روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۲۰ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۳
جلسه دوم مصاحبه با جناب آقای دکتر نهاوندی در دور اول، بیستم ماه مه، پاریس.
مصاحبهکننده شاهرخ مسکوب.
ج- چند نکتهای را که در بار اول فراموش کرده بودم یادآور میشوم و خواهش میکنم که در جای مناسب بیفزایید به متن ماشین شده و کتبی این صحبتها. پدر من از مرحوم میرزا کوچکخان همیشه بسیار سخن میگفت و از خاطرات جوانی و پراحساس و پرشور زندگیاش بود. اینطوری که ایشان تعریف میکرد تا جایی که من بتوانم الان درست خاطرات را نقل بکنم بعد از گذشت چند دهه. گویا بار اول میرزا کوچکخان را در رشت ایشان در یک مسابقه کشتی دیده بود. میرزاکوچکخان طلبهای بود درست قبل از انقلاب مشروطیت. و البته میرزاکوچکخان از یک خانواده خرده مالک محترم گیلان بود که الان هم قوم و خویشهایش در اینجا یا در رشت و جاهای مختلف ایران هستند بعضیهایشان. با ما هم یک نسبت خیلی دوری از طریق یکی از خانمهای خانوادهاش دارد.
س- ببخشید اینجا منظورتان پاریس است یا تهران است؟
ج- در اروپا هم هستند.
س- در اروپا هم هستند. بله.
ج- بله در اروپا هم هستند، در استراسبورگ. بعضی از اقوام ایشان را میشناسم در سوئیس یکی از همکاران عزیز من دکتر فرخ مدبر که الان در سازمان بهداشت جهانی کار میکند، از همکاران ایشان است. یک آقایی هم هست در استراسبورگ استاد دانشگاه است خانمش از منسوبین میرزاکوچکخان است. دیگران هم هستند احتمالاً که باید وجود داشته باشند. و میرزاکوچکخان طلبهای بود گویا بسیار پهلوان و زورمند و از نجف که به گیلان برمیگردد در یک مسابقه کشتی در باغ محتشم رشت که آن موقع یک محلی بود حالا هنوز هم هست، و آن موقع دیگر جزو ضمائم کلاهفرنگی سردار محتشم آن موقع و سردار معتمد بعدی داماد مرحوم سپهدار رشتی بود، در آنجا در یک مسابقه کشتی شرکت میکند و بهترین کشتیگیر گیلان را گویا پشتش را به زمین میآورد و از آن موقع شهرتی در رشت پیدا میکند.
یک بار هم گویا با نایبالحکومه رشت یعنی معادل فرماندار به اصطلاح امروزی، با نایبالحکومه رشت بهعلت صحبتی که کرده بود یا مزاحمتی که ایجاد کرده بود درگیری پیدا میکند و او را میبرند به پهلوی نایبالحکومه و نایبالحکومه دستور میدهد که برای تأدیبش او را به فلک ببندند. پاهایش را بگذارند در فلک و بزنند. و میرزا کوچکخان گویا به او جواب میدهد که این کاری که تو میکنی به هیچوجه کار خوبی نیست برای اینکه چوب زدن به کف پا چشم را ناراحت میکند. و نایبالحکومه از این فضولی خیلی خوشش میآید و در ازای این فضولی عفوش میکند. و به هرحال این چیزهای خیلی جزئی است ولی. بعد هم گویا میرزاکوچکخان مرحوم در، گویا از همان موقع خیلی افکار آزادیخواهانه داشته و بعد هم همانطوری که اطلاع دارید بهزودی عمامه را از سر برمیدارد و دیگر حالت معمم و روحانی و طلبه به اصطلاح نداشت. بعد در جریان مشروطیت ایشان شرکت میکند و جزو مجاهدینی بود که با قشون سپهدار میآیند به تهران و تهران را میگیرند. و از همان موقع جزو احرار به اصطلاح و آزادیخواهان گیلان بوده است. البته مقصود از اینکه میآیند تهران را میگیرند در مشروطه دوم و بعد از کودتای محمدعلیشاه.
