تاریخ مصاحبه: 4 مه 1986

محله مصاحبه: Medford, Massachusetts

مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 5

ج- عرض بکنم که، فردای آنروز به خانم معرفت رئیس دفتر آقای نخست وزیر تلفن کردم که من آمدم. وقت تعیین کردند بعد از ظهری شما بیائید نخست وزیری. بعد از ظهری من رفتم نخست وزیری دیدم که آقای نخست‌وزیر در اطاق نیست. گفتند در آن سالن، یک سالن بزرگی بود تو آن سالن بود. وارد سالن شدم دیدم که آقای نخست‌وزیر است، آقای مهندس اصفیاء است، آقای دکتر عالیخانی است، آقای دکتر مجیدی است و آقای دکتر آموزگار است. نشستم و چایی خوردیم و این‌ها. گفتم چه امری بود بنده را احضار کردید؟ برگشت به من گفت که من از شما می‌خواهم که شما برگردید به دبیرستان البرز. گفتم ببخشید نفهمیدم. گوشم را اینجوری کردم. گفت، گفتم که برگردیدید به دبیرستان البرز. گفتم بنده برگردم به دبیرستان البرز باز هم می‌فرمائید؟ هنوز ابلاغتان امضای وزیرتان خشک نشده. دبیرستان البرز را بگذارید در اختیار آقای مهندس اصفیاء اینجا نشسته. ایشان مهندسند، من مهندس نیستم. من بیخودی دبیرستان البرز رفتم. آنجا مدرسه مهندسی است حقش این است که یک مهندس اداره کند و ایشان هم جزو به اتفاق آقای مهندس ریاضی کارهای مرا نمی‌پسندند. ایشان عضو هیئت امناء نیستند. مهندس ریاضی جزو هیئت امناء هست به دروغ حرفهایی زده که برنامه آنجا خرابست و چنین و چنان و این‌ها. ما بحثمان با آقای مهندس… ایشان اگر گرفتاریشان زیاد است دبیرستان البرز را بگذارید جزو یکی از مؤسسات مجلس شورای ملی آقای مهندس ریاضی اداره کنند. جلوی همه‌شان. چون دکتر عالیخانی شاگرد من بود. دکتر مجیدی هم شاگرد من بود،

س- البرزی بودند؟

ج- دکتر مجیدی شاگرد من البرز. دکتر عالیخانی شاگرد من البرز. دکتر آموزگار شاگرد من بود هم در البرز هم در دانشکده فنی. منتهی سال دوم دانشکده فنی را ول کرد رفت برادرش سیروس آموزگار دانشکده فنی را هم تمام کرد. آموزگارها بچه‌هایشان همه‌شان البرز بودند و مهندس سیروس آموزگار، آن، دانشکده فنی را هم تمام کرد. گفتم بگذارید در اختیار آقای مهندس ریاضی، آقای مهندس ریاضی بسیار خوب… آقا، این حرف را زدم صورت هویدا قرمز شد مثل هویج. هیچ انتظار نداشت چون عادت داشتند دیگر که کسانی بیایند آنجا تملقشان را هم بکنند برای اینکه پست بگیرند. من داوطلب پست نبودم. و بعد دکتر آموزگار گفت که آقای دکتر از شما خواهش می‌کنیم این را قبول بفرمائید. گفتم که، آقای دکتر آموزگار، این خواهش را از آقای مهندس ریاضی بکنید. ضبط می‌شود غل و غشی ندارد، عین حقیقت است آقا.

عرض می‌کنم که گفتم فرمایش دیگری ندارید. بنده را از لوازان از زن و بچه‌ام دور کردید به خاطر همین موضوع؟ شما یک ماه پیش حتی مانع شده بودید از اینکه من مسافرت بروم. فرمایش دیگری ندارید؟ گفتند، نه. پا شدم آمدم بیرون.

پا شدم آمدم بیرون آقا. پانزده روز یا بیست روز، یادم نیست، گذشت. من در دانشکده فنی مشغول تدریس بودم دیدم که مستخدم آمد گفت، شما را پای تلفن می‌خواهند. گفتم، بعد از درس. تنفس آمدم، مهرماه بود، درست است بله مهرماه بود اوایل سال تحصیلی بود. تنفس آمدم بیرون و رفتم اطاق مهندس ریاضی. مهندس ریاضی نبود. اطاق رئیس دانشکده که بنظرم مهندس گنجی بود. رفتم آنجا و تلفن خانه را گفتم که چه کار دارید؟ دیدم دکتر لقمان ادهم است رئیس تشریفات. گفت، آقا شما احضاری شدیی، سه‌شنبه‌ای بود، گفت شما احضار شدید فردا یک بعد از، نمی‌دانم ساعت 9 صبح یا 10، حالا یادم نیست، شرفیاب بشوید. چون دکتر لقمان ادهم قوم و خویش عروسم بود با هم خوب آشنایی داشتیم ایشان آذربایجانی بود عروسم آذربایجانی بود. عرض می‌کنم که بهش گفتم، دکتر چیه، چه خوابی دیدند برای من، به من بگو. گفت، هیچ خبر ندارم. گفتم که وزارت فرهنگ نباشد. من حالا به هیچ قیمتی حاضر نیستم تو وزارتخانه بروم برای اینکه بروم وزارتخانه این وزارت فرهنگ را آن طوری که من دلم می‌خواهد می‌خواهم درست بشود آتش روشن خواهم کرد. این اسباب زحمت مملکت خواهد بود. شما را به خدا به من بگوئید که من… گفت، به خدا هیچ اطلاعی ندارم. من فردا صبح رفتم. رفتم دربار. فوراً مرا پذیرفت. وارد اطاقش شدم از پشت میزش بلند شد و آمد جلو.

س- دفعه اول نبود این که؟

ج- دفعه اول…

س- اولین ملاقات شما نبود؟

ج- دفعه اول، خوب شد یادم انداختید، دفعه اول، یک چیزی بود که آن هم خیلی جالب است که لازم است نوشته بشود.

س- بله.

ج- دفعه اول چندی قبلش بود. این دفعه دوم بود. یادآوری به من بفرمائید که دفعه اول را بگویم آن هم خیلی جالب است.

