روایت کننده: تیمسار محسن مبصر
تاریخ مصاحبه: ۸ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلیس
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره:۴
س- پس چطور است تیمسار برگردیم حالا به همان ترتیبی که خودتان جریان خدماتتان را تعریف میکردید رسیدیم تا آنجا که سرکار تشریف بردید به بغداد. پس از همانجا خودتان رشته کلام، را بدست بگیرید و خاطراتتان را به ترتیبی که خودتان صلاح میدانید توصیف بفرمایید.
ج- من وقتی که رفتم بغداد وابسته نظامی کشورهای عربی بودم، وابسته نظامی ایران در کشورهای عربی. البته مرکزم در بغداد بود، با عمدۀ نظرم ازا عزام من به وابستۀ نظامی این بود که اعلیحضرت فرموده بودند که این افسر باید برود استراحت بکند بهحساب چون کار خیلی زیادی ندارد؛ مسئولیت خیلی مهمی هم نداره وابستۀ نظا می، ما را تقریباً برای استراحت فرستادند به آنجا. ولی بعد از اینکه من رفتم آنجا انقلاب…
س- عراق.
ج- عراق یا کودتای عراق، عبدالکریم قاسم به وقوع پیوست و من مجبور شدم که چون چند نفر افسری که از سازمان نظامیحزب توده فرار کرده بودند رفته بودند به شوروی روز بعد از انقلاب برگشتند به عراق و هم آنها برگشتند وچند نفر افراد بهنام حزب توده مثل دکتر فریدون کشاورز که عضوکمیته مرکزی و کمیته اجرایی حزب توده بود و رفته بود به روسیه برگشت به بغداد. البته دکتر کشاورز در کتاب «من متهم میکنم کمیته مرکزی حزب توده را» میگوید من به عنوان رئیس مریضخانۀ اطفال چیز برگشتم به آنجا ولی من اطلاع کامل داشتم که فعالیت سیاسی میکند. الان هم نظرم اینست که حزب توده را خواهند داد دست دکتر کشاورز و اینها عوض خواهند شد کیانوری و اینها، بله چون دو دسته بودند یکی دسته کیانوری بود یکی هم دسته اینها یعنی دکتر کشاورز. در هر صورت، من دیگر نمیتوانستم بمانم آنجا چون هم این افسرها من را میشناختند و هم تودهای ما را میشناختند…
س- این افسرها کدامها بودند؟ یادتان هم چه کسانی آمده بودند؟
ج- افسرها یک عدهای بودند، یکی همان پولاددژی بود که رئیس دفتر من بود…
س- عجب.
ج- بله، من آنجا دیدمش و یکی سرگرد مظفری بود که برایتان تعریف کردم که در دانشگاه نظامی بود وقتی که من رئیس بازرسی ادارۀ موتوری بودم او آزمایش کرده بود نارنجک و اینها را و زخمی شده بود، این کور شده بود و یک پایش را هم از دست داده بود فرستادند شوروی و بعد از چیز آمد دوباره به..
س- عراق.
ج- وقتی که اینها آمدند من دیدم که زندگی من آنجا چیز نیست، خیلی اصرار کردم. با اصرار زیاد منتقلم کردند به تهران و البته آنجا هم وابسته نظامی بودم هم Pact بغداد آنجا بود، آنوقت Pact بغداد داشتیم.
س- بله.
ج- آنجا هم مسئول اداره قسمتهای اداری آن Pact هم من بودم. وقتی که از بغداد برگشتم سازمان ارتش عوض شده بود مستقر شده بود، سازمان امنیت مستقر شده بود.
س- چه سالی برگشتید به ایران؟
ج- بنده عرض کنم به خدمت شما میتوانم بگویم، تاریخ قطعیش را یادم نمیآید ولی دو سال..
س- اقبال نخستوزیر بود هنوز؟
ج- اقبال نخستوزیر بود، دو سال یا دو سال و نیم بعد از تشکیل سازمان امنیت.
س- بله سال ۱۳۳۸ یا ۱۳۳۹ بوده.
ج- بله ۳۸، ۳۹ چون سال ۴۰ من رئیس پلیس تهران شدم. برگشتیم چیز وخوب من به علت اینکه در عراق بودم، در بغداد بودم خوب از رفقایم و از همدورههایم مثل تیمسار اویسی مثل تیمسار مینباشیان اینها یک سال عقبتر افتاده بودم. برگشتیم و در اداره سوم ستاد بزرگ مشغول کار شدم.
س- اداره سوم که کارش چه بود؟
ج- کارش عملیات و تعلیمات است. که مرحوم سپهبد کوششی رئیس ادارۀ سوم بود و بعد در ادارۀ سوم من طرح تشکیل سازمان بسیج همگانی را دادم. ادارۀ بسیج و خودم هم مسئول ادارۀ بسیج بودم که بعد منتقل شد به نخستوزیری معاون نخستوزیر بود رئیس بسیج و اشخاص دیگر گرفتند. در آنجا من یک روزی تیمسار ارتشبد نصیری آنوقت فرماندۀ گارد بودند. از فرماندۀ گارد آمده بودند بیرون، یا فرماندۀ گارد بودند هنوز، به من تلفن کردند که ما میخواهیم اینجا یک سازمانی تشکیل بدهیم که این سازمان اطلاعات را از قسمتهای مختلف بگیرد و قابل استفادهاش بکند. قابل فهمش بکند بدهد به اعلیحضرت و از من خواستند که یک طرحی در این مورد بدهم به او. قرار بود اول تحت نظر فرمانده گارد باشد. این سازمان را نوشتم، این همان سازمان دفتر ویژه اطلاعات بود که بعدها همه شناختند و شما هم یقین اطلاع دارید.
