روایت کننده: تیمسار محسن مبصر

تاریخ مصاحبه: ۷ اوت ۱۹۸۵

محل مصاحبه:لندن-انگلستان

مصاحبه کننده:حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۶

ادامه خاطرات تیمسار محسن مبصر ۷ اوت ۱۹۸۵ در شهر لندن. مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.

س- تیمسار اگر اجازه بفرمایید این جلسه را با طرح ریاست شهربانی جنابعالی شروع بکنیم. به چه‌ ترتیب و تحت چه شرایطی ریاست شهربانی به جنابعالی پیشنهاد شد؟ چه شخصی پیام را داد، پیغام را داد که سرکار انتخاب شدید و به چه نحو سرکار مطلع شدید که شما برای این کار در نظر گرفته شدید؟

ج- تا آنجا که یادم هست، نمی‌دانم در جلسه گذشته به این مطلب اشاره کردم یا نه وقتی که جریان ۱۵ خرداد تمام شد و خمینی به ‌ترکیه تبعید شد و فرماندار نظامی ‌هم الغا شد تیمسار ارتشبد نصیری آن‌وقت سپهبد بودند رئیس شهربانی کشور بودند و من معاون شهربانی بودم، معاون انتظامی ‌شهربانی بودم، و اغلب کارهای شهربانی را به علت تخصصی که روی اطلاعات داشتم و خدمتی که در پست رئیس پلیسی تهران کرده بودم من انجام می‌دادم کارهای شهربانی را. دفعۀ گذشته شرح دادم که در روز سیزده خرداد ۴۲ قرار بود که… به من ابلاغ کردند تیمسار نصیری به من ابلاغ کردند، امروز قرار است خمینی، که آن‌وقت به عنوان یک مدرس فقه در حوزه علمیه قم مشغول بود، برود مسجد بالای منبر و سخنرانی بکند. چون حمله به مدرسه فیضیه و اتفاقاتی که آنجا افتاد، نمی‌دانم دفعه گذشته گفتم یا نه، چیزی نیست که من بگویم همه می‌دانند باعث رنجیدگی خاطر تمام روحانیون وعلمای آن روز گردیده بود و خیلی ناراضی شده بودند از این وضعیت. چون به علت ناشی‏گری در کار فهمیده شد آنهایی که رفتند مدرسه فیضیه را خراب کردند و چند نفر را مجروح کردند و به گفته‌ای چند نفر را کشتند سربازهای گارد جاویدان اعلی‌حضرت بودند که به لباس شخصی ملبس بودند ولی با همان کفش نظامی ‌و سر ‌تراشیده معلوم بود که، همه یک‏فرم، نظامی ‌بودند. بعد از اینکه کارهایشان را انجام دادند همه با نظم و‌ترتیب مخصوص نظامیان شعار می‌دادند «جاوید شاه، جاوید شاه، جاوید شاه.» روحانیت آن روز، یعنی قسمت به حساب چپی روحانیت قسمت خیلی زیاد فناتیک روحانیت، این لطمه‌ای که به مدرسه فیضیه و به آبروی روحانیت زده شده بود از جانب شخص اعلی‌حضرت دانستند و در صدد بودند که انتقام بکشند. به هر صورت، و سردستۀ این چیزها هم این روحانیون هم آن روزها خمینی بود برای اینکه یک آدم، یک روحانی خیلی جسور و یک دنده، و تقریباً از لحاظ کلی و با مقایسه با سایر روحانیون آنجا مثل شریعتمداری، مثل مرعشی، مثل گلپایگانی از لحاظ سواد هم حتی سواد اسلامی ‌خیلی کمتر از این‏ها بود. ولی خوب آدمی ‌بود یکدنده و انتقامجو. به من مأموریت دادند که امروز خمینی می‌خواهد برود بالای منبر و آنجا سخنرانی کند، سخنرانی هم به احتمال زیاد بر علیه اعلی‌حضرت خواهد بود. مأموریت شما، یعنی مأموریت من، این است که شما بروید آنجا و کاری بکنید که، بعد از اینکه این آقا رفت و سخنرانیش را کرد مردم شورش نکنند، مردم برگردند به خانه‌هایشان چون احتمال می‌رفت و درست هم احتمال داده بودند که این سخنرانی خمینی تحریک آمیز و وادار کردن مردم به شورش بر علیه رژیم اعلی‌حضرت محمدرضا شاه بود. من البته چون مأموریت داشتم با همه اینکه از اول با عکس‏العمل این‌طوری، با عملی که در قم با روحانیون کردند با مدرسه فیضیه کردند موافق نبودم مع‌هذا چون فرمانده‏ام دستور داده بود و مثل اینکه به تصویب اعلی‌حضرت هم رسیده بود مجبور شدم روز ۱۳ خرداد ۴۲ که روز عاشورا بود بروم به قم، مأموریتم هم که گفتم با چه مأموریتی. ضمناً یک، ما در اصطلاح نظامی ‌می‌گوئیم، «یک گردان منها» یعنی فرض بفرمایید اگر گردان ششصد نفر باشد مثلاً یک گروهانش نباشد دو گروهانش نباشد مثلاً چهارصد نفر باشند ظاهراً «یک گردان منها» به من از سربازهای لشگر دوم گارد، لشگر دوم که آن‌وقت ارتشبد اویسی فرمانده‌اش بود و پادگانشان هم در علی‏آباد قم بود

س- گارد همین گارد شاهنشاهی منظورتان است؟

ج- نخیر، لشگر گارد.

س- فرمودید گارد.

ج- آنجا لشگر دو لشگر گارد نامیده شد اصلاً اسمش لشگر گارد بود. گارد جاویدان اصلاً یک تیپ مستقلی بود و در اختیار فرماندۀ تیپ بود که فرمانده تیپ جاویدان مسئول حفاظت اعلی‌حضرت بود. آن‌وقت همان سپهبد…

س- اویسی؟

ج- نخیر بعد از اویسی.

س- بدره ای؟

ج- نخیر قبل از بدره ای.

س- ‌هاشمی‌نژاد.

