روایت کننده: آقای دکتر اسدالله مبشری

تاریخ مصاحبه: ۵ ژوئیه ۱۹۸۴

محل مصاحبه: پاریس – فرانسه

مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۴

 

ادامه خاطرات آقای اسدالله مبشری روز ۵ ژوئیه ۱۹۸۴ در شهر پاریس، مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.

س- امروز می‌خواستم از شما تقاضا کنم که بیشتر وقت‌مان را صرف شنیدن خاطرات سرکار راجع به دادگستری به خصوص میزان استقلال دادگستری در ادوار مختلف تاریخ و در مرحلۀ اول به ذکر خاطراتتان راجع به میزان استقلال دادگستری در زمان رضاشاه و مثال‌هایی اگر بتوانید بیاورید که در چه مواردی استقلال وجود داشت و در چه مواردی بود که عملاً این استقلال وجود نداشت؟

ج- بسم الله الرحمن الرحیم. سؤال خیلی مهم و خوبیست. اجمالاً می‌دانید که مرحوم داور دادگستری سابق را منحل کرد و خودش به اصطلاح یک سازمانی داد. در سازمانی که داور داد که اینقدر ما شنیدیم از پیشینه‌های خودمان، ما که آن‌وقت شاگرد مدرسه بودیم، یک مقداری داور آمد و عدلیه را ترتیب داد من کلاس هفتم بودم، اول متوسطه. عرض کنم که سابق می‌دانید که قبل از اینکه دادگستری به این صورت قانون در بیاید خوب هر محلی یک ملا داشت از قدیم دیگر از زمان اسلام، آخوندی بود و فقیه این هم یا کم‌سواد بود یا باسواد بود یا خوب بود یا هرچه بود بالاخره روی فتاوى شرعی حکم می‌دادند و عمل می‌کردند. خوب این هم خیلی تناقض پیدا می‌شد. اینکه در دو محله دو جور فتوا داده می‌شد. دو جور رأی در یک مسئلۀ واحد. اتفاقاً تو نهج البلاغه یک تکه ای دارد حضرت امیر آن‌وقت این اعتراض را می‌کنند. می‌گوید «عجیب است که قبلۀ ما یکی، خدای ما یکی، پیغمبر ما یکی در مسائل هرکسی به نام فتوا یک چیزهای جدیدی با اختلاف…» خیلی جالب است آن‌وقت ایشان… «با اختلاف رای می‌دهد.» خوب هر کسی آمد چقدر جعل می‌شد؟ سند نبود. که یک‌دفعه می‌گفت من حضور داشتم که فلان معامله شد. اتفاقاً یک ده مهم و پرارزشی را یکی می‌گفت من خریدم، دو نفر هم شهادت و آقا آخوند هم می‌گفتند بله ما بودیم که این هیچی اصلاً مثل اینکه این اساس نداشت. داور آمد و قانونی کرد مثل همۀ دنیا قانون را نوشتند و قانون مدنی را که از اسلام اقتباس شد و قانون کیفری که از همۀ دنیا بود و از فرانسه و از ترکیۀ زمان عثمانی، دولت عثمانی سابق یک سرزمین وسیعی بود و تمام کشورهای اروپایی توش بودند این‎ها قوانینی داشتند سنت‌هایی بود همه را استفاده کرد ایران و قانون کیفری که خیلی… قوانینش خوب مثل همۀ دنیا بود آزادی و استقلال و قاضی عرض کنم که روی میزان می‌رفت. بعد برای اینکه قضات اگر خطا کنند مجازات بشوند یک دادسرا و محکمه انتظامی‌ قضات درست شد که اگر قاضی تخلف می‌کرد، غلط رأی می‌داد و یا تقلب کرده بود مورد شکایت واقع می‌شد، شکایت به آن دادسرا می‌شد آن رسیدگی می‌کرد و پرونده را می‌فرستاد به محکمۀ انتظامی‌ آنها هم مجازات می‌کردند توبیخ شفاهی اول، کتبی بعد از حقوق کسر می‌کردند یک چند ماه بعد مثلاً منفصل موقت منفصل دائم بر حسب آن جرمی‌ که آن شخص کرده بود این است که آراء دائماً تحت کنترل بود و بعد یکنواخت می‌شد. یک رویۀ قضایی درست شد که آراء یکنواخت بشود یک‌جور بفهمند مسائل یک جور باشد خیلی کار و کوشش زیاد شد در عدلیه برای اینکه قانون، می‌دانید که وسط حرف حرف می‌آید، شنیدم که وقتی‌که انقلاب مشروطیت در ایران شد اصلاً مردم دادگستری می‌خواستند اصلاً علت انقلاب ایران و مشروطه این بود که مردم می‌خواستند یک دادگستری ثابتی باشد که حق مردم از بین نرود این خیلی مهم است که می‌گفتند مشروطه اصلاً اساسش این بود، اساس انقلاب و نهضت مشروطه این بود که قانون باشد حق مردم از بین نرود، هر کسی نگوید من فتوام این است و یک رأی‌ای بدهد. خلاصه داور این را تشکیل داد و افراد خیلی موجهی را هم آورد مثل مرحوم میرزا طاهر تنکابنی که فیلسوف مهمی‌ بود فیلسوف عصر ما نبود. عرض کنم که خیلی اشخاص دیگر که علمای خیلی خوب بودند فقهای بزرگی بودند و مردم بزرگی بودند اصلاً پرارزش. مثلاً گفتم محمد (؟) به اصطلاح محمد درگاهی با آن‌همه قدرت جرأت نداشت که به یک قاضی مثلاً سفارش بکند خودش را محکوم کردند. آن‌وقت زمان پهلوی مثلاً که تازه عدلیه ثابت تشکیل شده بود حوادثی پیش آمد که یعنی قاضی استقلال داشت. همیشه تا این آخری هم اگر قاضی می‌آمد کار غلط می‌کرد خودش کرده بود یعنی استقلال داشت. می‌توانست نکند طوری هم نمی‌شد. ممکن است اگر قاضی تسلیم مقامات و دولت و شاه می‌شد منافعی در برداشت مثلاً مقام مهمتری به او می‌دادند، پول مثلاً می‌دادند ولی خودش می‌کرد، مجبور نبود قاضی می‌توانست استقلال… چنان‌که خیلی از قضات احکام مهمی‌ دادند استقلالشان را هم حفظ کردند هیچ طوری هم نشد. حالا مثال‌هایی که در تاریخ عدلیه وجود دارد که خیلی جالب است یکیش راجع به مرحوم کسروی است. احمد کسروی رئیس محاکم بدایت بود دادگاه شهرستان. یک دعوایی بود بین رعایای اوین و این‎ها با پهلوی چون مقداری زمین‌ها و دهات آنجا هست و بود این‎ها وقف حضرت رضا بود و مطابق وقف‌نامه هم شاه مملکت متولی این موقوفات است برای اینکه پرزورترین مقام است، برای اینکه نخورند حیف و میل نکنند. پهلوی خوب متولی آنجا بود که حالا هم آستان قدس و آستانه‌اش البته حالا هم با این‎هاست که در زمان شاه هم با این محمدرضاشاه مخلوع به اصطلاح. رعایای این دهات آمدند شکایت کردند به عدلیه، آمدند شکایت کنند که بگویند این‎ها ملک مال ماست و وقف نیست، مال ما را به عنوان وقف شاه می‌گیرد از ما، املاک هم مرغوب بود شاه هم که خوب معروف بود از طمع‌کاریش. بهرحال، می‌گرفتند با آنهایی که کارگزارش بودند. مرحوم کسروی اولاً یک‌وقتی وکیل می‌خواستند که در آن مرحله کسروی وکالت عدلیه می‌کرد، هیچ کس جرأت نکرد وکالت را قبول کند علیه شاه کسروی قبول کرد و رفت تو محاکمه که آن شرحی دارد. رفت و خیلی با شجاعتی تمام تعقیب کرد. قبل از این‎ها قاضی عدلیه بود کسروی رئیس بدایت بود… دعوایی نظیر این پیش می‌آید بین یک عده و شاه. کسروی خودش رسیدگی می‌کند و می‌بیند که شاه محکوم است رعایا حق دارند. یک روز که می‌آید رأی بدهد روزهایی که محاکمه تمام شده داور مرحوم تلفن می‌کند به کسروی که تشریف بیاورید یک قهوه‌ای با هم بخوریم. کسروی فوراً می‌فهمد که ممکن است می‌خواهد توصیه کند راجع به شاه. می‌گوید، «چشم. می‌آیم.» پرونده‌ها را می‌خواهد و رأی می‌دهد و شاه را محکوم می‌کند می‌دهد ماشین می‌کنند و ثبت دفتر می‌شود و آن کارهایی که دیگر نمی‌شود برگشت تمام کارها را می‌کند امضاء می‌کند و ابلاغ می‌گوید بکنید و می‌رود اتاق داور. داور به احترام تا دم در می‌آید و پیشواز می‌کند و می‌نشیند و خیلی با خضوع با او صحبت می‌کند درضمن حرف‌های مهملی که می‌زند برای این منظور می‌گوید، «راستی یک پرونده هست بین اعلی‌حضرت با رعایا؟» می‌گوید، «بله» می‌گوید، این را دقت بفرمایید که یک‌وقت اشتباهی نشود. می‌خواست توصیه کند شاه را دیگر. می‌گوید، بله. خیلی هم سرد و خشن صحبت می‌کرد کسروی، خیلی سرد و چشمش را هم هم می‌گذاشت و خیلی عجیب صحبت می‌کرد، خدا رحمتش کند. گفت، «بله، رسیدگی با دقت البته همه پرونده ها دقت می‌شود ورأی هم من دادم.» یک‌هو داور می‌گوید، «رأی دادید؟» می‌گوید،«بله» می‌گوید،«کی؟» می‌گوید، «الان که تلفن کردید قبل از اینکه بیایم رأی را دادم و حالا آمدم خدمتتان.» گفت «چیست رأیتان؟» گفت، «شاه محکوم است چون حق ندارد» داد داور بلند می‌شود «آقای کسروی پدرمان…» حالا چه آنجا بینشان شده که من نمی‌دانم ولی معلوم است رنجیده گفته، «پدرمان در می‌آید پدر عدلیه را در می‌آورد. نمی‌شود تغییر بدهید؟» می‌گوید، «نه»، «چطور نمی‌شود؟» می‌گوید، «چون ثبت شده، ثبت دفاتر شده نمره خورده. دستور ابلاغ دادم هیچ‌ کارش نمی‌شود کرد.» هیچی داور ناامید شد و کسروی می‌آید و بعد هم می‌نویسند ابلاغ می‌دهد فوراً منتظرالخدمتش می‌کنند داور آن‌وقت یک قانونی که راجع به عدم عزل قضات نشسته بود این را تفسیر کرد در مجلس که به این معنی که وزیر عدلیه بتواند تغییر بدهد. گفتند نه مقامش را نمی‌تواند تغییر بدهد برای قاضی ایستاده، می‌تواند محلش را تغییر بدهد. این‎ها می‌خواستند دست و بال وزیر باز باشد. تغییر داد یا منتظرالخدمتش کرد که می‌دانید فرمولی که از این تاریخ شما منتظرالخدمت می‌باشید. می‌گویند کسروی زیرش نوشت، «خدمت منتظر من باشد. من منتظر خدمت نیستم.» می‌دهد و می‌رود. بعد هم گرفتند حبس… مدتی گرفتار بود بعد هم مدتی وکالت می‌کرد و بعد هم که کشتندش. یکی از چیزهایی که تاریخی است تو عدلیه این است.