س- بله.

ج- عرض می‌کنم که، این دفعه دوم بود. از پشت میزش بلند شد و آمد جلو دست داد و گفت که، من شما را احضار کردم به شما پیشنهاد دو کار می‌کنم. تمام جریان درباره مرا با مهندس ریاضی و آن جلسه را علاوه از اینکه دکتر هادی هدایتی به عرضشان رسانده بودند هیچی خود جهانشاه صالح به عرضشان رسانده بود و بعلاوه حبیب نفیسی هم به اطلاع دبیرستان البرزی‌ها رسانده بودند که دبیرستان البرزیها ریخته بودند تو مدرسه البرز مرا کول کرده بودند این‌ها. عرض می‌کنم که، گفت من دو کار هست، عین جمله خودش است ها، معذرت می‌خواهم از اینکه من این جمله را با این که من لایق نیستم به من نسبت داده بشود. گفت، دو کار هست شما شایستگی انجامش را دارید به شما رجوع می‌کنم و یکی از این‌ها را بپذیرید. تا این حرف را زد من تعجب کردم برای اینکه من ارتباطی با دربار هیچی نداشتم، با هیچ کسی نداشتم، یعنی ارتباطم خانه من بود و مدرسه البرز و دانشکده فنی و مسئولیت دبیرستان البرز که تازگی داشت. تعجب کردم این چطور شده بین پیغمبران جرجیس پیغمبر را پیدا کرده. کی معرفی کرده، کی گفته؟ یا خودش به این فکر افتاده؟ برگشت گفت که، یا به عنوان سفیر کبیر بروید خارج و به این محصلین اروپا و آمریکا به عنوان سرپرست به اوضاعشان رسیدگی کنید. این سفرایمان، عین جمله اوست من نمی‌توانم جمله گفته او را تغییر بدهم. چرا؟ برای اینکه مرده است و تازه زنده هم بود نمی‌بایستی من تغییر بدهم. گفت، این سفرایمان و کنسول‌هایمان این جوان‌های ما را عاصی کردند. این‌ها احتیاجاتی دارند که بایست با یک پدری مشورت کنند، از یک پدری کمک بخواهند. شما شایسته این کار هستید و بعنوان سفیر کبیر هر چه هم بخواهید برای این دانشجویان، این‌ها ثروت مملکتند، در اختیارتان می‌گذارم. با اختیار تام پاشید بروید و به کار این‌ها رسیدگی کنید. این‌ها عقده‌های این جوان‌ها را من یقین دارم در اثر اعمال شما از بین خواهد رفت. و به داد این‌ها برسید که در مواقعی که گرفتاری پیدا می‌کنند. مملکت ما محتاج به این جوان‌های فاضل و دانشمند است و این‌ها می‌خواهم بدون عقده باشند. این جمله خود محمدرضا شاه بوده.

کار دوم می‌خواهم یک دانشگاه بسیار بزرگی از لحاظ علمی و صنعتی در تهران تشکیل بدهید که دانشگاه تهران را از خواب بیهوشی بیدار کنید. این را هم من یقین داریم که شما حتماً انجام خواهید داد. این نظریه‌ای بود حالا او داشت، چه جوری تغییر کرده بود. یک دفعه من این را دعوت کرده برای افتتاح شبانه‌روزی به این ثابت کنم که کردم ایران کمک به من کردند و این شبانه را ساختم. افتتاح شبانه‌روزی را آمد آن روز آنجا. آن‌هایی که به من پول داده بودند آن‌ها هم صف کشیده بودند. یکی یکیشان را معرفی کردم و این شبانه‌روزی را ساختیم، به من گفت که، چه بامبولی سوار کردی از این‌ها پول گرفتی؟ گفتم این‌ها مردان شریفی هستند. وقتی ببینند پول می‌دهند به یک نفر پولشان از بین نمی‌رود حتماً خواهند داد. من بامبولی سوار نکردم. بهرحال این جمله معترضه بود. من برگشتم گفتم که، در مقابل این دو کار، برگشتم گفتم، من کوچکتر از این‌ها هستم که مخیر باشم کدام یکی از این‌ها را انتخاب کنم. اعلیحضرت هر کدام را امر می‌فرمایند من انجام خواهم داد چون هر دویشان مطابق ایده‌آل و طرز فکر من است این‌ها. گفت، نه خودتان بایستی یکی را انتخاب کنید و به من چهل و هشت ساعت دیگر خبر بدهید و آن کار را شروع کنید. خداحافظ. به من دست داد و آمدم بیرون.

آمدم بیرون تو دالان مرحوم قدس نخعی را دیدم که وزیر دربار بود. دستم را گرفت برد تو اطاق خودش، و گفت به من، چی بود موضوع گفتم موضوع این بود. گفت که، من اگر جای شما باشم پا می‌شوم می‌روم به کار محصلین رسیدگی می‌کنم. پسرم پزشکی لندن را می‌خواند و تقریباً  تمام کرده بهش اجازه نمی‌دهند بیاید مملکت. حرفی که او می‌زد.

س- کی را اجازه نمی‌دهد؟

ج- قدس نخعی.

س- به کی اجازه نمی‌دهد که بیاید تو مملکت.

ج- به پسرش.

س- خودش اجازه نمی‌دهد؟

ج- خودش اجازه نمی‌دهد.

س- صحیح.

ج- خود پدر به پسرش اجازه نمی‌دهد که از لندن بیاید تهران.

س- چرا؟

ج- نپرسیدم چرا.

س- بله.

ج- دلیلش را نپرسیدم. گفتم، جناب آقای قدس شما آن طرف میز نشستید و وزیر دربارید خیلی چیزها بلدید که من اصلاً بلد نیستم. در سیاست مملکت هستید که من اصلاً شعور و فهم سیاسی ندارم و معلمم. معلم در زندگی، ملاحظه کنید، غیر از جاده راستی و حقیقت نمی‌تواند کار دیگری بکند اگر قبل از تدریس، قبل از معلمی من، ببخشید، راه کج می‌رفتم در این سنوات مجبور شدم راه راست بروم، اگر طرز فکر من هم نبود. در صورتی که من غیر از راه راست فکر دیگری نداشتم. شما خیلی چیزها اطلاع دارید من ندارم. بنابراین شاید حق با شما باشد که من بروم به خارج. آن موقع زنم و پسرم، زنم فرانسوی است.

