روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۳ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
س- آقای نزیه از آنجایی که شرح حال شما قبلاً نوشته شده و قرار شده که شما یک نسخهای را به ما بدهید و ما ضمیمه نوارهایتان بکنیم، بنابراین، من دیگر وقت نوار را صرف این کار نمیکنم و از شما تقاضا میکنم که برای ما توضیح بدهید که شما از چه تاریخی وارد فعالیتهای اجتماعی و سیاسی شدید و مصاحبه را از اینجا شروع میکنیم.
ج- خیلی تشکر میکنم از اینکه خواستید خاطراتی از من هم داشته باشید. امیدوارم بتوانم حق مطلب را تا جایی که امکانپذیر باشد و فرصت و زمان اجازه بدهد ادا کنم. من فعالیتهای سیاسی را از شهریورماه ۱۳۲۰ شروع کردم. درست زمانی که در تبریز دیپلمه شده بودم و مواجه بود با حمله متفقین به ایران. از حمله روسها به آذربایجان بهشدت رنج میبردم. مانند هر ایرانی و هر آذربایجانی ایراندوست، بهخاطر دارم در همان موقع من فکر میکردم باید روزی برسد که ما بتوانیم از استقلال کامل برخوردار شویم و دیگر مواجه نشویم با حوادثی که رخ داده بود. چون بر اثر حمله روسها، سه بار بمباران تبریز، عدهای از بین رفته بودند. جاهایی خراب شده بود و من به اتّفاق بعضی از دوستانم که تازه دبیرستان را خاتمه داده بودیم، حتی فکر میکردیم باید دست به مبارزاتی بر علیه نیروهای مهاجم بزنیم. البته جوان بودیم و فکر میکردیم که این کار از ما برمیآید. البته برنمیآمد. قادر نبودیم در برابر نیروهای مهاجم ما کاری انجام بدهیم، ولی احساسات ما احساساتی داشتیم برای وطنمان، استقلالمان، آزادیمان. به ما اجازه میداد که به فکر هموطنانمان باشیم. بهخاطر دارم در همان ایّام وقتی تمام خیابانهای تبریز مملو از تانک و زرهپوش و نیروهای شوروی بود.
روزی با پدرم در خیابان اصلی شهر گردش میکردم و با یکی از این سربازان شوروی که به زبان ترکی آشنا بود و اهل قفقاز بود، صحبت میکردم. پرسیدم: «شما به چه مناسبت با این همه نیرو وارد ایران شدید و آذربایجان؟» برای اینکه سرتاسر خیابان پهلوی مملو از تانک و زرهپوش بود. او گفت که: «ما تصور میکردیم به جبهه دوم آلمان میرویم برای اینکه ایران گفته میشد فوقالعاده قویست و ما تصور میکردیم که مدتها مقاومت خواهد شد. به این مناسبت به این کیفیت ما به ایران حمله کردیم». در حالی که در همان ساعات اول نیروهای ایران از هم پاشید و تنها چیزی که در خیابانها دیده میشد، کامیونی از روسها بود که بر اثر شلیک یک توپ یا تانک ایرانی موتور آن کامیون از کار افتاده بود و لاغیر و چیز دیگری مشهود نبود و سربازخانهها خالی شده بود. افسران ایرانی همه متواری شده بودند و آذربایجان در ظرف چند ساعت به تسخیر روسها درآمده بود. همانوقت من فکر کردم که چقدر تبلیغات زمان رضاشاه پوشالی بوده، چه از لحاظ داخلی، چه از نظر خارجی و ما خیال میکردیم قدرت بزرگی هستیم. در حالی که نبودیم و برای چند ساعت هم ارتش ایران یا لشکر لااقل آذربایجان نتوانسته بود از مملکت دفاع بکند. به این مناسب، همانطوری که قبلاً اشاره کردم، احساس عمیقی داشتم راجع به اینکه چرا باید اینطور شده باشد و از همان تاریخ به فکر افتادم که باید در هر جریان ملی اصیل بتوانم به عنوان یک ایرانی سهمی از کوششها را داشته باشم در جهت نیل به استقلال و قدرت واقعی مملکت.
عازم تهران بودم برای ادامه تحصیل و یکماه بعد از وقایع سوم شهریور من رفتم تهران و در دانشکده حقوق ثبتنام کردم و سال بعدش یعنی در سال ۱۳۲۱ مترصد بودم ببینیم که با چه جمعیتی میتوانیم همکاری بکنیم و قبلاً نسبت به دکتر مصدق دورادور من فوقالعاده علاقه داشتم. نطقهای او را در ادوار چهارم، پنجم مجلس در روزنامه «حبلالمتین» خوانده بودم. وقتی در دوره دبیرستان درس میخواندم. خاطرات بسیار خوبی از دکتر مصدق داشتم و علاقهمند بودم او را از نزدیک بشناسم. تا اینکه در سال ۱۳۲۳ حزب ایران تشکیل شد و چون پیروی میکرد از راه دکتر مصدق و افکار دکتر مصدق، من وارد حزب ایران شدم. در حزب ایران، سازمان جوانان را تشکیل دادیم. علاوه بر آن در دانشکده حقوق هم سازمان دانشجویان را به اتفاق عدهای از همکلاسیهای خودم تأسیس کردیم و مجلهای منتشر میکردیم که همیشه پیرو راه مصدق بود. متأسفانه نسخههایی از آن را در دسترس ندارم، ولی امیدوارم شما بتوانید در آرشیوهای خودتان در آمریکا یا دانشگاههای آمریکا بهصورتی به دست بیاورید، چون در اوان آزادی بود.
