تاریخ مصاحبه: 4 مه 1986

محله مصاحبه: Medford, Massachusetts

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

شماره نوار: 7

س- رئیس شهربانی وارد شد و …

ج- بله وارد شد و من…

س- تصور می‌کنم تیمسار مبصر بود.

ج- مبصر درست است. خوب گفتید. پسرش هم شاگرد من بود یک قدری هم کار نمی‌کرد و حالا در آمریکاست بنظرم. مبصر بود بله حق با شماست. خوب شد یادم انداختید برای اینکه مدتی هی عقب این اسم می‌گشتم.

عرض می‌کنم که، آن خواندنیها را من دقیقاً می‌خواندم. تنها مجله‌ای بود، روزنامه اطلاعات، اطلاعات را من هیچوقت نه اینکه با اطلاعات خصومت داشتم، نه، اصلاً وقت نداشتم بخوانم. ولی خواندنیها را قبل از خوابیدن تو تختخوابم دراز می‌کشیدم همیشه در تمام دوره زندگیم من ساعت هشت می‌خوابم مگر اینکه مهمان باشم جایی و ساعت شش صبح بیدار می‌شوم، دوره تحصیلیم هم همینطور بود. این عادت یک شب که خلاف این عادت رفتار می‌کنم شب بعدش اصلاً ناراحتم، روز بعدش ناراحتم.

س- ضبط صوت را آوردند و نوار را گذاشتند.

ج- بله، عرض کنم که، خواندنی‌ها را می‌خواندم تا خوابم ببرد. تو خواندنیها این آقای رئیس دانشکده که اسمش را نمی‌برم مفصل حمله می‌کرد به عدل و بد و بیراه می‌گفت. پهلو خودم فکر کردم گفتم مبادا این زن را پروفسور عدل، چون مرا خیلی خوب می‌شناخت، این زن را وادار کرده این حرف‌ها را بزند. حساسیت مرا می‌داند و من آلت دست او قرار بگیرم بیخودی این رئیس دانشکده را عوض کنم و بدنامش بکنم. این درست نیست و این‌ها. یک شبی یادداشتی نوشتم به آقای تیمسار مبصر «من چون تجربه‌ای چیزی ندارم تجربه جزایی ندارم کارهای شهربانی نکردم، شما تجربه‌تان خیلی زیاد است با افراد، با این‌ها صحبت کنید این‌ها را تشخیص بدهید که چه جور آدمهایی هستند. اگر حرفهایی که می‌زنند دروغ است یا راست است.» او نیم ساعتی، تصادف بود که آمد، عرض کنم که او نیم ساعتی با اینها صحبت کرد و زیر کاغذ هم نوشت که هردویشان سالمند. بسیار مردمان خوبی هستند.

نوار را گذاشتند و دیدم بله صدای اون آقا که صدایش را خیلی خوب می‌شناختم، هست و قربان و صدقه این خانم می‌رود و بساط و اینها، صحبت‌های عشقی تو کار است. این موضوع را البته نفهمیدم بعدش به سازمان امنیت رفت. من به شوهرش گفتم آقا شما تعقیبش کنید من کاری از عهده‌ام بر نمی‌آید. حضور مبصر، حضور موسوی ماکوئی… موسوی ماکوئی را می‌شناختید؟

س- بله.

ج- بله. حضور تیرداد بارسقیان رئیس حسابداریمان که از دوره جردن بود. گفتم کاری از عهده‌ام برنمی‌آید غیر از اینکه ایشان را از ریاست دانشکده بردارم و حتماً هم برمی‌دارم برای اینکه کسی که… معتقد نیستم که دانشجو یا دانش‌آموزی که به من سپرده شده در یک دانشکده‌ای به او به فامیلیش کسی چشم چپ نگاه کنید. بله با چشم چپ نگاه کند. ولی خوب این کافی نیست برای این. این تنبیه کافی نیست. این یکی. یکی دیگر در دانشکده ملی بودم یک کاغذی دستم رسید از وزارت دارائی که در تابستان کلاس‌های درسی که در دانشگاه ملی تشکیل شده بود مالیاتش پرداخت نشده. من بالای کاغذ نوشتم آقای رئیس حسابداری جواب بدهید من که تابستان نبودم اینجا، جواب بدهید. او آمد تو اطاقم و گفت، آقا این کلاس درس رئیس دانشکده وقت با رئیس دانشکده علوم دوتائی تشکیل داده بودند برای رفوزه‌های دانشکده علوم و به اینها درس می‌دادند، عده‌ای معلمین درس می‌دادند پولی هم آنها گرفتند به حسابش واریز نکردند به حسابداری دانشگاه به حساب خودشان در بانک زعفرانیه شنیدم گذاشتند. شما اگر می‌خواهید تحقیق بکنید از خزانه‌دار. یک نفر همیشه عنوان خزانه‌داری دانشگاه داشت، از خزانه‌دارش تحقیق کنید که خزانه‌دار دانشگاه ملی آقای خوش کیش بود. من این پرونده و این کاغذها را مستقیماً فرستادم برای آقای خوش کیش که آقای خوش کیش شما که عنوان خزانه‌داری دارید این را رسیدگی کنید. حداقل یک بازرس بفرستید حساب‌های این‌ها را رسیدگی کند. او در جواب برای من نامه نوشت که رفتم رسیدگی کردم در حدود یک میلیون و نیم تومان از بچه‌های مردم گرفته بودند و بین خودشان تقسیم کرده بودند. رئیس دانشگاه که رفته بود بنده جانشین بود. دستم هم به او… این کاری هم نبود که به دادگستری رجوع بشود. ولی رئیس دانشکده علوم بود. پس او هم کسی بود که با طرز فکر من تطبیق نمی‌کرد: دزدی مالی. آن دزدی ناموسی، آن دزدی مالی. این یک آقای خواجه نوری بود. اسم کوچکش را نمی‌دانم. بنظرم آقایون انقلابیون کشتندش.

س- محسن.

ج- محسن است.

س- وزارت کار بودند یک وقتی.