س- چیزی که من تعجب می‌کنم چطور اصلاً رعایا توانستند جسارت بکنند؟

ج – کردند دیگه کردند. حیاتی بود برایشان.

س- در زمانی که ما حیات داشتیم و می‌دیدیم کاری نمی‌شد کرد.

ج- نه آن‌وقت اینطور نبود. آن اوایل بود دیگر، اوایل پهلوی دیگر کم‌کم مردم را کوبیدند و موظفشان کردند و مطیعشان کردند. اول مردم استقلال داشتند، سری بلند می‌کردند. آن اوایل پهلوی خیلی کمیته‌هایی شده بود که پهلوی را بکشند و انقلاب کنند همه سرکوب شدند دیگر تا کم‌کم بصورت این درآمد که همه مطیع شدند و منقاد شدند. عرض کنم که غیر از این، گفتم، خیلی… آن‌وقت قضاتی بودند آنجا یعنی اغلب درست بودند یعنی واقعاً یک‌نفر از قضاتی بود معروف بودکه، نمی‌دانم دانشمند و فقیه هم بود معلم مدرسه حقوق هم بود، این شیخ علی بابا اسمش بود شیخ علی بابا هم مرد دانشمندی بود. این راکسی تعریف می‌کرد گفت،«پرونده داشتم…» این را می‌گویند پول گیر و داور می‌خواست این را بیرونش کند این‎ها را ببینید اینکه بدنام بود چه آدمی‌ بود. یک کسی تعریف می‌کرد، «دعوایی داشت با شیخ علی بابا، می‌رود منزلش می‌گوید من دعوایم این است حرفم این است و خلاصه حاضرم هرچه پول بخواهید بدهم که رفع شود. شیخ علی می‌گوید دو تومان سه تومان یا سی تومان یک همچین چیزی یک عدد کمی‌ می‌گوید اینقدر باید برایم بیاوری او می‌گوید چشم. فردا شب می‌برد خانه‌اش. این را آن شخص می‌برد شیخ علی بابا، می‌گوید نه. گفت دیروز که به تو گفتم احتیاج داشتم پول هیچ نداشتم امروز حقوقی دادند احتیاج ندارم و پولت را بردار ببر رأی هم به نفعت دادم. رأی را درست داده بود به نفع این هم، بود پول هم نگرفت. گفت دیشب گفتم حقوق نداده بودند بی‌پول بودم امروز حقوق دارم دیگر احتیاج ندارم.» شما ببینید چقدر تقوا است اصولاً درست است گفته آن هم روی مثلاً احتیاجش گفته فقیه هم بود حتماً یک چیز فقهی هم درست کرده که احتیاج دارم و فلان می‌خواهم بگویم این بدش بود که می‌گفتند دزد است. اشخاص‌ خیلی تمیزی بودند خیلی خوب بودند کم‌کم هم دقت زیاد شد، افراد هی روزبه‌روز بهتر می‌شدند. در زمان خود همین محمدرضای مخلوع مثلا یکی از قضاتی که حالا هم هست سابقاً هم رئیس دیوان عالی کشور شد مهدی سجادیان. این چندین پرونده بود که شاه را محکوم کرد. شاه را محکوم کرد هیچ‌طوری هم نشد.

س- همین محمدرضاشاه را محکوم کرد؟

ج- همین بله.

س- سرچی؟

ج- دعوایی داشت. با یک عده ای دعوایی داشتند سر قصور سلطنتی فلان. سرزمین و باغ و ملک بود تا آن مرحله هم به نفع شاه همه رأی داده بودند ولیکن ایشان همه را، چون رئیس شعبۀ تمیز بود، شکست و شاه را محکوم کرد هیچ‌طوری هم نشد آبی هم از آب تکان نخورد.

س- چکارش کردند؟

ج- هیچی کاریش نکردند. می‌خواهم بگویم که اگر کسی عمل استقلال‌آمیز می‌کرد کارش را می‌کرد کاریش نداشتند. ولی مثلاً باز زمان خود پهلوی یک مردی بود میرزا کاظم خان سمیعی. این مدتی مدیرکل ثبت بود. یعنی شاید اولین کس که مدیر ثبت اسناد و مدیریت داشت این بود که ما با او آشنا بودیم. مرد بسیار شریفی بود، یک‌بار هم اولین دادستان، اولین نه، ولی دادستان انقلاب بود اوایل انقلاب (؟) این سمیعی یک کسی از شاه پهلوی از املاک مازندران شکایت می‌کند در ثبت. می‌گویند اداره ثبت املاک ما را جزء املاک شاه انداخته، شکایت می‌کند. صدرالاشراف وزیر دادگستری بود و با این سمیعی هم خوب نبودش حالا علتش هم باز عجیب است. علت این بود که صدرالاشراف یک برادری داشت که عضو ثبت بود مرد خیلی پسندیده‌ای نبود در نظر سمیعی به این رتبه نمی‌داد سمیعی، برادرش وزیر بود این رتبه به برادرش نمی‌داد. چند دفعه هم صدرالاشراف وزیر برادرش را توصیه کرده بود. سمیعی گفته بود، «من به این رتبه نمی‌دهم برای اینکه آدم شایسته ای نیست.» این وزیر بود این هم به برادرش اعتنا نمی‌کرد، رتبه نداد او با این بد شده بود. وقتی که از شاه شکایت کردند این پرونده را آقای صدرالاشراف ارجاع کرد به سمیعی که خودت رسیدگی کن. برای اینکه می‌دانست که مرد درستی بود و شاه هم حق ندارد، این‌ها را می‌فهمید، و این هم راستش را می‌گوید و شاه هم پدر این را در می‌آورد، پیش‌بینی‌اش هم درست بود. سمیعی تا بهش ارجاع می‌شود فهمید، به من می‌گفت. گفت، «فهمیدم که ما را می‌خواهد تو دهن شیر بی‌اندازد» سمیعی می‌رود مازندران را رسیدگی می‌کند و البته شاه حق نداشته، تعدّی کرده بودند به ملک این رعیت گزارش می‌دهد، «اعلی‌حضرت اینجا حق ندارد و ملک دیگری را به نامش ثبت کردند.» صدرالاشراف، می‌گوید عجب خوب شد آن‌که دلش می‌خواست شد. می‌گوید، «من که جرأت ندارم این گزارش را به شاه بدهم شما خودت… با هم برویم.» می‌خواست جلو بی‌اندازد زیر لگد شاهانه. با هم می‌روند پیش شاه پهلوی. می‌گوید، این آقای سمیعی است که رفته رسیدگی کرده و آمده عرض کند شرفیابی. می‌گوید،

«چیست ؟» او هم شرح می‌دهد و می‌گوید، به این دلیل و به این دلیل ملک شما نیست و مال رعیت هست و نظر این است. آنجا پهلوی می‌گوید، «من خیلی خوشحالم که مأمورین دولت اینقدر شریفند که حتی علیه من جرأت می‌کنند که حقیقت را بگویند، من که حق ندارم بهم بگویند. خیلی خوشحالم.»

س- عجب.