بعد از سلطه رضاشاه که دانشکده حقوق یکی از مظاهر فعالیت برای تأمین آزادیها و حقوق قانونی مردم بود و خوشبختم عرض کنم که من هم لااقل در آن زمینه سعی میکردم سهمی را داشته باشم و ادا کنم. در آن زمان دکتر مصدق، وکیل اول تهران بود در مجلس شورای ملی. در تظاهراتی که در دانشگاه داشتیم، همیشه سعی میکردیم که حمایت کنیم از آنچه دکتر مصدق در مجلس ابراز میکند ارائه میدهد و گاهی حرکت میکردیم از دانشگاه به اتّفاق بعضاً کلیه دانشجویان به طرف مجلس شورای ملی برای مشارکت در تظاهرات به مناسبهای مختلف و برای حمایت از دکتر مصدق. در سال ۱۳۲۳، دکتر مصدق طرحی را به مجلس ارائه داد برای اصلاح قانون انتخابات. دکتر مصدق معتقد بود که ایران روی آزادی و حاکمیت ملی را نخواهد دید؛ مگر زمانی که یک پارلمان واقعی داشته باشد و به این مناسبت معتقد بود که قانون انتخابات باید اصلاح بشود و اگر بهخاطر داشته باشید برنامه دولت دکتر مصدق هم بعدها در سال ۲۹ شامل دو چیز بود: یکی ملی کردن صنعت نفت و دیگری اصلاح قانون انتخابات و نیل به یک پارلمان واقعی و مردمی. دکتر مصدق این کوشش را از همان سال ۱۳۲۲، ۲۳ که در مجلس رفت، شروع کرده بود. مخصوصاً در مورد انتخابات و پارلمان. دکتر مصدق طرح خودش را در معرض بحث و بررسی در مطبوعات قرار داد.
من در سال سوم دانشکده حقوق بودم در روزنامه «میهن پرستان» مقالهای نوشتم راجع به طرح دکتر مصدق و ماده به ماده طرح ایشان را مورد تجزیه و تحلیل و بحث قرار داده بودم. روزی از اداره روزنامه تلفن کردند به محل کار برادرم و گفتند که دکتر مصدق میل دارد مرا ببیند و من از همان تاریخ با دکتر مصدق آشنا شدم. تلفن کردم. وقتی گرفتم و رفتم پیش دکتر مصدق، ایشان گفتند: «بین کلیه مقالاتی که راجع به طرح من منتشر شده، نوشته تو توجه بیشتری را جلب کرد. به این مناسبت که ماده به ماده وارد بحث شده بودی، در حالی که دیگران یا از من بد گفته بودند یا از من ستایش کرده بودند. خیلی کم وارد بحث اصل مطلب شده بودند. به این مناسبت، خواستم تو را بشناسم». من خیلی خوشحال شدم برای اینکه قبلاً اشاره کردم سالها بود که میخواستم با دکتر مصدق آشنا بشوم. از جمله چیزی که خیلی توجه ایشان را جلب کرده بود این بود که در طرح پیشنهادی دکتر مصدق گفته شده بود: «انتخابات در یک روز جمعه انجام میپذیرد»، بنده نوشته بودم که چرا نباید یک روز برای انتخابات تعطیل بشود. انتخابات دارای آن درجه از اهمیت هست که ما یک روز را برای انتخابات تعطیل کنیم و روز جمعه، جمعه مردم است و اگر بگوییم انتخابات جمعه انجام خواهد گرفت، مردم توجهشان به انتخابات اگر هم جلب بشود، پنجاه پنجاه خواهد بود. یک عده فکر خواهند کرد که جمعه روز استراحت است و تعطیل هفتگی است و یک عده فکر خواهند کرد که برویم خوب، رأی هم بدهیم. در حالی که وقتی یک روز منحصراً برای انتخابات تعطیل بشود آن هم در برابر ایام تعطیل زیاد که داشتیم، به عنوان وفات، به عنوان عید، به عنوان جشن و عرض کنم به عنوان تولد، خوب، چرا یک روز برای انتخابات مسئله به این اهمیت، ما روزی را تعطیل نکنیم؟ دکتر مصدق فوقالعاده از این موضوع تقدیر میکرد، میگفت: «فکر خوبی کردی». و این را در طرح اصلاحی آورده بود، بعد یک رشته مسائل دیگر که حالا وقتتان را نمیگیرم.
موقعی که میخواستم خداحافظی بکنم، ایشان گفتند که: «من میخواهم کاری را هم به تو محول کنم و آن این است که تمام روزنامهها را که راجع به طرح من اظهارنظر کردند، میگذارم در اختیار شما، چون در مجلس من گرفتار هستم. شما خلاصهای از اینها را استخراج میکنید، جوابی هم تهیه میکنید. بعد آن را با هم میبینیم و با اجازه خودت آن جواب را من میدهم به روزنامهها». چون در آن تاریخ هم مطبوعات و روزنامهها فوقالعاده زیاد بود. شاید صد تا روزنامه در تهران منتشر میشد، همهی اینها را ایشان جمع کردند، بستهبندی کردند با دو سه تا کتاب که از کتابخانهشان آوردند، دادند به من و گفتند: «در اینها مطالبی راجع به انتخابات هست و چقدر حالا فرصت میخواهد که این کار را بکنید؟» من فکر کردم اینها خوب، لااقل یک هفته، ده روز وقت میخواهد. موقع امتحانات هم بوود. معذلک خوب، نمیخواستم بگویم این کار را نمیکنم و آوردم من اینها را گرفتم از ایشان. یک هفته وقت خواستم که این کار را انجام بدهم. من شب و روز کار کردم. اول خلاصه مطالب را درآوردم، بعد جوابی براساس مذاکراتی که با دکتر مصدق داشتیم تهیه کردم و سر هفته تلفن کردم که این حاضر است، کی بیایم حضور شما؟ ایشان به همان کیفیت که در تمام عمرش عادت داشت مردی بود فوقالعاده مبادی آداب. گفت: «من چون بازدید شما باید بیایم من بیایم خانه شما و این را در آنجا میخوانیم با هم». بنده تواضع کردم گفتم «نه، من حتماً میآیم پیش شما»، چون ما یک دو تا اتاق داشتیم در نزدیکهای بازار. به اتفاق برادرم زندگی میکردیم. یک زندگی طلبهگی و محصلی و خجالت میکشیدم که ایشان بیایند منزل محقر بنده، ولی گفت: «نه من حتماً باید بیایم» و وقتی را تعیین کرد و سر ساعت معین رسید در منزل بنده این جواب را بعد از اینکه مدتی از خاطراتشان گفتند و از گذشتهها و اینها، برایشان خواندم که ده پانزده صفحه بود. البته قبلاً به ایشان گفتم که من این را به تفصیل نوشتم تا آنچه را شما زائد میدانید حذفش کنید و آنچه را لازم میدانید نگه دارید و ایشان گرفت و گذاشت توی جیب و هیچ اظهارنظر منفی یا مثبت هم نکرد و من اول فکر کردم شاید آنطور که باید و شاید از عهده برنیامدهام. این را بردند با خودشان و چند روز بعد با پست شهری نامهای نوشتند. دیدم که آن مقاله را با حذف یک قسمتهایی چاپ کردند روی یک ورقهای فرستادند با نامهای که، «من این را دادم چاپ کردند حالا برای ملاحظه خودتان میفرستم تا اگر موافق بودید به روزنامهها من این را بفرستم». و این علوّ طبع و مناعت و تواضعی که این مرد نشان داده بود فوقالعاده در من اثر گذاشت. چون من هیچ توقع نداشتم که ایشان بگویند که: این کار را تو کردی و اگر موافق هستی به روزنامهها بدهیم و اینها و بههر حال من تلفن کردم، «آقا مخیّر هستید شما به هر ترتیب عمل کنید». که فردا این را فرستادند به روزنامهها چاپ شد.