ج- ‌هاشمی‌نژاد بود. من از همانجا دستور دادم که این گردان منها که بعد معلوم شد عوض اینکه مثلاً ۴۰۰ نفر باشد تقریباً در حدود ۱۱۰ نفر سرباز بودند از آنجا رفتند طرف قم و من خودم هم حرکت کردم. وقتی که آنجا رسیدم مقدمات رفتن خمینی را به مسجد فراهم می‌کردند. خط سیر چیده بودند خیلی مجلل، خیلی مجلل و وحشتناک. من وقتی که رسیدم آنجا دیدم که بهتر است که، درست است که من مأموریتم این است که نباید کاری به کار خمینی اصلاً داشته باشیم. من شاید باید مأموریتم این بود که مردم را جلوگیری کنم از شورش و بی نظمی ‌که مردم ممکن است در اثر سخنرانی خمینی به وجود بیاورند. من پیش خودم فکر کردم که بهتر است که من بتوانم از رفتن خمینی به منبر و سخنرانیش به نحو مسالمت‌آمیزی جلوگیری کنم که هم مأموریتم را انجام دادم وقتی او سخنرانی نکند دیگر شلوغی وشورش و چیزی به وقوع نمی‌پیوست و هم خیلی بیشتر به نفع رژیم ما بود. خیلی تلاش کردم که بلکه بتوانم با خمینی تماس بگیرم. خانه‌اش در محاصرۀ طرفدارانش بود و شهر قم مملو از طرفداران خمینی بودند. آن‌وقت شریعتمداری من می‌دانستم، آن روز هم بهتر فهمیدم، شریعتمداری با دستگاه ما ارتباط داشت با ساواک ارتباط داشت و آن روز به من مسلم شد که او کاری ندارد به چیز مخالف ما نیست، اگر موافق هم نباشد مخالف ما نیست، که هیچی موافق ما هم بود. من هرچه تلاش کردم نتوانستم با خمینی تماس بگیرم. بعد یک رئیس آگاهی داشت آنجا، یک افسر شهربانی قم، یک هم‏ردیف افسر بود اسمش را بعد خواهم گفت به شما که یادم رفته، بنویسید. این یکی، یکی از آن شخصیت‌های، او با همۀ اینکه درجه‌اش پائین بود، خوب به حساب لایق آگاهی بود که رئیس آگاهی شهربانی قم بود و خیلی وارد بود. از این پرسیدم که با کی می‌توانم تماس بگیرم که برود تماس بگیرد با خمینی؟ این هرکس را گفت من دیدم که نمی‌شناسمش و نمی‌توانم بالاخره یک نفر بود به اسم آقا حسن قمی‌طباطبایی. این آقا حسن وقتی که من فرماندار نظامی ‌بودم رئیس ستاد فرماندار نظامی بودم این آقا حسن قمی ‌با بختیار رابطه نزدیک داشت، هر روز می‌آمد دفترش و کارهای مربوط به… یک وقتی هم نماینده مجلس بود، اهل قم بود و با آخوندها هم سروسری داشت آن موقع بود که سپهبد بختیار هم رفته بود به عراق و در حال طغیان بود و درحال سرکشی بود برعلیه چیز و خیلی هم با هم دوست بودند این آقا حسن طباطبایی‏قمی ‌و با بختیار خیلی دوست بودند و من وقتی که شنیدم این آقا حسن در آنجاست در این روز خیلی نگران شدم که حساب کردم پیش خودم که دست سپهبد بختیار هم در این جریانات هست. در هر صورت با او تماس گرفتم. با او تماس گرفتم چون خیلی خوب می‌شناخت مرا، گفتم تو مرا می‌شناسی من یک نظامی ‌هستم ومأموریت دارم، البته به او نگفتم مأموریت، که جلوگیری کنم از هر اقدامی‌که بر علیه امنیت کشور باشد و من هم انجام خواهم داد برای اینکه بتوانیم از کشت‏وکشتار جلوگیری بکنیم من می‌خواهم که طوری بشود که این آقای خمینی تشریف نبرند تو مسجد و نروند بالای منبر و صحبت نکنند. این با کمال جسارت مخالفت کرد با این چیز که شماها اله هستید و بله هستید و دیکتاتورید و پدر همه را درآوردید و بیچاره سپهبد بختیار چه کار کرده بود؟ واز این حرفا. خلاصه مطلب من دیدیم که از این کاری ساخته نیست و ولش کردم بعد معلوم شد که، حدسم هم درست بود، از طرف بختیار آمده بود تحریک می‌کرد مردم را که به طرفداری از خمینی یک کارهایی بکنند. من دستور دادم آن سربازهایی که با من بودند وآن صدوبیست نفر با کامیون‌هایشان آمده بودند وتمام کامیون را روشن کردند و چراغ زدند و از این در وارد شد و رفتند تو و دوباره برگشتند و همان دوباره آمد برای اینکه مردم ببینند یک عدۀ خیلی زیادی سرباز هست آنجا و بلکه بترسند. برای مأموریتم این کار را کردم و ضمناً هم در تلاش بودم که با خود خمینی تماس بگیرم. بعد از دو سه ساعت موفق شدم چند کلمه‌ای با او صحبت بکنم. به او خیلی روشن…

