روایت­کننده – تیمسار مین­باشیان

تاریخ – اول دسامبر 1981

محل مصاحبه –

مصاحبه­کننده – حبیب لاجوردی

نوار شماره – 1

خاطرات نظامی بفرمائید.

بله

همان­طوری­که بهتان گفتم یک وجودی چندین خاطره ممکن است داشته باشد اجتماعی – احساساتی – عشقی نمیدونم ورزشی و سیاسی و نظامی. من فقط جنبۀ نظامی­اش را می­گویم برای این‎که این کار من بوده و این را انتخاب کردم این راه را. اما خیلی خوشمزه است که برای شما تعریف کنم چرا چرا من رفتم توی ارتش شاهنشاهی چطور شد من نظامی شدم. من یادم می­آید که 12 سالم بود – منزل مادربزرگم خانم دوام الملک – مرحوم دوام الملک وزیری تبار. نشسته بودم چشمم به یک تاریخ افتاد تاریخ مشیر­الدوله – مبارزات مشروطیت. الان هم هست این تاریخ اگر شما پیداش کنید یک عکسی در آن‎جا دیدم که یک درخت بسیار بزرگی را – کهن‎سالی را به شاخه­هایش مجاهدین و مبارزین مشروطیت را به­ دار آویخته بودند مثل میوه با گیوه ملکی و گیوه – این‎‎ها سرهایشان همین طور بیرون – زبآن‎هایشان درآمده و سه تا سرباز روسی – سه لدات [نامفهوم] روسی به‎اصطلاح پالتو زده به عقب با چکمه – شمشیرهای کشیده با یک افتخار و غروری جلوی این درخت ایستاده‏اند. این به قدری من را هیستریک کرد – به قدری تأثیر در من کرد من که یک جوان 12 ساله بودم که اصلاً حالت – این‏قدر گریه کردم هق­هق گریه که ناهار نخوردم هیچی و مادربزرگم – مادرم پدرم نبودند آن‏وقت والا جرأت نمی­کردیم. پدرم خیلی اوتوریته بود. آمدند به من گفتند بابا این اتفاق تاریخ است – پیش می­آید – 2500 سال برای ایران آمده قبایلی به ایران حمله کردند. من اصلاً نفهمیدم – نمی­فهمیدم می­گفتم غلط کردند چرا این جوآن‎های ایرانی را به تیر درخت آویزان کردند – این روس­ها سربازهای روسی چه می­گویند این‎جا – با یک همچین حالتی. بعد به من محبت کردند پول دادند به من 2 ریال که بروم شب سینما. می­دونید کمترین بلیط قیمتش یک ریال بود به من بلیط دو ریالی دادند. رفتم سینما ایران. سینما ایران هم تابستانیش در فضای آزاد بود. رفتم اتفاقاً آن شب سینمای ایران – فیلم اونا بود قبل از جنگ بین­المللی دوم بود دیگر. فیلم (؟) نشان می­دادند شرح حال یک افسر آلمانی را که رشادت کرده بود در جنگ اول بین­المللی این کشته شده ­بود. جنبۀ عشقی هم داشت ولی افسره کشته شد در میدان جنگ این را روی توپ خوابانیدند – پرچم ملی آلمان را روش کشیدند و هندنبورگ را نشان دادند – فلیپ مارشال هندنبورگ را که پشت سر این حرکت می­کرد با آن جلال و جبروت به قدری این قضیه در من تأثیر کرد که من تصمیم گرفتم برم افسر شوم. اصولاً من مردی بودم که دلم می­خواهد توی جامعه توی مردم مورد محبت قرار بگیرم گمان می­کنم خیلی طبیعی است هرکسی این دلش می­خواهد. حاضرم فداکاری کنم برای این کار برای این‎که مورد محبت قرار بگیرم. این در بطون ذات من هست. ولی این قضیه دیدم دیگر بهتر از این نمیشه من می­روم فدا می­شوم برای مملکتم و توی خاطرۀ بچگی­ام این فیلم را درنظرم می­کردم. خیال می­کردم اگر ایرانی برای وطنش فدا بشه – خدمت بکنه و فدا بشه این‎جوری روی پرچم می­گذارند رو توپ می­گذارند و رو پرچم می­گذارند و با این جلال و جبروت می­آورند. وقتی­که خودم هم فرماندۀ نیروی زمینی شدم این تشریفات را خیلی بهش اهمیت می­دادم به­طوری­که واقعاً از هر تشریفات دیگری که من فیلم­هایش را دیدم – مثل انگلستان مثل آمریکا اگر بهتر نبود بدتر نبود. یعنی تمام سربازهایی که حرکت می­کردند – دژبآن‎ها با کاش­کلاه مشکی – بازوبند مشکی – تفنگ­های سرنگون شده – پاهایشان تمام جور بود تمام آن‎هایی که این تابوت و سرلشگر متوفی را داشتند یا سپهبد فوت­شده را داشتند – همه پاهایشان با هم یک‎جور بود یک‎قد انتخاب می­شدند – تمام دستکش دستشان بود و من حتی به این مشایعین که افسرها بودند و غیرنظامی بودند وقتی­که حرکت می­کردند خواهش می­کردم که پاهایشان جور باشه و بعد برمی­گشتم به قره­باغی به رئیس ستادم و دوستانم می­گفتم که من اگر مردم اگر پشت سر من شما پاهایتان غلط باشه سرم را از تابوت درمی­آرم فحش­تان می­دهم. این‎جوری یک همچین حالتی بود و این جلال و جبروت در مغز من. تصمیم گرفتم بروم مدرسه نظام. آن‎وقت رحیم دادگر – مدرسه زرتشتیان بودیم. رحیم دادگر – فیروز شادلو – منوچهر شادلو که شاید الان یکی دوتایشان زنده باشند هنوز. این‎‎ها می­گفتند که هم می­آئیم مدرسه نظام. خب دسته­جمع تصدیق گرفتیم رفتم من دبیرستان نظام. من چون پدرم سرتیپ بود و بعد هم سرهنگ شد به علت سازمان کوچکش چون پدربزرگم هم سرتیپ بود گفتند دو تا سرتیپ نمی­توانند در یک اداره رئیس بشوند. یکی رئیس میشه سرتیپ معاونش باید سرهنگ باشد. پدر را سرهنگ کردند. با سرهنگ ماند ماند ماند تا این‎که از بدبختی و غصه چون موسیقی خوانده بود – موزیک­های ارتش ایران را درست کرده­ بود دق کرد حقیقتاً. او 53 سالگی حمله قلبی کرد و مرد و درست روزی که من افسر می­شدم در شهریور – 5 شهریور روز اتصال راه­آهن سراسری ایران. آن­روز فوت کرد – سکته کرد.