س- بله. که بعدا ً هم تیمسار فردوست متصدیش بودند.
ج- نه، از اول تیمسار فردوست متصدی آن بودند. قرار بود و به من گفتند که اگر مایل باشید شما رئیس دفتر ویژه اطلاعات باشید.
س- این دوبارهکاری نبود؟ این چه کار لازمی بود این دفتر ویژه؟
ج- کا ر لازم بود، کار لازم یعنی این، ببینید منابع اطلاعات مختلفی وجود داشت…
س- آنها چه چیزهایی بودند؟
ج- مثل سازمان امنیت، شهربانی، اداره دوم…
س- اداره دومِ…؟
ج- ستاد بزرگ، بعد ژاندارمری و منابع دیگر، اینها منابع رسمیشان بودند. اینها هرکدام فعالیت اطلاعاتی داشتند و هر کدام مستقیماً به اعلیحضرت گزارش میدادند اطلاعات را و کار اعلیحضرت خیلی مشکل میشد. اینها قرار شد، که وظیفۀ دفتر ویژه این بود که این اطلاعات را بگیرد و کار اطلاعاتی بکند رویش یعنی بپزد این اطلاعات را، تطبیق بدهد، تفسیر بکند بعد یک چیز کلی بدهد حضور اعلیحضرت و اعلیحضرت اگر چنانچه لازم بود دستوری بدهد. یعنی یک دفتر اطلاعاتی، دفتر مخصوص شاه بود، ملاحظه فرمودید؟ بعد بعداً تلفن کردند.
س- خودش دیگر ولی مستقیماً اطلاعاتی جمع نمیکرد؟
ج- نه.
س- اطلاعاتی که دیگران جمع کرده بودند میآمد آنجا برای تطبیق و..
ج- میآمد آنجا، بله عامل کسب اطلاعات نبود. در بعضی موارد میفرستاد تحقیق میکردند.
س- که ببیند کدام درست است و کدام غلط.
ج- بله. یا مثلاً اگر چنانچه اختلاف بین اطلاعاتی که شهربانی داده یا سازمان امنیت داده در یک موردی چیز میکرد یک افسری میآمد، البته شفاهاً، تحقیق میکرد که این منبعتان چه جوری بوده؟ چرا این است؟ روشن میکرد بعد چیز میکردم.
س- وظیفهای نداشته که نظارت بکند به پرسنلی که از ساواک و جاهای دیگر خودشان به اصطلاح بالاتر از آنها باشد و آنها را بپاید؟
ج- نه، نه این هیچ در سلسله مراتب اصلاً واقع نبود. گفتم یک دفتر مخصوص چیز بود مثل دفتر معینیان چطور چیز بود. معینیان رئیس دفتر مخصوص بود دیگر یا هیراد. هیچوقت اینها به فلان وزارتخانه و اینها سمت ریاست یا مثلاً نظارت نداشتند ولی کارهایشان از طریق آنها انجام میگرفت. این دفتر ویژه قرار بود به پیشنهاد تمیسار نصیری، آنوقت سرتیپ بود بنظرم بله سرتیپ بود، این بود که من برم رئیس دفتر بشوم.
س- در داخل گارد.
ج- در داخل گارد. بعد هم تلفن کرد به من، «من به عرض اعلیحضرت رساندم و اعلیحضرت فرمودند که فلان کس حیف است برای این کار، اوکارهای اجرایی باید بکند، این کار آدمی است که بنشیند تو دفترش.» البته مایل نبودند مثل اینکه مایل نبودند من اینطوری باشم. خودشان گفته بودند که فردوست را بگذارید سر این کار.
س- آنموقع فردوست کجا بوده؟
ج- فردوست آنوقت…
س- توساواک بود؟
ج- نه ساواک که نبود، خیر ساواک نبود بعد آمد ساواک. فردوست همانجا تو چیز درباری یادم نیست، خوب یادم نیست، گفتند، «فردوست بشود.» فردوست شد چیز البته آن سازمانی هم که من نوشته بودم یک کمی تغییراتی دادند و علاوه بر جمعآوری اطلاعات و تطبیق وکارهای اطلاعاتی مسئله تحقیق هم پیش کشیدند مثلاً یک چیزی مینوشتند برای اعلیحضرت. اعلیحضرت مأموریت میداد به دفتر ویژه که برود تحقیق کند. حتی مثلاً ممکن بود مثلاً مینوشتند مبصر دزد است بعضی وقتها اعلیحضرت میگفت که دفتر ویژه برود تحقیق کند. البته این وظیفه اصلی دفتر ویژه بود که بعدها مسئولین اطلاعاتی کشور زیر بار این نرفتند که تمام اطلاعاتشان را بدهند دست آن. بعضی از اطلاعات را میدادند ولی ضمناً چون خودشان شرفیابی داشتند، هفتهای دو دفعه شرفیاب بودیم ما دیگر، آنوقت اطلاعات خودشان را به عرض میرساندند مثل اینکه اعلیحضرت هم خوششان میآمد اینطوری.
س- خوب بله.
ج- بله. بعد از آنوقتی که نصیری رئیس شهربانی شد اعلیحضرت فرموده بودند که حالا مبصر را ببر استفاده بکن از او در شهربانی. و من به عنوان رئیس پلیس تهران مشغول شدم.
س- این سال هزاروسیصدو…
ج- در حدود ۴۰ بود، آنوقتی که…
س- دوران بحرانی بوده آنموقع دیگر.
ج- دوران بحرانی بود. خیلی بحرانی بود.
