غلامحسین مصدق (۱۲۸۵ – ۱۳۶۹)
پزشک و استاد دانشگاه
فرزند دکتر محمد مصدق
روایتکننده: آقای دکتر غلامحسين مصدق
تاریخ مصاحبه: ۲ ژوئیه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس- فرانسه
مصاحبهکننده: حبيب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- در ابتدای امر میخواهم از حضورتان استدعا کنم که یک خلاصهای از شرح حال خانواده پدرتان مرحوم دکتر مصدق بیان بفرمایید به خصوص اینکه چند فرزند داشتند، نام آنها چه بود؟
ج- پدر من در طول جوانی همیشه در یک محیط آریستوکراتیک خیلی چیز دنیا آمد و در یک محیط آریستوکراتیک هم بزرگ شد. منتها فرقش این بود که پدر من تو آن محیط آریستوکراتیک که تمام، حالا میگویند در قنداق ترمه ایشان چیز شدند به عکس یک آدمی بود که فوقالعاده humain بود، خیلی humain بود و خیلی با طبقه سوم مردم خیلی تماس داشت و علاقهی سخت و شدیدی به مردم بدبخت و بیچاره و اینها داشت از اول زندگیش هميشه در تاریخ زندگیش همیشه اینطور بوده و همیشه در منزل هم که ما بودیم مثلاً خوراک یا غذا هم که میخوردیم میگفت، همان اندازه ای که کلفت نوکرهای من غذا .. ما میخوریم آنها هم باید همان قدر بخورند. «مثل سایر منازل نبود که مثلاً اول ارباب بخورد بعد تهاش را بدهند به نوکر. میگفت، «همان اندازه همان فرم باید با هم زندگی بکنیم با هم بخوریم.» لباس هم که میپوشید همیشه، لباسی که command میداد همیشه اول زمستان ده تا دوازده تا پالتو command میداد. آن موقع خاطرم هست دانهای چهل تومان میخریدند هر پالتویی، دو تا به نوكرش میداد، به دربان ده میداد، به شوفرش میداد و یکی هم خودش میپوشید و من هیچ فراموش نمیکنم یک وقتی از لندن آمده بودم به دیدن پدرم در چند سال گذشته موقعی که احمدآباد بود، یک روزی یک پالتویی از لندن خریده بودم من، پدرم نگاه کرد دست زد، موهر بود، خیلی خوشش آمد. گفت «این پالتو، چند خریدی این پالتو را؟» گفتم پالتو را به پول ایران حساب کردم چهارصد تومان. گفت «خیلی احمق هستی. تو چهارصد تومان دادی پالتو خریدی، من چهارصد تومان را ده تا پانزده تا پالتو ميخرم و پانزده نفر را از خودم راضی میکردم و خودم هم .. مگر این، پالتوبی را که چهل تومان دادم میپوشم مگر بیشتر از پالتو چهارصد تومان تو تو را گرمت میکند؟» اصلاً این اخلاق همیشه در پدر من بود و همیشه داشت. پدرم موقعی که عازم اروپا شد برای تحصیلات در ۱۹۰۷ تنها آمد. آمد به پاریس در مدرسهی Science Politique پاریس اینجا لیسانس Science Politique گرفت. موقعی بود که هنوز اوایل سلطنت مشروطه بود، آخر استبداد اوایل دوره محمدعلیشاه بود که دید دیگر در محیط ایران استفاده علمی و تحصیلاتی نمیشود کسب کرد. تحصیلات قدیمی، خودش هم تحصيلات قدیمی ایران بود که پهلوی معلم داشت، مدرسه داشت و درس میخواند. برای اینکه تحصیلات جدید میخواست بکند آمد به اروپا. آمد به اروپا و در همین پاریس در مدرسهی Science Politique اینجا اسم نوشت و در اینجا سه سال یا دو سال دوره Science Politique را تمام کرد دیپلم Science Politique را گرفت و به قدری زیاد کار کرد که ناخوش شد حتی مسلول شد، ریهاش یکیش خراب شد که مجبور شد از اینجا یک پرستار همراه خودش بردارد بیاید به ایران. با پرستارش آمد به ایران یک چند ماه در ایران ماند و استراحت کرد بعد دو مرتبه این دفعه که آمد به اروپا با خانمش که مادر من باشد با بچهها، من و اخويم با همشیرهام با همدیگر عازم اروپا شدیم برای ادامه تحصيلات. این دفعه دیگر به پاریس نیامد گفتند پاریس هوایش بد است و خوب نیست آمد به سوئیس. رفت به نوشاتل، شهر نوشاتل. در شهر نوشاتل پدرم با مادرم، من هم آن وقت همراهش بودم با او بودم و در آنجا تحصيلات حقوقش را شروع کرد. وارد مدرسه حقوق شد لیسانس حقوقش را گرفت و دکترای حقوقش را گرفت تا ۱۹۱۴ که تزش را نوشت در شیعه «Testament en Droit Musulman» يعني «وصیت در حقوق اسلامی مخصوص زنها». زنها چه حق ارثی دارند و این یک تز خیلی مفصل بود که در سوئیس نوشت و در ۱۹۱۴ عازم ایران شد. پدر من روی هم رفته شش تا بچه داشت که یکیش در خود نوشانل که ما آنجا بودیم فوت کرد و آنجا دفنش کردیم..
س- دختر بود یا پسر؟
ج- پسر بود.
س- بزرگترین بود؟
ج- نه، بزرگترینش دختر بود که خانم ضیاءاشرف بیات است که زن پسر عموی خودش شده است و الان در سوئیس هستند. دومیش احمد مصدق است، سومیش خود من هستم. چهارمیش یک پسر بود که در سوئیس مرد و همانجا … ایران دنیا آمد بعد در سوئیس مرد، در سوئیس در نوشاتل هم دفنش کردیم.
س- چند سالش بود فوت کرد؟
ج- او بچه بود در حدود .. سرخک گرفت، مخملک گرفت آنجا ذاتالریه کرد مرد. بله، بعد از من هم در ۱۹۱۲ یا ۱۹۱۳ بود که به ایران آمدیم آن وقت یک دختر پیدا کرد که منصوره متیندفتری بود، مادر هدایت و اینها. این پنج تا، حالا از اولاد او بعد از آن هم یک دختر دیگر هم هست خديجه مصدق است. او هم الان در سوئیس در یک بیمارستان تحت معالجه اینجا هست. پنج تا بچهای که از او مانده همینها هستند.
س- آن وقت آن خانم ضياءاشرف بيات همسرکدام بیات شده؟ همان که نخست وزیر بود؟
ج- نه، برادر او، برادر سهامسلطان، عزتاللهخان بیات. آن سهامسلطان این عزتالله خان بیات بود. و بعد از آن هم آمد به ایران، اول که ایران آمد وارد ..
س- خود سرکار متولد چه سالی هستید؟
ج- بنده خودم ۱۹۰۷، همان سالی که مشروطیت .. يعنی یک سال بعد از اعطاء مشروطیت ایران. یک سال بود که مظفرالدینشاه مشروطیت را داده بود که بله من دنيا آمدم.
س- میفرمودید که دکتر مصدق که برگشت تهران …
ج- بله، وقتی پدر من آمد به تهران اول کاری که کرد وارد وزارت دارایی شد چون سابقاً هم بچه که بود در وزارت دارایی کار میکرد، قبل از اینکه بیاید به اروپا مستوفی خراسان بود، و عهد آن محمدعليشاه بود یا مظفرالدینشاه بود، محمدعليشاه، در وزارت دارایی کار میکرد بعد هم مثلاً رفت وزارت دارایی، در اداره ترخیص حوالهجات بود یک مدتی بعد یواش یواش ترقی کرد آمد شد معاون وزارت دارایی آن تشکیلات بزرگ وزارت دارایی را داد که به ضررش تمام شد یعنی مخالف خیلی شد چون او میخواست بودجه را کم بکند، فشار پول به دولت را کمتر بکند، یک عده حقوقها را کم کردند و به قولی بد کرد .. به عكس اینهایی که حقوق مردم را زیاد کردند هي (؟) درست کردند او در موردش چیز کرد. اولین کاری که کرد از حقوق احمدشاه کم کرد.
س- عجب.
ج- گفت «دربار نميخواهد اينقدر پول، میخواهد چه کار کند؟ مملکتی که پول ندارد باید بودجه اش تعادل پیدا کند.» از حقوق احمدشاه کم کرد. حقوق وزرا را کم کرد. از همه حقوقها، همه را به کلی با خودش دشمن کرد. بعد هم خب دیگر البته دشمنان زیاد بودند برش داشتند. افتاد و بعد هم شد تا ۱۹۱۹. 1919 یا ۱۹۲۰ بود که آمد در اروپا. حالا آمد به اروپا که خانم ضياءاشرف بیات و احمد مصدق که از قبل از جنگ در اروپا بودند اینها را برگرداند بیاورد به ایران. تا چهار سال مدت جنگ، من همیشه با پدر و مادرم با هم بودیم. من را بردند هم بچه بودم کوچک بودم مرا بردند به ایران همراه خودشان. اما آنهای دیگر اینجا ماندند در سوئیس. ماندند در سوئیس مدرسه ابتدایی میرفتند، درس میخواندند تا اینکه پدرم دید اینها هیچ زبان نمیدانند، اصلاً آداب مذهبشان را نمیدانند چیست، هیچی ندارند اینها را جفتشان را برگرداند به ایران و همان موقعی بود که قرارداد ۱۹۱۹ وثوقالدوله با انگلیسیها امضاء میشد که پدرم از همان موقع از ایران آمد بیرون که اینقدر چیز شده بود که حتی میخواست ترک تابعیت ایران را بکند اگر ابران میرفت زیر نفوذ انگلیس، خیلی ناراحت بود از این قسمت. تا اینکه بعد عازم ایران شد با اخويمان مهندس احمد مصدق و ضياءاشرف مصدق آمد به ایران. نمیخواست که اول بیاید به ایران یک مدتی میخواست همان جا بماند و کار کند در همان جاها، کار حقوقی بکند در دفتر مسیو پوتیپیر. مسیو پوتیپیر که پدر این پوتیپیری است که رئیسجمهور سوئیس شد اهل نوشاتل بود، بله. میخواست بماند کار بکند دیگر در سوئیس بماند اصلاً، کار بکند، دیگرنشد. بعد کابينه چیز که افتاد.
س- وثوقالدوله.
ج- وثوقالدوله، کابينة وثوقالدوله که سقوط کرد مرحوم مشیرالدوله پیرنیا او نخستوزیر شد، او چون خیلی به پدر من ارادت داشت دوست داشت پدر مرا وزير عدلیه کرد. از سوئیس احضارش کرد به ایران، از آنجا باید بیایی با ما همکاری کنی. پدر من عازم ایران شد و با برادرم وخواهرم از راه اسلامبول و تفليس و بادکوبه عازم ایران شدند. درست بعد از جنگ بود، بلافاصله بعد از جنگ بود آمدند حتی تا تفلیس هم آمدند. در تفلیس مجبور شدند بمانند برای اینکه انقلاب روسیه و قفقاز شد تمام پلهای راهآهن را ترکانده بودند قفقازیها و راه ایران به کلی بند شد. ما در تهران انتظار داشتیم از راه بادکوبه با کشتی وارد ایران بشود که نشد، نتوانست بشود و در تفلیس ماندگار شد. يك ماه اقامت کرد در تفلیس که در همانجا خواهر من تيفوس گرفت تب محرقه گرفت، تیفوس.
س- کدام خواهرتان؟
ج – همان خواهرم همسر بيات. که آن خواهردیگرم منصوره خانم دنیا نیامده بود هنوز. دنیا آمده بود ولی در تهران بود، در تهران دنیا آمده بود در تهران بود. آن خواهر دیگر که در سوئیس بود میخواست با برادرم بیاورد به ایران، و اينها را آورد. اینها هیچکدامشان چندین چند ساله به کلی بچه بودند زبانشان را فراموش کرده بودند فارسی حرف نمیزدند میخواست اینها را بیاورد تویشان یک Education ایرانی و مذهب ایران را این چیزها را به آنها بدهد. بعد اینها را آورد به ایران در تفلیس که دید که نمیتواند به ایران بیاید مجبور شد دو مرتبه برگشت آمد به اروپا. برگشت به آن مبلغین خیلی هم سخت بود کشتی پیدا نمیشد خیلی ناراحت بود. آمد به اروپا یک دو سه ماهی دیگر، دو ماهي در سوئیس ماند و از سوئیس حرکت کرد از راه بمبئی، از راه بمبئی عازم ایران شد آمد. با کشتی آمدند از راه هندوستان بود با کشتی آمدند به بوشهر. وارد بندر بوشهر که شد پدر من با اخوی و خواهرم بودند. آنجا کارگزار بوشهر يمين اسفندیاری بود، يمينالممالک اسفندیاری کارگزار بوشهر بود. از آنجا، هتل نبود منزل يمينالممالک اسفندیاری از او پذیرایی کرد. آن قدیم کارگزاری بود در ایران آن سیستم چیز نبود کارگزار داشتند در هر کجایی، آنجا کارهای وزارت خارجه را میکردند سابقاً. ولی در بوشهر که رسیدند آنجا یک پنج شش روزی در بوشهر ماندند. اتفاقاً یکی از حکایتی که خیلی بامزه است در بوشهر که رسیدند آنجا یک روزی پدر من برادر و خواهرم را گذاشته بود منزل يمين اسفندیاری آنجا بعد رفته بودند دید و بازدید اشخاصی که آمد بودند دیدنشان که بازدید کنند آن وقت آمد دید که یک بشقاب خرما و یک بشقاب تخممرغ آوردند گذاشتند آنجا و یک ساعت کهنه. یکی از این تجار بوشهر که خیلی آدم سادهای بود گفته بود، «بله ما شنیدیم این پسر شما از سوئیس آمده و این ساعت من خراب شده.» حالا برادر من شانزده سالش هفده سالش بود، شانزده سالش بود، «این ساعت را درست بکنید چون از سوئیس آمده این ساعت را تعمیرکند اجرش هم این یک بشقاب خرما ست و این تخم مرغ.» حالا برادر من هم که از سوئیس آمده بود خرما کم خورده بود تمام خرماها را خورده بود و ساعت را نمیتوانست درست بکند. پدرم هم فرستاد دو مرتبه خرما خریدند و تخم مرغ خریدند و گذاشتند و با حالت خجلت پس دادند به صاحبش که آقا این الان بچه است متوسل به این نشو که ساعت تو را تعمیر کند. این اطلاع ساعتسازی ندارد. بله این یکی از حکایاتی بود که آنجا داشت. بعد از آنجا آمد به شیراز، با اتوموبیل آمدند به شیراز. در شیراز، آهان موقعی بود که فرمانفرما والی فارس بود و خیلی هم مردم از او ناراضی بودند برای اینکه خیلی اخاذی میکرد، از مردم پول میگرفت اذیت میکرد مردم را، فرمانفرما دایی پدر من بود. رسید به شیراز و مردم ریختندبه دور پدر من که ما میخواهیم شما والی ما باشید والی فارس باشید. پدرم با یک کیف دستی هیچ چیزی نداشت آمد و فرمانفرما احضار شد به مرکز و آمد به طرف تهران. پدر من ماند در شیراز والی فارس شد. حالا ما درتهران انتظار داشتیم که اینها بیایند برسند به تهران. برادرم و خواهرم همراه فرمانفرما کرد که شما این را ببرید به تهران همراه خودتان ببرید آنجا تحویل خانواده ما بدهید، خودش در شیراز ماند.
س- رابطهشان خوب بود با فرمانفرما؟
ج- بله، البته خوب بود آن کار سیاسی نبود، او خواهرزادهاش بود دیگر، با آنها خیلی خوب بود تا اینکه … البته پدر من همعقیدۀ فرمانفرما نبود از نظر سیاسی به کلی مخالف فرمانفرما بود چون فرمانفرما یک آدم به خصوصی بود اما پدر من آن اخلاق او را نداشت و به عکس فرمانفرما که همه چیزاخی بود. قدیمها، سابقاً رسم بود که خب حکام که وارد میشدند هر جا که میرفتند حاکم میشدند علنی یک پولی به شاه میدادند یک پانصد اشرفی هزار اشرفی به شاه پول میدادند که حکومت را بگیرند، هر وقت میرسیدند به حکومت آن پانصد اشرفی را دو روزه پیشکش میگرفتند رسم این بود که مردم پیشکش بدهند. قالیچه میدادند، جنس، هر چه، پول میدادند برای حاکم رسم بود پیشکش میدادند و پدرم وقتی رسید دید هی پیشکش میآورند. گفت «اینها چیه آوردید؟» همه را برگرداند. شیرازیها هم اهالی فارس تعجب که چطور ممکن است یک حاکم پیشکش نخواهد از ما. میگفت پیشکش نمیخواهم حتی یک روز ..
س- پیشکش، بله؟
ج- پیشکش. خب یعنی وقتی پیشکش میدادند انتظارات هم داشتند، بیخود پیشکش که نمیدادند. این رسم بود در قدیم اصلاً. اگر یک حاکم میرفت یک جا حکومت میکرد والی میشد چون ایران چهار پنج تا ایالت بیشتر نداشت که، فارس بود و خراسان بود و آذربایجان بود و کرمان. چهار پنج تا ایالت بزرگ بودند که وقتی یک حاکم میرفت آنجا با همان پول پیشکشی بار چند سالش را ميبست، مثلاً اندوخته چند سالش را پیشکشی میکرد حالا هر چند یک مقداری هم به شاه در تهران رشوه داده بود اما این رسم قدیم بود. این حاکم بود که بدون رشوه و بدون هیچ چیز مفت و مسلم آنجا نشسته بود با کیف دستش و اتفاقاً طوری بود که یک روزی به خاطرم هست در شیراز یکی از این آقایان آمده بود که چند تا لیمو شیرازی، دو تا لیمو دستش بود. گفت میخواهم پیشکش بکنم. گفت خب لیمو شیرازی اهمیت ندارد مرحمت … خیلی متشکر هستم. و خاطرم هست که ما که در شیراز بودیم آن وقت ما از تهران آمدیم به شیراز، مادرم و من و خواهرم منصوره متیندفتری و اینها و با مادرم و اخویم و با خواهرم همه عازم شیراز شدیم. وقتی رسیدیم به شیراز پدرم گفت «من استعفا دادم شما برای چه آمدید اصلاً.» چطور استعفا؟ چه شده؟ گفت «بله در تهران کودتا شده سید ضياء آمده روی کار. انگلیسها هستند که آن نقشی را که میخواهند در ایران بازی کنند به وسیله آن قرارداد ۱۹۱۹ که Lord Curzon میخواست با ایران ببندد. نتوانستند آن نقش را بازی کنند حالا یک سیستم دیگری به ایران آوردند که یک فرم دیگر به صورت سیدضیاء یک مردی که روزنامهنویس گمنامی بود که روزنامه «رعد» را مینوشت سیدضياء.
س- بله.
ج- یک سیدی بوده، سید مهمی نبود. او را آوردند کردند رئيسالوزراء. سیدضیاء هم امر کرده بود که من تمام اعیان و اشراف را داده بودند گرفته بودند و حبس کرده بودند و به اصطلاح از این وسط يک دفعه رضاخان درآمد که آن شرح مفصلش را تو کتاب آیرون ساید نوشته، آیرون ساید یک کتابی نوشته آنجا نوشته که رضاخان از این وسط درآمد و مقصود آوردن دولت رضاخان روی کار بود. رضاخان آمد که وزیر جنگ شد که رئیس کل قوا شد. پدر من در شیراز بود، بعداً هم یک تلگراف برای سید ضياء کرد که «من به هیچ وجه این دولت شما را نمیشناسم. و دولت انگلیسی است و من به هیچ وجه زیر بار این دولت …» یاغی شد خلاصه، «هیچ وقت زیر بار این دولت انگلیسی که در مرکز هست نمیروم که احمدشاه هم گفته باشد، باشد.»
س- احمدشاه چه گفته بود؟
ج- احمدشاه هم اگرتصویب کرده باشد پادشاه مملكت من زیر بارش نمیروم. و برداشت از همان روز که ما در حین راه که ميآمديم، آخر سفر ما از تهران به شیراز یك ماه بود، یک ماه پانزده روز بود تا اصفهان. منزل به منزل با درشکه و کالسکه بود دیگر، اسب بود دیگر با اسب. چهار فرسخ چهار فرسخ مثلاً میشد بیستوپنج شش کیلومتر هر روز میآمدیم تا میرسیدیم به اصفهان، پانزده روز تا برسیم به اصفهان، پانزده روز از اصفهان بود تا شيراز اين يك ماه. يك ماه که ما تو راه بودیم در تهران کودتا شده بود. کودتا شده بود و سیدضياء آمده بود و یک عده اعيان و اشراف را گرفته بود حبس کرده بود و سیستمش هم این بود که اینها را حبس کرد که بعداً گفته بود من همه اینها را میکشم، سر اینها را ميبرم پدر اينها را در میآورم که يک نفر که این وسط درآمد رضاخان درآمد که گفت نه دست به اینها زدی نزدی، اینها همه چیز من هستند. که رضاخان محبوب بشود. مقصود نقشه این بود که رضاخان را محبوبش کنند یواش یواش پایه سلطنتش را درست کنند، این نقشۀ انگلیسها بود در ایران، بعد ما رسیدیم به شیراز. پدرم گفت «شما برای چه آمديد من استعفا دادم.» گفتیم برای چه؟ گفت «بله، من سیدضیاء بود که با او مخالفت کردم.» استعفا داد که شرح مفصلش در کتب و اینها نوشته شده، اینها هست مفصل هست جزئیاتش اینها هست. حالا من جزئياتش یادم نیست اما کلیاتش را میتوانم خدمتتان عرض کنم. بعد ماندیم در شیراز. فوراً برداشته بود تلگراف به سید ضياء نفرستاده بود، استعفا داده بود از والی فارس استعفا داده بود به شاه، به احمدشاه تلگراف کرد. احمدشاه يك ماه گذاشت تا جواب ما را بدهد، جواب تلگراف پدر مرا بدهد. بعد از یک ماه تلگراف کرد، «مصدقالسلطنه استعفا شما را قبول کردیم و شما هر چه زودتر به تهران حرکت کنید.» که ما عازم تهران شدیم.