ج- در مازندران چیز داشت. این آقای خواجه نوری عضو هیئت امناء بود یک روزی آمد تو اطاق من. من جریان این مرد را، مرد شریفی تشخیص دادم زیاد آمیزش نداشتم چون رشته معلمی را انتخاب کرده بودم پسیکولوژی هم تحصیل کرده بودم. تشخیص دادم که این مرد مرد خوبی است. جریان ماوقعی را که برای شما نقل می‌کنم برای ایشان نقل کردم که او دزد ناموس است، این یکی دزد پول و من می‌خواهم اینها را عوض کنم. چون اولین تعویض منست اولین تغییر منست که در اینجا می‌دهم می‌خواهم در هیئت امناء مطرح کنم. به هیئت امناء مربوط نیست اداره دانشگاه. آن‌ها هیئت امناء یک کپیه‌اش را از آمریکائی‌ها برداشتند نه سیستم آمریکائی است نه سیستم من‌درآوردی مملکت ما. هیئت امناء فقط اسمش هیئت امناء است. فقط یک عده‌ای را انتخاب می‌کردند برای اینکه از وجودشان استفاده کنند. و این هیئت امناء را من انتخاب نکردم از وجودش هم چیزی نمی‌خواهم استفاده کنم. ولی چون اولین تغییرات است من می‌خواهم…

ایشان اطلاع داشت. در اوائل تیرماه 46 یا 47 یادم نیست، هیئت امناء تشکیل شد. حالا توافق گرفتن بین وقت دکتر اقبال، وقت اعلم خیلی دشوار است. در دانشگاه آریامهر من این مشکل را نداشتم. من وقت تعیین می‌کردم و همان را که می‌نوشتم فلان روز تشریف بیاورید این سی نفر اصلاً نمی‌گفتند ما وقت نداریم. ولی در دانشگاه ملی زورم کم بود و اینه می‌گفتند ما وقت نداریم. این است که اقبال و اعلم دائماً آنچه اعلم موافقت می‌کرد اقبال مخالف بود، آنچه اقبال موافقت می‌کرد اعلم مخالف بود. و یک جمله معترضه هم بگویم. این ارتباط من با دربار و با این آقایان در این مدت کوتاه به من نشان داد که اینها همه بر علیه همدیگر می‌جنگند. مثلاً پهلوی شریف امامی می‌نشینی بدگوئی مفصلی از اقبال و اعلم و همه می‌کند. پهلوی اقبال بنشینی از شریف امامی و اعلم و ایادی بد می‌گوید. آن یکی… این‌ها همهشان مخالف همدیگرند. این را نمی‌دانستم آنجا به من ثابت شد. مشکل بود وقت تعیین کردن. خلاصه بالاخره یک روزی را تعیین کردند. اواسط تیرماه بود، اواسط تیرماه آن سال هل و شش بنظرم بود. امدم و جریان کارها را گفتم و بعد گفتم که من می‌خواهم چون اول تابستان است رؤسای دانشگاهها را انتخاب کنم به این رؤسای دانشکده‌ها اختیار بدهم، همان کاری که در پلی‌تکنیک کردم، بروند استادهای حسابی انتخاب کنند و ممکن است این استادهای حسابی همانهائی باشند که سال پیش در اینجا کار می‌کردند. بهرحال این رئیس دانشکده جدید اینها را انتخاب کند. ولی دو نفر را از این رؤساهای دانشکده‌ها را می‌خواهم عوض کنم به عللی که من می‌دانم. اعلم برگشت گفت که آیا گزارشی در این مورد دادید؟ یعنی چه گزارشی دادید. رئیس دانشگاه من هستم، دیگر آن دانشگاه آریامهر نیست که من به اعلیحضرت گفتم که اختیارم با شما باشد شما دستور بدهید. در دانشگاه ملی مسئولش رئیس دانشکده است. من گزارش داده بودم. باهری نشسته بود، گفت بله گزارش داده به من. گزارش بعنوان اعلیحضرت داده بودم و فهمیدم که نامه‌ای که من می‌نویسم به دربار به شاه نمی‌رود و در دفتر اعلم مطرح می‌شود و اعلم هم خودش فرصت خواندن ندارد آقای باهری رسیدگی می‌کند. حالا این یک چیزی یادم آمد ضمناً آنتر پرانتز بگویم، و آن اینستکه هما ماه اولی که در دانشگاه ملی بودم رئیس حسابداری آمد به من یک لیستی آورد گفت آقا این را دستور پرداخت بدهید. گفتم اینها چی هستند؟ گفتند اینها هرکدامشان پنج هزار تومان می‌گیرند. گفتم خوب اینها هر دانشکده‌ای که درس می‌دهند همان دانشکده رئیسش…

س- دستورش را بدهد.

ج- بنویسد که این کار انجام داده پول بگیرد. گفت نه اینها در هیچ‌کدام از دانشکده‌ها درس نمی‌دهند و اینها جزو کادر دبیرخانه هستند. گفتم بابت چی؟ آن محصلی که می‌آید اینجا اسم می‌نویسد زیلوی پدرش زیلوی خانه‌اش را می‌فروشد صنار سی شاهی جمع می‌کند می‌آورد چهار هزار و پانصد تومان به دانشگاه می‌دهد، این‌ها ماهی پنج هزار تومان بگیرند. در حدود هفت هشت ده نفر بودند به پنجاه شست هزار تومان می‌رسید.

س- گمان می‌کنم سمت مشاور داشتند اینها.

ج- بله؟

س- گمان می‌کنم سمت مشاور داشتند آقایان.

ج- سمت مشاور. مشاور هم من ندیدم. من این یک ماه ندیدم. گفتم که اینها این یک ماه که من زندگی اینها را ندیدم، ولی چون خبر ندارم این یک ماه را بپردازید ماه دیگر من، تا ماه دیگر هم تصمیم می‌گیرم.

