تاریخ مصاحبه: 2 مه 1986

محله مصاحبه: Medford, Massachusetts

مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 4

ج- عرض بکنم که، وقتی که 1332 کودتا شد یعنی کودتای آقای سرلشکر زاهدی که بعد سپهبد زاهدی شد. کودتا اسمش را می‌شود گفت یا نه، الان کاری ندارم. 1332 پیش آمدی که کرد شاه رفته بود بیرون برگرداندند، هیئت دولتی که تشکیل شد بعد از زاهدی، بعد زاهدی افتاد بعد از زاهدی نمی‌دانم کی بود؟

س- آقای علاء.

ج- آقای علم بود.

س- نه علاء.

ج- علاء.

س- حسین علاء.

ج- آقای دکتر مهران وزیر فرهنگ شد، دکتر محمود مهران، فوت شده، وزیر فرهنگ شد. همان روز اول وزارت معرفی شد که فوری همان روز به من تلفن کرد من با شما یک کاری خیلی فوری دارم. امروز درس دارید دانشکده؟ گفتم نه درس ندارم. گفت دبیرستان البرز هستید؟ گفتم آره. گفتم من می‌آیم پهلوی شما. آمد پهلوی بنده. گفت آقا در زمان تیمسار زاهدی، نخست وزیری زاهدی آقای جعفری که وزیر فرهنگ بوده مقداری از زمین‌های دبیرستان البرز قسمت شمالی دبیرستان البرز وصل به خیابان رشت و یک طرفش خیابان حافظ، آن طرفش شبانه‌روزی. یک تصویبنامه‌ای گذراندند که این زمین در حدود ده بیست هزار متر است این را بدهند به اداره املاک پهلوی به پاس کمک‌هایی که اعلیحضرت به وزارت آموزش وزارت فرهنگ کرده، این را بدهند به بنیاد پهلوی. بنیاد پهلوی بدهد به آقای سرهنگ خسروانی رئیس باشگاه تاج که باشگاه بسازد. یک همچین تصویبنامه‌ای گذارند و من به هیچ قیمتی، آقای جعفری هم امضاء کرده، و من حالا که وزیر فرهنگ شدم به هیچ قیمتی حاضر نیستم این زمین‌ها را بدهیم به آقای سرهنگ خسروانی، آمدم با شما مشورت کنم ببینم چه کار باید کرد. گفتم آقای دکتر من از این خبر خیلی متأثر شدم. من فردا سی نفر عمله استخدام می‌کنم که بدون نقشه، چون نقشه نداریم، شروع می‌کنند به پی کنی روی همان زمین. همینطوری، منتهی با فواصل که بطوری که این پی کنی تمام زمین را اشغال کند برای ساختمان. شما تقاضای شرفیابی کنید و بروید خدمت شاه و عرض کنید که فلانی، اسم مرا ببرید، بگویید فلانی خبر نداشته از این تصویبنامه و آنجا را شروع کرده روی همین زمین ساختمانی دارد می‌کند برای ایجاد یک هنرستان یا دو هنرستان. من یقین دارم اعلیحضرت خواهند فرمود که، خوب، به خسروانی یک جای دیگر را بدهند زمین که اینجا کم نیست که حتماً چرا این زمین. شما خلاص می‌شوید. گفت خوب فکری کردید و این‌ها. رفت و پس فردا به من تلفن کرد که من شرفیاب شدم مطلب را گفتم همین جواب را داد که شما گفته بودید من خلاص شدم.

