روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۱۴ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱
جلسه اول مصاحبه با جناب آقای دکتر نهاوندی دور اول. تاریخ ۱۴ مه ۱۹۸۵.
مصاحبهکننده شاهرخ مسکوب.
س- جناب آقای دکتر نهاوندی از اینکه دعوت هاروارد را پذیرفتند، بنده از طرف هاروارد و از طرف خودم از لطفتان تشکر میکنم و از این پذیرش. خواهش من این است که در این دور اول لطفاً از دوران کودکی، موقع خانوادگی، پدرومادر، تحصیلات دورههای مختلف و دوره عالی و نحوه یا موجبات قبول کاریری که شروع کردید در بدو کار، این را آنطور که صلاح میدانید مفصلاً لطفاً برای ما بفرمایید.
ج- من در روز یازدهم آذر ۱۳۱۱ که ظاهراً در اوایل شب در خانه پدری در شهر رشت متولد شدم. آنطوریکه حکایت میکنند در آن روز در رشت برف زیادی باریده بود و برای اینکه به یک طبیب ایرانی ارمنی بهنام دکتر تاشچیان که وضع حمل را انجام داد مراجعه بکنند مجبور شده بودند از روی سقف خانهها رد بشوند تا به منزل دکتر تاشچیان برسند. این قدر در رشت برف باریده بود. و از قضایای جالب این است که پدرومادر من بهخاطر بیم از خدمت وظیفه که در آن زمان یک خرده در ایران زیاد بود، در اواسط حکومت رضاشاه، یک سال بعد از تولد من، هیچ دلیلی این عمل نداشت. برای اینکه بههر حال یازده و دوازده فرق زیادی نداشت، برای من شناسنامه گرفتند بهطوریکه من واقعاً متولد یازدهم، دوم دسامبر، آذر ۱۳۱۱ هستم و رسماً متولد یازدهم آذر ۱۳۱۲. و چون کمکم الان به سنی دارم میرسم که باید خودم را دیگر جوان بکنم، میتوانم به شناسنامه استناد بکنم و یک سال جوانتر باشم. متأسفانه تفاوت خیلی کم است. پدرومادر من هر دو اهل گیلان بودند ولی تبار هیچکدام گیلانی، لااقل بهطور کامل، نبود. خانواده پدری من لر بودند. یعنی جدچهارم ما که شخصی بود بهنام عابدین در اواسط حکومت ناصرالدین شاه از لرستان شهر نهاوند به رشت مهاجرت کرد و در رشت به کسبوکار مشغول شد و در آنجا ازدواج کرد و صاحب فرزندانی شد منجمله فرزندی بهنام محمدعلی که پدربزرگ من باشد که او هم به سهم خودش در گیلان ازدواج کرد و صاحب فرزندان متعددی شد از همسران متعدد مثل همه افراد آن زمان، که پدر من و یکی از عموهایم از ازدواج محمدعلی معروف به نهاوندی با یک خانم اهل رشت. پدر من از این ازدواج متولد شد و پدربزرگ من یک کار کفاشی داشت و کمکم که وضع بهتری پیدا کرد شروع کرد به وارد کردن کفش و انواع و اقسام اجناس مختلف از روسیه، یعنی تاجر شد. و تجارت میکرد با روسیه در اواخر یعنی کار تجارتش با روسیه در اواخر حکومت ناصرالدین شاه و اوایل حکومت مظفرالدین شاه تقریباً رونقی داشت. و از خانه پدربزرگم که هنوز هم در رشت و لااقل آن زمان انقلاب در رشت وجود داشت، و هنوز هم باید وجود داشته باشد، پیداست که آدم نسبتاً مرفهی بود و در پشت مل سابق استانداری گیلان هنوز یک کوچه نسبتاً بزرگی باز هم تا روزهای قبل از انقلاب به اسم کوچه نهاوندی وجود دارد که نه ارتباطی به پدر من دارد و نه ارتباطی به من بلکه ارتباط به پدربزرگم دارد به این خاطر که خانه پدربزرگ من در آنجا باقی است. مال وراث عموی من است الان. باز هم تا شش سال پیش مال وراث عمومی من بود باید باشد هنوز هم.
و پدر من در رشت به مدرسه رفت. ابتدا به مدارس قدیمی بعد به مدرسهای که در اوایل مشروطیت مرحوم رشدیه در رشت تأسیس کرده بود یا یکی از شاگردانش، جزئیاتش را به یاد ندارم، و بعد هم به مدرسهای که روسها در آنجا درست کرده بودند دبیرستان روسی. دبیرستان روسی در رشت وجود داشت. و تا سن شانزده سالگی به تحصیل در این مدرسه روسی مشغول بود و به همین خاطر خیلی زبان روسی را خوب میدانست و این مطلب در بقیه زندگیش بیتأثیر نبود. و در سن شانزده سالگی درس را ترک کرد درس دیگری هم دیگر نمیشد خواند در آن موقع و مدتی در قنسولگری روس تزاری در اوایل قرن مترجم بود پدر من و بعد شروع کرد به سهم خودش، کم و بیش مثل پدرش، به تجارت و واردات و صادرات به اصطلاح بیشتر واردات تا صادرات، با روسیه. و از آن زمان تا ۱۹۲۵ یعنی در حدود بیش از بیست سال نیمی از عمر پدر من در باکو و مسکو که در آنجا دفتر داشت میگذشت و نیمی دیگر در رشت و تهران و نقاط دیگر. و در آن موقع پدر و مادر من در سال ۱۹۲۰ با هم ازدواج کردند. البته خواهم گفت مادر من کیست، و در ۱۹۲۲، ۱۳۰۱ فکر میکنم ۱۹۲۲ باشد مرداد ۱۳۰۱ پدر و مادرم در ۱۳۰۰ با هم ازدواج کردند ۱۹۲۲ را نمیدانم درست تطبیق میکند یا نه؟ در خرداد ۱۳۰۰ دقیقاً با هم ازدواج کردند.
ن- ۱۹۲۱
ج- احتمالاً بیست باید باشد. بیست و یک است؟
س- اگر خرداد باشد میافتد به بیست. فقط این دو ماه زمستان است که دو سال تفاوت پیدا میکند.
ج- بههر حال دقیقاً در خرداد ۱۳۰۰، سوم خرداد ۱۳۰۰ پدر و ، بله؟
س- ازدواج کردند.
ج- پدر و مادر من با هم ازدواج کردند و در سوم مرداد ۱۳۰۱ یعنی پانزده ماه بعد فرزند اولشان متولد شد که برادر بزرگ من است طبیبی است بهنام اردشیر. و پنج سال بعد ما صاحب خواهری شدیم که آن خواهر در کودکی مثل خیلی از بچههای آن نسل فوت کرد و من فرزند سوم و آخر این خانواده هستم به اصطلاح. پدر من در زمان جنگل چون روسی میدانست و در ضمن با مرحوم میرزاکوچکخان هم مثل همه گیلانیها دوست بود، مقداری بهطور غیرمستقیم در کارهای مربوط به نهضت جنگل دخالت داشت و در خیلی از مذاکراتی که میرزاکوچکخان با روسها میکرد، چون مترجم مورد وثوق نداشت از او بهعنوان مترجم استفاده میکردند که از این زمان خاطرات خاصی داشت. و هنگامی که در آذربایجان شوروی جمهوری سوسیالیستی آذربایجان تحت ریاست دکتر نریمان نریمانف ایجاد شد و یک هیئت نمایندگی از طرف جنگل به باکو رفت پدر من هم بهعنوان مترجم در باکو به این هیئت، چون در باکو زندگی میکرد، در باکو به این هیئت ملحق شد. انقلاب روسیه را دید از نزدیک.