ج- ولی تو دلش کینۀ سمیعی را کاشته بود و بالاخره سمیعی را بیرون می‌کند. صدرالاشرف هم سمیعی را بیکار می‌کنند که تا فرار پهلوی بیکار بود، بعدها باز بهش کار دادند و بعد هم ول کرد. از این کارها زیاد می‌شد حالا آقای خمینی مکرر تو نطق‌هایشان دیدم که به عدلیۀ سابق بد می‌گویند و می‌گویند «عدلیه حالا گذشت می‌دانید چه اشخاصی بودند.» اشخاص بدی بودند. اشخاص خوب بودند، متدین بودند. درست بودند، اغلبشان مکه برو بودند نمازخوان بودند، روزه بگیر بودند دیگر ما تماس داشتیم با قضات که شب و روز اصلاً… آدم نادرستش که پول بگیرد و حق و ناحق کند تقریباً شاید نبود یا اگر بود در همۀ عدلیه یک ‌نفر دو نفر. ممکن بود که پول بگیرند در جایی که حق را به حق‌دار می‌دهند یک پولی می‌گیرند که البته آن‌هم رشوه محسوب می‌شود و کار زشتی است آن‌هم کم بود. غالبشان حق را می‌دادند یعنی هم پناهگاه مردم بودند و تسلیم هیچی نمی‌شدند. از هیچی نمی‌ترسیدند یعنی حاضر بودند ریزریز بشوند و یک قلم غلط نزنند. این واقعیتی است که من نمی‌دانم این‎ها بی‌انصافی می‌کنند راجع به عدلیۀ سابق. حالا که خوب یک ‌عده‌ای را آوردند نه قانون بلدند… حالا ممکن است که فقه اصولی خوانده باشند اما دانستن اصول غیر از انطباق پرونده است. یا ممکن است مجتهد درجه اول باشد نتواند یک پروندۀ کوچک را تشخیص بدهد اصلاً. حالا کارها می‌شود که، حالا نمی‌خواهیم وارد آن بحث شویم مضحک است اصلاً، کارهای عجیبی می‌شود. آن‌وقت کنترل می‌شد دقت می‌شد، رتبه بیخود نمی‌دادند. البته این اواخر یک خطاهای زیادی می‌شد یعنی سازمان امنیت از وقتی که به عرصه رسید و قدرت پیدا کرد به خیلی ها کمک می‌کرد. عرض کنم یک عده‌ای را سازمان امنیت کمک می‌کرد و می‌آورد تا دیوان کشور حتی.

س- یعنی قضات.

ج- بله قضات دیگر. آنهایی که با این‎ها کار می‌کردند عضو سازمان امنیت بودند یک عده از قضات می‌رفتند جز سازمان امنیت بودند این اواخر کم هم نبودند.

س- همه می‌شناختندشان؟

ج – می‌شناختند بله منفور بودند. من خودم عده‌ای‌شان را بیرون کردم. من که آمدم تو کا بینه زمان کابینه موقت دیوان کشور را تقریباً منحل کردم یعنی تمام این‎ها را همه می‌شناختیم که کی آمده بدون استحقاق درست نبوده وارد نبوده، سستی کرده، این‎ها همه را تغییر دادیم و خودشان هم فهمیدند که باید بروند. تقاضای تقاعد کردند بازنشسته شدند ما هم فوراً به آن‌ها دادیم. دیوان کشور چون مهمترین سازمان یک مملکت است، باید تمام پرونده‌ها آنجا می‌رسید بالاخره، آنجا خراب می‌شود یا آباد می‌شود.

س- خوب این سؤال پیش می‌آید که اگر در زمان رضاشاه دادگستری قوه قضائیه استقلال داشت پس این بی‌عدالتی‌هایی که می‌گویند در زمان رضاشاه شد چطور انجام شد؟

ج – بی‌عدالتی‌ها چه بود، آنهایی که می‌شد؟ فرض کن یک عده املاکی بود که در شمال شاه برد مال مردم. اولاً هرکاری که پهلوی کرد طبق قانون می‌کرد بی‌قانون نمی‌کرد. منتها به این صورت می‌آمد ملک یارو را می‌خواست بخرد رئیس املاک که آنجا بود و مقتدر بود می‌آمد میگفت اعلی‌حضرت ملکت را به ایشان بفروش. آن مجبور می‌شد که باید برود محضر آنجا هم که می‌رفتند می‌گفتند قیمتش اینقدر است، نمی‌توانست صحبت کنند. یا اگر چیز می‌کرد می‌گرفتند تبعیدش می‌کردند. تبعید می‌کردند به عدلیه یا مراجعه نمی‌کرد شکایت نمی‌کرد معمولاً نمی‌کردند چون امید نداشتند که عدلیه برسد. یا اگر می‌کردند قاضی اگر رسیدگی می‌کرد آن را تغییرش می‌دادند. این هم زیاد پیش نمی‌آمد شمال بود املاک شمال بودکه این وضع پیش می‌آمد. تا اینکه این اواخر سازمان امنیت می‌گرفت و شکنجه می‌کرد و می‌کشت این‎ها را پنهانی می‌کرد و یا شهربانی توقیف… یک قیافۀ ظاهری می‌دادند. ظاهراً می‌آوردند عدلیه مثلاً قرار توقیفش را صادر می‌کرد. بعد می‌بردند شکنجه می‌کردند او هم نمی‌توانست ثابت کند می‌دانستند همه ولی قابل اثبات نبود. معذالک خیلی‌ها را هم اثبات می‌کردند. خود من خیلی‌ها را هر جا بودم رسیدگی می‌کردیم دقیقاً شهربانی را ژاندارمری را دقیق. اصلاً جرأت نمی‌کردند اینکار را بکنند اصلاً. گاهی از نظر پهلوی در یک مواردی این کار می‌شد و مردم هم غالباً شکایت نمی‌کردند اگر می‌کردند قضات رسیدگی می‌کردند، کم بود کسی که رسیدگی نکند یا بترسد تقریباً همه می‌کردند. این بود که آن بی‌عدالتی‌ها و همین‌ها هم بود که پهلوی فرض کنید ملک یک عده‌ای را در شمال برد، می‌دانید؟ عده‌ای هم از نظر سیاسی مثلاً تیمورتاش را گرفت تو زندان کشتندش مثلاً یا سرداراسعد و هفت هشت ده نفر را هم که توی زندان کشتند این‎ها هم کسانشان اصلاً چیز نکردند که بعد از شهریور هم که همۀ این‎ها را رسیدگی کردند. همۀ این‎ها را تعقیب کردند آن پزشک احمدی را کشتند، محکوم به اعدام شد، عدۀ دیگری هم که محکوم به حبس‌های بزرگ شدند و بعضی‌ها تو زندان مردند. این‌طوری بود عدلیه. این اواخر، گفتم، چندتا عامل مهم پیدا شدکه خیلی بد بود عدلیه را به هم زد: یکیش فراماسونری بود. فراماسون تشکیلاتی دادند کم‌کم من همین کتاب چیز را وقتی نگاه می‌کردم که چاپ شده بود مال همان ..

س- اسماعیل رائین.

ج- رائین را، یک عده‌ای از قضات را آنجا دیدم دیگر. دیدم زمان مصدق زیاد شده فراماسون تو عدلیه که همچنین من خیال نمی‌کردم که فراماسون‌ها اینقدر کج وکو…

س- چرا زمان مصدق زیاد شده؟

ج- آهان، من حس کردم که فراماسون، عقیده‌ام حالا هم همین است، این‎ها مربوط هستند به انگلستان چون انگلستان می‌زد دیگر مصدق را دشمن مصدق بود و زدش دیگر این فراماسون‌ها معلوم است که ایادی انگلستان بودند یعنی آنها می‌بردند آن لژ را برای اینکه مخالفین مصدق را زیاد بکنند، همه هم مخالفت می‌کردند. قضات عدلیه تیپی شده بودند این‌ها تمام علیه دولت مصدق اقدام می‌کردند. مثلاً توده‌ای‌ها علیه مصدق اقدام می‌کردند شما می‌دانید. این‎ها اقدام می‌کردند. اصلاً معلوم بود سیاستی است که مصدق ملی را نمی‌خواهند بماند به هر ترتیبی که باشد. هی هر روز کارشکنی می‌کردند. این بود قضیه.

س – بعد از شهریور ۲۰ اولین دعوای به اصطلاح تاریخی و جالبی که سرکار شخصاً با آن سروکار داشتید چه بود؟

ج- من دعواهای مهم را یکی پرونده تدین بود.

س- چه بود آن؟

ج- تدین می‌دانید که مدتی وزیر کشور بود. زمان پهلوی رئیس مجلس بود وکیل مجلس بود بعد رئیس مجلس شورای ملی شد. اقلیتی بود آن‌وقت مصدق بود، مدرس بود این‎ها اقلیت مجلس بودند. تدین بنفع پهلوی که می‌خواستند او را بیاورند شاه بکنند با اقلیت می‌جنگیدند شدیداً به طوری که ما بچه بودیم دیدیم که یک روز تدین یک کشیده زده تو گوش مدرس، مدرس را زده کتک زده. بعد هم وزیر کشور شد موقعی بود که گرفتند یک عده‌ای را به اراک تبعید کردند. یادتان هست انگلیس‌ها عده‌ای که به آلمان…

س- درزمان…

ج- زمان جنگ بود.

س- بعداز جنگ، بعد از شهریور بود.

ج- نه زمان جنگ. زمان جنگ عده‌ای از ایرانی‌ها این‎ها طرفدار آلمان بودند. یک حزب کبود درست کرده بودند انگلیس‌ها پیدا کردند این‎ها همه را گرفتند فرستادند به زندان اراک. من‌جمله هیئت که بعدها دادستان کل کشور شد. تدین وزیر کشور بود خوب با انگلیس‌ها همکاری کردند دیگر، این‎ها جنایت کردند علیه ایرانی‌ها. مصدق، مرحوم، توی مجلس فشار آورد دلائلی آورد که ثابت کرد که تدین قابل محاکمه است باید محاکمه‌اش کرد مجلس هم رأی داد پرونده آمد دادگستری. مرحوم هیئت که دادستان کل کشور بود و در اراک هم زندانی بود پرونده‌ها را ارجاع کرد به من که من رسیدگی بکنم.

