیم است این‌جا. من از روی کنجکاوی نگاه کردم دیدم یک روحانی آن وسط است دوتا هم این‌طرف و آن‌طرف‌شان هستند مردم هم پایین، او رو ایوان بالا رفته و پایین هلهله می‌کنند و صدا می‌کنند. تنها موقعی که من آیت‌الله حکیم را دیدم این بود. حالا تصادفاً آیت‌الله حکیم رفت حج، آن سال گفتند حج اکبر است. تصادفاً من هم حج رفتم ولی من آن‌جا دیگر آیت‌الله حکیم را که به عمرم که ندیدم، همان‌جا دیدم. گفتند من توطئه کردم. حالا ممکن است برای این بدبخت هم یک کسی یک‌همچین چیزی درست کرده باشد. کسی نبود که به فریاد من برسد ممکن است او هم همین‌طور.

س- شما بعد از این‌که از ایران خارج شدید با آقایان مختلفی که تدریجاً از ایران می‌آمدند بیرون و آن‎ها هم به عللی ناراضی بودند. این‌ها مثل مثلاً ناصرخان قشقایی، تیمور بختیار با این‌ها هیچ تماسی، درددلی، همکاری؟

ج- بنده فامیل بزرگی دارم در ایران. واقعاً اگر بخواهم تمام فامیل را پدری و مادری را حساب بکنیم به چند هزار نفر می‌رسند. برادرهایم ایران بودند فامیلم ایران بودند، خودم علاقه داشتم ملک داشتم علاقه داشتم. وقتی آمدم بیرون من قهر کردم نیامدم برای مبارزه من قهر کردم، اعتراض کردم، مهاجرت کردم. قصدی نداشتم که من با شاه مخالفت کنم. نه ابداً. عرض کردم الان خوب است بگویم کردم برای این‌که پرونده هست و حتی القوه من احتراز می‌کردم که وارد مذاکره بشوم با مخالفین شاه و بخواهم توطئه‌ای بکنم بر علیه شاه. من قهر کردم آمدم گفتم پیش خودم من سهم خودم را برای ایران ادا کردم، خدمت خودم را کردم اگر دیگران هم می‌توانستند این‌طور خدمت کنند خوب بود برای مملکت ما. آمدم. باز تکرار می‌کنم من قهر کردم آمدم، ابداً. حتی بعد از سقوط شاه هم من کوچک‌ترین اقدامی نکردم. فقط چرا سعی کردم این کشتی‌ها را که شاه گرفت و دوازده میلیون دلار فروخت، و آن‌موقع دوازده میلیون دلار برای شاه خیلی خوب بود برای من که دیگر خیلی بیشتر، تمام دارایی‌ام بود همه‌چیزم بود. ملکم که از بین رفت، زمینم هم به آن صورت از بین رفت. تقریباً همۀ دارایی من این بود. سعی کردم این را به یک جایی برسانم. مکاتبه کردم با شهبانو…

س- با؟

ج- شهبانو فرح.

س- با ایشان چرا؟

ج- آخر اول شاه موقعی که شاه بود سعی کردم از شاه منتها آواره بود از این‌طرف و آن‌طرف و ناخوش بود وگرفتار بود و این‌ها.

س- شما آن روزها ایشان را ندیدید؟

ج- نخیر، نه ابداً. سعی کردم ولی شاه که فوت کرد دیگر فشار نیاوردم به شاه موقعی که مریض بود و آواره بود و واقعاً جایی نداشت که بیفتد و بمیرد. بعد که شاه فوت کرد به شهبانو متوسل شدم و چیزها را فرستادم. آهان تو این… به مناسبت انتصاب بنده به مقام مشاور عالی دربار شاهنشاهی تو روزنامه فوراً اعلان کردند، موقعی که من گفتم بسیار خوب موافقم، که کلیۀ فعالیت‌های اقتصادی خودش مهبد صرف‌نظر کرد و واگذار کرد به شاه، تو روزنامه‌ها نوشتند واگذار کرد به بنیاد پهلوی. صحت ندارد می‌دانید که اسم بنیاد پهلوی نیست. بنابراین این یک چیز علنی بود و برملا بود همه می‌دانستند. حتی این موضوع تخم‌مرغ و مرغ را بعدها از دیگران شنیدم از عجایب. من فقط به علا گفته بودم، معلوم می‌شود علا به کسی گفته. یا به شاه گفته شاه به کسی گفته نمی‌دانم. بنابراین سعی کردم تلاش کردم حالا میلیاردها به‎جا، 36 میلیارد به‎جا، 12 میلیارد به‎جا، 100 میلیون دلار خود شاه در کتابش اقرار کرده که نوشته این میلیاردها که می‌گویند اغراق‌آمیز است چیزی که حقیقت دارد 100 میلیون دلار است صد، صدوپنجاه میلیون دلار است. خوب، پس هست که پول من را به من بدهند. بعد از مکاتبۀ زیاد ایشان نامۀ خیلی مؤدبانۀ خوبی نوشتند، «به وکیل من مراجعه کنید.» به وکیل مراجعه کردیم…

س- این در کدام مملکت؟

ج- همین‌جا، همین‌جا.