روزی که عازم تهران شدیم در عرض راه یک گاری بود که مستخدمين و اینها توی آن بودند. دلیجان، دلیجان بود که مثل اتوبوسهای آن وقت بود که اسب میکشیدید با اسب میآمد. اینها اسبها را برداشتند دليجان معلق شد رو زمین و دو تا از نوکرها یکی دستش شکست و یکی پایش شکست. برای خاطر این پدر من مجبور شد که بماند آنجا، ما رفتیم، نصیرالملک بود نصیرالملک شیرازی بود که قوامی فامیلش است نصیرالملک شاید هم .. معاون پدر من بود. این نصیرالملک یک دهی داشت در سيدان نزدیک سیوند در پشت .. هشت فرسخی شیراز. به ما گفت «شما بروید به سيدان بمانید تا این نوکرها بروند به بیمارستان گچ گرفتند پایشان را خوب بشوند اینها بعد شما عازم شوید.» پدرم میگفت «تا اینها خوب نشوند من نمیتوانم این نوکرها را اینجا بگذارم بروم، اینها را همراه خودم وابسته من هستند باید با من باشند.» اینها را همه روز منتظر شدیم یک ماه ما در سیدان مانديم. در سیدان با پدرم و از آنجا یواش یواش منزل به منزل عازم اصفهان شديم. حالا بین پرانتز باید بگویم در شیراز یک روزی مرحوم نصیرالملک پدرم و ما را همه را دعوت کرده بود در باغ ارم چون باغ ارم مال نصیرالملک بود شیرازی بود که بعد فروخت به قشقاییها فروختند. آنجا دعوت کرد ما را، بعد یک مهمانی خیلی مفصلی داده بود. با پدرم صحبت کرد صحبت از گلستان سعدی شد. نصیرالملک گفت «جناب آقای دکتر مصدق از قائممقام پرسیدند…» این چیزشیرازیها بود، «که از کجا به این مقام رسیدی؟ گفت برای اینکه همیشه یک گلستان سعدی در آبداریم (؟) همراه من بود. حالا اجازه میدهید یک گلستان تقدیم آقازاده بکنم؟» پدرم گفت «اگر خطی باشد نمیخواهم اگر چاپی باشد که خیلی متشکرم لطف کنید.» چون چاپش دو سه تومان بیشتر قیمت نداشت. آن وقت یک گلستان هم ما آنجا گرفتیم از نصیرالملک منتها خطی نبود چاپی بود. گفت «اگرخطی باشد نميخواهم» چون خطی ممکن است خیلی قیمت داشته باشد یک گلستان چاپکرده خطی نبود. یکی از حرکات شیراز این بود و یکی هم این بود که چندین سال گذشته، چندین سال بود که میانه قشقاییها و قوامالملک شیرازی میانه اینها به هم خورده بود یعنی امنیت فارس بسته بود به توافق اينها. وقتی اینها با هم مخالف بودند یک ناامنی در واقع در شیراز تولید میشد که یکی از عواملش این بود که وقتی پرنس ارفعالدوله که نماینده ایران بود در سازمان ملل آمد از راه شیراز برود، خب پسر ارباب کیخسرو آمدند در راه دزدهای قشقایی بودند یا نمیدانم دزدهای ایل قوام بودند ريختند اینها تمام اموالشان چاپیدند و پدر ارباب کیخسرو کشته شد و این بود که همیشه ناامنی بود شیراز و فرمانفرما از اينها هر کدام نمیدانم چندین صدهزارتومان، آن وقت خیلی بود صدهزارتومان پول ولی ليره طلا دو تومان بود بیستوپنج زار بود آن وقت قديم لیره طلا (؟) طلا، آن وقت این فرمانفرما یک مقدار زیادی پول از اینها میخواست که میان اینها آشتی بدهد. پدر من اینها را آورد در شیراز هر دو تایشان را دعوت کرد در ارک شیراز همدیگر را بوسیدند و دست به دست هم گذاشتند و آشتیشان داد. وقتی آشتیشان داد صولتالدوله قشقایی یک سرویس غذاخوری طلا برای پدر من، تمام طلا بود تمام کارد و چنگال و همه اینها. فوراً پدرم پس فرستاد و گفت «اگر اینطور بکنید من دیگر نمیتوانم کاری بکنم. میانهتان باید به هم بخورد من زیر بار این نمیروم.» پسشان داد، این سه هفته شیراز ما بود. تا عازم اصفهان شدیم. اصفهان که رسیدیم همان که در دروازه اصفهان وارد شدیم یک بختیاری آمد جلوی اتوموبیل ما. حاکم اصفهان سردار محتشم بختیاری بود، سردار محتشم که یکی از دوستان پدر من بود رئیس ایل بختیاری بود، یک کاغذ برای پدر من نوشته بود ما بعداً فهمیدیم (؟) که الان در تهران حکم دستگیری شما را صادر شده که شما را هرجورش شده کتبسته بگیرند و روانه تهرانتان کنند به دست سیدضياء بدهند. سیدضیاء وقتی دید پدر من این طور با او بیاعتنایی کرده بود، بیاحترامی کرده بود به او حتی دشمن خونی پدر من شده بود به وسیله خب سردار (؟) میخواست پدر مرا بگیرد. «شما مهمان ما هستید الان من یک نفر بختیاری را میفرستم به اینجا شما از اینجا بروید به ایل بختیاری، آنجا مهمان ما هستيد در ایل بختیاری بروید آنجا پهلوی ما مهمان ما هستید.» که پدر من از همان جا با اتوموبیل، یک اتوموبیل کوچک داشت پدر من از بمبئی خریده بود همراه خودش، با شوفرش و با خودش و با آن بلد بختیاری عازم چهارمحال شدند، چهارمحال بختیاری قهوهرخ. ما که خانواده بودیم عازم تهران شدیم. رسیدیم به کاشان هرجا تو راه میرفتیم ما را میگشتند پلیسها و ژاندارمها يك عده میگفتند «دکتر مصدق کجاست؟» ما میگفتیم همراه من نیست کسی نیست. حتی خانم را ميآمدند میگشتند. ببینند نکند دکتر مصدق چادر کرده باشد و جزء اینها قاطی شده باشد پیدا نکردند، پدر من رفت با بختیاری.
بعد رسیدیم به قم، به قم که رسیدیم شب عید نوروز بود نزدیک عید نوروز بود به قم رسیدیم. مادربزرگ من که مادر پدرم باشد یک منزلی داشت آنجا بود ما رفتیم منزل او ماندیم و بعد یک دو سه روزی که آنجا ماندیم فوراً از تهران خبر رسید که سیدضیاء فرار کرد و رفت به هم خورد دوره سیدضیاء و سیدضیاء رفت و آن سیستم به هم خورد. خوب البته رضاخان ماند. رضاخان وزیر جنگ بود و یواش یواش تبدیل به رئیس کل قوا شد. رضاخان آمد تمام اینها را آزاد کرد تمام اینها را که حبس بود آزاد کرد گفت «اگر یک مو از سر اینها کم بشود من پدرت را در میآورم.» به سیدضياء. سیدضیاء هم فرار کرد رفت ولی رضاخان در تهران بود. حکومت قوامالسلطنه شد رئيسالوزراء بلافاصله بعد از سیدضياء. قوامالسلطنه پدر مرا وزیر دارایی کرد، وزیر مالیه کرد که پدر من آمد به تهران. پدر من که آمد به تهران یک دو روز سه روزی ماند آن موقعی هم بود که دکتر میلیسپو را آمریکاییها فرستاده بودند ایران. نه ميليسپو نبود یکی دیگر بود یک مستشار مالی انگلیسی بود که انگلیسها، آخر میخواستند ایران را تحتالحمایه کنند انگلیسها -آن موقع Lord Curzon بود- که میخواست ایران را تحتالحمایه کند. قشون ارتش ایران را و مالی ایران را میخواستند انگلیس با دسته بگیرند که از (؟) مهم ایران بود و یک نفر فرستاد که پدر من زیر بارش نرفت که از کابینه قوامالسلطنه استعفا کرد آمد بیرون تا بعد از آن دو مرتبه یک کابینۀ دیگر آن انگلیسی که رفت قوامالسلطنه دو مرتبه نخستوزیر شد نمیدانم مشیرالدوله بود کی شد پدرم شد دو مرتبه وزیر دارایی. بعدوزیر دارایی شد که آن تشکیلات وزارت دارایی را داد و مفصل و بعد هم وكيل مجلس شد از دوره سوم بود و چهارم بود و پنجم که در دوره پنجم مجلس بود یواش يواش رضاخان شد کاندید رضاشاهی شد و آمد مجلس رأی بگیرد پدر من رأی به او نداد و آن نظق کذائی مفصلی بود که در مجلس به قرآن قسم خورد که من هر چه میگویم نظری چیزی ندارم اما نمیتواند رضا هم پادشاه باشد و هم رئیس قوا باشد. خیلی حمله کرد به رضاشاه و از همانجا هم قرآن را بوسید و از مجلس به كلی آمد بیرون. و نمیخواست چیز کند حتی پنج شش نفر هم بودند که با پدر من بودند اینها آن روز اصلاً آن روزی که اینها میخواستند رأی به رضاشاه بدهند پدر من رفت… اینها نميخواستند بروند مجلس امتناع کرده بودند. رفته بود منزل مشیرالدوله. پدرم با مشیرالدوله و موتمنالملک اینها خیلی میانهاش خوب بود. مستوفیالممالک که عموزادهاش بود و با آنها هم خیلی خوب بود رفت به اینها گفت «آقا شما چرا نمیآیید مجلس؟ توپچی تمام سال حقوقش را میگرفت که یک موقع که میخواهد توپ بیاندازد به درد بخورد. حالا که موقع توپ انداختن است شما در میروید کجا میروید شما. چندین سال است حقوق گرفتيد از مردم، از دولت گرفتید حالا موقعی که وجود شما لازم است در مجلس باشد کجا میخواهید بروید؟» اینها را وادار کرد که آمدند و پنج شش نفر هفت نفر علا هم ضمیمه اینها شد.
س- بله، شش نفرکسانی بودند که مخالفت کردند.
ج- اجباراً پدر من اینها را برد که مخالفت کردند و از همان وقت هم از سیاست کنار رفت و در منزل بود و مطالعه میکرد و رفت به احمدآباد. یک دهی داریم در صد کیلومتری تهران است که یک ده کوچکی است احمدآباد که آنجا، احمدآباد، استراحت میکرد و مشغول رسیدگی به کار فلاحت و این کارها بود معاش و زندگیش را آنجا میکرد. چون پولی نداشت از همان
عایدی همان ملک و اينها زندگی میکرد میخورد و
س- چه زراعتی بود آنجا؟
ج- آنجا گندم بود چغندر بود. مثلاً پدر من یادم میآید برای کارخانه قند کرج یک جایزه گذاشته بودند که هرکسی بهترین چغندر را بیاورد.. پدرم جایزه گرفت جایزه بهترین چغندر را او درست کرد داد به آنجا. درشت بود خیلی کود دادند. پدر من همیشه در ده که بود همیشه این چندین ساله که این … حالا این دهات هم، علت این شد، چون بخشیده بود، پدر من هر چه داشت فروخت و خورد در تمام دورۀ زندگیش دیناری از دولت حقوق نگرفت هیچ وقت از روزی که پایش را در دستگاه دولت گذاشت تا روزی که مرد دیناری از دولت حقوق نگرفت و همیشه از خودش چیز میکرد. این اواخر چون پول دیگر چیزی نداشت آمد احمدآباد هم که بود این احمدآباد را بخشیده بود به ما پنج تا بچه نمیتوانست بفروشد اینجا را. نصفش مال مهریه مادر من بود سه دانگش و سه دانگش را هم بخشیده به ما که نمیتوانست بفروشد و الا همه را فروخته بود و خورده بود. این شد که رفت تو آن ده نشست و زراعت میکرد و کتاب مینوشت و کار میکرد و چیزی میخواند و مطالعه میکرد و بود همانجا تا موقعی که رضاشاه رفت.
س- آن وقت در این مدت سرکار…
ج- در این مدت که مادرم تهران بود برادرم هم مهندس بود در وزارت راه کار میکرد خودم هم که طبابت داشتم بیمارستان نجمیه که موقوفه مادربزرگ من بود آنجا را اداره میکردم و آنجا را داشتم.
س- ایشان تنها بودند آنجا در احمدآباد؟
ج- تک و تنها بودند آنجا با يک نفر كلفت تنها و هر شب جمعه ما میرفتیم آنجا پهلوی پدرم هفتهای یک مرتبه میرفتیم وميآمدیم و بالاخره بعد از چندین سال که گذشت همین قبل از فوتش صحبت از چيز بود، گفت «من فقط کاری که کردم آنجا شام و نهار مفت خوردم تو این ده، فقط کاری که کردم.» چون هر چه داشت آنجا خرج میکرد و ايجاد کار برای رعایا میکرد. مثلاً قنات آب نداشت خب قنات را زیاد میکرد، پیشکار قنات را زیاد میکرد خرج میکرد، قرض میکرد از بانک دو مرتبه میداد قنات را راه میانداخت. موقعی که رعایا کار نداشتن او برای اینکه نانی به اینها برساند همینطور نهر میکندند درختکاری میکردند که یک چیزی به این رعیت بیچاره برساند. برای اینها حمام درست کرده بود آنجا، مدرسه درست کرد. یک مدرسه درست کرد تحصیلاتش را از (؟) سه کلاسه چهار کلاسه ابتدایی بود. معلم و آخوند از طالقان آورده بود و استخدام کرده بود آنجا، اینها درس به بچهها میدادند.
میگفت «من دلم میخواهد این بچهها سواد یاد بگیرند وقتی که رأی به آنها میدهند اسم آن کسی را که مینویسند بدانند رو کاغذ مينويسند کیست، تو صندوق میاندازند بدانند کیست، یعنی اینقدر چيز داشت که اینها بتوانند رأی را بنویسند. و اتفاقاً بچههایی را که از قدیم پدر من بزرگ کردند اینها بزرگ شدند الان خیلی خوشخط هستند و سواد فارسی قديميشان هم خیلی خوب است و ادارات و اینها هم خیلی از آنها استفاده میکردند از همین اینها ..
س- آن وقت شبهای جمعه که شما تشریف میبرديد به احمدآباد آیا برایشان روزنامه یا اخبار از تهران میبردید؟
ج- همیشه، همیشه میفرستادیم. اصلاً قاصد از تهران میبرد روزنامه همه چیز کتاب همه چیز، همه چیز.
س- آن وقت یادتان هست که ایشان اظهار نظری راجع به اوضاع مملکتی در این دوران بکنند؟
ج- خب اوضاع همیشه میگفت «والله فعلاً که زندگی دست خارجیها است که به وسیله رضاشاه اینجا را اداره میکنند و مرا هم دیگر دستم را کوتاه کردند از کار.» و مطالعه میکرد و به انتظار این که یک روزی دو مرتبه برگردد بيايد تهران. تا اینکه بالاخره رضاشاه که رفت
س- آیا هیچ کار رضاشاه هم بود که ایشان بپسندند از فعالیتهایی که رضاشاه میکرد؟
ج- نه، نه.
س- مثلاً کارهای آبادانی و امنیت یا ..
ج- نه، نه. فقط از وطنپرستی رضاشاه خوشش میآمد. برای اینکه رضاشاه خب خیلی نسبت به پسرش خیلی چیزتر بود، یک شخصیتی داشت. قدیمی بود اصلاً تحصیلاتی نکرده بود یک شخصیتی داشت، غيرتی داشت که پسرش نداشت، خلاصه فرقشان این بود والا.. آهان فقط یک چیزی بود که در همان موقع رضاشاه، اواخر سلطنت رضاشاه بود که یک روزی آمدند چیز پدر مرا گرفتند و بردند به حبس …
س- چرا، چه موجب شد؟
ج- هیچ علتش معلوم نشد، هیچکس. همین تا امروز هم هنوز ما نفهمیدیم که علت چه بود. آمدند پدر مرا گرفتند. روز پنجم تیر هزاروسیصدو… تاریخش درست یادم نیست. درست تاریخش همان سالی که رضاشاه گذاشت رفت، یک سال قبل از اینکه رضاشاه برود.
س – ۱۳۱۹ مثلاً.
ج – بله؟
س- ۱۳۱۹ احتمالاً.
ج- بیست بود رضا شاه رفت؟
س- بله.
ج- بله ۱۳۱۹ بود آن موقع، روز پنجم تیرخاطرم هست در شمیران هوا هم گرم بود آمدند پدر مرا گرفتند و بردند ..
س- پدرتان در شمیران بود آن موقع؟
ج- در شمیران یک باغی داشتیم اجاره کرده بودیم در شمیران بودیم ما.
س- پس از احمدآباد آمده بودند تهران ؟
ج- آمده بود تهران بله. آمد تهران پهلوی ما بود آنجا و در آنجا آمدند پدر مرا گرفتند و بردند به شهربانی. س- هیچ معلوم نیست چرا؟
ج- هیچ، هرچه هم کتاب متاب نداشت، تمام کتابخانهاش را هدیه کرده بود به دانشکده حقوق چندین سال پیش. همین کتابهای درسی خواهر کوچکم که همین خواهرم که الان اروپاست و تحت معالجه اینجاست. همین خوا هر کوچک من با او بود. اصلاً این خواهر کوچک من موقعی دنیا آمد که پدر من از سیاست کنار رفت. این بود که صبح تا غروب تو خانه با این دختر با این بچه مشغول بود، درسهای او را حاضر میکرد کمکش باشد مشغولیاتی برای او بود این بچه و خیلی علاقه به پدر من داشت این بچه. غیر از ما که بچه بودیم پدر ما سرکار بود اصلاً پدرمان را شبها هم نمیدیدیم. اغلب اوقات ما صبح ميرفتيم مدرسه او دير ميآمد آخر شب و صبح زود هم میرفت کار سیاستش. ما پنج شش روز یک دفعه هم پدرمان را نمیدیدیم موقعی که بچه بودیم. اولاً خواهر من روی زانوی پدرم بزرگ شد درس و دروسش را حاضر میکرد کمک میکرد اینها ، خیلی به او علاقه داشت.
س- این خواهرتان احمدآباد زندگی میکرد یا تهران بود؟
ج- نه تهران بود.
س- تهران بود.
ج- بله. آن وقت این پدرم را بردند به حبس، و عهد مختاری بود سرپاس مختار بود ، شهربانی یک ۱۵ روز نگهش داشتند. تمام کتابهایش را هم توقیف کردند و آمدند بازدید تو خانه و هر چه بود برداشتند بردند. بعد حتی یادم میآید دیگر آن پسر جوانی که بازرس بود مال شهربانی بود یک جوانکی بود که لیسانسیه حقوق هم بود. این آمد و گفت که یک کتاب پدر من داشت به نام مرامنامه دموکرات ضد تشکیلی، یک همچین چیزی بود مال قدیم دوره مشروطیت بود. گفت «زود زود این کتاب را جمعش کنید قایمش کنید اگر این کتاب را گیر بیاورند ۲۰ سال حبس برایتان مینویسند.» کتاب برنامه دموکرات و تشکیلات هیچی نبود. خلاصه، پدرم را بردند حبسش کردند و بعد از ۱۵ روز آمدند و گفتند که شما، خود سرپاس مختار بود و رؤسای شهربانی همه نشسته بودند اینها پدرم را بردند تو اتاق شهربانی.
س – شما هم تشریف داشتید؟
ج- من نبودم نه، تو حبس بود، تو داخل شهربانی بود. سرپاس مختار موقعی بود که دیگر منتهای اقتدار و آدمکشی. یک عده را میزدند دیدیم تیمورتاش را زدند خفه کردند سردار اسعد را کشتند و خانبابا بختیاری را تو دیوار گچ گرفتند. اینها همه آن موقع خیلی تمام کثافتکاریهایی که عهد رضاشاه شد آن موقع بود. پدرم را گرفتند بردند آنجا، بعد پدر من گفت که … گفتند که بله شما حسبالامر رئیس شهربانی باید ببریمتان به یکی از شهربانیهای دوردست ولايات. پدر من گفت «بنده نميروم برای اینکه تا به حال شما به من مشکوک بودید قانوناً ۱۵ روز هم وقت داشتید مطالعه کردید خانۀ مرا گشتید، از من بازپرسی کردید. اگر گناه مرا پیدا کردید به من بگویید گناه من چیست سر مرا ببرید. بیگناه زیر بار هیچ چیز نمیروم مگر اینکه کت مرا ببندید به زور مرا ببرید اما من خودم نمیروم، نخواهم رفت. «و حتی همانجا بود که یک عکس رضاشاه هم آن بالای سر این رئیس شهربانی بود. پدر من رو کرد و گفت «سعدی اللهرحمه فرموده است شعر.» سعدی گفته بود: ای زبردست زیردستآزار/ تا کی بماندت این بازار. این یک شعری بود که بعد آخر میگوید: تو که مردمآزاری/ مردنت به که مردم آزاری، یک همچین چیزی که اینها از شنیدن این شعر تمام وحشت کردند که چطور همچین جرات کرد همچین حرفی بزند با آن اقتداررضا شاه این حرف را بزند.
س- روايات را سرکار چطوری شنیدید؟
ج- بله؟
س- شما که خودتان آنجا تشریف نداشتید.
ج- خب، این را خود پدرم تعریف کرد.
س- بعداً.
