روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 30 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 9

 

 

ج- این قضیه که پیش آمد و فرح فهمید که من واسطه بودم برای این‌که موضوع ازدواج عملی بشود…

س- ازدواج با…

ج- با این شاهزاده‌خانم، حالا نمی‌دانم چه گفتند من که فرح را ندیده بودم به عمرم نمی‌شناختم این قبل از ظاهر شدن فرح بوده این مربوط به آن نیست. فرح دل خوشی از من نداشت زن است تحت تأثیر قرار می‌گیرد. موضوع دیگری که می‌خواستم عرض کنم این است که فرار کردم از دست تحریکات، انتظارات بیهوده توقعات بی‌جا و سوءاستفاده. من چون در آن‌موقع نزدیک به شاه بودم و می‌دیدم می‌شنیدم با نخست‌وزیر خیلی نزدیک بودم…

س- منظورتان آقای علا است یا آقای اقبال؟

ج- نخیر آقای علا. با مرحوم اقبال میانه خیلی خوب بود رابطه خیلی خیلی خوب بود ولی با مرحوم علا رابطه صمیمی بود خانوادگی بود. مرحوم علا خانمش اولاد علا برادرهای خانم علا، مادرخانم علا همه خیلی ما از قدیم…

س- قدرت اصلی خانم علا بودند تو این خانواده؟

ج- نه، مرحوم علا یکی از رجال قدیمی ایران سبک مخصوصی داشتند این‌ها. اگر دل‌شان می‌خواست کار خوبی انجام بدهند و خوب بود خودشان کرده بودند و اگر چیزی بود که مورد ایراد بود آن‌وقت «چه عرض کنم» بود. سؤال هیچ‌وقت مستقیم جواب نمی‌دادند. آقا جنابعالی از این عمل خوش‌تان می‌آید؟ «چه عرض کنم.» این یکی از اصطلاحات ایرانیان قدیم است که برای فرار از جواب مستقیم است. علا مرد رند ناقلایی بود خودش را به سادگی می‌زد خوب من می‌شناسم. خودش هم گاهی چیزهایی تعریف می‌کرد از زندگی خودش به قدری ناقلا و رند بوده که من تعجب می‌کردم عبرتی بود. ولی درعین‌حال خودش را به سادگی می‌زد. مرد درستی بود، مرد درستی بود. چیزی نداشت عرض کردم که من یک ده گرفتم که اگر از کار برکنار شد یا خانه ماند بتواند…

س- مناسباتش با شاه چطور بود؟ این‌طور که می‌گویند آقای علم خیلی می‌توانست، در موقعیتی بوده که حقایق را به طور رک و پوست‌کنده به عرض شاه می‌رسانده، آقای علا هم همچنین روحیه‌ای داشت؟ همچین اخلاقی داشت، چنین رویه‌ای داشت؟

ج- من نامه‌های علا را برای شاه که نوشته دیدم به من می‌داد که بخوانم و نظر بدهم. بیشتر نه این بود که تغییری در نامه خصوصی بود می‌نوشت، مطالب را صریح و روشن می‌نوشت.

س- این زمانی است که واشنگتن تشریف داشتید؟

ج- زمانی که واشنگتن بودم و زمانی که نخست‌وزیر بود از پاریس نامه‌ای نوشت از آن‌جا تو مریض‎خانه بود نوشته بود. روز بعد به من نشان داد گفت، «این…» من قرار بود همان روز برگردم به تهران، گفت، «این نامه را خودتان شخصاً بدهید به شاه.» و باز بود. گفتم پاکت باز است. گفت، «بله، مخصوصاً باز گذاشتم بخوانید. بخوانیدش دلم می‌خواهد مطلع باشند.» خیلی خیلی خودمانی و صریح. علا حرف خودش را می‌زد مگر این‌که جایی که مصلحت خودش نباشد.

س- مواردی بود که سلیقۀ آقای علا و آن چیزی که شاه انجام می‌داد فرق داشته باشد؟ این مورد مهمی هم باشد. در چه موردی ممکن است اختلاف سلیقه داشتند؟ یا تفاوت سلیقه داشتند؟ یا آقای علا توصیه‌‌هایی می‌کردند که شاه مثلاً تغییر رویه بدهد؟ در مورد مثلاً من شنیده بودم اطرافیان خانواده گاهی وقت‌ها تذکرهایی می‌داده که آن‎ها داخل این‌کارها نشوند، صلاح اعلی‎حضرت نیست.

ج- یک‌دفعه از واشنگتن نامه‌ای نوشت به شاه، باز آن را هم به من نشان داد راجع به بوذرجمهری. بوذرجمهری از یاران قدیم شاه سابق بود و بعد از قضیۀ شهریور خانه‎نشین شد. مرد فعالی بود دلش می‌خواست یک کاری انجام بدهد بی‌کار تو خانه ننشیند نفعی هم نداشت. آمد خودش را هم کوچک کرد پیش‎کار والاحضرت شمس شد که کارهای والاحضرت شمس را اداره کند، ملک بیشتر، کارهای ملک را اداره کند. دلش می‌خواست نزدیک باشد مثلاً لابد اگر من با بوذرجمهری صحبت نکردم، اگر مثلاً مهمانی باشد والاحضرت شمس اصرار کند برادر در آن مهمانی شرکت کند این هم آن‌جا باشد شاه فراموشش نکند. علاوه بر این دوتا پسرش را هم، دوتا خواهرزاده ملکه را داشتند دلش می‌خواست نزدیک باشد نفعی نداشت. علا در نامه نوشت که این‌طور اشخاص را از خودتان دور کنید آبروی خانوادۀ سلطنتی حفظ بشود این‌ها دیگر صلاح نیست که در دستگاه باشد این را خود من دیدم. بنابراین این وضع را داشت که بتواند حرفش را به شاه بزند. در مورد خودم من وارونۀ این را دیدم قبل از این‌که بیایم. یک ‌روزی اسکندر هنوز هست گویا هنوز حبس خمینی است. اسکندر فیروز داماد شاه…

س- داماد علا.