س- سوییس.

ج- سوییس بله شهر لوزان. اسم را…

س- نه کاری ندارم.

ج- بله یکی از وکلای مبرز خیلی صاحب نفوذ است. عیبی ندارد می‌گویم اسمش را هم ژان پیر کوتیه که یکی از وکلای برجسته است. ملاقاتش کردم وکیل عدلیه مشغول سفسطه‌بازی شد که شما هدیه‌ای دادید و هدیه باز گرفتنی نیست. گفتم آقا هدیه یک جلد کتاب نفیس است، یک اسب عربی است، یک تابلو است، هدیه 12 میلیون دلار از طرف یک شخصی مثل من به یک پادشاه این هدیه اسمش را نمی‌شود گذاشت. بعد گفت که مشمول مرور زمان شده. گفتم این هم درست نیست. موقعی که خطر هست دیکتاتوری است مرور زمان از روزی شروع می‌شود که رفع خطر شده باشد. گفت، «نه، من جریان را اطلاع می‌دهم و من موافق نیستم من به شما چیزی نمی‌دهم.» آمدم وکیل گرفتم دو نفر وکیل گرفتم و وکلای من قبل از این‌که مشغول کار بشوند رفتند ملاقاتش کردند. او هم به وکلا گفته بود، «مهبد ثروت عظیمی دارد، مهبد این‌طور است، مهبد حقش بود شاه می‌گرفت می‌کشتش.» عین همین‌ها.

س- این یارو همین سوییسی این حرف را می‌زد؟

ج- همین سوییسی. بله می‌گفت، «حقش بود شاه می‌گرفتش می‌کشتش و شاه نسبت به مهبد محبت کرده حالا این‌کار را می‌کند.» بعد این‌ها گفتند که با این این‌طور نتوانستیم کنار بیاییم حالا دیگر ما مشغول می‌شویم. مشغول شدند مکاتبه و این‌ها. آخرین چیزی که بود این بود که مراجعه می‌کند به دکتر هدایتی، در نامه‌اش نوشته، پرونده را من همه دارم. من به دکتر هدایتی تلفن کردم. گفت، «آقا، این‌ها از جان من چه می‌خواهند؟ من نمی‌خواهم با این‌ها رابطه داشته باشم ولم کنند. یک‌دفعه از من نظر خواستند راجع به خانه‎ای که شاه در سن‌موریتس خریده. به آن‎ها گفتم که دیگر من را ول کنید.»

س- یعنی منظورش چه کسانی بودند؟

ج- منظورش ورثۀ شاه بود. «و باز هم، بازهم.» گفتم درهرحال این گمان می‌کنم که همچین نامه‌ای بنویسید، اگر نظر می‌دهید نظر بدهید، اگر هم نظر نمی‌دهید دیگر برگردانید. خواستم به شما اطلاع بدهم که یک‌همچین چیزی است و یک‌همچین چیزی هم می‌گوید که مشمول مرور زمان می‌شود. او نظر داده که مرور زمان از موقعی شروع می‌شود که رفع خطر شده باشد این صحیح نیست و علاوه بر این در قانون اسلام مرور زمان وجود اصلاً ندارد قانونیت (؟؟؟) مرور زمان نیست و یکی مرور زمان بود یکی هدیه و هدیه هم معنی ندارد یک‌همچین مبلغ عظیمی و درست است. حالا همین‌طور مشغول کشمکش هستیم منتها با یک تفاوت که آن‎ها میلیارد دارند و اگر میلیارد نباشد به استناد حرف خود شاه 100 میلیون دلار دارند می‌توانند همین‌طور این محاکمه را کش بدهند. بنده ندارم نه عمرم وفا می‌کند نه پولم وفا می‌کند. حالا کی من بتوانم بگیرم آن‎ها دل‌شان رحم بیاید بدهند نمی‌دانم. آن دیگر با خداست.

س- آن زمانی که سرکار در ایران تشریف داشتید و آن سال‌های 59، 60. مشاوران و دوستان شخصی شاه چه کسانی بودند؟ یعنی مشاور رسمی مثل سرکار نه، کسانی که با شاه خصوصیت داشتند…

ج- هم‎نشینش.

س- هم‌نشین او بودند؟

ج- یکی همین دکتر ایادی بود. یکی عدل بود پروفسور عدل، یکی علم بود که خیلی بذله‌گو بود و شوخ بود و می‌خنداند. داستانی از او دارم، یکی از دوستانش سؤال می‌کند که کجا تشریف می‌برید؟ می‌گوید «می‌روم بالا» بالا کجاست؟ می‌گوید شمیران؟ «نه» می‌گوید، دربند؟ «نه» می‌گوید کجا؟ «نه». خوب کجا می‌روی؟ «بالا، می‌روم حضور شاه.» شاه خندید. از این بذله‌ها می‌گفت، از این شوخی‌ها می‌کرد و البته اسدالله علم هم با شاه نزدیک بود.