س- خودتان؟

ج- بله، به او خیلی روشن تلفنی گفتم که من آمدم اینجا و عده کافی در اختیارم است و مأموریتم این است از هر گونه اقدام برعلیه امنیت کشور و اقدام تحریک‏آمیز بر علیه… حتی سخنرانی که مردم را تحریک بکند بر علیه امنیت مملکت اقدام بکنم و من فکر می‌کنم که شما راضی نخواهید بود که برای یک کار جزئی که با رفتن بالای منبر و سخنرانی کردن و فلان واین‏ها خون یک عده بی‌گناه ریخته بشود. من مسئول نیستم من مأموریت دارم و مأموریتم هم دیگر از آنهایی نیستم که دستور بگیرم «آقا این‏ها آمدند جلوی فلان جا من چکار کنم؟» من مأموریتم را بلدم چطور انجام بدهم. یک افسر خیلی جوان هم نیستم، افسر پخته‌ای هستم و در این کارها هم ورزیده‌ام. این شروع کرد به تقریباً دادوبیداد و بعد من استدلال کردم که من نمی‌دانم رفتن شما به مسجد چه نفعی به شما دارد و این نفع را با ضرر احتمالیش بسنجید که عبارت است از کشته شدن یک عدۀ زیادی است. آنقدر بحث کردیم که تا حدودی نرم شد. گفت، «شما راست می‌گویید شما راست می‌گویید ولی دیر به من گفتید. من نمی‌توانم نروم به مسجد اگر من نروم مسجد شما وارد کارهای آخوندها نیستید،» با لهجه بسیار دهاتی خیلی دهاتی‌تر از امروز که… ولی الان پخته شده تا حدودی عباراتش توأم با سیاست و، نمی‌دانم، بااحتیاط. آنجا خیلی درست مثل یک دهاتی آنجا حرف می‌زد. گفت، «شما وارد کارهای آخوندها نیستید من اگر نروم در آنجا سخنرانی نکنم دیگر خمینی نیستم.» من دیدم راست می‌گوید. گفتم خیلی خوب من قبول دارم ولی شما به من قول بدهید که بروید آنجا سخنرانی بکن چیزهای موهنی نگوئید، مردم را تحریک نکنید. گفت، «آن را سعی خواهم کرد بلکه بتوانم.» اصلاً عبارتش «بلکه بتوانم.» ما نشستیم، نشستیم و منتظر بودیم و این آقا را با دستگاه و جلال روی دست از خانه‌اش بردند به مسجد. خیلی خیلی مجلل‌تر از آن خط سیری که برای اعلی‌حضرت می‌چیدیم مواقع رسمی ‌اصلاً با چه وضعیتی که آدم دچار وحشت می‌شد. مردم می‌افتادند به پایش و برداشته بودند بالای سرش و خیلی خیلی شدید. این رفت مسجد و رفت بالای منبر..

س- شما رفتید تو مسجد؟

ج- من نخیر، من شهربانی بودم منتها آدم گذاشته بودم. چون اصلاً مأموریتم نبود در مسجد کاری بکنم ولی خوب اطلاعات می‌آمد حرف که می‌زد من می‌نوشتم آن هم نه به وسائلی که امروز دارند همه مثلاً… اصلاً ضبط صوت هم نداشتیم، هیچی نداشتیم ما در شهربانی. خیلی وضعیت اسفناک بود آن روز. این رفت وشروع کرد، شروع کرد به دادوبیداد و توهین به اعلی‌حضرت. مثلاً یکی از آن چیزها که این جوان را از گوشش می‌گیرم بیرونش می‌کنم از ایران و این اله است و بله است و طاغوت و از این حرفا، من هم خوب یک سرتیپ بودم یک افسر بودم یک سرباز بودم و نمی‌توانستم این‏ها را تحمل کنم. از یک طرف هم مأموریتم نبود که به خمینی کاری بکنم. مع‌هذا تلفن کردم گزارش دادم به رئیس شهربانی که آقا این رفته آنجا مهملات می‌گوید و مرتب هم بیشتر می‌کند به من اجازه بدهید که بروم تو مسجد و از آنجا بکشم پائین جلوی مردم نترسید. از لحاظ ‌ترس نترسید چون من گمان نمی‌کنم جرأت بکنند که مردم به من کاری بکنند. من می‌کشمش پائین مفتضحش می‌کنم مسئله خمینی با مفتضح شدن خمینی از بین می‌رود اینقدر اهمیت ندهید به او. گفت، «نه شما مأموریتتان همان است که گفتم.» گفتم خیلی خوب به عرض اعلی‌حضرت برسانید و گفت، «نه دیگر، اعلی‌حضرت مأموریت دادند یک دفعه، شما هم نظامی ‌هستید باید مأموریتتان خواهی نخواهی.» اگر به من اجازه می‌دادند اگر به من اجازه می‌دادند الان هم نظرم این است مسئله‌ای به اسم خمینی دیگر به وجود نمی‌آمد. ممکن بود یک نوع دیگری، این موضوع انقلاب، با این چیزها نمی‌شد جلویش را گرفت، ولی یک نوع دیگری به یک نحو دیگری به یک نحو ملایم‌تری انجام می‌شد نه اینکه خمینی را اینقدر بزرگ کنیم با دست خودمان بعد هم تبعید کنیم که بزرگ‌تر بشود و مورد استفادۀ آنهایی واقع بشود که می‌خواستند در مملکت ما یک کارهایی آنچه دیدیم بکنند. ما مجبور شدیم که دیگر اطاعت بکنیم صبر بکنیم. این تمام مهملاتش را گفت و من هم همۀ آن را نوشتم موقعی که آمدند بیرون روی آن تظاهراتی که من کرده بودم یک نفر اصلاً صدا ازش در نمی‌آمد و همه رفتند خانهشان. یعنی ظاهراً من مأموریتم را خیلی خوب انجام دادم، مأموریتم را خیلی خوب انجام دادم ولی خودم راضی نبودم، خیلی عصبانی بودم. اتفاقاً مریض هم بودم و اعصابم خیلی متشنج بود. من یادم است آن‌وقت لیبریوم می‌خوردیم ما برای اعصاب من یک قوطی لیبریوم خورده بودم اصلاً وقتی که برگشتم تهران در حال اغماء بودم و دیگر این‌طوری. من این مطالبی را که گفت نوشتم و سه نسخه چهار نسخه از آن برداشتم یک نسخه‌اش را دادم به شهربانی، یک نسخه‌اش را دادم دفتر ویژه که برود به عرض اعلی‌حضرت برساند، می‌ترسیدم به عرض اعلی‌حضرت نرسد، یک نسخه‌اش را دادم رسماً فرستادم به ساواک که او هم مجبور است به اعلی‌حضرت برساند، یک نسخه هم دادم به دفتر مخصوص. منظورم این بود که به شاه گفته بشود که این بابا این است. البته اشاره‌ای نکردم به اینکه من می‌خواستم بروم نصیری اجازه نداد، ارتشبد نصیری اجازه نداد. برگشتیم و من به علت فشاری که به اعصابم آمده بود مریض شدم. مریض شدم وخوابیدم منزل. خوابیده بودم تا روز ۱۵ خرداد. صبح ۱۵ خرداد من در رختخواب بودم مریض بودم اصلاً خیلی سخت مریض شده بودم. تلفن زنگ زد ارتشبد نصیری که آن‌وقت سپهبد بود رئیس شهربانی بود گفتند می‌خواهد با شما صحبت کند. تلفن را گرفتم گفت، «آقا کجائی تو؟» گفتم که مریض شدم. گفت، «حالا امروز جای مریض شدن نیست پاشو زود بیا بالا.» من هم بی خبر از همه جا چون این دو روزه خانمم تقریباً سعی کرده بود که من از هیچ چیز باخبر نشوم. پا شدم و علی‏رغم میل زنم سوار شدم و رفتم شهربانی. رفتم اتاق نصیری دیدم وضعیت خیلی بدجوری است، خیلی دچار وحشت و دچار هول و هراس است. گفت، «کجا بودی آقا؟ اصلاً نمی‌دانی چه شده؟»گفتم نه چه شده؟ گفت، «شهربانی قم در محاصره است، مردم ریختند شهربانی را محاصره کردند و همین الان تا نیم ساعت تا یک ساعت دیگر خلع سلاح خواهند کرد شهربانی را.»