ج- بعداً تعریف کرد و اصلاً خود شهربانیها با ما آشنا بودند چند تا برای ما تعریف کردند که یک همچین چیزی بوده. بعد یک روزی آمدند و پدر مرا به زور اتومبیل ما را گرفتند و با شوفر خودشان و پدر مرا انداختند تو اتومبیل و همان روزی بود که خواهر من، خواهر کوچک من، میرفتند غذا ببرند برای پدر من تو شهربانی بود. قابلمه و غذا برایش میبردند. دید که پدر من لوله کردند، نمیخواست برود به زور طنابپیچش کردند انداختند تو اتومبیل و بردندش. این شوکی بزرگ به خواهر من داد، شوک روحی داد که از آن وقت خواهر من دیوانه شد. خواهر من دیوانه شد که هنوز هم است، هنوز هم در سوئیس، هست و دیوانه است الان. یک شوک روحی شدید به خواهر من داد که خواهر مرا دیوانه کرد و پدرم را بردند به چیز حالا. پدر من همیشه همراه خودش یک سری دوا داشت، دوای سردرد، دوای خواب داشت، دوای مسکن داشت. سه چهار پنج شیشه از این لوله درآورد و همه را خورد، چون آن وقتها هر کس را میبردند به ولایات میکشتندش. مثلاً مدرس را بردند کشتندش، نصرتالدوله را بردند خفهاش کردند در سمنان. گفت مرا که میبرند مرا به طرف مرگ میفرستند بگذار خودم به دست خودم خودم را… چرا دست اینها کشته شوم. تمام این دواها را که داشت سمی و همه اینها را خورد و بیهوش شده بود دیگر …
س- تو ماشین.
ج- به کلی بیهوش شده بود، بیهوش شده بود تو اتومبیل بود میبرندش. رئیس شهربانی آن وقت اتفاقاً خیلی مرد خوبی بود. آن کسی که همراهش بود رئیس شهربانی زاهدان بود. قرار بود که این با اتومبیل ما میرود پدر مرا ببرد در بیرجند تحویل زندان آنجا بدهد و خودش هم برود به زاهدان. اتفاقاً خیلی مرد خوبی هم بود برادر این هم یکی از شاگردان قدیم پدر من در دانشکده حقوق بود، موقعی که پدرم درس میداد دانشکده حقوق، این در دانشکده حقوق آنجا، دهخدا رئیس دانشکده بود، با پدر من خیلی دوست بود. او یکی از شاگردان قدیم پدر من بوده، خیلی مرد خوبی بود اسمش را حالا فراموش کردم. این پدر مرا میبرد، میبیند که حال پدرم به هم خورده است و مرده است. همینطور که تو راه خراسان میرفتند رسیدند به شاهرود دیدند پدر من دیگر نبض ندارد، به کلی نعشش یخ کرده افتاده دارد میمیرد. فوری رسیدند به شاهرود و بردند بهداری و آوردند و دیدند نبضش را و حالش خوب نیست. یک آمپولی به او زدند. نگو که تمام این دوایی را که خورده بود، خدا نخواست بمیرد، تمام توی راه پیچ در پیچ آن راه مشهد که میرفتند فیروزکوه تو آنجا حالش به هم خورده و قی کرد. حالش به هم خورد چون بیهوش بود قی کرد تمام سمها را قی کرده بود. اینها را قی کرده بود و نمرد اما یک حالت رخوت و بیهوشی شدید داشت که نبضش به کلی سقوط کرده بود خیلی پایین بود. به او یک آمپولی زدند و تقویت کردند و یک دو سه روزی هم در (؟) تا بردند به مشهد. مشهد که رسیدند آنجا رئیس بهداری زندان میگوید که این نمیتواند میمیرد اگر بخواهید بمیرد میمیرد اما نباید ببریدش. نگهش داشت در زندان مشهد یک دو سه روز بود. دید حالش بهتر شد آن وقت از آنجا بردندش به بیرجند، بردند به بیرجند انداختند توی، آن آقای رئیس شهربانی که همراهش میرفت که مامور بود که پدر مرا در بیرجند بگذارد و خودش برود به زاهدان او محبتی کرد رفت اتاق صاحبمنصب کشیک و آنجا را خالی کرد برای پدر من که آنجا باشد تو زندان عمومی نرود. و پدرم آنجا بود تک و تنها آنجا مانده بود، آن دکتر زندان که میآمد میدیدش و احوالش را میپرسید پدرم به اوگفت «یک چیزی به من بده بخوانم، من چند شب است که هیچ چیز نخواندهام و هیچ کار نکردم. کتاب طب داری یا نداری؟» پدر من دوست داشت. او كتاب طب فرانسه داشت آن دکتر. دکتر بیچاره محبت کرد این کتاب طبش را داد به پدرم و از آن روز مشغول خواندن بود. بعدگفتند که پدرم داشت توحبس طبابت یاد میگرفت. کتاب طبی داشت و مشغول میخواند اینها تا یک روزی در تهران و هرچه کردیم با سرپاس مختار ارتباط پیدا کنیم نشد. یک روزی روز چهاردهم مرداد بود جشن مشروطیت بود در مجلس شورای ملی همان سال. من یقۀ این سرپاس مختار را گرفتم آقا من پدرم را میخواهم ببینم. گفت «نه، نه، نه مبادا شما بروید آنجا.» گفتم نه من نمیخواهم بروم، تا اجازه ندهید نمیروم اما خب بالاخره من میخواهم ببینم کجاست، چهطور است حالش. گفت «نه، ولش کنید نروید.» گفتم بسیار خوب. بعد از همان جا مجلس که آمد بیرون و روز چهاردهم مرداد میرود دفترش و تلگرافی به رئیس شهربانی آنجا که اگر کسی هست دکتر مصدق را ببیند، اگر غریبه باشد و دکتر مصدق را ببیند شما به اشد مجازات تنبیه میشوید. رئيس شهربانی آن محل هم اینقدر ترسو بود دید که حالا دکتر مصدق را آوردند تو زندان باشد. تو اتاق چیز گذاشتند این بالا. آمد جل و پلاس پدرم را جمع کرد برد انداختش تو زندان عمومی، رفت زندان عمومی آنجا یک اتاق خيس بود و آنجا پر از شپش بود، یک کثافتی. اصلاً زندان تهران چه بود که زندان ولایت باشد، پر از شپش بود و کثافت و اینها با یک عدهای هفت هشت ده نفر توی یک اتاق بودند. به اصطلاح یک دکتر افغانی هم بود که او را بابت نمیدانم چه از سرحد افغانستان و ایران آنجا گرفته بودندش و این هم آورده بودند انداخته بودند تو حبس و اينها. این نسبتاً آدم چیزفهمتری بود. با پدرم صحبت میکردند قرار گذاشته بودند که هر کدام زودتر آزاد شدند اقدام آزادی آن یکی دیگر را بکند. هیچی خیلی … بعد از حبس که آمد بیرون به پدرم میگفت من حالا آمدم هیچی ندارم یک کمکی به من بکنید که من میخواهم مطب بازکنم و اینجا کار کنم، بیچاره، آن افغانی. بعدا و تو حبس آنجا بود و ما هم برایش پرستار، پزشکیار فرستادیم آنجا دیگر نگذاشتند کسی برود. تا اینکه بالاخره من یک خانمی بود که این یک خرده مرام تودهای نبود خانم تودهای، پزشکیار خود من بود در بیمارستان نجميه پهلوی من کار میکرد. یک خانمی بود به نام خانم روزبه. این خانم روزبه مرام آزادیخواهی داشت مثل جبهه ملی بود، مارکسیست نبود که تودهای باشد چون عهد شاه هر کسی جبهه ملی بود میگفتند اینها تودهای هستند، اتیکت تودهای به آنها ميزدند، تودهای نبود بیچاره. این گفت «من میروم.» دید من خیلی ناراحت شدم، بعد آن خانم را من خودم آورده بودم پزشکیارش کرده بودم، کار یاد داده بودم، برایش حقوق درست کردم تو مریضخانه کار میکرد این رهین منت من بود و میخواست جبران کند. او وقتی دید من خیلی اوقاتم تلخ است و ناراحت هستم گفت «چه شده دکتر؟ شما چهتان است؟» گفتم والله پدرم اینطور شدند و من نمیتوانم … گفت «من خودم میروم.» این رفت، داوطلب شد رفت. رفت به بیرجند و رئيس شهربانی گفته بود که به شرطی ما میگذاریم که شما بروید پهلوی دکتر مصدق که شما حبس بشوید. گفت «من حبس میشوم، حاضرم هر چه بشوم.» مدتی هم تو حبس..
س- خانم.
ج – خانم. داوطلب تو حبس. رفت تو حبس و آنجا پهلوی پدرم بود و او هر روز شپشهای پدر مرا میکشت. شپش سرش بالا میرفت و اینکه تا کمرش پایش تمام فلج شده بود تو رطوبت و اینها و خوابیده بود و حال خیلی بدی داشت. در تهران ..
س- این خانم با خسرو روزبه هم نسبتی داشتند؟
ج – نه، نه این یک خانم دیگری بود. بعد در تهران هم در همین موقعی که پدر مرا به بیرجند برده بودند موسیو پرون بود از رفقای مدرسه سوئیس شاه، سوئیسی بود که از رفقای او بودکه آمد به تهران، با شاه آمد تهران از آنجا. این مسيو پرون خیلی جوان خوبی بود چون من خودم هم شانزده هفده سال سوئیس بودم و تحصیلاتم را سوئیس کرده بودم، طبيب رسمی سفارت سوئیس بودم در تهران طبيب معتمد سفارت سوئیس بودم این هم با من خیلی دوست بود اینها. این گفت «چه شده؟»
س- شما سوئیس همدیگر را دیده بودید؟
ج- نه، من در تهران شناختمش. این آمده بود به تهران و با ما آشنا شده بود و من طبيب رسمی سفارت سوئیس بودم. این ناخوش شده بود من معالجهاش میکردم آن وقت من …
س- این چه جور آدمی بود؟
ج- آدم خوبی بود، مرد خیلی سادهای بود . مذهبی بود خیلی مرد سادهای بود و حالا نسبتهای سکسی هم میدادند که با شاه داشته. اینها دروغ است برای اینکه خودش جان نداشت کاری بکند اصلاً این دماغش را میگرفتی جانش در میرفت چطور میتواند؟ یک گردن کلفت باید کار سکسی انجام بدهد با شاه، این کار نبوده، نه نهخیر. این خیلی آدم خوبی بود اتفاقاً، خیلی مرد پاکی بود خیلی. مثل سوئیسیها آدم پاکی بود.
س- این شاگرد باغبان بوده؟
ج- خیر، باغبان مدرسه لاروزه سوئیس در لاروزه بود بله.
س- آن وقت شاه با این دو ست شده بود ..
ج- با هم دوست بودند، پسر خوبی بود. همش میگفت برویم تهران، تو میروی تهران من هم میآیم با تو. گفته بود خیلی خوب، آمد تهران. در سوئیس هم من از وقتی شاه مدرسه لاروزه بود آن روز هم منزل آقای سپهبدی که آقای انوشیروان خان سپهبدی که سفیر ایران بود در منزلش در ژنو بود که با من دوست بود و من معالجهاش کرده بودم و عملش کرده بودم با من خیلی دوست صمیمی بود و یک قرابت دوری هم با ما داشت. ما را جمعهها دعوت میکرد آنجا منزل چلوكباب درست میکرد و این شاه و شاهپور عليرضا برادرش و با این فردوست..
س- حسین فردوست.
ج- حسین فردوست و با مهربد پسر تیمورتاش، اینها را دعوت میکردند میآمدند منزل سپهبدی چلوکباب بخورند. ما هم میرفتیم آنجا چلوكباب بخوریم. از همان وقت من شاه را میشناختم و با او آشنا بودم با شاه، اما خب ارتباطی با شاه نداشتم هیچ وقت.
س- رفتارش چطور بود در آن زمان وقتی که دانشجو بود…
ج- والله من با او زندگی نکردم که بگویم …
س- نه تو همان روز جمعه سر نهار.
ج- نه، خیلی ساده خیلی خوب، خیلی معمولی خیلی خیلی هیچی نداشت نه. بعد پرون در تهران سنگ کلیه میگیرد ناخوش شد آوردیم بیمارستان نجمیه عملش بکنيم تنها بیمارستانی هم که نسبتاً خوب بود و مرتب بود بیمارستان نجمیه بود. آورده بودند آنجا و خوابانده بودندش آنجا، من و با پروفسور عدل با همدیگر او را عملش کردیم با همدیگر دو تائی. عملش کردیم و اتاق بیمارستان خوابیده بود تا اینکه هر شب شاه، اعليحضرت والاحضرت بود آن وقت اعليحضرت نبود هنوز والاحضرت بود، میآمد دیدن پرون دوست بود احوالش را بپرسد. یک روزی پرون به من گفت «غلام، تو چرا اینقدر پکری؟» گفتم والله همچین بلایی سر پدر من آوردند نمیدانم زنده است مرده است، تکلیف من چیست؟ یک فکری بکن برای من. گفت «صبرکن پرنس فردا شب میآید اینجا تو هم بیا اینجا.» ما هم فردا شب دیگر مراقب بودیم که مطبمان که تمام شد، مطب من پهلوی بیمارستان نجمیه بود، مطب تمام شد دیدیم پرنس آمده و رفت توی اطاق رفت پهلوی پرون. حالا به هوای این که نبضش را بگیرم احوالش را بپرسم. بعد گفت به من معرفی … شاه گفته «من خودم میشناسم فلان كس اينها.» بعد گفت «فلان کس خیلی پکر است و ناراحت است برای پدرش و از شما خواهش دارد که یک اقدامی کنید، کاری بکنید نجاتش بدهید.» شاه گفت «چشم، من وعده میدهم این کار را بکنم برایشان. اما وقت میخواهد.» گفتم چشم. چون رضاشاه از تنها کسی که حرف میشنید فقط پسرش بود چون خیلی دوست داشت پسرش را و هیچکس دیگر نمیتوانست این کار را بکند.
س- دخالت بکند.
ج- حالا چه علتی انگليسها بود که پدر مرا بگیرند حبس کنند، نفهمیدیم علت چه بود که پدرم حبس شد. خلاصه، هیچی از او مدرک هم پیدا نکردند که بگویند دلیلش اینست. بالاخره، ما هي صبر کردیم صبر کردیم چند روزی دیدیم که خبری نیست. بعد آخرش دیدیم که به پرون گفتم والله دیگر ناامید هستم. او گفت «نگران نباش.» بعد گفت «بله پرنس تلفن کرده که بگویید بروند عقب دکتر مصدق بیاورندش از بیرجند آزاد است.» وقتی پدرم را از بیرجند آوردند گفت «به شرطی بیاید که برود راست به احمدآباد، تهران نماند.» ما آمدیم سر راه مهرآباد که اتومبیلی از بیرجند ميآمد، از خراسان میآمد مهرآباد آنجا سر راه پدرم را دیدم با یک حال خیلی نزع به حال خیلی بدی بود. شپش گرفته بود و تب داشت و خیلی از کمر تا پائين پايش فلج بود با همان پزشکیارش رفتند به احمدآباد. رفتند به احمدآباد و دو سه روز بعد ما رفتیم احمدآباد. آنجا پدرم را دیدیم آنجا دیدیم حالش خیلی بد است و بالاخره من دوا برایش بردم و چیز بردم اینها، آمپول تقویت اینها پزشکیار هم داشت آنجا، این تمام شپشهایش را کشتیم و تمام را چیزکردیم و او حالش بهتر شد و یکی دو ماهی گذشت تا یواش یواش یواش پدرم به حال اولش برگشت و آن پزشکیارش هم رفت دیگر و حالش خوب شد، دیگر ما همیشه آنجا بودیم. تا اینکه روز شهریور ۱۳۲۰ شد. شهریور ۲۰ شد که رضاشاه را بیرونش کردند بردندش و این شاه شاه شد.
س- عکسالعمل پدرتان چه بود وقتی که رضاشاه رفت؟
ج- چی؟
س- عکسالعمل …
ج- گفت «یک نوکری را دیروز آوردند و امروز هم باید ببرندش دیگر.» همان عده، کسی نبود بگوید… اصلاً در این چندین سال این ملت نگفتند این شاه ما را کجا میبرید؟ خود بچههایش اصلاً نگفتند بابای ما را کجا میبرید؟ همهشان که این طور ناراحت شدند. خلاصه، برداشتند بردند. رضاشاه را که بردندش حاکم نظامی تهران امیراحمدی بود. امیراحمدی حاکم نظامی تهران بود و ایشان یک کاغذی دادند به پدر من در احمدآباد که حسبالامر ملوکانه از این تاریخ شما آزاد هستید میتوانید بروید به تهران، آزاد هستید دیگر تبعید نیستید به احمدآباد. هیچی، حالا احمدآباد که این چند سال پدر من بود همیشه دو تا سه تا مامور شهربانی دم خانه ما بود آنجا، دو تا مامور ساواک. ساواک که نه ..
س- امنیه آن زمان بود.
ج- امنيه بود. نه، حکومت نظامی بود و بعد هم ساواک بود خلاصه. آنها هم، مثلاً پدر من پالتو میخرید برای اینها برای این ساواکیها هم پالتو ميخرید. آنها میگفتند ما نوکر در خانه شما هستیم اینجا ماندیم یک چیزی هم به ما بدهید.
س- آن زمان آگاهی بود.
ج- بله آگاهی بود. خلاصه، بعد پدر من آمد به تهران..
س- منزل کجا کردند تهران؟
ج- بله؟
س- تهران که آمدند کجا زندگی میکردند؟
ج- منزل خودمان.
س- همين تو خیابان کاخ.
ج – همان خیابان کاخ منزل خودمان بود. خب البته آن کاخ بزرگی که داشتیم اینها اجاره سفارت ژاپن بود و آنها همه را گرفته بودند و سفارت ژاپن بود و یک خانه کوچکی که بیرونی پدر ما بود آنجا مادر من منزل داشت، من هم با مادرم آنجا منزل داشتم با خانمم و با بچهام، پسرم محمود آنجا بودیم و پدرم هم آنجا منزل داشت و آمد به تهران بعد یک روزی پدرم گفت «فلان کس این جوان به من خیلی کمک کرده، محبت کرده یک مدتی حالا به وسیله پرون بوده هر کی بوده خیلی محبت کرد من یک روزی میخواهم یک تشکری بکنم.
س- این جوان منظور ..
ج- شاه. من فوراً گفتم بسیار خوب اشکال ندارد. میخواست انسانیت کند که به اصطلاح جواب محبتش را بدهد. بعد من به نصرالله انتظام که رئیس تشریفات دربار بود گفتم که فلان کس ما میخواهیم بیاییم. یک روز دوشنبهای را به ما قول دادند که ما برویم، به ما وعده کردند که برویم پهلوی شاه وقت معین کردند. رفتیم کاخ اختصاصی بود همین…
س- چهارراه کاخ.
ج- چهارراه کاخ نصر مرمر. آن دست قصر مرمر بود این دست کاخ اختصاصی بود، کاخ اختصاصی خود شاه. وقتی هم که ولیعهد بود آنجا منزل داشت. رفتیم آنجا و وقتی که شاه شد و سه چهار سالی از شاهیاش گذشت رفت سعدآباد منزل کرد اول آنجا بود. آنجا بودیم و بعد ساعت ۵ به ما وقت دادند. آنجا پنج و ربع پنج و بیست دقیقه دیدیم از شاه خبری نشد. پدرم آن نوکر را خواست که «پالتو مرا بده بروم، من کار ندارم با شاه، اگر او كار دارد من هم کار دارم.» بالتویش را گرفت که برویم. آمدیم برویم داشتيم میرفتیم دیدیم انتظام از پشت دوید که «تو را خدا قربانت بروم آقا جان چه کن فلان کن برگردید بیایید.» پدرم را برگرداند و برد. وقتی هم وارد کاخ اختصاصی میشدی دست راست یک دفتر داشت دفتری بود یک سالن کوچکی بود. رفتيم آنجا، دفتر خود شاه بالا بود دیگر پدر مرا نبردند از پلکان بالا، آنجا که آسانسوری نداشت بالای پلکان نبردند همان پایین بودیم. اعليحضرت آمد و نشستند آنجا و چای آوردند و برای پدرم چای ریخت و گفت «چند تا قند بیاندازم؟» گفت «بسته به کرامت اعلیحضرت همایونی است.»
س- خود شاه گفت چند تا قند بریزم؟
ج- شاه برايش چای ریخت بعدگفت «چند تا قند بریزم؟» گفت «بسته به کرامت اعلیحضرت همایونی است.» حالا شوخی.
س- عجب.
ج- بله.. بعد چای خورد و اينها. بعد شرح زندگیش را گفت «آمدم از اعليحضرت تشکر کنم برای محبتی که برای من کردید آن موقع اینها.» شاه گفت «خب، چه کار میکردید؟» بعد پدرم شروع کرد شرح زندگی خودش را گفت. از اولی که با پدرش تماس داشت توی کابینه قوامالسلطنه او وزیر جنگ بود پدرم هم وزیر دارایی بود. او وزیر جنگ بود پدرم وزیر خارجه بوده در کابینه مشیرالدوله او هم وزیرجنگ بود هميشه رضاخان. بعد گفت «به من یک موزر داد که میخواستم بروم والی آذربایجان بشوم یک موزر بمبی داد رضاشاه به من یک موزر داد که همراه من باشد…
س- موزر چیست ؟
ج- موزر چیزهایی بود که…
س- هفتتیر؟
ج- ششلول بزرگی بود که دهتير بود. مثل کلاشینکفهای حالا که آن موقع موزر بهش میگفتند به پدر من داد و پدر من هم قبول کرد که برود و والی آذربایجان بشود. به شرطی که قشون تمام در تحت نظر پدر من باشد، دیگر نوکر قشون نباشد آنجا دستش باز باشد. مرحوم حبيباللهخان شیبانی هم که آدم خیلی فهمیدهای بود و فرمانده قشون آذربایجان بود که او هم خیلی مرد تحصیلکردهای بود، آدم خیلی تحصیلکردهای بود حبيباللهخان شیبانی مرد، مرد شریفی بود او هم کمک کرد به پدر من. اینها مقصودشان چه بود؟ اینها مقصودشان از انتخاب پدرم برای آذربایجان این بود که پدرم برود آنجا یک سردار عشایری بود در آنجا که یاغی به دولت بود که او را دستگیرش کند چون هر حاکمی که میرفت از عشایر پول میگرفت رشوه میگرفت ولش میکرد و کاری نمیکرد. دید آدم پاکی است رشوهبگیر نیست برود دستگیرش کند. رفت سردار عشایر را گرفت و دستگیر کرد و کاری کرد که دیگر از مرکز بایکوتهاش کردند. هر چه گفته بود اجرا نکرده بودند، او هم استعفا کرد آمد تهران. مقصود این بود. بعد دیگر از آن تاریخ..