س- این علم که فرمودید مجید علم بود؟

ج- نه اسدالله علم، بله. نه این پروفسور بود.

س- پروفسور جمشید اعلم.

ج- جمشید اعلم، بله. این پروفسور جمشید اعلم. اسدالله علم او هم نزدیک بود با شاه. دیگر مثلاً خود هدایت، سپهبد هدایت مورد توجه شاه بود قلبش ضعیف بود وقتی که می‌آمد می‌خواست شرفیاب بشود کاخ مرمر شاه بالا می‌پذیرفت، دفتر کارش بالا گاهی می‌پذیرفت گاهی پایین. شاه مخصوص سپهبد هدایت پایین می‌آمد که از پله بالا نرود چون آسانسور نبود.

س- عجب.

ج- بله. خیلی مورد توجه بود و نزدیک بود اصلاً، خیلی صمیمی بود. نمی‌دانم چرا شاه این‌کار را می‌کرد نسبت به همه. اصلاً مثل این‌که تو خون سلاطین ایران بود که از قدیم حتی رستم هم بعد از آن همه خدمت می‌گوید به پسرش ولی‎عهدش برو کت و بغل رستم را ببند و بیار.

س- این‌ها جنبۀ فقط دوستی و نمی‌دانم شخصی بود یا مشورت هم با این‌ها می‌کرد که مثلاً می‌خواهم فلان کار را بکنم نظر شما چیست؟ یا مردم چه می‌گویند؟ یا از این‌جور مطالب.

ج- خیلی کم، خیلی کم.

س- کم.

ج- خیلی خیلی کم. مشورت من گمان می‌کنم اگر آن پیش می‌آمد موضوعی پیش می‌آمد که این اشخاص ذی‌نفع بودند، وارد بودند به نحوی از انحا ممکن بود آن‎ها سعی کنند به شاه یک چیزی بگویند. خود شاه زیاد جوشش نداشت، زیاد سعی نمی‌کرد که مطالب را بفهمد. می‌توانم عرض کنم یک خرده سرسری بود. چون او هم علتش این است که مایه نداشت. بی‌بندوبار هم بود راجع به امور مذهبی. حالا این اتفاق که پیش آمده اسم مذهب را هم آدم نمی‌تواند بیاورد فکر می‌کنند که حالا چون این‌طور شده اسم مذهب می‌آوریم، نه نبود. مثلاً مهمانی بود مادر شاه دعوت کرد از من. شاه بود امام‌جمعه بود، خانم عباس مسعودی بود و من، هیچ کس دیگر نبود. این‌قدر در مقابل و در مقابل این بیچاره امام‌جمعه مرد روحانی، راست است خشکه‌مقدس نبود ولی خوب معمم است سید است. از هر چه بگذریم روحانی است، معمم است، سید است امام‌جمعه است. حرف‌های رکیک جنسی نباید زد. در مقابل مادر پیر نباید زد، در مقابل خانم مسعودی، خانم است نباید زد. ولی خوب بی‌بندوبار حرف‌های رکیکی می‌زد به عنوان شوخی که شوخی نبود. خوب نبود جایش نبود. همان جلسه بعد از ناهار رفتیم بیرون تو باغ همان‌موقع گفت، «می‌خواهم ازدواج کنم فرح را بگیرم.» چیزش را او به من خبر داد. و گفت، «دیگر عاجز شدم فرقی نمی‌کند خوب یک زنی می‌گیرم شاید یک بچه پیدا کنه.» آهان راجع به محبت شاه می‌گفتم که محبت ندارد. بعد از این‌که این خانم به این خانم ایتالیایی اظهار محبت شدیدی می‌کرد یک‌روزی به او گفتم، یکی از شرایط هم این بود ـ دختر خانم به من گفته بود ـ که «من اگر بچه‌دار نشدم طلاقم نده مثل ثریا.» من گفتم گفت، «اگر بچه‌دار نشود طلاقش می‌دهم.» تو دلم گفتم عجب محبت شدیدی است، معلوم می‌شود خیلی محبت شدید است، اشتباه کردم. گفت، «اگر بچه‌دار نشود طلاق می‌دهم.» صریح، روشن. در این مورد گفت، «زنی می‌گیرم دیگر همین‌طوری شاید بچه‌دار بشود» که فرح بود، نه زیاد جدی نبود سرسری بود. مثلاً جشن بالماسکه. آخر شاه ایران… نادرشاه موقعی که شاه طهماسب را از سلطنت خلع کرد شب مشروب خورده بود و مست شده بود و عربده می‌کشید حرف‌های دری وری می‌زد به سران سپاه گفت، «ببینید این لیاقت سلطنت دارد؟» گفتند، «نه.» آن‌جا تصمیم گرفتند که نادر شاه سلطنت کند. شاه نباید این‌کار را بکند. شاه لباس این یاغی انگلیسی که می‌گرفت از اعیان به فقرا می‌داد…

س- رابین‌هود.