این با تصویب یونسکو یک پلی‌تکنیک در اینجا در همین زمینی شد که پی‌اش را من شروع کرده بودم به کندن. در آنجا آقای دکتر خانلری به من گفت آنجا را اداره کنید. متأسفانه وقتی که این دانشکده تشکیل شد ساختمان‌ها را هم سازمان برنامه کرد، کسانی مسئول دانشکده بودند که، خوب، افراد شایسته‌ای بودند ولی از تعلیمات و از طرز اداره مؤسسات تعلیماتی تجربه کافی نداشتند که هیچی، اطلاع کافی هم نداشتند. مدرسه پلی‌تکنیک شده بود یک مدرسه خیلی مبتذل و دانشجویانی که از همه جا رانده شده بودند آنجا رفته بودند. یک عده‌ای دائماً جنجال بود. دائماً چون ما همسایه پلی‌تکنیک بودیم جنجال بود. به من گفت اینجا را اداره کن. گفتم که فکر می‌کنم به شما می‌گویم، دکتر خانلری. بعد از فکرهایم گفتم خیلی خوب. من شدم مسئول پلی‌تکنیک. حالا هشت ساعت درس دانشکده فنی. اداره دبیرستان البرز. پلی‌تکنیک هم هست. کی است این. فرض بفرمائید که آذر، درست آذر 1340. عرض بکنم که، حسابداری پلی‌تکنیک با حسابداری وزارت فرهنگ بود. یک صد تومان می‌خواستیم یک چیزی بخریم برای کارگاه که مورد استفاده دانشجویان در فلان روز قرار بگیرد یک ماه بعدش بعد از آن روزی که مورد معین این صدتومان در اختیار ما قرار می‌گرفت. من یک روزی رفتم دیدم اوضاع این جور است. آها، شب عید شد. آقای دکتر خانلری یک چک 20 هزار تومانی بنام من فرستاد چون من حقوق نمی‌گرفتم، به نام من فرستاد با یک نامه رویش که بعنوان عیدی به اصطلاح. من برای کاغذ وزارت فرهنگ نوشتم، حسابداری، این 20 هزار تومان را دویست هزار ریال را، آن موقع خیلی پول بود، از حسابداری وزارت فرهنگ بگیرید بین کارمندان دبیرخانه تقسیم کنید. این پول را اداره حسابداری نداد مگر اینکه به شرط اینکه اسم یکی از کارمندان حسابداری وزارت فرهنگ در لیست نوشته شده باشد و مقدار پانصد تومان و پانصد تومان به او داده بشود نوزده هزار و پانصد تومان را به پلی‌تکنیک به حسابداری. من این را که شنیدم خیلی ناراحت شدم. ضمناً برای صد تومان وسیله ازمایشگاه هم یک ماه معطل می‌شدم. دیدم این اوضاع من قادر نخواهم بود این مدرسه صنعتی را اداره کنم. محصلین وقتی می‌دیدند اوضاع مختل است خود به خود اغتشاش می‌کنند. معلم خوب انتخاب کنم، چون یک مؤسسه آموزشی در درجه اول باید معلم خوب داشته باشند و کارگاه‌ها و آزمایشگاه‌هایشان به موقع در ساعت معین در ساعت برنامه مشخص باشد و کارشان را انجام بدهند. وقتی که کارشان را انجام ندادند، خوب، جوان‌ها ناراحتی ایجاد می‌کنند. مثل یک خانواده‌ای است که بچه‌ها بیایند برای ناهار و شام، ناهار حاضر نباشد. خوب، آن‌ها هم عجله دارند می‌بایستی زودتر بروند به سرکارشان، سردرسشان. شروع می‌کنند به جنجال آخرسر. رفتم استعفایم را گذاشتم روی میز آقای دکتر خانلری. دکتر خانلری ناراحت شد گفت آقا شش ماه هنوز نشده شما آمدید استعفا می‌دهید. آخر این که نشده که. گفتم آقا من نمی‌توانم اینجا را اداره کنم. گفت آخر چرا؟ گفتم به دلیل اینکه بودجه‌اش در اختیار من نیست. شما 20 هزار تومان برای من عیدی فرستادید. این هم کاغذی که من بالایش… نوشتم. رویش نوشتم که این 20 هزار تومان را تقسیم کنید بین کارمندان دبیرخانه. این 20 هزار تومان را اداره حسابداری وزارت فرهنگ فقط نوزده هزار و پانصد تومانش را به کارمندان دبیرخانه پلی‌تکنیک داد. پانصد تومانش را به نام این آقایی که در لیست می‌بینید که کارمند حسابداری وزارت فرهنگ است نوشتند و پانصد تومان او گرفت. آخر این چه معنی دارد. به این طریق من نمی‌توانم. آقای دکتر خانلری خیلی ناراحت شد و آن کارمند را منتشر خدمت کرد. کارمند حسابداری را منتشر خدمت کرد. به من برگشت گفت که من حرفی ندارم همین حالا دستور می‌دهم که بودجه در اختیار شما باشد ولی استعفاتان توی جیبتان است دائماً و پس فردا استعفا دادید، خوب، یکی دیگر رئیس دانشکده پلی‌تکنیک شد، از همین مزایا استفاده می‌کند. من از آن واهمه دارم. گفتم آقای دکتر بیائید یک کار دیگر بکنید. من شش نفر را به شما معرفی می‌کنم شش مهندس عالیقدر مملکتمان، شش تا استاد در شش رشته پلی‌تکنیک. این شش نفر را دعوت می‌کنیم بیایند در جلسات در پلی‌تکنیک بیایند نماینده تام الاختیار از طرف وزارت فرهنگ تعیین بشود. نماینده‌ای تام الاختیار از طرف وزیر دارائی معین بشود و رئیس دانشکده. این 9 نفر، بودجه در اختیار این 9 نفر باشد. به کارهای پلی‌تکنیک رسیدگی کنند و با تصویب این 9 نفر. این را چه می‌گویند؟ این پیشنهاد من چه جوری است؟ گفت من حرفی ندارم اگر وزیر دارائی موافقت کند. خداحافظی کردم و آمدم بیرون و آمدم مدرسه البرز و گفتم آقای بهنیا وزیر دارائی را بگیرید. بهنیا بود. گرفتندش و گفتم که جناب آقای بهنیا من با شما یک کاری دارم ولی قبلاً به شما بگویم که نه پولی از شما می‌خواهم چون وزیر دارائی هستید، نه مالیاتی بدهی دارم که از شما تخفیف بخواهم. گفت پس چه کاری دارید؟ گفتم نمی‌خواهید دبیرستان البرز را ببینید؟ گفت اتفاقاً من خیلی دلم می‌خواهد. مدتهائی است که دلم می‌خواهد که بیایم دبیرستان البرز را ببینم فرصت نمی‌شود. گفتم کی تشریف می‌آورید؟ گفت امروز بعد از ظهر. همان روز بعد از ظهر ایشان این مرد شریف و نازنین آمد به دبیرستان البرز با یک آقایی به نام ظل نصر که بعداً رئیس حسابداری…

س- ظل نصر؟

ج- ظل نصر. بعداً رئیس حسابداری هواپیمائی ملی شد. پایش می‌لنگید. این موقعی بود که من داشتم شبانه‌روزی را می‌ساختم با هدایای مردم. اسکلت شبانه‌روزی تمام شده بود. من همه محوطه دبیرستان ساختمان‌هایی که کرده بودم تا آن تاریخ نشان دادم به آقای بهنیا. یک ساختمان سالن ورزشی درست کرده بودم هر کسی آمد تو اطاق من پنج تومان ازش گرفتم. با این پنج تومان‌ها یک سالن درست کردم، سالن ورزشی که آقای مهندس رجوی برای من درست کرد. پانصد و پنجاه هزار تومان تمام شد. و این پانصد و پنجاه هزار تومان در سال 36-37 عکسش توی آن مجله آنجا هست. تقسیم کنید به پنج تومان چند نفر این پول را دادند. و من داشتم شبانه‌روزی را درست می‌کردم و شبانه‌روزی اسکلتش تمام شده بود حتی پله‌هایش را هم هنوز سیمان گذاشته نشده بود، میدانید که آجر می‌گذارند.

س- بله.