و نکتهای که شاید از نظر تاریخ باید گفته بشود در اینجا این است که، من آنچه که از پدرم شنیدم طبیعتاً نقل میکنم و بهخاطر احترام به میرزاکوچک هم این را نقل میکنم خیلیها همیشه کوشیدهاند میرزاکوچکخان را عامل بلشویکها در ایران قلمداد بکنند و حتی در زمان رضاشاه را من بهیاد ندارم ولی در زمان اعلیحضرت فقید گاهی این صحبت را میدیدم در تبلیغاتی که در ایران میشد میکردند. من حتی این کار را یک بار بهعرض اعلیحضرت هم رساندم که میرزاکوچکخان یک آدم وطنپرستی بود و عامل روسها نبود. و یک قسمتی از این داستانهایی را که الان دارم میگویم، به او گفتم که از قول پدرم این را نقل کردم برایشان. شاه البته مخالفتی نکرد با بنده. اصولاً آن حالا یک روز که درباره اعلیحضرت هم مفصل چون صحبت خواهیم کرد و یک مقداری هم چیزهای غیرقابل نقل خواهد بود، ایشان برخلاف آنچه که میگویند تحمل شنیدن حرفهایی که خوشش نمیآمد داشت ولی نه از همه و نه در همه جا و بهخصوص نه در مقابل شخص ثالث. ولی بههرحال، میرزاکوچکخان برخلاف آن چیزی که میگویند بهعقیده پدر من خیلی شدیداً با روسها بد بود و یک مقدار زیادی هم روسها را به چشم همان روسهای تزاری نگاه میکرد. یعنی بلشویکها را به چشم روسهای تزاری نگاه میکرد. از طرفی بههیچ وجه اطلاعات بینالمللی نداشت و یک مقداری اینها او را فریب دادند بهعنوان یک انقلاب آزادیبخش و از طرف دیگر هم گرفتار آنها شد و بار دومی که با بلشویکها قطع رابطه کرد و فرار کرد به جنگل و رشت را مجبور شد رها بکند به حکومتی که پیشهوری وزیرش بود منجمله کمیسر بودند که حتی بعضی از کمیسرهای آن حکومت هم روسها بودند به اسم روس بودند روس اصیل. خیلی شاید میرزاکوچکخان برخلاف آنچه که این بار طرفدارانش میگفتند بیاطلاع از حادثه قتل حیدر عمواوغلی که او را عامل شورویها میدانست، عامل بلشویکها آن موقع میگفتند، عامل بلشویکها میدانست در ایران، شاید هم بیاطلاع از این ماجرا، به عقیده پدر، من نبود و لااقل گذاشت که این کار بشود برای اینکه خیال میکرد به این ترتیب شر روسها را از ایران از نهضت جنگل که او میخواست یک نهضت ملی باقی بماند بکند. بههرحال میخواهم این را خلاصه بکنم. پدر من که گه گاه با میرزاکوچکخان تماس داشت من حیث مترحم روسی، ولی در جنگل بهمعنای مبارز نبود، معتقد بود که میرزاکوچکخان یک آدم ملی بود و بههیچوجه بلشویک و طرفدار شورویها نبود. شنیده بود که یک بار از تهران به او پیغام کرده بودند که کودتایی را که بعداً سیدضیاءالدین کرد شاید او در رأسش قرار بگیرد، این را البته من در بعضی جاهای دیگر هم خواندم، و میرزاکوچکخان زیر بار نرفت. شنیده بودم از پدرم باز هم که میرزاکوچکخان نسبت به رضاخان سردار سپه اظهار خوشبینی کرده بود در چند مورد