محمدعلی مجتهدی (۱۲۸۷ – ۱۳۷۶)
مدیر دبیرستان البرز
پایهگذار دانشگاه صنعتی آریامهر
رئیس دانشگاه پهلوی
رئیس دانشگاه ملی ایران
رئیس دانشکدهٔ صنعتی پلیتکنیک تهران
روایتکننده: محمدعلی مجتهدی
تاریخ مصاحبه: ۲ مه ۱۹۸۶
محله مصاحبه: مدفورد، ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- آقای دکتر مجتهدی برای اینکه شنوندگان خوانندگان خاطرات سرکار آشنایی عمیقتری با شما پیدا کنند، میخواستم استدعا کنم که شرح مختصری در مورد سوابق خانوادگی پدریتان بدهید.
ج- پدرم، اولاً من خودم در لاهیجان که در ۳۰ کیلومتری رشت قرار گرفته دنیا آمدم در هزار و دویست و هشتاد و هفت، در اول مهر ۱۲۸۷، پدرم از مالکین لاهیجان بود و از گیش از برنج و ابریشم اجاره ملکی دریافت میکرد. زندگی او از اینها میگذشت. مادر من هم دختر یکی از مالکین لاهیجان بود که در موقع زایمان خواهرم وقتی من دو ساله بودم سپتی سمی گرفت و فوت شد.
س- چی گرفت؟
ج- سپتی سمی.
س- بله.
ج- چرک در خون.
س- بله.
ج- بله، گرفت و فوت شد. پدرم بمن تا سن هیجده سالگی اجازه نمیداد تا من از لاهیجان برای تحصیل خارج شوم و شش ساله ابتدایی را در یک مدرسهای بنام مدرسه حقیقت ابتدایی که مالکین لاهیجان هزینهاش را میدادند، حقوق معلمینش را میداد آنجا تحصیل کرده بودم.
شش ساله ابتدایی را که تمام کردم مصادف شد با کارهای میرزا کوچک خان در گیلان و اوضاع اعتشاش ایران و بالاخره نمیتوانستم به تهران بیایم. در ۱۳۰۴ املاکی را که از مادرم به من رسیده بود اجاره دادم و پدرم اجازه داد تا به طهران بروم و با اجاره این ملک که سالی ۲۴۰ تومان بود و ماهی بیست تومان برای من میفرستادند تحصیل کنم.
س- بله.
ج- و آن مستاجر ماهی ۲۰ تومان برای تحصیلاتم برای من میفرستاد و در تهران از یک تاجری میگرفتم و رفتم در دارالمعلمین مرکزی که یک دبیرستان بود در کلاس اول ثبت نام کردم. چهار سال آنجام بودم بعد از چهار سال در دو سال آخر یعنی پنجم و ششم در مدرسهای بنام مدرسه شرف تحصیل کردم. شش ساله متوسطه را در ۱۳۱۰ تمام کردم. بعد هم در مسابقه اعزام محصل شرکت کردم و قبول شدم و جزو محصلین اعزامی آمدم به پاریس. در مدتی که در دارالمعلمین مشغول تحصیل بودم مورد تشویق معلمین ریاضی قرار میگرفتم و اکثراً وقتی معلم ریاضی نمیآمد آقای فروغی، برادر آقای محمدعلی فروغی، مرحوم ابوالحسن فروغی رئیس دارالمعلمین، از من میخواست که من بروم برای شاگردهای همکلاسی خودم ریاضیات را تکرار کنم، و معلمین ریاضی هم حتی وقتی درس میدادند اغلب مرا صدا میکردند میگفتند برای دفعه دوم برای محصلین درس را تکرار کنم. این وضع باعث شد که من شوق و ذوق تدریس و معلمی به مغزم افتاد و در اثر تشویقها در تمام اوراق مسابقه نوشتم که من میخواهم بروم برای معلمی ریاضی. در آن تاریخ لیسانسیه در مملکت ما وجود نداشت. در تمام کلاسهای متوسطه دیپلمههای متوسطه منتهی افراد با ایمان، با عقیده و فداکار و علاقمند تدریس میکردند و بعلت ازدیاد جوانان داوطلب تحصیل در کلاسهای پنجم و ششم دولت مجبور شده بود از فرانسه معلم بیاورد و از فرانسویها افرادی داوطلب آمدن به مملکت ما میشدند که سواد حسابی نداشتند و توی کلاس اکثراً وقتی تدریس میکردند تدریسشان حسابی نبود. میخواهم محیط آن موقع را بگویم که از چه قرار بوده و چقدر کمبود داشتیم.
س- بله.
ج- دوره چهارم مسابقه بود که من در مسابقه شرکت کردم و بایستی این مطلب را بگویم که دوره اول مسابقه میخواستند ۱۰۰ نفر محصل انتخاب کنند چهاربار مسابقه را تکرار کردند و نتوانستند ۱۰۰ نفر دیپلمه متوسطه پیدا کنند و در حدود هشتاد نفر پیدا کردند بقیه را رضاشاه دستور داد از دیپلمههای دانشکده حقوق و دانشکده پزشکی کسانی را بفرستند تا صدنفر بشود. در زمانی که من مسابقه میدادم ۵۰۰-۶۰۰ نفر شرکت کردند و بین آنها ۱۰۰ نفر انتخاب شدند. از اینجا متوجه میشویم که در عرض چهار سال چه تحولی از لحاظ تعلیماتی ایجاد شد و بنده جزو محصلین رفتم به فرانسه. با وجودی که من در اوراق مسابقه مینوشتم که داوطلب معلمی علوم ریاضی هستم وقتی که اسمی قبول شدگان مسابقه اعلان شد دیدم اسمم را نوشتند پزشکی و بروم پزشکی بخوانم. من خیلی ناراحت شدم رفتم وزارت فرهنگ گفتم مسئول اینها کیست، گفتند آقای ابراهیم شمسآوری است. رفتم پهلوی ایشان به ایشان گفتم آقا در تمام اوراق مسابقه خودم من نوشتم که میخواهم بروم برای معلمی ریاضی چرا شما مرا گذاشتید پزشکی. به من برگشت گفت که تو نمیفهمی، نمراتت خوب بود ما گذاشتیم ترا پزشکی بخوانی، پزشکی بخوان بیا به این مملکت خدمت کن. گفتم آقا من چیزی که بهش علاقمند نیستم چطور بروم بخوانم. من به ریاضی علاقمندم و این علاقمندی در اثر تشویق آن معلمینی بود که در کلاس در من ایجاد کرده بودند. خلاصه تغییر داد به معلمی ریاضی و بنده آمدم یک سال در کلرمون فران، یک شهری هست در نزدیک ویشی در فرانسه شبانهروزی بودم از لحاظ اینکه فرانسه تمرین کنم. کلرمون فران در ماسیف مبانترال است. بعد از یک سال…
س- ۱۹۳۱- ۱۹۳۲ (۱۳۱۰- ۱۳۱۱ شمسی)
ج- ۱۹۳۱- ۱۹۳۲، یک سرپرست بسیار نازنین و خوبی محصلین داشتند به نام اسماعیل مرآت که بعداً ایشان وزیر فرهنگ شدند و از مردان بسیار شریف مملکتمان بودند که فوت کرده، عرض بکنم که، به من نوشتند که اسم شما در دانشگاه لیل در شمال شرقی فرانسه نزدیک سرحد نوشته شده شما باید بروید آنجا. از ماسیف سانترال تا آنجا مسافتی بود بالاخره بنده رفتم آنجا. سه سال که آنجا بودم دو ساله لیسانسم را گذراندم و مورد تشویق مرحوم اسماعیل مرات قرار گرفتم و بعد در سال سوم فیزیک گذراندم و در مکانیک اجسام چون بین قبولشدگان شاگرد اول شده بودم جایزهای برای من فرستاد و نوشت به من که شما بیائید به پاریس اسمتان را در سوربن نوشتیم بیائید به سوربن. آمدم در سوربن. سه سال در پاریس بودم تحصیل میکردم و اینجا ضمن گذراندن سه تا دیپلم عالی دکترایم را هم گذراندم در رشته میکانیک ریاضی، میکانیک فلوئید، گازها و ایرودینامیک، هیدرودینامیک و در دوم اوت ۱۹۳۸ من رساله دولتیام را گذراندم و در سپتامبر به مملکتم برگشتم. البته در آن موقع استادانم به من پیشنهاد میکردند که در فرانسه بمانم و به آنها کمک کنم مخصوصاً که متأهل شده بودم با یک دختر فرانسوی، میگفتند که شما که خانمتان هم فرانسوی است دیگر چرا برمیگردید. من در جواب میگفتم که من متعلق به ایرانم و مخارج مرا از ایران به من دادند و بعلاوه فامیلم در ایرانند. من به مملکتم مدیونم، من باید برگردم به ایران. در سپتامبر از راه روسیه با همسرم آمدیم به باکو و با کشتی آمدیم بندر پهلوی و سه روز در لاهیجان بودم و بعد در اول مهرماه سال ۱۳۱۷ وارد تهران شدیم. سال تحصیلی ۱۷-۱۸ در دانشسرایعالی تدریس میکردم که ساختمانش نزدیک مجلس شورای ملی پهلوی پمپ بنزین بود. بعد از آن در شهریور ۱۸ خودم را به دانشکده افسری معرفی کردم برای خدمت نظام، چون آن موقع استادان ریاضی بقدر کافی برای دانشگاه نبودند و مرحوم مراَت هم وزیر فرهنگ بود خیلی ناراحت شد و رفت پهلوی رئیس ستاد تیمسار ضرغامی، و به ایشان جریان را گفت که ما استاد میخواهیم و نداریم. ایشان رفتند خدمت نظام را انجام دهند و به ایشان معافی بدهید تا کلاسها تعطیل نشود ولی من میخواستم خدمت نظام را زودتر انجام دهم تا به زندگیام برسم. من آمدم پهلوی آقای مراَت به ایشان گفتم معافی برای یک سال که شما دادید سال دیگر میروم، سال دیگر پیرتر میشوم کارم مشکلتر میشود من از حالا بروم خدمت نظام را انجام بدهم. در دانشکده افسری که همان روزهای اول بود آقای سرهنگ عرب شیبانی که آجودان سپهبد یزدان پناه بود آمد و گفت مجتهدی کیه. خودم را معرفی کردم، گفت که تیمسار با شما کار دارد. رفتم پهلویشان به من گفت که اعلیحضرت امر کردند هفتهای دو روز شما بروید به دانشسرایعالی و تدریس کنید و شیپور بیدار باش را وقتی میزنند شما پاشید بروید به دانشسرایعالی. من هفتهای دو روز در تمام مدتی که دانشجوی دانشکده افسری بودم از خیابان سپه دانشکده افسری با چکمه و مهمیز و شمشیر و لباس دانشجوئی، چون توپچی بودم، میرفتم به دانشسرایعالی تردیس میکردم و ظهر از همانجا برمیگشتم. سال بعد وقتی ستوان دو شدم یک دفعه دیدم که مرا مأمور اهواز کردند. با همسرم رفتیم به اهواز و آنجا با یک مرد شریفی به اسم تیمسار شاهبختی وطنپرست منتهی معلوماتی نداشت ولی فوقالعاده وطنپرست، با ایمان، تماس پیدا کردم، فرمانده لشکر بود، و بنده شدم افسر توپحانه تحت نظر افسری که فرمانده آتشبار بود آقای ستوان یکم نیکومنش که بعداً سرلشکر شد و کرمانشاهی بود. تا مهرماه ۱۳۲۰ آنجا بودم که سوم شهریور ماه هجوم انگلیسها و روسها و آمریکائیها به ایران باعث شد که سربازان و افسران وظیفه در تهران مرخص شدند. ولی در اهواز تیمسار شاهبختی اصلاً سربازان و افسران وظیفه را مرخص نکرد و مثل تهران خیانت به مملکت نکرد تا بتواند در مقابل سربازان خارجی کم. بنده تا ششم مهر زنم تهران بود، از آنجا برای من سه تا کاغذ آمد. این مقدمه را گفتم برای اینکه به اینجا برسم. سه تا کاغذ آمد. یکی اینکه شما از انتظار خدمت خارج شدید و دانشیار نمیدانم رتبه دو دانشسرایعالی هستید. یکی دیگر شما رئیس شبانهروزی دبیرستان البرزید. من اصلاً نمیدانستم دبیرستان البرز کجاست، شبانهروزی چیه. یکی دیگر هفتهای چهار ساعت در دبیرستان البرز در کلاس ششم تدریس میکنید و در مقابل ۶۴ تومان ماهانه به شما حقالتدریس خواهند داد. البته این مبلغ اضافه از حقوقی بود که، اضافه از صد تومان حقوقی بود که رتبه دانشیاری میدادند هفت تومانش را میکاستند نود و سه تومان به من میدادند که در مقابل تدریس دانشگاه یک کار دومی بود. چرا؟ برای اینکه من چون شهرستانی بودم منزل نداشتم و این مؤسسه البرز مال آمریکایی بود خریداری شده بود و ساختمانهایی برای معلمین بود، یکی از این ساختمانها را مرحوم مراَت در اختیار خانمم گذاشته بود که آنجا زندگی کنیم. چون در آنجا زندگی میکردیم گفت که ابلاغ صادر کرد شما رئیس شبانهروزی هم هستید. در رئیس شبانهروزی بودن من در آنجا مصادف بود با کمبود مواد غذائی. دشواری زیادی بود. گاهی از اوقات مثلاً صبحانه به بچهها شیربرنجی میدادند یا فرض بفرمائید که شلهزرد میدادند. من هم از منزل برای اینکه منزل نزدیک شبانهروزی بود، صبحانه نخورده میآمدم اول کار این بچهها را انجام میدادم از همان در میرفتم گاهی از اوقات درس داشتم دانشکده فنی میرفتم دانشکده فنی چون از دانشسرایعالی رئیس دانشکده فنی مرحوم غلامحسین رهنما مرا منتقل کرده بود به، با موافقت من، مرا منتقل کرده بود به دانشکده فنی از ۱۳۲۰ تا ۲۳ مسئول شبانهروزی بودم و شبانهروزی هم یک مؤسسهای بود بدون کمک دولت اداره میشد مخارج تقسیم میشد بین افرادی که در شبانهروزی بودند ده درصد هم مجانی میپذیرفتم، مجانیهای دستوری خیر، مجانیهایی که حقیقتاً پدر و مادرشان هیچی نداشتند. این سه ساله گذشت تا آقای بهار کاظمی وزیر فرهنگ بود تلفن کرد احضارم کرد رفتم آنجا پهلویشان گفتند که شما بیائید و مسئولیت دبیرستان البرز را قبول کنید. دبیرستان البرز در این مدت آقای وحدی بود اول، آقای وحید تنکابنی بود. بعد از آقای وحید تنکابنی آقای پرتوی بود. بعد آقای پرتوی، آقای ظهوری بود. آقای پرتوی و آقای ظهوری رؤسای مدارس متوسطهای بودند که من شاگرد بودم. بعد از آقای ظهوری مرحوم دکتر لطفعلی صورتگر استاد دانشکده ادبیات، استاد انگلیسی دانشکده ادبیات بود و اوضاع دبیرستان در اواخر ۱۳۲۳ طوری مختل شده بود که کارنامهاش اعتبار نداشت. عرض بکنم که، من گفتم که وزارت فرهنگ نمیگذارد که این دبیرستان سر و صورت بگیرد در صورتی که گفتم… گفت چطور نمیگذارند؟ گفتم ببخشید افرادی هستند که از دبیرستان البرز پول میگیرند و در دبیرستان البرز کار میکنند یکی دو نفر هم قبلاً به خدمت شما عرض کردم…
س- بله.
ج- ولی نمیخواهم اینجا تکرار بشود. یکی دو نفر هم ماهی ۲۰۰ تومان میگیرند… این پول را دانشآموزان دبیرستان میدهند بعضیها هستند که حتی ندارند و به زحمت این پول را میدهند. عوض اینکه این آقایان بروند آنجا تدریس کنند اینها این پول را میگیرند. معلمین دبیرستان البرز میگویند ما درس میدهیم حقالتدریس را بخاطر ما میگیرید از بچهها در صورتی ک شما ماهی اقلاً هزار تومان آن موقع بین افرادی تقسیم میکنید که یک دقیقه نمیآیند اینجا. خود به خود معلمین کمتر درس میدادند و انضباط در دبیرستان به صفر رسیده بود. اوضاع این دبیرستان مختل بود. من به آقای باقر کاظمی گفتم این جریان را. گفت من اگر اختیار تام به شما بدهم قبول میکنید. گفتم بله. برای من ابلاغی صادر کرد که با اختیار تام بروم آنجا. بنده هم ببخشید هر کسی تو دبیرستان البرز کار میکرد بهش پول میدادم، هر کسی کار نمیکرد میخواست هر کاره باشد پولشان را قطع کردم برای اینکه این پول مال چیز نبود، نه مال اوقاف بود نه مال وزارت فرهنگ بود نه مال دولت بود، مال بچههای مردم بود، برای تعلیمات خود بچهها این پول را میدادند نه برای برای دادن به این و اون. وقتی معلمین دیدند که خوب، پولی که از بچهها گرفته میشود بین خودشان که حقالتدریس میگیرند حقالتدریسشان… است علاقمندی ایجاد شد. و مطلبی را میخواهم بگویم و آن این است ک دو عامل باعث شد که من این دبیرستان بیش از کار اصلیم که تدریس در دانشکده فنی که هفتهای هشت ساعت بود، علاقمند باشم. یکی اینکه این مؤسسه مؤسسهای بود که از خارجیها خریداری شده بود، میسیونرهای آمریکایی این مؤسسه را داشتند و به دولت ایران فروخته بودند و البته دکتر جردن در رأسش بود و در زمانی این مؤسسه را اداره میکردند که یک دبیرستان هم در تهران غیر از دارالفنون نبود. و با علاقمندی دکتر جردن افراد بسیار نازنینی از این مدرسه خارج شدند که من یک هزارم خدمت دکتر جردن را به تعلیمات دبیرستان البرز نتوانستم بکنم به دلیل اینکه او خارجی بود در مملکت ما خدمت میکرد من ایرانی هستم و افتخار میکنم ایرانی هستم، میبایستی صد برابر بلکه هزار برابر او کار کنم. این تعصبی دارم راجع به اینکه مملکت ما را باید جوانهای ایرانی اداره کنند و جوانهای ایرانی مملکت ما را ترقی بدهند. این طرز فکر من است و همیشه این فکر را داشتم. این تعصب را داشتم. میگفتم که بایستی این مدرسه جزو بهترین مدارس تهران باشد و خوشنام و نتایج خوب داشته باشد. این یک اصل. اصل دوم معتقد بودم که پدر و مادری که بچههایشان را میآورند به من میسپرند از بچهها عزیزتر و بهتر و قیمتیتر برای پدر و مادر چی هستند. اگر پولشان را به من بسپرند پولشان را بنده، ببخشید، زیر و رو کنم یا دزد ببرد میگویم آقا من به شما مدیونم یا دارم میدهم، ندارم برای شما کار میکنم به حساب کار من بگذارید. ولی اگر بچههای این مردم معیوب بشوند دو ضرر می زند. یکی اینکه قابل اصلاح نیست وقتی که در طفولیت ضربهای به یک جوان وارد بشود عقده زیادی ایجاد میشود، قابل اصلاح نیست. یکی دیگر به مملکت من خیانت کردم برای اینکه این بچهها را من بایستی طوری هدایت کنم که اینها افراد برجسته مملکت بشوند در مملکت به سهم خودشان خدمت کنند. این دو تا انگیزه باعث شد که کار فرعی من یعنی دبیرستان البرز بر کار تدریس من ترجیح پیدا کرد. و من مفتخرم، میخواهم همچین صریحاً بگویم، افتخار میکنم که مسئول دبیرستان البرز تا ۵۷ بودم یعنی ۳۷ سال با شبانهروزی حساب کنیم، ملاحظه کنید، ۳۷ سال مسئول دبیرستان البرز بودم و از اینجا در حدود ۵۰ هزار نفر دیپلمه دادم بیرون و یکی از یکی برجستهتر. یکی از یکی بهتر. حالا چطور این دیپلمهها را من این جوری بدین نحو تنظیم کردم، هدایتشان کردم که بهتر از جاهای دیگر بودند. همهشان قبول میشدند در تمام دانشگاههای دنیا. آن ابتدای کار در سنوات اول همان ۲۳، ۲۴، ۲۵ من به معلمینشان، اولاً ششصد نفر شاگرد بیشتر نبودند. هفتصد نفر شاگرد بیشتر نبودند. و در حدود، فرض بفرمائید که بیست سی نفر معلم بیشتر نبودند. به معلمین اختیار دادم که خودشان امتحان کنند و شاگردها را قبولیشان را اعلام کنند. پس از یک مدتی چون با نمایندگان کلاس، از هر کلاسی یک نفر نماینده انتخاب میکردند. جلسه داشتم همیشه، هر پانزده یکبار. با معلمین هم جلسه داشتم. دائماً کنترل میکردم که وضع کلاس نواقصش از چه قرار است که من ترمیم کنم. و در این جلسات فهمیدم که از معلمین پرسیدم اوضاع کلاسها از چه قرار است. به من گفتند اوضاع کلاس خیلی هتوروژن است، خیلی هموژن نیست. گفتم خوب، اینهایی که از بیرون میآیند طبق کارنامهشان من شاگرد میپذیرم اینها مقدمات شاید درس تدریس نکردند برایشان این است که درسهای شما را نمیفهمند هتوروژن شده معلمین گفتند خیر، تنها بیرونیها نیستند خود البرزیها هم که از کلاس پائین آمدند اینها هم مطالب ما را درست درک نمیکنند برای اینکه پایهشان آن برنامه پایه درست تدریس نمیشود. چطور میشود درکلاس اول، دوم، فرض بفرمائید، انگلیسی درست تدریس نشود در کلاس سوم بخواهند درست تدریس کنند خوب، این بچه نمیفهمد. بفکر افتادم که … علاجی تعیین کنم. دیدم یگانه راهش این است که این معلمین را من عقبش رفتم دیدم عیب در کجاست اول متوجه شدم که معلمین بعضیهاشون، نه همه، بعضیهایشان، نصف برنامه آن کلاس را تدریس میکنند همان نصف برنامه را آخر سال امتحان میکنند. در صورتی که تمام برنامه را میبایستی تدریس کنند که سال بعد روی این پایه مثل نردبان شاگرد چیز بفهمد. علت اینکه هتوروژن است البرز بخاطر این است که نصف برنامه را نخواندند. خوب، برای اینکه اینها را وادار کنم که تمام تدریس کنند دیدم امتحانات را اگر به عهده خودشان باشد باز هم همین عمل ادامه پیدا میکند. البته باز هم تکرار میکنم همه معلمین این جور نبودند. معلمین باوجدان، معلمین وظیفهشناس تمام برنامه را تدریس میکردند و عده خاصی بودند که اینها خوب، از تنبلی یا، نمیتوانم بگویم بیوجدانی، ولی تقریباً به بچههای مردم این خیانت است، یک نوع خیانتی است، تدریس نمیکردند باعث این کار شد. فکر کردم که چکار بکنم. جلسه معلمین تشکیل شد به اینها گفتم. گفتم از این به بعد، این از سال ۲۵، از این به بعد شما حق ندارید امتحان کنید. ثلث اول و دوم مال شما. امتحان کنید هر نمرهای که میخواهید بدهید به شاگردهایتان بدهید ولی آخر سال من همه را جمع میکنم سئوالات امتحان را هم خودم تهیه میکنم. و سئوالات امتحان از تمام برنامه خواهد بود. برنامه را تقسیم کردم، برنامه هر درسی در هر کلاس تقسیم کردم بر پنج قسمت. به معلمین هم گفتم تقسیم کنید به پنج قسمت. دو قسمتش را مهر و آبان و آذر، دو پنجمش را. دو پنجم دیگرش را دی و بهمن و اسفند. یک پنجمش را در فروردین و اردیبهشت. اردیبهشت ماه چون تعداد کلاسها شاگردان داوطلب زیاد شده بود و در اثر انضباطی که در دبیرستان البرز حکمفرمایی میکرد. چون من مخالف هر نوع بیانضباطی هستم. معلم غیبت میکرد تنبیه میکردم. شاگرد غیبت میکرد تنبیه میکردم. این است که مدرسه منظم شده بود و مرتب بطوریکه ساعت کلاس را میزدند ده دقیقه بعدش کسی میآمد تو این مؤسسه بسیار بزرگ صدای احدی شنیده نمیشد و خیال میکردند هیچکس نیست. التفات میکنید. این انضباط حکمفرمایی میکرد. معلمین را هم گفتم که باید برنامه را تدریس کنید و هر کسی که من آخر سال سئوال بدهم شاگردش دست بلند بکند در امتحانات در توی سالن امتحانات دست بلند کند من این را نخواندم، آن معلم در تابستان حقالتدریس ندارد. و همین کار را کردم. تعداد کلاسها رسیده بود، اولیای محصلین هر پدری دلش میخواهد بچهاش در درجه اول در یک جایی باشد که از لحاظ انضباط منظم و مرتب باشد. تدریس در درجه دوم است به عقیده من، اخلاق و تربیت و این هاش خوب باشد. این است که مردم هجوم زیادی آوردند و شب میآمدند برای نامنویسی آنجا کسی را استخدام میکردند یا خودشان میآمدند آنجا میماندند برای اینکه صبح زود نمره شماره اول را بگیرند که یک افتضاحی شده بود که من این را هم تغییر دادم بعدش، عرض خواهم کرد. که گفتم در یک روز معینی همه داوطلبان، همه کسانی که میخواهند بچههایشان را اینجا بگذارند بیایند تو این سالن جمع بشوند. بین خودشان دو پدر دو تا مادر انتخاب کنند بیایند اینجا بنشینند من ششصد نفر شاگرد میخواهم برای کلاس اول، این ششصد نفر را هر طوری دلشان میخواهد انتخاب کنند. آنها تصمیم گرفتند از روی معدل انتخاب کنند و از بیست شروع میکردند میآمدند پائین تا شانزده، ششصد نفر تمام میشد بقیه پا میشدند میرفتند. این عمل را من انجام میدادم که اینها بفهمند که این جا تبعیض و استثنایی نیست. بعد هم سفارش از هر مقامی میآمد از دربار گرفته تا جایی دیگر، گوشم به این حرفها بدهکار نبود. استثناء و کسی را نمیپذیرفتم. عرض بکنم که، سئوالات را آمدم رجوع کردم، چون من تخصص همه دروس را که نداشتم، رجوع کردم به معلمینی که مورد اعتماد و منظم بودندکه مال کلاس اول و دوم و سوم و چهار و پنجم، ششم هم که وزارت فرهنگ امتحان میکرد به ما مربوط نبود، مثل یک نردبانی تهیه کند. مثلاً فیزیک را میدادم به یک معلم فیزیک، شیمی را میدادم به یک معلم شیمی. پنج سؤال، چنج تا پاکت تهیه میکردند میآوردند پهلوی من. تاریخ، جغرافی، نمیدانم، زبان انگلیسی، ادبیات فارسی، دیکته، انشاء، نمیدانم همه این چیزها را میآوردند پهلوی من. امتحاناتمان را از ۱۵ شهریور شروع میکردیم. از ۱۵، ببخشید اردیبهشت، شروع میکردیم تا اواسط ۱۵ خرداد طول میکشید. تو آن سالن ورزشی هشت تا ده، ده تا دوازده و سه تا پنج. صبح ساعت شش خودم میرفتم آنجا. مثلاً اگر روزی امتحان ساعت هشت امتحان جبر داشتند جبر کلاس چهارم مثلاً بود، معلمینی که جبر تدریس میکردند در این دوازده شعبه چهارم، موظف بودند ساعت شش بیایند آنجا. من پاکت جبر را از جیبم درمیآوردم سئوال را میدادم به اینها میگفتم که باز کنید ببینید طبق برنامه هست یا نه اول. بعد به اینها میگفتم بنشینید حل کنید. حل میکردند خودشان. بعد میگفتم بارم تعیین کنید. بارم از یک نمره نباید تجاوز کند. هر سئوالی، یعنی هر قسمتی که حل شده یک نمره بیشتر نباید داشته باشد. بارم اینها را همه انجام میدادند. میگفتم همهتان امضاء کنید. امضاء میکردند. این را از اینها میگرفتم میگذاشتم تو جیبم. سئوال را هم میگرفتم پلی کپی میکردم به تعداد شاگردها میدادم به شاگردها. شاگردها اوراق را پر میکردند. اینها میآمدند مینشستند تو دبیرستان البرز تصحیح میکردند. بعد متوجه شدم که این اسم شاگرد که بالایش هست مثلاً پسر منست در تصحیح ورقه، مثال میزنم، خودم را مثال میزنم، پسر مرا ترجیح میدهند به پسر یک آقای دیگر. دیدم نه این هم یک عیب پیدا کرد. آمدم اوراقی را تهیه کردم، اوراق خود مدرسه البرز بوده، اسم شاگرد مخفی بود. هر شاگردی هم روی این ورقه اگر علامت میگذاشت انضباطش را صفر میدادم سال دیگر هم نمیپذیرفتم. پس بنابراین هیچ خدشهای وجود نداشت که شاگرد وسیلهای فراهم بکند که ورقه درسش را به معلم بشناساند. بعضیها درس خصوصی میدادند شب میرفتند درس میدادند اصرار داشتند در آن مواقعی که من سئوال طرح نمیکردم، اصرار داشتند آن چیزی که با شاگردشان حل کرده بودند در منزل همان را در سئوال بگذارند. من این را متوجه شدم و این سئوال طرح کردن من این عیب را هم مرتفع کرد. و از ترس اینکه مبادا تابستان حقوق نداشته باشند تمام برنامه، حقوق که نبود حقالتدریس بود، حقوق وزارت فرهنگ را میگرفتند. چون قانون وزارت فرهنگ این بود، هر لیسانسیهای که از دانشسرا درمیآمد ابتدای کار بیست و دو ساعت تدریس میکرد و چهار سال بعد بیست ساعت تدریس میکرد. هشت سال بعد هیجده ساعت تدریس میکرد. خوب هفتهای سی ساعت تدریس بود. دوازده ساعتش را آزاد بود میآمدند در دبیرستان البرز این دوازده ساعت را تدریس میکردند حقالتدریس میگرفتند. بدین نحو آن عیب هتورژون بودن را از بین بردم.
دومین کاری که در دبیرستان البرز کردم راجع به آزمایشگاه بود. فیزیک و شیمی و طبیعی در مدارس ما، در مدارس ایران حتی دورهای که من تحصیل میکردم از روی کتاب بود و ما روی اصل اینکه یک چیز مغناطیسی نمیدیدم که چه جوریه. چه جوری آهنربا اصلاً به چه شکل است. فقط تو کتاب شکلش را میدیدیم. وسایل آزمایشگاه با هدایای مردم، چون این جور که رفتار کردم اعتماد اولیای محصلین را جلب کردم و خیلی هم مفتخرم، هدایایی به دبیرستان البرز میدادند که در اثر این هدایا من ۲۲ هزار متر ساختمان در دبیرستان البرز کردم. و این ۲۲ هزار متر ساختمان یک شاهی پول دولت تویش نیست تمامش هدایایی است که مردم دادند. بعضیهایشان حتی بچههایشان تو دبیرستان البرز نبودند. بچه نداشتند که در دبیرستان البرز باشند. با کمک مهندسین دانشکده فنی یعنی شاگردهای قدیم من میآمدند نظارت میکردند حتی بعضیهایشان خودشان پول میدادند. چهل و پنجاه هزار تومان پول میدادند. و این ساختمانها تا توانستم جایگاه ششصد نفر محصل را در زمان آمریکائیها تبدیل بکنم به کلاسهای برای ۵۵۶۰ نفر که سال ۱۳۵۷، ۵۵۶۰ نفر شاگرد داشتم. ۲۴۵ نفر معلم بودند که حقالتدریس میگرفتند. و تازه عده زیادی ناراضی بودند از دست من که من جا نداشتم نپذیرفته بودم اینها را. بچههایشان را نپذیرفته بودم اینها میرفتند جای دیگر. خوب، من دلم میخواست که اینها را بپذیرم ولی کجا بپذیرم. معتقد بودم که کلاس بیش از چهل نفر، چهل و پنج نفر نباید باشد تا معلم بتواند برسد. من مخالف کلاسهای هفتاد، هشتاد نفری بودم که معلم نتواند برسد و شاگردها استفاده نکنند. آزمایشگاه را خیلی اهمیت میدادم. مقادیر زیادی آزمایشگاه شیمی، طبیعی و فیزیک از خارج وارد کردم. محصلین دبیرستان البرز برخلاف سایر مدارس، برخلاف آئیننامه مصوبه شورای عالی فرهنگ، چون همه چیز تعلیماتیمان ؟؟؟ شورایعالی فرهنگ میبایستی تصویب کند، آزمایشگاه امتحان میدادند. در عرض سال کار میکردند. ساعتهای معینی روی برنامه در آزمایشگاه کار میکردند آخر سال هم امتحان میدادند. نمره امتحانشان هم در کارنامه مندرج بود. کارنامه دبیرستان البرز یک همچین چیزی داشت که کارنامههای دیگر نداشت. بنابراین آنچه فیزیک، شیمی و طبیعی اینها میخواندند آزمایش میکردند. میفهمیدند چه کار کنند. علاوه از این در حدود یک صد تا فیلم علمی وارد کردم برای دبیرستان البرز، آن هم با هدایای مردم که فرض بفرمائید که، مثلاً خانهسازی مورچگان، فرض بفرمائید که زنبور عسل. مثلاً بنده خودم تا آن تاریخ نمیدانستم. یک فیلمی وارد کردم که روی برگهای درخت با اکسید دو کربنی که از هوا میگیرد و آبی که از زمین میگیرد نور کاتالیزور نشاسته تولید میشود. من با دیدن این فیلم فهمیدم در صورتی که در دوره متوسطه کسی به من نگفته بود و من نمیدانستم همچین چیزی را. مثلاً این درختی که میبینید نشاسته روی برگش تولید میکند. در این فیلم طوری بود که گلدان را میگذاشتند سرپوش رویش میگذاشتند فیلم نشان میداد. نور نبود. نور کاتالیزور نبود. یعنی کمک نمیکرد. بنابراین برگش را میگذاشتند توی دوایی که تشخیص میداد، دوایی هست که اسمش یادم نیست، که تویش میگذارند اگر نشاسته باشد رنگ آن جسمی که نشاسته رویش هست تغییر میدهد. عرض بکنم که تغییر نمیکرد. پس نشاسته تولید نمیشد. سرپوش را بر میداشتند. آب نمیرساندند به گلدان باز هم نشاسته تولید نمیشد. یا اکسید دو کربن نمیرسید بهش نشاسته تولید نمیشد. غرضم اینجاست که از این نوع فیلمها صدتا وارد کردیم. بعد از تعطیل کلاسها معلمین طبیعی بچهها جمع میشدند در سالن دبیرستان این فیلمها را نشان میدادند به اینها و خود به خود بچهها میفهمیدند که علم شیمی، فیزیک، طبیعی عملاً از چه قرار است و اوضاع را تشخیص میدادند.
موضوع دوم سخنرانیهایی بود که در دبیرستان انجام میدادم هر پانزده یک بار از افراد شایسته، خوشنام، سخنران دعوت میکردم و میآمدند. بچه را جمع میکردم آنجا و برای اینها سخنرانی میکردند. یادم میآید، خودم شرکت میکردم در این… خودم هم مینشستم استفاده میکردم. یادم میآید یک آقای سخنرانی بود، اسمش یادم نیست، وکیل دادگستری بود بسیار سخنران خوبی بود. من نشسته بودم و بچهها هم بودند و گوش میدادیم. یک دفعه این رفت پشت تریبون شروع کرد به صحبت کردن پرسید از این شاگردها، آقایان من یک سئوالی از شما دارم. اگر شما امروز سوار اتوبوس شدید رفیق شما پول اتوبوستان را داد دفعه دیگر به اتفاق همان رفیق سوار شدید شما چه کار میکنید. همه گفتند که ما پول اتوبوس او را میدهیم. برگشت گفت که این پدر و مادری که این همه زحمت برای شماها میکشند شماها چه کار میکنید برایشان، چه کار میخواهید بکنید برایشان، از اینجا شروع کرد راجع به وظیفه پدر و مادر به اولاد و کارهایی که اولاد باید بکند نسبت به پدر و مادر. یعنی حرفهای تربیتی میزدند برای اینها. بچههای دبیرستان البرز از این لحاظ هم کارشان تکمیل بود.
یک کار دیگری هم کردم که این هم باز در سایر مدارس نبود. معتقد به این بودم که محصلین دبیرستان البرز وقتی فارغالتحصیل میشوند، خوب، در دانشگاههای ما جا به حد کافی نیست یا پدر و مادرشان نمیخواهد اینها در ایران تحصیل کنند میفرستند خارج، خارج انگلیسی اینها بلدند. انگلیسی دو جا بیشتر نیست. یکی انگلستان یکی آمریکا. اگر این دو جا اینها را نپذیرفتند یا در این دو مملکت اینها موفقیت تحصیلاتی پیدا نکردند به علل زیادی، به علل مختلف، خوب، کجا بروند، چه کار کنند. بهتر اینکه من اینها را وادار کنم یک زبان دیگری هم یاد بگیرند. برخلاف برنامه مصوبه وزارت آموزش و پرورش زبان فرانسه را من اجباری کردم در دبیرستان البرز. چون ساعتش در برنامه نبود سی ساعت پر بود، سی ساعت را کردم سی و شش ساعت. یعنی سی ساعت در هفته را کردم سی و شش ساعت. پنج ساعت در روز را کردم شش ساعت. زبان فرانسه تدریس میشد و سفارت فرانسه وقتی دید که یک همچین کاری من کردم سه چهار تا معلم فرانسوی از وزارت فرهنگ فرانسه برای من فرستاد. اینها کارشان فقط تدریس زبان فرانسه بود در دبیرستان البرز. به این نحو شاگردهای البرز هم فرانسه بلد بودند، هم انگلیسی بلد بودند و برنامه را درست دیده بودند. بنابراین در همه دانشگاهها موفق بودند و در خارج هم، هم میتوانستند بلژیک بروند، سوئیس بروند، فرانسه بروند، انگلستان بروند، آمریکا بروند، استرالیا بروند و تحصیلاتشان را ادامه بدهند و در اثر این، اسمش را نمیتوانم بگویم فعالیت، در اثر انجام وظیفه این نوعی، بچههای دبیرستان البرز برجسته بودند و در مقابل اینها به من محبت فراوانی پیدا کردند. پدر و مادرشان به من محبت فراوانی پیدا کردند. هدایای مفصلی برای ایجاد ساختمان ایجاد کردند. یادم میآید یکی از این موارد، روزی در اطاقم بودم خیلی ناراحت بودم برای اینکه از رئیس دانشگاه ملی بودم به علتی که بیانش حالا لازم نیست گفتنش، ناراضی شدم از هیئت امناء و استعفا دادم. میخواستم دو تا رئیس دانشکده را عوض کنم به عللی که به عقیده من فاسد بودند، آدمهای حسابی نبودند. هیئت امناء مخالفت کرد یعنی هیئت امناء همهشان مخالفت نکردند یکی دو نفر، اسم نمیبرم، اینها مخالفت کردند. قدرتمند هم بودند. بنده بلند شدم گفتم که متأسفم شما مرا بیخود انتخاب کردید. من طرز فکرم یک جور دیگریست با فکر آقایان که درست است، حسابی است فکر من غلط است، تطبیق نمیکند. من نمیتوانم با افرادی که فاسدند بچههای مردم را اداره کنم آن هم در دانشگاه جوانهای مردم را اداره کنم. بنابراین من نمیتوانم اینها را نگهدارم، مسئولیت هم داشته باشم. بهتر اینکه شماها یک نفر دیگر را انتخاب کنید. آمدم بیرون و رفتم به بابلسر یک هفته آنجا ماندم تا استعفایم قبول شد. کس دیگر را تعیین کردند. آمدم تهران. آمدم تو البرز نشستم. چون البرز، عرض کردم، در اثر اینکه این مؤسسه خارجی بود میبایستی بهتر از جاهای دیگر اداره بشود بعلاوه همه چیزش را من در مدت سنوات مختلف انجام داده بودم علاقمندی فراوانی داشتم به البرزیان هم عشق میورزیدم، عشق میورزم حالا البرزیان را در ردیف حقیقتاً عین اولادهای خودم میدانم. آمدم تهران در اطاقم نشسته بودم خیلی ناراحت بودم یکی از مثالهاست ها، عرض بکنم که، یک دفعه در اطاقم باز شد یک محصلی آمد تو، یک محصل سابق، آمد تو، از محصلین بیبضاعت دبیرستان البرز بود بطور مجانی تحصیل میکرد. مهندسی که حالا در لندن است. این آمد تو و نشست و گفتم که آقای مهندس، اسمش حسین چهارسوق شیرازی بود، عرض بکنم که، گفتم کجا بودی آقا. گفت که من در زمان تحصیل خیلی شما را اذیت کردم، مهندسم حالا آمدم امروز از شما تشکر کنم. دست کرد توی جیبش یک چکی از جیبش درآورد گذاشت روی میز من، من دیدم که… حالا من از دانشگاه ملی با آن عصبانیت آمدم بیرون، اصلاً منزجر شدم از کارکردن در این مؤسسات که آدم نمیتواند درست کار کند. و حالا من شاید غلط فکر میکردم. آن آقایون حق داشتند. بهرحال، ناراحت بودم. مطابق مغز من ناراحت بودم. این عمل این جوان وقتی آمد تو «من شما را خیلی اذیت کردم در زمان تحصیل در صورتی که شما به من کمک مادی میکردید»، یک چک گذاشت. گفتم این چک ارزشش فوقالعاده زیاد است بیایم این چک را، برگشتم گفتم به آقای مهندس؛ «من با این سرمایه که شما امروز گذاشتید اینجا یک ساختمان میکنم در دبیرستان البرز فقط به خاطر اینکه بالایش بنویسم «این ساختمان در اثر اولین کمک آقای مهندس چهارسوق شیرازی است» و مسئولین دبیرستان البرز را متوجه کرد این ساختمان را انجام بدهند. بعلاوه من از شما تشکر کنم امروز شما مرا از یک روحیه بسیار بدی خارج کردید در اثر این عمل و مرا باز هم وادار کردید به خدمت کردن. این حقیقت است. چک را نگاه کردم دیدم پنج هزار تومان بیشتر نیست. فکر من پنج میلیون تومان است. شوخی شروع کردم به پول جمع کردن. هر کسی به اطاقم میآمد یا هر کسی بیرون میدیدم که … از دولت خیر. من معتقد بودم که دبیرستان البرز همه چیزش را بایستی مردم کمک بکنند نه اینکه اجباراً نه، روی تمایل، کمک بکنند و من این کارها را انجام بدهم. دولت قدرت دارد برود در قسمتهایی که اصلاً مردم بیچیز هست آنجاها کمک کند. شروع کردم به پول جمع کردن. گفتم، خوب، چیه، چه کار بکنم؟ دیدم دبیرستان البرز کتابخانه ندارد. کتابخانه دارد که از زمان آمریکائیها باقیست ولی ده نفر میروند آن تو دیگر نمیتوانند تکان بخورند. همان یک سالن کتابخانه. سالنهای آزمایشگاه شیمی و فیزیک و طبیعیمان کوچک شده با جمعیت زیاد. باید چند تا اطاق درست کنم برای آزمایشگاه فیزیک و شیمی. بعلاوه به این فکر افتادم که آقای مهندس نیازمند، باید من اسمش را اینجا ببرم که به من کمک فراوان کرد، که این محصلین وقتی فارغالتحصیل میشوند از دبیرستان البرز هر کارهای میشوند اتومبیل راندن یاد میگیرند، سوار اتومبیل میشوند. این اتومبیلشان تو بیابان وقتی خراب شد اتومبیل را نگه میدارند تا یک شوفر کامیونی بیاید به اینها کمک کند. تعمیر اتومبیل را یاد بگیرند در دبیرستان. یخچال و نمیدانم، تلویزیون و رادیو که تو خانهشان هست یاد بگیرند تعمیرش را. گفتم خوب این در ساعت رسمی که نمیتوانند در ساعت بعد از ساعتهای رسمی این کارها را بکنند. گفتم یک طبقه هم برای این کار جا… آها، عکاسی. یک طبقه برای این کار در این ساختمانی که میخواهم بکنم باشد. یک طبقه کتابخانه باشد…
روایتکننده: محمدعلی مجتهدی
تاریخ مصاحبه: ۱ مه ۱۹۸۶
محله مصاحبه: مدفورد، ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- بفرمائید.
ج- عرض بکنم که، عکاسی یاد بگیرند. یک سالن عکاسی مجهز باید بسازم. درمنزل رادیویشان خراب بشود، تلویزیونشون خراب باشد، لولهکشی آبشان خراب بشود، اینها را یاد بگیرند در مدرسه و این فکر جزو برنامه تعلیماتی متوسطه نیست. نبود. برای اینکه متوسطه وظیفهاش معلومات متوسطی است که مورد احتیاج جوانهاست در چهار سال اول. یک معلومات عمومی و در سه سال آخر معلوماتی تخصصی برای دانشکدههای مختلف. پس بنابراین این معلومات که در حقیقت معلومات تکنیکی است، این معلومات اصولاً جزو وظایف تعلیماتی مدرسه دبیرستان نیست. به این جهت در برنامه دبیرستانها یک همچین چیزی وجود ندارد و یک چیز فوقالعادهای بود. بنابراین تصمیم گرفتم که بعد از اتمام برنامه یعنی از پنج ساعت در روز وقتی که شاگردها برنامهشان تمام شد در این کلاسها شرکت کنند. خوب، در این کلاسها شرکت کنند، این کلاسها کلاسهای فنی است محتاج به معلمین فنی بودم. این معلمین فنی هم وزارت فرهنگ نداشت. رفتم پهلوی وزیر کار آقای، بنظرم آقای معینی نامی بود، به ایشان جریان را گفتم.
س- ابوالقاسم معینی.
ج- بله؟
س- ابوالقاسم معینی.
ج- بله. و خیلی مرد خوبی بود. اتفاقاً نمیدانستم پسرش هم پهلوی من بود. من خودم نمیدانستم. و رفتم پهلویش و بهش گفتم یک همچین فکری دارم معلم… رفتم پهلوی ایشان و گفتم آقا این چیزها را، یک همچین فکری دارم آیا از کجا معلم پیدا کنم. گفت اتفاقاً ما کلاس داریم و کلاسهای متعددی داریم و بیکارهای بیرون را جمع میکنیم اینجا به اینها این تکنیکها را یاد میدهیم که اینها تکنیسین بشوند که گرفتاریهای مردم را نجات بدهند. بنابراین از آن معلمین ما برای شما بقدر احتیاجتان میفرستیم. من گفتم که خواهش میکنم خیلی تشکر میکنم که میفرستید و حقالتدریس هم به اینها خواهم داد. گفت نه حقالتدریس را وزارت کار میپردازد. حقالتدریس شما که اصلاً جزو وظایف دبیرستان نبوده این کارها را دارید میکنید، این کمک را وزارت کار خواهد کرد و حقالتدریس خواهد پرداخت. ایشان برای من معلم فرستادند و من اعلام کردم تو دبیرستان داوطلب فوقالعاده زیاد، خوب، چه کار کنم. هر کلاسی هم از معتقد بودم که ۲۰ نفر بیشتر نباشد که معلم بتواند کارش را انجام بدهد. داوطلب خیلی زیاد بود، گفتم اول از کلاس ششم شروع میکنم برای این که ششم شش ماه دیگر میرود. ششم، پنجم باز هم یک سال وقت دارد. از کلاس ششم شروع میکنم. گفتم خوب، از کلاس ششم ده تا ششم داشتم. بین ده تا ششم، خوب، من اگر هر یک از این کلاسهای عکاسی و لوله کشی و نمیدانم فرض بفرمائید که، تعمیر رادیو و تلویزیون و تعمیر اتومبیل و نمیدانم اینها، کلاسشان را شروع کنم پنج شش تا کلاس خواهد بود پنج شش تا ۲۰ نفر میشود ۱۲۰ نفر بین ۱۰ تا کلاس ششم که ششصد نفر شاگرد بودند، ششصد و پنجاه نفر شاگرد بودند چطور ۱۲۰ نفر انتخاب کنم. آمدم اعلام کردم کسانی در مرحله اول شرکت میکنند چون کلاس عکاسی که لازم نیست که ۵۰ ساعت درس داشته باشند، ۱۰ ساعت درس کافی است. بعد هم همه از ۱۰ هم عمل بکنند، خوب، این عکاسی یاد گرفته. یا ببخشید، تعمیر اتومبیل لازم نیست که سالها طول بکشد و در چندین هفته تمام میشود. و همچنین چیزهای دیگر. گفتم ۱۲۰ نفر را کسانی که غیبت هیچ ندارند و منظم آمدند به مدرسه اول اینها مقدمند. البته این از این لحاظ بود که بیشتر تشویق کنم که سایرین که غیبت میکنند نه غیبت به عنوان مرض. البته مرض وقتی مریض شدند عذرشان موجه است. ولی تک ساعتی غیبت کردن یعنی فرار کردن از کلاس. مثلاً ساعت دوم صبح، ساعت اول بوده شاگرد سرکلاس ساعت دوم رفته بعد ساعت سوم مثلاً آمده. این اگر یک دستوری پدرش بهش مادرش بهش داده، کاری داشته باز هم اشکال نداره. ولی اگر خدای نکرده این یک ساعت را به جاهایی رفته باشد که نه پدر، نه مادر، نه من راضی باشیم از اینکه این جوان در آن جاها برود، این ناراحتکننده است. بهتر اینکه ایشان بدین نحو یعنی تنبیه بشوند و تنبیهاش این است که در جزو دسته اول نباشند دسته دوم، دسته سوم، دسته آخر باشند. کلاسها را این جور تقسیم کردیم. آن وقت مورد تشویق آقای برخوردار قرار گرفتم. مورد تشویق بوسیله آقای مهندس نیازمند مورد تشویق آن کسی که پیکان را درست میکرد، اسمش یادم رفته.