ج- این پایش درد می‌کرد بهنیا. می‌گویم مرد شریف خدا رحمتش کند، وقتی رسید این پله‌های آجر آمد به طبقه چهارم، چهار طبقه بود، حس کردم بهنیا دیگر نمی‌لنگد. گفتم جناب آقای بهنیا پایتان درد نمی‌کند. گفت، آقا من اینجاها را این چیزها را دیدم اینجا اصلاً یادم رفت پایم درد می‌کند، اینقدر خوشحال شدم. در آن طبقه آخر روی بالکن ایستادیم. سمت غربش یک زمینی است که آقای پهلبد گرفته بود آنجا گودبرداری کرده بود که یک سمتش خیابان پهلوی است دیوار زمین‌های دبیرستان البرز است. یک سمتش هم شمالش هم دیوار کوچه رشت است. اگر تو خیابان پهلوی رفته باشید…

اینجا، درست یادم هست. گفتم یک میلیون و دویست و پنجاه هزار تومان. برگشت به … گفت چقدر دیگر خرج دارد. گفتم تصور می‌کنم دویست و پنجاه هزار تومان دیگر خرج داشته باشد. گفت آقای ظل نصر فردا یک ابلاغی به نام فلانی صادر کنید دویست و پنجاه هزار تومان برایشان بفرستید. گفتم جناب آقای وزیر من پول نمی‌خواهم. گفت آخر این دویست و پنجاه هزار تومان را از کجا می‌گیری؟ گفتم از همان جایی که یک میلیون و دویست و پنجاه هزار تومان را گرفتم. از افراد خیر. اصرار کرد.

س- بله.

ج- این گود سالها بود. حالا نمی‌دانم چی شده. گفت، چقدر خرج کردی تا بحال اینجا. درست یادم هست. گفتم یک میلیون و دویست و پنجاه هزار تومان. برگشت به … گفت، چقدر دیگر خرج دارد؟ گفتم تصور می‌کنم دویست و پنجاه هزار تومان دیگر خرج داشته باشد. گفت، آقای ظل نصر فردا یک ابلاغی بنام فلانی صادر کنید دویست و پنجاه هزار تومان برایشان بفرستید. گفتم جناب آقای وزیر من پول نمی‌خواهم. گفت آخر این دویست و پنجاه هزار تومان را از کجا می‌گیری؟ گفتم از همان جایی که یک میلیون و دویست و پنجاه هزار تومان را گرفتم. از افراد خیّر. اصرار کرد زیر گوشش گفتم که، من می‌خواهم اینجا یک تابلویی بزنم بنویسم «ایرانی‌هایی که این پول را دادند» چون خسته شدم اینقدر به من گفتند این ساختمان را مسترداوید درست کرده، آن یکی را مستر جانسون درست کرده. بدانند افراد خیّر هم تو این مملکت فراوانند. بماند. گفت آقا می دانید من چرا خوشحال شدم پادرد فراموشم شد؟ به این جهت من می‌گویم خدا رحمتش کند مرد شریفی بود. گفت که، این گود را می‌بینید؟ گفتم بله می‌بینم. گفت این گود را خاک برداری کردند، خاکش را برداشتند، این ساختمان را بلند کنید بگذارید تو این گود این گود را پر می‌کند. برای این گود من سه میلیون و نیم تومان پول دادم. وزارت دارایی سه میلیون و نیم تومان پول داده. شما این ساختمان را کردید یک میلیون و دویست و پنجاه هزار تومان تا بحال دویست و پنجاه هزار تومان دیگر هم خرجتان می‌شد یک میلیون و نیم. ازاین جهت من ذوق زده شدم و دستور دادم که دویست و پنجاه هزار تومان در اختیارتان بگذارند. گفتم نمی‌خواهم. می‌خواهم نشان بدهم این… گفت، پس چه می‌خواهید؟ من دست کردم تو جیبم، دوره فترت بود، یک چیزی قبلاً تهیه کرده بودم که هیئت دولت در فلان جلسه، در فلان روز تصویب می‌نمایند. پس از تصویب کل بودجه مملکتی در مجلس شورای ملی بودجه پلی‌تکنیک در اختیار رئیس دانشکده قرار بگیرد. رئیس دانشکده با شش نفر مهندس در شش رشته پلی‌تکنیک و نماینده تام الاختیار وزارت فرهنگ، نماینده تام الاختیار وزارت دارائی به مصارف برسانند. نماینده تام الاختیار وزارت دارائی آقای احمدی که دکتر احمدی کرمانی بود اگر بشناسیدش. نماینده تام الاختیار وزارت فرهنگ هم آقای زمانی بود، معاون وزارت فرهنگ. این مرد محترم در همان خرابه‌های شبانه‌روزی طبقه چهارم زیر این نامه را امضاء کرد. شبش از هیئت دولت گذشت. یعنی فردا شبش گذشت. فردا صبح من این نامه را بردم پهلوی خانلری. گذاشتم جلویش. دکتر خانلری از جایش پرید. گفت من نامه می‌نویسم یک ماه طول می‌دهد تازه جواب مثبت به من نمی‌دهد. من دیروز با شما صحبت کردم امروز امضای وزیر دارائی را آوردید برای من که موافق است. بله. شبش خلاصه از هیئت دولت گذشت. من نفس راحتی کشیدم. فوراً این شش نفر را معرفی کردم. آقای مهندس ریاضی رئیس دانشکده فنی را بعنوان نماینده دانشکده برق، چون تخصصشان برق بود. آقای مهندس بهنیا را بعنوان ساختمان، آقای مهندس ابوذر را بعنوان مکانیک. و همینطور آقایان دیگر. وزارت دارائی هم دکتر احمدی را انتخاب کرد. احمدی کرمانی. وزارت فرهنگ هم آقای زمانی را انتخاب کرد. بعد بنده فکر کردم شش نفر از دانشمندان برجسته مملکتمان در صنعت که استادان دانشکده فنی بودند، این‌ها را انتخاب کردم بعنوان … پنج نفر، بعنوان رؤسای دانشکده‌ها. یک خانم ضرغامی را هم که نمی‌دانم با آقای ضرغامی‌مان، در نساجی تخصص داشت، بعنوان رئیس دانشکده نساجی. این‌ها را دعوت کردم تو اطاقم. گفتم که شماها مسئول این دانشکده‌ها بروید استادانتان را انتخاب کنید رشته‌های مختلف، چون آنجا استاد پلی‌تکنیک خودش استاد مستقل نداشت که حقوق مستقل بدهد. بله، عرض شود، سرتان را درد آوردم.

س- نه، خواهش می‌کنم.