س- بله.

ج- عرض می‌کنم که، پسرم و دخترم هم در ژنو بودند به خاطر اینکه پسرم تو دانشکده ژنو مشغول تحصیل بود و دختر من هم مشغول تحصیل بود مادرش بالا سرشان بود. من یک زندگی سگی داشتم در تهران. اصلاً زندگی من مختل بود، نه شامم درست بود نه ناهارم درست بود. نه اطاق، منزل هم نداشتم و در یک اطاق دبیرستان البرز، یک اطاق فقط تختخواب آنجا گذاشته بودند آنجا هم می‌خوابیدم. خوب، بنابراین رفتم من به خارج، خوب، به زن و بچه‌ام هم رسیدگی می‌کردم. گفتم که واله من این کاری که اعلیحضرت به بنده فرمودند کار ایجاد دانشگاه از عهده من صد در صد بر می‌آید گفتم، از تصدق سر فارغ‌التحصیل‌های دبیرستان البرز. همین کلمه را گفتم، از تصدق سر فارغ‌التحصیل‌های بچه‌های من در دبیرستان البرز که حالا استادان بزرگ دانشگاه‌های مختلف آمریکا و اروپا هستند، از دست من بر می‌آید و به این‌ها بگویم بیایند به ایران، بدون چون و چرا خواهند آمد. بدون بحث خواهند آمد. چنانچه شد. قراردادها را جلویشان می‌گذاشتم اصلاً نخوانده امضاء می‌کردند. هفتاد نفرشان را آوردم. هفتاد نفر برایشان آوردم که باور کنید نظیر ندارند. این کار از عهده‌ام برمی‌آید. رفتن خارج سرپرستی محصلین از عهده خیلی‌ها برمی‌آید. زن و بچه من هم خارجند. عاشق پول هم نیستم که بخاطر حقوق گزاف، اعلیحضرت به بنده فرمودند هر چه بخواهی در اختیار تو می‌گذارم که به دانشجویان کمک کنید. وقتی که همچین چیزی فرمودند لابد حقوق بنده را هم فوق‌العاده خوب خواهند داد. بنابراین پول زیاد در اختیار من خواهد بود و زن و بچه هم هستند. هم به زن و بچه‌ام رسیدگی می‌کنم هم به کارهای دیگر. ولی یک چیزی جلوی چشم من از بین نخواهد رفت آن دیدم جوان‌هایی هست که پدر و مادرشان هیچی ندارند به خارج بفرستند تو دانشگاه‌ها هم جا نیست که این‌ها بروند و این‌ها برخلاف میلشان برخلاف استعدادشان، اکثرشان هم فارغ‌التحصیل‌های دبیرستان البرزند. من دلم به حال این‌ها می‌سوزد و دلم می‌خواهد این‌ها را یک جا بدهم. چنانچه به حدی من به این دبیرستان علاقمندم حتی فرزندان مستخدمین دبیرستان البرز همه‌شان پزشک و مهندس و ببخشید قاضی و این‌ها شدند و من مجبورشان کردم این کار را بکنند. ولی با وجود این باز هم تکرار می‌کنم، من خیلی چیزها را نمی‌فهمم شما می‌فهمید و می دانید و من غیر از درس و منزلم و کلاس‌ها و مدرسه اصلاً اهل حزب و دار و دسته هم نبودم و نیستم و نخواهم بود. شعورم نمی‌رسد.

از آنجا درآمدم و خداحافظی کردم و دکتر لقمان ادهم به من رسید. از من پرسید، جریان چی بود؟ جریان را بهش گفتم. ایشان هم بمن گفتند، آقا پاشو برو، بیشعوری نکن. چون به من نزدیک بود با هم فامیل بودیم، حتی گفت بیشعوری نکن. آمدم مدرسه البرز تلفن کردم به دکتر محمد حسین ادیب که از دوستان نزدیک من بود، رئیس انجمن خانه و مدرسه بود، گفتم من یک کاری دارم با شما خواهش می‌کنم بیا پهلوی من. گفت تو زن و بچه‌ات نیستند بابا، تو بیا منزل ما همین جا، گفتم یک کاری دارم که نمی‌خواهم حضور خانمت صحبت کنم. می‌خواهم ما دو تا باشیم. گفت، حالا می‌آیم. گفتم، به خانم بگو که نهار هم پهلوی من می‌مانی. می‌گوییم نهار از بیرون چلوکباب بیاورند با همدیگر بخوریم. آمد و گفتم، جریان این است بیا با هم بنشینیم اساسنامه دانشگاه را بنویسیم. گفت، مگر عقلت کم شده، مرحوم دکتر ادیب به من گفت، مگر عقلت کم شده؟ گفتم چطور؟ گفت، تو… این هم همان حرف آقای قدس نخعی را زد. پاشو برو. زن و بچه‌ات آنجا هستند. پاشو برو به کار محصلین رسیدگی کن. این صواب دارد. نمی‌دانم چنین و چنان است. گفتم، آقا جان، من می‌خواهم دانشگاه ایجاد کنم. من می‌خواهم این دانشگاه را ایجاد کنم تا ثابت کنم که در مملکت ما جوان‌های با استعدادمان تو دانشگاه‌های خوب آدم‌های حسابی خواهند بود. گفت، معلم گرفتن… گفتم، البرزی‌ها هستند که همه‌شان استادند آن‌ها را می‌آورم. آن‌ها را می‌آورم. نشستیم اساسنامه را نوشتیم و تقریباً یک هفته بعدش تا مشاین کردند بساط و این‌ها، این‌ها را درست کردم، یک هفته بعدش تلفن کردم به لقمان ادهم که وقت تعیین کنید. به اعلیحضرت عرض کنید بنده می‌خواهم حضورشان. گفت دو دقیقه صبر کن گوشی را نگهدار. رفت و فوری آمد به من گفت، گفت، همین حالا بیا. من پا شدم رفتم. اساسنامه را بردم. وارد اطاقش شدم فوری اساسنامه را گذاشتم جلویش. این تا دید اساسنامه را، گفت، من یقین داشتم شما دومی را بر اولی ترجیح می‌دهید. حالا این روده‌های بنده را چه جوری وجب زده بد، نمی‌دانم. از کجا تحقیق کرده بود، نمی‌دانم. ولی چیزی که برای من… برگشتم گفتم که، اعلیحضرت فرمودند که یک دانشگاهی در سطح بالا و هر چه زودتر ایجاد بشود. اگر سروکارم با وزیر فرهنگ و با نخست وزیر باشد، خدمتتان عرض کنم، این دانشگاه نه در سطح بالا خواهد بود نه به این زودی ایجاد می‌شود. برگشت به من گفت که، می‌دانم در دبیرستان البرز خیلی اذیتت کردند. پس بنابراین گزارش دعوای من با آقای مهندس ریاضی بعرضش رسیده بود. وقتی این حرف را زد من خوب، خوشحال شدم و گفتم که، پس بنابراین اسم این دانشگاه را می‌گذاریم، اجازه بفرمائید بگذاریم «آریامهر» بنده تحت امر اعلیحضرت. روی این اصل بنده شدم، اصلاً نمی‌دانستم این کلمه را، نایب التولیه گفتند شما حالا هستید. اصلاً نمی‌فهمیدم، نایب التولیه را تا آن روز من نشنیده بودم.

