روایت کننده: آقای نعمت میرزازاده م.آزرم
تاریخ مصاحبه: ۲۵ می۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
بله، آشنایی نزدیکتر با علی خامنهای علاوه بر آن، این بود که در حدود سالهای ۴۰ به بعد در خراسان چنانکه میدانید زمینه سنتی ادبیات ایران است یک انجمن ادبی بود. منزل آقای محمود فرخ که از همدورهایهای بهار و فروزانفر استادهای ما بودند و بیشتر شعر کلاسیک آنجا مطرح و موردنظر و اینها بود. چون آن موقعها نوجوانان بیست ساله و بیست و چند سالهای مثل من، مثل آقای شفیعی کدکنی، (؟) مثل اسمعیل خویی، این بچهها به اصطلاح تازه اوان شاعری و شهرت و جوانی و کارهایی بود که زیاد میکردیم و صفحاتی داشتیم و انجمنهای صفحات ادبی داشتیم و بعد نشریه ادبی داشتم. خودمان یک انجمن ادبی راه انداخته بودیم، به خاطر اینکه فکر میکردیم که منزل استاد فرخ به اصطلاح یک مجلس کلاسیک ادبیات فارسی است و ما که بیشتر علاقه به جلوههای مدرن شعر داشتیم مثلاً نیما را مطرح میکردیم و پیشنهادهای نیما را راجع به تکمیل وزن در شعر فارسی، ما خود نیز برای خودمان انجمنهای ادبی درست کردم. این حدود سالهای ۴۱ و ۴۱ به بعد است. در این انجمنهای ادبی بود که آقای علی خامنهای از رهگذر آشنایی که با تکتک ما از مجلسهای درس آقای شریعتی داشت، به عنوان یک طلبه خوشلباس خوشذوقی که شعر را خوب میشناسد خیلی اظهار علاقه به شناسایی شعر میکند آنجا شرکت میکرد.
و به شما بگویم که علی خامنهای ذوقیات ادبیاش خوب بود. آقای علی خامنهای زیباترین تکبیتهای صائب را و شعرهای سبک هندی را میدانید که آن نوع شعر و غزلی که در دوره صفوی در ایران به وجود آمده. حالا مسامحتاً سبک هندی مینامند. به تعبیر دیگری در تاریخ ادبیات سبک اصفهانی. از آنجا که عدهای از این شاعران آن وقتها به هند سفر میکردند که مورد بحث ما نیست.
به هر صورت زیباترین شعر از آن شاعران معروف به سبک هندی یعنی شاعران دوران صفوی یعنی صائب، یعنی کلیم، یعنی عرفی، اینها را ما همیشه از زبان آقای سید علی خامنهای میشنیدیم. ذوقیات شعر ایشان بهگونهای بود که وقتی در سال ۱۳۴۳ من و آقای شفیعی کدکنی نویسنده و شاعر بسیار خوب معاصر و استاد فعلی دانشگاه تهران قرار شد که با هم کتاب شعر امروز خراسان را تألیف کنیم، یعنی گزارشی باشد آن کتاب از مجموع شاعران خراسان که شد یک کتاب چهارصد پانصد صفحهای و یک مقدمه مفصل سی صفحهای من بر او نوشتم در سوابق زبان دری و تداومش و اینها. آن موقع وقتی که این کتاب را میخواستیم درست کنیم آقای علی خامنهای هم در ذهنیات ما در شمار نامزدها شاعرانی بود که میباید به ایشان مراجعه کنیم و از ایشان شعر بخواهیم. یعنی به نظر من کسی که آن مقدار با شعر آشناست که این همه تک بیت را از حفظ است، طبیعتاً نمیتواند شاعر نباشد. از علی خامنهای نیز خواستیم برای درج در کتاب شعر “امروز خراسان” به ما شعر بدهد. البته علی خامنهای گفت که: “من شاعر نیستم و شعر ندارم.” با این هم ما باور نکردیم ما به حساب این گذاشتیم که علی خامنهای لابد میخواهد که تقیه کند. چون علماء نباید شعر بگویند. حتی من به شوخی آن سالها به او گفتم که “علی آقا شما به احتمالی که در آینده شما جزء آیات عظام و علمای اعلام بشوید و از آن جا که در سنت علمایی شاعری خیلی پسندیده نیست این کار را کردید. به هر صورت اینکه شما به ما شعر ندادید. ما این را به حساب اینکه شما شاعر نیستید نمیگذاریم، به حساب این میگذاریم که این با مقامات عالیه آینده آیات عظامی سرکار مناسبت ندارد.”
خواستم بگویم حدود و ثغور این بود. علی خامنهای را من بیش از این از نزدیک میشناختم. چون ضمناً یک نسبت دور فامیلی هم از رهگذر همسرم با ما داشت. علی خامنهای خانه ما زیاد رفت و آمد میکرد. آن موقع محدود بودن مشهد یکجور به اصطلاح مشخص بودن یک عدهای مثل ما از یک دست اینها را به هم نزدیک کرده بود، ما همه را به هم نزدیک کرده بود.
آقای خامنهای اغلب رفقای بعد نسل ما را هم میشناخت و این انجمنهایی که از آنها اسم بردم در خانه محمد قهرمان و رئیس کتابخانه دانشکده ادبیات بود و منزل آقای نگارنده تشکیل میشد. ضمناً وجود علی خامنهای و یکی دیگر از اینها مثلاً مثل آقای حکیمی که اینها به حساب طلاب جوان روشنفکر بودند، موجب یک مقدار گرایشهای مذهبی لااقل به صورت عاطفی هم در ما شد. به ویژه که واقعه خرداد ۴۲ به کلی صحنه را عوض کرد یعنی در ذهنیات خود من نیز بسیار تأثیر گذاشت.
س- راجع به آن ۱۵ خرداد است؟
ج- نه دقیقاً منظورم ۱۵ خرداد ۳۲ بود.
س- ۳۲ نبود.
ج- معذرت میخواهم ۴۲ بود و آن موضعگیری خمینی توی آن موضعگیریاش بود که آوردش او را توی اجتماع نه آن یکی اولی، آن یکی اولی یک جوری رفع و رجوعش کردند. آن یکی مربوط به اینکه ایراد میکرد که “چرا انجمنهای ایالتی و ولایتی و حق رأی زنان.”
س- بله
ج- بعد آن یکی دومی که بحث کاپیتولاسیون پیش آمد و بحث مصونیت مستشارها
س- حمله به آمریکاییها
ج- و حمله آمریکا، “مملکت رفت و استقلال و میهن…” آن هم در آن (؟) به هر صورت سوابق آشنایی با خامنهای حالا به مناسبت صحبت من میتوانم بعداً هم برای شما از سالهای بعد خواهم گفت. بعد هم خواهم گفت. وقتی که آل احمد آمده بود در مشهد چه گفته بود.