ج- این‌ها را صدا کردم و آوردم تو اطاقم و گفتم که شما بروید طبق برنامه استادان مورد نظرتان را انتخاب کنید ولی خواهش می‌کنم که از شما استادان برجسته را انتخاب کنید. هر چه حق‌التدریس هم بخواهند در اختیارشان است. از آن طرف یکی از شاگردهای دبیرستان البرز من رئیس سازمان برنامه بود بعد از اصفیاء بنام آقای، یعنی معاون اصفیاء بود، دکتر مجیدی رئیس بودجه بود. به او تلفن کردم که بودجه پلی‌تکنیک وضعش خوب نیست، کم است، اگر بتوانی، چون این‌ها سه تا برادر بودند هر سه پسرهای یک وکیل دادگستری در دبیرستان البرز مشغول تحصیل بودند. یک چیزی هم از این پدر این‌ها من بگویم. خیلی پسرهای خوبی هستند خدا محافظتشان کند. یکیشان گاهی از اوقات قاچاق می‌شد غیبت می‌کرد. من هم هر وقتی که ناظم‌ها موظف بودند هر کسی هر روز غیبت کند همان روز نامه بنویسند به پدرها. از آن جمله ایشان. پسر غیبت می‌کردم ناظم نامه می‌نوشت که باید بیایید توضیح بدهید، آیا شما… غرض از این کار این بود که آیا پدر اطلاع دارد از این غیبت یا نه؟ اگر اطلاع داشت دیگر بنده کاری نداشتم. اگر اطلاع نداشت، خوب، یک قدری ناراحت می‌شدم. ایشان می‌آمدند پهلوی من می‌گفت، خوب، این یک ساعت غیبت کرده، آقا، این کار مهمی نکرده، اصلاً نظم و ترتیب به من ثابت شد که این مجیدی نظم و ترتیب سرش نمی‌شود.

س- بله.

ج- ایشان پسرشان بودجه و همه این‌ها دستش بود. بهش تلفن کردم گفتم که پلی‌تکنیک دو میلیون اینطورها، دو میلیون و نیم بودجه‌اش بود، می‌توانی بهش بودجه‌ای اضافه کنی؟ گفت که، ؟؟ میلیون تومان دیگر بهش اضافه می‌کنم محض خاطر شما. بنابراین از لحاظ پول هم دستم باز شد و به آن‌ها گفتم به رؤسا گفتم که بروید انتخاب کنید برجسته‌ترین استادها را. هر چه حق‌التدریس هم می‌خواهید بدهید بدهید که آنها درست درس بدهند و منظم بیایند. بدین نحو پلی‌تکنیک سر و صورتی گرفت. تمام جوان‌های برجسته‌ای که ششم را تمام می‌کردند به پلی‌تکنیک می‌آمدند. مدت‌هایی گذشت. یک هفت هشت ماهی گذشت. یک دفعه دیدم یک کاغذی از آقای وزیر فرهنگ آمد برای من، وزیر فرهنگ آقای دکتر هادی هدایتی بود، آمد که در فلان روز تشریف بیاورید به اطاق من کمیسیونی هست راجع به پلی‌تکنیک.

س- این دیگر زمان هویداست مثل اینکه.

ج- بله. عرض کنم که، راجع به پلی‌تکنیک. من تعجب کردم. پلی‌تکنیک مسئله‌ای ندارد. کاری ندارد. اصلاً در این مدت هفت هشت ماه که گذشته من یک کاغذ به وزارت فرهنگ ننوشتم. کار خودم را دارم می‌کنم و وزارت فرهنگ هم با من کاری ندارد. موضوع کمیسیون چیه؟ اطلاع ندارم. روز معین پا شدم رفتم. پا شدم رفتم وارد اطاق آقای دکتر هادی هدایتی شدم و دیدم که آقای دکتر جهانشاه صالح نشسته، آقای مهندس اصفیاء نشسته، آقای دکتر هشترودی نشسته، آقای مهندس حبیب نفیسی نشسته. بنده هم رفتم نشستم و وقتی که من رفتم رسیدم خود وزیر هم آمد و سر میز جلسه رسمیت پیدا کرد.

آقای دکتر هدایتی برگشت گفت، شروع کرد به صحبت کردن که، من شرفیاب بودم، اعلیحضرت همایونی به بنده فرمودند که آقای مهندس ریاضی آمدند پهلوی من گفتند که ما مهندس بقدر کافی داریم. حالا ایشان رئیس مجلسند. مهندس بقدر کافی داریم از دانشکده فنی تهران می‌دهد بیرون. دانشکده فنی تبریز می‌دهد بیرون. تکنیسین داریم. چقدر خوبست که امر بفرمائید که پلی‌تکنیک تبدیل بشود به یک هنرستان. احتیاجی به این همه مهندس نداریم. اعلیحضرت به من امر کردند جلسه‌ای تشکیل بشود از شما آقایان ولی… جمله‌ای است که دکتر هادی هدایتی گفت آن روز بنده تکرار می‌کنم، عذر می‌خواهم، این جوری می‌گویم، عین جمله خودش است. گفت: «به بنده فرمودند دکتر مجتهدی را حتماً دعوت کنید نظریات او را بطور خاص به اطلاع من برسانید.» این حرفی است که دکتر هدایتی در آن جلسه زد. حالا نظریات شما چیست؟ گفتم، من نمی‌دانم آقای مهندس ریاضی چی گفته چی به عرض رسانده. اول آقای مهندس ریاضی مطالبی که به عرض رسانده بگوید بعد بنده نظریاتم را بگویم که طبق امریه به عرض برسانید. ریاضی شروع کرد به گفتن اینکه، ما مهندس بقدر کافی داریم تکنیسین نداریم. نمی‌دانم فرض بفرمائید که ما تکنیسین لازم داریم. هر مهندسی هفت هشت تا تکنیسین می‌خواهد. آقای مهندس اصفیاء هم پا منبریش را خواند. چون این‌ها هر دویشان استادان دانشکده فنی بودند با این‌ها من در شورای دانشکده فنی اکثراً بودم و این‌ها همیشه چیزهایی که در شورا مطرح می‌شد قبلاً با هم صحبت می‌کردند متفقاً با همدیگر هم رأی بودند وقتی پیشنهاد می‌کردند در دانشکده. این است که در آن جلسه هم آقای مهندس اصفیاء شروع کرد به گفتن اینکه، بله تکنیسین نداریم و چنین و چنان و این‌ها. دکتر هادی هدایتی، حالا به آقای جهانشاه صالح و حبیب نفیسی و دکتر هشترودی اصلاً هیچ ارتباطی نداشت. دکتر هشترودی اصلاً ارتباطی به موضوع نداشت. درست است استاد ریاضی بود مثل بنده ولی خوب، در امور این نوع کارها… او را آورده بودند برای اینکه من چون استاد ریاضی بودم حرف‌هایی که می‌زنم او به من جواب بدهد که من بفهمم چی می‌گویم. مقصودشان این بود. حالا جمله‌ای که اختصاص دارد به این جور چیزها نمی‌خواهم بگویم که ضبط بشود.