س- خودتان فکر چی بودید؟

ج- بله؟

س- اصطلاح مال کی بود؟

ج- هر کسی که نایب التولیه…

س- می‌دانم. ولی کی این فکر را، این پیشنهاد را داده بود؟

ج- کی داده بود؟

س- نمی‌دانم. عنوان نایب التولیه را کی پیشنهاد کرد؟

ج- نمی‌دانم. فرمانی که برای من آوردند…

س- آن تو نوشته بود.

ج- به عنوان نایب التولیه بود. دربار نشوته بودند.

س- بله.

ج- بعنوان نایب التولیه. چون من معاون یعنی رئیس دانشگاه خود شاه بود، بنده تحت نظر ایشان، چنانچه نایب التولیه مشهد، نایب التولیه قم. آن موقع من فهمیدم که بنده ببخشید، دانشگاه تهران مثل مشهد است یا قم است که اینجا شدم تولیت آنجا؟ نایب التولیه آنجا.

عرض بکنم که، وقتی این حرف را زد، گفتم، اجازه بفرمائید اسم دانشگاه را بگذاریم «دانشگاه آریامهر». گفتند به من که، شما هر پانزده ای یک بار مشکلاتتان را بیایید به من بگویید. و الحق و الانصاف در تمام این مدتی که من بودم هر پانزده یک بار می‌رفتم مشکلات، فوق‌العاده به من احترام می‌گذاشت، مشکلات را به ایشان می‌گفتم هیچ صحبت نمی‌کرد، تلفن را برمی‌داشت به هر جا به دارائی یا به شرکت نفت یا به نخست وزیر دستور اجرا می‌داد. اصلاً بحثی تو کار نبود. مثلاً از آن جمله، من خودم نظام وظیفه را انجام دادم خیلی گرفتاری داشتم، خیلی عذاب کشیدم که در این جا خدمت شما نگفتم، خیلی عذاب کشیدم. و فقط بنظرم یک قسمت را گفتم که در ایستگاه راه آهن، بنظرم گفتم ایستگاه راه آهن مرا زندانی کردند توی…

س- نخیر.

ج- نگفتم؟

س- نخیر.

ج- بله. من اصلاً این را یادم رفته بود. برای اینکه مرا به اهواز منتقل کرده بودند. حالا آن مطلب را بعدش عرض می‌کنم وسط اینجا نباشد.

در سال من 1317 به ایران برگشتم، خوب، با حرارت زیاد در آن سن با عشق فراوان توی سوربن استادم به من گفت، آقا نرو. زنت هم که اهل اینجاست. همینجا بمان به من کمک کن. گفتم، من باید بروم به ایران. آمده بودم با حرارت فوق‌العاده زیاد. سال اول تدریس کردم در دانشسرایعالی. رفتم نظام اسمم را نوشتم سال 1318. 17 و 18 دانشسرایعالی تدریس کردم ولی مهر 18 رفتم به دانشکده افسری اسمم را نوشتم خدمت نظام انجام بدهم، وزیر فرهنگ ناراحت شد، آقای مرآت. چون استاد نداشت.

س- فرمودید که می‌رفتید روزها آنجا درس می‌دادید؟

ج- بله؟

س- فرمودید که می‌رفتید دانشسرا درس می‌دادید.

ج- آها، همین را گفتم پس.

س- بله، بله.

ج- درسم می‌دادم بعد از درس وقتی ستوان دو شدم مرا منتقل کردند به اهواز. پا شدیم رفتیم اهواز با زنم. زنم آنجا تراخم گرفت. در فروردین ماه اجازه گرفتم ایشان را آوردم تهران که تراخمش را معالجه کنم. دکتر علوی هم معالجه‌اش کرد که طبیب خیلی خوبی بود. مرآت با خبر شد. گفتم مثل اینکه این را.

س- بله.

ج- باخبر شد که من در مهمانخانه فردوسی بودم و این‌ها. خلاصه، مطلب داشتم عرض می‌کردم…

س- راجع به توقیفتان در راه آهن می‌خواستید بفرمائید.