س- من دقیقاً میخواستم همین سؤال را از شما بکنم که آل احمد چه سالی آمد به مشهد و برای چه آمد آنجا؟
ج- در پاییز ۱۳۴۶ در خراسان زلزله شد، زلزله معروف طبس
س- بله
ج- که معذرت میخواهم به عنوان رفرانس میگویم که توی کتاب “سحوری” هم که ملاحظه کرده باشید یک شعری از من هست بلند به نام “زنده به گوران” که دشت بیاض امضا شده. به خاطر اینکه سه روز بعد من رفتم به محل. حادثه زلزله که گناباد و کاخک و آنها را با خاک یکسان کرد در پاییز ۱۳۴۶ به وجود آمد. اتفاقاً وقتی بود که خود من عازم بودم بیایم به تهران برای نخستین شبهای شعری که احمد شاملو از مجله “خوشه” و اینها ترتیب داده بود که من یک تلگرافی کردم به احمد شاملو و گفتم که “جنوب خراسان این جوری شده من عازم آنجا هستم.” توی تلگراف هم به ایشان گفتم که: “به نظر من بهتر است که عقب بیفتد چون اینجا عزارداریست.” چرا این مقدمه را به شما گفتم؟ به خاطر اینکه این پاسخ را بدهم که چرا آل احمد به مشهد آمد.
آل احمد ناگهان در زمستان، پاییزی که زمستان شده بود و یک دفعه هم زمستانش زودرس بود مثلاً دی آبان آذر بعد آذر، دی، بهمن، توی ماه دی مثلاً. حدود دی ۱۳۴۷ آل احمد آمد مشهد و قصدش از آمدن به مشهد این بود که برود و ببیند از پاییز پارسال تا اول زمستان امسال در این یک سال این همه تبلیغی که کردند برای بازسازی روستاهای خراب شده از زلزله کاخک گناباد و چوچا و طبس چه کار کردند.
اما ورود آل احمد به مشهد مصادف شد با افتادن یک برف سنگین. بنابراین آل احمد نتوانست به جنوب برود. هفت هشت ده روزی در مشهد ماند و یک روزی هم که به اصرار به من گفت: “که حالا تو یک جیپی لندروری پیدا کن و ما…” گفتم: “هیچ مسئلهای نیست.” ما رفتیم یک جیپ قوی از یکی از رفقا گرفتیم و آوردیم و یادم هست که آمدیم از شهر برویم بیرون، پاسگاه ژاندارمری جلوی ما را گرفت. افسر جوانی بود گفت که”: “نمی شود و آن گردنه راه تربت حیدریه مسدود است.” و اجازه نمیداد. من به خاطری که احتمالاً او بتواند او به ما اجازه بدهد معرفی کردم گفتم که: “ایشان آقای جلال آل احمد هستند. نویسنده بزرگ ایران و اینها.” خندید و گفت: “به به خیلی خوشحالیم پس شما هم که حتماً آقای آزرم هستید. چون شنیدیم که آقای آل احمد آمده منزل آقای آزرم اینجا.” گفتیم: “بله.” بعد به لهجه خراسانی خودمان گفت: “نعمت حالا که اینجور شد، ممکن نیست بگذارم شما بروید از اینجا به خاطر این که این برف هست.”
به هر صورت ما بازگشتیم.
آل احمد هفت هشت روزی در مشهد بود. در آن روزها به فرصت دانشجویان دانشکده ادبیات را دید. روز بعد ما را ساواک خواستند. با من همراه من آمد و گفتوگویی هم با رئیس ساواک پیش آمد آنجا سر مجله ما که توقیف شده بود. و اما از نظر تاریخی مهمتر از همه، آن دیداری بود که آل احمد در منزل آقای شریعتی بزرگ با شریعتی پدر و پسر و از جمله علی خامنهای، و اینها آنجا در یک روز چهارشنبهای این ملاقات شد.
قضیه این بود که آل احمد خانه ما بود بیشتر جوانان دانشجویان و جوانترهای مربوط به ادب و هنر و به هر صورت نیروهایی که از نظر سیاسی یا چپ باید نامیده بشوند یا ملی یا … به هر صورت غیر مذهبی و بیشتر هنری و اینها دور و بر آل احمد بودند و دوستان دیگر مشهدی ما هی، دوستان مذهبی دوستان کانونی میگوییم. یعنی کانون نشر حقایق اسلامی، هی گله میکردند که آل احمد را میخواهیم ببینیم گفتیم خیلی خوب.
یک روزی قرار گذاشتیم و آمدیم به منزل آقای محمدتقی شریعتی. از مسائلی که آنجا کاملاً یاد من هست این است که آل احمد یک بحثی کرد، همان بحثی که تو “خدمت و خیانت روشنفکران” بارها کرده. از نظر ایشان آل احمد یک بحثی کرد که خلاصهاش این بود یعنی مضمون این بود که نهضتهای اجتماعی ایران در دههها و سده اخیر از این باب از مشروطیت هم مثال میآورد که: “آنگاه که روحانیت به تنهایی خواسته کاری بکند نتوانسته، آن گاهی هم که روشنفکر جدا از روحانیت جدا از بدنه جامعه خواسته تحولی ایجاد کند حکومت ملی مصدق و نهضت ملی را مثال میآورد، موفق نشده. هر جا که روشنفکر در دو چهره گوناگون روشنفکر مذهبی یعنی آخوند روشنفکر لائیک یعنی ما مثلاً هر جا اینها در تاریخ ایران یعنی در تاریخ اخیر اینها با هم کار کردند موفق شدند. حتی یادم هست که گفت که: “امام زمانی هم نیست و امام زمان یعنی هر کسی در زمان خودش بتواند پیشوایی باشد.” این تزش را که گفت به حساب صحبت میکرد. یادم هست که رو کرد به همان حالت خاصش که شما میشناختیدش خوب و با آن صمیمیتها و قاطعیتها و قرص و قایم یک چیز را بریدن و تمام کردن، گفت: “اینست رئیس حالا.” رو کرد به خامنهای که نشسته بود، گفت: “خیلی خوب من نماینده روشنفکرها هستم. من قرتی نماینده روشنفکر، نماینده روحانیت کو؟ تو هستی؟ دستت را بده به من، چراکه این نهضت باید این جوری درست بشود از ترکیب اینها.” اینها زمستان ۱۳۴۷ بود در مشهد در منزل محمدتقی شریعتی با حضور عدهای از دوستان آقای شریعتی اعضای کانون نشر حقایق اسلامی.