س- بله.

ج- زبانم را گرفتم. عرض کنم که، گفت، حالا نظر شما چیه؟ گفتم والّه من به سه دلیل مخالفم. اولاً قراردادی منعقد شده بین دولت ایران و یونسکو. آقای دکتر مهران وزیر فرهنگ وقت از طرف دولت ایران مدیر کل یونسکو هم از طرف یونسکو آن قرارداد را امضا کردند. مواد این قرارداد، من نمی‌دانستم که راجع به این مطلب هست والا قرارداد را هم می‌آوردم امروز اینجا می‌خواندم. در مواد این قرارداد نوشته شده ده میلیون دلار یونسکو برای تجهیزات یک پلی‌تکنیک در تهران که این رشته را داشته باشد جهت تربیت مهندس، نوشته جهت تربیت مهندس، و بعلاوه دوره‌اش را هم تعیین کرده چهار تا پنج سال. این قرارداد امضا شده ساختمان‌ها هم بعهده دولت ایران. آقای دکتر مهران امضا کرده، مدیر کل یونسکو امضا کرده. ما حالا بدون حضور نماینده یونسکو اینجا بنشینیم این قرارداد را لغو کنیم بگوئیم که مهندس بقدرکافی داریم اینجا پلی‌تکنیک تبدیل بشود به یک هنرستان. آیا این صحیح است؟ این لطمه به حیثیت مملکت ما نمی‌رساند؟ این اول.

دوم از آقای مهندس اصفیاء من سئوال می‌کنم، جنابعالی آقای مهندس اصفیاء مدیر عامل سازمان برنامه هستید. تمام درآمد کشور در اختیار شماست. من نمی‌فهمم، شما فرمایش هر دو آقایان درست اس؛ آقای مهندس ریاضی، آقای مهندس اصفیاء هر دو درست است ما تکنیسین نداریم به اندازه کافی نداریم ولی چرا جنابعالی نمی آئید صد تا هنرستان در صد شهر کوچک نه شهر بزرگ. هنرستان در شهر بزرگ شما تشکیل بدهید آن شهر کوچک اصلاً تکنیسین ندارد و کارهای تکنیکی آنجا را نمی‌دانند چه کار کنند. در شهر کوچک به دلیل دیگری در شهرهای کوچک بچه‌ها ولو هستند تو خیابانها، بعضی‌ها هم بضاعت این را ندارند حتی متوسطه را تمام کنند چه برسد به دانشگاه. این‌ها را جمع‌آوری کنید. همین کاری که در زمان اعلیحضرت فقید تیمسار، خدا رحمتش کند، تیمسار سرلشکر شفاهی کرد. قورخانه مملکت ما را آلمانی‌ها اداره می‌کردند. آمد بچه‌هایی که تو خیابان‌ها ولو بودند بچه‌های کوچک، پدر و مادر بیچاره‌شان نمی‌توانستند قدرت نداشتند این‌ها را کنترل کنند، این این‌ها را برد دبستان تشکیل داد شبانه‌روزیشان کرد دبیرستان تشکیل داد. بعد چهار سال اول دبیرستان هم تشکیل داد. این‌ها را تمام کرد. هر سال عده‌ای از این‌ها را می‌فرستاد به آلمان تکنیکم شوله آلمان را تمام می‌کردند بر می‌گشتند به ایران جای هر یک از این آلمانی‌ها این‌ها می‌نشستند. و این‌ها حالا سرهنگ و سرگرد و نمی‌دانم فرض کنید درجات مختلف ارتشی را دارند، کار قورخانه‌مان دست ایرانی‌هاست. این کار را تیمسار شفاهی کرد به دستور اعلیحضرت فقد. ما هم بیائیم، درست است ما تکنیسین نداریم، صد تا هنرستان در صد شهر کوچک ایجاد کنیم سالی صد نفر بگیریم. صد تا هنرستان هر سالی صد نفر بگیریم می‌شود ده هزار نفر. دوره‌اش هم چهار سال. تحصیلات قبلی‌شان را هم تا چهارم متوسطه. تو هر شهر کوچکی چهار سال متوسطه هست. ملاحظه بفرمائید، از بچه‌هایی که نمی‌توانند پنجم و ششم را تمام کنند دانشگاه بروند. تهران نه. این‌ها فایده‌شان این است که در همان شهر کوچک مدرسه را دیدند همانجا می‌مانند. شما اگر در تهران تشکیل بدهید در تهران می‌مانند و آن شهر کوچک هیچ کاری نمی‌کنند. نمی‌توانید. من خیلی گرفتارم. پول در اختیار من بگذارید، من شرافتم را… باور کنید عین این جمله… پول در اختیار من بگذارید من شرافت خودم را تضمین می‌کنم چهار سال دیگر من به شما ده هزارتا تکنیسین هر سال تحویل می‌دهم. پنج سال بگذرد می‌شود پنجاه هزارتا. اشباع می‌شود. ولی اگر پلی‌تکنیک تهران را که 200 نفر هر سال می‌گیرد تبدیل به هنرستان بکنید دویست تا تکنیسین می‌دهد. دویست تا کجا، ده هزار تا کجا.