س- یعنی شریف امامیآمده بود؟
ج- شریفامامی نیامده بود. شریف امامی را تعریف میکنم که…
س- هنوز اقبال نخستوزیر بود.
ج- اقبال نخستوزیر بود. اواخرش بود… بعد از اقبال شد چیز…
س- شریفامامی دیگر.
ج- نه.
س- بعد از اقبال شریفامامی شد. بعد از شریفامامی امینی شد بعد هم علم.
س- دوران جالبی بود.
ج- و در آن دوران ما رئیس پلیس تهران بودیم. یک افسری که افسر ارتش است در یک سازمان شهربانی کار میکند چون من موقعی که فرماندار نظامی بودم خوب تماس داشتیم با اینها افسرها مرا قبول میکردند، قبول کردند به این چیز وضعیت بسیار افتضاحی بود در شهر، در تمام ایران هر روز دانشگاه اعتصاب میکرد شلوغ میکرد. زدوخورد داشتیم هیچ امنیت در تهران وجود نداشت، در شهرستانها هم همینطوری بود و ما هفتهای هفت روز دائماً مشغول مبارزه با شورشیان بودیم، شورشیانی که هیچ کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. مثلاً بچههای مدرسه خب ما کاری نمیتوانستیم بکنیم. و جالبترین اتفاقی که در زمانی که من رئیس پلیس تهران بودم اتفاق افتاد مسئلهای بود که زمان شریفامامی به وقوع پیوست که منجر شده به عوض شدن شریفامامی…
س- ا عتصاب به اصطلاح معلمین.
ج- بله معلمین و محصلین، آنکه جلوی مجلس تیراندازی شد و خانعلی نامی مرد. کشته شد خانعلی نامی و این را چیز کردند و بالاخره به این وسیله چیز مجبور شد استعفا بدهد که امینی را گذاشتند سر جایش.
س- آقای شریفامامی در این مورد مفصل صحبت کردند با من و رو نوار هست و اظهار میکنند
که این تیراندازی بدون اجازه و دستور من شده و به اصطلاح یک برنامهای بوده برای از کار انداختن من و پلیس تهران را مقصر میداند.
ج- بله، حتی پلیس تهران را در خیلی جاها اصلاً محاکمه کردند مرا در بعضی موارد که حالا خدمتتان خواهم گفت. مسئله تیراندازی کلانتری ۲ جلوی مجلس که رئیسش سروان شهرستانی بود یکی از افسران خیلی خوب است و خیلی popularity داشت این شهرستانی همه دوستش داشتند. تحقیقاتی که کردیم به اینجا رسیدیم که پلیس تیراندازی نکرد میگفتند شهرستانی خودش کشته درصورتی که پلیس اصلاً… شهرستانی تیراندازی نکرده بود و این را کشتند، از عقب زدند کشتند، مردم کشتند همان بلایی که این ۱۷ شهریور آوردند سر اویسی. این را کشتند که بتوانند دولت را از کار بیاندازند و کار جبهه ملی بود و با تقویت تودهایها، باز هم تودهایها تشکیل شده بودند یواش یواش بطور کلی.
س- پس برای شما مسلم شد که ازطرف رئیس کلانتری نبود.
ج- بله، گرفتند رئیس کلانتری را برای محاکمه و محاکمه کردند چیز نشد. و آنکه آقای شریفامامی میگفت، «من دستور نداده بودم.» اولاً ایشان حق دستور دادنِ تیراندازی بکنید یا نکنید نداشتند در چیز ما خیلی صریح بگویم نخستوزیر نمیتوانست بگوید بیاندازید نمیتوانست بگوید نیاندازید. وقتی که امنیت سپرده شده دست یک چیز آن تصمیمش با مسئول امنیت تهران است. یعنی آن روز مسئولش من بودم… من بودم میتوانستم بگویم بزنید یا نزنید. مواقع مخصوصی هم آئیننامه دارد که چه وقت تیراندازی باید کرد. آئیننامه ضد کنترل اغتشاشات آئیننامۀ تصویب شدهای است که معلوم میکند که چه وقت باید تیراندازی بکند برای حفظ جان خودش، برای حفظ جان دیگران و اسلحه خودش و فلان و فلان. ملاحظه فرمودید؟ و واقعه جالب یکی آن بود و یکی هم وقتی بود که امینی آمد سر کار و دانشگاه تهران باز هم شلوغ شد. البته چند دفعه این نخستوزیرها را حبس میکردند تو دانشگاه میخواستند بکشند من خودم میرفتم و در میآوردم. یک دفعه اتومبیل مرحوم اقبال را آتش زدند بعد از آن، امینی را که حبس کرده بودند، آنجا، این خودش میگفت، «به من کاری ندارند.» ولی وقتی که رفت تو پدرش را درآوردند یعنی ریختند دورش شروع کردند به سنگ انداختن و رفت قایم شد ومتوسل شد به من، من رفتم آوردمش بیرون. ما آنوقت دانشگاه که شلوغ میشد یک مصونیت خیلی خیلی بیمنطق به دانشگاه داده بودند که پلیس نمیتواند وارد دانشگاه بشود و خوب ما هم مجبور بودیم که این چیز را رعایت بکنیم، اجازه نمیدادیم که پلیس وارد دانشگاه بشود.
س- تا آن تاریخ پلیس وارد دانشگاه نمیشد.