س- پاسخ آقای خامنهای چه بود؟
ج- پاسخ آقای خامنهای اینگونه بود که حرفهای آل احمد به اعتبار شخصیت آل احمد برای من مهم بود و عین جملاتش حتی تقریباً میتوانم توی ذهنم برای شما بگویم، پاسخ خامنهای یعنی وقتی آل احمد دستش را به طرف خامنهای دراز کرد و گفت: “من نماینده روشنفکران کو نماینده روحانیت؟ تو هستی؟ دست به من بده.” اولاً خامنهای همچین کسی در خودش سراغ نداشت که به او بگوید: “بله، من نماینده روحانیت.” و هم آنکه آقای شریعتی آنجا نشستند و خیلی دیگر. و از آن گذشته شخص علی خامنهای از نظر من کسی نبود که حرفی را که او میزند عیناً توی ذهن من باشد اما این بیاید من هست که این تز را آقای خامنهای حتماً تأیید کرد، آقای شریعتی پدر و پسر و همه. بله این که بایستی روحانی و روشنفکر با هم حرکت کنند. این ۴۶ بود اما در زمستان ۵۷ ده سال بعد وقتی نخستین دستههای راهپیمایی از جلوی دانشگاه تهران عبور میکرد ناگهان سر و کله یک شعاری دیدیم پیدا شد. وقتی رسید جلوی دانشگاه و آن شعار این بود که میگفت: “روحانی، دانشجو پیوندتان مبارک”، و من آنجا ایستاده بودم به یکی از رفقایمان که اتفاقاً مشهدی بود و در آن جلسه حضور داشت، گفتم یادت هست این تز کی مطرح شد؟ ده سال گذشت از زمستان ۱۳۴۷. “آل احمد، بله دقیقاً” سؤال شما، آمده بود برود ببیند اقدامات جنوب چیست و نتوانست برود به جنوب. نامههایی که برای من نوشته آل احمد گواه این است که باز هم نگران وضعیت جنوب بود که میگفت: “اگر بتوانم بار دیگر به آن سمتها بیایم.” که اجل مهلتش نداد و در پاییز شهریور ۱۳۴۸ یک سال بعد کمتر از یک سال بعد که در مشهد بود چنانکه میدانید در اسالم رشت به سکته مغزی درگذشت.
داشتم از این خاطره سال ۴۷ آل احمد میگفتم منظورم این بود که با تصویر اجمالی که از فضای مشهد و فضای روشنفکری و مبارزه سیاسی در مشهد بعد از سالهای کودتای ۱۳۳۲ که صحبت میکردم منظورم این است که این زمینهها روشن بشود که بعد معلوم بشود که چگونه است که بیشترین بخش رهبری فدائیان خلق و بخش مهمی از آنچه که مجاهدین خلق و رهبری امروز مجاهدین خلق است چگونه است که از خراسان میآید؟ ماجرا چیست؟ پیش زمینهها کدامند؟ چنانکه ما میدانیم همهمان میدانیم قضیه در واقع دو شکست پشت سر هم اجتماعی پیش آمد. یعنی بعد از ۱۳۳۲ از استقرار حکومت کودتای ۱۳۳۲ تا تشکیل جبهه ملی دوم و میتینگ میدان جلالیه تهران.
س- ۱۳۳۹ و ۴۰.
ج- ۳۹ و ۴۰ و کنگره جبهه ملی و بعد تشکیل جبهه ملی دوم و بعد شکست این جبهه ملی دوم که مقارن است با حوادث خرداد ۱۳۴۲ که عدهای از رهبران جبهه اصلاً در زندان بودند.
س- بله
ج- یک سیر اجمالی به قضایا که نگاه میکنیم میبینیم که از آنجا به بعد است که روند مذهبی شدن مبارزان ملی اوج میگیرد. از آنجا به بعد است که میبینیم که با توجه به اینکه رهبران نهضت آزادی ایران مثل مهندس بازرگان و طالقانی و عباس شیبانی و کاظم سامی خودمان از خراسان و ابوالفتح حکیمی و میبینیم که اینها در زندان به محکومیتهای بیشتر دچار شدند ده ساله هستند که البته اینها سال ۴۵ شاه در یکی از مسافرتهایش که داشت میرفت دستور داد طالقانی و مهندس بازرگان را که پنج سال زندانی کشیده بودند آزاد کردند.
از بعد از سال ۱۳۴۲ که روند مبارزان هم از نوع مبارزات دموکراتیک به مبارزات زیرزمینی و مسلحانه تحول پیدا میکند از نظر شکل مبارزه و از نظر بنیانهای ایدئولوژیک سهم عنصر مذهبی زیاد میشود. یکی از فواید زندانهای سیاسی بعد از آغاز مبارزات مسلحانه این بود که برای آدمهایی مثل نسل من که از بیرون آشنا بودیم هیچی برای جوانهایی که در بیست و دو سالگی هم میآمدند به عنوان دانشجو زندان مثلاً میآمد توی زندان قصر این با یک دور نمودارهای سمبلیک مبارزات اجتماعی از شهریور ۲۰ به بعد آشنا میشد توی زندان.
چرا آشنا میشد؟ چون نمایندگان آن جریانات توی زندانیان سیاسی بودند. از صفر قهرمانیها مربوط به سالهای آذربایجان ۱۳۲۴ تا بعد عدهای از عناصر ردههای بالای مؤمن مقاوم حزب توده، به خلاف سیستم رهبریاش که در زندانها باقی مانده بودند مثل عموئی، مثل شلتوکی که اینها را بعد در جمهوری اسلامی دیدیم. میخواهم بگویم که یک جوان که میآمد توی زندان همه این سیر مبارزه اجتماعی را و نمایندگان جریانات سیاسی را در زندان میدید. میخواهم این را بگویم که شما درست در تاریخ تحول مبارزات سیاسی ایران بعد از شکستهای سال ۴۰ جبهه ملی دوم و خرداد ۴۲ هست که جمعیتهای مؤتلف اسلامی که ترکیبی از بقایای فدائیان اسلام است در تهران به عنوان حزب ملل اسلامی شروع به کار میکند و مسلحانه و به تمرینهای حرکت مسلحانه میپردازد که عدهای را گرفته بودند از تصادف ایام آنها هم ۵۳ نفر بودند. اینها در زندان قصر بودند، رهبرشان هم موسوی بجنوردی بود که فرزند یکی از آیات عظام نجف بود. به خاطر همین او را نتوانستند اعدام کنند. او را به حبس ابد محکوم کردند. این حاجی عراقی و اینها که بعد از انقلاب…
س- مهدی عراقی
ج- حاج مهدی عراقی اینها که بعد از انقلاب سر و کلهشان پیدا شد و اینها خودشان توی خاطرات و مفاخراتی که داشتند توی رادیو و تلویزیون و توی مطبوعات به این مسائل اشاره کردند. بچههای زندانهای آن سالها هم همه اینها را میشناسند “حزب ملل اسلامی” آن جنتی کرمانی هم قاطیشان بود آخوندی بوده، اینها رفته بودند به هر صورت میخواهم بگویم تز مبارزه مسلحانه، ببینید بعد از شکست جبهه ملی دوم و بعد شکست وقایع
س- ۱۵ خرداد
ج- خرداد ۱۳۲۴ است که شما با این رویدادها با این پدیدههای سیاسی اجتماعی مواجه میشوید با “حزب ملل اسلامی” مواجه میشوید از یک سو، با تشکیل بقایای حزب توده در ایران به عنوان تشکیلات تهران مواجه میشوید، با بخشی از کمونیستهایی ، چپهایی که به عنوان “ساکا” معروف شدند بعد “سازمان انقلابی کمونیستهای ایران” و وجه مشترک اینها همه اینست که همه معتقد به مبارزه مسلحانه هستند. میخواهند حرکت طیف مبارزه را عرض کنم. گروه معروف به “ساکا” یعنی “سازمان انقلابی کمونیستهای ایران.” در همین سالهایی که هستههای مجاهدین خلق هستههای اولیه سازمان مجاهدین خلق به وجود میآید. خودشان هم خودشان را سال ۴۳ و ۴۴ اعلام میکنند.