س- نفراتش چقدر بود تقریبا؟

ج- نفرات شهربانی قم، نمی‌دانم، فکر می‌کنم حداکثر ۱۰۰ نفر مثلاً یک این‌طور چیزی ولی اصولاً اگر هرچقدر هم باشد پلیسی که از لحاظ ضابطه قضائی عمل می‌کند یک پلیس کنترل اغتشاشات نمی‌تواند باشد. برای اغتشاشات پلیس مخصوص لازم دارد که بعد من تشکیل دادم خواهم گفت خدمتتان. آن خوب بود ولی این پلیس معمولی که این را می‌برد دادگستری، دادگستری امر می‌دهد، اوامر دادگستری را ابلاغ می‌کند و نمی‌دانم از این حرف‌ها دیگر آن پلیسی نیست که فردی نیست که بتواند برعلیه مردم وارد چیز بشود خوب آن هم در قم. گفتم چه شده است؟ گفت، «بله ما خمینی را گرفتیم و شهر قم دچار انقلاب شده خیلی شدید در حدود هفتاد هشتاد هزار نفر جمع شدند آنجا و شما بیایید بروید آنجا ببینید چکار می‌توانید بکنید.» من به ایشان گفتم که، اینجا مجبورم یک کمی‌وارد جزئیات بشوم، من به ایشان گفتم که «تیمسار وقتی که شما مرا دو روز پیش فرستادید آنجا و من از شما تقاضا کردم که بگذارید من بروم تو مسجد این را بگیرم بیاورمش، بکشم، از منبر پائین و بیاندازم دور یا توقیفش کنم شما گفتید نه. آن‌وقت شما می‌خواستید، دستور به شما داده شده که او را توقف کنید، خمینی را. شما از وجود من که مطلع بودم آنجا، سابقه داشتم و از همه راه‏وچاه‌ها را بلد بودم استفاده نکردید و یک نفر افسری را از ساواک فرستادید نصف شب ساعت یک، دو بعد از نصف شب در یک شهر مذهبی مثل قم از دیوار خانه یک مجتهد رفتند بالا و ریختند آن جلوی زن و بچه‌اش این مجتهد را گرفتند و بردند و هزارتا هم می‌گویند نمی‌دانم توهین کردند و این‏ها آن‌وقت من بروم آنجا ببینم چه کار باید بکنم؟ خوب همان مولوی»، سرهنگ مولوی که بعد شد سرلشگر و هلیکوپترش تصادف کرد مرد، گفتم «همان مولوی بفرستید. بفرستید نظامی ‌هم است واحد هم در اختیارش بگذارید.» این خیلی متغیر شد که شما من تصور می‌کردم آدم بهترین افسران باانضباطی هستید که من دیدم و فلان و این‏ها، این جواب دستور این نیست. «من گفتم من نمی‌روم به هیچ عنوان نمی‌روم چون می‌دانم آنجا الان وضعیت از چه قرار است.» در این ضمن تلفن زنگ زد. تلفن زنگ زد و تیمسار نصیری رفتند و تلفن را برداشتند از طرز صحبت کردنش فهمیدم که با اعلی‌حضرت هستند چون وقتی که شروع صحبت می‌کرد تیمسار نصیری می‌گفت «دست مبارک را می‌بوسم» عوض سلام. معلوم بود چنان اعلی‌حضرت عصبانی بودند متغیر و متوحش بودند که داد می‌زدند، تلفن صدایشان را می‌شندیم که، «لیاقت ندارید و اله و بله»

س- از چه ناراحت بودند؟

ج- از اینکه قم شلوغ شده و دارند شهربانی را می‌گیرند دیگر این خیلی مسئله مهمی ‌بود. این هم، تیمسار نصیری برگشتند گفتند، «قربان، من سپهبد مبصر را احضار کرد»، تا اینجا من تصور می‌کردم خواهد گفت که خوب نمی‌رود گفتم به او برود نمی‌رود. سپهبد مبصر را احضار کردم، می‌گویم سپهبد، سرتیپ بودم آن وقت،«سرتیپ مبصر را احضار کردم که بیاید و برود آنجا یک بزرگ‌تری آنجا باشد.»

ودیگر نگفت که نمی‌رود. آن طرف من شنیدم دیگر، اعلی‌حضرت فرمودند، «انتخاب بسیار خوبی است چرا تا حالا نفرستادید، آخر شما چرا خوابید همیشه؟» دستوراتی دادند و گوشی را گذاشت و گفت، «حالا می‌روی یا نه؟ » گفتم که خوب بله مجبورم بروم. من می‌دانستم شخصاً می‌دانستم منظور از اینکه مرا می‌فرستند به مأموریت این است که مرا خراب بکنند. یا به کشتن بدهند یا خراب بکنند که بعداً نتوانم رئیس شهربانی بشوم یا احیاناً رئیس ساواک بشوم. بالأخره باز هم تلفن کردیم از همان جا همان ۱۱۰ نفر سرباز که «یک گردان منها» اسمشان می‌گفتند از علی‏آباد به فرماندهی یک سروان، سروانی که اهل آذربایجان بود اسم او هم متأسفانه یادم رفته اگر خواستید بعد به شما می‌گویم، از آنجا دستور دادیم که بروند قم و من هم سوار یک بنز ۱۷۰ پلیس، آن‌وقت پلیس فقط بنز ۱۷۰ مثلاً ده تا داشت، سوار شدیم و رفتیم به قم.

