روایتکننده – تیمسار مینباشیان
تاریخ – اول دسامبر 1981
محل مصاحبه –
مصاحبهکننده – حبیب لاجوردی
نوار شماره – 1
خاطرات نظامی بفرمائید.
بله
همانطوریکه بهتان گفتم یک وجودی چندین خاطره ممکن است داشته باشد اجتماعی – احساساتی – عشقی نمیدونم ورزشی و سیاسی و نظامی. من فقط جنبۀ نظامیاش را میگویم برای اینکه این کار من بوده و این را انتخاب کردم این راه را. اما خیلی خوشمزه است که برای شما تعریف کنم چرا چرا من رفتم توی ارتش شاهنشاهی چطور شد من نظامی شدم. من یادم میآید که 12 سالم بود – منزل مادربزرگم خانم دوام الملک – مرحوم دوام الملک وزیری تبار. نشسته بودم چشمم به یک تاریخ افتاد تاریخ مشیرالدوله – مبارزات مشروطیت. الان هم هست این تاریخ اگر شما پیداش کنید یک عکسی در آنجا دیدم که یک درخت بسیار بزرگی را – کهنسالی را به شاخههایش مجاهدین و مبارزین مشروطیت را به دار آویخته بودند مثل میوه با گیوه ملکی و گیوه – اینها سرهایشان همین طور بیرون – زبآنهایشان درآمده و سه تا سرباز روسی – سه لدات [نامفهوم] روسی بهاصطلاح پالتو زده به عقب با چکمه – شمشیرهای کشیده با یک افتخار و غروری جلوی این درخت ایستادهاند. این به قدری من را هیستریک کرد – به قدری تأثیر در من کرد من که یک جوان 12 ساله بودم که اصلاً حالت – اینقدر گریه کردم هقهق گریه که ناهار نخوردم هیچی و مادربزرگم – مادرم پدرم نبودند آنوقت والا جرأت نمیکردیم. پدرم خیلی اوتوریته بود. آمدند به من گفتند بابا این اتفاق تاریخ است – پیش میآید – 2500 سال برای ایران آمده قبایلی به ایران حمله کردند. من اصلاً نفهمیدم – نمیفهمیدم میگفتم غلط کردند چرا این جوآنهای ایرانی را به تیر درخت آویزان کردند – این روسها سربازهای روسی چه میگویند اینجا – با یک همچین حالتی. بعد به من محبت کردند پول دادند به من 2 ریال که بروم شب سینما. میدونید کمترین بلیط قیمتش یک ریال بود به من بلیط دو ریالی دادند. رفتم سینما ایران. سینما ایران هم تابستانیش در فضای آزاد بود. رفتم اتفاقاً آن شب سینمای ایران – فیلم اونا بود قبل از جنگ بینالمللی دوم بود دیگر. فیلم (؟) نشان میدادند شرح حال یک افسر آلمانی را که رشادت کرده بود در جنگ اول بینالمللی این کشته شده بود. جنبۀ عشقی هم داشت ولی افسره کشته شد در میدان جنگ این را روی توپ خوابانیدند – پرچم ملی آلمان را روش کشیدند و هندنبورگ را نشان دادند – فلیپ مارشال هندنبورگ را که پشت سر این حرکت میکرد با آن جلال و جبروت به قدری این قضیه در من تأثیر کرد که من تصمیم گرفتم برم افسر شوم. اصولاً من مردی بودم که دلم میخواهد توی جامعه توی مردم مورد محبت قرار بگیرم گمان میکنم خیلی طبیعی است هرکسی این دلش میخواهد. حاضرم فداکاری کنم برای این کار برای اینکه مورد محبت قرار بگیرم. این در بطون ذات من هست. ولی این قضیه دیدم دیگر بهتر از این نمیشه من میروم فدا میشوم برای مملکتم و توی خاطرۀ بچگیام این فیلم را درنظرم میکردم. خیال میکردم اگر ایرانی برای وطنش فدا بشه – خدمت بکنه و فدا بشه اینجوری روی پرچم میگذارند رو توپ میگذارند و رو پرچم میگذارند و با این جلال و جبروت میآورند. وقتیکه خودم هم فرماندۀ نیروی زمینی شدم این تشریفات را خیلی بهش اهمیت میدادم بهطوریکه واقعاً از هر تشریفات دیگری که من فیلمهایش را دیدم – مثل انگلستان مثل آمریکا اگر بهتر نبود بدتر نبود. یعنی تمام سربازهایی که حرکت میکردند – دژبآنها با کاشکلاه مشکی – بازوبند مشکی – تفنگهای سرنگون شده – پاهایشان تمام جور بود تمام آنهایی که این تابوت و سرلشگر متوفی را داشتند یا سپهبد فوتشده را داشتند – همه پاهایشان با هم یکجور بود یکقد انتخاب میشدند – تمام دستکش دستشان بود و من حتی به این مشایعین که افسرها بودند و غیرنظامی بودند وقتیکه حرکت میکردند خواهش میکردم که پاهایشان جور باشه و بعد برمیگشتم به قرهباغی به رئیس ستادم و دوستانم میگفتم که من اگر مردم اگر پشت سر من شما پاهایتان غلط باشه سرم را از تابوت درمیآرم فحشتان میدهم. اینجوری یک همچین حالتی بود و این جلال و جبروت در مغز من. تصمیم گرفتم بروم مدرسه نظام. آنوقت رحیم دادگر – مدرسه زرتشتیان بودیم. رحیم دادگر – فیروز شادلو – منوچهر شادلو که شاید الان یکی دوتایشان زنده باشند هنوز. اینها میگفتند که هم میآئیم مدرسه نظام. خب دستهجمع تصدیق گرفتیم رفتم من دبیرستان نظام. من چون پدرم سرتیپ بود و بعد هم سرهنگ شد به علت سازمان کوچکش چون پدربزرگم هم سرتیپ بود گفتند دو تا سرتیپ نمیتوانند در یک اداره رئیس بشوند. یکی رئیس میشه سرتیپ معاونش باید سرهنگ باشد. پدر را سرهنگ کردند. با سرهنگ ماند ماند ماند تا اینکه از بدبختی و غصه چون موسیقی خوانده بود – موزیکهای ارتش ایران را درست کرده بود دق کرد حقیقتاً. او 53 سالگی حمله قلبی کرد و مرد و درست روزی که من افسر میشدم در شهریور – 5 شهریور روز اتصال راهآهن سراسری ایران. آنروز فوت کرد – سکته کرد.
چه سالی بود؟
1317 – میدونید در سال 13 اتصال – پنجم شهریور 1317 راهآهن سراسری را رضاشاه کبیر خدا رحمتش کند او افتتاح کرد. بله این حالت داوطلب شدن من بود من رفتم به پدرم گفتم که من میخواهم برم به مدرسۀ نظام. یک نگاهی به من کرد چون میدید او خیری از ارتش ندیده بود. برگشت گفت پسر من دلم میخواست تو دکتر یا مهندس بشی یک کار خیر بکنی – موسیقیدان نمیخواستم بشی. تئاتر هم مال – تئاترهای روحوضی و دست ؟؟؟؟ و اینهاست که راه میروند تو .. بنابراین من آرزوم این بود که یا دکتر بشی یا مهندس که کاری بکنی که سازنده باشی. ولی حالا که تو دلت میخواهد بری توی ارتش بیا آقای یاورغلامعلی خان این را ببرش ورشدار ببرش مدرسۀ نظام. یاورغلامعلی خان – که سرگرد را آنوقت میگفتند یاور – معاون (؟) من را ورداشت برد و خیلی با احترام من را بردند دفتر رئیس مدرسۀ سرهنگ مظفرالسلطنه [به] ما گفتند برید ایشان که جوان سالمی هستند معذالک یک فرمالیتهای باشد و آزمایش کردند گفتند نه خب صحیح است. من برگشتم روزی که چهاردهم ماه بود که باید همه حاضر میشدیم – قبولیها – جدیدهای دبیرستان نظام اسمشان نوشته میشد اسم من نبود. من به حالت هقهق گریه آمدم منزل. اولین مرتبه در زندگیام جرأت کردم به پدرم پرخاش کنم. هیچموقع سرهنگ این ارتش شدی مگه من چه عیبی دارم که من اسمم نبود. ناراحت شد پدرم. فرستاد عقب غلامعلی خان گفت وردار این پسر ببین چی میگویند چرا این را قبولش نکردند؟ چه عیبش است؟ آقا رفتم آنجا و گفتند آقا ایشان قبول هستند. چون ایشان علیحده رفتند اسمش را علیحده همان اول استثناً بردند و دیگه توی این صورت نیاوردند اختصاصی است. آنموقع هم استثناء هم میگذاشتند. چون من پدرم – بنده پسر سرهنگ بودم و رئیس دبیرستان هم سرهنگ مظفرالسلطنه بود – هوشمند اینکه ما را علیحده اسممان را گذاشته بود. بنده سرافتاده آمدم پیش پدرم – پدرم من را خواست. خواست جلو و گفتش که ببین امروز تو میروی مدرسۀ نظام – بهت من گفته بودم نرو تو رفتی مدرسۀ نظام. اولین مرتبه است که توی روی من دهن دریدهات را باز کردی و با چشمهای دریده من نگاه کردی این اولین مرتبه است توی زندگیات – آخرین دفعهات باشد اگر یک دفعۀ دیگه – یک ذره ناله بکنی پدرت را خودم درمیآورم. من هم دیگه صدایم درنیامد و هرچه فشار بهم آمد در دبیرستان نظام سخت بود مخصوصاً اینکه من برای اینکه قبول بتوانم بشم رفتم آنجا شبانهروزی شدم یک سال. میدانستم همین الان منزلم – منزل پدرم مهمانی است عمههایم هستند – خالههایم هستند ساز و آواز و مشروب – به این گنگ میگفتند دخترمخترها هستند اینها را ول کردم آمدم دبیرستان نظام و یک عده دهاتی از شهرستآنها آنوقت آمدهبودند آنجا نشسته – غذای گند میخوریم – آش رشته آش – نمیدونم شله قلمکاری که توش اغلب خاک ارهای یا سنگ توش بود – شنریزه توش بود میخوردیم اینها را ول کردم آمدم با یک همچین زندگی میکنم ولی صدام جرأت نمیکردم که به پدرم بله گاهی وقتها هم میفرستادیم پول میدادیم که نان از بیرون نان بخرند برایمان آنهایی که داشتند ولی جرأت نکردم به پدرم بگویم تا اینکه رفتم دانشکده افسری. آرزو داشتم که بالاخره دانشکده افسری بروم. باز همان جریان جنگ و فیلم بشه. دانشکده افسری از دبیرستان بدتر بود. یک عده پسری که تازه از سان سیر برگشته بودند و آمدند یک اداهای لوسی که با چوب کبریت نمیدونم تمام این میدان فوتبال را زرع کن ببین چقدر میشه. نمیدونم دماغت را بگذار به دیوار دستهایت را ول کن. نمیدونم درازکش کن بلند شو سجده کن به من بلند شو. به یک پسری که من باور کنید فکر کردم بزنم توی چآنهاش با یک مشت پرتابش میکردم. گفت سجده کن – هفت دفعه سجده کردم مجبور شدم سجده کنم. بعد بلند شد گفت تو که با انضباط هستی. گفتم بنده چه که گفت آخه آن روز که تو لالهزار به من سلام ندادی. گفتم قربان بنده لالهزار نمیروم والا – در زندگیام اصلاً لالهزار نرفتم. گفت پس من اشتباه کردم. من چون قهرمان فوتبال کشورم بودم من ده سال گلر تیم ملی کشور ایران بودم. آمدم به سپانلو سال دوم گفتم من دیگه بازی نمیکنم توی تیم فوتبال. گفت چرا؟ گفتم این پسره ریغو که اگر من بزنم توی مغزش میره آنجا میخوره من از سجده هفت دفعه گفت پدرش را درمیآورم. رفتند و ما یک حرمتی آنجا پیدا کردیم. همان سالی بود که گفتند یک دسته مخصوص است. بنابراین شش سال من دبیرستان نظام را گذراندم. قبول شدم رفتم دانشکده افسری. آن تابستانی که دانشکده… من نه شاه میشناختم نه رضاشاه میدانستم چی هست. فقط پدر ملت بود و هرسال به چشم میدیدم که در ارتش ذوقیات است. حقوقها بهتر میشه مقررات جدید وضع میشه افسران تحصیلکرده از آلمان – انگلیس – فرانسه سنسیر برمیگردند. معلمهای دانشکده افسری و دبیرستان خیلی بهتر میشه. هرسال که باور کنید رژه میرفتیم هرسال من شاگرد دبیرستان بودم دیگه. شش سال رژه میرفتیم – سه سال بیتفنگ از سال چهارم هم تفنگ داشتیم. با تفنگ رژه میرفتیم هرسال من میدیدم که این ارتش ایران یک چیز تازه اضافه شده بهش. تانکهای جدید میخریدیم – توپهای ضدتانک میخریدیم – توپهای ضدهوایی میخریدیم – هواپیماهای جدید میخریدیم. سال به سال نه تنها در این رشته ما در محل که بعداً پارک فرح شده الان در آنجا – شمال شهر کرج – رژه آنجا بود.
س – جلالیه هم مثل اینکه گفته میشد.
ج – میدان جلالیه – در آن میدان جلالیه نه تنها ما رژه میرفتیم تنها سال به سال من پیروزیها و ترقیات ارتش را میدیدم من ترقیات سایر ادارات ارتشی را میدیدم. مثلاً دبیرستآنها را میدیدم تمام پارچههای کازرونی پوشیدند – دخترها تمام ارمک پوشیدند کازرونی یک شکل رژه میروند یکدانه از این دخترها پایشان غلط نیست. که ما حتی مسخرهبازی درمیآوردیم میگفتیم این خانم معلمه الان برمیگرده میگه هفتادودو تا پات غلطه خاک برسرم کاپتین آمد وای وای یک دو .. مسخرهبازی درمیآوردیم دیگه. ادا درمیآوردیم ولی حقیقت مطلب این بود که سال به سال میدیدیم که نه تنها در زمینۀ ارتش ترقیات هی چیزهای تازه هست هی ترقیات چیزهای شگرف جدیدتری در منطقۀ غیرنظامی و اجتماعی ما هست میره. ولی هیچوقت من رضاشاه ندیده بودم غیر از تو آن جایگاه با سبیل سفید – آن چشمهای قرمزش نگاه میکرد به ما حتی ما توی چشمهاش جرأت نمیکردیم زیاد نگاه کنیم. یک دفعه من زل کردم توی چشمهاش گفتند تو چشم رضاشاه باید نگاه کنید. ما همه توی چشمش نگاه میکردیم رد میشدند یکهو دیده بود که یک چشم زاغه من را نگاه میکنه زیاد. دومرتبه برگشت نگاه کند من از ترسم چشمهام را برگرداندم. یک همچین جذبهای هم داشت. خب پادشاه بود – قدبلند و هیکل .. آن سال گفتند یک تیم فوتبال باید تهیه کنید ولیعهد میآید – ولیعهد از زوریخ میآید. باور بفرمائید من ندیده عاشق ولیعهد بودم. ولیعهد ایران چرا؟ برای اینکه یک عکس ولیعهد را دیدم عکاسخانه عجمیان. لباس چهارخانه داره این عکس باید الانم باشه در آرشیوها لباس چهارخانه داره – فرقش از وسط باز کرده – خوشگل یک جوان 19 ساله خوشگل دستهایش را اینجوری کرده توی بغلش اینجوری عکس برداشتند. من این عکس را پول نداشتم رفتم به مادرم گفتم مواجب دو ماهش را به من بده دو تومن رفتم این عکس را خریدم آوردم میگذاشتم من ورزش ایرانی میکردم. تخت شنام را گذاشتم جلو این عکس جلوی این عکس شنا میکردم که این وقتی که از اروپا برمیگرده من یک مرد قوی باشم – لیاقت این را داشتهباشم که این ولیعهد ما باشه و پادشاه. دوست داشتم دیگه یک همچین حالتی در شاهنامه و زورخانه کارها و تمام آن کارهایی که ورزشکارهایی که میخواندند اشعار شاهنامه را – این را در آدم ایجاد میکنند و اصلاً این یک شستشوی مغزی بود که در سالهای سال برای ایرانیها بود و این اثر فوقالعادهای داره این. الانم هست. ملاحظه میکنید. بنابراین گفتند ولیعهد میآید – ولیعهد میآید من خب خوشحال بودم حتی دبیرستان نظام پشت پنجرهها بودیم دیدیم که ولیعهد آمد و از جلوی دبیرستان از طرف باغشاه. رضاشاه توی اتومبیل نشسته – ولیعهد هم پهلویش نشسته و اینقدر خوشحال شدیم دست زدیم اینجوری و رضاشاه رد شدند رفتند کاخ سلطنتی که روبروی دانشکده افسری بود آنجا دبیرستان ما بغل دانشکده بود چسبیده بودند به هم. این را نگاه کردیم بعد یکهو گفتند که ولیعهد یک تیم فوتبال میخواهد از خانواده ؟؟؟؟ باید انتخاب کنند که با ولیعهد بازی کنه. هفت نفر از دبیرستان نظام انتخاب کردند که من هم چون پدرم سرهنگ بود من انتخاب شدم. من در همان موقع گلر تیم ملی ایران هم بودم و البته ناصر پهلوان رفته بود به حضورش در کنار دریا خیلی دروغکی چاخان کرده بود. گفته بود که خاقان و سردار هست گلر ایران که مثل زامارا بزرگترین گلر دنیا بود آن اسپانیولیه. گفته بود خاقان و سردار کیه زامارا کیه – یک مینباشیان ما داریم گلر دبیرستان نظام هشت متر پرتاب میکنه خودش را – پولانژان میکنه دایو میکنه هشت متر دایو روپا میکنه. اصلاً همچین چیزی سابقه نداره. این یک. این به طوری تعریف من را کرده بود – حالا من خبر ندارم – خدابیامرزه ناصر پهلوان – بچه هم بود این به نظرش خیلی ابهت داره و واقعاً هم من دایو روپا میکردم تنها گلری بودم که این کار را میکردم. بهطوریکه خاقان سردار آمد من را بوسید گفت تا توی گل هستی من دیگه توی گل نمیروم. بعد که من بازی میکردم توی تیم تهران و اغلب هم یادش میرفت که بک هست با دست میگرفت پنالتی میشد. میآمدند پنالتی میزدند به ما. ولی من تا موقعیکه توی گل بودم خاقانا نبود. الان خاقانا امیدوارم زنده باشه هنوز – هنوز خبر مرگش را من نشنیدهام. به شما میگه این جریان را. روزی که ما را خبر کردند که برید آن روز ولیعهد میآید- ولیعهد آمد و شاهپور علیرضا آمد و شاهپورهای دیگه آمدند و غلامرضا کوچولو بود آمد – حسین فرودست بود باهاش – اینها همه آمدند خبردار کرد محمد- زمان پهلوان که بعداً تودهای شد – خبردار کرد و ما ایستادیم. من لباس مشکی سرتاپا مشکیام را پوشیدم سرتیم میایستم. صاف آمد به طرف من گفت آقا خواهش میکنم معرفی کنید – “خواهش میکنم معرفی کنید” ببینید مدرسه روزه را دیده بود یک مرد اروپائی – پسر اروپائی تحصیلکرده – گفت خواهش میکنم دستهایت به من اولاً گفت خواهش میکنم معرفی کنید. من یکییکی معرفی کردم با همه دست داد و بعد به محمدزمان پهلوان که رسیدم گفتم قربان این محمدزمان پهلوان است. گفت اینکه قوم و خویش خودمان است ما میشناسیم. بعداً خود او تودهای شد. و دشمن خاندان سلطنت شد آمد به فرانسه. بعد گفت به… گفتم نخیر قربون این اسمش یک سبیلو است یک سبیل درازی داره به این جهت معروفه. بعد آخرسر برگشت گفتش که خود شما گلر هستید؟ گفتم بله. گفت اسم شما چیه؟ گفتم مینباشیان. یکمرتبه چشماش بازشد گفت این مینباشیان که میگویند شمائید؟ من با کمال غرور و اعتماد گفتم بله همان خود منم. گفت خیلی خب بفرمائید – بفرمائید برید توی گل. من رفتم توی گل توپ را گذاشت رو پنالتی. میدونید پنالتی 99 درصد گل است مگر اینکه طرف را گول بزنند یا بفهمه گلر که کدام طرف میزنه. رفت وایستاد طرف چپ دست راست من – چپ دروازه که اینجوری بیاد و با بغل پا توپ بزنه. با بغل پا هم توپ بزنه قوسی میآید به دست راست من. من هم خودم را آماده کردم یک ذره هم گولش زدم به طرف چپ متمایل کردم خودم را که آنور میزنی. توپ را با کمال خشونت قایم زد توپ زمین را تراشید من هم خودم را پرت کردم یکمرتبه دیدم توپ زیر دست منه شآنهام رفت خورد به تیر اینقدر گوشه زده بود پیوته شدم. چرخیدم چشمم برگشت. دیدم برگشتند به شاهپور علیرضا همچین میکنه “اوخ اوخ اوخ چه دیوی است پسره چه گلری است”. یک همچین حالتی. که آنروز آنقدر خوب بازی کردم من که شاهپور علیرضا خواهش کرد از ولیعهد که اجازه بدهید من مینباشیان را ببرم خآنهاش. خانۀ ما کوچه عدل بود. من را سوار ماشین کرد البته غرق خون و خاک بود پاهایمان. روی زمین خاکی بازی میکردیم. بعد هم یک روز به من گفت بچه من دستور دادم که این زمین را برایتان چمن کنند که توی چمن بازی کنید. خب این قسمت اول برخورد ما با ولیعهد بود. من تا آنموقع ولیعهد را ندیده بودم نمیشناختم. روزبهروز هم بیشتر علاقهمند شدم با شاه. یکی میگفت بچهها بنشینید اه این چه ادائی است درمیآورید وامیایستید. ما هم عادت کردهبودیم بایستیم جلوی افسرهایمان. بیائید بنشینید. همش میگفت بنشینید دست میداد. بعد یکمرتبه رفتیم دانشکده افسری همان سه ماه بعدش. رفتیم دانشکده افسری امیرابراهیمی فرمانده دسته ما بود آمد من را صدا کرد. گفتش که یک دسته مخصوص برای ولیعهد هست که توی یک کلاس باشند – سی نفر – شما جزو آن دسته هستید و من شما را برای ارشدی به یک کمیسیون من شما را پیشنهاد کردم آن کمیسیون هم قبول کرد. میتونی ارشد بشی؟ گفتم البته که میتونم بشم. من تمام عمرم جزو پیشکسوتهای مدرسه نظام بودم دیگه میتونم فرمانده بشم شما هم پشتیبانی کنید من میتونم. گفت بسیارخوب از امروز ارشد دستۀ مخصوص ولیعهد هستید. ما هنوز سردوشی نداشتیم. با کلاه و بدون سردوشی با مچپیچ مشغول یکی از این روزها مشغول نظام جنگ بودیم و من فرماندهی میکردم و ارشد دسته بودم دیگه جلو ایستاده بودم یکمرتبه دیدم طبل و شیپور و سروصداشان خبردار همه دانشکده ایستادند دیدم که یک پسری با لباس نظام بدون سردوشی جلو داره میآید با مچپیچ عقبش سپهبد یزدانپناه که آنوقت سرلشگر بود دست بالا و شقاقی آن هم فرمانده دانشکده افسری دست بالا جفتی دارند میآیند به دانشکده افسری. نگاه کردیم دیدیم ولیعهد است. لباس نظامی پوشیده مثل ماها بدون سردوشی آمده به مدرسه نظام. آمد تو مدرسه نظام و آمد جلو. آمد جلو و چشمش به من افتاد گفت این مینباشیان اینجا چهکار میکنه؟ گفتند قربان این ارشد دسته است. برگشت گفت مگه کار نظامیاش هم خوب است؟ گفتند بله قربان این بهترین است انتخابش کردیم. گفته بود خیلی خوب فرمان بده. من فرمان دادم آن قسمت را. گفت خب حالا مینباشیان شما برو من خودم فرماندهی کنم. خودش هم دو سهتا به راستراست به چپ چپ فرماندهی کرد و ما کار را باهم شروع کردیم. البته توی خوابگاه ما نمیآمد که بعداً هم قوام که میکردند زیر رختخواب من توی کمد میکردند – تنبیه میکردند از این کارها – بلاها بهسرمان میآوردند بعد قوام گفت آقا من اصلاً بازرگانی خواندم با لهجۀ شیرازی من نظامی نیستم امشب به اعلیحضرت عرض خواهم کرد. بعد از مدتی یک اتاق جداگانه یک نوکر برای آنها درست کردند و فردوست و قوام و جم رفتند توی آن اتاق مثل شاهزاده برای اینکه شوهرهای والاحضرتها بودند. فردوست هم رفت جزوشان. ما باز توی اتاق ماندیم ولیعهد هم که اصلاً نمیآمد فقط سرکلاسها میآمد یک صندلی هم آن جلو میگذاشتند تک مینشست. جزو شاگردها – به شاگردها نمیگذاشتند پدرش بهش دستور داده بود که دیگه دست نده باهاشون صحبت نکن اصلاً بیاعتنا کن غبغب بگیر و از آنوقت ولیعهد عوض شد قیافهاش ولی با ما – با شخص من – همیشه مهربان بود تا آن روزی آخری که من حتی از ارتش طرد کرد تا آن روز آخر طردش هم با من عصبانی نشد. خیلی مهربان بود. من ازش قلباً هیچ گلهای ندارم. این از نظر شخصی میگویم و خیلی به من محبت کرد حتی در موقعیکه من فرمانده نیروی زمینی بودم اودیانس داشتیم. قانون دربار – این برای این میگویم که بدانید تمام سال اودیانس داشتیم با این مرد دوشنبه و پنجشنبه با پادشاهان و هر قانون دربار این بود که هرکی زودتر میآمد زودتر میرفت تو. من دیدم من زودتر از همه آمدم سپهبد سعدی رئیس شهربانی را میفرستند. گفتم خب حالا ارتشبد جم بره او رئیس ستاد بزرگ ارتش؟؟؟ نصیری بره او رئیس ساواک است – اطلاعات زودتر لازم است ولی این رئیس پلیس چیچی میگه که زودتر از من میره سپهبد است زودتر از من میره. عصبانی شدم از علی ایزدی پرسیدم. علی ایزدی یکی از همان آژدآنها بود خندید گفتش که تو متوجه نیستی اعلیحضرت خسته میشه. میخواد تو را بخواد آخرسرش بگویید و بخندید و حقیقتاً همینطور بود. عصر همیشه به من عصر و غروب میرسید – مدتی با من راه میرفت میگفت میخندید و بعد میگفت خب چی میگویند افسرها – مردم چی میگویند و من هم هرچی واقعاً به فکرم میرسید میگفتم و گوش میکرد – گوش میکرد و قبول میکرد هرچی حقیقت میگفتم. فقط در یک چیزی هیچوقت قبول نکرد – نکرد – نکرد – حقوق کم افسرها بود. هرچه کردم نمیدونم چه دلیلی داشت. حقوق کم افسرها بود که قبول نکرد که نکرد. خلاصه ما با این ترتیب دانشکده افسری را طی کردیم. حالا من به جزئیات کار ندارم که چه بلاها به سرمن آمد برای اینکه همانموقع عموی من هم با خالۀ پادشاه – خواهر کوچک ملکه پهلوی عالم خانم – ازدواج کرد گیتی – ما رفتیم پامون تو کاخ سلطنتی هم باز شد. من و جم با هم همدوره بودیم – همکار شدیم. جم یک سال از من ارشدتر بود. او سنسیریان بود از سنسیر برگشته بود بردنش کلاس دوم سال دوم. اما وقتیکه افسر شدیم او یک سال زودتر افسر شده بود یک روز تلفن کرد گفت آقا چرا نمیای آموزشکده – آموزشگاه را میگفت آموزشکده. میگفتم چرا میگوئی آموزشکده این دانشکده که نیست. گفت این یک پله از آموزشگاه بالاتر است. ما با هم همکار شدیم یعنی شب و روز ما ناهار میرفتیم کاخ با هم سوار ماشین میشدیم میآمدیم سرکارمان با هم سوار ماشین میشدیم میرفتیم کاخ سعدآباد. ناهار میخوردیم – شام میخوردیم بعد میرفتیم توی خانه من آخرشب ساعت دهونیم یازده شب آنوقت میخوابیدیم. من و جم با هم آغاز با همدیگر کار کردیم و واقعاً زندگی مطبوعی را شخص من نبود. غیر از اینکه خب مصاحبه ای با جم بود و زندگی خوبی داشتیم و اطلاعات نظامی با هم رد و بدل میکردیم و او همیشه مراقب استعداد نظامی من بود و یک کارهایی میکردم که مورد تحسینش قرار میگرفتم. یکهو بیاختیار – ملاحظه میکنید؟ تیراندازیهایی که میکردیم – سوارکاریهایی که میکردیم و به اصطلاح بهترین دوست و محرم زندگیاش هم من بودم در آن زمانه ولی به من شخصاً از این آشنایی – از این دوستی چون داماد شاه بود نه اینکه خوش نگذشت خدا آن روز را دیگه نیارد که من برگردم توی همچین سازمانی. مگه ما دوتا افسر نبودیم من همیشه به او آقا میگفتم الانم بهش میگویم آقا. درصورتی که بعد از او رئیس ستاد بزرگ که شد برادر کوچک من شوهر والاحضرت شمس بود و از والاحضرت شمس بچه داشت او یک موقعی شوهر والاحضرت شمس بود طلاق هم گرفته بود. میگفتم آقا من به تو میگویم آقا حالا که دیگه تو شوهر والاحضرت شمس نیستی که قیافه میگیری برای من. تو یک ارتشبد من یک ارتشبد – تو رئیس ستادی من فرمانده نیرو – چرا مثل دو ژنرال باهم زندگی نکنیم؟ نه و این ناراحتی بین ما بود و الانم هست و الا ما دو تا تک بودیم توی ارتش از نظر سواد بعداً حاتم آمد – هوشنگ حاتم که خدا بیامرزه بعداً او آمد ولی ما دوتا از نظر نظامی دو تا واقعاً آس ارتش بودیم اونی که همه میشناختند – من نمیخواهم از خودم تعریف بکنم ولی او را میدانم. ما باید عاشق هم بودیم – مخصوصاً اینکه زندگی را با هم شروع کرده بودیم. زندگی خصوصی – شخصی همه با هم شروع کرده بودیم و هم همیشه پشتیبان او بودم ولی این جریانات ایجاد شده که ما هیچوقت دوستی با هم نداریم. حالا گاهی وقتها تلفن به هم میکنیم. یک اتفاقی عجیب پیش بیاید. چرا باید اینجور بشه به خاطر همان جریان که من هیچ خوبی ندیدم حقیقتاً. مثال میگویم یک روزی. یک روزی با اتومبیل پورش میرفتیم به سعدآباد – از خدمت میرفتیم – یک اتومبیل مازراتی آمد از بغلمان خاک داد رد شد. گفت پدرسوخته با چه سرعتی میره – تند رفت. گفتم فریدون چهکار داری فریدون ولش کن، گفت نه باید برسم ببینم پدرسوختهها کی هستند چرا با این سرعت میروند. گفتم مگر تو پلیسی مگه تو. گفت نه من باید برم این ما را خاک داده – اتومبیل دربار بدون نمره است معلومه. رفت با یک سرعتی جلو اینها را برید. آمد گفت پدرسوختهها مردیکههای قرمساق مگه اینجا اتوستارت است با این سرعت میروید. این دوتا دوتا جوان بودند ماتشان برد. فرمانفرمائیها بودند. آمدند جلو گفتند آقا ما چهکار کردیم. اتومبیل مازراتی تند رفتیم. گفت مگر نمیگویم اتوستارت است برگشت به من گفت ستوان مینباشیان – حالا من یک ستوان هستم فرمانده گروهان هستم اون هم فرماندۀ یک گروهان است ستوان است هردوتا ستوان هستیم – گفت ستوان مینباشیان اسم اینها را یادداشت کن. من هم خب برای دیگه به اصطلاح مردم چسی را آمده بودم – ببخشید این کلمه را میگویم – چسی را آمده نخواستم دیگه رودست بخوره گفتم اطاعت میشه. مدادم را برداشتم گفتم اسم شما چیه؟ گفت من فلان فرمانفرمائیان و اونهم یک چیز دیگه فرمانفرمائیان – دو تا فرمانفرمائیان اسمهایشان را یادداشت کردم بعد هم آمدیم توی اتومبیل نشستیم گفتم آقا مگه بنده نوکر شما هستم. خب من یک ستوان هستم تو هم یک ستوان هستی چی چی ستوان مینباشیان مگه من آژدان توام. چی… این حالت چون داماد شاه بود به خودش اجازه میداد. گفت آقا اعلیحضرت به من گفته اصلاً سلام هم ندهید. رضاشاه گفته سلام هم ندهید. این اصلاً غیرطبیعی است. برای اینکه یک روز دیگه باز داشتیم رد میشدیم یک سرگردی هم چپچپ نگاه میکنه. من سلام دادم به سرگرد این سلام نداد. گفت ای ستوان بیا اینجا ببینم. نشناخت جم را گفت ستوان توی کلاهت است. رفت جلو گفت تو کی هستی با من جواب… گفت من داماد شاه هستم. او هم عصبانی شد گفت مردهشور این ارتش را ببرند و رفت. دیگه زورش که نمیرسه رفت. من برگشتم گفتم چرا همچین میکنی. گفت پدر این سرگردها را من درمیآرم. اصلاً رضاشاه دستور داده به ما که به هیچ کدام از این افسران ارشد اصلاً سلام ندهید. گفتم خب اگر این دستور را داده باید یک علامت بگذاره برای شما ولی تو ستوان را چه میشناسه اون سرگرده – اینها چیزهایی است که توی قلب من بود رفته بود و خواهد رفت و بههمین جهت هیچوقت من آلت دست شارلاتآنها نشدم. از مقام نفرت داشتم. از این دو تا اتومبیلهایی که دنبال من میآمدند یا مسلسل برای حفظ من ظاهراً ولی باطناً برای اینکه من کجا میروم با کی آشنا هستم خبرش را به اعلیحضرت خبر بدهند نفرت داشتم همیشه از گیر آنها درمیرفتم. با آن جلال و جبروت. من یک تشریفات رسمیام بود که بهعنوان فرمانده نیروی زمینی شاهنشاهی ایران آنوقت خیلی با این تشریفات موافقم. این زندگی ما بود (؟) ما شدیم ستوان یک سرمان تو کاخ یک سرمان تو اینور با هم بودیم تا اینکه یکمرتبه والاحضرت شمس با مهرداد پهلبد برادر کوچک من عروسی کرد رفت آمریکا – والاحضرت اشرف زن احمد شفیق شد رفت مصر آنجا زن احمد شفیق شد من ماندم و اعلیحضرت. من هم توی دوستای اعلیحضرت نبودم. هیچوقت – هیچوقت جزو دوستای صمیمی اعلیحضرت نبودم. دوستای صمیمی اعلیحضرت تقی امامی بود و پرون انس بود و حسین فردوست در درجۀ اول – در درجۀ دوم فضلالله امیرالهی و یکی دوتای دیگه ولی من هیچوقت نبودم. آقایان و اینها. ما همهاش علیاحضرتی بودیم. علیاحضرت ملکۀ پهلوی بودیم – خانواده والاحضرت شمس…
س – از شهریور 20 چه خاطرهای دارید؟