ج- داماد علا ببخشید. داماد علا تلفن کرد که من می‌خواهم برای امر مهمی ببینم‌تان و پیغامی دارم از طرف آقای علا. گفتم ما که همدیگر را هر روز می‌بینیم به خودم می‌توانستند بگویند تشریف بیاورید. آمد بعدازظهر بود. بدون مقدمه گفت، «آقای علا این پیغام را برای شما دادند که شاه از شما می‌ترسد.» همین کلمه «می‌ترسد» حرف خودش را به شما نمی‌زند به من که علا هستم حرفش را می‌زند که من بکنم یا من به شما بگویم یا من آن عمل را بکنم آن‌وقت شما از من می‌رنجید این را به حساب من نگذارید شاه گفته و من مجری امر شاه بودم. گفتم این‌که گفتید شاه از من می‌ترسد من نه ارتشی دارم نه پولی دارم نه قوه‌ای دارم هیچی ندارم. این کلمۀ ترس نابجا است شاه نمی‌ترسد. ممکن است اگر بخواهید بگویید شرم حضور دارد، در اثر شرم حضور حرفش را به من نمی‌زند. به آقای علا بگویید که بارهاست پیش آمده که شاه دربارۀ شما و خانواده‌اش با من صحبت کرد من دفاع کردم نه به خاطر شما به خاطر حقیقت. حالا شما آقای علا یا موافقید یا مخالفید. اگر موافقید دیگر حرف خود شما است حرف شاه نیست، امری بین شما و شاه بحث شده و شما موافقید و بعد شما مجری آن کار هستید پس خودتان می‌کنید و با ایمان می‌کنید و اگر مخالفید چرا با صمیمیت به شاه نمی‌گویید و اگر گوش نداد اصرار کرد چرا استعفا نمی‌دهید؟ چرا کار خلافی انجام می‌دهید؟ این تنها موردی بود که من دیدم علا جرأت این را نداشته که به شاه برگردد و بگوید حق با مهبد است، سیاست مهبد درست است، رفتار مهبد درست است و شایسته نیست ممکن است برنجد خدمتگزار است ممکن است برنجد ممکن است ول کند برود اگر می‌خواهید پس طوری همکاری کنید که با دلگرمی خدمت کند و اگر نمی‌خواهید صریح و روشن بگویید نمی‌خواهید. این را گفتم حق بود بگوید که نگفته. این تنها موردی است که…

س- بعد که ایشان از وزارت دربار برکنار شدند آیا شما باز هم آقای علا را دیدید؟

ج- نه، من هیچ آقای علا را ندیدم ولی خانمم تهران رابطۀ فامیلی را داشت خانم علا دعوت می‌کرد و می‌رفتند. سوزی دخترم خانم بهمن یمینی با آناهیتا نوۀ علا دوست بودند هم‎سن بودند، هم‎مدرسه بودند دائماً با هم بودند و این تماس، هم‎بازی بودند، باقی بود.

س- سؤالم این بود که یکی از چیزهایی که گفته می‌شود این است که روزهای آخر آقای علا نسبت به شاه دلگیر شده بود و رنجیده بوده و فکر می‌کرده که بعد از زحماتش و عمرش و…

ج- ممکن است.

س- شما اطلاعات دست‌اولی خودتان دارید؟

ج- نه، فقط یک‌ دفعه تلفنی با خانم علا صحبت کردم تصور می‌کنم این موقعی بود که من نروژ بودم روزنامه هرالد تریبون را خواندم. دیدم نوشته که علا فوت کرد. تلفن کردم به خانم علا تسلیت بگویم. خانم علا با تأثر زیاد، «چرا آن‌جا هستید؟ چرا نمی‌آیید رفع شر این را بکنید رئیس‌جمهور بشوید؟» گفتم ای دادوبیداد که این تلفن این‌جا ممکن است…

س- رفع شر؟

ج- رفع شر شاه را بکنید رئیس‌جمهور بشوید. کلمۀ رئیس‌جمهور. من گفتم خانم ناراحت نباشید چرا این‌قدر ناراحت هستید. ممکن است من فقط این…

س- خوب این خیلی حرف بزرگی بوده.

ج- بزرگی بوده، بله آن هم آن‌موقع حتی… شاه پا تو کفش همه می‌کرد و هیچ اشکالی نداشت برای شاه که… این همه لات‌ولوت هستند در دنیا ترور می‌کنند هیچ اشکالی نداشت شاه که به کسی صدهزار دلار بدهد بنده را ترور کنند اشکال نداشت.

س- این از کجا بود؟ از تهران؟

ج- بله؟

س- از کجا این مکالمه بود؟

ج- تهران.

س- ایشان از تهران این حرف را می‌زدند؟

ج- بله من تلفن کردم به خانم علا تسلیت عرض کنم.

س- خوب برای شما هم جالب نبود ببینید که چه چیزی باعث شده که خانم علا یک‌همچین بغضی نسبت به شاه داشته باشد…

ج- نه، بعد معلوم بود که ناراضی بود ولی به این شدت ناراضی باشد من فقط این مورد را دیدم.

س- چرا؟

ج- سؤال نکردم، من دیگر سؤال نکردم. من اروپا بودم. اعتراض هم می‌کردم زمان شاه بود، شاه قصد کشتن من را داشت که آن قضیه دیگری است که گفتم مثل این‌که قضیۀ چیز را؟

س- بله.

