گفتگو با ارتشبد فتحالله مینباشیان
فرمانده نیروی زمینی ارتش ۵۱ – ۱۳۴۷
بازیکن تیم ملی فوتبال
روایتکننده: تیمسار مینباشیان
تاریخ: اول دسامبر ۱۹۸۱
محل مصاحبه: کین، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- خاطرات نظامی بفرمایید.
ج- بله. همانطوریکه بهتان گفتم یک وجودی چندین خاطره ممکن است داشته باشد اجتماعی – احساساتی – عشقی نمیدونم ورزشی و سیاسی و نظامی. من فقط جنبۀ نظامیاش را میگویم برای اینکه این کار من بوده و این را انتخاب کردم این راه را. اما خیلی خوشمزه است که برای شما تعریف کنم چرا چرا من رفتم توی ارتش شاهنشاهی چطور شد من نظامی شدم. من یادم میآید که ۱۲ سالم بود – منزل مادربزرگم خانم دوامالملک – مرحوم دوامالملک وزیری تبار. نشسته بودم چشمم به یک تاریخ افتاد تاریخ مشیرالدوله – مبارزات مشروطیت. الان هم هست این تاریخ اگر شما پیداش کنید یک عکسی در آنجا دیدم که یک درخت بسیار بزرگی را – کهنسالی را به شاخههایش مجاهدین و مبارزین مشروطیت را به دار آویخته بودند مثل میوه با گیوه ملکی و گیوه – اینها سرهایشان همین طور بیرون – زبانهایشان درآمده و سه تا سرباز روسی – سالدات روسی بهاصطلاح پالتو زده به عقب با چکمه – شمشیرهای کشیده با یک افتخار و غروری جلوی این درخت ایستادهاند. این به قدری من را هیستریک کرد – به قدری تأثیر در من کرد من که یک جوان ۱۲ ساله بودم که اصلاً حالت – اینقدر گریه کردم هقهق گریه که ناهار نخوردم هیچی و مادربزرگم – مادرم پدرم نبودند آنوقت و الا جرأت نمیکردیم. پدرم خیلی اوتوریته بود. آمدند به من گفتند بابا این اتفاق تاریخ است – پیش میآید – ۲۵۰۰ سال برای ایران آمده قبایلی به ایران حمله کردند. من اصلاً نفهمیدم – نمیفهمیدم میگفتم غلط کردند چرا این جوانهای ایرانی را به تیر درخت آویزان کردند – این روسها سربازهای روسی چه میگویند اینجا – با یک همچین حالتی. بعد به من محبت کردند پول دادند به من ۲ ریال که بروم شب سینما. میدونید کمترین بلیط قیمتش یک ریال بود به من بلیط دو ریالی دادند. رفتم سینما ایران. سینما ایران هم تابستانیش در فضای آزاد بود. رفتم اتفاقاً آن شب سینمای ایران – فیلم اونا بود قبل از جنگ بینالمللی دوم بود دیگر. فیلم (؟) نشان میدادند شرح حال یک افسر آلمانی را که رشادت کرده بود در جنگ اول بینالمللی این کشته شده بود. جنبۀ عشقی هم داشت ولی افسره کشته شد در میدان جنگ این را روی توپ خوابانیدند – پرچم ملی آلمان را روش کشیدند و هندنبورگ را نشان دادند – فلیپ مارشال هندنبورگ را که پشت سر این حرکت میکرد با آن جلال و جبروت به قدری این قضیه در من تأثیر کرد که من تصمیم گرفتم برم افسر شوم. اصولاً من مردی بودم که دلم میخواهد توی جامعه توی مردم مورد محبت قرار بگیرم گمان میکنم خیلی طبیعی است هرکسی این دلش میخواهد. حاضرم فداکاری کنم برای این کار برای اینکه مورد محبت قرار بگیرم. این در بطون ذات من هست. ولی این قضیه دیدم دیگر بهتر از این نمیشه من میروم فدا میشوم برای مملکتم و توی خاطرۀ بچگیام این فیلم را درنظرم میکردم. خیال میکردم اگر ایرانی برای وطنش فدا بشه – خدمت بکنه و فدا بشه اینجوری روی پرچم میگذارند رو توپ میگذارند و رو پرچم میگذارند و با این جلال و جبروت میآورند. وقتیکه خودم هم فرماندۀ نیروی زمینی شدم این تشریفات را خیلی بهش اهمیت میدادم بهطوریکه واقعاً از هر تشریفات دیگری که من فیلمهایش را دیدم – مثل انگلستان مثل آمریکا اگر بهتر نبود بدتر نبود. یعنی تمام سربازهایی که حرکت میکردند – دژبآنها با کاشکلاه مشکی – بازوبند مشکی – تفنگهای سرنگون شده – پاهایشان تمام جور بود تمام آنهایی که این تابوت و سرلشگر متوفی را داشتند یا سپهبد فوتشده را داشتند – همه پاهایشان با هم یکجور بود یکقد انتخاب میشدند – تمام دستکش دستشان بود و من حتی به این مشایعین که افسرها بودند و غیرنظامی بودند وقتیکه حرکت میکردند خواهش میکردم که پاهایشان جور باشه و بعد برمیگشتم به قرهباغی به رئیس ستادم و دوستانم میگفتم که من اگر مردم اگر پشت سر من شما پاهایتان غلط باشه سرم را از تابوت درمیآرم فحشتان میدهم. اینجوری یک همچین حالتی بود و این جلال و جبروت در مغز من. تصمیم گرفتم بروم مدرسه نظام. آنوقت رحیم دادگر – مدرسه زرتشتیان بودیم. رحیم دادگر – فیروز شادلو – منوچهر شادلو که شاید الان یکی دوتایشان زنده باشند هنوز. اینها میگفتند که هم میآئیم مدرسه نظام. خب دستهجمع تصدیق گرفتیم رفتم من دبیرستان نظام. من چون پدرم سرتیپ بود و بعد هم سرهنگ شد به علت سازمان کوچکش چون پدربزرگم هم سرتیپ بود گفتند دو تا سرتیپ نمیتوانند در یک اداره رئیس بشوند. یکی رئیس میشه سرتیپ معاونش باید سرهنگ باشد. پدر را سرهنگ کردند. با سرهنگ ماند ماند ماند تا اینکه از بدبختی و غصه چون موسیقی خوانده بود – موزیکهای ارتش ایران را درست کرده بود دق کرد حقیقتاً. او ۵۳ سالگی حمله قلبی کرد و مرد و درست روزی که من افسر میشدم در شهریور – ۵ شهریور روز اتصال راهآهن سراسری ایران. آنروز فوت کرد – سکته کرد.
چه سالی بود؟
۱۳۱۷ – میدونید در سال ۱۳ اتصال – پنجم شهریور ۱۳۱۷ راهآهن سراسری را رضاشاه کبیر خدا رحمتش کند او افتتاح کرد. بله این حالت داوطلب شدن من بود من رفتم به پدرم گفتم که من میخواهم برم به مدرسۀ نظام. یک نگاهی به من کرد چون میدید او خیری از ارتش ندیده بود. برگشت گفت پسر من دلم میخواست تو دکتر یا مهندس بشی یک کار خیر بکنی – موسیقیدان نمیخواستم بشی. تئاتر هم مال – تئاترهای روحوضی و دست ؟؟؟؟ و اینهاست که راه میروند تو .. بنابراین من آرزوم این بود که یا دکتر بشی یا مهندس که کاری بکنی که سازنده باشی. ولی حالا که تو دلت میخواهد بری توی ارتش بیا آقای یاورغلامعلی خان این را ببرش ورشدار ببرش مدرسۀ نظام. یاورغلامعلی خان – که سرگرد را آنوقت میگفتند یاور – معاون (؟) من را ورداشت برد و خیلی با احترام من را بردند دفتر رئیس مدرسۀ سرهنگ مظفرالسلطنه [به] ما گفتند برید ایشان که جوان سالمی هستند معذالک یک فرمالیتهای باشد و آزمایش کردند گفتند نه خب صحیح است. من برگشتم روزی که چهاردهم ماه بود که باید همه حاضر میشدیم – قبولیها – جدیدهای دبیرستان نظام اسمشان نوشته میشد اسم من نبود. من به حالت هقهق گریه آمدم منزل. اولین مرتبه در زندگیام جرأت کردم به پدرم پرخاش کنم. هیچموقع سرهنگ این ارتش شدی مگه من چه عیبی دارم که من اسمم نبود. ناراحت شد پدرم. فرستاد عقب غلامعلی خان گفت وردار این پسر ببین چی میگویند چرا این را قبولش نکردند؟ چه عیبش است؟ آقا رفتم آنجا و گفتند آقا ایشان قبول هستند. چون ایشان علیحده رفتند اسمش را علیحده همان اول استثناً بردند و دیگه توی این صورت نیاوردند اختصاصی است. آنموقع هم استثناء هم میگذاشتند. چون من پدرم – بنده پسر سرهنگ بودم و رئیس دبیرستان هم سرهنگ مظفرالسلطنه بود – هوشمند اینکه ما را علیحده اسممان را گذاشته بود. بنده سرافتاده آمدم پیش پدرم – پدرم من را خواست. خواست جلو و گفتش که ببین امروز تو میروی مدرسۀ نظام – بهت من گفته بودم نرو تو رفتی مدرسۀ نظام. اولین مرتبه است که توی روی من دهن دریدهات را باز کردی و با چشمهای دریده من نگاه کردی این اولین مرتبه است توی زندگیات – آخرین دفعهات باشد اگر یک دفعۀ دیگه – یک ذره ناله بکنی پدرت را خودم درمیآورم. من هم دیگه صدایم درنیامد و هرچه فشار بهم آمد در دبیرستان نظام سخت بود مخصوصاً اینکه من برای اینکه قبول بتوانم بشم رفتم آنجا شبانهروزی شدم یک سال. میدانستم همین الان منزلم – منزل پدرم مهمانی است عمههایم هستند – خالههایم هستند ساز و آواز و مشروب – به این گنگ میگفتند دخترمخترها هستند اینها را ول کردم آمدم دبیرستان نظام و یک عده دهاتی از شهرستآنها آنوقت آمدهبودند آنجا نشسته – غذای گند میخوریم – آش رشته آش – نمیدونم شله قلمکاری که توش اغلب خاک ارهای یا سنگ توش بود – شنریزه توش بود میخوردیم اینها را ول کردم آمدم با یک همچین زندگی میکنم ولی صدام جرأت نمیکردم که به پدرم بله گاهی وقتها هم میفرستادیم پول میدادیم که نان از بیرون نان بخرند برایمان آنهایی که داشتند ولی جرأت نکردم به پدرم بگویم تا اینکه رفتم دانشکده افسری. آرزو داشتم که بالاخره دانشکده افسری بروم. باز همان جریان جنگ و فیلم بشه. دانشکده افسری از دبیرستان بدتر بود. یک عده پسری که تازه از سان سیر برگشته بودند و آمدند یک اداهای لوسی که با چوب کبریت نمیدونم تمام این میدان فوتبال را زرع کن ببین چقدر میشه. نمیدونم دماغت را بگذار به دیوار دستهایت را ول کن. نمیدونم درازکش کن بلند شو سجده کن به من بلند شو. به یک پسری که من باور کنید فکر کردم بزنم توی چآنهاش با یک مشت پرتابش میکردم. گفت سجده کن – هفت دفعه سجده کردم مجبور شدم سجده کنم. بعد بلند شد گفت تو که با انضباط هستی. گفتم بنده چه که گفت آخه آن روز که تو لالهزار به من سلام ندادی. گفتم قربان بنده لالهزار نمیروم والا – در زندگیام اصلاً لالهزار نرفتم. گفت پس من اشتباه کردم. من چون قهرمان فوتبال کشورم بودم من ده سال گلر تیم ملی کشور ایران بودم. آمدم به سپانلو سال دوم گفتم من دیگه بازی نمیکنم توی تیم فوتبال. گفت چرا؟ گفتم این پسره ریغو که اگر من بزنم توی مغزش میره آنجا میخوره من از سجده هفت دفعه گفت پدرش را درمیآورم. رفتند و ما یک حرمتی آنجا پیدا کردیم. همان سالی بود که گفتند یک دسته مخصوص است. بنابراین شش سال من دبیرستان نظام را گذراندم. قبول شدم رفتم دانشکده افسری. آن تابستانی که دانشکده… من نه شاه میشناختم نه رضاشاه میدانستم چی هست. فقط پدر ملت بود و هرسال به چشم میدیدم که در ارتش ذوقیات است. حقوقها بهتر میشه مقررات جدید وضع میشه افسران تحصیلکرده از آلمان – انگلیس – فرانسه سنسیر برمیگردند. معلمهای دانشکده افسری و دبیرستان خیلی بهتر میشه. هرسال که باور کنید رژه میرفتیم هرسال من شاگرد دبیرستان بودم دیگه. شش سال رژه میرفتیم – سه سال بیتفنگ از سال چهارم هم تفنگ داشتیم. با تفنگ رژه میرفتیم هرسال من میدیدم که این ارتش ایران یک چیز تازه اضافه شده بهش. تانکهای جدید میخریدیم – توپهای ضدتانک میخریدیم – توپهای ضدهوایی میخریدیم – هواپیماهای جدید میخریدیم. سال به سال نه تنها در این رشته ما در محل که بعداً پارک فرح شده الان در آنجا – شمال شهر کرج – رژه آنجا بود.
س – جلالیه هم مثل اینکه گفته میشد.
ج – میدان جلالیه – در آن میدان جلالیه نه تنها ما رژه میرفتیم تنها سال به سال من پیروزیها و ترقیات ارتش را میدیدم من ترقیات سایر ادارات ارتشی را میدیدم. مثلاً دبیرستآنها را میدیدم تمام پارچههای کازرونی پوشیدند – دخترها تمام ارمک پوشیدند کازرونی یک شکل رژه میروند یکدانه از این دخترها پایشان غلط نیست. که ما حتی مسخرهبازی درمیآوردیم میگفتیم این خانم معلمه الان برمیگرده میگه هفتادودو تا پات غلطه خاک برسرم کاپتین آمد وای وای یک دو .. مسخرهبازی درمیآوردیم دیگه. ادا درمیآوردیم ولی حقیقت مطلب این بود که سال به سال میدیدیم که نه تنها در زمینۀ ارتش ترقیات هی چیزهای تازه هست هی ترقیات چیزهای شگرف جدیدتری در منطقۀ غیرنظامی و اجتماعی ما هست میره. ولی هیچوقت من رضاشاه ندیده بودم غیر از تو آن جایگاه با سبیل سفید – آن چشمهای قرمزش نگاه میکرد به ما حتی ما توی چشمهاش جرأت نمیکردیم زیاد نگاه کنیم. یک دفعه من زل کردم توی چشمهاش گفتند تو چشم رضاشاه باید نگاه کنید. ما همه توی چشمش نگاه میکردیم رد میشدند یکهو دیده بود که یک چشم زاغه من را نگاه میکنه زیاد. دومرتبه برگشت نگاه کند من از ترسم چشمهام را برگرداندم. یک همچین جذبهای هم داشت. خب پادشاه بود – قدبلند و هیکل .. آن سال گفتند یک تیم فوتبال باید تهیه کنید ولیعهد میآید – ولیعهد از زوریخ میآید. باور بفرمائید من ندیده عاشق ولیعهد بودم. ولیعهد ایران چرا؟ برای اینکه یک عکس ولیعهد را دیدم عکاسخانه عجمیان. لباس چهارخانه داره این عکس باید الانم باشه در آرشیوها لباس چهارخانه داره – فرقش از وسط باز کرده – خوشگل یک جوان ۱۹ ساله خوشگل دستهایش را اینجوری کرده توی بغلش اینجوری عکس برداشتند. من این عکس را پول نداشتم رفتم به مادرم گفتم مواجب دو ماهش را به من بده دو تومن رفتم این عکس را خریدم آوردم میگذاشتم من ورزش ایرانی میکردم. تخت شنام را گذاشتم جلو این عکس جلوی این عکس شنا میکردم که این وقتی که از اروپا برمیگرده من یک مرد قوی باشم – لیاقت این را داشتهباشم که این ولیعهد ما باشه و پادشاه. دوست داشتم دیگه یک همچین حالتی در شاهنامه و زورخانه کارها و تمام آن کارهایی که ورزشکارهایی که میخواندند اشعار شاهنامه را – این را در آدم ایجاد میکنند و اصلاً این یک شستشوی مغزی بود که در سالهای سال برای ایرانیها بود و این اثر فوقالعادهای داره این. الانم هست. ملاحظه میکنید. بنابراین گفتند ولیعهد میآید – ولیعهد میآید من خب خوشحال بودم حتی دبیرستان نظام پشت پنجرهها بودیم دیدیم که ولیعهد آمد و از جلوی دبیرستان از طرف باغشاه. رضاشاه توی اتومبیل نشسته – ولیعهد هم پهلویش نشسته و اینقدر خوشحال شدیم دست زدیم اینجوری و رضاشاه رد شدند رفتند کاخ سلطنتی که روبروی دانشکده افسری بود آنجا دبیرستان ما بغل دانشکده بود چسبیده بودند به هم. این را نگاه کردیم بعد یکهو گفتند که ولیعهد یک تیم فوتبال میخواهد از خانواده ؟؟؟؟ باید انتخاب کنند که با ولیعهد بازی کنه. هفت نفر از دبیرستان نظام انتخاب کردند که من هم چون پدرم سرهنگ بود من انتخاب شدم. من در همان موقع گلر تیم ملی ایران هم بودم و البته ناصر پهلوان رفته بود به حضورش در کنار دریا خیلی دروغکی چاخان کرده بود. گفته بود که خاقان و سردار هست گلر ایران که مثل زامارا بزرگترین گلر دنیا بود آن اسپانیولیه. گفته بود خاقان و سردار کیه زامارا کیه – یک مینباشیان ما داریم گلر دبیرستان نظام هشت متر پرتاب میکنه خودش را – پولانژان میکنه دایو میکنه هشت متر دایو روپا میکنه. اصلاً همچین چیزی سابقه نداره. این یک. این به طوری تعریف من را کرده بود – حالا من خبر ندارم – خدابیامرزه ناصر پهلوان – بچه هم بود این به نظرش خیلی ابهت داره و واقعاً هم من دایو روپا میکردم تنها گلری بودم که این کار را میکردم. بهطوریکه خاقان سردار آمد من را بوسید گفت تا توی گل هستی من دیگه توی گل نمیروم. بعد که من بازی میکردم توی تیم تهران و اغلب هم یادش میرفت که بک هست با دست میگرفت پنالتی میشد. میآمدند پنالتی میزدند به ما. ولی من تا موقعیکه توی گل بودم خاقانا نبود. الان خاقانا امیدوارم زنده باشه هنوز – هنوز خبر مرگش را من نشنیدهام. به شما میگه این جریان را. روزی که ما را خبر کردند که برید آن روز ولیعهد میآید- ولیعهد آمد و شاهپور علیرضا آمد و شاهپورهای دیگه آمدند و غلامرضا کوچولو بود آمد – حسین فرودست بود باهاش – اینها همه آمدند خبردار کرد محمد- زمان پهلوان که بعداً تودهای شد – خبردار کرد و ما ایستادیم. من لباس مشکی سرتاپا مشکیام را پوشیدم سرتیم میایستم. صاف آمد به طرف من گفت آقا خواهش میکنم معرفی کنید – “خواهش میکنم معرفی کنید” ببینید مدرسه روزه را دیده بود یک مرد اروپائی – پسر اروپائی تحصیلکرده – گفت خواهش میکنم دستهایت به من اولاً گفت خواهش میکنم معرفی کنید. من یکییکی معرفی کردم با همه دست داد و بعد به محمدزمان پهلوان که رسیدم گفتم قربان این محمدزمان پهلوان است. گفت اینکه قوم و خویش خودمان است ما میشناسیم. بعداً خود او تودهای شد. و دشمن خاندان سلطنت شد آمد به فرانسه. بعد گفت به… گفتم نخیر قربون این اسمش یک سبیلو است یک سبیل درازی داره به این جهت معروفه. بعد آخرسر برگشت گفتش که خود شما گلر هستید؟ گفتم بله. گفت اسم شما چیه؟ گفتم مینباشیان. یکمرتبه چشماش بازشد گفت این مینباشیان که میگویند شمائید؟ من با کمال غرور و اعتماد گفتم بله همان خود منم. گفت خیلی خب بفرمائید – بفرمائید برید توی گل. من رفتم توی گل توپ را گذاشت رو پنالتی. میدونید پنالتی ۹۹ درصد گل است مگر اینکه طرف را گول بزنند یا بفهمه گلر که کدام طرف میزنه. رفت وایستاد طرف چپ دست راست من – چپ دروازه که اینجوری بیاد و با بغل پا توپ بزنه. با بغل پا هم توپ بزنه قوسی میآید به دست راست من. من هم خودم را آماده کردم یک ذره هم گولش زدم به طرف چپ متمایل کردم خودم را که آنور میزنی. توپ را با کمال خشونت قایم زد توپ زمین را تراشید من هم خودم را پرت کردم یکمرتبه دیدم توپ زیر دست منه شآنهام رفت خورد به تیر اینقدر گوشه زده بود پیوته شدم. چرخیدم چشمم برگشت. دیدم برگشتند به شاهپور علیرضا همچین میکنه “اوخ اوخ اوخ چه دیوی است پسره چه گلری است”. یک همچین حالتی. که آنروز آنقدر خوب بازی کردم من که شاهپور علیرضا خواهش کرد از ولیعهد که اجازه بدهید من مینباشیان را ببرم خآنهاش. خانۀ ما کوچه عدل بود. من را سوار ماشین کرد البته غرق خون و خاک بود پاهایمان. روی زمین خاکی بازی میکردیم. بعد هم یک روز به من گفت بچه من دستور دادم که این زمین را برایتان چمن کنند که توی چمن بازی کنید. خب این قسمت اول برخورد ما با ولیعهد بود. من تا آنموقع ولیعهد را ندیده بودم نمیشناختم. روزبهروز هم بیشتر علاقهمند شدم با شاه. یکی میگفت بچهها بنشینید اه این چه ادائی است درمیآورید وامیایستید. ما هم عادت کردهبودیم بایستیم جلوی افسرهایمان. بیائید بنشینید. همش میگفت بنشینید دست میداد. بعد یکمرتبه رفتیم دانشکده افسری همان سه ماه بعدش. رفتیم دانشکده افسری امیرابراهیمی فرمانده دسته ما بود آمد من را صدا کرد. گفتش که یک دسته مخصوص برای ولیعهد هست که توی یک کلاس باشند – سی نفر – شما جزو آن دسته هستید و من شما را برای ارشدی به یک کمیسیون من شما را پیشنهاد کردم آن کمیسیون هم قبول کرد. میتونی ارشد بشی؟ گفتم البته که میتونم بشم. من تمام عمرم جزو پیشکسوتهای مدرسه نظام بودم دیگه میتونم فرمانده بشم شما هم پشتیبانی کنید من میتونم. گفت بسیارخوب از امروز ارشد دستۀ مخصوص ولیعهد هستید. ما هنوز سردوشی نداشتیم. با کلاه و بدون سردوشی با مچپیچ مشغول یکی از این روزها مشغول نظام جنگ بودیم و من فرماندهی میکردم و ارشد دسته بودم دیگه جلو ایستاده بودم یکمرتبه دیدم طبل و شیپور و سروصداشان خبردار همه دانشکده ایستادند دیدم که یک پسری با لباس نظام بدون سردوشی جلو داره میآید با مچپیچ عقبش سپهبد یزدانپناه که آنوقت سرلشگر بود دست بالا و شقاقی آن هم فرمانده دانشکده افسری دست بالا جفتی دارند میآیند به دانشکده افسری. نگاه کردیم دیدیم ولیعهد است. لباس نظامی پوشیده مثل ماها بدون سردوشی آمده به مدرسه نظام. آمد تو مدرسه نظام و آمد جلو. آمد جلو و چشمش به من افتاد گفت این مینباشیان اینجا چهکار میکنه؟ گفتند قربان این ارشد دسته است. برگشت گفت مگه کار نظامیاش هم خوب است؟ گفتند بله قربان این بهترین است انتخابش کردیم. گفته بود خیلی خوب فرمان بده. من فرمان دادم آن قسمت را. گفت خب حالا مینباشیان شما برو من خودم فرماندهی کنم. خودش هم دو سهتا به راستراست به چپ چپ فرماندهی کرد و ما کار را باهم شروع کردیم. البته توی خوابگاه ما نمیآمد که بعداً هم قوام که میکردند زیر رختخواب من توی کمد میکردند – تنبیه میکردند از این کارها – بلاها بهسرمان میآوردند بعد قوام گفت آقا من اصلاً بازرگانی خواندم با لهجۀ شیرازی من نظامی نیستم امشب به اعلیحضرت عرض خواهم کرد. بعد از مدتی یک اتاق جداگانه یک نوکر برای آنها درست کردند و فردوست و قوام و جم رفتند توی آن اتاق مثل شاهزاده برای اینکه شوهرهای والاحضرتها بودند. فردوست هم رفت جزوشان. ما باز توی اتاق ماندیم ولیعهد هم که اصلاً نمیآمد فقط سرکلاسها میآمد یک صندلی هم آن جلو میگذاشتند تک مینشست. جزو شاگردها – به شاگردها نمیگذاشتند پدرش بهش دستور داده بود که دیگه دست نده باهاشون صحبت نکن اصلاً بیاعتنا کن غبغب بگیر و از آنوقت ولیعهد عوض شد قیافهاش ولی با ما – با شخص من – همیشه مهربان بود تا آن روزی آخری که من حتی از ارتش طرد کرد تا آن روز آخر طردش هم با من عصبانی نشد. خیلی مهربان بود. من ازش قلباً هیچ گلهای ندارم. این از نظر شخصی میگویم و خیلی به من محبت کرد حتی در موقعیکه من فرمانده نیروی زمینی بودم اودیانس داشتیم. قانون دربار – این برای این میگویم که بدانید تمام سال اودیانس داشتیم با این مرد دوشنبه و پنجشنبه با پادشاهان و هر قانون دربار این بود که هرکی زودتر میآمد زودتر میرفت تو. من دیدم من زودتر از همه آمدم سپهبد سعدی رئیس شهربانی را میفرستند. گفتم خب حالا ارتشبد جم بره او رئیس ستاد بزرگ ارتش؟؟؟ نصیری بره او رئیس ساواک است – اطلاعات زودتر لازم است ولی این رئیس پلیس چیچی میگه که زودتر از من میره سپهبد است زودتر از من میره. عصبانی شدم از علی ایزدی پرسیدم. علی ایزدی یکی از همان آژدآنها بود خندید گفتش که تو متوجه نیستی اعلیحضرت خسته میشه. میخواد تو را بخواد آخرسرش بگویید و بخندید و حقیقتاً همینطور بود. عصر همیشه به من عصر و غروب میرسید – مدتی با من راه میرفت میگفت میخندید و بعد میگفت خب چی میگویند افسرها – مردم چی میگویند و من هم هرچی واقعاً به فکرم میرسید میگفتم و گوش میکرد – گوش میکرد و قبول میکرد هرچی حقیقت میگفتم. فقط در یک چیزی هیچوقت قبول نکرد – نکرد – نکرد – حقوق کم افسرها بود. هرچه کردم نمیدونم چه دلیلی داشت. حقوق کم افسرها بود که قبول نکرد که نکرد. خلاصه ما با این ترتیب دانشکده افسری را طی کردیم. حالا من به جزئیات کار ندارم که چه بلاها به سرمن آمد برای اینکه همانموقع عموی من هم با خالۀ پادشاه – خواهر کوچک ملکه پهلوی عالم خانم – ازدواج کرد گیتی – ما رفتیم پامون تو کاخ سلطنتی هم باز شد. من و جم با هم همدوره بودیم – همکار شدیم. جم یک سال از من ارشدتر بود. او سنسیریان بود از سنسیر برگشته بود بردنش کلاس دوم سال دوم. اما وقتیکه افسر شدیم او یک سال زودتر افسر شده بود یک روز تلفن کرد گفت آقا چرا نمیای آموزشکده – آموزشگاه را میگفت آموزشکده. میگفتم چرا میگوئی آموزشکده این دانشکده که نیست. گفت این یک پله از آموزشگاه بالاتر است. ما با هم همکار شدیم یعنی شب و روز ما ناهار میرفتیم کاخ با هم سوار ماشین میشدیم میآمدیم سرکارمان با هم سوار ماشین میشدیم میرفتیم کاخ سعدآباد. ناهار میخوردیم – شام میخوردیم بعد میرفتیم توی خانه من آخرشب ساعت دهونیم یازده شب آنوقت میخوابیدیم. من و جم با هم آغاز با همدیگر کار کردیم و واقعاً زندگی مطبوعی را شخص من نبود. غیر از اینکه خب مصاحبه ای با جم بود و زندگی خوبی داشتیم و اطلاعات نظامی با هم رد و بدل میکردیم و او همیشه مراقب استعداد نظامی من بود و یک کارهایی میکردم که مورد تحسینش قرار میگرفتم. یکهو بیاختیار – ملاحظه میکنید؟ تیراندازیهایی که میکردیم – سوارکاریهایی که میکردیم و به اصطلاح بهترین دوست و محرم زندگیاش هم من بودم در آن زمانه ولی به من شخصاً از این آشنایی – از این دوستی چون داماد شاه بود نه اینکه خوش نگذشت خدا آن روز را دیگه نیارد که من برگردم توی همچین سازمانی. مگه ما دوتا افسر نبودیم من همیشه به او آقا میگفتم الانم بهش میگویم آقا. درصورتی که بعد از او رئیس ستاد بزرگ که شد برادر کوچک من شوهر والاحضرت شمس بود و از والاحضرت شمس بچه داشت او یک موقعی شوهر والاحضرت شمس بود طلاق هم گرفته بود. میگفتم آقا من به تو میگویم آقا حالا که دیگه تو شوهر والاحضرت شمس نیستی که قیافه میگیری برای من. تو یک ارتشبد من یک ارتشبد – تو رئیس ستادی من فرمانده نیرو – چرا مثل دو ژنرال باهم زندگی نکنیم؟ نه و این ناراحتی بین ما بود و الانم هست و الا ما دو تا تک بودیم توی ارتش از نظر سواد بعداً حاتم آمد – هوشنگ حاتم که خدا بیامرزه بعداً او آمد ولی ما دوتا از نظر نظامی دو تا واقعاً آس ارتش بودیم اونی که همه میشناختند – من نمیخواهم از خودم تعریف بکنم ولی او را میدانم. ما باید عاشق هم بودیم – مخصوصاً اینکه زندگی را با هم شروع کرده بودیم. زندگی خصوصی – شخصی همه با هم شروع کرده بودیم و هم همیشه پشتیبان او بودم ولی این جریانات ایجاد شده که ما هیچوقت دوستی با هم نداریم. حالا گاهی وقتها تلفن به هم میکنیم. یک اتفاقی عجیب پیش بیاید. چرا باید اینجور بشه به خاطر همان جریان که من هیچ خوبی ندیدم حقیقتاً. مثال میگویم یک روزی. یک روزی با اتومبیل پورش میرفتیم به سعدآباد – از خدمت میرفتیم – یک اتومبیل مازراتی آمد از بغلمان خاک داد رد شد. گفت پدرسوخته با چه سرعتی میره – تند رفت. گفتم فریدون چهکار داری فریدون ولش کن، گفت نه باید برسم ببینم پدرسوختهها کی هستند چرا با این سرعت میروند. گفتم مگر تو پلیسی مگه تو. گفت نه من باید برم این ما را خاک داده – اتومبیل دربار بدون نمره است معلومه. رفت با یک سرعتی جلو اینها را برید. آمد گفت پدرسوختهها مردیکههای قرمساق مگه اینجا اتوستارت است با این سرعت میروید. این دوتا دوتا جوان بودند ماتشان برد. فرمانفرمائیها بودند. آمدند جلو گفتند آقا ما چهکار کردیم. اتومبیل مازراتی تند رفتیم. گفت مگر نمیگویم اتوستارت است برگشت به من گفت ستوان مینباشیان – حالا من یک ستوان هستم فرمانده گروهان هستم اون هم فرماندۀ یک گروهان است ستوان است هردوتا ستوان هستیم – گفت ستوان مینباشیان اسم اینها را یادداشت کن. من هم خب برای دیگه به اصطلاح مردم چسی را آمده بودم – ببخشید این کلمه را میگویم – چسی را آمده نخواستم دیگه رودست بخوره گفتم اطاعت میشه. مدادم را برداشتم گفتم اسم شما چیه؟ گفت من فلان فرمانفرمائیان و اونهم یک چیز دیگه فرمانفرمائیان – دو تا فرمانفرمائیان اسمهایشان را یادداشت کردم بعد هم آمدیم توی اتومبیل نشستیم گفتم آقا مگه بنده نوکر شما هستم. خب من یک ستوان هستم تو هم یک ستوان هستی چی چی ستوان مینباشیان مگه من آژدان توام. چی… این حالت چون داماد شاه بود به خودش اجازه میداد. گفت آقا اعلیحضرت به من گفته اصلاً سلام هم ندهید. رضاشاه گفته سلام هم ندهید. این اصلاً غیرطبیعی است. برای اینکه یک روز دیگه باز داشتیم رد میشدیم یک سرگردی هم چپچپ نگاه میکنه. من سلام دادم به سرگرد این سلام نداد. گفت ای ستوان بیا اینجا ببینم. نشناخت جم را گفت ستوان توی کلاهت است. رفت جلو گفت تو کی هستی با من جواب… گفت من داماد شاه هستم. او هم عصبانی شد گفت مردهشور این ارتش را ببرند و رفت. دیگه زورش که نمیرسه رفت. من برگشتم گفتم چرا همچین میکنی. گفت پدر این سرگردها را من درمیآرم. اصلاً رضاشاه دستور داده به ما که به هیچ کدام از این افسران ارشد اصلاً سلام ندهید. گفتم خب اگر این دستور را داده باید یک علامت بگذاره برای شما ولی تو ستوان را چه میشناسه اون سرگرده – اینها چیزهایی است که توی قلب من بود رفته بود و خواهد رفت و بههمین جهت هیچوقت من آلت دست شارلاتآنها نشدم. از مقام نفرت داشتم. از این دو تا اتومبیلهایی که دنبال من میآمدند یا مسلسل برای حفظ من ظاهراً ولی باطناً برای اینکه من کجا میروم با کی آشنا هستم خبرش را به اعلیحضرت خبر بدهند نفرت داشتم همیشه از گیر آنها درمیرفتم. با آن جلال و جبروت. من یک تشریفات رسمیام بود که بهعنوان فرمانده نیروی زمینی شاهنشاهی ایران آنوقت خیلی با این تشریفات موافقم. این زندگی ما بود (؟) ما شدیم ستوان یک سرمان تو کاخ یک سرمان تو اینور با هم بودیم تا اینکه یکمرتبه والاحضرت شمس با مهرداد پهلبد برادر کوچک من عروسی کرد رفت آمریکا – والاحضرت اشرف زن احمد شفیق شد رفت مصر آنجا زن احمد شفیق شد من ماندم و اعلیحضرت. من هم توی دوستای اعلیحضرت نبودم. هیچوقت – هیچوقت جزو دوستای صمیمی اعلیحضرت نبودم. دوستای صمیمی اعلیحضرت تقی امامی بود و پرون انس بود و حسین فردوست در درجۀ اول – در درجۀ دوم فضلالله امیرالهی و یکی دوتای دیگه ولی من هیچوقت نبودم. آقایان و اینها. ما همهاش علیاحضرتی بودیم. علیاحضرت ملکۀ پهلوی بودیم – خانواده والاحضرت شمس…
س – از شهریور ۲۰ چه خاطرهای دارید؟