منجمله تروتسکی را از نزدیک در سن پترزبورگ سابق دیده بود ایشان در یکی از نطقهایش. و خیلی از سران انقلاب روسیه را میشناخت. اورجی نیکیدزه را خیلی با او حشر و نشر داشت به مناسبت روابطی که اورجی نیکیدزه با میرزاکوچکخان داشت. و در مذاکراتی که اورجی نیکیدزه با میرزاکوچک خان کرده بود. بههر حال اینها خاطراتی بود که گاهی برای ما در آن زمان تعریف میکرد. در مرحله اول انقلاب روسیه پدر من هر چه دار و ندار داشت از دست داد در مسکو و در باکو. و با مقداری جواهر، مقدار کمی جواهر که هنوز هم بعضیهایش در خانواده ما هست از روسیه فرار کرد، از مسکو فرار کرد به تفلیس.
از تفلیس به نقطهای نمیدانم در کجا، و توانست در آنجا سوار راهآهنی بشود که میآمد به جلفا و به تبریز. در راهآهن مسافران را میگشتند برای اینکه چیزی همراه خودشان از روسیه خارج نکنند و پدر من این مشت جواهری که چیز خیلی زیادی هم نبود، نمیدانست که چه بکند. و برد داد به متصدی سماوری که چای فروش واگن.
به او گفت، «تو با این حالت ژندهای که داری کسی از تو مسلماً» نخواهد پرسید که چیزی همراهت هست یا نه. اگر از مرز رد شدیم خواستی به من بده نخواستی هم به من نده این جواهرات را. بههرحال من نمیتوانم نگهدارم. از مرز که رد شدند آنقدر مطمئن بود که آن شخص اینها را پس نخواهد داد که حتی سراغش هم نرفت. تا اینکه رسیدند به تبریز و آن مرد آمد و تمام جواهرات را به او داد و هر چه هم پدرم سعی کرد که به او کادویی بدهد در ازاء یکی از آن جواهرات را، نپذیرفت. و این هم باز هم از خاطراتی بود که شاید هر هفته یک بار میبایست ایشان برای ما تعریف بکند. و بهخصوص در ایام آخر عمرش که سن زیاد میشود و خاطرات گذشته تجدید میشود.
به هر تقدیر دوباره پدر من خوب یک مقداری هم مال و منالی در رشت داشت و زندگیش را شروع کرد و مجدداً رفت به روسیه موقعی که نسپ را لنین راه انداخت و تجارت آزاد شد بین ۱۹۲۱ و ۱۹۲۵ باز هم چندین سفر به روسیه کرد منجمله ماه عسلش را با مادر من به نقطهای بهنام کیسلاوتسکی که یک نقطه آب معدنی است در روسیه رفت که عکسهای آن هم در خانه ما بود که به غارت رفت با بقیه چیزها. در زمان بعد از انقلاب مشروطیت پدر من یکی از مؤسسین شعبه «حزب عامیون دموکرات»، حزبی که آقای مرحوم تقیزاده بنیانگزار اصلیاش بود در استان گیلان شد با آنکه بسیار جوان بود و از همان موقع از دوستان مرحوم تقیزاده بود. که بعد هم جزو مؤسسین حزب «عامیون» بعد از جنگ دوم جهانی شد که اسمش «جمعیت عامیون» بود و نه حزب.
و یک بار هم تقریباً اگر اشتباه نکنم یا محکوم به اعدام شد در موقعی که روسها حمله کردند به ایران و ثقة الاسلام را در روسیه کشتند. یا به هر حال در تعقیبش بودند که کشته بشود و مجبور شد که مقدار زیادی در جنگلهای گیلان مخفی بشود. بههر حال در شهر رشت پدر من جزو آزادیخواهان و متجددین محسوب میشد. و در مجلس مؤسساتی که انتخاب شد برای، و جزو آن عدهای که فکر میکردند که رضاشاه رضاخان سردار سپه، بهحق البته، یک مصلحی برای ایران خواهد بود. و در مجلس مؤسسان اول که سلطنت قاجار را پایان داد از شهر رشت پدر من به نمایندگی مجلس مؤسسان انتخاب شد و چون جوانترین نماینده مجلس مؤسسان بود منشی مجلس بود و بعداً هم جزو هیئت رئیسه مجلس انتخاب شد. نتیجه اینکه قانون انتخاب به اصطلاح رضاخان سردار سپه به سلطنت به امضای مستشارالدوله و هیئت رئیسه مجلس مؤسسان است که یکی از آن هیئت مؤسس شخصی است به نام میرزاعلی اکبر تاجر نهاوندی که آن میرزاعلی اکبر تاجر نهاوندی پدر من است. در سوم خرداد ۱۳۰۰ پدر و مادر من با هم ازدواج کردند.
مادر من پدرش اهل یزد بود. یک تاجر یزدی بود مقیم گیلان بهنام میرزا محمد وکیلالتجار معروف به وکیل التجار یزدی یعنی لقب وکیل التجاری گرفته بود از مظفرالدینشاه و در ادوار اول و دوم مجلس شورای ملی پدربزرگ مادری من از شهر رشت وکیل مجلس اول و مجلس دوم بود و در مجلس دوم در جلسه مجلس سکته کرد که گویا تنها وکیلی است که در هنگام مذاکرات در مجلس شورای ملی ایران تا بهحال فوت کرده. این علی قول دوست عزیز بنده آقای ایرج افشار که به این قبیل مطالب خیلی علاقه داشت حتی چقدر این مطلب صحیح است مسئولیتش باشد برای ایرج
س. بهعهده خود ایشان.
ج- ایرج افشار عزیز که یادش بخیر. بعد از مرگ پدربزرگ من از آن مرحوم چهار فرزند باقیمانده بود یک پسر یک دختر که مادر من باشد و دو پسر سوم و چهارم.
یعنی فرزند سوم و چهارم. پسر اول شخصی است که هنوز در قید حیات است و نودسال به کریم کشاورز.
س- بله
ج- فرزند دوم مادر من بود عزیزه. فرزند سوم که بنده هیچ به او ارادت ندارم ولی خیلی خوب میشناختمش تا موقعی که، حالا باید درباره روابطمان با ایشان هم مفصل صحبت بکنیم. خاطراتم روابطم نه، دکتر فریدون کشاورز است. و چهارمی شخصی که نامش جمشید کشاورز بود و سالهای متمادی است که فوت کرده به هر حال فکر میکنم در سال ۳۲، ۳۱، ۳۰، نمیدانم بههرحال. مدتهاست در حدود سی سال پیش مردند.