ماه دیگر رفتم این لبست را بردم پهلوی شاه، گفتم که واله یک همچین کسانی هستند این اولی هم آقای سرتیپ اسفندیاری است سناتور است ماهی پنج هزار تومان می‌گیرد. آن آقای باهری است ماهی پنج هزار تومان می‌گیرد. آن خلیل ملکی است ماهی پنج هزار تومان می‌گیرد. آن نمی‌دانم فلان… این ده نفر اسامی را نشان دادم به شاه. و من مخالف دادن این پول‌ها به اینها نیستم ولی مخالف اینم که من از بچه‌های مردم، دانشجویان که پدرانشان اکثراً چیزی ندارند حتی یکی می‌خواهد مجاناً اسم بنویسد من با دشواری مواجهم برای اینکه بودجه‌ام نمی‌رسد، از پول دانشگاه پولی به اینها بدهم. دولت اگر می‌خواهد به اینها پول بدهد مبلغی را در اختیار من بگذارد به اینها بدهم. حرفی نیست. من حرفی ندارم، مخالف نیستم. ولی از وجوه بچه‌ها… شاه این را نگاه کرد و آقای لاجوردی، باور کنید از خون قرمزتر شد.

س- عجب.

ج- «این‌ها کی هستند؟ این باهری همان معاون وزارت دربار است؟»

گفتم بله قربان. گفتم آن هم سرتیپ اسفندیاری، نگفتم شوهر خاله‌تان است، سناتور است. «قطع کنید آقا، قطع کنید. این پولها چی چیه. این‌ها کاری انجام نمی‌دهند که. چرا…» همین‌جوری. «قطع کنید.» گفتم که این خلیل ملکی را این‌جور که رئیس حسابداری می‌گفت دربار دستور داده بهش پول بدهند. گفت، «او را دستور می‌دهم از جای دیگر بدهند.»

من خوشحال از در آمدم بیرون و آمدم تو دفترم. تلفنچی گفت که آقای اعلم تلفن کرده بود. گفتم بگیر، لابد کار فوری دارد. گرفت. اعلم گفت، آقا چرا این پولها را نمی‌دهید؟ گفتم کدام پولها؟ گفت که این آقایانی که از آنجا حقوق می‌گیرند. گفتم که کدام آقایان، جناب آقای اعلم. آنهائی که تدریس می‌کنند؟ گفت نه، اینهائی که کمک می‌گیرند. گفتم آنها را اعلیحضرت امر کرده قطع کنم. این‌طوری تلفن را زد زمین که صدای تقش را من شنیدم. این جمله معترضه است خواستم به شما بگویم که…

س- قبل از این جلسه است حالا؟

ج- بله؟

س- قبل از این جلسه هیئت امناء است یا بعدش است؟

ج- نه این قبل از جلسه هیئت امناء است.

در جلسه هیئت امناء گفتم… ایشان گفتند که اعلم گفت که گزارشی دادید؟ اتفاقاً من با گزارشی… آها در اینجا یادم آمد. شاه در همان روز وقتی که گفت «قطعش کنید»، گفت که «سروکار شما با منست و گزارش‌های شما را مستقیماً برای من بفرستید». می‌خواهم ضعف شاه را بگویم به شما. «گزارشاتتان را مستقیماً برای من بفرستید و من دستور می‌دهم من شما را در دانشگاه گفتم دانشگاه ملی بروید که می‌خواهم دانشگاه ملی را مثل دانشگاه آریامهر درست کنید.» اگر دانشگاه را درست کردنش درست بود چرا مرا آنجا نگذاشتید کاملش کنم تمامش کنم. خوب ملاحظه کنید. تو دلم گفتم. این حرف را زد. و گذشت آن. بعد گزارش من داده بودم آقای باهری می‌گفت که گزارش داده. معلوم می‌شود گزارش من اصلاً من برای معینیان می‌فرستادم گزارش مستقیماً می‌رفت پهلوی آقای در دفتر اعلم و به معاونش رجوع می‌شد. آقای اعلم گفت در این مورد یکی دو نفر را می‌خواهید عوض کنید گزارشی دادید؟ باهری برگشت گفت، بله گزارشی دادند. گفت، چرا می‌خواهید عوض کنید؟ من ساکت ماندم خواجه نوری شروع کرد به گفتن، که اون یکی زن یکی را بوسیده و آن یکی هم پول دزدیده.

آقای لاجوردی، مثل اینکه بگویند حالا دارد آفتاب غروب می‌کند. کک تو تنبان اینها نیفتاد در صورتیکه تو تنبان من پر از، معذرت می‌خواهم، پر از کک بود، که چرا این دو نفر فاسد باید باشند. بلند شدم دیدم اینها هیچ اهمیت نمی‌دهند. بلند شدم گفتم که خیلی متأسفم از…

س- یعنی فقط سکوت کرده بودند یا از کجا شما…

ج- بله؟

س- آن‌ها فقط سکوت کرده بودند یا…؟

ج- نخیر.

س- اعتراض کردند؟

ج- نه، نه، سکوت کرده بودند و شریف امامی اعتراض می‌کرد.

س- به چی؟

ج- که شما توهین می‌کنید به استادها و نمی‌دانم اینها. شریف امامی تکنیسین لکوموتیو که یک نفر تکنیسین است. ارزش تحصیلیش را من در شورایعالی فرهنگ تو کمیسیون تصویب کردم تکنیسین، تکنیسین.

س- بله.

ج- ایشان سناتور و نخست‌وزیر. بعد هم می‌آید تو تلویزیون می‌گوید من شریف امامی دیروز نیستم. پس شریف امامی دیروز دزد و دغل و بی‌شرف بود. در عرض بیست و چهار ساعت آن شریف امامی دزد و دغل و بی‌شرف بصورت آدم حسابی درآمده بود. یک بیست و چهار ساعته… ایشان به من می‌گویند شما توهین می‌کنید به استادها. من فوراً بلند شدم و گفتم که، خیلی متأسفم که آقایان طرز فکرشان همه‌شان افراد برجسته، همه‌شان افراد کارکشته و طرز فکرشان هم عالی، منتهی بنده متأسفانه طرز فکر آقایان را ندارم و بنابراین در انتخاب من برای دانشگاه ملی اشتباه شده اینستکه اجازه بفرمائید شما انتخاب کردید اشتباه کردید من طرز فکر آقایان را ندارم. آقایان فکرشان خیلی عالی است خیلی برجسته است. بهتر اینستکه یکی را مطابق میل خودتان انتخاب کنید. در را زدم بهم و آمدم بیرون.

س- آقای اعلم نشسته بود.