ج – بله از شهریور ۲۰ خاطرهاش خیلی زیاد است. برای اینکه آنجا من کنار باغ نشسته بودم به من گفتند که بیا شاهزاده توی باغ ظهیرالدوله. شاهزاده شوهر خانم ظهیرالدوله آمد گفتش که – تریاکی بود – گفت آقای فتحالله خان کجائید؟ چهکار میکنید؟ گفتم من ارتش را مرخص کردم من نمیدانم چهکار بکنم. برم درس ویلون بدهم یا معلم ورزش بشم. گفت خدا پدرت را بیامرزه مگه نمیدونی این رضاشاه تنها مانده؟ گفتم چطور تنها مانده؟ گفت به ارتش را مرخص کردند تمام نگهبانانشان گارد جاویدان نبود آنموقع تمام سرباز وظیفه بودند همه تفنگها را گذاشتند و رفتند. آنوقت برای من یک تکلیف روشن شد. لباس پوشیدم – سوار مثل برق هفتتیر هم بستم رفتم. رفتم در جعفرآباد دیدم اه – من فرمانده آموزشگاه گروهبانی بودم – دیدم یکی از گروهبآنهایی که خودم تربیت کرده بودم آنجا – زمان – گفتم زمان تو که اینجایی؟ گفت قربان تنها دستهای که نرفتهاند من هم شاگرد شما بودم. یک نفر از دستۀ من نرفته اما بقیه همه رفتهاند. در دربند هیچ نگهبان نداره در دره جنی در کاخ بالای سنگی هیچ نداره – در سعدآباد نداره این فقط در کاخ علیاحضرت فوزیه که بعداً مال مادر شهبانو فرح شد اون نداره فقط یک دسته من بودم در جعفرآباد نیم دسته از من را گرفتهاند گذاشتهاند در سعدآباد – آنجا باشه و ستوان بیات هم افسر نگهبان است اون میدونه و من هم اینجام. گفتم بارکالله باز اقلاً یک باغیرتی مثل تو هست. حالا میگویند رضاشاه باغبآنها هم دررفتند. گفت همه فرار کردند قربان. رئیس شهربانی هم دررفته. گفتم خب حالا رضاشاه کجاست؟ گفت اوناها یکمرتبه نگاه کردم دیدم ولیعهد و رضاشاه با آن شنل آبیاش در بیست سی متری من آنجا من را نگاه کردند. همانروزی بود که فوزیه و خانواده سلطنتی را فرستاده بودند به اصفهان و خبرآورده بودند که آنها را در اصفهان تیکهتیکه کردهاند. یکمرتبه ولیعهد پرید جلو گفت گرفتنشان – خیال کرد من باهاشان رفتم. من فوراً قضیه را فهمیدم چون پهلبد با آنها رفته بود مهرداد هم میدونستم. گفتم قربان نخیر من نرفتم من با آنها نبودم. بعد رضاشاه یکهو افتاد روی نیمکتی که آنجا بود از خستگی و ناراحتی. گفت پس چی میگه این. من دیدم دیگه دیره اولین مرتبه در زندگیم برخورد با رضاشاه داشتم. رفتم صاف جلو و مثل اروین فلین آن قیافۀ آرتیستی. رفتم جلو تق گفتم قربان شنیدهام که اعلیحضرت تنها هستید من سرباز اعلیحضرت هستم خواستم ببینم هرچه امر و فرمایشی داشته باشید اجرا میکنم. باور کنید این چشمهای قرمز و زرد شدهاش به قدری حالت قشنگ پیدا کرد با محبت پیدا کرد – بلند شد آمد به من نگاه کرد. دستش را گذاشت کنار درخت – برگشت گفت پسرم من برای این مملکت خیلی زحمت کشیدم – این مملکت اینجور نبود من موهایم را سفید کردم ببین این موهام سفید شده. من و که میگی این شروع کرد دماغم سوختن و اشک از چشمام آمدن برای من داره روضه میخونه رضاشاه. گفت حالا دیگه بعد از این من باید بروم استراحت کنم – بعد از این مملکت را شما جوانها – برگشت به ولیعهد و من. شما جوانها باید اداره کنید که من دیگه طاقت نیاوردم. پخ زدم زیر گریه و پیچیدم برای اینکه رضاشاه نبینه من دارم گریه میکنم رفتم پشت درخت. ولیعهد برگشت گفت این مینباشیان – مخلص خود ما هم هست همکلاس من هم بوده. بعد یکهو همچو کرد گفت آقا شما با ما بیا. قرار بود بریم آمریکای جنوبی با هم. گفتم اطاعت میشه. آنشب اتفاقاً فروغی خواهش کرده بود که شما نرید و نرفتند و نرفتیم – رفتیم تا قم و برگشتیم و من توی کاخ بودم تا اینکه بعد اعلیحضرت پادشاه شدند همین ولیعهد و ما تا مجلس دنبال اتومبیلشان دویدیم تا قسمشان را خوردند که به اساس مشروطیت پایدار باشند. برگشتم آمدیم من به شاهپور علیرضا گفتم خب دیگه بنده وظیفهام تمام شد اجازه بفرمائید و مرخصام و من را ماچ کرد من را بوسید شاهپور علیرضا خدابیامرز گفت برو هروقت ما احتیاج بهت داشته باشیم تو دوست مائی.نآآننتبنیبتنیمتب
س – آن جریان رفتن اتومبیل از کاخ تا مجلس روایات مختلفی هست که چه جور بوده. سرکار چی بهخاطر دارید؟
نه – من خاطرم این است که حسین فردوست و من و محوی ؟؟؟؟ کنار ماشین میدویدم تا دم مجلس. شاه هم نشسته بود – مردم هم شلوغ همه هورا میکشیدند یک عدهای – یک عدهای دست میزدند – رنگ شاه هم البته پریده بود – سفید بود – پسر جوانی بود که میرفت قسم بخوره برای روز اول پادشاهیاش. تا رفتیم توی مجلس – وقتی رفت تو مجلس دیگه تمام شد. گاهیوقتها هم یکی دوتا سروصدا بلند میشد از وسط مردم که واقعاً قابل ملاحظه نبود. اما وضع قضیه این شد که وقتی که این کاخ سلطنتی به هم خورد رابطۀ من با کاخ سلطنتی یکمرتبه دیدم که توی یک خلاء افتادم. ما که با زندگی خارج را قطع کرده بودیم به خاطر رفتن توی کاخ یکمرتبه خوشبختانه با همسرم فریده آشنا شدم توی باشگاه افسران – با هم آشنا شدیم رفتم منزل پدرش ازش خواهش کردم که من ازدواج کنم باهاش بعد گفت من دخترم خیلی آزاده از دخترم میپرسم پنجشنبه بیا جواب بگیرید. پنجشنبه رفتیم و جواب مثبت بود و بعد آنجا مرحوم شمسآوری ؟؟؟ که مدیرکل وزارت فرهنگ بود آنموقع – ابراهیم شمسآوری معروف به شمسترکه – و رئیس مدرسۀ ثروت بود بعد هم مدیرکل وزارت فرهنگ بود. یکی از آدمهای پاک – باشرف – رشید این مملکت بود که با تقیزاده برای مبارزات مشروطیت جنگ کرده بود و به روسیه فرار کرده بود و برگشته بود هر دو (؟) مرد رشیدی بود خیلی رشید. این مرد امثال این مرد خیلی هستند که توی ابنبابویه خوابیدند آنجا زیر خاکاند. آدم انصاف نیست که اینها را بدونه یک همچین مردهایی زیر خاک خوابیدهاند و اینجاها زندگی کنه بیحاصل. خلاصه با او ازدواج کردیم او گفت برگشت خب آقا حالا قبول شد ازدواج کردید شما چهجوری میخواهید زندگی کنید. من که یک صنار پول نداشتم همه هم رفته بودند دیگه – گفتم آقا من الان هیچ پول ندارم – غیر از یک اتومبیل کوچولو که برایم ماندهبود – یک اتومبیل کروکی هفت هزار تومان خریدهبودیم این مانده بود غیر از این هیچی پول ندارم اما من مردم – دختر شما را دروغ گفتم برای اینکه من هیچ نمیدانستم با پول ارتش چهجور زندگی کنم. اتفاقاً شانس آوردم – همینطوری همینطوری زندگیمان گذشت درحالیکه آنها دیگه صرفهجوئی میکردند بلکه بعداً خانه بسازند ما همهاش رقاصی کردیم و کیف کردیم و زندگیمان چرخیدیم من و فریده با همدیگه – آخر سرهم زندگیمان بد نیست – ملاحظه میکنید یک آپارتمانی داریم یک نانی داریم بخوریم حالا چطوری آمد این خدا میدانه – این زندگی اجتماعی ماست که یک جریان علیحده داره و این را من به شما بگم ما قسم خوردیم یک عدهای که با دزدی مبارزه کنیم با دو چیز یکی با فحش دادن توی ارتش برای اینکه آنوقت خیلی رسم بود که افسرها به زیردستها فحش میدادند. پدرسوخته – مادرقحبه فلان. اینجوری مبارزه کنیم – یکی هم با دزدی مبارزه کنیم برای اینکه ما میدیدم که فرمانده هنگ میدزده از نون سرباز – از چیزی میدزدند و این تصمیم گرفتیم مبارزه کنیم و این مبارزه من تا روز آخری که فرماندۀ نیروی زمینی بودم ادامه داشت و من میتوانم بگویم که یکی از افسرانی بودم که صنار از این ارتش سوءاستفاده نکردم و خیلی از افسران ارتش بههمین جهت به من احترام میگذارند و من میدیدم که با پول ارتش نمیشه زندگی کرد بدین جهت به شاه میگفتم که بابا زندگی نمیشه کرد با این پول – من نه بهعنوان پادشاه با شما صحبت میکنم بهعنوان فرماندهام با شما صحبت میکنم و من ماتم که چرا این مرد اصلاً یک کلمه توجه به این امر نکرد نکرد و یک روزی برگشت به من گفت پس چرا اینها اینقدر با انضباط هستند. ارتش من با انضباط بود. گفتم قربان از ترس ضداطلاعات. از ترس هستند. اینها کسانی نیستند که برای خطر یک چیزی بگویند آنوقت شهید بشوند. یک دوپیس داشته باشه – که گرلفرندش را بلند میکنه بتونه بیاد توی اتاق بهش یک دانه پپسیکولا تعارف کنه با هم عشقبازی کنند این را نداره – این منزل مادرش باید زندگی کنه با پدرمادرش باید زندگی کنه و این توجه نکرد و نکرد و نکرد. چه سری بود حالا شاید فکر میکرد که اگر این کار را بکنه به نام من تمام میشه محبوبیت من بره بالا یا اینکه اصلاً چیز دیگری بهش دستور میدادند – چیز دیگری به فکرش میرسید خدا میدانه ولی باور کنید سرمنشاء انقلاب این بود. یک مثالی برایتان بزنم. پدر من سرهنگ بود – سرهنگ سرتیپ شده سرهنگ . ۱۸۰ تومان در ماه میگرفت. پنج تا بچه داشت. دو تا نوکر داشت – یک آشپز داشتیم یک کلفت. یک خانه اجاره کردهبودیم ۱۹ تومان که بعد ۲۳ تومانش کردند تو کوچه رعد – مال یک داروساز بود. هشت تا اتاق داشت. سه تا اتاق مال کلفت و نوکر داشت – یک باغچه وسطش. ۱۹ تومان – ۲۳ تومان. با این ۸۰ تومان به مادرم هم میداد که زندگیمان را اداره کنند. ما دو دست لباس داشتیم. یک دست لباس مدرسه یک دست لباس مهمانی. من پوتین فوتبال داشتم – توپ انگلیسی داشتیم نه توپ قوشه ؟؟؟. توپ انگلیسی فوتبال داشتیم زندگیمون هم خوب بود. راشیتیسم هم نداشتیم میوه هم باربار خیار و هندوانه میآمد دم خانهمان. بعد وارسته معلم انگلیسی ما بود گفت آقا فایوو اکلاک تی میخورند انگلیسیها. ما رفتیم به مادرم گفتیم آقا ما فایوو اکلاک تی میخواهیم ورزش میکنیم میخواهیم فایوو اکلاک تی بخوریم پنج بعدازظهر گفت فایوو اکلاک تی چیه؟ گفتم پنج بعدازظهر یک تکه شیرینی با میوه میخورند انگور. گفت به باباتان بگوئید که این ۸۰ تومان را بکنه ۹۰ تومان. خودش ۹۰ تومان برداره ۹۰ تومان هم به من بده من برایتان فایوو اکلاک تی هم درست میکنم. ما که رفتیم به بابامان گفتیم بابامان گفت غلط کردند فایوو اکلاک تی نمیخورند. ولی ما تا روز آخر این زندگی را داشتیم. سهل است که تمام خانوادۀ من سرهنگ و سرگرد بودند. دائی من سروان بود و ماهها هفتهای دو روز سه روز مهمانی داشتیم خانههایمان. یا مهمان منزل ما بود یا ما مهمان بودیم با همین پول ۸۰ تومان زندگی میکردیم. شوهرخالۀ من آقای الهیار صالح بود. این آقای الهیار صالح با همین پول یک خانه خرید امامزاده قاسم. یک باغ خرید امامزاده قاسم. صرفهجوئی کرد ولی از موقعیکه جنگ شد و سطح زندگی رفت بالا حقوقها ماند – دو برابر شد حقوقها فقط ماند و همینطور ماند هیچ کارمند دولتی اگر میخواست با شرافت زندگی کنه نمیتونست با حقوق زندگی کنه حتی وزیراش. خب شما چه انتظاردارید. وقتی یک کارمند دولتی و یک افسری نمیتونه با خودش زندگی کنه. من فرماندۀ دانشجویان دانشکده افسری بودم بعدش یک سخنرانی کرده بودم اینهمه عاشق من بودند گفتم الان تمام میروند فدای مملکت میشوند گفتم سررشته داری. ۹۰ درصد آمدند برای سررشتهداری اول ژاندارمری- ۸۰ درصد از ژاندارمری بعدش بقیه هم ۹۰ درصد بقیه هم سررشتهداری فقط ۵ درصد ۱۰ درصد ماند برای توپخانه و زرهی. آنها هم باباهاشون پولدار بودند املاک داشتند من گفتم چرا هیچی. دیدم اینها میخواهند بروند پول بسازند برای زندگیشان. پست ژاندارمری خرید و فروش کنند. سررشتهداری چیه – بره بدزده بخورند. اینجوری میشه دیگه. وقتی کارمند اداره پول نداشته باشه بچهاش مریض باشه – پول دکتر و دوا نداشته باشه – از زیر میز پول میگیره قضاوت به ضرر شما میده. کارمند بازرس شهرداری پول میگیره نرخ گلابی میره بالا دوبرابر میشه. در ارتش بدتر از همه. این من شاهد ارتشم من شاهد بقیه کار و باور کنید پایۀ بزرگ انقلاب این بود. تا اینجا – تا خرخره کارمندان دولت بود. هرچی هرکسی میگه به جای خودش این دلیل اولی بود همانهایی که الان پشیمانند. الله اکبر میگفتند تو خیابان میگفتند «گو خوردیم گفتیم الله اکبر» حالا آمدند اینجا میگویند دلیل اولش این بود که تا اینجایشان رسیده بود والله دزدی و مزدی و این حرفها همیشه توی همه ممالک دنیا هست توی همین فرانسه هم هست تو امریکا هست تو انگلیس هست توی تمام ممالک دنیا هست – اینقدر هم پول و ثروت در ایران بود که از پیشمان میآمد از پسمان رد میشد با تمام پولهایی که میگفتند خانوادۀ سلطنتی دوستان میبرند وزرا میبرند – ببرند اما کارمندان دولت را اگر نگهداری میکردند. این بزرگترین اشتباه پادشاه ما بود از نظر فرماندهی نظامی. من با فریده ازدواج کردم و ترقیات ارتش من در همانجا شروع شد…
س – چه سالی این بود؟
ج – در سال ۱۳۲۳. من سروان بودم با فریده ازدواج کردم. از آن سال رفتم دانشکده عالی پیادهنظام آمریکا سرگرد شدم. کنکور دادم رفتم آنجا. جزو شاگردهای خوب قبول شدم. برگشتم دو سال بعد آمریکاییها نوشتند که این آماده است بره دانشگاه جنگ چون انتخابی است دانشگاه جنگ آمریکا. محمود امینی مرد ضدبشر بهش میگفتیم مرد پفیوز بداخلاق به علتی که سه چهارتا از افسرها انگلیسی بلد نبودند و پایهشان قوی نبود آبروی ایران را برده بودند در خارج دستور داده بود اول باید دانشگاه جنگ خود ما را ببینند بعد بروند بهجای اینکه بگویند اول باید تست بدهند اینجا اگر تستشان خوب بود بفرستند. من رفتم گفتم آقا من اگر دانشگاه جنگ خودمان بروند دیگه بروند آمریکا؟ مگه اینجا دانشگاه جنگ ایران دورۀ مقدماتی دانشکده آمریکا است؟ گفت برید گفتم بسیار خوب من میروم. بههمین جهت من تصمیم گرفتم شاگرد اول بشوم. چون خودم دورۀ عالی دانشگاه جنگ آمریکا را دیده بودم تمام استادهای دانشکده جنگ میآمدند از من سوال میکردند. متصدی چیز توپخانهاش – افسر هواپیماییاش – افسر زرهیاش تمام میآمدند از من پروندههای من را میگرفتند مطالعه میکردند و از من چیز میپرسیدند بهطوریکه من تو هیچ کلاس دانشگاه که نشسته بودم شاگرد اول جون اسمم بود بچهها بهم میگفتند شاگرد اول جون. ارشد جون افخمی بود – اون یحیی امیرافخمی بود بیچاره که فوت کرد من شاگرد اول جون بودم یعنی اگر یک استادی یک سوالی میکرد که نمیفهمیدند همه برمیگشتند بهمن نگاه میکردند میگفتند قبول کنیم؟ میگفتم بله بعداً برایتان تعریف میکنم. ده دقیقه تفریح مینشستم من برایشان تعریف میکردم و حقیقتاً هم اینقدر قوی بودم که من با معدل ۹۵/۱۸ شاگرد اول دانشگاه جنگ ایران شدم. نشان دانش درجه دو گرفتم وقتیکه مرحوم هدایت گفت شاگرد اول دانشگاه جنگ سرهنگ دوم فتحالله مینباشیان است با معدل ۹۵/۱۸ شاهنشاه برگشت بهمن نگاه کرد ۹۵/۱۸ این همه نمراتش باید ۲۰ و ۱۹ باشه چطوری درس خوانده. بعد از آن رفتم آمریکا. جزو الیدآفیسرز شاگرد اول شدم و به همین جهت به من نشان “لیجن آو مریت کامندرز دیگری” دادند به ما آنها. خود نشانش پائین است آنهم حکمش است.