س- محمود خیامی.
ج- بله؟
س- خیامی.
ج- خیامی. عرض کنم که آقای برخوردار، حاجی برخوردار وقتی این جریان را شنید آمد یک سالن را مجهز کرد حتی کفش را موکت انداخت و وسایل رادیو- تلویزیون را آورد، قطعات مختلف را آوردند. خلاصه، یک سالن را تجهیز کرد با پول خودش بطور کامل. آقای خیامی که اصلاً نمیشناختمش، ایشان بوسیله آقای مهندس نیازمند اطلاع پیدا کردند. ایشان چهار تا موتور اتومبیل برای من فرستاد. هفت هشت ده تا قفسه لباس فرستاد که بچهها لباسشان را در آنجا بگذارند. و قطعات یدکی مفصل و همچنین آقایان در رشتههای دیگر به من کمک کردند این سالنها مجهز شد. و من این کلاسها را تشکیل دادم از دو و نیم بعد از ظهر تا سه و نیم یک دسته، از سه و نیم تا چهار و نیم دسته دوم، چهار و نیم دیگر مرخص میشدند میرفتند برای اینکه درس فردایشان را یاد بگیرند. و من از این کارم خیلی نتیجه خوب گرفتم. عدهای از فارغالتحصیلهای دبیرستان البرز علاوه از این که در دروسشان خیلی موفق بودند و معلمین، در اثر زحمات معلمین نه بنده، من چرخ پنجم دبیرستان بودم در این امر، معلمینشان بودند که اینها را هدایت کردند، حالا عده زیادی فاضل، متأسفانه در تمام دنیا داریم، و در مملکت ما نیستند. این به من خیلی رنج میدهد که چرا بایستی افراد مملکتمان نتوانند این فضلای جوان ما را هضم کنند و اینها بتوانند در مملکت خودمان وظایفشان را انجام بدهند، مملکتمان را ترقی بدهند. این یک قدری به من رنج میدهد. ولی من دستم به جایی بند نیست و طاقت میآورم. از این گذشته با دیدن اینها که استادان بزرگ، استادان باهوش و با استعداد دانشگاههای دنیا هستند چه آمریکا چه اروپا حتی استرالیا، کانادا، اینها هستند، افتخار مملکتمان هستند و یکی از یکی بهتر. یکی از یکی نازنینتر. مقصودم عرضم این است که نه تنها دبیرستان البرزی بلکه دبیرستانهای دیگر هم از این افراد جوان فضلاء تربیت کردند فرستادند. عرض کردم متأسفانه به ممالک خارجی خدمت میکنند. البته من حساسیت فراوانی دارم نسبت به بچههای خودم که از دبیرستان البرز که اسمش را میگذارم، اغلب صدایشان میکنم البرزیان، دیدن اینها برای من حقیقتاً بگویم مثل یک آمپولهای ویتامینی است که در این سن من به من تزریق میشود و من با دیدن اینها، در اجتماع اینها وقتی هستم خودم را جوان حس میکنم. این کار را کردم و این ساختمان تمام شد و یک سالن بزرگ هم در طبقه آخر ساختم که بدون ستون سقفش پرکانترانت یعنی کابل انداخته شده به سقف روی کابل قرار گرفته. این را متدی است که شاید ده پانزده سال اخیر معمول شده، پلهایی میسازند روی همین اصل پرکانترانت، فرانسویها میگویند پرکانترانت نمیدانم انگلیسیها چه میگویند، کابل خیلی ستونهای پایههای خیلی قوی درست میکنند آن وقت این کابل را وصل میکنند به این پایهها مستحکم آن وقت مثل تیر آهن منتهی کابل است در عرض ۲۰ متر. مثلاً این سالنی که در طبقه آخر این ساختمان بخصوص هست درست ۲۰ متر عرضش است. هزار متر مربع هست. پنجاه متر شرق و غربش است و بیست متر شمال و جنوبش است، که من در آنجا ششصد نفر محصل را امتحان هم میکردم. ستون وسطش نبود که کسی پشت ستون مخفی بشود و … این ساختمان تمام شد. اواسط درست شدن این ساختمان بود که آقای مهندس چهارسوق شیرازی باز هم پیدایش شد. این دفعه پنجاه هزار تومان یک چک به من داد که به مصرف رسید. و تمام پولش را مردم دادن و این ساختمان در دبیرستان البرز ایجاد شد. پنج میلیون و نیم اینطورها خرجش شد. روی آن تشویقی که آقای مهندس چهارسوق شیرازی با دادن یک چک در آن حال عجیب و غریب من که از دانشگاه ملی درآمده بودم، باعث شد که اینها. تأثرم به این است که، من در این ساختمانهایی که در دبیرستان البرز کردم همهاش را یک تابلو رویش زدم و پولدهندگان اسامیشان را آنجا نوشتم. تأسفم در این است که بعد از استعفای من و آمدن یک جانشین جای من تمام این تابلوها را کندند و گفتند که این تابلوها اسامیای هستند که نباید باشد.
س- یعنی بعد از ۱۳۵۷ است.
ج- بله، بله ۱۳۵۷. این تابلوها نباید باشد. اینها همهشان طاغوتی هستند. بنابراین نباید باشد. رئیس جدید آمده بود دیدن من در منزلم. بهش گفتم چرا این کار را کردی. من محض خاطر پولدهندگان اسمشان را اینجا نگذاشتم، محض خاطر اینکه این…
س- تابلوها را.
ج- تابلوها را من گذاشتم بخاطر آیندگان است که بدانند چون اینقدر اینهایی که زیر پرچم آمریکا در ایران سینه میزدند اینقدر به من میآمدند میگفتند این ساختمان را مستر جانسون پولش را داده، آن یکی از مستر داوید پولش را داده. من میخواستم ثابت کنم که ایرانیها هم افراد خیر فراوانند به این جهت ۲۲ هزار متر ساختمان در شش ساختمان من انجام دادم آنجا تماماً با هدایای مردم و کمک مهندسین دانشکده فنی که مجاناً به من کمک کردند آنجا و این ساختمانها تمام بطور امانی انجام میگرفت و به قیمت خیلی نازلی تمام شد ولی محکم. مثلاً این ساختمان اخیری که با کمک آقای مهندس چهارسوق ایجاد شد، من تصور میکنم پانصد سال ششصد سال دوام پیدا کند چون تمامش بتون اَرمه یا ستونهای خیلی قوی و خیلی عالی. این از نقطه نظر ساختمانی، البته من یک مطلبی را فراموش کردم عرض کنم راجع به تعلیمات. وقتی که، مطلب این است که من هر سال میدیدم یک عدهای، از جنبه ساختمان خارج شدیم دنباله البته شما میتوانید این را زیر و رو کنید.
س- بله، مسئلهای نیست.
ج- عرض کنم که، من هر سال میدیدم که یک عده از این بچهها هر سال تجدیدی میشوند سر یک درس بخصوص، یا رفوزه میشوند. خیلی در اطراف این فکر کردم متوجه شدم که یک عدهشان بعلتی اینکه داخلشان، داخل منزلشان، فامیلشان اینها وضع عادی نداشتند نمیتوانستند درسشان را بخوانند منظم و مرتب باشند. ولی یک عدهای دیگری بعلتی ضعیف بودند که، خوب، خودشان تقصیر داشتند. یا از مدارس دیگری آمده بودند که معلمینشان درس نداده بود مقدمات نداشتند. من آمدم فکر کردم که، خوب، حالا که کلاسها با حروف تحجی شاگردها را تقسیم کرده توی هر کلاسی سه دسته هستند. یک دسته خیلی قوی یعنی پایشان مستحکم. یک دسته متوسط. یک دسته ضعیفی که هر سال تجدیدی دارند و رفوزه میشوند. معلم میرود سرکلاس خودش را خیلی پائین بیاورد به زبان متوسطین صحبت میکند. آن اقویا ناراحتند برای اینکه مطالب قوی تدریس نمیشود. ضعفاء هم چیزی نمیفهمند شاید روزهای اول، ببخشید، یک چیزهایی بفهمند ولی وقتی جلو رفت چیزی نمیفهمند. آمدم فکر کردم که بهترین راهش این است که من اینها را این جوانها را از روی نمراتشان تقسیم کنم به کلاسهای متناسب با نمرات. مثلاً دوازده تا چهارم داشتم، چهارم یک محصلینی آن تو بودند که برجستهترین نمرات را داشتند. چهارم دو یک قدری کمتر. چهارم سه کمتر. چهارم آخر ضعفاء بودند. فکر کردم، خوب، تعداد محصلین اگر مساوی باشد باز هم این مشکل برقرار است که اگر در کلاس ضعیف تعداد جمعیت به اندازه کلاسهای قوی باشد باز هم این بچهها چیزی نخواهند فهمید. حالا یا تقصیر با خودشان بود یا تقصیر با معلمین یا مدرسه یا با فامیل، اوضاع اینی بود که وضع آن روز بود. من میبایستی اینها را از مهلکه نجات بدهم. تقصیر با هر کسی هست. عقب مقصر بگیرم این مال المصالحه که این جوان است فایدهای ندارد برای ایشان، این راه را فکر کردم آمدم کلاسهای ضعیف را با سی نفر شاگرد، بیست و پنج نفر شاگرد و کلاسهای قوی را با پنجاه و پنج نفر. متوسط چهل و پنج نفر، که معلم بتواند برسد. معلم میرفت تو کلاسهای قوی میرفت جلو، مواد بیشتری تدریس میکرد حتی بیشتر از برنامه. من دستور داده بودم بیشتر از برنامه اینها، خوب، قوی هستند بروید جلو. متوسطین را به اندازه برنامه وزارت آموزش و پرورش. ضعفاء را از معلمین خواهش کردم که اگر در کلاس ضعفاء شما رفتید و دیدید که شاگرد مثلاً در کلاس چهارم ضعفای کلاس چهارم از برنامه کلاس اول اطلاع ندارد برنامهتان را از کلاس اول شروع کنید. ساعت کم میآورید. فوقالعاده بروید درس بدهید من حقالتدریس به شما میدهم. و هر کسی هم در امتحانات آخر سال که من انجام میدهم در کلاسهای ضعیف هفتاد و پنج درصد بیشتر قبولی بدهد در هر درس، یک ماه حقالتدریسش را پاداش خواهم داد، یعنی عوض دوازده ماه حقالتدریس دادن سیزده ماه میدهم. معلمین را بدین نحو تشویق کردم. با بچهها هم از لحاظ روحی که ناراحت نباشند خودم میرفتم تو این کلاسهای ضعیف با اینها صحبت میکردم. میگفتم شما بچههای مفید اولاد، مفید بهر دلیلی که وجود داشته حالا وضع کنونیتان این است. من بایستی شما را نجات بدهم. نمیدانم چنین و چنان. یک قدری این بچهها را تقویت میکردم از لحاظ روحی که ناراحت نباشند که چرا اسمشان را گذاشتیم محصلین کلاس ضعیف. آن یکی را اسمش را گذاشتیم قوی. نتیجه این شد که آخر سال یکی دو سال عده زیادی از این محصلین ضعیف رفتند تو کلاس قوی. عدهای رفتند تو کلاس متوسط، کلاس بالاتر. البته یک عده بسیار قلیلی باز هم با همان حالت ضعف باقی ماندند که این دلیل گرفتاریهای خانوادگی بوده که آن از عهده من خارج بود که من بتوانم اوضاع خانوادگی این بچهها را سر و صورت بدهم که اینها ناراحت نباشند. از لحاظ مادی چرا من به اینها کمک میکردم. چون ده درصد محصلین دبیرستان البرز از شبانهروزی و دبیرستان مجانی بودند. سالی صد دست لباس به اینها میدادیم. عرض بکنم که، طرز دادن لباسها هم بدین نحو بود. با حاجی مقدم کارخانهدار، بچههایش پهلوی من بودند، تلفن کردم که به این نمایندهات تو شاهرضا بگو که یک کاغذی من میفرستم من صد دست لباس میخواهم هر سال و پولش را دبیرستان میدهد. و این صندوق محصلین بیبضاعت یک صندوق خاصی بود. هه اشخاص مختلف میآمدند هدیه میکردند به این صندوق. مربوط به بودجه دبیرستان نبود. عرض بکنم که، شما دستور بدهید به این نمایندهتان که کاغذی که من دست پدر یک بچه میدهم میآورد آنجا، کاغذ را از دستش بگیرد بعد روز دیگری پدر با بچهاش بیاید آنجا برای اینکه رنگ پارچه را آن بچه انتخاب کند. ولی مبادا این بچه بفهمد که این لباس را دبیرستان البرز میدهد. بایستی به نمایندهتان بسپرید طوری عمل بکند که این بچه تصور کند که پدرش دارد این هزینه را میپردازد. نفهمند که دبیرستان البرز هزینهاش را میپردازد. صد دست میدادیم. البته شبانهروزیهایی هم بودند که از اینها از این آقایان بیبضاعتها عده زیادی پزشک، عده زیادی قاضی، عده زیادی معلم داریم و حتی یکی را بهعنوان مثال خدمتتان عرض کنم. یکی از دوستانم معاون دانشکده حقوق بود، آقای دکتر عزیزی، که در پاریس در دوره تحصیلی با هم خیلی ارتباط نزدیک داشتیم. ایشان حقوق میخواند من ماتماتیک، عرض کنم، ریاضی. با هم دوست بودیم. ایشان یک روزی آمدند پهلوی من گفتند یک شاگرد آوردم واسط برای کلاس اول. گفتم که دیر آوردید من انتخاب کردم. ششصد نفر را انتخاب کردم. طریقه انتخاب من هم، پدر و مادرها انتخاب کردند و از روی معدل نمرات ابتدایی است گفت آقا من پدرش را آوردم خودش را هم آوردم. این را ببینید بعد هر چه میخواهید بگوئید بگوئید. به مستخدم گفتم آمدم تو. دیدم که دو نفر هستند پدر و پسر اصلاً ژندهپوش، لباس حسابی ندارند و وضعشان معلوم است که خیلی بیچارهاند. گفتم عمو تو چه کارهای. گفت من سپور خیابان سپه هستم. آقای دکتر عزیزی ضمن استادی دانشکده حقوق آدم فاضلی هم بوده از لحاظ حقوقی کارشناس بانک کشاورزی بود. بانک کشاورزی در خیابان سپه بود. این مرد هم چیز بود…
س- سپور آنجا بود.
ج- آنجا خوب سپور بود. به این جهت این بچه را آورده بود. من پرسیدم اسمت چیه؟ گفت که، حالا اسمش را اینجا نمیگویم.
س- بله.
ج- اسمش را گفت و من هم فوراً یک یادداشت برداشتم و نوشتم به رئیس شبانهروزی «آقای موسوی ماکویی این آقا را در شبانهروزی بطور مجاناً بپذیرید.»
س- بله.
ج- کاغذ را دادم دست دکتر عزیزی. دکتر عزیزی گفت آقا من روزانه خواستم تو گفتی نمیپذیرم حالا نوشتید در شبانهروزی او برود مجاناً تحصیل کند. این برای من عجیب و غریب است. گفتم آقای دکتر این مردی که شما آوردید لابد سه تا چهار تا بچه دارد. لابد یک اطاق بیشتر ندارد. قصد شما آوردن از این بچه به دبیرستان البرز در کلاس اول اسم نوشتن به قصد تحصیل کردن است. خوب، این برای تحصیلش شب نباید مطالعه کند درسش را یاد بگیرد؟ با آن بچهها، با آن اجتماع، در آن اطاق یک سپور چه جوری میتواند درسش را یاد بگیرد. من مزدی عاید من نمیشود. مزدی که من انتظار دارم موفقیت این بچه است که یک شخصیتی این بشود. به این جهت نوشتم شبانهروزی که این برود تو شبانهروزی و در شبانهروزی تحصیل بکند، بماند آنجا و تمام هزینهاش را هم شبانهروزی میپردازد و بنابراین مطمئناً موفق خواهد شد.
خلاصه، این آقا را فرستادیم شبانهروزی. ایشان وقتی به کلاس ششم رسیدن ششم را تمام کردند در مسابقه دانشکده پزشکی، آن موقع مسابقه بود مسابقه مفصل و مشکلی هم بود، نفر دوم شد.
س- بله.
ج- آن روزی که این خبر را به من دادند نمیتوانید تصور کنید که من چقدر خوشحال و خودم را خوشبخت میدیدم. تلفن کردم به رئیس دانشکده آقای دکتر جهانشاه صالح… قبل از اینکه تلفن کنم، حقیقتاً جالب است.
س- بله، آقای جهانشاه صالح.
ج- بعدش عرض میکنم.
س- بله.
ج- ایشان را صدایش کردم یک جایزهای بهش دادم گفتم که شبانهروزی دبیرستان مختص محصلین دبیرستان البرز است دانشجو آن تو نیست ولی شما را استثنائا آنجا ما نگه میداریم. شما مادامی که مشغول سال اول و دوم و سوم و چهارم دانشکده پزشکی هستید مسئول مراقبت محصلین در ساعت مطالعه، چون آن کلاس اول و دوم و سوم و چهارم شبانهروزی مطالعه اجباری داشتند از شش تا هشت تحت نظر یکی از بیبضاعتهایی که دیپلم متوسطه بود. حقوق هم به شما میدهیم یک مقداری، پول جیبی هم به شما میدهند، یک اطاق هم اختصاصاً به شما میدهند در صورتی که شما تا بحال تو خوابگاه میخوابیدید. چهار سال اول دانشکده پزشکی مسئول مطالعه هستید. وقتی پنجم رسیدید بهداری شبانهروزی تحت نظر شماست منتهی شما تحت نظر دکتر شبانهروزی هستید، دستورات دکتر شبانهروزی را اجرا میکنید تا دانشکده پزشکی را تمام کنید. آن موقع به شما حقوق هم میدهیم. بهمین نحو این رسید به سال ششم دانشکده پزشکی. وقتی به سال ششم رسید من به رئیس دانشکده پزشکی، آقای دکتر جهانشاه صالح بود، به ایشان تلفن کردم که شما بورس آمریکا دارید؟ گفت برای کی میخواهی. گفتم برای پسرم. گفت که پسرت در دانشکده پزشکی نیست. او همه محصلین را میشناخت. گفتم هست اشتباه میکنید. تا بحال من به شما معرفی نکردم نگفتم خودش هم پهلوی شما نیامد. گفت آره دارم میدهم به ایشان. گفتم پس اسمش را یادداشت کنید. گفت اسمش مگر مجتهدی نیست؟ گفتم نه، این پسر خانم من است از شوهر اول. اسمش را گفتم بورسی بهش داد و ایشان آمدند به نیویورک چهار سال ژینوکولوژی در نیویورک تحصیل کردند تو بیمارستانها کار کردند. روزی بعد از چهار سال تقریباً ساعت چهار و پنج بعد از ظهر بود تو حیاطم البته راه میرفتم یک دفعه دیدم که این جوان پیدایش شد. تا این را دیدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم خوشحالم از دو جهت. یکی اینکه شما حتماً در تخصصتان پیشرفت کردید و دیگر این مملکت را ول نکردید و در نیویورک جای به آن خوبی و مملکت منظم و مرتب نماندید. برای من ارزش فوقالعادهای دارید. خوشحالم که برگشتید که به امثال خودت کمک کنید. من از شما یک خواهشی دارم و آن این است که در کار ژنوکولوژی سعی کنید از بیبضاعتها نهایت به اینها کمک کنید. از پولدارها هر چه دلتان میخواهد پول بگیرید. اگر این کار را بکنید من خیلی راضی خواهم بود. آقا، این آقای دکتر ژنوکولوگ درجه اول تهران بود تا دو سال پیش، تا سه سال پیش. سه سال پیش به من تلفن کرد. من خیال کردم از تهران تلفن میکند. گفتم از کجا تلفن میکنی دکتر. گفت من از مایورکلینیک تلفن میکنم. گفتم مایورکلینیک چه کار میکنی؟ گفت من آمدم به مایورکلینیک و در اینجا خیال دارم بمانم. گفتم که آن بیچارههایی که در مملکت ما هستند تکلیفشان چه میشود؟ البته من دیگر بیش از این قدرت نداشتم جلوی این کار را بگیرم. ایشان حالا در مایورکلینیک هستند و بوردش را قبلاً گذرانده و مشغول کار است و یکی از پزشکان خوب مایورکلینیک هستند. چه مزدی بالاتر از این به استثنای اینکه ایشان تو مملکت خودمان نیستند و به بیچارههای مملکتمان کمک نمیکنند. در خارج هستند. ولی خوب، این پسر یک سپور خیابان سپه که اگر این اعمالی که عرض کردم نشده بود، خوب، ایشان هم میشدند یک سپور خیابان خیام مثلاً. مزد معنوی فوقالعادهای عاید من شد. و بعد برادرها و پسرعموهای خودش را در همان موقعی که تحصیل میکرد آوردیم آنجا و آنها به این درجات نرسیدند، این اندازه استعداد نداشتند که بروند جلو، خلاصه، بیبضاعتها از این نوع بودند.
اما راجع به لباس دادن، پدر میرفت کاغذ را از دفتر میگرفت و از حسابداری هم پول خیاط را میگرفت میبرد به نماینده آقای حاجی مقدم میداد بعد با پسرش میرفت پارچه مطابق میل پسرش با رنگی که انتخاب میشد میگرفت، خودش میبرد به خیاط میداد، پول خیاط را گرفته بود از دبیرستان البرز خوب، این بیبضاعتها این صد دست لباس را میپوشیدند هیچکس نمیفهمید که این صد دست لباس را افراد خیّر به دبیرستان البرز پول دادند و دبیرستان البرز برای اینها خریداری کرده. هیچکس نمیدانست که از این پنج هزار و پانصد نفری که در دبیرستان البرز مشغول تحصیلند پانصد و پنجاه نفرشان مجانیاند. هیچکس نمیدانست که از این پانصد و پنجاه نفر عده زیادی هستند که پول جیبی هم میگیرند. هیچکس نمیدانست که یک عدهای از این پانصد نفر بیست و چهار نفرشان، دویست و چهل نفر در شبانهروزی بودند ده درصد یعنی بیست و چهار نفرشان مجانیاند. این مؤسسه دبیرستان البرز وقتیکه، در بالا اشاره کردم که میخواستم این بچههای دبیرستان البرز علاوه بر زبان انگلیسی یک زبان دیگری هم یاد بگیرند و فرانسه را انتخاب کردم از لحاظ اینکه میتوانند علاوه بر انگلستان و آمریکا به سوئیس و بلژیک و فرانسه و حتی الجزیره بروند تحصیل کنند. و الجزیره هم دانشگاهش مدتی تحت نظر فرانسه بوده خیلی دانشگاه خوبی دارد. عرض بکنم که در اثر این کار روزی یک نامهای از سفارت فرانسه بدستم رسید که شما، به نام من بود، که شما پنج نفر هر سال محصل به ما معرفی کنید که اینها با خرج دولت فرانسه در رشتههای علوم و مهندسی بروند به فرانسه و تحصیل بکنند. هر چند سالی هم بخواهند تحصیل کنند. و بعلاوه چهار پنج نفر معلم فرانسوی اختصاصاً معلم زبان از وزارت فرهنگ فرانسه اختصاصاً برای دبیرستان البرز فرستادند. اینها میآمدند درس میدادند و از ما حقالتدریس نمیگرفتند، حقوقشان را از سفارت میگرفتند. من این کاغذ دستم رسید بردم سر کلاسها. تعداد کلاسهای ششم ریاضی آن موقع هشت تا بود. توی هشت کلاس مختلف خودم شخصاً رفتم این کاغذ را خواندم و ترجمه کردم برای اینها که شما پنج تا بورس دارید ولی من نمرات فیزیک و شیمی و ریاضیتان که به من امتحان دادید آخر سال با هم مال کلاس چهارم و پنجم که به وزارت فرهنگ امتحان دادید نمرات ششم جمع میکنم خودم شخصاً. تا پنج نفر که بالاترین نمره را دارند معرفی میکنم. پنج نفر هم رزرو معرفی میکنم که اگر اینها نروند از بین آنها بروند. بنابراین، ولی اگر بین شماها یک نفر، ببخشید، کسی به من تلفن کند سفارش یکیتان را بدهد که بهش بورس بدهید، از حالا به شما بگویم اگر شاگرد اول هم باشد به او بورس نمیدهم. این است که برای من سفارش مفارش نیاورید. من این پنج نفر را انتخاب میکنم طبق نمرات. استثناء و تبعیض هم در کارم نیست. شش هفت سال این کار انجام گرفت و من در حدود سی و پنج نفر محصل فرستادم و معرفی کردم به سفارت و سفارت هم هزینه رفتنشان را داد و چندین سال اینها تحصیل کردند. از آن جمله بین اینها یک آقای نوبری بود که در زمان آقای بنی صدر رئیس بانک…
س- مرکزی.
ج- مرکزی شده بود. این آقای نوبری پلیتکنیک پاریس را تمام کرده بود. وارد پلیتکنیک شده بود ولی در قسمت اقتصادی. چون پلیتکنیک دانشکدهای است برای نظام فرانسه. بیشتر نظامی است. پلیتکنیک را تمام میکنند دروس عمومی تدریس میشود. بعد از پلیتکنیک هر کسی میخواهد تخصص بگیرد میرود در دانشکدههای مورد علاقهاش. مثلاً فرض بفرمائید که میخواهد ساختمان بخواند. پلیتکنیک را که تمام کرد میرود پل وشوسه پاریس ولی آنجا دیگر بدون مسابقه وارد میشود و در کلاس دوم یک کلاس بالاتر یا ماشین آلات میخواهد میرود سانترال. فرض بفرمائید که معدن میخواهد میرود معدن. ایشان رشته اقتصاد را انتخاب کردند رفتند آمدند به آمریکا و اقتصاد خواندند به این جهت رئیس بانک مرکزی شده بود. من با دیدن این آقای نوبری که فوقالعاده کیف میبردم از اینکه ایشان، خوب، بانکمان بانک مرکزیمان را اداره میکنند یک جوانی که سی و دو سه سالش، سی و چهار پنج سالش بیشتر نبود در آن زمان.
س- بله.
ج- عرض میکنم که، این هم یک موضوعی بود که میخواستم خدمتتان عرض کنم.
دبیرستان البرز با حقوق پرداختی، با بودجه پرداختی اولیای محصلین اداره میشد. و یک مجلهای من به شما میدهم که این مجله را از کانادا برای من فرستادند تازگی و فتوکپی اصلش است و این مجله خواهید دید اولاً عکس عدهای از کسانی که از بورس فرانسه استفاده کردند عکسشان تو مجله هست. که اینها هستند نوبری هم تویش است. و ثانیاً مطلب جالبی است که من فکر کردم که دولت وزارت آموزش دبیرستان البرز را احتیاج نداشت از بیست سال اخیر، بیست و پنج سال اخیر تا پنجاه و هفت یعنی از هزار و سیصد و سی تا پنجاه و هفت، رسماً در ۱۳۳۰ من نوشتم به وزارت آموزش و پرورش که دبیرستان البرز به کمک وزارت آموزش و پرورش احتیاجی ندارد بهتر اینکه این، چون هر سال سویوانسیون میداده کمک میداده. در آن موقع در حدود، با آن زمان در حدود صد و صد و بیست هزار تومان هر سال کمک میکرده به دبیرستان البرز. من نوشتم این پول دیگر مورد احتیاج دبیرستان البرز نیست. شما این پول را بدهید به مدارسی که احتیاج دارند. بنابراین بودجه دبیرستان البرز ، هزینههای دبیرستان البرز از وجوه دریافتی از محصلین اداره میشد به استثنای ده درصدی که مجانی بودند. خوب، این اولیای محصلین این وجوه را میدادند من دلم میخواست واقف بشوند که این وجوه به کجا میرود. به چه مصرفی میرسد. از جزئیات مصارفش اطلاع حاصل کنند. و یک مقرراتی بوده انجمن خانه و مدرسه وجود داشت در هر دبیرستانی. این انجمن خانه و مدرسه دبیرستان البرز که از عدهای بود، یادم نیست حالا چند نفر بودند، ولی توی این کتابچه نوشته شده، منتخب اولیای محصلین بودند که در روز معین میآمدند، دعوتشان میکردیم میآمدند تو دبیرستان و از بین خودشان این عده را انتخاب میکردند. البته این انتخابات مثل انتخابات مجلس شورای ملی نبود. بنده دخالتی نداشتم. خود آنها خودشان انتخاب میکردند. حالا هم یک نکته دیگر این بود، نه اینکه در دبیرستان البرز یازده نفر بودند، نه اینکه در دبیرستان البرز مذاهب مختلف بودند سعی میکردم که اعضای انجمن مدرسه بتناسب افرادی که، مذاهب بخصوص انتخاب بشوند. مثلاً از زردشتیها دو نفر، از کاتولیکها… عیسویها مثلاً حتماً یک نفر. بقیه از مذهب خودمان البته انتخاب میشدند. خوب، این منتخبین اولیای محصلین میگفتم بودجه ما را باید اینها اطلاع پیدا کنند به موکلینشان اگر موقعیتی دستشان داد بگویند که این چولی که شما میدهید اولاً شهریهای که ما میگرفتیم از تمام مدارس ملی تهران کمتر بود. دلیل هم داشت. برای اینکه آن مدارس ملی معلمین با وجوه خودشان سرمایه گذاری کرده بودند و شرکت تشکیل داده بودند و مدارسی تشکیل داده بودند، حق داشتند منافعی هم ببرند. ولی در دبیرستان البرز کسی ذینفع نبود و ساختمان و محوطه، ساختمان یعنی غیرساختمان هایی که مردم کرده بودند مردم هم برای وزارت فرهنگ کردند بهرحال، غیر از ساختمانهای دوره آمریکایی و ساختمانهای چیز هزینهها را مردم میدادند و دیگر نفعی کسی نداشت که بیشتر بگیرد.
س- بله.
ج- و بودجه را هر سال مطرح میکردم در انجمن. من میگفتم که، آقایان اعضای انجمن شما نمایندگان اولیای محصلین هستید، نمایندگان کسانی هستید که این وجوه را دادند. حالا اولاً بودجه را ببینید این وجوه به چه نسبتی تقسیم میشود و چه جوری میشود. بهتر این است که بین خودتان یک نفر را انتخاب کنید یا دو نفر را انتخاب کنید به حساب دبیرستان البرز رسیدگی کنند حالا هر سال چه بهتر از روزی که من مسئول شدم از آن روز یا اگر زحمت نباشد از روزی که این مؤسسه به دست دولت ایران افتاد و از آمریکاییها خریدند، از آن روز رسیدگی کنند. اینها یک مجلهای یکی از این با آغوش باز قبول کردند و در سالی که در اینجا مندرج است، نمیدانم من، میدهم خدمتتان مطالعه کنید،
س- بله.
ج- در این سال سه نفر را انتخاب کردند که بروند به بودجه رسیدگی کنند. یکیش آقای زردشتی بود رستم زردشتی که در کانادا حالا هست و این آقای رستم زردشتی چند ماه پیش فتوکپی این مجلهای که گزارشهای خودش را به انجمن داده بود برای من فرستاد به نیس. و من خوشحالم حالا که دستم است خدمتتان تقدیم میکنم.
س- خیلی متشکرم.
ج- مطالعه بفرمائید. بعد اگر اشکالی نداشته باشد به بنده متسرد بدارید برای اینکه این یک یادگار زندگی من است، بله.
عرض بکنم که همه چیز اینجا هست. برای مثال رسیدگی کرده به تمام درآمد دبیرستان، هزینههای مختلف. بعد این درآمد دبیرستان را، بودجه دبیرستان را تقسیم کرده به تعداد شاگردها مجانی و غیرمجانی، به تعداد شاگردهای موجود. مثلاً در، عرض میکنم خدمتتان، در سالی که تقسیم که کرده در هزار و شصت و هفت ریال خرج برای هر محصل بوده در این سال. از این ده هزار و شصت و هفت، فرض بفرمائید هزینه تدریس و مخارج مربوط به تعلیمات عمومی تقریباً نه دهم یعنی هشت هزار و نهصد و سی و هشت ریال. هزینه عمومی و متفرقه دبیرستان هفتصد و پنجاه ریال. هزینه ورزشی یکصد و شش ریال برای هر فرد.
س- بله.
ج- تهیه دارو و وسایل مورد نیاز آزمایشگاهها برای هر فرد هفتاد و شش ریال در سال. عرض بکنم که، بهداشت، معاینه بچهها، مریض شدنشان طبیب بود اینها، برای هر نفر چهل و پنج ریال در سال. برای ساختمان و امور عمرانی یکصد و پنجاه و دو ریال. جمع شش قلم هزینهها عبارتند از ده هزار و شصت و هفت ریال…
س- هزار تومان.
ج- بودجه کل تقسیم بر محصلین. و از آنجایی که هر دانشآموز در سال تحصیلی سی و دو هفته تحصیل میکند و هر هفتهای هم چهل و دو ساعت با آن فوقالعادهها،
س- بله.
ج- فوقالعادههای کارگاه و آزمایشگاه و اینها چون طبق مقررات سی ساعت نباید بیشتر تحصیل کنند و این دوازده ساعت دیگر برای زبان فرانسه، برای کارگاهها، برای آزمایشگاهها که اجباری بوده، چهل و دو ساعت تحصیل میکند. بنابراین چهل و دو ساعت حقالتدریس میدادم در کلاس و آزمایشگاهها و فوقالعادهها مشغول تحصیلاند با یک حساب ساده معلوم میشود که برای یک ساعت تحصیل هر دانشآموز از طرف دبیرستان هفت ریال و نیم هزینه به مصرف میرسد. این، بعد هم حساب کرده در شش سال هر محصل در دبیرستان تا دیپلم را بگیرد چقدر پول میدهد، خرجش چقدر است. این خیلی حساب جامع خوبی است. من این مجله را میدهم خدمتتان و ضمناً عکسهای بعضی از آن بورسیههای دولت فرانسه هم هست. اتفاقاً کاغذی هم که آقای زردشتی به من نوشته تویش است.
س- بله.
ج- از کانادا برای من فرستادند. بله. این راجع به هزینه.
س- بله. این مربوط به بهمن ماه ۱۳۴۸ است.
ج- مال ۴۸ است.
س- بله.
ج- البته چهل و هشت تا پنجاه و هفت مدرسه ادامه داشته. در اینجا سه هزار و خردهای شاگرد آمار تعیین کرده. ولی این سه هزار و خردهای در ۴۸، در ۵۷ به پنج هزار و پانصد نفر رسیده.
س- بله.
ج- ولی مجله رسیدگی به حسابهای سال ۵۷ در اختیار من نیست تا تقدیم کنم. حافظه من هم قدرت این را نداشته که…
س- بله، بله.
ج- محفوظ نگه دارد.
روایتکننده: محمدعلی مجتهدی
تاریخ مصاحبه: ۳ مه ۱۹۸۶
محله مصاحبه: مدفورد، ماساچوست
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
ج- عرض بکنم که، از وجوه شبانهروزی صرفهجوئیهایی شد.
س- بله.
ج- چندین سال. در ۱۳۲۸ من به این فکر افتادم که درختهایی در دبیرستان البرز دارد خشک میشود. آب وجود ندارد. برای شبانهروزی هم حتی به نوبه آب نمیدهند. بطوریکه یک روزی من مجبور شدم محصلین شبانهروزی را بفرستم تو خیابان پهلوی سر جوب آنجا وایسند و جوب را ببندند که آب به دبیرستان البرز بیاید که اگر میراب هم آمد به اینها دستور دادم که میراب را بخوابانید تو آب. چون هر چه به شهرداری میگفتم گوش نمیدادند. بله، دیدم این کار خیلی افتضاح است اینها، آمدم به این فکر افتادم که یک چاه آب بزنم. از آقای دکتر اسفندیار یگانگی، خدا رحمتش کند فوت شد، خواهش کردم و ایشان آمدند چاه آب را زدند آب خیلی مفصلی برای ما تهیه شد و در دبیرستان البرز شروع کردیم به درخت کاری و پارک درست کردن، نیمکت گذاشتن زیر درختها برای اینکه بچهها بنشینند و از این لحاظ این چاه بسیار مفید شد تا اینکه آب لولهکشی شد و دیگر ما از این گرفتاری آب خلاص شدیم چون چاه آب از عمق خیلی پائینی بوسیله برق آب میکشیدیم هزینهای داشت و از آن قسمت آن چاه را دیگر مورد استفاده قرار ندادیم و از لولههای آب استفاده کردیم و آب جریان معمولی.
برای شناختن محصلین، خوب، هیچ کسی قادر نیست سلولهای مغزی هیچ کسی قادر نیست تعداد پنج هزار و پانصد نفر یا چهار هزار نفر یا سه هزار نفر دانشآموز دبیرستان البرز را فرد فردشان را بشناسد. هیچ رئیس دبیرستانی قادر به این کار نیست چه برسد که بنده دانشکده فنی هم ششصد نفر دانشجو داشتم ساختمان با آنها هفتهای هشت ساعت تدریس میکردم و ششصد نفر هم آنجا بودند و گاهی از اوقات دانشگاههای دیگر هم از من دعوت میکردند برای تدریس. بنابراین من قادر نبودم. یک دفترچههایی تهیه کردم و با علامت رمز محصلین دبیرستان البرز اسامیشان را تو آن دفترچه وارد کردم، کلاسهای مختلف و بعد ستونهای مهر و آبان و آذر و دی و بهمن و اسفند و فروردین و اردیبهشت، هر کاری محصلین شیطنتها یا نمرات امتحانشان مال دانشگاه نمرهای که امتحان درس خودم را، وارد میکردم آن تو. بنابراین این دفترچهها همین حالا در تهران هست و در حدود سی و هفت تا دفترچه است که مال سی و هفت سالی که در دبیرستان البرز بودم و در این دفترچه اسامی کلیه محصلین نوشته شده و وضعشان از کلاس اول متوسطه تا ششم متوسطه در دفترچههاست. کافی است که یکی بیاید به من بگوید من چه سالی در چه کلاسی بودم از توی دفترچه مشخصاتش را فوری بگویم و اینها. گاهی از لحاظ اخلاق و رفتار و انضباطشان همه چیز آن تو مندرج است. البته یک دفترچه بغلی است و من نمیتوانستم زیاد توضیح بدهم. هر قسمتی را یک علامتی، یک رمزی میگذاشتم جلوی آن رمز مفهومش مشخص بود بعد نگاه میکردم معلوم بود. چه بسا گاهی از اوقات بعضی از خانمها یا آقایان از خارج به من تلفن میکردند که مثلاً فلان آقا، اسم یک شاگردی را میبرند، میگفتند ایشان در کلاس، مثلاً آقای مهندس فلان شش سال در دبیرستان البرز بوده، آقا، وضع ایشان چه بوده. میپرسیدم چه سالی بوده. سالش را میگفتند از روی دفترچه نگاه میکردم مشخص میکردم میگفتم دخترتان را میخواهید بهش بدهید؟ کار به اینجاها رسیده بود که از من تحقیق میکردند که اینها در دوره تحصیلی چه بودند و من از روی دفترچه میگفتم. این دفترچه خیلی جالب است از نقطه نظر اینکه اینجا هم خدمت آقایان بودم همهشان به من میگفتند، آقایانی که از بنده دعوت کردند آمدند اینجا، در این جلسات شام و نهار اکثراً میگفتند، آقا دفترچهتان را همراهتان نیاوردید؟ این راجع به دفترچه.
عرض بکنم که، آقا، قضیه البته افرادی بودند از من انتظار داشتند که من خلاف آنچه که وجدانم حکم میکند عمل کنم. من هم غیرممکن بود، غیرممکن. تا بحال که قدرت به خرج دادم، حالا از این ببعدش که اگر زنده باشم نمیدانم نقاط ضعف من باعث خواهد شد که خلاف بکنم. ولی در آن تاریخی که مشغول کار بودم طوری اعتماد به نفس میشود گفت یا قدرتی، قدرت شخصی بهر حال، طوری بود که جلوی هر کسی ایستادگی میکردم. اولاً سفارش قبول نمیکردم. هر کسی میآمد تو اطاق من یک کاغذی میآورد، یک پاکتی میآورد به من میداد، پاکت را بدون اینکه باز کنم میگذاشتم روی میزم میگفتم آقا بفرمائید مشکل شما چیه. چی از من میخواهید؟ قبل از خواندن این کاغذ، این کاغذ را حتماً یکی از سروران من برای من نوشتند من این کاغذ را نخوانده به شما کارتان را انجام میدهم. غرضم از این کار این بود که مردم بفهمند نروند مزاحم دوستانم بشوند یا مزاحم کسان مافوق من بشوند برای من دستوری صادر کنند که قدرت اجرایش را ندارم. پاکت را میگذاشتم میگفتم آقا فرمایشتان را بفرمائید میتوانم انجام بدهم انجام خواهم داد بدون خواندن این کاغذ اگر نتوانم انجام هم بدهم این کاغذ را از هر کجا آمده باشد نمیتوانم انجام بدهم. این روش من بود. این است که کسی برای من کاغذ سفارشی نمیآورد. ولی با وجود بر این بعضیها بودند که بچهشان وقتی رفوزه میشد خیال میکردند که با آمدن تو اطاق من و حرفهای بیمعنی زدن و گفتگو کردن مرافعه راه انداختن میتوانند نمره بچهشان را تغییر بدهند. غافل از اینکه این چیزها در من تأثیر ندارد. من متکی به خودم بودم. ایرادات به همه داشتم ولی از لحاظ کار متکی به خودم بودم و هیچ نوع پشیبانی نداشتم. به خودم میگفتم که اگر از من عصبانی بشوند به من میگویند، خوب، رئیس دبیرستان البرز نباشد، خوب، نباشم، چه اشکالی دارد. وقتی من نتوانم بیشتر بودنم در دبیرستان البرز یا در هر کاری برای رضایت خاطر خودم است مطابق مغز من که کارهای من است، کارهای خودم را مطابق وجدانم انجام بدهم. حالا ممکن است وجدانم و طرز فکرم غلط باشد ولی این فکر مرا مجبور میکرد من کمتر گوش به حرف، به عقیده من نامربوط، شاید مزخرف بگویم، مربوط به فکر من نامربوط. بهرحال به تصور من نامربوط بود.
س- بله.
ج- از جمله مثالها، یک روزی یک آقایی که معاون یک مقام مهمی بود آمد پهلوی من در تابستان گفت که پسرم پهلوی شماست و تجدیدی است. کلاس چهارم بود. من فلان کار مهم را داشتم، فلان کتاب مهمی را ترجمه کردم. شروع کرد از خودش تعریف کردن. گفتم آقا بفرمائید مقصودتان چیه. گفت که من میخواهم به شما بگویم که دشمنانی دارم. چون من کار مهمی داشتم بعضیها را به محاکمه دعوت کردم و چنین و چنان، دشمنانی دارم. این دشمنانم پسر مرا تعمداً رفوزه نکنند. گفتم آقا شما فکرتان راحت باشد و اینجا امتحانات رو اوراق سربسته است. اسم شاگرد رویش نیست. مصححین اوراق هر ورقهای دو نفرند، دو نفرند، دو تا معلمند. اصلاً نمیدانند این ورقه مال کیه. بعلاوه اگر پسر شما درست نوشته و نتیجه وقتی اعلان شد اوراق را من میدهم دست محصل نگاه کند اگر ما اشتباه کردیم، معلمین ما اشتباه کردند روی آن دانشآموز را میبوسم ازش عذرخواهی میکنم و اشتباه خودم را ترمیم میکنم. اشتباه آن معلمین را شخصاً ترمیم میکنم. شما فکرتان از این لحاظ راحت باشد. ایشان پا شدن رفتند و شهریور ماه یک دفعه دیدم که به اتفاق پسرش وارد اطاقم شد. فهمیدم که پسرش رفوزه شده. آمد نشست و گفت که بالاخره آن چیزی که من به شما در تابستان گفتم عملی شد. دشمنانم، آنهایی که من مخالف آنها هستم و آنها دشمنان من هستند پسر مرا به تلافی رد کردند. پسرش را صدا کردم پهلوی خودم نشاندم تلفن کردم اوراق این پسر را بیاورید. این پسر در دو درس رفوزه شده بود. یکی جبر و یکی شیمی. گفتم که من شیمی بلد نیستم ولی جبر را نگاه کن اگر دیدی اشتباه است من هم بعد از… به من بگو کجا اشتباه است من ببینم اگر شما حقیقت را میگویید نمره شما را ترمیم میکنم. سه تا مسئله بود. مسئله اول را بهش نشان دادم. نمرهای که داده بودند، نمیدانم، نیم بود یک بود، اینها. نگاه کرد گفت درست است. دومی هم همینطور نگاه کرد و گفت: نه درست نمره داند، طبق بارم درست نمره دادند. سومی را هم نگاه کرد، گفت، درست نمره دادند. گفتم بنابراین سر جبر شما تصدیق میکنید که این نمره نمره ورقهتان است. طبق مقررات شما رد هستید. اگر شیمی هم قبول شده باشید. بنابراین دیگر احتیاج نداریم معلم شیمی را صدا کنیم که… پدرش که نشسته بود یک دفعه شروع کرد به گفتن اینکه این همان طوری که تابستان به شما گفتم دشمنان من پسر مرا رد کردند، بعد از این مطالعه و تصدیق پسرش که نمره درست داده شده، تعمداً رد کردند و من چنین و چنان خواهم کرد. من خیلی ناراحت شدم و فوری زنگ را زدم و از این پسر گفتم خواهش میکنم شما تشریف ببرید. پسر رفت. زنگ زدم و مستخدمی آمد و گفتم برو یک مستخدم دیگر بیاید. گفتم این مردیکه را بیندازید بیرون. گفت به منی که من فلان مقام را دارم شما میگوئید «مردیکه». گفتم آخر مزخرف گفتی. مزخرف گفتی جوابت همین است. برو پی کارت، بلند شد. رئیس حسابداری که اطاقش، یک ارمنیای سالها آنجا کار میکرده بسیار مرد شریفی بود و اطاقش با اطاق من ارتباط داشت، در را باز کرد. صداها را شنید، در را باز کرد دید من با این آقا طرفم دست این آقا را گرفت برد تو اطاقش. بعد از یک ساعتی آن آقای مسئول حسابداری با یک دسته اوراقی آمد پهلوی من و گفتم، اینها چیه، گفت اینها را من بیسواد ارمنی دیکته کردم این آقایی که ادعا میکند فلان کتاب مشهور را ترجمه کرده بهش دیکته کردم نوشته. دیدم نوشته که، معذرت میخواهم از دکتر مجتهدی. تقصیر با من بود. من همچین خلاف کردم و اینها. چنین و چنان و اینها. گفتم، چطور شد که شما یک همچی کاغذی ازش گرفتند. گفت که، من بهش گفتم که شما این کاغذ را بنویسید معذرت بخواهید از ایشان، ایشان نمره پسرتان را تغییر میدهند. این کاغذ را گرفت ازش و اینها، روز بعدش من تو اطاق حسابداری بودم تلفن صدا کرد. دیدم که این آقای حسابداری جواب تلفن را داد گفت، فلانی خرسواری بلد نیست. گفتم کیه. گفت همان آقای دیروزیست که به من گفت فلانی از خر شیطون پیاده شده یا نه. من بهش جواب دادم خرسواری بلد نیست. این آقا رفته بود پهلوی آقای رئیس شهربانی که از قوم و خویشهای بنده، قوم و خویشهای خیلی دور بنده است، پسرعموی پدرم بود و هست چون ایشان زنده است. عرض بکنم که به ایشان شکایت مرا میکرد. آقای رئیس شهربانی بهش برگشته گفته بود که، من که پسرعموی پدرش هستم یک روزی تو اطاقش مرا هم از اطاقش بیرون کرد. اصلاً، این را البته بهعنوان شوخی، و جریان کارم، طرز کارم برای اینکه متوجه باشید. چون ایشان توقعی از من داشتند که خیانت به پسرش بود.