از آن تاریخ ارتباط بنده با دکتر مصدق بیشتر شد چون گهگاه بنده را میخواستند و بعد از اینکه دوره مجلس تمام شد. یک دوره ملاقات ماهیانه دوستانهای برقرار شد با مرحوم دکتر مصدق که در آن مرحوم ارسلان خلعتبری شرکت میکرد، آقای دکتر شمسالدین جزایری که الان لندن هستند ایشان شرکت میکردند. آقای حسن صدر وکیل دادگستری که در دادگاه نظامی هم وکیل ایشان بودند، میآمدند و چند نفر دیگر و هر ماه یکبار ما همدیگر را میدیدیم و باز هم براساس سلیقهای که داشت این نمیخواست منحصراً در منزل خودش انجام بگیرد. این دیدارها و میگشت در خانههای مختلف. حالا از مطلب دور نشوم، منظور من این بود بگویم که به چه صورت من وارد این فعالیتهای سیاسی شدم. از آن وقت در حقیقت مسیر من در فعالیتهای سیاسی روشنتر شد، در حزب ایران بودم تا زمانی که …
س- در چه سالی وارد حزب ایران شدید؟
ج- سال ۲۲ آن وقتها تازه تشکیل شده بود حزب ایران.
س- بله.
ج- وقایع آذربایجان پیش آمد یعنی پیشهوری در آذربایجان. اطلاع دارید فرقه دموکرات آذربایجان را ایجاد کرد که باز من به عنوان یک ایرانی و بعد آذربایجانی فوقالعاده از این موضوع رنج میبردم. شروع کردیم فعالیتهایی مبارزاتی بر علیه پیشهوری.
س- شما با سوابق پیشهوری آشنایی داشتید؟
ج- بله، از نزدیک نه ولی دورادور. اما با بعضی از همکارانشان از جمله فریدون ابراهیمی که شد دادستان فرقه دموکرات من از دانشگاه آشنا بودم و فریدون ابراهیمی به من پیشنهاد کرد که من بروم و همکاری کنم و من به او گفتم: «تعجّب میکنم که تو چنین پیشنهادی را به من میکنی، و من برعکس میخواهم بگویم تو خودت را هم از این ماجرا بیاور بیرون. صحیح نیست کار پیشهوری». او ماند و دادستان انقلاب شد، دادستان فرقه دموکرات شد، و عدهای را هم متأسفانه اعدام کرد. عرض کنم به عنوان فئودال به عنوان ضدانقلاب، به عنوان ضد فرقه دموکرات، که خیلی واقعاً کارهای زشت ناپسندی مثل کارهایی که جمهوری اسلامی میکنند. البته نه به این شدّت. من حیرت میکردم که این جوان که در دانشگاه حقوق، مردی بود فوقالعاده وارسته، بسیار هم خوب درس میخواند، شاگرد اول رشته سیاسی شده بود، از شاه جایزه گرفته بود و در مطبوعات وقت قبل از پیشهوری هم به عنوان نویسنده هم به عنوان مترجم همکاری میکرد. البته به عنوان یک نویسنده و مترجم حرفهای یعنی هم برای روزنامه «مردم» و «رهبر» حزب توده مقاله مینوشت و ترجمه میکرد و هم برای «اطلاعات» که من یک روز پرسیدم: «آخر این چطور شما این کار را میکنید؟» گفت: «من یک نویسنده و مترجم حرفهای هستم و به مسلک کار ندارم». قبل از پیشهوری به این صورت خودش را معرفی میکردم، «من کار میکنم حقوق میگیریم». ولی با پیشهوری خوب، تنگاتنگ شروع کرد به همکاری.
س- علت مخالفت شما و نظر منفی که شما نسبت به پیشهوری داشتید چه بود؟
ج- من معتقد بودم که پیشهوری اگر نهضت خودش را به عنوان نهضت آزادی در ایران، سراسر ایران شروع میکرد فوقالعاده مناسب بود. پیشهوری این را منحصر کرد به آذربایجان. البته بدواً هم نظرش این نبود ولی به مرور که پیشتر رفت و حکومت ملی آذربایجان را درست کرد، خیلی از آزادیخواهان ایران را ناراحت کرد. برای اینکه آزادیخواهان ایران در سراسر کشور چشم دوخته بودند به حرکت آذربایجان و فکر میکردند این حرکتی است نظیر نهضت مشروطیت در حالی که رفتهرفته دیدند پیشهوری رفت به طرف تجزیهطلبی و نوعی استقلال آذربایجان که این همه ما را ناراحت کرد.
س- ایشان با دکتر مصدق هم تماس گرفته بود؟
ج- دکتر مصدق با او تماس نداشت. حتی من روزی یادم میآید دکتر مصدق پرسید که: «پیشهوری کجایی است؟» گفتم که: «پیشهوری خلخالی است». گفت: «آقا، بفرمایید خر خالیست نه خلخالی».