ج- قصد کشتن من را داشت، من احتراز می‌کردم از مذاکره و تماس گرفتن زیاد. بنابراین داشتم این را عرض می‌کردم توقعات بی‌جا، انتظارهای بیهوده از خواهرهای شاه، برادرهای شاه گرفته تا تمام اطرافیان شاه درباری، غیر درباری که نزدیک به شاه بودند یا دسترسی داشتند به شاه که واویلا. اگر انجام می‌دادید خوب این‌که تمام شدنی نیست. فرض کنید شما حاتم طایی هم باشید این تمام می‌شود تمام‌شدنی نیست مگر از کجا. توقعات شغل، مقام پول، پول می‌خواستند.

س- که در آن زمان درگیری‌تان بیشتر با کدام‌یک بود؟

ج- هیچ‌کس با من نمی‌توانست درگیر بشود، من خیلی قوی بودم. واقعاً شاه شرم حضور داشت نمی‌توانست حرفش را بزند خیلی خیلی… برای این‌که بنده متکی بودم به افکار عمومی و صداقت خودم و با کار و کوشش خودم. خوب، مشاور عالی دربار شاهنشاهی بودم دفتر قبول نکردم تو دفتر هیچ‌وقت من نمی‌رفتم حقوق قبول نکردم. من نمی‌خواستم نوکر باشم. آزاد بودم.

س- منظورتان در آن زمان هم این قدرتی که بعداً می‌گفتند والاحضرت اشرف دارد در آن زمانی که سرکار بود ایشان صاحب قدرت بود؟

ج- ابداً، ابداً. والاحضرت اشرف به من متوسل می‌شد حتی کمک مالی هم خواست از شاه من گرفتم دادم. والاحضرت اشرف سال‌های سال است، سی سال است می‌شناسم. یک‌روز تلفن کرد اصرار کرد، «آقای مهبد قربانت برم امروز بیایید مرا ملاقات کن ناهار با هم بخوریم.» گفتم خیلی خوب. شمیران قصر شمیران. رفتم آن‌جا پیش‎خدمت بود این‌ها از قدیم مرا می‌شناختند اسامی‌شان دیگر یادم رفته. آمدند و تعظیم کردند و رفتم نشستم. گفتم والاحضرت کجا هستند؟ گفتند بالا هستند. فکر کردم که خوب بالا است خبر می‌شود می‌آید پایین. سه چهار دقیقه طول کشید گفتم مثل این‌که نیامدند خبر ندارند شما خبر بدهید. گفت، «چرا خبر دادیم.» بعد از یکی دو دقیقه آمد یک دخترخانمی پیش‎خدمت که والاحضرت می‌فرمایند تشریف بیاورید بالا. گفتم خیلی خوب. رفتم بالا. باز بالا هم یک اتاق بود من فکر کردم که آن اتاق است. والاحضرت تو تخت‎خواب با پیراهن خواب حریر خیلی نازک لخت فقط پیراهن خواب بود تقریباً لخت آن‌جا دراز کشیده بدون ملافه بدون چیز. بلند شد دست داد بفرمایید این‌جا. گفتم نه، نه آن‌جا یک صندلی آن دور بود. گفتم خوب صندلی را می‌آورم جلو. آمدم آن‌جا. چه می‌خواهید والاحضرت حرف‌تان را بزنید. گفتم حرف‌تان را بزنید. شفیق با من همکاری می‌کرد احمد شفیق یعنی برای من کار می‌کرد این‌طور همکاری می‌کرد.