ج – بله از شهریور 20 خاطرهاش خیلی زیاد است. برای اینکه آنجا من کنار باغ نشسته بودم به من گفتند که بیا شاهزاده توی باغ ظهیرالدوله. شاهزاده شوهر خانم ظهیرالدوله آمد گفتش که – تریاکی بود – گفت آقای فتحالله خان کجائید؟ چهکار میکنید؟ گفتم من ارتش را مرخص کردم من نمیدانم چهکار بکنم. برم درس ویلون بدهم یا معلم ورزش بشم. گفت خدا پدرت را بیامرزه مگه نمیدونی این رضاشاه تنها مانده؟ گفتم چطور تنها مانده؟ گفت به ارتش را مرخص کردند تمام نگهبانانشان گارد جاویدان نبود آنموقع تمام سرباز وظیفه بودند همه تفنگها را گذاشتند و رفتند. آنوقت برای من یک تکلیف روشن شد. لباس پوشیدم – سوار مثل برق هفتتیر هم بستم رفتم. رفتم در جعفرآباد دیدم اه – من فرمانده آموزشگاه گروهبانی بودم – دیدم یکی از گروهبآنهایی که خودم تربیت کرده بودم آنجا – زمان – گفتم زمان تو که اینجایی؟ گفت قربان تنها دستهای که نرفتهاند من هم شاگرد شما بودم. یک نفر از دستۀ من نرفته اما بقیه همه رفتهاند. در دربند هیچ نگهبان نداره در دره جنی در کاخ بالای سنگی هیچ نداره – در سعدآباد نداره این فقط در کاخ علیاحضرت فوزیه که بعداً مال مادر شهبانو فرح شد اون نداره فقط یک دسته من بودم در جعفرآباد نیم دسته از من را گرفتهاند گذاشتهاند در سعدآباد – آنجا باشه و ستوان بیات هم افسر نگهبان است اون میدونه و من هم اینجام. گفتم بارکالله باز اقلاً یک باغیرتی مثل تو هست. حالا میگویند رضاشاه باغبآنها هم دررفتند. گفت همه فرار کردند قربان. رئیس شهربانی هم دررفته. گفتم خب حالا رضاشاه کجاست؟ گفت اوناها یکمرتبه نگاه کردم دیدم ولیعهد و رضاشاه با آن شنل آبیاش در بیست سی متری من آنجا من را نگاه کردند. همانروزی بود که فوزیه و خانواده سلطنتی را فرستاده بودند به اصفهان و خبرآورده بودند که آنها را در اصفهان تیکهتیکه کردهاند. یکمرتبه ولیعهد پرید جلو گفت گرفتنشان – خیال کرد من باهاشان رفتم. من فوراً قضیه را فهمیدم چون پهلبد با آنها رفته بود مهرداد هم میدونستم. گفتم قربان نخیر من نرفتم من با آنها نبودم. بعد رضاشاه یکهو افتاد روی نیمکتی که آنجا بود از خستگی و ناراحتی. گفت پس چی میگه این. من دیدم دیگه دیره اولین مرتبه در زندگیم برخورد با رضاشاه داشتم. رفتم صاف جلو و مثل اروین فلین آن قیافۀ آرتیستی. رفتم جلو تق گفتم قربان شنیدهام که اعلیحضرت تنها هستید من سرباز اعلیحضرت هستم خواستم ببینم هرچه امر و فرمایشی داشته باشید اجرا میکنم. باور کنید این چشمهای قرمز و زرد شدهاش به قدری حالت قشنگ پیدا کرد با محبت پیدا کرد – بلند شد آمد به من نگاه کرد. دستش را گذاشت کنار درخت – برگشت گفت پسرم من برای این مملکت خیلی زحمت کشیدم – این مملکت اینجور نبود من موهایم را سفید کردم ببین این موهام سفید شده. من و که میگی این شروع کرد دماغم سوختن و اشک از چشمام آمدن برای من داره روضه میخونه رضاشاه. گفت حالا دیگه بعد از این من باید بروم استراحت کنم – بعد از این مملکت را شما جوانها – برگشت به ولیعهد و من. شما جوانها باید اداره کنید که من دیگه طاقت نیاوردم. پخ زدم زیر گریه و پیچیدم برای اینکه رضاشاه نبینه من دارم گریه میکنم رفتم پشت درخت. ولیعهد برگشت گفت این مینباشیان – مخلص خود ما هم هست همکلاس من هم بوده. بعد یکهو همچو کرد گفت آقا شما با ما بیا. قرار بود بریم آمریکای جنوبی با هم. گفتم اطاعت میشه. آنشب اتفاقاً فروغی خواهش کرده بود که شما نرید و نرفتند و نرفتیم – رفتیم تا قم و برگشتیم و من توی کاخ بودم تا اینکه بعد اعلیحضرت پادشاه شدند همین ولیعهد و ما تا مجلس دنبال اتومبیلشان دویدیم تا قسمشان را خوردند که به اساس مشروطیت پایدار باشند. برگشتم آمدیم من به شاهپور علیرضا گفتم خب دیگه بنده وظیفهام تمام شد اجازه بفرمائید و مرخصام و من را ماچ کرد من را بوسید شاهپور علیرضا خدابیامرز گفت برو هروقت ما احتیاج بهت داشته باشیم تو دوست مائی.نآآننتبنیبتنیمتب
س – آن جریان رفتن اتومبیل از کاخ تا مجلس روایات مختلفی هست که چه جور بوده. سرکار چی بهخاطر دارید؟
نه – من خاطرم این است که حسین فردوست و من و محوی ؟؟؟؟ کنار ماشین میدویدم تا دم مجلس. شاه هم نشسته بود – مردم هم شلوغ همه هورا میکشیدند یک عدهای – یک عدهای دست میزدند – رنگ شاه هم البته پریده بود – سفید بود – پسر جوانی بود که میرفت قسم بخوره برای روز اول پادشاهیاش. تا رفتیم توی مجلس – وقتی رفت تو مجلس دیگه تمام شد. گاهیوقتها هم یکی دوتا سروصدا بلند میشد از وسط مردم که واقعاً قابل ملاحظه نبود. اما وضع قضیه این شد که وقتی که این کاخ سلطنتی به هم خورد رابطۀ من با کاخ سلطنتی یکمرتبه دیدم که توی یک خلاء افتادم. ما که با زندگی خارج را قطع کرده بودیم به خاطر رفتن توی کاخ یکمرتبه خوشبختانه با همسرم فریده آشنا شدم توی باشگاه افسران – با هم آشنا شدیم رفتم منزل پدرش ازش خواهش کردم که من ازدواج کنم باهاش بعد گفت من دخترم خیلی آزاده از دخترم میپرسم پنجشنبه بیا جواب بگیرید. پنجشنبه رفتیم و جواب مثبت بود و بعد آنجا مرحوم شمسآوری ؟؟؟ که مدیرکل وزارت فرهنگ بود آنموقع – ابراهیم شمسآوری معروف به شمسترکه – و رئیس مدرسۀ ثروت بود بعد هم مدیرکل وزارت فرهنگ بود. یکی از آدمهای پاک – باشرف – رشید این مملکت بود که با تقیزاده برای مبارزات مشروطیت جنگ کرده بود و به روسیه فرار کرده بود و برگشته بود هر دو (؟) مرد رشیدی بود خیلی رشید. این مرد امثال این مرد خیلی هستند که توی ابنبابویه خوابیدند آنجا زیر خاکاند. آدم انصاف نیست که اینها را بدونه یک همچین مردهایی زیر خاک خوابیدهاند و اینجاها زندگی کنه بیحاصل. خلاصه با او ازدواج کردیم او گفت برگشت خب آقا حالا قبول شد ازدواج کردید شما چهجوری میخواهید زندگی کنید. من که یک صنار پول نداشتم همه هم رفته بودند دیگه – گفتم آقا من الان هیچ پول ندارم – غیر از یک اتومبیل کوچولو که برایم ماندهبود – یک اتومبیل کروکی هفت هزار تومان خریدهبودیم این مانده بود غیر از این هیچی پول ندارم اما من مردم – دختر شما را دروغ گفتم برای اینکه من هیچ نمیدانستم با پول ارتش چهجور زندگی کنم. اتفاقاً شانس آوردم – همینطوری همینطوری زندگیمان گذشت درحالیکه آنها دیگه صرفهجوئی میکردند بلکه بعداً خانه بسازند ما همهاش رقاصی کردیم و کیف کردیم و زندگیمان چرخیدیم من و فریده با همدیگه – آخر سرهم زندگیمان بد نیست – ملاحظه میکنید یک آپارتمانی داریم یک نانی داریم بخوریم حالا چطوری آمد این خدا میدانه – این زندگی اجتماعی ماست که یک جریان علیحده داره و این را من به شما بگم ما قسم خوردیم یک عدهای که با دزدی مبارزه کنیم با دو چیز یکی با فحش دادن توی ارتش برای اینکه آنوقت خیلی رسم بود که افسرها به زیردستها فحش میدادند. پدرسوخته – مادرقحبه فلان. اینجوری مبارزه کنیم – یکی هم با دزدی مبارزه کنیم برای اینکه ما میدیدم که فرمانده هنگ میدزده از نون سرباز – از چیزی میدزدند و این تصمیم گرفتیم مبارزه کنیم و این مبارزه من تا روز آخری که فرماندۀ نیروی زمینی بودم ادامه داشت و من میتوانم بگویم که یکی از افسرانی بودم که صنار از این ارتش سوءاستفاده نکردم و خیلی از افسران ارتش بههمین جهت به من احترام میگذارند و من میدیدم که با پول ارتش نمیشه زندگی کرد بدین جهت به شاه میگفتم که بابا زندگی نمیشه کرد با این پول – من نه بهعنوان پادشاه با شما صحبت میکنم بهعنوان فرماندهام با شما صحبت میکنم و من ماتم که چرا این مرد اصلاً یک کلمه توجه به این امر نکرد نکرد و یک روزی برگشت به من گفت پس چرا اینها اینقدر با انضباط هستند. ارتش من با انضباط بود. گفتم قربان از ترس ضداطلاعات. از ترس هستند. اینها کسانی نیستند که برای خطر یک چیزی بگویند آنوقت شهید بشوند. یک دوپیس داشته باشه – که گرلفرندش را بلند میکنه بتونه بیاد توی اتاق بهش یک دانه پپسیکولا تعارف کنه با هم عشقبازی کنند این را نداره – این منزل مادرش باید زندگی کنه با پدرمادرش باید زندگی کنه و این توجه نکرد و نکرد و نکرد. چه سری بود حالا شاید فکر میکرد که اگر این کار را بکنه به نام من تمام میشه محبوبیت من بره بالا یا اینکه اصلاً چیز دیگری بهش دستور میدادند – چیز دیگری به فکرش میرسید خدا میدانه ولی باور کنید سرمنشاء انقلاب این بود. یک مثالی برایتان بزنم. پدر من سرهنگ بود – سرهنگ سرتیپ شده سرهنگ . 