یک مثال دیگری جالب به شما عرض کنم که آن را هم فراموش نمیکنم. یک آقایی که عضو ایران جوان تهران هم بود چندین بار سفیر کبیر شده بود، پسرش پهلوی من بود. پسرش کلاس چهارم پنجم بود آن موقع. روزی آمد پهلوی من گفت، دیشب پسرم به من اهانت کرد، بد و بیراه به من گفت و من هیچی نگفتم. امروز تصمیم گرفتم بیایم پهلوی شما. شما ایشان را تنبیه کنید. من تلفن کردم به ناظمش و پسر آمد تو اطاقم. گفتم شما دیشب به پدرتان توهین کردید. جوابی نداد. سرش پایین بود. گفتم که می دانید پدر ارزشش فوقالعاده زیاد است. هیچوقت آدم نبایستی به پدرش توهین کند. مادر خیلی حق به گردن اولادش دارد. نباید به مادر به پدر توهین کرد. شما چرا این کار را کردید، و توبیخش کردم و اینها. این همش سرش پایین بود هیچی نمیگفت. به پدرش برگشتم گفتم که آقا، پسر شما متنبه شده. جواب نمیدهد متنبه شده ببخشیدش، به من ببخشیدش. من از شما خواهش میکنم ایشان را ببخشید. من چون اولاد معنوی من هم هست من از شما خواهش میکنم شما ایشان را ببخشید، صرفنظر کنید. این موضوع را التیام دادم و به آن پسر هم گفتم که برو سر کلاست. پدر پا شد رفت. نیم ساعت بعدش پسر آمد پهلوی من. آمد گفت اجازه میدهید من یک چند دقیقهای وقت شما را بگیرم؟ گفتم با کمال میل، بیا بنشین. نشست پهلوی من. گفت دستور بدهید کسی نیاید تو. من به مستخدم دستور دادم کسی نیاید. گفت، آقا، شما تا بحال به من هر چه گفتید من سرم پایین بود و هیچی نگفتم. حالا آمدم به شما بگویم که اولاً پدرم مادرم را طلاق داده. مادرم با ما نیست. دیشب یک خانم دیگری را با خودش آورده به منزل به من دستور داد ماست و خیار درست کنم بروم بیرون عرق بخرم، بطری عرق بخرم و بیاورم. و من نه ماست و خیار درست کردم و نه رفتم بطری عرق خریدم. پدرم عصبانی شد تلفن را برداشت به کلانتری تلفن کرد که بیایند مراجلب کنند. و این بود جریان، که من وقتی که دیدم که این تلفن کرد به کلانتری، البته بهش به تندی حرف زدم و یک قدری هم بهش اهانت کردم. این حقیقتی است که من از شما مخفی نمیتوانم بکنم و حقیقت را به شما میگویم. من فوراً تلفن کردم به رئیس شبانهروزی، گفتم این جوان را من میفرستم پهلوی شما، ایشان را با خرج من در شبانهروزی بپذیرید تا دستور ثانوی. فرستادم شبانهروزی. البته این جوان ده پانزده روز در شبانهروزی بود. ظهر ایشان نرفته بود، آن روز ظهر چون نرفته بود منزل بعد از ظهر پدرش به من تلفن کرد که پسرم نیامد. گفتم جنابعالی پسر ندارید. لیاقت داشتن اولاد ندارید، همینطوری، آقای سفیر کبیر. شما اگر لیاقت داشتید این اعمال زشت را در منزل حضور اولادتان انجام نمیدهید و اعمال زشتی که انجام دادید این بچه را عصبانی کرد برای اینکه به مادرش علاقمند است و شما عمل زشتی انجام دادید، بنابراین این نخواهد آمد پهلوی شما. گفت کجاست؟ گفتم به شما چه مربوط است. شما که به حیثیت پسرتان علاقمند نیستید. اگر علاقمند بودید به ایشان چنین دستوراتی نمیدادید. تلفن را قطع کردم. این آقای سفیرکبیر چون عضو ایران جوان بود با آقای دکتر محمدحسین ادیب، مرحوم دکتر محمدحسین ادیب، چون ایشان هم عضو ایران جوان بودند، بسیار مرد شریف و نازنین. آنجا در ایران جوان دکتر محمدحسین ادیب را وادار میکند که با من صحبت کند. من جریان ماوقع را به مرحوم دکتر محمدحسین ادیب که فوت شده، استاد دانشکده پزشکی و یک موقعی وزیر بهداری بود،گفتم. گفتم که این در شبانهروزی است با خرج من، من هزینهاش را میپردازم. گفت که کافی است. آقای دکتر محمدحسین ادیب رئیس انجمن خانه و مدرسه دبیرستان البرز هم بود. گفت که این پدر خیلی در اثر نبودن این متوحش است و به اندازه کافی تنبیه شده حالا اجازه بدهید که من این پسر را ببرم پهلوی پدر و موضوع را خاتمه بدهم. من این کار را کردم و فوری دستور دادم که این کار بشود. بردند.
غرضم با این مثالهایی که عرض میکنم با این نوع افراد سروکار داشتم. یک چیز دیگری هم در دوره کارم در دبیرستان البرز، البته چیزهای متعددی است ولی نظرم مانده این است.
س- بله.
ج- روزی که من درس داشتم در دانشکده فنی، در ساعت درس پا شدم رفتم به دانشکده فنی. درس من با دانشجویان شعبه مکانیک، برق و ساختمان بود، سال دوم و دو ساعت متوالی تدریس میکردم. چرا؟ برای اینکه درسم طوری بود که وقتی شروع میکردم به درس با یک ساعت به جایی نمیرسیدم که محتاج به آن نوشتههای روی تابلو نباشم. اگر تنفس بیرون میرفتم آن تابلو را پاک میکردند مجبور بودم مجدداً آنها را بنویسم. این است که میماندم در تنفس هم سرکلاس. منتهی آخر ساعت دوم زودتر بچهها را مرخص میکردم. دیدم در میزنند، در کلاس را میزنند. آمدم در را باز کردم دیدم مستخدمی است از طرف رئیس دانشکده آمده به من میگوید که، شما را کار فوری دارند. گفتم من درس دارم نمیتوانم بیایم. درسم تمام بشود بعد. رفت و مجدداً باز هم آمد و گفتم، آقا به شما گفتم من تا درسم تمام نشود نمیشود. درسم تمام شد رفتم اطاق رئیس دانشکده، گفت آقا دبیرستان البرز بهم خورد و از شهربانی و سازمان امنیت تلفن میکنند شما را میخواهند. گفتم چطور شد بهم خورد؟ گفت که، مگر صبح شما رادیو را گوش ندادید؟ گفتم، نه من صبح رادیو گوش ندادم. گفت آقای وزیر فرهنگ که آقای دکتر جهانشاه صالح بود، مصاحبه کرده گفته که من دکتر مجتهدی را میخواهم، تصمیم گرفتم که بفرستم سرپرست محصلین اروپا بشود. این را بچهها شنیدند و نرفتند سرکلاس و توی حیاط مدرسه و حتی تو خیابان شاهرضا ولو هستند. رئیس شهربانی و رئیس کلانتری روبروی دبیرستان رفتند تو دبیرستان که اینها را ساکت کنند به آن سرهنگ رئیس کلانتری سنگ زدند و کلاهشان را انداختند تو استخر. حالا دبیرستان شلوغ است به این جهت من چند بار مستخدم فرستادم که به شما اطلاع بدهم. گفتم اتومبیل شما کجاست و به شوفرتان بگوئید مرا برساند به مدرسه. سوار اتومبیل شدم و آمد مدرسه. دیدم بله تو خیابان شاهرضا پر هستن بچهها. گفتم اینجا چکار میکنید؟ چرا سرکلاس نیستید؟ گفتند که شما دارید میروید. گفتم که من ممکن نیست مگر بدون اجازه شما بروم. بدون اطلاع شما بروم. کجا میخواهم بروم. من هیچ اطلاعی ندارم از این جریان. گفتند امروز رادیو گفته. گفتم رادیو، ببخشید، من مثل شما هیچ خبر ندارم. سرکلاس درس بودم. اصلاً اطلاعی ندارم. کسی که مصاحبه کرده مزخرف گفته که مصاحبه کرده پاشوید بروید سرکلاستان. اینها رفتند سرکلاسشان. به من اطلاع دادند که دو نفر زیر دست و پا افتادند. در اثر کمی هوا، شلوغی، بیهوش شدند و اینها را یکیش را بردند منزل خودشان. یکی را بردن بیمارستان سینا. بنده فوراً رفتم بیمارستان سینا با یکی از کارمندان و دیدم که، اسمش هم، حالا اسم مهم نیست، دیدم که خوابیده آنجا. چشمش بسته است. صدایش کردم و اینها. چشمش را باز کرد. اولین جملهای که به من گفت: «آقای دکتر به من قول میدهی که نروی؟» من حالا که چهل سال است، شاید سی سال است گذشته، آن سن را آن وضع را بنظرم میرسد چشمهایم پر از اشک میشود. گفتم قول میدهم صددرصد. بغلش کردم گفتم اینجا جایت نیست. بلغش کردم. البته پرستارها هم کمک کردن و آن کارمند هم که با من آمده بود کمک کرد، بردمش بیمارستان میثاقیه چند روز آنجا بستری بود تا حالش خوب شد. بعد از اینکه این را بستری کردم در بیمارستان میثاقیه رفتم پهلوی آقای وزیر که آقای دکتر جهانشاه صالح بود. گفتم آقا، شما چرا همچین کاری کردید؟ گفت چه کاری؟ گفتم چنین مصاحبهای کردید مدرسه مرا بهم زدید. با من اصلاً صحبتی نکردید. شما مگر اختیار مرا دارید؟ از کجا می دانید که من این کاری را که پیشنهاد میکنید قبول کنم؟ شما فوراً به مخبرین جراید و رادیو میگویید که فلانی را میفرستمش به سرپرستی اروپا. مگر من، ببخشید، چه هستم، اختیارم دست شما نیست. اولاً من کارمند شما نیستم. من استاد دانشگاه هستم. اینجا مشغول یک کار اضافی که افتخار میکنم که این کار را انجام میدهم. به خاطر، غیر از اینکه به خاطر این جوانهایی که تحت نظر من هستند که اینها را هدایت کنم افراد فاضل و دانشمندی بشوند، نظر دیگری ندارم. چرا همچین مصاحبهای کردید؟ مدرسه را بهم زدید. و لابد خبر به شما رسیده که رئیس شهربانی و رئیس کلانتری آمدند آنجا و بچهها سنگ زدند، افتضاح بار آمد در اثر این خبر شما. گفت حالا چه کار کنم؟ گفتم که حالا تصحیحش این است که مخبرین را صدا کنید، همه آنها را صدا کنید بگویید من اشتباه کردم. تا هم خودتان راضی باشید از وجدانتان که اشتباهت را اقرار میکنید و هم اوضاع شلوغی را از بین ببرید. و همین کار را کردم. و من در زندگی یکی از این روزها خیلی بد من همین روز بود مخصوصاً دیدن آن جوان در مریض خانه که فوقالعاده مرا متأثر کرد. بعد هم رفتم تک تک کلاسها، البته کلاسهای ششم. نمیتوانستم تمام کلاسهای پائین بروم. کلاسهای ششم و به این آقایان گفتم. گفتم، من بهیچ وجه اطلاع نداشتم و بعد هم اطلاع پیدا کردم حاضر نیستم محبت شما را صرفنظر کنم پاشوم بروم خارج و کار دیگری انجام بدهم، خدمت دیگری انجام بدهم. این محبت شما به من خیلی چیزها، خیلی تقویت کرده و مرا قویتر کرده. امیدوارم خداوند پشتیبان من باشد که من بتوانم به شماها بیشتر خدمت کنم. این جمله را من به اینها گفتم. این یکی از این یادبودهای بسیار جالب من است بنظر من.
عرض کنم، مطلب دیگر این بوده که من هشت ساعت در دانشکده فنی تدریس میکردم و دبیرستان البرز را هم اداره میکردم. ۱۳۳۹ نخست وزیر وقت عقب من فرستاد که دانشگاه شیراز بهم خورده، دانشجویان گرفت کردند بعلت اینکه رئیس دانشگاه وقت را برداشته بودند به عللی که بعقیده ما مقصر رئیس دانشگاه بود و توضیح دادن در اینجا شاید خوب نباشد. عرض بکنم که ولی محصلین مطلع نبودند از آن تقصیر ایشان. گرفت کردند. دانشگاه شیراز هم آن موقع معلمین خارجی داشت. انگلیسی، فرانسوی، حتی آمریکایی. اصلاً دانشگاه شیراز را ایجاد کرده بودند به فکر اینکه شیخ نشین ها بچههایشان را بفرستند آنجا. ولی دانشگاه را آنطوری که میبایستی اداره کنند مورد اعتماد پدرها باشد که بچههایشان را در این دانشگاه درست تحصیل خواهند کرد، متأسفانه نبود. بنابراین شیخنشی ها بچههایشان را نفرستادند. به من گفتند. گفتم که جناب آقای نخست وزیر، از خودم بهتر یکی را من میشناسم شما او را بفرستید. گفت، کی؟ گفتم که آقای دکتر محمدحسین ادیب. آن زمان امور دانشگاهها در وزارت فرهنگ وقت بود در اداره علوم عالیه. مدیر کل اداره علوم در وزارت فرهنگ کمیسیونی تشکیل داده بود از استادان دانشگاه تهران، از استادان با سابقه دانشگاه تهران که امور دانشگاههای شهرستانها را و مشکلاتشان را اینها رسیدگی میکردند. چون وزرای وقت بعضیهایشان صلاحیت اظهارنظر در دانشگاهها نداشتند. این کمیسیون استادان تهران رئیسشان آقای دکتر محمدحسین ادیب بود. به آقای نخست وزیر گفتم که من کسی را به شما معرفی میکنم که از من به مراتب بهتر است. ایشان رئیس کمیسیون تمام دانشگاهها، رئیس امور دانشگاهها در وزارت فرهنگ هم هستند. ایشان را بفرستید.
س- آقای اقبال آن وقت نخست وزیر بودند؟
ج- بله؟ نخیر. دکتر حسین ادیب.
س- نخیر. نخست وزیر.
ج- نخست وزیر آقای دکتر امینی بود.
س- بله.
ج- وزیرش هم آقای محمد درخشش بود.
س- بله.
ج- عرض میکنم که، گفت که به من، خیلی خوب. ولی اگر آقای دکتر محمدحسین ادیب حاضر نشد پاشود برود از شما خواهش میکنم حتماً قبول کنید. من آمدم به آقای دکتر محمدحسین ادیب هر چه گفتم، گفت، آقا من مطب دارم. من اینجا زن و بچهام اینجا هستند من نمیتوانم بروم. من آن موقع خانمم در تهران نبود. با بچههایش در اروپا بود برای تحصیل. هر چه گفتم، خوب، ایشان حاضر نشدند. به گردن من افتاد. حالا تابستان است. من پا شدم رفتم به شیراز. البته رفتم پهلوی آقای دکتر امینی به ایشان گفتم آقای دکتر محمدحسین ادیب حاضر نیست برود و ابلاغی به نام من صادر کردند.
س- به عنوان رئیس دانشگاه.
ج- بله؟
س- به عنوان رئیس دانشگاه شیراز.
ج- دانشگاه شیراز. و آقای علاء وزیر دربار بود. به من تلفن کرد، شما فلان ساعت بیایید پهلوی من. رفتم پهلوشان. دیدم چند نفر آمریکایی هم هستند راجع به دانشگاه شیراز صحبت میکنند و مرا به آنها معرفی کرد مرحوم علاء و از آنجا فهمیدم که آمریکاییها علاقمندند راجع به این دانشگاه بنده رفتم به دانشگاه شیراز. تابستان، اول خرداد بود یا اواخر اردیبهشت بود. اینطورها سی و نه. رفتم آنجا و رفتم یکی از اطاق های منزل محصلین را انتخاب کردم. اطاق خالی بود. آنجا مسکن کردم. یک باغ بزرگی. شبها بچهها، دانشجویان تو این باغ مطالعه میکردند و من هم میآمدم توی همین باغ با اینها صحبت میکردم. چون عده زیادی البرزی هم بینشان بود، با نصایحی به اینها کردم همان روز دوم ورود من اینها رفتند سرکلاس و کلاسها شروع شد به کار. من عادتم این بود که هفت صبح میرفتم در دفتر دانشگاه دبیرخانه، هفت تا هشت رئیس دبیرخانه میآمد پهلوی من و کاغذهایی که رسیده بود جواب و اظهارنظر میکردم. هشت تا نه رئیس کارگزینی میآمد ابلاغها را میبایستی امضاء کنم. امضاء میکردم. نُه تا ده هم یکی دیگر از رؤسا میآمدند. با من صحبت میکردند راجع به کارشان. تعلیمات. میآمدند صحبت میکردند راجع به کارشان. ده رسپسیون من شروع میشد از افرادی که با رئیس دانشگاه کار داشتند. من مشغول صحبت بودم با رئیس تعلمیات که یک خانمی بود، دیدم در اطاقم باز شد و یک دکتری بود انگلیسی که فرانسه خیلی خوب هم صحبت میکرد، دکتر پوست بود، اسمش حالا نظرم نیست. ایشان آممدند تو اطاق من و نشستند. من قبلاً، قبل از اینکه ایشان بیایند یک آقایی رئیس بانک ملی شیراز بود، من ایشان را حضوراً هیچوقت ندیدم، رئیس شیرو خورشید سرخ چیز هم بود. ببخشید شیر و خورشید سرخ شیراز هم بود. به من تلفن کرد که این آقای دکتر پوست در بیمارستان سعدی بچههایی که تو بغل مادرهایشان با چادر و اینها میروند آنجا، این چادر را از سر این خانمها میکشد پایین، این چیه؟ اینها، و به بچه دارو تجویز میکند برای سرش و کچلی و بساط و اینها و امراض دیگر. بعلاوه روزهای تعطیلی ایشان میروند تو ایلات داروی پوستی هم با خودش میبرد. توزیع میکند آنجا قالی و نمیدام چزهایی میخرد. من آن آقای رئیس بانک که رئیس شیر و خورشید بود، گفت من رفتنش را به آنجا به من مربوط نیست. ولی این مریضهایی که از طرف شیر و خورشید سرخ فرستاده میشود به بیمارستان سعدی، مریضهای پوستی، بعضیهایشان خانم هستن به اینها اهانت میکند. شما ایشان را، جریان را بهش بگویید که نکند. من پرونده این آقای دکتر را خواستم دیدم یک موقعی الیزابت پادشاه انگلستان به ایران آمده بود با اعلیحضرت شاه رفته بودند دانشگاه شیراز را ببینند رفته بودند تو دانشگاه در را هم بسته بودند بیرون در، حالا تو پرونده خواندم، چند نفر پاسبان و گارد وایساده بود، این آقای دکتر همین آقای دکتر پوست میخواست برود تو راهش نمیدادند با لگد در را شکسته بود و خوب، چون خارجی بود آنها هیچ کاری بهش نکردند رفته بود تو. من این را دعوت کرده بودم بیاید من بهش بگویم جریان از چه قرار است. آن روز آن ساعت آمده بود. آها اسمش دکتر پتی بود. گفتم آقای دکتر پتی خیلی فرانسه خوب هم صحبت میکرد…
س- انگلیسی بود یا فرانسوی؟
ج- بله؟
س- فرانسوی بود؟
ج- انگلیسی بود، عرض کنم که، گفتم آقای دکتر پتی پروندهتان را نگاه کردم در زمانی که الیزابت آمده بود با شاه ما اینجا را ویزیت کند شما حرکت زشتی کردید در را شکستید آمدید تو. از این گذشته رئیس شیرو خورشید شیراز به من تلفن میکند که شما با خانمهایی که بچه هاشان را میآورند برای معالجه به اینها توهین میکنید. چادرشان را میکشید. نمیدانم فرض کنید که، میگویید این چی چیه که روی سرتونه. نمیدانم، از این جور حرفها. و بچههایشان را هم درست معالجه نمیکنید. بعلاوه شما روزهای تعطیل میروید در ایلات و در آنجاها بین عشایر دارو تقسیم میکنید در مقابل چیزهایی میخرید میآورید و این عمل شایسته یک استاد نیست. بهتر اینکه خودداری بکنید حداقل در زمانی که من اینجا هستم خودداری کنید و گرنه با عکس العمل شدیدی مواجه خواهید شد. گفت من… روز اول جواب داد به من. گفت من روز اولی که شما را دیدم فهمیدم با کی سروکار دارم. البته این کارها تکرار نخواهد شد. رفت. یک ده پانزده روز دیگری مجدداً آن آقا که اسمش یادم نیست، رئیس بانک ملی بود. رئیس شیر و خورشید سرخ بود، به من تلفن کرد که آقا باز این دکتر پتی همان اعمال قبلیش را تکرار میکند و به مریضهایی که ما معرفی میکنیم توهین میکند به زنها، تعطیلات باز هم خارج میرود و شما اطلاع ندارید. من چون خارجی بود و امور دانشگاهها هم با وزارت فرهنگ وقت بود، رئیس کارگزینی را صدا میکنم و بهش میگویم گزارشی تهیه کنید برای آقای وزیر فرهنگ که محمد درخشش بود، که جریان از این قرار است و سوابق این آقای دکتر پتی هم این است و این کارها را میکند. آن آقای رئیس شیرو خورشید سرخ، اسمش بردم، رئیس بانک ملی، ایشان به من گزارش دادند که این کارها را میکند. چه کار باید بکنم من با این؟ به عقیده من چنین کسی نمیتواند استاد دانشگاه شیراز باشد. من معتقدم که باید به قراردادش خاتمه داد. صبح این دستور را دادم به رئیس کارگزینی یک ساعتی نگذشت یک دفعه دیدم که، هنوز این را ماشین نکردند نیاوردند یا کرده بودند من امضاء کرده بودم نمیدانم یادم نیست، یک دفعه دیدم در اطاقم باز شد، من باز هم با آن خانم رئیس تعلیمات داشتم صحبت میکردم که مشکلاتی داشت که از من راهنمایی میخواست بهش راهنمایی میدادم، دیدم در اطاقم باز شد این آقای دکتر پتی با یک انگلیسی دیگر دوتائیشان آمدند وارد اطاق شدند. من دیدم چون بی اجازه آمدند اعتنا نکردم. شروع کردم به صحبت کردن با این خانم. این آمد جلو میزم وایساد، دوتائیشان، جلو میزم وایساد و یک قدری معطل شدکه خیال کرد که من به ایشان معطل بشود صحبت خواهم کرد. هیچ صحبتی نکردم. یک دفعه شروع کرد به صحبت کردن. گفتم آقا کی به شما اجازه داد که بیائید تو شما بی اجازه آمدید تو که چی. و سوابق خوبی هم ندارید در دانشگاه تا من به شما احترام بگذارم. همین جوری. بهتر اینکه… گفت آقا شما مرا دستور لغو قرارداد مرا دادید. گفتم عجب دستگاهی است این دبیرخانه دانشگاه پس دستگاه جاسوسی فوری هم، من امروز دستور دادم یک ساعت پیش کاغذ بنویسند به درخشش به وزیر فرهنگ فوراً به اطلاع رساندند. من دستور اخراج شما را ندادم. من دستور دادم که شرحی بنویسند به وزیر فرهنگ که رئیس تمام دانشگاههاست تکلیف شما را او تعیین کند. حالا که میگوئید که من دستور اخراج دادم همین حالا تلفن میکنم به قراردادتان خاتمه بدهند. تلفن را برداشتم به کارگزینی که آقا، آقای دکتر پتی را قراردادش را مطالعه کنید طبق قرارداد به خدمتش خاتمه بدهید. با حضور خودش. این تلفن را من کردم به کارگزینی ایشان پا شدند رفتند. من دیدم که، خوب، یک قدری تند رفتم چون خارجی است، حق این است که قبلاً به اطلاع وزیر فرهنگ و نخست وزیر برسانم. به حسابداری تلفن کردم که بلیط هواپیمایی بگیرید من میخواهم بروم تهران. بلیط هواپیمایی گرفتند و من پرواز کردم آمدم همان روز بعد از ظهر آمدم دبیرستان البرز نشستم تلفن کردم به آقای وزیر فرهنگ آقای محمد درخشش. گفتم آقا من با شما یک کار بسیار… گفت، شما از شیراز آمدید؟ گفتم بله. من یک کار خیلی فوری با شما دارم. میخواهم شما را ببینم. گفت من همین حالا میآیم پهلوی شما. آمد پهلوی من. من جریان را بهش گفتم جریان ما وقع را از اول تا آخر بهش گفتم. گفتم موافقید یا مخالف؟ گفت صددرصد من موافقم با این کار. گفتم همین حالا تلگراف کنید به دبیرخانه دانشگاه که اعمالی که من انجام دادم راجع به این آقای دکتر پتی دستوراتی که دادم، شما موافقید. او نوشت تلگرافی به خط خودش نوشت و مستخدم را صدا کردم که تلگراف را ببرند، گفتم آقا قبل از اینکه مستخدم تلگراف را ببرد با آقای نخست وزیر صحبت کنید شاید آقای نخست وزیر مخالف باشد. شما، ببخشید، وزیر فرهنگ منتخب نخست وزیرید. همانطور که من نمیتوانم عملی انجام بدهم برخلاف دستور شما، شما هم برخلاف دستور نخست وزیر بهتر اینکه عملی انجام ندهید. گفت، نخیر لازم نیست. گفتم نخیر خواهش میکنم شما از آقای دکتر امینی وقت بگیرد و با ایشان صحبت کنید. ایشان تلفن کردند به دفتر آقای دکتر امینی وقت گرفتند فردا صبح ساعت هفت ما دوتایی رفتیم پهلوی آقای دکتر امینی. ایشان ماوقع را تشریح کردند. دکتر امینی در جواب گفت که بهتر این است که یک آدم پختهتری را ما برای دانشگاه شیراز بفرستیم.
س- جلوی شما این را گفت؟
ج- بله؟
س- جلوی سرکار این را گفت؟
ج- بله جلوی بنده. تا این حرف را زد گفتم آقای وزیر فرهنگ آقای درخشش دیشب به شما چه گفتم. به شما گفتم که این عمل ممکن است، شما داشتید تلگراف میکردید اعمال من صحیح است درست است، گفتم که شما قبلاً با آقای نخست وزیر صحبت کنید. این آقایی که اینجا نشسته به دستور اربابهای دکتر پتی اینجا نشسته. بنابراین بدون رضایت آنها کاری انجام نمیدهد. این فکر دانشگاه… به شرافتم، به جان بچههایم عین ماوقع است. بدون اجازه اربابها کاری، خارجیها هر گهی بخورند ایشان عکس العملی نشان نمیدهد. در را بهم زدم آمدم بیرون. آمدم رفتم دبیرستان. دیگر به شیراز برنگشتم و به جای من مرحوم دکتر شفق را فرستادند که او هم نرفت، تعیین کردند نرفت. نمیدانم بعدش چی شد. ولی وقتی به دبیرستان برگشتم دو روز بعدش رئیس دولت افتاد. آقای علم شد نخست وزیر. وزیر فرهنگ شد دکتر خانلری. دکتر خانلری به من تلفن کرد. دکتر خانلری جزو دانشمندان کشور ماست از لحاظ ادبیات و مرد فاضلی است و از وجود این من استفاده میکردم در دبیرستان البرز. تدریس میکرد در شعبه ششم ادبی. حقالتدریس هم بهش میدادیم. قبل از وزارتش البته. عرض بکنم که، به من تلفن کرد که من با شما کاری دارم. رفتم پهلویش. گفت حالا که شما شیراز نمیروید این همسایهتان را اداره کنید. غرض پلیتکنیک بود. در سال ۱۳۴۰ حالا. عرض بکنم که، پلیتکنیک در این تاریخ اولاً قبلاً بگویم پلیتکنیک را یونسکو ایجاد کرد. یونسکو که مرکزش در پاریس است شش تا پلیتکنیک در دنیا ایجاد کرد. یکیش را نماینده ایران، نمیدانم کی بود، قاپید برای ایران. ده میلیون تومان یونسکو برای ایجاد پلیتکنیک، تجهیزات پلیتکنیک پول داد. قراردادی منعقد کرد که آقای دکتر مهران وزیر فرهنگ بود امضاء کرد و مدیر کل یونسکو که کلیه تجهیزات با یونسکو باشد، کلیه ساختمانها با دولت ایران. و کارشناسان یونسکو هم بهعنوان معلم میتوانند بیایند آنجا تدریس کنند. بقیه معلمین را از معلمین و استادان دانشگاه استفاده کنند. در آن تاریخ و در این کار مرحوم مهندس حبیب نفیسی فوقالعاده از لحاظ ساختمان، از لحاظ تجهیزات آنجا زحمت فراوان کشید. و گفت شما مسئول آنجا باشید. وضع مبتذلی داشت. ولی قبلاً یک جمله…
س- ترجمه کنید.
ج- چیز بگویم، انتر پرانتر به اصطلاح، بگویم فارسیاش را چی باید گفت؟
س- معترضه.
ج- معترضه.
روایتکننده: محمدعلی مجتهدی
تاریخ مصاحبه: ۲ مه ۱۹۸۶
محله مصاحبه: مدفورد، ماساچوست
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
ج- عرض بکنم که، وقتی که ۱۳۳۲ کودتا شد یعنی کودتای آقای سرلشکر زاهدی که بعد سپهبد زاهدی شد. کودتا اسمش را میشود گفت یا نه، الان کاری ندارم. ۱۳۳۲ پیش آمدی که کرد شاه رفته بود بیرون برگرداندند، هیئت دولتی که تشکیل شد بعد از زاهدی، بعد زاهدی افتاد بعد از زاهدی نمیدانم کی بود؟
س- آقای علاء.
ج- آقای علم بود.
س- نه علاء.
ج- علاء.
س- حسین علاء.
ج- آقای دکتر مهران وزیر فرهنگ شد، دکتر محمود مهران، فوت شده، وزیر فرهنگ شد. همان روز اول وزارت معرفی شد که فوری همان روز به من تلفن کرد من با شما یک کاری خیلی فوری دارم. امروز درس دارید دانشکده؟ گفتم نه درس ندارم. گفت دبیرستان البرز هستید؟ گفتم آره. گفتم من میآیم پهلوی شما. آمد پهلوی بنده. گفت آقا در زمان تیمسار زاهدی، نخست وزیری زاهدی آقای جعفری که وزیر فرهنگ بوده مقداری از زمینهای دبیرستان البرز قسمت شمالی دبیرستان البرز وصل به خیابان رشت و یک طرفش خیابان حافظ، آن طرفش شبانهروزی. یک تصویبنامهای گذراندند که این زمین در حدود ده بیست هزار متر است این را بدهند به اداره املاک پهلوی به پاس کمکهایی که اعلیحضرت به وزارت آموزش وزارت فرهنگ کرده، این را بدهند به بنیاد پهلوی. بنیاد پهلوی بدهد به آقای سرهنگ خسروانی رئیس باشگاه تاج که باشگاه بسازد. یک همچین تصویبنامهای گذارند و من به هیچ قیمتی، آقای جعفری هم امضاء کرده، و من حالا که وزیر فرهنگ شدم به هیچ قیمتی حاضر نیستم این زمینها را بدهیم به آقای سرهنگ خسروانی، آمدم با شما مشورت کنم ببینم چه کار باید کرد. گفتم آقای دکتر من از این خبر خیلی متأثر شدم. من فردا سی نفر عمله استخدام میکنم که بدون نقشه، چون نقشه نداریم، شروع میکنند به پی کنی روی همان زمین. همینطوری، منتهی با فواصل که بطوری که این پی کنی تمام زمین را اشغال کند برای ساختمان. شما تقاضای شرفیابی کنید و بروید خدمت شاه و عرض کنید که فلانی، اسم مرا ببرید، بگویید فلانی خبر نداشته از این تصویبنامه و آنجا را شروع کرده روی همین زمین ساختمانی دارد میکند برای ایجاد یک هنرستان یا دو هنرستان. من یقین دارم اعلیحضرت خواهند فرمود که، خوب، به خسروانی یک جای دیگر را بدهند زمین که اینجا کم نیست که حتماً چرا این زمین. شما خلاص میشوید. گفت خوب فکری کردید و اینها. رفت و پس فردا به من تلفن کرد که من شرفیاب شدم مطلب را گفتم همین جواب را داد که شما گفته بودید من خلاص شدم.
این با تصویب یونسکو یک پلیتکنیک در اینجا در همین زمینی شد که پیاش را من شروع کرده بودم به کندن. در آنجا آقای دکتر خانلری به من گفت آنجا را اداره کنید. متأسفانه وقتی که این دانشکده تشکیل شد ساختمانها را هم سازمان برنامه کرد، کسانی مسئول دانشکده بودند که، خوب، افراد شایستهای بودند ولی از تعلیمات و از طرز اداره مؤسسات تعلیماتی تجربه کافی نداشتند که هیچی، اطلاع کافی هم نداشتند. مدرسه پلیتکنیک شده بود یک مدرسه خیلی مبتذل و دانشجویانی که از همه جا رانده شده بودند آنجا رفته بودند. یک عدهای دائماً جنجال بود. دائماً چون ما همسایه پلیتکنیک بودیم جنجال بود. به من گفت اینجا را اداره کن. گفتم که فکر میکنم به شما میگویم، دکتر خانلری. بعد از فکرهایم گفتم خیلی خوب. من شدم مسئول پلیتکنیک. حالا هشت ساعت درس دانشکده فنی. اداره دبیرستان البرز. پلیتکنیک هم هست. کی است این. فرض بفرمائید که آذر، درست آذر ۱۳۴۰. عرض بکنم که، حسابداری پلیتکنیک با حسابداری وزارت فرهنگ بود. یک صد تومان میخواستیم یک چیزی بخریم برای کارگاه که مورد استفاده دانشجویان در فلان روز قرار بگیرد یک ماه بعدش بعد از آن روزی که مورد معین این صدتومان در اختیار ما قرار میگرفت. من یک روزی رفتم دیدم اوضاع این جور است. آها، شب عید شد. آقای دکتر خانلری یک چک ۲۰ هزار تومانی بنام من فرستاد چون من حقوق نمیگرفتم، به نام من فرستاد با یک نامه رویش که بهعنوان عیدی به اصطلاح. من برای کاغذ وزارت فرهنگ نوشتم، حسابداری، این ۲۰ هزار تومان را دویست هزار ریال را، آن موقع خیلی پول بود، از حسابداری وزارت فرهنگ بگیرید بین کارمندان دبیرخانه تقسیم کنید. این پول را اداره حسابداری نداد مگر اینکه به شرط اینکه اسم یکی از کارمندان حسابداری وزارت فرهنگ در لیست نوشته شده باشد و مقدار پانصد تومان و پانصد تومان به او داده بشود نوزده هزار و پانصد تومان را به پلیتکنیک به حسابداری. من این را که شنیدم خیلی ناراحت شدم. ضمناً برای صد تومان وسیله ازمایشگاه هم یک ماه معطل میشدم. دیدم این اوضاع من قادر نخواهم بود این مدرسه صنعتی را اداره کنم. محصلین وقتی میدیدند اوضاع مختل است خود به خود اغتشاش میکنند. معلم خوب انتخاب کنم، چون یک مؤسسه آموزشی در درجه اول باید معلم خوب داشته باشند و کارگاهها و آزمایشگاههایشان به موقع در ساعت معین در ساعت برنامه مشخص باشد و کارشان را انجام بدهند. وقتی که کارشان را انجام ندادند، خوب، جوانها ناراحتی ایجاد میکنند. مثل یک خانوادهای است که بچهها بیایند برای ناهار و شام، ناهار حاضر نباشد. خوب، آنها هم عجله دارند میبایستی زودتر بروند به سرکارشان، سردرسشان. شروع میکنند به جنجال آخرسر. رفتم استعفایم را گذاشتم روی میز آقای دکتر خانلری. دکتر خانلری ناراحت شد گفت آقا شش ماه هنوز نشده شما آمدید استعفا میدهید. آخر این که نشده که. گفتم آقا من نمیتوانم اینجا را اداره کنم. گفت آخر چرا؟ گفتم به دلیل اینکه بودجهاش در اختیار من نیست. شما ۲۰ هزار تومان برای من عیدی فرستادید. این هم کاغذی که من بالایش… نوشتم. رویش نوشتم که این ۲۰ هزار تومان را تقسیم کنید بین کارمندان دبیرخانه. این ۲۰ هزار تومان را اداره حسابداری وزارت فرهنگ فقط نوزده هزار و پانصد تومانش را به کارمندان دبیرخانه پلیتکنیک داد. پانصد تومانش را به نام این آقایی که در لیست میبینید که کارمند حسابداری وزارت فرهنگ است نوشتند و پانصد تومان او گرفت. آخر این چه معنی دارد. به این طریق من نمیتوانم. آقای دکتر خانلری خیلی ناراحت شد و آن کارمند را منتشر خدمت کرد. کارمند حسابداری را منتشر خدمت کرد. به من برگشت گفت که من حرفی ندارم همین حالا دستور میدهم که بودجه در اختیار شما باشد ولی استعفاتان توی جیبتان است دائماً و پس فردا استعفا دادید، خوب، یکی دیگر رئیس دانشکده پلیتکنیک شد، از همین مزایا استفاده میکند. من از آن واهمه دارم. گفتم آقای دکتر بیائید یک کار دیگر بکنید. من شش نفر را به شما معرفی میکنم شش مهندس عالیقدر مملکتمان، شش تا استاد در شش رشته پلیتکنیک. این شش نفر را دعوت میکنیم بیایند در جلسات در پلیتکنیک بیایند نماینده تام الاختیار از طرف وزارت فرهنگ تعیین بشود. نمایندهای تام الاختیار از طرف وزیر دارایی معین بشود و رئیس دانشکده. این ۹ نفر، بودجه در اختیار این ۹ نفر باشد. به کارهای پلیتکنیک رسیدگی کنند و با تصویب این ۹ نفر. این را چه میگویند؟ این پیشنهاد من چه جوری است؟ گفت من حرفی ندارم اگر وزیر دارایی موافقت کند. خداحافظی کردم و آمدم بیرون و آمدم مدرسه البرز و گفتم آقای بهنیا وزیر دارایی را بگیرید. بهنیا بود. گرفتندش و گفتم که جناب آقای بهنیا من با شما یک کاری دارم ولی قبلاً به شما بگویم که نه پولی از شما میخواهم چون وزیر دارایی هستید، نه مالیاتی بدهی دارم که از شما تخفیف بخواهم. گفت پس چه کاری دارید؟ گفتم نمیخواهید دبیرستان البرز را ببینید؟ گفت اتفاقاً من خیلی دلم میخواهد. مدتهایی است که دلم میخواهد که بیایم دبیرستان البرز را ببینم فرصت نمیشود. گفتم کی تشریف میآورید؟ گفت امروز بعد از ظهر. همان روز بعد از ظهر ایشان این مرد شریف و نازنین آمد به دبیرستان البرز با یک آقایی به نام ظل نصر که بعداً رئیس حسابداری…
س- ظل نصر؟
ج- ظل نصر. بعداً رئیس حسابداری هواپیمایی ملی شد. پایش میلنگید. این موقعی بود که من داشتم شبانهروزی را میساختم با هدایای مردم. اسکلت شبانهروزی تمام شده بود. من همه محوطه دبیرستان ساختمانهایی که کرده بودم تا آن تاریخ نشان دادم به آقای بهنیا. یک ساختمان سالن ورزشی درست کرده بودم هر کسی آمد تو اطاق من پنج تومان ازش گرفتم. با این پنج تومانها یک سالن درست کردم، سالن ورزشی که آقای مهندس رجوی برای من درست کرد. پانصد و پنجاه هزار تومان تمام شد. و این پانصد و پنجاه هزار تومان در سال ۳۶-۳۷ عکسش توی آن مجله آنجا هست. تقسیم کنید به پنج تومان چند نفر این پول را دادند. و من داشتم شبانهروزی را درست میکردم و شبانهروزی اسکلتش تمام شده بود حتی پلههایش را هم هنوز سیمان گذاشته نشده بود، میدانید که آجر میگذارند.
س- بله.
ج- این پایش درد میکرد بهنیا. میگویم مرد شریف خدا رحمتش کند، وقتی رسید این پلههای آجر آمد به طبقه چهارم، چهار طبقه بود، حس کردم بهنیا دیگر نمیلنگد. گفتم جناب آقای بهنیا پایتان درد نمیکند. گفت، آقا من اینجاها را این چیزها را دیدم اینجا اصلاً یادم رفت پایم درد میکند، اینقدر خوشحال شدم. در آن طبقه آخر روی بالکن ایستادیم. سمت غربش یک زمینی است که آقای پهلبد گرفته بود آنجا گودبرداری کرده بود که یک سمتش خیابان پهلوی است دیوار زمینهای دبیرستان البرز است. یک سمتش هم شمالش هم دیوار کوچه رشت است. اگر تو خیابان پهلوی رفته باشید…
اینجا، درست یادم هست. گفتم یک میلیون و دویست و پنجاه هزار تومان. برگشت به … گفت چقدر دیگر خرج دارد. گفتم تصور میکنم دویست و پنجاه هزار تومان دیگر خرج داشته باشد. گفت آقای ظل نصر فردا یک ابلاغی به نام فلانی صادر کنید دویست و پنجاه هزار تومان برایشان بفرستید. گفتم جناب آقای وزیر من پول نمیخواهم. گفت آخر این دویست و پنجاه هزار تومان را از کجا میگیری؟ گفتم از همان جایی که یک میلیون و دویست و پنجاه هزار تومان را گرفتم. از افراد خیر. اصرار کرد.
س- بله.
ج- این گود سالها بود. حالا نمیدانم چی شده. گفت، چقدر خرج کردی تا بحال اینجا. درست یادم هست. گفتم یک میلیون و دویست و پنجاه هزار تومان. برگشت به … گفت، چقدر دیگر خرج دارد؟ گفتم تصور میکنم دویست و پنجاه هزار تومان دیگر خرج داشته باشد. گفت، آقای ظل نصر فردا یک ابلاغی بنام فلانی صادر کنید دویست و پنجاه هزار تومان برایشان بفرستید. گفتم جناب آقای وزیر من پول نمیخواهم. گفت آخر این دویست و پنجاه هزار تومان را از کجا میگیری؟ گفتم از همان جایی که یک میلیون و دویست و پنجاه هزار تومان را گرفتم. از افراد خیّر. اصرار کرد زیر گوشش گفتم که، من میخواهم اینجا یک تابلویی بزنم بنویسم «ایرانیهایی که این پول را دادند» چون خسته شدم اینقدر به من گفتند این ساختمان را مسترداوید درست کرده، آن یکی را مستر جانسون درست کرده. بدانند افراد خیّر هم تو این مملکت فراوانند. بماند. گفت آقا می دانید من چرا خوشحال شدم پادرد فراموشم شد؟ به این جهت من میگویم خدا رحمتش کند مرد شریفی بود. گفت که، این گود را میبینید؟ گفتم بله میبینم. گفت این گود را خاک برداری کردند، خاکش را برداشتند، این ساختمان را بلند کنید بگذارید تو این گود این گود را پر میکند. برای این گود من سه میلیون و نیم تومان پول دادم. وزارت دارایی سه میلیون و نیم تومان پول داده. شما این ساختمان را کردید یک میلیون و دویست و پنجاه هزار تومان تا بحال دویست و پنجاه هزار تومان دیگر هم خرجتان میشد یک میلیون و نیم. ازاین جهت من ذوق زده شدم و دستور دادم که دویست و پنجاه هزار تومان در اختیارتان بگذارند. گفتم نمیخواهم. میخواهم نشان بدهم این… گفت، پس چه میخواهید؟ من دست کردم تو جیبم، دوره فترت بود، یک چیزی قبلاً تهیه کرده بودم که هیئت دولت در فلان جلسه، در فلان روز تصویب مینمایند. پس از تصویب کل بودجه مملکتی در مجلس شورای ملی بودجه پلیتکنیک در اختیار رئیس دانشکده قرار بگیرد. رئیس دانشکده با شش نفر مهندس در شش رشته پلیتکنیک و نماینده تام الاختیار وزارت فرهنگ، نماینده تام الاختیار وزارت دارایی به مصارف برسانند. نماینده تام الاختیار وزارت دارایی آقای احمدی که دکتر احمدی کرمانی بود اگر بشناسیدش. نماینده تام الاختیار وزارت فرهنگ هم آقای زمانی بود، معاون وزارت فرهنگ. این مرد محترم در همان خرابههای شبانهروزی طبقه چهارم زیر این نامه را امضاء کرد. شبش از هیئت دولت گذشت. یعنی فردا شبش گذشت. فردا صبح من این نامه را بردم پهلوی خانلری. گذاشتم جلویش. دکتر خانلری از جایش پرید. گفت من نامه مینویسم یک ماه طول میدهد تازه جواب مثبت به من نمیدهد. من دیروز با شما صحبت کردم امروز امضای وزیر دارایی را آوردید برای من که موافق است. بله. شبش خلاصه از هیئت دولت گذشت. من نفس راحتی کشیدم. فوراً این شش نفر را معرفی کردم. آقای مهندس ریاضی رئیس دانشکده فنی را بهعنوان نماینده دانشکده برق، چون تخصصشان برق بود. آقای مهندس بهنیا را بهعنوان ساختمان، آقای مهندس ابوذر را بهعنوان مکانیک. و همینطور آقایان دیگر. وزارت دارایی هم دکتر احمدی را انتخاب کرد. احمدی کرمانی. وزارت فرهنگ هم آقای زمانی را انتخاب کرد. بعد بنده فکر کردم شش نفر از دانشمندان برجسته مملکتمان در صنعت که استادان دانشکده فنی بودند، اینها را انتخاب کردم بهعنوان … پنج نفر، بهعنوان رؤسای دانشکدهها. یک خانم ضرغامی را هم که نمیدانم با آقای ضرغامیمان، در نساجی تخصص داشت، بهعنوان رئیس دانشکده نساجی. اینها را دعوت کردم تو اطاقم. گفتم که شماها مسئول این دانشکدهها بروید استادانتان را انتخاب کنید رشتههای مختلف، چون آنجا استاد پلیتکنیک خودش استاد مستقل نداشت که حقوق مستقل بدهد. بله، عرض شود، سرتان را درد آوردم.
س- نه، خواهش میکنم.
ج- اینها را صدا کردم و آوردم تو اطاقم و گفتم که شما بروید طبق برنامه استادان مورد نظرتان را انتخاب کنید ولی خواهش میکنم که از شما استادان برجسته را انتخاب کنید. هر چه حقالتدریس هم بخواهند در اختیارشان است. از آن طرف یکی از شاگردهای دبیرستان البرز من رئیس سازمان برنامه بود بعد از اصفیاء بنام آقای، یعنی معاون اصفیاء بود، دکتر مجیدی رئیس بودجه بود. به او تلفن کردم که بودجه پلیتکنیک وضعش خوب نیست، کم است، اگر بتوانی، چون اینها سه تا برادر بودند هر سه پسرهای یک وکیل دادگستری در دبیرستان البرز مشغول تحصیل بودند. یک چیزی هم از این پدر اینها من بگویم. خیلی پسرهای خوبی هستند خدا محافظتشان کند. یکیشان گاهی از اوقات قاچاق میشد غیبت میکرد. من هم هر وقتی که ناظمها موظف بودند هر کسی هر روز غیبت کند همان روز نامه بنویسند به پدرها. از آن جمله ایشان. پسر غیبت میکردم ناظم نامه مینوشت که باید بیایید توضیح بدهید، آیا شما… غرض از این کار این بود که آیا پدر اطلاع دارد از این غیبت یا نه؟ اگر اطلاع داشت دیگر بنده کاری نداشتم. اگر اطلاع نداشت، خوب، یک قدری ناراحت میشدم. ایشان میآمدند پهلوی من میگفت، خوب، این یک ساعت غیبت کرده، آقا، این کار مهمی نکرده، اصلاً نظم و ترتیب به من ثابت شد که این مجیدی نظم و ترتیب سرش نمیشود.
س- بله.