ج- و هروقت هم شلوغ میشد محاصره میشد دانشگاه. خوب آن روز یادم هست که، و چون پلیس هم نداشتیم واحدهایی از ارتش در اختیار من میگذاشتند. دراختیار رئیس پلیس بود. آن دیگر ارتشی نیست مسئولیتش با ارتش نیست. برای کمک به من فرض بفرمایید ژاندارمری یک گردان میفرستاد…
س- چند نفر؟
ج- یکصد و هشتاد نفر، یک گردان میفرستاد معمولاً آن چتربازها را میآوردیم آنجا و در اختیار من میگذاشتند یعنی به حرف من میرفتند اگر فرماندهشان میگفت بزن حق نداشتند بزنند من به فرماندهشان میگفتم او میزد. آن روز چتربازها در جبهۀ دانشگاه بودند به حساب و دانشجویان هم خیلی شلوغ کرده بودند. به اینها سنگ میزدند اینها هم حق نداشتند اسلحه هم به آنها نداده بودم. هی من دستور میدادم که یک کمی فاصله بگیرید که سنگ اثر نکند به شما.
س- شما هم در محل بازدید میکردید با ازدفتر ستاد این کار را میکردید؟
ج- حتماً، نخیر، حتماً. میرفتم آنجا دو دفعه سه دفعه میرفتم آنجا چون ادارهام هم تو خیابان شاهرضا بود، البرز، آنجاست – پلیس تهران آنوقت آنجا بود. و اینها عصبانی میشدند دیگر خوب روحیه سربازی هم چیز عجیبی است دیگر و من هم هیچوقت نمیخواستم که روحیه سرباز را بکشیم و یا درگیر بکنیم اینها را یا مردم همان اشتباهی که کردند و سربازها را برای مدت چندین ماه در مقابل مردم مذهبی قرار دادندکه این چه شد؟ حالا به موقع تعریف خواهم کرد برای شما.
اینها هی این دانشجویان فحش دادند و فلان و بندوبساط و بالاخره آنقدر کردهاند که واحد چترباز تحریک شد و حمله کرد به دانشگاه. رفت داخل دانشگاه بدون دستور…
س- بدون دستور.
ج- بدون دستور، تمرد.
س- جالب است.
ج- بله. رفت داخل دانشگاه، به من تا اطلاع دادند خودم را رساندم. خودم را رساندم آنجا و جمعآوری کردم و دادوبیداد کردم حتی همانجا همه فرماندههایی که این کار را کرده بودند عوض کردم و از این حرفها خیلی شدید. آقای دکتر امینی تصور میکرد که این مسئله چیده شده، همان نظری که آقای شریفامامی داشت که او را عوض بکنند از کار بیاندازند. گفتند که این پلیس تهران برای این رفته تحریک کرده و نمیدانم وارد شده که در کار دولت فلان بکند. خوب در این جور مواقع تکلیف رئیس شهربانی یا تکلیف مثلاً اعلیحضرت خیلی مشکل است دیگر. از یک طرف باید خوب باید جواب داد، به دولت باید جواب داد. یک کمیسیونی معیّن کردند که سرتیپ وفا بود، یک نفر وزیر دادگستری بود و یک نفر دیگر هم بود که از من بازجویی بکند. تحقیق کند اصلاً مرا دعوت به تحقیق که محرک اینکه رفته بودند تو چه بوده؟ البته من ثابت کردم که هیچ خبری نبوده و هیچ طوری هم نشده.
این دو تا واقعه ضمن وقایعی که هر روز اتفاق میافتاد این دو تا واقعه یک کم جالب است.
س- خوب اینکه میگفتند رفتار چتربازها وحشیانه بوده و نمیدانم وسایل را شکستند، به دخترها تجا وز کردند و آنها را زدند…
ج- اینها میدانید دیگر، دیگراینها…
س- چقدرش راست است و چقدرش دروغ است؟
ج- اصلاً هیچکدام، مخصوصاً تجاوز به دخترها نکردند.
س- حالا تجاوز منظورم نبود، خلاصه زده باشندشان یا کتکشان زده باشند نمیدانم مجروحشان کرده باشند.
ج- البته در مقابل کاری که کردند گفتم اصلاً اینها خودسرانه رفتند. من وقتی که رفتم اصلاً واحد ژاندارمری آن آخر دانشگاه بود. آخر دانشگاه بود و دانشجویان برای اینکه اینها را چیز بکنند همینطور دوربینها همه را پرت میکردند روی چیز…
دانشجویان خراب کردند و هیچ طور هم نشد هیچکس هم زخمی نشد و هیچکس هم کشته نشد. میگویم بلافاصله من رسیدم آنجا و جمعآوری کردم و تنبیهشان هم کردم. این از وقایع دانشگاه. بعد از آن وضعیت شهر یک مقدار روبهراه شده بود و پلیس یواش یواش عادت کرده بود به طرز مبارزه با اغتشاشات و اینها را. بعد مرا برای ارتقاء مقام بهحساب کردند معاون شهربانی.
س- این دوره امینی است هنوز یا آقای علم آمده؟
ج- آقای علا آمده بود
س- علم.
ج- امینی هم رفت بله علم آمده بود. بله علم آمده بود. در اتفاقات جالبی که باید به دردتان میخورد خیلی مسئلۀ ۱۵ خرداد بود و مسئلۀ خمینی که در آن دوران برای من اتفاق افتاد و نزدیکترین مسئولیت را من داشتم در آن دوران مثل همه کارها.