س- هلی‏کوپتر و این‏ها هم نبود آن وقت؟

ج- می‌گویم فقط با اتومبیل ۱۷۰ بنز که سرعت خیلی محدودی داشت رفتم، هیچی نبود آن‌وقت هیچی نبود. من رسیدم به قم البته چون این سروان با واحدش از علی‏آباد رفته بود که نصف راه هم به آن طرف علی‏آباد به قم زودتر از من رسیده بود. اینجا یک کمی‌دقت لازم است که ببینیم چه اتفاقی افتاد. این سروان آذربایجانی یک نظامی ‌می‌آید طرف قم. وقتی که وارد قم بشود اگر چنانچه نظرتان باشد وقتی که وارد قم می‌شوید دست چپ یک پمپ‌بنزین است بعد از پمپ‌بنزین هم چیز…

س- ژاندارمری است.

ج- ژاندارمری بود. این می‌بیند که یک جمعیت خیلی عظیمی ‌پر شده و دادوبیداد می‌کنند بدون اینکه تحقیقات کند از آن ژاندارمری که آقا این چه خبر است چه می‌کنند و چه نمی‌کنند این همین‌طور یک ۱۱۰ نفر محمول را در اصطلاح نظامی ‌آنهایی که سوار کامیون می‌شوند و راه می‌افتند آن را می‌گویند «محمول» که به اندازه هر کامیون اگر بیست نفر هم تویش سوار بشود کار یک نفر را می‌تواند بکند دیگر، بیشتر که نمی‌تواند… آن جمعیت به آن عظمت که از دم صحن تا دم دروازه پر از جمعیت می‌زدند که بعد فهمیدیم بیشتر از هفتاد هشتاد هزار نفر بود در حدود صد، صدوخرده‌ای هزار نفر بود. آن‌وقت تمام انواع واقسام اسلحه هم داشتند مثل اسلحه سرد، قمه، قداره، چماق، اسلحه گرم چندتا هفت تیر بود و یک چیزی هم درست کرده بودند این لوله‌های آب را، لوله‌های آهنی که برای آب چیز می‌کنند خیلی کلفتش به این کلفتی دو سرش را سوراخ کرده بودند یک سیمی ‌بسته بودند به این‏ها، این را همین‌طور می‌گرداندند و می‌زدند، به هر کامیون و به هرچیزی که می‌زدند اصلاً خورد می‌کردند. یک عده وحشی تحریک شده که اصلاً نمی‌شد جلویشان ایستاد. این همین‌طور چشم بسته وارد جمعیت می‌شد. این‏ها هم راه را باز می‌کنند این وسط‌ها که می‌رسد دورش را می‌گیرند. می‌ریزند سر این ۱۱۰ نفرکه فکر می‌کنم ۱۲ کامیون یا ۱۱ کامیون مثلاً بود این یازده نفر و این فرمانده می‌بیند که بدجوری گیر افتاده است و الان است که تمام سربازهایش از بین می‌رود وخلع سلاح می‌شود دیگر. هرچه دادوبیداد و این‏ها می‌کنند که اصلاً دادوبیداد هم به درد نمی‌خورد. می‌بیند هیچ چاره‌ای نیست می‌پرد پائین و از یکی از سربازها مسلسلش را می‌گیرد. مسلسلش را می‌گیرد و یک کم می‌گوید می‌زنم و فلان و این‏ها می‌بیند گوش نمی‌کنند و دارند سربازها را می‌کشند یک شلیک تیراندازی می‌کند، یک رگبار تیراندازی می‌کند. این صدای رگبار را من در ژاندارمری قم شنیدم. من رسیدم آنجا به عکس او که مستقیماً رفت آن تو من گفتم که ببینم چه خبر است رفتم ژاندارمری دیدم که تمام رؤسای ادارات آنجا هستند و فرماندار آنجاست و این‏ها، تا مرا دیدند افتادند روی دست و پایم که به دادمان برس و الان تمام ما را می‌کشند، گفتم اینجا چکار می‌کنید؟ گفتند، «می‌خواهیم برگردیم تهران.» من البته دادوبیداد کردم با آنها که شما مسئولیت دارید کجا می‌خواهید بروید؟ در این ضمن این صدای مسلسل رسید، آن رگبار اول رسید. من فرماندار را وادار کردم که با من بیاید تو جمعیت. خودم با فرماندار وهفت یا هشت نفر ژاندارم هم آنجا بود. با یک کاماندار ژاندارم و خودم جلو راه رفتم و این‏ها هم آمدند ودر ضمن اینکه ما راه افتادیم رگبار دوم تیراندازی شد و شعار آن روز مردم هم این بود که «مردها در خانه نمانند زن‌ها از خانه در نیایند»، «گلوله‌ها چوبی است ونترسید از گلوله» من وقتی که رسیدم دیدم در حدود هشتاد و چند نفر افتادند خوب دو رگبار تیراندازی کرده بود و بعضی‌هایشان مردند وبعضی‌هایشان زخمی‌هستند جان می‌کنند وسربازها هم آمدند پائین ریختند پائین ولی نمی‌دانند چه بکنند البته آن فرمانده باز هم جسارت به خرج داده بود چه یک راه حلی نشان داده بود والا همه این سربازها را می‌کشتند.