ج- ایشان پسرشان بودجه و همه اینها دستش بود. بهش تلفن کردم گفتم که پلیتکنیک دو میلیون اینطورها، دو میلیون و نیم بودجهاش بود، میتوانی بهش بودجهای اضافه کنی؟ گفت که، ؟؟ میلیون تومان دیگر بهش اضافه میکنم محض خاطر شما. بنابراین از لحاظ پول هم دستم باز شد و به آنها گفتم به رؤسا گفتم که بروید انتخاب کنید برجستهترین استادها را. هر چه حقالتدریس هم میخواهید بدهید بدهید که آنها درست درس بدهند و منظم بیایند. بدین نحو پلیتکنیک سر و صورتی گرفت. تمام جوانهای برجستهای که ششم را تمام میکردند به پلیتکنیک میآمدند. مدتهایی گذشت. یک هفت هشت ماهی گذشت. یک دفعه دیدم یک کاغذی از آقای وزیر فرهنگ آمد برای من، وزیر فرهنگ آقای دکتر هادی هدایتی بود، آمد که در فلان روز تشریف بیاورید به اطاق من کمیسیونی هست راجع به پلیتکنیک.
س- این دیگر زمان هویداست مثل اینکه.
ج- بله. عرض کنم که، راجع به پلیتکنیک. من تعجب کردم. پلیتکنیک مسئلهای ندارد. کاری ندارد. اصلاً در این مدت هفت هشت ماه که گذشته من یک کاغذ به وزارت فرهنگ ننوشتم. کار خودم را دارم میکنم و وزارت فرهنگ هم با من کاری ندارد. موضوع کمیسیون چیه؟ اطلاع ندارم. روز معین پا شدم رفتم. پا شدم رفتم وارد اطاق آقای دکتر هادی هدایتی شدم و دیدم که آقای دکتر جهانشاه صالح نشسته، آقای مهندس اصفیاء نشسته، آقای دکتر هشترودی نشسته، آقای مهندس حبیب نفیسی نشسته. بنده هم رفتم نشستم و وقتی که من رفتم رسیدم خود وزیر هم آمد و سر میز جلسه رسمیت پیدا کرد.
آقای دکتر هدایتی برگشت گفت، شروع کرد به صحبت کردن که، من شرفیاب بودم، اعلیحضرت همایونی به بنده فرمودند که آقای مهندس ریاضی آمدند پهلوی من گفتند که ما مهندس بقدر کافی داریم. حالا ایشان رئیس مجلسند. مهندس بقدر کافی داریم از دانشکده فنی تهران میدهد بیرون. دانشکده فنی تبریز میدهد بیرون. تکنیسین داریم. چقدر خوبست که امر بفرمائید که پلیتکنیک تبدیل بشود به یک هنرستان. احتیاجی به این همه مهندس نداریم. اعلیحضرت به من امر کردند جلسهای تشکیل بشود از شما آقایان ولی… جملهای است که دکتر هادی هدایتی گفت آن روز بنده تکرار میکنم، عذر میخواهم، این جوری میگویم، عین جمله خودش است. گفت: «به بنده فرمودند دکتر مجتهدی را حتماً دعوت کنید نظریات او را بطور خاص به اطلاع من برسانید.» این حرفی است که دکتر هدایتی در آن جلسه زد. حالا نظریات شما چیست؟ گفتم، من نمیدانم آقای مهندس ریاضی چی گفته چی به عرض رسانده. اول آقای مهندس ریاضی مطالبی که به عرض رسانده بگوید بعد بنده نظریاتم را بگویم که طبق امریه به عرض برسانید. ریاضی شروع کرد به گفتن اینکه، ما مهندس بقدر کافی داریم تکنیسین نداریم. نمیدانم فرض بفرمائید که ما تکنیسین لازم داریم. هر مهندسی هفت هشت تا تکنیسین میخواهد. آقای مهندس اصفیاء هم پا منبریش را خواند. چون اینها هر دویشان استادان دانشکده فنی بودند با اینها من در شورای دانشکده فنی اکثراً بودم و اینها همیشه چیزهایی که در شورا مطرح میشد قبلاً با هم صحبت میکردند متفقاً با همدیگر هم رأی بودند وقتی پیشنهاد میکردند در دانشکده. این است که در آن جلسه هم آقای مهندس اصفیاء شروع کرد به گفتن اینکه، بله تکنیسین نداریم و چنین و چنان و اینها. دکتر هادی هدایتی، حالا به آقای جهانشاه صالح و حبیب نفیسی و دکتر هشترودی اصلاً هیچ ارتباطی نداشت. دکتر هشترودی اصلاً ارتباطی به موضوع نداشت. درست است استاد ریاضی بود مثل بنده ولی خوب، در امور این نوع کارها… او را آورده بودند برای اینکه من چون استاد ریاضی بودم حرفهایی که میزنم او به من جواب بدهد که من بفهمم چی میگویم. مقصودشان این بود. حالا جملهای که اختصاص دارد به این جور چیزها نمیخواهم بگویم که ضبط بشود.
س- بله.
ج- زبانم را گرفتم. عرض کنم که، گفت، حالا نظر شما چیه؟ گفتم والّه من به سه دلیل مخالفم. اولاً قراردادی منعقد شده بین دولت ایران و یونسکو. آقای دکتر مهران وزیر فرهنگ وقت از طرف دولت ایران مدیر کل یونسکو هم از طرف یونسکو آن قرارداد را امضا کردند. مواد این قرارداد، من نمیدانستم که راجع به این مطلب هست والا قرارداد را هم میآوردم امروز اینجا میخواندم. در مواد این قرارداد نوشته شده ده میلیون دلار یونسکو برای تجهیزات یک پلیتکنیک در تهران که این رشته را داشته باشد جهت تربیت مهندس، نوشته جهت تربیت مهندس، و بعلاوه دورهاش را هم تعیین کرده چهار تا پنج سال. این قرارداد امضا شده ساختمانها هم بعهده دولت ایران. آقای دکتر مهران امضا کرده، مدیر کل یونسکو امضا کرده. ما حالا بدون حضور نماینده یونسکو اینجا بنشینیم این قرارداد را لغو کنیم بگوئیم که مهندس بقدرکافی داریم اینجا پلیتکنیک تبدیل بشود به یک هنرستان. آیا این صحیح است؟ این لطمه به حیثیت مملکت ما نمیرساند؟ این اول.
دوم از آقای مهندس اصفیاء من سئوال میکنم، جنابعالی آقای مهندس اصفیاء مدیر عامل سازمان برنامه هستید. تمام درآمد کشور در اختیار شماست. من نمیفهمم، شما فرمایش هر دو آقایان درست اس؛ آقای مهندس ریاضی، آقای مهندس اصفیاء هر دو درست است ما تکنیسین نداریم به اندازه کافی نداریم ولی چرا جنابعالی نمی آئید صد تا هنرستان در صد شهر کوچک نه شهر بزرگ. هنرستان در شهر بزرگ شما تشکیل بدهید آن شهر کوچک اصلاً تکنیسین ندارد و کارهای تکنیکی آنجا را نمیدانند چه کار کنند. در شهر کوچک به دلیل دیگری در شهرهای کوچک بچهها ولو هستند تو خیابانها، بعضیها هم بضاعت این را ندارند حتی متوسطه را تمام کنند چه برسد به دانشگاه. اینها را جمعآوری کنید. همین کاری که در زمان اعلیحضرت فقید تیمسار، خدا رحمتش کند، تیمسار سرلشکر شفاهی کرد. قورخانه مملکت ما را آلمانیها اداره میکردند. آمد بچههایی که تو خیابانها ولو بودند بچههای کوچک، پدر و مادر بیچارهشان نمیتوانستند قدرت نداشتند اینها را کنترل کنند، این اینها را برد دبستان تشکیل داد شبانهروزیشان کرد دبیرستان تشکیل داد. بعد چهار سال اول دبیرستان هم تشکیل داد. اینها را تمام کرد. هر سال عدهای از اینها را میفرستاد به آلمان تکنیکم شوله آلمان را تمام میکردند بر میگشتند به ایران جای هر یک از این آلمانیها اینها مینشستند. و اینها حالا سرهنگ و سرگرد و نمیدانم فرض کنید درجات مختلف ارتشی را دارند، کار قورخانهمان دست ایرانیهاست. این کار را تیمسار شفاهی کرد به دستور اعلیحضرت فقد. ما هم بیائیم، درست است ما تکنیسین نداریم، صد تا هنرستان در صد شهر کوچک ایجاد کنیم سالی صد نفر بگیریم. صد تا هنرستان هر سالی صد نفر بگیریم میشود ده هزار نفر. دورهاش هم چهار سال. تحصیلات قبلیشان را هم تا چهارم متوسطه. تو هر شهر کوچکی چهار سال متوسطه هست. ملاحظه بفرمائید، از بچههایی که نمیتوانند پنجم و ششم را تمام کنند دانشگاه بروند. تهران نه. اینها فایدهشان این است که در همان شهر کوچک مدرسه را دیدند همانجا میمانند. شما اگر در تهران تشکیل بدهید در تهران میمانند و آن شهر کوچک هیچ کاری نمیکنند. نمیتوانید. من خیلی گرفتارم. پول در اختیار من بگذارید، من شرافتم را… باور کنید عین این جمله… پول در اختیار من بگذارید من شرافت خودم را تضمین میکنم چهار سال دیگر من به شما ده هزارتا تکنیسین هر سال تحویل میدهم. پنج سال بگذرد میشود پنجاه هزارتا. اشباع میشود. ولی اگر پلیتکنیک تهران را که ۲۰۰ نفر هر سال میگیرد تبدیل به هنرستان بکنید دویست تا تکنیسین میدهد. دویست تا کجا، ده هزار تا کجا.
این دومین مخالفت من بود.
سومین مخالفت من دانشکدهای است که این آقای مهندس حبیب نفیسی ایجاد کرده با کمک یونسکو. سه چهار سال هم هست فارغالتحصیل داده بیرون. تابلوی گندهای هم دارد نوشته پلیتکنیک تهران. حالا شما بیائید این تابلو را بیاورید پایین بنویسید هنرستان. این هشتصد نفری که در چهار سال رشتههای مختلف وجود دارد و همین حالا مشغول تحصیلند، اینها تحریک نمیشوند، گرب نخواهند کرد، بعد دانشگاهها را با خودشان نمیکشند. آیا دولت قدرت دارد جلوی اینها را بگیرد؟ به این سه دلیل من مخالفم. جناب آقای وزیر فرهنگ، این مطالب چون اعلیحضرت فرمودند نظریه بنده به عرض برسد، جنابعالی میتوانید این مطالب را به عرض برسانید و اگر نمیتوانید من شخصاً به عرض برسانم. حرفم تمام شد و مهندس ریاضی برگشت گفت که برنامهاش خراب است. حالا…
س- برنامه چی خرابه؟
ج- برنامه دانشکده پلیتکنیک.
س- بله.
ج- رشتههای مختلف خرابست. گفتم که، آقای مهندس ریاضی من از ۱۳۰۴ از لاهیجان آمده بودم در دارالمعلمین سال اول متوسطه تحصیل میکردم، آقای مهندس ریاضی معلم هندسه من بود و آن موقع تصور میکنم ایشان ۳۵-۳۰ را داشتند در ۱۳۰۴. حالا ۴۳ است سن آقا بالا رفته فراموشی ایجاد کرده. به شرافتم عین این جمله… من فراموش نمیکنم. فراموشی درشان ایجاد شده. آقا، جنابعالی رئیس ۹ نفری هستید که هیئت مدیره دانشکده پلیتکنیک است. شما دانشکده برق را برنامهاش را رسیدگی میکنید. آقایان دیگر هر کدام در رشته خودش رسیدگی میکنند. این برنامهها استادان هر دانشکدهای تنظیم کردند نمایندگان یونسکو در هر رشتهای زیرش امضاء کردند. بعد آمده به این هیئت ۹ نفری که بنام هیئت امناء نامیده شده آمدهاند اینجا آن مهندس مسئول آن دانشکده که جنابعالی که قسمت برق را رسیدگی میکردید، مطالعه کردید زیرش را امضاء کردید. بعد بهعنوان رئیس این هیئت امناء هم وقتی تصویب شد امضاء کردید دستور اجرا دادید. اگر بد بود چرا امضاء کردید؟ اگر خوب بود چرا حالا میگوئید بد است؟ اگر آقایان دیگر خبر ندارند من متأسفم من هم خبر نداشتم که این جلسه برای این بحثهاست والا امضای آقای مهندس ریاضی را میآوردم نشان میدادم تا برنامه خراب است، میفرمایند برنامه خرابست ایشان زیرش را امضا کردند. این برنامه برق را حداقل نظریه خود شماست. بنده متخصص برق که نیستم. نظریه خود شماست. گفت، مگر من غرض دارم. به محضی که این حرف را زد که من غرض دارم، بنده دیوانگیام خلاصه گل کرد، داد کشیدم گفتم، سید تو غرض که داری مرض داری. همینطوری، مرض داری. تو بخل و حسد نمیگذارد تو آرامش پیدا کنی. من هم افتخار میکنم استاد دانشکده فنی هستم. حالا شاگرد خوب به دانشکده فنی نمیرود تقصیر هیئت مدیره دانشکده فنی است. هیئت مدیره دانشکده فنی دانشکده فنی را طوری سر و صورت بدهند که شاگردان خوب، جوانهای خوب بروند آنجا. پلیتکنیک طوری تنظیم شده که شاگردهای برجسته حالا میآیند آنجا. این باعث حسادتت شد؟
یک مزخرفی گفت، بنده هم برگشتم گفتم، خاک تو سر این مملکت که تو رئیس مجلس باشی. به شرافتم، به جان بچههایم. حضور وزیر فرهنگ که من رئیس دبیرستانش بودم. حضور رئیس دانشگاه که من استاد دانشکده فنیاش بودم. این قدر ناراحت شده بودم. چون همهاش دروغ میگفت. عرض بکنم که، فوری یک کاغذی برداشتم نوشتم جناب آقای وزیر فرهنگ، من…
س- بله. استعفایتان را مینوشتید به آقای وزیر فرهنگ.
ج- آها، استعفایم را نوشتم و دادم دست مستخدم، بردند. گفتم، ببر در دفتر وزارت وارد کن که به من جواب بدهند. این کی است؟ بهمن ۳۳ یا ۳۲ است، یادم نیست.
س- این باید بهمن چهل و …
ج- مال بهمن چهل و …
س- چهل و سه باید باشد.
ج- نه، ۴۳ نه. بله ۴۳ درست است.
س- بله.
ج- چهل و سه. برای اینکه ۴۴ رفتم دانشگاه آریامهر. عرض بکنم که، فرستادم. اینها مرا تغییر ندادند. ولی برای اینکه پلیتکنیک باقی بماند میدانستم که اول شهریور یا اول مهر اینها میآیند کسانی که چهارم، سوم متوسطه دارند میگیرند برای اینکه هنرستان بکنند آنجا را. دیپلم متوسطه نمیگیرند. اینکه مسابقه را زودتر انجام دادم. اعلام کردم محصلین میتوانند بیایند. وزیر فرهنگ به من نامه نوشت که، چطور شما بدون دیپلم میخواهید مسابقه انجام بدهید. جواب دادم که بدون دیپلم من نام کسی را نمینویسم ولی انجام مسابقه با دیپلم ارتباطی ندارد و مسابقه انجام میدهم بعد موقعی آنهایی که قبول شدند اگر دیپلمشان را آوردند اسمشان را مینویسم اگر دیپلمشان را نیاوردند اسمشان را نمینویسم.
س- بله.
ج- نوشت به من که، نباید انجام بشود. گوش ندادم. گوش ندادم و مسابقه را انجام دادم و دویست نفر را انتخاب کردم. میدانستم اول تیر ماه این رئیس جدید را خواهد آورد. یکی از دوستانم در شورای دانشگاهها بود، یک روزی آمد پهلوی من، گفت که، آقای مهندس ریاضی در شورای دانشگاهها که تمام دانشگاهها تحت نظر آن شورا بود، چیزهای بد و بیراهی گفته نسبت به شما. گفت که، من که رئیس هیئت امناء هستم اصلاً نمیدانم آنجا چه جوری اداره میشود؟ آقای اصفیاء هم پامنبریاش را خواند و آقای وزیر فرهنگ، حالا صورتجلسه را آورده بود تو متن صورتجلسه اینها نوشته شده. آقای وزیر فرهنگ هم همین آقای هادی هدایتی در صورتجلسه که آقای وزیر فرهنگ گفتند که دُمل را اگر نیشتر نزنیم چرک همه جا را فرا میگیرد. بنابراین به جای دکتر مجتهدی یک نفر را انتخاب کنیم. آقای دکتر علی اکبر بینا را که معلم تاریخ و جغرافی است که اصلاً ارتباطی با علوم، فهم معلم تاریخ و جغرافی چی میفهمد که برق چیه و مکانیک چیه و ریاضی چیه. انتخاب شده برای ریاست دانشکده پلیتکنیک. اول تیر ماه من به یک نفر گفتم بروید نتیجه مسابقه را در روزنامهها اعلام کنید. روزنامه را که چاپ کردند بچهها فروشندگانشان بیایند جلوی پلیتکنیک وایسند داد بکشند «قبولشدگان پلیتکنیک، قبولشدگان پلیتکنیک». در همان موقعی که آقای وزیر فرهنگ با آقای دکتر علیاکبر بینا میآید. همین کار را کردند. همین کار را کردند و کار از کار گذشته بود. اینها نتوانستد پلیتکنیک را تغییر بدهند.
ولی یک مطلبی را به شما عرض کنم. وقتی که آن گفتگو بین من و آقای مهندس ریاضی در اطاق وزیر ایجاد شد، من از آنجا که آمدم مدرسه دیدم که پلیتکنیکیها توی مدرسه البرز هستند. مرا با دست بلند کردند. نمیدانم کی به اینها خبر داده بود. گمان کنم که آقای مهندس حبیب نفیسی. فردا صبح… مرا با دست بلند کردند برداشتند از دبیرستان البرز بردند پلیتکنیک. فردا صبح من دانشکده فنی درس داشتم یک سبد گل، در باز شد وسط درسم یک سبد گل قد این میز کشان کشان محصلین پلیتکنیک آوردند تو گفتم که این سبد گل چیه؟ مال کیست؟ گفت مال شما. شوخی کردم و اینها. گفتم من عروسی نکردم که شما این را آوردید. گفت، شما خودتان را فدای ما کردید. ما این سبد گل… گفتم ببرید تو اطاق استادها بگذارید. ببخشید این کلمه را میگویم عین همان… چون حقایق است.
س- بله.
ج- عرض کنم که، بعد حالا چیزهای جالبتری میخواهم عرض کنم. تیرماه، آخر تابستان شد دخترم فارغالتحصیل شده بود، شش طبیعی را تمام کرده بود. همین کسی که همین حالا تلفن میکرد. من تصمیم گرفتم او را ببرم لوزان در پلیتکنیک لوزان آنجا شیمی بخواند. به اتفاق مادرش بلیط هواپیمایی ارفرانس گرفتم و اینها. حالا اول ۴۴ است بنظرم یا اول، یادم نیست بهرحال. یا ۴۴ است یا ۴۳، عرض بکنم که، بلیط هواپیمایی گرفتم و اینها و پاسپورت گرفتم و اینها. فردا میخواستم حرکت کنم از شهربانی به من تلفن کردند که آقا شما نروید خانمها بروند. گفتم که چرا؟ گفتند که آقای سپهبد نصیری دستور داده چون سپهبد نصیری قوم و خویش دکتر محمدحسین ادیب بود، دکتر محمدحسین ادیب هم با من دوست بود، به ایشان تلفن کردم متفقاً رفتیم منزلشان توی خیابان وزراء. گفتم آقا شما چرا دستور دادید که من نروم. گفت من دستور ندادم، این دستور را آقای هویدا داده. فردایش تلفن کردم به خانم معرفت، خانم از آقای هویدا من میخواهم چند دقیقه خدمتشان برسم وقتی تعیین کنند. ولی خدمتشان عرض کنید که راجع به برداشتن من از پلیتکنیک نیست. مربوط به پلیتکنیک نیست. یک موضوع دیگری است. خانم معرفت به من تلفن کرد. خانم معرفت را میشناختید؟
س- بله.
ج- به من تلفن کرد خانم معرفت که یک بعد از ظهر فردا تشریف بیاورید. یک بعد از ظهر بد موقعی است اینها. پا شدم رفتم. از در که وارد شدم معمولاً تو اطاق هویدا میرفتم از پشت میزش بلند میشد همیشه میآمد چند قدم جلو مرا میبوسید و دست مرا میگرفت میبرد پهلوی خودشان می نشاند. این دفعه هم وقتی وارد شدم از پشت میزش بلند شد و راه افتاد و گفت میخواهی کوچ کنی؟ گفتم، جناب آقای نخست وزیر به کسی بدهی دارم محکومیت قضایی دارم، محکومیت سیاسی دارم، بله، میخواهم کوچ کنم. چه محکومیتی دارم؟ چرا نمیتوانم از مملکت بروم؟ ولی به شما عرض کنم که پدر و مادر من همینجا دفنند من هم میخواهم همینجا دفن بشوم. من خارج از مملکت کوچ نمیکنم که زندگی آنجا کنم. گفت، من با شما کار دارم. گفتم، عجب کاری دارید شما، هنوز ابلاغتان امضایش خشک نشده، ابلاغ وزیرتان. گفت، حالا با هم ناهار بخوریم خیلی اوقاتت تلخ است و اینها بعد با هم صحبت کنیم. ناهار خوردیم و بعد گفت که، شما بروید ولی به محضی که آنجا رسیدید آدرستان مشخص شد فوراً به من تلگراف کنید آدرستان را من با شما کار دارم. من هم رفتم لوزان اسم دخترم را در دانشکده پلیتکنیک لوزان نوشتم و یک آپارتمانی کرایه کردم برای مادر و دختر. چون زنم هیچوقت بدون دخترش زندگی نمیکند دخترم هم همینطور بدون زنم زندگی نمیکند. اینها جزو لاینفک یکدیگرند. و عرض بکنم که فوری تلگراف کردم به یکی از دوستانم که به خانم معرفت تلفن کنید که من آدرسم این است که اطلاع داشته باشند. یک هفت هشت روز گذشت و دیدم یک تلگرافی رسید که فوراً حرکت کنید. من آمدم تهران. آمدم تهران و اتفاقاً آن روزی که وارد شدم فردایش شورای عالی فرهنگ بود. من عضو شورای عالی فرهنگ بودم از ۱۳۲۳ تا ۵۷ که از دبیرستان البرز استعفا دادم و شورای عالی فرهنگ را آقای دکتر شریفی که اصلاً منحل کرد. دیدم روی میزنم دعوتنامه شورای عالی فرهنگ هست. رفتم شورای عالی فرهنگ، تابستان بود توی شهریور اینها، توی حیاط وزارت فرهنگ میز چیده بودند. نشستم. دیدم یک مستخدم آمد یک کاغذی آورد دستم داد. خواندم و دیدم که آقای دکتر هادی هدایتی خواهش میکند از من، وزیر فرهنگ، خواهش میکنم که این شورا تمام شد یک سری به من بزند. شورا تمام شد بنده رفتم تو اطاقش و دست کرد تو جیبش، چون اینها هدایتیها اصولاً مال قماند، دست کرد تو جیبش کرد یک جلد قرآن درآورد، گفت، به این قرآن من نگفتم شما دُملید. گفتم جناب آقای دکتر من قبل از اینکه این قسم را شما بخورید من تصور میکردم که شما آن چیزها را گفتید و حالا متوجه میشوم که شما نمیتوانید وزارتخانه را اداره کنید. مدیر کل تعلیمات عالی که دبیر شورای دانشگاهها هست این مطالب را نوشته و من هم جواب دادم که نوشتم به نخست وزیر که همچین مطلبی در شورای عالی دانشگاهها گفته شده از طرف آقای مهندس ریاضی و مهندس اصفیاء و وزیر فرهنگ راست است. همینطوری. راست است من یک دُملم برای اینکه باید این دُمل را رویش تیغ زد این را نوشتم هیچی، بعد سی چهل تا هم فتوکپی کردم برادر محمد درخشش مصطفی درخشش معلم انگلیسی بود او این کار را انجام داد فتوکپی کرد به همه جا فرستاد. راست است من دُملم. برای اینکه هیچ کسی پیدا نمیشود توی این مملکت یک دبیرستان آن موقعی سه هزار چهار هزار نفری را بدون یک شاهی خرج وزارت فرهنگ اداره کند. بعلاوه هیچ کسی حاضر نمیشود صدهزار تومان آقای البرز یک پیرمردی بود به من داد وقتی دبیرستان البرز بودم که یک کتابخانه بسازم بنام کتابخانه جردن که در دسترس عموم باشد. من این را در دبیرستان البرز ساختم و متری اینقدر تمام شد درست نصف قیمتی که سازمان برنامه ساختمانهای دبیرستان البرز را انجام داده و از سقفش هم از سقف آن ساختمانهای سازمان برنامه زمستانها آب شرشر میریزد. البته این کسی که این کارها را میکند دُمل است تو این مملکت باید نیشتر زد این دُمل چرکش همه جا را فرا نگیرد. این را شرحی نوشته بودم قبل از حرکت و آن روزی که حرکت میکردم فتوکپی کردم بیست نسخه همه جا فرستادم… این بود این قسم میخورد که من نگفتم که شما دُملید. من هم برگشتم گفتم که متأسفم شما وزراتخانه خودتان را هم نمیتوانید اداره کنید برای اینکه این آقای مدیر کل، اسمش یادم رفته، مدیر کل تعلیمات عالیه که دبیر شورای عالیه که دبیر شورای مرکزی دانشگاههاست این مطالب را از قول شما نوشته و شما زیرش را امضاء کردید دستور جلسه. شما هم زیرش را امضاء کردید حالا میگویید من نگفتم، خیلی خوب، من به شما یک چیزی عرض کنم، چهار چیز، عین همین، گفتم،
چهار چیز شد آئین مردم هنری چو مردم هنری زین چهار نیست بری
بنده شاعر نیست، ادیب هم نیستم ولی این شعر خیلی علاقمندم:
یکی سخاوت طبعی که دسترس باشد و نیک نامی آن را ببخشی و بخوری
دو دیگر اینکه دل دوستان نگهداری که دوست آئینه باشد چو اندرو نگری
این دو بیت مروبط به من و شما نیست. سه دیگر آنکه زبان را به قوت بد گفتن نگاهداری تا وقت عذر غم میخوری.
این مربوط به شماست.
چهارم اینکه کسی گر بدی به حال تو کرد چو عذر خواهد نام گناه او نبری
این مربوط به من است. مرحمت شما زیاد. دست دادم آمدم از در بیرون. آمدم بیرون، بله. تمام شد.
روایتکننده: محمدعلی مجتهدی
تاریخ مصاحبه: ۴ مه ۱۹۸۶
محله مصاحبه: مدفورد، ماساچوست
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۵
ج- عرض بکنم که، فردای آنروز به خانم معرفت رئیس دفتر آقای نخست وزیر تلفن کردم که من آمدم. وقت تعیین کردند بعد از ظهری شما بیائید نخست وزیری. بعد از ظهری من رفتم نخست وزیری دیدم که آقای نخستوزیر در اطاق نیست. گفتند در آن سالن، یک سالن بزرگی بود تو آن سالن بود. وارد سالن شدم دیدم که آقای نخستوزیر است، آقای مهندس اصفیاء است، آقای دکتر عالیخانی است، آقای دکتر مجیدی است و آقای دکتر آموزگار است. نشستم و چایی خوردیم و اینها. گفتم چه امری بود بنده را احضار کردید؟ برگشت به من گفت که من از شما میخواهم که شما برگردید به دبیرستان البرز. گفتم ببخشید نفهمیدم. گوشم را اینجوری کردم. گفت، گفتم که برگردیدید به دبیرستان البرز. گفتم بنده برگردم به دبیرستان البرز باز هم میفرمائید؟ هنوز ابلاغتان امضای وزیرتان خشک نشده. دبیرستان البرز را بگذارید در اختیار آقای مهندس اصفیاء اینجا نشسته. ایشان مهندسند، من مهندس نیستم. من بیخودی دبیرستان البرز رفتم. آنجا مدرسه مهندسی است حقش این است که یک مهندس اداره کند و ایشان هم جزو به اتفاق آقای مهندس ریاضی کارهای مرا نمیپسندند. ایشان عضو هیئت امناء نیستند. مهندس ریاضی جزو هیئت امناء هست به دروغ حرفهایی زده که برنامه آنجا خرابست و چنین و چنان و اینها. ما بحثمان با آقای مهندس… ایشان اگر گرفتاریشان زیاد است دبیرستان البرز را بگذارید جزو یکی از مؤسسات مجلس شورای ملی آقای مهندس ریاضی اداره کنند. جلوی همهشان. چون دکتر عالیخانی شاگرد من بود. دکتر مجیدی هم شاگرد من بود،
س- البرزی بودند؟
ج- دکتر مجیدی شاگرد من البرز. دکتر عالیخانی شاگرد من البرز. دکتر آموزگار شاگرد من بود هم در البرز هم در دانشکده فنی. منتهی سال دوم دانشکده فنی را ول کرد رفت برادرش سیروس آموزگار دانشکده فنی را هم تمام کرد. آموزگارها بچههایشان همهشان البرز بودند و مهندس سیروس آموزگار، آن، دانشکده فنی را هم تمام کرد. گفتم بگذارید در اختیار آقای مهندس ریاضی، آقای مهندس ریاضی بسیار خوب… آقا، این حرف را زدم صورت هویدا قرمز شد مثل هویج. هیچ انتظار نداشت چون عادت داشتند دیگر که کسانی بیایند آنجا تملقشان را هم بکنند برای اینکه پست بگیرند. من داوطلب پست نبودم. و بعد دکتر آموزگار گفت که آقای دکتر از شما خواهش میکنیم این را قبول بفرمائید. گفتم که، آقای دکتر آموزگار، این خواهش را از آقای مهندس ریاضی بکنید. ضبط میشود غل و غشی ندارد، عین حقیقت است آقا.
عرض میکنم که گفتم فرمایش دیگری ندارید. بنده را از لوازان از زن و بچهام دور کردید به خاطر همین موضوع؟ شما یک ماه پیش حتی مانع شده بودید از اینکه من مسافرت بروم. فرمایش دیگری ندارید؟ گفتند، نه. پا شدم آمدم بیرون.
پا شدم آمدم بیرون آقا. پانزده روز یا بیست روز، یادم نیست، گذشت. من در دانشکده فنی مشغول تدریس بودم دیدم که مستخدم آمد گفت، شما را پای تلفن میخواهند. گفتم، بعد از درس. تنفس آمدم، مهرماه بود، درست است بله مهرماه بود اوایل سال تحصیلی بود. تنفس آمدم بیرون و رفتم اطاق مهندس ریاضی. مهندس ریاضی نبود. اطاق رئیس دانشکده که بنظرم مهندس گنجی بود. رفتم آنجا و تلفن خانه را گفتم که چه کار دارید؟ دیدم دکتر لقمان ادهم است رئیس تشریفات. گفت، آقا شما احضاری شدیی، سهشنبهای بود، گفت شما احضار شدید فردا یک بعد از، نمیدانم ساعت ۹ صبح یا ۱۰، حالا یادم نیست، شرفیاب بشوید. چون دکتر لقمان ادهم قوم و خویش عروسم بود با هم خوب آشنایی داشتیم ایشان آذربایجانی بود عروسم آذربایجانی بود. عرض میکنم که بهش گفتم، دکتر چیه، چه خوابی دیدند برای من، به من بگو. گفت، هیچ خبر ندارم. گفتم که وزارت فرهنگ نباشد. من حالا به هیچ قیمتی حاضر نیستم تو وزارتخانه بروم برای اینکه بروم وزارتخانه این وزارت فرهنگ را آن طوری که من دلم میخواهد میخواهم درست بشود آتش روشن خواهم کرد. این اسباب زحمت مملکت خواهد بود. شما را به خدا به من بگوئید که من… گفت، به خدا هیچ اطلاعی ندارم. من فردا صبح رفتم. رفتم دربار. فوراً مرا پذیرفت. وارد اطاقش شدم از پشت میزش بلند شد و آمد جلو.
س- دفعه اول نبود این که؟
ج- دفعه اول…
س- اولین ملاقات شما نبود؟
ج- دفعه اول، خوب شد یادم انداختید، دفعه اول، یک چیزی بود که آن هم خیلی جالب است که لازم است نوشته بشود.
س- بله.
ج- دفعه اول چندی قبلش بود. این دفعه دوم بود. یادآوری به من بفرمائید که دفعه اول را بگویم آن هم خیلی جالب است.
س- بله.
ج- عرض میکنم که، این دفعه دوم بود. از پشت میزش بلند شد و آمد جلو دست داد و گفت که، من شما را احضار کردم به شما پیشنهاد دو کار میکنم. تمام جریان درباره مرا با مهندس ریاضی و آن جلسه را علاوه از اینکه دکتر هادی هدایتی به عرضشان رسانده بودند هیچی خود جهانشاه صالح به عرضشان رسانده بود و بعلاوه حبیب نفیسی هم به اطلاع دبیرستان البرزیها رسانده بودند که دبیرستان البرزیها ریخته بودند تو مدرسه البرز مرا کول کرده بودند اینها. عرض میکنم که، گفت من دو کار هست، عین جمله خودش است ها، معذرت میخواهم از اینکه من این جمله را با این که من لایق نیستم به من نسبت داده بشود. گفت، دو کار هست شما شایستگی انجامش را دارید به شما رجوع میکنم و یکی از اینها را بپذیرید. تا این حرف را زد من تعجب کردم برای اینکه من ارتباطی با دربار هیچی نداشتم، با هیچ کسی نداشتم، یعنی ارتباطم خانه من بود و مدرسه البرز و دانشکده فنی و مسئولیت دبیرستان البرز که تازگی داشت. تعجب کردم این چطور شده بین پیغمبران جرجیس پیغمبر را پیدا کرده. کی معرفی کرده، کی گفته؟ یا خودش به این فکر افتاده؟ برگشت گفت که، یا به عنوان سفیر کبیر بروید خارج و به این محصلین اروپا و آمریکا به عنوان سرپرست به اوضاعشان رسیدگی کنید. این سفرایمان، عین جمله اوست من نمیتوانم جمله گفته او را تغییر بدهم. چرا؟ برای اینکه مرده است و تازه زنده هم بود نمیبایستی من تغییر بدهم. گفت، این سفرایمان و کنسولهایمان این جوانهای ما را عاصی کردند. اینها احتیاجاتی دارند که بایست با یک پدری مشورت کنند، از یک پدری کمک بخواهند. شما شایسته این کار هستید و بهعنوان سفیر کبیر هر چه هم بخواهید برای این دانشجویان، اینها ثروت مملکتند، در اختیارتان میگذارم. با اختیار تام پاشید بروید و به کار اینها رسیدگی کنید. اینها عقدههای این جوانها را من یقین دارم در اثر اعمال شما از بین خواهد رفت. و به داد اینها برسید که در مواقعی که گرفتاری پیدا میکنند. مملکت ما محتاج به این جوانهای فاضل و دانشمند است و اینها میخواهم بدون عقده باشند. این جمله خود محمدرضا شاه بوده.
کار دوم میخواهم یک دانشگاه بسیار بزرگی از لحاظ علمی و صنعتی در تهران تشکیل بدهید که دانشگاه تهران را از خواب بیهوشی بیدار کنید. این را هم من یقین داریم که شما حتماً انجام خواهید داد. این نظریهای بود حالا او داشت، چه جوری تغییر کرده بود. یک دفعه من این را دعوت کرده برای افتتاح شبانهروزی به این ثابت کنم که کردم ایران کمک به من کردند و این شبانه را ساختم. افتتاح شبانهروزی را آمد آن روز آنجا. آنهایی که به من پول داده بودند آنها هم صف کشیده بودند. یکی یکیشان را معرفی کردم و این شبانهروزی را ساختیم، به من گفت که، چه بامبولی سوار کردی از اینها پول گرفتی؟ گفتم اینها مردان شریفی هستند. وقتی ببینند پول میدهند به یک نفر پولشان از بین نمیرود حتماً خواهند داد. من بامبولی سوار نکردم. بهرحال این جمله معترضه بود. من برگشتم گفتم که، در مقابل این دو کار، برگشتم گفتم، من کوچکتر از اینها هستم که مخیر باشم کدام یکی از اینها را انتخاب کنم. اعلیحضرت هر کدام را امر میفرمایند من انجام خواهم داد چون هر دویشان مطابق ایدهآل و طرز فکر من است اینها. گفت، نه خودتان بایستی یکی را انتخاب کنید و به من چهل و هشت ساعت دیگر خبر بدهید و آن کار را شروع کنید. خداحافظ. به من دست داد و آمدم بیرون.
آمدم بیرون تو دالان مرحوم قدس نخعی را دیدم که وزیر دربار بود. دستم را گرفت برد تو اطاق خودش، و گفت به من، چی بود موضوع گفتم موضوع این بود. گفت که، من اگر جای شما باشم پا میشوم میروم به کار محصلین رسیدگی میکنم. پسرم پزشکی لندن را میخواند و تقریباً تمام کرده بهش اجازه نمیدهند بیاید مملکت. حرفی که او میزد.
س- کی را اجازه نمیدهد؟
ج- قدس نخعی.
س- به کی اجازه نمیدهد که بیاید تو مملکت.
ج- به پسرش.
س- خودش اجازه نمیدهد؟
ج- خودش اجازه نمیدهد.
س- صحیح.
ج- خود پدر به پسرش اجازه نمیدهد که از لندن بیاید تهران.
س- چرا؟
ج- نپرسیدم چرا.
س- بله.
ج- دلیلش را نپرسیدم. گفتم، جناب آقای قدس شما آن طرف میز نشستید و وزیر دربارید خیلی چیزها بلدید که من اصلاً بلد نیستم. در سیاست مملکت هستید که من اصلاً شعور و فهم سیاسی ندارم و معلمم. معلم در زندگی، ملاحظه کنید، غیر از جاده راستی و حقیقت نمیتواند کار دیگری بکند اگر قبل از تدریس، قبل از معلمی من، ببخشید، راه کج میرفتم در این سنوات مجبور شدم راه راست بروم، اگر طرز فکر من هم نبود. در صورتی که من غیر از راه راست فکر دیگری نداشتم. شما خیلی چیزها اطلاع دارید من ندارم. بنابراین شاید حق با شما باشد که من بروم به خارج. آن موقع زنم و پسرم، زنم فرانسوی است.
س- بله.
ج- عرض میکنم که، پسرم و دخترم هم در ژنو بودند به خاطر اینکه پسرم تو دانشکده ژنو مشغول تحصیل بود و دختر من هم مشغول تحصیل بود مادرش بالا سرشان بود. من یک زندگی سگی داشتم در تهران. اصلاً زندگی من مختل بود، نه شامم درست بود نه ناهارم درست بود. نه اطاق، منزل هم نداشتم و در یک اطاق دبیرستان البرز، یک اطاق فقط تختخواب آنجا گذاشته بودند آنجا هم میخوابیدم. خوب، بنابراین رفتم من به خارج، خوب، به زن و بچهام هم رسیدگی میکردم. گفتم که واله من این کاری که اعلیحضرت به بنده فرمودند کار ایجاد دانشگاه از عهده من صد در صد بر میآید گفتم، از تصدق سر فارغالتحصیلهای دبیرستان البرز. همین کلمه را گفتم، از تصدق سر فارغالتحصیلهای بچههای من در دبیرستان البرز که حالا استادان بزرگ دانشگاههای مختلف آمریکا و اروپا هستند، از دست من بر میآید و به اینها بگویم بیایند به ایران، بدون چون و چرا خواهند آمد. بدون بحث خواهند آمد. چنانچه شد. قراردادها را جلویشان میگذاشتم اصلاً نخوانده امضاء میکردند. هفتاد نفرشان را آوردم. هفتاد نفر برایشان آوردم که باور کنید نظیر ندارند. این کار از عهدهام برمیآید. رفتن خارج سرپرستی محصلین از عهده خیلیها برمیآید. زن و بچه من هم خارجند. عاشق پول هم نیستم که بخاطر حقوق گزاف، اعلیحضرت به بنده فرمودند هر چه بخواهی در اختیار تو میگذارم که به دانشجویان کمک کنید. وقتی که همچین چیزی فرمودند لابد حقوق بنده را هم فوقالعاده خوب خواهند داد. بنابراین پول زیاد در اختیار من خواهد بود و زن و بچه هم هستند. هم به زن و بچهام رسیدگی میکنم هم به کارهای دیگر. ولی یک چیزی جلوی چشم من از بین نخواهد رفت آن دیدم جوانهایی هست که پدر و مادرشان هیچی ندارند به خارج بفرستند تو دانشگاهها هم جا نیست که اینها بروند و اینها برخلاف میلشان برخلاف استعدادشان، اکثرشان هم فارغالتحصیلهای دبیرستان البرزند. من دلم به حال اینها میسوزد و دلم میخواهد اینها را یک جا بدهم. چنانچه به حدی من به این دبیرستان علاقمندم حتی فرزندان مستخدمین دبیرستان البرز همهشان پزشک و مهندس و ببخشید قاضی و اینها شدند و من مجبورشان کردم این کار را بکنند. ولی با وجود این باز هم تکرار میکنم، من خیلی چیزها را نمیفهمم شما میفهمید و می دانید و من غیر از درس و منزلم و کلاسها و مدرسه اصلاً اهل حزب و دار و دسته هم نبودم و نیستم و نخواهم بود. شعورم نمیرسد.
از آنجا درآمدم و خداحافظی کردم و دکتر لقمان ادهم به من رسید. از من پرسید، جریان چی بود؟ جریان را بهش گفتم. ایشان هم بمن گفتند، آقا پاشو برو، بیشعوری نکن. چون به من نزدیک بود با هم فامیل بودیم، حتی گفت بیشعوری نکن. آمدم مدرسه البرز تلفن کردم به دکتر محمد حسین ادیب که از دوستان نزدیک من بود، رئیس انجمن خانه و مدرسه بود، گفتم من یک کاری دارم با شما خواهش میکنم بیا پهلوی من. گفت تو زن و بچهات نیستند بابا، تو بیا منزل ما همین جا، گفتم یک کاری دارم که نمیخواهم حضور خانمت صحبت کنم. میخواهم ما دو تا باشیم. گفت، حالا میآیم. گفتم، به خانم بگو که نهار هم پهلوی من میمانی. میگوییم نهار از بیرون چلوکباب بیاورند با همدیگر بخوریم. آمد و گفتم، جریان این است بیا با هم بنشینیم اساسنامه دانشگاه را بنویسیم. گفت، مگر عقلت کم شده، مرحوم دکتر ادیب به من گفت، مگر عقلت کم شده؟ گفتم چطور؟ گفت، تو… این هم همان حرف آقای قدس نخعی را زد. پاشو برو. زن و بچهات آنجا هستند. پاشو برو به کار محصلین رسیدگی کن. این صواب دارد. نمیدانم چنین و چنان است. گفتم، آقا جان، من میخواهم دانشگاه ایجاد کنم. من میخواهم این دانشگاه را ایجاد کنم تا ثابت کنم که در مملکت ما جوانهای با استعدادمان تو دانشگاههای خوب آدمهای حسابی خواهند بود. گفت، معلم گرفتن… گفتم، البرزیها هستند که همهشان استادند آنها را میآورم. آنها را میآورم. نشستیم اساسنامه را نوشتیم و تقریباً یک هفته بعدش تا مشاین کردند بساط و اینها، اینها را درست کردم، یک هفته بعدش تلفن کردم به لقمان ادهم که وقت تعیین کنید. به اعلیحضرت عرض کنید بنده میخواهم حضورشان. گفت دو دقیقه صبر کن گوشی را نگهدار. رفت و فوری آمد به من گفت، گفت، همین حالا بیا. من پا شدم رفتم. اساسنامه را بردم. وارد اطاقش شدم فوری اساسنامه را گذاشتم جلویش. این تا دید اساسنامه را، گفت، من یقین داشتم شما دومی را بر اولی ترجیح میدهید. حالا این رودههای بنده را چه جوری وجب زده بد، نمیدانم. از کجا تحقیق کرده بود، نمیدانم. ولی چیزی که برای من… برگشتم گفتم که، اعلیحضرت فرمودند که یک دانشگاهی در سطح بالا و هر چه زودتر ایجاد بشود. اگر سروکارم با وزیر فرهنگ و با نخست وزیر باشد، خدمتتان عرض کنم، این دانشگاه نه در سطح بالا خواهد بود نه به این زودی ایجاد میشود. برگشت به من گفت که، میدانم در دبیرستان البرز خیلی اذیتت کردند. پس بنابراین گزارش دعوای من با آقای مهندس ریاضی بعرضش رسیده بود. وقتی این حرف را زد من خوب، خوشحال شدم و گفتم که، پس بنابراین اسم این دانشگاه را میگذاریم، اجازه بفرمائید بگذاریم «آریامهر» بنده تحت امر اعلیحضرت. روی این اصل بنده شدم، اصلاً نمیدانستم این کلمه را، نایب التولیه گفتند شما حالا هستید. اصلاً نمیفهمیدم، نایب التولیه را تا آن روز من نشنیده بودم.
س- خودتان فکر چی بودید؟
ج- بله؟
س- اصطلاح مال کی بود؟
ج- هر کسی که نایب التولیه…
س- میدانم. ولی کی این فکر را، این پیشنهاد را داده بود؟
ج- کی داده بود؟
س- نمیدانم. عنوان نایب التولیه را کی پیشنهاد کرد؟
ج- نمیدانم. فرمانی که برای من آوردند…
س- آن تو نوشته بود.
ج- به عنوان نایب التولیه بود. دربار نشوته بودند.
س- بله.
ج- بهعنوان نایب التولیه. چون من معاون یعنی رئیس دانشگاه خود شاه بود، بنده تحت نظر ایشان، چنانچه نایب التولیه مشهد، نایب التولیه قم. آن موقع من فهمیدم که بنده ببخشید، دانشگاه تهران مثل مشهد است یا قم است که اینجا شدم تولیت آنجا؟ نایب التولیه آنجا.
عرض بکنم که، وقتی این حرف را زد، گفتم، اجازه بفرمائید اسم دانشگاه را بگذاریم «دانشگاه آریامهر». گفتند به من که، شما هر پانزده ای یک بار مشکلاتتان را بیایید به من بگویید. و الحق و الانصاف در تمام این مدتی که من بودم هر پانزده یک بار میرفتم مشکلات، فوقالعاده به من احترام میگذاشت، مشکلات را به ایشان میگفتم هیچ صحبت نمیکرد، تلفن را برمیداشت به هر جا به دارایی یا به شرکت نفت یا به نخست وزیر دستور اجرا میداد. اصلاً بحثی تو کار نبود. مثلاً از آن جمله، من خودم نظام وظیفه را انجام دادم خیلی گرفتاری داشتم، خیلی عذاب کشیدم که در این جا خدمت شما نگفتم، خیلی عذاب کشیدم. و فقط بنظرم یک قسمت را گفتم که در ایستگاه راه آهن، بنظرم گفتم ایستگاه راه آهن مرا زندانی کردند توی…
س- نخیر.
ج- نگفتم؟
س- نخیر.
ج- بله. من اصلاً این را یادم رفته بود. برای اینکه مرا به اهواز منتقل کرده بودند. حالا آن مطلب را بعدش عرض میکنم وسط اینجا نباشد.
در سال من ۱۳۱۷ به ایران برگشتم، خوب، با حرارت زیاد در آن سن با عشق فراوان توی سوربن استادم به من گفت، آقا نرو. زنت هم که اهل اینجاست. همینجا بمان به من کمک کن. گفتم، من باید بروم به ایران. آمده بودم با حرارت فوقالعاده زیاد. سال اول تدریس کردم در دانشسرایعالی. رفتم نظام اسمم را نوشتم سال ۱۳۱۸. ۱۷ و ۱۸ دانشسرایعالی تدریس کردم ولی مهر ۱۸ رفتم به دانشکده افسری اسمم را نوشتم خدمت نظام انجام بدهم، وزیر فرهنگ ناراحت شد، آقای مرآت. چون استاد نداشت.
س- فرمودید که میرفتید روزها آنجا درس میدادید؟
ج- بله؟
س- فرمودید که میرفتید دانشسرا درس میدادید.
ج- آها، همین را گفتم پس.
س- بله، بله.
ج- درسم میدادم بعد از درس وقتی ستوان دو شدم مرا منتقل کردند به اهواز. پا شدیم رفتیم اهواز با زنم. زنم آنجا تراخم گرفت. در فروردین ماه اجازه گرفتم ایشان را آوردم تهران که تراخمش را معالجه کنم. دکتر علوی هم معالجهاش کرد که طبیب خیلی خوبی بود. مرآت با خبر شد. گفتم مثل اینکه این را.
س- بله.
ج- باخبر شد که من در مهمانخانه فردوسی بودم و اینها. خلاصه، مطلب داشتم عرض میکردم…
س- راجع به توقیفتان در راه آهن میخواستید بفرمائید.