جریان این بود که شهربانی کشور و سازمان امنیت ظاهر مسئله این بود آنوقت رئیس سازمان امنیت مرحوم پاکروان بود که میشود گفت یکی از مطلعترین و باسوادترین و باشرفترین و انسانترین نه تنها افسران ایران بلکه همۀ ایرانیان. بسیار باسواد بود، افسر توپخانۀ خیلی ورزیدهای بود و در مورد اطلاعات هم خیلی خوب بود، اطلاعات علمی نه عملی و تحصیلاتش هم خوب در فرانسه بوده و چند زبان خیلی خوب میدانست و یک شخص خیلی قابل توجهی بود اصلاً، اینطور آدمها خیلی کم پیدا میشوند.
س- جالب است که مخالفینی هم که در زمان ایشان در زندان بودند برای ما عین این جملات را گفتند از ایشان تعریف کردند. یعنی آدمی است که خیلی از این نظر استثنایی است.
ج- خوب بله. واینها یک طرحی داشتند که با فناتیزم مبارزه بکنند و بنیاد کارش هم این بود که میخواستند این چیز خانواده را بگذرانند.
س- قانون حمایت خانواده را.
ج- قانون حمایت خانواده را بگذرانند و یک چیزهایی در مورد بانوان و اینها. من فکر میکنم خیلی زیادش هم آن که رنگ و روغن داد به این کارها شهبانو بود. البته این سازمان امنیت طبق وظیفهای که داشت در تمام شئون کشور میدانید نفوذ داشت و میبایستی داشته باشد حالا ازلحاظ شکل نفوذش مثلاً بنده معتقد نبودم این بماند ولی در هر صورت میبایستی نفوذ داشته باشد تا بتواند اطلاعات بدست بیاورد منتها به نظر من نفوذ سازمان امنیت در ادارات نفوذ ظاهری بود یعنی یک سازمانی به اسم سازمان امنیت در هر شئونی از کشور وجود داشت. من چند دفعه با این مسئله مخالفت کرده بودم منتها نتیجه نمیداد. در هر استانی مثل اینکه یک رئیس دارایی بود یا مثلاً استاندار بود یا رئیس شهربانی بود یک رئیس ساواک هم بود. و آنجا حتی در کارهای شهربانی و ژاندارمری و سایر ادارات و حتی در کارهای مالی هم دخالتهای خیلی بیجائی میکردند و علاوه بر اینکه نتیجهای نمیگرفتند یک تنفر عمومی را برای خودشان ذخیره کرده بودند.
س- یکی از سوالاتی که پیش میآید این است که قاعدتاً باید یک تداخل و یک برخوردهایی بین شهربانی و ساواک پیش میآمده چون مرز اینکه وظیفهی شهربانی کجا تمام میشود و وظیفهی ساواک کجا شروع میشود فکر نمیکنم خیلی مشخص بوده.
ج- عرض بشود به خدمت شما، خیلی خواستند این را مشخص بکنند حتی خود اعلیحضرت محمدرضا شاه پهلوی چندین دفعه تذکراتی دادند و گفتند که حدود وظایفمان چقدر است. ولی اگر چنانکه حسن تفاهم در بین سازمانهای اطلاعاتی نباشد که نبود و در هیچ سازمانی نبود در هیچ تشکیلاتی از کشورمان حسن تفاهم با سازمان دیگر وجود نداشت به آن جهت کار مختل میشد و به نفع اشخاصی هوچی، به نفع اشخاص آشوبگر در میآمد این کار اینها.
س- مثلاً چه جور فردی را در فلان شهر شهربانی بازداشت میکرد یا ساواک بازداشت میکرد؟ این چه جرمی؟ یا چه جوری این تشخیص داده میشد؟ هر کسی اول میرسید میگرفتش یا اینکه مشخص بود؟
ج- اولاً اصولاً بازداشت اشخاص به وسیله ساواک کار بسیاربسیار غلط و بیمعنی بود حسن تفاهم میبایستی طوری بشود که هر کس را سازمان امنیت بگوید شهربانی با اختیارات قانونی که داشت بتواند اقدام بکند. در صورتی که ساواک با اینکه در قانون دادرسی ارتش ضابط قضائی شناخته شده بود و توقیف میکرد ولی میدانید انعکاس این امر این کار اصولاً از فعالیت اطلاعاتی جلوگیری میکرد و این هم تنها ساواک نبود ژاندارمری هم به شهربانی همانطور بود، شهربانی با اداره دوم همینطوری بود برای اینکه…
س- پس اداره دوم کسی را بازداشت نمیکرد؟ میکرد؟
ج- چرا.
س- مثلاً غیرنظامی.
ج- نه غیرنظامیها را نه بازداشت نمیکرد ولی همه کارها کار بازداشتی که نبود در سایر تماسهایی که با هم داشتند اختلاف داشتند. ارتش و شهربانی اختلاف، داشت، هیچ تردیدی نیست و اینها هم ناشی از روحیۀ خاص ایرانی بود که هر کی میخواست بگوید که این کار را من کردم. هرکس میخواهد بگوید اگر من نباشم این کار را نمیتوانند بکنند. من یک مثلی برایتان عرض بکنم و خوب است این مثل خوب است که در تاریخ بماند. دفعه گذشته گفتم که وقتی که سازمان امنیت تشکیل شد دیگر رکن دوم ستاد ارتش یا ادارۀ دوم ستاد ارتش به کار حزب کمونیست کاری نداشت، آن میبایست رسیدگیش… و یا سایر چیزهای غیرنظامی کاری نداشت. آن در رشته مخصوص خودش نظا میمثلاً فعالیت میکرد. اینها را من تحویل دادم پروندۀ تودهایها را، حزب توده را یعنی پرونده کمونیسم را بطور کلی میبایستی تحویل بدهم به ساواک و خودم هم بیایم که آمدم اداره رکن دوم. من فقط گفتم در حدود ۱۶ نفر؛ ۱۶ نفر تودهای بود که نشناخته بودیم یعنی ظاهراً نشناخته بودیم در حدود دوازده سیزده چهارده نفرشان مأمور من بودند که میبایستی بدهم به سازمان امنیت دیگر، من که نمیتوانستم آنوقت که میرفتم رکن دوم ستاد ارتش به من مربوط نبود این مأمورین نفوذی من بودند در حزب توده که میبایستی تحویل بدهم به ساواک دیگر. من هم اینها را تحویل دادم به ساواک. حزب توده به آن عظمت را که یک وقتی در تهران ده هزار نفر عضو داشته با اسم معین شده شانزده هفده هیجده نفر به آنها دادم… تحویل دادم، که اکثریتشان هم امور خود ما بودند، ملاحظه فرمودید؟
س- بله.