چه سالی بود؟

1317 – می­دونید در سال    13 اتصال – پنجم شهریور 1317 راه­آهن سراسری را رضاشاه کبیر خدا رحمتش کند او افتتاح کرد. بله این حالت داوطلب شدن من بود من رفتم به پدرم گفتم که من می­خواهم برم به مدرسۀ نظام. یک نگاهی به من کرد چون می­دید او خیری از ارتش ندیده بود. برگشت گفت پسر من دلم می­خواست تو دکتر یا مهندس بشی یک کار خیر بکنی – موسیقی­دان نمی­خواستم بشی. تئاتر هم مال – تئاترهای روحوضی و دست ؟؟؟؟ و این‎‎هاست که راه می­روند تو .. بنابراین من آرزوم این بود که یا دکتر بشی یا مهندس که کاری بکنی که سازنده باشی. ولی حالا که تو دلت می­خواهد بری توی ارتش بیا آقای یاورغلامعلی‏ خان این را ببرش ورش­دار ببرش مدرسۀ نظام. یاورغلامعلی خان – که سرگرد را آن‏وقت می­گفتند یاور – معاون (؟) من را ورداشت برد و خیلی با احترام من را بردند دفتر رئیس مدرسۀ سرهنگ مظفرالسلطنه [به] ما گفتند برید ایشان که جوان سالمی هستند مع‎ذالک یک فرمالیته­ای باشد و آزمایش کردند گفتند نه خب صحیح است. من برگشتم روزی که چهاردهم ماه بود که باید همه حاضر می­شدیم – قبولی­ها – جدیدهای دبیرستان نظام اسمشان نوشته می­شد اسم من نبود. من به حالت هق­هق گریه آمدم منزل. اولین مرتبه در زندگی‎ام جرأت کردم به پدرم پرخاش کنم. هیچ­موقع سرهنگ این ارتش شدی مگه من چه عیبی دارم که من اسمم نبود. ناراحت شد پدرم. فرستاد عقب غلامعلی خان گفت وردار این پسر ببین چی می­گویند چرا این را قبولش نکردند؟ چه عیبش است؟ آقا رفتم آن‎جا و گفتند آقا ایشان قبول هستند. چون ایشان علی‎حده رفتند اسمش را علی‎حده همان اول استثناً بردند و دیگه توی این صورت نیاوردند اختصاصی است. آن­موقع هم استثناء هم می­گذاشتند. چون من پدرم – بنده پسر سرهنگ بودم و رئیس دبیرستان هم سرهنگ مظفرالسلطنه بود – هوشمند این‎که ما را علی‎حده اسم‎مان را گذاشته بود. بنده سرافتاده آمدم پیش پدرم – پدرم من را خواست. خواست جلو و گفتش که ببین امروز تو می­روی مدرسۀ نظام – بهت من گفته بودم نرو تو رفتی مدرسۀ نظام. اولین مرتبه است که توی روی من دهن دریده­ات را باز کردی و با چشم­های دریده من نگاه کردی این اولین مرتبه است توی زندگی‎ات – آخرین دفعه­ات باشد اگر یک دفعۀ دیگه – یک ذره ناله بکنی پدرت را خودم درمی­آورم. من هم دیگه صدایم درنیامد و هرچه فشار بهم آمد در دبیرستان نظام سخت بود مخصوصاً این‎که من برای این‎که قبول بتوانم بشم رفتم آن‎جا شبانه­روزی شدم یک سال. می­دانستم همین الان منزلم – منزل پدرم مهمانی است عمه­هایم هستند – خاله­هایم هستند ساز و آواز و مشروب – به این گنگ می­گفتند دخترمخترها هستند این‎‎ها را ول کردم آمدم دبیرستان نظام و یک عده دهاتی از شهرستآن‎ها آن­وقت آمده­بودند آن‎جا نشسته – غذای گند می­خوریم – آش ­رشته آش – نمی­دونم شله قلمکاری که توش اغلب خاک اره­ای یا سنگ توش بود – شن­­ریزه توش بود می­خوردیم این‎‎ها را ول کردم آمدم با یک همچین زندگی­ می­کنم ولی صدام جرأت نمی­کردم که به پدرم بله گاهی وقت­ها هم می­فرستادیم پول می­دادیم که نان از بیرون نان بخرند برایمان آن‎هایی که داشتند ولی جرأت نکردم به پدرم بگویم تا این‎که رفتم دانشکده افسری. آرزو داشتم که بالاخره دانشکده افسری بروم. باز همان جریان جنگ و فیلم بشه. دانشکده افسری از دبیرستان بدتر بود. یک عده پسری که تازه از سان سیر برگشته بودند و آمدند یک اداهای لوسی که با چوب کبریت نمیدونم تمام این میدان فوتبال را زرع کن ببین چقدر میشه. نمیدونم دماغت را بگذار به دیوار دست­هایت را ول کن. نمیدونم درازکش کن بلند شو سجده کن به من بلند شو. به یک پسری که من باور کنید فکر کردم بزنم توی چآن‎هاش با یک مشت پرتابش می­کردم. گفت سجده کن – هفت دفعه سجده کردم مجبور شدم سجده کنم. بعد بلند شد گفت تو که با انضباط هستی. گفتم بنده چه که گفت آخه آن روز که تو لاله­زار به من سلام ندادی. گفتم قربان بنده لاله­زار نمی­روم والا – در زندگی‎ام اصلاً لاله­زار نرفتم. گفت پس من اشتباه کردم. من چون قهرمان فوتبال کشورم بودم من ده سال گلر تیم ملی کشور ایران بودم. آمدم به سپانلو سال دوم گفتم من دیگه بازی نمی­کنم توی تیم فوتبال. گفت چرا؟ گفتم این پسره ریغو که اگر من بزنم توی مغزش میره آن‎جا می­خوره من از سجده هفت دفعه گفت پدرش را درمی­آورم. رفتند و ما یک حرمتی آن‎جا پیدا کردیم. همان سالی بود که گفتند یک دسته مخصوص است. بنابراین شش سال من دبیرستان نظام را گذراندم. قبول شدم رفتم دانشکده افسری. آن تابستانی که دانشکده… من نه شاه می­شناختم نه رضاشاه می­دانستم چی هست. فقط پدر ملت بود و هرسال به چشم می­دیدم که در ارتش ذوقیات است. حقوق­ها بهتر میشه مقررات جدید وضع میشه افسران تحصیل‎کرده از آلمان – انگلیس – فرانسه سن­سیر برمی­گردند. معلم­های دانشکده افسری و دبیرستان خیلی بهتر میشه. هرسال که باور کنید رژه می­رفتیم هرسال من شاگرد دبیرستان بودم دیگه. شش سال رژه می­رفتیم – سه سال بی­تفنگ از سال چهارم هم تفنگ داشتیم. با تفنگ رژه می­رفتیم هرسال من می­دیدم که این ارتش ایران یک چیز تازه­ اضافه شده بهش. تانک­های جدید می­خریدیم – توپ­های ضدتانک می­خریدیم – توپ­های ضدهوایی می­خریدیم – هواپیماهای جدید می­خریدیم. سال به سال نه تنها در این رشته ما در محل که بعداً پارک فرح شده الان در آن‎جا – شمال شهر کرج – رژه آن‎جا بود.

س – جلالیه هم مثل این‎که گفته می­شد.