و خیلی هم میسر بود به اینکه میان ایشان و رضاخان یک التفاتی ایجاد بشود که گویا اطرافیان دو طرف نگذاشتند و بالاخره معتقد بودند به اینکه یعنی پدرم میگفت که میرزاکوچکخان یک ناسیونالیست سادهلوح بسیار با شرف مردمی پایبند رأی و عقیده خودش بود. بههرحال این چند کلمه را اگر یک روزی از این خاطرات کسی خواست استفاده بکند برای تاریخ ایران میبایستی میگفتم و شاید این هم باید گفته بشود که میدانید که وقتی که میرزاکوچکخان کشته شد تنش را از بدنش جدا کردند. تنش در گیلان دفن شد و سرش را آوردند به تهران. و بعداً دو نفر یکی حاج احمد سیگاری که از تجار بزرگ گیلان و تهران بود و یکی هم یک کاسب بازار رشت که از دوستان میرزاکوچکخان بود و شاید وصیاش هم بود، نمیدانم، بهدقت فراموش کردم متأسفانه بهنام میرزاکاسآقا یا حاج کاس آقا، شبانه موجباتی فراهم کردند که این سر او را دزدیدند و آوردند پهلوی بدنش در رشت دفن کردند. البته رضاشاه بعداً فهمیده بود و چون بهعلت اعتبار اینها آقا شیخ احمد سیگاری، حاج شیخ احمد هم به او میگفتند برای اینکه جوانیاش ملا بود. حاج شیخ احمد سیگاری خیلی با او رابطه داشت. از تجار بزرگ ایران شده بود در زمان رضاشاه، یکی دو بار هم گویا به طعنه به او سرزنش کرد، ولی از این حد سرزنش فراتر نرفته بود. این چند کلمهای بود که میخواستم درباره میرزاکوچکخان بگویم. نکته دیگری که پدر من تعریف میکرد از همین ماجراها، با هیئتی که رفته بوند از جنگل به باکو که با دکتر نریمانف مذاکره بکنند، گویا در آن موقع قاعدتاً باید تطبیق بکند با قحطی بزرگ سال ۱۹ و ۱۹۱۸ در جمهوریهای شوروی. گویا خیلی قحطی بود و مردم در خیابانها از گرسنگی میمردند و حالت خیلی بدی در بادکوبه، باکو یا بادکوبه که میگفتند، وجود داشت.
و پدر من تعریف میکرد که وقتی که اینها بهعنوان یک نماینده رسمی رسیده بودند به باکو پذیرایی که از اینها شد و مهمانیهایی که می دادند و انواع مشروباتی که بر سر میز ناهار و شام به اینها تعارف میشد یک چیز خیلی خارقالعادهای بود که خیلی برای نمایندگان جنگل که این را مقایسه میکردند فقر مردم را و ثروت و تنعمی را که در روی میز رئیس جمهور کمونیست آذربایجان وجود داشت باعث تعجب و یک مقداری هم عکسالعمل نامناسب شده بود.
درباره مرحوم تقیزاده، البته پدر من خیلی به او احترام داشت و طبیعی هم بود، دوست بودند با همدیگر، سه تا خاطره خیلی جالب من دارم. یعنی یک خاطره است و این خاطره را نتوانستم هرگز فراموش بکنم، خوب، با ما یعنی با پدر من یک رفتوآمد مختصری ایشان داشت خارج از جلسات «حزب عامیون» و من احساس کردم یکی دو بار که مثلاً برای خاطر چند صد تومان مرحوم تقیزاده که آن موقع رئیس مجلس سنا بود، احتیاج به
س- احتیاج مالی دارد.