س- اینها را به شاه میگفت.
ج- بله؟
س- این داستانها را …
ج- برای شاه تعریف کرد. بعد تمام زندگیش را برای شاه تعریف کرد که از اول که با پدرش تماس داشت چطور بود اینها. گفت «یک روزی که من آمدم اینجا پدر شما گفتند که این مردم اینقدر بخیل هستند که این سردر سنگی را به من نمیتوانند ببینند؟ گفتم به ایشان که این سردر سنگی هیچ قابلیتی ندارد.»
س- منظور از سردر سنگی چه بود؟
ج- سردر آن قصر مرمر یک سردر درست کرده بود شاه برایش که سنگی… زمان قدیم سنگ اصلاً لوکس
بود. قدیم سنگ لوکس بود. برای شاه …
س- تعریف کردند این داستانها را.
ج- آهان، تعریف کرد داستانها را. زمان قدیم سنگ لوكس بود یک تکه سنگ کوچک، حالا که ماشین سنگتراشی آوردند تمام خانهها دیوارش را همه را سنگ میکنند، این لوکس بود. یک تکه سنگ خیلی گران، اصلاً مردم تو سالنهایشان پول نداشتند که سنگ بگذارند. این شاه، رضاشاه که وزیر جنگ بود این سردر قصر مرمر را با سنگ درست کرده بود. مردم هم هی چشمتنگ هستند فقیر هستند بدبخت هستند «هو! سردر سنگی درست کرده شاه سردر سنگی درست کرده رضاخان فلان.» خیلی چیز شده بود این هم خیلی بهش برخورده بود که یک همچین حرفی را زدند. گفته بود «به من یک سردرسنگی را نمیتوانند ببینند این همه خدمت به این مملکت کردم؟» پدر من گفت «سردر سنگی که قابلیتی ندارد سردر سنگی، منزل اعليحضرت باید در قلب مردم باشد سردر سنگی چه قابلیتی دارد اینها.» به او گفت. بعد هم گفت «پدر شما، باید اعليحضرت اگر بخواهید از این به بعد سلطنت کنید به شما یک نصحیت میکنم که باید حسابتان را از بابايتان جدا کنید به کلی همان طوری که مرحوم احمدشاه کرد. وقتی که احمدشاه پادشاه شد گفت که پدر من محمدعلیشاه جابر بود، ظالم بود، مجلس را به توپ بست، نمیدانم، تمام این کارها را کرد اما من به کلی ارث مستعبد را میگذارم من پادشاه مشروطه هستم و عدالت دارم و دخالت در این کارها نمیکنم، به کلی حساب من از پدرم جداست. شما هم باید همین کار را بکنید.» گفت «نه پدر من خدمت کرده است به این مملکت.» شاه گفت «پدر من خدمت کرده است به این مملکت.» بعد پدرم هم به او گفت «اعليحضرت پدر جانت خیانت کرد به این مملکت.»
س- اعليحضرت گفت چه؟
ج- پدر جانت خیانت کرد به این مملکت. گفت «چه؟ چه خیانتي؟» خیلی هم شاه متعصب بود نسبت به پدرش. «چه خیانتی کردند؟» گفت «والله من تا آنجایی که شنیدم همش مال مردم را گرفتند، تمام مازندران را گرفتند از این طرف و آن طرف همه را از مردم گرفتند به زور و عایدات یک سال ملک را دادند به صاحبش و ملك را از او گرفتند. اگر نمیخواست بدهد حبسش کردند و به زور از او گرفتند و حالا من میبینم که اعليحضرت شما عطيه ملوکانه دارید میکنید یک تعداد زمینها را دارید برمیگردانید به رعایا، اگر اینکه شما یک کار خوب میکنید او بد کرده که گرفته. اگر او میگویید کار خوب کرده پس شما بد میکنید به مردم پس میدهید. اگر شما خوب میکنید او بد کرده.» شاه فهمید که این طور raisonné برایش و ثابت کرد برایش خیلی ناراحت شد. از آن وقت تکلیف خودش را فهمید که با چه کسی سروکار دارد. رودرواسی نداشت پدر من، تقاضایی نداشت کاری نداشت او نظر خودش را به او گفت، بعد هم گفت «من دوره محمدعليشاه پهلوی محمدعليشاه رفتم یک روزی، محمدعليشاه گفت که یک کاری کنید که این مردمی که این دور حاج سید عبدالله بهبهانی جمع شدند پهلوی من بیایند.» گفت به محمدعليشاه گفتم «اعليحضرت همان دکانی که حاج سید عبدالله بهبهانی باز کرده شما باز کنید همه اینها پهلوی شما میآیند. تا مادامی که دکان شما استبداد و بکش بکش هست کسی پهلوی شما نمیآید. یک دکان انسانيت و محبوبیتی باز بکنید همه میآیند پهلوی شما فرق نمیکند.» خلاصه این را هم به او گفت و بعد هم خیلی شاه یکه خورد ناراحت شد و از همان وقت شاه تکلیف خودش را فهمید و دیگر سراغ پدر من نیامد. تا بعد انتخابات شد و دوره چهاردهم شد که پدر من، انتخابات نسبتاً آزاد بود، وکیل اول تهران شد و یواش یواش دیگر وارد مجلس شدند و مبارزات اینها بود و ابستروكسیون بود و تشریح این شرایط توی کتابها مفصلتر است و از من دقيقتر نوشتند اینها را. اینجا شد تا این که یک روزی پدر من آمدند و ملی شدن نفت بحث شد.
روایت کننده: آقای دکتر غلامحسین مصدق
تاریخ مصاحبه: ۲ ژوئیه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس – فرانسه
مصاحبه کننده: حبيب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- بله.
ج- ملی شدن نفت بحث شد و ملی شدن نفت هم پدر من قبول کرد نخستوزیری را و به هر صورت قدرت نداشت نفس بکشد اینقدر خسته شده بود که خود من مراقب سلامتیش بودم اینقدر این خسته شده بود اينقدر وا قعاً کوبیده شده بود که همیشه من تعجب میکردم چطور قبول کرد یک همچین بار سنگینی را.
س- یاد دارید آن روزی را که..
ج- بله بله. در مجلس بود همه وکلا گفتند که بالاخره راه حلش این بود که یک کسی پیدا شود این نفت را ملی کند و این کار را بکند. جمال امامی هم از مخالفين پدر من بود و مطمئن بود صددرصد که پدر من شانه خالی میکند و قبول نمیکند آن وقت میگفتند مصدق منفی است همیشه حرف میزند همیشه منفی است. جمال امامی هم برای اینکه صددرصد مطمئن باشد که پدر من منفی باشد گفت «آقای دکتر خودتان قبول بکنید این کار را، مسئولیت نخستوزیری را.» پدر من گفت «مثل اینکه به من الهام شده بود مثل فنری زود بلند شدم گفتم بله قبول کردم.» وقتی به من گفت که قبول کردم گفتم شما چه قبول کردید؟ من وضع فشار خون شما را میبینم، وضعتان را میبینم با این حال چطور میتوانید یک همچین بار سنگینی را بلند کنيد؟ گفت «دیگر شده جهنم، یا میمیریم با خوب میشویم بالاخره ما برویم جلو این نفت باید ملی بشود برگردد به ایران و دست خارجیها کوتاه میشود. من هر چه که میبینم میبینم که میخورد به خارجیها، ما تا مادامی که این نفت را داریم حسابی مستقل نیستیم تمام وزرایمان را انگلیسها انتخاب میکنند، رئيس وزرايمان را انگلیسیها انتخاب میکنند، وكلايمان را اینجا، پادشاهمان را انگلیسها درست میکنند خارجیها میکنند استقلال ما این نفت است، این به خاطر نفت است این نفت را که گرفتیم از دستشان دیگر خودمان مستقل هستيم و صاحب نفت هستیم و همه کار میتوانیم بکنیم.» و قبول کرد. در دربار قرا ر بود که سیدضیاء را بیاورند نخستوزیرکنند و حکم نخستوزیری سیدضیاء را هم نوشته بودند برایش.
س- عجب!
ج- حاضر بود، بله بله این را خود پدر من گفت. قرار بود که انگلیسها سیدضیاء را بیاورند که این ملی شدن نفت را به هم بزند چون نوکر انگلیسها بود این سابقه دارد، سابق هم که او این کار را بکند. و حكم هم چیزی برایش نوشته بودند برای نخستوزیری هم نوشته بودند. وقتی که وكلا آمدند… آخر شاه آن وقت تا اندازهای یک خرده آزادیخواهی نشان میداد، باز یک رعایت احترام آرا وکلا را داشت که یک نفر را انتخاب کند. میگفتند که دو نفر را انتخاب میکنند یکی بین این دو تا را پیشنهاد میدهند به مجلس یکی از بین این دو تا را شاه انتخاب میکند. بعد گفتند که مجلس unanimité تمامشان به دکتر مصدق رای دادند. یک دفعه شاه پرید و گفته بود «او که بنا نبود.» این حرف را خود شاه گفته بود که یکی آنجا بود برای من تعریف کرد. گفت «اعليحضرت بلند شد و گفت او که بنا نبود.» خب حالا شده است. بعد به کراهت حكم نخستوزیری پدر مرا صادر کرد و همیشه هم از اول این میدانست که پدر من زیاد موافق با دستنشانده خارجی نیست در ایران، همین خودش دستنشانده خارجی بود و هم بابایش بود و از اول هم مخالفت کرده بود. همیشه هم یک کمپلکسی که این شاه داشت چون خودش از خانواده نبود از یک طبقه چیزی نبود این همیشه با اشخاصی که شخصیتی داشتند و یک ریشهای داشتند مخالف بود. از اول پدرش هم همینطور آمد تمام القاب را از بین برد، نميدانم اصلاً تا توانست این طبقه حاکمه ایران قدیم را از بین بردند گفتند مخالف سلطنتالدولهها هستیم، گفت بسیار خوب. تمام اینها را از بین بردند. نقشه انگلیسها هم این بود که از اول چون در ایران قدیم که لیسانسیه و دکتر حقوق نبود، مثل حالا نبود، یک عده اشخاصی بودند که علاقه به این آب و خاک داشتند، ملکی داشتند زندگی داشتند رعایایشان را نگه میداشتند، کمک میکردند آبادی هم اگر دستشان بود اصلاً مملکت دست آنها بود حقيقتاً و مملکت را مثل خانه خودشان دوست داشتند، علاقه داشتند.
پادشاه مملکت هم همیشه علاقه داشت به مملکت برای اینکه باور نمیکرد یک کسی بیاید برش دارد، باور نمیکرد یک کس دیگر بيايد برش دارد ببرد مثل احمدشاه تا قیامت خیال کرد ایران تا میماند دست قاجاریه است، مملکت را ملک خودش میدانست پس فکر پول جمع کردن و مال و منالی نداشت احمدشاه، یک شاهی هم نداشت روزی که رفت بیچاره پول نداشت احمدشاه. رضاشاه که آمد به کلی از یک طبقه دیگری بود فوری به فکر پول جمع کردن افتاد. میلیونرشد چقدر میلیارد میلیارد پول گذاشت در لندن. اصلاً فکر پول جمع کردن پادشاه از دوره رضاشاه شروع شد. قدیمها، مثلاً مظفرالدینشاه یک دینار جمع نکرد از مردم نگرفت چیز نکرد. نفله خیلی کردند، تفریط کردند مال مملکت را، اما پول برای خودشان و شخص خودشان جمع نکردند. این رضاشاه که آمد، شروع کرد به پول جمع کردن و اینها و مخالف این طبقهای که پولدار از قدیم بودند شد. یکی از کارهای بزرگ و بدی هم که این شاه کرد همين تقسيم املاک بود، واگذاری املاک که گذاشتند. این مالکیت را در ایران ضعیف کرد و این مالکیت ایران هم یکی از پیلیه یکی از آن ریشههای این مملکت بود، در این مملکت بود. آمدند یک عدهای که ملکهای زیادی داشتند … حالا هم همش میگفت دکتر مصدق مالک است نمیگذارد این کار را بکنند وقتی که نخستوزیر بود، دکتر مصدق لندلرد است. گفت «آخرمن چه لندلردی هستم من یک ملک دارم احمدآباد است آن هم مال شما کاری ندارد. همین که آمدند و این قانون را گذراندند که املاک را برگرداندند اولین کسی که داوطلب شد پدر من بود و ارسنجانی هم که مامور این کار بود و این کار را انجام بدهد او گفت، کابینه قوامالسلطنه بود گمان کنم، اگر ..
س- کابینه دکتر امینی.
ج- امینی بود که این کار را بکنند اصلاً پایه تیشه به ریشه مملکت زدند، اصلاً مالکیت را از مملکت چیز کردند، سلب مالكيت كردند از همه مردم. آن وقت املاک را گرفتند از دست یک عده مالک دلسوز که توی دهشان خرج میکردند. مثلاً پدر من در دهش برای مردم مدرسه درست کرد، حمام برای اینها درست کرد، نظافت کرد و کمک به اینها میکرد، برای اینها کار ايجاد میکرد که یک نانی به اینها برساند، بیپولی بود. این را گرفتند از اينها دادند دست این رعيتها. یک کوپراتیوی هم بود که اینها تشکیلاتی نداشتند این تمام املاک اینها داغون شد، تمام زراعت ایران از بین رفت رو همین قضیه روی این خریتی که کردند تمام زراعت ایران از بین رفت و تمام رعایای ایران از ولايات آمده بود به تهران به این جمعیت تهران از یک میلیون دو میلیون شد هفت میلیون بالا هشت نه میلیون شده برای اینکه این بدبخت خب در ولایت نان ندارند بخورند، کار ندارند بکنند. میآید کنار خیابان دستفروشی میکند و یک چیزی در میآورد توجه میکنید؟ هیچ چیز نیست نه زراعتی هست نه کشتی هست نه علاقهای هست. این تمام زراعت ایران را آن agriculture ایران اینها را از بین بردند به واسطه همین قانونی که آوردند. پدر من به آنها گفت، پدر من همان روز هم به شاه گفت، این کار غلط است شما میکنید. اگر میخواهید این راه نیست، راهش اینست که در تمام دهات فرض کنید بگویید سهم رعیت را بیشتر بکنید. مثلاً دو تا رعيت ميبرد حالا سه تا رعيت ببرد، پنج تا مثلاً سه تا رعيت ببرد و دو تا ارباب ببرد که اینها بتوانند زندگی کنند و welfare اینها در دهات با این پول که بگیرند برای welfare شان بک پول داشته باشند. بعد گوش نکرد شاه. گفت نه نه دکتر مصدق لندلرد نمیگذارد و اینها. «آمریکاییوار این کار را درست کردند. آمریکاییها گرفتند ایران را داغان کردند، تمام زراعت ایران را از بین بردند. آن وقت آن سهمی که به رعایا رسید همه را رفتند با پولش رفتند کربلا و نجف، یا مکه رفتند، تمام شد و رفت دیگر. و رعیت هیچی نداشت. آن سهمی هم که به رعیت رسید از این … این پول را گرفتند رعایا و تمام پولشان را خرج کردند مکه رفتند و کربلا رفتند و هیچ آباد نشد. و بعدا دستتنگ بودند، بدبخت بودند، بیچاره شدند تمام قناتها خشک شد کسی نبود دلسوزی بکند و ده را آباد بکند. وقتی ده صاحب داشت یک اربابی بود میرفت از بانک، خانه خودش را پیش بانک گرو میگذاشت، یک پولی میگرفت که این ملک را آباد کند. این آبادی ملک و رعیت هم در رفاه بود. وقتی که افتاد دست چیز این تشکیلات البته منوط بود با یک کوپراتیوی باشد که به اینها کمک کند. کوپراتیو تشكيلات اصلاً نبود، تمام دهات از بین رفت.
این نقشه بود که اصلاً به كلی زراعت ایران را از بین ببرند. نقشه خارجیها بود و پدرم با اینها مخالفت هم میکرد. پدرم موافق بود که یک چند درصدی بیشتر از اینکه به روستاها میدادند بدهند و این پول در تحت نظر آن بزرگان ده باشد که برای خرج بهبود ده باشد برای خرج جادهاش باشد، برای خرج حمامش باشد، برای بهداشتش باشد، برای مدرسهاش باشد، هر دهی اینطور آباد میشد. اگر چند سال میگذشت تمام دهات آباد میشد مردم علاقه پیدا میکردند. این قانون را آوردند تمام ایران را داغان کردند، تمام فلاحت ایران را از بین بردند با همین قانون واگذاری املاک و نتیجهاش این شد که پدرم مخالفت میکرد و همیشه هم شاه برای اینکه تنقید بکند میگفت «دکتر مصدق چون لندلرد است نمیگذارد ما این کار را بکنیم، لجبازی کرده.» منباب مثال میخواهم یک چیز بگویم پدرم تعریف میکرد سابقاً وقتی در وزارت دارایی بود، دکتر ميليسپو که در وزارت دارایی بود، پدرم هم کفیل وزارت دارایی بود که بعداً پدر من ميليسيو را راه انداخت رفت به وسیله سهام سلطان بیات، که رئيسالوزرا شد، میلیسپورا راه انداختند رفت گفت فایده ندارد باشد اینجا. بعد یک شب پدرم تعریف کردگفت «منزل حاج امامجمعه خویی دعوت داشتیم برای روضه، روضهخوانی بود. دعوت داشتیم برویم به روضه و دیر رسیدیم در وزارت دارایی با ميليسپو داشتيم چانه میزدیم طول کشید. وقتی رفتیم به منزل حاج امامجمعه خویی رفتیم آنجا پرسید چرا شما دیر آمدید؟
کجا بودید؟ گفتیم والله وزارت دارایی بودیم راجع به ممیزی املاک بود با این آمریکاییها. هر چه ما به اینها گفتیم که آقا اینجا ایران است اینجا آمریکا نیست اینجا یک سهم مالک اینست، رعیت اینست، ملک آبی است، ملک دیمی است. آمریکاییها هیچ کدامش را نفهمیدند. بعد حاج امامجمعه گفت که این آمریکاییها یک کیلو جو به خرندادند تا بفهمند که ملک چیست. ملاحظه کردید؟» برای اینکه وارد نبودند آمریکاییها به املاک ایران، فکر کردند همه جا مثل ماساچوست است … نه خیلی فرق دارد.
س- حالا برگردیم به زمانی که مصدق کابینهاش را تشکیل دادند.
ج- آهان، وقتی کابینهاش را تشکیل دادند، آهان وقتی که نخستوزیرشد اول کارپدر من برای اینکه شاه ظنین به او نشود به شاه پيشنهاد کرد که شما هر كس امر ميفرمایيد بياید تو کابینه برای اینکه میخواست با سیاست با او راه برود. کابینه اولش را اگر نگاه کنید تمام اشخاصی بودند که هم پیاله پدر من نبودند.
س- راجع به این زیاد بحث شده.
ج- همین. یکی زاهدی بود، یکی هیئت بود، یکی اميرهمايون بوشهری بود، دیگر یکی آن وزیر جنگ پدر من بود سپهبد نقدی بود. تمام اینها نوکرهای شاه بودند. شاه میخواست تو این کابینه نوکرهایش باشند که راپورت به او بدهند و به او بگويند… نگذارند کار بکند. حكيمالدوله بود، حكيمالدوله ادهم که طییب دربار بود. خلاصه، اینها همه همردیف پدر من نبودند. بعد يواش يواش کابینه بعد که شد یک خرده ترمیم شد و کمتر شد تا کابینه آخریش شد که دیگر آقای دکتر فاطمی آمد تو کار. اینها آمدند دیگر انقلابی بودند و به کلی فرق کرد وضعیت … دکتر سنجابی بود، دکتر فاطمی بود، نميدانم، همه اینها آمدند که فرق کرد وضعیتش با سابق. این طرز کارش این بود.
س- پس علت آن انتخاب کا بينه اول روی این بود که میخواست ..
ج- به شاه گفت هر کسی اعليحضرت همایونی میفرمایید بیاید. دیگر یواش یواش، از اول تو ذوق شاه نزند که شاه رم بکند عقب برود. این مسئله این بود.
س- آن وقت مرحوم پدرتان یک دوستان نزدیک شخصی هم داشتند؟
ج- والله پدر من دوستان شخصی نزدیک نداشت برای اینکه از بچگی همسنهای خودش درباری بودند و همه تو دربار بودند و اشخاص دیگری بودند که اینها همه یا رفتند یا مردند یا کنار بودند. بعدا ز این جوانانی که اروپا آمده بودند دیپلمه بودند تحصیلکرده بودند خب یک عدهای بودند که البته بعد از همان که پدرم زمامدار شد پدرم انتخاب کرد. سعی میکرد همیشه از این جوانان انتخاب کند که اشخاص پاک و تمیز و خوب باشند. جز اینها افرادی بودند امثال دکترشایگان بود، دکتر، الان در تهران هست وزیرکشور بود …
س- دکتر صدیقی.
ج- دکتر صدیقی و اينها. خب اینها استادان دانشگاه بودند همه آدمهای … سنجابی بود، نمیدانم، اینها همه اشخاصی بودند که .. يك عده هم اشخاصی بودند که از قدیم چند تایی را میشناخت مثلاً مثل لطفی بود که وزیر دادگستریش بود اینها بودند، وزیر جنگ که اتفاقاً آقای چیز بود، کفيل وزارت جنگ شد که آن وقت هميشه وزارت جنگ دست شاه بود تا آن موقع. آن وقت سرلشکر مهنا شد که او هم با پدر من سابقه … این آخریها دیگر کابینهاش خیلی خوب بود، آنها که دلش میخواست بودند، اشخاصی که .. خب اینها هم استاد دانشگاه بودند، اینها سیاستمدار نبودند که، آن وقت پدر من از اینها استفاده میکرد که اینها آدمهای پاکی هستند، دیگر بهتر از این آدم پیدا نمیکرد تو مملکت بالاخره تو مملکت ایران خدا نکند.. پدرم همیشه میگفت «خدا نکند شما مامور یک کاری بشوید. آدم که شما پیدا نمیکنید که با صميميت همکاری کند.» همينهایی بودند ظاهر و باطن همين هایی بودند که هستند.