بیست و هشت
س- خارج از ایران ظاهراً، جمشید.
ج- بله. آن باشد برای
س- بله.
ج- یا به یادم بیاورید برای اینکه داستان فرار آنها و قضیه آذربایجان و اینها را میل دارم که بهطور مفصل به مناسبتی هم این ماجرا هم ماجرای سوء قصد ۱۵ بهمن به اعلیحضرت مرحوم هم اولین خاطرهای که از پیشهوری نامرحوم دارم. امیدوارم این اشخاص مورد سمپاتی شما نباشند. بههر حال مهم نیست من عقیده خودم را میگویم.
س- مطمئناً در عقیده شما که اثری نخواهد گذاشت. بنده هیچ نوع
ج- تأثیری نخواهد داشت.
س- سمپاتی به پیشهوری مطلقاً ندارم.
ج- بههرحال
س- برای اینکه گفته من هم ضبط بشود برای این میگویم که یادآوری کنم.
ج- بله، بههرحال اینها یک خاطراتی است که بد نیست برای اینکه چیزهایی است که شاید داستانش بد نباشد. بههرحال پدر و مادر من در ۱۳۰۰ با همدیگر ازدواج کردند به سیاق سابق ایرانی یعنی بدون اینکه پدرم مادرم را دیده باشد ولی مادرم یک بار این هم جزو خاطرات جوانی ما بود، با یکی از علیرغم اجازه مادر خودش با چادر طبیعتاً ۱۳۰۰، به آن چیزی که میگفتند حجره سابق و امروز میگوییم تجارتخانه، به حجره پدر من در یکی از کاروانسراهای رشت رفت و بهعنوان اینکه آمده است برای خرید پارچه و آمد و گفت که من پارچه مال زرعی آن موقع میگفتند به پارچه مال زرعی وارداتی از روسیه میخواهم. و پدر من هم گویا بسیار عصبانی شد و به ایشان گفت «خانم شما میدانید که من پارچه فروش نیستم من تاجر واردکننده پارچه هستم.» ولی بههرحال این کافی بود که این خانم شوهر آینده خودش را
س- ببیند.
ج- که ده سال از خودش البته بزرگتر بود تنها باری بود که دید قبل از ازدواج. و این خودش خیلی پیشرفته محسوب میشد برای آن زمان. مادر من در مدرسه آمریکایی رشت تحصیل کرده بود تا نه سال در آنجا تحصیل کرد. تنها نه سال میشد آنجا تحصیل کرد. در مدرسه آمریکایی رشت تحصیل کرده بود و زبان انگلیسی را به نسبت میدانست کمی. و بعد هم که با پدر من ازدواج کرد و دو سه بار با هم به روسیه رفتند اندکی روسی آموخت بر اثر این مسافرتها. بنابراین اگر بخواهیم از این جریانها نتیجهای بگیریم میشود گفت که پدرومادر من هر دو از خانواده بورژوا بودند و بورژوای به نسبت شهرستانهای ایران بورژوای نسبتاً
س- متمکن.
ج- متمکن و به نسبت شهرستانهای ایران بسیار متجدد. این تقریباً.
س- چکیده
ج- محیط خانوادگی ما را با این توضیحات مجسم میکند. ما گیلانی هستیم ولی واقعاً مثل خیلی از جاهای دیگر ایران گیلانی خالص، من مثل مردم خیلی از نقاط دیگر گیلانی خالص محسوب نمیشوم بهخاطر اینکه خوب پدربزرگ مادری من اهل یزد بود.
جد پدریم اهل لرستان بود، لر بود در حقیقت. و بههرحال ما خودمان هم هر دو برادرم و من متولد رشت و گیلانی هستیم و اصولاً خودمان را گیلانی میدانیم. من در رشت مثل همه در خانهمان زندگی میکردم در دوران بچگی. چند ماهی به کودکستان رفتم در آن موقع در رشت یک کودکستان باز شد. و چند ماهی به کودستان میرفتم در رشت. و بعد هم سال اول و دوم ابتدائی را هم در یک دبستانی در رشت گذراندم. و در شهریور بیست، چون خاطره حمله روسها به ایران بسیار دردناک بود از زمان جنگ اول بینالملل و تاختوتاز بلشویکها در استان گیلان، همینکه خطر جنگ پیش آمد در تیرماه ۱۳۲۰، حالا باید یک خاطره دیگری هم باید برایتان تعریف کنم.
در تیرماه ۱۳۲۰ پدر من به تهران آمد و خانهای خرید در خیابان جامی که ما را احتیاطاً بیاورد به آنجا که از نزدیکی روسها در امان باشیم. و ما در آخرهای مرداد ۱۳۲۰ یعنی واقعاً چند روز قبل از شروع جنگ آمدیم به این خانه و در آنجا ماندیم و دیگر از آن بهبعد مقیم تهران شدیم فقط تابستانها را میرفتیم به شهر خودمان در رشت تا موقعی که من در ۱۳۳۰ آمدم به اروپا برای تحصیل.
جزو خاطراتی که از آن زمان داشتم یادم میآید که قبل از افتتاح رادیو بهوسیله ولیعهد سابق و پادشاه بعدی، پدر من، حالا خواهم گفت چرا، بهمناسبت مراوداتی که با آلمان پیدا کرده بود یک رادیوی تلفونکن خیلی بزرگ تا این اواخر در خانه ما بود از آلمان سفارش داد که برایش آوردند و در خانه ما گذاشتند در سالن که خیلی هم همه احترام میگذاشتند به آن رادیو و مراقبش بودند و ظاهراً جزو نخستین رادیوهایی بود که در شهر رشت به کار افتاده بود به این خاطر که بهخاطر افتتاح آن رادیو پست گیرنده رادیو، خوب، هم بیاد دارم کمی گرچه من پنج شش سالم بود بعد هم حکایتش را شنیدم که مرحوم صوراسرافیل آن موقع استاندار گیلان بود او را دعوت کردند با عدهای از رجال رشت و مرحوم صوراسرافیل رادیو را روشن کرد و توضیح داد که اینجا را بگیرید و آنجا را نگیرید و خلاصه افتتاح پست رادیو در خانه ما با حضور استاندار محل مرحوم صوراسرافیل که قبلاً هم، هم قبلاً و هم بعداً وزیر پست و تلگراف رضاشاه هم بود صورت گرفت و این هم جزو خاطرات دوران جوانی ما بود.
چند تا خاطره از این زمان بد نیست برایتان تعریف بکنم برای اینکه زندگی بورژوازی شهرستانی متمکن آن زمان را کم و بیش نشان میدهد. و بعضی از اتفاقاتی که در تاریخ ایران افتاد.