وست مورلند مرا دعوت کرد حالا من آلبومش را هم بهتان نشان میدهم که چهجوری دعوتم کردند در آنجا و با چه احترامی من را دعوت کردند و ارتش ایران به چه پایهای رسید. بعد از آن ترقیات من در ارتش با این ترتیب شروع شد که من درس خواندم – شاگرد اول شدم درس خواندم چون هیچ کاری نداشتم. من بودم و همسرم و بچهدار شدم پسرم بعد یک دخترم بعد شروع کردم به درس خواندن و درس خواندن و عاشق حرفۀ نظامی بودم. سرهنگ دوم شدم – استاد دانشگاه شدم بعد تودهایها پیش آمد زمان مصدق آمد من آمریکا بودم. وقتیکه من برگشتم در آمریکا افسران آمریکایی به من میگفتند که آقا مملکتتان را کمونیستها بردند. من آنجا سفیرکبیر صالح بود. مصدق برای اینکه از شر صالح راحت بشه – الهیار صالح – را دکش کرده بود بهعنوان سفیرکبیر در آمریکا. رفتم به صالح شوهرخالهام گفتم آقا آمریکاییها یک همچین حرفی میزنند. گفت نه آقا این را باور نکنید. انگلیسیها در ایران نفوذ دارند این تبلیغات را در آمریکا که یک مایتی ؟؟؟ است این را دارند راه میاندازند برای اینکه امریکا را دشمن ایران بکنند. وقتیکه برگشتم خب من این را گوش کردم. برگشتم آمدم امجدیه. رفتم تنیس بازی کنم دیدم در حدود ۴۰.۰۰۰ نفر جمعیت با پرچم قرمز آنجا هستند. به جواد – درخشی جوان که آنجا معلم بود گفتم – جواد و جلال دو تا برادرند – گفتم آخه اینها چی میگویند اینها کی هستند؟ گفت به خدا عمرتان بدهد. هفتهای سه روز اینها رژه دارند اینها کمونیستها هستند. تودهای – حزب توده هستند. من آنجا فهمیدم – آمریکاییها بیخود نمیگویند. شب تلفن کردم به رئیس ستاد ارتش که آنوقت ریاحی بود آن مهندس ریاحی – سرتیپ ریاحی – رئیس ستاد ارتش مصدق – دکتر مصدق. گفتم من با شما کار دارم گفت ساعت ۸ شب بیائید. گفتم از آمریکا آمدم با شما کار دارم. رفتم آنجا گفتم آقا در آمریکا هرچی گفتم رفتم به صالح همچین گفتم ولی من امروز این را دیدم با چشمم. یک نگاهی کرد و گفتش که خیلی متشکرم از مرحمتتان از این اطلاعاتی که دادید بفرمائید بروید خیلی متشکرم همین. رفتم فرداش بیستوپنجم شد. بیستوپنج معروف آذر. آذر شد که بگیر و ببند شد و گفتند مصدق خواسته کودتا بکنه – نصیری خواسته کودتا بکنه گرفتندش و بیستوپنج مرداد – میخواسته بگیره. من گفتم بابا چه کودتایی این مصدق عجب دروغگویی است. کودتا در جریان نبود. این خبرها نبود اصلاً که بعدش پسفردا من دانشگاه جنگ مأموریت پیدا کردم بروم استاد بشوم دیدم آقا مجسمهها را دارند میکنند میاندازند پائین. حالم به هم خورد گفتم آقا برید – برید اصلاً اینجا نمیتوانم بمانم ناراحت شدم. من رضاشاه را بهش احترام میگذاشتم من میدیدیم که مملکتم بچگی ؟؟؟ چهجوری داره ترقی میکنه زیر زحمتهای این رضاشاه. نظمی پیدا کرده و بعد تعریفهایی که پدرم از مملکت – از آن زمان هرج و مرج قبل از رضاشاه. او چه احترامی میکرد. درجه به پدرم نداد و پدرم سکته کرد ولی خدا شاهد است هر لحظهای که مینشست سر سفره میگفت بچهها به من درجه نداد رضاشاه اما بخورید این نان را – این خورشت و پلو را – خورشت بادمجان را دعا کنید به جان رضاشاه. به من درجه نداد ولی دعا کنید به جان آن شما ندیدید قبل از رضاشاه چی هست. و بههمین جهت توی همین بچهای که تربیت شدم وقتی میبینم مجسمه را کندند سرش را دارند میکنند میاندازند پائین حالم به هم خورد به فریده گفتم من نمیتوانم. گفت بریم شیان. روز بیستوهشت مرداد داشتیم میرفتیم به شیان یکمرتبه دیدیم که مرگ بر مصدق…
س – شیان کجاست؟
ج – شیان یک آبادی است سمت راست زیر سلطنتآباد پهلوی – زیر آنور صاحبقرانیه. ما داشتیم میرفتیم شیان دیدیم که آقا مرگ بر مصدق – زندهباد شاه مردم دارند میگویند. چه خبره؟ دم بیسیم دیدم بیسیم را گرفتهاند. یک عده میگفتند آقا جناب سرهنگ مینباشیان. من را شناختند. جناب سرهنگ مینباشیان ما پلن نداریم فرمانده نداریم. گفتم بیسیم را چرا گرفتهاید اگر مردید بروید منزل دکتر مصدق. ممتاز قوا درست کرده بود تانک درست کرده – گفتند یک ستون از بازار میره. تا من این را شنیدم خیلی ناراحت شدم که چرا شاه که من باهاش بزرگ شدم – همکلاسش بودم همدورهاش بودم چرا من را در جریان نگذاشته. من اصلاً پرتم. چرا من مورد اعتماد شاه نیستم این یکی. مطلب دوم اینکه من یک وظیفۀ ملی و دینی دارم به این. الان دیگه نمیتوانم بروم امشب. به فریده گفتم من نمیتوانم بیایم شیان. من برگشتم لباس نظامی پوشیدم هفتتیرم را بستم آمدم تا وسط خیابان پهلوی – یک جیپ میآمد. هفتتیرم را کشیدم و ایستادم همچین کردم گفتم وایسا. ایستاد اتفاقاً یک سروانی بود از سروان مخابرات بیسیم هم داشت. گفتم کجا میری؟ گفت میخواهم بروم شهر ببینم چه خبره. گفتم من هم باهات هستم. آمدم مثل این آمریکاییها نشستم سمت راست پاهایم را گذاشتم روی (؟) رفتم توی شهر. خندهدار – این است که توی شهر که من رفتم خاقان سردار چشمش به من افتاده بود خیال کرده بود من کودتا کردم. حالا نگو که من خودم آمده بودم ببینم چه خبره؟ البته خبرهایی بود. من همه جاهای شهر را گشتم و دیدم اوضاع عوض شده و ستونهایی هستند و دارند میآیند – مردم میروند نزدیک منزل مصدق. رفتم ببینم چه کارهایی میکنند چه کثافتهایی که سرتان را درد نمیآورم. اما خندهدار این است که هفتۀ بعد دیدم خاقان سردار من را ماچ کرد گفت زندهباد مینباشیان. میدونید این نشان اول رستاخیز را من گرفتم. نشان رستاخیز گرفتم. گفتم چرا نشان اول رستاخیز؟ گفت بهخاطر تو – تو را دیدم تو اتومبیل نشستهای هفتتیر کمرت پات روی این جیپ مثل آمریکاییها فهمیدم شهر فتح شد. گفتم بهبه ارواح دلت. آنموقع من میرفتم ببینم چهخبره. ملاحظه میکنید. یک همچین قضیهای شد که من اصلاً نبودم در ایران. وقتی وارد شدم بیستوهشت مرداد شد. بعد از بیستوهشت مرداد استاد دانشگاه بودم. خوش و خرم تنیسمان را بازی میکردیم میرفتیم درسمان را میدادیم با سیستم جدید. پریزنتیشن بای دمانستریشن. کار واقعاً مشکلی است. برای هرساعت پریزنتیشن اقلاً ۱۷۰ تا ۱۹۰ ساعت زحمت لازم داره اقلاً هفت نفر هشت نفر که تئاتر درست میکنند دمانستریشن است. بهجای اینکه حرف بزنند تئاتر درست میکنند توی این تئاتر اصول درس روشن میشه و این کار زحمت میخواهد. پیس باید بنویسید شما باید این را دایرکت بکنید باید نمیدونم دکور داشته باشید موزیک داشته باشید تمرین بکنید ریهرس بکنید. کار کار آسانی نیست و بعد توی اینها ابجکتیوهای درس را بگذارید بهطوریکه این همینطورکه تئاتر میبینه و میخنده – اغلب هم کمیک باید باشه برای اینکه خوششان میآید. مردم از چیز تراژدی آنقدر تحت تأثیر قرار نمیگیرند که کمیک. و اینقدر تراژدی توی مملکتمان بدبختی توی زندگیمان هست. اینها بخندند جلب توجهشان بشود و موتیویت بشوند جلب توجهشان بشه و بعد با این ترتیب هدفهای درسی را خودبهخود درک میکنند. با این ترتیب کلاسهای دانشگاه. خیالمان راحت کلاسهایمان موفق – بعد هم من و جم و قاسم و خزایی و کریمی اینها مینشستیم میرفتیم مسخره میکردیم امرایمان را. حجازی و این بچههای بیسوادی که یک دورۀ عهد دقیانوس سن سیر بودند برگشتند هیچ سواد نمیفهمند. چون میدانید از نظر نظامی دورۀ سن سیر دانشکده افسری – سن هرست اینها دورههای پائین است. کسی است که فقط بلد میشه مثل سرباز خودش را در میدان جنگ حفظ کنه از خطر گلوله والسلام. ولی وقتیکه این آمد افسر شد این هیچ اطلاعات و سواد نظامی نداره. بعد دانشکدههای بالاتر هست که پلانینگ یاد میدهند. مثلاً شما تعجب ممکن است بکنید که منجمنت که دکترا منجمنت داره – یک قسمتش را ما منجمنت میخوانیم. یعنی پیاچدی منجمنت اگر امتحان کنید از من – حالا من اگر اکونامیکال منجمنت یا نمیدونم منجمنت کشاورزی یا اقتصادی ندانم اما بهطور قطع منجمنت پرسنل میدونم – باید بدانم. اگر لیسانس ا. بی نمیدونم پرسنل یا ادمینستریشن نداشته باشم نمیتوانم اداره بکنم – ملاحظه میکنید. این دورهها را باید ببینند. درضمن تاکتیک و استراتژی هم باید ببینند که زیاد فرقی با جنگ اول و دوم نداره یک کوچک. اینها سواد است که جم داره – هوشنگ حاتم داشت – خدابیامرزه خسروداد داشت ولی بقیۀ افسرهای ارتش ارتشبد هم شدند نداشتند نمیفهمیدند. خود قرهباغی داشت برای اینکه ۴ سال من – رئیس ستاد من و من جانشین من بود. نشسته بود گوش میکرد. هرچی که من میدانستم او میدانست برای اینکه یاد میدادم بهشان. ملاحظه کردید. اینها را من عاشق بودم و یاد گرفتم و درس خواندم آمدم با درجه سرهنگی. آمدم ۶۰۰ نفر دانشجوی تودهای گفتند توی دانشکده افسریاند از هزار وخردهای نفر ۶۰۰ نفرشان دانشجو تودهای هستند. شاهنشاه که گفته بود که بابا ما که هرکی را گذاشتیم قوموخویش خودمان را گذاشتیم پهلوان خودش تودهای درآمد. فرمانده هنگ را کی بگذاریم؟ یک لیست بردند پیشش. اسم اولش بیگلری بود – سیفالدین بیگلری – اسم دومش مینباشیان من بودم و البته یک چند تا سرهنگ دیگه. گفتند حالا این مینباشیان را بگذاریم ببینیم چهکار میکنه. من رفتم با سخنرانی که روزهای چهارشنبه میکردم دو اتفاق افتاد. اولاً فوراً دانشکده از این رو به آن رو شد. سلام نمیدادند. از این رو به آن رو شد. ثانیاً تودهای و سیاست بازی از دانشکده رفت. ثالثاً من یک عده دوست پیدا کردم که الان فرماندهان ارتش ایران هستند. یعنی آنها مرا مثل اگر بت دوستم نداشته باشند مثل برادر بزرگ من را مطمئناً دوست دارند. این خاصیت وجود من دانشکده افسری بود. ولی خب خیلی زحمت کشیدم. من در آن واحد که با اینها دوست بودم. فرمانده نظامی بودم معلمشان بودم – استادشان بودم. در دانشکده افسری موفقیت فوقالعاده پیدا کردیم یعنی کلاسهای دانشکده افسری میتوانم به شما قول بدهم که مثل دانشگاه فورد ؟ بود. هی تمام تئاتر بود – سینما بود تمام. استادها را من جمع کرده بودم یاد میدادم فرمانده گروهانها. که اسلحهشناسی که باز میکنند همه را تمام اپلیکیشن تایپ – دمونستریشن… پرییزنتیشن بای دمونستریشن بود کارش. باز یک مثال میزنم برایتان. یک روزی پادشاه وارد شد توی دانشکده افسری. شنیده بود که من خیلی کارهای عجیب و غریب میکنم و خیلی کار خب دارم میکنم بدون خبر وارد شد. چون خودش دانشجوی دانشکده بود میدانست که برق میزد همهجا آنموقع خودش میخواست ببینه که این چهجوری است – انضباط رفته بالا یا نه. بازدیدی که کرده بود خیلی خوشش آمد. گفته بود برگشت گفت این از زمان ما هم که بهتره برق بیشتر میزنه. خب بچهها بود من راه انداخته بودم بچهها را. بعد خیلی هم ساده راه انداخته بودم. یک روزی منزل صالح شاهسلطانحسین را تاریخش میخواند خیلی گریهآور است. آن روزیکه محمود افغان وارد میشه – افغانها وارد میشوند و تاجش را شاهسلطانحسین بلند میکنه و میدهد به سرش توی حرمسراش. و چه فضاحتی اینها درمیآرند به سر زنها. من این را ظهر برای من میخواند گفت آقا گوش کنید این را. خواند برای من گفتم این را به من بدهید. امروز سخنرانی من است. بعد یک بهزادی داشتیم خیلی خوب دکلمه میکرد. گفتم بیا بهزادی این را بخوان. این شروع کرد به خواندن باور کنید شصت درصد بچهها شروع کردند گریه کردند. من رفتم گفتم بیخود زنبازی درنیاورید – گریه نکنید – گریه جواب محود افغان را نمیده – جواب عراق را نمیده – گریه نمیده مثل زن میتونید زارزار بکنید. باید جنگ کرد – باید جنگ کرد. میخواهید جنگ کنید؟ تحت تأثیر قرار گرفتهاید؟ واقعاً تصمیم گرفتهاید؟ من به شما بگویم روسها میخواهند کشور ما را بگیرند. روسها که الان نیستند توی این مملکت اما یک نمونهشان هستند – آمریکاییها نزدیک روسها هستند. سارجنتشان هم اینجاست نگاهش کنید. شما اگر یک روز دیدید این سارجنت دگمههاش برق نمیزنه – ریشش نتراشیده است- لباسش یک لکه داره – اطوی لباسش خربزه را قارچ نمیکنه اطوی شلوارش – اگر یک روز سلام نمیده اینجوری محکم – اگر یک روز این را دیدید بدانید که شما فاتح و شما از او بهترید بدونید فاتح میشوید. (؟) نمیرسید. ریشتان نتراشیده است. دگمههایتان زنگ زده است. اتاقهایتان کثیف است میدونید نمیتوانید. باز شاهسلطانحسین باید تاج را بگذاری سرش. روسه میآد – عراقه میآد زنتان را ورمیداره میره. مثل اینکه دختر یزدگرد را دادنش به حضرت امام حسین خوشبختانه حضرت امام حسین رفت گرفتش. ملاحظه میکنید ولی اونها به اسارت بردند. این بلاها به سرتان خواهد آمد و اینها هی تحریک میشدند اینجوری تحریک میشدند. ملاحظه میکنید. یک بار بهشان میگفتم که این شاتوبریان خیلی حرف خوشمزه زده. میگوید این افسرها در درجات کوچک شارلاتان هستند و متعلق و در درجات بزرگ خودپسند و احمق. بعد گفتم اگر شارلاتان نباشید شما خودتان را یک پیرمردی را میبینید سرگرده یک دست نداره – بازنشسته است در جنگ دستش را از دست داده داره از اون کنار خیابون رد میشده. خود ماها شاگردهای دبیرستان میگفت بچهها با دست چپ بهش سلام بدهیم. تا رفتیم تقتق همه با دست چپ سلام دادیم. این یا میفهمید یا نمیفهمید به روی خودش نمیآورد یک سری تکان میداد یک نگاهی میکرد سری تکان میداد رد میشد. دستش را از دست داده. ده قدم آنورتر هم فرمانده دستۀ خودمان را میدیدیم. یکمرتبه تقتقتق محکم سلام میدادیم رد میشدیم فرمانده دستهمان است. اگر شارلاتان نبودیم این کار را نمیکردیم. سرهنگ است بهش سربازه سلام میده. پدرسگ شکمگنده مثل اینکه مگس میپرانه. همچین دستش را بالا میکنه تا دمدماغش. همچین میکنه همین سرهنگ جلو اعلیحضرت یا فرمانده لشگر کریم آقا همچین میدوید دستش را بالا میآورد مثل اینکه… خب همین شارلاتانه دیگه. مگر سلام دادن دو جوره یک جور سلام دادن بیشتر نیست. همانطورکه سلام به این میدهی به او هم باید بدهی محکم. همانجوری که به شاه سلام میدهید باید بدهید. ستوان سلام بدهید همانطور هم جواب سلام بدهید. این را گفتم فردا گلهگله این بچهها از جلو دفتر من رد میشدند سلام میدادند من مجبور شدم سلامش را هم…
دو سال من چهارسال تو دانشکده اینجوری زجرکشیدم و اینجوری بچهها را به وجود آوردم. دانشکده از این رو شد به آن رو. بهطوریکه یک روزی من ناهار منزل علیاحضرت ملکه پهلوی دعوت شدم رفتم که آنجا اولین روزی بود که ثریا را طلاق داده بود و شاه جدا شده بود از ثریا آمد مادرش را دید. چون وقتی ثریا زنش بود او حق نداشت با مادرش هم قهر بود پادشاه. ثریا باعث شده بود که بین این دو تا فامیل به هم خورده بود بله. اولین روزی بود من نشسته بودم پیش علیاحضرت یکهو در باز شد شاه آمد. یک نگاهی به من کرد من اینجا چهکار میکنم. من سرهنگ بودم آنوقت دیگه فرمانده دانشکده. من خلاصه بلند شدم و رفتم و مادر و پسر را با هم گذاشتم بیرون. وقتی برگشتم علیاحضرت گفتند الهی شلیل شی. شلیل یعنی شل و ذلیل و همه قاچاق با هم. شلیل شی. یک دقیقه هم که پسرم بعد از دو سال قهر و دعوا میآید پیش من همهاش حرف تو هست. گفتم خب سوژه از این بهتر نیست اعلیحضرت چی میگفتند. گفت اینقدر از تو تعریف کردند – اینقدر از تو تعریف کردند که تو چه کردی در دانشکده افسری؟ چقدر انضباط بالا رفته
روایتکننده: تیمسار مینباشیان
تاریخ – اول دسامبر ۱۹۸۱
محل مصاحبه –
مصاحبهکننده – حبیب لاجوردی
نوار شماره – ۲
س – راجع بههمین
ج – بله قم بله
س – ننوشته شده – اگر یک توضیحاتی بدهید که چی بوده.
ج – قم شلوغ شد – شلوغ بعد زد و خورد شدید شد. افراد طرفدار دولت با لباس سویل رفتند آنجا مثل یک عده اوباش ریختند سر ملاها – آخوندها را شروع کردند کتک زدن…
س – موضوع چی بوده؟ آخر چطور شروع شده؟
ج – برای اینکه شروع کردند… ملاحظه کنید من نمیدانم که این سیاستهای نفتی است به طور قطع سیاست خارجی بود. و به طور قطع هم مال شوروی نبود. شوروی زیرجلکی حزب تودهاش را تقویت میکرد و کمونیستها را تقویت میکرد. فدائیان اسلام بهشان کمک میکرد. فدائیان خلق و مجاهدین اسلام را – اون حزب توده را کمک میکرد. اینها یک سازمانی بود. این سازمان آزادیخواه را تقویت میکرد هرجوری میخواست و اغلب این سازمانهای آزادیخواه بچههای تحصیلکرده نمیرفتند زیربار کمک کمونیست. به محض اینکه میفهمیدند که اینها با کمونیستها ارتباط دارند خودشان را میکشیدند کنار. عقیدۀ کمونیستی داشتند ولی نمیخواستند تابع شوروی بشوند. اینقدر شعور داشتند. فهمیده هستند و من بهشان احترام فوقالعاده میگذارم که بدانند یک کشور خارجی مثل عراق و شوروی نمیآید دایۀ داغتر از مادر باشه – دلسوزتر از مادر باشه. اینها تا میفهمیدند که اینها ارتباط با شوروی داشتند کنار میکشیدند آنها زیرجلی کار میکردند. اینها مطمئناً یک سیاستهایی خارجی دست راستی یا سیاست نفتی بود یا سیاستهای دست راستی بود. حالا چه هدفی داشتند از این سیاست…
س – سابقهاش چی بود؟ من چون آنموقع ایران نبودم اصلاً…
ج – من هم خودم در… میدونید در سیاست نبودم آنچه که ظاهراً میدیدم این بود که یا میخواستند شاه را بترسانند مجبور بکنند یک کارهایی بکنه – ترمزش کنند زیاد تندروی نکند نمیدانستم اما بازار شلوغ میشد. ولی خوشبختانه برای شاه کسانی که سرکار بودند تمام از افراد مطمئن بودند آنموقع. مثلاً من فرماندۀ دانشگاه نظامیاش بودم جم معاون سپاهش بود. اویسی فرمانده لشگر گارد بود. ملاحظه کنید اینها کسانی بودیم که خیانت بهش نمیکردیم. فرخ؟؟؟ فرمانده تیپ بود. معاون تیپ پهلوی من بودم. ما بهش خیانت بکن نبودیم. ؟؟؟ روی سند فرماندهی سوار شده بود. و از همانجا شروع کرده بود به آغاز یک عده اصلاحات به حساب خودش واقعاً – به حساب خودش میخواست اصلاحات بکنه. برای اینکه من بودم باز با مادرش میگفت که حالا ببینید من چه بکنم توی این مملکت. ببینید چه اصلاحاتی برای این مملکت.. با اعتقاد میگفت. حالا عوضی شد – اشتباه کردند- کمک بهش نکردند – خودش اشتباه کرد من دیگه نمیدانم چون من مرد سیاسی نیستم اجازه بفرمائید اصلاً در این باره صحبت هم نکنم. من نظامیاش را میگویم. جریان نظامیاش. آن روز در قم این اتفاق افتاد که رفت صحبت کرد – سخنرانی کرد که من خودم از همۀ شما مسلمانترم من خواب دیدم که از یک جا پرت شدم. وسط راه از دره که میآمدیم از قاطر پرت شدم یک کمری – دستی از غیب رسید کمر مرا گرفت حضرت عباس بود و این را گفت تو سخنرانیاش. بچهای تو سرش ممکن است یه همچین خاطره و فکری خطور بکنه و این هیچ بعید نیست. ولی این را گفت آنجا برای اینکه بگه این ملاها دروغ میگویند – ظاهرنما مسلماناند مسلمانتر از همه من هستم. و بعد از اینکه برگشتیم – با هواپیما برگشتیم – تو فرودگاه اعلم یک تلگرافی داد نخستوزیر بود. تلگراف داد دستش دیدیم برگشت و نگاهی کرد و گفت تمام زیرسر قمی استها این شیخ قمی معلوم شد که در مشهد هم یک شلوغیهایی داره میشه. یک هفته بعد من را فرستادند مشهد به عنوان فرمانده لشکر مشهد. شانس من یا خوشبختی من یا اسمش را بگذارید مدیریت من – هرچه دلتان میخواهید بگذارید من فکر میکنم شانس من بود – اینکه من هرجا رفتم خطرناکترین مأموریتهایی که در ایران اتفاق افتاده اجرا کردم خون از دماغ یک نفر نریخت. مشهد از قم میدونید که حرمتش بیشتر است. چون حضرت امام رضا است. مشهد جایی است که رضاشاه مجبور شد به مسلسل ببنده مسجد گوهرشاد. در آنجا من آیتالله قمی را برای اینکه میدانستم ساواکی است میخواهند بکشندش چون نگرفتندش میخواستند بکشندش. گفتم دست بزنید اعدام! خودم میدهم اینجا میدان تیر اعدامتان بکنند. حالا اینجا من فرماندهام. نصیری به من تلفن کرد گفتش که شاه میگه چرا نمیدی این قمی را؟ گفتم به کی گفته بده؟ گفت به ساواک. گفتم به اونها بگو جانم. گفت نه دیگه گذشته تو بگیر. گفتم بالاغیرتاً نعمت نصیری اعلیحضرت گفتند؟ گفت به خدا گفتند بعداً هم من بهشان به عرضشان برسانم. گفتم ساعت چند است؟ گفت ساعت یازده و ربع است. گفتم یک بعدازظهر گرفتمش.