س- در کار کشتی‎رانی با شرکت نفت؟

ج- کشتی‎رانی. بعد والاحضرت اشرف بدگویی کرد. گفتم بی‌جاست بدگویی می‌کنید زرنگ است کار خودش را می‌کند درد شما از چیست؟ «عایدی کجا؟» گفتم عایدی هم که می‌گویید هست یکی می‌خواهید عایدی، یکی دوتا هواپیما هم خریده بود دست‌دوم هواپیمایی پارس. گفتم یک‌وقت است می‌خواهید که از طریق، عادی مشروع عایدی داشته باشد خوب بد نیست همین عایدی را که دارید بد نیست. حالا هم ان‎شاءالله بهتر می‌شود. یک‌وقت می‌گویید چرا دزد نیست میلیون میلیون نمی‌دزدد. خوب این‌که خوبیش است. هیچی نگفت. آن‎چه من همیشه دعایم این بود که خدایا اگر اشخاصی، هر کسی خوب و بد، تقاضایی دارند از من خدایا این‌ها را نگذار ناامید از پیش من بروند همین‌طور که تو به خوب‎وبد رزق‎ور‎وزی می‌رسانی. این چیز من بود همیشه منتها حدی دارد. آخر می‌رسد به جایی که ممکن نیست. آدم هرچه زودتر خودش را از این دستگاه دور بکند بهتر است برای این‌که اعمالی که می‌کنند این‌که سند نمی‌دهند. تنها سندی که گرفتم بنده با مهارت آن سند بود که آن روز به شما عرض کردم. خوب، این‌ها من به گوشم رسید. بعد از این‌که اعتراض کردم و آمدم به خارج این‌ها گفتند مهبد پول کلانی از شاه گرفت و رفت حتی گفتند من یک جزیره در جاماییکا خریدم. یکی از فامیل‌هایم جزو محصلین صحبت می‌کردند یکی از محصلین به محصل دیگر شهرت داده بود. البته آن‎ها نقش خودشان را می‌بینند در آب اگر آن‎ها به جای من بودند میلیون‌ها، نه ریال، دلار داشتند. من هم سعی کردم از طریق مشروع داشته باشم آن وضع شد شاه از من گرفت عوض این‌که من چیزی از شاه بگیرم شاه از من گرفت. این‌ها پیش خودشان فکر کردند که مهبد حتماً سرمایۀ عظیمی دارد برای این‌که از شاه گرفته. ضمن کارهایی که من انجام می‌دادم یکی ساختن خانه بود، مسکن برای مردم ایران خانه را، در آن‌موقع، شاید هنوز هم این‌طور باشد، همه چیزش را با دست می‌ساختند. مثل این‌که شما یک اتومبیل همه را بخواهید با دست بسازید. این اتومبیل صد برابر اتومبیل معمولی خرج برمی‌دارد. نجار پنجره و در را با دست درست می‌کرد، بنا تمام این آجرها را با آجرپزی تمام آجرها را خشت می‌زدند با دست یکی یکی درست می‌کردند با ماشین نه. این تیرها را با دست درست می‌کردند. هر چیز را با دست درست می‌کردند طبعاً گران تمام می‌شود و خیلی طول می‌کشد در صورتی که این سال‌های سال است تمام این‌ها با ماشین درست می‌شود تمام. آجرها با ماشین می‌شود، آجر سیمانی با ماشین می‌شود، دروپیکر با ماشین می‌شود انواع و اقسام درها، پنجره دولاب انواع و اقسام این‌ها همه با ماشین. من در صدد بودم که شهرک جدیدی شهرک زیبایی نزدیک تهران ایجاد کنم و بعد این را توسعه بدهم یک شهرک این‌طرف شهر یک شهرک آن‌طرف شهر یک شهرک شیراز یک شهرک اصفهان و جاهای دیگر. کما این‌که این در آمریکا یکی از صنایع بسیار مهم آمریکاست. وقتی که اعلان می‌کنند که ساختمان خانه نیم‌درصد بالا رفته بورس نیویورک می‌رود بالا، وقتی اعلان می‌کنند ساختمان خانه نیم‌درصد پایین رفته می‌افتد این‌قدر مؤثر است. این را با نخست‌وزیر، با شاه در میان گذاشتم و حتی میل داشتم برای شرکت ملی نفت هم از این موضوع استفاده کنم و ساختمان‎هایی برای آن‎ها بشود منتها با کارخانه ساختمان‎های ارزان خیلی محکم خیلی خوب. برای این عمل احتیاج به زمین داشتم تهران. من خودم ملکی داشتم، هنوز هم هست، امرآباد چسبیده به شهر ورامین چهل کیلومتری تهران ولی آن‌جا مناسب نبود من برای تهران می‌خواستم بکنم. به شاه وقتی گفتم به نخست‌وزیر، شرکت ملی نفت خیلی خوشحال بودند اگر همچین چیزی بشود و خانه‌هایی که ساخته می‌شود ارزان‌تر از خانه‌های فعلی باشد با کمال میل آن‎ها حاضر بودند دولت هم تشویق می‌کرد، خیلی خوشحال شد گفت، «من خودم می‌خواهم این‌کار را بکنم.» بکنید اصولاً در ایران در آن‌موقع اگر یک کاری به هر نحوی از انحا شاه، نخست‌وزیر، شخص متنفذی شریک بود این‌کار امید آیندۀ بهتری داشت و اگر نبود باید یکه مرد میدان باشد، باید شیرمرد باشد که بتواند تمام مشکلات را برکنار بگذارد تا بتواند این‌کار را از پیش ببرد. من گفتم بسیار خوب اعلی‎حضرت. گفتند، «نه، خودت هم شریک باش. اصلاً این فکر مال خودت هست، خودت هم شریک باش.» گفت، «خوب، پس یک زمین خوب پیدا کنید این‌جا تهران بخرید.» من آمدم سرخه‌حصار پهلوی تهرانپارس ‌آن‌جا را انتخاب کردم از برادرهای خامنه‌ای پورتبریزی تاجرند از این دو برادر چهار میلیون متر خریدم به مبلغ 21 ریال هر متری. شاه گفتند، «خودت بخر به نام خودت باشد. خوب یک‌دفعه چهارمیلیون متر زمین بنده می‌خرم آن اطرافیان فکر می‌کنند که غوغاست، پول‌ها سرازیر است. شاه پول نداشت. سفتۀ شاه را من هنوز پیشم دارم که به بانک بازرگانی بردیم و پول گرفتیم. آقای جعفر بهبهانی که رئیس ادارۀ املاک بود و بنده پولش را بعد بنده دادم که سفته را پس گرفتم پیش من است الان. بعد از این‌که زمین معامله شد خلیل اسفندیاری آمد دومیلیون متر را انتقال دادم به خلیل اسفندیاری.

س- پدر ثریا؟

ج- پدر ثریا.

س- ثریا هنوز ملکه بود؟

ج- هنوز ملکه بود بله. شاه هم گفتند این را برای ثریا من می‌خواهم انجام بدهم. خیلی خوب بعد به نام خلیل اسفندیاری. خلیل اسفندیاری هم یک عمارت کوچکی تو قصر شاه بود که می‌گفتند شهناز موقعی که بچه بوده، کوچک بوده با پرستارش آن‌جا بوده آن‌جا زندگی می‌کرد. آن‌جا ملاقاتش کردم و رفتیم محضر حاضر شده بود. محضر هم چهارراه امیراکرم بود، بلاعوض و تمام مخارج تمبر و ثبت را هم خودم دادم. طولی نکشید بعد از این‌که، حالا من مشغول مذاکرات بودم با شرکت ایتالیایی، فرانسوی و هلندی سه‌تا شرکت، بیایند با ما شریک بشوند و شروع کنیم به ساختمان خانه.

س- که کارخانه بیاورید؟

ج- کارخانه بیاوریم و مصالح ساختمان را درست کنیم تمام و شروع کنیم به ساختمان اول در تهران و بعد هم برای شرکت ملی نفت. در این موقع آقای خلیل اسفندیاری زمین را فروخت به بانک ملی ایران هفتادوپنج ریال.

س- هفتادوپنج؟

ج- ریال.