مرحوم رضاشاه شدیداً اصرار میکرد به تجار محل که کارخانه ایجاد بکنند کارخانههای صنعتی، و پدر من چند کارخانه کوچک ایجاد کرد. کارخانه برنجکوبی، دو کارخانه برق، برق شهر لنگرود و رودسر اولش متعلق به پدر من بود تا بعد از شهریور بعد فروخت. و اینها چیزهای خیلی کوچکی بود. بههرحال با ثروت شخصی خودش میتوانست اداره بکند. بعد شخصی بهنام میرزا رضاخان افشار، که بعداً هم در ایران اسم و شهرتی پیدا کرد، استاندار گیلان بود. آن موقع شاید استاندار هم نمیگفتند حاکم یا والی میگفتند هنوز. این هم جزو خاطراتی است که من خودم ندیدم ولی خیلی شنیدم، احضار میکند دو نفر از متمکنین و متمولین رشت را یکیاش مرحوم حاج محمدعلی آقای داودزاده و یکیاش پدر مرا که «شما یک کارخانه گونی بافی مدرن در رشت بهصورت شرکت سهامی ایجاد کنید.» کارخانه گونیبافی رشت که هنوز هم وجود دارد.
س- بله، بله.
ج- البته بعد این اواخر دولت تملیکش کرد. و اینها میآیند و شرکتی درست میکنند که دو نفر مؤسس نخستش مرحوم داودزاده بود و پدر من و عده زیادی از مردم را دعوت میکنند به اینکه سهام بخرند در استانداری در حضور رضا افشار. ده درصد سهام این شرکت را افراد مختلف رشد تقریباً همه متمولین رشت از وحشت قدرت رضاشاه و حاکم رضاشاه و فرمانده قشون که حضور داشتند در مجلس، تعهد میکنند و بعد از اینکه از آنجا میروند مثل کسانی که با شما مصاحبه میکنند و در رفتند از زیرش، از پرداخت
س- خودداری میکنند.
ج- وجوه خودداری میکنند. تا بالاخره اینها هم براساس آن سفارش میدهند به آلمان ماشینآلات لازم را و میبایستی کمکم پرداختهایش را بکنند تا این کارخانه نصب بشود و شروع میکنند به ساختمان. رشتیها دیگر پول نمیدادند. بالاخره روزی فرمانده تیپ، تیپی بود در رشت، همه این آقایان سهامدارها را احضار میکند و، این هم جزو خاطرات عجیب است، چه جوری ایران صنعتی شد. تمام اینها را احضار میکند، میگوید، «آقایان شما اینجا خواهید بود حبس تا اینکه تمام چیزتان را بپردازید.» گریه میکنند که «پول نداریم. فلان نداریم.» میگوید، «فایدهای ندارد.» و در این موقع پدر من تعریف میکرد که دیدیم که از پنجره سربازخانه دو سه تا سرباز را هم آوردند که لابد خطاهای دیگری کرده بودند، بهطوریکه همه این مردم ببینند خواباندند و در توی حیاط شلاق زدند. برای اینکه بگویند که اگر ندهید این هم ممکن است برایتان …
س- (؟) پیش بیاید.
ج- این هم اتفاق بیفتد. خلاصه اینها یک روز تمام آنجا ماندند تا رضایت دادند که سهام خودشان را که بعداً خیلی بالا رفت و خیلی ثروتی شد این کارخانه گونیبافی رشت، بپردازند. و به این ترتیب کارخانه گونیبافی رشت بهوجود آمد که هنوز هم هست. و بهترین کارخانه گیلان بود. بهترین کارخانه گونی بافی است. دومیاش را خود رضاشاه در شاهی ایجاد کرد. و در روز افتتاح کارخانه رضاشاه آمد به رشت و این کارخانه را افتتاح کرد. مرحوم داودزاده رئیس هیئت مدیره بود و پدر من مدیر عامل که در حقیقت کارخانه را اداره میکرد و از هندوستان یک مهندس انگلیسی اینها آورده بودند بهنام ویلسن و دو مهندس آلمانی هم از آلمان استخدام کرده بودند برای اداره این کارخانه. اینها همه البته ژاکت پوشیده بودند آن موقع خیلی فرمال بود چیزها، رضاشاه وارد میشود و همه میترسند بروند به رضاشاه توضیح بدهند اینقدر مرعوب. این داستان مال ۱۳۱۷ است. همه میترسیدند بروند به رضاشاه توضیح بدهند و بالاخره میگویند که یک مترجم میآوریم و ویلسن توضیح بدهد. ویلسن چون انگلیسی است ویلسن توضیح بدهد یک کسی
س- مغضوب واقع نشود.
ج- مغضوب واقع نشود. رضاشاه که از اتومبیل پیاده میشود ویلسن از جذبه رضاشاه فرار میکند عقبعقب فرار میکند. ویلسن را من خوب بهیاد دارم. دیده بودمش. یک آدمی بود در حدود صد کیلو وزن، چاق، گنده. ولی بههرحال مرعوب ابهت رضاشاه میشود و فرار میکند و خیلی رضاشاه از این فقره خوشش میآید و میخندد. بالاخره ملت نگاه میکنند و رضاشاه دیگر ناچار پدر من چون مدیر عامل بوده میرود جلو و توضیح میدهد. میگوید، «به رضاشاه گفتم که قربان من مهندس نیستم و توضیحات فنی نمیتوانم بدهم ببخشید مرا.» میگوید رضاشاه اولاً از افتتاح کارخانه و بعد هم از فرار انگلیسی در مقابلش بهقدری سرحال بود برگشت به من گفت، «من خودم هم نیستم نگران نباش حرفت را بزن. حرفت را بزن.» و خلاصه خاطره خیلی خوبی از آن افتتاح چیز همیشه باقیمانده بود که این کارخانه و هر بار هم که رضاشاه به رشت میآمد، سالی یک مرتبه میآمد به رشت، این از کارخانه گونیبافی بازدید میکرد و دستور توسعه آنجا را داد و غیره و غیره.
بههرحال من دو سال در رشت درس میخواندم در مدرسه ابتدایی و بعد آمدیم به تهران و بقیه تحصیلات ابتداییام را در دبستان فیروزکوهی تهران انجام دادم که خیلی نزدیک بود به خانه ما. و در این زمان بود که یواشیواش با وجود اینکه بچه بودم برای اینکه وقتی که ما آمدیم به تهران من نه سال داشتم. سال سوم ابتدایی، ولی بهقول معروف سرم خیلی بوی قرمهسبزی میداد خیلی علاقه داشتم. از همان بچگی خیلی به مسائل سیاسی بهخصوص پدرم خیلی صحبت میکرد همیشه خاطرات جنگل و مسافرت روسیه و مجلس مؤسسان و اینها را خوب تعریف میکرد برای همه.
آنقدر ما شنیده بودیم. من هم خیلی به مسائل سیاسی کمکم علاقه پیدا کرده بودم دیگر از شهریور بیست یک مقداری شاهد بعضی از حوادث نسبتاً معروف تاریخ ایران شدم که یکیاش تاجگذاری اعلیحضرت بود. حوادث سیاسی که من کم و بیش دیگر یواشیواش شاهدش بودم در ایران آن موقع به مناسبت، حالا یواشیواش خواهیم دید و یکیاش رفتن را ما ندیدیم. بازگشت اعلیحضرت از مجلس بود بعد از ادای سوگند بیست و پنج شهریور. بیستوپنج شهریور ۱۳۲۰ که واقعاً، چون ما خانهمان روبهروی کاخ مرمر بود.