س- واقعاً پیشهوری خلخالی بود؟
ج- خلخالی بود. گفت: «آخر هیچ آدم عاقلی میآید این کار را بکند؟» من یادم میآید مصدق راجع به پیشهوری به این صورت قضاوت کرد با نهایت ناراحتی گفت: «این اگر …» او هم معتقد بود میگفت: «اگر این آدم میآمد مثل مشروطهخواهان آذربایجان یک حرکت وسیعی پیشنهاد میکرد برای تحکیم مبانی مشروطیت و آزادی خیلی بهتر بود». میخواستم عرض کنم که قوامالسلطنه درصدد برآمد که همانطور که میدانید اول حکیمی نخستوزیر بود، بعد موفق نشد، بعد قوامالسلطنه آمد و قوامالسلطنه درصدد حل مشکل آذربایجان برآمد. البته دکتر مصدق هم در مجلس کماکان مراقب جریان بود که دو کار مهم کرد. یکی اینکه؛ به دولت حکیمی پیشنهاد کرد که موضوع را به سازمان ملل ببرد. دوم اینکه؛ افشاگری بسیار به موقع و مهمی کرد راجع به کمیسیون سهجانبه نوعی سرپرستی ایران و مثلاً شاید میدانید این بود که وزرای خارجه متفقین یعنی انگلیس، آمریکا، شوروی در مسکو جمع شدند و گفتند یک کمیسیون سرپرستی درست کنیم برای ایران. ظاهر قضیه این بود که این کمیسیون حمایت خواهد کرد از فکر تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی از جمله آذربایجان. اما باطن قضیه مملکت را میبرد به طرف تجزیه یعنی اینها میخواستند که یک نهضتی هم در خوزستان، یک نهضتی در بلوچستان راه بیندازند و به این ترتیب، ایران مسلماً تجزیه میشد.
س- و همچنین در کردستان.
ج- در کردستان و دکتر مصدق به موقع افشا کرد. قضیه را در مجلس برخاست و خطاب به حکیمالملک گفت: «شما چگونه این مسئله را از ما مکتوم نگه داشتید در حالی که تنها شرطی که شما کردید گفتند که نماینده ایران هم در این کمیسیون حضور داشته باشد، در حالی که من این را از مسیر دیگری خبر یافتم و شما هیچگاه نیامدید در مجلس این را به ما بگویید؟ حکیمالملک فوقالعاده ناراحت شد. برای اینکه هیچ فکر نمیکرد که این موضوع را فهمیده باشد دکتر مصدق و ناچار شد آمد. حکیمالملک اقرار کرد که چنین چیزی هست و دکتر مصدق بلافاصله طرحی به مجلس پیشنهاد کرد و آن طرح مضمونش این بود که: «هیچ دولت ایران هیچ نخستوزیر ایران حق ندارد که در چنین کمیسیونی شرکت کند و اصلاً چنین کمیسیون را تأیید کند و اجازه بدهد که در کارهای ایران دخالت کنند و به این ترتیب این طرح هم به تصویب رسید و مآلاً موضوع منتفی شد. قوامالسلطنه همانطور که اطلاع دارید شروع کرد به ایجاد ارتباط با پیشهوری و پیشهوری را به تهران دعوت کرد. به عنوان نخستوزیر فرقه دموکرات که باز هم بنده مثل خیلی از وطنپرستها مقالات مفصلی مینوشتم. هر روز در روزنامه شفق که مدیریتش با آقای دکتر شمسالدین جزایری بود، سردبیرش مرحوم ارسلان خلعتبری و انتقاد میکردم از راه و رسم و روش و سیاست قوامالسلطنه، که یادم میآید مرحوم خلعتبری به من توصیه میکرد که: «شما تند میروید. نکنید این کار را. برای این که قوامالسلطنه دارد نقشی بازی میکند». البته من باورم نمیشد. فکر میکردم که دلیلی ندارید که پیشهوری به عنوان نخستوزیر آذربایجان به تهران دعوت بشود.
البته بعدها متوجه شدم که حق با خلعتبری بود و قوامالسلطنه داشت نقشی را بازی میکرد. حالا این را هم یادم رفت بگویم که در همین خلال که پیشهوری قرار بود به تهران بیاید و رسماً پذیرایی بشود و وارد مذاکره بشود با دولت قوامالسلطنه، حزب ایران که من هم یکی از اعضای حزب بودم با حزب توده ائتلاف کرد. هشتاد درصد اعضای حزب با این ائتلاف مخالفت کردند و کنار کشیدند و حزب وحدت ایران را درست کردند. یعنی هشتاد درصد اعضای حزب ایران رفتند حزب وحدت ایران را درست کردند که خیلی مورد حمایت دکتر مصدق بود.
س- رهبران حزب وحدت ایران کیها بودند آقای نزیه؟
ج- رهبران حزب وحدت ایران ارسلان خلعتبری، دکتر شمسالدین جزایری، ذکاءالدوله غفاری، حاتمی، نصرالملک اعتمادی بودند اینهایی که من یادم میآید البته امثال بنده هم سازمان جوانان حزب را داشتیم.
س- شما هم رفتید با حزب وحدت ایران؟
ج- بله دیگر من مخالف بودم با این ائتلاف و روزی هم که شورای حزب انتخاباتش انجام شد، بنده در حزب نبودم. کار داشتم. وقتی رفتم حزب، معلوم شد که بنده رأی اول را آوردم. با وجود آن زعماء و پیرمردها و اینها و این برای من البته یک موفقیتی بود خیلی خوشحالکننده. حزب خوبی شد، روزنامه خوبی داشت و در آن روزنامه بنده علیه پیشهوری تقریباً در هر شمارهاش مقالهای داشتم.
س- آقای نزیه استدلال طرفداران ائتلاف با پیشهوری و حزب توده چه بود؟
ج- طرفداران ائتلاف که مرحوم اللهیار صالح بود، دکتر سنجابی بود، زیرکزاده بود و چند نفر دیگر. اینها میگفتند که: «مصلحت مملکت ایجاب میکند که ما با اینها ائتلاف کنیم تا بعد بتوانیم با اینها بر اثر ائتلاف و نزدیکی و مذاکرات نزدیک به نتایجی برای نجات آذربایجان برسیم». و البته بعدها من از اللهیار صالح میشنیدم که میگفت: «ما اشتباه کردیم». یعنی اول اینها فکر میکردند که خودشان را تطبیق بدهند با سیاست دولت قوامالسلطنه، در حالی که یک حزب اجبار نداشت این کار را بکند. دولت سیاستی داشت، خوب، کار خودش را میکرد، ولی حزب به نظر بنده لازم بود اصالت فکر و راه خودش را حفظ کند و ما به این مناسبت از حزب ایران جدا شدیم و بعدها هم قضاوت عموم این بود و که ما درست فکر کردیم. ماه راه صحیح را انتخاب کردیم. حزب وحدت ایران مدتها فعالیت خودش را داشت تا سالهای ۲۷، ۲۸ حزب فعالیت میکرد و در سال ۲۸ همانطور که اطلاع دارید، جبهه ملی به وجود آمد.
