روایت کننده: تیمسار محسن مبصر
تاریخ مصاحبه: ۸ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلستان
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره:۵
ح- اول خودم را معرفی کردم، آنوقتها طرز صحبت کردن خمینی خیلی خیلی دهاتیوارتر از حالا بود که اصلاً گاهی آدم نمیفهمید چه میگوید. گفت، «چه میخواهید؟ چه میخواهید؟ بگوئید؟» گفتم من این مأموریت را دارم و چون میدانم که شما هم دلتان نمیخواهد کشت و کشتار بشود به آن جهت میخواستم چیز بکنم که تشریف نبرید. در حدود یک بیست دقیقهای با هم حرف زدیم، اول خیلی شدید حرف میزدیم با هم – او یعنی حرف میزد و بعد قانع شد گفت، «من تصدیق میکنم ولی وقتش گذشته من نمیتوانم نروم، من اگر نروم آنجا دیگر خمینی نیستم.» این عبارتی بود که خوب تو گوشم آشناست. گفتم پس بنابراین خواهش میکنم از شما که تشریف میبرید، البته آیتالله هیچوقت کلمۀ بدی نخواهند گفت، حمله به این و آن نکنید، یک جوری بکنید که من فقط از آن میترسم که مأموریتم را انجام بدهم. و به دست من اینجا مردم بیگناه کشته بشوند و در هر صورت میدانید سرباز یعنی چه و من هم یک سربازم، پلیس نیستم، من سربازم، گفت، «سعی میکنم آن را انجام بدهم، این خواهشت را انجام بدهم.» و من از همان لحنش فهمیدم که انجام نخواهد داد، چنانچه انجام نداد. این را روی دوش برداشتند بردند تو مسجد خیلی مجلل برداشتند بردند مسجد، من هم شاهد این چیز بودم نمیتوانستم دم بزنم. نمیتوانستم کاری کنم، چون مأموریت نداشتم. این را بردند مسجد و رفت بالای منبر و شروع کرد عصبانی این کلمه که این «جوانک را را از ایران بیرون میکنم و نمیدانم فلان میکنم.»
س- منظورش به شاه بود.
ج- بله به شاه.
س- شما تومسجد هستید یا…
ج- نخیر تو شهربانیم، من مسجد نرفته بودم که…
س- پس از کجا خبر میشدید که دارد چه میگوید؟
ج- من تلفن کردم به چیز، ما در کسب خبر یک طریقهای داریم که به آن میگویند ارتباط زنجیری، درفاصلههای مختلف اشخاصی میگذاریم مثل زنجیر.
س- به هم میگویند.
ج- میآید خوب بهم میگویند…
س- به هم میگویند با به صورت نوشته است؟
ج- خیر، میگفتند. میگفتند و یا مینوشتند و گاهی هم مینوشتند. من عصبانی شدم و تلفن کردم به تهران به تیمسار نصیری و گفتم که بابا جان من یک سربازی را میفرستید اینجا جلوی من این توهینها را میکند خوب بگذارید اجازه بگیرید من بروم این را از منبرش بکشیم پائین. گفتم میتوانم بکنم، من به عهده میگیرم این کار را، میتوانم بکنم بگذارید من از منبرش بکشم پائین و آبرویش را ببرم برای اینکه این هیچ دلیلی ندارد چیز بکند. گفت، «نه، شما سربازید مأموریتان را انجام بدهید اعلیحضرت اینطور مأموریت ندادند و فلان و از این حرفها.» خلاصه..
س- موافقت نکرد.
ج- دو دفعه سه دفعه تلفن کردم. دادوبیداد کردم حتی با او و موفق نشدم. خوب با هم به غیر از اینکه والیوم بخوریم و لیبریوم بخوریم اینها که ساکت بشویم یک دفعه کلهمان نزند یک کاری بکنیم، چون مسئولیت داشت دیگر تمرد بود.
س- نظر رئیس شهربانی چه بود؟
ج- نظر رئیس شهربانی هم همان… رئیس شهربانی نصیری نظری…
س- رئیس شهربانی قم.
ج- رئیس شهربانی قم یک آدم مفلوکی بود بدبخت، بله.