ج – میدان جلالیه – در آن میدان جلالیه نه تنها ما رژه می­رفتیم تنها سال به سال من پیروزی­ها و ترقیات ارتش را می­دیدم من ترقیات سایر ادارات ارتشی را می­دیدم. مثلاً دبیرستآن‎ها را می­دیدم تمام پارچه­های کازرونی پوشیدند – دخترها تمام ارمک پوشیدند کازرونی یک شکل رژه می­روند یکدانه از این دخترها پایشان غلط نیست. که ما حتی مسخره­بازی درمی­­آوردیم می­گفتیم این خانم معلمه الان برمی­گرده می­گه هفتادودو تا پات غلطه خاک برسرم کاپتین آمد وای وای یک دو .. مسخره­بازی درمی­آوردیم دیگه. ادا درمی­آوردیم ولی حقیقت مطلب این بود که سال به سال می­دیدیم که نه تنها در زمینۀ ارتش ترقیات هی چیزهای تازه هست هی ترقیات چیزهای شگرف جدیدتری در منطقۀ غیرنظامی و اجتماعی ما هست میره. ولی هیچ‏‎وقت من رضاشاه ندیده بودم غیر از تو آن جایگاه با سبیل سفید – آن چشم­های قرمزش نگاه می­کرد به ما حتی ما توی چشم­هاش جرأت نمی­کردیم زیاد نگاه کنیم. یک‎ دفعه من زل کردم توی چشم­هاش گفتند تو چشم رضاشاه باید نگاه کنید. ما همه توی چشمش نگاه می­کردیم رد می­شدند یکهو دیده بود که یک چشم زاغه من را نگاه می­کنه زیاد. دومرتبه برگشت نگاه کند من از ترسم چشم­هام را برگرداندم. یک همچین جذبه­ای هم داشت. خب پادشاه بود – قدبلند و هیکل .. آن سال گفتند یک تیم فوتبال باید تهیه کنید ولی‎عهد می­آید – ولی‎عهد از زوریخ می­آید. باور بفرمائید من ندیده عاشق ولی‎عهد بودم. ولی‎عهد ایران چرا؟ برای این‎که یک عکس ولی‎عهد را دیدم عکاس‎خانه عجمیان. لباس چهارخانه داره این عکس باید الانم باشه در آرشیوها لباس چهارخانه داره – فرقش از وسط باز کرده – خوشگل یک جوان 19 ساله خوشگل دست­هایش را این‎جوری کرده توی بغلش این‎جوری عکس برداشتند. من این عکس را پول نداشتم رفتم به مادرم گفتم مواجب دو ماهش را به من بده دو تومن رفتم این عکس را خریدم آوردم می­گذاشتم من ورزش ایرانی می­کردم. تخت شنام را گذاشتم جلو این عکس جلوی این عکس شنا می­کردم که این وقتی که از اروپا برمی­گرده من یک مرد قوی باشم – لیاقت این را داشته­باشم که این ولی‎عهد ما باشه و پادشاه. دوست داشتم دیگه یک همچین حالتی در شاهنامه و زورخانه کارها و تمام آن کارهایی که ورزش­کارهایی که می­خواندند اشعار شاهنامه را – این را در آدم ایجاد می­کنند و اصلاً این یک شستشوی مغزی بود که در سال­های سال برای ایرانی­ها بود و این اثر فوق­العاده‎ای داره این. الانم هست. ملاحظه می­کنید. بنابراین گفتند ولی‎عهد می­آید – ولی‎عهد می­آید من خب خوشحال بودم حتی دبیرستان نظام پشت پنجره­ها بودیم دیدیم که ولی‎عهد آمد و از جلوی دبیرستان از طرف باغشاه. رضاشاه توی اتومبیل نشسته – ولی‎عهد هم پهلویش نشسته و این‎قدر خوشحال شدیم دست زدیم این‎جوری و رضاشاه رد شدند رفتند کاخ سلطنتی که روبروی دانشکده افسری بود آن‎جا دبیرستان ما بغل دانشکده بود چسبیده بودند به هم. این را نگاه کردیم بعد یکهو گفتند که ولی‎عهد یک تیم فوتبال می­خواهد از خانواده ؟؟؟؟ باید انتخاب کنند که با ولی‎عهد بازی کنه. هفت نفر از دبیرستان نظام انتخاب کردند که من هم چون پدرم سرهنگ بود من انتخاب شدم. من در همان موقع گلر تیم ملی ایران هم بودم و البته ناصر پهلوان رفته بود به حضورش در کنار دریا خیلی دروغکی چاخان کرده­ بود. گفته بود که خاقان و سردار هست گلر ایران که مثل زامارا بزرگترین گلر دنیا بود آن اسپانیولیه. گفته بود خاقان و سردار کیه زامارا کیه – یک مین­باشیان ما داریم گلر دبیرستان نظام هشت متر پرتاب می­کنه خودش را – پولانژان می­کنه دایو می­کنه هشت متر دایو روپا می­کنه. اصلاً همچین چیزی سابقه نداره. این یک. این به طوری تعریف من را کرده بود – حالا من خبر ندارم – خدابیامرزه ناصر پهلوان – بچه هم بود این به نظرش خیلی ابهت داره و واقعاً هم من دایو روپا می­کردم تنها گلری بودم که این کار را می­کردم. به­طوری­که خاقان سردار آمد من را بوسید گفت تا توی گل هستی من دیگه توی گل نمی­روم. بعد که من بازی می­کردم توی تیم تهران و اغلب هم یادش می­رفت که بک هست با دست می­گرفت پنالتی می­شد. می­آمدند پنالتی می­زدند به ما. ولی من تا موقعی­که توی گل بودم خاقانا نبود. الان خاقانا امیدوارم زنده باشه هنوز – هنوز خبر مرگش را من نشنیده­ام. به شما میگه این جریان را. روزی­ که ما را خبر کردند که برید آن روز ولی‎عهد می­آید- ولی‎عهد آمد و شاهپور علیرضا آمد و شاهپورهای دیگه آمدند و غلامرضا کوچولو بود آمد – حسین فرودست بود باهاش – این‎‎ها همه آمدند خبردار کرد محمد- زمان پهلوان که بعداً توده­ای شد – خبردار کرد و ما ایستادیم. من لباس مشکی سرتاپا مشکی­ام را پوشیدم سرتیم می­ایستم. صاف آمد به طرف من گفت آقا خواهش می­کنم معرفی کنید – “خواهش می­کنم معرفی کنید” ببینید مدرسه روزه را دیده بود یک مرد اروپائی – پسر اروپائی تحصیل‎کرده – گفت خواهش می­کنم دست­هایت به من اولاً گفت خواهش می­کنم معرفی کنید. من یکی­یکی معرفی کردم با همه دست داد و بعد به محمدزمان پهلوان که رسیدم گفتم قربان این محمدزمان پهلوان است. گفت این‎که قوم و خویش خودمان است ما می­شناسیم. بعداً خود او توده­ای شد. و دشمن خاندان سلطنت شد آمد به فرانسه. بعد گفت به… گفتم نخیر قربون این اسمش یک سبیلو است یک سبیل درازی داره به این جهت معروفه. بعد آخرسر برگشت گفتش که خود شما گلر هستید؟ گفتم بله. گفت اسم شما چیه؟ گفتم مین­باشیان. یک‎مرتبه چشماش بازشد گفت این مین­باشیان که می­گویند شمائید؟ من با کمال غرور و اعتماد گفتم بله همان خود منم. گفت خیلی خب بفرمائید – بفرمائید برید توی گل. من رفتم توی گل توپ را گذاشت رو پنالتی. می­دونید پنالتی 99 درصد گل است مگر این‎که طرف را گول بزنند یا بفهمه گلر که کدام طرف می­زنه. رفت وایستاد طرف چپ دست راست من – چپ دروازه که این‎جوری بیاد و با بغل پا توپ بزنه. با بغل پا هم توپ بزنه قوسی می­آید به دست راست من. من هم خودم را آماده کردم یک ذره هم گولش زدم به طرف چپ متمایل کردم خودم را که آن­ور می­زنی. توپ را با کمال خشونت قایم زد توپ زمین را تراشید من هم خودم را پرت کردم یک‏مرتبه دیدم توپ زیر دست منه شآن‎هام رفت خورد به تیر اینقدر گوشه زده بود پیوته شدم. چرخیدم چشمم برگشت. دیدم برگشتند به شاهپور علیرضا همچین می­کنه “اوخ اوخ اوخ چه دیوی است پسره چه گلری است”. یک همچین حالتی. که آن­روز آن­قدر خوب بازی کردم من که شاهپور علیرضا خواهش کرد از ولی‎عهد که اجازه بدهید من مین­باشیان را ببرم خآن‎هاش. خانۀ ما کوچه عدل بود. من را سوار ماشین کرد البته غرق خون و خاک بود پاهایمان. روی زمین خاکی بازی می­کردیم. بعد هم یک روز به من گفت بچه من دستور دادم که این زمین را برایتان چمن کنند که توی چمن بازی کنید. خب این قسمت اول برخورد ما با ولی‎عهد بود. من تا آن­موقع ولی‎عهد را ندیده بودم نمی­شناختم. روز­به­روز هم بیشتر علاقه‎مند شدم با شاه. یکی می­گفت بچه­ها بنشینید اه این چه ادائی است درمی­آورید وامی­ایستید. ما هم عادت کرده­بودیم بایستیم جلوی افسرهایمان. بیائید بنشینید. همش می­گفت بنشینید دست می­داد. بعد یک‎مرتبه رفتیم دانشکده افسری همان سه ماه بعدش. رفتیم دانشکده افسری امیرابراهیمی فرمانده دسته ما بود آمد من را صدا کرد. گفتش که یک دسته مخصوص برای ولی‎عهد هست که توی یک کلاس باشند – سی نفر – شما جزو آن دسته هستید و من شما را برای ارشدی به یک کمیسیون من شما را پیشنهاد کردم آن کمیسیون هم قبول کرد. می­تونی ارشد بشی؟ گفتم البته که می­تونم بشم. من تمام عمرم جزو پیش­کسوت­های مدرسه نظام بودم دیگه می­تونم فرمانده بشم شما هم پشتیبانی کنید من می­تونم. گفت بسیارخوب از امروز ارشد دستۀ مخصوص ولی‎عهد هستید. ما هنوز سردوشی نداشتیم. با کلاه و بدون سردوشی با مچ­پیچ مشغول یکی از این روزها مشغول نظام جنگ بودیم و من فرماندهی می­کردم و ارشد دسته بودم دیگه جلو ایستاده بودم یک‎مرتبه دیدم طبل و شیپور و سروصداشان خبردار همه دانشکده ایستادند دیدم که یک پسری با لباس نظام بدون سردوشی جلو داره می­آید با مچ­پیچ عقبش سپهبد یزدان­پناه که آن­وقت سرلشگر بود دست بالا و شقاقی آن ­هم فرمانده دانشکده افسری دست بالا جفتی دارند می­آیند به دانشکده افسری. نگاه کردیم دیدیم ولی‎عهد است. لباس نظامی پوشیده مثل ماها بدون سردوشی آمده به مدرسه نظام. آمد تو مدرسه نظام و آمد جلو. آمد جلو و چشمش به من افتاد گفت این مین­باشیان این‎جا چه‎کار می­کنه؟ گفتند قربان این ارشد دسته است. برگشت گفت مگه کار نظامی­اش هم خوب است؟ گفتند بله قربان این بهترین است انتخابش کردیم. گفته بود خیلی خوب فرمان بده. من فرمان دادم آن قسمت را. گفت خب حالا مین­باشیان شما برو من خودم فرماندهی کنم. خودش هم دو سه‏تا به راست‎راست به چپ چپ فرماندهی کرد و ما کار را باهم شروع کردیم. البته توی خوابگاه ما نمی­آمد که بعداً هم قوام که می­کردند زیر رختخواب من توی کمد می­کردند – تنبیه می­کردند از این کارها – بلاها به­سرمان می­آوردند بعد قوام گفت آقا من اصلاً بازرگانی خواندم با لهجۀ شیرازی من نظامی نیستم امشب به اعلی‏حضرت عرض خواهم کرد. بعد از مدتی یک اتاق جداگانه یک نوکر برای آن‎ها درست کردند و فردوست و قوام و جم رفتند توی آن اتاق مثل شاهزاده برای این‎که شوهرهای والاحضرت­ها بودند. فردوست هم رفت جزوشان. ما باز توی اتاق ماندیم ولی‎عهد هم که اصلاً نمی­آمد فقط سرکلاس­ها می­آمد یک صندلی هم آن جلو می­گذاشتند تک می­نشست. جزو شاگردها – به شاگردها نمی­گذاشتند پدرش بهش دستور داده بود که دیگه دست نده باهاشون صحبت نکن اصلاً بی­اعتنا کن غبغب بگیر و از آن­وقت ولی‎عهد عوض شد قیافه­اش ولی با ما – با شخص من – همیشه مهربان بود تا آن روزی آخری که من حتی از ارتش طرد کرد تا آن ­روز آخر طردش هم با من عصبانی نشد. خیلی مهربان بود. من ازش قلباً هیچ گله­ای ندارم. این از نظر شخصی می­گویم و خیلی به من محبت کرد حتی در موقعی­که من فرمانده نیروی زمینی بودم اودیانس داشتیم. قانون دربار – این برای این می­گویم که بدانید تمام سال اودیانس داشتیم با این مرد دوشنبه و پنجشنبه با پادشاهان و هر قانون دربار این بود که هرکی زودتر می­آمد زودتر می­رفت تو. من دیدم من زودتر از همه آمدم سپهبد سعدی رئیس شهربانی را می­فرستند. گفتم خب حالا ارتشبد جم بره او رئیس ستاد بزرگ ارتش؟؟؟ نصیری بره او رئیس ساواک است – اطلاعات زودتر لازم است ولی این رئیس پلیس چی­چی میگه که زودتر از من میره سپهبد است زودتر از من میره. عصبانی شدم از علی ایزدی پرسیدم. علی ایزدی یکی از همان آژدآن‎ها بود خندید گفتش که تو متوجه نیستی اعلی‏حضرت خسته میشه. می­خواد تو را بخواد آخرسرش بگویید و بخندید و حقیقتاً همین­طور بود. عصر همیشه به من عصر و غروب می­رسید – مدتی با من راه می­رفت می­گفت می­خندید و بعد می­گفت خب چی می­گویند افسرها – مردم چی می­گویند و من هم هرچی واقعاً به فکرم می­رسید می­گفتم و گوش می­کرد – گوش می­کرد و قبول می­کرد هرچی حقیقت می­گفتم. فقط در یک چیزی هیچ‏‎وقت قبول نکرد – نکرد – نکرد – حقوق کم افسرها بود. هرچه کردم نمیدونم چه دلیلی داشت. حقوق کم افسرها بود که قبول نکرد که نکرد. خلاصه ما با این ترتیب دانشکده افسری را طی کردیم. حالا من به جزئیات کار ندارم که چه بلاها به سرمن آمد برای این‎که همان­موقع عموی من هم با خالۀ پادشاه – خواهر کوچک ملکه پهلوی عالم خانم – ازدواج کرد گیتی – ما رفتیم پامون تو کاخ سلطنتی هم باز شد. من و جم با هم هم­دوره بودیم – همکار شدیم. جم یک سال از من ارشدتر بود. او سن­سیریان بود از سن­سیر برگشته بود بردنش کلاس دوم سال دوم. اما وقتی­که افسر شدیم او یک سال زودتر افسر شده بود یک روز تلفن کرد گفت آقا چرا نمیای آموزشکده – آموزشگاه را می­گفت آموزشکده. می­گفتم چرا می­گوئی آموزشکده این دانشکده که نیست. گفت این یک پله از آموزشگاه بالاتر است. ما با هم همکار شدیم یعنی شب و روز ما ناهار می­رفتیم کاخ با هم سوار ماشین می­شدیم می­آمدیم سرکارمان با هم سوار ماشین می­شدیم می­رفتیم کاخ سعدآباد. ناهار می­خوردیم – شام می­خوردیم بعد می­رفتیم توی خانه من آخرشب ساعت ده‏ونیم یازده شب آن­وقت می­خوابیدیم. من و جم با هم آغاز با همدیگر کار کردیم و واقعاً زندگی مطبوعی را شخص من نبود. غیر از این‎که خب مصاحبه ای با جم بود و زندگی خوبی داشتیم و اطلاعات نظامی با هم رد و بدل می­کردیم و او همیشه مراقب استعداد نظامی من بود و یک کارهایی می­کردم که مورد تحسینش قرار می­گرفتم. یکهو بی­اختیار – ملاحظه می­کنید؟ تیراندازی­هایی که می­کردیم – سوارکاری­هایی که می­کردیم و به اصطلاح بهترین دوست و محرم زندگی‎اش هم من بودم در آن زمانه ولی به من شخصاً از این آشنایی – از این دوستی چون داماد شاه بود نه این‎که خوش نگذشت خدا آن ­روز را دیگه نیارد که من برگردم توی همچین سازمانی. مگه ما دوتا افسر نبودیم من همیشه به او آقا می­گفتم الانم بهش می­گویم آقا. درصورتی که بعد از او رئیس ستاد بزرگ که شد برادر کوچک من شوهر والاحضرت شمس بود و از والاحضرت شمس بچه داشت او یک موقعی شوهر والاحضرت شمس بود طلاق هم گرفته بود. می­گفتم آقا من به تو می­گویم آقا حالا که دیگه تو شوهر والاحضرت شمس نیستی که قیافه می­گیری برای من. تو یک ارتشبد من یک ارتشبد – تو رئیس ستادی من فرمانده نیرو – چرا مثل دو ژنرال باهم زندگی نکنیم؟ نه و این ناراحتی بین ما بود و الانم هست و الا ما دو تا تک بودیم توی ارتش از نظر سواد بعداً حاتم آمد – هوشنگ حاتم که خدا بیامرزه بعداً او آمد ولی ما دوتا از نظر نظامی دو تا واقعاً آس ارتش بودیم اونی که همه می­شناختند – من نمی­خواهم از خودم تعریف بکنم ولی او را می­دانم. ما باید عاشق هم بودیم – مخصوصاً این‎که زندگی را با هم شروع کرده بودیم. زندگی خصوصی – شخصی همه با هم شروع کرده بودیم و هم همیشه پشتیبان او بودم ولی این جریانات ایجاد شده که ما هیچ‎وقت دوستی با هم نداریم. حالا گاهی وقت­ها تلفن به هم می­کنیم. یک اتفاقی عجیب پیش بیاید. چرا باید این­جور بشه به خاطر همان جریان که من هیچ خوبی ندیدم حقیقتاً. مثال می­گویم یک روزی. یک روزی با اتومبیل پورش می­رفتیم به سعدآباد – از خدمت می­رفتیم – یک اتومبیل مازراتی آمد از بغل­مان خاک داد رد شد. گفت پدرسوخته با چه سرعتی می­ره – تند رفت. گفتم فریدون چه‎کار داری فریدون ولش کن، گفت نه باید برسم ببینم پدرسوخته­ها کی هستند چرا با این سرعت می­روند. گفتم مگر تو پلیسی مگه تو. گفت نه من باید برم این ما را خاک داده – اتومبیل دربار بدون نمره است معلومه. رفت با یک سرعتی جلو این‎‎ها را برید. آمد گفت پدرسوخته­ها مردیکه­های قرمساق مگه این‎جا اتوستارت است با این سرعت می­روید. این دوتا دوتا جوان بودند ماتشان برد. فرمانفرمائی­ها بودند. آمدند جلو گفتند آقا ما چه‎‏کار کردیم. اتومبیل مازراتی تند رفتیم. گفت مگر نمی­گویم اتوستارت است برگشت به من گفت ستوان مین­باشیان – حالا من یک ستوان هستم فرمانده گروهان هستم اون ­هم فرماندۀ یک گروهان است ستوان است هردوتا ستوان هستیم – گفت ستوان مین­باشیان اسم این‎‎ها را یادداشت کن. من هم خب برای دیگه به اصطلاح مردم چسی را آمده بودم – ببخشید این کلمه را می­گویم – چسی را آمده نخواستم دیگه رودست بخوره گفتم اطاعت میشه. مدادم را برداشتم گفتم اسم شما چیه؟ گفت من فلان فرمانفرمائیان و اون­هم یک چیز دیگه فرمانفرمائیان – دو تا فرمانفرمائیان اسم­هایشان را یادداشت کردم بعد هم آمدیم توی اتومبیل نشستیم گفتم آقا مگه بنده نوکر شما هستم. خب من یک ستوان هستم تو هم یک ستوان هستی چی چی ستوان مین­باشیان مگه من آژدان توام. چی… این حالت چون داماد شاه بود به خودش اجازه می­داد. گفت آقا اعلی‏حضرت به من گفته اصلاً سلام هم ندهید. رضاشاه گفته سلام هم ندهید. این اصلاً غیرطبیعی است. برای این‎که یک روز دیگه باز داشتیم رد می­شدیم یک سرگردی هم چپ­چپ نگاه می­کنه. من سلام دادم به سرگرد این سلام نداد. گفت ای ستوان بیا این‎جا ببینم. نشناخت جم را گفت ستوان توی کلاهت است. رفت جلو گفت تو کی هستی با من جواب… گفت من داماد شاه هستم. او هم عصبانی شد گفت مرده­شور این ارتش را ببرند و رفت. دیگه زورش که نمی­رسه رفت. من برگشتم گفتم چرا همچین می­کنی. گفت پدر این سرگردها را من درمی­آرم. اصلاً رضاشاه دستور داده به ما که به هیچ کدام از این افسران ارشد اصلاً سلام ندهید. گفتم خب اگر این دستور را داده باید یک علامت بگذاره برای شما ولی تو ستوان را چه می­شناسه اون سرگرده – این‎‎ها چیزهایی است که توی قلب من بود رفته بود و خواهد رفت و به­همین جهت هیچ‎وقت من آلت دست شارلاتآن‎ها نشدم. از مقام نفرت داشتم. از این دو تا اتومبیل­هایی که دنبال من می­آمدند یا مسلسل برای حفظ من ظاهراً ولی باطناً برای این‎که من کجا می­روم با کی آشنا هستم خبرش را به اعلی‏حضرت خبر بدهند نفرت داشتم همیشه از گیر آن‎ها درمی­رفتم. با آن جلال و جبروت. من یک تشریفات رسمی­ام بود که به­عنوان فرمانده نیروی زمینی شاهنشاهی ایران آن­وقت خیلی با این تشریفات موافقم. این زندگی ما بود (؟) ما شدیم ستوان یک سرمان تو کاخ یک سرمان تو این­ور با هم بودیم تا این‎که یک‎مرتبه والاحضرت شمس با مهرداد پهلبد برادر کوچک من عروسی کرد رفت آمریکا – والاحضرت اشرف زن احمد شفیق شد رفت مصر آن‎جا زن احمد شفیق شد من ماندم و اعلی‏حضرت. من هم توی دوستای اعلی‏حضرت نبودم. هیچ‏‎وقت – هیچ‏‎وقت جزو دوستای صمیمی اعلی‏حضرت نبودم. دوستای صمیمی اعلی‏حضرت تقی امامی بود و پرون انس بود و حسین فردوست در درجۀ اول – در درجۀ دوم فضل‎الله امیرالهی و یکی دوتای دیگه ولی من هیچ‏‎وقت نبودم. آقایان و این‎‎ها. ما همه‎اش علیاحضرتی بودیم. علیاحضرت ملکۀ پهلوی بودیم – خانواده والاحضرت شمس…