180 تومان در ماه میگرفت. پنج تا بچه داشت. دو تا نوکر داشت – یک آشپز داشتیم یک کلفت. یک خانه اجاره کردهبودیم 19 تومان که بعد 23 تومانش کردند تو کوچه رعد – مال یک داروساز بود. هشت تا اتاق داشت. سه تا اتاق مال کلفت و نوکر داشت – یک باغچه وسطش. 19 تومان – 23 تومان. با این 80 تومان به مادرم هم میداد که زندگیمان را اداره کنند. ما دو دست لباس داشتیم. یک دست لباس مدرسه یک دست لباس مهمانی. من پوتین فوتبال داشتم – توپ انگلیسی داشتیم نه توپ قوشه ؟؟؟. توپ انگلیسی فوتبال داشتیم زندگیمون هم خوب بود. راشیتیسم هم نداشتیم میوه هم باربار خیار و هندوانه میآمد دم خانهمان. بعد وارسته معلم انگلیسی ما بود گفت آقا فایوو اکلاک تی میخورند انگلیسیها. ما رفتیم به مادرم گفتیم آقا ما فایوو اکلاک تی میخواهیم ورزش میکنیم میخواهیم فایوو اکلاک تی بخوریم پنج بعدازظهر گفت فایوو اکلاک تی چیه؟ گفتم پنج بعدازظهر یک تکه شیرینی با میوه میخورند انگور. گفت به باباتان بگوئید که این 80 تومان را بکنه 90 تومان. خودش 90 تومان برداره 90 تومان هم به من بده من برایتان فایوو اکلاک تی هم درست میکنم. ما که رفتیم به بابامان گفتیم بابامان گفت غلط کردند فایوو اکلاک تی نمیخورند. ولی ما تا روز آخر این زندگی را داشتیم. سهل است که تمام خانوادۀ من سرهنگ و سرگرد بودند. دائی من سروان بود و ماهها هفتهای دو روز سه روز مهمانی داشتیم خانههایمان. یا مهمان منزل ما بود یا ما مهمان بودیم با همین پول 80 تومان زندگی میکردیم. شوهرخالۀ من آقای الهیار صالح بود. این آقای الهیار صالح با همین پول یک خانه خرید امامزاده قاسم. یک باغ خرید امامزاده قاسم. صرفهجوئی کرد ولی از موقعیکه جنگ شد و سطح زندگی رفت بالا حقوقها ماند – دو برابر شد حقوقها فقط ماند و همینطور ماند هیچ کارمند دولتی اگر میخواست با شرافت زندگی کنه نمیتونست با حقوق زندگی کنه حتی وزیراش. خب شما چه انتظاردارید. وقتی یک کارمند دولتی و یک افسری نمیتونه با خودش زندگی کنه. من فرماندۀ دانشجویان دانشکده افسری بودم بعدش یک سخنرانی کرده بودم اینهمه عاشق من بودند گفتم الان تمام میروند فدای مملکت میشوند گفتم سررشته داری. 90 درصد آمدند برای سررشتهداری اول ژاندارمری- 80 درصد از ژاندارمری بعدش بقیه هم 90 درصد بقیه هم سررشتهداری فقط 5 درصد 10 درصد ماند برای توپخانه و زرهی. آنها هم باباهاشون پولدار بودند املاک داشتند من گفتم چرا هیچی. دیدم اینها میخواهند بروند پول بسازند برای زندگیشان. پست ژاندارمری خرید و فروش کنند. سررشتهداری چیه – بره بدزده بخورند. اینجوری میشه دیگه. وقتی کارمند اداره پول نداشته باشه بچهاش مریض باشه – پول دکتر و دوا نداشته باشه – از زیر میز پول میگیره قضاوت به ضرر شما میده. کارمند بازرس شهرداری پول میگیره نرخ گلابی میره بالا دوبرابر میشه. در ارتش بدتر از همه. این من شاهد ارتشم من شاهد بقیه کار و باور کنید پایۀ بزرگ انقلاب این بود. تا اینجا – تا خرخره کارمندان دولت بود. هرچی هرکسی میگه به جای خودش این دلیل اولی بود همانهایی که الان پشیمانند. الله اکبر میگفتند تو خیابان میگفتند «گو خوردیم گفتیم الله اکبر» حالا آمدند اینجا میگویند دلیل اولش این بود که تا اینجایشان رسیده بود والله دزدی و مزدی و این حرفها همیشه توی همه ممالک دنیا هست توی همین فرانسه هم هست تو امریکا هست تو انگلیس هست توی تمام ممالک دنیا هست – اینقدر هم پول و ثروت در ایران بود که از پیشمان میآمد از پسمان رد میشد با تمام پولهایی که میگفتند خانوادۀ سلطنتی دوستان میبرند وزرا میبرند – ببرند اما کارمندان دولت را اگر نگهداری میکردند. این بزرگترین اشتباه پادشاه ما بود از نظر فرماندهی نظامی. من با فریده ازدواج کردم و ترقیات ارتش من در همانجا شروع شد…
س – چه سالی این بود؟
ج – در سال 1323. من سروان بودم با فریده ازدواج کردم. از آن سال رفتم دانشکده عالی پیادهنظام آمریکا سرگرد شدم. کنکور دادم رفتم آنجا. جزو شاگردهای خوب قبول شدم. برگشتم دو سال بعد آمریکاییها نوشتند که این آماده است بره دانشگاه جنگ چون انتخابی است دانشگاه جنگ آمریکا. محمود امینی مرد ضدبشر بهش میگفتیم مرد پفیوز بداخلاق به علتی که سه چهارتا از افسرها انگلیسی بلد نبودند و پایهشان قوی نبود آبروی ایران را برده بودند در خارج دستور داده بود اول باید دانشگاه جنگ خود ما را ببینند بعد بروند بهجای اینکه بگویند اول باید تست بدهند اینجا اگر تستشان خوب بود بفرستند. من رفتم گفتم آقا من اگر دانشگاه جنگ خودمان بروند دیگه بروند آمریکا؟ مگه اینجا دانشگاه جنگ ایران دورۀ مقدماتی دانشکده آمریکا است؟ گفت برید گفتم بسیار خوب من میروم. بههمین جهت من تصمیم گرفتم شاگرد اول بشوم. چون خودم دورۀ عالی دانشگاه جنگ آمریکا را دیده بودم تمام استادهای دانشکده جنگ میآمدند از من سوال میکردند. متصدی چیز توپخانهاش – افسر هواپیماییاش – افسر زرهیاش تمام میآمدند از من پروندههای من را میگرفتند مطالعه میکردند و از من چیز میپرسیدند بهطوریکه من تو هیچ کلاس دانشگاه که نشسته بودم شاگرد اول جون اسمم بود بچهها بهم میگفتند شاگرد اول جون. ارشد جون افخمی بود – اون یحیی امیرافخمی بود بیچاره که فوت کرد من شاگرد اول جون بودم یعنی اگر یک استادی یک سوالی میکرد که نمیفهمیدند همه برمیگشتند بهمن نگاه میکردند میگفتند قبول کنیم؟ میگفتم بله بعداً برایتان تعریف میکنم. ده دقیقه تفریح مینشستم من برایشان تعریف میکردم و حقیقتاً هم اینقدر قوی بودم که من با معدل 95/18 شاگرد اول دانشگاه جنگ ایران شدم. نشان دانش درجه دو گرفتم وقتیکه مرحوم هدایت گفت شاگرد اول دانشگاه جنگ سرهنگ دوم فتحالله مینباشیان است با معدل 95/18 شاهنشاه برگشت بهمن نگاه کرد 95/18 این همه نمراتش باید 20 و 19 باشه چطوری درس خوانده. بعد از آن رفتم آمریکا. جزو الیدآفیسرز شاگرد اول شدم و به همین جهت به من نشان “لیجن آو مریت کامندرز دیگری” دادند به ما آنها. خود نشانش پائین است آنهم حکمش است.