س- بله
ج- در خیابان جامی
س- جامی بله.
ج- درست روبهروی کاخ مرمر بودیم یک خانه تا خیابان پهلوی فاصله داشت و طبیعتاً نزدیک محلی بود که شاه و خانواده سلطنت زندگی میکردند، شاهد بازگشت اعلیحضرت از مجلس و استقبال یا بههرحال احساسات واقعاً عجیبی که مردم نسبت به ایشان ابراز کردند در مراجعت که اولین تظاهر یک نوع نهضت ملی بود از شهریور در ایران. بعد در، کمکم حالا اینها البته شاید تاریخها را من با هم قاطی میکنم، دایی بزرگ من کریم کشاورز که با اولین نهضت کمونیستی در ایران ارتباطاتی داشت علی قول تاریخ، مدت کوتاهی در زندان بود در زمان رضاشاه، در سالهای اول حکومت رضاشاه و بعد از آنجا تعبید شده بود به یزد. و در شهر یزد تدریس میکرد در دبیرستان فرانسه و انگلیسی و ادبیات فارسی درس میداد. همه اینها را به اضافه و آنجا زندگی میکرد. البته مقداری هم شاید درآمدهایی شاید نه، حتماً یک درآمدهای ملکی چیزی هم احتمالاً داشتند. و بعد از شهریور تبعید شدهها آزاد شدند و ایشان آمد بعد از یازده سال.
س- به رشت.
ج- نخیر به تهران. ما دیگر در تهران بودیم و من بیاد دارم که در اواخر شهریور دایی من و فرزندانش به منزل ما وارد شدند و من برای اولین مرتبه این دایی را که همیشه صحبتش را میشنیدم و گاهی برایش کادو میفرستادند برنج میفرستادند و از این قبیل مسائل دیدیم که به خانه ما وارد شد و البته که خیلی مدت کوتاهی بود که بعد خانهای خودش گرفت و رفت. و یواشیواش مسئله حزب توده در خانواده ما مطرح شد. مسئله حزب توده در خانواده ما مطرح شد بهخاطر اینکه دایی دوم من فریدون کشاورز که خیلی هم پدرم دوستش میداشت به دلایلی که الان خواهم گفت به شما، رفت وارد جزو بنیانگذاران حزب توده شد. دکتر کشاورز زنده است دیگر الان. دکتر کشاورز بنابراین برادر کوچک مادر من بود و خانواده مرحوم وکیلالتجار بعد از فوت او یک مقدار خیلی زیادی کمکم ثروتشان را فروختند و چون جزو متعینین شهر بودند با سیلی به اصطلاح صورت خودشان را سرخ نگه میداشتند. و همیشه مادربزرگ من تعریف میکرد میگفت که یک بار من برای اینکه از زن سردار منصور و کی و کی، که اینها همطرازهایشان بودند کم و بیش در شهر رشت مهمانی بکنم مجبور شدم چادر سر کنم بروم، چادر که همه سر میکردند ولی بهطور ناشناس بروم مس خانهام را هم بفروشم برای اینکه مهمانی بدهم برای زن سردار منصور. این هم جزو داستانهایی بود که خیلی ما از مادربزرگ شنیده بودیم.
س- آبروداری.
ج- و بههرحال در سالهای آخر تحصیلات متوسطه دکتر کشاورز آینده در تهران در دبیرستان دارالفنون کم و بیش پدر من خرج ایشان را میداد. که البته اینها در کتاب خودش دکتر کشاورز به آن اشاره کرده. خیلی هم طبیعی بود. و پدر من وضع مالیاش خوب بود و ایشان نبود و از خانواده محترمی بود برادر کوچک زنش هم بود درس هم خیلی خوب میخواند. پدر من هم خیلی به این مسئله اهمیت میداد. و بعد وقتی که امتحان اعزام محصل به اروپا شد مطلبی که شاید دکتر کشاورز نمیخواست گفته بشود، محروم سیدحسن تقیزاده وزیر مالیه بود در آن موقع، و پدر من که همیشه مورد محبت تقیزاده دوست تقیزاده بود، آن هم یک خاطراتی از زندگی خصوصی تقی زاده یادتان باشد بنده تشریف بکنم و بیپولیاش که خیلی جالب است که شرافت بعضی از رجال ایران را میرساند. پدر من از رشت میآید به تهران و متوسل میشود به مرحوم تقیزاده که مقداری اعمال نفوذ بکند که شاید هم نیازی به این اعمال نفوذ نبود، که بههرحال فریدون کشاورز جزو محصلین اعزامی به خارج برود.
و قدر مسلم این است که تقیزاده سفارشهایی هم در این جهت میکند و تا حدی رفتن دایی من شاید مدیون وزیر مالیه وقت، سیدحسن تقیزاده بوده باشد. بعد از این جریان در ۱۳۱۷ یا ۱۸، بهیاد ندارم چه موقعی دکتر کشاورز از اروپا به ایران مراجعت میکند خدمت سربازیش را انجام میدهد. دانشیار و سپس استاد دانشگاه میشود سخنران پرورش افکار و طبیب دو تن از فرزندان خانواده پهلوی شاهپور حمیدرضا و بعد از ازدواج اعلیحضرت و فوزیه طبیب شهناز فرزند اول اعلیحضرت. اتفاقاً جزو خاطراتی که من دارم از آن زمان یک خرده به عقب برمیگردم، سه بار یا چهار بار در آن زمان ما تابستان باغی اجاره کردیم در تهران و با اتومبیل خودمان از رشت آمدیم به تهران و یکی دو ماه در آن باغ، یک باغی بود در نزدیک ایستگاه تجریش در مجاورت منزل مرحوم تدین بنام باغ خلیل. آن باغ را هر سال پدر من اجاره میکرد باغ خلیل و میآمدیم ما آنجا تابستان یکی دو ماه میگذراندیم چادر میزدیم … و تفریحات ما هم یکی این بود که از ایستگاه تجریش با الاغ میرفتیم به دربند. نصف روز طول میکشید میرفتیم دربند و بستنی میخوردیم با بچهها و برمیگشتیم. بههرحال چیزهایی که یادم میآید البته خودش بدون تردید بدون لذت نیست. بههرحال دکتر کشاورز این بود و در شهریور بیست ایشان وارد حزب توده میشود و این مسئله یک مقداری دیگر از آن زمان بهطور دائم در خانواده ما بین ایشان و پدرم که بهقول خودش با بالشویکها همیشه دشمن بود بهخاطر اینکه خیلی اینها را دیده بود در محل و خیلی ضد کمونیست بود بیشتر ضد بلشویک بود تا ضد کمونیست به معنای ایدهئولوژیک و مرامی یک تشنجهایی همیشه بین این دو فرد وجود داشت با محبتی یکی به آن یکی داشت به احترامی که تقریباً بهصورت پدر دوم آن یکی به پدرم. بعد از چند روز بعد از تشکیل حزب توده در ۱۳۲۱ اگر اشتباه نکنم و این را دیگر از روی تاریخ میگویم نه از روی خاطرات خودم، «جمعیت عامیون ایران» هم در تهران تشکیل شد که جزء اولین مؤسینش مرحوم، فکر میکنم مرحوم، نجمالملک فوت کرده لابد دیگر،
س- (؟)
ج- مرحوم نجمالملک بود، مرحوم مختارالملک صبا بود، مرحوم حسن عنایت بود، نیکخو که خانهای داشت در خیابان استخر و اولین جلسه «حزب عامیون» ظاهراً در خانه مرحوم حسن عنایت نیکخو تشکیل شد که فکر میکنم پدر یا عموی دکتر عنایت مرحوم و این عنایت روزنامهنویس باشد. سردفتر خیلی معتبری بود در آن زمان در تهران.