این دومین مخالفت من بود.

سومین مخالفت من دانشکده‌ای است که این آقای مهندس حبیب نفیسی ایجاد کرده با کمک یونسکو. سه چهار سال هم هست فارغ‌التحصیل داده بیرون. تابلوی گنده‌ای هم دارد نوشته پلی‌تکنیک تهران. حالا شما بیائید این تابلو را بیاورید پایین بنویسید هنرستان. این هشتصد نفری که در چهار سال رشته‌های مختلف وجود دارد و همین حالا مشغول تحصیلند، این‌ها تحریک نمی‌شوند، گرب نخواهند کرد، بعد دانشگاه‌ها را با خودشان نمی‌کشند. آیا دولت قدرت دارد جلوی این‌ها را بگیرد؟ به این سه دلیل من مخالفم. جناب آقای وزیر فرهنگ، این مطالب چون اعلیحضرت فرمودند نظریه بنده به عرض برسد، جنابعالی می‌توانید این مطالب را به عرض برسانید و اگر نمی‌توانید من شخصاً به عرض برسانم. حرفم تمام شد و مهندس ریاضی برگشت گفت که برنامه‌اش خراب است. حالا…

س- برنامه چی خرابه؟

ج- برنامه دانشکده پلی‌تکنیک.

س- بله.

ج- رشته‌های مختلف خرابست. گفتم که، آقای مهندس ریاضی من از 1304 از لاهیجان آمده بودم در دارالمعلمین سال اول متوسطه تحصیل می‌کردم، آقای مهندس ریاضی معلم هندسه من بود و آن موقع تصور می‌کنم ایشان 35-30 را داشتند در 1304. حالا 43 است سن آقا بالا رفته فراموشی ایجاد کرده. به شرافتم عین این جمله… من فراموش نمی‌کنم. فراموشی درشان ایجاد شده. آقا، جنابعالی رئیس 9 نفری هستید که هیئت مدیره دانشکده پلی‌تکنیک است. شما دانشکده برق را برنامه‌اش را رسیدگی می‌کنید. آقایان دیگر هر کدام در رشته خودش رسیدگی می‌کنند. این برنامه‌ها استادان هر دانشکده‌ای تنظیم کردند نمایندگان یونسکو در هر رشته‌ای زیرش امضاء کردند. بعد آمده به این هیئت 9 نفری که بنام هیئت امناء نامیده شده آمده‌اند اینجا آن مهندس مسئول آن دانشکده که جنابعالی که قسمت برق را رسیدگی می‌کردید، مطالعه کردید زیرش را امضاء کردید. بعد بعنوان رئیس این هیئت امناء هم وقتی تصویب شد امضاء کردید دستور اجرا دادید. اگر بد بود چرا امضاء کردید؟ اگر خوب بود چرا حالا می‌گوئید بد است؟ اگر آقایان دیگر خبر ندارند من متأسفم من هم خبر نداشتم که این جلسه برای این بحث‌هاست والا امضای آقای مهندس ریاضی را می‌آوردم نشان می‌دادم تا برنامه خراب است، می‌فرمایند برنامه خرابست ایشان زیرش را امضا کردند. این برنامه برق را حداقل نظریه خود شماست. بنده متخصص برق که نیستم. نظریه خود شماست. گفت، مگر من غرض دارم. به محضی که این حرف را زد که من غرض دارم، بنده دیوانگی‌ام خلاصه گل کرد، داد کشیدم گفتم، سید تو غرض که داری مرض داری. همینطوری، مرض داری. تو بخل و حسد نمی‌گذارد تو آرامش پیدا کنی. من هم افتخار می‌کنم استاد دانشکده فنی هستم. حالا شاگرد خوب به دانشکده فنی نمی‌رود تقصیر هیئت مدیره دانشکده فنی است. هیئت مدیره دانشکده فنی دانشکده فنی را طوری سر و صورت بدهند که شاگردان خوب، جوان‌های خوب بروند آنجا. پلی‌تکنیک طوری تنظیم شده که شاگردهای برجسته حالا می‌آیند آنجا. این باعث حسادتت شد؟

یک مزخرفی گفت، بنده هم برگشتم گفتم، خاک تو سر این مملکت که تو رئیس مجلس باشی. به شرافتم، به جان بچه‌هایم. حضور وزیر فرهنگ که من رئیس دبیرستانش بودم. حضور رئیس دانشگاه که من استاد دانشکده فنی‌اش بودم. این قدر ناراحت شده بودم. چون همه‌اش دروغ می‌گفت. عرض بکنم که، فوری یک کاغذی برداشتم نوشتم جناب آقای وزیر فرهنگ، من…

س- بله. استعفایتان را می‌نوشتید به آقای وزیر فرهنگ.

ج- آها، استعفایم را نوشتم و دادم دست مستخدم، بردند. گفتم، ببر در دفتر وزارت وارد کن که به من جواب بدهند. این کی است؟ بهمن 33 یا 32 است، یادم نیست.

س- این باید بهمن چهل و …

ج- مال بهمن چهل و …

س- چهل و سه باید باشد.

ج- نه، 43 نه. بله 43 درست است.

س- بله.

ج- چهل و سه. برای اینکه 44 رفتم دانشگاه آریامهر. عرض بکنم که، فرستادم. این‌ها مرا تغییر ندادند. ولی برای اینکه پلی‌تکنیک باقی بماند می‌دانستم که اول شهریور یا اول مهر این‌ها می‌آیند کسانی که چهارم، سوم متوسطه دارند می‌گیرند برای اینکه هنرستان بکنند آنجا را. دیپلم متوسطه نمی‌گیرند. اینکه مسابقه را زودتر انجام دادم. اعلام کردم محصلین می‌توانند بیایند. وزیر فرهنگ به من نامه نوشت که، چطور شما بدون دیپلم می‌خواهید مسابقه انجام بدهید. جواب دادم که بدون دیپلم من نام کسی را نمی‌نویسم ولی انجام مسابقه با دیپلم ارتباطی ندارد و مسابقه انجام می‌دهم بعد موقعی آن‌هایی که قبول شدند اگر دیپلمشان را آوردند اسمشان را می‌نویسم اگر دیپلمشان را نیاوردند اسمشان را نمی‌نویسم.