س- بله، بله.
ج- البته مخفی هستند اینها. حالا در خراسان سال ۱۳۴۷ جوانانی که هستند جالب اینست که اکثریت قریب به اتفاق جوانان تشکیل دهنده رهبری مجاهدین و فدائیان همه از نظر ریشه سازمانی و مبارزاتی به جبهه ملی برمیگردند.
س- بله
ج- نه به حزب توده نه به جای دیگر. با این تفاوت که بخشهایی که زمینههای مذهبیاش بیشتر است مجاهدین را به وجود میآورد. بخشهایی که زمینههای مذهبیشان کمتر است در دورن جبهه ملی فدائیان را به وجود میآورد. با این مثالهای بسیار روشن که پایهگذاران نخستین مجاهدین خلق ایران به اعترافات یا بهتر است بگوییم به تصریحات مکرر خود در نوشتههای آموزشی و دیگرشان همانا جوانان نهضت آزادی ایران هستند شاگردهای مهندس بازرگان.
س- بله، بله.
ج- که بعد معتقد میشوند به این شیوه کار. امیرپرویز پویان، سعید آریان، بچههای مشهد را نام میبرم از رهبری فدائیان، امیرپرویز پویان، سعید آریان، حمید توکلی،
س- احمدزاده.
ج- احمدزادهها، اینها همه نگاه میکنیم میبینیم دقیقاً خانوادههایشان همه خانوادههای متوسط شهروند و گاه زیر متوسط از نظر وضعیت طبقاتی، و همه اعضای نهضت ملی. پدر آقای مسعود رجوی رهبر فعلی سازمان مجاهدین خلق در خراسان بازنشسته شده بودند. ایشان کارمند ثبت اسناد و احوال بودند و بعد اینها چون کارهای حقوقی هم میکنند، وقتی اینها بازنشسته میشوند مجاز هستند که دفتر اسناد داشته باشند دفتر اسناد رسمی، شغلی است. این پدر آقای مسعود رجوی یادم هست که از مصدقیهایی بود که خیلی به نهضت ملی و به خود دکتر مصدق علاقه داشت و همیشه عکسش توی خانهشان بود. و برادر بزرگ مسعود رجوی این آقای کاظم رجوی از همدورهایهای من محسوب میشود در آن سالهایی که ما خیلی بچه بودیم و نهضت مقاومت ملی در خراسان بود و او بخش جوانی و نوجوانیاش بود، کاظم هم جستوخیزهایی از این قبیل داشت توی بچهها.
خواستم به شما عرض کنم که مجموع برآوردی که توی ذهنیت جوانان وارث این مبارزات بود و همه از درون نهضت ملی و از درون جبهه ملی و از طیفهای مختلفش در آمده بود این واقعیت را توی ذهن اینها به وجود آورد که دیگر دوران مبارزه دموکراتیک از راههای شیوههای دموکراتیک بسته شده. به خاطر اینست که از عناصر متعلق به قسمتهای بسیار تاریک و نمناک بازار فرش فروشهای تهران حاج عراقی و اینها را بگیر که دارند حزب “ملل اسلامی” درست میکنند تا روشنفکرترین انتلکتوئلهایی مثل مسعود احمدزاده که واقعاً سواد این بچه حتی توی دوره دبیرستان شگفتانگیز بود. چه فلسفهای میدانست چه زبان انگلیسیای میدانست. امیرپرویز پویان که بیگمان یکی از نوابغ بود اصلاً. یک ذوق و پرش ادبی و پرش ذهنی خیلی بالا بود. اینها معنایش این نیست که الزاماً بچه بیست و سه چهار ساله باید تزهای اجتماعی که میدهد متکاملترین تزها باشد. به آنجا هم وقتی رسیدیم با شما صحبت خواهم کرد به شما خواهم گفت که آن سالهای در ایران بازتاب مبارزاتی که در آمریکای لاتین بود،
س- بله
ج- چه بازتابی داشت توی جوانها. شما در نظر بگیرید از نظر روانشناسی اجتماعی نهضت ملی ایران با مصدق تو خاک و خون خوابیده. بعد، بعد از هفت هشت ده سال وارثین که نه وارثین به ناحق مصدق، بیعرضهترین آدمهایی که از نام مصدق همواره خواستند گوشه خانهشان بنشینند و ارتزاق کنند، آمدند جبهه ملی دوم درست کنند به آن فضیحت تمام شده. جوان همه اینها را دارد میبیند. جوان پدرش را دیده آنجا. برادر بزرگش را دیده. بعد قیام کور عصیانی خلق که ریخته توی خیابانها، مردم وقتی عصبانی میشوند محمل میخواهند اصلاً کار ندارند خمینی یا بهبهانی کدام یکی اینها جانب اثر هستند آمده او هم توی رگبار خون نشسته از آن طرف هم روزنامهها منظم دارند اخبار آمریکای لاتین میآید و مبارزه مسلحانه برای نجات ویتنام ویتنامهای دیگر باید ساخت تزهای آقای چهگوارا.
س- بله، بله.
ج- این روشنفکر همشهری اکنونی ما آقای رژه دبره که رفته بود آنجا “انقلاب در انقلاب”، شما “انقلاب در انقلاب” را دیدید متن انگلیسیاش را هم دیدید؟
س- بله
ج- فارسیاش هم بود. شما این را بردارید با آنچه امیرپرویز پویان در “ضرورت مبارزه مسلحانه و رد نظریه بقا”، شما این را نگاه کنید اینها را دکترین اینها را کنار هم بگذارید ببینید. یا “مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک” اثر اصلی آقای مسعود رجوی احمدزاده یکی دیگر از رهبران چریکهای فدائی و از دوستهای نزدیک امیرپرویز پویان است. مجموعه این شرایط هست که جوانان را به سوی مبارزه مسلحانه سوق میدهد.