س- آقای نزیه قبل از اینکه برسیم به جریان جبهه ملی، من میخواهم از حضورتان یک سؤالی بکنم راجع به جریان آذربایجان. درباره جریان آذربایجان بحث هست که درواقع چه کسی موفق شد که آذربایجان را نجات بدهد؟ آیا سیاست شخص شاه بود در آن زمان یا تدبیر قوامالسلطنه بود که منجر به نجات آذربایجان شد؟ شما با اطلاعاتی که دارید و بیاد میآورید کدام یک از اینها مؤثرتر بودند؟
ج- به اعتقاد من شاه هیچ نقشی در نجات آذربایجان نداشت. شاه برخلاف واقع در هر ۲۱ آذر هم همانطور که اطلاع دارید، جشن میگرفت، رژه نظامی میگذاشت به عنوان این که آذربایجان را نجات داده است. چنین چیزی نبود. نقش اول را همانطور که اشاره کردم، بدون هر نوع تعصبی میگویم دکتر مصدق ایفا کرد. بهخصوص دکتر مصدق چون متکی به قدرت مردم بود وکیل واقعی مردم بود. هر چه میگفت اثر خودش را میگذاشت و الا در عهده هر کسی نبود که بتواند آن کمیسیون سهجانبه را بهم بزند. مسائل را به شورای امنیت ببرد. این نفوذ شخصی و قدرت منبعث از مردم دکتر مصدق بود که این آثار و نتایج را میداد و در درجه دوم قوامالسلطنه. قوامالسلطنه میشود گفت یک مرد سیاسی دارای دو شخصیت در تاریخ ایران شاید بشود یاد کرد از او. قوامالسلطنه دو کار جالب درتاریخ ایران کرد؛ یکی راجع به آذربایجان بود. یکی راجع به مخالفت با دست بردن در قانون اساسی که بعد عرض میکنم. قوامالسلطنه از لحاظ خودش متأسفانه در سی تیر این سوابق خوب خودش را ضایع کرد. قوامالسلطنه بعد از دکتر مصدق نقش اساسی را در مورد نجات آذربایجان ایفا کرد هم از لحاظ بینالمللی و هم از لحاظ داخلی. در داخل سیاست خوبی را به کار برد از لحاظ نقش دولت که پیشهوری را دعوت کرد به تهران و سه وزیر تودهای در کابینهاش برد و به این ترتیب توانست که مقداری از کارهای اینها را خنثی کند. از لحاظ خارجی رفت مسکو شاید میدانید جنابعالی، در مسکو …
س- بله.
ج- وعده دارد به اینها که نفت شمال را خواهد داد و داستانش مفصل است.
س- موافقتنامه قوام-سادچیکف.
ج- در حقیقت یک قولنامه به تعبیر عامیانهاش با اینها منعقد کرد که نفت شمال را به اینها خواهد داد. مشروط به تصویب مجلس، در حالی که دوره مجلس داشت تمام میشد و روسها به این موضوع توجه نداشتند و به دو شرط، گفت: «یکی اینکه شما از ایران بروید، ایران را تخلیه کنید، دوم اینکه این قولنامه را این مقاولهنامه را مجلس تصویب بکند». و به این ترتیب البته دکتر مصدق هم قبلاً طرحی به تصویب مجلس رسانده بود که: «هیچ دولتی مجاز نیست که هیچگونه مقاولهنامهای، تعهدی برای واگذاری امتیاز نفت یا منابع مملکت با هیچ کشوری منعقد کند» و قوامالسلطنه هم از طریق دیگری به این صورت، منتهی او صورت ظاهر قضیه را خوب حفظ کرد. روسها را متقاعد کرد که «خوب، شما از ایران بروید و من هم میروم مجلس خوب، نفت شمال هم مال شما». در حالی که دوره مجلس سر میرسید و اینها ایران را تخلیه کردند، دوره مجلس هم سر رسید و موضوع هم به خودی خود منتفی شد.
س- شما هرگز با قوامالسلطنه ملاقاتی کرده بودید؟
ج- من یکبار قوامالسلطنه را دیدم، بله یکبار.
س- چه بود جریان ملاقات شما با قوامالسلطنه؟
ج- جریان ملاقات به این صورت بود که بعضی از دوستان پیشنهاد کردند که ما برویم قوامالسلطنه را ببینیم. یک مقدار تبادل نظر کنیم در مسائل ایران و یک نیم ساعتی ما رفتیم و دیدیم. البته دوستان که هم دوره دانشکده حقوق بودند و رفتیم با او به بحث نشستیم و این را من اگر اشتباه نکنم درست بعد از حل مسئله آذربایجان بود، که ما واقعاً به این فهم و سیاست و دورنگری این مرد یک اعتقادی پیدا کرده بودیم.
س- من برای همین هم این سؤال را از شما کردم که شما اگر خاطرهای از آن روز دارید، برای ما توضیح بفرمایید که در واقع بتواند مبین شخصیت قوامالسلطنه باشد.