ج- رابین‌هود. لباس رابین‌هود پوشیده بود، می‌دانید تنگ و این‌جا تمام ران و همه‌چیز این‌ها پیدا، شاه خوش اندام هم بود، ورزشکار بود خوش‌اندام بود و کلاه رابین هود با ماسک. ثریا هم لباس کولی، یک زن کولی پوشیده بود و شاه خوب آن‌جا حرکاتی می‌کرد که شایستۀ سلطنت نیست. یک‌شب در نایت کلاب کلبه آن‌جا بودیم یک‌عده‌ای بودند با خانم‌های‌شان. شاه مست کرد جامش را بلند کرد گفت، «به سلامتی تمام این جنده‌ها می‌خورم.» من پهلوی شاه بودم بازوی شاه را این‌طور فشار دادم گفتم، «می‌دانید چه گفتید؟ این چه حرفی بود شما زدید، خانم من هم این‌جاست.» یکه خورد فهمید بد کرده. بی‌بندوبار بود. بی‌بندوبار از لحاظ مذهبی خوب خیلی‌ها هستند مسلمانند تعصب هم دارند ولی به کلیۀ مراسم مذهبی عمل نمی‌کنند، گاهی هم ممکن است نمازتان ترک بشود، گاهی هم روزه‌شان ترک بشود ولی خوب دیگر تفاخری نمی‌کنند به این دیگر برملا نمی‌کنند. اگر هم بکنند پنهان می‌کنند چیزی نیست که افتخار کنند. شاه به عکس بود. آهان ببخشید، ببخشید در آن ناهار فاطمه هم بود خواهر ناتنی شاه، ناهاری که امام‌جمعه بود، فاطمه هم بود حرف رکیکی که زد این بود که از خواهرش جلوی مادرش جلوی یک خانم دیگر و جلوی امام‌جمعه می‌پرسید، «بدون ختنه‌اش چطور است؟»

س- منظور شوهر آمریکایی ایشان است؟

ج- بله، فکر کنید عجیب است. آدم مثل این‌که آب سرد به تنش بریزند. حالا ممکن است یک مردی با یک مرد دیگر شوخی بکند دوتایی. در حضور مادر پیر، در حضور زن مسعودی با خواهر جوانش کوچک‌تر از خودش و امام‌جمعه و بنده و می‌داند من از چه خانواده‌ای هستم این را می‌داند. خیلی بی‌‌بندوباری می‌خواهد. خوب، چوبش را خورد. اگر من دلتنگ نشده بودم نرفته بودم و شاه کج‌رفتاری نکرده بود، دل‎سرد نشده بودم و حتی این عملی را که کرد من را در وسط میدان ول کرد من را می‌خواست می‌گفت آقای مهبد چه کنم مصلحت ایجاب می‌کند یک چیزهایی است که نمی‌توانم بگویم خواهش می‌کنم شما نرنجید من از اول مصمم بودم تا آخر دنبال کنیم ولی فکر نمی‌کردم این همه اشکال پیش بیاید خواهش می‌کنم شما فعلاً دنبال نکنید این قضیه نفت را تا بعد ببینیم چه می‌شود فرصت بهتری ان‎شاءالله بهتر می‌کنیم. خیلی من به شما امیدوارم خیلی من دلم می‌خواهد شما خدمت بکنید شما دوست من هستید شما همکار من هستید شما بهترین خدمتگزار. آخر دل من گرم بود من دیگر نمی‌رنجیدم نه این‌که به آن رفتار کارشکنی کند. اگر من بودم، شاید جنبۀ اغراق پیدا کند، این‌طور نمی‌شد.

س- شما ارنست پرون را می‌شناختید؟

ج- بله.