ج- تنخواهگردان دارد که چون در آن جماعت نسبتاً آدم متمول آن گروه پدر من بود، البته هرگز این کله بر زبان نیامد در خانه ما، قرض میکردیم گاهی به او پس میداد یا مثلاً گاهی تلفن میکرد به پدر من میگفت که اگر ممکن باشد برای من یک کیسه برنج از توی بازار بخرید بدهید بعد پولش را حساب میکنم. و آن با آن دقتی که مرحوم تقیزاده داشت که حتماً این وجوه را خیلی بهسرعت بپردازد دو هفته سه هفته چهار هفته که رئیس مجلس سنای ایران در پرداخت این وجوه تأخیر میکرد، معلوم بود واقعاً باید منتظر باشد که حقوق آخر ماهش را از مجلس سنا بگیرد. و بههرحال اینها یک چیزهایی است که باید در مورد یک افرادی گفته بشود.
جلسات «حزب عامیون» از ۱۳۲۱ یا ۲۰ آخر ۲۰ یا اوایل ۲۱ «حزب عامیون» تشکیل شد. این را باید در تاریخ نگاه کرد، محل حزب یک عمارتی بود یک آپارتمانی بود در روبهروی مسجد سپهسالار در خیابانی که اسمش را سابق، خیابان
س- خیابان نظامیه بود مثل اینکه.
ج- سرچشمه بود. نه این طرف بین میدان بهرستان و سرچشمه یک پاساژ مانندی بود در آن پاساژ اینها داشتند تا زمان ملی شدن نفت اوایل نهضت ملی شدن نفت اوایل نهضت ملی شدن نفت که من در ایران بودم «حزب عامیون» محلش «جمعیت عامیون ایران» که ترجمه دموکرات است عامیون.
س- بله.
ج- حزب دموکرات صدر مشروطیت است. در آنجا بود. ولی تابستانها چون آنجا گرم بود و دو اتاق هم اینها بیشتر نداشتند جلساتشان هر هفته جلسهشان یک شورا بود فکر میکنم تمام اعضای این حزب هم به همان شورا مختوم میشد که پدر من هم خزانهدار «جمعیت عامیون» بود. سیچهل نفری بودند در حد حداکثرش. تصور نمیکنم هرگز آن حزبی که خیلی هم میگفتند سیاست ایران را میگرداند تعدادش از این تجاوز کرده باشد. تابستانها به تناوب یک بار جلسه در باغ مرحوم سرلشکر ناصرالدوله فیروز تشکیل میشد در باغچال اگر اشتباه نمیکنم. همانجایی که بعداً مرحوم دکتر فرهاد در آن زندگی میکرد که برادرزاده سرلشکر فیروز است. با سرلشکر فیروزی که اخیراً در پاریس فوت میکرد اشتباه نشود.
س- بله.
ج- برادر مرحوم فرمانفرماست. دو سرلشکر فیروز داشتیم یکی محمدحسین میرزا یکی مجیدمیرزا، اگر اشتباه نکنم مثل اینکه آن یکی محمد ناصرالدوله بود بههرحال که خانهای هم داشت بهشکل شاتو در خیابان امیریه.
س- بله.
ج- که خیلی خانهای، شما شاید سنتان اجازه ندهد، خانه زیبایی بود.
س- نه، ندیدم.
ج- در خیابان امیریه که تقلید شاتوهای قدیمی بود و با آجر قرمز ساخته بودند در محل تقاطع خیابان امیریه و خیابان منیریه که بعد متأسفانه خراب شد و خراب کردند آن خانه را باغی شد. جلسات به تناوب یک بار در منزل او در بالای شمیران تشکیل میشد و یک بار در باغ تابستانی ما در باغ فردوس شمیران عصر معمولاً این جلسات، کسانی را که من بیاد دارم مرتب به این جلسات میآمدند، حکیمالملک همیشه میآمد و خیلی مرتب بود و سر ساعت میآمد. تقیزاده گرفتارتر بود یا بیترتیبتر میآمد. جلسات تابستانی را عرض میکنم.
س-بله.
ج- سناتور نقوی بود داماد امینالضرب که مدتی هم معاون وزارت عدلیه بود. مختارالملک صبا بود. اینها کسانی هستند که من خوب رفتوآمدشان را بهیاد دارم.