ج- قوامالسلطنه البته رفتارش مثل دکتر مصدق نبود، شخصاً و حتی توی ذوق ما هم زد، معمولاً در صدر اتاق مینشست، عرض کنم، در حالی که دکتر مصدق همیشه عادتش این بود که جوانترین آدم هم توی اتاقش میرفت دم در مینشست، خیلی مؤدب پذیرایی میکرد، ولی قوامالسلطنه درست برعکس فوقالعاده سعی میکرد که آن جنبههای اشرافی را که از قدیم شاید داشته و خانوادگی را حفظ بکند و قوامالسلطنه به معنی واقعی میخواست خودش را جلوه بدهد و دیگران را دستکم میگرفت. خیلی شخصیت مغرور سیاسی بود و تصور میکنم همین غرورش هم سبب شکست او شد. در ماجرای سی تیر اصلاً نباید در جریان سیتیر قبول نخستوزیری میکرد و با آن صورت آن اعلامیه را صادر میکرد که: «کشتیبان را سیاست دیگر آمد». و سه روز هم بیشتر دوام نیاورد، آنجا اشتباه بزرگی کرد و تصور میکنم که رودست خورد از شاه و مردی که آن سابقه را نشان داده بود نبایستی آن رو دست را از شاه میخورد و راجع به قوامالسلطنه البته این خاطره را هم بگویم که وقتی شاه در سال ۲۸ مجلس مؤسسان اول را دست کرد و اختیار اینها را مجلس را گرفت که باز ما هم خیلی مخالف بودیم. قوامالسلطنه در آن تاریخ در پاریس بود اگر به خاطر داشته باشید از پاریس نامهای به شاه نوشت که: «شما کار زشتی کردید که مجلس مؤسسان تشکیل دادید و یکی از مهمترین ارکان مشروطیت را زائل کردید که حق انحلال مجلس را گرفتید». شاه دستور داد به حکیمالملک که وزیر دربار بود جواب نامه را بنویسد و بگوید که، خیلی ساده، «ما خیلی خوب کردیم و شما هم دیگر از این حرفها حق ندارید بزنید». و لقبی را هم که داده بودند به عنوان جناب اشرف بعد از نجات آذربایجان «آن لقب را هم به موجب این فرمان از تو میگیرم». آخر بعد از حل قضیه آذربایجان شاه لقب جناب اشرف داد به قوامالسلطنه و شاه خودش قبول کرد که کار بزرگی قوامالسلطنه کرده، ولی بعد از اینکه قوامالسلطنه انتقاد کرد ضمن نامهای از شاه راجع به دست بردن در قانون اساسی لقب جناب اشرفی را از او گرفت و جالب این است که در تاریخی هم که دکتر مصدق را عزل کرد و قوامالسلطنه را مأمور تشکیل کابینه کرد در همان وقایع سی تیر دوباره خطاب جناب اشرف به او کرد. این البته مطالبی است راجع به ضعف شاه در هر زمینه به عنوان مثال عرض میکنم و خاطره، خاطره میآورد.
باز جالب این است که مصدق دوباره روی کار آمد. دوباره نخستوزیر شد و در مجلس وکلای نهضت ملی، طرحی را به تصویب رساندند که قوامالسلطنه باید تعقیب بشود و شاه طرح مجلس را ضمن اینکه تأیید میکرد، دوباره هم لقب جناب اشرفی را هم برای بار سوم از قوامالسلطنه گرفت. عرض کنم که، داشتیم راجع به، بله، قوامالسلطنه و نامهاش به شاه صحبت میکردیم. من یادم میآید جمعیتی هم در آن تاریخ بعد از فرار پیشهوری در تهران تشکیل شد به نام «جمعیت آذربایجان» تمام رجال مهم آذربایجان در این جمعیت حضور پیدا میکردند. مرحوم تقیزاده، مرحوم ساعد، مرحوم حکیمالملک، امیرنصرت اسکندری. تمام اینها میآمدند در جمعیت بهخصوص که نخستوزیر ساعد بود و ما آذربایجانیها سعی میکردیم بعد از رفتن پیشهوری در آذربایجان یک رشته فعالیتهای وسیع تولیدی، اقتصادی و صنعتی شروع بشود تا مردم فکر نکنند که پیشهوری در ظرف یکسال یک کارهایی کرده بود البته چشمگیر و پیشهوری که رفت آن کارها تمام شد. بنابراین، بنده در جمعیت آذربایجان هم یک عضو جوان فعالی بودم، یعنی به دعوت خود اعضای جمعیت و اینکه این سمت را به من محول کرده بودند. سمت دبیر جمعیت را به من داده بودند.
میخواستم این را اشاره کنم که روزی در جلسه جمعیت آذربایجان من رفتم کنار حکیمالملک نشستم گفتم که: «آقای حکیمالملک، شما نامهای که به قوامالسلطنه نوشتید به نظر من صحیح نبود. قوامالسلطنه حرف درستی زد. او گفت نباید در قانون اساسی دست میبردند. شاه هر ارادهای داشت ولی از شما توقع این بود که شما اجازه ندهید به قوامالسلطنه گفته شود که بیسبب اعتراض کرده است، در صورتی که اعتراض درست است، اعتراض موجه است، اعتراض ملی و مردمی است و حق نبود که شما به عنوان یکی از رجال، آن موقع حکیمالملک نام زیاد بدی نداشت، به نام یکی از رجال خوب مملکت جانب شاه را بگیرید و قوامالسلطنه را تخطئه کنید». گفت: «خوب، حالا شده». گفتم: «خوب این را باید جبران کنید». و من یادم میآید پرسیدم که: «خوب، حالا آمد و قوامالسلطنه یک جواب هم برداشت به شاه داد و گفت که، اصلاً لقب هم مال خودت و باز من تأیید میکنم که شما خاطی هستید و شما متعدی هستید و شما در قانون اساسی دست بردید و این گناه را بر شما ملت ایران نخواهد بخشید، شما آقای حکیمالملک آن وقت چه کار میکنید؟ چون تصور من نمیکنم که قوامالسلطنه سکوت اختیار کند». گفت: با کمال تعجب من شنیدم گفت که، لهجه خیلی غلیظ آذربایجانی هم داشت، گفت: «آن وقت دیگر سکوت میکنم». گفتم: «آقا این سکوت شما آن وقت خیلی بیمعنی خواهد بود و آن وقت باز هم قوامالسلطنه را بیشتر توجیه خواهد کرد، ولی شما قبل از اینکه به آن مراحل برسد، باید این اشتباه خودتان را یکجوری جبران کنید». بله از قوامالسلطنه صحبت میکردیم. این چند خاطره خیال میکنم که بد نبود راجع به او گفته بشود و باز هم برگردیم به این که فعالیتهای سیاسی بنده را که شما سؤال کردید به چه کیفیتی ادامه یافت.