س – آیتالله قمی را؟
ج – آیتالله قمی را – میگیریم. بعد رفتیم گرفتیمش. گفتیم آقا به خدا – من نگرفتمش یکی از سرگردهای من بغلش کرد گفت آقا ترا میکشندت ساواکیها گردن ما ارتشیها میگذارند. صحیح و سالم الان هم صحیح و سالم است و الان هم داره فحش میده به سازمان خمینی – آیتالله خمینی و سازمانش. داره اعلامیه صادر میکنه. او یک مسلمان واقعی است ولی لجباز و پدرکشتگی داشت با شاه. شاه پدرش را در…
رضاشاه پدرش را در مسجد گوهرشاد کشته بود و این دشمن شاه بود به طور قطع. اسم من را هم گذاشته بود فرمانده لشگر شمر. شمر فرمانده لشگر یزید. آخه لشگر نداشت فرمانده لشگر – سازمان لشگری نداشتند که من به سپهبد امیر عزیزی رفتم گفتم آقا حالا من شمر شدم؟ من که خودم از همۀ اینها مسلمانترم. آن عزیزی رفت گفت من باهاش صحبت میکنم. باهاش صحبت کرده بود که آقا تو یک افسر تحصیلکرده – پاکدامن برای مشهد (؟) داره درست میکنه داره کار میکنه خدمت میکنه به این مردم تو اینهم داری بدنامش میکنی. گفت والله من نمیدانستم که این آدم خوبی است. آدم خوبی است؟ آیتالله قمی در آنجا. در آنجا آقا خون از دماغ یک نفر نیامد. با صحبت من توی بازار راه رفتم گفتم آقا شما توریستی که هستید. اگر توریست نیاید که شما میمانه بازارتان. در دکانها را باز کنید – ببینید من اینجا بدون سرباز – بدون سرباز بدون دژبان میرفتم توی بازار قدم میزدم. اینها مشهدیها با من اینقدر خوب بودند. برید از بازار مشهد بپرسید. بهطوریکه وقتی من رفتم یک هفته زودتر مأمور شدم به شیراز به علت آمدن بهمن قشقائی در آنجا و دزدیها و زدن ژاندارمها – شاه من را احضار کرد و گفت برو به این ژاندارمری کثافتکاری میکنه من را فرستاد آنجا. یک هفته بعد زنم آنجا بود هر روز بهش تلفن میکردند به جای اینکه فحش خواهر و مادر بدهند بهش – بهش میگفتند خانم شما سرور مائید روی چشم ما جا دارید. از شیرمرغ و جان آدمیزاد هرچی بخواهید بما بگویید ما برایتان تهیه میکنیم. این گفته بود آخه چرا؟ درحالیکه ایرانی ببینید بد نیست ایرانی – اینقدر حقشناس. گفته بود چرا؟ گفته بود شوهر شما به این شهر ما خدمت کرده ما مشهدیها غیرت داریم. و بالاخره هم یک پتوی الکتریکی وقتی زنم میخواست بره به عنوان یادگار به من دادند که بگوئید شوهرتان روی خودش بیاندازه به عنوان خدمتی که کردم. بازاریان اینکار را کردند – دانشجویان دانشگاه اینکار را کردند. همین دو تا عاملی که همیشه ازشان میترسیدند. اینها و بنده دو سال در مشهد بود. خیلی هم به من خوش گذشت از همۀ سالهای عمرم بیشتر بهم بیشتر خوش گذشت. با بیپولی و خانۀ دولتی به هم بود و زندگی میکردیم و با یک عده آدمهای خوب توی دانشگاه صحبت میکردم با دانشجویان بازی میکردم والیبال. اصلاً میگم باور کنید من مورد محبت دانشجویان بودم مورد محبت مردم بازار بودم. چون نه دزدی داشتم نه زور میگفتم وظیفهام را انجام میدادم. خون از دماغ کسی هم درنیامد همه هم سرکار خودشان نشستند بعداً فهمیدند ما راست میگوییم. امنیت باشه بهتره تا شلوغ پلوغ شدن. بعد هم خودش آبی بود تکان خورد آزاد شد. آنور هم آیتالله خمینی را گرفته بودند در تهران که قضیهاش را میدانید چند هزار نفر کشته شد که نباید کشته بشه. اگر میخواست کشته بشه خب من میکشتم آنجا. برای اینکه مدیریت نبود – مدیریت نبود. حالا من نمیخواهم راجع به این صحبت بکنم برای اینکه طولانی میشه که در مشهد چرا کسی کشته نشد و چرا در تهران کشته شدند آن همه. خیلی ساده است. کسی را که امشب فرمانده نظامی میکنند فردا میخواهند قرق کنه این خبر نداره که ۲۰۰ هزار نفر جمعیت توی میدان شهیاد جمع میشه. آخه این چه الاغی است؟ این اگر یک دوره که میگم ادارۀ دوم یک در مدرسۀ بالاتری یک ذره خوانده باشه میدونه که باید آژانس داشته باشه. اینها برگ درخت نیستند که یکهو جمع شوند. بهار یهو تمام درختان سبز بشوند. حسین میره حسن را صدا میکنه حسن میره تقی را صدا میکنه اینها جمع میشوند در مسجد – در این مسجد در آن مسجد – در آن مسجد بعد اینها از میان خیابانها داشته باشی جلویشان را همانجا میگیری. میگوئید آقا نیائید. نه جمع شدند ما درس داریم وقتی بر ضد حمله بر ضد شورشیان غیرنظامی میکنند خب اتومبیل آبپاش میآرند – تانک میآرند بلندگو میآرند و بعد اینها را گیر میدهند به یک طرفی که راه دررو داشته باشند تقسیم بشوند – قسمت قسمت بشوند وقتی شدند پنجاهتا پنجاهتا ول میکنند میروند. دور اینها را ببندید دور میدان دور اینها را ببندید و بعد همه را با تیر بزنید؟ یک اتومبیل آبپاش نباشه؟ این همهاش نقشه بود میبینید؟ یا خریت بود یا نقشه بود. آنهایی که فرمانده نظامی بود همانموقع. من کاری ندارم به اسم – اسم نمیخواهم ببرم ولی هرکس بود. یا خائن دانسته بود خیانت میکرد یا الاغ بود. خائنی بود که خودش میدانست احمق است بازهم قبول کرده بود فرماندهی نظامی ارتش ایران را به عهده بگیرد. حالا آنموقع کی بود من نمیدانم. آن جمعه خونین ملاها را. در حقیقت اینها دور اینها را گرفتند و تیراندازی کردند. من از مشهد مأمور شدم به شیراز شیراز مسیح و دشتی دزد – ۲۰ سال دزد بودند با هفت هشت تا تفنگچی هرکدام
س – کی بودند؟ مسیح و…
ج – دشتی – دشتی و مسیح. دو تا آدمی بودند که – دشتی خطرناکتر از مسیح – که با بیست تا تفنگچی اینها دزدی میکردند. میرفتند دزدی میکردند شش تیرۀ بزرگ در قشقائیها هست. شش بلوکی و کشلولی و عمله و فلان و فلان و… که من نمیخواهم دیگه فارسی سرتان را درد بیاورم – پنجاهتا گوسفند میدزدیدند بیست تا میدادند رئیس شش بلوکی حق او را میدادند توی منطقه اینها میرفتند توی کوهها قایم میشدند و کوههای شیراز هم غارهایی دارد که توش دریاچه است که هنوز اسکورسیون عدهای نرفتند اینها را فاش کنند که چندتا. کوهنورد نرفتند ببینند چه جاهایی است. میروند توی یک چاه بعد زیرش آب هست زندگی هست برنج هست آرد هست آنجا میروند برای خودشان قایم میکنند. کسی نمیتواند اینها را پیدا کند. شاه من را احضار کرد گفت برو ببین اینها چه میگویند. من رفتم دیدم خراب. سرلشگر دولّو رئیس ژاندارمری است و این خراب. ملالغتی. کاغذهای رنگی – طرح جنگی درست کرده. گفتم آقا اول از همه رکن دوم اینه که یارو دشمنه کجاست؟ بگو ببینم بهمن قشقایی کجاست؟ گفت من چه میدانم کجاست. گفتم پس مرحمت شما زیاد بنده رفتم. به من هم مأموریت دادند که سرپرستی بکنم – نظارت بکنم. کار کار ژاندارمری است برای اینکه نمیخواستند ارتش توی این کار دخالت بکنه. ولی به من گفتند تو مراقب باش که اینها زیاد کجروی نکنند. گفتم چشم. آنها هم به حرف من گوش نمیدادند. این خودشیرینیهای ایرانی. هرچی ما میگفتیم چپ میزدند. حتی اویسی بعد شد رئیس ژاندارمری آمد من برایش توجیه کردم که آقا نمیشه. آنتیگوریلاوار فرما درسش را خواندیم این است – این است که باید شما یک کاری بکنید که آن گوریلاها ببینند که دولتیها نفعشان بیشتر از انقلابیون است. خدمت کنید بهشان. برای این کار هم سویک اکشن میخواهد. این را آمریکاییها بهش میگویند سویک اکشن. یعنی ارتش در خدمت مردم. من این کلمه را خودم اختراع کردم. ارتش در خدمت مردم – سویک ارتش یعنی چی؟ یعنی دکتر مجانی بفرستید توی این قبایل – بچهها را مجانی معالجه کنه. بچهاش هست عزیزش است. وقتی دید بچهها را مجانی معالجه کنه. بهشان مجانی کتاب بدهید – کاغذ بدهید باهاشان بنویسند. مجانی دامپزشک بفرستید. دههزار تومان من خودم از باشگاه افسرانم پسانداز داشتم دارو و دوا خریدم با یک عده فرستادم و اینها اثر میکند. وقتی این دید که قدیم یک ژاندارمری با درجۀ یک خطی – گروهبان سه آمده توی یک چادری یکی از این نیمچه خانها که بهش یک ابلاغیه صادر کنه میگه کجاست؟ میگه سرهنگ رفته به مزرعه. رفته سر گاوها – گوسفندها. میبینه دختر ۱۷ سالهاش است خوشگل هم هست. یک بچه هم داره بچۀ دوساله – پسر دوساله داره. میگه خب یک چایی دمکن واسه ما و بالاخره ویوله میکنه این زن را – به زور. بچه میبینه و وقتیکه شوهر برمیگرده میبینه زنش آشفته توی سر خودش میزنه و گریه میکنه. بالاخره بچه بهش حالی میکنه که ژاندارمه با مادرم یک همچین عملی کرد. تندتند میفهمه. بچهاش را میکشه زنش را میکشه میره ژاندارم را میکشه – فرمانده گروهش را هم میکشه میزنه به (؟) به شاهنشاه آریامهر گفتم قربان حق نداره – شاه نمیکنه این کار را – من نمیکنم. گفت بله حق داره. گفتم خب این جریانش است. گفت راهحل چیه؟ گفتم قربان به اینها امان بدهید – بیان بهشان زندگی بدهید و دیگه هم آدمهای سالمی بفرستید. این آنتی گوریلا وارفر است. گفت بکنید. خدا عمرش بده سرهنگ دانشوری بود که یک دستش را نارنجک از دست داده بعداً هم شد رئیس ژاندارمری در همین زمان انقلاب این دستش را برای مملکت داده. این آنموقع رئیس ژاندارمری شد – من این پیشنهادها را بهش کردم خودش هم بهتر از من وارد بود در این کار. همۀ این ایلات را میشناخت شروع کرد به این کارها. حتی طرح تختخواب رو (؟) کردن اینها را داشتیم که در فلانجا بمانند در تابستان کوچ اینجا. اینجا خانه داشته باشند زمستان… وقتی خانه داشتند آدم میتواند اینها را پیدا کند دیگه توی کوه نیستند. ۳۰۰ میلیون تومان میشد همۀ این کار ندادند که ندادند. سازمان برنامه رفت سدسازی فلان ۳۰۰ هزار میلیون دلار خرج میکرد – ۳۰۰ میلیون تومان به ما ندادند که قشقائیها را زندگیشان را درست کنیم. ملاحظه میکنید این گرفتاریها بود. ولی ما با همین دههزار تومان – با دو تا دههزار تومان نیروی زمینی اصلاً ارتش نمیفهمید که آنتی گوریلاوارفر یعنی چی – سویل اکشن یعنی چی ما خودمان این کارها را کردیم و اینها یواشیواش شروع کردند آمدند تسلیم شدن. یارو که هفت تا بز داشته فروخته یک تفنگ برنو خریده رفته تو کوه. حالا میگی تفنگت را تسلیم کن با چی زندگی کنه پس؟ خب بابا یک تکه زمین بهش بدهید یک چاه آب هم واسش درست کنید یک پمپ هم بگذارید واسش. ما این کار را کردیم. پول دادیم ۱۰۰ هزار تومان اول دادند – بعد یک میلیون تومان دومرتبه دادند ما اینها را دانهدانه به اینها دادیم – همان سرهنگزاده را – همان سرهنگ اسمش سرهنگ بود – سرهنگ نبودها اسمش سرهنگ بود. همان سرهنگی که آن یارو را زنش را بیکار کرده بودند باغچه درست کرد هندوانه کاشت. از هندوانهاش منفعتی کرد که هیچ وقت در زندگیاش نمیکرد. یک زندگی پیدا کرد و یک اتومبیلی یواشیواش خرید با قسط من شروع کردم توام با این سویک اکشن پروپاگاندا وارفر – سیکولاجیکال وارفر بهش میگویند – جنگ روانی کردن. با اینها شبنامه میریختم با هواپیما پایین. باباجون چرا جنگ دارید؟ این بهمن قشقائی آمده حق خان میخواهد از شما. شاهنشاه از آن طرف میگویند حق خان چرا بدهیم – نوش جون بچه و زنتان. چرا یک پنجم یک هفتم روغنتان را به او بدهید به چه مناسبت؟ مال خودتان است… اینها نگاه کنید اینها یاغیها بودند. الان بروید بپرسید ببینید چقدر. و اینها حقیقت بود. از اینطرف هم ژاندارمریها دزدها را که کشته بودند گفتم به دارشان بزنند عکس بردارند ازشان. کشتههاشان را دادم عکس برداشتن بعد این عکسها را نشان دادم گفتم این عاقبت اینوری است آنهم عاقبت آنوری است. نترسید بیایید تسلیم بشوید. آقا همهشان آمدند تسلیم شدند. منتهی شاهنشاه در اینجا هی عجله داشت. یک روز آمد به من گفتش که این دو هفته دیگر باید… گفتم نمیشه اینها فرار میکنند قایم میشوند. گفت پس چرا زمان پدرم؟ گفتم زمان پدرتان هم تصادفی میگرفتندشان.
تصادفی… ولی اگر میخواست قاچاق بشه – قایم بشه بیست سال قایم میشه توی این کوهها. نمیشه این باید یک جوری بشه که دیگه ایلات مردم احساس کنند که دولت و شما – دولت شما بهتر است برایشان تا آنها. آنها میآیند هی نان باید بهشان بدهند مجانی ولی ما میرویم بهشان خدمت میکنیم تا خودشان وا بدهند لو بدهندشان این طریقهاش است. این کاری است که آمریکاییها در ویتنام نکردند و از وست مورلند هم پرسیدم گفت ما اشتباه کردیم. گفت بر پدر سناتورها لعنت پول به ما ندادند کافی و خودمان هم اشتباه کردیم. در ویتنام هم همین کار را کردند یک دولت خائن پدرسوختهای را هی پشتیبانی کردند ازش. حالا آنها چه سیاستی بود. من درس خواندۀ آمریکا هستم. من درسم را از آنها میخوانم خودشان بلد نباشند؟ حالا چه سیاستی بود توی این کار من خودم نمیدانم. اما این کارش اینه که من موفق شدم عملاً این کاری را که خواندم پیاده کنم. در آنجا آقا اینها آمدند تسلیم شدند دانه به دانه دانهدانه آمدند تسلیم شدند. خود بهمن قشقائی ماند. شاهنشاه آمد آنجا و به من گفتش که حالا درجۀ من را باید بده. اویسی سپهبد شد گفته بود من میرم قربان و بهمن قشقایی را میگیرم. سپهبدش کردند آمد آنجا. آمد آنجا پیش من و من بهش گفتم شما که نمیتوانید بگیرید پدر جد من و شما هم نمیتونه بگیره. سه ماه هم آنجا ماند هی ایستاد هیچ غلطی هم نکرد برگشت. برگشت یک چند تا تفنگ کوله جمع کرد رفت برگشت. من نامه نوشتم. آنوقت این دانشور فرستادند فرمانده ژاندارمری آدم خیلی باشرف وطنپرستی بود. خودش تک و تنها مینشست طرحهایی تهیه میکرد که خدا شاهد است اسکور سولوشن به قول دانشگاه جنگ آمریکا. من دیدم حظ کردم و گفتم تو تا یک بعد از نصف شب اینجا چهکار میکنی؟ رفتم بازرسی گفت من خودم دارم به کسی که اعتماد ندارم. این کارها باید بره فردا صبح به دست فلان عناصر برسه. چه کاری میکرد. این را میخواستند درجهاش را بگیرند. من یک نامه به اعلیحضرت نوشتم.