س- تا آن دقیقه سربازی کشته نشده بود؟

ج- نخیر، فقط دوتا زخمی ‌داشتیم، آن روز دو تا زخمی‌ داشتیم که با همان لوله‌های آب زده بودند. یک معین‏پزشکی هم… بله، زخمی‌شده بود شدید بود حالش. من دادوبیداد کردم وبالأخره سربازها را، مختصر می‌گویم، جمع کردیم و به مردم با همان تلفن اتومبیلم که مال پلیس بود بلندگویش را چیز کردم وگفتم که، مردم را هوشیار کردم که ببینید گلوله چوبی نیست ملاحظه بفرمایید که چوبی نیست ومن هم آمدم اینجا و سربازها را به خط کردم که یک کمی ‌فرمان دادیم و نمی‌دانم به راست‏راست به چپ‏چپ نمی‌دانم از راست نظام زانو و گلوله گذاشتند و با نظم و ترتیب و این‏ها مردم دیدند که نه این سرباز می‌زند و یک ربع که مهلت داده بودم در ظرف یک ربع همه تخلیه کردند میدانها را، دیگر در قم اصلاً یک نفر نبود به غیر از نظامی ‌و ما یک نفر نبود. یک نقشه‌ای گیر آوردم و دستور دادم که کجاها را بگیرند، در صحن را بستم و دروازه‌ها را بستیم. چون اطلاع رسید به ما که دهات‌های اطراف، شهر‌های اطراف قم کفن ‌پوشیده می‌آیند برای کمک به اهالی قم. من وقتی که رفتم رسیدم دفتر چیز هفتاد هشتاد نفر…

س- دفتر شهربانی؟

ج- بله. هفتاد هشتاد نفر را یک عده‌شان که مرده بودند، یک عده‌شان را مردم برده بودند تو خانه‌شان فرستادیم به هر ترتیبی بود جمع‌آوری کردند و زخمی‌ها را بردند مریض‌خانه‌ خودم رفتم زخمی‌ها را دیدم همه زخمی‌های مردم و این‏ها را دیدم. بعد رفتم دفتر شهربانی که برای بعدازظهرش جلوگیری کنیم نگذاریم این جمعیت به وجود بیاید. تلفن کردم که نتیجه را بگویم، اوضاع را گزارش بدهم. تا تلفن کردم به تیمسار نصیری فرمودند، «مبصر کمک نخواه من دیگر کمک نمی‌توانم به تو بدهم.» گفتم چرا؟ گفت، «تهران شلوغ شده و الان یک نفر نمی‌توانیم کمک کنیم.»گفتم که والله من کمک نمی‌خواهم اگر شما از این ۱۱۰ نفر هم کمک می‌خواهید برایتان بفرستم اله شد بله شد. گفت، «به به، چه خوب. خیلی خوب و فلان و خوب بود که رسیدی به اوضاع.» گفتم فقط به حضور اعلی‌حضرت عرض بکنید بلکه اجازه به ما بدهند فرماندار نظامی‌ اعلام کنیم. اینجا حکومت نظامی ‌بکنیم چون مردم می‌آیند همین‌طور می‌ریزند از اطراف، کار بیخ پیدا کرده تیمسار و همان‌طور که گفتم کاری نیست که بشود به این زودی پیدا بشود. گفت، «من که نمی‌توانم.» گفتم به عرض اعلی‌حضرت برسانید و اجازه بگیرید. گفت، «بسیار خوب.» ده دقیقه دیگر تلفن کرد که به عرض اعلی‌حضرت رساندم که فلان کس این کارها را کرده و تقاضا دارد که فرماندار نظامی برقرار کنیم. اعلی‌حضرت فرمودند، «مگه مبصر آنجا نیست؟» جواب داده بودند که، «بله آنجاست.» گفته بود، «خیلی خوب، او خودش می‌داند که چه کار کند.» تصویب نکردند چیز را.

س- حکومت نظامی را.

ج- حکومت نظامی ‌را. من فهمیدم که چه می‌گوید اعلی‌حضرت. اعلام کردن حکومت نظامی خوب آخر چی چی. آن کارهایی که ما کرده بودیم اصلاً حکومت نظامی ‌بود دیگر من حق نداشتم در مثلاً دروازه‌ها را ببندم، این می‌شود حکومت نظامی. من هم فوراً تحلیل را فهمیدم و به توسط چیز…

س- یعنی آن کاری را که باید بکنید بکنید.

ج- بکنید. به توسط این بلندگو به مردم اطلاع دادم که ساعت ۵ هیچ کس نیاید بیرون دروازه‌ها را هم بستیم هیچکس را نگداشتیم بیاید تو به آن جهت منتفی شد آمدن کفن‌پوش و بند وبساط…

س- کسی سعی کرد بیاید؟ دیدید؟

ج- بله، بله آن اعلامیه را که دادیم، با بلندگو اعلامیه دادیم. همان‌وقت بود که در تهران خیلی شدید زدوخورد شده بود، اشخاص خیلی زیادی کشته شده بودند، تانک آمده بود تو خیابان و بندوبساط و حتی در شیراز تمام شهرهای ایران غیر از تبریز شلوغ شده بود. آخر این‏ها یک وسیله ارتباطی دارند که خدا رحمت کند ارتشبد آرایانا می‌گفت، «مثل مورچه این‏ها آنتن دارند.» مثل برق اطلاع می‌دهند به همدیگر.

س- آخوندها منظورتان است.

ج- آخوندها، بله. و آنجا چیز کرده بودند حتما، به توسط تلگراف‏خانه و این‏ها دیگر پاسگاه را گرفته بودند و همه جای ایران به طور کلی شروع کردند به گرفتن کم‏وزیاد. ولی تبریز اصلاً هیچ طور نشد. اگر گفتید چرا؟ برای اینکه تبریز آن روز در اختیار، آذربایجان مخصوصاً تبریز و آذربایجان شرقی، مجتهدشان شریعتمداری بود و شریعتمداری هم همان‌طور که گفتم چیز نبود، اصلاً هیچ چیزی نکردند در تبریز. البته حالا بعضی‌ها می‌گویند که در تبریز مثلاً من فرمانده بودم به آن جهت نگذاشتم بشود، نمی‌دانم، آن یکی می‌گوید نمی‌دانم من استاندار بودم ولی حقیقت مطلب این بود که چون تبریز از…

س- نفوذ آقای…

ج- بله، شریعتمداری بود گفته بود شما کاری نداشته باشید به این کارها. در شیراز خیلی شدید شد و حکومت نظامی ‌هم خواستند. با همه این چهارده گردان واحد بود در چیز و چترباز و تانک و توپ و بندوبساط، اصلاً همه چیز. برای جنگ رفته بودند، جنگ با چیز…

س- قشقائی‌ها.