س- خودش که از شما مجانی گرفته بود. شما چند خریده بودید؟

ج- 21 ریال. باید این موضوع را عرض کنم فرمودید که مجانی دادم بعداً شاه قسمتی از بدهی را به بانک داد، آقای بهبهانیان داد من بقیه‌ای که مانده بود دادم سفته را گرفتم بنابراین صددرصد مجانی نبود. علاوه بر این مخارج ثبت و تمبر و محضر هم دادم، مجانی. به بانک فروختند امید من ناامید شد. اه این‌که قرار نبود. چهار میلیون و دویست هزار تومان داده بودند پانزده میلیون گرفتند. این‌که استفادۀ مادی شد شهرک نشد. به شاه گله کردم. گفتند، «خوب، بانک ملی می‌سازد بانک ملی هم خودش شهرک می‌کند دیگر چه فرق می‌کند. حالا شما با بانک ملی همکاری کنید. با بانک ملی صحبت کردم گفتند آقا ما زمین‌های شما را می‌خواهیم. ما آن‌جا ساختمان می‌کنیم زمین‌های شما قیمتش می‌رود به فلک و آن‌وقت بعد اگر احتیاج داشته باشیم خیلی گران برای ما تمام می‌شود. ما زمین‌های شما را هم می‌خواهیم به همین قیمت گفتم نمی‌دهم، گفتم من می‌خواهم شهرک بسازم. این امر را آقای جعفر بهبهانی عرض کردم او درست کرد این معامله را. خود او واسطه بود دیناری از این پول از این 15 میلیون تومان دیناری به دست من نرسید، مربوط به من نبود اصلاً. اصلاً من از بهبهانیان خبر شدم اول‎دفعه بهبهانیان به من گفت که «آن زمین را فروختیم، من برای‌شان فروختم.» گفتم، «اه چرا فروختی؟ چند فروختی؟»، گفت، «5/7 تومان. بده؟ قیمت خوبه؟ گفتم، قیمت خوب است ولی اگر ساختمان می‌شد قیمت خیلی بالاتر بود چرا این‌کار را کردید؟» گفت، «خودشان می‌خواستند.» اصلاً اطلاع من از او پیدا کردم ولی آن‎هایی که اطراف بودند نه از انتقال زمین به خلیل اسفندیاری اطلاع داشتند نه از فروش زمین از طرف خلیل اسفندیاری به بانک ملی اطلاع داشتند به گوش‌شان رسید 15 میلیون تومان گرفت مهبد گرفته. من دیناری نگرفتم. این زمین بدبخت ماند بعد از این‌که من آمدم. آمدند حالا به لجبازی یا غیرلجبازی شاه وارد بوده نبوده هیچ نمی‌دانم در این مورد. هیئت دولت تصویب‎نامه‌ای تصویب کرد با پیشنهاد شهرداری که زمین‌های بزرگ اطراف تهران یک‌جا بماند تکه‌تکه نشود شهرداری بخرد و خود شهرداری درست کند. ای دادوبیداد. حالا تنها امکان فروش این زمین شهرداری است و دیگر شهرک هم تمام شد حس کرده بودم و من آمده بودم. شهرداری هم هر سال که مراجعه می‌کردند می‌گفت سال آینده در بودجه می‌گذاریم پول نداریم، سال بعد در بودجه می‌گذاریم. ماند حالا تمام شد دیگر از بین رفت. من متوسل شدم چندین بار به شاه که راضی نشوید من وضعم سخت است مقروضم آمده بودم برای این زمین پول‌های برادرها و فامیل و هر کسی را که می‌توانستم دوستان و این‌ها را هم گرفته بودم که آقا این استفاده دارد این‌کار خوبی است بیایید بکنیم. آن‎ها هم امیدوار و خوشحال، می‌دانید که زمین و ملک و خانه مردم علاقه دارند معامله‌ای که بیشتر مطمئن است پابرجاست، این هم همین‌طور بود متوسل شدم به اشخاص مختلف. من دیگر خوب آن‌جا نبودم خودم قدرتی داشته باشم که این‌ها به یک نحوی به شاه عرض کنند که زمین را، خودش باعث شد من خریدم، بخرد از من یا بنیاد پهلوی که قدرتی به هم زده بود سرمایۀ کلانی به هم زده بود بخرد. آخرین کسی که متوسل شدم قبل از آمدن شاه که شاه می‌خواست بیاید به مسافرت آذربایجان یک خرده شلوغ شد، بعد یک جای دیگر شلوغ شد مسافرت اروپا را ترک کرد نیامد دنباله پیدا کرد تا واژگون شد. به دکتر محمد یگانه وزیر دارایی و اقتصاد بود این محصل بود موقعی که من در نیویورک سرکنسول بودم و به من علاقه داشت می‌دانم، خیلی محصل خوبی هم بود…

س- بله، الان در کلمبیا هم درس می‌دهند.