س – به چه علت؟
ج – درجهاش را بگیرند به علت اینکه تعلل کرده که بهمن قشقائی را بگیرد. نوشتم این که سهل است که این داره فداکاری میکنه. این بهترین افسر ارتش شماست. تا شش ماه حداقل باید به این وقت بدید. اعلیحضرت نوشت که این تأخیر کردهها به این مارشال بگوئید حساب خواهد شد. ما هرچی میکردیم ما حسابی با اعلیحضرت نداریم. میخواست یک درجه… میخواستند درجۀ ما را ندهند. درجۀ ما را هم ندادند. همه به ما تبریک گفتند درجۀ من را ندادند اویسی را سپهبد کردند اویسی را. جم را سپهبد کردند من را درجهام را ندادند درصورتیکه ما هر سه تا با هم سرتیپ شدیم. من خیلی ناراحت شدم. ناراحت شدم شاه آمد شیراز. گفت خب این پسره چی میگه. روزی بود که آشپز بهمن آمده بود تسلیم شده بود. بهمن مانده بود و دو تا پسر خالهاش. گفتم قربان این تا دو هفتۀ دیگه تسلیم میشه. گفت چطور؟ گفتم برای اینکه این تا دو هفتۀ دیگه بیشتر نمیتونه سیرشن بخوره. کن – قوطی – این آشپز میخواهد غذای گرم باید بخوره. الان هم وضعیت ایلات یکجوری کردیم که کسی راهش نمیده بیاید. توی هر ایلی بره میگیرندش. با همان ترتیبی که گفتم حسین شش بلوکی را چطوری ما گرفتیم تحویل دادگاه دادیمش. چون توی منطقهاش رفته بودند و به ما گزارش نداده بود. دادگاه رفته بود محکوم به اعدام دیگه شوخی نداره این کار. یا رئیس منطقه هستی – رئیس ایل هستی منطقه هستی توی منطقهات میآید باید اقلاً خبر بدهی نمیخواهی خودت بگیری کاری بگیری والا خودت باید بگیریش. بدین ترتیب بهمن قشقائی تنها شد. گفتم بیشتر از دو هفته نمیشه. آن هفتۀ بعدش بهمن درخواست کرد تسلیم بشه. گفت به مینباشیان تسلیم نمیشوم چون گفته قسم خورده چون ژاندارم کشتم من را میگیره تحویل دادگاه نظامی میده میآیم به آقای علم تسلیم میشوم و به وسیلۀ محمد ضرغام. او هم آمد تسلیم شد و بهمن قشقائی چون شش تا ژاندارم کشته بود تحویل دادگاه نظامی ژاندارمری شد آنها هم اعدامش کردند. بعد مادر بهمن قشقائی – فرخ بیبی گفته بود خدا لعنت کنه این مینباشیان را. من چهکارۀ مملکت بودم. خوشبختانه باز هم آنجا من دخالتی مستقیم در کشتن یک نفر نداشتم. عجیب است آقا این است که من در تمام مدت خدمت نظامیام تمام این مأموریتها را بدون یک نفر کشتن – بدون یک نفر خونریزی انجام دادم. بعد از آن شاه که آمد این بازدید کرد دید چه تغییراتی کرده – گزارشات دروغکی هم به شاه داده بودند. آن ساواک با من دشمن بود – علم یک ذره با من دشمنی میکرد سر امیر متقی معاونش که آدم کثیفی بود در آنجا – کثافتکاری میکرد و فحش میداد به افسرها. مرد پدرسوختۀ دزد بیشرفی بود این امیر متقی. الان هم هست. معاون وزارت دربار شد بعد با کمک علم. خیلی مرد کثیفی بود خیلی مرد کثیفی بود. نمیخواهم بگویم برایتان ولی دختره خودکشی میکرد اینها جسد را نگذاشتند کالبدشکافی بکنند تا اینکه چالش کردند بعد برایش گرفتند و اینها زیر سر خود این کثافتکاریها بود. این آمد زن شوهردار دانشگاه دانشکده را میخواستند بلند کنند او و علم و بعد شوهرش را از کار انداختند چون زنه نجیب بود نمیخواست بره آن تمکین کنه. از کار انداختندش – استادهای دانشگاه فرار میکردند میرفتند آمریکا. من گفتم چرا میرید به من راستش را میگفتند. که آقا ما نمیتوانیم از دست این علم و این امیر متقی بمانیم. آنوقت ما روابطمان با علم به هم خورد. به شهبانو گفتم شاه پیغام داد به وسیلۀ هاشمینژاد که آقا با وزیر دربار ما چه کار داری؟ گفتم آقا من کاری ندارم این داره خیانت میکنه. این آدم پاکدامن فدائی شما هست ولی در اینجا داره خیانت میکنه به این دلیل – به این دلیل – به این دلیل. من کاری ندارم. من اگر میخواهید گزارشات هم نمیدهم. و بعد از هفتۀ دیگر برش داشتند به جایش این یارو را آوردند.
س- نهاوندی
ج – نهاوندی را آوردند به خاطر گزارش من که به شهبانو گفتم برش داشتند و شیراز یک قدری آرام شد. بهمن قشقائی آمد تسلیم شد وضعیت غائله خوابید. من رفتم به آمریکا مسافرت رفتم. از آمریکا برگشتم یک سفری به آمریکا رفتیم من و (؟) برگشتم گفتند شب بیا دانشگاه جنگ – اتاق جنگ – شورای جنگ است در ستاد بزرگ. من رفتم آنجا دیدم که آریانا رئیس ستاد بزرگ است. جم معاونش است نشسته آنجا. امیرخسرو افشار معاون وزارت امور خارجه است. آنجا زاهدی نبود رفته بود آمریکا. آنجاست هویدا نشسته و یک عدهای نشستهاند و اعلیحضرت هم نیست. شاهنشاه نیست. ما خیال کردیم یک جلسۀ آکادمیک است من هم چون باسوادترین افسر ارتش بودم جم پیشنهاد کرده بود که مینباشیان هم بگوئید بیاید. من فرماندۀ ارتش سوم بودم.
س – این چه سالی است؟
ج – سالی که کشتی ابنسینا حرکت داده شد. اختلاف ما با عراق. سالش را درست خاطرم نیست. عرض کنم ۴۳ – ۴۴ بود یک همچین سالی. ۴۵ مثل اینکه ایرانی. عرض کنم که این جریان نشستیم آنجا دیدیم که صحبت کشتی – حرکت کشتی ابنسینا است و آریانا میگه من آقا این ممکن است جنگ بشه و من حداقل ۲۵ روز وقت – یک ماه بیستوپنج روز و یک ماه ما حساب کردیم در ستاد بزرگ وقت لازم داریم. برای اینکه من لشگر تبریز و مشهد را بخواهم حرکتش بدهم ۲۰ روز طول میکشه و جنگ اگر بشه من باید این دو لشگر را استفاده کنم ازش. جم گفت آخه این صحیح نیست برای اینکه ما قمپز درکردیم که سهشنبه حرکت میدهیم کشتی را اگر بخواهیم دیر بیاندازیم آبروی پرستیژ دولت ایران از بین میره این صحیح نیست. هویدا گفت من جواب اعلیحضرت را چی بگویم. من خندهام گرفت. من خندهام گرفت. هویدا گفت تو چرا میخندی – لبخند میزدم هویدا چشمش به من افتاد گفت مینباشیان شما چرا میخندید. گفتم که من خندهام برای اینه که صحبت جنگ میکنید شما نه اینکه ۲۵ روز دیگه نمیتوانید بجنگید شش ماه دیگه یکسال دیگه هیچوقت نمیتوانید بجنگید. گفت چطور؟ من بلند شدم رفتم جلوی نقشه. این رودخانۀ شطالعرب اسمش اروندرود است – این اروندرود را میبینید کوتاهترین راهش ۵۰۰ متر تا ۶۰۰ متر فاصله است – تنگترین منطقهاش ۵۰۰ متر راه است. شما برای اینکه جنگ بکنید باید دو تا پل داشته باشید یکی ساپلای یکی اواکوایشن. یکی تدارکات یکی اخراجات دو تا پل. که یکی بره یکی بیاد. باید ۱۰۰۰ متر پل داشته باشید. شما تمام ارتش ایران ۳۳۰ متر پل داره. اصلاً یک طرفه هم پل ندارید چه جوری میخواهید رد بشوید. با ترونده ؟؟؟ میخواهید تمام این ارتش را رد کنید؟ اینهم فرمانده ارتش. بعد من درخواست کرده بودم که پول به من بدهند ۵۰۰ هزار تومان که زیر تپهها را چال بکنیم مهمات و رزرو مهمات را آنجا چال بکنیم برای جنگ احتمال عراق برای عمل تأخیری و بنزین.
س – توی راه آبعلی؟
ج – توی اهواز توی منطقۀ اهواز من فرمانده ارتش سوم بودم. آن هم پول بهمان ندادند گفتم این کار را هم کردم که پول ندادید. خیال میکردم جناح آکادمیک است. یک مرتبه هویدا گفتش که آخه پس من آقا به تلگراف کنم به اعلیحضرت ژنرالها حاضر نیستند به جنگ. گفتم بله آقا؟ کدام جنگ؟ گفتند حمله دستوری داده آنوقت تازه من فهمیدم که کشتی ابنسینا را دستور دادند حرکت کند با پرچم ایران – عراقیها مخالف گفتند غرقش میکنیم اینکه ممکنه جنگ بشه. گفتم خب اگر اینه که ما نظامی هستیم ما با دست خالیام شده باید بریم یا کشته شویم یا مأموریت انجام بگیره. فردا دو تا هواپیما میره یکی ساعت ۶ یکی ساعت ۷ از طرف شیراز. من با ساعت ۶ میروم یک ستاد تاکتیکی ورمیدارم میروم آنجا خودم مأموریت را اداره میکنم. من حاضر نیستم که دیگه چشمم توی چشم اعلیحضرت بیافته اینهمه نشان به ما دادند برای یک همچین روزی. این پل و مل و این حرفها هم ولهلا. من کشتی را حرکت میدهم. جنگ هم شد یا میمیریم آنجا یا حرکتشان میدهیم. من رفتم یک همچین عمل. رفتم وارد شدم دیدم که نیروی دریایی ما نقشۀ وضعیت – سیچوئیشن مپ – نداشت. گفتم سیچوئیشن مپ گفتند سیچوئیشن مپ چیچیه. گفتم ستاد یدکیتان کجاست؟ گفتند ستاد یدکی چیه؟ اصلاً سواد… من دیدم هیچی بلد نیستند مثل آمریکاییها پوتینهایم را گذاشتم روی میز – گذاشتم پایم را روی میز گفتم خب آقا یک قهوه بیار بخوریم ببینیم. قهوه آوردند خوردیم بعد دیدم خیلی بده و یک عده هم سرباز آنجا هستند هشتصد متر – پانصد متر هم آنور توی خمپاره – یک خمپاره شرکت نفت را میتونه بزنه آبادان را منفجر بکنه و اینها مثل زنجیری به هم وصل است – منفجر میشوند. به رئیسشان فرامرزیان بود – یک آدمی بود بسیار خوب – مهندس خوبی بود چاقی بود خواستم گفتم آقا میتونید نفت را ببندید؟ گفتش که بله – چهار روز میتونیم تا چهار روز دیگه ببندیم. سه روز ببندیم دو روز ببندیم – ۴۸ ساعت میخواهد که دومرتبه این کار عادی راه بیافته. روزی ۲۱ میلیون دلار صدمه میخوره. گفتم به اعلیحضرت عرض کن. نوشت گفت جواب دادهاند که اعلیحضرت میگویند صحیح نیست صلاح نیست نمیخواهم کار بکند. گفتم اگه بدونه که تمام داغون میشه توپخانهها را چیدم بعد هم برای اینکه روحیۀ اینها قوی بشه – هلیکوپتر را سوار شدم بلند شدم رفتم آنور. گفتم برو مرز عراق. گفت از رودخانه رد شوم؟ خدا زندهاش نگهداره کامرانی – او خلبان من بود – شازده – گفتم شازده برو آنور. گفتم برو آنور خیلی بالا بود. گفتم برو پائین. رفت پائین روی مرز عراق. رفتم نگاه کردم دیدم تمام مسلسلهای ضدهواییشان روی ماست. توپهایشان – تانکهایشان همینطور آماده آنطرف هست. بربری نگاه میکنید به من. من دستم را درآوردم تکان دادم – آنها هم دست به من تکان دادند. رفتم گفتم بچهها این[ها] مرد جنگ نیستند اگر میخواستند من را زده بودند حرکت بکنید. بعد عطائی را خواستیم. گفتم کی میره؟ گفتند یک سرهنگی است ناخدا دو – ناخدا عطائی – ناخدا دوم عطائی سرهنگ دوم. گفتم برید احضارش کنید. خواستش گفتم که شنیدم خیلی خوب مانور کردی با یک حرکت عراقیها حاضر نشدند پیلوتهای عراقی که کشتی بیارند این با یک حرکت یک مانور کرده بود کشتی را از اینوری رو به اینور قرار داده بود. گفتم صبح شنیدم خیلی خوب مانور کردی؟ گفت درسی است که خواندیم قربان – تیمسار. گفتم خب تو میخواهی حرکت بدهی این کشتی را؟ شما میخواهید حرکت بدهید؟ گفت بله. ؟؟؟ میدونی که هفت تا موشکاند از جلوی خسروآباد میخواهند بزنند غرقت کنند؟ گفت یک موی بایندر فدای صد تا من. بایندرها کشته شدند من هم فدا میشوم برای مملکتم. خدای بزرگ این را گفت. من خیلی خوشم آمد از این مرد. دستش را فشار دادم گفتم که یک مو از سرت هم نمیره. کلمۀ بدی بهش گفتم که فلانجات هم نمیتوانند بخورند برو – بالا سرت چهار تا اف – ۵ میپره – بالای اف – ۶ چهارتا فانتوم میپره که میدونی توش کیه؟ نادر جهانبانی است. او آس آسمانهاست. باور کنید خلبانی به آن رشادت به آن فهمی به آن دانش هیچ جای دنیا نداشت آمریکاییها هم نداشتند. گفتم فرماندۀ کل او هست بالای سر تو میره. تو خودت کشتی جنگی چی داری؟ گفت یک کشتی دارم که یک توپ ۱۰۶ میلیمتری دارد. گفتم اونهم بیاید از جلوت برو – نترس. خودم هم بعد مراقب هستم تا خسروآباد بعد توپخانه هم آنور هست. دو دقیقه بعد از اینکه کسی تیراندازی کنه بعد فرماندار خرمشهر تلفن کرد به من گفتش که قربان اینجا فرماندار بصره میخواهد با شما صحبت کند. گفتم صحبت کند. با انگلیسی دست و پا شکستهای به من گفتش که آقا شما مأمور حرکت هستید ولی من به شما بگویم که هر خطری که پیش بیاد مسئولیتش به عهده شماست. من هم فحش تا آنخطری پیش بیاد مسئولیتش با شماست خوردی تو اینخطری که پیش میزنی. تو اصلاً سگ کی هستی که این حرف را میزنی گوشی را زدم زمین. بعد از مدتی فرماندار خرمشهر گفت قربان این استدعا داره که دومرتبه باهاش صحبت کنید. گفتم من صحبت نمیکنم باهاشون. گفت پیغامی داره به من بده. گفت میخواهد بپرسه که شما چه راهی داره که حرکت نده. گفتم که هر احمقی که اولین تیر را بیاندازه دو دقیقه بعدش میره سراغ عزرائیل. برای اینکه من توپخانههایم بیخودی اینسراغ عزرائیل برای اینکه من توپخانههایم جا نیست و واقعاً هم نگهبان گذاشته بودم – دیدهبان گذاشته بودم که از هرجا که اولین دود بلند شد دو دقیقه بعدش یک گردان تجمع توپ … جنگ میشد دیگه. جنگ توپخانه میشد. البته آبادان هم آتش میگرفت میرفت از بین میرفت ولی جنگ میشد ما منتظر نمیشدیم بیکار نمیشدیم. من هم کشته آنمیشدم با تمام افسرهای آنجا و یک حالت بدی بود – خیلی حالت بدی است که برای اولین دفعه آدم احساس کنه که یک عدهای کشته میشوند با فرمان آدم. خودم هم با یک جمله کد – رمز دستور آتش را داده بودم که اینجور “روز اردیبهشت چه خرم است” اصلاً مربوط نیست. این کدی است که هیچکس نمیدانست. این را با دونهدونه فرماندهان گردان شخصاً باید این بیسیم را باهاش خبر بدهم. تلفنمان هم پاره شد قطع شد. من رئیس مخابرات را گرفته بودم ؟؟؟ آن بعد با بیسیم خوشبختانه – با بیسیم ارتباط داشت دونهدونه. با کشتی بیسیم و با توپخانهها بیسیم. کشتی حرکت – کشتی حرکت کرد چند دقیقه بعدش چند ساعت بعدش گفت ناخدا میخواهد با شما صحبت کند. ناخدا صحبت کرد. گفتم چیه؟ گفت من عطائی هستم تیمسار. موشکها [را] روی من گرفتند. گفتم موشکها رو به تو گرفتند گفتم تو هم توپات را رو به آنها بگیر – رو به آنها بگیر ولی آنجا آن لحظهای بود که دیگه واقعاً یک حالت خیلی بدی به آدم دست میده. احساس میکردم که الان یک عده زیادی خون ریخته میشه. و باور بکنید من تنها ژنرالی هستم که دشمن خونریزی به جنگم. من اصلاً نمیبایستی افسر میشدم. حالا فهمیدم حقیقتاً. من از اول نباید افسر میشدم. کاش آن فیلم و کاش آن کتاب تاریخ را نمیدیدم. میرفتم آرتیست میشدم میرفتم فوتبالیست میشدم. میرفتم اسپورت من میشدم. استعداد همه این کارها را داشتم. میرفتم نویسنده تئاتر و سینما میشدم. باور کنید این کارها را داشتم – استعداد داشتم. بیخود رفتم ارتشی شدم. در ارتش هم بزرگترین درجات را گرفتم – به بالاترین مقام هم رفتم ولی امروز احساس میکنم میبینم من اصلاً ذاتاً من آدمکش نیستم – مثلاً در همین انقلاب بنده غلط بکنم برم یک جایی بخواهم خونریزی بکنم – راه بیاندازم. کسانی که میخواهند بروند خونریزی بکنند خونریزی بکنند. اما برای تربیت یک عده نظامی که بتواند جنگ بکند برای دفاع از مملکت آن را آمادهام به عنوان یک استاد. هر لحظه بگویند میروم. خودم کشته بشوم آمادهام ولی من آماده نیستم. این حالت بدی است که الان فکر کردم الان دستور میدهم تیراندازی بشه تا فلان گردان تیراندازی بکنند چه قیامتی خواهد شد چقدر کشته خواهد شد. خودم به جهنم. درست دو دقیقه بعدش دیدم عطائی میگه تیمسار تیمسار تیمسار گفته بله – گفتم جنگ نشد گفتم جنگ نشد. گفت تیمسار گرفتند رو به هوا. گفتم یعنی چی؟ گفتند یعنی ما جنگ نداریم. گفت خب تبریک عرض میکنم. گفت اما یک کشتی عقب من میآید. گفتم به آن کشتی با بلندگوت بگو که اگر وا نایستی غرقت میکنم دیگه میترسم تو تله بیافتم. وایستاد ساعت ۴ بعدازظهر رسید به آبهای آزاد. ما یه نان و نیمرویی جای شما خالی خوردیم که از هر استیکی خوشمزهتر و بهتر بود. باز هم اینا خون از دماغ کسی خون نیامد. تمام این تیپ به عرض اعلیحضرت شاهنشاه رسید.