ج- همه نشسته بودند. همه نشسته بودند. در را زدم بهم آمدم بیرون. ملاحظه کنید. و اتومبیل دانشگاه آریامهر را هم سوار نشدم…

س- دانشگاه ملی.

ج- ملاحظه کنید. یک تاکسی گرفتم. مستخدم را فرستادم تاکسی آورد. تاکسی سوار شدم آمدم منزل. پا شدم رفتم بابلسر. استعفا فرستادم برای… کتباً هم نوشتم که من نمی‌توانم دانشگاه ملی را اداره کنم، از عهده من برنمی‌آید. این‌جور نوشتم. ننوشتم چرا.

س- بله.

ج- عرض کنم که پاشدم رفتم بابلسر. رفتم بابلسر و آنجا سر یک میزی نشسته بودم آقای جعفر بهبهانیان آمد. نشست پهلوی من و گفت که، من می‌خواهم از شما یک خواهش بکنم. گفتم بفرمائید. ایشان هم عضو هیئت امناء آن روز بود آنجا. گفت از شما یک خواهش می‌کنم. گفتم بفرمائید. گفت، یک زمینی هست خیلی خوب و در محل خیلی خوب در نزدیکی‌های تهران یک راه جاده مازندران. آنجا می‌خواهم یک شبانه‌روزی دائر بشود شما مسئولیت آن را… گفتم جناب آقای جعفر بهبهانی بنده گه می‌خورم همچی کاری بکنم. خیلی معذرت می‌خواهم از این کلمه زشتی که از دهان من درآمد از شدت عصبانیت. بسم است. یک دفعه گه خوردم بسم است. آن ایجاد دانشگاه آریامهر بود. همین‌جوری. ایشان فوری از روی میز من بلند شدند هیچی نگفتند پا شدند رفتند. آمدم دبیرستان البرز برای خودم نشستم. مشغول کارم شدم در دبیرستان البرز. شرحی نوشتم به دانشگاه سه سال مانده است به موقع بازنشستگی من. ولی من درخواست بازنشستگی می‌کنم و خواهش می‌کنم موافقت کنید که من بازنشسته باشم. هرکسی پیشنهاد بازنشستگی می‌کرد می‌بایستس سه سال صبر کند تا سال 50، این 47 بود که درخواست کردم. گفتم برای اینکه اسم من از استادی دانشگاه اصلاً بیفتد کسی عقب من نیاید بگوید بیا دانشگاه را اداره کن. وقتی من استاد نباشم بازنشساه باشم کسی نمی‌آید. یک شرحی هم به خانم فرح روی پارسا نوشتم که من از دانشگاه ملی استعفا دادم و از دانشگاه تهران هم درخواست بازنشستگی کردم. خودم شخصاً دلم می‌خواهد تو دبیرستان البرز باشم. اگر شما و دولت مایل نیستید من رئیس دبیرستان البرز باشم استدعا می‌کنم یک نفر را فوراً معرفی کنید که بیاید به جای من، من بروم خانه‌ام. آقای هویدا به من جواب داد. خود فرخ روی پارسا به من جواب نداد. آقای هویدا به من جواب داد. جمله‌ای که نوشته بود: دولت خیلی مفتخر است از اینکه شما دانشگاهها را ول می‌کنید و مایلید که در دبیرستان البرز باشید. اگر تهران تشریف داشتید عین این نامه را من به شما نشان می‌دادم.

یک مطلبی را فراموش می‌کنم که این مطلب را هم به اینجا خاتمه می‌دهم. بودم، آها، بودم تا 57. پنجاه و هفت آقای مهندس بازرگان نخست‌وزیر شد. انقلاب شد. حالا شاه از مملکت رفت. مدرسه شلوغ شد. من هم مریض شدم. یعنی در اثر ناملایماتی که، چون من نظم و ترتیب را اساس زندگی می‌دانم، نظم و ترتیب را برای خودم اصلاً از همه چیز مهم‌تر می‌دانم و در زندگی خودم هم بسیار سعی می‌کنم همیشه منظم و مرتب باشم. بچه‌های من که فارغ‌التحصیل‌های دبیرستان البرزند که به وجود همه‌شان افتخار می‌کنم. من افتخار نمی‌کنم که استاد دانشکده فنی هستم. من افتخار نمی‌کنم که ببخشید، بهترین رساله‌ها را در بزرگترین دانشگاه‌های دنیا که سوربن باشد گذراندم. من افتخار نمی‌کنم که پی‌ریزی تحصیلاتی من خوبست. عرض می‌کنم که، من افتخار نمی‌کنم که دانشگاه آریامهر را تشکیل دادم. من افتخار نمی‌کنم که رئیس دانشگاه شیراز بود، افتخار نمی‌کنم که در دانشگاه ملی… ولی افتخار می‌کنم که رئیس دبیرستان البرز بودم. این گلهای شکفته، این جوانهای برجسته از دبیرستان البرز در آمدند بزرگترین پاداشی است برای من. از این پاداش بیشتر… شما دبیرستان البرزی نیستی، نبودید. ولی اینجا دبیرستان البرزی نیست که من محض خاطر او بگویم و در سن هشتاد سالگی هم شایسته من نیست که حقایق نگویم. افتخار می‌کنم که مسئول دبیرستان البرز از 1323 تا 1357 بودم و بیش از تعداد نمی‌دانم چهل پنجاه هزار نفر. فقط تأسفم در اینست که مملکت من، افراد مملکت من نتوانستند این فضلا را، این فضلای ایرانی درجه اول را در مملکت از وجودشان استفاده کنند چه در زمان شاه، مخصوصاً در زمان شاه، از لحاظ بخل و حسدی که وجود داشت چه در زمان انقلاب. من اینها را هدایت نکردم آقای لاجوردی برای اینکه به خارجی‌ها خدمت کنن. آقای دکتر ضرابی یا آقای دکتر فیروز پرتوی یا حتی آقای مهندس کیوان توفیق یا امثال اینها از من در شش سال پیش در لوس آنجلس میهمانی کردند. پنجاه و هفت نفر بودند همه پزشک و پیراپزشکی. من چهار بعدازظهر رفتم آنجا تو این میهمانی نفهمیدم کی سه بعد از نصف شب شد. همه‌شان مطب دارند. من اینها را هدایت نکردم که در لوس آنجلس مطب داشته باشند. من اینها را هدایت کردم، عرض کنم که در وطن من آنجا مطب داشته باشند. من حقیقتاً احساسات در من تحریک شده، چشمانم را می‌بینید چه حالی دارد. این را دلم می‌سوزد. ثروت مملکت ما یعنی این جوانها. ثروت مملکت ما من نیستم و امثال من نیستند. ثروت مملکت ما این جوانهاست. این جوانها را نتوانستند هظم کنند تو مملکت ما. این‌ها مجبور شدند، تقصیری ندارند، مجبور شدند جل و پلاسشان را جمع کنند پا شوند بیایند به مملکت خارجی کمک کنند خدمت کنند آن هم با چه زحماتی.