س- او توصیه و چیزی نداشت؟
ج- نخیر. همهشان آمده بودند دور من که ببینند من چکار میکنم. این را وقتی که آمد بیرون البته.
س- ساواک هم دخالت نداشت؟
ج- مأمور ساواک بود آنجا
س- معلوم بود که به اصطلاح رئیس کل آن جریانات سرکار هستید؟
ج- بله دیگر.
س- آنها جدا گانه…
ج- با لباس نظامی رفته بودم نشسته بودم
س- یعنی به آنها هم ابلاغ اصولاً رفته بود که باید حرف شما را گوش کنند.
ج- خوب معمولاً گوش میدادند دیگر. البته موقعی که آمدم بیرون مأموریت خوب انجام شد دیگر یا اصلاً فرار کردند رفتند همهشان. خوب کاری هم نکردیم نمایشاتی داده بودیم، سربازها را دور شهر گردانده بودم و بندوبساط. خوب، مردم دیدند که چطوری است پا شدند دررفتند.
س- تیراندازی هم شد؟
ج- نه، نه اصلاً هیچ درگیری نداشتیم آن روز، روز عاشورا سیزدهم خرداد هیچ درگیری نداشتیم. بنابراین میتوانم بگویم مأموریتم را خیلی خوب انجام دادم. علاوه براین کلیۀ این چیزهایی که نطقی که کرده بود در سه نسخه تهیه کردم یک نسخهاش را دادم به شهربانی، یک نسخهاش را مستقیم دادم به دفتر ویژه که به عرض برساند. اینها احساس کرده بوده میترسند مقیدندکه مثلاً گزارش بدهند که فلان کس به شما فحش داد، و یک نسخهاش را هم دادم به دفتر مخصوص که حتماً به عرض اعلیحضرت برسانید و خودم هم در اثر…
س- شما دسترسی به آن کاست هم پیدا کردید چون بعداً معلوم شد که اصلاً حرفهای آن روز را کاست کرده بودند اینها دیگر.
ج- بله؟
س- دسترسی به کاست آنها هم پیدا کردید؟ نواری که اینها ضبط کرده بودند؟
ج- نوار نبود، نه. ضبط هم نکرده بودند. نمیدانم کرده بودند یا نه. نه آنوقتها نوار و اینها نداشتند بیخود میگویند اینها. من نوار نداشتم آنوقتها چه برسد به آنها. شهربانیمان کلیتاً پانزده تا، پلیس تهرانمان پانزده تا بنز با تلفن داشت بنز ۱۷۰. آنوقت چیزی نداشتیم ما وسیلهای نداشتیم. میگویم بهوسیله زنجیری من کسب اطلاع کردم. خودم هم بعلت آن شوکهایی که وارد شده بود، خیلی شوک وارد شد به من. رفتم مریض شدم.
س- میآمدید تهران.
ج- impressioner شدم اصلاً مریض شدم depression میگویند یا impression؟
س- depression.
ج- dipression گرفتم بله، حالا غلط هم میشود آنجا عیب ندارد اشتباه کردم. من استراحت داشتم منزل روز ۱۵ خرداد تلفن کردند ساعت هشت بود رئیس شهربانی تلفن کرد، «فلان کس کجایی تو؟» گفتم که والله من مریض شدم. گفت، «حالا چه موقع مریضی است، پاشو بیا کارت داریم.» گفتم چه خبر شده؟ گفت، «پاشو یبا اینجا تا من بگویم.» خوب، من هم پا شدم، و لباس پوشیدم و آمدم دفترش، آمدم دفترش دیدم وضعیت و اوضاع خیلی درهمبرهم است. گفتم چه شده؟ گفت، «هیچی، الان شهربانی قم را مردم محاصره کردند و الان بگویی نگویی خلع سلاح خواهند کرد.» گفتم چرا؟ اینطوری نبود. گفت، «آخر ما خمینی را گرفتیم.» گفتم کی گرفت؟ چه جوری گرفتید؟
گفت، «دیشب سرهنگ مولوی را، مال ساواک بود مال ساواک تهران.»
س- اسم اولش چه بود؟
ج- مولوی.. نمیدانم والله.
س- هیچکس یادش نیست.