ج- راه آهن که آنجا. آها، بعد رفتم اهواز. در اهواز، خوب، خانمم تراخم گرفت برداشتم آوردم تهران. مرآت اقدام کرد مرا منتقل کردند، آقای ضرغامی پدربزرگ این آقای دکتر ضرغامی که اینجا هستند، منتقل کردند به دایره جغرافیایی ارتش، ستاد که تیمسار آق اولی اداره می‌کرد، برای پیدا کردن نقاط ژئودزی، نقشه برداری، ماتماتیسین می‌خواستند. خوب، من هم این کاره بودم، مرا منتقل کردند آنجا وقتی منتقل کردند به آنجا من اثاثیه‌ام در اهواز بود و یک خانه هم در اختیارم گذاشته بودند. من سه روز از تیمسار آق اولی اجازه خواستم که بروم اثاثیه‌ام را بیاورم و ضمناً خانه اجاره، اجاره منزل را بپردازم. یک خانه‌ای در اختیارم گذاشته بودند. سرلشکر شاه‌بختی فرمانده لشکر بود. یک خانه‌ای در اختیارم گذاشته بودند. همسایه‌اش گاومیش و بامیش و این‌ها بود. خانمم هم بود. آنجا تراخم گرفت. من اجازه گرفتم بیایم برای معالجه این. آمدم تهران. بعد منتقلم کردند به دایره جغرافیایی ارتش. سه روز اجازه گرفتم که یک روز بروم یک روز بیایم یک روز هم اثاثیه‌ام را جمع کنم و تکلیف صاحبخانه را هم تعیین کنم، پولش را بدهم و این‌ها و برگردم. من رفتم اهواز این کارها را انجام دادم و ترن سوار شدم. همه افسران آتشبار یعنی افسران توپخانه آمدند تا ایستگاه راه آهن با من مرا هدایت کردند. با پیراهن آستین کوتاه و شلوار کوتاه سوار شدم آمدم. شب رسیدم به ایستگاه راه آهن. خانمم قبلاً خبر داشت. خانمم با یکی از افسرانی که بعد سپهبد شد و کشته شد اخیراً، این پسر کدخدای خواهرم بود، سعادتمند، به اتفاق او آمده بود به راه آهن. من این پله‌های راه آهن را، دیگر از آن تاریخ به بعد هم دیگر راه آهن نرفتم نمی‌دانم حالا پله‌ها وجود دارد، از ترن پیاده شدم از این پله‌ها می‌خواستم بیایم بالا دیدم یک آقای سرهنگ شکم گنده‌ای آنجا وایساده. از من پرسید اسمتان چیه؟ گفتم مجتهدی. این دست کرد تو جیبش یک تلگرافی درآورد داد دست من. نگاه کردم دیدم به امضای شاه‌بختی است. نوشتند سرکار ستوان مجتهدی را تحت الحفظ برگردانید. گفتم که، جناب سرهنگ من خلافی نکردم. رئیس ستاد ارتش مرا منتقل کرد بعلت احتیاج وزارت فرهنگ و تیمسار آق اولی به پیدا کردن، به یک ماتماتیسین، مرا منتقل کرد به دایره جغرافیایی ارتش. این هم ابلاغ من. این هم مرخصی که گرفتم بروم آنجا. گفت، آقا می‌دانی چیه؟ گفتم، آها. گفت، من مأمور لشکر شش خوزستانم غیر از حرف تیمسار شاه‌بختی حرف احدی را گوش نمی‌کنم حتی حرف رئیس ستاد را.

خانم شروع کرده به گریه کردن. فارسی هم چون بلد نبود آن موقع. حالا خیلی فارسی، ببخشید، از بنده بهتر بلدست.

عرض می‌کنم که، شروع کرد به گریه کردن، خیال کرد من عمل زشتی انجام دادم که این آقای سرهنگه جلویم را گرفته. بنده را زندانی کردند تو یکی از مسافرخانه‌های راه آهن. این آقای سرهنگ آنجا پهلوی من نشست تا نصف شب. وقتی نصف شب شد پا شد رفت. من در را باز کردم دیدم که دو نفر آنجا وایسادند. یکی یک گروهبان است و یکی یک سرباز. آن دو نفر مراقب من بودند که بنده فرار نکنم. من زندانی بودم دیگر، بله. من یک ده تومانی درآوردم دادم به آن گروهبانه. گفتم برو ستوان سعادتمند آدرسش این است او را بردار بیاور اینجا. او هم تا ده تومان را دید گرفت، ده تومان آن موقع خیلی بود، رفت و یک ساعت بعدش سعادتمند را آورد. من سه تا کاغذ نوشتم. یکی برای ستاد که به من مرخصی سه روز داده بود من روز چهارم سر پستم نبودم خیال نکنند که بنده تقصیر دارم، جریان را نوشتم، این و اینو اینطوری. بنده را توقیف کردند و سرهنگ به من گفته فردا صبح هم برمی گردی به اهواز. یکی به تیمسار آق اولی که رئیسم بود او هم مطلع بشود که من سرموقع چرا نیامدم. یکی هم به مرحوم مرآ به وزیر فرهنگ آن موقع، که مراقب زن و پسر فرض کنید دو دوازده ماهه من باشد در منزلی که در کالج البرز در دبیرستان البرز در اختیار من گذاشته بودند که من رفتم به اهواز زنم را سپردم به شما. مرحوم مرآت چون خیلی خوب مرا می‌شناخت، رئیس اداره سرپرستی بود، آشنائیمان… خیلی خوب مرا می‌شناخت، از لحاظ تحصیلاتم بود، از لحاظ رفتار و کردار من بود که می‌پسندید. حالا نمی‌دانم من کار بد می‌کردم می‌پسندید یا خوب می‌کردم، قضاوتش با دیگران است. از لحاظ تحصیلاتم بود که با من آشنا بود از آن موقع دلش همیشه به من کمک کرد. یعنی آن موقعی که… ها، پدرم با من قهر شد در لاهیجان. پدرم آدم، ببخشید، عرض کرده بدم، ملک داشت و چیز و میز داشت و این‌ها، با من قهر کرد چرا دختر دایی مرا برای من نامزد کرده بود نگرفتم یک زن از خارج آوردم. یعنی در آن سنم نمی‌خواستم با پدرم تماس بگیرم که به من کمک کند. خیلی برای من سخت بود. بدین جهت مرحوم مرآت مثل یک پدر برای من رفتار می‌کرد. خدا رحمتش کند. در تمام مدتی که بنده اهواز بودم مراقب خانمم بود. عرض بکنم که، فردا صبح، این قدر بنده ببخشید چی اسمش را می‌توانم بگذارم، نمی‌دانم، گیج یا نادان بودم. یکی از این سربازها را آن آقای سرهنگ مأمور کرده بود با من بیاید به اهواز یعنی بنده را تحت الحفظ ببرد به اهواز. من رفتم راه آهن یک بلیط برای خودم خریدم یک بلیط برای آن سرباز. در صورتی که باید هر دوی این بلیط ها را آقای سرهنگ بخرد. من اطلاع نداشتم. حتی عرض کردم از لحاظ بی‌اطلاعی.