وست مورلند مرا دعوت کرد حالا من آلبومش را هم بهتان نشان میدهم که چهجوری دعوتم کردند در آنجا و با چه احترامی من را دعوت کردند و ارتش ایران به چه پایهای رسید. بعد از آن ترقیات من در ارتش با این ترتیب شروع شد که من درس خواندم – شاگرد اول شدم درس خواندم چون هیچ کاری نداشتم. من بودم و همسرم و بچهدار شدم پسرم بعد یک دخترم بعد شروع کردم به درس خواندن و درس خواندن و عاشق حرفۀ نظامی بودم. سرهنگ دوم شدم – استاد دانشگاه شدم بعد تودهایها پیش آمد زمان مصدق آمد من آمریکا بودم. وقتیکه من برگشتم در آمریکا افسران آمریکایی به من میگفتند که آقا مملکتتان را کمونیستها بردند. من آنجا سفیرکبیر صالح بود. مصدق برای اینکه از شر صالح راحت بشه – الهیار صالح – را دکش کرده بود بهعنوان سفیرکبیر در آمریکا. رفتم به صالح شوهرخالهام گفتم آقا آمریکاییها یک همچین حرفی میزنند. گفت نه آقا این را باور نکنید. انگلیسیها در ایران نفوذ دارند این تبلیغات را در آمریکا که یک مایتی ؟؟؟ است این را دارند راه میاندازند برای اینکه امریکا را دشمن ایران بکنند. وقتیکه برگشتم خب من این را گوش کردم. برگشتم آمدم امجدیه. رفتم تنیس بازی کنم دیدم در حدود 40.000 نفر جمعیت با پرچم قرمز آنجا هستند. به جواد – درخشی جوان که آنجا معلم بود گفتم – جواد و جلال دو تا برادرند – گفتم آخه اینها چی میگویند اینها کی هستند؟ گفت به خدا عمرتان بدهد. هفتهای سه روز اینها رژه دارند اینها کمونیستها هستند. تودهای – حزب توده هستند. من آنجا فهمیدم – آمریکاییها بیخود نمیگویند. شب تلفن کردم به رئیس ستاد ارتش که آنوقت ریاحی بود آن مهندس ریاحی – سرتیپ ریاحی – رئیس ستاد ارتش مصدق – دکتر مصدق. گفتم من با شما کار دارم گفت ساعت 8 شب بیائید. گفتم از آمریکا آمدم با شما کار دارم. رفتم آنجا گفتم آقا در آمریکا هرچی گفتم رفتم به صالح همچین گفتم ولی من امروز این را دیدم با چشمم. یک نگاهی کرد و گفتش که خیلی متشکرم از مرحمتتان از این اطلاعاتی که دادید بفرمائید بروید خیلی متشکرم همین. رفتم فرداش بیستوپنجم شد. بیستوپنج معروف آذر. آذر شد که بگیر و ببند شد و گفتند مصدق خواسته کودتا بکنه – نصیری خواسته کودتا بکنه گرفتندش و بیستوپنج مرداد – میخواسته بگیره. من گفتم بابا چه کودتایی این مصدق عجب دروغگویی است. کودتا در جریان نبود. این خبرها نبود اصلاً که بعدش پسفردا من دانشگاه جنگ مأموریت پیدا کردم بروم استاد بشوم دیدم آقا مجسمهها را دارند میکنند میاندازند پائین. حالم به هم خورد گفتم آقا برید – برید اصلاً اینجا نمیتوانم بمانم ناراحت شدم. من رضاشاه را بهش احترام میگذاشتم من میدیدیم که مملکتم بچگی ؟؟؟ چهجوری داره ترقی میکنه زیر زحمتهای این رضاشاه. نظمی پیدا کرده و بعد تعریفهایی که پدرم از مملکت – از آن زمان هرج و مرج قبل از رضاشاه. او چه احترامی میکرد. درجه به پدرم نداد و پدرم سکته کرد ولی خدا شاهد است هر لحظهای که مینشست سر سفره میگفت بچهها به من درجه نداد رضاشاه اما بخورید این نان را – این خورشت و پلو را – خورشت بادمجان را دعا کنید به جان رضاشاه. به من درجه نداد ولی دعا کنید به جان آن شما ندیدید قبل از رضاشاه چی هست. و بههمین جهت توی همین بچهای که تربیت شدم وقتی میبینم مجسمه را کندند سرش را دارند میکنند میاندازند پائین حالم به هم خورد به فریده گفتم من نمیتوانم. گفت بریم شیان. روز بیستوهشت مرداد داشتیم میرفتیم به شیان یکمرتبه دیدیم که مرگ بر مصدق…
س – شیان کجاست؟
ج – شیان یک آبادی است سمت راست زیر سلطنتآباد پهلوی – زیر آنور صاحبقرانیه. ما داشتیم میرفتیم شیان دیدیم که آقا مرگ بر مصدق – زندهباد شاه مردم دارند میگویند. چه خبره؟ دم بیسیم دیدم بیسیم را گرفتهاند. یک عده میگفتند آقا جناب سرهنگ مینباشیان. من را شناختند. جناب سرهنگ مینباشیان ما پلن نداریم فرمانده نداریم. گفتم بیسیم را چرا گرفتهاید اگر مردید بروید منزل دکتر مصدق. ممتاز قوا درست کرده بود تانک درست کرده – گفتند یک ستون از بازار میره. تا من این را شنیدم خیلی ناراحت شدم که چرا شاه که من باهاش بزرگ شدم – همکلاسش بودم همدورهاش بودم چرا من را در جریان نگذاشته. من اصلاً پرتم. چرا من مورد اعتماد شاه نیستم این یکی. مطلب دوم اینکه من یک وظیفۀ ملی و دینی دارم به این. الان دیگه نمیتوانم بروم امشب. به فریده گفتم من نمیتوانم بیایم شیان. من برگشتم لباس نظامی پوشیدم هفتتیرم را بستم آمدم تا وسط خیابان پهلوی – یک جیپ میآمد. هفتتیرم را کشیدم و ایستادم همچین کردم گفتم وایسا. ایستاد اتفاقاً یک سروانی بود از سروان مخابرات بیسیم هم داشت. گفتم کجا میری؟ گفت میخواهم بروم شهر ببینم چه خبره. گفتم من هم باهات هستم. آمدم مثل این آمریکاییها نشستم سمت راست پاهایم را گذاشتم روی (؟) رفتم توی شهر. خندهدار – این است که توی شهر که من رفتم خاقان سردار چشمش به من افتاده بود خیال کرده بود من کودتا کردم. حالا نگو که من خودم آمده بودم ببینم چه خبره؟ البته خبرهایی بود. من همه جاهای شهر را گشتم و دیدم اوضاع عوض شده و ستونهایی هستند و دارند میآیند – مردم میروند نزدیک منزل مصدق. رفتم ببینم چه کارهایی میکنند چه کثافتهایی که سرتان را درد نمیآورم. اما خندهدار این است که هفتۀ بعد دیدم خاقان سردار من را ماچ کرد گفت زندهباد مینباشیان. میدونید این نشان اول رستاخیز را من گرفتم. نشان رستاخیز گرفتم. گفتم چرا نشان اول رستاخیز؟ گفت بهخاطر تو – تو را دیدم تو اتومبیل نشستهای هفتتیر کمرت پات روی این جیپ مثل آمریکاییها فهمیدم شهر فتح شد. گفتم بهبه ارواح دلت. آنموقع من میرفتم ببینم چهخبره. ملاحظه میکنید. یک همچین قضیهای شد که من اصلاً نبودم در ایران. وقتی وارد شدم بیستوهشت مرداد شد. بعد از بیستوهشت مرداد استاد دانشگاه بودم. خوش و خرم تنیسمان را بازی میکردیم میرفتیم درسمان را میدادیم با سیستم جدید. پریزنتیشن بای دمانستریشن. کار واقعاً مشکلی است. برای هرساعت پریزنتیشن اقلاً 170 تا 190 ساعت زحمت لازم داره اقلاً هفت نفر هشت نفر که تئاتر درست میکنند دمانستریشن است. بهجای اینکه حرف بزنند تئاتر درست میکنند توی این تئاتر اصول درس روشن میشه و این کار زحمت میخواهد. پیس باید بنویسید شما باید این را دایرکت بکنید باید نمیدونم دکور داشته باشید موزیک داشته باشید تمرین بکنید ریهرس بکنید. کار کار آسانی نیست و بعد توی اینها ابجکتیوهای درس را بگذارید بهطوریکه این همینطورکه تئاتر میبینه و میخنده – اغلب هم کمیک باید باشه برای اینکه خوششان میآید. مردم از چیز تراژدی آنقدر تحت تأثیر قرار نمیگیرند که کمیک. و اینقدر تراژدی توی مملکتمان بدبختی توی زندگیمان هست. اینها بخندند جلب توجهشان بشود و موتیویت بشوند جلب توجهشان بشه و بعد با این ترتیب هدفهای درسی را خودبهخود درک میکنند. با این ترتیب کلاسهای دانشگاه. خیالمان راحت کلاسهایمان موفق – بعد هم من و جم و قاسم و خزایی و کریمی اینها مینشستیم میرفتیم مسخره میکردیم امرایمان را. حجازی و این بچههای بیسوادی که یک دورۀ عهد دقیانوس سن سیر بودند برگشتند هیچ سواد نمیفهمند. چون میدانید از نظر نظامی دورۀ سن سیر دانشکده افسری – سن هرست اینها دورههای پائین است. کسی است که فقط بلد میشه مثل سرباز خودش را در میدان جنگ حفظ کنه از خطر گلوله والسلام. ولی وقتیکه این آمد افسر شد این هیچ اطلاعات و سواد نظامی نداره. بعد دانشکدههای بالاتر هست که پلانینگ یاد میدهند. مثلاً شما تعجب ممکن است بکنید که منجمنت که دکترا منجمنت داره – یک قسمتش