ج- بازهم میگویم به شما، او را هم میگویم. مولوی را فرستادیم این را گرفته ساعت دو سه بعد از نصف شب فرستادیم از خانهاش گرفتند و آوردند و مردم جمع شدند الان و انقلاب کردند و شما میروید آنجا و شهربانی را نجات میدهید، همان صدوخردهای نفر سرباز هم در اختیارتان خواهد بود. من یک کمی عصبانی شدم، یک کمی گلهمند شدم. گفتم آقاجان شما هم اگر میخواستید این را میگرفتید من آن روز که به شما گفتم بگذار من بروم در مقابل جمعیت از بالاى، منبر بکشمش پایین. شما گفتید نه. آنوقت تازه وقتی که دستور دادند که این را بگیریم شما به منی که آنجا وارد بودم رفته بودم یک مأموریتی انجام بدهم چیزی نگفتید حالا مولوی را فرستادید رفته او را گرفته آورده. خوب پس حالا مولوی هم برود جواب آنجا را بده از جان من چه میخواهید؟ البته بدش آمد و بگوومگومان شد و فلان و اینها گفتم من نمیروم، گفتم نمیروم دیگر، در این ضمن تلفن زنگ زد دیدم که از طرز صحبت کردن نصیری فهمیدم که اعلیحضرت است. با صدای بلند خیلی نگران پرسیدند، «چه شده؟ و چه میکنید شما؟ پس چکارهاید شما و فلان و اینها.» گفتند که سرتیپ مبصر را آمده اینجا میخواهیم بفرستیم که یک بزرگتری آنجا باشد یک اقدامی بکند. من البته اول ترسیدم گفتم که حالا میگوید سرتیپ مبصر میگویم برو آنجا میگوید نمیروم. بالاخره من دیدم که اعلیحضرت دستور دادند مجبور بودم. پا شدم تنها پا شدم رفتم قم.
س- با اتومبیل.
ج- با اتومبیل چیز، همان بنز ۱۷۰ داشتیم البته آن ۱۰۰ نفر سرباز هم از علیآباد قم گفتندکه…
س- حرکت بکنند.
ج- من گفتم که حرکت کنند. البته چون اینها وسط راه بودند قبل از من میرسیدند آنجا دیگر من بعد از آنها میرسیدم. این سربازها فرماندهاش یک سروانی بود اهل آذربایجان هم بود اسم او هم معذرت میخواهم یادم نیست، اسم او خسروانی بود مثل اینکه…
س- خسروانی سمتش چه بود؟ مال ژاندارمری تهران بود؟
ج- ژاندارمری تهران بود. او به این جور کارها کاری نداشت. حالا میگویم که آن ژاندارمری چهکار کرد.
من رفتم قم و البته این واحد نظامی که ۱۲۰ نفر بود قبل از من رسیده بود فرماندهشان هم یک سروان بود. میرود قم میبیند که جمعیت عجیبی است. قم یادتان است؟
س- بله
ج- وقتی که از تهران میروید قم وارد میشوید یک پمپبنزین هست، بعد از پمپبنزین گروهان ژاندارمری هست درست همین دست گروهان ژاندارمری هست. از آن دم مسجد تا آنجا جمعیت بود یعنی میشد گفت که صد هزار نفر، نود هزار نفر به آنترتیب بود.