نجمالملک بود. در اوایل کار میرزاباقرخان کاظمی مهذبالدوله بود که بعد او از حزب عامیون جدا شد و به یاران مصدق پیوست. و حالا میبینم که آدم چهجور چیزها را فراموش میکند. و نجمالملک بود، حکیمالملک بود، تقیزاده بود، مختارالملک صبا بود، کاظمی بود که اوایل میآمد. افراد نسبتاً جوانتری که بودند در آن ماجرا مثلاً یکیاش یک شخصی بود بهنام نبهی که بعداً معلم دانشکده حقوق تهران بود و معلم فلسفه بود در دبیرستانها. بعد معلم دانشکده حقوق شد در زمانی که بنده در دانشگاه تهران خدمت میکردم. و بعد این جلسات معمولاً سه ساعت چهار ساعت یا پنج ساعت طول میکشید. و خوب به یاد دارم که مرحوم تقیزاده این پیرمردها را، پدر من از همه جوانتر بود یا تقریباً جزو جوانهایشان بود، وادار میکرد که قبل از شروع جلسه دور باغ پیاده راه بروند. و گویا میگفت که «اگر انسان هر فرصت کمی دارد پیاده راه برود در روز این چندین کیلومتر میشود و به این ترتیب میشود به اصطلاح
س- راهپیمایی.
ج- راهپیمایی کرد و خودش هم یک دستگاهی داشت تقیزاده به پایش میبست که با این دستگاه محاسبه میکرد که در روز چقدر راهپیمایی کرده. و من نفر دومی که دیدم این دستگاه را داشت خیلی بعد مرحوم قوامالملک شیرازی بود که او هم این دستگاه را داشت که به پایش میبست و به این ترتیب به اصطلاح، مرتب میخواست ببیند که در روز چقدر راه میرود. ما یک خانه قدیمی کوچکی بالای آن باغ داشتیم که وقتی که این آقایان میآمدن و قلیانشان را میکشیدند و آماده میشدند کمکم برای بحث، همیشه من از، سالهای آخر دبیرستان، آخرین بارش سال آخر دبیرستان بود، پیرمردها را نگاه میکردم خیلی مضحک بود که رجال بزرگ مملکت ما چون واقعاً اغلبشان رجال بزرگ مملکت بودند، دور باغ بهصورت (؟) به اصطلاح فرانسوی …
س- بله.
ج- یکی پشتسر دیگری پیاده راه میرفتند و هی تقیزاده آهنگ راه رفتن را تند میکرد برای اینکه اینها ورزش بکنند. و بههرحال جلساتشان به این ترتیب تشکیل میشد.
خاطره دیگری که من از مرحوم تقی زاده دارم این بود که در زمان انتخابات مجلس پنجم قبل از رضاشاه پدر من هنوز رئیس حزب دموکرات آن موقع گیلان بود و گویا با مرحوم سرتیپ فضلاللهخان که بعداً شد سرلشکر و سپهبد زاهدی که آن موقع فرماندار نظامی و رئیس قشون بود در گیلان، اختلاف شدیدی پیدا کرده بودند در موقع انتخابات و خلاصه زیر بار کاندیدی که دولت میخواست برای آنجا معین بکند نرفته بودند. حزب کاندید دیگری را معین کرده بود. و موقعی که به مناسبتی پدر من میخواست بیاید به اروپا از سپهبد زاهدی رئیس شهربانی کل کشور بود سالهای باید ۲۸ اینطورها باشد ۲۹-۲۸، گویا تقاضای گذرنامه میکند و بعد گذرنامه هم آن موقع آن قدر گذرنامه تعدادش کم بود که رئیس شهربانی خودش میبایستی مینوشت گذرنامه پدر مرا معطل کرده بود و ناچار خیلی هم به پدر من برخورده بود که چطور ممکن است رئیس شهربانی گذرنامه ایشان را نگهدارد. ناچار تلفن میکند به آقای تقیزاده رئیس مجلس سنا و خیلی هم تقیزاده برآشفته شده بود از اینکه چطور ممکن است به یکی از دوستان ایشان چنین اهانتی روا بشود. یک روز ما ساعت هفت صبح دیدیم که اتومبیل مجلس سنا و آقای تقیزاده در خانه ما.