س- من اینجا یک سؤال دیگر هم از حضور شما دارم و باز هم این مربوط میشود به جریان آذربایجان، شایع هست که وقتی ارتش بعد از فرار پیشهوری وارد آذربایجان شد، دست به کشتار وسیع در آنجا زد و حتی غارت و اینها. من از آقای سپهبد حسین آزموده هم این موضوع را سؤال کردم. ایشان به من گفتند که: «در حدود چند روز قبل از ورود ارتش به آذربایجان مردم خودشان قیام کرده بودند و حکومت فرقه دموکرات را ساقط کرده بودند. بنابراین آمدند به استقبال ارتش و دیگر دلیلی وجود نداشت که ارتش چنین کاری بکند و اصلاً این موضوع دروغ محض است». آیا شما بعد از سقوط حکومت فرقه دموکرات در آذربایجان بودید و خاطرهای از آن روزها دارید؟
ج- خوب شد این سؤال را کردید. چون برمیگردد باز به اینکه شاه نقشی داشت در نجات آذربایجان یا نه؟ و ارتش چه وظیفهای را ایفا کرد؟ شاه همانطور که اشاره کردم اول این را گفته باشم یادمان نرود که نقش مؤثر در نجات آذربایجان نداشت، ولی به نام شاه یک مقدار تمام شد. علت اینکه شاه وقتی دید که کار خوب پیش میرود تظاهر به این میکرد که آذربایجان را میخواهد نجات بدهد در آن اواخر حکومت پیشهوری و درست موقعی که تمام آثار و شواهد نشان میداد که دولت در کار خودش موفق است و در شورای امنیت هم موضوع مطرح شده بود و شاه میدید که جریان دارد به نحو مطلوب پیش میرود و همانطور که در تمام عمرش عادت داشت به یک نوع بهرهبرداری آغاز کرد، همانطور که این کار را در جریان نهضت ملی شدن نفت هم تا یک مدتی میکرد و فکر میکرد که اگر کار کاملاً موفق شد بگوید: «خوب، من هم بودم و من هم تأیید میکردم». در حالی که باطناً نوع دیگری عمل کرد و علیه دکتر مصدق اقدام کرد و توطئه کرد.
خاطرهای که دارم من راجع به ارتش و آذربایجان این است که سرتیپ هاشمی فرمانده ستون اعزامی ارتش به آذربایجان بود. سرتیپ هاشمی آذربایجانی بود و از بستگان ستارخان و باقرخان و هاشم خان بود و نسبتی هم با اینها داشت و شاید دختر برادر باقرخان را داشت به عنوان زنش. همسایه ما هم بود در تبریز. پدربزرگم، مرحوم مشیرالاطباء رفت و آمد داشت با خاندان ستارخان و باقرخان و خود سرتیپ هاشمی و هم با داییهای من خیلی دوست بود. به این مناسبت، من هاشمی را از نزدیک میشناختم. بعد از وقایع آذربایجان یک روز دیدم و گفتم: که «ارتش و شما چه نقشی در نجات آذربایجان داشتید؟» سرتیپ هاشمی خوب یادم هست گفت: «ما با دستکشهای سفید وارد آذربایجان شدیم.» معنیاش این است که دست به سفید و سیاه نزدیم. گفتم: «مقصود چیست؟» گفت: «مقصود این است که مردم خودشان قیام کرده بودند و آذربایجان را تصفیه کرده بودند از وجود دموکراتها و ما وقتی وارد تبریز شدیم استقبال زیادی هم از ما شد ولی نقش اساسی را خود مردم ایفا کرده بودند». گفتم: «خوب، شاه چه کاری کرد در این جریانها؟» گفت که: «ما در زنجان که مستقر بودیم و عازم حرکت به طرف آذربایجان شاه… »
س- عازم تبریز منظور شماست؟
ج- آره.
س- از زنجان عازم حرکت به طرف تبریز؟
ج- بله. میگفت: «در زنجان مستقر بودیم شاه وارد شد با هواپیما، هلیکوپتر یادم نیست»، آمد توی چادر بیابان در محل استقرار ارتش، میگفت: «من بودم سرهنگ زنگنه بود» که بعد شاه سرلشگر زنگنه که تصور میکنم در قید حیات باشد، با مصدق هم خیلی همکاری کرد زمان حکومت مصدق، آن موقع فرمانده دانشکده افسری بود و یک مدت کوتاهی هم فرماندار نظامی شد زمان دکتر مصدق، و تیمور بختیار میگفت: «بودیم شاه وارد شد گفت که شما فکر میکنید موفق خواهید شد در عزیمت به آذربایجان؟» میگفت: «ما متفقاً گفتیم موفق میشویم. ولی شاه دو دل بود. گفت که من شنیدم که آنها فوقالعاده قوی هستند اگر شکست بخورید، خیلی گران تمام خواهد شد». سرتیپ هاشمی گفت: «من گفتم به مسئولیت خودم حرکت میکنیم». چون فرمانده ستون بود و «موفق میشویم» میگفت: «شاه گفت که خوب، پس دیگر مسئولیت را وقتی به عهده میگیرید من حرفی ندارم». این مطلب را من از سرلشکر زنگنه هم شنیدم یعنی با سرلشکر زنگنه من خیلی ارتباط داشتم. بعد از پیشهوری در تبریز شد رییس ستاد سپاه آذربایجان. حالا خاطره دیگری هم از او دارم که نقل میکنم. در سال ۲۶ پیشامد راجع به خودم، سرلشکر زنگنه هم حرف هاشمی را تأیید کد.
قدر مسلّم این است که شاه مردد بود که موفق خواهد شد ارتش یا نخواهد شد؟ البته شایعات فوقالعاده زیادی بود در آن موقع که به قدری نیروهای دموکرات آذربایجان قوی هستند که ارتش حریف آن نخواهد شد. البته شاید هم اینطور بود، ولی چون روسها پشت را خالی کردند، ایران را تخلیه کردند و در سازمان ملل هم و شورای امنیت هم مقدار زیادی کار پیش رفته بود. نیروهای فرقه دموکرات روحیهشان را باختند و مردم هم آماده شورش بودند، درست مثل حالا که در ایران مردم آماده شورش علیه نظام جمهوری اسلامی هستند. این حالت در آن تاریخ در آذربایجان بود و مجموع اینها باعث شد که دموکراتها عقب نشستند، فرار کردند و تعدادی هم که باقی ماندند، افتادند دست مردم. البته کشتار فوقالعاده فجیعی روز اول رخ داده بود، همان دو سه روز اول.
س- به وسیله ارتش؟
ج- نه مردم. اما ارتش هم وقتی رفته بود و مستقر شده بود در آذربایجان عده زیادی را گرفت و دادگاههای نظامی تشکیل میشد، افرادی را محاکمه میکردند، تعدادی را هم محکوم به اعدام کردند. بعضی را به حق، بعضی را به ناحق. البته به حق من شاید کمتر بتوانم بگویم شاید مثلاً در مورد فریدون ابراهیمی که خوب، عدهای را کشته بود و آن هم دادستان فرقه دموکرات، خوب، قانوناً باید مجازات میشد، ولی بعضیها هم که گرفتار میشدند و حبس میشدند و تبعید میشدند بر اثر بهخصوص اعمال نفوذ سپهبد شاهبختی که فرمانده سپاه آذربایجان شده بود، سزاوار نبود.