من در مشهد سالهای ۴۷، ۴۸ کاملا شاهد این ماجرا هستم. همین الان برای شما برای اینکه داوری یک نسلی را درباره حتی نویسندههایی مثل آل احمد در گلایه از اینکه چرا یک کاری نمیشود چرا یک کار جدی نمیشود؟ چرا یک عمل اجتماعی سیاسی نمیشود؟ برای شما از یک مثالی نام میبرم یک جریانی که به طور رسمی شاید نخستین بار است که دارد فاش میشود. اگر چه بسیاری از دوستان از آن اطلاع داشتند ولی برای ثبت در تاریخ ایران لازم است. آنچه را میخواهم نام ببرم نوشته ایست که در سال ۱۳۴۸ به نام “بیزار از امپریالیسم و گریزان از انقلاب”، یا “ترسان از انقلاب”. این نوشته از آن امیرپرویز پویان بود اما او عنوان مترجم برای خودش نهاده بود و صورت مسئله ظاهری این بود که گویا یک خبرنگار اروپایی با یکی از نویسندگان بزرگ آمریکای لاتین دارد مصاحبه میکند. کسی که این متن را میخواند از شباهتهای عجیب کاراکتر این نویسنده آمریکای لاتین با آل احمد تعجب میکند. میدید که این چه مقدار اندیشهها و افکار آدمی مثل جلال آل احمد را دارد. و مصاحبه کننده که خبرنگاری بود منظم میخواست نویسنده را، نویسنده بزرگ را، بر سر این مسئله مشخص بیاورد و از او داوری مشخص و روشن بخواهد که با توجه به این که سلطه امپریالیسم چنین است، با توجه به اینکه وضع در آمریکای لاتین چنین است و با توجه به اینکه شرایط امکان مبارزه دموکراتیک نیست اگر نه این است که میباید حتماً به مبارزه مسلحانه پرداخت پس کدام راه دیگر باقی میماند؟ و این نویسنده این وسط همواره همچنان که در آن مطرح است ضمن اینکه خشم و خروشش را به امپریالیسم نشان میداد، نگرانی و ترس و لرزش هم از انقلاب و اینکه هنوز معلوم نیست چطور میشود چطور نمیشود و عدم اعتقادش را. این مقاله وقتی در آمد در محافل روشنفکری پیشرو ایران اگر چه محدود ولی خوب یک غوغایی برانگیخت.
س- کجا منتشر شد؟
ج- تهران.
س- به صورت یک جزوه؟
ج- بله، بله. این را در آن کتابهای روز هم که جرم بود آن توهم در آمد، جزوه هم در آمد. بسیاری از دوستان ما از پارسال پیرارسال که من آمدم اروپا اینجا هم دوستان گفتند رفته بودند در این کتاب فروشیها نام آن نویسندهای که نام انگلیسی که به آن نویسنده داده بود آقای امیرپرویز پویان نویسنده خیالی که با او مصاحبه شده بود. اینها دنبال نام آن نویسنده دنبال آثار آن نویسنده گشته بودند هیچکس فکر نکرده بود. بعد معلوم بود که اساساً سؤال کننده جوابها و پاسخها از آن خود امیرپرویز پویان بود و مخصوصاً کاراکتری مثل کاراکتر آل احمد را همانجا ترسیم کرده بود و در واقع داشت به آدمی مثل آل احمد حرف میزد.
یک اثر دیگر هم توی همین زمینهها از امیرپرویز پویان هست “راه سوم یا فرار به ناکجاآباد” اینها را که آدم میخواند به درستی متوجه میشود که نسلی که احساس مسئولیت میکند، نسلی که نسبت به همگنان خودش هم از فرهنگ و سواری برخوردار است و از همه مهمتر بسیار صادق است ایران را هم دوست دارد ضمناً در این نسلی که الان بیست و پنج سالش است بیست و چهار سالش است، داریم از سالهای ۴۷، ۴۸ صحبت میکنیم، ضمناً شاهد این هست که کوششهای پدرش در جبهه ملی برادر بزرگش در جبهه ملی دوم و این سالهای ۴۰ به نتیجه نرسیده. این نسل دنبال اینست که بایستی یک کاری بشود کاری بکند. تزهای چهگوارا هم هست. این که آل احمد آدمی که به عنوان جسورترین نویسنده آن دوران محبوب بسیاری از جوانها هست و مورد احترام خود همین امیرپرویز پویان هم هست معهذا از آنجا که در ذهنیت نسلی از نوع امیرپرویز پویان، اصل ضرورت مبارزه مسلحانه شکل گرفته چنان هم شکل گرفته که آل احمد را به هر صورت به عنوان یک کسی که ضمن اینکه از امپریالیسم بیزار است اما از انقلاب ترسان است تصویرش میکند.
ناگفته نگذارم که در همین سالها که من دارم الان از سال ۱۳۴۷ صحبت میکنم در دانشکده ادبیات مشهد که دکتر شریعتی چند سالی بود از اروپا برگشته بود سال ۴۳ و ۴۴ برگشت اما از ۵۶، ۵۷ دانشکده ادبیات مشهد درس میگفت درس تاریخ اسلام میگفت، آنجا هم درگیریهایی بین یک مقدار از بچههایی که اتفاقاً همانجا تاریخ میخواندند از جمله حمید توکلی که بعدها جزو رهبری فدائیان تیرباران شد. بهمن آژنگ که زبان انگلیسی میخواند. سعید آریان او هم دانشجوی زبان انگلیسی بود. اینها از شاگردهای علی شریعتی یعنی از بچههای دانشجویان دانشکده ادبیات بودند که با دکتر شریعتی هم درگیریها داشتند سر مسائل اسلامی که او مطرح میکرد و از نظر دیدگاه هایش.