س- ولی مثلاً تو ایران اصولاً آدم روزهای جمعه، روزهای تعطیل دوستانش را دعوت میکرد. با هم نهاری میخوردند، تختهای بازی میکردند ..
ج- نه، پدرم اهل این کار نبود.. هیچی نه هیچ وقت .. آخر اینهایی که بودند همسن بابای من نبودند. همسن بابای من همه درباری بودند یا مردند یا تو دربار بودند یا دنبال شاه بودند. اینها همسن پدر من نبودند. نه، پدرم تنها بود همیشه. جوان هم بود تنها بود زیاد sociable نبود که با همه بنشيند صحبت کند، دست رفیقبازی نمیکرد نه هیچ وقت نداشت. نه این اخلاق را نداشت.
س- حالا میخواهم راجع به این کسانی که همکارشان بودند در زمان نخستوزیری و بعضیها هم تا روز آخر با ایشان ماندند، بعضیها وسط راه جدا شدند راجع به اینها بپرسم. مثلاً دکتر شایگان؟
ج- دکتر شایگان خوب بود و تا روز آخری هم بود، مرد بیچاره، خوب بود. خب اینها میدانید اینها همهشان به قول پدرم، استاد دانشگاه بودند اینها اهل سیاست … خب آدمهای خوبی بودند، آدمهای خوب تو ایران اینها بودند دیگر، اینهایی که با پدرم بودند. اینها بهترین آدمها بودند. آدمهای درستی بودند، طمعکار نبودند، رشوهبگیر نبودند، دزدی نمیکردند، خیانت نمیکردند آدمهای پاکی بودند همیشه.
س- بیشتر از همه به کدام یک از اینها پدرتان اعتقاد داشتند و به اصطلاح ..
ج- والله به همه اینها خیلی چیز داشتند. به همهشان پدر من علاقه داشتند.
س- از این چهار پنج نفر اصلی که بیش از همه به ایشان اعتقاد داشتند و تا دم آخر قبولشان داشتند و اعتماد داشتند چه کسانی بودند؟
ج- خب از این افراد دکتر معظمی بود، خیلی خوب بود همین دکتر معظمی بود، شایگان بود، دکتر فاطمی بود. فاطمی یک آدم دیگری بود. دکتر فاطمی یک آدم دیگر یک آدم انقلابی بود. اصلاً میخواست انقلابی کار بکند، پدر من مهارش میکرد نمیگذاشت و الا اگر دست فاطمی بود ممکن بود اصلاً وضعیت یک جور دیگر میشد. اگر گوش میکرد حرف فاطمی را. مثلاً خاطرم هست که روز ۲۵ مرداد که شبش قرار شد کودتا بکنند و پدر مرا بگیرند. نتوانستند بگیرند رفتند سراغ دکتر فاطمی در شمیران. دکتر فاطمی را گرفتند با زیرکزاده و حقشناس، بیچارهها را. اینها را گرفتند و بردندشان حبس، و فاطمی را ریختند تو خانهاش حتی از ساواک ریختند تو خانهاش حتی شنیدم که با زنش هم کاری کردند چی کردند توهین کردند به بچهاش و کتک زدند و اينها. خیلی مثل دیوانه. حالا این شب ۲۵ مرداد بود. شنبه شب، بین شنبه و یکشنبه بود، روز ۲۵ یکشنبه بود شب ۲۵ مرداد بود. من خودم اتفاقاً هتل دربند چیز مهمانی، چون به اصطلاح تشریفات بابایم را هم خودم میکردم، با آمریکاییها هم ارتباط داشتم دوست بودم اینها. با هندرسن دوست بودم، با مستر وارن که رئیس اصل ۴ بود با من دوست بود خیلی اینها، ما رفیق بودیم در نتیجه وارن را دعوتش کردم به شام با هندرسن شام میخوردیم در هتل دربند. شام میخوردیم و ساعت یازده و یازدهونیم بود که آمدم منزل بخوایم. آمدم منزل بخوابم صبح ساعت یک بعد از نیمهشب دیدم که خواهرم تلفن میکند که فلان کس میدانید چه خبر شده؟ کودتا خواستند بکنند. گفتم چه بوده؟ چه کودتایی؟ گفت «بله نصف شب رفتند سراغ آقا که آقا را بگیرند و نتوانستند آقا را بگیرند و آن نصیری رفته کاغذ عزل آقا را از شاه برده آنجا.» گفتم والله خبر ندارم تا ببینم پدرم. بابا، خانهاش با من پنجاه قدم راه بود، من بیایم آنجا الان؟ گفت «نه، نه.» اصلاً چه شده آخر؟ گفت «هیچی، خواستند غلغلک بدهند چیز مهمی نیست. تو بخواب راحت صبح بیا پهلوی من. صبح زود ييا.» من هر روز صبح زود ساعت ۶ میرفتم پهلوی پدرم. فشار خونش را میگرفتم یک آمپول بکوزین به او میزدم میآمدم، این کار من بود. صبح که ساعت شش رفتم پهلوی پدرم ساعت شش ونیم هفت ربع کم دکتر فاطمی مئل دیوانهها از شمیران آمده آزاده شده آمده موهای سرش راست روی سرش، جوشی هم بود دیوانه، داد زد و رفت پهلوی پدرم. وقتی از پیش پدرم آمد بیرون گفت «غلام..» دستش را بلند کرد عصا هم دستش بود چون از وقتی که عمل کرده بود عصا دستش بود. دستش را بلند کرد گفت «غلام، این مماشات پدر تو آخر ما را به اعدام میکشد.» فاطمی آمده بود پهلوی پدر من که الان برو پشت راديو و عزل شاه را بخوان پشت رادیو که شاه رفته تمام شده و فرار کرده، مملکت را گذاشته. شاه رفته ولی نمیدانستیم شاه کجا رفته شاه غیبش زد يک دفعه چون به او گفته بودند که تو برو رامسر اگر دیدی که گرفت این چیز، این نقشهای بود که هندرسن و اشرف و اینها با آلن دالس ريخته بودند که شاه فرار کند برود به رامسر و اگر این کودتا گرفت و نصيری آمد و خلع سلاح کرد دستگاه منزل پدر مرا، آن وقت آنها برگردند. اگر نشد شاه اینجا فرار کند برود.
نشد و شاه فرار کرد رفت با ثریا فرار کردند. با خانم آمدند به بغداد و از بغداد آمدند به رم.. پدرم گفت «شاه کجا رفته؟ شاه کجا رفته؟» که هیچ خبر دیگری نداشت و فاطمی میگفت که شما الان بیا پشت راديو و این را بگو. پدرم گفت، نه من نمیتوانم این کار را بکنم، من قسم وفا به شاه خوردم، من قرآن قسم خوردم، من برای کسی قسم نمیخوردم.» پدر من وقتی قسم خورد عهد رضاشاه که مجبور شد قسم بخورد به رضاشاه قسم نخورد. هی این را پس انداخت هي طفره رفت تا روز آخر داشت دوره مجلس تمام میشد دوره ششم مجلس تمام میشد. پدرم گفت «من بالاخره معلوم شد که باید قسمت را بخوری.» پدرم گفت چه کارکنم؟ رفت شمایل حضرت امیر را پیدا کرد آورد که من پادشاه اسلام به حضرت امیر قسم میخورم که به مشروطیت باوفا باشم و به شاه خیانت نکنم. قسم خورد گفت «من قسم خوردم برای شاه، قسم قرآن خوردم من آدمی نیستم که زیر قول و شرافتم بزنم. معهذا شاه میخواهم ببینم کجاست؟ چه شده؟» از هیچی خبر نداشت پدر من. چطور شده؟ چطور نشده؟ تا بعد ببينيم یک فکری بکنیم. من که نمیتوانم بروم پشت رادیو فریاد بزنم که شاه مجبور شده فرار کرده و رفته و مملکت جمهوری شده. من که نمیتوانم این کار را بکنم. نکرد پدر من که فاطمی اوقاتش تلخ شد و به من گفت «غلام این مماشات پدر تو ما را آخر به اعدام میکشاند.» و همین هم شد اتفاقاً. اعدامش کردند.
س- کسان دیگری هم بودند که موافق بودند با این طرز فکر فاطمی که جمهوری اعلام بشود؟
ج- گمان میکنم تنها کسی که بیشتر از همه با پدرم تماس یا کار داشتند یکی فاطمی بود یکی معظمی بود و یکی هم شایگان، این سه تا گمان میکنم اطلاع از این کار داشتند. ولی سایر وزرا دیگر هیچ اطلاعی، اصلاً اطلاعی از کاغذ پدر من نداشتند که معزول شده.
س- چطور؟
ج- برای اینکه کابینه دیگر تشکیل نشد که بعد از آن پدرم این را بگوید، دیگر کابینه تشکیل نشد. کابینه که تشکیل نشد یکی از وزرا، اتفاقاً دکتر ملکی که وزیر بهداری بود دوست صمیمی خود من بود، آمد گفت آقا ما هیچ خبر نداریم چیه؟ چی نیست؟ همه پیچپیچ میکنند پیچپیچ میکنند ما هیچ خبر نداریم. آقا چی شد؟
چه کار نکنیم و اینها. بعد روز سهشنبهاش پدر من گفت «کابینه تشکیل بشود.» دوشنبه هندرسن وارد تهران میشد. پدرم گفت «برو سراغ هندرسن مهرآباد است جلویش.» من عصری رفتم سراغ هندرسن مهرآباد ولی دیدم که سفارت آمریکا با ما امروز دیگر آن دوست قدیم نیستند. Hello, Dr. Mossadegh. How do you do? Welcome. از این حرفها ميزدند. دیدم هیچکسی همه سه تا سه تا آن مستر ولز بود رئیس اطلاعاتشان. هیچی سه تا سه تا جمع شدند و نجوا میکردند کپه کپه جمع بودند هی جواب سلام ما را نمیدادند دیگر ندیده میگرفتند ما را. من بودم اتفاقاً دکتر عالمی وزیر کار او هم از طرف دولت آمده بود آنجا بود که هندرسن میآمد. وقتی هندرسن آمد تا رسید دیدیم خیلی پریشان آمد How’s your father? گفتم All right گفت «.I want to see him» گفتم خیلی خوب. گفتم فردا عصری بیایید. دوشنبه عصرش قرار بود هندرسن بیاید پهلوی پدر من. هندرسن آمد پهلوی پدر من و رسيد و عصر دوشنبه پهلوی پدرم …، صبح ۲۵ مرداد، بعد از آن که شاه فرار کرد رفت، فاطمی عصبانی بود، با زنش نمیدانم چی کار کرده بودند و بچهاش را کتک زده بودند حبسش کرده بودند. این سید دیوانه شده بود و رفت پشت تریبون جلوی مجلس آن بالا میتینگ داد دیگر هر چه میخواست به شاه گفت. هرچه میخواست عرض ناموسی به اینها گفت، تو آن نطق کذایی که کرد آنجا. اینها را گفت فاطمی و هیچی روز دوشنبهاش که آمد پهلوی پدر من گفت «بله این مماشات پدر تو بالاخره ما را به اعدام میکشاند.» و پدرم هم هنوز میگشت که شاه را پیدا کند ببيند کجا رفته؟ مملکت را دست چه کسی میگذارد، مجلس هم که نیست مجلس هم که رفراندوم کردند جمع کردند. سنا هم که بسته شده هیچکس نیست. مملکت را دست چه کسی بدهم بروم آخر. زاهدی با یک کا غذ که شاه نوشته چرا نوشته؟ برای چه نوشته شاه اولاً حق نداشته مرا معزول بکند قانوناً. حالا که کرده من مملکت را دست چه کسی بسپارم و بروم؟ چه کار کنم؟ همینطور مردد بود تا اینکه اینها توسل بشوند و کودتای ۲۸ مرداد را یواشیواش زمینهاش را حاضر میکردند. دوشنبه شد یادم میآید مجسمهها را جمع کردند مردم و سنجابی رفت مجسمهها را دادند جمع کردند که توهین نکنند جمع کردند و کنارگذاشتند. روز سهشنبهاش هم گذشت و چهارشنبهاش که روز ۲۸ مرداد شده بود و آتش بلند شده بود که ریختند و چیز كردند.
بله، خب توی وزرا پدر من اینها همهشان چیز .. آخر یادم میآید وقتی که این وزرا صديقي و اینها خواستند چیز کنند در محاکماتی که کردند، پدرم را در دادگاه ارتش محاکمه میکردند، این صدیقی نمیدانم چه گفت، یک چیز پرت گفت که، آهان از او پرسیدند که شما چرا میدانستید که شاه عزل دکتر مصدق را داده این را فاش نکردید؟ بعد یک دفعه دکتر صدیقی رویش را کرد به پدر من توی همان چيز گفت «قربان، خدمتتان عرض کردم که این طور است؟» پدرم گفت «آقا ولش کن اینها استاد دانشگاه هستند اینها را باید درس بدهند اینها جوان هستند بچه هستند اینها، همه گردن من، من همه کار را کردم. همه من است اینها بچههای من هستند و استاد دانشگاه هستند، تحصیلاتی دارند، لیسانسیه هستند، دکتر حقوق هستند اینها. اصلاً تجربه سیاسی ندارند اینها همه گردن خود من. «همه را گردن خودش گرفت، بله.
س- دلم میخواست راجع به رابطه دکتر بقائی و دکتر مصدق صحبت کنید.
ج- دکتر بقائی والله با پدر من زیاد..
س- چه شد که اولش با هم نزدیک بودند و بعد جدا شدند؟
ج- بقائی والله از اول یک حزبی درست کرد و افتاد تو حزب.
س- آن حزب زحمتکشان.
ج- حزب زحمتکشان وابسته به جبهه ملی کرد و یواش یواش خودش را جا کرد تو دستگاه واينها. بعداً که پدر من فهمید که این چطور آدمی است دیگر زباد با بقایی چیز نداشت پدرم زیاد با بقایی .. او هم جزو وابسته جبهه ملی داشت رئیس زحمتکشان بود. مکی هم یک آدمی بود که به كلی بیسواد بود، یک آدم بیسوادی بود که یک نظامی بود وكيل بود به چه و چه متوسل شده بود و مخصوصاً همان روزی هم که مکی را کردند سرباز وطن و فلان کردند و طاق نصرت بستند که از آمریکا برگشته بود تمام طاق نصرت بستند دیگر مکی خودش را گم کرد. دیگر گفتم الان مکی تغوط کرد به خودش، دیگر از آن وقت خودش را خراب کرد. دیگر از آن به بعد میگفت «بله، یا من یا دکتر مصدق.»
س- عجب.
ج- بله. حتی به آمریکاییها گفته بود، «بله، اگر مصدق نمیتواند کار کند من خودم همه چیز میکنم، فلان میکنم.» خيال کرد سرباز وطن خیلی چیز است، هیچی. بعد هم شاه آمد… کاشانی هم پول میخواست از پدر من که پدر من به او نداد. يعنی پول گندهای هم نبود. حواله بده به فلان آخوند مثلاً پانصد تومان بدهید، به فلان کس ده هزار تومان بدهید. پدرم گفت پول به کی بدهم من، پول دولت را که نمیتوانم به این و آن بدهم. بیتالمال مردم است این پول را به کسی نمیتوانم بدهم. چند دفعه پدرم نداد کاشانی اوقاتش تلخ شد. اوقاتش تلخ شد و ميانهاش با پدرم به هم خورد. به هم خورد و یواش يواش مکی هم رفت اینها دیدند، انگليسها دیگر، چون کاشانی با انگلیسها بود. اینها دیدند و بالاخره یواش یواش زمینه را حاضرکردند با شاه و شاه هم وعده کرد به مکی که وزیر دربارش کند.
س- وزیر دربار؟
ج- بله، برایش فاتحه خواند و وزیر دربارش نکرد آخر. خلاصه مکی خودش را گم کرده بود خیلی، دیگر باد کرده بود به خودش و اینها. آنها يک طرف و اینها يك طرف دیگر به هم خورد. به عقیده من اینکه الان امام خمینی میگوید تا اندازهای صراحت دارد. این ملت ایران، حالا که گذشته اوضاع حالا میشود امروز بحث کرد، از روزی که دنیا آمده آخوند دیده تا روزی که مرده آخوند دیده. عروسیش آخوند داشته، مردنش آخوند داشته، خوشیاش روضه بوده و مسجد رفتنی که داشته با آخوند بوده، با آخوند بزرگ شده. پدر من به کلی آخوندها را گذاشت کنار، اصلاً لائیک بود به کلی آخوندها را گذاشت کنار و هیچ بازیشان نگرفت. تا آن مدتی هم که کاشانی را هم بازی گرفت تا مدتی که کاشانی با ما بود آخوندها با ما بودند. اصلاً کاشانی، من نميگويم کاشانی آدم خوبی بود اما آدم بدی هم نبود. کاشانی به سهم خودش در جبهه ملی خیلی کمک کرد. این خلقالله را کاشانی جمع میکرد حالا بعد از آن شاه آمد یک نرخ بود یکی پنج تومان میداد به اینها زنده باد مرده باد بکشند. اما پدرم به کسی پول نداد، از کدام پول ما بدهیم؟ پول دولت پول نداشت بدهد که بیستوپنج تومان به مردم بدهد بروند… از کدام بودجه پول به مردم بدهند که مردم بروند زنده باد مرده باد بکشند؟ این کاشانی جمع میکرد اینها را. یک مسجد نماز میخواند و هزار تومان پول به او میدادند همه را ميآوردندشان مجانی مفت و مسلم زنده باد مرده باد میکشیدند. اصلاً دیگر public opinion درست شده بود توی مردم، شوخی نیست، مردمی نبود اصلاً کسی نبود هیچکس نبود. در نتیجه دیدید که قبل از ۲۸ مرداد روز رفراندوم همه «یا مرگ یا مصدق» روز بعدش «مرگ بر مصدق جاوید شاه». همانهایی که انگشتشان توی مرکب آنجا سیاه شده بود که رای دادند روز پیشش یا مرگ یا مصدق بود روز بعدش همه برگشتند، دیگر چیز نبود محکم نبود public opinion روی … اما پدر من سعی میکرد که همیشه یک public opinion برای ایران درست بکند که در خارج که میرود با آمریکاییها صحبت میکند با انگلیسها صحبت میکند نگوید من دکتر مصدق درست تشخیص دادم این کار را کردم. نه، ملت ایران است که این را میخواهد، ملت ایران این را از من قبول ندارد یک همچین چیزی را. بگذارید من بگویم به ملت ایران، ملت ایران قبول میکند یا نمیکند. همش ملت ایران ملت ایران به رخ اینها میکشید. و اين هم بود که اینها چیز کردند و کاشانی یک رل خیلی کمک بزرگ به جبهه ملی بود. آخر خلقالله حالا که میبینید سواد که ندارند همینهایی که هستند. همان زنده باد مرده باد که میکشیدند حالا هم میکشند. حالا برای خمینی میکشند. فرق نمیکند. مغز ملت بیسواد است نوکر آخوند است هر چه هست الان شده به اصطلاح علىالظاهر و اگر روز 30 تیر این آخوندها با ما نبودند کاشانی نبود ما 30 تیر از شاه شکست خورده قوامالسلطنه شده بود نخستوزیر و پدر ما را در می آوردند. چه کسی نگذاشت که ما چیز کنیم؟ همین آخوندها بود و کاشانی و ملت خلقالله. اینکه هميشه الان امام میگوید دروغ نمیگوید ملت حاضر در صحنه، حاضر در صحنه همینها هستند دیگر. ملت که حاضر در صحنه بودند جمع بودند 30 تیر کسی نتوانست به ما چیز کند. ما موفق شديم به نفع خودمان تمام کردیم، حتی تودهایها هم کمک کرده بودند برای خلع سلاح دولتیها و اینها. ما روز آخر غروب 30 تیر تمام اینها را جبهه ملی به نفع خودش جمع کرد. اما ۲۸ مرداد هيچکس نبود. نه ملت حاضر در صحنهای بود نه آخوندی بود نه کسی، ما شکست خوردیم. اما اگر ۲۸ مرداد آخوندها با ما بودند کاشانی هم با ما بود شکست نمیخوردیم. حالا که گذشته اینها را میشود چیزکرد. این ملت حاضر در صحنه خیلی اهمیت دارد در ایران. بله روز ۳۰ تیر حاضر در صحنه بود اما ۲۸ مرداد هیچکس نبود که ما شکست خوردیم.
س- پس ميخواهید بگویید که این عامل جدایی بین دکتر مصدق و آیتالله کاشانی نقش خیلی عمدهای داشت؟
ج- بله بله ولی خود شاه کرد اين کار را. خب این آمریکاییها کردند. آخر کاشانی میدانید آخوند كلاش است پول میخواهد. هی کاغذ مینوشت آن سیدمحمد پسرش عین خط کاشانی تقلید میکرد امضا میکرد. به آقای کاشفالغطاء دوهزار تومان بدهید. کی بدهد؟ از طرف وزارتخانه از بودجه سری میآید بیستهزار تومان پول میگرفت، از کجا میگرفتش؟ تا اینکه هر وزارتخانه بیست سی هزارتومان چهل هزار تومان از بودجه وزارت خارجه گرفته بودند از بودجه سریاش که پدرم فهمیدگفت «نه پول کی را میخواهید بدهیش پول مردم را میخواهید بدهید؟ این چه حرفی است نخستوزیر پول نباید به کسی بدهد.» غافل از اینکه از نخستوزیریش هم آمده بودند بیستهزار تومان از بودجه سری گرفته بودند. همان مدیر روزنامه .. چه بود اسمش؟ با کاشانی بود، آخونده سیده کی بود که روزنامه چیز را اداره می کرد، با کاشانی هم بود اسم خوبی داشت.