س – نوار شده بود؟
ج – نوار شده بود به عرض رسید. والاحضرت اشرف تشریف آورند آنجا. بهشان گفتم که به برادر تاجدارتان از قول من سلام برسانید بگویید هرکاری که خودت تنهایی میکنی طرحش را میگیری درست میشه. اگر به دست ماها بخواهی واگذار بکنی وای به حالت این نیروی دریایی را که من دیدم که وای… یک کمیسیونی گویا گزارشهای دیگر هم رفته بود. یک کمیسیونی آمد آنجا دیدند بهبهبه لشگر خوزستان تمام تانکهایش را روی رمل پر از بنزین آماده است یک هواپیما میآید تمام منفجر میشده اصلاً ما دیگه لشگر نداریم تانک نداریم. اصلاً اینها آمادگی جنگی نمیفهمند چیه. اینکه فرماندهان سه نیرو را عوض کردند و جم راگذاشتند رئیس ستاد بزرگ و من را گذاشتند فرماندۀ نیروی زمینی من نگاه کردم دیدم هشت لشگر داریم. آمدم به تهران دیدیم هشت لشگر داریم اما هشت تا تیپ است در حقیقت. منتهی به جای اینکه دیگه سرتیپ بگذارند یک سرلشگر گذاشتند – چهارتا سرتیپ. رفتم گفتم قربان خیلی گران داره تمام میشه برای ما. شما دو مقابل پول دارید میدهید این را بردارید پولهایش را دو برابر بدهید به اون افسرهای دیگه که حقوقتان بالا بره. گفتند یعنی چی؟ گفتم یعنی اینکه شما هشت تا لشگرتان دو تا لشگر بیشتر نیست. هشت تا تیپ. گفتند برو دو تا لشگر درست کن خودت اما جنگ بلد باشند بتواند بجنگند. گفتم چشم. بدین ترتیب من آمدم دیدم که افسرهایی که روی ارکان ستاد نشستهاند هیچ چی کارشان را بلد نیستند. از رکن یکم شروع کردم به درس دادن. شب درس میدادم آقا. رکن یکم مینشاندم درس میدادم. رکن دوم هم نشسته – سوم و چهارم هم تا ساعت ۹ شب. باور کنید یک سال – این همسرم شاهد است – یک سال تا ساعت نه شب من رکن یکم – دوم – سوم – چهارم – قرهباغی هم نشسته بود به عنوان رئیس ستاد من. چیز یاد میگرفتند. درس دادم گفتم حالا شما این درسهایی که دادم بروید سازمانهایتان را بدهید. سازمانهای وسیع بیمصرف – (؟) مثلاً توی یک سازمان سررشتهداری بود اردنانس. هفتاد و دو تا منشی داشت اداره اردنانس تمام دختر منشیهای دختر و پسر. منشی داشت که بیشترشان دخترها بودند کار میکردند.
(؟) که پول بدهند. این میخواهد هشتاد تا بکنه. من عصبانی شدم گفتم به من کلک نزنید من کلاه سرم نمیره. بنویسید دقیقاً درست کنید. این به من خواست کلک بزنه گفت هشتادتا. گفتم هشتادتا خیلی خوب. فوراً دستور دادم که تعداد نامههایی که در روز میآید برای این برای من بیارید.
س – کارسنجی
ج – کارسنجی. تعداد نامهها را آورند در ماه – اول ماه – وسط ماه – آخر ماه. معدل گرفتیم دیدیم که یک – از خودش میپرسیدم – گفتم یک ماشیننویس یک نامهای که میآید این را توی دفتر وارد بکنه تایپ کنه جوابش را چقدر طول میکشه؟ گفت ده دقیقه گفتم بگیم بیست دقیقه – بیست دقیقه بیشتر میشه؟ بگیم نیم ساعت. گفتم هر ماشیننویسی چند ساعت باید در روز کار کنه؟ گفت هشت ساعت. گفتم هشت ساعت چندتا نامه میتونه بزنه؟ گفت شانزدهتا. گفتم خیلیخب. این چندتا نامه هست. بعد معلوم شد بیشتر از سیتا ماشیننویس بیشتر احتیاج نداره. تعداد نامههایی که وارد میشه با تعداد کاری که منشی در هشت ساعت در روز باید بکنه تقسیم شد دیدیم سیتا بیشتر نمیخواهد. همین کار را با انگلیسیها کردم شصت میلیون پاوند بهشان ضرر زدم. به همین ترتیب تعداد مکانیسینها کم شد خودشان دیدند گفتند. گفتم باباجون این جریان… کمیسیون مشترک بود اینها ۲۲۰ میلیون پاوند حساب کردند دیدیم که شصت میلیونش زیادی است. ۱۶۰ میلیون بیشتر پاوند نمیخواهد.
س – برای تمام تانکها؟
ج – برای تمام تانکها تعداد مکانیسین. یک فرمی حاضر شده بود که برای ۲۲۰ میلیون مکانیسین تربیت کنه. ما گفتیم آقاجان تعداد این زیادی است. گفتند چرا آقا؟ گفتیم بنشینیم حساب کنیم. نشستیم جلویشان حساب کردیم باهاشان و اینکار. حالا با این ترتیب من راه بردم. سازمانهای ارتش را درست کردیم. ستاد خودم را درست کردم. بعد شروع کردم ادارات را درست کردن. ادارات را درست کردم. سازمانی درست کردیم پنج تا لشگر. با وجودی که داشتیم پنج لشگر. سه تا لشگر زرهی دو تا لشگر پیاده. رفتیم پیش اعلیحضرت – اعلیحضرت فرمودند لشگر گارد هم اضافه بکن. گفتم نمیرسیم آقا. هی آمریکاییها نمرۀ ما را بد میدهند چون تعداد کادرمان کم است. کادر اگر پر نباشه نمره کم میدهند. این یادتان باشه. گفت خب این یادم هست. بعد یه گاهی وقتی یادش میرفت. میگفت پس خاتم چرا اینقدر حقوق… گفتم آنروز نگفتم بهتان. خاتم تمام کادرش پر است – زیادی هم داره. من کم دارم بدین جهت کم میدهند والا از نظر آموزش ما خوب هستیم. بعد هم تعداد ساعت را زیاد میخواست بکند. من خودم وقتی که شش ساعت کار میکردم میدیدم که دیگه مغزم کار نمیتونه بکنه. رفتم گفتم قربان نمیشه اینقدر کار. گفت به من میخوام زیادتر کار کنند. گفتم قربان این یک کاری داره. من به افسرها دو روز در هفته مرخصی بدهید مثل آمریکا – پنجشنبه و جمعه مرخصی بدهید اما من اینها را مجبور میکنم هر ماهی یک مرتبه چهار روز بروند ۱۰۰کیلومتری – ۱۲۰ کیلومتری بیرون از سربازخانه شب و روز آنجا بخوابند. ساعتهایش را حساب کنید بگذارید جزو خدمت. بدین ترتیب من دو روز در هفته کردم و اینها هر گردان در ماه یک مرتبه مانور داشت بیشتر از ۱۰۰ کیلومتر دور از سربازخانه شب نیاید تو سربازخانه – پیش زنش بخوابد مجبور بشه این بره تو (؟) صحرا بخوابند. این مطلب طوری گرفت که من سال آخری که میخواستم برم اعلیحضرت ازهاری که جم را بیرون کرده بود ازهاری را خواسته بود گفته بود برو ببین این مینباشیان آمریکاییها تعریف میکنند. انگلیسیها آمریکاییها میآیند تعریف میکنند چهکار میکنه با این مانورش. گفتم فردا کاری نداره فردا تمام ایران مانوره کجا میخواهید بروید؟ ازهاری گفت من فرمانده ارتش یکم بودم در کرمانشاه. میخواهیم بریم کرمانشاه. گفتم کرمانشاه. برای اینکه خیال نکنید من چیزی برای شما تهیه کردم. فردا که به فرخنیا تلفن کردم فقط گارد بیاید در – یک گارد احترام بیاید در فرودگاه. این فهمید چون من خودم گارد نمیخواستم هیچوقت اویسی هم آنجا بود. گفتم تو هم میخواهی بیایی؟ سوار هواپیما شدیم رفتیم کرمانشاه پیاده شدیم گارد احترام را دید. بعد خواهش کرد که برویم دفتر ستاد زیرزمینی را درست کرده بودیم ببینیم توجیه کرد. سوار هلیکوپترها شدیم و رفتیم. گفتند ببین اینجا دو تا گردان داره عمل داره – عمل میکنه روز سوم مانور. چهار روز مانور بود روز سوم مانور بعدازظهر روز سوم مانور رسیدیم به منطقه. گفتم گردان ۵۰۱ مختلط است به تانک اینور داره حمله میکنه ۵۰۲ اینور کدام منطقه را میخواهی؟ گفت ۵۰۱ رفتیم نشستیم جلوی یک تانک تنها. تانک را نگهداشتم گفتم – فرمانده هم پرید پائین گفتم چهکار داری میکنی؟ آقا این مثل یک آمریکایی شروع کرد توضیح دادن که من این کار را میکنم این کار… گفتم فرماندهات را میتوانی بگیری؟ گفت بله. آمد با کد دایره سرخ – دایره سرخ اینجا دایره سبز – دایره گنده اینجاست. قوس و قزح اینجاست. من اسمها را گذاشته بودم قوس و قزح. مثلاً تو کد یک چیز گنده گذاشته. قوس و قزح اینجاست؟ شما را میخواهند. بعد از مدتی هم مثل برق یک تانک آمد یک سرگرد پرید پایین. خدابهسرشاهد است اینهایی را که من به شما میگویم سرگرد آثار آخر فرماندهی نیروی زمینی من. سرگرد الان سرتیپ باید باشه. مثل یک استاد آمریکایی این شروع کرد توجیه دادن مانور که منطقه من اینه – اینه دشمن جلوی من گردان (؟) یکی زرهی است. گفتند از کجا فهمیدی؟ گفت ما دیشب یک اسیر گرفتیم. از آن گردان ساعت یک زرهی بنابراین سازمانش هم میدانیم چیه – پس میدونیم چند تا زرهپوش جلویمان است. تا حالا این چندتا زرهپوش را پیدا کردیم دنبال پنجمیاش هستیم که آنرا هم پیدا کنیم. اینطور مثل یک ارتش آمریکا روز سوم مانور – تمام که شد اینها خیلی خوششان آمد خیلی تاکت شدند به اصطلاح خیلی. بعد گفتم که تیمسار انصاری اجازه میدهید من بدجنسی کنم. گفت ول کن بالاغیرتاً ول کن مینباشیان. گفتم نه من برای اینکه شما بدونید که این ارتش ارتش جنگکننده است. من برای اینکه عراقیها میترسند بیخود نیست این را به شما میگویم. گفتم چند تا تانکت روی کار است؟ روز اولی که من فرمانده نیروی زمینی شدم یک سپهبدی بعد فرستادند برای بازدید رفت برای بازدید سررشتهداری. رفت برگشت گفت چشمتان روشن از پنجاهوسه تا تانک بیستوهشتتاش فقط کار میکرد. یعنی نصفش خوابیده. گفتم چرا خوابیده؟ گفت منتظر قطعه است خوابیده کار نمیکنه اصلاً. شما ارزش جنگی ندارید. حالا روز سوم مانور است. من این یادم بود. گفتم چند تا تانکت کار میکنه. گفت از پنجاهوسه تا پنجاهودوتاش کار میکنه. یک مرتبه فرمانده تیپ – یک ترکی بود آنجا خیلی گفت چرا دروغ میگویی – چرا دروغ میگویی هر پنجاهوسه تاش کار میکنه. گفت قربان یکیاش را ما گفت اونها روی تریلی درست کرده – تحویل کرده داشتند میآوردند. روز سوم مانور پنجاهوسه تا بگو – پنجاهوسه تا در صورتیکه آمریکایی توی برنامهاش هست که اگر ۵ درصد ددلاین داشته باشه باز نمرهاش آ است. یعنی اکسلنت است بالاترین. پنجاهوسه تا روی پنجاهوسه تا بعد از سه روز
گفتم این ارتشی است که میتوانه بجنگه. صدوبیست کیلومتر دور از سربازخانه داره روز سوم است میجنگه. غذا خورده – (؟) خورده به همین جهت شاه وقتی من را میخواست برداره بهانه بگیره آمد در شیراز. یک مانوری ما درست کرده بودیم مانور اختراعی درست کرده بودیم از تیپ چترباز و آن مرکز زرهی که بیکار نماند موقع جنگ. خود مرکز زرهی هم با سپهبد جهانبانی – حسین – که این کار را بکنیم. که آمد آنجا اینقدر تحت تأثیر این مانور قرار گرفت که شروع کرد تشویق کردن. البته من خودم را که معرفی نکردم خودش میدانست که من هستم که این کارها را میکنم. به سپهبد ضرغام را معرفی کردم خدابیامرزه که بعد رئیس ژاندارمری شد. بعد هم فرمانده تیپ چترباز را معرفی کردم – آنها دست شاه را بوسیدند و بعد شاه آنجا برگشت به وزرا گفت وزرا شما از اینها توی زندگی ندیدیدها بعد از این هم نمیبینید ما فهمیدیم ما رفتنی هستیم. وگرنه بنده اگر بودم بازهم میدیدم. بعد گفت حالا ببینم شما اصلاً چیزی میفهمید؟ کی خدمت وظیفه کرده؟ شاهقلی آمد بیرون گفت دکتر شاهقلی گفت قربان جاننثار گفت چی دیدی؟ گفت بهداری. گفت برو کنار. هویدا گفت خود بنده باز خوبه توپچی بودم. بعد شاه گفت با آن دستگاه بارانوف هم کار میکردید که فسفس میکرد با چراغ توی سیگار آتش سیگار روشن میکرد. این دستگاه بارانوف دانشکده افسری بود خیلی قدیمی کهنه…
س – کی گفت؟
ج – شاه به هویدا گفت بله قربان با آن دستگاهها کار میکردیم اما اقلاً میفهمیم اینجا مانور، مانور اینجوری درست کردیم که آمریکاییها همه میآمدند تشویق میکردند میگفتند که (؟) شو. آنها بهترین شوشان را شو (؟) میدانند. (؟) شو. وقتی میخواستند یک نمایش بدهند میبرند خارجیها را در (؟) مرکز پیاده نظام آمریکا که چترباز هم آنجاست. آنجا نمایش تهیه بکنند. آنها معروف هستند. آنها همیشه به من اینطور (؟) ارتش ما اینطور تحویل دادیم و تشکیل دادیم و لشگر چهارم کرمان زرهی را هم پیریزی کردیم. ولی برای خرید اسلحه یک روزی من را احضار کرد شاه. ما هفتهای دو روز که میرفتیم گفت یک دستور دادیم که اوالوایشن واینترپریتیشن سکشن برایشان درست کنند. این سکشن چیه؟ یک سازمانی است که یک عده از افسرهای تحصیلکرده مینشینند بررسی میکنند که در نیروی زمینی ما چه نوع اسلحهای بر ضد این دشمن احتمالی و در زمین که باید جنگ کنیم چه نوع اسلحهای – باید از کجا بخریم؟ باید داشته باشیم این ارتش اوفانسیو باشه یا دیفانسیو باشه. چه نوع توپی داشته باشیم چه نوع تانکی. مثلاً به طور مثال آی.ام.ایکس فرانسه کارابوتورش میگرفت توی شن اما چیفتنا نمیگیره کارابوتورش. از همه بهتر ام – ۶۰ آمریکایی بود تانکهای آمریکایی بود. از همه بهتر از چیفتنا بهتر. گفتم خدا به اعلیحضرت عمر بده ما که خیالمان راحت است. فرمودند چطور؟ گفتم که حالا دیگه بهترین افسرهای تحصیلکرده را من میگذارم توی این سکشن بررسی بکنند سه تا نیروها بدونند به رادیوهای سه تا نیروها – سه تا نیروها بدانند که چطور دشمنی در پیش دارند چه نوع اسلحهای سفارش بدهند پیشنهاد کنند به پیشگاه اعلیحضرت. یک مرتبه گفت آنها گوه میخورند ما خودمان دستورش را میدهیم. آنی را که گوه میخورند آن را خودشان دستورش را میدهیم. گفتم پس چه فایده این سکشن فایدهاش چی چیه؟ هیچی نگفتم البته – هیچی نگفتم. یک روز هم من را خواست گفت دستور دادهایم ۸۰۰ تا جیفشن بهتان بدهند. چشم. طوفانیان میخرید ما بگو یک شاهی امضایی پولی مولی. یک طوفانیان میخرید با تلفن پانصدتا هلیکوپتر – چشم. یک روز هم مرا خواست گفت نیکسون چراغ سبز داده برو هرچی میخواهی سفارش بده. ما توپخانهمان از توپخانۀ عراق بدتر بود. رفتیم توپخانه سفارش دادیم که از آنها نخوریم. یک همچین سازمان ارتشی بود. بعد روز آخر هم – با من هم شخصاً اینقدر بامحبت بود اعلیحضرت که من هیچوقت فراموش نمیکنم. اصلاً مثل یک – باور کنید مثل یک دوست نه مثل پادشاه. وقتی تنها میماندیم اصلاً جوک میگفتیم میخندیدیم. حتی یک شبی آنقدر طول داد من گفتم قربان من خودم پوکر داشتم میخواستم برم با رفقایم بازی کنم – بریجمان را بازی کنیم. گفتم قربان بنده عرضی ندارم. گفتند نه وایسا. دفعۀ دوم گفتم بنده عرضی ندارم. گفت حالا چه عجلهای داری وایسا صحبت کنیم. میگفتم جوک میگفتم و میخندیدیم. مثلاً یکی از حرفهایش این بود که ببین فتحاله بگو ببینم پنجاه سال دیگه توی اینجایی که من و تو راه میرویم کیها راه میروند. گفتم خب بنده که نخواهم بود. گفت خودت را لوس نکن من هم نخواهم بود. حالا که مرگ یک امر حقیقی است و آخرین مرحلۀ زندگی است چرا آدم شجاعانه زندگی نکند و شجاعانه نمیره. یک همچین حرفهایی میزد که من مورد ستایش من قرار میگرفت من دوستش داشتم که این آخر سر این عملی که کرد. چرا این کار را کرد؟ من نمیدانم شاید این مرض باعث شد که اینطور یک مرتبه آن شجاعت به آن بزرگی از بین بره با این حالت بود یا آن حرفها را میزد به خاطر مرد سیاسی وگرنه من محبوبش… در هر صورت اینجا بود که یک مرتبه تلفن زد شهبانو گفت بابا دیر شد کاخ اعلیحضرت نمیآیی؟ گفتند این کچل مگر میگذاره؟ گفتم ده من حالا گردنم گذاشتند هرهر خندیدند گفتند خب برو برو خیلی خب برو. با من اینجوری بودند حتی روز آخری هم که مرا احضار کردند – البته یکی دو سه ماه بود با من سرسنگین بود.