بهر حال، آمدم دبیرستان البرز نشستم و آقای هویدا به من آن جمله را نوشت. دیگر ببخشید من دیگر کیف می‌کردم. روزها چهار بعدازظهر… نمی‌دانم شما دبیرستان البرز تشریف آوردید یا نه، اطاقم طوری بود که پنجره روبرویش در ورودی دبیرستان بود. وقتی زنگ مرخصی را می‌زدند من پشت پنجره وایساده بودم کیف می‌کردم از اینکه این جمعیت دارد می‌رود بیرون. یکی دو تا مثال نظرم آمده بزنم.

1332 بود زمان آقای سپهبد…

س- زاهدی.

ج- زاهدی که آن کودتائی که مصدق را گرفتار کرد و آقای زاهدی آمد. اول مهر کلاسهای دبیرستان تشکیل شد. یک دفعه تو اطاقم بودم سوم و چهارم مهر بود، یک سرهنگی وارد اطاقم شد، اسمم یادم رفته تصور می‌کنم قربانی بود، نه، یا یک اسم دیگری داشت. این جناب سرهنگ آمد نشست گفت که، من فلان، اسم یک شاگردی را برد، گفت من می‌خواهم این را ببینم. گفتم شما پدرش هستید؟ گفت، نه. من کسانی که پدرشان در تهران نبودند برای اسم‌نویسی در دبیرستان البرز می‌بایستی یک نماینده تعیین کنند. گفتم نماینده پدرش هستید؟ گفت، خیر. گفتم، پس چه کار دارید؟ گفت، من دادستان، حالا آقای بختیار رئیس سازمان امنیت است، گفت من دادستان سازمان امنیتم و این جوان را کار دارم. گفتم چه کار دارید؟ گفت، این جوان در پشت آن تخته بر علیه ما چیز نوشته. گفتم این تنبیهش با منست نه با شما. من مسئول دبیرستانم تنبیهش با منست. گفت که من می‌خواهم این جوان را باهاش صحبت کنم. گفتم شما نمی‌توانید با این جوان صحبت کنید. هر حرفی دارید به من بزنید. شما هیچ وابستگی به این جوان ندارید. گفت که، همینطور. گفتم بله. گفت، من دادستانم گفتم به شما توجه نکردید. به من گفت توجه نکردید، من دادستان سازمان امنیت هستم. گفتم من شنیدم آقای سرهنگ. من شنیدم شما دادستان هستید. بنده را می‌توانید جلب کنید همین حالا من در خدمتم، ولی هیچ‌کدام از این شاگردهای دبیرستان البرز را شما نمی‌توانید ببرید من به شما معرفی نمی‌کنم. گفت، همینطور. گفتم بله همینطور. البته این حرف پی را مالیده بودم به خودم که همین حالا برای من ابلاغ بیاید برو پی کارت. خوب من می‌روم پی کارم. بهتر اینکه من بروم پی کارم تا مطابق فکر من عمل نشود. پدر این که این آقا خواسته این پسر را آورده به من سپرده اگر پولش را به من می‌سپرد من می‌خوردم یا خرج می‌کردم یا دزد می‌زد، می‌گفتم آقا بیا منفعت چقدر می‌دهند تو بازار بکش رویش من نقد ندارم به شما بدهم به اقساط به شما می‌پردازم. ولی اگر این جوان معیوب بشود من چه کار کنم. چه خاکی به سر بریزم. هیچ راهی ندارم. این طرز فکرم بود. این بلند شد و پا شد رفت بیرون. در را زد بهم  رفت بیرون. گفتم همین حالا برای من ابلاغ می‌آید. اتفاقاً نیامد. وقتی این رفت بیرون من آن جوان را به ناظمش گفتم آمد اطاق من. گفتم که، تو چیزی نوشته بودی پای تخته بر علیه آقایان کنونی؟ با من راست بودند. گفت، بله نوشتم. گفتم اینجا آمده بودند عقبت. پاشو برو، تو خانه خودت هم نرو. پاشو برو منزل قوم و خویش‌هایت و از این در هم بیرون نرو، از جلوی حزینت القدس از آن طرف برو. او را فرستادم رفت. آها، این سرهنگه از من پرسید گفت که پس آدرسش را به من بدهید. گفتم مگر اینجا ثبت احوال است؟ اینجا شهربانی است؟ اینجا مدرسه است. آدرس، شما که آدرس همه دست شماست. شما خودتان همه آدرسها را دارید پاشید بروید پیدا کنیدش. من به شما آدرس پسرم را بدهم که کجا هست؟ آقا این غیر ممکن است. این یکیش.