همانوقتها یادم هست، ۴۸ را دارم صحبت میکنم، که امیرپرویز پویان و هم مسعود احمدزاده اینها تهران بودند و مخفیانه بیآنکه حتی ما که دوستان نزدیکشان باشیم از این چیزها مطلع باشیم آنها تشکیلات نظامی و چریکی خودشان را تنظیم کرده بودند و در حال سامان بخشیدن بودند. مسعود رجوی هم که سال ۴۵، ۴۶ آمده بود به تهران برای درس خواند دانشکده حقوق عجیب این بود که، اینها را اشاره بکنم به خاطری که بگویم که مجموع شرایط چه مقدار ضرورت مبارزه مسلحانه توی مغز و گوش همه کرده بود. یادم نمیرود که در فروردین ۱۳۵۰ از آخرین فروردینی که من بسیاری از دوستانم را دیدم، بعد یک عدهای کشته شدند و بعد همه سالها رفتیم به زندان، در مشهد بود همین آقای مسعود رجوی از تهران آمد در حالی که عضو مرکزیت مجاهدین است اما نه مجاهدی معلوم است نه هیچی، آمد و اتفاقاً هم یادم هست که چقدر هم به بچهها توی خانه پذیرایی کرد. عید بود خانه ما شلوغ بود و اینها، یادم هست دو سه تا از بچهها سؤالهای سیاسی از او کردند، گفت، “ای بابا ما وقتی بچهتر بودیم خیال میکردیم که فلان است حالا رفتیم تهران و دیدیم ای بابا ما اصلاً این کاره نیستیم. ما را بردند دانشکده افسری خدمت وظیفه حین تحصیل. هیچی یک کمی ما را دواندند و اینها دیدیم ما اصلاً یاد نداریم بدویم و اینها. “حالا نگو این سال پیش فلسطین بوده مثلاً. اما همه از هم قایم میکردند دیگر. مثلاً خانه ما بارها اتفاق افتاده بود که امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده با همین مسعود رجوی سر به سر هم میگذاشتند. ولی هیچکس به زبانش نمیآورد یا اشارهای نمیکرد که ضمناً مشغول کدام تدارک و کدام سازماندهی هستند.
اما این واقعیت از نظر تاریخ اجتماعی ایران باید گفت که امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده من اکنون مینگرم به نظر من به درستی خیلی نگران طرز تفکر و تعلیمات مذهبیای بودند که علی شریعتی توی دانشکده ادبیات شروع کرده بود و از آنجا که علی شریعتی به عنوان معلم، معلم موفقی بود و از آنجا که هنر سخنرانی و سخن گفتن در او بسیار قوی بود، اینها خیلی نگران بودند به اینکه این چه تأثیراتی روی بچهها داشته باشد. یک دفعه یادم هست که یک نامهای مشترکاً امضا کرده بودند امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده هر دو برای علی شریعتی فرستاده بودند من هنوز یادم نمیرود اواخر ۴۸ یا اوائل ۴۹ بود و برای اینکه من این نامه را بخوانم نامه داخل پاکت را سر باز گذاشته بودند دست یک شخصی داده بودند مشهد، پشت پاکت را برای من نوشته یود که من بدهم به آقای شریعتی. بعد نامه را که باز کردم توی نامه نوشته بود یک یادداشت بود که، “این را بعد از اینکه خواندی بده به فلانی.” موضوع ریز نامه یادم نیست. کل مفهوم اساسی نامه که با یک خودکار قرمز هم نوشته شده بود اعتراض شدید به نحوه تفکر و نحوه تعلیمات و نحوه، به هر صورت، زنده کردن اساطیر مذهبی بود به وسیله علی شریعتی که آنها به شدت معتقد بودند در آن نامه که این کار انقلاب را عقب میاندازد و وضعیت اجتماعی را خراب میکند. آن وقتی بود که آنها دیگر مطمئناً در یک مسیر اندیشهگی دیگری بودند.
خواستم از این توضیحات این مسئله روشن بشود که هیچکس، هیچ فکر نمیکرد در آغاز مبارزه مسلحانه یعنی در شهریور، میدانید که ابتدا در اسفند ۱۳۴۹ بود که حادثه سیاهکل پیش آمد و حادثه سیاهکل که پیش آمد و بعد حوادث چریکی شهر تهران شروع شد و اینور و آنور و چند ماه بعد که مجاهدین دستگیر شدند تعداد خیلی زیادی از جمله مسعود رجوی و اینها. یعنی در واقع امر مجاهدین پیش از اینکه کارهای درخشانی بکنند هفتاد درصد از مرکزیت و اساسیتشان دستگیر شدند. آن قدر در ذهنیت جوانان به دلایل مختلف اصل ضرورت مبارزه مسلحانه برای شروع انقلاب به خاطر شروع انقلاب این اصل آن قدر مسلم بود که همه خیال میکردند ایران همانند یک جنگل چوب خشکی از که مبارزه مسلحانه از هر گوشهای که شروع بشود به مثابه یک کبریتی است که میخورد و این جنگل را آتش میزند.
هیچ یاد من نمیرود که در شهریور ۱۳۶۰ توی زندان با یکی از بچههایی که یک جوان دوستمان جوان دانشجوی رشته تاریخ دانشکده الهیات مشهد، حالا پاییز ۱۳۵۰ است چند ماهی هست ما را گرفتند و بازپرسیها اینها تمام شده، او داشت برای من میگفت که همین اکنون اقلاً بیست هزار نفر مسلح در جنگلهای شمال هستند، این بچه این جوان مربوط بود به یکی از سازمانهای چپی در ارتباط با فدائیان حتی از بچههایی که که مستقیماً با فدائیان باشد نبرد بعدها فهمیدیم از این چیزهایی که گفتند “طوفان” این شعبهای که از به حساب سازمان انقلابی حزب توده جدا شد.
غرضم اینست که جوان دانشجوی بیست و چهار ساله یقین داشت که الان که توی زندان نشسته، بیست هزار تا چریک توی جنگلهای شمال هست. به خاطر این بود که مبارزه مسلحانه که در گرفت من به عنوان آمیزادی که در این سالها اغلب این زندانها را بوده و نه من، خیلیهای دیگر که بودند این حقیقت را که الان خدمتتان میگویم میدانند، مبارزه به سرعت در سطح گسترش پیدا کرد نه در عمق. مبارزه مسلحانه آمد تمامی دانشکدهها را گرفت. آمد از نظر طبقات اجتماعی همه طبقه متوسط شهروند را گرفت که این طبقه متوسط شهروند عمدتاً آنهایی که متعلق بودند بیشتر به تکنوکراسی و بوروکراسی از درون این خانوادهها جوانها در طیف فدائی جذب شدند، بخش دیگر این طبقه متوسط شهروند که بیشتر بازاری و سنتی بود که نتیجتاً بیشتر گوهر مذهبی داشت جوانان مجاهد از آن برخاستند. یک مراجعه اجمالی به وضعیت خانوادگی همه بچههای مجاهد و فدائی اینها را روشن میکند.