ج- قشقائی‌ها. ارتشبد آریانا هم، خدا رحمتش کند، آنجا بود که فرمانده شد. آنجا را اجازه داده بودند ولی به من اجازه ندادند و در سابقه‏ام نوشته بود در دستوراتی که داده، این در سابقۀ پرسنلی من هست که اعلی‌حضرت فرموده بودند که شما ببر کاغذی هستید، به شیراز، با ۱۴ گردان و لشگر شیراز و این‏ها نمی‌توانید چیز بکنید درصورتی که فلان کس، یعنی من، در قم بدون این با ۱۱۰ نفر توانست در ظرف چندساعت نظم را…

س- برقرار کند.

ج- بله. تو دستور… تو فرمان ارتش تشویقم کردند واز این حرف‌ها وتمام شد. من آن روز و روز بعدش ماندم آنجا. ماندم آنجا که روز بعدش من خودم راه افتادم اصلاً تمام دکانها را که بسته بودند خودم باز می‌کردم کبریت می‌خریدم، مردم را تشویق می‌کردم آقا طوری نشده بیایید دکانهایتان را باز کنید و من اینجا هستم و هیچ طوری نمی‌شود. شعار درست برگشته بود. شعار اولی این بود که «مردها در خانه نمانند و زن‌ها از خانه در نیایند». مردها همه رفتند قایم شدند و زن‌هایشان را فرستادند که نان و بندوبساط این‏ها را بخرند بیایند زندگی بکنند. خوب یادم هست روز ۱۵ خرداد و ۱۶ خرداد آنجا بودم، عصر ۱۶برگشتم تهران دیگر کاری نداشتم. برگشتم تهران و در تهران حکومت نظامی ‌بود خیلی شدید و در باشگاه افسران یک مراسمی‌ بود مثل اینکه سفیر شوروی می‌خواست، مأموریتش تمام شده بود، برگردد. آقای علم بود، پاکروان بود این‏ها همه آنجا بودند. من آمدم شهربانی دیدم نیستند گفتند آنجا هستند رفتم آنجا. خیلی محبت کردند آقای علم می‌گفت، «باید دست شما را بوسید.» پاکروان گفت، «نه، باید اصلاً این افسر را نمی‌دانم چه کرد.» و فلان و از این حرف‌ها. ما را خیلی زیاد تشویق کردند. بعد فرمانداری نظامی ‌ماند در تهران ماند و تیمسار نصیری رئیس شهربانی بود ومرحوم تیمسار صمدیان‌پور که بعد شد رئیس شهربانی رئیس ستاد فرماندار نظامی ‌بود من هم کارهای شهربانی را انجام می‌دادم و کارهای شهربانی را دادند به من. دو روز بعد از چیز، بله، دو روز بعد از اینکه من برگشتم و اوضاع تمام شد دیگر و تهران هم شلوغ نبود تیمسار نصیری مرا احضار کردند گفتند، «فردا صبح شما لباس مرتب می‌پوشید باید شرفیاب بشوید به حضور اعلی‌حضرت.» گفتم «برای چه؟» فرمودند، «شما کاری تان نباشد یک خبر خوبی برایت دارم.» گفتم چیه؟ گفتند، «شما رئیس شهربانی شدید و من هم شدم رئیس سازمان امنیت.» من گفتم که تیمسار این حرف را به چه کسی گفتین دیگر؟ گفت، «منظورت چیست؟ گفتم اگر که اگر به کسی نگفتی تو خواهش می‌کنم به کس دیگری نگوئید.» گفتند، برای چه؟ «گفتم برای اینکه گمان نمی‌کنم اعلی‌حضرت در این وضعیت مرا بگذارد رئیس شهربانی.» فرمودند، چرا؟ به خود من امر فرمودند. «گفتم حالا برای احتیاط به کسی نگویید.» گفت، «چرا؟ گفتم اولاً که درجه من سرتیپ است، در این وضعیت به جای یک سپهبد یک سرتیپ نمی‌تواند رئیس شهربانی باشد و ثانیاً اینکه من دیروز از مأموریت قم برگشتم. هرکس این چیز را ببیند می‌گوید که فلان کس رفت آنجا کشت‏وکشتار کرد بدان جهت پستش رفت بالا. شد رئیس شهربانی. نه به صلاح من است نه به صلاح اعلی‌حضرت.» گفت، «شما نمی‌دانید و فلان.» یک چیزهایی گفته شد. بعد گفتم در هر صورت خواهش می‌کنم به کسی نگوئید. فردا صبحش تلفن کردند گفتند، «شما تماس گرفته بودید با اعلی‌حضرت؟» گفتم نه. گفت، «عین آن حرف‌هایی که دیروز شما گفتید اعلی‌حضرت به من گفتند.» گفتم من می‌دانستم دیگر صلاح نبود در حدود یک سال بعد…

س- پس ایشان ماندند رئیس شهربانی.

ج- بله. به آن جهت در شهربانی یک سال دیگر ماند بعد علم هم عوض شد منصور آمد سر جایش و بعد مدتی نخست‌‌وزیر بود منصور. وقتی که به قتل رسید نصیری رئیس شهربانی بود من معاون شهربانی بودم آنجا.

س- از آن واقعه چه به خاطر دارید؟ از قتل منصور.

ج- بله، قتل منصور به طور جداگانه می‌گویم خدمتتان چون قاطی می‌شود.

س- بله.

ج- بعد از یک سال، در حدود یک سال گذشت بهمن بود، بهمن روز عید فطر بود که من رفتم حضور اعلی‌حضرت و شرفیاب شدم و آنجا معرفی کردند وزیر کشور آقای صدر بود وزیر کشور.