س- هفت صبح.
ج- هفت صبح آمد که «آقای میرزاعلی اکبرخان بفرمایید برویم به نظمیه.ة آقای میرزا علیاکبرخانه را، سبک پدر من نیست، میرزاعلی اکبرخانه صدا میکرد.
آقای میرزاعلی اکبرخان را سوار کردند توی اتومبیلشان و ساعت نه پاسپورت طبیعتاً به رئیس مجلس سنا در همان محل تقدیم شد که بههرحال این پیرمردهای آن زمان خیلی به همدیگر رعایت میکردند که هوای همدیگر را نگهدارند. اینها چیزهایی بود که. آها، یک موقعی هم به یاد دارم در یک سیزدهبدری که خانواده ما همه با همدیگر رفته بودیم به سیزدهبدر شمیران، در بحبوبه اختلافات زمان قبل از آذربایجان بود احتمالاً، یک پیش پردهای را که تودهایها در تهران مرسوم کرده بودند یکی از بچههای خانواده شاید پسر دایی من، خواند که در آن به سید نفتی بیادبی شده بود که ناچار ما در ساعت قبل از صرف ناهار و همگی سوار اتومبیل شدیم و برخواستیم برگشتیم به تهران برای اینکه نمیبایستی که در حضور پدر من به مرحوم تقیزاده بیادبی بشود.
نکته دیگری که چیز خیلی کوتاهی است که میخواستم بگویم در مورد بیوگرافی داییام، ایشان یکی از سخنرانان پرورش افکار بود. من خیلی خوب به یاد دارم دو بار تابستانها که ما میآمدیم شمیران و معمولاً باغ میگرفتیم، به سخنرانی ایشان در پرورش افکار من خوم خوب بیاد دارم رفتم.
س- ببخشید کدام یکی از داییها؟ برای اینکه
ج- دکتر فریدون کشاورز که طبیب فرزندان اعلیحضرت فقید یعنی اعلیحضرت رضاشاه و منجمله شاهدخت شهناز بود و شاهپور حمیدرضا که کوچکترینشان بودند. و بسیار ناطق خوبی بود دکتر کشاورز بسیار خوب صحبت میکرد. و من بیاد دارم که در یکی از این سخنرانیهای پرورش افکار که ایشان میکرد، دکتر متین دفتری که آن موقع نخستوزیر بود هم بهعنوان شرکتکننده آمده بود که بعداً البته این دو … که خیلی هم تمجید کرد دایی من از ایشان، که خیلی هم طبیعی بود نخستوزیر وقت بود که آمده بود. ولی بعداً در دو صف مختلف سیاسی طبیعتاً به اقتضای روزگار قرار گرفتند. این پرانتز پریشان گوییهای بنده بود که
س- خواهش میکنم خیلی متشکرم
ج- تمام شد.
س- الان میرویم به مطالب بعدی که مثل اینکه در جلسه قبل گفتوگوی شما منظماً تا اینجا پیش رفت که رسیدید به شورای اقتصاد و عضویت در شورای اقتصاد.
ج- بله بنده در مرداد ۱۳۳۷ بهطور موقت و در شهریور ۱۳۳۷ بهطور دائم یعنی یک ماه و چند روز بعدش بهطور دائم به خدمت دولت شاهنشاهی ایران درآمدم که این خدمت رسماً، رسماً خیر، عملاً تا بیستودوم بهمن ۱۳۵۷ یعنی تا روز سقوط حکومت شاهنشاهی ادامه داشت.