س- این کی بود؟ چی بود؟ این چطور آدمی بود؟ نقشش چه بود؟ رابطه‌اش با شاه چه بود؟

ج- نقشی آن‌طور که من می‌شناسم نداشت یک سوییسی بود با شاه دوست بود آن‌جا بود. خوب این‌جا در سوییس اگر بود زندگی محقری داشت آن‌جا زندگی‎اش بهتر بود. تا آن‌جایی که من می‌دانم بارها آمد با من حرف زد. حرف‌هایش هم حرف‌های شخصی بود و حرف‌های عمومی بود هیچ‌وقت نه از من چیزی خواست نه توصیه‌ای کرد ابداً، ابداً. درد دل می‌کرد یک‌خرده، یک خرده هم از اوضاع ناراحت بود که شاه رفتارش خوب نیست باید بهتر باشد شما نصیحت کنید به من می‌گفت، «از شما شنوایی دارد شما نصیحت کنید.» آهان مثلاً تو مهمانی شب همه آن‌جا بودند سرپا شاه با من روی نیمکت می‌نشستیم سه‌ربع ساعت یک ساعت ما دوتا حرف می‌زدیم. خوب، این اثر می‌گذارد روی آن‎ها که این‌ها چه می‌گویند که این‌قدر طولانی است. حتی روی مادر شاه و خواهر شاه و برادر شاه اثر می‌کند. این‌ها این‌قدر با هم سروسرّشان چیست؟ دارند چی صحبت می‌کنند؟ تمام صحبت‌های کارم بود که من می‌کردم که حالا بعد از این چه‌کار کنیم؟ چه مذاکراتی کنیم؟ آهان یک چیزی می‌خواهم به شما عرض کنم. رابطۀ بنده با (؟؟؟) جکسون که عرض کردم از نیویورک بود، رابطۀ من با این‌ها خیلی خوب بود. دولت انگلیس هم با من هیچ بدی نکرد و نداشت، هیچ نظر بدی نداشت چون من هیچ قصد تندروی نداشتم و آن‎ها در قضیۀ نفت با من موافق بودند کمک کردند. این هم یکی از عللی بود که شاه ملاحظه می‌کرد. تا این‌که شاه، حالا بعد از این قضیه که من خودم با این شرکت‌ها درانداختم و حتی با شرکت BP با شرکت نفت انگلیس من تقریباً خودم را درانداختم انگلیس حاضر بود بیاید خارج از منطقۀ کنسرسیوم با شرایط بهتر بگیرد برای خودش ولی این را نمی‌توانست بدون موافقت شرکایش بگیرد او چهل درصد داشت. حالا که من خودم را به خاطر خدمت با این‌ها درانداختم. یک‌روزی گفت، «آقای مهبد، عبدالله انتظام برگشت شما ملاقاتش کردید؟» گفتم نه ملاقات نکردم، کاری هم پیش نیامد که ملاقات کنم. گفت، «بله.» فکر کرد و گفت، «عبدالله انتظام به من گفت انگلیس‌ها با شما بد هستند.» گفتم که خیلی این خبر خوشی بود به بنده دادید. اگر می‌گفتند انگلیس‌ها با من خوبند بعد از این‌که پا تو کفش‌شان کردیم حالا می‌خواهیم نان‌شان را آجر بکنیم، می‌خواهیم از چنگ‌شان دربیاوریم می‌خواهید با ما خوب باشند؟ خوب طبیعی است با من بد هستند. هیچی نگفت. این برای من اعلام خطر بود برای این‌که شاه من را می‌خواست زیاد که آمریکا را پشت سرم دارم، آیزنهاور را پشت سرم دارم و شرکت نفت انگلیس را پشت سرم دارم. آیزنهاور را که حالا با این سروصداها و این‌ها شرکت‌های نفت معلوم است که گوی این‌که او ضدتراست بود او خودش بر ضد این‌ها بود ولی خوب آن‎ها نفوذ دارند lobbying دارند، کنگره تو سنا آن‎ها نفوذ دارند، خیلی نفوذ دارند، نفوذ محلی دارند نفوذ واشنگتن هم دارند. انگلیس هم که انتظام آمده این حرف را زده دیگر. من فوراً حساب کردم گفتم ای دادوبیداد نکند که شاه متزلزل بشود. من از همان‌موقع حدس می‌زدم شاه متزلزل بشود و شد. شاه دوست نداشت، دوست به معنای واقعی صدیق نداشت، خودش مقصر بود. من گمان می‌کنم بی‌کس و بی‌یار بود. غریب و بی‌کس و بی‌یار بود درعین‌حالی که در وسط مردم بود.

س- این ارنست پرون پس آدم مرموزی نبوده، آدم ساده‌ای بوده.

ج- نه، سادۀ ساده بود و این اواخر دیگر شاه اعتنایی نمی‌کرد.

س- حسین فردوست چه بود آن زمان؟

ج- حسین فردوست یک کمی ناراضی بود، انتظار داشت که مقامی به او بدهند آن‌موقع بعد دادند.

س- همان‌موقع.

ج- بله، بعد دادند به او منتها مقام دست دوم، مقام کوچک و حسین فردوست با جم یکی بود. جم سپهبد بود و نفوذ بیشتری داشت، اهمیت بیشتری داشت، فریدون جم.

س- این‌قدر که می‌گویند به شاه نزدیک بود در آن سال‌هایی که شما بودید نزدیکی می‌دیدید؟

ج- ابداً نه.

س- نمی‌دیدید.