یکی دیگر، قبل از انقلاب یک روزی من دیدم که کامیون سرباز جلو دبیرستان البرز ایستاده. درست ده پانزده روز قبل از انقلاب. شاگردها مرخص شدند دربانی داشتم که فوت شد بچه‌هایش همه‌اش دکتر و سرهنگ شهربانی‌اند، غضنفر اسمش بود. این قبلاً از قنات سفارت انگلیس در ته باغ آفتاب می‌شد از آنجا با مشک آب می‌آورد می‌ریخت توی ظرف آب برای بچه‌ها. بعد دیگر سنش بالا رفته بود کردمش دربان. تمام مستخدمین دبیرستان البرز را گفتم برایشان منزل ساخته بودم، همه‌شان بدون استثنا منزل ساخته بودم. یعنی یک آپارتمان طوری. همه چیز داشتند. و وقتی می‌آمدند به من می‌گفتند آقا این مستخدم یک خانه بیرون دارد به او می‌گفتم که برو هر وقتی دو تا خانه پیدا کرد بیا به من بگو من خوشحال‌تر می‌شوم. در دبیرستان البرز به این مستخدمین که خودم استخدام کرده بودم بعد دولت را وادار می‌کردم استخدامشان کند، حقوقی هم از محل دبیرستان البرز درست مساوی حقوقی که وزارت آموزش می‌گرفتند به اینها می‌دادم چون مستخدمین سیر باشند. تمام بچه‌هایشان را، مستخدمی در دبیرستان البرز وجود نداشت که بچه‌هایش در دانشگاه وارد نشده باشند. ملاحظه می‌فرمائید؟ خلاصه آقای سرهنگه رفت. اون کامیون می‌آمد جلو دبیرستان البرز درست بیست روز بیست و پنج روز قبل از انقلاب. مستخدم دربان به من تلفن کرد که سه تا از شاگردهائی که داشتند می‌رفتند این آقای، یک ستوانی بود، این ارتشی گرفته گذاشته تو کامیون. من از اطاقم فوراً بلند شدم و آمدم دم در به ستوان گفتم که چرا اینها را گرفتید؟ گفت اینها شعار دادند بر علیه ما. گفتم تنبیهش با منست. حالا ستوان مرا نمی‌شناسد. گفتم تنبیهش با منست نه با شما. باهاش در گفتگو بودم و اینها و اتفاقاً یک سرهنگی پیدایش شد. آن سرهنگه مرا می‌شناخت. لابد بچه‌اش تو دبیرستان البرز بود. آمد جلو و از جریان اطلاع پیدا کرد به این ستوان گفت که، رئیس نبود، به این ستوانها نمی‌دانم چی گفت، این اجازه داد این سه نفر پیاده شدند از تو کامیون آمدند پائین. من صورت اینها را بوسیدم و گفتم که بچه‌ها بروید خانه‌تان و دیگر از این کارها نکنید اسباب زحمت خودتان و دیگران بشوید. نصیحتشان کردم. بعد هم فرستادم خانه‌شان.

خلاصه چون اشاره فرمودید از اینکه سازمان امنیتی چه کار می‌کرد. سازمان امنیتی در مؤسساتی که من مسئولش بودم نمی‌آمدند. حالا به چه دلیل نمی‌آمدند؟ جرأت نمی‌کردند یا اینکه ببخشید حرفشان در آنجا پیش نمی‌کرد گوش نمی‌دادم، یا علل دیگری داشت، نمی‌دانم.

س- امکان نداشت مخفی باشند؟

ج-

س- امکان نداشت مخفی باشند؟

ج- آها، ممکن بود. ممکن بود. من اطلاع نداشتم. ممکن بود بین شاگردها، بین معلمین، بین مستخدمین کسانی را داشته باشند. آن را اطلاع ندارم آقا. آن را بهیچوجه اطلاع ندارم نمی‌توانم بگویم که وجود داشتند. حتماً وجود داشتند. حتماً وجود داشتند. عرض بکنم که…