این وقتی که میبیند بدون اینکه بپرسد، جوان بود دیگر، که آقا اینها چه میگویند؟ چگونه هستند؟ این همانطور با آن واحدش، واحدی که سوار کامیونهاست راست میرود وسط جمعیت، جمعیت هم راه میدهند بهش میرود آن وسطها که میرسد میریزند دورش. میریزند دورش و شروع میکنند به حمله کردن، همه چیز هم داشتند چیزهای عجیبی مثلاً لولههای به این کلفتی را لوله آب سوراخ کرده بودند و یک سیم به آن بسته بودند میچرخاندند اینجا و به هر چیز و هر کسی میگرفت خراب میکرد. اسلحه آتشی کم داشتند و چماق و خنجر و فلان همه چیز داشتند دیگر. این فرمانده میبیند که گیر افتاد الان است که دانه به دانه سربازهایش را بکشند. میپرد پائین و میگوید که دادوبیداد میکند «ایست» نمیدانم فلان اینها میبیند چیز نمیشود سروصدا با آن چه چیز معلوم است و شعار آن روزشان این بود مردم «گلولهها پنبهایست نترسید.» و «زنها در خانه بمانند مردها از خانه درآیند.» یعنی مردها بیایند بیرون زنها بمانند در خانههایشان. این بالاخره میبیند که هیچ چارهای ندارد میپرد و از یکی از سربازهایش یک مسلسل میگیرد. مسلسل میگیرد و هرچه دادوبیداد میکند کسی گوش نمیکند یک شلیک میکند به مردم. یک شلیک میکند به مردم بعد یک کمی میروند عقب و چند نفر میافتند دیگر، ده پانزده نفر میافتند با یک شلیک مسلسل میافتند. بعد میبینند که نه بازهم میخواهند حمله کنند یک شلیک دیگر هم میکند. این شلیک دوم را وقتی من رسیدم قم شنیدم صدایش را. من به عکس آنکه همانطور مستقیم رفته بود به عکس رفتم این گروهان ژاندارمری ببینم چه خبر است؟ چه میگویند؟ چه باید بکنیم رفتم آنجا جریان را گفتند دیدم که شلیک هم صدا کرد و من مجبور شدم با فرماندار و شهردار رئیس ژاندارمری آنها را همهشان را سوار ماشین کردم که میخواستند دربروند، میخواستند دربروند به تهران، سوار ماشین کردم رفتم تو جمعیت. رفتم تو جمعیت البته سربازها را یک کمیجابهجا کردم و فلان و اینها آوردم پائین و مردم را با آن بلندگو تهدید کردم، با آن چیزهایی که بلدم، وحتی گفتم فشنگگذاری کردند و اینها دیدند که نه قیافه چیزی است که عمل خواهم کرد یواش یواش پراکنده شدند. یواش یواش پراکنده شدند در حدود هشتاد نفر زخمی شده بودند، هشتاد نفر، هشتادویک نفر که بیستوپنج شش نفرشان مرده بودند. ما اینها را دادیم و بندوبساط بردند مریضخانه و اینها و خودمان با همان ۱۲۰ نفر در حرم را بستیم و فلان و اینها که کسی نرود تو. و سرباز گذاشتیم تو دروازهها و بندوبساط و شهر خلوت شد همه دکانها را بستیم شهر خلوت شد. من آمدم تلفن کردم که جریان را به تیمسار نصیری بگویم که اینطوری شد الان خبری نیست اینجا، تا من تلفن کردم گفت، «هان مبصر از من کمک نخواه.» گفتم آقا جان ما کمک نمیخواهیم از تو، اگر هم کمک میخواهیم… گفت، «شهر تهران هم شلوغ شده و ریختند تو چیز واینها الان… تانک و اینها.» ما آن شب را ماندیم آنجا فردا صبحش راه افتادم خودم تو تمام مغازهها را با دست خودم، مردم را نصیحت کردم و باز کردم و بندوبساط و اینها، شبش هم ماندیم آنجا. آهان شب دومش در حدود ساعت هشت بود رفتم تهران دیگر کاری نداشیم آنجا.
س- آرام شده بود شهر.
ج- فرماندار نظامی هم اعلام نگذاشتم بکنند در صورتی که مثلاً شیراز آنوقت ۱۴ گردان واحد داشت برای عملیات قشقائیها و اینها، آنها فرماندار نظامی اعلام کردند، من فرماندار نظامی اعلام نکردم. برگشتم تهران و دیدم تهران چه مصیبتی است و تمام تانکها ریختند و بندوبساط. گفتم چه شده؟ آن جریاناتی که میدانید آنجا اتفاق افتاد. البته خیلی مرا تشویق کردند ونمیدانم علم میخواست دستم را ببوسد و از این حرفا.
س- این نقش آقای علم واقعاً مهم بوده در این جریانات؟ قاطعیتش؟ این جزء مطالبی است؟
ج- علم آدم قاطعی بود بله.
س- گفته شده که قاطعیت شخص ایشان آن روز خیلی مؤثر بوده.
ج- بله، بله. آدم قاطعی بود، علم اصلاً در کارهایش قاطع بود. این تفصیل ۱۵ خرداد بود. بعد هم دیگر…
س- ۱۵خرداد تا آنجا که شما شنیدید چند نفر کشته شده بودند؟
ج- در قم خودم دیدم در حدود ۳۴ یا ۳۵ نفر.