رفتم. ما را برگرداندند. حالا سرهنگه صبح زود آمده به من می‌گوید، حتماً شما بروید به اهواز شما را بر می‌گردانیم. برمی‌گردید. نمی‌دانم چنین و چنان. از این حرفها می‌زند. من رفتم به اهواز مستقیماً رفتم ستاد ارتش و اطاق شاه‌بختی. وارد اطاق شاه‌بختی که شدم بسیار آدم وطن‌پرستی بود. حالا با من یک همچین رفتاری کرد وطن‌پرستی‌اش که من تشخیص می‌دهم برای اینکه در ایام چهار روزه جنگ در تهران سربازهای وظیفه، شما سنتان اجازه نمی‌دهد، آن موقع سربازهای وظیفه را در تهران مرخص کرده بودند که حالا کی کرده بود، یک پانیکی ایجاد کرده بودند. او نه. او بنده را و امثال مرا و حتی سربازها را تا هفتم مهر ماه نگهداشت بطوری که جلوی این هندی‌ها، افسرهای هندی و انگلیسی ما مشق توپ می‌کردیم، به راست گرد، به چپ گرد. توپ‌های صد و پنج بلند و کوتاه و هفتاد و پنج کوهستانی و بساط و این‌ها. رفتم وارد اطاقش شدم، گفت، په، من، به اصطلاح آذربایجانیش، گفت، په، من این همه محبت به شما کردم یک سرگردی را از یک خانه‌ای خواهش کردم خانه را در اختیار شما گذاشتم، این همه محبت کردم شما خودتان متشبث می‌شوید و خودتان را منتقل می‌کنید به تهران؟ گفتم، تیمسار، من متشبث نشدم. به من احتیاج داشتند خودشان کردند. وزیر فرهنگ کرد و تیمسار ضرغامی رئیس ستاد. من وزیر فرهنگ را البته می‌شناسم ولی تیمسار ضرغامی را تا امروز من ندیدیم، بنابراین تشبثی من نکردم. گفت، بروید لشکر خودتان را معرفی کنید به رئیس چیز آتشبار که یک سروان کرمانشاهی بود. حالا این اوایل تابستان است. در مدتی که من بودم تا جنگ شروع شد، بنده مأمور این بودم؛ درختکاری لشکر شش خوزستان بودم. درخت‌هایی که… این مطالبی که من به شما می‌گویم یک روزی خواهم گفت برای نجات این جوان‌های که برای دانشگاه آریامهر آوردم از شّر نظام وظیفه برای شاه گفتم تا اجازه داد که این‌ها… بموقع خواهم گفت.

عرض کنم که من بالای تپه می‌نشستم هندوانه می‌خوردم، سربازهایم از باغ‌های مردم درختها را می‌دزدیدند می‌آوردند تو زمین شوره‌زار می‌کاشتند. امروز هم به این سن هستم بلد نیستم یک درختی را بکارم.

بنابراین آن تاریخ به طریقی اولی. در صورتی که از وجود من می‌توانستند در خود دانشکده افسری استفاده کنند. آن جداول تیر بالستیک، جداول تیر به زبان خارجی بود، برایشان تنظیم کنم به زبان فارسی. بالستیک تدریس کنم برای افسرها. ملاحظه بفرمایید. چون کارم مکانیک بود. می‌توانستم همه این کارها را بکنم ولی بنده مأمور کاری بودم که اصلاً شعورش را نداشتم، اطلاعی نداشتم. تا جنگ در گرفت. جنگ در گرفت و خوب، هی توپ انداختیم، هی گلوله انداختیم. گلوله‌هایی هم که آورده بودند. می‌بایستی توی توپ بگذاریم گاهی از اوقات، مثلاً، مال صد و پنج بلند گلوله بهش نمی‌خورد مال صد و پنج کوتاه را آورده بودند گذاشته بودند آنجا. یک همچی پانیکی آنجا ایجاد کرده بودند. ولی شاه‌بختی مقاومت می‌کرد در مقابل انگلیسها تا دستور بهش رسید که متوقف کند. این نگهداشت مرا تا هفتم مهر. هفتم مهر گفتم سه تا ابلاغ رسید: یکی که شما رئیس شبانه‌روزی دبیرستان البرزید که من نمی‌دانستم دبیرستان البرز کجاست. یکی چهار ساعت درس می‌دهید در دبیرستان البرز شصت و چهار تومان می‌گیرید. این هم من نمی‌دانستم. و یکی دیگر شما از، چی می‌گویند، کسی آن کارمندی که کار، یعنی از انتظار خدمت درآمدید و رتبه دو، سه دانشیاری هستید در دانشسرایعالی با ماهی ده هزار ریال که هفت تومانش را کم می‌کردند. این جمله معترضه بود.

س- بله.

ج- عرض کنم که وقتی که دکتر ادیب نتوانست در آن جلسه‌ای که نشستیم، اساسنامه را من بردم نشان دادم اعلیحضرت گفتند اینجور گفتند، من خوشحال شدم. از در آمدم بیرون گفتم، خوب، این دانشگاه را من دیگر مشکلی ندارم و آن جوان‌هایی که دلم به حال آن‌ها می‌سوخت که نمی‌توانند تو دانشکده بروند و مملکت ما آدم لازم دارد؛ جوان، که خدمت به مملکت بکند و ایده آل من طرز فکر من این است، حالا یا غلط یا صحیح. طرز فکر من این است ایران را بایست جوان‌های ایرانی آباد کنند. جوان‌های فاضل باتقوای ایرانی نه خارجی. خارجی‌هایی که می‌آیند به ایران، خارجی‌های فاضل و دانشمند نمی‌آیند. خارجی‌های حمال می‌آیند و جاسوس می‌آیند. جوان‌های شایسته، جوان‌های خوب که خدا را شکر می‌کنم که هفتاد نفر از اینها را آوردم یکی از یکی برجسته‌تر، یکی از یکی بهتر. حقیقتاً مفتخرم به این کار. ولی افسوس که آنها را بیچاره کردم.

