روایتکننده: آقای هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۱۴ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۲
س- مطلبی میخواستید بفرمایید که،
ج- بله مربوط به …
س- از نظر ماشیننویسی هم جابهجا بشود.
ج- جابهجا بشود مربوط به خاطره روز ۱۵ بهمن است.
س- بله.
ج- ما در تابستان ۱۹۸۴، این هم شاید بد نباشد بگویم از وضع زندگی خودم، بنده برای اولین بار پدرومادرم برای دنیای غرب برای اولین بار، بالاتفاق آمدیم برای دو ماه به اروپا. من آن موقع در کلاس دهم بودم یعنی ده میرفتم به یازدهم.
آمدیم به اروپا و در فرانسه بودیم در سوئیس بودیم. و در ماه اکتبر (؟) در موقع شروع سال تحصیلی برگشتیم به ایران. در اوایل سال ۱۹۴۹ فکر میکنم ۲۷ باشد تاریخ سوء قصد نسبت به شاه معلوم است بههرحال.
س- بله.
ج- بله، بهمن ۲۷.
س- بله.
ج- پدر من …
س- ۱۵ بهمن ۲۷.
ج- بله. در هفته اول بهمن ۲۷، این ارتباط داستانی انترهسان است، پدر من سکته قلبی بسیاربسیار شدیدی کرد که اصلاً بر اثر بیماری قلبی چهار سال بعدش درگذشت.
و وسائل معالجه بیماری قلبی بیمارستانها آن موقع در ایران نبود. در تمام تهران یک دستگاه الکتروکاردیوگرام وجود داشت در ۱۳۲۷ متعلق بود به طبیبی بهنام دکتر پزشکیان که در محل تقاطع خیابان شاه و خیابان یوسفآباد مینشست و وسیله انتقالش هم به خانه وجود نداشت برای اینکه دستگاه سنگینی بود. بههرحال پدرمان را با زحمت بسیار سعی میکردند که در خانه معالجه بکنند. طبیباش هم یکی از دوستان خانوادگی ما دکتر محمد گیلانی بود که هنوز هم زنده است در تهران است مسن است بسیار. که متخصص قلب و اعصاب بود به اصطلاح. جز در ساعات مطب و گرفتاری دایی من بهخاطر خواهرش، خیلی میترسید از مادر من، میآمد و در منزل ما میماند منجمله شبها …
س- دایی شما … ؟
ج- فریدون کشاورز بله. در مورد دایی دیگر باید بگویم که بعد از جریان آذربایجان ببخشید قاطی شد یک خرده مطالب. بعد از جریان آذربایجان میدانید که البته اینها را بعداً من فهمیدم آن موقع نمیدانستم، طرحی وجود داشت که شورویها در ایران طرفداران شوروی در ایران کودتا بکنند و حکومت را در تهران بهدست بگیرند.
در دقیقه آخر روی توافق مرحوم قوامالسلطنه با شورویها این طرح بههم میخورد و عرض میکنم این را من بعداً دانستم الان هم دیگر جزو اسناد مختلفی چاپ شد.
آن موقع فقط ظواهر خارجی خانوادگیاش را ما دیدیم بههرحال بهمحض برهم ریخت بساط شوروی در تبریز دایی کوچک من خانوادهاش را گذاشت و فرار کرد به شوروی، سال بیست و پنج. بعد از آن دیگر ما او را ندیدیم. بعد از چند سال هم در آنجا نمیدانم دقیقاً چه وقت، در آنجا فوت کرد. چون سؤال کردید که دایی کوچکت کجاست.
س- بله.
ج- و من درست نمیتوانستم به شما جواب بدهم به آن خاطر. این هم حالا اگر خواستید
س- جمشید کشاورز
ج- جمشید کشاورز دایی دوم در منزل ما بود غالب وقتها و در اتاق مجاور من و مادربزرگم که او هم به مناسبت بیماری همه خانواده جمع میشدند وقتی کسی بیمار بود. مادربزرگم هم که در آنجا بود داشتیم رادیو گوش میکردیم که جریان ۱۵ بهمن را مستقیم پخش میکردند. این دیگر مثل یک حادثهای که دیروز اتفاق افتاده به یاد دارم. مادر و دایی من در اتاق پدرم بودند که ممنوع بود و کسی به آن وارد نمیشد. صدای چیزی آمد و خلاصه رادیو گفت، اگر به یاد داشته باشید، که به اعلیحضرت سوء قصد شده بعد از ده دقیقه پنج دقیقه گفتند و خوشبختانه جان ایشان در خطر نیست حالشان خوب است و در آن موقع من بههرحال خبر بهقدر کافی مهم بود و میدانستم که داییام بههرحال مرد سیاست است، آمدم و در اتاقی که پدرم بستری بود صدا کردم داییام را بیرون و به او گفتم که به اعلیحضرت سوء قصد شده.