س- شما سمت‌تان چه بود آن‌وقت؟

ج- من آن‌وقت بازپرس دیوان کیفر بودم ولی خوب ابلاغ دادند به من که من بروم، همچین سمتی هم آن‌وقت نبود، یعنی روال قانونی هنوز برای محاکمه وزرا پیش نیامده بود. چون زمان پهلوی چند تا وزیر را محاکمه کردند ولی طبق قانون نبود. می‌گفت بگیریدش می‌گرفتندش مثلاً وزیر راه منصور، پدر منصور که کشته شد. این وزیر راه بود متهم به دزدی شده بود گرفتندش. دیوان کیفر گرفت و محاکمه‌اش کرد، و محکوم کرد و بعد هم شاه بخشید. او می‌گرفت او هم می‌بخشید. طبق قانون نمی‌شد. این‎ها، قانون بود که عدلیه کرد اینکار را. یا تیمورتاش که دیوان کیفر محاکمه کرد و محکوم کرد و بعد هم تو زندان خوب می‌گویند کشته شد. ولی هنوز قانوناً چه جوری باید یک وزیر محاکمه بشود؟ این چیزها نبود. این است که این اولین وزیر بود که اولین بار بود که بایستی طبق قانون عمل می‌شد. این را آوردند و تعقیب و من پرونده‌اش را خواندم و دلایلش را جمع کردم و یک گزارش مفصلی دادم به دیوان عالی کشور که تمام قضات جمع شدند و خواندند بعد تقاضای توقیف او را کردند. که باید توقیف بشود تا اینجور تحقیقات بشود. به اتفاق آرا موافقت کردند برای بازداشت تدین. تدین بازداشت شد و من شروع کردم تحقیق کردن…

س- کجا نگه‌اش داشتید؟

ج- اینجا تو زندان دیگر.

س- کدام زندان؟

ج – تو زندان تهران.

س- زندان قصر؟

ج- بله قصر. زندان قصر بود و آنجا زندان شهربانی و شروع کردم من رفتم تبریز و آنجا را رسیدگی کردم چون زمانی که وزیر خواربار بود وزیر کشور چون ایام جنگ وزیر خواربار بود. آنجا با ظفرالدوله مقدم که استاندار تبریز بود ظاهراً این‎ها یک بلوایی روی نگه‌ داشتن گندم و فلان آنجا جنجالی شد در تبریز و شاید به کشت‌وکشتار بعضی‌ها هم منتهی شد که مجرم بودند برای اینکه گندم برود بالا و استفاده بکنند. من رفتم، زمان پیشه‌وری هم بود آن‌وقت پیشه‌وری حکومت می‌کرد. تهران نوشت و مکاتبه شد و اجازه داد که من بروم وگرنه نمی‌گذاشت کسی از تهران برود. رفتیم و رسیدگی کردیم. تدین در وزارت کشورش در انتخابات دخالت‌های مهمی کرده بود هم شاه و هم او و خوب انگلیس‌ها هم همینطور.

س- این دوره چهاردهم می‌شد.

ج- چیزی که خیلی مهم است در ایران که این بد نیست یادآوریش که هیچ‌وقت نگذاشتند که انتخابات مجلس مورد رسیدگی واقع بشود که ببینیم این کار چطوری می‌شود این مجلس درست می‌شود. چون دخالت خارجی‌ها انگلستان و شاه زیاد بود در مجلس اگر رسیدگی می‌کردند می‌دیدید که پوئن‌های ملی زیاد نیست تو مجلس هر کسی به یک حسابی از یک جایی آب می‌خورد، هیچ‌وقت رسیدگی نشد انتخابات در دادگستری ایران. اگر هم شکایتی گاهی شد نگذاشتند… گفتم یک ایادی بود یک دستگاهی بود تو دادگستری که او اداره می‌کرد اصلاً نمی‌گذاشت، کار را رو روال سیاسیش او حفظ می‌کرد. مثلاً یک دکترخوشبینی بود که شاید شنیده باشید این پارسال فوت کرد. این خوب معلوم بود که خدمتگزار انگلیس‌ها است یعنی عامل خارجی است. این‌ها مثلاً نمی‌گذاشتند. مثلاً برای خود من پیش آمد من که آن روز گفتم مدتی من در اصفهان دادستان بودم مدتی در شیراز بودم، در یزد بودم، درکرمان بازپرس بودم، درجنوب ایران و ایادی انگلیس‌ها را زدم. کسانی که جاسوس انگلستان بودند و معلوم بود و همه از آنها می‌ترسیدند من همه را زدم، بعضی‌ها را توقیف کردم. من تا آنجا بودم این‎ها را نمی‌گذاشتم رشد بکنند حتی با خود انگلیس‌ها درافتادیم. یعنی عواملی داشتند در جنوب در شیراز که مثلاً به قشقایی‌ها به کشلولی‌ها موقع جنگ بود قند و شکر و قماش و این حرف‌ها می‌دادند، این‎ها را تعریف کنم، یک انگلیسی بود که تبعیدش کردند خود انگلیس‌ها که نماند آنجا. یعنی تمام کارهایشان را دقت می‌کردم نمی‌گذاشتم کاری بکنند با من دشمن خونی بودند. یک نامه‌ای نوشتند، تو پرونده‌ام هست حالا، به دولت، سفیر انگلستان نوشته. نوشته، برای حفظ روابط دوستی «یعنی بین ما انگلستان و ایران»، خواهش می‌کنیم که به مبشری از قم به آن‌طرف سمتی ندهید. خوب قم هم که به من سمتی نمی‌دهند در قم. یعنی رتبه و سوابق من واردم به قم مثلاً دادستان اصفهان بودم دادستان شیراز بودم. خواهش کردند که به من جنوب اصلاً مأموریت ندهند، دقت می‌کنید؟

س- بله.

ج- و چون خیال می‌کردند که من توده‌ای هستم که نبودم هیچ‌وقت همیشه هم با آنها جنگیدم در شمال هم تازه اگر من باشم مثلاً با روس‌ها نصف ایران را تجزیه می‌کنیم، جنوب هم که تقاضای انگلیس‌ها بود بالنتیجه مرا آوردند به تهران. اگر نه تهران نمی‌گذاشتند من بیایم سال‌ها بود آرزو می‌کردم چون خانواده‌ام تهران بودند و من نمی‌توانستم با این حقوق درخارج زندگی کنم. بارها گفتم آقا من نمی‌توانم با این حقوق. می‌گفتند آقا با این حقوق می‌تواند یک خانواده زندگی کند. می‌گفتم من بلد نیستم. تهران خانه‌ام هست زندگی‌ام هست من هم یک نفر عضو خانواده. با این حقوق تهران می‌توانم در خارج نمی‌توانم. نمی‌کردند، ولی با این گزارش سفیر انگلیس مرا اجباراً آوردند تهران، خیلی هم از من خواهش کردند که قبول کنم که بیایم تهران.

س- در مورد تدین می‌فرمودید.

ج- هیچی رفتیم و به آن رسیدگی کردیم. تبریز هم رفتیم و آمدیم و ادعانامه‌ای نوشتیم و فرستادیم محکمه دیوان کشور سی‌وچندتا قاضی از شعبه جمع شدند. عرض کنم نه روز یازده روز محاکمه تدین طول کشید همان‌وقت یک لسانی مرحوم بود که وکیل عدلیه هم بود از قضات بود اول، به من رسید گفت، «به تدین قول دادم که تبرئه‌اش کنم.»گفت، «گفته که اگر مرا تبرئه نکنید من هرچه هست می‌گویم.» و خوب خیلی مطالب می‌دانست تدین و من هم همه را به پرونده‌اش رسیدگی کردم. رسیدگی کردم که در انتخابات چه دخالتی کرده بود، انگلیسی‌ها چه دخالتی می‌کنند، در قوای نظامی چه دخالتى دارند افسرها چه طور مطیع… آنجا می‌گویند درجه ما را انگلستان باید بدهد همه را منعکس کردم آنهایی که شدنی بود. تمام دخالت شاه بود در انتخابات که چه کار کرد چه کار نکرد یک پرونده‌ای بود اسرار ایران که هیچ‌وقت نگذاشتند کشف شود همه را من آنجا منعکس کرده بودم حرفهای مهم بود. منتها چیز هم که نمی‌خواند دادستان کل کشور هیئت که اهل پرونده خواندن و این‎ها نبود نه وقت داشت و نه وارد بود. این را خواندند دیگران قضات، به او گفتند، آقا این پرونده عجیبی است هم به انتخابات رسیدگی کرده دخالت انگلستان و دخالت شاه را و این من فکر می‌کردم که این پرونده مطرح بشود در دادگاه و مردم بفهمند که چه خبر است. انتخابات چطوری عمل می‌شود، انگلیس‌ها چه می‌کنند، شاه چه کار کرده ولی بلند شد آقای هیئت مرحوم درجلسۀ اول آن قسمتش ادعانامه را پس گرفت، راجع به آن اصلاً صحبت نشد فقط راجع به تدین و دخالتش در انتخابات و فلان، او هم شروع کرد به من حمله کردن، این یازده روز یا نه روز یازده روز تدین به من حمله می‌کرد که فلان کس چپ است و من چون لیدر راست‌ها هستم با من دشمن است و مرا تعقیب کرده. مرحوم هیئت هم از من دفاع می‌کرد که این چنین و چنان است. گفتم پس محا کمۀ من است نه محاکمه تدین. او به ما حمله می‌کرد این از ما دفاع می‌کرد. بالاخره بعد از یازده روز حکم دادند. من خانه بودم. که رادیو گفت، «امروز ساعت فلان تدین به اتفاق آرا تبرئه شد»، من مات شدم که به اتفاق… ممکن است عده‌ای قضات انگلیسی هم خارجی هم به آنها دستور دادند ولی چطور همه قضات سی و چند نفرقاضی مثلاً اینقدر بی‌شرف است؟ اصلاً مات شدم صبح رفتم دادگستری پرونده را دادند به بایگانی گرفتم و خواندم. دیدم دروغ گفته رادیو یعنی دادگستری دروغ گفته. این به‌اتفاق نیست به اکثریت است. دوازده نفر یا چهارده نفر ازقضات درجه اول او را محکوم دانستند. نوشتند محکوم است و باقی اشخاص عدلیه از اشخاصی بودند که این‎ها را برده بودند تو دیوان کشور…

س- پس به‌اتفاق آرا نبوده؟

ج- ابداً. ومن این را رونوشت برداشتم و دادم به روزنامه «قیام ایران» که آنجا منتشر می‌شد دادم آن منتشر کرد که آرا به‌اتفاق نبوده اکثریت بوده و این اشخاص این آراشان است، او را محکوم دانستند خیلی مهم بود این. دادیم چاپ کردند. البته ناراحت شدند که این را کی کرده و گفتم من کردم. قضات نمی‌خواستند اسمشان معلوم شود ولی آنهایی که رای دادند خوشحال شدند. هیچی، تبرئه‌اش کردند ولی مفتضح. همه هم فهمیدند. پرونده سهیلی هم بود که من بنا بود من رسیدگی کنم. آن را هم دیگر از من گرفتند. دیدند رسیدگی می‌کنم واقعاً و این‌ها می‌خواهند ماست‌مالی بشود. این یک… از این قبیل پرونده‌ها که مهم بود زمان چیز هم که من مدیرکل بازرسی کل کشور شدم. زمانی که آقای دکتر امینی نخست وزیر بود رفیق نزدیکی داشت مرحوم…

س- به آن می‌رسم. می‌خواهم به ترتیب تاریخ جلو برویم.