بهرحال، آمدم. فرمان برای من صادر شد بعنوان نایب التولیه. فکر کردم پهلوی خودم که ببینم که اینجا این دانشگاه چه مشکلاتی دارد. دیدم که سه چیز، سه نوع کار در این دانشگاه باید انجام بشود تا این دانشگاه ایجاد بشود. یکی محل دانشگاه تهیه زمین. یکی دیگر خرید وسایل کارگاه‌ها و آزمایشگاه. یکی دیگر انتخاب جوان‌های ایرانی بعنوان استادی تدریس.

گفتم اولی و دومی از عهده من بر نمی‌آمد. من یک جفت جوراب قادر نبودم و نیستم، حالا هم نیستم برای خودم بخرم. گفتم بایستی افرادی را پیدا کنم که این کارها را انجام بدهد. پیشنهاداتی بود. مثلاً آقای سرلشکر بقائی در نزدیک بیرون کرج باغ بزرگی داشت نصف آن باغ را هدیه کرد به دانشگاه آریامهر. غرضش این بود که در آن زمین دانشگاه ساخته بشود و یک روز ناهار هم ما را دعوت کرد در آنجا، دکتر ادیب و بنده و چند نفر دیگر را. پیشنهاد کرد که شما بیاید دانشگاه را اینجا بسازید. گفتم، تیمسار چه جوری بچه‌ها بیایند؟ گفت، ترتیبش را می‌دهیم با قطار راه آهن بیایند. گفتم که این دو عیب دارد. یکی اینکه پس فردا به بنده نسبت خواهند داد که من این زمین را انتخاب کردم که نصف دیگر زمین را تیمسار بقائی به قیمت گزاف بفروشد. یکی دیگر هم اینکه مشکل راه آهن و آمدن جوان‌ها به آنجا. خیلی کار مشکلی است. ایادی به من یک روزی آمد گفت که، تیمسار ایادی آمد گفت که یک زمینی هست بالای اتوبان که بعد خرم آنجا کازینو درست کرده بود، که شما با من بیایید آن زمین را انتخاب کنید. رفتیم آنجا را دیدیم و این‌ها. دیدیم که آنجا هم همین خاصیت را دارد. آنجا از قرار معلوم یکی از این برادرهای شاه، مال برادر شاه بود، ایادی از این نقطه نظر است. گفتم نه. هویدا نخست وزیر می‌دانست. ببخشید من با ایشان صحبت نکرده بودم. ولی این طرز فکر مرا می‌دانست، یک شبی در یک مهمانی به من گفت که واسه شما زمین دولتی پیدا کردم. قبول می‌کنید؟

گفتم بله. زمین دولتی دیگر غل و غشی ندارد. زمینی بین میدان، توی جاده مهرآباد،

س- بله، آخرها اسمش را گذاشتند میدان شهیاد.

ج- توی جاده هواپیمایی، میدان… آن وسطهایش…

س- میدان… ببخشید.

ج- وسط‌هایش روبروی دبستان عاصمی یک جائی بود که ساخته بودند هنرستان بکنند. ولی مدتهایی بود که این ساختمان همینطور افتاده بود بی در و پنجره و زمینش، درست یادم نیست، از دم جاده بنظرم چهل متر بود یا شصت متر بود، یادم نیست، ولی عمق زمین خیلی زیاد بود. اطرافش هم شمال شرق و غربش و هم زمین‌های بایری بود می‌شد خرید. بنده، ببخشید، یک کمیسیونی تشکیل دادم از… اولاً آقای دکتر ادیب را کردم خزانه دار. چون به دکتر ادیب من ایمان داشتم. مرد بسیار شریف، وزیر بهداری بود، استاد دانشکده پزشکی در ژنوکولوژی بود. ایشان را کردم خزانه‌دار. تمام وجوهی که به دانشگاه می‌آمد. حالا کُر و کُر دانشجویان ایرانی خارج اکثراً فارغ‌التحصیل‌های دبیرستان البرز برای من پول می‌فرستند از پول دانشجویی که اولیاشان برایشان می‌فرستند، مثلاً می‌نویسند یک چک می‌فرستند مثلاً سی دلار. نامه‌ای می‌نویسند تعهد می‌کنیم که ما هر ماه سی دلار برای دانشگاه آریامهر بفرستیم. این چک‌ها را چند تا را مجله خواندنیها حتی چاپ کرد. معلمین دبیرستان البرز داوطلبانه دستور دادند به حسابدری که ده درصد حق‌التدریسشان معلمی که محتاج است احتیاج دارد، ده درصد حق‌التدریسشان به دانشگاه آریامهر داده بشود. افراد خیر هر کدامشان… عرض کردم کُر و کُر پول می‌رسید. خلاصه کُر و کُر پول می‌رسید از همه جا. خود اعلیحضرت، خواهرهایشان، برادرهایش همچنین چک‌هایی دادند. بدین نوع مرا مورد تشویق قرار دادند.