ج- حالا شاید با او حرف بزنید او بداند. به او متوسل شدم، نامه‌ای نوشتم اولاً می‌خواهم ببینم شما یادتان هست من از یادتان رفتم یا نه؟ در ثانی این‌کار را برای من انجام بدهید. شاه هم گفته بود که من واگذار می‌کنم، این زمین را واگذار می‌کنم هر چه دل‌شان می‌خواهد به من بدهند. شاه هم گفته بود، «مراجعه کنید و معین کنند سند مالکیت کجاست و این‌ها.» فرستادم برادرزاده‌ام را رفت آن‌جا یگانه را دید. یگانه گفت، «آقا، شاه زمین را فکر می‌کند همین‌طور می‌خواهد به ایشان ببخشید.» گفتم خوب یک میلیون مترش را به او می‌بخشم دو میلیون متر. بنیاد پهلوی بخرد یک میلیون می‌بخشم یک میلیون متر بنیاد پهلوی بخرد. واژگون شد رفت این دیگر آخرین چیز بود. این است وضع ایران، وضع زندگی من چه‌جور است آقا؟ شما آشنا هستید با دامادم، خانمش با وضع زندگی من. زندگی خیلی محقری است زندگی مجللی نیست. اتومبیل دخترم را می‌بینید اتومبیل کهنه کوچک. اگر من میلیون‌ها داشتم بعد از 4 سال که اصرار می‌کند اتومبیلش را عوض بکند این‌دفعه موافقت کردم گفتم حاضرم اگر اتومبیلت را، این کهنه را به قیمت خوب بخرند تفاوتش را من بدهم. پسر ارشدم یک خانۀ قدیمی فری‌بورگ را اجاره کرده ماهی ششصد هفتصد فرانک. خانۀ قدیمی یک چیز دهاتی بود، خانه ندارد آپارتمان ندارد چیزی ندارد. پسر دومم یک خانه دارد خانۀ محقر چسبیده به خانۀ دیگر که یک مبلغ جزئی پیش‌قسط داده بقیه را قسط به قسط هر ماه می‌دهد. دارایی من این است. خودم یک آپارتمان محقر در سوئد اجاره کردم و یک کلبه دارم لب دریا که از دود و کثافت شهر گاهی وقتی فرار کنم بروم آن‌جا این کلبۀ محقر، کوچک در سوئد. این کلبه‌های سوئد معروف است برای weekend این دارایی بنده است آقا و این هم زندگی من است که شما می‌بینید. ثروت کجا رفت؟ کدام ثروت؟ این بیچاره‌هایی که این حرف را می‌زنند آن‎ها نقش خودشان را می‌بینند. اگر آن‎ها به جای من بودند بله. آن‎ها ثروت عظیمی اندوخته می‌کردند.

س- این صحبت‌هایی که راجع به ثروت خانواده پهلوی خارج از ایران می‌زنند آیا در یک حدودی صحیح است؟

ج- بله.

س- صحبت از ایشان فرمودید انگار شاه در معاملات علاقه‌مند بوده و شرکت می‌کرده و نفع هم می‌برده. این نبوده که ایشان مثلاً در امور تجارتی دخالتی نداشته باشند.

ج- بله. اصولاً ببینیم شاه چطور ممکن است ثروت به هم بزند. شاه یک حقوق دارد، درباری‌ها هم یک حقوق دارند این حقوق به اندازۀ زندگی شاه است با این حقوق نمی‌شود که تمول پیداکرد. رضاشاه شصت میلیون تومان پول نقد داشت و املاک. پول را و املاک را منتقل کرد به پسرش که مرحوم ابراهیم قوام رفت به اصفهان سند ترتیب دادند که ثبتی باشد برای ملک و برای پول. شاه تمام این شصت میلیون را به این و آن داد به وزارت دارایی داد، به بعضی از شهرداری‌ها داد که البته موقعی که می‌داد به‌عنوان قرض داد ولی در ظاهر بذل و بخشش بود که بعداً موقعی که شاه قدرت به هم زد این پول را پس گرفت. چیزی برایش نمانده بود، از این پول هیچی برایش نمانده بود. املاک، صاحبان املاک که به زور از آن‎ها گرفته شده بود و ظاهرسازی کرده بودند و ثمن بخس مثل کشتی‌های بنده این‌ها رفتند. چندتا هم ملک ماند که صاحبانش مرده بودند و از بین رفته بودند این‌ها هم پولی نداشت که، عایدی نداشت که شاه بخواهد از این ثروتی اندوخته کند و به هم بزند. پس شاه بود و حقوقش. تا وقتی که شاه مجبور به فرار شد به رم شاه اندوخته‌ای نداشت، پولی نداشت. موقعی که در رم احتیاج داشت به کمک سفارت ایران به او کمک نکرد فراری بود. یکی از ایرانیان آن‌جا اتومبیل خودش را در اختیارش گذاشت.

س- یکی هم چک سفید مثل این‌که در اختیارشان گذاشته بوده که یکی از این آقایان پولدار.

ج- نمی‌دانم. می‌دانم حتی شخصش را هم می‌دانم چه کسی بود که اسمش یادم رفته که اتومبیلش را در اختیارش گذاشت. آن‌جا مزۀ فقر و مسکنت را چشید. موقعی که برگشت به ایران در صدد برآمد که پول و پله‌ای برای خودش تهیه بکند. خود شاه به من چندبار این حرف را زد و این شعر را برای من گفت: «فریدون فرخ فرشته نبود / ز مشک و ز عنبر سرشته نبود» «به داد و دهش یافت این نیکویی / تو داد و دهش کن فریدون تویی» می‌گفت، «شاه مشرق زمین باید ثروتی داشته باشد برای این‌که مردم که گرفتارند متوسل به شاه می‌شوند کمک از شاه می‌خواهند، دست من خالی باشد نمی‌توانم کمک کنم. یک قسمت از سلطنت لنگ است.» این توجیهی بود که می‌کرد برای این‌که یک اندوخته‌ای درست کند. چیز کند. ولی ابتدا به مبلغ کم راضی بود. هر شرکت مهمی که در ایران تأسیس می‌شد اگر شاه در آن شرکت سهیم نبود خیلی پیشرفت آن شرکت به اشکال برمی‌خورد، می‌بایستی شاه در آن باشد و البته شاه تنها کافی نبود. می‌بایستی اطرافیان شاه هم بعضی‌ها صاحب سهام باشند.

س- این به اسم خودشان بود یا به اسم صوری درست می‌کردند؟

ج- نه معمولاً سهام مال حامل سهم است، سهام بدون اسم است.

س- سهام بی‌نام صادر می‌شد.

ج- بله، سهام بی‌نام. خود من موقعی که شرکت کشتیرانی، دو شرکت را، تشکیل دادم 15 درصد هر دو شرکت را به شاه دادم.

س- تحت سهام بی‌نام.