ج- راه آهن که آنجا. آها، بعد رفتم اهواز. در اهواز، خوب، خانمم تراخم گرفت برداشتم آوردم تهران. مرآت اقدام کرد مرا منتقل کردند، آقای ضرغامی پدربزرگ این آقای دکتر ضرغامی که اینجا هستند، منتقل کردند به دایره جغرافیایی ارتش، ستاد که تیمسار آق اولی اداره میکرد، برای پیدا کردن نقاط ژئودزی، نقشه برداری، ماتماتیسین میخواستند. خوب، من هم این کاره بودم، مرا منتقل کردند آنجا وقتی منتقل کردند به آنجا من اثاثیهام در اهواز بود و یک خانه هم در اختیارم گذاشته بودند. من سه روز از تیمسار آق اولی اجازه خواستم که بروم اثاثیهام را بیاورم و ضمناً خانه اجاره، اجاره منزل را بپردازم. یک خانهای در اختیارم گذاشته بودند. سرلشکر شاهبختی فرمانده لشکر بود. یک خانهای در اختیارم گذاشته بودند. همسایهاش گاومیش و بامیش و اینها بود. خانمم هم بود. آنجا تراخم گرفت. من اجازه گرفتم بیایم برای معالجه این. آمدم تهران. بعد منتقلم کردند به دایره جغرافیایی ارتش. سه روز اجازه گرفتم که یک روز بروم یک روز بیایم یک روز هم اثاثیهام را جمع کنم و تکلیف صاحبخانه را هم تعیین کنم، پولش را بدهم و اینها و برگردم. من رفتم اهواز این کارها را انجام دادم و ترن سوار شدم. همه افسران آتشبار یعنی افسران توپخانه آمدند تا ایستگاه راه آهن با من مرا هدایت کردند. با پیراهن آستین کوتاه و شلوار کوتاه سوار شدم آمدم. شب رسیدم به ایستگاه راه آهن. خانمم قبلاً خبر داشت. خانمم با یکی از افسرانی که بعد سپهبد شد و کشته شد اخیراً، این پسر کدخدای خواهرم بود، سعادتمند، به اتفاق او آمده بود به راه آهن. من این پلههای راه آهن را، دیگر از آن تاریخ به بعد هم دیگر راه آهن نرفتم نمیدانم حالا پلهها وجود دارد، از ترن پیاده شدم از این پلهها میخواستم بیایم بالا دیدم یک آقای سرهنگ شکم گندهای آنجا وایساده. از من پرسید اسمتان چیه؟ گفتم مجتهدی. این دست کرد تو جیبش یک تلگرافی درآورد داد دست من. نگاه کردم دیدم به امضای شاهبختی است. نوشتند سرکار ستوان مجتهدی را تحت الحفظ برگردانید. گفتم که، جناب سرهنگ من خلافی نکردم. رئیس ستاد ارتش مرا منتقل کرد بعلت احتیاج وزارت فرهنگ و تیمسار آق اولی به پیدا کردن، به یک ماتماتیسین، مرا منتقل کرد به دایره جغرافیایی ارتش. این هم ابلاغ من. این هم مرخصی که گرفتم بروم آنجا. گفت، آقا میدانی چیه؟ گفتم، آها. گفت، من مأمور لشکر شش خوزستانم غیر از حرف تیمسار شاهبختی حرف احدی را گوش نمیکنم حتی حرف رئیس ستاد را.
خانم شروع کرده به گریه کردن. فارسی هم چون بلد نبود آن موقع. حالا خیلی فارسی، ببخشید، از بنده بهتر بلدست.
عرض میکنم که، شروع کرد به گریه کردن، خیال کرد من عمل زشتی انجام دادم که این آقای سرهنگه جلویم را گرفته. بنده را زندانی کردند تو یکی از مسافرخانههای راه آهن. این آقای سرهنگ آنجا پهلوی من نشست تا نصف شب. وقتی نصف شب شد پا شد رفت. من در را باز کردم دیدم که دو نفر آنجا وایسادند. یکی یک گروهبان است و یکی یک سرباز. آن دو نفر مراقب من بودند که بنده فرار نکنم. من زندانی بودم دیگر، بله. من یک ده تومانی درآوردم دادم به آن گروهبانه. گفتم برو ستوان سعادتمند آدرسش این است او را بردار بیاور اینجا. او هم تا ده تومان را دید گرفت، ده تومان آن موقع خیلی بود، رفت و یک ساعت بعدش سعادتمند را آورد. من سه تا کاغذ نوشتم. یکی برای ستاد که به من مرخصی سه روز داده بود من روز چهارم سر پستم نبودم خیال نکنند که بنده تقصیر دارم، جریان را نوشتم، این و اینو اینطوری. بنده را توقیف کردند و سرهنگ به من گفته فردا صبح هم برمی گردی به اهواز. یکی به تیمسار آق اولی که رئیسم بود او هم مطلع بشود که من سرموقع چرا نیامدم. یکی هم به مرحوم مرآ به وزیر فرهنگ آن موقع، که مراقب زن و پسر فرض کنید دو دوازده ماهه من باشد در منزلی که در کالج البرز در دبیرستان البرز در اختیار من گذاشته بودند که من رفتم به اهواز زنم را سپردم به شما. مرحوم مرآت چون خیلی خوب مرا میشناخت، رئیس اداره سرپرستی بود، آشنائیمان… خیلی خوب مرا میشناخت، از لحاظ تحصیلاتم بود، از لحاظ رفتار و کردار من بود که میپسندید. حالا نمیدانم من کار بد میکردم میپسندید یا خوب میکردم، قضاوتش با دیگران است. از لحاظ تحصیلاتم بود که با من آشنا بود از آن موقع دلش همیشه به من کمک کرد. یعنی آن موقعی که… ها، پدرم با من قهر شد در لاهیجان. پدرم آدم، ببخشید، عرض کرده بدم، ملک داشت و چیز و میز داشت و اینها، با من قهر کرد چرا دختر دایی مرا برای من نامزد کرده بود نگرفتم یک زن از خارج آوردم. یعنی در آن سنم نمیخواستم با پدرم تماس بگیرم که به من کمک کند. خیلی برای من سخت بود. بدین جهت مرحوم مرآت مثل یک پدر برای من رفتار میکرد. خدا رحمتش کند. در تمام مدتی که بنده اهواز بودم مراقب خانمم بود. عرض بکنم که، فردا صبح، این قدر بنده ببخشید چی اسمش را میتوانم بگذارم، نمیدانم، گیج یا نادان بودم. یکی از این سربازها را آن آقای سرهنگ مأمور کرده بود با من بیاید به اهواز یعنی بنده را تحت الحفظ ببرد به اهواز. من رفتم راه آهن یک بلیط برای خودم خریدم یک بلیط برای آن سرباز. در صورتی که باید هر دوی این بلیط ها را آقای سرهنگ بخرد. من اطلاع نداشتم. حتی عرض کردم از لحاظ بیاطلاعی.
رفتم. ما را برگرداندند. حالا سرهنگه صبح زود آمده به من میگوید، حتماً شما بروید به اهواز شما را بر میگردانیم. برمیگردید. نمیدانم چنین و چنان. از این حرفها میزند. من رفتم به اهواز مستقیماً رفتم ستاد ارتش و اطاق شاهبختی. وارد اطاق شاهبختی که شدم بسیار آدم وطنپرستی بود. حالا با من یک همچین رفتاری کرد وطنپرستیاش که من تشخیص میدهم برای اینکه در ایام چهار روزه جنگ در تهران سربازهای وظیفه، شما سنتان اجازه نمیدهد، آن موقع سربازهای وظیفه را در تهران مرخص کرده بودند که حالا کی کرده بود، یک پانیکی ایجاد کرده بودند. او نه. او بنده را و امثال مرا و حتی سربازها را تا هفتم مهر ماه نگهداشت بطوری که جلوی این هندیها، افسرهای هندی و انگلیسی ما مشق توپ میکردیم، به راست گرد، به چپ گرد. توپهای صد و پنج بلند و کوتاه و هفتاد و پنج کوهستانی و بساط و اینها. رفتم وارد اطاقش شدم، گفت، په، من، به اصطلاح آذربایجانیش، گفت، په، من این همه محبت به شما کردم یک سرگردی را از یک خانهای خواهش کردم خانه را در اختیار شما گذاشتم، این همه محبت کردم شما خودتان متشبث میشوید و خودتان را منتقل میکنید به تهران؟ گفتم، تیمسار، من متشبث نشدم. به من احتیاج داشتند خودشان کردند. وزیر فرهنگ کرد و تیمسار ضرغامی رئیس ستاد. من وزیر فرهنگ را البته میشناسم ولی تیمسار ضرغامی را تا امروز من ندیدیم، بنابراین تشبثی من نکردم. گفت، بروید لشکر خودتان را معرفی کنید به رئیس چیز آتشبار که یک سروان کرمانشاهی بود. حالا این اوایل تابستان است. در مدتی که من بودم تا جنگ شروع شد، بنده مأمور این بودم؛ درختکاری لشکر شش خوزستان بودم. درختهایی که… این مطالبی که من به شما میگویم یک روزی خواهم گفت برای نجات این جوانهای که برای دانشگاه آریامهر آوردم از شّر نظام وظیفه برای شاه گفتم تا اجازه داد که اینها… بموقع خواهم گفت.
عرض کنم که من بالای تپه مینشستم هندوانه میخوردم، سربازهایم از باغهای مردم درختها را میدزدیدند میآوردند تو زمین شورهزار میکاشتند. امروز هم به این سن هستم بلد نیستم یک درختی را بکارم.
بنابراین آن تاریخ به طریقی اولی. در صورتی که از وجود من میتوانستند در خود دانشکده افسری استفاده کنند. آن جداول تیر بالستیک، جداول تیر به زبان خارجی بود، برایشان تنظیم کنم به زبان فارسی. بالستیک تدریس کنم برای افسرها. ملاحظه بفرمایید. چون کارم مکانیک بود. میتوانستم همه این کارها را بکنم ولی بنده مأمور کاری بودم که اصلاً شعورش را نداشتم، اطلاعی نداشتم. تا جنگ در گرفت. جنگ در گرفت و خوب، هی توپ انداختیم، هی گلوله انداختیم. گلولههایی هم که آورده بودند. میبایستی توی توپ بگذاریم گاهی از اوقات، مثلاً، مال صد و پنج بلند گلوله بهش نمیخورد مال صد و پنج کوتاه را آورده بودند گذاشته بودند آنجا. یک همچی پانیکی آنجا ایجاد کرده بودند. ولی شاهبختی مقاومت میکرد در مقابل انگلیسها تا دستور بهش رسید که متوقف کند. این نگهداشت مرا تا هفتم مهر. هفتم مهر گفتم سه تا ابلاغ رسید: یکی که شما رئیس شبانهروزی دبیرستان البرزید که من نمیدانستم دبیرستان البرز کجاست. یکی چهار ساعت درس میدهید در دبیرستان البرز شصت و چهار تومان میگیرید. این هم من نمیدانستم. و یکی دیگر شما از، چی میگویند، کسی آن کارمندی که کار، یعنی از انتظار خدمت درآمدید و رتبه دو، سه دانشیاری هستید در دانشسرایعالی با ماهی ده هزار ریال که هفت تومانش را کم میکردند. این جمله معترضه بود.
س- بله.
ج- عرض کنم که وقتی که دکتر ادیب نتوانست در آن جلسهای که نشستیم، اساسنامه را من بردم نشان دادم اعلیحضرت گفتند اینجور گفتند، من خوشحال شدم. از در آمدم بیرون گفتم، خوب، این دانشگاه را من دیگر مشکلی ندارم و آن جوانهایی که دلم به حال آنها میسوخت که نمیتوانند تو دانشکده بروند و مملکت ما آدم لازم دارد؛ جوان، که خدمت به مملکت بکند و ایده آل من طرز فکر من این است، حالا یا غلط یا صحیح. طرز فکر من این است ایران را بایست جوانهای ایرانی آباد کنند. جوانهای فاضل باتقوای ایرانی نه خارجی. خارجیهایی که میآیند به ایران، خارجیهای فاضل و دانشمند نمیآیند. خارجیهای حمال میآیند و جاسوس میآیند. جوانهای شایسته، جوانهای خوب که خدا را شکر میکنم که هفتاد نفر از اینها را آوردم یکی از یکی برجستهتر، یکی از یکی بهتر. حقیقتاً مفتخرم به این کار. ولی افسوس که آنها را بیچاره کردم.
بهرحال، آمدم. فرمان برای من صادر شد بهعنوان نایب التولیه. فکر کردم پهلوی خودم که ببینم که اینجا این دانشگاه چه مشکلاتی دارد. دیدم که سه چیز، سه نوع کار در این دانشگاه باید انجام بشود تا این دانشگاه ایجاد بشود. یکی محل دانشگاه تهیه زمین. یکی دیگر خرید وسایل کارگاهها و آزمایشگاه. یکی دیگر انتخاب جوانهای ایرانی بهعنوان استادی تدریس.
گفتم اولی و دومی از عهده من بر نمیآمد. من یک جفت جوراب قادر نبودم و نیستم، حالا هم نیستم برای خودم بخرم. گفتم بایستی افرادی را پیدا کنم که این کارها را انجام بدهد. پیشنهاداتی بود. مثلاً آقای سرلشکر بقایی در نزدیک بیرون کرج باغ بزرگی داشت نصف آن باغ را هدیه کرد به دانشگاه آریامهر. غرضش این بود که در آن زمین دانشگاه ساخته بشود و یک روز ناهار هم ما را دعوت کرد در آنجا، دکتر ادیب و بنده و چند نفر دیگر را. پیشنهاد کرد که شما بیاید دانشگاه را اینجا بسازید. گفتم، تیمسار چه جوری بچهها بیایند؟ گفت، ترتیبش را میدهیم با قطار راه آهن بیایند. گفتم که این دو عیب دارد. یکی اینکه پس فردا به بنده نسبت خواهند داد که من این زمین را انتخاب کردم که نصف دیگر زمین را تیمسار بقایی به قیمت گزاف بفروشد. یکی دیگر هم اینکه مشکل راه آهن و آمدن جوانها به آنجا. خیلی کار مشکلی است. ایادی به من یک روزی آمد گفت که، تیمسار ایادی آمد گفت که یک زمینی هست بالای اتوبان که بعد خرم آنجا کازینو درست کرده بود، که شما با من بیایید آن زمین را انتخاب کنید. رفتیم آنجا را دیدیم و اینها. دیدیم که آنجا هم همین خاصیت را دارد. آنجا از قرار معلوم یکی از این برادرهای شاه، مال برادر شاه بود، ایادی از این نقطه نظر است. گفتم نه. هویدا نخست وزیر میدانست. ببخشید من با ایشان صحبت نکرده بودم. ولی این طرز فکر مرا میدانست، یک شبی در یک مهمانی به من گفت که واسه شما زمین دولتی پیدا کردم. قبول میکنید؟
گفتم بله. زمین دولتی دیگر غل و غشی ندارد. زمینی بین میدان، توی جاده مهرآباد،
س- بله، آخرها اسمش را گذاشتند میدان شهیاد.
ج- توی جاده هواپیمایی، میدان… آن وسطهایش…
س- میدان… ببخشید.
ج- وسطهایش روبروی دبستان عاصمی یک جایی بود که ساخته بودند هنرستان بکنند. ولی مدتهایی بود که این ساختمان همینطور افتاده بود بی در و پنجره و زمینش، درست یادم نیست، از دم جاده بنظرم چهل متر بود یا شصت متر بود، یادم نیست، ولی عمق زمین خیلی زیاد بود. اطرافش هم شمال شرق و غربش و هم زمینهای بایری بود میشد خرید. بنده، ببخشید، یک کمیسیونی تشکیل دادم از… اولاً آقای دکتر ادیب را کردم خزانه دار. چون به دکتر ادیب من ایمان داشتم. مرد بسیار شریف، وزیر بهداری بود، استاد دانشکده پزشکی در ژنوکولوژی بود. ایشان را کردم خزانهدار. تمام وجوهی که به دانشگاه میآمد. حالا کُر و کُر دانشجویان ایرانی خارج اکثراً فارغالتحصیلهای دبیرستان البرز برای من پول میفرستند از پول دانشجویی که اولیاشان برایشان میفرستند، مثلاً مینویسند یک چک میفرستند مثلاً سی دلار. نامهای مینویسند تعهد میکنیم که ما هر ماه سی دلار برای دانشگاه آریامهر بفرستیم. این چکها را چند تا را مجله خواندنیها حتی چاپ کرد. معلمین دبیرستان البرز داوطلبانه دستور دادند به حسابدری که ده درصد حقالتدریسشان معلمی که محتاج است احتیاج دارد، ده درصد حقالتدریسشان به دانشگاه آریامهر داده بشود. افراد خیر هر کدامشان… عرض کردم کُر و کُر پول میرسید. خلاصه کُر و کُر پول میرسید از همه جا. خود اعلیحضرت، خواهرهایشان، برادرهایش همچنین چکهایی دادند. بدین نوع مرا مورد تشویق قرار دادند.
یک روزی، عرض کردم، برای ساختمان دکتر ادیب، این خزانهدار، تمام این پولها دست آقای دکتر ادیب گفتم باشد چون به ایشان ایمان داشتم. کمیسیونی که تشکیل دادم از آقای مهندس لکستانی بود که در ادراه برق کار میکرد در سد سفیدرود مشغول کار بود تحت نظر آقای روحانی، مهندس روحانی وزیر آب و برق آنموقع. من به مهندس روحانی تلفن کردم گفتم، لکستانی را منتقل کن به دانشگاه آریامهر. چون روحانی شاگرد من بود در دانشکده فنی. گفت، بدرد شما نمیخورد. گفتم، بعکس چون خیلی آدم درستی است بدرد من میخورد بدرد شما نمیخورد. همین جوری بهش گفتم. البته بهعنوان شوخی. یعنی پنجاه درصد شوخی پنجاه درصد جدی. لکستانی را منتقل کرد به دانشگاه آریامهر. آقای مهندس کمالی که ۲۲ هزار متر ساختمان در دبیرستان البرز با هدایای مردم بطور امانی انجام داد، ۲۲ هزار متر در هشت ساختمان در هر ساختمانی هم خودش پنجاه هزار تومان داد، این را هم دعوتش کردم. خودش شرکت داشت شرکت رامکین، شرکت ساختمانی داشت، دعوتش کردم در این کمیسیون. مهندس ابوذر هم که از فرنگ باهاش آشنا بودم و اینها، او را هم دعوت کردم در این کمیسیون. بنابراین این کمیسیون چهار نفری تشکیل شد. به اینها گفتم آقایان، شما زمین را بخرید، این زمین را که دارید، زمین را بخرید. آن چیزی هم که من احتیاج داریم مینویسم و این ساختمانها بدین نحو انجام بشود. در همین حیث و بیث آقای دکتر نهاوندی وزیر ساختمان بود آنموقع.
س- آبادانی و مسکن.
ج- بله قربان؟
س- آبادانی و مسکن.
ج- آها. ایشان روزی به اتفاق آقای مهندس بیژن صفاری و مهندس سردار افخمی آمدند پهلوی من، گفت که، البته من فهمیدم که این دربار دستور داده. یعنی دربار، نه شاه، شاه همان قولی که داده بود عمل کرد. نه نخست وزیر نه وزیر فرهنگ در کارم دخالت نمیکردند. ولی خوب، برادرهای شاه… به من هم مستقیم نمیتوانستند دستور بدهند. میدانستند که در درجه اول با شاه اتمام حجت کردم، در درجه دوم گوش نمیدهم، بوسیله نهاوندی و اینها… نهاوندی هم متوجه نبود که من گوش نخواهم داد.
عرض بکنم که، آمدند پهلوی من و نهاوندی گفت که، آقا نقشه ساختمانی را بدهید به این آقایان. گفتم، آن که بیژن صفاری است پدرش پسرعموی پدر من است با هم قوم و خویشیم. ایشان دکوراتور هستند آرشیتکت نیستند. آقای مهندس سردار افخمی آرشیتکت است این دو تا با هم شریکند. اینها کیسه دوختند برای اینجا. ما پولی نداریم کیسه اینها را پر کنیم. کیسه اینها هم سوراخ دارد از این طرف میریزی از آن طرف میآید بیرون. رد کردم. رد کردم و یکی از فارغالتحصیلهای دبیرستان البرز بنام حسین امانت را صدا کردم که شهیاد را درست کرده، گفتم، آن تمام نقشههای ساختمانهای مختلف دبیرستان البرز را او نقشهاش را تهیه کرده بدون یک شاهی بگیرد.
س- عجب!
ج- اینجا لازم است من اسمش را ببرم. صدایش کردم گفتم که، احتیاجات من این است. دو تا سالن ششصد نفری میخواهم. دو تا سالن چهارصد نفری میخواهم و دو تا سالن دویست نفری. یک ناهارخوری بزرگ میخواهم که دو هزار نفر آنجا غذا بخورند. بقیه اطاقهایی که پنجاه تا شاگرد بتواند بنشیند. و قسمتهای آزمایشگاهی. اینها را گفتم بهش و اینها، نقشهاش را تهیه کن. نقشهاش را تهیه کرد آقا، هفتاد هزار متر ساختمان. این حسین امانت حاضر نشد یک ریال بگیرد. من این را عرض کنم که تاکید میکنم،
س- که ضبط بشود.
ج- چرا؟ برای اینکه این جوانهای اینجوری بایستی مورد تشویق قرار بگیرند، مورد قدردانی. من از ایشان تشکر میکنم.
حاضر نشد. در صورتی که آن دو نفر که آمده بودند کیسه دوخته بودند برای این کار.
ساختمانها را این چهار نفر با احتیاجاتی که من گفتم، نقشه را هم حسین امانت بطور مجانی کشید. حتی بهش گفتم، گفتم، آقا این پول کاغذش را بگیر. این کارمندانی که نقشه کشیدند تو حقوق میپردازی به اینها. گفت نه، من البرز فارغالتحصیل شدم مدیونم و حاضر نیستم یک شاهی بگیرم. شما این مسئولیت را دارید از شما، اگر کس دیگری بود میگرفتم، ولی از شما غیرممکن است. من گفتم، پول مال من نیست. من که نمیدهم که از صندوقمان است. گفت با وجود بر این نمیگیرم. بله، نگرفت.
عرض بکنم که این چهار نفر تمام ساختمانها را انجام دادند بطور امانی، یعنی هفتاد هزار متر ساختمان را ده لو کردند. هر لویی هفت هزار متر. روی هر لو یک فارغالتحصیل دانشکده فنی رشته ساختمان استخدام کردند ماهی پنج هزار تومان آنموقع، و بالای سر ساختمان باشد طبق نقشه آن هفت هزار متر را. این ده نفر با هم رقابت طوری کردند که شش ماهه این ساختمانها تمام شد.
س- پیش ساخته بود این ساختمانها.
ج- بله؟
س- ساختمانهای پیش ساخته بود؟
ج- نه.
س- نخیر.
ج- هیچ، هیچ پیشساخته بود. مصالح اولیه را هم این چهار نفر میخریدند در اختیارشان میگذاشتند بطور امانی. اصلاً این چهار نفر آجر، گچ، آهن، هر چی مورد احتیاج بود این چهار نفر میخریدند. من هم به اینها گفتم شما صورتجلسه تنظیم کنید اگر من بودم خودم شخصاً امضاء میکنم و اگر نبودم جمع میشود یکهو امضاء میکنم. اصلاً بدانید که نخواهم هم خواند.
روایتکننده: محمدعلی مجتهدی
تاریخ مصاحبه: ۴ مه ۱۹۸۶
محله مصاحبه: مدفورد، ماساچوست
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۶
ج- عرض کنم که، ساختمان یکیش چهار طبقه آجری بود و چند تا چیز بد شوله بود. ناهارخوری مثلاً شوله بود که دو هزار نفر غذا میخوردند. آن ساختمان آجری را اصلاً شاه دستور داد به نام من باشد حالا هم بنام من هست، «ساختمان مجتهدی»، آنجا بله خیلی سالنهای درس درد اینطور آمفی تئاتری و خیلی قشنگ ساخته شده. غرضم این است که آخر اسفند چهل و سه به من فرمان صادر شد در مهر چهل و چهار سال اول دانشگاه تشکیل شد با ششصد نفر محصل و با استاد با کتابها با برنامه با چاپخانه با آزمایشگاه با همه چیز.
س- شش ماه.
ج- شش ماه. روزی شانزده هفده ساعت بنده کار میکردم. ولی من سهم زیادی ندارم. دوستانم سهم زیاد دارند و این آقایان مهندس ابوذر و کمالی و لکستانی و مرحوم دکتر ادیب سهم بسزایی دارند. عرض کنم در این ضمن قبل از اینکه به اینجا برسیم یک چکی دستم رسید از شرکت نفت دکتر اقبال فرستاد ده میلیون تومان. من رفتم پهلویش چکش را گذاشتم پهلویش. گفت نه چک را پس میدهی. این را اعلیحضرت به من گفت بدهم. گفتم نه من پس نمیدهم. من این لیست اثاثیه کارگاه و آزمایشگاه مورد احتیاج من است شما اینجا اداره خرید دارید دستور بدهید برای من بخرند. من قادر نیستم یک جفت جوراب بخرم، اینها برای ما بخرند. آن آقای مسئول آن اداره را که یک آذربایجانی بود اسمش یادم نیست حالا خیلی مرد خوبی بود، صدا کرد و گفت و گفت فلانی اینجور میگوید، گفت که یک نفر معرفی کنید که ما آنچه را که میخریم همانی است که مورد احتیاج دانشگاه است. من هم آقای مهندس ابوذر را معرفی کردم. مهندس ابوذر…
بنابراین ساختمان را آن چهار نفر انجام میدادند. کارگاه و آزمایشگاهها وسایلش را شرکت نفت انجام میداد. بنده هم پا شدم تصمیم گرفتم که بروم خارج استاد بیاورم. در روز سلام اول فروردین چهل و چهار وقتی که اعلیحضرت تشریف آوردند تو صف دانشگاه گفتند شما نرفتید؟ گفتم که بنده منتظر بودم امروز عرض سلام بکنم بعد بروم. بعد بهعنوان خداحافظی روزی رفتم. روزی بود که هیئت امناء تشکیل شده بود توی سردار سنگی. آنجا تشکیل داده بودیم برای اینکه همان روز میبایستی من شرفیاب بشوم فردا حرکت کنم. دورتر میترسیدم از اینکه به موقع نرسم. ابتدای جلسه هیئت امناء تشکیل شده بود سی نفر را من پیشنهاد کردم به اعلیحضرت که پانزده نفر را انتخاب کنند. بالای نامه من نوشته بود که هر سی نفر درستند، خوبند، همه این سی نفر باشند. خوب، کار مشکلی بود با همه این سی نفر ولی این سی نفر منظماً میآمدند چون دیسیپلین تو کار بود یا بهعنوان، یا ترس از شاه یا نمیدانم فرض کنید به چه علت، نمیدانم. خیلی منظم میآمدند یا با علاقمندی و اینها مشغول کار بودند. دکتر اقبال پرسید که خوب شما فردا میروید؟ جلسه رسمی شد و آقای عرض کردم قدس نخعی وزیر دربار رئیس جلسه. همیشه هیئت امنای دانشگاه آریامهر وزیر دربار رئیس جلسه بود. آن موقع قدس نخعی بود. دکتر اقبال پرسید که فردا شما میروید؟ گفتم بله. گفت خوب اینهایی که میخواهید بیاورید چقدر حقوق میخواهید بدهید بهشان. گفتم پنج هزار تومان. گفت پنج هزار تومان. شما خودتان رتبه ده استادی هستید چقدر میگیرید؟ گفتم با دبیرستان البرز یا بیدبیرستان البرز. من نمیخواهم، درست است حقوق رتبه ده استادی دو هزار و دویست تومان بیشتر نیست ولی با دبیرستان البرز است. من نمیخواهم اینهایی را که من میآورم برای دانشگاه آریامهر یک دبیرستان البرز را یدک بکشند. (خنده) عین این جمله را گفتم. ایادی گفت که پنج هزار تومان سپهبدهایمان نمیگیرند. گفتم ببخشید بنده افرادی را میخواهم بیاوریم که پنج هزار تومان هم برایشان کم است. در همین حیث و بیث آمدند به من خبر دادند وقت شرفیابی است. رفتم پهلوی شاه. وارد شدم، گفت، فردا میروید؟ گفتم بله فردا حرکت میکنم. گفت که به استادها چقدر میخواهی بپردازی. گفتم پنج هزار تومان. گفت، پنج هزار تومان؟ گفتم قربان اجازه بفرمائید چاکر خدمتتان مطلبی را عرض کنم. اولاً اینهایی را که من میخواهم بیاورم اقلاً سی سالشان است. اینها آنجا استادند. من نمیخواهم دانشگاهی که دارم تشکیل میدهم در سطح بالا نباشد. افراد برجسته را میخواهم بیاورم تازه حقوق کمی به اینها میدهم. چرا؟ برای اینکه اینها سی سال، حداقل بیست و هفت هشت سال دارند. اگر زن و بچه هم نداشته باشند یک آپارتمان باید کرایه کنند یک منزلی باید کرایه کنند اقلاً دو هزار تومان کرایهاش است. ببخشید نه هزار تومان گفتم کرایهاش است. هزار تومان کرایهاش است. خودش که نمیتواند برود گوش و نانش را بخرد یک بچه یا یک کلفت یا یک نوکر لازم دارد، این حقوقش ماهی دویست تومان است. تقریباً دویست تومان هم خرج پول آب و برق و تلفن و اینجور چیزهایش است. میشود هزار و چهارصد تومان. ششصد تومان هم ما از این پنج هزار تومان کم میکنیم بابت مالیات و پسنداز، میماند سه هزار تومان. روزی صد تومان برای یک کسی که در دانشگاه تدریس میکند تصور میکنم که این قابل ملاحظه نباشد. گفت حق با شماست. گفت حق با شماست. این را من فراموش نمیکنم. برگشت گفت حق باشماست. خداحافظی کردم و گفتم آها، ازش پرسیدم که پولش را از کجا؟ فکر پولش را… گفت فکر پول این را نکنید. شما فکر پول این را نکنید. از در اطاق آمدم بیرون. هیئت امناء تشکیل بود. هنوز ننشسته بودم که مرحوم دکتر اقبال از من پرسید که اعلیحضرت چه فرمودند. گفتم که تصویب فرمودند پنج هزار تومان را. اینها همهشان لال شدند. گفت که راجع به پول پی فرمودند. گفتم که به من فرمودند به شما مربوط نیست. (خنده) فکر پول را نکنید یعنی به شما مربوط نیست دیگر.
س- بله.
ج- همهشان لال شدند. بدین نحو من این آقایان را آوردم، رفتم و از اطرایش گرفتم تا لسآنجلس. از آن طرف هم به توکیو. از توکیو هم دو نفر آوردم. این آقایان را آوردم با حقوق پنج هزار تومان. بعد بین اینها شهرستانی بودند و تهرانی بودند. آنهایی که تهرانی بودند، خوب، میرفتند منزل فامیلشان. شهرستانیها من خود من آن عذابهایی که کشیده بودم راجع به روزهای اول ورودم در تهران از لحاظ تهیه آپارتمان و اثاثیه و بساط و اینها. گفتم اینها پول لازم دارند. دستور دادم یعنی از آقای دکتر ادیب خواهش کردم که به هر کدامشان یک مبلغی پول بدهند که اینها بتوانند اثاث منزلشان را تهیه کنند منزلشان راحت باشد. و دادند. هفت درصد از حقوقشان میکاستم چهارده درصد رویش میگذاشتم که یک پسندازی برایشان بشود. بدبختانه این پسنداز را این سنوات اخیر بکلی از بین رفتند. چند شب پیش که منزل آقای دکتر ضرغامی مهمان بودم ازش پرسیدم که شما از دانشگاه آمدید چون رئیس دانشگاه آریامهر هم شدند، گفتم پسندازهایی که هفت درصد از حقوقتان کاسته بودیم چهارصد درصد هم رویش میگذاشتند به شما دادند؟ گفتند نه ندادند.
بدین نحو اینها را امیدوار کردم. آمدیم سرنظام وظیفه. فکر کردم که اینها مثل من گرفتار بشوند ممکن است جامهدانشان را جمع کنند برگردند. حالا من پوست کلفت بودم جامه دانم را جمع نکردم برنگشتم. اثاثم را جمع نکردم برنگشتم ماندم. یک روز شرفیاب شدم جریان ماوقع رفتن من به اهواز و زندانی شدن در ایستگاه راه آهن و مأمور درختکاری شدن آنجا که درختها را، حتی آن جور گفتم درختها را سربازها میدزدیدند میکاشتند در زمین شورهزار یک هفته هم دوام نمیکرد. و همه اینها را به عرض اعلیحضرت رساندم. گفتم که میتوانستند از وجود من استفاده کنند و از لحاظ ماتماتیک، مکانیک تیراندازی، بالستیک که بسیار مهم است در توپخانه و جدول تیر استفاده کنند نکردند مرا مأمور یک کاری کرده بودند که امروز هم چیزی از آن بلد نیستم. آیا اعلیحضرت میخواهند اینهایی را که من آوردم این هفتاد نفری که آوردند همین طوری بشوند؟ ایشان با صدای خیلی قوی گفتند، ابداً. گفتم چه امر می فرمائید قربان؟ گفت اینها تابستان سالی یک ماه نظام وظیفهشان را بدهند. همان دقیقه دستور داد که استادهای دانشگاه آریامهر تابستانها نظام وظیفهشان را انجام میدهند، مزاحمشان نشوید. همان دقیقه دستور داد. که این قانون عمومیت پیدا کرد حتی شهرداری، افتضاح به جایی رسید که شهردار هم سپور را به همین خاصیت… که بعد لغو شد.
عرض کنم دانشگاه آریامهر سال اولش، در نهایت چاپخانه وارد کردم. آن هم عرض کردم که این شرکت نفت وارد کرد. کتابهای، جزوههای مورد لزوم را در آن چاپخانه چاپ میکردند و در اختیار دانشجویان میگذاشتند. ناهارخوری را آقای محمود خلیلی به من کمک کرد. وسائلی آنجا درست کرد که دو هزار نفر غذا میخوردند. سال اول گذشت. روزی یکی از این روزها که تاریخچهاش اینجا نوشته شده سخنرانی اعلیحضرت هم نوشته شده، یازدهم آبان، ولی در این مدت روزهای جمعه داشتند ساختمان میکردند گاهی از اوقات مثلاً به من تلفن میکردند که اعلیحضرت همین حالا میآید به دانشگاه آریامهر، من دبیرستان البرز روزهای جمعه مینشستم. این را نگفتم. توی دانشکده فنی درس میدادم، ششصد نفر شاگرد بود، چون این جوانها… سال دوم درس میدادم. درس من هم مشکل بود. آنالیز بود درس میدادم، میدانستم چون خودم شهرستانی بودم میدانستم این محصلین اولاً ساعت هشت برای اینکه ساعت هشت در دانشکده باشند باید لابد ساعت هفت مجبور بودند از اطاقی که کرایه کرده بودند بیایند و بعلاوه تا ساعت شش بعد از ظهر تو دانشکده فنی بودند. خوب، اینها ساعت شش بر میگشتند باید شامشان را تهیه کنند یا صبحانهشان را بخرند داشته باشند، اطاقشان را تمیز کنند و اینها. خوب، کی به درسشان برسند، همه استادها آخر سال امتحان میکردند. من نه. روز اول مهر میرفتم سرکلاس میگفتم دو پیشنهاد من دارم. آقایان هر کدامش را با اکثریت تصویب کنید آن کار را خواهم کرد. یکی اینکه همینطوری من درس میدهم آخر سال از شما امتحان کنم مثل سایرین. یکی هر ماه چهار تا مسئله به شما میدهم و حل کنید تصحیح میکنم میآورم میدهم دست شما که قبل از دومین امتحان دومی را تصحیح میکنم قبل از سومین تا آخر سر. و امتحانات من هم اولی ضریبش یک، دومی ضریبش دو، سومی ضریبش سه است، چهارمی ضریبش چهار. چون هر چه مشکلتر میشد دیگر. پنجمی ضریبش پنج و معدل میگیرم این را میدهم. دیگر امتحان آخر سر نمیرسد. رأی میگیریم. البته این گرفتاریش ششصد برگ هر ماه تصحیح کردن، این را روزهای جمعه در دبیرستان البرز انجام میدادم چون کسی دیگر سروقت من نمیآمد. بعد هم اوراق را میآمدم به محصلین میدادم به اینها میگفتم که نگاه کنید اگر من اشتباه کردم هر چند نمرهای که اشتباه کردم شما بیائید ثابت کنید من دو برابر به شما میدهم. اما اگر آمدید اعتراض کردید مثلاً دو نمره من اشتباه کردم و ثابت شد که شما اشتباه میکنید آن دو نمره را من از نمرهتان کم میکنم. البته من هیچوقت کم نکردم ولی این حرف را زدم از لحاظ اینکه بیخودی نیایند مزاحم بشوند. (خنده)
عرض کنم به این طریق اینها که فرصت نداشتند درس مرا درست مطالعه بکنند و تمرین بکنند در عرض این پنج تا پنج ماه تا فروردین بیست تا پنج چهار تا بیست تا مسئله با من حل کرده بودند. همین کافی بود. همین کافی بود برای اینکه این مطالب را درک بکنند. این روش کار من بود. اوراق را هم که عرض کردم در دبیرستان البرز تصحیح میکردم. مطلب کجا بود؟ این جمله معترضه بود.
س- شاه میخواست بیاید به سر ساختمان.
ج- بلع؟
س- شاه میخواسته بیاید سر ساختمان دانشگاه آریامهر. شما هم روز جمعه بود و کار میکردید.
ج- بله، روز جمعه تو اطاقم بودم. تلفن صدا میکرد که اعلیحضرت هم الان میآید به دانشگاه بعد هم یک جیپ میآمد دو تا افسر تویش بودند بنده را وسطشان سوار میکردند یعنی مرا جلب میکردند میرفتم آنجا. با وجود بر این روز یازدهم آبان آن سال بهعنوان افتتاح دانشگاه با وزیر دربار و با رئیس مجلس سنا و مجلس شورای ملی و عدهای آمدند برای اینکه دانشگاه را ویزیت کنند. همه اینها را ویزیت کردند و ظهر شد. من زیر گوش اعلیحضرت گفتم که اگر اعلیحضرت اجازه بفرمایند ناهار با محصلین صرف بفرمائید خیلی بجا خواهد بود. ایشان قبول کردند. گفتند فلانی فکر خوبی است. قبول کردند و به ایادی یک چیزی گفتند زیر گوشش. لابد دوا خواستند و اینها. و من هم دستور دادم یک میزی تهیه کنند شاه یا ملکه و مادرش، شهبانو و مادرش روی آن میز جدا و دستور دادم که مهمانهایی که هستند هر دو دانشجویی یکی از این مهمانها را بین خودشان. ششصد نفر بودند دیگر. به سیصد تا دو تا تقسیم کنیم سیصد نفر را بین خودشان مینشاندند. این طریقهای بود که در شبانهروزی دبیرستان البرز ما میکردیم هر وقتی مهمان داشتیم توی محصلین میرفتند هر چی دلشان میخواست بپرسند. هر چی دلشان میخواست بپرسند. در صورتیکه پهلوی من مینشستند از من میپرسیدند خوب من یک چیزهایی میگفتم شاید باورشان نشود از خود دانشجو بپرسند. غرضم این بود. و هر دو تا دانشجویی یک مهمان را بین خودشان نشاندند. سلف سرویس بود دیگر. شاه رفت و سینی برداشت و بشقاب بود، مرغ پلو هم داشتیم. عین غذای معمولی هیچ تغییری نداده بودند. یعنی اصلاً اطلاع نداشتند که. کسی اطلاع نداشت که شاه ناهار میماند. من هم فکر من صبح این نبود چون ظهر شده بود یک دفعه بفکرم رسید.
س- مسئله امنیتی مطرح نبود؟
ج- هیچ اصلاً. ببخشید مطرح نبود که وجود خارجی، امنیتی را راه نمیدادم آقا. من امنیتیها را سازمان امنیتی را در مؤسساتی که، آن هم استدعا میکنم یادداشت بفرمائید راجع به آن یکی دو تا مثال دارم خیلی جالب، راه نمیدادم. چون می دانید دلیل راه ندادن ایشان برای من چی بود؟ یا من مسئول بودم مسئول آن مؤسسه بودم یا نبودم. اگر من مسئول بودم، بله، خودم هم بایستی معایبش را مرتفع کنم. اگر معایبی داشت. یک سازمان امنیتی از تعلیمات چی میفهمد؟ از طرز فکر بچهها چی میفهمد؟ او میآمد دخالت میکرد کار را بدتر میکرد. بعلاوه اصلاً من نمیخواستم جاسوس داشته باشم. دیگر راهشان نمیدادم. کسی هم، معذرت میخواهم نمیدانم چه قدرتی من داشتم، غیر از قدرت روحی هیچی نداشتم به هیچکسی متکی نبودم، هیچکس جرأت نمیکرد. حتی در دبیرستان البرز تو پلیتکنیک، که شاه دخالتی نداشت آنجا هم سازمان امنیتی جرأت نمیکرد بیاید. یا نمیآمد به احترام من یا جرأت نداشت.
عرض کنم که همهشان سینی گرفتند و غذا گرفتند. البته من فوری رفتم سینی شاه را گرفتم و آن معاون من هم مال شهبانو را گرفت و یکی دیگرش هم مال مادر شهبانو را گرفت و آوردیم روی میز، روی میز اختصاصیشان. مدعوین هم خودشان غذایشان را گرفتند و آمدند نشستند. عرض کردم هر دانشجویی دو تا از اینها را میبرد خودش وسط می نشست. یعنی یکی از اینها را بین دو تا، دو تا دانشجو یکی را بین خودشان مینشاندند. ابتدای غذا بود به من برگشتند و گفتند که چقدر خوبست که… حالا فرض کنید این میز را بفرمائید شمال، جنوب. شمالش را شاه نشسته، دست راستش شهبانوست، دست چپش من نشستم و آن طرف میز هم مادر شاه نشسته.
س- مادر شهبانو.
ج- این طرفش خالی است. گفت چقدر خوبست که یک دختر و یک پسر دانشجو هم بیایند در اینجا با ما ناهار بخورند. من بلند شدم که صدا کنم گفت، چه جوری انتخاب میکنی؟ جواب ندادم. داد کشیدم گفتم که اعلیحضرت امر کردند یک دانشجوی پسر، یک دانشجوی دختر افتخار این را داشته باشند که امروز سر میز اعلیحضرت غذا بخورند. در این موقع شروع کردند به دویدن. آن پسر و دختری که از همه زودتر رسید آمد نشست. خوشبختانه پسره مال دبیرستان البرز نبود. حالا چرا نبود یادم نیست. شاه از پسره پرسید که، از دانشجوی پسر پرسید که چه انگیزهای باعث شد که شما دانشگاه آریامهر را آمدید اسمتان را نوشتید؟ این نمیدانم از شهرستان بود. بهرحال تهرانی نبود. برگشت گفت که، همینطوری لری، برگشت گفت که من تو دانشکده فنی قبول شدم، پلیتکنیک قبول شدم، دانشگاه تبریز قبول شدم، دانشکده فنی دانشگاه تبریز، اینجا هم قبول شدم. ولی چون شنیده بودم اینجا را یک کسی اداره میکند که خیلی علاقمند به جوانهاست، حالا این جمله اوست، ها، بنده عرض میکنم. خیلی علاقمند به جوانهاست و بعلاوه تحت نظر اعلیحضرت است به این جهت اینجا را ترجیح دادم. این مثل گل شکفته شد. خوشحال شد از این جمله. از این جهت من میگویم خوشحال شدم که این البرزی نبود برای اینکه اگر البرزی بود خیال میکرد من بهش یاد دادم. بعدش غذا که تمام شد من زیر گوشش گفتم که چقدر خوبست که یک نصایحی به دانشجویانی که حالا اینجا هستند بفرمائید. هیچ دانشگاهی در ایران و هیچ دانشکدهای، هیچ مؤسسه آموزشی، هیچ اجتماعی جرأت این را نداشتند که شاه را بیاورند آنجا و این کاری که من کردم بدون اینکه سازمان امنیت و بدون اینکه دستگاههای امنیتی دخالتی داشته باشند. ولی من ایمان داشتم به کار خودم. من میدانستم به این جوانها خیانت نمیکردم، نکردم و ببخشید در این سن هم که هستم اگر امروز هم به من بگویند بیا فلان مؤسسه را اداره کن با سر میروم اداره میکنم؛ مؤسسه آموزشی نه چیز دیگری، خیانت نمیکنم. همهشان به من لطف داشتند. بنابراین محض خاطر من آن طرز فکر نمیدانم فامیلیشان یا اگر جزو حزب و دار و دستهای بودند که من مخالف تمام احزاب بودم و هیچوقت عضو هیچ حزبی نبودم. هیچوقت. این هم از چیزهای اختصاصی من است برای اینکه معتقد بودم که این احزابی که در ایران تشکیل میشود بعلت عدم رشد کافی اکثریت مردم اغلب وابسته به شمال و جنوبند. به این جهت هیچوقت جزو هیچ دار و دستهای نبودم. و بنابراین بیطرف بودم. احزاب مختلف هم اگر بچه هایشسان، افراد احزاب مختلف هم بچههایشان تو دبیرستان البرز بودند یا تو دانشگاه بودند چون میدیدند من بیطرفم من اهل یک دسته خاصی نیستم آنها هم یا ملاحظه مرا میکردند یا احترام مرا در نظر میگرفتند یا بهرحال از ترس نبود. چون من معتقدم با ترس نمیشود هیچ جایی را اداره کرد. بایستی… مخصوصاً جوانها را مخصوصاً جوانها را. با ترس و وحشت هر کسی هر کجا را بخواهد اداره کند موقت است و دائمی نخواهد بود. چرا؟ برای اینکه هر کسی که بهش ظلم میشود به زور، این یک روزی تلافی در میآورد. بدین جهت من اهل این صحبتها نبودم بجز محبت، البته هر کسی خلاف میکرد شدیداً تنبیه میکردم آن را هم ملاحظه نمیکردم به هر کسی وابسته بود. ولی وقتی خلافی نبود تقی را بر علی ترجیح نمیدادم به علت اینکه پسر وزیر یا پسر وکیل است یا پسر یا فلان حزب و فلان دسته است.
تصور میکنم من پهلوی خودم خیال میکنم روی این اصل این ششصد نفر دانشجوی آن روز دانشگاه آریامهر ساکت بودند حتی مال احزاب مختلف بودند ساکت بودند. هیچ اظهارنظر و صحبتی، هیچ حرفی از دهان اینها درنیامد. خود به خود این یک حسادت عدهای را تحریک کرد مفصل، مخصوصاً آقای رئیس دانشگاه تهران را و آقای ریاضی را. چنانچه پلیتکنیک تحریک کرده بود حسادتش را آنجا هم تحریک کرد. زیر گوش اعلیحضرت گفتم که چقدر خوبست که نصایحی بفرمائید و ایشان شروع کردند به سخنرانی کردن؛ چرا این دانشگاه را تشکیل دادند و بعدش هم اظهار لطفی کردند و فرمودند که ما کسی را برای شما انتخاب کردیم که تمام عمرش غیر از آموزش کار دیگری نکرده، و بهرحال خیلی اظهار لطف فرمودند. ولی بعد از ده پانزده روز من تو اطاقم بودم یک دفعه، اطاق منهم طوری درست کرده بودم که گفته بودم درست کنند دور تا دور شیشه بود نزدیک در که هر کسی دیر بیاید من ببینمش یا او حس کند که من میبینم دیر نیاید. (خنده) دیر نیاید. بیشتر از این لحاظ. و دیدم که یکی آمد به من خبر داد که ده بیست نفر از سفارت آمریکا زن و مرد آمدند میخواهند دانشگاه را ببینند. برای همه خارجیها تعجبآور بود چطور میشود در عرض شش ماه یک همچین دانشگاهی را تشکیل داد با این تجهیزات. کارگاه، عرض کردم کاملترین کارگاهها، آزمایشگاه، کاملترین آزمایشگاهها و اول اسفند ماه فرمان صادر شده باشد در ماه اسفند، اول مهر این دانشگاه با ساختمان توی صحرایی ایجاد بشود. مورد تعجب همه شده بود. بیست نفر زن و مرد آمریکایی یکی آمد به من گفت که اینها آمدند از سفارت آمریکا. گفتم که وقتی که آدم میخواهد یک کنسول آمریکا را ببیند قبلاً باید تلفن کند ازش وقت بگیرد آن هم به زحمت وقتی میدهد، چطور اینها همین طوری آمدند قبل از اینکه وقت گرفتند من هیچ کاری نداشتم، ولی ببخشید این احساسات در من ایجاد شد که بگویم به اینها که بگوئید که فلانی وقت ندارد. فقط به خاطر اینکه به اینها بفهمانم که شما که آن کار را میکنید وقت قبلاً میگوئید باید وقت بگیرید، چرا خودتان مراعات نمیکنید.