س- بله.

ج- نوشت به من که، نباید انجام بشود. گوش ندادم. گوش ندادم و مسابقه را انجام دادم و دویست نفر را انتخاب کردم. می‌دانستم اول تیر ماه این رئیس جدید را خواهد آورد. یکی از دوستانم در شورای دانشگاه‌ها بود، یک روزی آمد پهلوی من، گفت که، آقای مهندس ریاضی در شورای دانشگاه‌ها که تمام دانشگاه‌ها تحت نظر آن شورا بود، چیزهای بد و بیراهی گفته نسبت به شما. گفت که، من که رئیس هیئت امناء هستم اصلاً نمی‌دانم آنجا چه جوری اداره می‌شود؟ آقای اصفیاء هم پامنبری‌اش را خواند و آقای وزیر فرهنگ، حالا صورتجلسه را آورده بود تو متن صورتجلسه این‌ها نوشته شده. آقای وزیر فرهنگ هم همین آقای هادی هدایتی در صورتجلسه که آقای وزیر فرهنگ گفتند که دُمل را اگر نیشتر نزنیم چرک همه جا را فرا می‌گیرد. بنابراین به جای دکتر مجتهدی یک نفر را انتخاب کنیم. آقای دکتر علی اکبر بینا را که معلم تاریخ و جغرافی است که اصلاً ارتباطی با علوم، فهم معلم تاریخ و جغرافی چی می‌فهمد که برق چیه و مکانیک چیه و ریاضی چیه. انتخاب شده برای ریاست دانشکده پلی‌تکنیک. اول تیر ماه من به یک نفر گفتم بروید نتیجه مسابقه را در روزنامه‌ها اعلام کنید. روزنامه را که چاپ کردند بچه‌ها فروشندگانشان بیایند جلوی پلی‌تکنیک وایسند داد بکشند «قبول‌شدگان پلی‌تکنیک، قبول‌شدگان پلی‌تکنیک». در همان موقعی که آقای وزیر فرهنگ با آقای دکتر علی‌اکبر بینا می‌آید. همین کار را کردند. همین کار را کردند و کار از کار گذشته بود. این‌ها نتوانستد پلی‌تکنیک را تغییر بدهند.

ولی یک مطلبی را به شما عرض کنم. وقتی که آن گفتگو بین من و آقای مهندس ریاضی در اطاق وزیر ایجاد شد، من از آنجا که آمدم مدرسه دیدم که پلی‌تکنیکی‌ها توی مدرسه البرز هستند. مرا با دست بلند کردند. نمی‌دانم کی به این‌ها خبر داده بود. گمان کنم که آقای مهندس حبیب نفیسی. فردا صبح… مرا با دست بلند کردند برداشتند از دبیرستان البرز بردند پلی‌تکنیک. فردا صبح من دانشکده فنی درس داشتم یک سبد گل، در باز شد وسط درسم یک سبد گل قد این میز کشان کشان محصلین پلی‌تکنیک آوردند تو گفتم که این سبد گل چیه؟ مال کیست؟ گفت مال شما. شوخی کردم و این‌ها. گفتم من عروسی نکردم که شما این را آوردید. گفت، شما خودتان را فدای ما کردید. ما این سبد گل… گفتم ببرید تو اطاق استادها بگذارید. ببخشید این کلمه را می‌گویم عین همان… چون حقایق است.

س- بله.

ج- عرض کنم که، بعد حالا چیزهای جالب‌تری می‌خواهم عرض کنم. تیرماه، آخر تابستان شد دخترم فارغ‌التحصیل شده بود، شش طبیعی را تمام کرده بود. همین کسی که همین حالا تلفن می‌کرد. من تصمیم گرفتم او را ببرم لوزان در پلی‌تکنیک لوزان آنجا شیمی بخواند. به اتفاق مادرش بلیط هواپیمائی ارفرانس گرفتم و این‌ها. حالا اول 44 است بنظرم یا اول، یادم نیست بهرحال. یا 44 است یا 43، عرض بکنم که، بلیط هواپیمایی گرفتم و این‌ها و پاسپورت گرفتم و این‌ها. فردا می‌خواستم حرکت کنم از شهربانی به من تلفن کردند که آقا شما نروید خانم‌ها بروند. گفتم که چرا؟ گفتند که آقای سپهبد نصیری دستور داده چون سپهبد نصیری قوم و خویش دکتر محمدحسین ادیب بود، دکتر محمدحسین ادیب هم با من دوست بود، به ایشان تلفن کردم متفقاً رفتیم منزلشان توی خیابان وزراء. گفتم آقا شما چرا دستور دادید که من نروم. گفت من دستور ندادم، این دستور را آقای هویدا داده. فردایش تلفن کردم به خانم معرفت، خانم از آقای هویدا من می‌خواهم چند دقیقه خدمتشان برسم وقتی تعیین کنند. ولی خدمتشان عرض کنید که راجع به برداشتن من از پلی‌تکنیک نیست. مربوط به پلی‌تکنیک نیست. یک موضوع دیگری است. خانم معرفت به من تلفن کرد. خانم معرفت را می‌شناختید؟

س- بله.