ج- و من اصولاً در قسمت مبارزه با کمونیسم در شناسایی کمونیسم خوب شهرتی پیدا کرده بودم و به علت تجربیات خیلی زیادی که داشتم. من از سال ۱۳۲۳ به بعد این کار را شروع کرده بودم. من رئیس شهربانی بودم و سازمان اطلاعات یعنی اداره اطلاعات شهربانی کارهای اطلاعاتی را آن میکرد. عرض کنم که شهربانی یک ادارهای داشت آگاهی که کارهای مربوط به جرائم را میکرد، دزدیها و قاچاقها و بندوبساط و اینها. یکی هم اطلاعات بود. اطلاعات اطلاعاتِ مربوط به همان به معنی اطلاعات انجام میداد که آنوقت مرحوم سپهبد صمدیانپور رئیس گروه اطلاعاتی بود من تعیین کرده بودم برای رئیس گروه اطلاعات. اینها کلانتریها هم اطلاعاتشان را میدادند به این گروه اطلاعاتی. آنها هم میآمدند و به نظر من میرساندند میگفتم این را بدهید به فلان جا، این را بدهید به فلان جا، این را به سازمان امنیت بنویسید و یک قسمت هم به عرض اعلیحضرت میرساندیم، این را بدهید به دفتر ویژه. کلانتری شهرری یک نفر را گرفته بود با یک مقدار مدارک تودهای، اواخر رئیس شهربانیم بود، و این را آوردند به اطلاعات. خوب صمدیانپور هم میدانست که من متخصصم این کارم آورد که از من کسب تکلیف بکند. گفت، «این را چکار کنیم؟» گفتم هیچی بازجویی کنید. ما بازجویی کردیم یک شبکۀ کمونیستی خیلی قدرتمندی در دانشگاه تهران کشف شد به این وسیله و آنجا را من نگاه کردم دیدم عامل مهم این چیز یکی از آنهایی است که من تحویل ساواک داده بودم مأمور من بوده تودهای مأمور من بوده. اوقاتم تلخ شد که من این مأمورین را دادم که استفاده بکنید برای از بین بردن کمونیسم و مبارزه با کمونیسم، نه برای تشکیل حزب کمونیست.
معلوم شد که این دوباره نمیدانم برای چه تشکیل دادند. کمونیسم را با دست خودشان تشکیل میدهند که هر وقت دلشان خواست به هم بزنند بگویند ما کشف کردیم. این را ما دیگر تمام کارهایش را کردیم، اعترافها را گرفتیم و بندوبساط و بردم رساندم به عرض اعلیحضرت. اعلیحضرت هم فرمودند، «بسیار خوب است. و این چطوری شده؟ این ساواک پس چه میکند؟» گفتم قربان در هر صورت چون این چیز بود این را میبایستی ما بدهیم به ساواک ولی بنده از ساواک مظنونم به علت اینکه اینکار را کرده. گفت، «بسیار خوب است و فلان.» سازمان امنیت دنیا را به هم زد که چطور به کار ما دخالت کرده و بالاخره اعلیحضرت فرمودند، «شما این جور اطلاعات را بیاورید بدهید به من» شاه مملکت ببیند؟ «بیاورید بدهید به من، من نگه میدارم ببینم اینها میتوانند یک کاری بکنند یا نه.»
این مسئله در ایران مسئلۀ سازمانها نبود، اختلاف سازمانها نبود و اختلاف ایدئولوژی نبود، اختلاف نمیدانم، تاکتیک و تکنیک و استراتژی نبود، اختلاف شخصی بود. یعنی اگر که فرضاً، بنده خودم را بگویم، ارتشبد نصیری رئیس شهربانی نبود و رئیس سازمان امنیت نبود و سرلشگر پاکروان سازمان امنیت بود آنهایی که میگرفتند راست میدادند به سازمان امنیت، ملاحظه فرمودید؟
س- بله.
ج- این بود که مختل شده بود و اشاره به یک نکتهای در اینجا را لازم میدانم که این اختلافات من و این اختلافات سلیقهها را، این اختلاقات عمیق را مثل اینکه میپسندیدند که باشد بین شهربانی و ساواک و آن جاهای حساس کشور و متأسفانه نه تنها در این دوره که ما بودیم در تمام دورانهای تاریخ کار سازمانهای مملکت ما از وقتی که اعراب حمله کرد این بوده.