که البته خیلی عجیب بود که ایشان آن موقع در دانشگاه هم نبود. خیلی دایی من مضطرب شد در این موقع و مادر مرا صدا کرد بیرون و گفت، «عزیزخانم»، برای اینکه خواهر بزرگ بود صدایش میکرد عزیز خانم طبیعتاً «به سیاق سابق، «عزیز خانم من ماشینم را اینجا میگذارم»، چون با اتومبیل خودش یک استودیوبیکری هم تازه خریده بود خیلی اتومبیل زیبایی بود،» ماشینم را اینجا میگذارم کلید ماشینم را هم به شما میدهم اجازه میدهید من با شوفر شما و با ماشین شما بروم یک جایی؟» و سوار ماشین شد و سوار اتومبیل ما شد و شوفر ما او را برد به یک نقطهای در دروازه قزوین روبهروی کوچه قلمستان یک همچین چیزی، دروازه قزوین آنجا پیاده کرد و ایشان از آنجا دیگر ناپدید شد. از خانه ما فرار کرده بود. و من همیشه این را تعبیر میکنم به دو چیز. یکی اینکه در جراین سوء قصد به شاه حتماً سران حزب توده بودند. دکتر کیانوری متهم میکند یک عدهای را و دکتر کشاورز عده دیگری را. همه میگویند آن عده بودند و ما نبودیم. ولی همهشان بهنظر بنده در جریان این سوء قصد بودند کا اینکه یک سری سوء قصدهای دیگری، محمد مسعود لنکرانی، احمد دهقان و غیره و غیره را اینها بهطور کلی حزب توده یک جریان یک فاز تروریسم individual را در ایران انجام دادند برای نابسامان کردن رژیم. و یکی اینکه بهنظر من این اتفاق خیلی کوچک ثابت میکند که اگر کسی یک نگرانی نداشته باشد قایم نمیشود. دوم اینکه چقدر خوب اینها ارگانیزه بودند که میدانستند کجا باید بروند. برای اینکه بعد رفت به خانه شخصی که بعدها خیلی بعد ما فهمیدیم که پرستار بیمارستان مهر بود و منتظر بود که اگر اتفاقی بیفتد این شخص برود به منزل او، و اینها همه آماده بودند. در حالی که بعد ما خودمان وقتیکه خواستیم مخفی بشویم فکر میکنم بنده شما را در خیابان دیدم که اصلاً نمیدانستیم چه کار بکنیم؟ نه جایی داشتیم نه … هیچ نوع تدارکی برای اختفا نداشتیم. بههرحال این پرانتز را هم میبندم که این همه یک جریان کوچک تاریخ است که البته دایی من در آن کتاب خاطرات خودش با یک کمی تحریف این واقعیت را نقل کرده برای اینکه دکتر کیانوری را متهم بکند. دکتر کیانوری در نوشته هایش ایشان را متهم کرده. احتمالاً هر دوتایشان میدانستند که میخواهند به شاهسوء قصد بکنند و در این فقره فکر نمیکنم هیچ تردیدی باشد.