س- راجع به این جریان آقای بازرگان می‌فرمودید که بعد از انقلاب…

ج- آره بعد من مریض شدم و رفتم منزلم. استعفائی نوشتم به… وزیر فرهنگ نبود، استعفا نوشتم به آقای بازرگان، که خیلی متأسفم از اینکه همکارم در رأس دولت قرار گرفته، همکار دانشکده فنی‌ام در رأس دولت قرار گرفته، من باید به ایشان کمک کنم ولی من مریضم و دوم اینکه نظم و ترتیبی حالا در مدرسه وجود ندارد و منهم قادر نیستم جلوی اینها را بگیرم و منزل بستری هستم. بنابراین خواهش می‌کنم یکی دیگر را تعیین کنید. بازرگان آمد خانه‌ام. آمد خانه‌ام و اینها و گفت که، خوب چه کار بکنیم؟ چرا همچین کاری می‌کنید شما در زمان من و اینها. قرار نیست و با هم دوستیم و در دانشکده فنی و بساط و اینها. گفتم آقا نمی‌توانم. گفت، خوب چه کار کنم؟ گفتم یکی دیگر را انتخاب کنید. به منهم اجازه بدهید، فرودگاه بسته بود، من و زنم بروم خارح برای معالجه. اتفاقاً اجازه داد به آن مهندسی که در دانشکده فنی معاونش بود، به او دستور داد ما را بردند فرودگاه و سوار هواپیما شدیم آمدیم ژنو بودم و پهلوی طبیب برای معالجه. بودم تا بعد چشمم معیوب شد و من آمدم به میشیگان پهلوی آن شاگردهای خودم که چشمم را آنجا عمل کردند. خانم و دختر من برگشتند به تهران. از آنجا برگشتند به تهران و در سال 61 تابستان در تهران بودم نامه‌ای دستم رسید. نامه را باز کردم از دانشگاه تهران بود. در نامه نوشته بودند در اثر فعالیت مؤثر، عین جمله است من حفظم، در تحکیم رژیم سلطنت به انفعال ابد از خدمات دولتی محکومید. در سال 61 در صورتیکه از سال 50 بنده بازنشسته بودم و بنابراین بازنشسته خود به خود انفصال ابد از خدمات دولتی است. التفات می‌کنید؟ از آن تاریخ، مقصودشان این بود که از آن تاریخ حقوق بازنشستگی مرا ندهند. از 61 به این طرف دیگر من هم با کسی هیچی نگفتم. کسی بگویم هستند از شاگردهای قدیمم در رأس کارها. مثلاً فرض کنید که چمرانی که من آوردم به دانشگاه آریامهر از بالتیمور، اسوشییت پروفسور بود در بالتیمور، آوردمش تهران رئیس دانشکده برق کردم، عباس چمران. برادرش مصطفی چمران که در جبهه کشته شد، در جبهه جنگ کشته شد اینها از محصلین بی‌بضاعت دبیرستان البرز بودند. چون هردویشان باتفاق یک برادر دیگری که در میشیگان همین حالا هست، نه میشیگان نه، در شیکاگو همین حالا هست، این سه تا برادر بچه یک عطار کوچه چهارسو بزرگ بازار بودند. این‌ها آمدند پهلوی من گفتند ما پول نداریم و اینها. گفتم بسیار خوب مجانی. ولی هر سه‌شان برجسته‌ترین محصلین، مخصوصاً مصطفی و عباس از فضلای کشور ما بودند. پس از کشتن مصطفی در جنگ عباس اصلاً دق کرد کرد. این جریان ماوقع زندگی من رسیدیم به اینجا. دختری دارم که شوهر کرده بود به یکی از شاگرد اول‌های دانشکده پلی‌تکنیک که بعد رفتام. آی. تی. دکترا گذراند و من این را استخدام کردم در دانشگاه آریامهر، من نه، بعد از من استخدام شد. پس از نظام وظیفه آمد پهلوی من و گفت که من می‌خواهم زن بگیرم.گفتم کی هست که من آستین بالا کنم. گفت که سوزی دختر شما. گفتم چرا پهلوی من آمدی؟ پاشو برو پهلوی مادرش، پهلوی خودش با آنها صحبت کن من حرفی ندارم. با هم عروسی کردند و با هم نساختند بهر حال، پس از یک مدتی جدا شدند. او اصلاً رفته بود به آمریکا، قبل از جدا شدن رفته بود به آمریکا. آمده بود آمریکا و بچه‌ای هست دختربچه‌ای به دنیا آمد و این بچه ضربان قلبش درست کار نمی‌کرد دکترها تشخیص دادند و گفتند که خون کثیف وارد خون تمیز می‌شود. وفتی که ما آمدیم به ژنو با اجازه بازرگان این را بردم پهلوی دکتر متخصص قلب در بیمارستان…. در ژنو، آنجا هم تشخیص داند که همین خون کثیف… گفتم آقا چه کار باید کرد؟ گفت این بچه را در سن چهار سالگی باید عمل کرد. برگشتیم به ایران و چهار ساله شد این بچه، اجازه گرفتیم یعنی از بیمارستان قلب، گفتند باید از بیمارستان قلب تهران شرحی بنویسید به وزارت بهداری اجازه بدهند. رفتم بیمارستان قلب رئیس بخش دکتری بود دیدم یکی از یک اطاق آمد بیرون دستم را گرفت و شروع کردن بوسیدن، من صورتش را بوسیدم نگذاشتم، گفتم شما کی باشید؟ گفت، من مسئول بخش کودکانم، اسمش شکیبی بود، چه فرمایشی دارید؟ گفتم جریان اینست. گفت من تحصیلاتم در آمریکا بوده و اینجا رئیس بخش هستم و من می‌توانم این عمل را انجام بدهم شما بیاورید اینجا انجام بدهید. گفتم خیلی خوب، من به شما معتقدم چون اولاً البرزی هستی، ثانیاً دانشگاه آمریکا را دیدی آمدی اینجا ولی موقع عمل یک دفعه برق خاموش شد یا پرستار بعدش فرض کنید که نتوانست. این بچه مؤلش من هستم پدرش اینجا نیست بعد پدرش خیال می‌کند که اعمداً این بچه را ما فدا کردیم. من به شما معتقدم ولی به این دلیل نمی‌خواهم اینجا عمل بشود. گفت چه کار می‌خواهید بکنید؟ گفتم می‌خواهم ببرمش مایو کلینیک مینیسوتا. چرا مایو کلینیک را تصمیم گرفته بودم، برای اینکه رضا مالک پسر دکتر لقمان مالک لقمان الدوله سعید مالک و پسرم دکتر محمد قریب آنجا هستند. گفتم اآنها خوب به من کمک می‌کنند هردویشان فارغ‌التحصیل‌های البرزند مخصوصاً رضا مالک که اقلاً هزار جور جایزه از من دارد، کتاب، گفت که ما شرحی باید بنویسیم که این بچه اینجا عمل نمی‌شود کرد باید برود به خارج با یک سرپرست. همین حالا می‌نویسم. نوشت و من برداشتم بردم وزارت بهداری دادم به همان مسئول این کار. گفت آقا یک کمیسیونی است در آن کمیسیون رسیدگی خواهم کرد، به شما اطلاع می‌دهند. نمره تلفن مرا یادداشت کرد. یک هفته بعدش به من تلفن کرد گفت که تشریف بیاورید. رفتم آنجا و دیدم که ورقه‌ای دستم داد که تصویب شده بود که از اینکه بچه به اتفاق یک سرپرست که مادرش است می‌تواند برود خارج و حداکثر ارز هم در اختیارشان بگذارند. حداکثر ارز چقدر بود؟ ده هزار دلار آن موقع.

عرض کنم که آمدم منزل، مادربزرگ بچه گفت من هم باید بروم من نمی‌توانم اینجور باشم. نمی‌توانم بچه‌ام را بفرستم باهاش نباشم. گفتم اجازه نمی‌دهند. مرا چون در کلیولند عمل کرده بودند در 1976، رفتم بیمارستان قلب پهلوی آنجا مرا معاینه کردند گفتند که شما یک بار دیگر بایستی بروید آنجا معاینه کنند. برای من شرحی نوشتند به کمیسیون و بهمین نحو یک هفته بعدش به من خبر دادند رفتم. برای من بهمین که بنده به اتفاق یک سرپرست می‌توانم بروم. من گفتم به آن آقائی که مسئول این کار بود، گفتم این کمیسیون از چه کسانی تشکیل شده؟ گفت که اسامی‌شان مخفی است. گفتم ببخشید من می‌خواهم تشکر کنم، شما از قول من از آقایان تشکر کنید که این موافقت را کردند. آوردیم ایشان را، ببخشید، به زحمتی هرچه داشتم نوشتم فروختم، ارز تهیه کردیم و آوردیمشان و بردم بیمارستان مایور کلینیک بچه را. آنجا وقتی سینه‌اش را شکافتند آن تشخیصی که دکترهای تهران و دکترهای ژنو داده بودند نبود. فوری آن جراح آمد به من گفت که به شما مژده می‌دهم که خون کثیف وارد خون تمیز می‌شود که تشخیص دادند در تهران و در ژنو، نیست. یک زائده‌ای در بیرون قلب است آن زائده را من بریدم و دیگر اشکالی ندارد. منتهی به شما می‌گویم که این بچه باید تحت نظر طبیب و متخصص باشد. در آن‌موقع که 1982 بود، خوب، طبیب متخصص در ایران نبود. زنم با خاله‌اش تماس گرفت یک آپارتمان دارد در نیس، اولاد هم ندارد، به زنم هم خیلی علاقمند است، آن آپارتمان را در اختیارمان گذاشت و از 1982 ما آنجا منزل داریم. منتهی دو سال اخیر استثنا بقیه هر تابستان بنده می‌رفم مثل این طالقانی‌هائی که قبلاً زمستان‌ها می‌آمدند دعانویسی می‌کردند، آبله می‌کوبیدند، صنار سی شاهی جمع می‌کردند می‌آوردند می‌رفتند به طالقان خرج می‌کردند، عین کار بنده شده بود. (خنده)