س- قناتآبادی یا میراشرافی؟
ج- نه، میراشرافی نبود یک آخوندی بود، سید بود خیلی گردنکلفت بود او چیز را اداره میکرد اینها ميآمدند پول میگرفتند پدرم گفت نه از این به بعد موقوف.
س- میفرمودید آن آخرین بیستهزار تومان …
ج- بیستهزار تومان را پدرم از جیب خودش فرستاد دادند و امیرعلائی برد. امیرعلائی برد داد و قبض گرفت، قبضش را هم گرفتند. یعنی بیستهزار تومان آخری را که گرفته بودند پدرم برای اینکه بودجه را ببندد این بودجه سری را به کلی درش را ببندد و نگذارد دیگر پول بگیرند از جیب خودش گذاشت که این پول باشد اینجا دیگر به دست اینها ندهند. و یک وقتی خبردار شد که از بودجه شهربانی یک سیهزار تومان گرفتند. رئیس شهربانی هم سرتیپ کمال بود خیلی آدم خوبی بود اتفاقاً. این کمال رفیق مکی بود. این کمال یک روزی من دیدم که پدرم فهمید که از بودجه شهربانی این پول را داده فوراً فرستاد توقیف کرد کمال را، گرفتند حبسش کردند. کمال دربهدر عقب من میگشت، چون حلال مشکلات من بودم چون با پدرم ارتباط داشتم مردم سراغ من میآمدند. آن وقت ما از کار و زندگی و طبابت باز مانده بودیم و دیگر به هیچ چیز نمیرسیدیم. تا اینکه کمال من را خواست و زارزار هم گریه میکرد سرتیپ کمال رئیس رکن دو ستاد هم بود آن موقع. این آمد گریه فلان که دکتر جان قربانت بروم به آقا بگو برای اینکه به من بیلطفی کردند چرا این کار را کردند؟ من حاضرم یک خانه بیشتر ندارم این خانه را میفروشم این پول را میدهم. پدرم گفت «برو به او بگو که تو این پول را به چه کسی دادی؟ من قبول میکنم. تو بگو به کی دادی اقرار کن که به چه کسیب دادی.» بعداً اقرار کرد و آمد بيرون از حبس حالا کار ندارم. اینجور اتفاقات میافتاد همیشه و میانه کاشانی هم به علت همين اخاذی و این کارها و اینها. دیگر مکی اینها هم کمک شاه رفتند، و حتماً حتم دارم من «خب اگر پول میخواهی من به تو میدهم چرا از مصدق مثلا بگیری.» از اینطور کارها .. بالاخره آمریکاییها واینها اشرف هم با اینها بود. شاه که خودش چیزی نداشت اشرف بیشتر این کارها را میکرد، مغز متفکر شاه اشرف بود. آن وقت شاه اینقدر ضعیف بود اینقدر ناخوش بود مثلاً آن وقت سرطان نداشت اما خب خیلی ضعیف بود. به حدی بابایش قوی بود نتیجتاً این ضعیف بود. یک دژنره بود، یک چیز مهملی بود هیج. از خودش اختراع میکرد یک چیزهایی میگفت و الا چیزی نداشت. این بودجه سری بحث کردم کاشانی هم جدا شد و این اوضاع پیش آمد.
س- یکی از صحبتهای دیگری که میکنند میگویند اگر دکتر مصدق آن پیشنهاد بانک بینالملل را قبول کرده بود ..
ج- نه نه دروغ است حالا.
س- وضع اقتصادی بهتر میشد.
ج- درست است. این را دروغ میگویند. و همه اینها را هم گردن حسیبی بیچاره بدبخت میگویند حسیبی نگذاشت این کار بشود ..
س- بله.
ج- دروغ میگویند. البته پدر من هرچه میگفت ملت ایران از او قبول میکردند، اگر این کار به دست خود پدر من حل میشد خودش هر چه میگفت ملت ایران از پدر من قبول میکرد هر چه باشد و این وضعیت اینطور نميشد. حالا که گذشته میتوانیم بگوییم. اما پدر من نکرد این کار را. گفت من نمیخواهم من بگویم این کار بشود باید ملت ایران بشود. ملت ایران که شد یک پای حسیبی میآمد بیرون، پای شایگان ميآمد تو پای این میآید تو. پای اینها بود دیگر، نماینده ی ملت اينها بودنددیگر، وکیلها ی ملت اينها بودند. باید با اینها مشورت کند. خب اینها هم تا اندازهای مته به خشخاش بعضی اوقات میگذاشتند و میگفتند نه این موهن برای ایران همچین پیشنهادی کرد. خیال میکردند که مثلاً آنجا مثلاً برای اینها همه چیز پولها را کنار گذاشتند. نه همچین چیزی نبود، خبری نبود آیزنهاور قوی بود، چرچیل قوی بود پدر ما را در میآوردند. ملاحظه میکنید؟ اینها خیلی به خودشان مغرور شده بودند و میگفتند نه موهن است ما نمیتوانیم این کار را قبول کنیم، زیر بار این نرفتند. تا آخر دیگر پدرم مایوس شد بانک بینالمللی هم که رفت، دیگر پیشنهاد قابل قبول که برنخورد به ملت ایران، به ما نکردند که پدر من قبول کند. تا آخر کار که شد در ماه جولای همان 53 که ۱۹ آگوستش ۲۸ مرداد شد. در اوایل جولای بود که يک نفر انگلیسی، چون ما با انگلیس ارتباط نداشتیم در بغداد بودند، از طریق بغداد یک انگلیسی ارتباط پیدا کرد با پدر من یعنی K. B. Ross
س- Kabi؟
ج- K. B. Ross
س- K. B. Ross
ج- (؟) این را من از دهن خود پدرم شنیدم و از دهن فواد روحانی هم که مامور این کار بود شنیدم. فواد روحانی هم اتفاقاً مرد خیلی وطنپرستی بود و خیلی خدمت کرد در کار نفت خیلی کمک کرد. وکیل دعاوی نفت بود الان هم پاریس هست. اینجا پاريس هست. این فواد روحانی خیلی مرد، یک کتاب خیلی بزرگی هم نوشته راجع به ایران. «پنجاه سال نفت ایران» نمیدانم خواندید شما یا نخواندید؟ خیلی کتاب جالبی است. او چند روز پیش برای من در ژنو تعریف کرد، این را پدرم به من گفته بود این قضیه را که اینها آمدند به پدر من یک پیشنهاد بدهند وقتی که خب، ایدن و چرچیل به کلی مأیوس شدند از سرایت به ایران و دیگر هیچ امیدی نداشتند که برگردند به ایران که حتی توی روزنامه آمریکا هم یک مصاحبه مطبوعاتی چاپ شده و من خودم خواندم که ایدن گفته بود دیگر ما به کلی از رفتن به ایران مأیوس هستيم که نمیتوانیم به ایران … مگر با نردبان آمریکاییها بتوانیم وارد ایران بشویم. این حرف خود ایدن بود، که مگر با نردبان آمریکایی ما بتوانیم وارد ایران بشویم دیگر به کلی مأیوس از ایران بودند خیلی مایوس بود و چرچیل هم که ایدن ناخوش شد و (؟) آمد به بوستون عملش کردند و فلان اینها خیلی دمورالیزه بودند اینها، روحیهشان خراب بود آخر کار یک پیشنهاد دادند.
متاسفانه، دستگاه دولتی و آمریکاییها و دستگاه اشرف و شاه و اينها صبر نکردند اگر دو سه ماه دیگر چهار ماه سه ماه دیگر صبر میکردند این با موافقت خود انگليسها با پدرم چیز میکردند، پدر من دیگر بیچاره شده بود موافقت میکرد. این قضیه به نحو احسن تمام میشد ملت ایران این وضعیتی که امروز دارد نداشت و سلطنت پهلوی هم از بین نمیرفت، همینطور میماند تا یک ژنراسیون میمردند یک ژنراسیون ديگر ميآمد، پدر من که تا ابد زنده نبود. یک عدهای تربیت میشدند و روی کار میآمدند و بعد یک تعدادی جانشین آنها میشدند. به ترتيب همينطور فیصله پیدا میکرد تا امروز درست میشد. نکردند رفتند فوراً با دشمن ساختند و کلک ما را کندند و این K. B. Ross یک پیشنهاد کرده بود که قابل چیز بود، خب اين کار بزرگترین خیانت بود که اینها کردند به مملکت کردند شاه. شاه کرد و خیلی واقعا بزرگترین تیشهای بود که به ریشه این مملکت زدند و K. B. Ross پیشنهادی میکرد که قابل قبول بود و فواد روحانی را پدر من فرستاد به بغداد، چون آنها نمیتوانستند بیایند به ایران، رفت به بغداد. در بغداد هم اتفاقاً سفير ما آقاي نواب بود که خیلی مرد شریفی بود، حسین نواب، وطنپرست بود و او هم خیلی کمک کرد. ارتباط بین K. B. Ross و روحانی را درست کرد، در همان سفارت ایران درست کردند و چیز کردند K. B. Ross نظر خیلی خوبی داشت و خیلی هم آدم، دلش میخواست این قضیه به نحو احسن تمام بشود. این K. B. Ross از طرف شرکت نفت خیال میکنم آمده بود یا رابطی بود بین شرکت نفت که آن موقع میخواست صحبت کند. همه شرطها را هم قبول کرد. رفت به لندن و قرار شد که بعد بیاید به ژنو یک راندوو داشت با فواد روحانی و فواد روحانی را فوراً پدرم فرستاد رفت به ژنو دنبالش، او از لندن میآمد. دیگر از لندن نیامد. ولی وقتی رفت لندن دیگر آنجا به اینها رسانده بودند که بله بیخودی با این دولت دکتر مصدق صحبت نکنید، این عنقریب کلکش کنده است و صحبتی با دولت او نکنید. آن وقت K. B. Ross دیگر رو نشان نداد به فواد روحانی و خب او هم دست خالی بیچاره برگشت آمد تهران و در کتابش هم نوشته این را فواد روحانی خودش.
س- یکی از مطالبی دیگر که مطرح هست میگویند که این رفراندومی که دکتر مصدق انجام داد برای بستن مجلس این شاید یک کار صحیحی نبوده. شما در جریان مذاکرات و بحث این بودید؟
ج- والله در جریان مذاکرات این بود که پدر من راستش از سنا زياد دلخوشی نداشت. برای اینکه سنا یک آخوری بود که شاه درست کرد برای رفقای خودش پیرمردها پیر پاتالها که هیچ دمخور و همفکر پدر من هم نبودند، اینها همه را آورده بود آنجا با یک حقوقهای گنده گنده به اینها میداد، یک حقوقهای بزرگ به اینها میداد و اینها میخوردند و میخوابیدند. سناتور بودند به قول خودشان، هیچی. مجلس شورا هم این اواخر يک عواملی توی آن بودند که اینها وكلای دستنشانده شاه بودند مثل میراشرافی و اینها، از دسته اینها بودند که هر روز هر 24 ساعت چوب تو چرخ دولت میکردند، اصلاً دولت را به کلی فلج کرده بودند نمیگذاشتند که پیش برود. دیگر مجبور شد که رفراندوم کرد خب از ملت بپرسد چه میخواهد؟ میخواهید من اینها را بگذارم کنار. چون مجلس، همين مجلس نمیگذاشت که نفت ملی بشود و یک چیز دیگر هم هست که من میخواهم به شما عرض کنم این بود که این خود همين فداییان اسلام، اجداد آقای خمینی، همین فداییان اسلام هم اینها هم یک رلی داشتند که همان اول چیز آمدند در تهران و یک دستهای جمع شدند و آقای چیز بود رئیسشان همین، کی بود رئیس فداییان اسلام که کشتندش.
س- نواب صفوی.
ج- نواب صفوی. برادرش و یک باند ده پانزده تایی بود که اینها آدمکش بودند، هژیر را زدند کشتند، آن را کشتند این را کشتند، میکشتند همه را آدمکش بودند. میخواستند اسلام را پیاده کنند. حالا نقشه چه بود؟ نقشه این بود که پدر من گفت به من، نقشه این بود که میخواستند همان موقعی که پدرم تو جریان ملی کردن نفت است و گرفتار است آب را گلآلود کنند و نگذارند نفت ملی بشود، خلاصه شلوغ کنند مملکت را و نگذارند نفت ملی بشود که مردم را از ملی شدن نفت، صرافت پیدا کنند و عقب اسلام راه بیاندازند. یکی نقشه این بود که پدر من هم قبول نکرد. آن وقت اینها آمدند، پدرم که اینها را نمیپذیرفت ندیدشان اینها آدمکش بودند فقط به وسیله مکی یا بنایی و اینها بعد برای پدرم پیغام دادند که شما بيا حالا اسلام پیاده کن. که پدرم به اینها جواب داد و به خود من هم پدرم به من گفت و جواب داد «الان موقع اسلام پیاده کردن نیست، بگذار من نفت را ملی بکنم. الان داریم با انگلیس میجنگیم. نفت که ملی شد شما هر کاری دلتان میخواهد بکنید الان موقع اسلام پیاده کردن نیست بگذارید من نفت را ملی کنم بعد هر کار میخواهید بکنید بکنید.» که الان هم که هست امام امت در تهران فرمودند «دکتر مصدق از…» رو در و دیوارها هم نوشتند «به اسلام سیلی زد و از اسلام سیلی خورد. در صورتی که هیچ پدر من مخالف اسلام نبود و تزش هم دفاع از اسلام بود مسلمان هم به دنیا آمد و مسلمان هم مرد. مادر من همینطور. ما هیچ وقت (؟) نداشتیم. فقط آن موقع نمیخواست که تشنج بشود. به یک دلیلی، بیشترش هم این بود که همان موقع شروع کردند به تشکیلات دولت را دست بگذارند. اول آمد آقای لطفی اینها همه دستور شاه بود، دستور انگلیسها بود آمدند گفتند که بله قضات را باید حقوقشان را تامین کنیم قضات عدليه را. اینها که قاضی هستند با ماهي دوهزار تومان دیگر گران شده نمیتوانند زندگی کنند، آن وقت دوهزار تومان بابت حقوق بود دیگر، رتبه یازده بود. نمیتوانند زندگی بکنند و اینها باید تامین بشوند که اینها نروند پول از طرف بگیرند و لازم است سیر باشند قضات. گفتند درست است بعد به پدرم گفتند خب حالا که قضات را تامین میکنید تو این قضات یک عده هستند اشخاصی که پدرسوخته هستند، دزد هستند و یک اشخاص پاکی هستند. اول اینها را دزدهایشان را بریزید بیرون پاکهایشان را حقوقشان را زیاد کنید که اینها تامین بشود حقوقشان. پدرم هم گفت «بسیار خوب.» یک 350-360 تا از قضات دزدی بودند که واقعاً دزد بودند، از دزدهای درجه یک بودند اینها همه و ریختند بیرون و تشکیلات عدلیه را آقای لطفی داد، درست شد؟
یادم هست یک روزی قضاتی را که بیرون کرده بودند آمدند دم خانه پدر من که لطفی نگذاشت بیایند تو. ریخت و پدرسوختهها شما میدانید چقدر خیانت کردید، بروید گم شوید. همهشان فرار کردند رفتند. اینقدر ترسو بودند، اینقدر دزدی کرده بودند قضات. آنها رفتند پی کارشان. بعد گفتند ارتش را بيایيد درست کنیم. حالا کی؟ بعد از ۳۰ تیر است که پدرم وزیر جنگ است، وزارت جنگ را در ۳۰ تیر میخواست وزارت جنگ را از دست شاه بگیرد. علتش هم این بود که میخواست وزارت جنگ را بگیرد، پدرم نمیخواست ژنرال بشود یا فرمانده قوا بشود، پدرم میخواست این دست ارتش را از دخالت در انتخابات و در مملکت کوتاه کند. چون رئیس در هر کجایی تمام وكيل آنجا را او در میآورد به زور قشون ارتش میراشرافی را از آنجا در آوردند. هر کدام را به دستور ارتش، به دستور دربار. نظامیها هم که خب نوکر شاه بودند همهشان دیگر. این است که به وسیله زور دربار هر کسی را میخواستند دربیاورند انتخابات وکیلهای ناجور تو مجلس میآوردند که این وکیلها مانع ملی کردن نفت بودند و مثال میراشرافی و اینها بودند و خائن بودند، کثافت میکردند. به همین دلیل هم مجلس را بستند، روی این اصل شد. این است که پدر من که وزارت جنگ را از شاه گرفت، دعوایش ۳۰ تیر همین وزارت جنگ بود. اختیار را میخواست بگیرد، گفت فرمانده کل قوا شاه باشد چون نظامیها قسم خوردند به شاه، او گفت هرکسی قسم خورده باید نوکر شاه باشد تا آخر و حرفش را هم گوش کند اما دخالت در سیاست نکنند. تا اینکه سر همین وزارت جنگ قضيهاش را بگویم. پدر من آمدند و گفتند در وزارت جنگ هم یک عدهای از افسرها دزدی کردند و خائن هستند اینها هم باید تصفيه بشود و تميز بشود. آمدند یک شب و ليست و پدرم گفت «والله من که وزارت جنگ را هم شاه گفته در وزارت جنگ بعضی از این افسرها را هم تصفیه کنید یک مقداری، آن عدهای که دزد هستند بیاندازید بیرون.» خود شاه گفته بود.
س- خود شاه گفته بود.
ج- خب بله. که اینها به دست پدر من بشود که تشنج ایجاد بشود و نگذارند نفت ملی بشود. خود هدف این بود، نقشه این بود و آمدند. پدرم گفت «والله من که نمیشناسم افسران کی هستند، اطلاع ندارم که افسران کی هستند. خب، نماینده خود اعلیحضرت همایونی سپهبد نقدی وزیر جنگ من است. ایشان هستند و یک کمیسیون معین کنند ایشان با کفیل وزارت جنگ و با دو سه تا دیگر بنشینند و اینها را تصفیه کنند. «و یک رفراندوم هم کردند در خود ارتش يا توی ارتش رفراندوم کردند که بگویید دزدهای شما کی هستند؟ خود ارتشیها یک لیست درست کردند دادند ۱۳۰ نفر بودند افسر، اینها کثیفترین افسر بودند چقدر پول دزدی کردند و این افسرها هم اتفاقاً بهترین دوسیهها را داشتند با دزدیشانها، بهترین دوسیهها را همینها داشتند در دستگاه اما با طناً دزدترین اشخاص بودند. در نتیجه پول میدزدیدند و در ضمن پول میدادند صدآفرین هم تو دوسیهشان بود که حتی یکی از اینها یک سرهنگ خواجهنوری بود که بعد تیربارانش کردند همين دستگاه خمینی تیربارانش کرد یکی از این دزدهای کثیف ارتش بود. این آمد منزل ما صبح سحر که آقای دکتر مصدق شما ببینید این دوسیه را که من چقدر خدمات کردم. حالا مثلاً تو دوسیه کاغذ نشان داد که برداشتند نوشتند «افسران و درجهداران ارتش شما از این سرهنگ خواجهنوری سرمشق بگیرید مثل این باشید فلان باشید. این افسر فلان است.» نمره صدآفرین به او داده بودند. «مرا هم بیرون کردند با این دوسیه به این خوبی که دارم.» رئیس دزدها بود خلاصه. اینها همه را بیرون کردند. هی بیرون کردند هی اینها افتادند به مخالفت با دولت. از این افسرهای آمریکایی نشستند در باشگاه افسران هر شب جلسه میکردند که به تشکیلات این لوطیبازی کثافتکاری، ۲۸ مرداد درست کردند.
س- قانون افسران بازنشسته یا ..
ج- آره همان، این را بازنشسته کردند. بعد از اینکه کردند دیدند مزه کرد دهنشان شلوغ شده دیدند به خوب کاری کردند هفته بعد دویست تای دیگر آوردند. حالا این هفته بین آن هفته خیلی بامزهای است به شما بگویم. یک سفیری داشتیم در تهران سفیر ترکیه بود به اسم ترک یلدى. پیرمردی بود و این پیرمرد هم از این ترکهای جوان آتاتورک نبود، از آن ترکهای پیرمردهای قدیم دوره دولت عثمانی بود. این سفير ايران بود، پیرمردی بود هفتادوپنج سالش بود. خیلی مرد شریف و آدم پاکی بود. این آمد و ی کدفعه آمد، با پدرم هم خیلی دوست بود، و گفت «دکتر مصدق چه کار میکنی شما؟ چرا اینها را بازنشسته میکنی؟ اینها شلوغ میکنند نمیگذارند نفت ملی شود. پدرت را در میآورند. مملکت را در تشنج میاندازند اینها، مبادا این کار را بکنید.» میگفت «آره راست گفتی راست گفتی.» بعد دفعه بعد دیدیم یک دویست تای دیگر آوردند که اینها را باید بیرون کنید. گفت «بس است دیگر نمیکنم.»
س- دیگر بس است.
ج- دیگر بس است. هر غلطی کردید دیگر بستان است. ولی اینها … همان صدوسی تا که اول کردند همانها ۲۸ مرداد را راه انداختند و هر شب دسته دسته جمع میشدند و تو خانههایشان جلسه میکردند و در باشگاه افسران با آمریکابیها بندوبست کردند، با آن شوارتسکف که آمد به ایران و آن کثافتکاری را کرد، ۲۸ مرداد را راه انداخت.