ج- نه. فردوست هیچ، هیچ به کلی. فردوست عین پرون بود آن‌موقع عین پرون بود هیچی. حالا پرون یک خرده جنبۀ ملایم داشت، جنبۀ قانع داشت. او یکی کمی مثل این‌که…

س- ادعا داشت.

ج- ادعا داشت، ادعایی که کسی گوش به حرفش نمی‌دهد، کسی که تره به ریشش خرد نمی‌کند.

س- تو مهمانی خصوصی همیشه بود این فردوست؟

ج- گوشه و کنار بعضی از درباری‌ها دلخوش بودند که گاه وقتی در خانۀ شاه بروند مثل آن‌وقت‌ها مثل زمان قاجاریه بروند در خانه به این دلخوش بودند. همین‌قدر که آن‌جا سری نشان بدهند. این هم از آن‎ها بود که همین‌قدر اسمش از تو آن لیست مدعوین حذف نشود، باشدش آن‌جا باشد، همین.

س- این خیبرخان چه کسی بود آقا؟

ج- نمی‌دانم.

س- خیبرخانی بود که در مجله Nation سال 1962 آن‌موقع‌ها مقاله‌ای نوشت و یک صورت‌حساب بانکی، جعلی بود نبود از شاه چاپ کرد و ادعا کرده بود که من در ایران با شاه خیلی نزدیک بودم. خلاصه یکی از اولین کسانی بود که خواست جنجالی راه بیندازد راجع به فساد در ایران.

ج- هیچ نمی‌دانم، من به گوشم نخورده ابداً.

س- نفوذ ملکه مادر چه‌قدر بود روی شاه؟

ج- خیلی کم، خیلی کم. ملکه مادر عقلش بیش از خود شاه بود و ملکه مادر عقلش بیش از دخترهایش بود. خیلی معتدل‌تر بود، میانه‌رو بود و هیچ‌وقت، تا آن‌جا که من اطلاع دارم تحریک نمی‌کرد. ممکن بود مثلاً از ثریا رنجیده بود ولی تحریک نمی‌کرد بدگویی کند به شاه بر علیه ثریا بر علیه اشرف دخترش یا بر علیه آن یکی دیگر، نه.

س- شاه به او احترام کافی می‌گذاشت؟

ج- نه، نه. شاه به مادر ثریا می‌گفت، «پیرزن.» اسم مادر ثریا پیرزن بود حالا شاه بگوید یک چیزی متأسفانه خود ثریا هم به مادرش می‌گفت، «پیرزن.» این آداب و رسومی که هرچه باشد این مادرش عیالش است یک نحوه مادر خودش است، آدم به مادر عیالش یا مادر خودش پیرزن نمی‌گوید خوب اسمش را صدا کن. یا اسم نو به او بگذار یک اسم دیگر صدا کن. این‌که عرض می‌کنم احترام به مادر نمی‌گذاشت برای این است که در ضمن ناهار آن حرف رکیک را می‌زند جلوی مادرش و جلوی آن زن‌های دیگر. این بهترین دلیل این است که کوچک‌ترین احترامی قائل نبود برای این زن که یک‌همچین حرفی در مقابل او بزند. ولی ملکه مادر من نشنیدم که حرف رکیکی بزند. شمس هم نسبتاً در تحریک کمتر دست داشت، نسبتاً. شمس فقط دلش می‌خواست خودش را همیشه نزدیک کند به آن کسی که به شاه نزدیک است نزدیک کند که از طریق او به شاه من غیرمستقیم نزدیک بشود، شمس این‌طور بود. خیلی چموش نبود مثل اشرف یا بعداً فاطمه هم سری درآورده بود و دیگر اطرافیان.

س- این‌که می‌گویند رابطه شاه با بعضی از خانم‌ها یا قبل از این‌که با مردی ازدواج کند یا بعد از این‌که با مردی ازدواج کنند رابطۀ نزدیک با این‌ها داشته و ذکر می‌کنند دختر ساعد بوده یا دختر برادر ساعد بوده، زن فردوست را ذکر می‌کنند، زن نصیری را ذکر می‌کنند که شاه با این‌ها بوده و بعد گفته که حالا تو بگیر این خانم را؟

ج- این‌ها که فرمودید…

س- که بعد آن‌وقت این باعث بی‌وفایی این مردها نسبت به شاه شده باشد.

ج- این‌ها که فرمودید این‌ها هم همه بعد از بنده است.

س- بعد از؟

ج- بعد از این‌که بنده آمدم، این‌ها همه بعد از من است اگر بوده، اگر بوده باشد. ولی یکی دیگر که علنی بود شاه قبل از ازدواجش دختر زیبایی بود که خیلی از آن دختر خوشش می‌آمد دختر خوبی هم بود اسمش الان یادم نیست شاید جنابعالی بدانید. بعد مدتی هم زاهدی، پدر، دنبالش بود. من آن‌موقع زن نداشتم خوب می‌شنیدم نگاه می‌کردم. بعد فریدون جم گرفتش، بعد از این‌که شمس را طلاق داد فریدون جم ازدواج کرد. خوب این دوست شاه بود علنی علنی این هیچ‌چیز ندارد. خانم خوبی هم بود و فریدون جم هم او را دوست داشت دیگر بعد از آن من نمی‌دانم هستند با هم…

س- بله، فیروزه خانم ساعد.