ج- بله.

س – بعد اینطورکه به یاد دارم از جلسه قبل پس روی‌هم‌رفته بین شهریور ۲۰ تا۲۸ مرداد که هنوز قدرت به اصطلاح سلطنت زیاد قوی نشده بود و سازمان امنیتی وجود نداشت و این‎ها روی‌هم‌رفته می‌شود گفت که دادگستری چطور بوده؟

ج- خیلی خوب بود. دادگستری همیشه خوب بود، درست رأی می‌دادند آدم دزد و نوکرش خیلی کم بود هی کم‌کم نفوذ کردند.

س- یعنی ارکان مشروطیت که اگر یکیش را بگیریم که یکیش مجلس است یکیش دادگستری است دادگستری بهتر کار می‌کرد یا مجلس؟

ج- خوب دادگستری چون مجلس یک حساب دیگر داشت. البته آنجا هم آرای ملی بود. واقعاً یک عده را واقعاً مردم انتخاب می‌کردند، خیلی‌ها را هم دولت هر جوری بود می‌ماساند ولی چیز هم همین‌طور، دادگستری هم اشخاص آزاد می‌رفتند تو دادگستری. آنجا سعی می‌کرد آن تشکیلاتی که در بالا گفتم دخالت می‌کرد که آن نوکرها را بشناسد با آنها کار کند. شما ببینید مثلاً شاه اگر یادتان باشد هروقت نطق می‌کرد این اواخر از دادگستری شکایت می‌کرد، وقتی هم بود که مرا بیرون کرده بودند من نبودم، برای اینکه می‌آمدند پرونده‌ای را که دلشان می‌خواست ارجاع می‌کردند دوتا نوکر داشتند ولی به جای سومی… او دیگر نوکر نبود همه را نمی‌توانستند یکدست نوکر کنند. او کار صحیح می‌کرد کار آن دوتا نوکر را باطل می‌کرد. شاه شکایتش از آن یک نفر درست بود. از وزرا توقع داشت که این‎ها را یکدست… نمی‌شد هیچ وزیری نمی‌توانست که همه را نوکر بکند شدنی نبود، فرض کنید که بدایت رئیس محکمه نوکر بود این می‌رفت تو استیناف تو استیناف نوکر نبود تو آن شعبه یا یکی‌شان فقط نوکر بود دوتای دیگر نبودند اکثریت را می‌بردند. یا می‌رفت دیوان کشور توی شعبه یکی نوکر بود سه‌تا دیگر دوتای دیگر نوکر نبودند. این است که آن درست‌ها همیشه کار نوکرها را ضایع می‌کردند.

س- در چه زمانی این کادری که به قول شما اکثریتشان آدم‌های درستی بودند به وجود آمده بود؟

ج- هیچ دیگر، همین‌طور هر سال یک عده‌ای می‌رفتند. شاگرد مدرسه حقوق بود تمام می‌کردند می‌رفتند اسم می‌نوشتند مشغول کار می‌شدند. یک دو سال سه سال که می‌گذشت دیگر معلوم می‌شد این‌ها چه هستند در جایی که بودند. مثلاً این‎ها مطیع شهربانی هستند یا می‌گویند که ما شهربانی. چون شهربانی همیشه عامل دولت بود، ژاندارم همیشه عامل دولت بود و می‌خواست کارخطا کند مثل زمان پهلوی قدرت تام داشته باشد. قضات می‌ایستادند جلویشان نمی‌گذاشتند. قضات یک بلایی برای این جانی‌ها و دزدها بودند، به هیچ نحوی اجازه نمی‌دادند. این‎ها هم دائماً از قاضی شکایت می‌کردند داد و بیداد می‌کردند. می‌گویم این طوری وقتی انگلستان شکایت کند از من بگوید برای حفظ روابط دوستی فلان کس را پست از آن طرف به بعد ندهید دیگر ببینید رئیس شهربانی در چه حال بود. یا خود من که با استاندار، آخر قاضی که بود با همه تماس داشت استاندار، رئیس شهربانی، رئیس ژاندارمری کسانی که می‌خواستند با نفوذ خودشان زندگی کنند و دزدی کنند و یا اقلاً تفرعن بفروشند به میل خودشان رفتار کنند. قانون نمی‌گذارد قانون واقعاً مقدس و واقعی این است، قانون حافظ همه است. آن یارو که قانون می‌شکند خره نمی‌فهمد که پدر خودش را دارد در می‌آورد. بارها شده بود مثلاً سرلشکرهایی که می‌آمد بی‌قانونی می‌کرد. گفتم آقا یک وقت پدرتان در می‌آید این قانون باید تو را حفظ کند آن روز را به یاد بیاور همینطور هم می‌شد. قانون همان درگاهی که قانون زیرپایش را لگد کرد دچار بی‌قانونی شد. شاه به او خشم کرد تو زندان پدرش را هم درآورد. تقصیرهم نداشت قانونی نبود که از او حمایت کند اصلاً خودشان نمی‌گذاشتند.

س- آن‌وقت زمان مصدق سرکار تصدی چه کاری را داشتید؟

ج- من مدیرکل اداری دادگستری بودم زمان مصدق.

س- آن‌وقت شما از جریانات ماقبل و خود ۲۸ مرداد چه خاطره‌ای دارید؟

ج- خوب ۲۸ مرداد که همان‌ها که بود که آمدند آمریکا پول دادند و خرج کردند و عده‌ای را تجهیز کردند و ریختند و ملیون را گرفتند و دولت را ساقط کردند.

س- خوب همان روز شما چه خاطره‌ای دارید؟

ج – همان روز شما چه خاطره‌ای دارید؟ کجا تشریف داشتید؟

س- من همان روز بیرون بودم اتفاقاً، همان روز رفته بودم عقب منزل می‌گشتم که کرایه کنیم دنبال منزل بودم.

س- کجا؟ بیرون تهران؟

ج- نه در خود تهران…

س – تو خیابان.

ج- بله. رفته بودم صبح اول وقت که یک ساعت چون کارم زیاد بود نمی‌رسیدم بروم. آن روز صبح اول وقت راه افتادم که منزلی را گفته بودم بروم ببینم. آمدم چهارراه مخبرالدوله آنجا کار داشتم یکهو دیدم که یک جور دیگری است شهر. عده‌ای پلیس پیدا شدند چندتا کامیون دارد راه می‌رود، چندتا زن زن‌ها موهای آشفته و بزک ناتمام کرده هی می‌گویند «زنده‌باد شاه! زنده‌باد شاه!» خوب یادم هست. پلیس و این‌ها هم ایستادند دست می‌زنند برای این‎ها و مردم هم ایستادند دم دکان‌هایشان هاج‌وواج یکهو دیدم ریختند همان‌جا یک حزب نمی‌دانم پان‌ایرانیست بود چه بود یادم نیست، ریختند مردم یک عده‌ای آنجا و این‎ها را گرفتند پرت کردند از بالا به پایین و زدوخورد و پلیس هم دخالت نمی‌کند هی دیدم این موج زیاد شد مردم ایستادند و تماشا می‌کنند نزدیک ظهر این مردم راه افتادند یک عده‌ای لات‌های جمع کرده بودند که بعد فهمیدیم که بعد که یک عده تیر خورده بودند آوردند دادگستری توی طب قانونی این‎هایی که بودند گفتند غالباً دست این‎ها دلار بودند چون شب پیش دیگر پولی که، آن یارو بود سفیر…

س- هندرسن.

ج- هندرسن. پولی که داده بودند کم آمده بود دلار داده بودند دیگر که یک عده‌ای از این‎هایی که کشته شدند این دلارهای خون‌آلود توی جیبشان بود که مادرهایشان تو سرشان می‌زد سر نعش این‎ها، این‎ها را درمی‌آوردند از جیبشان دلارهای خون آلود گرفته…

س- خودتان هم دیده بودید این دلارها را؟

ج- من نه رفقایم همه ایستاده بودند آنها بیان کردند، من که تو پزشک قانونی نمی‌رفتم. هیچی این‎ها دلار دادند یعنی پول خیلی روشن شد دیگر همه هم می‌دانند. پول دادند همان شب و عده‌ای از این لات‌ها را تجهیز کردند شعبان بی‌مخ و با تیپ‌هایی که داشتند، قشون سومی که داشتند، این‎ها را ریختند تو مردم و پلیس هم با این‎ها همکاری کرد و ارتش هم با این‎ها همکاری کرد ریختند. ریختند تو خانۀ مصدق که لابد می‌دانید نصیری رفت.