آن کسی که این حرف را شنید رفت به آنها گفت. گفتند ما آمدیم فقط برای دیدن تأسیسات دانشگاه با فلانی کاری نداریم. بنابراین من بهش گفتم خودت اینها را هدایت کن. اگر این است خودت آنها را هدایت کن همه جا را ببینند. رفت و دو ساعتی همه جا را دیدند. بعد همان آقا که کارمند دانشگاه بود آمد به من گفت که آن رئیسشان میگوید که ما میخواهیم دبیرستان البرز را هم ببینیم. کی فلانی وقت دارد که در آن روز ما بیائیم. گفتم حالا شدند آدم. (خنده)
گفتم فلان روز بیایند دبیرستان البرز من خودم خواهم بود. آن روز آمدند خودم بودم. خودم بودم و مخصوصاً اینها این ساختمانهای که با هدایای مردم ساخته شده بود و تابلوی اسامی داشتند آنها را به اینها نشان دادم. ساختمانی که از زمان میسیونرهای آمریکایی ساخته شده بود اون که بود، اینها را نشان دادم. شبانهروزی را نشان دادم که حتی یک نفر پانصد تومان داده. یک نفر هم چهارصد هزار تومان داده.
بعد آزمایشگاههای مجهزمان را نشان دادم. همه اینها را دیدند و پا شدند رفتند. چهل و هشت ساعت بعدش. آها ببخشید، روسها آمدند. روسها آمدند بنظرم همانطور چهل و هشت ساعت بعدش روسها آمدند و تو سینه من یک نشان نصب کردند و چند تا نشان هم به دانشجویان دادند. بعد نشسته بودند داشتند چایی میخوردند، یک دانشجویی دوان دوان آمد آقا به من نشان نرسیده. من نشان خودم را کندم دادم به آن دانشجو. یکی از این روسها، نمیدانم حالا رئیسشان بود چه کاره بود نمیدانم، برگشت گفت، نشانی که ما دادیم به شما، شما میدهید به این دانشجو. گفتم که این جوام شما را گیر نمیآورد که نشان را بگیرد ولی مشا همانطور که دیدید من نشان را دادم برای من نشان دیگری میفرستید. بعلاوه او یک جوانی است دیدید که دوان دوان آمد گفت به من نشان نرسید و خیلی علاقمند به این نشان است اینکه مال خودم را دادم بهش. و شما برای من میفرستید.
این تمام شد عرض کردم چهل و هشت ساعت بعدش آقای دکتر ابوالقاسم غفاری همکار من که استاد دانشکده علوم بود و من استاد دانشکده فنی، از واشنگتن به من تلفن کرد که تو عوض شدی. گفتم چطور من عوض شدم؟ گفت به جای تو رضا تعیین شده. رضا تعیین شده، رضا میآید. رضا کیه؟ رضا فارغ التحصیل مهندس دانشکده فنی است و سالی که من شروع کردم به تدریس در دانشکده فنی در ۱۳۲۰ ایشان سال سوم بودند. با مهندس لکستانی هم هم دوره بودند. مهندس لکستانی شاگرد اولشان بود. و ایشان تمرین هندسه میکردند در دانشکده فنی و هندسه را آقای مهندس ریاضی تدریس میکرد این تمرین هندسه میکرد. بارها در شورای دانشکده فنی من پیشنهاد میکردم که این رضا و امثال اینها خوبست که ابلاغی برای اینها صادر بشود تصویب بکنید در شورا که به عنوان دبیر دانشگاه باشند و آقای مهندس ریاضی و آقای مهندس بازرگان و آقای مهندس خلیلی شیرازی مخالفت میکردند. من دلیل مخالفت را نمیدانستم تا اینکه آقای رضا شد رئیس دانشگاه آریامهر و کارهایی که در دانشگاه آریامهر کرد من فهمیدم که آنها حق داشتند از اینکه این چنین کسی که این خصایل را دارد، خصایل که چه عرض کنم این معایب را دارد، بهعنوان دبیر استخدام نکردند و ایشان رفتند به آمریکا. یک موقعی کارمند جنرال موتور بودند. و بعد هم اسمش را گذاشت پروفسور همه کسانی که تدریس میکنند پروفسورند و آن یارویی هم که در کلاس اول ابتدایی تدریس میکند اسمش پروفسور است. پروفسور در فرانسه آگریگاسیون است امتحان میکنند. آگرژه کسی است که در آن امتحان قبول شده باشد اسمش را میگذارند پروفسور. در فرانسه اینطور است. کسی که میخواهد معلم بشود چون داوطلب زیاد است بین دبیران مدارس متوسطه مسابقه میگذارند کسی که در این مسابقه قبول بشود میشود آگریئه یعنی قبول شده. اسم این مسابقه را میگذارند آگریگاسیون. به آن شخص می گویند آگرژه. هیجی کلمه به فرانسه ……
بنابراین هر کسی تدریس میکند پروفسور است. در مملکت ما آقای پروفسور فلان. آقای پروفسور، خدا بیامرزد جمشید علم اسمش را گذاشته بود پروفسور، که من پروفسورا دارم. پروفسورا مقامی یعنی تیتری نیست به کسی داده بشود. اگریگاسیون، مگر اینکه اگریگاسیون را گذارنده باشند. ایشان اسمشان را گذاشتند پروفسور و آمد دانشگاه آریامهر. حالا کی ایشان را آورد، من نمیدانم. شاهی که یک ماه پیشش آن سخنرانی عجیب را کرد مرا برد به آسمان هفتم به جای من این رضا را انتخاب کرد، نمیدانم. آیا همان آمریکاییهایی که آمدند دستور دادند و اوامر آمریکایی را اعلیحضرت انجام میداد. شاه ضعیف النفس بود ولی وطنپرست بود. ملاحظه میفرمایید. چون من در آن مدت… دلش میخواست مملکت خیلی ترقی کند. ولی ضعیف النفس بود. از اینکه خودش تحصیلاتی نداشت بیشتر وارد نبود در امور ولی اطرافیانشان برای اینکه از وجودش استفاده کنند این را هی زیربغلش هندوانه میگذاشتند و تصور میکرد که در همه چیز وارد است. حالا من نمیفهمم چرا در رشته من در کار من ایشان این همه احترام به من میگذاشت و هیچ اظهارنظری راجع به کار من نمیکرد ولی آن جور که شنیدم در کار دیگران اظهارنظر میکرد و حتی شنیدم، راست یا دروغ، که رئیس وزیر اقتصاد آلمان آمده بود پهلویش، اظهارنظر راجع به اقتصاد دنیا میکرد. شاید میدانست. ولی من تصور میکنم چطور یک آدمی که هیچ نوع تحصیلاتی نکرده باشد چطور میتواند اظهار نظر کند در اموری که به تحصیلات عمیق مورد احتیاج است. ولی ضعیف النفس بودنش، دهن بین. هر کسی دیرتر میرفت عقیده او اجرا میشد. و خودش را هم تو بغل آمریکاییها انداخته بود. دستور آمریکایی را اجرا کرد. و همان اصلاحات ارضی که بزرگترین ضربه را به کشاورزی مملکت وارد کرد، من فئودالها را طرفداری در آن نمیکنم، ولی میخواهم به شما عرض کنم که زارعین ما مادامی که رشد حسابی نداشته باشند، تعلیمات اجتماعی نداشته باشند، مخصوصاً شمال ما، مزرعه، زمین برنجزار، رودخانه بایستی یعنی انشعابی از رودخانه سفیدرود یا رودخانه دیگری داشته باشد. این رودخانه هر سال لاروبی بشود و کار اجتماعی را اصلاً با هم توافق ندارند که اجتماعی انجام بدهند. باید متفقاً آنجا را لاروبی کنند. این مالک آن ده، بنده ببخشید شما را می گویم چون پدرم هر سال در اسفند ماه خودش میرفت تو ده و اینها را مجبور میکرد لاروبی کنند یعنی اینها را جمع میکرد واردارشان میکرد لاروبی کنند. و البته به اینها کمک هم میکرد. ولی به تنهایی بدون اینکه کسی بالا سرشان باشد به اینها دستور بدهد اینها با همدیگر توافقی پیدا نمیکنند، با هم هماهنگی ندارند. در اجتماع ما هم همین طوری است تقریباً می میتوانم بگویم. هر اجتماعی که شما در مملکت نازنینمان تشکیل بدهید بدبختی در اینجاست که با هم اکثراً توافقی ندارند چنانچه حزب ایران، حزب نمیدانم فرض کنید. که حزب دست نشانده آقای قوام السلطنه. همین طور احزاب دیگر بهرحال. همهشان هم رؤساشان هم نوکر شمال و جنوبند. این جمله البته سیاسی نمیخواهم در مورد تعلیماتی وارد بشود و اصلاً با هم ارتباطی ندارد و این جمله بیخودی گفتم.
خلاصه، شروع کردند به سخنرانی کردن. بعد هم عرض کنم وقتی آقای اعلم به من تلفن کرد، وزیر دربار بود، که آقا فردا ناهار شما بیایید پهلوی من منزلم. رفتم آنجا. رفتم آنجا و گفت که، شما بیائید و بروید به جای من در شیراز رئیس دانشگاه شیراز بشود. گفتم جناب اعلم من رئیس دانشگاه شیراز بودم. در تابستان آنجا بودم. اول مهر دانشکده فنی استاد نداشت گرف کردند و استاد متخصص کار من نداشت، دبیرستان البرز گرف کرد مرا تحت الحفظ آوردند. گفتند بیائید بروید دانشگاه ملی. گفتم جناب آقای اعلم بنده مریضم حالم خوش نیست و قلبم ناراحت است. من از شما کار نخواستم. اعلیحضرت به من امر فرمودند این دانشگاه آریامهر را تشکیل بدهید من قبول کردم به علیی که معتقد بودم که این دانشگاه را بسازم. من آدم بدی بودم یا آدم خوبی بودم؟
س- کسی به شما توضیح نداد چرا شما را عوض کردند؟
ج- بله؟
س- به شما توضیح ندادند چرا شما را از دانشگاه آریامهر برداشتند؟
ج- هیچ، هیچ، هیچ.
س- به همین سادگی؟
ج- هیچ. همین طور، همین طوری.
عرض بکنم که، من دلم اخلاقم این نبود که دلم خوش باشد که من رئیس دانشگاه هستم. دلم خوش بود از لحاظ اینکه کار صحیح انجام بدهم جوانهای ما بدون اشکال تحصیلات حسابی بکنند. این آرزوی من بود. نه عنوان ریاست دانشگاهی. نه عنوان… بطوریکه حقوق خودم را که اعلیحضرت خودش شخصاً تعیین کرده بود و ابلاغ از دربار صادر کرده بود من دستور دادم به حسابداری به محصلین بی بضاعت بدهید. من حقوق دانشگاهم و حقوق دبیرستان البرزم برایم کافیست. التفات میکنید.
دستور دادم به محصلین بیبضاعت دانشگاه یک آقای دکتر عیسی شهابی را هم مأمور کردم برای این کار که محصلین بیبضاعت را تشخیص بدهد و ماهی مبلغی این پول را تقسیم کند بین اینها.
به ایشان گفتم من عقب مقام نیستم، نبودم. اگر عقب مقام بودم سپهبد رزم آرا به من پیشنهاد کرد وزارت فرهنگ را. من گفتم من نمیکنم. که آقای جزایری را بعد انتخاب کرد. چندین بار آقای دکتر امینی به من پیشنهاد کردند و من نپذیرفتم. چرا؟ برای اینکه من کار را، حالا مطابق مغز خودم، کار را بیشتر به خاطر این انجام میدهم که خودم شب فکر بکنم راندمان کارم خوب چطوری است؟ از لحاظ رضایت خاطر خودم که نتیجه برای جوانهای ما چیست؟ خدمت به مملکت. من، ببخشید، دانشگاه آریامهر را قبول کردم، ترجیح دادم بر رفتن به خارج. یعنی پول را دور ریختم. پولی که در اختیاریم میخواست قرار بگیرد. همه هم به من میگفتند پاشو برو خارج بیخود اینجا نمان. آن را دور ریختم اینجا را قبول کردم با این همه زحمت و مشقت شش ماهه برای شما دانشگاه ایجاد کردم به خاطر عشق و علاقهای بود به این جوانهای مملکت دارم. حالا هم به این سنی که هستم عاشق این بچهها هستم مخصوصاً هر کسی بیاید بگوید من البرزی بودم. ملاحظه بفرمائید. این هیچ نمیدانستم این آقای جمشید زردشتی البرزی بود. شما میشناسیدش؟
س- بله.
ج- بله. ظاهرش یک پیرمردی است. دیدم اسمش توی دفتر هست. سال ۲۶-۱۳۲۵ است. خودش هم به من گفت من البرزیم.
خوب، من به ایشان خیلی علاقمندم که همین طوری هم میآید اینجا میآید بیا برویم. میگویم چشم پاشویم برویم هر کجا دلت میخواهد. کجا برویم؟ من اصلاً نمیدانم.
به آقای اعلم گفتم که من درخواست نکرده بودم رئیس دانشگاه. من بد بودم یا خوب بودم؟ اگر بد بودم باید بروم پی کارم. اگر وظیفهام را درست انجام میدادم چرا بنده را عوض کردید؟ تازه به جای من کسی را انتخاب کردید که اینجا را خراب میکند. بعد خودشان هم متوجه شدند. من هم مریضم نمیخواهم. دانشگاه ملی رشتههایی دارد با تخصص من تطبیق نمیکند. من از پزشکی چه اطلاعی دارم؟ از دانشکده ادبیات چه اطلاعی دارم میخواهید بنده را بفرستید. گفت امر است. گفتم بسیارخوب امر است بنده اطاعت میکنم میروم آنجا ولی سه ماه دیگر استعفا میدهم. این تمام این مطالب مرا به عرض رسانده بود. بعد به شما عرض میکنم چطور من فهمیدم.
سه روز دیگر ایشان با اتومبیلشان آمدند دبیرستان البرز، آقای اعلم. من مخالفت کرده بودم. بنده را گذاشتند تو اتومبیل خودش، دست راستش هم نشاندند و مرا بردند دانشگاه ملی مرا معرفی کردند آنجا و گردنم… کی؟ بنظرم در آذرماه بود، یک همچین چیزی. آذرماه چهل و پنج یا شش، یادم نیست. تابستانی شد. اول تابستان شد. گفتم که فکر کردم چه بکنم. قبلاً گفتم دانشگاه در درجه اول باید رؤسای دانشکدهها آدمهای حسابی باشند. قبل از اینکه تابستان بشود تصمیم داشتم رؤسای دانشکدهها را یک تغییراتی بدهم. یک خانمی آمد پهلوی من، رئیس دفترم آمد گفت یک خانمی با شما کار دارد. گفتم بفرمایند تو. آمد تو و گفت که من تو حیاط دانشگاه بودم منتظر شوهرم که بیاید با هم برویم جای دیگر یک مهمانی. شوهر دانشجوی فلان دانشکده است. اسم نمیبرم چون ممکن است…
س- دعوا بشود.
ج- بله. این آقای رئیس دانشکده شوهرم آمد تو حیاط به من گفت که خانم اینجا چکار میکنید بیائید تو اطاق من آنجا، حیاط خوب نیست. من رفتم تو اطاقش گردن مرا گرفت و مرا بوسید. من آمدم پهلوی شما شکایت کنم. گفتم به شوهرتان گفتید؟ به من چه مربوط است من اینجا دادگستری که نیستم. البته ایشان فاسدند باید عوضش کنم. این کار را کرده، کسی که رئیس دانشکده است دختر و پسری که آنجا کار میکنند و زن و بچه آنها اولاد آن مرد است. اگر این جور تصور نکند بعقیده من آدم فاسدی است. بنابراین یک همچین کار زشتی کرده من تنها کاری… در اثر همین عوضش خواهم کرد ولی این تنبیه شدیدتری لازم دارد. شوهرتان مگر قاضی نیست؟ چون آن دانشکده فوق لیسانس حقوق میداد. گفت چرا، گفتم با همان شوهرتان شکایت کنید آنجا تحت تعقیبش قرار بدهند. گفت غرضم اینجاست که تنها آن نیست حالا با تلفن ول کن معامله نیست. هی تلفن میکند قربان صدقه میرود. من هم نواری پر کردم راجع به این موضوع. گفتم که شما به شوهرتان گفتید که… گفت نه. گفتم بعد از ظهر، دیدم آنجا جایش نیست، گفتم بعد از ظهر ساعت چهار بعد از ظهر بیائید دبیرستان البرز را بیاورید دستگاهی هم که نوار بکار بیفتد آن را هم بیاورید برای اینکه من توی آزمایشگاه دارم ولی نمیخواهم کسی اطلاع پیدا کند.
ایشان آمدند تو دبیرستان البرز با شوهرش. من رئیس حسابداری آن آقای بارسقیان را صدا کردم آن ارمنی. آقای موسوی ماکویی رئیس شبانهروزی را صدا کردم آمد. ضمناً یکهو در اطاقم باز شد رئیس شهربانی آمد چون پسرش پهلوی من بود، یک آقای آذربایجانی بود اسمش را باز هم آن هم یادم نیست، آمد و نشست.
این آقای رئیس دانشکده مقالاتی انتشار میداد تو خواندنیها بر علیه پروفسور عدل. پروفسور در جراحی بنظرم بچه این آقا را کشته بود یا ببخشید در اثر عمل اشتباه یا مرض کشته بود، و ایشان با پروفسور عدل در افتاده بودند مقالاتی در خواندنیها بر علیه پروفسور عدل مینوشتند.
روایتکننده: محمدعلی مجتهدی
تاریخ مصاحبه: ۴ مه ۱۹۸۶
محله مصاحبه: مدفورد، ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۷
س- رئیس شهربانی وارد شد و …
ج- بله وارد شد و من…
س- تصور میکنم تیمسار مبصر بود.
ج- مبصر درست است. خوب گفتید. پسرش هم شاگرد من بود یک قدری هم کار نمیکرد و حالا در آمریکاست بنظرم. مبصر بود بله حق با شماست. خوب شد یادم انداختید برای اینکه مدتی هی عقب این اسم میگشتم.
عرض میکنم که، آن خواندنیها را من دقیقاً میخواندم. تنها مجلهای بود، روزنامه اطلاعات، اطلاعات را من هیچوقت نه اینکه با اطلاعات خصومت داشتم، نه، اصلاً وقت نداشتم بخوانم. ولی خواندنیها را قبل از خوابیدن تو تختخوابم دراز میکشیدم همیشه در تمام دوره زندگیم من ساعت هشت میخوابم مگر اینکه مهمان باشم جایی و ساعت شش صبح بیدار میشوم، دوره تحصیلیم هم همینطور بود. این عادت یک شب که خلاف این عادت رفتار میکنم شب بعدش اصلاً ناراحتم، روز بعدش ناراحتم.
س- ضبط صوت را آوردند و نوار را گذاشتند.
ج- بله، عرض کنم که، خواندنیها را میخواندم تا خوابم ببرد. تو خواندنیها این آقای رئیس دانشکده که اسمش را نمیبرم مفصل حمله میکرد به عدل و بد و بیراه میگفت. پهلو خودم فکر کردم گفتم مبادا این زن را پروفسور عدل، چون مرا خیلی خوب میشناخت، این زن را وادار کرده این حرفها را بزند. حساسیت مرا میداند و من آلت دست او قرار بگیرم بیخودی این رئیس دانشکده را عوض کنم و بدنامش بکنم. این درست نیست و اینها. یک شبی یادداشتی نوشتم به آقای تیمسار مبصر «من چون تجربهای چیزی ندارم تجربه جزایی ندارم کارهای شهربانی نکردم، شما تجربهتان خیلی زیاد است با افراد، با اینها صحبت کنید اینها را تشخیص بدهید که چه جور آدمهایی هستند. اگر حرفهایی که میزنند دروغ است یا راست است.» او نیم ساعتی، تصادف بود که آمد، عرض کنم که او نیم ساعتی با اینها صحبت کرد و زیر کاغذ هم نوشت که هردویشان سالمند. بسیار مردمان خوبی هستند.
نوار را گذاشتند و دیدم بله صدای اون آقا که صدایش را خیلی خوب میشناختم، هست و قربان و صدقه این خانم میرود و بساط و اینها، صحبتهای عشقی تو کار است. این موضوع را البته نفهمیدم بعدش به سازمان امنیت رفت. من به شوهرش گفتم آقا شما تعقیبش کنید من کاری از عهدهام بر نمیآید. حضور مبصر، حضور موسوی ماکوئی… موسوی ماکویی را میشناختید؟
س- بله.
ج- بله. حضور تیرداد بارسقیان رئیس حسابداریمان که از دوره جردن بود. گفتم کاری از عهدهام برنمیآید غیر از اینکه ایشان را از ریاست دانشکده بردارم و حتماً هم برمیدارم برای اینکه کسی که… معتقد نیستم که دانشجو یا دانشآموزی که به من سپرده شده در یک دانشکدهای به او به فامیلیش کسی چشم چپ نگاه کنید. بله با چشم چپ نگاه کند. ولی خوب این کافی نیست برای این. این تنبیه کافی نیست. این یکی. یکی دیگر در دانشکده ملی بودم یک کاغذی دستم رسید از وزارت دارایی که در تابستان کلاسهای درسی که در دانشگاه ملی تشکیل شده بود مالیاتش پرداخت نشده. من بالای کاغذ نوشتم آقای رئیس حسابداری جواب بدهید من که تابستان نبودم اینجا، جواب بدهید. او آمد تو اطاقم و گفت، آقا این کلاس درس رئیس دانشکده وقت با رئیس دانشکده علوم دوتایی تشکیل داده بودند برای رفوزههای دانشکده علوم و به اینها درس میدادند، عدهای معلمین درس میدادند پولی هم آنها گرفتند به حسابش واریز نکردند به حسابداری دانشگاه به حساب خودشان در بانک زعفرانیه شنیدم گذاشتند. شما اگر میخواهید تحقیق بکنید از خزانهدار. یک نفر همیشه عنوان خزانهداری دانشگاه داشت، از خزانهدارش تحقیق کنید که خزانهدار دانشگاه ملی آقای خوش کیش بود. من این پرونده و این کاغذها را مستقیماً فرستادم برای آقای خوش کیش که آقای خوش کیش شما که عنوان خزانهداری دارید این را رسیدگی کنید. حداقل یک بازرس بفرستید حسابهای اینها را رسیدگی کند. او در جواب برای من نامه نوشت که رفتم رسیدگی کردم در حدود یک میلیون و نیم تومان از بچههای مردم گرفته بودند و بین خودشان تقسیم کرده بودند. رئیس دانشگاه که رفته بود بنده جانشین بود. دستم هم به او… این کاری هم نبود که به دادگستری رجوع بشود. ولی رئیس دانشکده علوم بود. پس او هم کسی بود که با طرز فکر من تطبیق نمیکرد: دزدی مالی. آن دزدی ناموسی، آن دزدی مالی. این یک آقای خواجه نوری بود. اسم کوچکش را نمیدانم. بنظرم آقایون انقلابیون کشتندش.
س- محسن.
ج- محسن است.
س- وزارت کار بودند یک وقتی.
ج- در مازندران چیز داشت. این آقای خواجه نوری عضو هیئت امناء بود یک روزی آمد تو اطاق من. من جریان این مرد را، مرد شریفی تشخیص دادم زیاد آمیزش نداشتم چون رشته معلمی را انتخاب کرده بودم پسیکولوژی هم تحصیل کرده بودم. تشخیص دادم که این مرد مرد خوبی است. جریان ماوقعی را که برای شما نقل میکنم برای ایشان نقل کردم که او دزد ناموس است، این یکی دزد پول و من میخواهم اینها را عوض کنم. چون اولین تعویض منست اولین تغییر منست که در اینجا میدهم میخواهم در هیئت امناء مطرح کنم. به هیئت امناء مربوط نیست اداره دانشگاه. آنها هیئت امناء یک کپیهاش را از آمریکائیها برداشتند نه سیستم آمریکایی است نه سیستم مندرآوردی مملکت ما. هیئت امناء فقط اسمش هیئت امناء است. فقط یک عدهای را انتخاب میکردند برای اینکه از وجودشان استفاده کنند. و این هیئت امناء را من انتخاب نکردم از وجودش هم چیزی نمیخواهم استفاده کنم. ولی چون اولین تغییرات است من میخواهم…
ایشان اطلاع داشت. در اوائل تیرماه ۴۶ یا ۴۷ یادم نیست، هیئت امناء تشکیل شد. حالا توافق گرفتن بین وقت دکتر اقبال، وقت اعلم خیلی دشوار است. در دانشگاه آریامهر من این مشکل را نداشتم. من وقت تعیین میکردم و همان را که مینوشتم فلان روز تشریف بیاورید این سی نفر اصلاً نمیگفتند ما وقت نداریم. ولی در دانشگاه ملی زورم کم بود و اینه میگفتند ما وقت نداریم. این است که اقبال و اعلم دائماً آنچه اعلم موافقت میکرد اقبال مخالف بود، آنچه اقبال موافقت میکرد اعلم مخالف بود. و یک جمله معترضه هم بگویم. این ارتباط من با دربار و با این آقایان در این مدت کوتاه به من نشان داد که اینها همه بر علیه همدیگر میجنگند. مثلاً پهلوی شریف امامی مینشینی بدگویی مفصلی از اقبال و اعلم و همه میکند. پهلوی اقبال بنشینی از شریف امامی و اعلم و ایادی بد میگوید. آن یکی… اینها همهشان مخالف همدیگرند. این را نمیدانستم آنجا به من ثابت شد. مشکل بود وقت تعیین کردن. خلاصه بالاخره یک روزی را تعیین کردند. اواسط تیرماه بود، اواسط تیرماه آن سال هل و شش بنظرم بود. امدم و جریان کارها را گفتم و بعد گفتم که من میخواهم چون اول تابستان است رؤسای دانشگاهها را انتخاب کنم به این رؤسای دانشکدهها اختیار بدهم، همان کاری که در پلیتکنیک کردم، بروند استادهای حسابی انتخاب کنند و ممکن است این استادهای حسابی همانهایی باشند که سال پیش در اینجا کار میکردند. بهرحال این رئیس دانشکده جدید اینها را انتخاب کند. ولی دو نفر را از این رؤساهای دانشکدهها را میخواهم عوض کنم به عللی که من میدانم. اعلم برگشت گفت که آیا گزارشی در این مورد دادید؟ یعنی چه گزارشی دادید. رئیس دانشگاه من هستم، دیگر آن دانشگاه آریامهر نیست که من به اعلیحضرت گفتم که اختیارم با شما باشد شما دستور بدهید. در دانشگاه ملی مسئولش رئیس دانشکده است. من گزارش داده بودم. باهری نشسته بود، گفت بله گزارش داده به من. گزارش بهعنوان اعلیحضرت داده بودم و فهمیدم که نامهای که من مینویسم به دربار به شاه نمیرود و در دفتر اعلم مطرح میشود و اعلم هم خودش فرصت خواندن ندارد آقای باهری رسیدگی میکند. حالا این یک چیزی یادم آمد ضمناً آنتر پرانتز بگویم، و آن اینستکه هما ماه اولی که در دانشگاه ملی بودم رئیس حسابداری آمد به من یک لیستی آورد گفت آقا این را دستور پرداخت بدهید. گفتم اینها چی هستند؟ گفتند اینها هرکدامشان پنج هزار تومان میگیرند. گفتم خوب اینها هر دانشکدهای که درس میدهند همان دانشکده رئیسش…
س- دستورش را بدهد.
ج- بنویسد که این کار انجام داده پول بگیرد. گفت نه اینها در هیچکدام از دانشکدهها درس نمیدهند و اینها جزو کادر دبیرخانه هستند. گفتم بابت چی؟ آن محصلی که میآید اینجا اسم مینویسد زیلوی پدرش زیلوی خانهاش را میفروشد صنار سی شاهی جمع میکند میآورد چهار هزار و پانصد تومان به دانشگاه میدهد، اینها ماهی پنج هزار تومان بگیرند. در حدود هفت هشت ده نفر بودند به پنجاه شست هزار تومان میرسید.
س- گمان میکنم سمت مشاور داشتند اینها.
ج- بله؟
س- گمان میکنم سمت مشاور داشتند آقایان.
ج- سمت مشاور. مشاور هم من ندیدم. من این یک ماه ندیدم. گفتم که اینها این یک ماه که من زندگی اینها را ندیدم، ولی چون خبر ندارم این یک ماه را بپردازید ماه دیگر من، تا ماه دیگر هم تصمیم میگیرم.
ماه دیگر رفتم این لبست را بردم پهلوی شاه، گفتم که واله یک همچین کسانی هستند این اولی هم آقای سرتیپ اسفندیاری است سناتور است ماهی پنج هزار تومان میگیرد. آن آقای باهری است ماهی پنج هزار تومان میگیرد. آن خلیل ملکی است ماهی پنج هزار تومان میگیرد. آن نمیدانم فلان… این ده نفر اسامی را نشان دادم به شاه. و من مخالف دادن این پولها به اینها نیستم ولی مخالف اینم که من از بچههای مردم، دانشجویان که پدرانشان اکثراً چیزی ندارند حتی یکی میخواهد مجاناً اسم بنویسد من با دشواری مواجهم برای اینکه بودجهام نمیرسد، از پول دانشگاه پولی به اینها بدهم. دولت اگر میخواهد به اینها پول بدهد مبلغی را در اختیار من بگذارد به اینها بدهم. حرفی نیست. من حرفی ندارم، مخالف نیستم. ولی از وجوه بچهها… شاه این را نگاه کرد و آقای لاجوردی، باور کنید از خون قرمزتر شد.
س- عجب.
ج- «اینها کی هستند؟ این باهری همان معاون وزارت دربار است؟»
گفتم بله قربان. گفتم آن هم سرتیپ اسفندیاری، نگفتم شوهر خالهتان است، سناتور است. «قطع کنید آقا، قطع کنید. این پولها چی چیه. اینها کاری انجام نمیدهند که. چرا…» همینجوری. «قطع کنید.» گفتم که این خلیل ملکی را اینجور که رئیس حسابداری میگفت دربار دستور داده بهش پول بدهند. گفت، «او را دستور میدهم از جای دیگر بدهند.»
من خوشحال از در آمدم بیرون و آمدم تو دفترم. تلفنچی گفت که آقای اعلم تلفن کرده بود. گفتم بگیر، لابد کار فوری دارد. گرفت. اعلم گفت، آقا چرا این پولها را نمیدهید؟ گفتم کدام پولها؟ گفت که این آقایانی که از آنجا حقوق میگیرند. گفتم که کدام آقایان، جناب آقای اعلم. آنهایی که تدریس میکنند؟ گفت نه، اینهایی که کمک میگیرند. گفتم آنها را اعلیحضرت امر کرده قطع کنم. اینطوری تلفن را زد زمین که صدای تقش را من شنیدم. این جمله معترضه است خواستم به شما بگویم که…
س- قبل از این جلسه است حالا؟
ج- بله؟
س- قبل از این جلسه هیئت امناء است یا بعدش است؟
ج- نه این قبل از جلسه هیئت امناء است.
در جلسه هیئت امناء گفتم… ایشان گفتند که اعلم گفت که گزارشی دادید؟ اتفاقاً من با گزارشی… آها در اینجا یادم آمد. شاه در همان روز وقتی که گفت «قطعش کنید»، گفت که «سروکار شما با منست و گزارشهای شما را مستقیماً برای من بفرستید». میخواهم ضعف شاه را بگویم به شما. «گزارشاتتان را مستقیماً برای من بفرستید و من دستور میدهم من شما را در دانشگاه گفتم دانشگاه ملی بروید که میخواهم دانشگاه ملی را مثل دانشگاه آریامهر درست کنید.» اگر دانشگاه را درست کردنش درست بود چرا مرا آنجا نگذاشتید کاملش کنم تمامش کنم. خوب ملاحظه کنید. تو دلم گفتم. این حرف را زد. و گذشت آن. بعد گزارش من داده بودم آقای باهری میگفت که گزارش داده. معلوم میشود گزارش من اصلاً من برای معینیان میفرستادم گزارش مستقیماً میرفت پهلوی آقای در دفتر اعلم و به معاونش رجوع میشد. آقای اعلم گفت در این مورد یکی دو نفر را میخواهید عوض کنید گزارشی دادید؟ باهری برگشت گفت، بله گزارشی دادند. گفت، چرا میخواهید عوض کنید؟ من ساکت ماندم خواجه نوری شروع کرد به گفتن، که اون یکی زن یکی را بوسیده و آن یکی هم پول دزدیده.
آقای لاجوردی، مثل اینکه بگویند حالا دارد آفتاب غروب میکند. کک تو تنبان اینها نیفتاد در صورتیکه تو تنبان من پر از، معذرت میخواهم، پر از کک بود، که چرا این دو نفر فاسد باید باشند. بلند شدم دیدم اینها هیچ اهمیت نمیدهند. بلند شدم گفتم که خیلی متأسفم از…
س- یعنی فقط سکوت کرده بودند یا از کجا شما…
ج- بله؟
س- آنها فقط سکوت کرده بودند یا…؟
ج- نخیر.
س- اعتراض کردند؟
ج- نه، نه، سکوت کرده بودند و شریف امامی اعتراض میکرد.
س- به چی؟
ج- که شما توهین میکنید به استادها و نمیدانم اینها. شریف امامی تکنیسین لکوموتیو که یک نفر تکنیسین است. ارزش تحصیلیش را من در شورایعالی فرهنگ تو کمیسیون تصویب کردم تکنیسین، تکنیسین.
س- بله.
ج- ایشان سناتور و نخستوزیر. بعد هم میآید تو تلویزیون میگوید من شریف امامی دیروز نیستم. پس شریف امامی دیروز دزد و دغل و بیشرف بود. در عرض بیست و چهار ساعت آن شریف امامی دزد و دغل و بیشرف بصورت آدم حسابی درآمده بود. یک بیست و چهار ساعته… ایشان به من میگویند شما توهین میکنید به استادها. من فوراً بلند شدم و گفتم که، خیلی متأسفم که آقایان طرز فکرشان همهشان افراد برجسته، همهشان افراد کارکشته و طرز فکرشان هم عالی، منتهی بنده متأسفانه طرز فکر آقایان را ندارم و بنابراین در انتخاب من برای دانشگاه ملی اشتباه شده اینستکه اجازه بفرمائید شما انتخاب کردید اشتباه کردید من طرز فکر آقایان را ندارم. آقایان فکرشان خیلی عالی است خیلی برجسته است. بهتر اینستکه یکی را مطابق میل خودتان انتخاب کنید. در را زدم بهم و آمدم بیرون.
س- آقای اعلم نشسته بود.
ج- همه نشسته بودند. همه نشسته بودند. در را زدم بهم آمدم بیرون. ملاحظه کنید. و اتومبیل دانشگاه آریامهر را هم سوار نشدم…
س- دانشگاه ملی.
ج- ملاحظه کنید. یک تاکسی گرفتم. مستخدم را فرستادم تاکسی آورد. تاکسی سوار شدم آمدم منزل. پا شدم رفتم بابلسر. استعفا فرستادم برای… کتباً هم نوشتم که من نمیتوانم دانشگاه ملی را اداره کنم، از عهده من برنمیآید. اینجور نوشتم. ننوشتم چرا.
س- بله.
ج- عرض کنم که پاشدم رفتم بابلسر. رفتم بابلسر و آنجا سر یک میزی نشسته بودم آقای جعفر بهبهانیان آمد. نشست پهلوی من و گفت که، من میخواهم از شما یک خواهش بکنم. گفتم بفرمائید. ایشان هم عضو هیئت امناء آن روز بود آنجا. گفت از شما یک خواهش میکنم. گفتم بفرمائید. گفت، یک زمینی هست خیلی خوب و در محل خیلی خوب در نزدیکیهای تهران یک راه جاده مازندران. آنجا میخواهم یک شبانهروزی دائر بشود شما مسئولیت آن را… گفتم جناب آقای جعفر بهبهانی بنده گه میخورم همچی کاری بکنم. خیلی معذرت میخواهم از این کلمه زشتی که از دهان من درآمد از شدت عصبانیت. بسم است. یک دفعه گه خوردم بسم است. آن ایجاد دانشگاه آریامهر بود. همینجوری. ایشان فوری از روی میز من بلند شدند هیچی نگفتند پا شدند رفتند. آمدم دبیرستان البرز برای خودم نشستم. مشغول کارم شدم در دبیرستان البرز. شرحی نوشتم به دانشگاه سه سال مانده است به موقع بازنشستگی من. ولی من درخواست بازنشستگی میکنم و خواهش میکنم موافقت کنید که من بازنشسته باشم. هرکسی پیشنهاد بازنشستگی میکرد میبایستس سه سال صبر کند تا سال ۵۰، این ۴۷ بود که درخواست کردم. گفتم برای اینکه اسم من از استادی دانشگاه اصلاً بیفتد کسی عقب من نیاید بگوید بیا دانشگاه را اداره کن. وقتی من استاد نباشم بازنشساه باشم کسی نمیآید. یک شرحی هم به خانم فرح روی پارسا نوشتم که من از دانشگاه ملی استعفا دادم و از دانشگاه تهران هم درخواست بازنشستگی کردم. خودم شخصاً دلم میخواهد تو دبیرستان البرز باشم. اگر شما و دولت مایل نیستید من رئیس دبیرستان البرز باشم استدعا میکنم یک نفر را فوراً معرفی کنید که بیاید به جای من، من بروم خانهام. آقای هویدا به من جواب داد. خود فرخ روی پارسا به من جواب نداد. آقای هویدا به من جواب داد. جملهای که نوشته بود: دولت خیلی مفتخر است از اینکه شما دانشگاهها را ول میکنید و مایلید که در دبیرستان البرز باشید. اگر تهران تشریف داشتید عین این نامه را من به شما نشان میدادم.
یک مطلبی را فراموش میکنم که این مطلب را هم به اینجا خاتمه میدهم. بودم، آها، بودم تا ۵۷. پنجاه و هفت آقای مهندس بازرگان نخستوزیر شد. انقلاب شد. حالا شاه از مملکت رفت. مدرسه شلوغ شد. من هم مریض شدم. یعنی در اثر ناملایماتی که، چون من نظم و ترتیب را اساس زندگی میدانم، نظم و ترتیب را برای خودم اصلاً از همه چیز مهمتر میدانم و در زندگی خودم هم بسیار سعی میکنم همیشه منظم و مرتب باشم. بچههای من که فارغالتحصیلهای دبیرستان البرزند که به وجود همهشان افتخار میکنم. من افتخار نمیکنم که استاد دانشکده فنی هستم. من افتخار نمیکنم که ببخشید، بهترین رسالهها را در بزرگترین دانشگاههای دنیا که سوربن باشد گذراندم. من افتخار نمیکنم که پیریزی تحصیلاتی من خوبست. عرض میکنم که، من افتخار نمیکنم که دانشگاه آریامهر را تشکیل دادم. من افتخار نمیکنم که رئیس دانشگاه شیراز بود، افتخار نمیکنم که در دانشگاه ملی… ولی افتخار میکنم که رئیس دبیرستان البرز بودم. این گلهای شکفته، این جوانهای برجسته از دبیرستان البرز در آمدند بزرگترین پاداشی است برای من. از این پاداش بیشتر… شما دبیرستان البرزی نیستی، نبودید. ولی اینجا دبیرستان البرزی نیست که من محض خاطر او بگویم و در سن هشتاد سالگی هم شایسته من نیست که حقایق نگویم. افتخار میکنم که مسئول دبیرستان البرز از ۱۳۲۳ تا ۱۳۵۷ بودم و بیش از تعداد نمیدانم چهل پنجاه هزار نفر. فقط تأسفم در اینست که مملکت من، افراد مملکت من نتوانستند این فضلا را، این فضلای ایرانی درجه اول را در مملکت از وجودشان استفاده کنند چه در زمان شاه، مخصوصاً در زمان شاه، از لحاظ بخل و حسدی که وجود داشت چه در زمان انقلاب. من اینها را هدایت نکردم آقای لاجوردی برای اینکه به خارجیها خدمت کنن. آقای دکتر ضرابی یا آقای دکتر فیروز پرتوی یا حتی آقای مهندس کیوان توفیق یا امثال اینها از من در شش سال پیش در لوس آنجلس میهمانی کردند. پنجاه و هفت نفر بودند همه پزشک و پیراپزشکی. من چهار بعدازظهر رفتم آنجا تو این میهمانی نفهمیدم کی سه بعد از نصف شب شد. همهشان مطب دارند. من اینها را هدایت نکردم که در لوس آنجلس مطب داشته باشند. من اینها را هدایت کردم، عرض کنم که در وطن من آنجا مطب داشته باشند. من حقیقتاً احساسات در من تحریک شده، چشمانم را میبینید چه حالی دارد. این را دلم میسوزد. ثروت مملکت ما یعنی این جوانها. ثروت مملکت ما من نیستم و امثال من نیستند. ثروت مملکت ما این جوانهاست. این جوانها را نتوانستند هظم کنند تو مملکت ما. اینها مجبور شدند، تقصیری ندارند، مجبور شدند جل و پلاسشان را جمع کنند پا شوند بیایند به مملکت خارجی کمک کنند خدمت کنند آن هم با چه زحماتی.
بهر حال، آمدم دبیرستان البرز نشستم و آقای هویدا به من آن جمله را نوشت. دیگر ببخشید من دیگر کیف میکردم. روزها چهار بعدازظهر… نمیدانم شما دبیرستان البرز تشریف آوردید یا نه، اطاقم طوری بود که پنجره روبرویش در ورودی دبیرستان بود. وقتی زنگ مرخصی را میزدند من پشت پنجره وایساده بودم کیف میکردم از اینکه این جمعیت دارد میرود بیرون. یکی دو تا مثال نظرم آمده بزنم.
۱۳۳۲ بود زمان آقای سپهبد…
س- زاهدی.
ج- زاهدی که آن کودتایی که مصدق را گرفتار کرد و آقای زاهدی آمد. اول مهر کلاسهای دبیرستان تشکیل شد. یک دفعه تو اطاقم بودم سوم و چهارم مهر بود، یک سرهنگی وارد اطاقم شد، اسمم یادم رفته تصور میکنم قربانی بود، نه، یا یک اسم دیگری داشت. این جناب سرهنگ آمد نشست گفت که، من فلان، اسم یک شاگردی را برد، گفت من میخواهم این را ببینم. گفتم شما پدرش هستید؟ گفت، نه. من کسانی که پدرشان در تهران نبودند برای اسمنویسی در دبیرستان البرز میبایستی یک نماینده تعیین کنند. گفتم نماینده پدرش هستید؟ گفت، خیر. گفتم، پس چه کار دارید؟ گفت، من دادستان، حالا آقای بختیار رئیس سازمان امنیت است، گفت من دادستان سازمان امنیتم و این جوان را کار دارم. گفتم چه کار دارید؟ گفت، این جوان در پشت آن تخته بر علیه ما چیز نوشته. گفتم این تنبیهش با منست نه با شما. من مسئول دبیرستانم تنبیهش با منست. گفت که من میخواهم این جوان را باهاش صحبت کنم. گفتم شما نمیتوانید با این جوان صحبت کنید. هر حرفی دارید به من بزنید. شما هیچ وابستگی به این جوان ندارید. گفت که، همینطور. گفتم بله. گفت، من دادستانم گفتم به شما توجه نکردید. به من گفت توجه نکردید، من دادستان سازمان امنیت هستم. گفتم من شنیدم آقای سرهنگ. من شنیدم شما دادستان هستید. بنده را میتوانید جلب کنید همین حالا من در خدمتم، ولی هیچکدام از این شاگردهای دبیرستان البرز را شما نمیتوانید ببرید من به شما معرفی نمیکنم. گفت، همینطور. گفتم بله همینطور. البته این حرف پی را مالیده بودم به خودم که همین حالا برای من ابلاغ بیاید برو پی کارت. خوب من میروم پی کارم. بهتر اینکه من بروم پی کارم تا مطابق فکر من عمل نشود. پدر این که این آقا خواسته این پسر را آورده به من سپرده اگر پولش را به من میسپرد من میخوردم یا خرج میکردم یا دزد میزد، میگفتم آقا بیا منفعت چقدر میدهند تو بازار بکش رویش من نقد ندارم به شما بدهم به اقساط به شما میپردازم. ولی اگر این جوان معیوب بشود من چه کار کنم. چه خاکی به سر بریزم. هیچ راهی ندارم. این طرز فکرم بود. این بلند شد و پا شد رفت بیرون. در را زد بهم رفت بیرون. گفتم همین حالا برای من ابلاغ میآید. اتفاقاً نیامد. وقتی این رفت بیرون من آن جوان را به ناظمش گفتم آمد اطاق من. گفتم که، تو چیزی نوشته بودی پای تخته بر علیه آقایان کنونی؟ با من راست بودند. گفت، بله نوشتم. گفتم اینجا آمده بودند عقبت. پاشو برو، تو خانه خودت هم نرو. پاشو برو منزل قوم و خویشهایت و از این در هم بیرون نرو، از جلوی حزینت القدس از آن طرف برو. او را فرستادم رفت. آها، این سرهنگه از من پرسید گفت که پس آدرسش را به من بدهید. گفتم مگر اینجا ثبت احوال است؟ اینجا شهربانی است؟ اینجا مدرسه است. آدرس، شما که آدرس همه دست شماست. شما خودتان همه آدرسها را دارید پاشید بروید پیدا کنیدش. من به شما آدرس پسرم را بدهم که کجا هست؟ آقا این غیر ممکن است. این یکیش.
یکی دیگر، قبل از انقلاب یک روزی من دیدم که کامیون سرباز جلو دبیرستان البرز ایستاده. درست ده پانزده روز قبل از انقلاب. شاگردها مرخص شدند دربانی داشتم که فوت شد بچههایش همهاش دکتر و سرهنگ شهربانیاند، غضنفر اسمش بود. این قبلاً از قنات سفارت انگلیس در ته باغ آفتاب میشد از آنجا با مشک آب میآورد میریخت توی ظرف آب برای بچهها. بعد دیگر سنش بالا رفته بود کردمش دربان. تمام مستخدمین دبیرستان البرز را گفتم برایشان منزل ساخته بودم، همهشان بدون استثنا منزل ساخته بودم. یعنی یک آپارتمان طوری. همه چیز داشتند. و وقتی میآمدند به من میگفتند آقا این مستخدم یک خانه بیرون دارد به او میگفتم که برو هر وقتی دو تا خانه پیدا کرد بیا به من بگو من خوشحالتر میشوم. در دبیرستان البرز به این مستخدمین که خودم استخدام کرده بودم بعد دولت را وادار میکردم استخدامشان کند، حقوقی هم از محل دبیرستان البرز درست مساوی حقوقی که وزارت آموزش میگرفتند به اینها میدادم چون مستخدمین سیر باشند. تمام بچههایشان را، مستخدمی در دبیرستان البرز وجود نداشت که بچههایش در دانشگاه وارد نشده باشند. ملاحظه میفرمائید؟ خلاصه آقای سرهنگه رفت. اون کامیون میآمد جلو دبیرستان البرز درست بیست روز بیست و پنج روز قبل از انقلاب. مستخدم دربان به من تلفن کرد که سه تا از شاگردهایی که داشتند میرفتند این آقای، یک ستوانی بود، این ارتشی گرفته گذاشته تو کامیون. من از اطاقم فوراً بلند شدم و آمدم دم در به ستوان گفتم که چرا اینها را گرفتید؟ گفت اینها شعار دادند بر علیه ما. گفتم تنبیهش با منست. حالا ستوان مرا نمیشناسد. گفتم تنبیهش با منست نه با شما. باهاش در گفتگو بودم و اینها و اتفاقاً یک سرهنگی پیدایش شد. آن سرهنگه مرا میشناخت. لابد بچهاش تو دبیرستان البرز بود. آمد جلو و از جریان اطلاع پیدا کرد به این ستوان گفت که، رئیس نبود، به این ستوانها نمیدانم چی گفت، این اجازه داد این سه نفر پیاده شدند از تو کامیون آمدند پائین. من صورت اینها را بوسیدم و گفتم که بچهها بروید خانهتان و دیگر از این کارها نکنید اسباب زحمت خودتان و دیگران بشوید. نصیحتشان کردم. بعد هم فرستادم خانهشان.
خلاصه چون اشاره فرمودید از اینکه سازمان امنیتی چه کار میکرد. سازمان امنیتی در مؤسساتی که من مسئولش بودم نمیآمدند. حالا به چه دلیل نمیآمدند؟ جرأت نمیکردند یا اینکه ببخشید حرفشان در آنجا پیش نمیکرد گوش نمیدادم، یا علل دیگری داشت، نمیدانم.