س- افشارطوس را هم اینها کشتند؟
ج- افشارطوس اول چیز بود، از همین افسرها بود که همان چیز کشتش بيچاره. دکتر ژیانپور بود و با یکی دیگر بود سرتيپ بود و با … اسمش را فراموش کردم، اصغرمزینی که او هم سرتيپ بود. اینها را بردندشان تو رگش آمپول زدند و بیهوشش کردند تو تپههای گلندوئک، آن بالای تهران آنجا بردند کشتندش. خلاصه همه اینها این کارها را میکردند. دستور شاه بود همه این کارها را بکنند خلاصه افشارطوس هم خب یکی از نوکرهای شاه بود اما خب برای اینکه دولت دکتر مصدق را ضعیف کنند رئیس شهربانیش را ریختند و این بلا را سرش آوردند. تمام این مخالفتها از اول از روزی که پدر من نخستوزیر شد تا روزی که این اتفاقات ۲۸ مرداد افتاد و یک شب راحت نخوابید این مرد. هرشب دو سه تا قرص مسکن میخورد چیز میکرد اصلاً يك دقیقهای راحت نبود. 24 ساعت از داخلیمان، خارجیمان، دستگاه شاه همه اینها، اتفاقاً یک کتابی هست که چاپ شده که تمام اینها را نوشته است. در تهران چاپ شده کتاب خیلی نفيسي است چاپ شده، من برای هدا فعلاً فرستادم باید هدا داشته باشد. ببينيد دارد یا ندارد بگیرید از او. این تویش هست تمام این تشکیلاتی که بر علیه دکتر مصدق که ..
س- اسم کتاب چیست ؟
ج- کتاب «مخالفین دکتر مصدق» یک همچین چیزی که تمام دتا و مدرک و اینها. این تشکیلاتی بود که میخواستند دولت را فلج کنند یکی پشت یکی دیگر. اینها اصلاً کار.. اصلاً ما 24 ساعت همین قدر وقت داشتیم که این و آن را خنثی کنیم، نگذاریم داغانمان کنند. پدرم همیشه میگفت «انشاءالله نفت ملی بشود، پولی بیاید تو مملكت من بتوانم مملکت را آباد کنم. این پول نفت را خرج این مملکت کنم، مردم را باسواد كنم، دهات را درست کنم، welfare مردم را درست کنم.» نگذاشتند دیگر.
س- این مریضیهای دکتر مصدق و تو رختخواب بودنشان، بعضیها میگویند این مصلحتی بوده و این غش کردنشان و …
ج- خب نه، ضعیف بود که پدر من. از بس ضعیف بود اصلاً پدر من به زور رختخواب و اینها کار میکرد راستش، خیلی ضعیف بود. خیلی ضعیف شده بود، سابقه ناخوشی سل را هم که از قدیم داشت، خیلی ضعیف بود و ناراحت بود. وقتی ضعیف شد آن مرض ناراحتش میکرد. اینها بود. خب، بعضی اوقات هم … اما غش کردن نه، غش کردن یک حالت عصبی داشت که وقتی خیلی اذیتش میکردند حالش به هم میخورد. بعداً حالش جا میآمد و حتی در جامعه ملل هم که رفتیم، در United Nations در نیویورک تمام این تلويزيون چیز انداخته بودند روی ما که اگر غش کرد فوراً عکس بگیرند. نه اتفاقاً آن رور غش نکرد. من پشتش نشسته بودم آنجا، آن روز غش نکرد اتفاقاً، نه. خلاصه این فشار خونش میآمد پایین، از ضعیفی، یک دفعه بیهوش میشد سرش گیج میرفت و فوری غش میکرد. مثلاً در همان ۳۰ تير پدرم که نخستوزیرشد رفت پهلوی شاه، خود پدرم تعریف کرد، گفت «یک دفعه حال من به هم خورد. دیدم این شاه زانو زده یزدانپناه دارد قنداق حلق من میکند و سر من هم روی زانوی شاه است و شاه میگوید نمیر، نمير، نمير تو بمیری اسباب زحمت من بشود.» شاه دستپاچه شده بود. پدر مرا گرفته بود و میگفت «دکتر مصدق، مرا ولم نكن، من روی تو میشمارم مرا نگه دار من هر چه دارم از تو دارم..» شاه التماس به پدرم میگوید «مرا نگه دار.» ترسیده بود آن ۳۰ تیرکه انقلاب ۳۰ تير شد دیگر شاه گفت حالا کمونیست میشود و سلطنت را برمیدارند و به هم میخورد و ما را بیرون میکنند و میکشند و این حرفها. وحشت کرده بود شاه از این کار، پدر مرا گرفته بود «مرا ولم نكن، به من کمک کن فلان کن.» خیلی ترسیده بود.
س- اختلاف با تیمسار زاهدی چطور پیش آمد. اول کار که مثل اینکه …
ج- اختلاف تیمسار زاهدى، والله تيمسار زاهدی میدانید که از اول نوکر شاه بود مثل همه نظامیها طبیعی است. همین آخری هم اگر خاطرتان باشد در دوره همین خمینی آن سرتیپ چه بود که گرفتند و اعدامش کردند؟ تا دم آخر گفت «من نوکر شاه هستم، به شاه قسم خوردم، هنوز شاه را هم شاه میدانم.» جلوی تلویزیون در تهران گفت. فرمانده نظامی بود.
س- رحیمی.
ج- رحیمی. آن وقت من خیلی برایش احترام قائل شدم. نمیشناختم کی بود اما یک آدم خیلی رشیدی بود و از او این آقای ابراهیم یزدی پرسید «شما میدانید الان جلوی ملت ایران جلوی تلویزیون ایستادید میگویید.» گفت «بله، من میدانم هر کسی باشد. من نوکر شاه هستم، افسر هستم برای شاه قسم خوردم و هنوز هم اعليحضرت را شاه میدانم.» بردند کشتندش هم. اما آبرومندانه مرد کار ندارم. اینها همهشان نظامیها نوکر شاه بودند، همه نظامیها. هرچه داشتند از شاه داشتند، دردشان را از شاه داشتند، پولشان را از شاه داشتند، دزدیهایی که میکردند و شاه به روی خودش نمیآورد، طبیعتاً نوکر شاه بودند. زاهدی هم نوکر شاه بود. زاهدى آدم خیلی خوشگذرانی بود خیلی مردمدار بود، خب، با پول زندگی با شاه. اما خودش جنتلمن بود زاهدی، خودش شخصاً یک لوطیگری داشت که بعداً ما دیدیم بعد از ۲۸ مرداد. این زاهدی در همان کابینه اول که پدر من اینها را گرفت، وزیر کشور بود. وزیر کشور بود و یک روزی مردم اجتماع کردند و نمیدانم چه کار کرده بودند، آهان روزی بود که هریمن وارد تهران میشد.
هريمن وارد تهران میشد تودهای ها، پدرم این تودهایها را اسمش را گذاشته بود توده انگلیسی برای اینکه اینها تودهایها واسه انگلیسها بودند، کمونیست نبودند، روس نبودند، تودهای انگلیسی بودند و به اسم تودهای شلوغ میکردند. کمونیست بله، اقلاً revolution ميشد و این حرفها. شلوغ میکردند و ميريختند و کشت و کشتار میکردند میتینگ میدادند و تیراندازی کردند و کشت و کشتار کردند. حتی یکی دو تا تیراندازی، روی مردم تیراندازی کردند. شهربانی هم دستور دادند جلوگیری از اینها بکنند. خب پدرم گفته بود به این شهربانی که شما با پاشیدن آب و گاز اشکآور جلوگیری کنید. دو سه تا تیراندازی کرده بودند و تیر انداخته بودند روی مردم و اینها، رئيس شهربانی هم سرلشکر بقایی بود که با من دوست بود از قدیم خیلی، چون من نظام وظيفهام را پهلوی او کرده بودم سابقاً. خیلی آدم خوبی بود اتفاقاً. این هم بيچاره این آدم را آورده بودند رئیس شهربانی کرده بودند، رفیق زاهدی بود. گفتند که چه کسی دستور داده این کار را بکند؟ گفتند که سرلشکر بقایی. پدرم داد سرلشکر بقائی را گرفتند حبسش کردند. سرلشکر بقائی را حبسش کردند و بعد روز بعد که چیز شد سرلشکر بقایی گفت «والله به خدا..» به من گفت به خود من گفت «من به پدر شما ارادت دارم چیز دارم. من اصلاً اداره شهربانی را نمیدانم نیمکتش کجاست، اتاق رئیسش کجاست دفعه اول است که من نشستم آنجا. من هیچ همچین حکمی که روی مردم تیراندازی کنند ندادم، این را وزیر کشور داده -که زاهدي باشد- وزیر کشور این دستور را داده من ندادم.» وقتی که ثابت شد وزیر کشور داده، من خودم آنجا تو ایوان اتاق پدرم بودم، پدرم فحش داد به زاهدی گفت «مردکه احمق، برو گمشو، برو گمشو برو استعفا بده برو پی کارت. تو غلط کردی گفتی روی مردم تیراندازی کنند. زاهدی را فحشکاری کرد و بیرونش کرد از خانه. زاهدی که بیرون رفت از آن وقت دشمنی شروع شد دیگر. زاهدی رفت بیرون و از کار افتاد. افتادند علیه دولت با همين افسرهایی که بازنشسته شده بودند جمع کردند و بساط ۲۸ مرداد را راه انداختند.
س- یک موضوع دیگر است که میگویند که بین اللهیار صالح و مصدق شکرآب شده بود.
ج- آهان بین اللهیار صالح و مصدق، اللهيار صالح یک آدمی بود خیلی آدم شریفی بود و خیلی آدم پاکی بود درست بود مثل همه اینهایی که دور و بر پدر من بودند همه آدمهای خوبی بودند پاک بودند. پدرم میگفت «اینها آدمهای خوب مملکت شما هستند که با من کار میکنند.» آدم مثبتی نبود خیلی منفی بود اللهیار صالح، منفی بود و سرانتخابات شد اینقدر، وقتی پدرم وزیر کشورش کرد دید که خیلی وارد نیست به کارش (؟) ملی را نمیگذاشت چیزی بکنند، دخالت انتخابات، ارتش هم تند تند اینها را در میآورد و بعد پدرم یک کمیسیونی معین کرد که آن کميسيون به دست آقای شهشهانی بود و با یکی دو تای دیگر میرمحسن خان قریب بود و شهشهانی و یکی دیگر. یک کميسيون معین کرده بود که اینها انتخابات را کنترل کنند نگذارند ارتشیها… اللهيار صالح به او برخورد آمد به پدرم گفت «آقا شما من وزیر کشورت هستم این کمیسیون چه کار میکند؟» قانون هم همین بود، حرفش درست بود. خب، پدرم نمیتوانست بگوید تو نالايقی، نمیتوانست بگوید تو لیاقت این کار را نداری که مجبورم کمیسیون معین کنم. این را که نمیتوانست به او بگوید. به او برخورد و از آن وقت چیز شده بود که بعد گفت «شما نوکر میخواهید شما وزير نميخواهید.» از این حرفها و اینها. بعد میانهاش با پدر من، استعفا هم نداد، خوب نشد. بعد اوضاع به هم خورد و اللهيار صالح کنار بود و پدرم کنار بود.
س- فرستاده بودش واشنگتن دیگر. سفيرشد …
ج- نه، بود واشنگتن و واشنگتن سفير بود تا ۲۸ مرداد. بعد از ۲۸ مرداد خودش استعفا داد و گفت «تا این تاریخ دیگر من با دکتر مصدق بودم.» این هم یک مردانگی کرد صالح واقعاً. گفت «من تا حالا با دستگاه مصدق بودم دیگر با دستگاه زاهدی نمیتوانم وزیر زاهدی باشم.» استعفا داد آمد بیرون. در پاریس هم امیرعلائی بود. در بروکسل بود او هم استعفا داد و آمد به کنار گفت «من تا به امروز بودم دیگر از امروز نیستم.» مجبور کردند این آقای مهذبالدوله کاظمی که او هم استعفا بدهد. او هم استعفایش را داد و اینها آمدند کنار. اینها دیگر کنار بودند و جبهه ملی را اداره میکرد آقای …
س- اللهیار صالح.
ج- اللهیار صالح، بازرگان و آن رفقایش و اینها که دستگیر بودند که آقای مهندس … چه کسی بود که با بازرگان وزیر بود و اينها، با بازرگان همیشه بود پیرمردی بود مهندس .. رئیس دانشکده فنی هم بود. خلاصه یک عده گروهی بودند اینها از دانشگاه که اینها خیلی با …
س- سحابی.
ج- سحابی آره. مهندس سحابی اینها بودند و فعالیت میکردند در جبهه ملی. اینها دیگر کنگره جبهه ملی درست کردند و اینها همیشه با پدر من ارتباط داشتند. ارتباط داشتند که دستور میگرفتند از احمدآباد کاغذ میآوردند، کاغذ میبردند و یک ارتباط با پدر من داشتند.
س- این کاغذها چه کسی میآورد و میبرد؟
ج- کاغذها را هدا ميبرد یا من میبردم. هدایت میبرد و من میبردم میدادیم به آقا. آقا جواب میداد و ما ميداديم به آنها. خلاصه، اینها ارتباط با پدر من داشتند. پدر من یک روز گفت این کار را نکنید، این کنگرهای که درست میکنید توی آن کنگره دو سه تا از جاسوسهای زاهدی و دستگاه …
س- از ما بهتران.
ج- از ما بهتران آنجا نشستند و شما چه میدانید چه کسانی هستند. گوش نکردند و سرپیچی کردند. تا اینکه بازرگان و سحابی و اینها آمدند عضو جبهه ملی خواستند بشوند. عضو جبهه ملی بشوند و اینها نمیخواستند اینها وارد جبهه ملی بكنندشان. مهندس بازرگان خب یک پرسنالیتی بود و مهندس سحابی بود مثل آقای زیرکزاده بود. اینها چیزی نبودند پهلوی آنها، آنها خیلی مهمتر بودند. یک دفعه ديدند اگر اينها بیایند وارد جبهه ملی بشوند اینها را ممکن است … آنها نهضت مقاومت ملی داشتند، حزب نهضت مقاومت ملی داشتند که آیتالله زنجانی هم جزو اينها بود، زنجانی خیلی خدا رحمتشان کند خیلی مرد شریفی بود. اینها جزو اينها بودند. اینها که خواستند وارد بشوند اینها گفتند که نه شما مدارکتان کامل نیست که وارد جبهه ملی بشوید. اینها مثل دانشگاه که بگوید آقا تو برو ليسانست را بگیر مدارکت را کامل کن بعد بيا وارد دانشگاه شود. مثلاً اینطوری اینطوری. پدر من یک کاغذی نوشته بود برای صالح، کاغذ هم چاپ شده هستش، که شما چه میخواهید؟ مگر جبهه ملی کیست؟ جبهه ملی یک سرپوشی است برای هر کسی که وطنپرست است نه حزبی است نه دستهای است جبهه ملی که شما بیخودی دکان بازگردید و میگویید این را قبول دارم آن را قبول ندارم. اینها نميخواستند قبول کنند. اینها نمیخواستند بازرگان را قبول کنند. جبهه ملی حزبی نیست، دستهای نیست پولی کسی نمیدهد که برای جبهه جمع بشود، چیزی ندارند. جبهه ملی تشکیل شده از هر گروه وطنپرستی هر کسی وطنپرست است زیر یک لوا است وآن لوا جبهه ملی است، تمام شد رفت. پس شما این کار را نکنید. حتی پدر من برایش نوشته بود که اگر به ستارخان میگفتند که تو بيا مدارک و دیپلمت را نشان بده بعد برو به جنگ این نميرفت. اصلاً ستارخان یک آدم لوطی بود که اصلاً مدرک لیسانس و مافوق لیسانس نداشت. رفت و زد و جنگ کرد و مثلاً مشروطیت را گرفت چه کار کرد. حالا همین نوشته بودند اگر به ستارخان میگفتند تو برو مدرک دیپلمت را نشان بده درست کنیم نمیکرد این کار را. این کار را نکردند اینها هم گوش نکردند و پدر من مأیوس شد از اينها. بعد گفت «از این تاریخ جبهه ملی تعطیل کنید و با من کار ندارید دیگر، هر کاری خودتان میخواهید بکنید.» دیگر از آن تاریخ به بعد جبهه ملی افتاد دست سنجابی و دکتر امیرعلایی و افتاد دست آن آقای صالح بود. هر غلطی که خواستند کردند دیگر هیچ. جبهه ملی پدر من نبود. چون پدر من جبهه ملی را میگفت هر کسی وطنپرست است جایش توی جبهه ملی بود، شما بودید، نه حزبی، نه (؟) پولی بدهید چیزی بدهید توی جبهه ملی بودید. هر کس وطنپرست بود بیاید زیر لوای جبهه ملی دیگر، لزومی ندارد که اینها امتحان بدهند و بيايند تو نمیدانم چه کار بکنند. پدر من از آن وقت به بعد دیگر جبهه ملی را کنار گذاشت، نفی کرد جبهه ملی را و به کلی اسمش را هم نیاورد تا وقتی که مرد.
روایتکننده: آقای دکتر غلامحسین مصدق
تاریخ مصاحبه: ۲ ژوئیه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس- فرانسه
مصاحبهکننده: حبيب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س- خاطراتتان را از روزی که دکتر مصدق دستگیر شدند بعد از ۲۸ مرداد و جریان محاکمهشان و دوره زندانشان تعريف بفرمایید که چگونه بود؟
ج- والله پدر من که گرفتندش بردندش در لشکر۲، لشکر۲ آن بالا بود، و یک ویلایی بود یک اتاقی.. دو تا اتاق یک اتاق که صاحبمنصب کشیک بود و یکی هم اتاق پدر من بردند آنجا و محاكمات شروع شد. اول از همه در سلطنتآباد بود، در برج سلطنتآباد. بعد آوردندش لشکر۲، در لشکر۲ آن بالای قصر آنجا بود. آنجا هر روز تو اتاق بود و ما هم هر جمعه میرفتیم دیدنش و ميآمدیم. تک و تنها، مجرد بود تک و تنها آنجا بود حتى به حدی ناراحت بود از… هیچکسی نبود حرف بزند، دلش میخواست آدمی که 24 ساعت فعال سیاسی است حرف نميتواند بزند. داشت دیوانه میشد از حرف نزدن. تقاضا کرده بود يك نفر مجرم دیگر هم بفرستید با من اینجا، حرف بزنم. بعد یکی از این لات چاقوکشها را فرستادند یک روز برای امتحان گفتند «بیا، برای همصحبت با این بیا با این.» به حساب به او چیز کردند. او گفت «نميخواهم هیچوقت! گذشتیم.» خب میرفتیم میدیدیمش میآمدیم. بختيار هم به اصطلاح خیلی..
س- چه کسانی بودید که میدیدیدشان ؟
ج- بله؟
س- روزهای جمعه چه کسانی..
ج- هر جمعه بعدازظهر میرفتیم دیدنشان.
س- کی میرفت؟
ج- من، خواهرم بود، برادرم بود، مادرم بود ما میرفتیم دیدنش و میآمدیم. چیزی میخواست برایش میبردیم، خودش تک و تنها توی یک اتاق بود. ریشش را ميتراشید، حمام نداشت بکند یک توالت داشت داغ و گرم آب جوش داشت میمالید تنش را میشست و درست میکرد. همه را خودش تنها آنجا میکرد، تک و تنها بود.
س- غذا برایش میبردید
ج- غذا برایش میبردند بله.
س- هر روز؟
ج- نه، همانجا به او میدادند، نمیگذاشتند غذا ببریم ما. یا میبردند غذا، یا از منزل غذا ميبردند- بله غذا میبردند. بعد بختيار هم اتفاقاً جنتلمنی کرد.
س- فرماندار نظامی بود؟
ج- بله. خیلی جنتلمنی کرد و چون پدرش با پدر من بختیاری بودند. آن سالی که پدر من رفت بختیاری سردار محتشم بود، با خوانین بختیاری دوست بود پدر من. چون خوانین بختیاری را پدرم آزادیخواه میدانست سردار اسعد بود و آن سردار بزرگ بود و سردار ظفر بود و سردار محتشم بود همه اینها با پدرم دوست بودند، دوست بختیاریها بود پدر من. نوه امیرمفخم بود این بختیار، این هم روی سوابق خانوادگی داشتند و اینها با پدر من، انصافاً به پدرم محبت کرد از حق نباید گذشت خیلی انسانیت کرد، خیلی محبت کرد و پذیرایی کرد. گفت «اینجا مهمان ما هستند و اینها باید باشند. هر چه هم میخواهند بگویند ما برایشان درست کنیم که راحت باشند.» آن وقت این روزها میبردند پدر مرا محاکمه میکردند. عصرها آزموده پدرسوخته میآمد پهلوی پدر من پای پدر مرا میبوسید تو حبس از روی پتو، پدرم میگفت «برو گمشو مردیکه احمق.» دعوایش میکرد. میآمد پایش را میبوسید. چیز میکرد که مرا ببخشید، من باید رل بازی کنم چاره ندارم من ارادت به شما دارم. در صورتی که خود این آزموده بعد از ۲۸ مرداد، ۲۵ مرداد تا ۲۸ مرداد یک کارت تبریک برای پدرم نوشت «الحمدالله تو آمدی و موفق شدی و فلان کردی.» اینطور میکرد، آن سه چهار روزه خیلی چیز داشت. و در ظاهر منظور با پدرم به حساب که در حبس که بود دادستان کل بود. بالاخره پدرم را میبردند عصرها محاکمه میکردند. آن محاكمات اولش آن یک سرلشکری بود که اتفاقاً اسمش را فراموش کردم مرد خیلی خوبی بود او هم به پدر من ارادت داشت و خیلی شل میگرفت، یک چیز فورمالیته بود دیگر میدانست خودش چه رلی بازی میکند. او هم انسانیت کرد، محبت کرد گذاشت پدر من هر چه خواست حرف که بزند در صحبت دفاعش باشد هر چه بخواهد بگوید آنجا گفت، تو آن قسمت اولش. و اين هم آدم بدی نبود. بختیار هم آنجا دفاع میکرد و حتی یک روز پدرم به بختیار گفته بود، «بله، شما برای چه قانون محاكمات ارتش را به هم زدید؟»
بعد این محاكمات همینطور گذشت و تا یک روزی طبیعتاً موقعی بود که پدر من خیلی اطمینان داشت که این در جلسه دوم هم آن یک سرلشکر دیگر بود که…
س- دادگاه تجدید نظر.