س- خوب شما از مخبرالدوله کجا رفتید؟ رفتید آن‌وقت؟

ج- من آنجا که دیدم. دویدم تلفن کردم. یادم هست از آنجا به مرحوم لطفی وزیر عدلیه، لطفی یک اتاقی بود در آن اداره تصفیه صبح میرفت آنجا می‌نشست و پرونده‌ها را نگاه می‌کرد کار قضات که کی به کجا، این‎ها را چیز می‌کرد، اتاق تنها. تلفن کردم گفتم آقای لطفی امروز شهر غیرعادی است شما تشریف ببرید منزل. یادم هست گفت، «اینجا خبری نیست.» گفتم آنجا اتاقت منزوی است تو تصفیه آنجا نباید خبری باشد، در را بستی نشستی، شهر خیلی خبر است. گفت، «نخیر، اشتباه میکنی.» ما هم گوشی را گذاشتیم و باز دیدم که غلیظ‌تر شد باز تلفن کردم… گفتم آقای لطفی ولو اشتباه می‌کنم خواهش می‌کنم امروز یک ساعت زودتر بروید خانه‌تان و گفت، «چیست؟» گفتم آقا شهر شلوغ است، امروز دارد انقلاب می‌شود من نمی‌دانم چه می‌شود شما بروید خانه خطرناک است. با لطفی هم که دشمن خونی بودند خیلی از قضات که بیرون کرده بود تصفیه کرده بود به خونش تشنه بودند واقعاً. هیچی، رو فشار من سوار ماشین شد که بیاید خانه. وقتی می‌آید تو خیابان می‌بیند که شلوغ است و بالاخره یک جا می‌شناسند لطفی را داد می‌زنند لطفى و همان ایادی شاه و دربار. ماشین را نگه می‌دارند و می‌رود تو خانۀ یکی از قضات که آنجا بود نزدیک بود آنجا پنهان می‌شود و فرستاد فردا عقب من. رفتم آنجا که پنهان شده بود گفت، «هی گفتی که برو.» گفتم من بیرون بودم. هی گفتم شما بروید. خلاصه، چند روز آنجا ماند. بعد آمد رفت خودش را معرفی کرد و گفت «من که نمی‌توانم همیشه پنهان بمانم.» رفت و گرفتندش که بعد هم محاکمه شدند که یادتان هست. بعد از مدتی هم که آزاد شد بعد هم ریختند زدندش آن قضاتی تصفیه شده ریختند خانه‌اش، یک روز که خانه‌اش کسی نبود ریختند و زدندش و خیلی بی‌شرفی کردند. بعد هم رفتند وصدمه هم خورد. بعد هم که فوت کرد یادم هست.

هیچی، ما هم بعد دیگر همان روز مصدق را گرفتند نزدیک ظهر بود یازده بود دوازده بود که فرار کرد و رفت تو خانه معظمی‌ها پشت خانه‌شان پشت نخست وزیری، بعد ریختند یعنی بود رفتند گرفتندش یعنی خودش رفت به فرمانداری نظامی و زاهدی هم که بود گرفتند و آن حوادث. زندانی شدند و فلان…

س- خوب، چه اثری رو کار شما داشت این موضوع؟

ج- هیچی دیگر، من یک چند روزی… چیز شد دیگر زاهدی دستور داده بود که مرا بگیرند اول هم من ابلاغ دیوان عالی کشور داشتم مستشار دیوان کشور بودم. دستور داد به وزیر عدلیه که اخوی بود که چند ماه پیش فوت کرد بیچاره، دستور داد که مرا بازنشسته کند یعنی منتظرالخدمت کند. اخوی گفته بود، «مستشار دیوان کشور است نمی‌شود اینکار را کرد.» نظامی بود گفت، «این حرفها چیست؟»

س- شخصاً به شما نظر داشت با یک دستورکلی بود؟

ج- نه دیگر با من نظر داشت برای اینکه می‌دانست که من طرفدار مصدق هستم با او کار می‌کردیم، عدلیه با تمام این‎ها جنگیدیم، دزدها را زدیم این‎ها را می‌دانست همه را. این‎ها که با من هیچ‌وقت… تمام آن رجالی که آمدند عدلیه بعد از گرفتن مصدق آمدند عرض شود بعد از اینکه لطفی را گرفتند همه کسانی بودند لطفی این‎ها را بیرون کرده بود حالا بعضی‌هایشان هم آدم‌های خوبی بودند با ما رفیق بودند ولی بالاخره لطفی به این‎ها خوش‌بین نبود این‎ها آمده بودند همه با من بد بودند دیگر خود زاهدی هم همین‌طور. زاهدی آنهایی که عقب زاهدی توی مثلاً بعضی اوقات، بعد فهمیدم، مدتی تو شهر می‌گشت وقتی پنهان شده بود… بعد فهمیدیم بعضی آمبولانس‌ها بودند که زاهدی و پسرش این‎ها تو آمبولانس که کسی کنترل نمی‌کرد فکر می‌کردند مریض است، تو آن سوار می‌شدند اینجا و آنجا می‌رفتند و یا فرار می‌کردند.

س- عجب.

ج- بله که بعد خود یارو به من اقرار کرد آن رانندۀ همان آمبولانس. یعنی یک تقاضایی کرده بود من انجام نداده بودم چون دلیلی نداشت بکنم خیال کرد من می‌دانم که این زاهدی را می‌برده آمد پیش من گفت، «والله ما مجبور بودیم، ما که قصدی نداشتیم که زاهدی را…» بعد فهمیدم این گفت من از او پرسیدم معلوم شد زاهدی توی آمبولانس اینجا و آنجا می‌رفته این‎ها و توی رفقایش هم قایم می‌شده.

س- بعد چه کردند شما را گرفتند؟

ج- دستور داد ما را بگیرند، یکی از وزرای همان که آن شب تو آن جلسه بود با من رفیق بود صبح سحر آمد منزل ما هی ناراحت گفت، «دیشب متأسفانه اینطور شد بنا شد که شما را منتظرالخدمت کنند و شما را بگیرند. آمدم بگویم!» خیلی هم ناراحت بود. من اظهار امتنان کردم و فوراً زن و بچه را برداشتم از خانه‌مان بردم یک جایی که آشنا بودیم کرایه کردم یک اتاقی را این‎ها را گذاشتم و پنهان شدم. بعد ریختند، سه چهار روز بعد آمدند که من تو آن خانه‌مان که اجاره کرده بودیم بگیرند که نبودم… بعد ریختند این خانه و آن خانه مثلاً خانۀ پیشخدمتی، خانۀ شوفری که داشتیم فلان که زن یکی از این‎ها بچه سقط کرد نصف شب می‌ریختند که مرا پیدا کنند، دیدم که بالاخره اینجا نمی‌توانم بمانم باعث زحمت مردم هستم رفتم از تهران بیرون رفتم شمال، دو سال متواری بودم اینجا و آنجا.

س- عجب .

ج- بله، دو سال متواری بودیم. آن‌وقت هم اگر می‌گرفتند فوراً آدم را می‌کشتند، یعنی تا آدم را بیاورند به زندان دیگر گوش آدم بزرگترین تیکه بدنش بود. این است که می‌دانستم با سختی هم می‌کشند با من هم که همه دشمن خونی بودند. این است که خوب خیلی… ما هم نمی‌خواستیم کشته بشویم خلاصه.

س- دوسال؟

ج- دوسال من متواری بودم تا بعد بین زاهدى و شاه به هم خورد، هیئت مرحوم هم که دادستان کل کشور بود…

س- چه شد به هم خورد؟

ج- سرهمین حوادث خودشان دیگر. خودخواهی‌ها و سر مال و پول و همین حرفها. خیلی ساده است بین این‎ها، او می‌خواست بماند مثلاً سمت‌های مهم بگیرد پول بگیرد، شاه همه کاره شده بود شاه نمی‌خواست این همه کاره باشد می‌خواست… جنگ شد که به خارج فرستادش که ناراحت بود. فرستادندش سوییس که پسرش ناراحت بود خودش ناراحت بود این‎ها. می‌خواستند بمانند کارهای دیگر بکنند. بین این اشخاص مادی زود به هم می‌خورد برای اینکه رابطه‌شان انسانیت که نیست که هی قوی‌تر بشود مادیات است. عرض کنم که دو سال بعد به ما چیز کرد و هیئت هم رفت پیش شاه و خلاصه شاه گفته بود، این این‌طور است دشمن سلطنت است، دشمن تاج و تخت است. «او هم گفته بود، اینطور نیست فلان.» بعد به ما گفتند که بیا پنهان شده بودیم ما رابط داشتیم، که بیا که ان‌شاءالله خطری نیست، آمدم تهران و یادم نمی‌رود وقتی آمدم دیدم تو خیابان می‌شود راه رفت چه لذتی می‌بردم که آدم دو سال متواری تو خانه‌ها پنهان حتی روز هم بلکه مبادا کسی ما را ببیند نمی‌آمدم از اتاق بیرون. توی اتاق می‌نشستم شب نصف شب که دیگر هیچکس نبود می‌آمدم تو هر خانه‌ای بودم مدتی تو حیاط آنجا راه می‌رفتم که نفسی بکشم خیلی بد گذشت دو سال به ما. بعد دکتر امینی وزیر دادگستری شد مرحوم الموتی با ما خیلی رفیق بود، با امینی هم خیلی مربوط بود…

س- وزیر دادگستری…

ج- وزیر دادگستری امینی بود. امینی که وزیر دادگستری شد، آخر قبل از اینکه برود آمریکا وزیر دادگستری شد امینی…

س- در کابینه؟

ج – بعد از دارایی.

س- بله، در کابینه زاهدی بود.

ج- در کابینه زاهدی بود بله. بعد از زاهدی هم باز بود…

س- علا.