س – از شهریور 20 چه خاطره­ای دارید؟

ج – بله از شهریور 20 خاطره­اش خیلی زیاد است. برای این‎که آن‎جا من کنار باغ نشسته بودم به من گفتند که بیا شاهزاده توی باغ ظهیرالدوله. شاهزاده شوهر خانم ظهیرالدوله آمد گفتش که – تریاکی بود – گفت آقای فتح­الله خان کجائید؟ چه‎کار می­کنید؟ گفتم من ارتش را مرخص کردم من نمی­دانم چه‎کار بکنم. برم درس ویلون بدهم یا معلم ورزش بشم. گفت خدا پدرت را بیامرزه مگه نمی­دونی این رضاشاه تنها مانده؟ گفتم چطور تنها مانده؟ گفت به ارتش را مرخص کردند تمام نگهبانان­شان گارد جاویدان نبود آن­موقع تمام سرباز وظیفه بودند همه تفنگ­ها را گذاشتند و رفتند. آن­وقت برای من یک تکلیف روشن شد. لباس پوشیدم – سوار مثل برق هفت­تیر هم بستم رفتم. رفتم در جعفر­­آباد دیدم اه – من فرمانده آموزشگاه گروهبانی بودم – دیدم یکی از گروهبآن‎هایی که خودم تربیت کرده بودم آن‎جا – زمان – گفتم زمان تو که این‎جایی؟ گفت قربان تنها دسته­ای که نرفته­اند من هم شاگرد شما بودم. یک نفر از دستۀ من نرفته اما بقیه همه رفته­اند. در دربند هیچ نگهبان نداره در دره جنی در کاخ بالای سنگی هیچ نداره – در سعدآباد نداره این فقط در کاخ علیاحضرت فوزیه که بعداً مال مادر شهبانو فرح شد اون نداره فقط یک دسته من بودم در جعفر­آباد نیم دسته از من را گرفته­اند گذاشته­اند در سعدآباد – آن‎جا باشه و ستوان بیات هم افسر نگهبان است اون می­دونه و من هم این‎جام. گفتم بارک­الله باز اقلاً یک باغیرتی مثل تو هست. حالا می­گویند رضاشاه باغبآن‎ها هم دررفتند. گفت همه فرار کردند قربان. رئیس شهربانی هم دررفته. گفتم خب حالا رضاشاه کجاست؟ گفت اوناها یک‎مرتبه نگاه کردم دیدم ولی‎عهد و رضاشاه با آن شنل آبی­اش در بیست سی متری من آن‎جا من را نگاه کردند. همان­روزی بود که فوزیه و خانواده سلطنتی را فرستاده­ بودند به اصفهان و خبرآورده بودند که آن‎ها را در اصفهان تیکه­تیکه کرده­اند. یک‏مرتبه ولی‎عهد پرید جلو گفت گرفتنشان – خیال کرد من باهاشان رفتم. من فوراً قضیه را فهمیدم چون پهلبد با آن‎ها رفته بود مهرداد هم می­دونستم. گفتم قربان نخیر من نرفتم من با آن‎ها نبودم. بعد رضاشاه یکهو افتاد روی نیمکتی که آن‎جا بود از خستگی و ناراحتی. گفت پس ­چی می­گه این. من دیدم دیگه دیره اولین مرتبه در زندگیم برخورد با رضاشاه داشتم. رفتم صاف جلو و مثل اروین فلین آن قیافۀ آرتیستی. رفتم جلو تق گفتم قربان شنیده­ام که اعلی‏حضرت تنها هستید من سرباز اعلی‏حضرت هستم خواستم ببینم هرچه امر و فرمایشی داشته ­باشید اجرا می­کنم. باور کنید این چشم­های قرمز و زرد شده­اش به قدری حالت قشنگ پیدا کرد با محبت پیدا کرد – بلند شد آمد به من نگاه کرد. دستش را گذاشت کنار درخت – برگشت گفت پسرم من برای این مملکت خیلی زحمت کشیدم – این مملکت این­جور نبود من موهایم را سفید کردم ببین این موهام سفید شده. من و که می­گی این شروع کرد دماغم سوختن و اشک از چشمام آمدن برای من داره روضه می­خونه رضاشاه. گفت حالا دیگه بعد از این من باید بروم استراحت کنم – بعد از این مملکت را شما جوان‎ها – برگشت به ولی‎عهد و من. شما جوان‎ها باید اداره کنید که من دیگه طاقت نیاوردم. پخ زدم زیر گریه و پیچیدم برای این‎که رضاشاه نبینه من دارم گریه می­کنم رفتم پشت درخت. ولی‎عهد برگشت گفت این مین­باشیان – مخلص خود ما هم هست هم­کلاس من هم بوده. بعد یکهو همچو کرد گفت آقا شما با ما بیا. قرار بود بریم آمریکای جنوبی با هم. گفتم اطاعت میشه. آن­شب اتفاقاً فروغی خواهش کرده بود که شما نرید و نرفتند و نرفتیم – رفتیم تا قم و برگشتیم و من توی کاخ بودم تا این‎که بعد اعلی‏حضرت پادشاه شدند همین ولی‎عهد و ما تا مجلس دنبال اتومبیل‎شان دویدیم تا قسم­شان را خوردند که به اساس مشروطیت پایدار باشند. برگشتم آمدیم من به شاهپور علیرضا گفتم خب دیگه بنده وظیفه­ام تمام شد اجازه بفرمائید و مرخص­ام و من را ماچ کرد من را بوسید شاهپور علیرضا خدابیامرز گفت برو هروقت ما احتیاج بهت داشته ­باشیم تو دوست مائی.نآآننتبنیبتنیمتب

س – آن جریان رفتن اتومبیل از کاخ تا مجلس روایات مختلفی هست که چه جور بوده. سرکار چی به­خاطر دارید؟