س- امکان نداشت مخفی باشند؟
ج-
س- امکان نداشت مخفی باشند؟
ج- آها، ممکن بود. ممکن بود. من اطلاع نداشتم. ممکن بود بین شاگردها، بین معلمین، بین مستخدمین کسانی را داشته باشند. آن را اطلاع ندارم آقا. آن را بهیچوجه اطلاع ندارم نمیتوانم بگویم که وجود داشتند. حتماً وجود داشتند. حتماً وجود داشتند. عرض بکنم که…
س- راجع به این جریان آقای بازرگان میفرمودید که بعد از انقلاب…
ج- آره بعد من مریض شدم و رفتم منزلم. استعفایی نوشتم به… وزیر فرهنگ نبود، استعفا نوشتم به آقای بازرگان، که خیلی متأسفم از اینکه همکارم در رأس دولت قرار گرفته، همکار دانشکده فنیام در رأس دولت قرار گرفته، من باید به ایشان کمک کنم ولی من مریضم و دوم اینکه نظم و ترتیبی حالا در مدرسه وجود ندارد و منهم قادر نیستم جلوی اینها را بگیرم و منزل بستری هستم. بنابراین خواهش میکنم یکی دیگر را تعیین کنید. بازرگان آمد خانهام. آمد خانهام و اینها و گفت که، خوب چه کار بکنیم؟ چرا همچین کاری میکنید شما در زمان من و اینها. قرار نیست و با هم دوستیم و در دانشکده فنی و بساط و اینها. گفتم آقا نمیتوانم. گفت، خوب چه کار کنم؟ گفتم یکی دیگر را انتخاب کنید. به منهم اجازه بدهید، فرودگاه بسته بود، من و زنم بروم خارح برای معالجه. اتفاقاً اجازه داد به آن مهندسی که در دانشکده فنی معاونش بود، به او دستور داد ما را بردند فرودگاه و سوار هواپیما شدیم آمدیم ژنو بودم و پهلوی طبیب برای معالجه. بودم تا بعد چشمم معیوب شد و من آمدم به میشیگان پهلوی آن شاگردهای خودم که چشمم را آنجا عمل کردند. خانم و دختر من برگشتند به تهران. از آنجا برگشتند به تهران و در سال ۶۱ تابستان در تهران بودم نامهای دستم رسید. نامه را باز کردم از دانشگاه تهران بود. در نامه نوشته بودند در اثر فعالیت مؤثر، عین جمله است من حفظم، در تحکیم رژیم سلطنت به انفعال ابد از خدمات دولتی محکومید. در سال ۶۱ در صورتیکه از سال ۵۰ بنده بازنشسته بودم و بنابراین بازنشسته خود به خود انفصال ابد از خدمات دولتی است. التفات میکنید؟ از آن تاریخ، مقصودشان این بود که از آن تاریخ حقوق بازنشستگی مرا ندهند. از ۶۱ به این طرف دیگر من هم با کسی هیچی نگفتم. کسی بگویم هستند از شاگردهای قدیمم در رأس کارها. مثلاً فرض کنید که چمرانی که من آوردم به دانشگاه آریامهر از بالتیمور، اسوشییت پروفسور بود در بالتیمور، آوردمش تهران رئیس دانشکده برق کردم، عباس چمران. برادرش مصطفی چمران که در جبهه کشته شد، در جبهه جنگ کشته شد اینها از محصلین بیبضاعت دبیرستان البرز بودند. چون هردویشان باتفاق یک برادر دیگری که در میشیگان همین حالا هست، نه میشیگان نه، در شیکاگو همین حالا هست، این سه تا برادر بچه یک عطار کوچه چهارسو بزرگ بازار بودند. اینها آمدند پهلوی من گفتند ما پول نداریم و اینها. گفتم بسیار خوب مجانی. ولی هر سهشان برجستهترین محصلین، مخصوصاً مصطفی و عباس از فضلای کشور ما بودند. پس از کشتن مصطفی در جنگ عباس اصلاً دق کرد کرد. این جریان ماوقع زندگی من رسیدیم به اینجا. دختری دارم که شوهر کرده بود به یکی از شاگرد اولهای دانشکده پلیتکنیک که بعد رفتام. آی. تی. دکترا گذراند و من این را استخدام کردم در دانشگاه آریامهر، من نه، بعد از من استخدام شد. پس از نظام وظیفه آمد پهلوی من و گفت که من میخواهم زن بگیرم.گفتم کی هست که من آستین بالا کنم. گفت که سوزی دختر شما. گفتم چرا پهلوی من آمدی؟ پاشو برو پهلوی مادرش، پهلوی خودش با آنها صحبت کن من حرفی ندارم. با هم عروسی کردند و با هم نساختند بهر حال، پس از یک مدتی جدا شدند. او اصلاً رفته بود به آمریکا، قبل از جدا شدن رفته بود به آمریکا. آمده بود آمریکا و بچهای هست دختربچهای به دنیا آمد و این بچه ضربان قلبش درست کار نمیکرد دکترها تشخیص دادند و گفتند که خون کثیف وارد خون تمیز میشود. وفتی که ما آمدیم به ژنو با اجازه بازرگان این را بردم پهلوی دکتر متخصص قلب در بیمارستان…. در ژنو، آنجا هم تشخیص داند که همین خون کثیف… گفتم آقا چه کار باید کرد؟ گفت این بچه را در سن چهار سالگی باید عمل کرد. برگشتیم به ایران و چهار ساله شد این بچه، اجازه گرفتیم یعنی از بیمارستان قلب، گفتند باید از بیمارستان قلب تهران شرحی بنویسید به وزارت بهداری اجازه بدهند. رفتم بیمارستان قلب رئیس بخش دکتری بود دیدم یکی از یک اطاق آمد بیرون دستم را گرفت و شروع کردن بوسیدن، من صورتش را بوسیدم نگذاشتم، گفتم شما کی باشید؟ گفت، من مسئول بخش کودکانم، اسمش شکیبی بود، چه فرمایشی دارید؟ گفتم جریان اینست. گفت من تحصیلاتم در آمریکا بوده و اینجا رئیس بخش هستم و من میتوانم این عمل را انجام بدهم شما بیاورید اینجا انجام بدهید. گفتم خیلی خوب، من به شما معتقدم چون اولاً البرزی هستی، ثانیاً دانشگاه آمریکا را دیدی آمدی اینجا ولی موقع عمل یک دفعه برق خاموش شد یا پرستار بعدش فرض کنید که نتوانست. این بچه مؤلش من هستم پدرش اینجا نیست بعد پدرش خیال میکند که اعمداً این بچه را ما فدا کردیم. من به شما معتقدم ولی به این دلیل نمیخواهم اینجا عمل بشود. گفت چه کار میخواهید بکنید؟ گفتم میخواهم ببرمش مایو کلینیک مینیسوتا. چرا مایو کلینیک را تصمیم گرفته بودم، برای اینکه رضا مالک پسر دکتر لقمان مالک لقمان الدوله سعید مالک و پسرم دکتر محمد قریب آنجا هستند. گفتم اآنها خوب به من کمک میکنند هردویشان فارغالتحصیلهای البرزند مخصوصاً رضا مالک که اقلاً هزار جور جایزه از من دارد، کتاب، گفت که ما شرحی باید بنویسیم که این بچه اینجا عمل نمیشود کرد باید برود به خارج با یک سرپرست. همین حالا مینویسم. نوشت و من برداشتم بردم وزارت بهداری دادم به همان مسئول این کار. گفت آقا یک کمیسیونی است در آن کمیسیون رسیدگی خواهم کرد، به شما اطلاع میدهند. نمره تلفن مرا یادداشت کرد. یک هفته بعدش به من تلفن کرد گفت که تشریف بیاورید. رفتم آنجا و دیدم که ورقهای دستم داد که تصویب شده بود که از اینکه بچه به اتفاق یک سرپرست که مادرش است میتواند برود خارج و حداکثر ارز هم در اختیارشان بگذارند. حداکثر ارز چقدر بود؟ ده هزار دلار آن موقع.
عرض کنم که آمدم منزل، مادربزرگ بچه گفت من هم باید بروم من نمیتوانم اینجور باشم. نمیتوانم بچهام را بفرستم باهاش نباشم. گفتم اجازه نمیدهند. مرا چون در کلیولند عمل کرده بودند در ۱۹۷۶، رفتم بیمارستان قلب پهلوی آنجا مرا معاینه کردند گفتند که شما یک بار دیگر بایستی بروید آنجا معاینه کنند. برای من شرحی نوشتند به کمیسیون و بهمین نحو یک هفته بعدش به من خبر دادند رفتم. برای من بهمین که بنده به اتفاق یک سرپرست میتوانم بروم. من گفتم به آن آقایی که مسئول این کار بود، گفتم این کمیسیون از چه کسانی تشکیل شده؟ گفت که اسامیشان مخفی است. گفتم ببخشید من میخواهم تشکر کنم، شما از قول من از آقایان تشکر کنید که این موافقت را کردند. آوردیم ایشان را، ببخشید، به زحمتی هرچه داشتم نوشتم فروختم، ارز تهیه کردیم و آوردیمشان و بردم بیمارستان مایور کلینیک بچه را. آنجا وقتی سینهاش را شکافتند آن تشخیصی که دکترهای تهران و دکترهای ژنو داده بودند نبود. فوری آن جراح آمد به من گفت که به شما مژده میدهم که خون کثیف وارد خون تمیز میشود که تشخیص دادند در تهران و در ژنو، نیست. یک زائدهای در بیرون قلب است آن زائده را من بریدم و دیگر اشکالی ندارد. منتهی به شما میگویم که این بچه باید تحت نظر طبیب و متخصص باشد. در آنموقع که ۱۹۸۲ بود، خوب، طبیب متخصص در ایران نبود. زنم با خالهاش تماس گرفت یک آپارتمان دارد در نیس، اولاد هم ندارد، به زنم هم خیلی علاقمند است، آن آپارتمان را در اختیارمان گذاشت و از ۱۹۸۲ ما آنجا منزل داریم. منتهی دو سال اخیر استثنا بقیه هر تابستان بنده میرفم مثل این طالقانیهایی که قبلاً زمستانها میآمدند دعانویسی میکردند، آبله میکوبیدند، صنار سی شاهی جمع میکردند میآوردند میرفتند به طالقان خرج میکردند، عین کار بنده شده بود. (خنده)
تا اینکه امسال نامهای رسید از آقای مهندس ابطحی، بعد تلفنهای متعدد هفت هشت ده بار تلفن که شما باید حتماً بیائید شرکت کنید در این چیز، آلامنای ام. آی. تی. و هاروارد. من یه بار سکته کردم در سمت راست. گفتم مریضم نمیتوانم و اینها. گفتند عدهای زیادی اینجا هستند و منتظر شما هستند. بالاخره گفتم چشم اطاعت میکنم. کاغذی نوشتند ویزا به من دادند. سرکنسول، آن کاغذ خیلی مؤثر واقع شد ویزا به من دادند آمدم. این تشریفاتی که اینجا انجام دادند آقای لاجوردی، من و شما هستیم و خدایمان، آنقدر مرا تحت تأثیر قرار داد که من معتقدم که چرا برای این جوانها خدمت نکردم. این را صریحاً به شما میگویم. تازه از لوس انجلس به من تلفن میکنند که اینجا هم جمع شدند روز ۲۶ مه تشریفاتی است باید حتماض بیائید اینجا، که من فردا میروم واشنگتن برای دیدن غفاری، بعد از آنجا میروم به لسآنجلس. زودتر میروم برای اینکه پسرم را و نوهام را که آنجا دندانپزشک است ببینم، بعد هم در آن تشریفات شرکت کنم. این ماوقع زندگی بنده تا امروز.
س- بله. حالا بفرمائید چند تا سئوال یادداشت کردم از حضورتان بکنم.
ج- بفرمائید، بفرمائید.
س- سئوال اولم این بود که در این دورانی که دوران انقلاب و چند ماه قبل از آن که عدهای از افراد دعوت شدند که نزد شاه بروند و ایشان با آنها مذاکراتی کرد، را و چارهای سئوال کرد. آیا سرکار هم هیچ تماسی دیگر با شاه داشتید این سالهایآخر؟
ج- نه. ببخشید با هیچکسی تماسی نداشتم. البته هروقتی که راه میرفتم در این چهار سال، شش سالی که هستم دو سالش را نرفتم چهار سال رفتم، از دانشگاه آریامهر استادانشان، از دانشکده فنی استادانشان، میآمدند پهلوی من. فارغالتحصیلان البرز هم جلساتی داشتند ماهی یک بار، میآمدند. حتی یک دفعه یک پنجشنبهای بود من منزلم بودم آشپزم پای اف اف رفت گفت چند نفر از شاگردهای قدیم آمدند. گفتم بیایند بالا. حالا فردا صبحی میخواهم حرکت کنم. سه تا طبیب بودند یعنی دو تا طبیب بودند یک دندانپزشک بود یک مهندس. دندانپزشک بنام عالم، مهندس بنام طبیب زاده، آن دو نفر دیگر یادم نیست. گفتند که ما آمدیم از شما دعوت کنیم هفته دیگر شام محصلین فارغالتحصیل البرز جمعند و شما هم تشریف بیاورید. گفتم من امشب میروم. آن آقای دکتر عالم دندانپزشک گفت امشب شما به چه وسیله میروید؟ گفتم امشب میروم بلیط سوئیس-ار دارم. آن زمانی بود که هواپیمای ملی سار میکرد در تهران میبرد به بندرعباس، بندرعباس سوئیس-ار سوار میشدند میآمدند زوریخ و از زوریخ به نیس. گفت که حالا این آقای دکتر عالم یک قد بلندی دارد، برگشت که شما چطور میتوانید؟ کی؟ چه ساعتی میخواهید بروی؟ گفتم به من اطلاع دادند یک بعد از نصف شب. گفت چطور شما میتوانید یک بعد از نصف شب؟ پنج بعد از نصف شب ایران- ار از فرودگاه حرکت میکند. از یک بعد از نصف شب ا پنج بعد از نصف شب شما چطور میتوانید توی فرودگاه باشید؟ جامه دانهایتان کجاست؟ گفتم توی اطاق خوابست و هنوز نبستم. این چهار نفر آقایان آمدند توی اطاق خواب، میخواهم محبت را ببینید، آمدند توی اطاق خواب جامه دانهای مرا بستند. گفتند بلیط شما کجاست؟ گفتم بلیط من این، چهار بعدازظهر است، جامه دانها و بلیط را برداشتند بردند. گفتند که ما این جامه دانها را خودمان میبریم فرودگاه تحویل میدهیم بعد میآئیم عقبتان شما را چهار و نیم بعد از نصف شب میبریم فرودگاه که شما دیگر معطل نشوید. و همین کار را کردند. که یعنی یک شب بیخوابی کشیدند محض خاطر من. ملاحظه بفرمائید. بنابراین من کسی عقبم نیامد. من هم عقب کسی نرفتم. تازه سنم هم متناسب نیست. تازه مریض هم هستم.
روایتکننده: محمدعلی مجتهدی
تاریخ مصاحبه: ۴ مه ۱۹۸۶
محل مصاحبه: مدفورد؛ ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۸
ج- نمیدانم عوامل از چه قراری بوده جذب نشدند. ملاحظه بفرمائید.
س- اشکال محیط بود.
ج- اشکال محیط این بود که دانشگاه آریامهر را درست کردم هفتاد نفر را بنده آوردم آنجا، این دانشگاه را نگذاشتند بماند، در زمان شاه نگذاشتند که ادامه پیدا کند. ملاحظه بفرمائید. آقای رضا را آوردند و اکثرشان را جواب گفت. پس امثال من مانع از جذب اینها هستند. بعلاوه حقوق زندگی اینها را تأمین نمیکنند. من آقای لاجوردی، چهل و… بله، چهل سال تمام، نمیگویم به مملکتم خدمت کردم، چرخ پنجم مؤسساتی بودم که در رأسش بودم. خدمت آقایان دیگر میکردم. بنده ببخشید بیکاره بودم، توی دبیرستان البرز مخصوصاً. نه این حقیقتی است، نخندید. من تو اطاقم بیکاره بودم آن سیصد نفر معلم بودند که این بچهها را هدایت کردند نه من. من تدریس نمیکردم. آن سیصد نفر معلم اینها را هدایت کردند. من فقط مراقب آن بودم که این بچهها که به من سپرده شدند کسی به اینها خیانت نکند. خیانت به مفهوم اینکه درس کم به اینها بدهد و یا اینکه خدای نکرده اخلاقشان را فاسد کند. و دانشگاه آریامهر را با این زحمت و به ایم مشقت من تشکیل دادم با آن تعریف و تمجیدی که شما خواندید. آخر مغز عادی این کار را میکند که بعد از بیست روز از این سخنرانی به این جلوی دو هزار، آقا تو برو پی کارت. من یک درختی کاشته بودم هنوز کود کافی و آب کافی به این درخت نداده بودم که این میوههایش در بیاید. آقای محترم، من عقب جنابعالی اینجا آمده بودم که شما دانشگاه آریامهر را به من سپردید. شما به من گفتید بیا یک دانشگاه تشکیل بده یا برو بهعنوان سفیر کبیر. آخر تو دیدی زن و بچهام، میدانی حتماً میدانستی زن و بچهام ایران نیستند من زندگی سگ دارم، به من پیشنهاد کردی بهعنوان سفیر کبیر پاشو برو بیرون و من میرفتم بیرون به زن و بچهام حداقل میرسیدم، و من آن روز فدا کردم برای جوانهای مملکت. پس بنابراین چرا، چرا به جای من رضایی که، ببخشید عذر میخواهم، انگشت کوچیکه آقای دکتر فیروز پرتوی یا دکتر… ضرغامی نمیشود، ملاحظه کنید، او را آوردید در رأس اینها. چظور میتوانند ایشان این آقایان دوام پیدا کنند. پس بنابراین این شخص و اطرافیانشان لایق، لیاقت این را نداشتند که این جوانهای نازنین را جلب کنند. بعدش… نتایج بعدیش هم عکسالعمل همان کارهای آنهاست. عکسالعمل کارهای آقای اعلم است. عکسالعمل کارهای آقای شریف امامی است که، ببخشید، خودش دزد درجه اول بود. ملاحظه بفرمائید. عکسالعمل… من جریان آقای ریاضی و آقای مهندس شریف امامی را، مهندس که چه عرض کنم، تکنیسین شریف امامی را برای شما عرض کردم. من اگر دو نفر رئیس فاسد دانشگاه ملی، من را انتخاب کردید بهعنوان رئیس دانشگاه ملی از من مسئولیت میخواهید یا نمیخواهید، بله؟ من اختیار نباید داشته باشم که این دو تا رئیس دانشکده را عوض کنم، بله؟ عوض کردن دو تا رئیس دانشکده با دلیل یا بیدلیل، این اهانت به استاد است؟ این رئیس دانشکده نیست؟ خیلی خوب اگر تدریس میکند تدریسش را ادامه بدهد دیگر. پس ما لایق هظم این جوانها را نداشتیم آقا. این دلیل من. ملاحظه میفرمائید. غیر از این است؟ شما غیر از این تصدیق میکنید؟
س- خوب آدم میبیند که از یک طرف شاه علاقمند بودند که یک جایی مثل دانشگاه آریامهر…
ج- بله؟
س- آدم از یک طرف میبیند که شاه علاقمند بوده که یک جایی مثل دانشگاه آریامهر ایجاد بشود.
ج- اجازه بدهید. علاقمند بوده بنده به وطنپرستی او تردید ندارم، در علاقمندی او تردید ندارم. ولی آقا بنده علاقمندم بپرم به آسمان ولی عقلم نمیرسد میخواهم بدون هواپیما بپرم سرم را میشکنم دیگر. مثل این بچههایی که کار تارزان را انجام میدهند. شاه چنین مردی بود. ملاحظه میفرمائید.
س- بله.
ج- شاه چنین مردی بود. علاقمندی داشت. جنابعالی علاقمندی به قورمه سبزی دارید ولی قورمه سبزی نتوانید درست کنید گیرتان نمیآید.
س- بله.
ج- بله غیر از اینست؟ یا کسی را نداشته باشید قورمه سبزی… یا بزنید توی سر کسی که قورمه سبزی را برایتان درست میکند. بیدلیل، بیمنطق. بپرسید از هر کسی.
س- همین مثلی که فرمودید. اگر من قورمه سبزی دوست دارم خودم بلد نیستم، خوب، یک مطلبی است. ولی اگر یک نفر که بلد است آشپز درجه یک که بلد است آمده است واسه من میپزد من بزنم تو سرش این به عقل آدمیزاد جور در نمیآید.
ج- این دیگر، این هم از بیشعوری است دیگر. این هم از، ببخشید، کامل نبودن مغز است. ببینید یک کسی که هیچ نوع تحصیلاتی نکرده، عزیز دردانه بوده، دیگر عزیز دردانه چیه، هیچوقت آدم حسابی نمیشود. عزیز یک فامیل یک پدرومادری که بچهاش را اصلاً تظاهر کنند یا اینکه فلباً دوستش داشته باشند و ظاهر کنند دوستیاش را، آن بچه بفهمد که این پدرومادر فوقالعاده دوستش دارند، آن بچه منحرف میشود. ملاحظه بفرمائید.
س- بله.
ج- بچه منحرف میشود. محمدرضاشاه عزیز دردانه شاه بود؛ رضاشاه، ببخشید، مرد بیسواد، وطنپرست، علاقمند به مملکت و تجربه داشت، چهل سال توی محیطی بود که همه دزدها، بیشرفها، نوکرهای خارجی نمیگذاشتند این مملکت تکان بخورد. درست است روز اول رضاشاه را خارجیها آوردند ولی چنان لگدی به خارجیها زد در ساختمان مملکت که بعقیده من، بعقیده شخص من، شاید عقیده شما جور دیگر باشد، البته موقعیت موقعیت امروز نبود روسها ضعیف بودند، انگلیسها هم میخواستند مملکت، ببخشید، از شر بختیاری و قشقایی و نمیدانم آن دزدهایی که جلویشان را میگرفتند نمیگذاشتند نفت ببرند، از دست آنها خلاص بشوند، از دست خزعل خلاص بشوند، لازم بود که همچین کسی را داشته باشند. ولی آیا رضاشاه به مملکت خدمت نکرد؟ بله؟
س- چرا.
ج- یک شخص بیسواد. یک شخصی که مهمتر بود. مغزش درست کار میکرد. این نه، این مهمتر نبود این عزیز دردانه پدرومادر بود مغزش درست کار نمیکرد. در درجه اول یک جاکش پدرسوختهای را معاون خودش کرده بود. بله؟ نخستوزیرش آقای شریف امامی بعقیده من دزد، بعقیده من دزد، ملاحظه بفرمائید. ایشان چه لیاقتی داشتند که جهار بار نخستوزیر بودند و مشاورش بودند. هر آدم وطنپرستی مشاور… اولاً که یک عیب بزرگی داشن هرچه افراد باتجربه بود از خودش دور کرد، هرچه افراد مسن و باتجربه از خودش دور کرد.
س- چرا؟
ج- آقا، من چه میدانم از خودش باید بپرسید، مرده، خدا رحمتش کند. عرض کنم، در صورتی که رضاشاه منزل نکاءالملک فروغی برای دیدن نکاءالملک فروغی میکرد برای این که خبر بهش میدادند که سر نکاءالملک فروغی درد میکند. ملاحظه بفرمائید. این دو تا با همدیگر خیلی فرق داشتند آقا. عرض بکنم که، چرا؟ من نمیدانم چرا. هر وقتی عصبانی میشد اعلم برایش زن میبرد. متقی هم برای اعلم زن میبرد. بله؟ دستگاه هم، ببخشید، خواهرش و برادرش محشر بود. مقاطعهای نبود که در مملکت ایجاد بشود دربار دستور میداد مقاطعه را بدهید به آقای تقی، تقیای که هشت میلیون ده میلیون صد میلیون بیشتر از نقی پیشنهاد داده بود، با وجود این میدادن به او. چون، ببخشید، اشرف گفته بود، چون نمیدانم مشرف گفته بود، فلان آقای متقی گفته بود، یا امثال اینها گفته بودند. و امثال پروپاقرصی هم نبودند که بگویند فضولی موقوف، گوش نکنند یا پستشان را ول کنند آقا. اجباری… بنده اجباری نداشتم از اینکه دستور بیجای دربار را یا دیگران گوش کنم. چرا؟ برای اینکه میفتم که خیلی خوب چه کار میکنند با من. میگویند آقا دبیرستان البرز نباش. خوب نباشم. چطور میشود. ولی وقتی دبیرستان البرز هستم مطابق مغز من مطابق فکر من، غلط یا صحیح، بایستی کار کنم دیگر. غیر از اینست؟ رضایت خاطر من اینستکه مطابق میل خودم کار میکنم نه مطابق دستور. آن کسی که به من دستور میدهد از دو حالت خارج نیست یا حقیقتاً وطنپرست و علاقمند به مملکت و دستورش صحیح است چشم من کور دستورش را اجرا میکنم چون به نفع مملکتم است. اما اگر دستور… میخواهم خدمتتان عرض کنم که توی دفتر دبیرستان روزهای نامنویسی اشخاصی آمدند هر مقامی بود مینشستند به نوبت میبایستی بیایند با من صحبت کنند. حالا این آقا وزیر است، آن آقا سناتو است، آن آقا عمله است. هرچی هرکسی کاغذ دستش بود میآورد کاغذ را به من میداد پاکت را به من میداد، پاکت را زمین میگذاشتم میگفتم آقاجان، با خنده، آقاجان این جواب این کاغذ را آن کسی که این کاغذ را نوشته سرور منست نمیدانم کیست هرکسی هست سرور من، جوابش را بعداً که فارغ میشوم جوابش را خواهم داد. شما کارتان را بفرمائید شدنی است من خودم انجام میدهم، نشدنیاش را هم با خواندن این کاغذ انجام نمیدهم هرکسی نوشته باشد میخواهد از دربار باشد… همینطور میگفتم ها، میگفتم میخواهد از دربار باشد میخواهد از نخستوزیر باشد میخواهد هرچی باشد. این اتکای به نفس، این اتکای به خودم بود. ببخشید میگفتم و علاقمندی به مملکتم، میگفتم که از این راه میروم جلو یک دسته جوان تربیت میکنم این جوان متکی به نفس و منظم و مرتب و فاضل هدایت میکنم. رضایت خاطر من این بود. رضای خاطر مادی نبود آقا. برای اینکه دبیرستان البرز، میگویند چی میگویند مثلی است معروف که آن چی چیست که کله پاچهاش باشد. موش چیه که کله پاچهاش باشد. موش میگویند؟ یک ضربالمثلی است مسگویند. دبیرستان چیزی ندارد که آدم به خاطر مالیش علاقمند به آنجا باشد. بله؟ فقط به خاطر این بود که خداوند از من پشتیبانی کند، ملاحظه کنید، من یک دسته جوان حسابی، به این جوانها حالی کنم که استثناء و تبعیض یعنی نابودی همه. عادت کنید کار خودتان را بدون استثناء و تبعیض انجام بدهید، یکی. ثانیاً سعی میکردم به این جوانها کسی خیانت کند. خیانت بدین معنی که درس کم ندهد از درسش ندزدد. آقا بنده را عوض میکنند. مهتدی را از اطاقم بیرون کردم یعنی پی این را به خودم مالیدم که مرا عوض کنند دیگر. بکنند. آقای ریاضی را توی اطاق وزیر، ببخشید، فحش و بدوبیراه بهش گفتم. روی منطق روی شخص خودم بود، به نفع خودم بود؟ بنده میخواستم یک کارهای بشوم؟ نه. به نفع مملکتم بود. این پلیتکنیکی که قراردادی تو بستی دولت ایران بسته با یونسکو توهین است به مملکتم است که بدون نظر یونسکو تغییرش بدهی. بله؟ تکنیسین میخواهی؟ خوب صد تا تکنیسین در صد شهر کوچک ایجاد کن. پول که دارید آقا. پول که داری آقای اصفیا. صد تا تکنیسین. این حرف ناحسابی بود آقا؟
س- خیلیها در گفتهها و نوشتههایشان تعریفهای فوقالعاده کردند از هوش و ذکاوت شاه.
ج- از چی؟
س- از هوش و ذکاوت شاه خیلی سخن گفتند. حتی مثلاً خارجیها مثل آقای کیسینجر مثلاً.
ج- واله از هوش و ذکاوت… بنده وارد به امور سیاسی نبودم نیستم و متخصص سنجش هوش و استعداد نیستم. جهودها بیشتر این خاصیت را دارند که آقای کیسینجر در رأس جهودها قرار گرفته. آنها زود تشخیص میدهند که کی باهوش است، کی بیهوش است. بعلاوه مرد سیاسی است و شاید گفتهاش هم از روی سیاسی باشد. من از سیاست چیزی نمیفهمم آقا. من معلمم غیر از راستی و راست گفتن و حقیقت گفتن هیچی سرم نمیشود.
س- خوب ولی در آن دورانی که در حال ساختن دانشگاه آریامهر بودید و پانزده روز یک بار شرفیاب میشدید برداشتتان از هوش و حافظه شاه چه بود؟
ج- عرض میکنم که آنچه من در این مدت دیدم به نهایت احترام را میگذاشت. تمام پیشنهادات مرا بدون بحث، من وقتی میگفتم حرف نمیزد تلفن را برمیداشت دستور میداد. علت پیشرفت من و شش ماهه این دانشگاه را ایجاد کردم این عمل شاه بود. این عمل به نفع مملکت من بود. با من بحث نمیکرد که چرا، و چون و چرا تو کار نبود. بحث میکرد من دلیل میگذاشتم برایش، میگفتم. بحث نمیکرد تا من بفهمم که ایشان باهوشند یا بیهوشند. ولی…
س- همین سئوال اینست که…
ج- ولی یک چیزی را به شما عرض کنم، ایشان بیخود متکی به خودشان بودند. هرکسی، بعقیده من، دیگران را خر بداند خودش را عاقلتر آدم احمقی است. برای اینکه همیشه عاقلتر از آدم فراوانند. آدم… میگویند تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همینکه نادانم، بیخود نگفتند. ایشان تا بدانجا نرسیده بود دانشش تا بداند که نادان است.
ملاحظه میفرمائید.
س- بلله.
ج- و من عیب شاه را بیشتر میبینم. وطنپرستیاش را در آن تردیدی ندارم. علاقمندیاش به مملکت و آبادانی مملکت، در آن تردیدی ندارم. ولی عیبش را در این میدانم که این متکی به خودش بود به فکر خودش ارزش قائل بود و به دیگران را هیچ میدانست. این یک عیب. عیب دیگرش، افراد با تجربه افراد پیر افراد کارکشته را از خودش دور کرده بود. با امثال شریف امامی… میدانید آقای لاجوردی بنده وقتی کوچک باشم اگر کاری به من رجوع کردن از خودم بزرگتر آدم کمک گرفتم هم خودم را بزرگ کردم و هم آن کار پیشرفت میکند. ولی اکثر کوچکها سعی میکنند از خودشان کوچکتر را انتخاب کنند تا بتوانند تحکم کنند. ایشان این خاصیت را داشتند بطوریکه اواخر در یک جشنی که من هم بودم صریحاً گفت، حالا محض خاطر من گفت، چون اینجور تظاهر هم میکرد، یا اینکه از روی عقیده گفت. صحبت رضا بود گفت که، با آدم بسیار احمقی سروکار داشتیم. حالا عرض کردم محض خاطر من گفت یا از روی ایمان و عقیده گفت من نمیدانم. ولی آقا میخواهم سئوال کنم، رضا را جای من گذاشت چند ماه بعدش این رضا را برد رئیس دانشگاه تهران کرد. در اثر بودن رضا رئیس دانشگاه تهران یک ده پانزده نفر افراد باتجربه، کارکشته، استادهای برجسته را رضا بازنشسته کرد. پس آدم کوچکی بود رئیس دانشگاه شده بود آنها حرفش را گوش نمیکردند، خودش بازنشسته کرد یا بهش دستور دادند، نمیدانم. ملاحظه کنید. چند ماه بعدش ایشان را کردند مدیرکل… نماینده ایران در یونسکو. چند ماه بعدش ایشان را کردند سفیر کبیر ایران در کانادا. چی؟ تو که این را آدم احمقی میدانستی، اقرار کردی در آن جلسه که من بودم شنیدم با گوش خودم شنیدم گفت آدم احمقی بود، خیلی خوب، آدم احمقی بود چرا این را فرستادید یونسکو بهترین پست مملکتمان. چرا ایشان را فرستادید سفیر کبیر کردید در کانادا. اصلاً سفارت کبرا با معلم اگر معلم بنامیم رضا را، که من معلمش هم نمیدانم، چه ارتباطی دارد؟ معلم سیاستمدار نمیتواند باشد که شما سفیر کبیرش کردید. آن هم راست میگفت احمق است. اگر احمق نبود سفارت کانادا را قبول نمیکرد. چنانچه بنده خدمت شما هستم بارها به من پیشنها پستهای زیادی کردند گفتم من صلاحیت ندارم.
س- من یک سئوال دیگر داشتم و آن این بود که در این دوره حکومت چه رضاشاه چه محمدرضاشاه رفتار اینها با سنتهای ملی و مذهب به نظر شما چه جوری بود؟
ج- واله من به هیچ وجه آقای لاجوردی اینقدر مشغول بودم سرم مثل کبک توی برف بود اصلاً به آنها، خودم چون اهل سیاست نبودم در هیچ حزب و دستهای با هیچ حزب و دستهای وابسته نبودم.
تصور کنید از لحاظ فرار به جواب شما این جواب را میدهم.
س- نخیر. علت اینکه این سئوال را من کردم وقتی که سرکار راجع به آن استاد انگلیسی در دانشگاه شیراز فرمودید و گفتید که این شخص وقتی که دخترهای چادری میرفتند پهلوش میگفته چادرتان را بردارید و اینها، من این سئوال برایم پیش آمد که ممکن است بعضی از افراد متجدد ایرانی بگویند که انگلیسی خیلی کار خوبی میکرد و چادر که به اصطلاح چیز بدیست، چرا به شما برخورد؟
ج- آها، چرا به من برخورد. به من این برنخورد. به من چادر این برداشتن برنخورد نه اینکه حکومت حالا چادریست. نه. به من این برخورد که یک نفر انگلیسی به یک زن ایرانی توهین میکند. یک نفر انگلیسی میرود تو عشایر دوای بیمارستان سعدی شیراز را که مال دانشگاه است میدهد قالی میخرد و اسمش را استاد میگذارد. من هم اسمم استاد است. به من این برخورد. ملاحظه بفرمائید، نه چادر کشیدن یا چادر گذاشتن. ایرانی چادر آن زن را بکشد بیاورد پائین یا چادرش را سرش بگذارد یک مطلب دیگری است، یک انگلیسی چادر یک زن ایرانی را بکشد پائین یا ببرد بگذارد بالا به من برمیخورد. از لحاظ مملکتی به من برمیخورد. سئوال دیگری هست بفرمائید من در اختیارتانم.
س- سئوال دیگر که بنظرم رسید این بود که علت اینکه عده زیادی از دانشجویان دانشگاه آریامهر گرایشهای سیاسی زیادی پیدا کردند عدهایشان به طرف چپ گرائیدند، علت اینکه یک چنین عدهای در دانشگاه آریامهر بودند چیست؟
ج- واله آنچه که دو سال بنده در دانشگاه آریامهر بیشتر نبودم. بعد از من رضا آمد. در این دو سالی اصلاً حقوق خودم را من بین دانشجویان بیبضاعت تقسیم میکردم. دکتر عیسی شهابی همین حالا شاهد و ناظر به این است. از اینکه عدهای به راست رفتند به چپ رفتند من حتی در این دو سالی به راست رفته بودند یا به چپ رفته بودند، بنده اطلاع پیدا نکردم برای اینکه خودم اصلاً به این فکر نیفتادم. به این فکر نبودم. من تمام هم و ذکرم و فکرم متوجه تکمیل دروس اینها، درست تدریس کردن، آزمایشگاه درست کارکند. بعلاوه یک چیز دیگر به شما بگویم، معتقد به این هستم به من مربوط نبود آن چه جور مملکت را این جوانها باید اداره کنند و معتقد به این هستم که این جوانها فکرشان را نباید محدود کرد حتماً آن چیزی که من معتقداتم است در او تزریق کنم. نه من هیچوقت، هیچوقت به دانشجویان یا دانشآموزان صحبتی نکردم که من ببخشید راستی هستم یا چپی هستم شما هم باشید به این دلیل به این دلیل به این دلیل، نه من میگفتم فیزیکتان چطورست؟ شیمیتان چطورست؟ ریاضیتان چطورست؟ از معلمینشان میپرسیدم. اصلاً چیزی که به فکرم نمیرسید و حالا هم نمیرسد حتی میخواهم بگویم نمیفهمم سیاسی است. خودم هم جزو هیچ دار و دستهای در تمام عمرم که هشتاد سال سپتامبر میآید میشود هشتاد سالم، در تمام عمرم و معتقد به این هستم آنی که چپ است، ببخشید، نوکر روسهاست. ممکن نیست بدون نوکری روسها چپها کاری بکنند. حتی یک روز به یک فرانسوی گفتم به یک سفیرکبیری فرانسه در ایران داشت چون زنم فرانسویست با این سفرای فرانسه وقتی میآمدند کنسولها ارتباط داشت میرفت سفارتخانهاش آنها میآمدند منزل ما مهمانی. یک دفعه یکی از این سفرا حالا در آنجایی که مقر لوئی شانزدهم بود ماری آنتوانت آنجا بود.
س- ورسای؟
ج- بله؟
س- ورسای.
ج- پاریس.
س- بله.
ج- کجا؟
س- ورسای.
ج- ورسای، ورسای منزل دارد. هر سالی یک بار میآید پهلوی من از آن موقعی که فهمیده من نیس هستم. یک روز همین بحثی که شما امروز با من میکنید او کرد. گفتم که، اسمش بواسل است، این آقای لیدر کمونیست شما، حالا اسمش یادم نیست، یکی هست لیدر کمونیست فرانسه است اسمش یادم نیست بهرحال، گفتم که این شما تصور کنید که بدون دستور روسیه رئیس کمونیستهاست. گفتم بهش. التفات میکنید؟
در صورتیکه فرانسویها کمونیست فرانسه به فرانسه بیشتر علاقمند است تا به روسیه. ولی احزاب ما، من شخصاً انشاءاله که اشتباه میکنم، من شخصاً تو حزب و دار و دستهای نرفتم چه راست چه چپ. چرا، معتقد بودم که آلت دست خواهم بود. معتقد بودم که اینها دستور از اربابهای خارجیشان میگیرند که من مخالف آنها هستم. حالا آن خارجی چه میخواهند راست باشد چه بخواهد چپ باشد. من معتقداتم اینستکه مملکتمان را باید ایرانی آن هم جوانهای ایرانی آباد کنند نه خارجی. حالا این جوان ایرانی کمونیست است؟ مخالف کمونیست است؟ یا حد وسط است؟ کاری به آن ندارم. آباد کند مملکت را. سروصورت بدهد به وضع مملکت. ملاحظه بفرمائید. اگر سروصورت داد… یک روزی بحث شد با آن رئیس دبیرستانی که بعد از من آمده بود.
س- بعد از انقلاب؟
ج- بعد از انقلاب. عرض کنم که، آقای بازرگان او را تعیین کرده بود. او یکی از محصلین بیبضاعت شبانهروزی دبیرستان بود شش سال من پول جیبی و لباس بهش دادم منتهی استعداد نداشت که تشویقش کنم دانشگاه را ببیند. همان دیپلم متوسطه که گرفت رفت. هر ساختمانی که در دبیرستان البرز کردم من تابلو زدم آنجا، اسم پولدهنده.
اهداکننده از رقم بالا به پائین نوشتم. ایشان آمدند این تابلوها را کندند. آمده بود دیدن من گفتم چرا تابلوها را کندی. گفت اینها طاغوتی هستند. گفتم آقای خوشنویس من معتقداتم اینستکه امروز بعقیده من و شما چون شیعه هستیم مسلمانیم اگر شمر بیاید ابنسعد بیاید بقول شما آخوندها، ابنسعد بیاید امروز به من بگوید آقای مجتهدی این یک میلیون تومان را من میدهم به شما شما چهار تا اطاق درست کن و در این چها تا اطاق دویست نفر شاگرد بپذیر، من روش را میبوسم یک میلیون را میگیرم چهار تا اطاق درست میکنم برای اینکه دویست نفر شاگرد را آنجا تعلیم بدهم. حالا میخواهد طاغوتی باشد میخواهد ابنسعد باشد میخواهد شمر باشد میخواهد هرکسی باشد. این معتقدات منست. حالا این معتقدات غلط است برای منست آخر عمر منست دیگر بعد از مردنم از بین میرود، ولی تا امروز معتقداتم اینست آقای لاجوردی. غیر از این عقیده ندارم.
یک روزی شهبانو به من ایراد گرفت که ساختمانهایی که شما کردید هانکار است.
س- چیه؟
ج- هانکار. انبار.
س- بله.
ج- چون انبارها را با سوله درست میکنند دیگر.
س- بله.
ج. شما هم با سوله درست کردید ناهارخوری و اینها را. گفتم اعلیحضرت توجه داشته باشید آخر شاید فکر غلط میکنم من، ولی لازم است بعرضتان برسانم من طرز فکرم اینستکه جوانهای ما را زیر چادر هم حتی باشند به اینها تعلیم بدهیم. من قصدم این نیست که حتماً ساختمانی بکنم. اول ساختمانی بکنم مرمر بگذارم بعد مغز آنها را مرمر بکنم. میگویم اول مغز آنها را مرمر میکنم بعد آنها ساختمانهای مرمری بسازند. اینستکه من ساختمانی اگر کردم بقول شما هانکار است یعنی انبار است برای اینکه سرعت عمل باشد زودتر من بتوانم ششصد نفر را هدایت کنم. بعقیده من در تمام مملکت زیر چادر بایستی بچهها را، چون پول نداریم ساختمان بکنیم، زیر چادر بایستی این بچهها را پذیرفت و به اینها تعلیمات داد به اینها معلومات داد. این جوابی بود که من به شهبانو گفتم، التفات میکنید.
از لحاظ حزب و دار و دسته همانطوریکه خدمتتان عرض میکنم شاگردهای قدیمم میدانند، من اهل حزب و دار و دسته نیستم. در هیچوقت هم در این مدت چهل سال خدمت بفکر این نیفتادم که آقای لاجوردی چپ فکر میکند یا راست فکر میکند. فکر کردم که آقای لاجوردی معلم فیزیک درست بهش درس داده؟ معلم ریاضی درست بهش درس داده؟ یا درس نداده. اگر درس نداده من موظفم آن معلم را وادار کنم درست درس بدهد. حالا آقای لاجوردی چپ فکر میکند راست فکر میکند، خودش میداند. وقتی به اجتماع وارد شد خودش میداند این به من ارتباطی ندارد. من برای این کار ساخته نیستم. تازه فهم و شعور این کار را ندارم که آقای لاجوردی را از چپ به راست یا از راست به چپ منتقلش کنم چون خودم نمیفهمم. این را از روی ایمان به شما بگویم. نه، تعارف نمیکنم از سیاست هیچی نمیفهمم.
س- حالا من یک سئوال دیگری داشتم و آن اینکه با توجه به اینکه دبیرستان البرز میشود گفت که رویهم رفته تشکیلات مستقلی بوده یعنی از دولت، ولی خوب کم و بیش باز نفوذ وزارت فرهنگ میتوانسته اثر مثبت یا منفی روی پیشبرد کارهای دبیرستان بگذارد. دلم میخواست میفرمودید که طی این سی و چند سالی که شما رأس دبیرستان البرز بودید ارزیابی میکردید نقش وزارت فرهنگ را در کمک یا جلوگیری از پیشرفت برنامهها.
ج- عرض کنم که هیچوقت، هیچوقت در تمام مدت سی و هفت سال شاید باید بگویم شاید سال اول و دوم من رئیس بیمارستان بودم وزارت فرهنگ دخالت میکرد، وزرات فرهنگ دستوراتی صادر میکرد ولی بعدش من دستوری از وزارت فرهنگ دریافت نکردم. تازه اگر دستوری دریافت میکردم مخالف فکرم بود میبوسیدم میگذاشتم زمین از در دبیرستان میآمدم بیرون. آنها هم میدانستند اخلاق مرا برای من دستور صادر نمیکردند. بنابراین وزارت فرهنگ دخالتی نداشت وقتی که شاید نمیدانم خوشحال یا بدحال بود آن را نمیدانم، ولی بعضیهایشان مثل مهندس ریاضی حسادت به اینها، اینها را تحریک میکرد و بد و بیراه هم میگفتند. چنانچه آن سالهای اول عدهای از دبیرستان البرز پول میگرفتند. قبل از من دکتر صورتگر بود به اینها پول میداد. همانطور که قبل از من در دانشگاه ملی دکتر علی اکبر بینا بود او به افراد پول میداد. من رفتم به باقر کاظمی گفتم که رئیس دفتر شما صبح تا غروب اینجا نشسته چرا دویست تومان از دبیرستان البرز میگیرد؟ ملاحظه کنید. یا دکتر عمید، خدا رحمتش کند، استاد دانشکده حقوق بعد هم رئیس دانشکده حقوق، رئیس فرهنگ بود ماهی دویست تومان از دبیرستان البرز چرا میگیرد؟ من مخالفم. اگر ابلاغ برای من صادر میکنید که آنچه من فکر میکنم عمل بکنم و این پولها را قطع کنم حاضرم مسئول دبیرستان باشم و گرنه خیر. اگر در کار من میخواهید دخالت کنید وزارت فرهنگ دخالت کند، من نیستم. ابلاغ اختیار تام به من داد. شاید در اثر این اختیار تام در کارم دخالتی نداشتند.
هیچوقت از وزارت فرهنگ… بازرسانی میآمدند دفتر بازرسی نشان میداد، میآمدند. تو دفتر بازرسی، اولاً افرادی را میفرستادند پیرمرد باتجربه به دبیرستان البرز بهعنوان بازرسی. اینها بازرسان تو اطاق منهم وارد نمیشدند. مستقیماً میآمدند تو دفتر و بعد دفتر بازرسی را مینوشتند من میخواند غیر از تمجید و تعریف چیز دیگری نبوده. بنابراین دستوری برای من صادر نمیکردند که من به شما عرض کنم.
س- خوب است حالا من این سئوال را یک جور دیگر بکنم. در این سی و چند سالی که سرکار رئیس دبیرستان البرز بودید…
ج- سی و هفت سال.
س- سی و هفت سال، ببخشید. میتوانید دو سه نفر از وزرای فرهنگ را که بنظر شما …
ج- خوب بودند؟
س- خیلی خوب بودند و لایق بودند برای ذکر در تاریخ نام ببرید.
ج- عرض بکنم که، دو سه نفر رؤسای فرهنگ که خوب بودند، لایق بودند یکی مرحوم وحید بود فوت شده، مرحوم محمد وحید بود. خودش کار کشته بود. من معتقدم که وزیر فرهنگ کسی باید باشد خودش معلمی کرده باشد. خودش سالها معلمی کرده باشد و بعد از معلمی به این مقام رسیده باشد. چون اگر معلمی نکرده به این مقام رسیده باشد این چیزی از فرهنگ نمیفهمد چنانچه باقر کاظمی مرد شریفی بود و چیزی از فرهنگ اطلاع نداشت بنابراین کاری نمیتوانست بکند. یکی دکتر محمد مهران بود، محمود مهران بود آن هم فوت کرده. و این دو نفر را من بین تمام رؤسای فرهنگ وزرای فرهنگ بهتر میدانم. و کسانی هم بودند که وزیر فرهنگ شدند بیسوادترین و حتی، ببخشید، نوکر خارجی، بهتر است که آنها را اسم نبرم.
س- بله.
ج- بله.
س- سرکار فرموده بودید من یادآوری کنم راجع به اولین ملاقتتان با شاه.