س- گمان میکنم عموی اینها باشد.
ج- عمویشان باید باشد بله. چون یک بار من از دکتر عنایت پرسیدم حمید عنایت، او هم فوت کرد بیچاره.
س- بله، بله حمید هم.
ج- از حمید عنایت این را پرسیدم. و بههرحال «حزب عامیون» درست شد که طبیعتاً بلافاصله تودهایها حزب عامیون را متهم کردند به اینکه نوکر انگلیسهاست. بههر حال مخالف سیاست شوروی ایران بود و این تشنجها را یک کمی زیاد کرد و در اینجا بود که من برای اولین مرتبه من پیشهوری را دیدم. و این دیگر خیلی خوب یادم هست. اگر در تاریخ خوانده باشید میدانید که چند نفر از آزادیخواهان بهاصطلاح آزادیخواهان آن زمان وارد حزب عامیون شدند در اول و بعد از چند ماه اینها را از حزب عامیون اخراج کردند، شش ماه یا یک سال بعد از حزب عامیون اخراجشان کردند. دو نفر از اینها به مناسباتی در تاریخ ایران شهرت پیدا کردند. یکیشان پیشهوری بود و دیگری شخصی بهنام سلامالله جاوید که میشناسید کیست. مثل اینکه زنده است او هنوز.
س- بله زنده است.
ج- در تهران. سلامالله جاوید و بعد هم اینها از حزب عامیون اخراج شدند. من برای اولین بار یک روزی تابستانی در خانه خودمان در خیابان جامی توی حیاط کنار حوض نشسته بودیم داشتیم صبحانه میخوردیم که در زدند و آمدند گفتند که آقای پیشهوری آمدند. البته با پدر من آشنا بود شاید هم از زمان سابق، گفتند، «آقای پیشهوری آمدند.» بعد پدر من گفت که به ما به مادرم و من و برادرم گفت که «شما بروید.»
بهیاد ندارم برادرم بود یا نه؟ شاید هم رفته بود دانشگاه. بههرحال مادرم میدانم بود. گفت، «شما بروید.» و پیشهوری را آوردند سر همان میز کنار حوض که سماور رویاش بود و نان و پنیر و کره و صبحانه خوردن ایرانی که بهیاد دارید، و مدتی ما طبیعتاً در داخل خانه بودیم تا این آقای پیشهوری بعد از یک ساعتی رفت. که برگشتیم پدر من شروع کرد به فحش دادن به پیشهوری، گفت، «این جاسوس بلشویکهاست و نوکر روسهاست و اصلاً ایرانی نیست و فلان و فلان.» بعد سوابقش را برای ما تعریف کرد.. من اولین بار پیشهوری را از دور در توی حیاط خانهمان در آن موقع سال بیستویک تصور میکنم، دیدم که بعد از مدتی هم ایشان رفت و از تبریز وکیل شد در دوره چهاردهم. بعد انتخابات لغو شد و دیگر بقیه داستان را که خوب میدانید.
بههرحال این اولین، تنها باری هم بود که من پیشهوری را از دور در ایام بچگی در یعنی از دور یعنی از چند متری دیدم. ولی بههرحال داستان حزب توده، حزب عامیون بعد کوشش برای انفصال آذربایجان از ایران همیشه یک مقدار مسائلی در میان خانواده ما متأسفانه ایجاد کرد که بعد هم کموبیش ادامه داشت.
تحصیلات ابتدایی بنده در دبستان فیروزکوهی بود. برگردیم به زندگی خودم، بعد در سال ۱۳۲۴، یا ۲۳ یا ۲۴ بهیاد ندارم، بههرحال بعد از دو سال بعد از سهچهار پنج شش، بعد از چهار سال ۲۴، در سال ۱۳۲۴ بنده وارد دبیرستان فیروزبهرام تهران شدم و تا سال ۳۰-۲۹ که فارغالتحصیل شدم. و سال ۳۰ آمدم به اروپا برای تحصیل در دانشکده حقوق دانشگاه پاریس. در سال آخر دبیرستان من برای اولین بار یک مقداری فعالیت سیاسی کردم برای آغاز نهضت ملی شدن نفت بود. برای ملی شدن نفت و برخوردهای مختصری هم پیدا کردیم با، البته برخوردهای مختصر خیلی کم، برخوردهای خیلی کم، برخوردهای خیلی مختصری هم پیدا کردیم در آن زمان با جوانانی که تودهای بودند و آنها مخالف ملی شدن نفت بهخصوص مخالف مرحوم مصدق بودند و موافق لغو قرارداد نفت با روسیه.
س- با انگلیس.
ج- با انگلیس ببخشید.
س- (؟) بله پیداست معهذا باز برای یادآوری
ج- ببخشید بله دیگر طبیعی است با انگلیس و همچنین مخالف ملی شدن شیلات که آن را هم گاهی مرحوم
س- بله.
ج- مصدقالسلطنه عنوان میکرد. و زندگی تحصیلی زمان فیروز بهرام من خیلی آرام بود هیچ مسئله و جز خاطره خوب از آن زمان هیچ چیزی ندارم. زندگی مالیمان که خوب طبیعتاً خیلی مرفه بود و زندگی تحصیلی هم خیلی خوب بود. من هم شاگرد نسبتاً خوبی بودم. گاهی هم شاگرد خیلی خوب. و بعد هم دیپلم شش ادبی گرفتم و آمدم به اروپا. در اروپا دانشکده حقوق دانشگاه پاریس وارد شدم لیسانس حقوق گرفتم بعد دکترای دولتی حقوق گرفتم و در ۱۳۳۷ عید ۱۳۳۷. در عید ۱۳۳۷ به ایران برگشتم. در این فاصله ۳۷-۳۰ هفت سالی که من در اروپا بودم سه حادثه در زندگی من اتفاق افتاد و یک مقداری حوادث سیاسی. حادثهای که در زندگی خصوصیام اتفاق افتاد یکی این بود که در سال ۱۳۳۱ پدرم فوت کرد. بعد دو سال بعد من ازدواج کردم که زن من هم ولایتی ماست و او در لندن تحصیل طب میکرد پدر و مادر ما با پدر و مادر ایشان رفیق بود نه دوست بودند و ما از بچگی با هم دوست بودیم، همبازی بودیم و دوست بودیم، همبازی بودیم و دوست بودیم، همبازی بودیم. و بعد دیگر در اینجا بعد از مدتی فراقت و مفارقت همدیگر را دیدیم و دیگر تصمیم گرفتیم با هم ازدواج بکنیم و ایشان آمد به پاریس. این حادثه دوم بود ازدواج ما.