ج- بله. آنجا یعنی دکترالموتی رفت و چیز کرد، او هم رفت پیش شاه و بعدش شاه گفت، «این فلان کس با من بد است فلان است دشمن تاج و تخت است امینی گفته بود، این‌طور نیست.» خلاصه شاه گفته بود، بیاید به شرطی که دخالتی در سیاست نکند. که امینی هم مرا خواست و من هم امینی… آشنا بودیم. گفت، «من قول دادم که شما در سیاست دخالت نکنید.» گفتم عدلیه سیاستی ندارد، دو تا دزد را ما تعقیب کردیم می‌گویند سیاست. خلاصه، آمدیم که باز گرفتار شدیم. بودم رییس ادارۀ حقوقی بودم باز حوادثی پیش آمد و رفتیم اداره فنی که باز حوادثی پیش آمد و باز با دربار و این‌ها…

س- چه بود این‌ها؟ ممکن است یکی‌اش را بفرمایید؟

ج- عرض کنم که یکی از کارهای… مثلاً ادارۀ حقوقی که بودم خوب یک کارهایی است که دربار می‌خواست نمی‌دانم شهربانی می‌خواست. مثلاً شهربانی تقاضا کرده بود که نوشته بود به اداره حقوقی به دادگستری که ما چون کلفت و نوکرهایی هستند که مرتکب دزدی می‌شوند یا جنایتی می‌شوند و فرار می‌کنند و مردم شکایت می‌کنند ما جای این‎ها را نمی‌دانیم درصددیم که یک اداره‌ای تشکیل بدهیم که کلفت و نوکرها را ما بفرستیم تو خانه‌ها که اگر کار بدی می‌کنند فلان می‌کنند جایشان را بلد باشیم این را فرستادند که قانونش را بنویسیم، اداره حقوقی کارش این بود. من نوشتم از اول که آقا این کار غلط است برای اینکه به این وسیله این‎ها جاسوس تو خانه‌ها می‌فرستند، کلفت و نوکر را تربیت می‌کنند می‌روند تو خانه‌ها جاسوسی می‌کنند، امنیت مردم سلب می‌شود این کار نباید بشود جلویش را گرفتیم. مثلاً ادارۀ شیلات فلان کس، ادارۀ مرزبانی کشور مثلاً تقاضا کرده بود که چون یک عده‌ای هستند که قاچاق می‌کنند در مرزها ولی دلیلی علیه‌شان نیست مرزبان اختیار داشته باشد به هر کس که سوءظن پیدا می‌کند مثلاً تبعیدش کند یا حبسش کند با قانون، نوشتم آقا این نمی‌شود، اگر دلیل هست که هست اگر هم نیست که نیست. دلیل نیست ولی مرزبان می‌تواند بفهمد که پس علم غیب دارد مرزبان. به این وسیله به یک عده‌ای اختیار بدهیم که هر کار دلشان می‌خواهد به عنوان سوءظن تبعید کند یا حبس کند. گفتم این اصلاً مضحک است، خلاف قانون است اصلاً، خلاف قانون اساسی است رد کردم. اداره حقوقی دائم از این حرف‌ها می‌زد دربار می‌خواست. همه غلط، همه ضد مردم. یا مثلاً یادم هست چیزی که خیلی مهم بود شهربانی تقاضا کرده بود چون مطابق قانون ورود به خانه‌ها ممنوع بود. در شب اکیداً، مگر اینکه در شب گزارش به دادستان بدهد شهربانی که فلان طور به فلان علت ناچاریم که این خانه را تفتیش کنیم. دادستان اجازه بدهد راجع به همان مورد، دیگر نمی‌تواند دادستان دستورکلی بدهد به یک شهربانی و هر کسی که شما می‌توانید شب خانه‌ها را تفتیش کنید. اصلاً امنیت مملکت ازبین می‌رود مثل حالا. این است که در هر موردی همان مورد را باید دادستان امعان نظر کند اگر دید ضروری است اجازه بدهد، دیگر در مورد دیگر نمی‌شود عمل کرد. شهربانی می‌خواست یک دستورکلی بهش قانون بدهد، دادگستری بدهد که شهربانی در هر موردی خواست شب خانه‌ها را تفتیش کند. این را من مفصل نوشتم که این خلاف قانون اساسی است و امنیت را از بین می‌برد و نمی‌شود. یک عده‌ای من‌جمله وزیر و معاون دادگستری آن‌وقت می‌گفتند، نه، می‌شود. گفتم می‌شود شما بنویسید می‌شود من معتقدم نمی‌شود و غلط است و خلاف قانون است. از این حرف‌ها دائماً بود. وزیر عدلیه گفت، «همه با شما دشمن شدند.»

س- کی بود آن موقع؟

ج- همان‌وقت امینی بود. یک روز مرا خواست گفت، «همه تقاضا دادند شما هم همه را رد کردید»، درست هم می‌گویید شما درست می‌گویید. ولی خوب یک چاهی جلویت دارد باز می‌شود که توش بیافتی هیچکس شما را نمی‌تواند نجات بدهد. راست هم می‌گفت. گفت، «موافقت کنید که یک سمت دیگر به شما بدهیم.» گفتم من حاضرم. مرا رئیس ادارۀ فنی کردند. ادارۀ فنی اشکالات دیگری داشت من‌جمله پرونده‌هایی که اعدام باید می‌کردند اشخاص باید بیایند آنجا من ببینم اگر اعدام باید بشود موافقت کنم و بنویسم که اعدام بشود یا اگر نباید که پیشنهاد عفو بکنم. خیلی هم کردیم. کار مشکلی بود، جان مردم… اعدام…

س- مثلاً اعدام چه جور آدم‌هایی؟

ج- بله؟

س- اعدام سیاسی هم می‌آمد آنجا؟

ج – هرکسی، نه دیگر خوب بله همه چیز. البته به نام سیاسی هیچ‌وقت عدلیه به نام مجرم سیاسی تعقیب نکرد همه ابا داشتند می‌گفتند این‎ها مجرمین عادی هستند اصلاً ما سیاسی نداریم.

س- آنها تو ارتش بودند دیگر، آنها تو دادگاه‌های ارتش انجام می‌شد.

ج- نه، اصولاً آدم سیاسی… خیلی آدم سیاسی بود. این‎ها می‌خواستند بگویند ما مجرم سیاسی نداریم، به نام سیاست کسی را تعقیب نمی‌کنیم. نصف مردم زندان سیاسی بودند این‎ها فرار می‌کردند از این اسم. این‎ها می‌آمد آنجا مثلاً اعدام. یارو می‌خواندم می‌دیدم که حکم غلط است.

س- یک موردش را بفرمایید.

ج- عرض کنم فرض کنید که مثلاً یک مورد یادم هست که در یزد پیش آمده بود یک بهایی چوپان، دو تا چوپان بودند یکی‌اش بهایی بود. چوپان گم می‌شود بعد از مدتی ده پانزده سال شاید خیلی وقت. بعد یک عده‌ای از بهایی‌ها می‌روند ژاندارمری می‌گویند که ما جسد دامادمان را، این نوازالله را، اسم‌ها مال ۳۰ سال پیش است اسم یادم مانده، کشتند و توی یک چاهی انداختند به ما کمک کنید ژاندارم بیاید برویم و پیدا کنیم. ژاندارم می‌برند می‌روند یک چاهی را باز می‌کنند یک مقدار استخوان انسان توی آن بوده. می‌گویند این نوازالله است آن یارو که با این شریک بوده می‌گیرند و خلاصه در کرمان محکوم به اعدام می‌کنند. این فردا آمد پیش ما. من این را خواندم، حالا مفصل است، دیدم آخر اول تو این همه جا هی که توی کویر کرمان هست یک عده‌ای بیایند درست بروند سریک چاه بگویند این تو هست باز کنند استخوان باشد. این به نظر طبیعی نمی‌آید. ثانیاً از استخوان چطور فهمیدند این همان یارو است، نوازالله است. ۲۰سال گذشته این ۲۰ سال این‎ها کجا بودند چطور پیدا کردند. خلاصه تمامش خلاف منطق بود و محکوم به اعدام. حالا به عللی قانونی هم بود این‎ها با این مخالفت کردم.

س- یعنی قاتلش را هم معرفی کرده بودند؟

ج- بله، همان چوپانی که با این همکار بوده ۳۰ سال پیش می‌گفتند این است و کشته و فرار کرده. چوپان بوده با هم بودند بعد هم رفته یک جای دیگر، فرار اصلاً نبوده از کرمان رفته سیستان مثلاً. می‌گفتند، «به سیستان فرار کرده.» او مسلمان بوده این بهایی بود برده بودند رو چیزهای مذهبی. این را من مخالفت کردم نوشتم که این دلیل نیست این حکم غلط است و به هرحال یک درجه تخفیف که کشته نشود. ما دو درجه می‌توانیم تخفیف تقاضا کنیم نمی‌توانیم بکلی به هم بزنیم. مجلسی بود آن‌وقت معاون یا وزیر دادگستری که مرد. این نوشت، «نخیر، حکم دادند و ما مسئول نیستیم و حکم باید اجرا شود.» من رفتم تو اتاقش گفتم آقا این قتل است که شما دارید می‌کنید چرا این اجرا شود؟ من نوشتم اصلاً دلیل ندارد پرونده. گفت، «ما مسئول نیستیم حکم دهنده مسئول است.» گفتم ما هستیم برای اینکه الان ما داریم می‌خوانیم ما این را هل می‌دهیم تو قبر یا نمی‌دهیم. چطور ما مسئول نیستیم؟ اگر نه اینجا نمی‌آمد پرونده. الان ما باید بگوییم که اعدام بشود یا نشود چطور مسئول نیستیم؟ گفت، «من وجدانم راحت است.» گفتم نمی‌دانم چه وجدانی است که راحت است. خیلی ناراحت شدم و آمدم تو اتاقم، خیلی ناراحت دیدم یک نفر را دارند برخلاف انصاف بی‌دلیل می‌کشند به نام قانون. من هم نتوانستم من تقاضای عفو کردم نوشتم بحث کردم با وزیر دیگر دیدم فایده ندارد و مثل اینکه بهایی‌ها کوشش کرده بودند، حالا خیلی حرف‌ها بعد شنیدم که پول خرج کرده بودند برای اینکه این کشته بشود خلاصه چون برایشان پرستیژی شده بود یک مسلمان را بکشند به نام قتل.

س- آهان، یعنی قاتله مسلمان بود.