نه – من خاطرم این ا­ست که حسین فردوست و من و محوی ؟؟؟؟ کنار ماشین می­دویدم تا دم مجلس. شاه هم نشسته بود – مردم هم شلوغ همه هورا می­کشیدند یک عده­ای – یک عده­ای دست می­زدند – رنگ شاه هم البته پریده بود – سفید بود – پسر جوانی بود که می­رفت قسم بخوره برای روز اول پادشاهی­اش. تا رفتیم توی مجلس – وقتی رفت تو مجلس دیگه تمام شد. گاهی­وقت­ها هم یکی دوتا سروصدا بلند می­شد از وسط مردم که واقعاً قابل ملاحظه نبود. اما وضع قضیه این شد که وقتی­ که این کاخ سلطنتی به هم خورد رابطۀ من با کاخ سلطنتی یک‎مرتبه دیدم که توی یک خلاء افتادم. ما که با زندگی خارج را قطع کرده ­بودیم به خاطر رفتن توی کاخ یک‎مرتبه خوشبختانه با همسرم فریده آشنا شدم توی باشگاه افسران – با هم آشنا شدیم رفتم منزل پدرش ازش خواهش کردم که من ازدواج کنم باهاش بعد گفت من دخترم خیلی آزاده از دخترم می­پرسم پنجشنبه بیا جواب بگیرید. پنجشنبه رفتیم و جواب مثبت بود و بعد آن‎جا مرحوم شمس­آوری ؟؟؟ که مدیرکل وزارت فرهنگ بود آن­موقع – ابراهیم شمس­آوری معروف به شمس­ترکه – و رئیس مدرسۀ ثروت بود بعد هم مدیرکل وزارت فرهنگ بود. یکی از آدم­های پاک – باشرف – رشید این مملکت بود که با تقی­زاده برای مبارزات مشروطیت جنگ کرده بود و به روسیه فرار کرده­ بود و برگشته­ بود هر دو (؟) مرد رشیدی بود خیلی رشید. این مرد امثال این مرد خیلی هستند که توی ابن­بابویه خوابیدند آن‎جا زیر خاک­اند. آدم انصاف نیست که این‎‎ها را بدونه یک همچین مردهایی زیر خاک خوابیده­اند و این‎جاها زندگی کنه بی­حاصل. خلاصه با او ازدواج کردیم او گفت برگشت خب آقا حالا قبول شد ازدواج کردید شما چه­جوری می­خواهید زندگی کنید. من که یک صنار پول نداشتم همه هم رفته ­بودند دیگه – گفتم آقا من الان هیچ پول ندارم – غیر از یک اتومبیل کوچولو که برایم مانده­بود – یک اتومبیل کروکی هفت هزار تومان خریده­بودیم این مانده­ بود غیر از این هیچی پول ندارم اما من مردم – دختر شما را دروغ گفتم برای این‎که من هیچ نمی­دانستم با پول ارتش چه­جور زندگی کنم. اتفاقاً شانس آوردم – همین­طوری همین­طوری زندگی­مان گذشت در­حالی­که آن‎ها دیگه صرفه­جوئی می­کردند بلکه بعداً خانه بسازند ما همه‎اش رقاصی کردیم و کیف کردیم و زندگی­مان چرخیدیم من و فریده با همدیگه – آخر سرهم زندگی­مان بد نیست – ملاحظه می­کنید یک آپارتمانی داریم یک نانی داریم بخوریم حالا چطوری آمد این خدا می­دانه – این زندگی اجتماعی ماست که یک جریان علی‎حده داره و این را من به شما بگم ما قسم خوردیم یک عده­ای که با دزدی مبارزه کنیم با دو چیز یکی با فحش دادن توی ارتش برای این‎که آن­وقت خیلی رسم بود که افسرها به زیردست­ها فحش می­دادند. پدرسوخته – مادرقحبه فلان. این‎جوری مبارزه کنیم – یکی هم با دزدی مبارزه کنیم برای این‎که ما می­دیدم که فرمانده هنگ می­دزده از نون سرباز – از چیزی می­دزدند و این تصمیم گرفتیم مبارزه کنیم و این مبارزه من تا روز آخری که فرماندۀ نیروی زمینی بودم ادامه داشت و من می­توانم بگویم که یکی از افسرانی بودم که صنار از این ارتش سوء­استفاده نکردم و خیلی از افسران ارتش به­همین جهت به من احترام می­گذارند و من می­دیدم که با پول ارتش نمی­شه زندگی کرد بدین جهت به شاه می­گفتم که بابا زندگی نمی­شه کرد با این پول – من نه به­عنوان پادشاه با شما صحبت می­کنم به­عنوان فرمانده­ام با شما صحبت می­کنم و من ماتم که چرا این مرد اصلاً یک کلمه توجه به این امر نکرد نکرد و یک روزی برگشت به من گفت پس چرا این‎‎ها این­قدر با انضباط هستند. ارتش من با انضباط بود. گفتم قربان از ترس ضداطلاعات. از ترس هستند. این‎‎ها کسانی نیستند که برای خطر یک چیزی بگویند آن­وقت شهید بشوند. یک دوپیس داشته باشه – که گرل­فرندش را بلند می­کنه بتونه بیاد توی اتاق بهش یک دانه پپسی­کولا تعارف کنه با هم عشقبازی کنند این را نداره – این منزل مادرش باید زندگی کنه با پدرمادرش باید زندگی کنه و این توجه نکرد و نکرد و نکرد. چه سری بود حالا شاید فکر می­کرد که اگر این کار را بکنه به نام من تمام می­شه محبوبیت من بره بالا یا این‎که اصلاً چیز دیگری بهش دستور می­دادند – چیز دیگری به فکرش می­رسید خدا می­دانه ولی باور کنید سرمنشاء انقلاب این بود. یک مثالی برایتان بزنم. پدر من سرهنگ بود – سرهنگ سرتیپ شده سرهنگ . 180 تومان در ماه می­گرفت. پنج تا بچه داشت. دو تا نوکر داشت – یک آشپز داشتیم یک کلفت. یک خانه اجاره کرده­بودیم 19 تومان که بعد 23 تومانش کردند تو کوچه رعد – مال یک داروساز بود. هشت تا اتاق داشت. سه تا اتاق مال کلفت و نوکر داشت – یک باغچه وسطش. 19 تومان – 23 تومان. با این 80 تومان به مادرم هم می­داد که زندگی­مان را اداره کنند. ما دو دست لباس داشتیم. یک دست لباس مدرسه یک دست لباس مهمانی. من پوتین فوتبال داشتم – توپ انگلیسی داشتیم نه توپ قوشه ؟؟؟. توپ انگلیسی فوتبال داشتیم زندگی­مون هم خوب بود. راشیتیسم هم نداشتیم میوه هم باربار خیار و هندوانه می­آمد دم خانه­مان. بعد وارسته معلم انگلیسی ما بود گفت آقا فایوو اکلاک تی می­خورند انگلیسی­ها. ما رفتیم به مادرم گفتیم آقا ما فایوو اکلاک تی می­خواهیم ورزش می­کنیم می­خواهیم فایوو اکلاک تی بخوریم پنج بعدازظهر گفت فایوو اکلاک تی چیه؟ گفتم پنج بعدازظهر یک تکه شیرینی با میوه می­خورند انگور. گفت به باباتان بگوئید که این 80 تومان را بکنه 90 تومان. خودش 90 تومان برداره 90 تومان هم به من بده من برایتان فایوو اکلاک تی هم درست می­کنم. ما که رفتیم به بابامان گفتیم بابامان گفت غلط کردند فایوو اکلاک تی نمی­خورند. ولی ما تا روز آخر این زندگی را داشتیم. سهل است که تمام خانوادۀ من سرهنگ و سرگرد بودند. دائی من سروان بود و ماه­ها هفته­ای دو روز سه روز مهمانی داشتیم خانه­هایمان. یا مهمان منزل ما بود یا ما مهمان بودیم با همین پول 80 تومان زندگی می­کردیم. شوهرخالۀ من آقای الهیار صالح بود. این آقای الهیار صالح با همین پول یک خانه خرید امامزاده قاسم. یک باغ خرید امامزاده قاسم. صرفه­جوئی کرد ولی از موقعی­که جنگ شد و سطح زندگی رفت بالا حقوق­ها ماند – دو برابر شد حقوق­ها فقط ماند و همین­طور ماند هیچ کارمند دولتی اگر می­خواست با شرافت زندگی کنه نمی­تونست با حقوق زندگی کنه حتی وزیراش. خب شما چه انتظاردارید. وقتی یک کارمند دولتی و یک افسری نمی­تونه با خودش زندگی کنه. من فرماندۀ دانشجویان دانشکده افسری بودم بعدش یک سخنرانی کرده بودم این­همه عاشق من بودند گفتم الان تمام می­روند فدای مملکت می­شوند گفتم سررشته­ داری. 90 درصد آمدند برای سررشته­داری اول ژاندارمری- 80 درصد از ژاندارمری بعدش بقیه هم 90 درصد بقیه هم سررشته­داری فقط 5 درصد 10 درصد ماند برای توپخانه و زرهی. آن‎ها هم باباهاشون پول­دار بودند املاک داشتند من گفتم چرا هیچی. دیدم این‎‎ها می­خواهند بروند پول بسازند برای زندگی­شان. پست ژاندارمری خرید و فروش کنند. سررشته­داری چیه – بره بدزده بخورند. این‎جوری میشه دیگه. وقتی کارمند اداره پول نداشته باشه بچه­اش مریض باشه – پول دکتر و دوا نداشته باشه – از زیر میز پول می­گیره قضاوت به ضرر شما می­ده. کارمند بازرس شهرداری پول می­گیره نرخ گلابی میره بالا دوبرابر می­شه. در ارتش بدتر از همه. این من شاهد ارتشم من شاهد بقیه کار و باور کنید پایۀ بزرگ انقلاب این بود. تا این‎جا – تا خرخره کارمندان دولت بود. هرچی هرکسی می­گه به جای خودش این دلیل اولی بود همان‎هایی که الان پشیمانند. الله اکبر می­گفتند تو خیابان می­گفتند «گو خوردیم گفتیم الله اکبر» حالا آمدند این‎جا می­گویند دلیل اولش این بود که تا این‎جایشان رسیده بود والله دزدی و مزدی و این حرف­ها همیشه توی همه ممالک دنیا هست توی همین فرانسه هم هست تو امریکا هست تو انگلیس هست توی تمام ممالک دنیا هست – این­قدر هم پول و ثروت در ایران بود که از پیشمان می­آمد از پسمان رد می­شد با تمام پول­هایی که می­گفتند خانوادۀ سلطنتی دوستان می­برند وزرا می­برند – ببرند اما کارمندان دولت را اگر نگهداری می­کردند. این بزرگترین اشتباه پادشاه ما بود از نظر فرماندهی نظامی. من با فریده ازدواج کردم و ترقیات ارتش من در همان‎جا شروع شد…

س – چه سالی این بود؟

ج – در سال 1323. من سروان بودم با فریده ازدواج کردم. از آن سال رفتم دانشکده عالی پیاده­نظام آمریکا سرگرد شدم. کنکور دادم رفتم آن‎جا. جزو شاگردهای خوب قبول شدم. برگشتم دو سال بعد آمریکایی­ها نوشتند که این آماده است بره دانشگاه جنگ چون انتخابی است دانشگاه جنگ آمریکا. محمود امینی مرد ضدبشر بهش می­گفتیم مرد پفیوز بداخلاق به علتی که سه چهارتا از افسرها انگلیسی بلد نبودند و پایه­شان قوی نبود آبروی ایران را برده بودند در خارج دستور داده بود اول باید دانشگاه جنگ خود ما را ببینند بعد بروند به­جای این‎که بگویند اول باید تست بدهند این‎جا اگر تست­شان خوب بود بفرستند. من رفتم گفتم آقا من اگر دانشگاه جنگ خودمان بروند دیگه بروند آمریکا؟ مگه این‎جا دانشگاه جنگ ایران دورۀ مقدماتی دانشکده آمریکا است؟ گفت برید گفتم بسیار خوب من می­روم. به­همین جهت من تصمیم گرفتم شاگرد اول بشوم. چون خودم دورۀ عالی دانشگاه جنگ آمریکا را دیده ­بودم تمام استادهای دانشکده جنگ می­آمدند از من سوال می­کردند. متصدی چیز توپخانه‎اش – افسر هواپیمایی­اش – افسر زرهی­اش تمام می­آمدند از من پرونده­های من را می­گرفتند مطالعه می­کردند و از من چیز می­پرسیدند به­طوری­که من تو هیچ کلاس دانشگاه که نشسته بودم شاگرد اول جون اسمم بود بچه­ها بهم می­گفتند شاگرد اول جون. ارشد جون افخمی بود – اون یحیی امیرافخمی بود بیچاره که فوت کرد من شاگرد اول جون بودم یعنی اگر یک استادی یک سوالی می­کرد که نمی­فهمیدند همه برمی­گشتند به­من نگاه می­کردند می­گفتند قبول کنیم؟ می­گفتم بله بعداً برایتان تعریف می­کنم. ده دقیقه تفریح می­نشستم من برایشان تعریف می­کردم و حقیقتاً هم این­قدر قوی بودم که من با معدل 95/18 شاگرد اول دانشگاه جنگ ایران شدم. نشان دانش درجه دو گرفتم وقتی­که مرحوم هدایت گفت شاگرد اول دانشگاه جنگ سرهنگ دوم فتح­الله مین­باشیان است با معدل 95/18 شاهنشاه برگشت به­من نگاه کرد 95/18 این همه نمراتش باید 20 و 19 باشه چطوری درس خوانده. بعد از آن رفتم آمریکا. جزو الیدآفیسرز شاگرد اول شدم و به همین جهت به­ من نشان “لیجن آو مریت کامندرز دیگری” دادند به ما آن‎ها. خود نشانش پائین است آن­هم حکم­ش است.