این بود که مبارزه به لحاظ عاطفی در سطح گسترش عظیم پیدا کرد. شما یک دفعه میبینید که در فاصله آغاز سیاهکل از فروردین ۱۳۵۰ مثلاً کل زندانهای سیاسی ایران عبارت بود از بند ۳ و ۴ معروف زندان قصر که از سال ۳۲ یادتان هست اینها که تازه نصفش هم فرض کنید ارتشیهایی بودند که باتری یارو دزدیده بود. مدیر کل وزارتخانهای بود که مورد غضب واقع شده بود. سفیری بود که دزدی کرده بود. چون اینها را نمیخواستند ببرند توی زندانهای عادی. بند ۳ معروف بود که بند ۳ و ۴ هر دو سیاسی است، اما بند ۳ بیشتر اداری بود. ما یک بند ۴ سیاسی داشتیم در طول سی چهل سال توی زندان مرکزی توی تهران. اما از سال ۵۰ به بعد آمار زندانی مثلاً دویست سیصد نفر یک دفعه ظرف شش ماه اول میرسد به هزار تا. همینطور گسترش پیدا میکند زندان درست میشود هی زندان درست میشود. این که حالا چرا مبارزه مسلحانه به آن نتایج رسید که آن نتایج چه بود؟ و آیا آن نتایجی که به آن رسید همان نتایجی بود که آغازکنندگانش مورد توجهشان بود؟ آن داخل این بحث ما نیست. فقط خواستم بگویم که این نکته را میخواستم روشن کنم که از نظر تأثیر شرایط خارجی بر ذهنیت جوانان قضیه ادامه در واقع جنگ ویتنام در آمریکای لاتین بود و تزهای چهگوارا و دبره
س- شما دیگر در این سالها ساکن تهران بودید؟
ج- من از زندان مشهد که آمدم بیرون ۱۳۵۲ آمدم تهران. تهران که بودم بله از آنجا به بعد به غیر از مدتی که باز از تهران در زندانی بودیم.
س- شما تهران در چه سالی دستگیر شدید؟
ج- من دقیقاً در پاییز ۱۳۵۲ مجدداً…
س- وقتی که آمدید از مشهد به تهران؟
ج- بله، بله از مشهد آمده بودم به تهران چند ماهی بود که در زندان نبودم. قریب به نزدیک یک سال نمیشد که دو مرتبه در ارتباط با یک حادثهای که در واقع امر خیلی مربوط به شخص من نبود، در واقع امر مربوط به این میشد که یکی از زندانیان درباره یکی از بستگان ما آقای محسن مدیر شانهچی پسر آقای شانهچی که بعدها از رهبران فدائیان خلق بود گزارشی داده بود و چون او هم با من روابط نزدیک داشت و خویشاوند هم بودیم…
س- به خاطر این شما را گرفتند؟
ج- نه میخواهم بگویم که بار دوم درباره یک کار ادبی مشخص مثل انتشار کتاب “سحوری” نبود. چون بار اول در واقع امر قضیه انتشار کتاب “سحوری” بود که…
س- بله، بله.
ج- در آن شعرهایی
س- گفتید شما.
ج- مثل “شب بد، شب بد، شب اهرمن،”
س- بله
ج- آنچه مربوط… این یکی دوم کاملاً مسئله سیاسی بود. توضیح ریزش خیلی مربوط به بحث ما نیست فقط به شما عرض میکنم که از نظر آشنایی با این نوع قضایا به طور کلی به شما بگویم که بیش از پنجاه درصد بازداشتهای سیاسی آن سالها بازداشتهای تبعی بود. یعنی اینکه شما را بابت یک جرمی از خودتان یا از یک جهتی میگرفتند بعد در ضمن بازجویی از شما یا در ضمن اطلاعات جمعآوری شده راجع به شما متوجه میشدند شما با بنده یک ارتباطات نزدیکی دارید.
س- بله
ج- حالا این ارتباطات میتوانست کاملا ارتباط ادبی باشد، میتوانست ارتباط تحقیقی باشد، میتوانست یک ارتباط فامیلی باشد، اما از اینجا که کار از محکم کاری عیب نمیکند ساواک عجالتاً میگرفت. بله بار دوم باز…
س- شما چند وقت بار دوم زندان بودید؟
ج- من از حدود سالهای ۵۲، ۵۳، به بعد در عرصه ادبیات ایران تقریباً کتابهایی که مربوط میشود به مسائل فرهنگی که این مسائل به صورتی به دستگاه برمیخورد اینها همه یا میبایستی با یک زبانهای خیلی پوشیده سمبولیک نوشته بشود، یا آن چیزی باشد که ظاهراً به نام ادبیات زیرزمینی معروف بود، کتابهای پشت سفید. من بایستی پیش از اینکه اگر بخواهم از نظرهای بحثهای ادبی آغاز کنم بایستی یعنی در واقع از شکلگیری کانون نویسندگان صحبت کنم برای اینکه آن بخش مهمی از تاریخ اجتماعی ایران است.
س- بله ممکن است شروع کنید همین جریان کانون نویسندگان را؟
ج- بله.
س- کانون نویسندگان ایران چگونه تشکیل شد؟
ج- کانون نویسندگان ایران در واقع امر بر اثر یک اعتراض به وجود آمد. قضیه این بود که در تابستان ۱۳۴۶، اواخر همین تابستان ۴۶ اعلام شد، یعنی رسماً از طرف دولت، که در ماههای آینده در پاییز یا زمستان آینده یعنی پنح شش ماه آینده گویا در زمستان، نخستین کنگره شاعران ایران و نویسندگان ایران در حضور اعلیحضرتین تشکیل میشود، این عین عنوان و عبارتی بود که اخبار رسمی رادیو و تلویزیون گفت. و به دنبال این کارتهای دعوتی با امضای مشترک وزارت فرهنگ و هنر و وزارت دربار توزیع شده بود. ظاهراً تدارک بسیار مفصلی هم دیده شده بود از خبرنگاران خارجی همچنانکه میدانید به وسیله آن نمایشات فرهنگ و هنریای که در هر صورت راه میانداختند. این بیانیه این اطلاعیه که منتشر شد طبعاً برای کسانی که به فرهنگ و ادب خلاق و مردمی و ملی ایران علاقهای داشتند به خصوص نویسندگانی که زمینه و سابقهای در این امور و نیز سابقهای در شناخت این رژیم و این ماهیتش داشتند زمزمههای اعتراضی شد.
روانشاد آل احمد به یک معنی به معنای اصلی کلمه واقعاً میبایستی بگوییم که بنیانگذار کانون نویسندگان ایران آل احمد بود، حالا برای شما توضیح خواهم داد. در تهران که آن موقع من مشهد بودم یک نشستهایی از همان نشستها هفتگی که اینها داشتند شروع میشود و آل احمد بچههایی که اکثرشان هم از همان بچههای قدیم جامعه سوسیالیستها و اینها بودند مثل داریوش آشوری امضایش هست الان.
س- بله
ج- عرض میشود که، هوشنگ وزیری. حالا اینها هر کدام بعدها چه سرنوشتهایی پیدا کردند بحثهای دیگری است.