ج- فیروزه خانم بله. خانم خوب، خوب بسیار خوب. و پس نداد. خانمی بود خوشگل با شاه بود و شاید فکر می‌کرد که شاه می‌گیردش. بعد رضاشاه به فکر این افتاد که فوزیه را بگیرد و خیلی هم من می‌دانم زاهدی آن‌موقع رئیس باشگاه افسری بود و این ور و آن‌طرف ورجه وورجه می‌کرد بلکه بتواند این را بگیرد و نمی‌دانم تا چه‌قدر موفق شد یا نشد تا بالاخره جم گرفتش.

س- این آقای امیرهوشنگ دولو نقشش چه بود تو دربار؟

ج- آهان این داستان خیلی خوبی بود دلم می‌خواست بگویم راجع به شاه بگویم. شاه عرض کردم محبت نداشت و همیشه اطرافیان خودش را فدا می‌کرد. یک مورد فقط من دیدم شاه به‌اصطلاح عوام لوطی‌گری داشت یک مورد و این مورد دولو بود. دولو آدم خوش مشربی، زن فرنگی داشت بعد مثل این‌که آن زنش را… با هم نساختند جدا شده بودند از هم، یک دختر هم از آن زن داشت. این در فرانسه تلاشی می‌کرد کسب و کاسبی بکند پولی دربیاورد و حاضر به خدمت بود. مثلاً جنابعالی اگر خاویار می‌خواستید تلفن می‌کردید ولو فوراً برای‌تان می‌آورد. اگر بلیط تئاتر می‌خواستید که خیلی مشکل بود به دست بیاید فوری این می‌رفت این‌ور و آن‌ور پیدا می‌کرد می‌آورد. کمک به حال بود، کارچاق‌کن و کمک به حال بود ولی بدون توقع. از من هیچ‌وقت هیچ توقعی نداشت. آن‌موقع که من ایران بودم این خاویار را به او داده بودند در پاریس می‌فروخت از ممر خاویار استفادۀ خوب می‌برد و زندگی می‌کرد پاریس هم بود زندگی می‌کرد. تریاک می‌کشید سال‌ها بود تریاک می‌کشید خودش به من گفت. تریاک کشیدنش هم هتل George V بود که من هم خودم آن‌جا وارد می‌شدم پاریس. این توی اتاقش یک بخاری بود، اتاقی گرفته بود که بخاری داشت. تو این آتشی می‌کرد و تریاکش را می‌کشید بعد یک خرده ادوکلن می‌ریخت روی این آتیش بوی تریاک از بین برود، خودم شاهد بودم این‌کار را کرد. من دیگر آمدم به اروپا هیچ تماسی با این شخص نداشتم. تا این‌که شاه می‌آمد این خانه را خریده بود می‌آمد به چیز، که بعد از آن دیگر نیامد شاه، خانه را نزدیک سن‌موریتس خریده بود، می‌آمد آن‌جا. دولو هم می‌آمد خوش‌خدمتی برای شاه می‌کرد نمی‌دانم حالا به چه نحو، حدس می‌زنم. در آن‌موقع یک جوانی را می‌گیرد پلیس سوییس که مقداری تریاک داشته. جوان می‌گوید این تریاک برای من نیست برای آقای دولو است. پلیس ولش می‌کند، این می‌رود به دولو می‌دهد دولو را می‌گیرند. دولو می‌گوید که من وابسته به شاه هستم و از او تضمینی می‌گیرند و ولش می‌کنند. ولی تضمین می‌گیرند که باشدش، بیرون نرود بماند محاکمه‌اش کنند. خودش را می‌رساند به شاه. شاه از او حمایت کرد. گفت، «با من بیا کسی جرأت ندارد دست به تو بزند.» این روزنامه‌های سوییس غوغا کردند فوق‌العاده ناراحت شدند که شاه چطور همچین کاری می‌کند؟ سوءاستفاده کرده از مزایای خودش. ولی درهرحال کرد. این دولو با شاه آمد به ژنو و از فرودگاه ژنو جزو همراهان شاه رفت تو هواپیمای شاه و رفت فرار کرد و رفت. تنها موردی در تمام عمر شاه که من دیدم یک نحوه لوطی‌گری دارد آن هم در موقع بد که به ضرر خودش هم تمام می‌شود ولی ایستاد این بود. گو این‌که بد بود برای ایران، برای ایران بد بود ولی گفتم بالاخره این یک رگ ایرانی دارد، لوطی‌گری دارد که ایستاد و دولو را نجات داد. دولو را من این‌طور می‌شناسم دیگر بعد از آن هم هیچ…

س- تو معاملات بزرگ و این‌ها که ایشان بوده.