س- ولی خبر انتصاب را کی به شما داد؟ بازهم تیمسار نصیری خبرش را به شما داد؟

ج- بله دیگر، بله، معمولاً او می‌داد. از ارتش هم معمولاً اطلاع می‌دادند به ما چون من افسر ارتش بودم تا آخر هم افسر ارتش ماندم در شهربانی ولی افسران دیگر مثل تیمسار صمدیان‌پور و مرحوم تیمسار جعفری و چند نفر دیگرهمه‌شان لباس شهربانی پوشیدند، من نپوشیدم تا آخر نپوشیدم.. ما شدیم رئیس شهربانی. اولین کاری که در شهربانی من متوجه شدم که باید بکنم یک نقص کلی بود در نیروی شهربانی و تجهیزات شهربانی. من وقتی که رئیس شهربانی بودم حقوق پاسبانها اگر بگویم خنده‌‌تان می‌گیرد ۳۰۰ تومان بود در ماه و معلوم است کسی که ۳۰۰ تومان حقوق داشته باشد یک مرد با زن و بچه‌اش ۳۰۰ تومان حقوق داشته باشد که یک اتاق فقط نمی‌دادند ۳۰۰ تومان و کار حساسی هم داشته باشد خب به هر‌ترتیب شده وسیله معاش زن و بچه‌اش را فراهم می‌کرد. من اولش پرداختم به وضعیت اقتصادی شهربانی و حقوق و این‏ها را برگرداندن بالا بردن و یک طبقه‌ای هم از شهربانی بود که این‏ها سویل بودند مثل کارمندان آگاهی و این‏ها و اغلب هم حقوق‌های خیلی پائینی داشتند و کارهای خیلی حساس. من دیدم که اگر بتوانیم اگر بخواهم یک شهربانی یک پلیس به معنای حقیقی کلمه پلیس تشکیل بدهم و انتظاری که از یک پلیس به طور کلی آدم باید داشته باشد، ما هم از پلیس خودمان آن انتظار را داشته باشیم باید حداقل زندگی این‏ها را در وهلۀ اول فراهم بکنم. آن سویل‌ها را همه‌شان را با فداکاری زیاد با اشکالات زیاد آن سیستم بروکراسی که ما داشتیم بالاخره وادار کردم با کمک اعلی‌حضرت همایونی وادار کردم که این‏ها را قبول کردم به هم ردیف. این‏ها همه شدند هم ‌ردیف افسر. آن‌وقت آدمی ‌بود که مثلاً بیست سال سابقه خدمت کرد یک‌ دفعه دید که سرهنگ دو شده. راضی شدند حقوقشان رفت بالا، آبرویشان رفت بالا، حیثیت‌شان رفت بالا و یک روحیۀ بسیار خوبی به این چیز دادم. حقوق چیزها را تا حدود خیلی زیادی با اصرار با التماس از اعلی‌حضرت خواستم که اجازه بدهند حقوقشان را اضافه کنیم. حقوقشان را اضافه کردیم و تجهیزاتشان هم یواش ‌یواش من تصمیم گرفتم که تکمیل کنم. خوب یادم هست وقتی که رئیس پلیس بودم من یک روز تو خیابان راه می‌رفتم، این جزئیات نیست این نشان‌دهنده کلیات است که ببینید در چه وضعی بود پلیس مملکت. داشتم از خیابان رد می‌شدم دیدم دوتا پاسبان می‌خواهند بروند خانه‌شان با هم صحبت می‌کنند. من صحبت‌هایشان را گوش کردم دیدم که صحبت‏های معمولی است کارشان را کردند، یعنی روزی ۱۲ساعت کار می‌کرد پلیس ما، دیدم کارشان را کردند می‏روند خانه‌شان وهمین‌طور اسلحه‌شان را هم بستند اینجا، اسلحه کمری داشتند. من رسیدم و این‏ها مرا شناختند و ایستادند. حالشان را پرسیدم معمولاً یک نظامی ‌وقتی می‌رسد به یک آدم که یک چیز است به یک سرباز می‌گوید ببینم چند تا فشنگ داری؟ از یکی پرسیدم کجا می‌روی؟ گفت،«می‌رویم خانه مان کارمان را کردیم.» گفتم که اسلحه ات را هم می‌بری چند تا فشنگ داری؟ این خندید یک خنده استهزاءآمیزی کرد. گفت.«این اسلحه نیست قربان.» گفتم پس چیه آن بستی کمرت؟ گفت، «جلد اسلحه ست. این تویش کاه پر کردیم. گفتم یعنی چه؟ چرا؟» گفت ما هر سه نفر چهار نفر یک دانه والتر داریم. «شهربانی پلیس آن هم در محیط ایران یک والتر داشتند.» والتر هم یک اسلحه‌ای بود بسیاربسیار ضعیف و خطرناک گیر می‌کرد. این‏ها هر کدامشان که سر پست بود فقط اسلحه به آنها می‌دادند. آنهایی که در کلانتری بودند اسلحه و این‏ها نه مسلسل نه فلان نه هیچی. من این در نظرم بود. آن‌وقت وقتی که رئیس شهربانی شدم به اطلاع رساندم گزارش دادم که باباجان آخر این پلیس نمی‌شود این پلیس قابلیت اجرای هیچ نوع مأموریت ندارد، این اسلحه حتی ندارد، حالا تعلیماتش سرخودش را بخورد اسلحه ندارد. با چه مصیبتی من توانستم برای این‏ها از آمریکا از کارخانه کولت با اقساط برای شهربانی چیز، آن‌وقت پول نداشتیم شما تصور نکنید که مثل…

س- اواخر.

ج- اواخر بودیم. نه، ما اصلاً خیلی در وضعیت بدی بودیم. برای اضافه کردن حقوق پاسبانها حقیقتاً اعلی‌حضرت فداکاری کردند.

س- چطوری؟

ج- نبود. نبود، کسر بودجه داشتند نمی‌توانستند. از طرفی اگر شهربانی را اضافه می‌کردند ژاندارمری می‌خواست، ژاندارمری را اضافه می‌کردند ارتش یک چیزی میگفت ارتش هم یک جور مخصوصی اداره می‌شد. من رفتم با اقساط از کولت برای هر کدام به تعداد سی هزارتا چیز گرفتم که بعدهم اضافه شد.