ج- تجديدنظر، او یک خرده سختتر میگرفت نمیگذاشت دفاع کنند. مردم هم از راه و بيراه هر چه مدرک چیزی بود پیدا میکردند له پدرم باشد یواشکی تو دادگاه که ميآمد تو جیبش میچپاندند. بعد یک کاغذی برایش فرستاده بودند که خود آزموده تشکر از بابای من کرده بوده، کاغذش را برایش فرستادند. بعد از اینکه آزموده گفته «بله همچین کرده» گفت «بله، از خیلی افسران اینجا از من تشکر کردند.» گفت «یکیش همین آقای آزموده بود و این هم کاغذش.» و كاغذش را نشان داده بود که پدر آزموده درآمد آبرویش رفت آزموده. یکی دیگر هم یک کاغذی بود که گفت پدر ما [مصدق] تمام زندگی ما را چاپیدند و بردند و مال بچههایم را همه داغان کردند و بردند یک کاغذی نوشت برای ستاد ارتش، احمقی ببینید این خودش گیر افتاد تویش، رئیس ستاد ارتش بلافاصله بعد از ۲۸ مرداد یک متحدالمال چاپ داده بود به تمام افسران میفرستد «افسران و درجهداران ارتش» این تودهایها را پیدا کردند، آخر يک گروه تودهای در ارتش بودند که اینها علیه کار میکردند که نمیدانستند اینها کی هستند، که همانها که تیرباران شدند. یک سری همه را تیرباران کردند. اینها پیدا میکردند میدادند مدارک را به پدرم میرساندند. و این مدرکی بود که گفته بود «افسران و درجهداران ارتش شما از این به بعد یک غنائمی گیرتان آمده این چند روزها مبادا در معرض فروش قرار بدهید که به اشد مجازات تنبیه میشوید.» گفت «این هم دلیلش است.» خلاصه، مردم خیلی کمک میکردند به پدرم، خیلی، خیلی. خیلی کمک میکردند.
س- پس مطالبی که آقای دکتر مصدق در دادگاه میگفتند تماماً در روزنامه درج میشد يا نه؟
ج- نه، در روزنامه که درج نميشد. یک کتابی هم در بغداد چاپ شد «روزهای اول انقلاب» که خلاصه این محاكمات پدر من بود اما کمی ناقص بود. اما کتاب خوبی که چاپ شد سرهنگ بزرگمهر بود که وکیل تسخیری پدر من بود که اتفاقاً باجناق معظمی اینها یا داماد معظمی اینها بود، آدم خیلی خوبی بود اتفاقاً. او خوب از آب درآمد. او بود که پدر من نگذاشت از او دفاع بکند، او گفت «لعنت خدا به سرت اگر دفاع… خودم دکتر حقوق هستم از خودم دفاع میکنم. نمیخواهم احتياج به وکیل ندارم دفاع میکنم.» او خیلی کمک کرد. حالا او یک مجموعه قشنگی درست کرده بود که قرار بود چاپ بکند و موفق هم شده چند نفر هم از همان وکلای عدلیه این را درست کردند و یک چیز حسابی است، اگر چاپ بشود آن مجموع دفاعیات آقا خواهد بود حالا انشاءالله چاپ بشود من برای شما تهیه میکنم میفرستم برایتان اما هنوز چاپ نشده. الان وضعیت اجازه نمیدهد چاپ بکنیم اینها. افکار عمومی مثلاً له دکتر مصدق بشوند همچین حرفها، آخوندها میترسند این چاپ بشود. بله، پدرم تو حبس بود تا روزی که امیدوار بود پدر من که این دیوان تمیز که این رای را..
س- باطل کند.
ج- باطل کند. تميز هم آن آقای هیئت پدرسوخته و آن الاغ که نوکر شاه بود البته و آقای تقوی پسر حاج سیدنصرالله که او هم به اصطلاح جزو ديوان تميز بود اینها از ترس شاه یک حکمی نوشتند که اصلاً نه دوپهلو بود، نه نقض بود نه ابرام، هیچکدامشان! یک چیز مزخرفی نوشتند. جمال امامی گفت «اینها خجالت نکشیدند این یک همچین حکمی را صادر کنند برای مصدق؟» در مجلس گفته بود جمال امامی.
س- که چی صادر کنند؟
ج- یک همچین حکمی صادر کنند. حالا درست ننوشته بود یک جوری بود که نه سیخ بسوزد و نه کباب. نه دکتر مصدق به او توهین بشود، احترامش را گذاشته باشند در ضمن شاه را هم راضی بکنند. یک چیزی دوپهلو نوشتند دادند که مثبت حسابی نبود خلاصه. بعد هم خب ما گفتیم اگر اینطور بشود تا حالا پدر ما توی یک اتاق بود تنها بود تمیز بود آن بالا در لشکر۲ بود و غذا هم برایش میبردند و باز، معلوم بود مجرد بود اما باز یک احترامی مثلاً داشتند. من همش از این میترسیدم که اگر اینکه این حکم ابرام بشود بیایند جل و پلاسش را بردارند و بختیار ببردش بیاندازدش توی حبس عمومی دیگر. خب او سه سال حبس بود و سه سال حبس را توی زندان بکند. من رفتم خودم بختیار را دیدم و بختیار گفت «نه نه فلان کس سرور ما است..» خودش به من گفت خود سپهبد بختيار «سرور ما است و میهمان ما است و تا روزی که حبس است همینجا نگهش میداریم، سه سالش را هم همينجا نگه میدارم میهمان ما است و باید پیش ما باشد.» و همین هم کرد و به همه افسرها گفته بود، «همه احترام دکتر مصدق را داشته باشید.» خیلی با احترام و با انسانیت خوب، بالاخره هرچه بود بختیار نوه سردار محتشم بود سردار محتشم از خوانینی بود که با پدر من بالاخره دوست بود، یک سابقه فامیلی داشتند.
س- هیچ نگرانی از اینکه ممکن است یک مجازات سنگینتری باشد خدای نکرده مثلاً اعدامی چیزی باشد مطرح نبود؟
ج- نه پدر من نگران نبود، پدر من نگران نبود..
س- خود شما چی؟
ج- او میگفت «من برای مردن حاضرم، من چندین دفعه خدا…
س- نه، فکر میکردید همچین کاری بکنند؟
ج- نه نه.
س- بالاخره در حین محاکمه.
ج- نه نه نه. برای اینکه خود من وقتی که پدرم را گرفتند، بعد از ۲۸ مرداد، رفتم هندرسن را دیدمش مخفیانه چون من خودم قایم بودم دو ماه قایم بودم. رفتم هندرسن را دیدم، هندرسن با من دوست بود خیلی، هندرسن با من خیلی میانه داشت و همیشه خانه ما میرفت و ميآمد و خیلی نهار بخورد و شام بخورد و اينها. من به او گفتم «فلان کس، این پدر من اینجا خیلی ناراحتم من برای پدرم چه کار کنم؟ چه کار نکنم؟» گفت «تو مطمئن باش که پدر تو هیچ صدمهای نخواهد خورد.» یعنی یک فرمالیتهای باید بشود این را به من گفت هندرسن. ما هم طبعاً میدانستیم که همه اینها یک سن تئاتری است که باید تا تهاش را رد شویم برویم. و یک چیزی که خیلی مهم بود این بود که وقتی که پدر مرا گرفتند حبس کردند مرحوم حاج سیدرضا فیروزآبادی…
س- کی؟
ج- حاج سیدرضا فیروزآبادی، این یک مجتهدی بود آیتالله بود و آدم خیلی خوب، واقعاً آخوند پاک او بود. آخوند بود پاک تمیز یک شال سبز کمرش بود یک جفت نعلين پایش بود کور هم.. چشمش هم نمیدید. پیرمرد بود و این عصازنان میآمد را ه میرفت بیچاره. خیلی مرد شریفی بود. این میآمد به مطب من، من مطب داشتم، گفت که فلان کس من برای آقا ناراحت هستم در سلطنتآباد که هست مبادا اذیتش کند این شاه، این شا، مثل پدرش اذیتش کند. گفتم حالا آقای فیروزآبادی من حالا نمیدانم چه کار کنم؟ چه کار میتوانم بکنم من؟ گفت «من میروم اقدام میکنم کاری بکنم.» رفت رفت و بعدا زد، پانزده روزی آمد پهلوی من و گفت «من رفتم پهلوی بروجردی» این اینقدر انسان بود، «رفتم پهلوی بروجردی» آقای بروجردی که مجتهد بزرگ قم بود اینها «پهلوی آقای بروجردی رفتم و به او گفتم که آقای بروجردی الان یک کاغذی شما برای شاه بنویسید که دکتر مصدق را اذیت نکند آن جایی که هست، اذیتش نکنند و بالاخره دکتر مصدق هر کاری کرده از نظر اسلام بد نکرده، جهاد كرده كفار را بیرون کرده، او کار بدی که نکرده چون این کار را کرده.» (؟) گفت «میدانید به من چه جواب داد؟» خودش بیچاره گریه میکرد اشک میریخت به والله به ارواح خاک پدرم اشک میریخت میگفت «میدانی به من چه جواب داد؟» گفت «مصدق بر روی انگلیزم پنجه زده است شفاعتش را نمیشود کرد.»
س- ده.
ج- بله همین آقای مجتهد جامعالشرایط خودمان. بعد گفت «پدرسوخته همه انگلیسی بودند.» همان ملای کل انگلیسی بود.
س- عجب.
ج- بله، و اتفاقاً بعد از آن آقای شهشهانی، این آخوند بود سابقاً شهشهانی.. آخوند بود که لباس آخوندی پوشیده بود و معاون وزارت کشور بود با پدر من بود، از همراهان پدر من بود. او هم از طرف اللهیار صالح و اينها رفته بود، با مليون رفت با بروجردی صحبت کرده بود به او هم همین حرف را زده بود.
س- عجب.
ج- تعجب نکنید.
س- آن وقت این دورانی که در زندان بودند دکتر مصدق خاطرات به خصوصی دارید؟ میرفتید هفتهای یک بار باز هم میدیدیدش
ج- همان تو زندان خاطراتش را مینوشت که ما داریم، در تهران هست، داريمش حالا. همان تو زندان اینها را مینوشت، بیکار بود مینوشت. من میرفتم میگرفتم و میآوردم.
س- مخفیانه بود یا..
ج- نه، مخفیانه نبود افسرها خیلی با او چیز بودند. نه بابا، مینوشت همه را حاضر میکرد و کپی میکرد و کاغذ کپی داشت میگذاشت روی چهارپایه با خط خودش مینوشت اینها را. سه چهار تا کپی درست کرد یکی داد به احمد، یکی به من داد، یکی به خواهرم داد. اینها بود تا بعد از آن هم که، من فوراً اینها را گرفتم آوردم سوئیس گذاشتم تو بانک توی صندوق یک Coffre جدید برايش گرفتم پول نداشتم گفت «این را بگذار تو بانک.» بعد از اینکه اوضاع تمام شد و گذشت و بعد شاه رفت و اینها رفتم آوردم، از سوئیس آوردم به ایران. آوردم به ایران و خانه هست و منزل هست. آن هم چون خیلی به شاه احترامات گذاشته و چیز کرده، خب عادتش بود. پدرم بالاخره بزرگ شده دربار مظفرالدینشاه بوده، احترام بزرگتر و کوچکتر را داشت، یک آدم باتربیتی بود، Education داشت. نمیگفت شاه پسر قرتی است، کونی است مثلاً این حرف را بزند. مثل بعضی اشخاصی که بگویند شاه همچین بود، بد بود. خیلی احترام شاه را داشت و همیشه هم تا روز آخری که مرد میگفت «خدمت اعليحضرت عرض کردم اعليحضرت فرمودند…» این…
س- عادتش بود.
ج- عادت است و چیز تربیتش بود. حالا اینکه چون دیگر خیلی ازش چیز بکنند برای اینکه این آخوندها حالا این مدرک را بگیرند و بگویند با شاه اینقدر… که عرض میکرد به شاه، به طاغوت عرض میکرده، از طاغوت فرمایش گوش میکرده و از این حرفها و اینها…
س- چون الان صلاح نیست چاپ بشود.
ج- نه، بله این هم مال..
س- آن وقت که دوران زندان ایشان تمام شد..
ج- بعد از اینکه دوران زندانش تمام شد آمد به احمدآباد دیگر.
س- با ماشین بردید او را..
ج- آوردیم احمدآباد. بود احمدآباد تا یک ماه یا دو ماه به اینکه فوت بکند یک سینوزیتی گرفت..
س- ببخشید، وقتی که رفتند احمدآباد به او تکلیف کردند که بروند به احمدآباد یا..
ج- نه، گفتند که تهران نیاید تبعید است برود احمدآباد بماند تهران نیاید که مبادا مردم دورش جمع بشوند. تهران نیاید.
س- بعداً مثل اینکه… بعد از چند وقت بود که سرباز گذاشتند به بهانه اینکه..
ج- همیشه بود، سرباز بود آنجا.
س- از روز اول؟
ج- از روز اول که رفت احمدآباد سه تا ساواکی دم خانه ما هميشه میپاییدندش آنجا و پدرم پالتو ميخرید، برای اینها برای ساواکیها هم پالتو میخرید.
س- آن وقت چه کسانی اجازه داشتند بیایند و بروند؟
ج- فقط ما خانواده بود و گاهگاهي وكيل کارهای عدلیهاش هم نصرتالله امینی بود که گاهگاهی میآمد و میرفت.
س- مورد اعتمادشان بود آقای امینی؟
ج- خب، نه. پدرم به هیچکس اعتماد نداشت راستش را بخواهید.
س- علت اینکه میپرسم این است که ما حدود دوازده سیزده ساعت نوار از خاطرات آقای نصرتالله امینی در مورد دکتر مصدق ضبط کردیم و برای من مهم است که بدانم که تا چه حدی میشود روی حرفهای ایشان حساب کرد؟
ج- نه نه چیزی نداشت زیاد، با هیچکس چیزی نداشت. شاید امینی محبت میکرد میآمد آنجا میرفت و اینها چیزی داشت اما نه چیزی نداشت. بله، بعد از آن هم دو ماه به فوتش که بود یک ورم سینوزیت که من اجازه گرفتم طبيب برایش بردم آنجا دید و یک بایوپسی کردند و آوردند تهران، تهران منزل من بود.
س- چه گفتيد؟
ج- بایوپسی کردند، تکهبرداری کردند.
س- نه، فرمودید دکتر بردید گفتم چه کسی را بردید؟
ج- دکتر که بردیم دکتر اسماعیل یزدی، برادر همین دکتر یزدی که با خمینی آمد تهران این متخصص جراحی فک و صورت بود در دانشگاه کار میکرد. زنش یک زن آمریکابی بود. زنش هم مسلمان بود که طلاق داد و حالا زن ایرانی گرفت بعداً. این بود این را بردم با یک دکتر دیگر بود که بردمشان آنجا و دیدند پدر مرا، بعد بردیم تهران بیمارستان نجميه. دو روز هم آنجا خوابانديم و یک بایوپسی کردند و تکهبرداری کردند و دیدند یک پولیپی دارد که منزل من منزلش بود و میرفت روزها برق میگذاشت بعد. یک پولیپی دارد که این ممکن است سرطانی بشود. برای پوفیلاکتیکمان، پوفیلاکسی که داشت گفتند که این را بایستی برق بگذارد، کوبالت. برق کوبالت هم دیگر آن دست من نبود آن دکتر متخصص کوبالت این را زیاد گذاشت، dosage اش کم بود زیاد کرد این تمام غدههای گردنش ورم کرد به این بزرگی شد، تمام در اثر کوبالت ورم کرد و دردهای شدید فریاد فریاد درد میکرد. هی قرص مسکن خورد، مسکن خورد و سابقه یک زخم معده هم داشت پدر من..
س- بله.
ج- سابقه زخم معده داشت و تب هم داشت خیلی ناراحت بود دکتر آذر هم میآمد میدیدش و میرفت…
س- مهدی آذر.
ج- او هم میآمد و میدید و میرفت و اینها بالاخره به او قرص مسکن ميداد بخورد تا ساکت بشود تا اینکه بالاخره یك دفعه این قرصهای مسکن این زخم معدهاش را چيز کرد شروع کرد خون قی کرد. افتاد به خون قی کردن، خون مزاجش عمل کرد. یک Hémorragie [خونریزی] شدیدی کرد تا صبح و خونریزی کرد و بردیم بیمارستان و یک ترانسفیوژن خون کردند دیگر نشد اینها، تا بعد سه چهار روز بعد مرد. روز ۱۴ اسفند مرد.
س- آن وقت برای مراسم و اينها مثل اینکه اجازه..
ج- مراسم نه گفته بود «فقط بچههایم و زنم تشييع جنازه از من بکشند.» ماشين سوار کردیم و بردیم احمدآباد و بازرگان هم آمد، مهندس سحابی آمد و اینها آمدند همه، آیتالله زنجانی آمد. آیتالله زنجانی بهش نماز گزارد. خود بازرگان و مهندس سحابی شستندش…
س- عجب.
ج- غسلش دادند، کفنش کردند، تو تابوت گذاشتند و دفنش کردند. قبرش هم خود بازرگان با ماله برداشت و آجر چید داد درست کردند.
س- بازرگان.
ج- تو همان چیز. چون من از هويدا نخستوزیر پرسیدم که چه کار کنیم اینها گفت همان بیاوریم.. ۳۰ تیر. پدرم وصیت کرده بودکه ۳۰ تیر دفنش کنند قبرستان ۳۰ تیر.
س- کنار شهدای ۳۰ تیر.
ج- کنار شهدای ۳۰ تیر در..
س- ابنبابویه.
ج- ابنبابويه. آخر روزی که ما رفتیم ابنبابويه جایی که شهدای 30 تیر را دفن کرده بودند همان موقع دو روز بعد از ۳۰ تیر اوایل مرداد رفتیم آنجا، شب که رفتیم آنجا بیست و سه چهار هشت نفر بودند که کشته شده بودند بیچارهها در این راه، پدر من رفت سر قبر اينها نشست گریه کرد. دیدم گریه کرد برای اینها خیلی ناراحت شده بود. بعد به من گفت «غلام، جای من پهلوی این بچههای من است. من روزی که مردم باید همینجا پهلوی این بچهها دفن بشوم.» این وصیت را کرد به من. امینی هم بود آنجا همه اینها بودند. امینی هم شهردار بود. بعد اینها گذشت و ما گفتیم که وصیت بعد من به هویدا، امیرعباس، با من دوست بود. برای شاه پيغام دادم که فلان کس همچین وصیتی کرد، گفته بود «نه همان احمدآباد خاکش کنید.» جا نداشتيم، همان نهارخوری که همه نهار میخوردیم با هم رفتيم وسط اتاق نهارخوری را کندیم و همانجا امانت گذاشتيمش تو تابوت. چون دفن کردن با امانت فرق دارد. دفن که کردی دیگر نمیشود نبش قبر کرد و مرده را درآورد وقتی دفنش کردی به موجب اسلام نبش قبر حرام است، دیگر نمیشود مرده را در آورد. هر کسی را امانت گذاشتی تو تابوت گذاشتی که امانت بود میشود از تو تابوت دربیاوری و ببری در جای دیگر. ما امانت گذاشتیم و تو تابوت گذاشتیم و دفنش کردیم و آنجا گذاشتیمش که یک روزی اگر شد بياوريمش 30 تیر. خوشبختانه هم نیاوردیم با این آخوندبازی (؟) کثافت میکردند پدرش را در میآوردند. خلاصه، هر چه هم بختیار و اینها خواستند که این آقا را ما ببریمشان به چیز، من و احمد، داداشم، زیر بار نرفتیم، نمیخواهیم همین جور باشد. همانجا احمدآباد ماند آنجا.
س- کدام بختیار؟ دکتر شاپور بختیار؟
ج- همین شاپور بختیار بله. شاپور بختیار با فروهر خیلی اصرار کردند. فروهر برایش یک سنگ خارا بزرگ درست کردند، دکتر مصدق قبرش را نوشته بودند و حاضر کرده بودند که دفنش کنند..
س- زمان خمینی؟
ج- زمان خمینی. اصلاً آن سنگ را هم کندند و انداختند دور. خب، فروهر که رفت همه را جمع کردند. خوشبختانه دفنش نکردیم وگرنه میرفتند و میشکافتند قبر را و كثافت توی آن میکردند. نه هیچ چیز نکردند همان احمدآباد نگهش داشتیم همانجا هست.
س- خب، مثل اینکه خستهتان کردیم و خیلی ممنون از این لطفی که کردید.
ج- من هر خدمتی اگر بتوانم بکنم با کمال میل حاضرم هر جور کمکی بکنم، با کمال میل.
س- ممنونم.
ج- خیلی متشکرم.
نخستین باری که با نام دکتر مصدق آشنا شدم،پنج ساله بودم . و طبعا دلیل آن، حرمتی بود که همه بستگان نزدیکم به مردمی بودن ایشان داشتند. من چهره های نگران آنان را هنوز در هفتاد سالگی به لحاظ کودتا بی که همچنان کشور ما را از تجربه دموکراتیک محروم کرده به خاطر دارم.بی تردید اگر دکتر مصدق را تنها شخصیت وطن دوست و مومن به پرنسیب های دموکراتیزم و قانونمندی در تاریخ سیاسی کشورمان نشناسیم ، هنوز از تاریخ نیاموخته ایم.
من هم از کودکی با نام ایشان آشنا شدم و اکثر بستگان به دید تحسین و احترام به او می نگریستند ولی با مطالعاتی گسترده ای که داشتم و به قول پدرم، کاش کودتای او در 25 مرداد 1332 موفق می شد تا نتیجه اش را که چیزی مانند انقلاب 57 می شد ولی به شکلی دیگر می دیدیم. شاید اگر او هنوز محبوب است چون موفق نشد و چهره واقعی اش معلوم نشد تا مانند رهبران انقلابیون 57 بتوان واقعیتش را دید…