ج- هیچ‌وقت. آخر فراموش نفرمایید که بنده 25 سال پیش ایران را ترک کردم و 19 سال بعد از من شاه ماند. در ظرف این 19 سال وضع ایران به کلی عوض شده بود. ثروت سرشار و این 6 سال آخر که هویدا بدبخت گفت، «این‌قدر پول داریم که نمی‌دانیم چه‌کار کنیم با این پول.» این را ملتی می‌گوید که…

س- در آن دوران سرکار در امور نفت تبحر داشتید و مشغول بودید ظاهراً آقای ابوالفتح محوی هم یک فعالیت‌هایی در زمینۀ نفت می‌کردند. شما هیچ اطلاعی دارید؟

ج- ابوالفتح؟

س- محوی. آن شرکت پان‌آمریکن موقعی که درست شد.

ج- تا من ایران بودم ابوالفتح محوی هیچ‌گونه فعالیتی نداشت. بعد از من ممکن است. فقط می‌دانم چندبار برای من نامه نوشت بدون توقعی تبریک بگوید یا تبریک عید بگوید یا تبریک مقامم را بگوید این‌ها. یکی دو دفعه هم من مثل این‌که برخورد همین‌طوری یا فرودگاه یا تو مجالسی. نه مجالس هم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم حتی مثل این‌که یک اسب داشت می‌خواستم اسبش را بخرم. اگر این همان باشد. نه، منظورم این است چیز خودم را عرض می‌کنم. نه، آن‌موقع نه. تا من بودم نه بعد از من ممکن است.

س- دکتر ایادی نقشش چه بود تو دربار؟ ایشان واقعاً طبیب شاه بود؟

ج- بله، طبیب شاه بود و همه‎اش هم دلش می‌خواست که شاه به حذاقت این عقیده داشته باشد.

س- ایشان دکتر؟

ج- عمومی بود. و این هم باز از فحوای صحبتش من بارها می‌فهمیدم که دلش می‌خواست این وجهه را داشته باشد، این جنبه را داشته باشد که شاه به طبابتش عقیده داشته باشد. مثلاً اگر چیزی به نفع او من می‌گفتم می‌گفت، «ببینید قربان، ببینید.» فوراً من می‌دیدم حس می‌کند. دلش می‌خواست به رخ شاه بکشد که ببینید مثلاً من سالم هستم، ببینید مثلاً من فلانم که می‌گویند: «کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی.» که این بگوید آقا من طبیبم و سر خودم را هم خوب دوا می‌کنم. از جنبۀ سیاسی گمان نمی‌کنم تا من بودم جنبۀ سیاسی ابداً نداشت، طبیعی بود که دلش می‌خواست نزدیک باشد بماند و اگر هم بتواند استفاده‌ای بکند. مثلاً در موقعی که من زمین را خریدم چهار میلیون متر زمین خریدم که او فهمید این زمین مال من نیست زمین نصفش مال شاه است او هم آمد فوراً نزدیکی آن‌جا یک خرده زمین خرید. مثلاً از این کارها می‌کرد آن‌موقع. بعداً آقا توقعات خیلی بالا رفته بود و خیلی وضع عوض شده بود این‌طور که من شنیدم. به‎خصوص فعالیت اقتصادی ایران بعد از موضوع نفت آن شش سال آخر که دیگر به اوج رسیده بود. به جایی رسیده بود که هویدا بگوید، «این‌قدر پول داریم که نمی‌دانیم چه‌کارش بکنیم.» این آن‌موقع بود. این‌ها که بنده عرض می‌کنم این‌ها در موقع جوانی‌شان است خود بنده هم آن‌موقع جوان‌تر بودم حالا دیگر پیر شدم، هفتاد سال از عمرم می‌رود. دیگر شاید این آخرین…

س- نوار به آخر رسید و می‌خواهم خیلی خیلی از لطف و محبت‌تان تشکر کنم که این همه وقت صرف کردید و این خاطرات خیلی جالب‌تان را که ان‎شاءالله سال‌ها بعد از حیات هردوی ما مطالعه بشود و قسمتی از تاریخ ایران را ما توانسته باشیم روشن‌تر و گویاترش بکنیم.

ج- خیلی ممنونم که این فرصت را به من دادید که بتوانم تا آن‌جایی که اطلاع داشتم به منظور بسیار مفیدتان کمک کنم. خواهش دارم یک، همان‌طوری‌که وعده فرمودید، نسخه از تمام این‌ها برای بنده بفرستید و فرمودید حتی ماشین هم می‌کنید و نسخه‌ای می‌دهید. خیلی خیلی ممنون می‌شوم که یادبودی برای اولادم باشد.

س- چشم.