س- بله، بله.
ج- آل احمد با آن وضعیتی که داشت و آن اوتوریتهای که داشت و آن جذبهای که داشت و آن صمیمیت و صداقتی هم که داشت و ضمناً وزن و اعتباری هم که داشت، جوانترها را جمع کرده بود و به اصطلاح خودش که، “رئیس نشد.” اولاً در حالی که سانسور از همه زمینهها حاکم است بر جامعه ایران و بر مسائل فرهنگی و هنری ما هیچگونه کنگره شاعران و نویسندگانی معنی ندارد. دولت اگر خیلی لطف میکند حضور سانسور خودش را بردارد و اعمال نکند. دوم اینکه اساساً این عنوان جعلی است. نخستین کنگره شاعران و نویسندگان ایران در سال ۱۳۲۴ یا ۲۵ در خانه “وکس” در تهران در هنگام وزارت مرحوم ملکالشعرای بهار در کابینه قوامالسلطنه در آن کابینه ائتلافی.
س- بله، بله.
ج- به وجود آمده بوده که شخصیتهایی مثل صادق هدایت، بزرگ علوی، فروزانفر، محمد معین، خانلری و از همه آنان یادشان به خیر اکنون آقای بزرگ علوی زنده هستند شاید، طبری هم آنجا یادم هست که بوده.
به هر جهت یک اعتراض هم این بود که اساساً عنوان این کنگره فرمایشی که میخواهند در پیشگاه اعلیحضرتین تشکیل بشود اصلاً همین عنوانش جعل است. آل احمد متنی را تهیه میکند که داریوش آشوری در آن متن دخیل بوده، یادش به خیر این محقق بسیار خوب، متن کوتاهی بود آنچه یاد من هست. به طور خلاصه آن متن این را میگفت که، “ما نویسندگان برگزاری مراسم نخستین کنگره شاعران و نویسندگان ایران را در این شریط و احوال که سانسور در همه زمینههای و جلوههای فرهنگ و ادب و اندیشه ما حاکم هست این را یک نمایش میدانیم. یک نمایشی که با اصل فرهنگ و هنر و ادب میانهای ندارد. ما نویسندگان ایران در چنین احوالی که فرهنگ جامعه در ارتباط با مسائل سیاسی که مسائل سیاسی اصلاً زندگی بخش زندگی معنوی جامعه است در حالی که فرهنگ در این بخش به شدت کنترل میشود ما برگزاری چنین چیزی را یک نمایش میدانیم و آن را تحریم میکنیم.” این عبارت هنوز یادم من به نظرم هست که، در حالی که جامعه فرهنگش به فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم تقسیم شده است. به هر صورت با زبانی ظریف اما زننده در عین حال و تند مراسمی را که قرار میبود چند ماه بعد انجام بشود عدهای از نویسندگان تحریم کردند. تا آنجا که من یادم هست هفده نفر بیشتر این را امضا نکردند. من خودم که از ماجرا به وسیله آل احمد اطلاع پیدا کرده بودم تلگرافاً تحریم بنده از مشهد برای آل احمد نوشتم به آدرس دانشسرای عالی آقای آل احمد که آنجا درس میداد. این متن با امضای هفده نفر آنگونه که یاد من هست طبعاً در یک ورقه زیراکسی توزیع شد در تهران و طبعاً نمونههاییاش هم به فرنگ درز کرد، فرستادند.
وقوع این قضایا اواخر تابستان بود، همچنان اوایل پاییز است. اما در سهماهه پاییز وزارت دربار و وزارت فرهنگ و هنر به شدت در بسیج هرچه باشکوهتر آن جشن هستند شد زمستان. و اوایل زمستان بود که یک مرتبه رادیو تهران ضمن اخبار روزانهاش اعلام کرد که “نخستین کنگره شاعران و نویسندگان ایران که قرار بود در پیشگاه اعلیحضرتین در همین ماه آبان تشکیل بشود به علت فشردگی برنامههای اعلیحضرتین به وقت دیگری موکول میشود. تاریخ برگزاری جشن مجدداً اعلام خواهد شد.” البته چنانکه میدانیم تا اعلام ختم سلطنت در ایران اعلام نشد و نتوانست بشود. اما این حرکتی که انجام شد این تصمیمی که گرفته شد به این جوانهایی که آدمهایی که این هفده نفری که این را امضا کرده بودند خیلی جسارت بخشید. به قول روانشاد آل احمد که هر که را دید خندهای کرد و گفت، “رئیس ما فکر نمیکردیم که کلاهمان اینقدر پشم داشته باشد.” بعد هم که باز خودش به شوخی میگفت که، “کسی به خودش غره نشود. آنور خیلی بیعرضه بوده و الا ما کسی نبودیم.” به هر صورت اینکه عدهای از نویسندگاه نسبتاً سرشناس آن موقع یک متنی در تحلیل یک جریانی نوشتند و عملاً حالا ممکن است آن دلایل دیگری داشته باشد، به هر صورت آنچه در تاریخ ثبت شد این بود که بر اثر این بود چند ماه بعد از این بود که اعلام کردند آن دیگر تشکیل نمیشود.
س- بله
ج- آن تشکیل نشد و آل احمد بچههای تهران را دعوت کرد آمدند حول یک چیزی نشستند حول همین متن اولیه شروع کردند، این زمستان ۱۳۴۶ است، نتیجتاً تا اساسنامه درست بشود و دید و بازدیدهای مرسوم برای تشکیل یک جایی انجام بشود در بهار ۱۳۴۷ از اول ۱۳۴۷ عملاً کانون ایران به کار آغاز نکرد چون رسماً هیچوقت کانون نویسندگان ایران را دولت قبول نکرد که به ثبت داده بشود، اما میگویند عملاً آغاز به کار کرد.
روبروی در دانشگاه تهران سالن قندریز آن زیرزمینی هست معروف است به نام نقاش که آنجا به اجاره کانون نویسندگان بود و جلسات ماهانه تشکیل شد و نخستین هیئت دبیران انتخاب شد و کارهای کانون به صورت انتشاراتی در آمد و بیشتر مجله مثلاً آرش که مجله ادبی بود آن وقتها یکی از شاگردان آل احمد از حواریون آل احمد مثل آقای
س- سیروس طاهباز؟
ج- سیروس، بله طاهباز اداره میکرد، بیشتر سخنرانیها و نظریات اینها را آنجا بازتاب میداد و اخبار. درباره کانون نویسندگان ایران حرف و سخن تقریباً حرف و سخنهای دقیقی هست که آن را اگر لازم باشد من توضیح میدهم فقط این توضیح هم مال این بود که چگونه تشکیل شد.
Leave A Comment