ما در پاریس در آن زمانی که محصل بودیم جلساتمان را جلسات گروهیمان را در کافهها تشکیل میدادیم سالنهای پشت کافهها. یک کافه شو پاریزین بود در رو دزهکول که آنجا خیلی جلسه تشکیل میدادیم. یک کافه دیگری بود در پلاسسنت (؟) پشت کافه یک سالن کوچکی بود. در آنجا خیلی جلسه تشکیل میدادیم. و جلسات عمدهای که بعد همه ایرانیها شرکت میکردند من دو جلسه را خیلی خوب بهیاد دارم. یکی یک جلسهای بود در مزون لرناندز در سیتی یونیوریسته که آنجا یک جلسه تشکیل دادیم. و یک جلسه هم بود در (؟) که انتخابات انجمن دانشجویان بود که چون در انتخابات مخالفین چپیها شکست خوردند بهقدرت بازوی دکتر شادمان مسئله حل شد. و خلاصه آن روز خیلی، ها یک اتفاق دیگری هم در آن جلسه افتاد. دکتر شادمان خیلی آدم لاتگونهای بود همیشه همین بود ها. زمانی هم که وزیر هم شده بود دکتر باهری آمده بود و نطقی میکرد به طرفداری از چپیها و به مخالفت با ما. اتفاقاً دکمه شلوار دکتر باهری باز بود. یک مرتبه شادمان پرید وسط صحنه گفت «مرتیکه»، البته با کلمات خیلی رکیک، «آنجا را ببند که فلان چیزت دیده میشد.» بالاخره با کلمات برای اینکه طوری دکتر باهری
س-
ج- دستپاچه شد دید … کلماتش به یادم نیست ولی به این زیبایی هم گفته نشد مطالب. و خلاصه این هم …
س- (؟)
ج- سلاحهایی بود که طرفین بهکار میبردند که و چون ما ضعیفتر بودیم طبیعتاً یک خرده خشونت بیشتر میکردیم. ما نمیکردیم یک عده میکردند. بله، خلاصه در سال ۱۳۳۷ بنده برگشتم به ایران و اینها را باید هر کدام را در جای خودش وارد کرد. برگشتم به ایران و اینها را باید هرکدام را در جای خودش وارد کرد. برگشتم به ایران و بعد از یک مدتی، خوب، کارهای خانوادگیام و اینها را رسیدگی کردم در خرداد ۳۷ وارد خدمت شدم در بانک اعتبارات ایران که یک بانک خصوصی بود که بهدست فرانسویها ایجاد شده بود و اولین محلش هم در خیابان سعدی جنوبی بود. و خیلی هم از کار در این بانک ناراضی بودم برای اینکه با وجود اینکه خوب من یک دکترای دولتی داشتم تحصیلات عالی کرده بودم غیره و غیره و ادعای زیاد طبیعتاً، خیلی افراد فرانسوی نسبت به افراد ایرانی رفتار تحکمآمیز استعمارگرانه داشتند به اصطلاح. و خلاصه من خیلی از کار در آن بانک ناراضی بودم. از طرفی حقوقش برای آن روز ایران خیلی خوب بود و میبایستی خانه و زندگی راه بیندازیم.
کمکم ثروت پدری یک مقداریش از بین رفته بود در چند سالی که بنده نبودم. سرپرستی درست به آن نشده بود. بههرحال بهصورت اموال غیرمنقولی بود که درآمد زیادی نداشت میبایستی کار کرد و زندگی کرد. و مدتی در بانک اعتبارات ایران کار میکردم و میآمدم به منزل برادرم که منزل پدری سابق ما بود در خیابان جامی ساعت دو در آنجا ناهار میخوردم. این ارتباط به سیاست دارد. ساعت دو در آنجا نهار میخوردم و ساعت سه سه و نیم چهار چون ما هنوز در منزل مادرم در باغ فردوس شمیران زندگی میکردیم، سوار اتوبوس خط عدل میشدم و با خط میرفتم به منزل که زن و بچهام دختر بزرگمان آن موقع در شمیران منزل مادرم بود. دختر کوچکمان هنوز متولد نشده بود چند ماه بعد متولد شد. یکی از این روزها ساعت دو دونیم بعدازظهر خیلی خسته داشتم میرفتم بهطرف منزل برادرم که ناهار بخورم که ناهار بخورم از در خانه برادرم آقای عطاءالله خسروانی که آن موقع معاون وزارت کار بود و دوست برادرم بود و هنوز هم هست خارج شد و خلاصه صحبت کردیم و غیره و غیره و رفت. چون مرا میشناخت بهخاطر دوستی با برادرم، گفت که «چه کار میکنی؟» گفتم، «بانک اعتبارات.» گفت، «میدانم.» گفت، «دیروز من در کوکتل