ج- خوب شد یادم انداختید. یک روزی همان سال ۲۶ یا ۲۵ درست یادم نیست، یک روز تو اطاقم نشسته بودم در باز شد و یک آقای سرهنگی وارد شد تو اطاق. نشست پهلوی من و گفت من آمدم از شما یک خواهشی بکنم. گفتم بفرمائید. گفت پسرم کلاس ششم است. از شما میخواهم خواهش کنم شرفیاب بشوید از اعلیحضرت همایونی درخواست کنید که بورسی به پسر من بدهد پسرم برود خارج تحصیل کند. گفتم من بروم شرفیاب بشوم به شاه پیشنهاد کنم که بورس به پسر شما بدهد؟ گفت بله. گفتم من تا بحال شرفیاب نشده بودم. علاوه این درخواست من رفتن به آنجا و یک همچی درخواستی کردن تصور میکنم که خیلی شایسته نباشد. گفت نه من از شما استدعا میکنم محض خاطر این جوان این کار را بکنید. گفتم پسر شما برجسته نیست که من یک همچین کاری بکنم. اقلاً برجسته باشد من این کار را بکنم یک رضایت خاطری پیدا میکنم. برجسته نیست. گفت که من از شما خواهش میکنم. گفتم خوب عمل خیری است چرا نکنم. فکر کردم عمل خیریست. این سرهنگ گفت ندارم. گفت به من که ندارم پسرم را بفرستم دلم میخواهد بفرستم به خارج برای تحصیل و آمدم به این فکر رسیدم که به شما بگویم. ندارم شما این کار را برای من بکنید. من پهلوی وجدان خودم و طرز فکر خودم فکر کردم که خوب این عمل خیریست که انجام میدهم. گفتم به من وقت میدهند خدمتشان برسم؟ ممکن است به من وقت ندهند. گفت من یقین دارم به شما وقت خواهند داد. حالا این سرهنگه از کجا میدانست که یقین حاصل کرده بود. بهرحال به من گفت من یقین دارم، من هیچ فراموش نمیکنم، یقین دارم که به شما وقت خواهند داد. حضور خود او من دربار را گرفتم و تشریفات را گفتم من میخواهم شرفیاب بشوم، گفتند به شما اطلاع میدهیم. بعد هم به من اطلاع دادن روز معین کردند که من شرفیاب بشوم. از این سرهنگه پرسیدم، سرهنگه البته آن روز رفته بود بعد اطلاع دادند. سرهنگه اسمش را پرسیدم گفت که پهلوان. من نمیدانستم این فامیل شاه است. نمیدانستم. پسرش کلاس ششم بود. اصلاً پهلوان را نمیدانستم که فامیل شاه است و آن روز هم که شرفیال شدم. بعد از اینکه موافقت کرد اسمش را بردم.
رفتم شرفیاب شدم. همینطوری دفعه اول شرفیاب، گفتم قربان من معذرت میخواهم مزاحمتان شدم جریان اینست یک سرهنگی آمد تو اطاقم به من گفت که من شرفیاب بشوم از حضور اعلیحضرت استدعا کنم که هزینه تحصیلی پسرش را بپردازد ایشان پسرشان بروند خارج تحصیل کنند با خرج اعلیحضرت. یک دفعه برگشت به من گفت که من بیست و پنج نفر از دانشکده شما بورسش را میدهم. دیدم تعجب کردم گفتم این میداند که من کدام دانشکده تدریس میکنم. پس من تقاضای شرفیابی کردم تحقیق کرده این کیه، کجا، چکار میکند؟ لابد گفتند بهش و من هم برگشتم گفتم که حالا این یکی بیست و ششمی باشد. همین جوری لری.
آها، قبلاً عرض کردم خدمتشان اگر عرایض من خارج از تشریفات درباریست و سلطنتی است بنده را ببخشید چون اولین باریست که من شرفیاب میشوم من اطلاعی ندارم که چه جوری باید حرف بزنم چه جوری باید صحبت کنم؟ این خندید. گفتم معذرت میخواهم و بنده را ببخشید و کلاسی هم نیست که آن کلاس را آدم ببیند تا یاد بگیرد چه جوری با اعلیحضرت همایونی صحبت کند. من معلمم بهرحال آمدم خدمتتان. گفتم بیست و ششمی باشد. گفت که شرحی در این مورد شما بنویسید من دستور میدهم. خوشحال شدم وقتی که شرحی شما بنویسید. وقتی گفت که ۲۵ نفر هست من گفتم بیست و ششمی باشد بعد گفت شرحی بنویسید من موافقت میکنم. اسمش را هم نپرسید. من هم اسمش را نگفتم. در نامه من اسمش را نوشتم. اسمش را نوشتم. این اولین ملاقات من با شاه. و دومین ملاقات روزی بود که به من پیشنهاد. آها، دومین ملاقات افتتاح شبانهروزی بود در دبیرستان البرز که دعوتش کرده بودم که شبانهروزی را چون اولین ساختمانی بود که یک ساختمان ورزشی درست کرده بودم از هر نفر پنج تومان گرفته بودم آن ساختمان را درست کرده بودم یک میلیون و پانصد هزار تومان ساختمان خرج شده بود آقای مهندس رجبی هم درست کرده بود. چون افراد تعداشان زیاد بود من دیگر، لایق این هم نبود آن سالن ورزشی که من شاه را دعوت کنم. ولی شبانهروزی چون شبانهروزی دوره آمریکایی موش داشت قد یک گربه، یک بار هم دکتر معظمی آمد پهلوی من از گلپایگان خدا رحمتش کند، رئیس دانشکده حقوق بود معاون مجلس، آمد پهلو من از گلپایگان دو نفر شاگرد آورده بود برای شبانهروزی من جا نداشتم بهش گفتم من جا ندارم و نمیتوانم بپذیرم و این رفته بود در مجلس در کمیسیون بودجه پانصدهزار تومان از بودجه وزارت فرهنگ گذاشته بود برای ساختمان شبانهروزی، این پانصدهزار تومان را آمده بودند مناقصه گذاشته بودند و در یک زمینی از زمینهای دبیرستان البرز فقط دیوار کشیده بودند دیوار اطاقها را کشیده بودند این دیوار تقریباً هفتاد و پنج سانتیمتر یا یک متر آمده بود بالا. بعد ولش کرده بودند رفته بودند پی کارشان. پس از وزارت فرهنگ هم بنده مأیوس شده بودم اینستکه به این آقای مهندس کمالی که عضو انجمن خانه و مدرسه بود یک روزی گفتم مهندس کمالی میتوانی به من کمک کنی من این شبانهروزی، من از این وزارت فرهنگ مأیوسم، به من کمک منی من یک شبانهروزی بسازم؟ گفت با کمال میل. گفتم چطور با من کمک میکنی؟ گفت که من عدهای که میبایستی به شما پول بدهند با اینها قبلاً صحبت میکنم شما به اینها نامه بنویسید. اسامی را میدهم به شما، شما به اینها نامه بنویسید اینها را تکتک بپذیرید و تکتک به اینها مطرح کنید اینها به شما پول خواهند داد. یادم هست اولین کسی که وارد شد بزروکه بود بوریس بزروکه. این وارد شد و نشست و گفتم چه فرمایشی دارید. گفت شما از من دعوت کردید. من متوجه شدم که این یکی از آنهاست. جریان را بهش گفتم. گفتم که شبانهروزی از دوره آمریکائیها باقی مانده حالا موش دارد قد یک گربه. این بچه توی این موشها غلط مینند. میخواهم این را خرابه کنم شبانهروزی حسابی درست کنم. گفتم آقا من شما را نمیشناسم. گفت در عوض من شما را خیلی خوب میشناسم. گفتم انشاءاله که به خوبی میشناسید. چه جوری مرا میشناسید؟ گفت هیچی نامه شما رسید در دفتر من، من از هرکسی پرسیدم این آقا کیه، غیر از تجلیل از تعریف از شما چیز دیگری به من نگفتند. همهشان شاگردهای شما بودند. به این جهت من هم به شما ارادت پیدا کردم. گفتم خیلی متشکرم. یک دفتری تهیه کرده بودم هر صفحهای؛ این جانب تعهد میکنم این مبلغ برای ساختمان شبانهروزی به دبیرستان البرز بپردازم. هر صفحهای مربوط به یک نفر بود. جای مبلغ خالی، جای اسم هم خالی. دادم دستش که بنویسد. گفت من سواد ندارم. من سواد ندارم شما بنویسید. گفتم چقد؟ این صحبت ۱۳۲۷ است، نه ببخشید ۳۷ است. چهل من ساختم شبانهروزی را. ۳۷ است. گفت من سواد ندارم شما بنویسید. گفتم چقدر بنویسم؟ گفت یک میلیون ريال. من دفتر را زمین گذاشتم و صورتش را بوسیدم. راستش. گفتم آقای مهندس این یک میلیون ريال را یکهو لازم ندارم تا این همه پول جمع بشود، حالا هم لازم ندارم. تا این پولها جمع بشود، این تعهدها جمع بشود بعد نقشه ساختمانی من مطمئن بشوم پول دارم نقشه ساختمانی را تهیه کنم. تا شروع به ساختمان بکنم تازه در شروع ساختمان هم یکهو این پول را لازم ندارم یعنی تمام این پول لازم نبود. خرد خرد به من بدهید. گفت آقا فردا ده تا سفته برای شما میفرستم هرکدام ده هزار تومان هر ماه این ده هزار تومان به شما داده میشود. تشکر کردم این رفت. پشت سر ایشان یک آقایی آمد که مهندس هم بود در شهرداری کار میکرد مقاطعهکار هم بود. او آمد او نوشت پنجاه هزار تومان. پشت سرش یک مردی آمد که اسمش حالا باز هم در نظرم نیست، شایگان. او آمد او نوشت پنجاه هزار تومان. پشت سر او یکی دیگر آمد نوشت پنجاه هزار تومان. در عرض دو ساعت دویست و پنجاه هزار تومان جمع کردم. خوشحال شدم امیدوارم شدم. پشت سر این باز هم فردایش چهار نفر دیگر آمدند و آنها هم همینطور پول جمع کردم و این ساختمان را تمام کردیم چهار طبقه. ساختمان شبانهروزی قدیم آمریکائیها را هم خراب کردم این ساختمان جدید را درست کردم خیلی خوب خیلی منظم. دیگر از ترس موش بچهها از شر موش راحت شدهبودند. فکرکردم برای اینکه نه برای اینکه نشان بدهم که من این کار را کردم. نه ابداً. ابداً. بهیچوجه. بهیچوجه جنبه تظاهر نبود برای اینکه از هیچ کسی دعوت نکردم. در حضور هیچ کسی هم نبود. در روز تعطیلی از شاه خودم هم نه، از طرف وزارت فرهنگ دعوت شدند که تشریف بیاورند شبانهروزی. چون این شبانهروزی تنها شبانهروزی مملکتمان بود. دعوت کردم از پولدهندگان. پولدهندگان هم در… ابتهاج احمدعلی ابتهاج، خدا رحمتش کند مهندس ابتهاج پنجاه هزار تومان داد. این پدر واهه مهندس واهه شریک ابتهاج او هم همچنین پنجاه هزار تومان داد. اینها را به ترتیب پولشان ثبت است. شاه آمد و اول اینها را معرفی کردم. گفتم که… آها، نقشه را کی تهیه کرده بود؟ یکی از شاگردهای قدیم، قدیم نه، شاگردهای دبیرستان البرز فارغالتحصیل دبیرستان البرز فارغالتحصیل دانشکده فنی که شاگرد اول شده بود و او تهیه کرده. محاسباتش هم یکی دیگر از شاگردهای فارغالتحصیل دبیرستان البرز و دانشکده فنی تهیه کرده بود که هردویشان مجاناً اعلام دادند. مهندس گریگوریان بود که نقشهاش را تهیه کرده بود. مهندس ربیعی بود که محاسباتش را انجام داده بود که هردویشان… باور کنید اینها را میبینم به خدا به اندازهای که اولاد خودم را میبینم کیف میکنم. کیف میکنم. از گفتن از طرز صحبت من شما میتوانید تشخیص بدهید که من حقیقت میگویم یا مجاز میگویم. تازه دلیل ندارم مجاز بگویم برای اینکه چی میخواهم از شما؟
س- بله.
ج- عرض کنم که، از همه اینها. ضرغامی را من میبینم اصلاً مثل اینکه نور چشم منست. پرتوی را میبینم مثل اینکه نور چشم منست. افتخار منست. ملاحظه بکنید. حالا قضیه پرتوی یادتان باشد من راجع به آقای پرتوی هم من یک چیزی دارم میخواهم با شما… خوب شد یادم آمد.
عرض بکنم که، گفتم که آقای بزروکه صد هزار تومان داد برای این ساختمان حالا گزارش دادم میدهم معرفی میکنم اینها. گفتم آقای مهندس بزروکه… برگشت به بزروکه گفت که شما شاگرد فلانی بودید؟ گفت نه. گفت پسرتان بود؟ گفت نه. گفت نوهتان بود؟ گفت نه. بعد گفتم شایگان، یک پیرمردی بود آن موقع نمیدانم میشناختید یا نه یک پیرمردی بود.
س- بله، بله.
ج- گفتم که آقای شایگان پنجاه هزار تومان داد. گفت شما چطور شاگرد فلانی بودید؟ همه شروع کردند به خندیدن. گفت نه.
بهر حال بدین نحو معرفی کردم آخر سر برگشت گفت که چه بامبولی سوار کردی که از اینها پول گرفتی.
س- چه چیزی؟
ج- چه بامبولی سوارکردی که از اینها پول گرفتی. گفتم بامبولی قربان در کار نبوده غیر از اینکه اینها مطمئن شدند که پولشان به مصرف آنچه میخواهند میرسد. همینجوری. همینجوری. رسیدیم به ابتهاج. ابتهاج گفت که… ابتهاج را میشناخت. نمیدانم صحبت چی بود که این صحبت در آمد.
آها، این دومین باری بود که من دیدم. سومین بار موقعی است که مرا احضار کرد برای ایجاد دانشگاه یا رفتن بهعنوان…
روایتکننده: محمدعلی مجتهدی
تاریخ مصاحبه: ۴ مه ۱۹۸۶
محل مصاحبه: مدفورد، ماساچوست
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۹
ج- یعنی دکتر پرتوی بود. بنده را از پلیتکنیک برداشتند. من فیروز پرتوی را کهام. آی. تی. را تمام کرده بود و شاگرد من هم بود در دبیرستان البرز و من به این جوان فوقالعاده علاقهمندم از لحاظ اینکه بسیار فاضل و بسیار پاک و بی غلوغش است. و از اینها زیاد من دارم. با من هم همکاری کرده. از تصدق سر پرتوی بود که من توانستم از تصدق سر پرتوی بود، تکرار میکنم، من توانستم آزمایشگاه فیزیک دانشگاه آریامهر را به یکی از آزمایشگاههای بزرگ مملکتم تبدیل کنم. ایشان نیمتنهشان را میکندند، البته خریدش را شرکت نفت کرده بود.
س- فرمودید.
ج- نیم تنهاش را میکندند و با یک شلوار و یک پیرهن صندوقها را باز میکردند و اثاثیه را در میآوردند و نصب میکردند. چنانکه از تصدق سر دکتر سیاوش مهنا بود که آزمایشگاه… حالا لندن است، دکتر سیاوش مهنا بود که آزمایشگاه شیمی دانشگاه آریامهر به کاملترین وضعش تبدیل شده. این را من دین دارم بگویم. برای چی، برای اینکه اگر اینها این کار را نکرده بودند من دانشگاه آریامهر را نمیتوانستم شش ماهه دایر کنم. اساس کار محصلین هم آزمایشگاههاست و استاد. اینها این کار را کردند. وقتی که… من این را استخدام کرده بودم تازهام. آی. تی را تمام کرده بود آمده بود به ایران، که استخدامش کرده بودم بهعنوان استاد دانشکده پلیتکنیک. حالا از دانشگاه آریامهر وجود خارجی ندارد، صحبتش هم نیست. وقتی که با مهندس ریاضی راجع به تبدیل پلیتکنیک به تکنیکم دعوایمان شد تو اطاق وزیر و فحش و فحشکاری بهمدیگر دادیم و بنده را برداشتند از پلیتکنیک، برای دکتر پرتوی ابلاغ صادر کردند بایگان کارگزینی دانشگاه یا در اختیار، میگم که دانشگاه، بایگان کارگزینی وزارت فرهنگ یا در اختیار کارگزینی وزارت فرهنگ. من نمیدانستم. به من گفتند بایگان. من برای خودم که مرا برداشته بودند اصلاً کوچکترین ککی نگزید، هیچ. ولی نهایت متأثر شدم از لحاظ اینکه دکتر پرتوی فیزیسین دکتر پرتوی که بزرگترین مدرسه دنیا را تمام کرده دکترایش را گذرانده، من ایشان را محض خاطر اینکه محصل دبیرستان البرز بوده حرف مرا گوش کرده با حقوق قلیلی امده اینجا تدریس میکند تو پلیکلینیک، این را… بنده را برداشتند این هم برایش ابلاغ صادر کردند در اختیار کارگزین گذاشتند یا بایگانش کردند. خیلی من ناراحت شدم و اینها، تلفن را برداشتم و خانم معرفت را گرفتم. گفتم خانم شما از جناب آقای نخستوزیر رئیسش دفترش هستید جناب آقای نخستوزیر را خواهش کنید که یک ساعتی را تعیین کند بنده میخواهم خدمتشان برسم. ولی به عرض ایشان عرض کنید راجع به پلیتکنیک راجع به برداشتن من نیست. راجع به خود من نیست کاری دیگر دارم. این را گفتم. ایشان یک ساعت دیگر به من تلفن کردند که فلان ساعت بیایید. رفتم آنجا. رفتم آقای لاجوردی، وارد شدم، عرض کردم یک بار دیگر هر وقتی وارد اطاق آقای هویدا میشدم بلند میشد… پنج شش… میآمد جلو مرا بغل میکرد و میبوسید و میرفت سرجایش مینشست و مرا هم پهلوی خودش مینشاند. گفت، ها، چه فرمایشی دارید؟ گفتم که بنده آدم فاسدی هستم من آدم فاسدی هستم من آدم بدی هستم من کارم را وظیفهام را درست انجام ندادم. بهمین دلیل بنده را برداشتید به جای من یک معلم تاریخ و جغرافی را گذاشتید که رئیس دانشکده صنعتی باشد که از صنعت کوچکترین اطلاعی ندارد. این را هم گفتم. همه تقصیرها را من دارم. حق هم داشتید مرا بردارید. دکتر پرتوی که فیزیسین و دکترای فیزیک را گذرانده از ام. آی. تی و من استخدامش کردم در پلیتکنیک با حقوق خیلی کمی، ایشان را چرا ابلاغ واسش صادرکردند که ایشان در اختیار کارگزینی وزارت فرهنگ یا بایگان وزارت فرهنگ باشد؟ این هیچی به من نگفت، تلفن را برداشت. تلفن را برداشت و شماره گرفت و با یک کسی صحبت کرد که من حدس زدم دکتر هادی هدایتی وزیر فرهنگ است، گفت که… فقط چیزی که من فهمیدم حرف او بود. گفت بهش که چرا دکتر پرتوی را استاد فیزیک را شما به کارگزینی وزارت فرهنگ منتقلش کردید؟ این جایش آنجا نیست. او نمیدانم چه گفت، ایشان برگشتند بهش گفتند، خودت هم بودی. حالا نمیدانم چه گفت.
س- بله میشود حدس زد.
ج- بله؟
س- میشود حدس زد…
ج- چطور؟
س- میگویم میشود حدس زد که چه گفت؟
ج- نمیدانم، نمیدانم چی گفت، گفت خودت هم بودی.
س- بله.
ج- زود ابلاغ را لغو کن. این دستور را داد و ابلاغش را لغو کردند. من خوشحال شدم و آمدم بیرون. گفتم که من حقیقتاً پهلوی دکتر پرتوی دیگر خجل نیستم که این آتش خودم سوزونده باشم. ابلاغش را لغو کردند. این را یادم رفته بود به شما عرض کنم.
حالا سئوالهای دیگری که دارید بفرمائید.
س- طی این دورانی که شما با شاه.. طی دورانی که سرکار با شاه آشنا بودید و همانطوریکه فرمودید اولین بار در سال هزار و سیصد و بیست و شش شرفیاب شده بودید،
ج- ۲۶ بله
س- و آخرین بار هم در زمانی بود که رئیس دانشگاه ملی بودید.
ج- بله.
ج- طی این دوره یا طی گذشت این دو تا زمان چه تغییراتی شما در طرز رفتار یا برخورد ایشان متوجه شدید؟
ج- من با ایشان هیچوقت تماس نداشتم.
س- فرق بین این…
ج- برخورد با من؟
س- بله بله.
ج- من در آخرین باری که ایشان به من پیشنهاد کردند که دو کار هست شما شایستگی انجامش را دارید به شما، گفتند اینها، به شما رجوع میکنم یکی را قبول کنید، ایشان همیشه نهایت احترام را به من میگذاشتند. من این را روح مرده است به من لعنت خواهد کرد اگر دروغ بگویم. عرض کنم که همش احترام به من میگذاشتند تمام پیشنهاداتی که من میدادم راجع به دانشگاه آریامهر، فلان کار را اجازه بفرمائید انجام بدهم، بدون چون و چرا گوشی تلفن را بر میداشتند دستور میدادند. این رفتاری که…صحبت ما غیر از دانشگاه، اصلاً یک کلمه ایشان راجع به چه جوری دانشگاه را من اداره کنم، چه جوری نمیدانم عرض بفرمائید که استاد انتخاب کنم. یک نفر از دربار، یک نفر از نخستوزیری، یک نفر از وزارت فرهنگ به من نگفتند کسی را استخدام کنم مادامی که بودم. حالا یا جرأت نکردند یا حدس میزدند من قبول نخواهم کرد دستور اینها، یا دلیل دیگری داشته نمیدانم. در تمام مدتی که من بودم تمام این تشکیلاتی که دادم از طرف این سه مؤسسه از دربار یا برادرها خواهرها یک نفرشان حتی ایادی همه کاره شاه، به من ببخشید هیچوقت نه تلفنی نه کاغذی هیچی من ندیدم که در مدتی که بودم یکی را بخصوص استخدام کنم و به این یکی نمیدانم فرض کنید یک مزایایی قائل بشوم. این حالا دستور خودش بود یا اینها میدانستند که من خیلی حالم خراب است به حرفهایشان گوش نمیکنم یا علت دیگری داسته؟ نمیدانم.
س- گفته میشود که در بیشتر شرفیابیها خود شاه ایستاده و گاهی قدم میزده و کسی هم که شرفیاب شده بود بهمین ترتیب …
ج- همیشه من میرفتم این میآمد جلو و پنج شش متر میآند جلو با من دست میداد احوالپرسی هم میکرد با من صحبت میکرد، صحبتی یعنی هیچ اظهار نظر نمیکرد، میگفت که چه اشکالی پیدا شده؟ میگفت چه اشکالی پیدا شده. من حرفهایم را میزدم ایشان گوش میدادند.
س- ایستاده یا نشسته؟
ج- ایستاده. عرض کنم که حرفهایم را میزدم میرفت پای تلفن، هیچی نمیگفت، میرفت پای تلفن به نخستوزیر دستور میداد.
س- بله.
ج- بله. این حقایقی است به شما عرض میکنم. و من تصور میکنم میتوانستم شش ماهه این دانشگاه را دایرکنم در اثر این اعمال که دیگر شک و تردیدی درکار من نمیکرد و خدا را شکر میکنم که من هم خیانت نکردم کار خودم را، خیانت به مملکتم نکردم و توانستم پس از شش ماه ششصد و پنجاه نفر جوان را در آنجا راه بدهم با مجهزترین آزمایشگاهها و با بهترین استادها و کتابهای چاپشده حاضر و آماده در اختیار اینها. که بیبضاعت را هم عرض کردم از حقوق خودم دستور میدادم به اینها بدهند و یک مبلغی هم هرکسی را چیزدار تشخیص میدادم فوری استدعا میکردم یک کمکی به صندوق محصلین بیبضاعت بکند از آن محل به دانشجویان بیبضاعت کمک میکردم. از این جمله حاجی برخوردار بود که من مبلغ قابل ملاحظهای از ایشان درخواست کمک کردم ایشان مبلغ قابل ملاحظهای در حدود صد هزار تومان برای من فرستاد و من این صد هزار تومان را در صندوق محصلین بیبضاعت ریختم تحت نظر آقای دکتر عیسی شهابی به محصلین بیبضاعت ماهیانه داده شد. علاوه بر آن شرحی به من نوشت که پنج نفر از محصلین بیبضاعتتان را به من معرفی کنید من ماهی چهارصد تومان به اینها میدهم. من هم پنج نفر معرفی کردم ماهی چهارصد تومان مرتب تا کی داده نمیدانم. فرمایش دیگری دارید بفرمائید.
س- آیا در مورد عادت مطالعه گزارشات شاه شما اطلاع دارید؟ آیا ایشان اهل خواندن و مطالعه کردن گزارشهای مفصل بوده یا نبوده؟
ج- واله من هیچوقت، عرض بکنم که، هیچوقت گزارش کتبی ندادم. همش شفاهی صحبت کردم با ایشان و ایشان هم شفاهی به من جواب دادند. فقط یک مورد از ایشان خواستم کتباً بنویسند. آن موردی است که عرض میکنم. من شخصاً معتقدم چنانچه در پلیتکنیک این کار را کردم و موفقیت قابل ملاحظهای نصیبم شد. اغلب دانشگاههای خارج دستگاههای رشرش دادند. این دستگاههای رشرش چیست؟ برای اینستکه چیزهایی کشف کنند به صنایع کشور دیکته کنند صنایع کشور اجناس محکمتر قشنگتر ارزانتر عرضه کنند در بازار دنیا. چرا این کار را میکنند؟ بعلت رقبایی که دارند. ژاپن امروز با آمریکا، ببخشید، با آلمان همچنین دستگاه الکترونیک تهیه میکند. هر کدامشان سعی میکنند این دستگاه الکترونیکشان طوری تهیه بشود قشنگتر و بهتر کار کند و ارزانتر باشد تا بیشتر مشتری داشته باشند. برای این نوع کارها لازمهاش رشرش است. لازمهاش خرجکردن است به یک عده از علمایی که جوان فعال تحقیقاتی بکنند. ما همچین صنایعی نداریم، همچین رقابتی در مملکت ما وجود ندارد و همچین چیزهایی نمیسازیم که عرضه کنیم در بازار دنیا. بنابراین تحقیقاتی در مملکت ما نیست دلیلش اینستکه مورد تحقیقات کسی بکند فایدهای ندارد. شما در یک رشتهای تحقیق میکنید تحقیقات را میفروشید به اینجا چند صد میلیون یا چند ده میلیون حداقل یک میلیون یا چند صد هزار دلار میگیرید و آن را ثبت میکنید به نام خودتان. درست شد؟ در مملکت ما همچین چیزی وجود ندارد. اینها که تحقیقات میکنند بعد تحقیقات خودشان را به نتیجه رساندند دیکته میکنند به دانشگاهها، در رشته برق، مکانیک، ساختمان، نمیدانم، فرض کنید که معدن هر چیزی دیکته میکنند به دانشگاهها. این دیکته میکنند به دانشگاهها رؤسای دانشگاهها، متخصصینشان را میخواهند جزو برنامه درسیشان قرار میدهند بطوریکه جنابعالی امروز اگر ام. آی. تی را تمام کنید ده سال دیگر بروید رشته تخصصی خودتان سرکلاس بنشینید هیچی، معذرت میخوام از شما، بنده چیزی نخواهم فهمید از کلاس مگر اینکه اهل مطالعه باشم مرتباً مطالعه کرده باشم. چنین چیزی در مملکت ما نیست. من فکر کردم بهترین راهی چنانچه در پلیتکنیک این کار را کردم، بهترین راهش اینست من هر دانشکده را با یک بهترین دانشکدههای دنیا که برنامههای جدید را سال به سال تغییر میدهند ژومله کنم. ژومله یعنی دو بچهای یک دفعه از یک مادر دنیا میآیند میگویند دوقلو ما میگوئیم اینها میگویند ژومله. حالا انگلیسی نمیدانم چه میگویند. ژومله کنند یعنی عین برنامه آن دانشکده در دانشگاه، مثلاً برق مالام. آی. تی مثلاً با دانشکده برق دانشکده آریامهر یا دانشکده پلیتکنیک یا برنامه داشته باشد. این دو فایده داشته. چون ما تحقیقاتی نداریم دیگر نمیتوانیم بقول شما «آپ تو دیت» باشیم. من دلم میخواست این جوانها آپ تو دیت باشند. دو فایده داشت؛ یکی اینکه این جوانهایی که فارغالتحصیل میشدند از این دانشکده، دانشکده ما ایران، وقتی برای فوقلیسانس بروند خارج میپرسند از اینها شما معلوماتتان، برنامهای که میخواندید چیست، اینها بگویند مثلاً فرض کنید که ما برقمان مهندس برق است بگویند برق این مطابق برنامه تولوز است، آن دانشکده میداند تولوز چه درس میدهند، میداند تولوز چه کار میکند، میفهمد که معلومات این چیست. این یک فایده. فایده دوم اینستکه اگر هم نخواهد برود فوقلیسانس بگیرد تو مملکت با صنایع مدرن بهتر آشناست، بهتر میشناسد برای اینکه برنامه جدید میخوانده. مثل دانشگاه تهران نمیشود که برنامه سی سال قبل پلیتکنیک پاریس را مثلاً آنجا تدریس کنند. یا بندهای که استاد دانشکده فنی بودم آنالیز پنجاه سال پیش را آنجا تدریس کنم. ولی اگر مال روز باشم مال برنامه سال پیشش را سال گذشتهاش را بر میدارم و تدریس میکنم. بالنتیجه شاگردهای من روز میشوند. این معتقدات من بود در پلیتکنیک و نتیجه درخشانی گرفتم. ساختمان را با استراسبورگ با دانشکده استراسبورگ ژومله کردم و برق را با تولوز ژومله کردم و نساجی را با دانشگاه لیس شمال انگلستان ژومله کردم. مکانیک را با برمنگهام ژومله کردم. یک فایده دیگر هم داشت. وقتی این ژوملاژ انجام شد آن دانشکدهها به شاگردهای من بورس میدادن نه بخاطر ایرانی بودن بخاطر اینکه اینها بروند آنجا در دستگاه رشرششان کار کنند تحقیقاتی بکنند به نفع آنها. بورس میدادن. خودش یک فایدهای بود برای ما. جوانهایمان بروند آنجا و از این بورس استفاده کنند. بروند آنجا آن محیط را ببینند، آن تعلیمات را ببینند برگردند، به شرطی که برگردند به مملکت، مملکتمان را هم به همان صورت در بیاورند. که متأسفانه، عرض کردم باز هم تکرارکنم، بنده و امثال من لایق نگهداری این جوانها نبودیم. که دلم از این میسوزد. این همه ثروت بایستی در خارج از مملکت من باشد توی مملکتمان هیچی نباشد. این تقصیر من و امثال من و امثال منست. این را از ته دل میگویم و دلم میسوزد. هر محصلی که در دبیرستان البرز میآید با من خداحافظی کند برود به خارج، میگفتم دو چیز را فراموش نکن، معذرت میخواهم از خانم، یکی زن خارجی نگیر، به علت اینکه هم او را بدبخت میکنی و هم خودت را. دوم فراموش نکن از این مملکت رفتی باید برگردی به این مملکت. این دو اصل را به اینها میگفتم. میگفتم، اگر گوش نکنی حیف از آن زحمتی که من کشیدم برای تو. بهش میگفتم علناً جلوی پدرش که میآمد با من خداحافظی کند. متأسفانه وضعمان طوری شده که کانادا را متمول کردیم از لحاظ جوانان فاضل، آمریکا را متمول کردیم از لحاظ جوانان فاضل، اروپا را متمول کردیم از لحاظ جوانان فاضل. ایران را فقیر کردیم از لحاظ جوانان فاضل. تقصیر من و امثال منست. برای اینکه آنهایی که اصلاً از تحصیلات و معلومات چیزی اطلاعی ندارند چه تقصیر دارند؟ چیزی نمیفهمند. تصدیق نمیکنید؟
و داشتم این را میگفتم، چی بود که به … قدری تند رفتم.
س- همین ژومله کردن دانشکدهها.
ج- بله؟
س- ژومله کردن دانشکدهها.
ج- آها، ژومله کردن. در دانشکده پلیتکنیک من ژومله کردم. بعد هم بورس دادند. از اینها گذشته از لحاظ بورس هر سال استادانمان را دعوت میکردند در دانشکدهشان. در آنجا از اینها پذیرایی میکردند و اینها میرفتند آنجا هرکدام در رشته خودشان برنامه روز را میدانستند چی به چیه. من هم مجبور شدم استادهای آنها را دعوت کنم به تهران. ولی من دیگر برنامه روز نداشتم و فقط مهمانی بود، فقط پذیرایی در هتل بود، فقط آقا برو تخت جمشید را ببین. نمیدانم، برو اصفهان سقفش را ببین که لاجوردی است، نمیدانم فرض بفرمائید. نه لاجوردی که جلوی من نشسته. (خنده)
چیز دیگر نداشتیم. و خیلی استفاده کردم یعنی جوانهایی که فارغالتحصیل پلیتکنیک شدند مال روز بودند آقا. دانشگاه آریامهر را رفتم به ایشان گفتم، اجازه میفرمائید چاکر یک پیشنهادی دارم. میخواهم هر دانشکدهای را با یک دانشکده خود دنیا مربوط کنم برای اینکه مال روز باشند به همان دلایل. این دلایل را گفتم. گفت، چرا دانشگاه را با یک دانشگاه ژومله نمیکنید؟ میدانستم این کار دانشگاه شیراز را، آقای علم دانشگاه شیراز را با …
س- پنسیلوانیا.
ج- پنسیلوانیا ژومله کرده و سالی دویست هزار دلار آن موقع میداده. گفتم دلیلی که یک دانشگاه را با یک دانشگاه من ژومله پیشنهاد نمیکنم آن اینستکه وقتی یک دانشگاه ما با دانشگاه خارج ژومله شد بد آن دانشگاه و خوب آن دانشگاه را باید بپذیریم. من پیشنهادم اینستکه هر دانشکدهای را با بهترین دانشگاههای دنیا من ژومله کنم، دیگر بدش را برای چی بگیرم؟ مطلب من اینست.
س- بله.
ج- چرا بدش را بگیرم؟ ایشان موافقت کردند. گفتم استدعا میکنم که دستور بفرمائید کتباً به من بنویسند برای اینکه من قرارداد باید ببندم. کتباً به من نوشتند. من وقتی مسافرت کردم به دانشگاهها، در آمریکا به هر دانشگاهی گفتم گفت چقدر میدهید؟ چون دانشگاه شیراز دویست هزار دلار میداد. به دانشگاههای فقیر انگلستان پیشنهاد کردم گفت، یکی امپریال کالج لندن بود، رئیسش به من گفت که سالی چقدر ما باید به شما کمک کنیم؟ به سوربن پیشنهاد کردم گفت، سالی چقدر باید به شما کمک کنیم؟ به زوریخ که با پلیتکنیک زوریخ قسمت شیمیاش با دانشکده شیمی پلیتکنیک تهران ژومله بود گفتم، گفت، چقدر باید کمک کنیم؟ انگلستان فقیر، انگلستان بیچیز، حالا ببخشید کلاه سرمان گذاشته از لحاظ نفت، من آنها را کار ندارم. ولی باید این را اقرار کنم سالی ده هزار پاند در بودجهاش گذاشت برای اینکه به پلیتکنیک کمک کند بهعنوان بورس محصلین و بورس استادان ایرانی که میروند به امپریال کالج لندن. زوریخ، ملاحظه میکنید، گمان میکنم پنجاه هزار پاند سوئیس سالیانه به ما کمک میکرد، به پلیتکنیک کمک میکرد. لیتس انگلستان که نساجی پلیتکنیک را با او ژومله کرده بودم، آن هم مبلغی کمک میکرد، حالا یادم نیست چقدر. تولوز برقش با برق بهترین دانشکده برق فرانسه، معلوماتم به آن اندازه نیست که بگویم بهترین در دنیا، چون من در رشته برق تخصص ندارم بتوانم یک همچی قضاوتی کنم. ولی در فرانسه بهترین دانشکده برق با برق پلیتکنیک با آنجا ژومله بود. من رفتم طبق این قرارداد بستم با امپریال کالج، مکانیک دانشگاه آریامهر را. با آمریکا هیچ کاری نکردم برای اینکه از من پول میخواستند من پول نداشتم بدهم. اروپا هر مملکتی به من گفت چقدر پول باید کمک کنیم. با اینها قرارداد بستم.
سفر دومی که رفته بودم قرارداد بسته بودم برگشتم آمدم هیئت امناء تشکیل شد. آقای اعلم وزیر دربار بود دیگر، رئیس هیئت امناء بود. این قبل از برداشتن منست. هیئت امناء تشکیل شد آقای اعلم گفت که قبل از دستور من یک مطلبی دارم. حالا آقای دکتر اقبال هست و شریف امامی هست و جعفر بهبهانیان هست و نمیدانم، ایادی هست، سی نفر هستند. دکتر سیاسی هست، و همه اینها. سی نفر هیئت امناء.
گفت که من پیشنهاد میکنم که دانشگاه آریامهر با یک دانشگاه دنیا ژومله باشد. من زیر گوشش گفتم که جناب آقای اعلم این یک پرونده خاصی دارد و یک امریه شاه صادر شده، زیر گوشش گفتم، اجازه بدهید قبلاً این مطالب را من بعرضتان برسانم بعد این پیشنهاد را بفرمائید. گفت، نه به صدای بلند. من آهسته صحبت کردم. ایشان به صدای بلند گفتند خیر، آقا مطرح میکنیم. گفتم ببخشید یک کسی شش ساله متوسطه را زور زورکی گرفته دارد اظهار نظر میکند در دانشگاه. این بدبختی مملکت ما نیست؟ بله؟ یک کسی آقای اعلم دانشسرای، خدا رحمتش کند، دانشسرای مقدماتی کشاورزی کرج را تمام کرده و بس. یعنی شش ساله متوسطه. این دارد اظهار نظر میکند که کدام دانشگاه با کدام دانشگاه برقش با چی باشد، مکانیکش با چی باشد. بدبختی ما همینست. یکی، عرض کنم که، از موارد بدبختی ما اینست. چیزهای دیگر هم داریم.
عرض بکنم که، گفت نه مطرح میکنیم. گفتم خیلی خوب مطرح کنیم. من شروع کردم این مطالبی که به شما عرض کردن گفتن به هیئت امناء و اضافه کردم در این مورد با اعلیحضرت همایونی صحبت کردم امریه صادر کردند و من در سفر اخیر با اپریال کالج لندن قرارداد بستم. با اکسلاشاپل آلمان قرارداد بستم، نزدیک بلژیک. عرض بکنم که، با سوربن قرارداد بستم. با زوریخ قرارداد بستم طبق امریه اعلیحضرت. خدمت اعلیحضرت عرض کردم و ایشان موافقت کردند که هر دانشکدهای با یک دانشکده و علت اینکه هر دانشکدهای با یک دانشکده ژومله کردم برای اینکه دانشگاه با یک دانشگاه بد و خوبش را باید بپذیریم. چنانچه گفتم همینطور علناً، دانشگاه شیراز با پنسیلوانیا ژومله شده تا چهار سال پیش پنسیلوانیا مهندسی نداشت دانشکده شیراز هم مهندسی نداشت تا ده سال پیش. از ده سال پیش مهندسی در دانشگاه شیراز ایجاد شد برای اینکه پنسیلوانیا دانشکده مهندسی ایجاد کرد. تا ده سال پیش دانشگاه شیراز مهندسی نداشت. این را گفتم. گفتم رأی میگیریم که با یک دانشگاه سروکار داشته باشیم با دانشگاه یا هر دانشکدهای با یک دانشکده. گفت من پیشنهاد میکنم که رأی اعلام کنید آقایانی که موافقند که دانشگاه آریامهر با یک دانشگاه دنیا ژومله بشود دست بالا کند. هیچکس دست بلند نکرد غیر از خودش از این سی نفری که نشسته بودند. گفت با وجودیکه رد شده من به عرض میرسانم. گفتم خیلی خوب برسانید. این نادانی و نفهمی نیست؟ من زیر گوشت گفتم آقا اجازه بدهید پرونده را مطالعه کن بعد بگو. گفتی نه. یا تعمدی دارد از اینکه این دانشگاه آریامهر مبتذل بشود یا نفهمی. بله؟ غیر از این دو خاصیت چیز دیگری وجود ندارد.
بهرحال این جلسه بدین نحو تمام شد ایشان گفت که با وجودی که بنده در اقلیت، این جمله را گفت، با وجودیکه در اقلیت هستم به عرض میرسانم. خوب به عرض برسان. کسی مه زیر یک ورقهای امضاء کرده به من ابلاغ کرده من طبق او رفتار کردم، زیرش میزند؟ خوب بزند. بنده هم ببخشید در دانشگاه آریامهر نمیمانم. وقتی زیر او را زد من امضاء کردم دیگر.
س- بله.
ج- امضای مرا لغو نمیکنم که. معتقد بودم. این موضوعی بود که آخرین یادم رفته بود. بله؟
س- ایشان به عرض رساند؟
ج- نمیدانم. خبر ندارم. من که ببخشید در دربار نبودم. ایشان خیلی کارها میکردند در دربار که من خبر نداشتم. خیلی کارها خارج از دربار میکردند خبر نداشتم. شما حتماً میپرسید که آیا ایشان…
س- من گفتم شاید بعد عکسالعملی داشت.
ج- آیا ایشان ده تا خانه هم داشتند؟ چون یک کسی را داشت به نام متقی همه کار برایش میکرد. آنها را بنده خبر ندارم.
س- امروز هم خستهتان کردم من. امشب هم…
ج- سئوال دیگری نیست؟
س- فعلاً نه.
ج- بله؟ هست؟
س- بعد از مراجعت.
ج- بعد از مراجعت. بسیار خوب. خیلی تشکر میکنم از لطفتان از اینکه…
س- بنده باعث افتخارم بود که این صحبت را برای ما کردید.
ج- بنده ناچیز را وادار کردید که کارهایف بعضی کارهایم بیشعوری بوده، در این چهل سال به مملکتم کردم. ولی همان بیشعوریها من قصدی بجز این نداشتم که جوانهای ما برجسته باشند و افتخار میکنم به وجودشان. این را اضافه میکنم در آخر این مطلب و آن اینستکه من هشت ساعت در هفته در دانشکده درس میدادم، رئیس پلیتکنیک شدم، رئیس دانشگاه شیراز شدم، رئیس دانشگاه آریامهر، ایجاد کردم، رئیس دانشگاه ملی شدم ولی هیچکدام را به اندازه دبیرستان البرز افتخار نمیکنم. این را از صمیم قلب و در این سنی که دیگر از عهده من کاری ساخته نیست میگویم. دبیرستان البرز را افتخار میکنم به دو دلیل. یکی اینکه این دبیرستان مال خارجی بود نمیبایستی بهتر از قبل نشود. اگر بهتر از قبل نمیشد میگفتند که ایرانی لایق این نیست که خودش مؤسسات خودش را اداره کند. من تعصبم در این بود در دبیرستان البرز این همه شب و روز من آنجا کار میکردم و بقیه کارهایم فرع بر دبیرستان بود، فقط ایدهآلم این بود که از اینجا جوانهایی بدهم بیرون بگویند این زمان به مراتب بهتر از زمانی بود که آمریکائیها بودند. درست شد؟
س- بله.
ج- یکی دیگر، یک فکر دیگری هم بود که تو مغزم من هست. مملکت ما را ثروت مملکت ما یعنی جوانهای مملکت ما. ثروت مملکت ما نفت نیست. ثروت مملکت ما معادن مملکت ما نیست. ثروت مملکت ما مغزهای کیوانهاست، مغزهای لاجوردیهاست، مغزهای فیروز پرتویست، مغزهای ضرغام است، مغزهای امثال اینهاست. این جوانها باید تعدادشان زیاد بشود تا مملکتمان ترقی کند. والا آن دهاتی کشاورزی خودش را خیلی خوب انجام میدهد خیلی هم خدمتگذار مملکت است و در حدود هندوانه و خربزه، ملاحظه کنید، نه در حدود علوم و صنایع جدید دنیا. من آرزویم اینست. عقیدهام هم اینست. چنانچه به آن آقایانی که خیلی متعصب بودند، آن رئیس دبیرستان البرزی که بعد تعیین کردند آمد به جای من خیلی آخوند بود. گفتم امروز ابنسعد بقول شما به قول روضهخوانها اینسعد آدم بدی بوده، ابنسعد کسی بوده که امام حسین را نمیدانم چنین و چنان کرد، امروز بیاید به من یک میلیون تومان بدهد بگوید چهار تا اطاق درست کن دویست تا شاگرد در اینجا، دویست جوان در اینجا تحصیل بکنند من دستش را میبوسم این چهار تا اطاق را درست میکنم میگویم این چهار تا اطاق را پولش را ابنسعد داده، حالا امام حسین را هم کشته کشته. آن کار بدی کردن این کار خوبی کرده. من عقیدهام اینست دستش را هم میبوسم. حالا شما میگوئید اینهایی که من تابلو زدم مردمان بدی هستند. اینها را بخاطر خود اینها من این تابلو را نزدم بخاطر آیندگان زدم. همینطوری که میآمدند این نوکرهای این افرادی که زیر پرچم آمریکا در ایران زیر پرچم میسیونرهای آمریکا، نمیگویم میسیونرهای آمریکا کار نکردند، جردن از من به مراتب بیشتر کار و زحمت کشید برای دبیرستان البرز. چرا؟ برای اینکه جردن یک فرد خارجی بود. من موظف بودم تو مملکت خودم کارکنم و برای جوانهای مملکتم کارکنم. او چنین وظیفهای نداشت. پس بنابراین من یک هزارم جردن برای دبیرستان البرز کارنکردم، او خیلی کار کرد. دبیرستان البرز که در، ببخشید، بوستن نبود، در ببخشید کالیفرنیا نبود، در نیویورک نبود، در آمریکا نبود، در ایران بود. این میسیونرها در ایران کار کردند. میگفند که برای پیشرفت مذهبیشان بوده. بسیار خوب. پیشرفت مذهبی. چند نفر هم عیسوی کردند. بسیار خوب. ولی عده زیادی را باسواد کردند. زمانی باسواد کردند که یک متوسطه در ایران وجود نداشت. من خودم ۱۳۰۴ آمدم از لاهیجان به تهران و سالهایی بود که کالج البرز وجود داشت چنانچه این کتاب را بخوانید تاریخچهاش را مشخص میکند، فقط دو تا دبیرستان بود. یک دارالفنون، یک دارالمعلمین. اولین مسابقهای که رضاشاه دستور داد که جوانها را بفرستند خارج، اولین مسابقهای که انجام گرفت ۱۳۰۶ صد نفر میخواستند بفرستند چهار بار مسابقه، شما سنتان اجازه نمیدهد، چهار بار این مسابقه تکرار تا شصت نفر توانستند پیدا کنند دیپلم متوسطه و بقیه را دستور دادند که لیسانسیه حقوق، چون حقوق داشتیم، و دکترهای پزشکی بفرستید. ولی دوره من رسید که دوره چهارم بود ششصد نفر در مسابقه شرکت کردند. ششصد نفر دیپلمه در مسابقه شرکت کردند که صد نفر انتخاب شد. چه تفاوتی در عرض چهار سال شد؟ جوانهایمان باید در مملکت خدمت کنند. این معتقدات من. غیر از جوانها، جوانهایمان اگر از مملکت فرار کنند بروند خارج مملکتمان آباد نخواهد بود. این هم خلاصه مطلب.
حالا برای اینکه جوانها به مملکتمان خدمت کنند باید جوانها را سیر نگهداشت. تأمین داشته باشند. نه اینکه چهل سال بعد بهش بگویند که آقا تو دیگر حقوق بازنشستگی نداری.
س- کاری که با شما کردند.
ج- بله. کاری، حالا، کاری با من به جهنم. کاری که… شما وقتی که تأمین داشته باشید میآیید یک کارخانه… آقای خیامی که کارخانه پیکان را درست کرد یک آدم بیسواد. من برایش خیلی ارزش قائلم. هیچ هم نمیشناسمش. ولی برایش خیلی ارزش قائلم. چرا؟ این کارخانه پیکان را که درست کرد آیا میبایستی ایشان تأمین داشته باشند اقلاً پنجاه سال این کارخانه وجود داشته باشد؟ خودش و پسرش و آن صاحب سهامها. نه اینکه هفت هشت سال بعدش بکلی این کارخانه از بین برود یا خدای نکرده کارخانهای وجود داشته باشد که بفروشند به بانک ملی سه برابر ماشینآلاتش را قیمتش را بگیرند و این آهنپارهها، آهنخردهها گردن بانک ملی بیفتد. و هیچ تنبیه هم نشوند. تصدیق نمیکنید؟
س- چرا.
ج- سرتان را درد آوردم، بفرمائید.
پایان مصاحبه با آقای محمدعلی مجتهدی.
[…] «میآید تو تلویزیون میگوید من شریفامامی دیروز نیستم. پس شریفامامی دیروز دزد و دغل و بیشرف بود. در عرض بیستوچهار ساعت آن شریفامامی دزد و دغل و بیشرف به صورت آدم حسابی درآمده-بود.» [پیوند] […]