س – این سر چی بود؟
ج – من نفهمیدم – سه چهار چیز هست. محبوبیت زیاد من توی ارتش. جنگ فوقالعادۀ من برای اینکه حقوق افسرها و درجهداران را ببرم بالا – برای اینکه هر وقت من رفتم داد میزد سرم. دهنلقی من مثلاً ما گفتیم اقلاً خانه بسازید برای اینها. با روسها بستیم که اینها بیایند در ۵ سال بیایند خانه بخرند تمام افسران ارتش بسازند بعد هم برای افسران پلیس – ژاندارمری بعد برای ادارات. ببین چی میشد. زندگی مردم نصف حقوقشان میرفت برای خانهشان درست بشه. هفتۀ بعدش ما را به ستاد ارتش جمع کردند آقای خداداد فرمانفرمائیان آمد گفت حسبالامر اعلیحضرت یا همین مجیدی بود – مجیدی یا فرمانفرمائیان نمیدانم رئیس سازمان برنامه آمد گفت حسبالامر ملوکانه چون پولمان نمیرسه ۵ سال همه ساختمانها از ارتش حذف – از تمام دستگاههای دولتی حذف – ساختمان دیگه نکنید. من یکهو از دهنم درآمد گفتم زکی به قول آمریکاییها نو مانی نو ورک. ۵ سال دیگه ساختمان نباشه خانه نباشه داوطلب برای ارتش ایران نمیآید. نه برای افسریاش نه برای درجهداریاش تمام طرحهای پرسنل ما خوابید. خاتم از ما باهوشتر بود گفت شما اگر این حرف را میزنید من دستمال دربیاورم گریه کنم برایتون بیخود گریه کردید پول ندارید. شاهنشاه به من امر کردند نه تا گردان فانتوم درست کنم. من میگم این را میخواهم – ندارید بروید به عرض اعلیحضرت برسانید نمیشه – اعلیحضرت به من بگویند به جای نه تا چهار تا بگذار. من سربازم آنجوری گفت. ولی این را نمیدانستیم ما این تیپ میشه میره به عرض اعلیحضرت. خب اعلیحضرت این را خوشش نمیاد که من … من گفتم خود اعلیحضرت به من وعده دادند که – به من امر کردند من رفتم با روسها بستم حالا میگویند نمیشه خب نو مانی نو ورک. اینجوری صحبت میکردم. یکی این بود یکی هم که رئیس ستاد بزرگارتشداران انگلیس آمد منزل ازهاری مهمان میگذاشت شروع کرد به حمله کردن بیخودی به من که چرا چهلتا تانکی که گذاشتیم سیوهشتاش خراب است. خودشان باید نگهداری بکنند – این را من باید به آنها حمله بکنم او ندانسته به من حمله کرد. ایزا شیم ژنرال با انگلیسی. من خندهام گرفت بعد (؟) گفت خنده نداره نخند. گفتم من نخندم – من باید این سوال را از تو بکنم. من اگر به تو احترام میگذارم برای این است که از نظر قانون بینالمللی ارتش من به تو احترام میگذارم و سنت بیشتر از من است ولی تو فرماندۀ من نیستی اینجوری با من حرف نزن اولاً – ثانیاً من باید از تو این سوال را بکنم برای اینکه توی قرارداد ما هست که شما تا یک سال باید تا ما تهیه بکنیم مکانیسین شما باید این را نگهداری کنید چرا نگهداری نمیکنید؟ همینطور ماتش برد پرسید گفتند بله صحیح است. بعد گفت در هرصورت من اودیانس دارم با شاه این جریان جریان نظامی نیست تنها سیاسی است. گفتم من اولاً مرد نظامی هستم سیاسی نیستم. ثانیاً مرا نترسان از اودیانست با شاه. من از هیچکس توی این دنیا نمیترسم. اول از همه هم خودم میروم پیش اعلیحضرت. اینهم گفتم شصت میلیون پاوند هم آنجا بهشان ضرر زده بودیم و حتی من بلند شدم گفتم پدرسوخته پاشو بریم فریده – پدرسوخته خیال میکنه ما هم پاکستانی هستیم که بهمان یاد بدهند صاحب – یا هندی هستیم که بهمان صاحب مثل اینکه سگ صاحب داره – هنوز توی ارتش پاکستان میگویند ژنرال صاحب – صاحب. نمیدانستند که این ایرانیها بلدند ایرانی درش تعجب میکنند. پاشو بریم فریده و آنجا هی گفت بابا ایرانیها ترا به خدا مهماننوازی کن. گفتم گورپدرش خیال میکنه ما هم پاکستانی هستیم پدرسگ. ما دست این را گرفتیم رفتیم. این بود محبوبیت فوقالعادۀ من بود تو ارتش – دهقلقی من بود – اصرار من بود – صلاح مملکت شاهنشاهی بود. پهلبد که برادرم به من میگفتش که خودت را بگذار به جای شاه – حالا که اینجا شروع کرده حمله به اپک و میخواهد منافع دولت ایران را زیاد بکنه اگر یکی مثل تو و جم توی مملکت باشند بهتر ترورش میکنند زودتر پادشاه را از بین ببرند یا همه کثیف باشند که فقط بگویند اگر شاه بره آنجا شلوغ میشه. دیگه نمیدانستند یک کسی مثل آیتالله خمینی میآورند آنجا میگذارند – طرح را پیاده میکنند پدر جاکش همه را درمیآورند. ملاحظه میکنید؟ این سرگذشت زندگی من بود و وقتی که من را احضار کرد. حالا چرا احضار کرد؟ این آخرین قسمت آنترسان است چون اغلب نمیدانند چرا من رفتم از ارتش بیرون و چه حقی داره یک پادشاه – یک مرتبه فرماندۀ نیروی زمینی یک مملکتی که در قانون اساسی مینویسد در موقع افتتاح مجلسین سه تا فقط افسر پشت سر پادشاه هستند. یکی رئیس نیروی زمینی – یکی هوائی یکی دریایی. رئیس نیروهای سهگانه و هیچوقت ماها نبودیم. رئیس دفتر مخصوص شهبانو بود رئیس دفتر آجودان مخصوصش بود – آجودان خودش بود – رئیس فلان بود ولی ماها نبودیم. ما همهاش نشستیم. آخه این قانون اساسی شد؟ آخه اینها حرفهایی بود که میزدم آنجا صاف میگفتم الان هم میگویم. هزار سال دیگه هم میگویم. من یک ژنرال هستم من که آلت عشقبازی نیستم که آن روز که به دردشان… بخواهد استفاده بکنند پسفردا بگوید نمیخواهم بیاندازند دور. به همین جهت هم دیگر هیچ کار قبول نکردم. به من پیشنهاد شد که من کار بکنم نخواستم. اما قضیۀ حقیقی این است که با من سرسنگین است. آمد در بندرعباس که بعد بیاید به شیراز مانور بزنه که مانور ایراد داره – ایراد بگیره من را بیاندازه. بندرعباس عطائی تا حالا فرماندۀ نیروی دریایی شده بود یک موشک انداخت دو کیلومتری شصت هزار دلار قیمت دو تا موشک بود. دآنهای سی هزار دلار با رادار حرکت میکرد. یک کیلومتری یک قایق بود که آن را بزنند رفت اولیاش خارک و بیست کیلومتر آنورطرف… دانگ آنجا. بعد گفت این چی بود؟ این نقص فنی داره یا نقص آموزشی یکی دیگر درکنید. دومیاش هشتصد متری ما جلو آب خورد زمین. گفت قربان سومیاش را درکنیم؟ گفت نه نمیخواهیم نمیخواهیم. تحقیق کنید این نقص آموزشی است یا نقص… سر ناهار که داریم میرویم با وزرا همه یک مرتبه آمد ناخدا بلند شد گفت قربان متأسفانه نقص آموزشی است نقص فنی نیست. گفت بله این درجهداری که این را میاندازد باید دیپلمه باشد – آخه چرا درجهدار دیپلمه نمیگذارید؟ این فیزیک باید بلد باشه چیزی که رادار بخواهد هدایت کنه که نمیتونه فقط چهارعمل اصلی بلد باشه. چرا نمیگذارید؟ خاتم گفت قربان کسی داوطلب نمیشه. اینقدر باهوش هستند که بروند دورۀ حقوق بخوانند به جای اینکه دورۀ ریاضی بدانند عددی حقوق بخوانند – حقوق قضائی بشه دادستان به محض اینکه بشه دادستان ۱۶۰۰ تومان پایه ۶ میگیره مثل ستوان دوم – ۱۶۰۰ تومان هم حق مقام میگیره. گفت نه آن استاندار خوزستان کوتوله نمیدونم کی بود زال بیگی کی بود برگشت گفت خیر قربان اینطوری نیست. خاتم گفت قربان پسر تدین را میآوریم حضورتان معرفی میکنم خودش دادستان است. همین روزی که درآمده ۳.۲۰۰ تومان میگیره. اعلیحضرت گفتند که خب عوضش ما خانوادههای تمام افراد نیروی زمینی درجهداران را اینها را که مریض هستند میفرستیمشان فرنگ معالجهاش کنند. اولاً کدام وزارتخانهای نمیفرستاد. ثانیاً شما اینی که میفرستید فرنگ – ما حساب کردیم نشستیم حساب کردیم چون دفعۀ هفتمی بود که اعلیحضرت این را میگفتند. ما نشستیم حساب کردیم دیدیم امسال ۱۷ نفر نیروی زمینی فرستاده. اگر ۱۰۰ نفر بفرسته اگر به هر نفر ۱۰ هزار تومن بده – ۱۰ هزار تومان به سرشکن بکنه ماهی دوزار به هر نفر میرسه. آخه ما این دوزار حرف داره. ماهی دو زار میشه درصورتیکه ایادی نمیگذاشت. هفده نفر فرستاده بودند آنوقت هم چی؟ یکیش قرهباغی بود که یک چکآپ کرده بود ۱۱۷ دلار شده بود. ۱۱۷ دلار یک چکآپ کرده بود توی آمریکن هاسپیتال ۱۱۷ دلار. داده بود و آمده بود. یکیش این بود. و این را هی اعلیحضرت به رخ ما میکشیدند. آنوقت که اعلیحضرت گفت عوضش زن و بچههایشان را میفرستیم من بیگدار گفتم قربان دانشجوی دانشکده یک جوانی است ۱۹ ساله یا ۲۰ ساله که میآید اصلاً فکر ناخوش شدن نیست که بعداً بفرستید اروپا – توی این فکر نیست. اصلاً فکر ناخوش شدن و مردن نیست شما که جوان بودید. فکر این بودید که ناخوش بشوید و بمیرید. بعد بفرستندتان آمریکا به این دلخوشی بیافتید. این فکری نیست که الان یک جوانی یک چیزی میخواهد که الان دستش باشه. تا این را گفتیم یک عده وزرا هری زدند زیر خنده. خدا لعنت کنه این مجیدی رئیس سازمان برنامه اول از همه زد زیر خنده علناً بهش برخورد. برگشت یک چپچپی نگاه کرد به من و بعداً به خاتم گفت دیدی فتحالله چی گفت. خاتم گفته بود قربان فتحالله که عاشق شماست این برای خودش نمیگوید. سر میز ناهار نشستهایم خاتم اینجا نشسته اعلیحضرت آن بالا نشستهاند – هویدا اینور- اقبال روبرو – روبروی من شریفامامی هم بود.
شریفامامی گفت خوب نکردید جلو… تنهایی به اعلیحضرت همه چیز میشه گفت ولی جلوی مردم بیخودی. گفتم من حرفی نزدم. آن روبرو بعد هم من جبران کردم. گفتم اعلیحضرت دو جنبه دارید یکی پادشاه مملکت هستید و اینها همه رعایای شاه هستند. یکی دیگر هم شما فرماندۀ اینها هستید. اینها از نظر فرماندهی هم ارجحیت دارند. حالا غیرنظامیها بیشتر پول میگیرند. حق مقام – اضافهکار – نمیدونم مرخصی – عیدی فلان ما هیچی از اینها نداریم. ما که نشسته بودیم استاندار خوزستان برگشت گفتش که تیمسار خاتم من تحقیق کردم شما راست میگویید. خاتم عصبانی شد گفت چرا به من میگویی برگرد اینجا بگو دعا برگرد آنجا بگو – به آنجا بگو – به اعلیحضرت بگو. اعلیحضرت گفت چی شد چه خبر شد؟ گفت قربان ارتشبد خاتم صحیح به عرض رساند. اعلیحضرت گفتند خیلیخب این هویدا مأموریت داره که هرچی به هرعنوانی توپید توی جیب غیرنظامیها میره برای ما صورتش را بیاره آخر ماه به هر عنوانی. چون من گفته بودم به اعلیحضرت به عنوانهای مختلف. مینباشیان هم عین همین را برای ارتش بکنه. علاوه بر این مقایسهای بکنه با کشورهای خاوری – ارتشهای خاوری. ارتشهای خاوری انگلستان یک مکانیسین ما میخواستیم برای اینکه بیاید اینجا درس بده. گفتند ما مکانیسینهایمان خودمان لازم داریم. یک استوار بازنشسته داریم سه چهارتا. هجدههزار تومان در ماه میگیرند. من حقوقم نههزار تومان بود آنوقت – فرمانده نیروی زمینی هجدههزار تومان میگیره علاوه بر حقوق بازنشستگیاش که بیاید درس بده. تا بالاخره سر پانزده هزار تومان تصویب کردند. خود شاه توشیح کرد – امضاء کرد. آن یادش نیست. شاه که ازژنیست در باهوشیاش بود. فقط مثل دستگاههای ضبط و صوت تمام دستگاهها را نگه میداشت الکترونیک توی مغزش. این تنها ژنی بود که شاه داشت واقعاً غیر از اینکه اسپورتمن بود – خوشاخلاق بود – حجب حیای چهره داشت و این آدم یادش میره؟ من فهمیدم یک کلک توی این کار هست. خب به روی خودمان نیاوردیم بعد آمدیم ستاد و بعد آمدیم تهران. آنجا از ما خیلی راضی شدند. بعدازظهر هم جشن نیروی زرهی آنقدر بود که هر تانکی که میآمد چهار ماه زودتر خدمهاش آماده بود. بهطوریکه برگشت به من شاه نگاه کرد که این راست میگه – اینکه دارید گزارش میدهید؟ گفتم بله. وقتی کلاسهای (؟) را کلاسهای آموزشی را دید تعدادش را فهمید که راست میگویم من. ما خدمه را آماده میکنیم دو ماه قبل از اینکه تانک وارد بشه. بعد خیلی خوشحال شد. خوشحال شد و به من اظهار محبت کرد که شما کی میروید؟ من آمدم تهران. گوشی تلفن را هویدا برداشت به من تلفن کرد که باباجان من گرفتارم – من به جمشید آموزگار گفتم وزیر دارائی. تو با او تماس بگیر. گفتم خیلی خب. جمشید اولین کسی بود که گفته بود حقوق سپهبدها کم است. بدین جهت من درجۀ ژنرالی افتخاری بهش دادم. گفتم ژنرال سلامعلیکم جمشید جان – ژنرال – ژنرال افتخاری من هستیها. قضیه چیه؟ این هویدا میگه گفت آقا جان شلوغ کردی. گفتم چیچی را شلوغ کردی؟ گفت شما که ادارۀ تدارکات دارید. گفتم تدارکات پنج رقم روغن – برنج، قند، شکر، چای میدهید. این هم اختلافش سی تومان است در ماه. گفت نه بابا. گفتم از این هم خوشمزهتر امر و فرمایش اعلیحضرت است که آن را میگویند.
این را ما حساب کردیم اگر صد هزار تا باشد فلان باشد فلان باشد نفری دو زار میشود در هر ماه. این آخر گفتن دارد؟ از طرفی مگر این والاحضرت اشرف شاهدخت اشرف است که به عنوان نمایندۀ زنان ایران مجبور بشود با من یک پرنسس صد دلار انعام بدهد، فرست کلاس برود فرست کلاس هتل برود؟ این یک درجهدار بدبختی است یک بلیط (؟) تیکت رفت و آمد میخرند برایش به هزار تومان، آنجا هم دویست پوند خرجش میکنند یا میمیرد یا زنده برمیگردد. این اصلاً پولی نیست، حساب کنید چقدر پول میشود. این اصلاً گفتن دارد؟ گفتش که خیلی خوب من این… گوشی را گذاشت. فردا شب ما سر بازی بریج نشسته بودیم ساعت یازدهونیم شب، بدرهای تلفن کرد که صبح اعلیحضرت احضار کردند. ما روز اودیانسمان نبود. ما رفتیم آنجا رفتیم توی اتاق انتظار نشستیم دیدیم تلفن زنگ زد جمشید آموزگار گفت دیروز بعدازظهر من حضور اعلیحضرت بودم اعلیحضرت فرمودند که مینباشیان اشتباه میکند و این حرفها هم پای تلفن اصلاً معنی ندارد. چی گفت به شما مینباشیان؟ من هم گفتم همچین که صحبت شده. گفتم از آقا مگر گرفتید برای ما که ما را امروز خواستند آنجا؟ من در جریان بودم. رفتم حضور اعلیحضرت اعلیحضرت با من قیافه گرفته بود برای من مثلاً، خیلی قیافه گرفته بود روز آخر ها. شما چی، شما چی گفتید به وزیر دارائی؟ گفتم هرچی که اعلیحضرت امر فرموده بودید. گفتند پس این hospital والاحضرت اشرف و رفتن مسافرت شاهپورها به اروپا درجه یک یعنی چی؟ گفتم من hospitalization والاحضرت اشرف را عرض نکردم. گفت که آن که وزیر دارائی است نشان تاج دارد. گفتم خودتان مرحمت کردید. هاها. نشان تاج شما به من هم مرحمت میفرمودید… او همچین کرد. او که دروغ نمیگوید من که نمیتوانم شما را به دادگاه بدهم. گفتم چرا نمیتوانید به دادگاه بدهید؟ یک دفعه به دادگاه بدهید که معلوم بشود که فرماندۀ نیروی زمینی دروغ میگوید که یک ارتشبد است، یا یک وزیرتان؟ حالا نه گندش درمیآید. من نمیتوانم این کار را بکنم به کمیسیون پنج نفری بدهم شما را، افتضاح میشود. بعد دید جوابی ندارم من بدهم البته.
من هم ایستاده بودم تا آخرش. برای اینکه به فریده گفته بودم اعلیحضرت برای من قیافه گرفته گفت استعفا بده والا بلای جم را به سر تو درمیآورد. گفتم نه من میترسم برای اینکه یک مرتبه ممکن است سه درجه مرا بگیرد بگوید ناز میکنی. سه درجه مرا بگیرد آنوقت بازنشسته کند. هروقت خواست خودش بازنشستهام میکند میزند توی کونم بیرونم میکند، اقلاً ارتشبد هستم. من میدانم که همین روزها میروم. به این جهت او ….
Leave A Comment