تاریخ ایرانیاش را بیاد ندارم ولی تاریخ فرنگیاش دسامبر ۱۹۵۴ است، ۱۷ دسامبر ۱۹۵۴. و یک سال بعد صاحب اولین بچهمان شدیم که الان در دانشگاه بروکسل تدریس میکند. و این حوادث خصوصی زندگی من بود در این مدت. به اضافه اینکه تعداد زیادی از دوستان خیلی خوب من از آن زمان هستند طبیعتاً دوستان ایام تحصیل.
از لحاظ سیاسی در این زمان دوران خیلی پرآشوبی برای ایرانیها بود. زمان مرحوم مصدق، مبارزه برای ملیشدن نفت. و من از روزهای اولی که آمدم پاریس با چند تن از ایرانیها وارد یک گروهی شدیم که دارای جهتهای سیاسی مختلف بودند ولی همه مخالف تودهایها بودند. که در میان ما مصدقی به معنای اخص کلمه وجود داشت به تعداد زیاد. افسرهای ارتش چند نفر بودند. بعضیها طرفدار آیتالله کاشانی بودند. بههرحال گروههای مختلفی همه با همدیگر مؤتلف بودیم در نبرد با تودهایها در آن زمان که خیلی در پاریس قوی بودند. از کسانی که در آن زمان با ما همرزم بودند و هنوز هم هستند. بعضیهایشان هنوز هم همرزم هستند در کارهایی که الان میکنیم. شاید مثلاً بیش از همه من کسی که هنوز هم یکی از بهترین دوستان من است پروفسور صفویان است. خیلیها بودند که در آن زمان توی این فعالیتهای ملی شرکت داشتند. مثلاً کسی که خیلی عاشقانه گاهی میآمد توی جلسات دانشجویان و با حرکاتی یک کمی مضحک شخصی بود بهنام سرهنگ آریانا ارتشبد آینده. آن موقع وابسته نظامی بود در سفارت. به یاد دارم که سال ۳۱ یا ۳۲، بههرحال یکی از اینها ما جشن نوروز میخواستیم بگیریم در شهرداری محله چهاردهم. و در همان شب تودهایها هم در هتل کنتینانتال سابق که الان انترکنتینانتال شده میخواستند جشن نوروز بگیرند که گرفتند. و تهدید کرده بودند ما را که حمله خواهند کرد و جشن ما را با همکاری کمونیستها و سیاهها (؟) به هم خواهند زد. و آن روز ما شاهد یک منظره بسیار مضحکی بودیم و آن اینکه ارتشبد آریانا بعدی که سرهنگ یا سرتیپ بود لباس نظامی پوشید و هفت تیر بست و آمد جلوی در ایستاد گفت، «اگر کسی بیاید من هفت تیر میکشم میزنم.» البته کسی هم نیامد و ما هم خیلی وحشتزده شده بودیم نمیدانستیم چه کار بکنیم از او حساب میبردیم به او بگوییم آقا از جلوی در برو. برای اینکه بههر حال او مأمور سفارت بود. و خلاصه این هم یک خاطرهای بود که از آن زمان داشتیم. خاطره دیگری دارم که خیلی جالب است. روز ۲۵ مرداد من میخواستم بروم به انگلیس آن موقع نامزد بودم. خواستم بروم به انگلیس، مرحوم مصدق دستور داده بود که هر دانشجوی ایرانی که مسافرت میکند باید از سفارت اجازه بگیرد ببرد به Prefecture de police تاویزا بگیرد. اجازه سفارت میخواستم بگیرم که بروم به prefecture de police صبح اول وقت هم بود یک اتفاقاتی در ایران افتاده بود ولی زیاد ما نمیدانستیم چه شده. وارد سفارت شدم دیدم یک عدهای مشغول برداشتن عکسهای اعلیحضرت هستند. منجمله آقایی بهنام رضوی که اسمش را میشود با چند نقطه گذاشت. آقایی بهنام رضوی که آن موقع از دبیران نواب سفارت بود مشغول پایین آوردن عکسهای شاه بود. خلاصه به قنسولگری مراجعه کردیم و قنسولگری گفت که بروید دو سه روز دیگر بیایید نامهتان را به شما میدهیم و کاری به کار ما نداشتند. پرسیدیم که آقای باقر کاظمی که آن موقع سفیر بود کجا هستند؟ مأمور قنسولی به من گفت که یک چیزی بود که من خیلی نسبت به باقر کاظمی از آن روز احترام پیدا کردم، که هرگز هم ندیدم این مرد بیچاره را. گفت که «آقای کاظمی گفتند که من هم سفیر اعلیحضرت هستم و هم نماینده دولت. چون سفیر اعلیحضرت هستم ایشان که از ایران رفتند دیگر کاری نمیتوانم بکنم. چون دوست دکتر مصدق هستم باز هم کاری نمیتوانم بکنم. بنابراین در خانه خودم مینشینم و دیگر به سفارت نمیآیم.» که صحیحترین موضع سیاسی هم واقعاً این عمل او بود که حتی برای یک جوان احساساتی برای من خیلی عمل زیبایی هم بود که به نظر رسید کسی که بین یک دوستی و یک تکلیف قانونی. چهار روز بعد بنده برگشتم به سفارت اتفاقاً همان آقای رضوی مشغول شعار دادن بود برای نصب عکسهای اعلیحضرت و شخص عوض نشده بود. همیشه من، گرچه آقای رضوی را هم بعداً در پستهای مختلفش در ایران دیدم و اخیراً و همیشه این خاطره را از ایشان به یاد دارم که شاید یک خاطرهایست که همه به یاد داریم از چیزهای مختلف.
س- که با معنی است شاید.
ج- بعد هم سفیر شد در الجزایر، سرقنسول شد در لنینگراد، مدیرکل وزارت خارجه شد و الان هم در بلژیک زندگی میکند. مرد بسیار شریفی هم است البته. از قدمای وزارتخارجه است. بههرحال در سال ۱۳۳۷ من به ایران برگشتم اوایل حکومت مرحوم دکتر اقبال بود.
س- ببخشید این
ج- بفرمایید
س- (؟) در مورد زندگی تحصیلیتان پاریس و فعالیت سیاسیتان میفرمودید شاید بد نباشد دانشجویان برجستهای را که مخالف با تودهایها بودند و توی این مبارزات شرکت داشتند از همرزمهایتان و از طرف دیگر تودههای برجستهای که اسم و رسمی داشتند در بین دانشجویان اگر بهخاطرتان بیاید بگویید بد نباشد شاید.