وست مورلند مرا دعوت کرد حالا من آلبومش را هم بهتان نشان می­دهم که چه­جوری دعوتم کردند در آن‎جا و با چه احترامی من را دعوت کردند و ارتش ایران به چه پایه­ای رسید. بعد از آن ترقیات من در ارتش با این ترتیب شروع شد که من درس خواندم – شاگرد اول شدم درس خواندم چون هیچ کاری نداشتم. من بودم و همسرم و بچه­دار شدم پسرم بعد یک دخترم بعد شروع کردم به درس خواندن و درس خواندن و عاشق حرفۀ نظامی بودم. سرهنگ دوم شدم – استاد دانشگاه شدم بعد توده­ای­ها پیش آمد زمان مصدق آمد من آمریکا بودم. وقتی­که من برگشتم در آمریکا افسران آمریکایی به من می­گفتند که آقا مملکتتان را کمونیست­ها بردند. من آن‎جا سفیرکبیر صالح بود. مصدق برای این‎که از شر صالح راحت بشه – الهیار صالح – را دکش کرده بود به­عنوان سفیرکبیر در آمریکا. رفتم به صالح شوهرخاله­ام گفتم آقا آمریکایی­ها یک همچین حرفی می­زنند. گفت نه آقا این را باور نکنید. انگلیسی­ها در ایران نفوذ دارند این تبلیغات را در آمریکا که یک مایتی ؟؟؟ است این را دارند راه می­اندازند برای این‎که امریکا را دشمن ایران بکنند. وقتی­که برگشتم خب من این را گوش کردم. برگشتم آمدم امجدیه. رفتم تنیس بازی کنم دیدم در حدود 40.000 نفر جمعیت با پرچم قرمز آن‎جا هستند. به جواد – درخشی جوان که آن‎جا معلم بود گفتم – جواد و جلال دو تا برادرند – گفتم آخه این‎‎ها چی می­گویند این‎‎ها کی هستند؟ گفت به خدا عمرتان بدهد. هفته­ای سه روز این‎‎ها رژه دارند این‎‎ها کمونیست‎ها هستند. توده­ای – حزب توده هستند. من آن‎جا فهمیدم – آمریکایی­ها بی‎خود نمی­گویند. شب تلفن کردم به رئیس ستاد ارتش که آن­وقت ریاحی بود آن مهندس ریاحی – سرتیپ ریاحی – رئیس ستاد ارتش مصدق – دکتر مصدق. گفتم من با شما کار دارم گفت ساعت 8 شب بیائید. گفتم از آمریکا آمدم با شما کار دارم. رفتم آن‎جا گفتم آقا در آمریکا هرچی گفتم رفتم به صالح همچین گفتم ولی من امروز این را دیدم با چشمم. یک نگاهی کرد و گفتش که خیلی متشکرم از مرحمتتان از این اطلاعاتی که دادید بفرمائید بروید خیلی متشکرم همین. رفتم فرداش بیست‏وپنجم شد. بیست‎وپنج معروف آذر. آذر شد که بگیر و ببند شد و گفتند مصدق خواسته کودتا بکنه – نصیری خواسته کودتا بکنه گرفتندش و بیست‎وپنج مرداد – می­خواسته بگیره. من گفتم بابا چه کودتایی این مصدق عجب دروغگویی است. کودتا در جریان نبود. این خبرها نبود اصلاً که بعدش پس­فردا من دانشگاه جنگ مأموریت پیدا کردم بروم استاد بشوم دیدم آقا مجسمه­ها را دارند می­کنند می­اندازند پائین. حالم به هم خورد گفتم آقا برید – برید اصلاً این‎جا نمی­توانم بمانم ناراحت شدم. من رضاشاه را بهش احترام می­گذاشتم من می­دیدیم که مملکتم بچگی ؟؟؟ چه­جوری داره ترقی می­کنه زیر زحمت­های این رضاشاه. نظمی پیدا کرده و بعد تعریف­هایی که پدرم از مملکت – از آن زمان هرج و مرج قبل از رضاشاه. او چه احترامی می­کرد. درجه به پدرم نداد و پدرم سکته کرد ولی خدا شاهد است هر لحظه­ای که می­نشست سر سفره می­گفت بچه­ها به من درجه نداد رضاشاه اما بخورید این نان را – این خورشت و پلو را – خورشت بادمجان را دعا کنید به جان رضاشاه. به من درجه نداد ولی دعا کنید به جان آن شما ندیدید قبل از رضاشاه چی هست. و به­همین جهت توی همین بچه­ای که تربیت شدم وقتی می­بینم مجسمه را کندند سرش را دارند می­کنند می­اندازند پائین حالم به هم خورد به فریده گفتم من نمی­توانم. گفت بریم شیان. روز بیست‎وهشت مرداد داشتیم می­رفتیم به شیان یک‎مرتبه دیدیم که مرگ بر مصدق…