ج- قاتل مسلمان بود بله. آن‌وقت من خیلی ناراحت شدم یادم نمی‌رود. باز هم یادم هست که صبحی فردایش می‌رفتم شمیران یک جایی داشتیم که حالا می‌نشینیم آنجا. دیدم که چراغانی شب پیش، روز تولد امام زمان بود، چراغانی شده بود شهر. این بقایای چراغانی دیشب را نگاه می‌کردم دلم سوخت و دیدم یک عده، نیست که تولد امام زمان را بهایی‌ها هم که می‌گویند امام آمده، دیدم یک عده بهایی یک مسلمانی را مفت مفت دارند به کشتن می‌دهند و ما تو تشکیلات اسلام و شیعه نمی‌توانیم این را نجات بدهیم، بدبختی است خیلی ناراحت شدم. فکرکردم آن روز چه کار کنیم این را نجات بدهیم اینقدر که می‌توانیم. آمدم این یک نامه‌ای باید بنویسیم وقتی که باید اعدام بشود کسی یک نامه به آن مرکز استان به دادستان استان می‌نویسیم که فلان‌کس که محکوم شده حکم قابل اجرا است اجرا کنید. آنها هم تشریفات درست می‌کنند و شهربانی و به دارش می‌زنند. این کار در کرمان شده بود. من نامه‌ای نوشتم خودم قبل از اینکه دستور به دفتر بدهم. نوشتم دادستان استان کرمانشاه پروندۀ نواز فلان که یادم نیست، برای اعدام فرستاده می‌شود. مدیر دفترم آمد گفت، اشتباه کردید این کرمان است نه کرمانشاه. «گفتم می‌دانم این تا برود کرمانشاه و برگردد و بگویند اشتباه است خودش یک ماه طول می‌کشد، این یک ماه زنده است فعلاً ازاین ستون به آن ستون هم فرج است ما اینقدر می‌توانیم به این کمک کنیم. این را می‌کنیم. فرستادیم کرمانشاه البته همانطوری که پیش‌بینی کردم بعد از یک ماه نامه نوشت کرمانشاه، «که ما همچین سابقه‌ای نداریم.» بعد من زیرش نوشتم من اشتباه کردم کرمان است نه کرمانشاه به کرمان نامه بنویسید. این هم باز ده روز هم اینجا نگه داشتیم. بعد تلفن کردم به دادستان یزد که آنجا این پرونده تشکیل شده بود و آنجا هم بایستی اعدام می‌شد این شخص. گفتم آقای دادستان گفتم این پرونده را من خواندم اصلاً دلیلی نیست که این قاتل باشد شما که در محل هستید چه شنیدید؟ گفت، «آقا همه می‌دانند که بهایی‌ها فشار آوردند این را مفت به کشتن دادند، این مقصر نیست همه می‌دانند و همه هم متأسف هستند». گفتم خاک بر سر ما که فقط متأسفیم! این همه نره‌خر نشسته‌اند. گفتم که پس یک کار به نظر من می‌آید الان. گفتم یک آخوند را که آدم خوبی باشد شما بفرستید پیش بروجردی در قم این جریان را به او بگوید شاید او یک کاری بکند این را نجات بدهد و من پرونده را مسئولم ولی نگه می‌دارم، جهنم، جان یک نفر را نجات بدهم باشد. این کار بگویید بشود گفتم این کار را حتماً امروز بکن. گفت، «چشم.» همین کار شد. یک نفر را می‌فرستند قم، آخوندی را، او هم می‌رود پیش بروجردی می‌گوید، بروجردی هم عصبانی می‌شود خیلی هم تعصب دارد. یک، نامه می‌نویسد به شاه که «شاه …» تو پرونده من دیدم، این چه وضعی است یک مسلمانی را بهایی‌ها به کشتن بدهند. فلان. البته او هم وارد نبود ولی تهییج شده بود. نامه آمده بود آنجا و فوراً شاه هم، از بروجردی می‌ترسید، وزیر عدلیه را همین مجلسی را که با مرگ او موافق بود فوراً تغییرش می‌دهد، هدایتی بود که دکتر هدایتی رئیس مدرسۀ حقوق هم یک‌وقت بود و با ما هم هم‌دوره بود مدرسه حقوق این را وزیر عدلیه می‌کند و این نامه را هم به او می‌دهد می‌گوید برو ببین چیه بروجردی ببر و این را حل کن. حالا ما غافل از این‎ها یکهو شب خواندیم که هدایتی شد وزیر عدلیه و مجلسی را برش داشتند. تعجب کردیم که یکهو. صبح آمدم دادگستری دیدم که مدیر دفترم گفت، ازصبح وزیر عدلیه چند دفعه فرستاد عقب شما. رفتیم اتاق هدایتی که هم به او تبریک بگوییم و هم ببینیم چه می‌گوید. تا مرا دید گفت «آقا دستم فلان کس به دامنت این نامه را بخوان ببین» داد نامۀ بروجردی را به من که به شاه نوشته بود. خواندم و از ته دل گفتم الحمدالله کار من مؤثر شد. گفت، «این را چه کار بکنم دستم به دامنت این را نجات بده من برای این آمدم یعنی وزیری و وزارتم این است.» گفتم خیلی ساده است الان من داشتم تو پرونده همان یک درجه تخفیف تقاضا کرده بودم که موافقت نشده بود. دو درجه تخفیف تقاضا کرده بودم که دو درجه تخفیف فوراً گفتم این را موافقت کن. فوراً امضاء کرد و فوراً تلگراف کردم به یزد حالا می‌ترسیدم که دیروز این را کشته باشند، دیروز خبر نداشتیم و گفتیم خوب چند روز ممکن است دیروز این را به دار. گفتم دیوانه می‌شوم اگر… به این زحمت این را جانش را خریدیم ولی دیروز کار گذشته باشد. با یک وحشتی تلفن کردم به دادستان یزد گفتم آقا این یارو حسین نمی‌دانم، محمدحسین بود اسمش، گفتم محمدحسین در هر حال مرد یا نه؟ گفت، «نه، امروز می‌خواهند. اعدامش کنند.» گفتم دست نگه دارید که عفو شد. بعد فوراً چیزش کنید عفو شد و فوراً ببریدش زندان. یادم نمی‌رود چه لذتی بردم. او عفو شد. بعد هم به هر مناسبتی هی به این تخفیف دادم عفو دادم تا آمد بیرون خلاصه. که یک روزی دیدم یک کسی افتاد رو پای من آمد دادگستری گفتم توکیستی؟ گفت، «من محمد حسین هستم و فلانم.»

س- عجب.

ج- بله، نجاتش دادیم. از این قبیل خیلی پیش می‌آمد. گاهی هم، اغلب این‌طوری بود که می‌کوشیدیم که از اعدام نجات پیدا کند کسی. گاهی هم متأسفانه یک جوری بود که پافشاری می‌کردم که اعدام بشود که رنج‌آور بود برایم ولی مجبور بودم. یکیش برای اینکه یادآوری بکنم خاطره‌ای را یک پاسبانی چیزی درجه‌داری دو نفر را رو مستی و خودخواهیش که شرحش مفصل است کشته بود با هفت‌تیر دو نفر را مفت و مسلم. این را گرفته بودند تعقیب و محاکمه شده بود و محکوم به اعدام دو نفر را کشته بود علنی بدون دلیل، دولت و شهربانی و آزموده که چیز ارتش بود این‌ها نمی‌خواستند نظامی ارتشی کشته بشود به خاطر کشتن مردم. می‌دانید می‌خواستند رعب مردم نریزد از این‎ها. خیلی کوشیدند که این‎ها کشته نشوند عفو بشوند. من هم مقاومت کردم عفو ندادم گفتم یک ساعت به این‌ها عفو نمی‌دهم این‎ها باید کشته بشوند. فشار آوردیم و کشته شد البته. ولی می‌دانید آدم بکوشد یک نفر کشته نشود غیر از این است که بکوشد کشته بشود ولو حق با آدم باشد. چه حقی؟ آخر دوتا آدم کشته بود، برایم سخت بود. خلاصه ازاین‎ها هم بود همه‌اش ترش‌وشیرین همه‌اش ناراحتی. کار قضایی اصلاً کار بدی است سخت است. فقط خدا آدم را حفظ کند خلاصه که خطا نکند.

س- آن افسرهای توده‌ای که محاکمه و اعدام شدند…

ج- زمان شاه دیگر؟

س- بله بله. دادگستری اصلاً در جریان کار این‌ها بود؟

ج- نه دیگر. این‎ها محکوم چیز بودند. آن در صلاحیت ارتش بود. این جرم نظامی بود و در صلاحیت ارتش. بعد این را من ادامه می‌دهم، فرمودید کارهای مهم‌تان چه بود؟ بعد من ادارۀ فنی بودم و آنجا گفتم شاه آنجا خیلی‌ها را من نجات دادم از مرگ، عفو کردیم خیلی زیاد که مفصل است. کسانی که مثلاً زمان شاه آمده بودند، وقتی شاه فرارکرد، مجسمه‌هایش را کندند مردم هرکسی بود عکس برداشته بودند همۀ این‎ها را گرفتند محکومیت‌های شدیدی برای این‎ها دادند که من همه را نجات دادم.

س- چطوری نجات دادید؟

ج- همان عفو دیگر. من طرح می‌کردم عفو می‌کردیم و می‌فرستادیم و شاه امضاء می‌کرد نجاتشان می‌دادیم. که آنجا هم به مسائلی برخوردم خطرناک برای خود من بود که البته باز خدا ما را حفظ کرد. خیلی‌ها را نجات دادم. بعد دیگر من رفتم دیوان کشور و بعد هم شاه خیلی علیه من هی نطق می‌کرد اسم نمی‌برد هی می‌گفت، سیاست وارد عدلیه شده است.خلاصه بعد چیز شدم من. بعد مرحوم الموتی وزیر عدلیه شد. در حکومت امینی، با ما هم خیلی مربوط بود و رفیق بود خیلی هم به من لطف داشت من مدیرکل بازرسی کل کشور شدم و آن‌وقت شروع کردم تمام…