ج- بی‌نام، سهام بی‌نام. صد سهم به مرحوم علا دادم واقعاً دادم روی اخلاص دادم به طور دوستانه دادم پول هم نگرفتم از آقای علا نمی‌توانستم، نداشت بیچاره. از شاه که به طریق اولی پول نگرفتم، از شاه پول نگرفتم، و قس‎علی‎هذا. شاه به این راضی بود که از عایدی این سهام که متعلق به خودش بود پول دربیاورد ولی خوب این کافی نبود، طمع بالاتر بود. بعد معاملات بزرگی که دست دولت در آن معامله بود و کمیسیون می‌گرفتند… آهان این را هم باید خدمت‌تان عرض کنم، کمیسیون گرفتن یک نحوه رشوه است، اگر به دست اولیا امور باشد اگر به دست اولیا امور نباشد تاجر باشد شغلش است کارش است.

س- مثلاً مسئلۀ شکر برای من همیشه جالب بود که این چه‌جور است که دست آقای آقایان بود این ارتباطش با شاه چه‌جوری بوده؟

ج- والله اطلاع دقیق ندارم. چون اطلاع ندارم بهتر است که چون همه‎اش شنیدنی است شنیدن می‌دانم همان‌طور که دربارۀ خود من هیچ کلاغ را هزار کلاغ می‌کنند ممکن است دربارۀ دیگران هم باشد. این اطلاع دست اول نیست شما اطلاع دست ‌اول می‌خواهید، اطلاع خودم را می‌خواهید، ندارم. بنابراین این کمیسیونی که می‌گرفتند این‌ها تاجر که نبودند، این‌ها که وارد امر نبودند این‌ها کارچاق‌کن بودند، این‌ها مزد کارچاق‌کنی خودشان را می‌گرفتند، این رشوه است اگر کارمند دولت باشد اگر برای دولت کار کند و در ایران بدون خجالت این عمل را انجام می‌دادند و گاهی هم می‌گفتند آدم خیلی لایقی است و مداخل زیادی دارد. این را حمل به لیاقت می‌کردند و اگر یک کسی درستکار بود و کمیسیون نمی‌گرفت، رشوه نمی‌گرفت این را بی‌عرضگی او تلقی می‌کردند. بنابراین یواش‌یواش شاه وارد کمیسیون شد.

س- یعنی خودش شخصاً کمیسیون می‌گرفت؟

ج- نه، یعنی آن‎هایی که می‌خواستند کمیسیون بگیرند قبلاً به شاه می‌گفتند شاه هم حمایت می‌کرد و بعد کمیسیونی که می‌گرفتند پنهانی به شاه می‌دادند. باز تا این‌جا هم باز ما قانع می‌شویم ملت ایران باز قانع می‌شود می‌گوید خیلی خوب. شاه مشرق زمین است و همیشه ظلم و تعدی کردند خوب، این باز بهتر از آن‎هایی است که این همه ظلم و تعدی می‌کردند. این به این چیزها قانع بود. ممالک عربی که اصلاً ثروت مال خودشان است. در عربستان سعودی نفت مال ملک است دلش هر کاری می‌خواهد می‌کند. میلیاردها هر چه دلش می‌خواهد می‌کند. باز شاه ایران پنهانی یک خرده‌اش را می‌گیرد. مردم این‌طور پیش خودشان فکر می‌کنند. رفته رفته، دیگر بنده نیستم، این داستان این‌که می‌فرمایید چه به نظرم می‌آید عرض می‌کنم و می‌دانم این‌طور شده. رفته رفته طمع شاه زیادتر می‌شود. یک میلیون دو میلیون می‌شود، ده میلیون می‌شود بیست میلیون می‌شود، سی میلیون. خود شاه تو کتابش نوشته صد میلیون این‌که می‌گویند میلیاردها دروغ است صد میلیون دلار دارم. اه از کجا داری این صد میلیون؟ همین صد میلیون را ما می‌گیریم. این‌که خودت اقرار کردی، از کجا آوردی این صد میلیون؟ صد میلیون کم پولی نیست، دلار. از حقوقت صرفه‌جویی کردی؟ از کجا آوردی؟

س- از فروش املاک به زارعین ممکن است باشد.

ج- ابداً، ابداً. آن‌که اصلاً یک‌شاهی نمی‌ارزد. ملک خودم را به زارعین فروختم. قیمت ملک ده برابر مالیاتی بود که به دولت داده شده. ملک بنده سه میلیون متر مربع چهل کیلومتری تهران چسبیده به شهر ورامین که حداقلِ اقل سه میلیون دلار می‌ارزد این را مثلاً آن‎ها پانزده هزار دلار قیمت کردند نصفش می‌شود هفت‎هزار و پانصد تا برای کشاورزها قسمت کردم هر کدام چند صد دلار بده، من بخشیدم نگرفتم. معنی ندارد، چرا بگیرم؟ گفتم برای خودتان. ملکم سه میلیون دلار می‌ارزد نصفش به من می‌دهند هفت‎هزار دلار که دیگر از تخم مرغ و مرغ خیلی… این کوه‎وکاه می‌شود. به‌هرحال، از ملک ابداً، ابداً، آن را فکر نکیند. آن ملک را قسمت کرد تمام شد چیزی هم نمانده بود از آن املاک. بعد از این‌که خمینی روی کار آمد این‌ها ادعا کردند که شاه 36 میلیارد دلار برده. من در عالم تصور نمی‌توانم این را قبول کنم که 36 میلیارد دلار برده باشد خیلی زیاد است وانگهی این عایدی سرشار نفت فقط شش سال دوام نکرد از 73 تا 79 که واژگون شد. اگر 10 درصد عایدی نفت را هم می‌خواست بردارد از روز اول هم عایدی نفت یک‌دفعه به بیست میلیارد نرسید. اگر 10 درصد و روی‌هم‌رفته در این مدت 6 سال هم بخواهید حساب بکنید می‌شود 12 میلیارد باز هم من فکر می‌کنم 10 درصد برداشتن شاه باید صورت داد، صورتی بدهد به‌عنوان مخارج سری به نظر زیاد می‌آید. بی‌بی‌سی شنیدم خودم به گوش خودم شنیدم که همین مطلب را مطرح کرد و گفت که 36 میلیارد درست نیست زیاد است. قدر مسلم 12 میلیارد دلار است.