س – شیان کجاست؟

ج – شیان یک آبادی است سمت راست زیر سلطنت­آباد پهلوی – زیر آن­ور صاحبقرانیه. ما داشتیم می­رفتیم شیان دیدیم که آقا مرگ بر مصدق – زنده­باد شاه مردم دارند می­گویند. چه خبره؟ دم بی­سیم دیدم بی­سیم را گرفته­اند. یک عده می­گفتند آقا جناب سرهنگ مین­باشیان. من را شناختند. جناب سرهنگ مین­باشیان ما پلن نداریم فرمانده نداریم. گفتم بی­سیم را چرا گرفته­اید اگر مردید بروید منزل دکتر مصدق. ممتاز قوا درست کرده بود تانک درست کرده – گفتند یک ستون از بازار می­ره. تا من این را شنیدم خیلی ناراحت شدم که چرا شاه که من باهاش بزرگ شدم – همکلاسش بودم هم­دوره­اش بودم چرا من را در جریان نگذاشته. من اصلاً پرتم. چرا من مورد اعتماد شاه نیستم این یکی. مطلب دوم این‎که من یک وظیفۀ ملی و دینی دارم به این. الان دیگه نمی­توانم بروم امشب. به فریده گفتم من نمی­توانم بیایم شیان. من برگشتم لباس نظامی پوشیدم هفت­تیرم را بستم آمدم تا وسط خیابان پهلوی – یک جیپ می­آمد. هفت­تیرم را کشیدم و ایستادم همچین کردم گفتم وایسا. ایستاد اتفاقاً یک سروانی بود از سروان مخابرات بی­سیم هم داشت. گفتم کجا می­ری؟ گفت می­خواهم بروم شهر ببینم چه خبره. گفتم من هم باهات هستم. آمدم مثل این آمریکایی­ها نشستم سمت راست پاهایم را گذاشتم روی (؟) رفتم توی شهر. خنده­دار – این ا­ست که توی شهر که من رفتم خاقان سردار چشمش به من افتاده ­بود خیال کرده ­بود من کودتا کردم. حالا نگو که من خودم آمده بودم ببینم چه خبره؟ البته خبر­هایی بود. من همه جاهای شهر را گشتم و دیدم اوضاع عوض شده و ستون­هایی هستند و دارند می­آیند – مردم می­روند نزدیک منزل مصدق. رفتم ببینم چه کارهایی می­کنند چه کثافت­هایی که سرتان را درد نمی­آورم. اما خنده­دار این ا­ست که هفتۀ بعد دیدم خاقان سردار من را ماچ کرد گفت زنده­باد مین­باشیان. می­دونید این نشان اول رستاخیز را من گرفتم. نشان رستاخیز گرفتم. گفتم چرا نشان اول رستاخیز؟ گفت به­خاطر تو – تو را دیدم تو اتومبیل نشسته­ای هفت­تیر کمرت پات روی این جیپ مثل آمریکایی­ها فهمیدم شهر فتح شد. گفتم به­به ارواح دلت. آن­موقع من می­رفتم ببینم چه­خبره. ملاحظه می­کنید. یک همچین قضیه­ای شد که من اصلاً نبودم در ایران. وقتی وارد شدم بیست‎وهشت مرداد شد. بعد از بیست‎وهشت مرداد استاد دانشگاه بودم. خوش و خرم تنیس­مان را بازی می­کردیم می­رفتیم درس­مان را می­دادیم با سیستم جدید. پریزنتیشن بای دمانستریشن. کار واقعاً مشکلی است. برای هرساعت پریزنتیشن اقلاً 170 تا 190 ساعت زحمت لازم داره اقلاً هفت نفر هشت نفر که تئاتر درست می­کنند دمانستریشن است. به­جای این‎که حرف بزنند تئاتر درست می­کنند توی این تئاتر اصول درس روشن می­شه و این کار زحمت می­خواهد. پیس باید بنویسید شما باید این را دایرکت بکنید باید نمی­دونم دکور داشته باشید موزیک داشته باشید تمرین بکنید ریهرس بکنید. کار کار آسانی نیست و بعد توی این‎‎ها ابجکتیو­های درس را بگذارید به­طوری­که این همین­طورکه تئاتر می­بینه و می­خنده – اغلب هم کمیک باید باشه برای این‎که خوششان می­آید. مردم از چیز تراژدی آن­قدر تحت تأثیر قرار نمی­گیرند که کمیک. و این­قدر تراژدی توی مملکت­مان بدبختی توی زندگی­مان هست. این‎‎ها بخندند جلب توجه­شان بشود و موتی­ویت بشوند جلب ­توجه­شان بشه و بعد با این ترتیب هدف­های درسی را خودبه‎خود درک می­کنند. با این ترتیب کلاس­های دانشگاه. خیال­مان راحت کلاس­هایمان موفق – بعد هم من و جم و قاسم و خزایی و کریمی این‎‎ها می­نشستیم می­رفتیم مسخره می­کردیم امرای­مان را. حجازی و این بچه­های بی‎سوادی که یک دورۀ عهد دقیانوس سن سیر بودند برگشتند هیچ سواد نمی­فهمند. چون می­دانید از نظر نظامی دورۀ سن سیر دانشکده افسری – سن هرست این‎‎ها دوره­های پائین است. کسی است که فقط بلد میشه مثل سرباز خودش را در میدان جنگ حفظ کنه از خطر گلوله والسلام. ولی وقتی­که این آمد افسر شد این هیچ اطلاعات و سواد نظامی نداره. بعد دانشکده­های بالاتر هست که پلانینگ یاد می­دهند. مثلاً شما تعجب ممکن است بکنید که منجمنت که دکترا منجمنت داره – یک قسمتش را ما منجمنت می­خوانیم. یعنی پی­اچ­دی منجمنت اگر امتحان کنید از من – حالا من اگر اکونامیکال منجمنت یا نمی­دونم منجمنت کشاورزی یا اقتصادی ندانم اما به­طور قطع منجمنت پرسنل می­دونم – باید بدانم. اگر لیسانس ا. بی نمی­دونم پرسنل یا ادمینستریشن نداشته باشم نمی­توانم اداره بکنم – ملاحظه می­کنید. این دوره­ها را باید ببینند. درضمن تاکتیک و استراتژی هم باید ببینند که زیاد فرقی با جنگ اول و دوم نداره یک کوچک. این‎‎ها سواد است که جم داره – هوشنگ حاتم داشت – خدابیامرزه خسروداد داشت ولی بقیۀ افسرهای ارتش ارتشبد هم شدند نداشتند نمی­فهمیدند. خود قره­باغی داشت برای این‎که 4 سال من – رئیس ستاد من و من جانشین من بود. نشسته بود گوش می­کرد. هرچی که من می­دانستم او می­دانست برای این‎که یاد می­دادم بهشان. ملاحظه کردید. این‎‎ها را من عاشق بودم و یاد گرفتم و درس خواندم آمدم با درجه سرهنگی. آمدم 600 نفر دانشجوی توده­ای گفتند توی دانشکده افسری­اند از هزار وخرده­ای نفر 600 نفرشان دانشجو توده­ای هستند. شاهنشاه که گفته بود که بابا ما که هرکی را گذاشتیم قوم‎وخویش خودمان را گذاشتیم پهلوان خودش توده­ای درآمد. فرمانده هنگ را کی بگذاریم؟ یک لیست بردند پیشش. اسم اولش بیگلری بود – سیف­الدین بیگلری – اسم دومش مین­باشیان من بودم و البته یک چند تا سرهنگ دیگه. گفتند حالا این مین­باشیان را بگذاریم ببینیم چه‎کار می­کنه. من رفتم با سخنرانی که روزهای چهارشنبه می­کردم دو اتفاق افتاد. اولاً فوراً دانشکده از این رو به آن رو شد. سلام نمی­دادند. از این رو به آن رو شد. ثانیاً توده­ای و سیاست بازی از دانشکده رفت. ثالثاً من یک عده دوست پیدا کردم که الان فرماندهان ارتش ایران هستند. یعنی آن‎ها مرا مثل اگر بت دوستم نداشته باشند مثل برادر بزرگ من را مطمئناً دوست دارند. این خاصیت وجود من دانشکده افسری بود. ولی خب خیلی زحمت کشیدم. من در آن واحد که با این‎‎ها دوست بودم. فرمانده نظامی بودم معلم­شان بودم – استادشان بودم. در دانشکده افسری موفقیت فوق­العاده پیدا کردیم یعنی کلاس­های دانشکده افسری می­توانم به شما قول بدهم که مثل دانشگاه فورد ؟ بود. هی تمام تئاتر بود – سینما بود تمام. استادها را من جمع کرده بودم یاد می­دادم فرمانده گروهان‎ها. که اسلحه­شناسی که باز­ می­کنند همه را تمام اپلیکیشن تایپ – دمونستریشن… پرییزنتیشن بای دمونستریشن بود کارش. باز یک مثال می­زنم برایتان. یک روزی پادشاه وارد شد توی دانشکده افسری. شنیده بود که من خیلی کارهای عجیب و غریب می­کنم و خیلی کار خب دارم می­کنم بدون خبر وارد شد. چون خودش دانشجوی دانشکده بود می­دانست که برق می­زد همه­جا آن­موقع خودش می­خواست ببینه که این چه­جوری است – انضباط رفته بالا یا نه. بازدیدی که کرده بود خیلی خوشش آمد. گفته بود برگشت گفت این از زمان ما هم که بهتره برق بیشتر میزنه. خب بچه­ها بود من راه انداخته بودم بچه­ها را. بعد خیلی هم ساده راه انداخته بودم. یک روزی منزل صالح شاه‎سلطان‎حسین را تاریخش می­خواند خیلی گریه­آور است. آن روزی­که محمود افغان وارد می­شه – افغان‎ها وارد می­شوند و تاجش را شاه‎سلطان‎حسین بلند می­کنه و می­دهد به سرش توی حرمسراش. و چه فضاحتی این‎‎ها درمی­آرند به سر زن­ها. من این را ظهر برای من می­خواند گفت آقا گوش کنید این را. خواند برای من گفتم این را به من بدهید. امروز سخنرانی من است. بعد یک بهزادی داشتیم خیلی خوب دکلمه می­کرد. گفتم بیا بهزادی این را بخوان. این شروع کرد به خواندن باور کنید شصت درصد بچه­ها شروع کردند گریه کردند. من رفتم گفتم بیخود زن‎بازی درنیاورید – گریه نکنید – گریه جواب محود افغان را نمی­ده – جواب عراق را نمی­ده – گریه نمی­ده مثل زن می­تونید زارزار بکنید. باید جنگ کرد – باید جنگ کرد. می­خواهید جنگ کنید؟ تحت تأثیر قرار گرفته­اید؟ واقعاً تصمیم گرفته­اید؟ من به شما بگویم روس­ها می­خواهند کشور ما را بگیرند. روس­ها که الان نیستند توی این مملکت اما یک نمونه­شان هستند – آمریکایی­ها نزدیک روس­ها هستند. سارجنتشان هم این‎جاست نگاهش کنید. شما اگر یک روز دیدید این سارجنت دگمه­هاش برق نمی­زنه – ریشش نتراشیده­ است- لباسش یک لکه داره­ – اطوی لباسش خربزه را قارچ نمی­کنه اطوی شلوارش – اگر یک روز سلام نمی­ده این‎جوری محکم – اگر یک روز این را دیدید بدانید که شما فاتح و شما از او بهترید بدونید فاتح می­شوید. (؟) نمی­رسید. ریشتان نتراشیده است. دگمه­هایتان زنگ زده است. اتاق­هایتان کثیف است می­دونید نمی­توانید. باز شاه‎سلطان‎حسین باید تاج را بگذاری سرش. روسه می­آد – عراقه می­آد زنتان را ورمی­داره می­ره. مثل این‎که دختر یزدگرد را دادنش به حضرت امام حسین خوشبختانه حضرت امام حسین رفت گرفتش. ملاحظه می­کنید ولی اون­ها به اسارت بردند. این بلاها به سرتان خواهد آمد و این‎‎ها هی تحریک می­شدند این‎جوری تحریک می­شدند. ملاحظه می­کنید. یک بار بهشان می­گفتم که این شاتوبریان خیلی حرف خوشمزه زده. می­گوید این افسرها در درجات کوچک شارلاتان هستند و متعلق و در درجات بزرگ خودپسند و احمق. بعد گفتم اگر شارلاتان نباشید شما خودتان را یک پیرمردی را می­بینید سرگرده یک دست نداره – بازنشسته است در جنگ دستش را از دست داده داره از اون کنار خیابون رد می­شده. خود ماها شاگردهای دبیرستان می­گفت بچه­ها با دست چپ بهش سلام بدهیم. تا رفتیم تق­تق همه با دست چپ سلام دادیم. این یا می­فهمید یا نمی­فهمید به روی خودش نمی­آورد یک سری تکان می­داد یک نگاهی می­کرد سری تکان ­می­داد رد می­شد. دستش را از دست داده. ده قدم آن­ورتر هم فرمانده دستۀ خودمان را می­دیدیم. یک‎مرتبه تق­تق­تق محکم سلام می­دادیم رد می­شدیم فرمانده دسته­مان است. اگر شارلاتان نبودیم این کار را نمی­کردیم. سرهنگ است بهش سربازه سلام می­ده. پدرسگ شکم‎گنده مثل این‎که مگس می­پرانه. همچین دستش را بالا می­کنه تا دم­دماغش. همچین می­کنه همین سرهنگ جلو اعلی‏حضرت یا فرمانده لشگر کریم آقا همچین می­دوید دستش را بالا می­آورد مثل این‎که… خب همین شارلاتانه دیگه. مگر سلام دادن دو جوره یک جور سلام دادن بیشتر نیست. همان­طور­که سلام به این می­دهی به او هم باید بدهی محکم. همان­جوری که به شاه سلام می­دهید باید بدهید. ستوان سلام بدهید همان­طور هم جواب سلام بدهید. این را گفتم فردا گله­گله این بچه­ها از جلو دفتر من رد می­شدند سلام می­دادند من مجبور شدم سلامش را هم…

دو سال من چهارسال تو دانشکده این‎جوری زجرکشیدم و این‎جوری بچه­ها را به وجود آوردم. دانشکده از این رو شد به آن رو. به­طوری­که یک روزی من ناهار منزل علیاحضرت ملکه پهلوی دعوت شدم رفتم که آن‎جا اولین روزی بود که ثریا را طلاق داده بود و شاه جدا شده بود از ثریا آمد مادرش را دید. چون وقتی ثریا زنش بود او حق نداشت با مادرش هم قهر بود پادشاه. ثریا باعث شده بود که بین این دو تا فامیل به هم خورده بود بله. اولین روزی بود من نشسته بودم پیش علیاحضرت یکهو در باز شد شاه آمد. یک نگاهی به من کرد من این‎جا چه‎کار می­کنم. من سرهنگ بودم آن­وقت دیگه فرمانده دانشکده. من خلاصه بلند شدم و رفتم و مادر و پسر را با هم ­گذاشتم بیرون. وقتی برگشتم علیاحضرت گفتند الهی شلیل شی. شلیل یعنی شل و ذلیل و همه قاچاق با هم. شلیل شی. یک دقیقه هم که پسرم بعد از دو سال قهر و دعوا می­آید پیش من همه‎اش حرف تو هست. گفتم خب سوژه از این بهتر نیست اعلی‏حضرت چی می­گفتند. گفت این­قدر از تو تعریف کردند – این­قدر از تو تعریف کردند که تو چه کردی در دانشکده افسری؟ چقدر انضباط بالا رفته