س- ولی از نظر اصول و آن چیزی که توی آئیننامهها بود مرز بین شهربانی و ساواک چه بود؟ چه کارهایی مربوط به شاه میشد و چه کارهایی مربوط به آنها میشد؟
ج- بله. این را نمیشود، مرز محدود را نمیشود معین کرد ولی من میگویم. کسب اطلاعات، با همۀ سازمانهای اطلاعات است. ما هم میتوانستیم کسب اطلاعات بکنیم ساواک هم میتوانست، خودش هم مستقیماً کسب اطلاعات بکند، ژاندارمری هم کسب اطلاعات بکند. آنوقت اگر حسنتفاهم بود مینشستیم و میگفتیم این اطلاع مربوط به، تا یک مرحلهای که بیاورد و تحقیق بکند و به حساب ثابت بکند آن چیز را، ثابت نه اینکه به ثبوت برساند، ثابت بکند تمام بکند کار را مثلاً فلان جا باید داد به سازمان امنیت، بنابراین کسب اطلاعات…
س- این باید سیاسی باشد دیگر، این اگر دزدی بود که به آنها نمیدادید؟
ج- نه، بله، بله. همان کار را هم سازمان امنیت نمیکرد. اگر یک نفر را میگرفت که دزدی کرده یا مثلاً چیز میکرد که رئیس آگاهی من دزدی میکند به من نمیگفت، میرفت راست به شاه میگفت و الا آن حدود همهاش معین بوده.
س- خوب آن خارج از حدود بوده، ولی از نظر اصولی.
ج- حدود همهاش معین بود.
س- جرمهای غیرسیاسی با شهربانی بوده جرمهای سیاسی با سازمان امنیت بوده.
ج- نه کلیه جرمها، کلیه چیزها که اتفاق میافتاد از لحاظ کسب خبر مربوط به همۀ این چیزها بود. بعد از اینکه کسب خبر میشد و هدف ثابت میشد آنوقت تقسیم میشد که اگر چنانچه راجع به جرائم بود خوب شهربانی میگرفت. اگر راجع به جاسوسی و ضدجاسوسی بود خوب ساواک میگرفت. اینطور هم بود منتها این مثالهایی که گفتم اتفاقی میافتاد و یکی از ترمزکنندهترینِ جریانهایی بود که مملکت را با اینکه همه نوع وسایل را داشتیم و فلان این نوع اختلافات که انداخته شده بود بین ما از نتیجه کار خیلی میکاست، خراب میکرد کار را. در هر صورت…
س- بله، حالا صحبت از جریان ۱۵ خرداد بود که شما شروع کرده بودید که من…
ج- بله، اینها چیز میکردند، این در مورد ۱۵ خرداد تقریباً یکی دو سه ماه قبلش طرحی ریخته بودند سازمان امنیت و رئیس شهربانی. من آنوقت عرض کردم معاون شهربانی بودم و چه بسا که قسمتهای حساس را دلشان نمیخواست به من بگویند ولی من چون یک افسر اطلاعاتی بودم و اطلاعات شهربانی همهشان مرا میشناختند و همه جا میدانستند حتی ازگارد هم میآمدند به من چیز میکردند. یک طرحی پیاده کردند که… بله گفتم نفوذ داشتند و اغلب آخوندها را هم پول میدادند به آنها و یکی از آن آخوندهایی که پول میگرفتند و من به عینه دیدم. شریعتمداری بود، از ساواک پول میگرفت حقوق داشت و با آنها کار میکرد، با ساواک کار میکرد شریعتمداری، این هیچ شکی نداشتم.
س- قسمت مخصوصی داشت ساواک برای رابطه با آخوندها؟ یک واحد بخصوصی بود؟
ج- واحد بخصوصی نبود ولی اشخاص بخصوصی ممکن بود باشند، بله. البته آدمهایی که وارد هستند به چیز آخوندی و بندوبساط و اینها ممکن بود عضو ساواک هم نباشد. مثلاً شهردار قم یک نفر بود که مال اوقاف بوده و پدر و مادرش فلان بهوسیله او ارتباط میگرفتند. ولی خوب حقوق و پول و اینها را به وسایل خیلی محرمانه میرساندند به آنها. پول میگرفتند اصلاً اکثراً. من اطلاع خیلی خیلی دقیق از این طرح ساواک ندارم ولی صددرصد میتوانم، استنباط کردم، بگویم که یک طرحی بود که این طرح هم، باز هم من فکر میکنم که بهوسیلۀ شریعتمداری به اینها چیز شده بود که باید نفوذ…
س- بله.
ج- بدون تردید ساواک از اوضاع همۀ آخوندها، آیتاللهها و اینها اطلاع داشت و این موقع موقعی بود که میبایستی آیتالله بزرگی انتخاب بشود یعنی مرجع تقلید شیعیان دنیا انتخاب بشود و رقابت بود بین تمام آیتاللهها. بروجردی فوت کرده بود و هنوز نتوانسته بودند انتخاب بکنند آیتالله اعلم و اتقا و از این حرفها از همه. و یکی از این چیزها شریعتمداری بود و ساواک هم شریعتمداری را چیز میکرد برای…
س- دور و برش را میگرفت.
ج- بله. البته در چیز هم آیتالله حکیم بود…
س- نجف.
ج- در نجف آیتالله حکیم بود آیتالله قمی که کنار کشیده بود خودشان را و چند نفر دیگر هم بودند. خمینی آنوقت یک مدرس فقه بود، فقیه بود و مدرس خوبی هم بود آنطور که من تحقیق کردم و در ظاهر نه ولی در باطن اختلافاتی داشتند. چون این آدم خیلی تندرویی بود، این یکی از چیزهای آیتالله کاشانی بوده.
س- پیرو.