یک روزی، عرض کردم، برای ساختمان دکتر ادیب، این خزانه‌دار، تمام این پول‌ها دست آقای دکتر ادیب گفتم باشد چون به ایشان ایمان داشتم. کمیسیونی که تشکیل دادم از آقای مهندس لکستانی بود که در ادراه برق کار می‌کرد در سد سفیدرود مشغول کار بود تحت نظر آقای روحانی، مهندس روحانی وزیر آب و برق آنموقع. من به مهندس روحانی تلفن کردم گفتم، لکستانی را منتقل کن به دانشگاه آریامهر. چون روحانی شاگرد من بود در دانشکده فنی. گفت، بدرد شما نمی‌خورد. گفتم، بعکس چون خیلی آدم درستی است بدرد من می‌خورد بدرد شما نمی‌خورد. همین جوری بهش گفتم. البته بعنوان شوخی. یعنی پنجاه درصد شوخی پنجاه درصد جدی. لکستانی را منتقل کرد به دانشگاه آریامهر. آقای مهندس کمالی که 22 هزار متر ساختمان در دبیرستان البرز با هدایای مردم بطور امانی انجام داد، 22 هزار متر در هشت ساختمان در هر ساختمانی هم خودش پنجاه هزار تومان داد، این را هم دعوتش کردم. خودش شرکت داشت شرکت رامکین، شرکت ساختمانی داشت، دعوتش کردم در این کمیسیون. مهندس ابوذر هم که از فرنگ باهاش آشنا بودم و این‌ها، او را هم دعوت کردم در این کمیسیون. بنابراین این کمیسیون چهار نفری تشکیل شد. به این‌ها گفتم آقایان، شما زمین را بخرید، این زمین را که دارید، زمین را بخرید. آن چیزی هم که من احتیاج داریم می‌نویسم و این ساختمان‌ها بدین نحو انجام بشود. در همین حیث و بیث آقای دکتر نهاوندی وزیر ساختمان بود آنموقع.

س- آبادانی و مسکن.

ج- بله قربان؟

س- آبادانی و مسکن.

ج- آها. ایشان روزی به اتفاق آقای مهندس بیژن صفاری و مهندس سردار افخمی آمدند پهلوی من، گفت که، البته من فهمیدم که این دربار دستور داده. یعنی دربار، نه شاه، شاه همان قولی که داده بود عمل کرد. نه نخست وزیر نه وزیر فرهنگ در کارم دخالت نمی‌کردند. ولی خوب، برادرهای شاه… به من هم مستقیم نمی‌توانستند دستور بدهند. می‌دانستند که در درجه اول با شاه اتمام حجت کردم، در درجه دوم گوش نمی‌دهم، بوسیله نهاوندی و این‌ها… نهاوندی هم متوجه نبود که من گوش نخواهم داد.

عرض بکنم که، آمدند پهلوی من و نهاوندی گفت که، آقا نقشه ساختمانی را بدهید به این آقایان. گفتم، آن که بیژن صفاری است پدرش پسرعموی پدر من است با هم قوم و خویشیم. ایشان دکوراتور هستند آرشیتکت نیستند. آقای مهندس سردار افخمی آرشیتکت است این دو تا با هم شریکند. این‌ها کیسه دوختند برای اینجا. ما پولی نداریم کیسه این‌ها را پر کنیم. کیسه این‌ها هم سوراخ دارد از این طرف می‌ریزی از آن طرف می‌آید بیرون. رد کردم. رد کردم و یکی از فارغ‌التحصیل‌های دبیرستان البرز بنام حسین امانت را صدا کردم که شهیاد را درست کرده، گفتم، آن تمام نقشه‌های ساختمان‌های مختلف دبیرستان البرز را او نقشه‌اش را تهیه کرده بدون یک شاهی بگیرد.

س- عجب!

ج- اینجا لازم است من اسمش را ببرم. صدایش کردم گفتم که، احتیاجات من این است. دو تا سالن ششصد نفری می‌خواهم. دو تا سالن چهارصد نفری می‌خواهم و دو تا سالن دویست نفری. یک ناهارخوری بزرگ می‌خواهم که دو هزار نفر آنجا غذا بخورند. بقیه اطاقهایی که پنجاه تا شاگرد بتواند بنشیند. و قسمت‌های آزمایشگاهی. این‌ها را گفتم بهش و این‌ها، نقشه‌اش را تهیه کن. نقشه‌اش را تهیه کرد آقا، هفتاد هزار متر ساختمان. این حسین امانت حاضر نشد یک ریال بگیرد. من این را عرض کنم که تاکید می‌کنم،

س- که ضبط بشود.

ج- چرا؟ برای اینکه این جوان‌های اینجوری بایستی مورد تشویق قرار بگیرند، مورد قدردانی. من از ایشان تشکر می‌کنم.

حاضر نشد. در صورتی که آن دو نفر که آمده بودند کیسه دوخته بودند برای این کار.

ساختمان‌ها را این چهار نفر با احتیاجاتی که من گفتم، نقشه را هم حسین امانت بطور مجانی کشید. حتی بهش گفتم، گفتم، آقا این پول کاغذش را بگیر. این کارمندانی که نقشه کشیدند تو حقوق می‌پردازی به این‌ها. گفت نه، من البرز فارغ‌التحصیل شدم مدیونم و حاضر نیستم یک شاهی بگیرم. شما این مسئولیت را دارید از شما، اگر کس دیگری بود می‌گرفتم، ولی از شما غیرممکن است. من گفتم، پول مال من نیست. من که نمی‌دهم که از صندوقمان است. گفت با وجود بر این نمی‌گیرم. بله، نگرفت.

عرض بکنم که این چهار نفر تمام ساختمان‌ها را انجام دادند بطور امانی، یعنی هفتاد هزار متر ساختمان‌ را ده لو کردند. هر لوئی هفت هزار متر. روی هر لو یک فارغ‌التحصیل دانشکده فنی رشته ساختمان‌ استخدام کردند ماهی پنج هزار تومان آنموقع، و بالای سر ساختمان‌ باشد طبق نقشه آن هفت هزار متر را. این ده نفر با هم رقابت طوری کردند که شش ماهه این ساختمان‌ها تمام شد.

س- پیش ساخته بود این ساختمان‌ها.

ج- بله؟

س- ساختمان‌های پیش ساخته بود؟

ج- نه.

س- نخیر.

ج- هیچ، هیچ پیش‌ساخته بود. مصالح اولیه را هم این چهار نفر می‌خریدند در اختیارشان می‌گذاشتند بطور امانی. اصلاً این چهار نفر آجر، گچ، آهن، هر چی مورد احتیاج بود این چهار نفر می‌خریدند. من هم به این‌ها گفتم شما صورتجلسه تنظیم کنید اگر من بودم خودم شخصاً امضاء می‌کنم و اگر نبودم جمع می‌شود یکهو امضاء می‌کنم. اصلاً بدانید که نخواهم هم خواند.