شورای اقتصاد آن موقع خیلی تشکیلات جالبی بود. اول با تصویبنامهای بهوجود آمده بود که وزیر بازرگانی وقت در ضمن دبیرکلی شورا را بهعهده داشت و بعداً که گویا مرحوم تجدد نخستین دبیرکل شورا بود با سمت وزارت بازرگانی، و احتمالاْ، مرحوم خیر، آقای احمد مقبل با سمت وزارت مشاور یا با سمت وزارت بازرگانی، من به یاد ندارم، بههرحال مرحوم حسنعلی منصور که خیلی جوان بود به نسبت آن موقع اولین دبیرکل مستقل شورای اقتصاد بود با مقام معاونت نخستوزیر در کابینه مرحوم دکتر منوچهر اقبال که سال ۳۷ من به ایران آمدم دکتر اقبال نخستوزیر بود. و مرحوم منصور بود که دبیرخانهای برای شورایعالی افتاد بهوجود آورد و میکوشید که یک عدهای از جوانهایی را که تصور میکرد برجسته باشند که واقعاً هم یک عدهای از تحصیلکردههای خیلی خوبی را در آنجا دورو هم جمع کرده بود، در شورای اقتصاد جمع بکند. از گروه نخستین شورا، شورای اقتصاد آن موقع دو نوع مشاور داشت یکی مشاورین دائم که من جزوش بودم، و یکی مشاورین نیمه وقت که به اصطلاح بعد از ظهرها میآمدند و بهاصطلاح حقالزحمه میگرفتند بابت کاری که میکردند، ولی در دستگاههای دیگر دولتی کار میکردند. کسانی را که من همینجور خیلی باز هم بهطور مخلوط به یاد دارم در آن زمان بودند، بعد به کارهای شورا هم میرسیم، یکی آقای دکتر محمدعلی مولوی بود جز، دائمیها بود که بعداً معاون وزارت بازرگانی و در زمان مهدی بازرگان رئیس کل بانک مرکزی ایران شد. واقعاً مرد فاضل و شریفی بود و هست. او هم دکترای دولتی داشت از فرانسه، گرچه مسنتر بود. دکتر عبدالعلی جهانشاهی بود رئیس بعدی بانک مرکزی و وزیر فرهنگ کابینه منصور. بهخصوص اینها را میگویم برای اینکه
س- بله
ج- این اسامی بامزه است دانستنش جالب است. دکتر هادی هدایتی بود که وزیر مشاور و سپس وزیر آموزشوپرورش شد در کابینه مرحوم منصور. دکتر محمود کشفیان بود که او هم در کابینه مرحوم منصور وزیر شد و من داستان وزارت خودم را هم برایتان تعریف خواهم کرد که کسی باور نمیکند. بعد من بودم، شخص دیگری بود بهنام دکتر نصرتالله ایقانی که با قاف نوشته میشود، که این اسم ایقان ظاهراً بهخاطر بهایی بودن ایشان بود که وکیل عدلیه بود. او هم تحصیلات بسیار خوبی داشت و بعداً در زمان مرحوم منصور رئیس هیئت مدیره فروشگاه فردوسی شد و بعد رئیس هواپیمایی ملی شد مدت کوتاهی از سپهبد خادمی.
اشخاص دیگری که من به یاد دارم در آنجا بودند که بعداً به ما ملحق شدند بهتدریج، دکتر جهانگیر هاشمی بود که متأسفانه در یک تصادف اتومبیل مرحوم شد همان اوایل سال ۴۳ خورشیدی در یک تصادف اتومبیل شد و از اشخاص خیلی درخشان بود. دکتر احمد رفیعی بود که بعداً وکیل مجلس شد.