ج- پیرو که نمیشود گفت ولی آنجا بوده اغلب دیده شده آنجا و حتی یک جایی شنیدم که آن زمان تعریف کرده خمینی را که این جوان، آنوقت جوان بوده، بالاخره کارهایی را خواهد کرد برای اسلام، و ارتباط با نواب صفوی داشته است. بطور کلی یک چیز تندرو بوده و طرحی که من میگویم سازمان امنیت ترتیب داده بود برای جذبه گرفتن برای ساکت کردن آخوندها و برای آماده کردن زمینۀ اقدامات آزادیخواهانه و غیرفناتیکی بود که میخواستند انجام بدهند من جمله رفاه خانواده و اینها. و این طرح هم بدون تردید، حالا خواهید دید برای چه میگویم بدون تردید، با موافقت شریعتمداری بوده. طرح هم این بود که یک عدهای را فرستادند قم و این سازمان طلاب را به هم زدند، مدرسه فیضیه را به فیضیه را ریختند توش و جاروجنجال راه انداختند خراب کردند و این طلبهها را از آن طرف انداختند به این طرف و بندوبساط زدند و از این حرفها و متأسفانه به اندازهای ناشیبازی در آوردند که همه فهمیدند اینها نظامی هستند و لباس شخصی پوشیدند.
س- قرار بود که چه بشوند؟
ج- بله؟
س- قرار بود که مثلاً چه آدمهایی بروند این کار را انجام بدهند؟
ج- همان دیگر.
س- اهالی محل مثلاً؟
ج- نخیر همان طرحشان این بوده دیگر، منتها فهمیدند مردم که اینها نظامی هستند.
س- مگر قرار بود مردم فکر کنند چه کسانی هستند اینها؟
ج- نمیبایستی فکر بکنند نظامی هستند، هرکسی باشند ولی نظامی نمیبایستی فکر کنند چون وقتی که اینها آمدند خراب کردند زدند مردم را بندوبساط و اینها آخرش هم «جاوید شاه، جاوید شاه» گفتند و همۀ لباسهایشان را عوض کرده بودند ولی پوتینهای نظامی پایشان بوده، همهشان یکنواخت پوتین نظامی داشتند. فهمیده شد و نفوذ هم داشتند و خوب میدانید نفوذ مذهبی دارند دیگر بالاخره فهمیدند که این چیز از طرف چیز بوده و آن سربازها گارد بودند به آن جهت مقدمات مخالفت آخوندهای تندرو با شاه شروع شد. نتیجهای هم نگرفتند و از همان موقع خمینی افتاد جلو برای مبارزه با این کارها که به خیال خودش کارهای کفرآمیز و توهین به ساحت اسلام و از این حرفها.
همانطوری که میدانید گفتم حضورتان من آنوقت معاون شهربانی بودم و معمولاً مأموریت اینجور کارها به من محول نمیشد ولی یکی از روزها تیمسار سپهبد نصیری آنوقت سپهبد شده بود مرا احضار کردند و گفتند که در قم روز عاشورا خمینی خواهد رفت منبر و احتمال داده میشود که برگشتن مردم تحریک بشوند و شورش بکنند. شما مأموریتتان این است که با خود خمینی هیچ کاری نداشته باشید و بروید آنجا وقتی که از مسجد در میآیند آن مردم از شورش و از اقدامات خشونتآمیز جلوگیری کنید. با همۀ اینکه این مأموریت یک مأموریت نظامی نبود و یک مأموریتی حتی به نظر من موهن بود به من من نتوانستم قبول نکنم. قبول کردم و عزیمت کردم به قم.
در قم خیلی شهر متشنج بود و یک عدۀ خیلی زیادی جمع شده بودند که خمینی را از خانهاش ببرند به مسجد که سخنرانی بکند. من پیش خودم فکر کردم که درست است مأموریت من این است که در موقع بیرون آمدن نگذاریم چیز بکنیم ولی حالا خوب است که ما بتوانیم از رفتن این به یک وسایلی جلوگیری کنیم که دیگر احتیاجی نداشته باشد. البته در حدود صد نفر هم سرباز در اختیار من گذاشته بودند، در حدود صد الی صدوبیست نفر دیگر بیشتر از این نبود. من خیلی زیاد این طرف و آن طرف گشتم بهوسیلۀ یکی از افراد خیلی باشرف شهربانی با یکی تماس گرفتم که میشناختم قبلاً آقا حسن طباطبایی قمی که از دوستان سپهبد بختیار بود خودش هم وکیل مجلس هم بوده شنیدم او آنجاست او خوب مرا میشناخت. با او تماس گرفتم و به او گفتم که من میخواهم کاری بکنم که این آقا تشریف نبرند بالای منبر برای چه بروند بالای منبر؟ من آمدم اینجا مرا میشناسی من یک نظامی هستم مأموریت دارم که جلوگیری کنم. به او نگفتم که من مأموریت دارم… مأموریت دارم جلوگیری کنم و نمیخواهم خون و خونریزی و کشتار راه بیافتد و از این حرفها.
این خیلی، برخلاف همیشه، با تشدد با من صحبت کرد و گفت، «شما میدانید چه کردید و فلان کردید و فلان کردید و شاه اینطور و فلان اینها.» من اصلاً شوکه شدم. بعد معلوم شد از طرف سپهبد بختیار که آنوقت در بغداد بود آمده بود آنجا خودش به هم بزند آنجا را.
س- این شخص تماسش را با بختیار حفظ کرده بوده.
ج- حفظ کرده بوده. من سعی کردم که با خود خمینی صحبت بکنم.
س- تا آن تاریخ که ایشان را ندیده بودید؟
ج- تا آن تاریخ زیارتشان نکرده بودم،نه. من صلاح نبود خودم پا شوم بروم خانهاش ولی بهوسیله تلفن بعد از زحمات زیاد با او تماس گرفتم.
Leave A Comment