تا اینکه امسال نامه‌ای رسید از آقای مهندس ابطحی، بعد تلفن‌های متعدد هفت هشت ده بار تلفن که شما باید حتماً بیائید شرکت کنید در این چیز، آلامنای ام. آی. تی. و هاروارد. من یه بار سکته کردم در سمت راست. گفتم مریضم نمی‌توانم و اینها. گفتند عده‌ای زیادی اینجا هستند و منتظر شما هستند. بالاخره گفتم چشم اطاعت می‌کنم. کاغذی نوشتند ویزا به من دادند. سرکنسول، آن کاغذ خیلی مؤثر واقع شد ویزا به من دادند آمدم. این تشریفاتی که اینجا انجام دادند آقای لاجوردی، من و شما هستیم و خدایمان، آنقدر مرا تحت تأثیر قرار داد که من معتقدم که چرا برای این جوانها خدمت نکردم. این را صریحاً به شما می‌گویم. تازه از لوس انجلس به من تلفن می‌کنند که اینجا هم جمع شدند روز 26 مه تشریفاتی است باید حتماض بیائید اینجا، که من فردا می‌روم واشنگتن برای دیدن غفاری، بعد از آنجا می‌روم به لس‌آنجلس. زودتر می‌روم برای اینکه پسرم را و نوه‌ام را که آنجا دندانپزشک است ببینم، بعد هم در آن تشریفات شرکت کنم. این ماوقع زندگی بنده تا امروز.

س- بله. حالا بفرمائید چند تا سئوال یادداشت کردم از حضورتان بکنم.

ج- بفرمائید، بفرمائید.

س- سئوال اولم این بود که در این دورانی که دوران انقلاب و چند ماه قبل از آن که عده‌ای از افراد دعوت شدند که نزد شاه بروند و ایشان با آنها مذاکراتی کرد، را و چاره‌ای سئوال کرد. آیا سرکار هم هیچ تماسی دیگر با شاه داشتید این سال‌های‌آخر؟

ج- نه. ببخشید با هیچ‌کسی تماسی نداشتم. البته هروقتی که راه می‌رفتم در این چهار سال، شش سالی که هستم دو سالش را نرفتم چهار سال رفتم، از دانشگاه آریامهر استادانشان، از دانشکده فنی استادانشان، می‌آمدند پهلوی من. فارغ‌التحصیلان البرز هم جلساتی داشتند ماهی یک بار، می‌آمدند. حتی یک دفعه یک پنجشنبه‌ای بود من منزلم بودم آشپزم پای اف اف رفت گفت چند نفر از شاگردهای قدیم آمدند. گفتم بیایند بالا. حالا فردا صبحی می‌خواهم حرکت کنم. سه تا طبیب بودند یعنی دو تا طبیب بودند یک دندانپزشک بود یک مهندس. دندانپزشک بنام عالم، مهندس بنام طبیب زاده، آن دو نفر دیگر یادم نیست. گفتند که ما آمدیم از شما دعوت کنیم هفته دیگر شام محصلین فارغ‌التحصیل البرز جمعند و شما هم تشریف بیاورید. گفتم من امشب می‌روم. آن آقای دکتر عالم دندانپزشک گفت امشب شما به چه وسیله می‌روید؟ گفتم امشب می‌روم بلیط سوئیس-ار دارم. آن زمانی بود که هواپیمای ملی سار می‌کرد در تهران می‌برد به بندرعباس، بندرعباس سوئیس-ار سوار می‌شدند می‌آمدند زوریخ و از زوریخ به نیس. گفت که حالا این آقای دکتر عالم یک قد بلندی دارد، برگشت که شما چطور می‌توانید؟ کی؟ چه ساعتی می‌خواهید بروی؟ گفتم به من اطلاع دادند یک بعد از نصف شب. گفت چطور شما می‌توانید یک بعد از نصف شب؟ پنج بعد از نصف شب ایران- ار از فرودگاه حرکت می‌کند. از یک بعد از نصف شب ا پنج بعد از نصف شب شما چطور می‌توانید توی فرودگاه باشید؟ جامه دانهایتان کجاست؟ گفتم توی اطاق خوابست و هنوز نبستم. این چهار نفر آقایان آمدند توی اطاق خواب، می‌خواهم محبت را ببینید، آمدند توی اطاق خواب جامه دان‌های مرا بستند. گفتند بلیط شما کجاست؟ گفتم بلیط من این، چهار بعدازظهر است، جامه دانها و بلیط را برداشتند بردند. گفتند که ما این جامه دانها را خودمان می‌بریم فرودگاه تحویل می‌دهیم بعد می‌آئیم عقبتان شما را چهار و نیم بعد از نصف شب می‌بریم فرودگاه که شما دیگر معطل نشوید. و همین کار را کردند. که یعنی یک شب بی‌خوابی کشیدند محض خاطر من. ملاحظه بفرمائید. بنابراین من کسی عقبم نیامد. من هم عقب کسی نرفتم. تازه سنم هم متناسب نیست. تازه مریض هم هستم.