س- خوب این به چه طریقی می‌توانست برداشت بشود؟

ج- نمی‌دانم.

س- آیا از شرکت‌های نفتی ایشان پول می‌گرفت تا آن‌جایی که شما در جریان بودید؟

ج- نمی‌دانم.

س- امکانش بود؟

ج- نمی‌دانم.

س- مثلاً فلان شرکت می‌آید می‌خواهد در ایران، نمی‌دانم، قیمت نفت بالا و پایین برود یک چیزی به ایشان بدهند که مطابق میل‌شان رفتار بشود.

ج- آن به نظرم خیلی درست نمی‌آید.

س- خرید اسلحه چی؟

ج- چرا.

س- خرید اسلحه مثلاً آن‌جا کمیسیونی گرفته بشود؟

ج- بله خرید اسلحه. کما این‌که عربستان سعودی من بودم. گفتند که در خرید اسلحه یک میلیارد و ششصد میلیون دلار کمیسیون گرفتند عربستان سعودی. دیگر صحبت از میلیون آن‌جا نمی‌کردند. حالا یک خرده پایین آمده وضعش.

س- من می‌خواستم بدانم راه‌های گرفتن به‌اصطلاح کسب ثروت…

ج- من بهترین راهش را، نزدیک‌ترین راهش را حساب سرّی دولت می‌دانم. این دیگر هیچ‌کس حق ندارد دخالت بکند، دست نخست‌وزیر است.

س- خوب از آن خیلی خرج می‌شد، خرج آخوندها می‌کردند.

ج- بله ولی خوب نمی‌گفتند به چه کسی می‌دهند. اگر خرج آخوندها کرده بودند که کارشان به این‌جا نمی‌رسید. شاید به‌عنوان آخوندها می‌گرفتند.

س- آن زمانی که شما ایران تشریف داشتید از امور سیاسی هم هیچ اطلاع داشتید؟ در جریان بودید؟ کسب نظر از شما می‌شد؟ مثلاً ایجاد سیستم دوحزبی که خواستند در زمان آقای اقبال بکنند حزب مردم و ملیون. آیا در آن زمینه هم شما تجربیاتی، خاطرات جالبی دارید؟

ج- شاه مقلد بود منتها مقلد بدون تجربه و حرف اطرافیان به او اثر می‌کرد در صورتی که خودش انجام بدهد بعد. فکر کرد که در ایران خوب است حزبی تشکیل بشود صورت ظاهر دموکراسی داشته باشد. این فکر نکرد که بدمستی به مستان یاد می‌دهد. ده خودم را عرض می‌کنم. کدخدای ده آمد گفت، «آقا آمدند بخش‎دار و رئیس ژاندارمری آمدند می‌گویند که شما هم در حزب شرکت کنید. این یعنی چه؟ ما چه‌کار کنیم؟ حزب چیست؟» گفتم که بد نیست بکنید توضیح برایش دادم حزب چیست. خوب آقا کدام این دوتا حزب را می‌پسندید جنابعالی؟ گفتم حزب مردم شما زارعید، شما کشاورزید شما قاعدتاً باید طرفدار حزب کارگران و کشاورزان باشید. گفته «خیلی خوب چشم.» رفت آن‌جا ده و گفت آقا گفتند که عضو حزب مردم بشوید. آن‎ها هم اسامی پسرش محمودآقا که مدیر مدرسه هم، آن‌جا من مدرسه ساخته بودم مدیر مدرسه شده بود از طرف وزارت فرهنگ. حالا دوتا پسرش را فرستاده آمریکا. او اسامی را یکی‌یکی نوشت و این‌ها هم انگشت زدند شدند عضو حزب مردم. بعد از چند وقت من از سفر برگشتم می‌رفتم آخر هفته ده این‌ها می‌آمدند آن‌جا درد دل می‌کردند حرف می‌زدند موقع ناهار هم ناهاری می‌خورند، موقع شام شام می‌خوردند عمارت علیحده‌ای می‌رفتند، فرصتی بود برای‌شان. گفتند آقا، ما را این‌جا از ورامین آمدند و با کامیون بردند‌مان به شهرری آن‌جا شاه آمد شهرری و ما فریاد کشیدیم گفتند به ما بگوییم چه بگوییم این‌ها همه را ما گفتیم. و یکی از این رعیت‌ها گفته بوده، یکی از همین کشاورزها گفته بوده، «من نمی‌آیم تا شاه مرا دعوت نکند من نمی‌آیم.» گفته بودند بابا بیا برویم برو پی کارت این حرف‌ها چیست؟ شاه دعوت کند شاه تو را دعوت نمی‌کند شاه تو را نمی‌شناسد. بعد این وقتی برگشته بوده سرشان پرشور شده خوب این‌ها ندیده بودند یک‌همچین چیزی. وقتی که برگشته بودند همین این بیچاره گفته بود تا کار جمهوری نشود درست نمی‌شود. خدا شاهد است، تا کار جمهوری نشود… اصلاً معنی جمهوری را این بدبخت نمی‌دانسته چیست. وقتی من رفتم گفتند آقا این یک‌همچین حرفی زده و خطرناک است. گفتم این مزخرفات چیست می‌گویی اصلاً این جمهوری نمی‌داند بدبخت، این خل است. آن‌جا که گفته شاه دعوت کند این‌جا گفته جمهوری. این را ولش کنید. این را چیز نکنید می‌برندش دارالمجانین این‌ها می‌برند حبسش می‌کنند. کوتاه کنید، ول کنید هیچی نگویید.