ج- به من تلفن کرد خانم معرفت که یک بعد از ظهر فردا تشریف بیاورید. یک بعد از ظهر بد موقعی است این‌ها. پا شدم رفتم. از در که وارد شدم معمولاً تو اطاق هویدا می‌رفتم از پشت میزش بلند می‌شد همیشه می‌آمد چند قدم جلو مرا می‌بوسید و دست مرا می‌گرفت می‌برد پهلوی خودشان می نشاند. این دفعه هم وقتی وارد شدم از پشت میزش بلند شد و راه افتاد و گفت می‌خواهی کوچ کنی؟ گفتم، جناب آقای نخست وزیر به کسی بدهی دارم محکومیت قضایی دارم، محکومیت سیاسی دارم، بله، می‌خواهم کوچ کنم. چه محکومیتی دارم؟ چرا نمی‌توانم از مملکت بروم؟ ولی به شما عرض کنم که پدر و مادر من همینجا دفنند من هم می‌خواهم همینجا دفن بشوم. من خارج از مملکت کوچ نمی‌کنم که زندگی آنجا کنم. گفت، من با شما کار دارم. گفتم، عجب کاری دارید شما، هنوز ابلاغتان امضایش خشک نشده، ابلاغ وزیرتان. گفت، حالا با هم ناهار بخوریم خیلی اوقاتت تلخ است و این‌ها بعد با هم صحبت کنیم. ناهار خوردیم و بعد گفت که، شما بروید ولی به محضی که آنجا رسیدید آدرستان مشخص شد فوراً به من تلگراف کنید آدرستان را من با شما کار دارم. من هم رفتم لوزان اسم دخترم را در دانشکده پلی‌تکنیک لوزان نوشتم و یک آپارتمانی کرایه کردم برای مادر و دختر. چون زنم هیچوقت بدون دخترش زندگی نمی‌کند دخترم هم همینطور بدون زنم زندگی نمی‌کند. این‌ها جزو لاینفک یکدیگرند. و عرض بکنم که فوری تلگراف کردم به یکی از دوستانم که به خانم معرفت تلفن کنید که من آدرسم این است که اطلاع داشته باشند. یک هفت هشت روز گذشت و دیدم یک تلگرافی رسید که فوراً حرکت کنید. من آمدم تهران. آمدم تهران و اتفاقاً آن روزی که وارد شدم فردایش شورای عالی فرهنگ بود. من عضو شورای عالی فرهنگ بودم از 1323 تا 57 که از دبیرستان البرز استعفا دادم و شورای عالی فرهنگ را آقای دکتر شریفی که اصلاً منحل کرد. دیدم روی می‌زنم دعوتنامه شورای عالی فرهنگ هست. رفتم شورای عالی فرهنگ، تابستان بود توی شهریور این‌ها، توی حیاط وزارت فرهنگ میز چیده بودند. نشستم. دیدم یک مستخدم آمد یک کاغذی آورد دستم داد. خواندم و دیدم که آقای دکتر هادی هدایتی خواهش می‌کند از من، وزیر فرهنگ، خواهش می‌کنم که این شورا تمام شد یک سری به من بزند. شورا تمام شد بنده رفتم تو اطاقش و دست کرد تو جیبش، چون این‌ها هدایتی‌ها اصولاً مال قم‌اند، دست کرد تو جیبش کرد یک جلد قرآن درآورد، گفت، به این قرآن من نگفتم شما دُملید. گفتم جناب آقای دکتر من قبل از اینکه این قسم را شما بخورید من تصور می‌کردم که شما آن چیزها را گفتید و حالا متوجه می‌شوم که شما نمی‌توانید وزارتخانه را اداره کنید. مدیر کل تعلیمات عالی که دبیر شورای دانشگاه‌ها هست این مطالب را نوشته و من هم جواب دادم که نوشتم به نخست وزیر که همچین مطلبی در شورای عالی دانشگاه‌ها گفته شده از طرف آقای مهندس ریاضی و مهندس اصفیاء و وزیر فرهنگ راست است. همینطوری. راست است من یک دُملم برای اینکه باید این دُمل را رویش تیغ زد این را نوشتم هیچی، بعد سی چهل تا هم فتوکپی کردم برادر محمد درخشش مصطفی درخشش معلم انگلیسی بود او این کار را انجام داد فتوکپی کرد به همه جا فرستاد. راست است من دُملم. برای اینکه هیچ کسی پیدا نمی‌شود توی این مملکت یک دبیرستان آن موقعی سه هزار چهار هزار نفری را بدون یک شاهی خرج وزارت فرهنگ اداره کند. بعلاوه هیچ کسی حاضر نمی‌شود صدهزار تومان آقای البرز یک پیرمردی بود به من داد وقتی دبیرستان البرز بودم که یک کتابخانه بسازم بنام کتابخانه جردن که در دسترس عموم باشد. من این را در دبیرستان البرز ساختم و متری اینقدر تمام شد درست نصف قیمتی که سازمان برنامه ساختمان‌های دبیرستان البرز را انجام داده و از سقفش هم از سقف آن ساختمان‌های سازمان برنامه زمستان‌ها آب شرشر می‌ریزد. البته این کسی که این کارها را می‌کند دُمل است تو این مملکت باید نیشتر زد این دُمل چرکش همه جا را فرا نگیرد. این را شرحی نوشته بودم قبل از حرکت و آن روزی که حرکت می‌کردم فتوکپی کردم بیست نسخه همه جا فرستادم… این بود این قسم می‌خورد که من نگفتم که شما دُملید. من هم برگشتم گفتم که متأسفم شما وزراتخانه خودتان را هم نمی‌توانید اداره کنید برای اینکه این آقای مدیر کل، اسمش یادم رفته، مدیر کل تعلیمات عالیه که دبیر شورای عالیه که دبیر شورای مرکزی دانشگاه‌هاست این مطالب را از قول شما نوشته و شما زیرش را امضاء کردید دستور جلسه. شما هم زیرش را امضاء کردید حالا می‌گویید من نگفتم، خیلی خوب، من به شما یک چیزی عرض کنم، چهار چیز، عین همین، گفتم،

چهار چیز شد آئین مردم هنری            چو مردم هنری زین چهار نیست بری

بنده شاعر نیست، ادیب هم نیستم ولی این شعر خیلی علاقمندم:

یکی سخاوت طبعی که دسترس باشد و نیک نامی آن را ببخشی و بخوری

دو دیگر اینکه دل دوستان نگهداری که دوست آئینه باشد چو اندرو نگری

این دو بیت مروبط به من و شما نیست. سه دیگر آنکه زبان را به قوت بد گفتن نگاهداری تا وقت عذر غم می‌خوری.

این مربوط به شماست.

چهارم اینکه کسی گر بدی به حال تو کرد چو عذر خواهد نام گناه او نبری

این مربوط به من است. مرحمت شما زیاد. دست دادم آمدم از در بیرون. آمدم بیرون، بله. تمام شد.