سفارت چکسلواکی حسنعلی منصور را دیدم، شورای عالی اقتصاد درست کرده.» که البته درست نکرده بود شورای عالی اقتصاد را. تازگی به دبیرکل شورایعالی اقتصاد منصوب شده بود. ولی من کلماتش را عیناً کلمات عطا خسروانی را نقل میکنم.» و میگفت که دنبال یک متخصص اقتصاد صنعتی است. و بیا برویم من فردا معرفیات کنم به حسنعلی منصور بهعنوان متخصص اقتصاد صنعتی.» گفتم، «آقای خسروانی من تخصصی نداری توی اقتصاد صنعتی. مثل همه خواندم..» گفت، «مهم نیست. بههرحال از بقیه بیشتر بلدی. و صبح بیا دفتر وزارت کار و با هم برویم دفتر حسنعلی منصور.» من صبح رفتم به بانک و اجازه گرفتم دو سه ساعت غیبت بکنم و رفتم به وزارت کار در میدان ۲۴ اسفند گوشهای بود شعبهای از وزارت کار بود و با اتومبیل عطاء خسروانی رفتیم به نخستوزیری که مرحوم منصور آن موقع معاون نخستوزیر بود و دبیرکل شورای عالی اقتصاد. و آقای خسروانی مرا معرفی کرد به مرحوم منصور و گفت، «ایشان هم دکترای دولتی گرفتند و فلان.» منصور خیلی آدم جاذبی بود در روابط خصوصیاش. مدتی با همدیگر صحبت کردیم. و خیلی منصور از آن موقع به من علاقمند شد. و در همان حیص و بیص صدا کرد رئیس دبیرخانه را، که شخصی است بهنام بود و هنوز هم زنده است خوشبختانه، بهنام دکتر محمدتقی نیکنژاد، گفت که، «حکم آقای نهاوندی را بنویس.» دکتر محمدتقی نیکنژاد هم ما را راهنمایی کرد به اتاق خودش و ده دقیقه بعد یک ربع بعد یک حکمی بهعنوان مشاور موقت شورای اقتصاد تا تکمیل پرونده. دوازدهم مرداد ۱۳۳۷، مشاور موقت شورای اقتصاد تا تکمیل پرونده، تکمیل پرونده تا دو سه ماه طول کشید که بعد حکم کارمند قراردادی دولت را ما در شهریور گرفتیم به امضای مرحوم دکتر اقبال. و بنده هم فردایش دیگر از بانک اعتبارات خارج شدم و آمدم به شورای اقتصاد در شورای اقتصاد مشغول به کار شدم که این آغاز خدمت بنده بود در دولت که بعداً در هفته آینده برایتان داستان «کانون مترقی» و «حزب ایران نوین» و منصور و غیره را همه را، و رفتنم به بروکسل اینها را همه را برایتان تعریف خواهم کرد.
س- بله.
ج- اینها نسبتاً جاهای جالب تاریخ سیاسی ایران است. در اول مهر ۱۳۳۷ به معرفی دوستان مختلف احسان نراقی یا ابوالحسن (؟) به یاد ندارم واقعاً این زیاد به یادم نمیآید، جمشید بهنام شاید، بههرحال، تازه مؤسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران را دکتر صدیقی، خدا سلامتش نگهدارد، از او خیلی صحبت خواهم کرد بعداً که البته یادداشت بفرمایید. دکتر صدیقی، خدا سلامتش نگهدارد، ایجاد کرده بود و یک درس اقتصاد در مؤسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران در سال ۱۳۳۷ دو ساعت حقالتدریسی «شناخت روش در علم اقتصاد» به بنده تفویض شد از طرف استاد دکتر صدیقی. از همان موقع دوستی ما، که هنوز هم پابرجاست، با دکتر صدیقی شروع شد. و بنده بنابراین از اول سال تحصیلی ۳۷ شروع کردم بهصورت حقالتدریسی که بعد البته رسمی شدم در دانشگاه تهران هم به درس دادن. بنابراین سال ۳۷ سال مراجعت بنده به ایران بود. سال شروع خدمت دولت. سال شروع تدریس در دانشگاه و شروع تدریس در همان سال در دانشکده افسری هم شروع کردم به تدریس اقتصاد. و این آغاز کاریر سیاسی بنده بود فیالواقع. البته به هر ترتیب من وارد سیاست میشدم چون علاقه داشتم به سیاست، ولی آشنایی با منصور در آن شرایط این اتفاق در خیابان جامی ساعت دو و نیم یا سه، ساعت بعد ازظهر اتفاق افتاد و برخورد با عطاء خسروانی. کسی باور نمیکند.
س- پایان جلسه اول مصاحبه با جناب آقای دکتر نهاوندی.
Leave A Comment