را ما منجمنت میخوانیم. یعنی پیاچدی منجمنت اگر امتحان کنید از من – حالا من اگر اکونامیکال منجمنت یا نمیدونم منجمنت کشاورزی یا اقتصادی ندانم اما بهطور قطع منجمنت پرسنل میدونم – باید بدانم. اگر لیسانس ا. بی نمیدونم پرسنل یا ادمینستریشن نداشته باشم نمیتوانم اداره بکنم – ملاحظه میکنید. این دورهها را باید ببینند. درضمن تاکتیک و استراتژی هم باید ببینند که زیاد فرقی با جنگ اول و دوم نداره یک کوچک. اینها سواد است که جم داره – هوشنگ حاتم داشت – خدابیامرزه خسروداد داشت ولی بقیۀ افسرهای ارتش ارتشبد هم شدند نداشتند نمیفهمیدند. خود قرهباغی داشت برای اینکه 4 سال من – رئیس ستاد من و من جانشین من بود. نشسته بود گوش میکرد. هرچی که من میدانستم او میدانست برای اینکه یاد میدادم بهشان. ملاحظه کردید. اینها را من عاشق بودم و یاد گرفتم و درس خواندم آمدم با درجه سرهنگی. آمدم 600 نفر دانشجوی تودهای گفتند توی دانشکده افسریاند از هزار وخردهای نفر 600 نفرشان دانشجو تودهای هستند. شاهنشاه که گفته بود که بابا ما که هرکی را گذاشتیم قوموخویش خودمان را گذاشتیم پهلوان خودش تودهای درآمد. فرمانده هنگ را کی بگذاریم؟ یک لیست بردند پیشش. اسم اولش بیگلری بود – سیفالدین بیگلری – اسم دومش مینباشیان من بودم و البته یک چند تا سرهنگ دیگه. گفتند حالا این مینباشیان را بگذاریم ببینیم چهکار میکنه. من رفتم با سخنرانی که روزهای چهارشنبه میکردم دو اتفاق افتاد. اولاً فوراً دانشکده از این رو به آن رو شد. سلام نمیدادند. از این رو به آن رو شد. ثانیاً تودهای و سیاست بازی از دانشکده رفت. ثالثاً من یک عده دوست پیدا کردم که الان فرماندهان ارتش ایران هستند. یعنی آنها مرا مثل اگر بت دوستم نداشته باشند مثل برادر بزرگ من را مطمئناً دوست دارند. این خاصیت وجود من دانشکده افسری بود. ولی خب خیلی زحمت کشیدم. من در آن واحد که با اینها دوست بودم. فرمانده نظامی بودم معلمشان بودم – استادشان بودم. در دانشکده افسری موفقیت فوقالعاده پیدا کردیم یعنی کلاسهای دانشکده افسری میتوانم به شما قول بدهم که مثل دانشگاه فورد ؟ بود. هی تمام تئاتر بود – سینما بود تمام. استادها را من جمع کرده بودم یاد میدادم فرمانده گروهانها. که اسلحهشناسی که باز میکنند همه را تمام اپلیکیشن تایپ – دمونستریشن… پرییزنتیشن بای دمونستریشن بود کارش. باز یک مثال میزنم برایتان. یک روزی پادشاه وارد شد توی دانشکده افسری. شنیده بود که من خیلی کارهای عجیب و غریب میکنم و خیلی کار خب دارم میکنم بدون خبر وارد شد. چون خودش دانشجوی دانشکده بود میدانست که برق میزد همهجا آنموقع خودش میخواست ببینه که این چهجوری است – انضباط رفته بالا یا نه. بازدیدی که کرده بود خیلی خوشش آمد. گفته بود برگشت گفت این از زمان ما هم که بهتره برق بیشتر میزنه. خب بچهها بود من راه انداخته بودم بچهها را. بعد خیلی هم ساده راه انداخته بودم. یک روزی منزل صالح شاهسلطانحسین را تاریخش میخواند خیلی گریهآور است. آن روزیکه محمود افغان وارد میشه – افغانها وارد میشوند و تاجش را شاهسلطانحسین بلند میکنه و میدهد به سرش توی حرمسراش. و چه فضاحتی اینها درمیآرند به سر زنها. من این را ظهر برای من میخواند گفت آقا گوش کنید این را. خواند برای من گفتم این را به من بدهید. امروز سخنرانی من است. بعد یک بهزادی داشتیم خیلی خوب دکلمه میکرد. گفتم بیا بهزادی این را بخوان. این شروع کرد به خواندن باور کنید شصت درصد بچهها شروع کردند گریه کردند. من رفتم گفتم بیخود زنبازی درنیاورید – گریه نکنید – گریه جواب محود افغان را نمیده – جواب عراق را نمیده – گریه نمیده مثل زن میتونید زارزار بکنید. باید جنگ کرد – باید جنگ کرد. میخواهید جنگ کنید؟ تحت تأثیر قرار گرفتهاید؟ واقعاً تصمیم گرفتهاید؟ من به شما بگویم روسها میخواهند کشور ما را بگیرند. روسها که الان نیستند توی این مملکت اما یک نمونهشان هستند – آمریکاییها نزدیک روسها هستند. سارجنتشان هم اینجاست نگاهش کنید. شما اگر یک روز دیدید این سارجنت دگمههاش برق نمیزنه – ریشش نتراشیده است- لباسش یک لکه داره – اطوی لباسش خربزه را قارچ نمیکنه اطوی شلوارش – اگر یک روز سلام نمیده اینجوری محکم – اگر یک روز این را دیدید بدانید که شما فاتح و شما از او بهترید بدونید فاتح میشوید. (؟) نمیرسید. ریشتان نتراشیده است. دگمههایتان زنگ زده است. اتاقهایتان کثیف است میدونید نمیتوانید. باز شاهسلطانحسین باید تاج را بگذاری سرش. روسه میآد – عراقه میآد زنتان را ورمیداره میره. مثل اینکه دختر یزدگرد را دادنش به حضرت امام حسین خوشبختانه حضرت امام حسین رفت گرفتش. ملاحظه میکنید ولی اونها به اسارت بردند. این بلاها به سرتان خواهد آمد و اینها هی تحریک میشدند اینجوری تحریک میشدند. ملاحظه میکنید. یک بار بهشان میگفتم که این شاتوبریان خیلی حرف خوشمزه زده. میگوید این افسرها در درجات کوچک شارلاتان هستند و متعلق و در درجات بزرگ خودپسند و احمق. بعد گفتم اگر شارلاتان نباشید شما خودتان را یک پیرمردی را میبینید سرگرده یک دست نداره – بازنشسته است در جنگ دستش را از دست داده داره از اون کنار خیابون رد میشده. خود ماها شاگردهای دبیرستان میگفت بچهها با دست چپ بهش سلام بدهیم. تا رفتیم تقتق همه با دست چپ سلام دادیم. این یا میفهمید یا نمیفهمید به روی خودش نمیآورد یک سری تکان میداد یک نگاهی میکرد سری تکان میداد رد میشد. دستش را از دست داده. ده قدم آنورتر هم فرمانده دستۀ خودمان را میدیدیم. یکمرتبه تقتقتق محکم سلام میدادیم رد میشدیم فرمانده دستهمان است. اگر شارلاتان نبودیم این کار را نمیکردیم. سرهنگ است بهش سربازه سلام میده. پدرسگ شکمگنده مثل اینکه مگس میپرانه. همچین دستش را بالا میکنه تا دمدماغش. همچین میکنه همین سرهنگ جلو اعلیحضرت یا فرمانده لشگر کریم آقا همچین میدوید دستش را بالا میآورد مثل اینکه… خب همین شارلاتانه دیگه. مگر سلام دادن دو جوره یک جور سلام دادن بیشتر نیست. همانطورکه سلام به این میدهی به او هم باید بدهی محکم. همانجوری که به شاه سلام میدهید باید بدهید. ستوان سلام بدهید همانطور هم جواب سلام بدهید. این را گفتم فردا گلهگله این بچهها از جلو دفتر من رد میشدند سلام میدادند من مجبور شدم سلامش را هم…
دو سال من چهارسال تو دانشکده اینجوری زجرکشیدم و اینجوری بچهها را به وجود آوردم. دانشکده از این رو شد به آن رو. بهطوریکه یک روزی من ناهار منزل علیاحضرت ملکه پهلوی دعوت شدم رفتم که آنجا اولین روزی بود که ثریا را طلاق داده بود و شاه جدا شده بود از ثریا آمد مادرش را دید. چون وقتی ثریا زنش بود او حق نداشت با مادرش هم قهر بود پادشاه. ثریا باعث شده بود که بین این دو تا فامیل به هم خورده بود بله. اولین روزی بود من نشسته بودم پیش علیاحضرت یکهو در باز شد شاه آمد. یک نگاهی به من کرد من اینجا چهکار میکنم. من سرهنگ بودم آنوقت دیگه فرمانده دانشکده. من خلاصه بلند شدم و رفتم و مادر و پسر را با هم گذاشتم بیرون. وقتی برگشتم علیاحضرت گفتند الهی شلیل شی. شلیل یعنی شل و ذلیل و همه قاچاق با هم. شلیل شی. یک دقیقه هم که پسرم بعد از دو سال قهر و دعوا میآید پیش من همهاش حرف تو هست. گفتم خب سوژه از این بهتر نیست اعلیحضرت چی میگفتند. گفت اینقدر از تو تعریف کردند – اینقدر از تو تعریف کردند که تو چه کردی در دانشکده افسری؟ چقدر انضباط بالا رفته
مجموعه نفیسی است ، حتما زحمت زیادی برای گردآوری آن کشیده اید ؛ ولی هزاران افسوس که متون اصلا ویراستاری نشده است