س- تهران؟
ج- در تهران هم بیش از ۲۰۰ نفر کشته نشد، حداکثر، چه بسا… آن را اطلاع دقیق ندارم. آن را هم ژاندارمری زده بود. ژاندارمری آن کسانی که کفنپوشیده بودند…
س- این چه بوده کفنپوشان ورامین؟
ج- اینها در ورامین، عدهای از طرفداران خمینی کفن پوشیده بودند و میآمدند که داخل چیز بشوند دیگر. خوب ژاندارمری وسط راه گرفته بود معاون خسروانی به اسم اسدی گفته بود تیراندازی کرده بودند افتاده بودند آنجا. در آنجا هم کفنپوش میخواست بیاید من نگذاشتم.
س- آنجا چقد کشته شده بود؟ در ورامین؟
ج- ورامین گفتم، تهران و ورامین یکی است.
س- ۲۰۰ نفر؟
ج- حداکثر، حداکثر بله.
س- چه قشری از مردم در تهران به اصطلاح در این کار شرکت داشتند؟ آیا دانشجوی دانشگاهی هم بوده یا فقط تیپ مذهبی و بازاری و اینها بودند؟
ج- عمدهاش تیپ مذهبی و بازاری بود بله، مخصوصاً طرفداران طیب دیگر، نوچههای طیب بود این کار. طیب رضائی را میشناسید؟
س- اسماً دیگر بله.
ج- طیب و طاهر دو نفر بودند که از چاقوکشهای مشهور بودند، یعنی باجگیرهای مشهوری بودند، دائماً عرق میخوردند و باج میگرفتند دیگر، کار میدان میوه چیز اینها دست اینها بود یکی هم یک حاجی بود دست او بود والبته میدانید این چیزهای طیب وطاهر این چاقوکشها واین باجگیرها دهۀ عاشورا را خرج میدهند به زور مردم را میکُشند و پول میگیرند و خرج میدهند و بدان جهت مذهبی هستند معمولاً. حکومت نظامی تشکیل شد و بعد طیب و برادرش را محاکمه کردند و اعدام کردند و از این حرفها. این قضیه ۱۵ خرداد بود. ۱۵ خرداد که گذشت من قرار بود، به من ابلاغ کردند که، سرتیپ بودم من، شما رئیس شهربانی شدید. من دیدم که هیچ وضعیت مناسب نیست شهربانی برای من اولاً درجهام کوچک است و ثانیاً من رفتم قم با همۀ اینطوری که تعریف کردم عین حقیقت است کوچکترین دخالتی در کشتن نداشتم من، تصور میکنند رفتیم آنجا آدم کشتیم و درجه گرفتیم نه برای اعلیحضرت خوب است و نه برای من. خلاصه به وسائلی یک سال به تأخیر انداخیتم. بعد از یک سال ما شدیم رئیس شهربانی تیمسار نصیری شدند رئیس سازمان امنیت.
س- انگیزه از این تغییرات چه بود؟ نارضایتی از تیمسار پاکروان بوده دیگر؟
ج- بله. بله میگفتند چیز است، وانمود کرده بودند که آدم قاطعی نیست آدم شلوولی است. نه تنها انسان است میگفتند شلوول است درصورتی که خیلی خوب فکر میکرد پاکروان بله. بعد گذاشتندش وزیر اطلاعات دیگر، میدانید که؟
س- بله
ج- آنجا هم خیلی خوب کار میکرد بعد هم سفیر ایران در پاکستان شد.
س- خوب، آن مدتی که خمینی در تهران بود و بازداشت بود و به اصطلاح مهمان تشکیلات بود و اینها شما
ج- من نه ندیدمش ولی میگویند رئیس پلیس تهران سرتیپ وثیق رفته بوده پهلویش.
س- رئیس پلیس تهران؟ آهان شما معاون بودید.
ج- معاون رئیس شهربانی بودم. این جریان این بود. حالا اگر سؤال دیگری هست باز هم من…
س- نه دیگر، اتفاقات جالب بعدی را بفرمایید من در این مورد سؤالی ندارم.
Leave A Comment