دکتر مسعود اهری بود که مدتی معاون من بود در وزارت آبادانی و مسکن. بعد رئیس بانک رهنی شد. بعد معاون وزارت آبوبرق شد و بعد حتی مدتی در زمان بازرگان هم رئیس بانک رهنی بود. بههرحال اینها اکیپ، گروه هسته اصلی شورای عالی اقتصاد اینها بودند و شورای اقتصاد دبیرکلاش هفتهای یکبار شورای اقتصاد روزهای دوشنبه، شورا، نه دبیرخانه، در حضور اعلیحضرت تشکیل میشد قبل از جلسات هیئت دولت و بعد هم بهتدریج که اعلیحضرت در جلسات هیئت دولت شرکت نمیکردند و فقط یکبار چون شورای اقتصاد دوشنبهها در حضورشان تشکیل میشد که این کار ادامه داشت تا زمان کابینه شریف امامی. که در کابینه شریف امامی این ترتیب دیگر موقوف شد. جلسات شورای اقتصاد همیشه در حضور شاه هفتهای یکبار و دوشنبهها بدون وقفه هر وقتی ایشان در تهران تشریف داشتند تشکیل میشد که البته تعدادی از وزراء من حیث مقامشان شرکت میکردند و گزارشها را مرحوم منصور که دبیرکل شورایعالی اقتصاد بود به اصطلاح دستور جلسه را معین کرد بهخاطر هماهنگی میان سازمانهای مختلف اقتصادی مملکت و گزارشهایی تهیه میشد از دبیرخانه شورا که داده میشد به دولت به نخستوزیر که قانوناً رئیس شورا بود. برای اینکه قانونی بردند به مجلس برای شورای اقتصاد و از طریق دفتر مخصوص یا وزیر دربار حالا بیاد ندارم به شخص اعلیحضرت هم این گزارشها داده میشد که بعضی از این گزارشها را طبیعتاً بنده مینوشتم و بعضی دیگر را دکتر هدایتی مینوشت، بعضی دیگر را دکتر مولوی و دکتر جهانشاهی. ما این سه چهار نفری بودیم که خیلی کار برای شورای اقتصاد زیاد میکردیم.
در این دوره من یک یا دوبار بدون اینکه صحبتی بکنم و نظری جلب بشود در جلسات شورای اقتصاد بهعنوان مشاور همراه مرحوم منصور شرکت کردم. در اواخر کابینه دکتر اقبال بود که اندکاندک اوضاع سیاسی ایران متشنج شد. روزی مرحوم منصور چند نفر از دوستان خودش را که یکیاش امیرعباس هویدا آن موقع رئیس دفتر رئیس هیئت مدیره و مدیر عامل شرکت نفت انتظام بود، بنده، دکتر مولوی، دکتر هدایتی، دکتر کشفیان و دکتر عبدالعلی جهانشاهی، در دفتر خودش در شورای اقتصاد جمع کرد. البته در این فاصله مرحوم منصور وزیر کار شد و وزیر بازرگانی. این جلسه در زمان وزارت بازرگانی ایشان تشکیل شد در دفتر شورای اقتصاد ولی منصور وزیر بازرگانی است. و البته من از جریانات وزارت بازرگانی و وزارت کار و چیزهای اداری میگذرم برای اینکه شاید انترهسان، جالب نباشد خیلی و باعث تطویل کلام بشود. و صحبت مفصلی مرحوم منصور کرد که در ایران تغییرات سیاسی خواهد شد و آمریکاییها فشار زیادی به شاه آوردند برای یک تغییراتی.
س- یعنی ایشان در جلسه این را گفت.
ج- بله، بله.
س- عجب
ج- چون ما همه محرمش بودیم. «آمریکاییها فشار زیادی آوردند بهخاطر اینکه تغییراتی اعلیحضرت بدهند.» البته ما هنوز هیچ چیزی از این اوضاع حس نکرده بودیم ما نمیدانستیم ولی او میدانست.
Leave A Comment