ج- تودهایهای برجسته را مشکل است برای اینکه «گر حکم شود که مست گیرند …
س- در شهر هر آنچه هست گیرند.
ج- در شهر هر آنکه هست گیرند. بله، یادم میآید کسانی که بهطور قطع از دوستان خودمان شروع کنیم. کسانی که من با آنها خیلی مربوط بودم یکی پروفسور صفویان بود. شاید در این جریان نزدیکترین دوست من بود در این کارهایی که میکردیم.
یکی دیگر دکتر نورالله ملکزاده بود که این دکتر آینده، بنده اسمهای امروزی
س- بله، بله،
ج- امروزیشان را میگویم.
س- بله.
ج- چه آن موقع دانشجوی دانشکده حقوق دانشگاه بود دکترای اونیورسیته میگذراند در حقوق و از همان موقع ما با هم دوست شدیم و حسبالاتفاق پسر بزرگ ایشان الان شوهر دختر کوچک دوم من است. بچههای ما هم با هم دوست شدند با هم تقریباً یک موقع هر دوتایمان ازدواج کردیم و بعد علیرضا داماد دوم من پسر دکتر ملکزاده است.
کس دیگری که آن زمان خیلی فعال بود و خیلی گاهی هم با قوه عضله مسائل خودش را حل میکرد، قوه عضلات، سیدضیاءالدین شادمان استاندار بعدی بود. و یک موقع هم در انتخابات اتحادیه دانشجویان که تودهایها اکثریت را بردند سید شادمان که از همان زمان همه سید شادمان صدایش میکردند، سیدشادمان و چند نفر (؟) بهقول، چه میگویند فارسی (؟) را؟ گردن کلفت؟ گردن کلفت؟
س- بله.
ج- حمله کردند و صندوق را در (؟) دزدیدند و شکستند. برای اینکه مخالفینشان که چپیها بودند اکثریت را برده بودند. شخص دیگری بود بهنام والی که بعداً طبیب شد سوئیسی شد و اخیراً خدا رحمتش کند از سرطان در سوئیس مرد، طبیب شده بود. شخص دیگری بود بهنام بهرام سینا، که اینها همه پراکنده شدند الان که اسمها را بهیاد میآورم. بهرام سینا که او هم طبیب شد و بعد رفته به آمریکا و ظاهراً الان در آمریکاست. دکتر کشفیان بود که بعداً وزیر شد در کابینه مرحوم منصور.
س- بله.
ج- دکتر هادی هدایتی بود که دکتر هادی هدایتی چپی جدیدالاسلام بود. علینقی عالیخانی بود. رضا تاجبخش بود که بعداً سفیر شد و معاون وزارتخارجه. دو نفر از قدما هم به جلسات ما مرتب میآمدند با وجود اینکه دانشجو نبودند. یکی دکتر علیاصغر حریری بود شاعر که فوت کرده. و یکی هم دکتر مظاهری که او در کتابخانه ملی کار میکرد و بعد هم استاد شد و کتاب های خوبی هم نوشت. اخیراً هم یکی دو بار ایشان را من دیدم. آنها هم به جلسات ما همیشه میآمدند. دیگر عبدالعلی جهانشاهی بود که بعداً رئیس کل بانک مرکزی شد. کمتر فعال بود ولی گاهی فعالیت میکرد.
و یک گروهی هم بودند که آن گروه بیشتر چپیهای سابق بودند که تحت لوای «حزب زحمتکشان ملت ایران» و خلیل ملکی و اینها کار میکردند ولی آنها هم با ما همکاری میکردند و از همه متشکلتر بودند آنها. که دکتر علینقی حکمی بود که شاید بشناسید. وکیل عدلیه است در تهران، الان در تهران است. هوشنگ شیرینلو بود که طبیب است در تهران. گه گاه نادر نادرپور بود. او را من خیلی کم میشناختمش ولی بههرحال او هم نیروی سومی و طرفدار خلیل ملکی بود و فکر میکنم قبلش هم تودهای بود ولی مطمئن نیستم.
س- گویا یک ده روزی پانزده روزی.
ج- بههرحال
س- آنطوری که خودش برای من تعریف کرد.
ج- احتمالاً نمیدانم
س- در سال ۱۳۲۴
ج- نمیدانم ولی میدانم که
س- آن هم سال ۲۴.
ج- نیروی سومی و طرفدار خلیل ملکی قطعاً بود و با گروه هوشنگ شیرینلو و دکتر حکمی و اینها بودند.جزو کسانی که جزو سرشناسان تودهایها بودند آنموقع در پاریس یکیاش دکتر باهری بود محمد باهری که بعد از آن در همان زمان تغییر جهت داد. یکی دیگرش انوشیروان رئیس، برادرزاده مرحوم محسن رئیس بود که بعداً در ایران به یک مقاماتی هم رسید، رئیس نمایشگاهها شد، معاون وزارت اقتصاد شد.
یکی دیگرش دکتر امیر جهانبگلو بود که دانشگاه تهران این اواخر تدریس میکرد.
یکی دیگرش انوشیروان پویان بود که بعد رئیس دانشگاه شد و وزیر شد. یکی دیگرش جوانی بود خیلی هم با محبت و خوب بود دوست هم بود با ما بهنام شاملو که طبیب شد و بعد در مشهد بیمارستان خیلی بزرگی افتتاح کرد اواخر و شنیدم که اخیراً آمده به اروپا. دو جوان دیگر بودند که آنها هم خیلی فعال بودند و آنها هم شنیدم الان اینجا هستند. یکیاش جوانی بود بهنام قائم مقامی و یکیاش جوانی بهنام شفاییان یا شفایی. عبدالمجید مجیدی شدیداً چپی بود و خانم مرحومش از او چپیتر بود، آنها هم بودند. خیلی فعال نبودند بیشتر جنبه پیرو داشتند ولی بههرحال شدیداً چپی بودند هر دوتایشان. بهیادم ندارم راستش را بخواهید بیشتر از این.
شاید اگر فکر بکنم بتوانم بیشتر بهیاد بیاورم. بههرحال در ۱۳۳۷ بنده … این سؤال کافی بود بیشتر از این دیگر
س- بله کافیست. خیال میکنم کافی بود. سؤال خاصی داشتید؟
ج- نه.
س- تمام اسامی که گفتید اساساً هم اشخاصی را که فرمودید و من تا آنجایی که شنیدم و اطلاع دارم، خوب، شما آدمهای سرشناستر را فکر میکنم همه را ذکر کردید.
ج- بله، و من هم در این دوران بهخصوص بعد از ۲۸ مرداد هم البته بهطور کلی این بساط برچیده شد.
س- برچیده شد بله.
ج- به این خاطر که ضد کمونیستها متفرق شدند. یک عدهای افسر و غیره و غیره بودند که دیگر به مقصود خودشان رسیده بودند. بقیه هم دیگر یواشیواش هر کس به چیز خودش رفت و دیگر فقط چپیها فعالیت داشتند بهطور نیمه زیرزمینی که ادامه داشت تا زمان انقلاب اسلامی به طرق مختلفه.
Leave A Comment