به این مناسبت خود من در روزنامه اختر شمال تبریز سال ۲۶ که رفتم، تبریز در اولین سفر بعد از جریان فرقه دموکرات آذربایجان، مقالهای نوشتم در صفحه اول چاپ شد تحت عنوان اینکه: «روش ارتش سبب خواهد شد که خطر دیگری آذربایجان را تهدید کند». انتقاد شدیدی کرده بودم از همین بگیر و ببند و ایجاد مضیقه و ناراحتی نسبت به مردم و بهخصوص اینکه کاری هم انجام نمیشد، کاری در جهت اصلاح و آبادانی و تولید و … .
به خاطر دارم یک روز بقال سرگذر خانهام را رد میشدم، آشنا بودم، من دیدم این فوقالعاده افسرده و کسل نشسته، رفتم جلو اسمش آقای محمد نعامی بود، گفتم: «چرا آقای نعامی این قدر کسل و ناراحت هستید؟ گفت: «برای اینکه انتظاراتی داشتیم و برآورده نشد». و به خاطر دارم میگفت که: «من با همین دو دست خودم ۲۷ دموکرات کشتم، به مسلسل بستم، ولی من انتظار داشتم اینها که آمدند کاری بکنند، کاری نکنند سهل است میگیرند، میبندند، ظلم میکنند، یک برچسب عضو فرقه دموکرات به پیشانی هر کسی که میخواهند میزنند و میاندازند زندان و این سزاوار نیست». و افسری را هم دیدم، افسر جوانی بود. سروان بود، گفت که: «من خودم هم به عنوان یک افسر ارتش، منفعل هستم. برای اینکه مردم برخاستند این فرقه تجزیهطلب را جارو کردند، ما هم آمدیم به کمک مردم و به مردم وعدههایی دادیم و نه فقط به آن وعدهها عمل نمیکنیم، بلکه خلافش هم مشاهده میشود». همان دادسرای نظامی، فرماندار نظامی و دادگاه نظامی، اینها همینطور مرتب تشکیل میشد و بنده در آن مقاله به گفتههای این افسر هم اشاره کردم، بدون اسم البته. این یادم میآید قبل از انقلاب یک روز رفتم مجلس شورای ملی دوره کتابخانه بسیار خوبی داشت مجلس حالا خدا کند باقی مانده باشد، آخوندها در آن هم دستبرد نزده باشند، دوره روزنامه اختر شمال را باز کردم. دیدم این مقالات آنجا حفظ شده بود.
س- آقای نزیه، اصولاً فرقه دموکرات تا آنجایی که خاطرات شما یاری میکند، صرفاً به وسیله ارتش شوروی در ایران روی کار آمده بود یا اینکه دارای یک پایگاه مردمی هم در آذربایجان بود؟
ج- بله، این مطلب را خاتمه بدهم بعد این سؤالتان را جواب بدهم.
س- تمنّا میکنم.
ج- بنده مقالهای که منتشر شد در روزنامه، فردایش از فرمانداری نظامی آمدند مرا گرفتند، فرمانداری نظامی تبریز، بردند مرا در فرمانداری روبهروی شهرداری در ساختمانی مستقر بود. یک سرگردی چهار تا سؤال از من کرد. اسم، عرض کنم که سابقه و بعد «این مقاله را شما نوشتید یا نه؟» بله، خوب من نوشتم. «پس شما به موجب ماده پنج قانون حکومت نظامی بازداشت هستید». گفتم: «آقا چرا؟» گفت: «شما مردم را تحریک کردید. گفتید که باز ممکن است یک شورش دیگری بشود». گفتم: «خوب، درست گفتم برای اینکه این طرز رفتار شما خوب نیست». گفت: «شما باز میگویید اینها را؟» گفتم: «بله میگویم دیگر، نوشتم و باز هم میگویم دیگر». گفت: «تیمسار شاهبختی گفتند شما لااقل ده سال باید در زندان بمانید». گفتم: «خوب، مانعی ندارد من میمانم، ولی این صحیح نیست من با پیشهوری یک سال مبارزه کردم، با من یکی دیگر این رفتار را حق ندارید بکنید». گفت: «به هرحال شما بازداشت هستید». مرا بردند شهربانی و سه روز من در شهربانی بودم. یک روزی هم یک پاسبانی به شدت مرا مضروب کرد. یعنی من گفتم: «میخواهم یک تلفن کنم»، گفت: «مانعی ندارد». آمدم برد مرا اتاقی تلفن داشتم میکردم در این حیص و بیص ظاهراً رییس شهربانی میآمد و رییس خودش میآمد این برای اینکه وانمود کند که من خودم رفتم تلفن میکنم و این اجازه نداده، آمد دو تا کشیده به من زد که: «کی به تو گفته که تلفن کنی؟» تا آدم بگویم خودت گفتی، دیدم پاشنههایش را کوبید جلوی رییسش که: «بله این آمده فضولتاً میخواهد تلفن کند». این هم همین یک صحنه کوچکی است ملاحظه کنید تعدیات اینها. من آمدم بگویم «آقا خودت … » دیگر نگذاشت و باز شروع کرد به فحش و داد و قال که وانمود کند که نخیر من آمدم بدون اجازه میخواهم تلفن کنم. وقتی هم ماجرا تمام شد گفتم «مرد حسابی آخر این چه حرکتی بود تو میخواستی بگویی من تلفن نمیتوانم بکنم دیگر».
سه روز من آنجا بودم و یک روز از پنجره داشتم بیرون را نگاه میکردم، دیدم یک ماشین جیپ متوقف شد و زنگنه که در آن تاریخ، شده بود سرتیپ زنگنه این پیاده شد و دارد میآید طرف، عرض کنم که، شهربانی. زنگنه در آن تاریخ آمده بود خانه برادر مرا اجاره کرده بود و من هم یکبار ایشان را دیده بودم و خیلی هم محبوب بود در آذربایجان، چون هم در وقایع شهریور علیه روسها و اینها جنگیده بود در رضاییه خیلی خوب عمل کرده بود هم علیه پیشهوری.
پیشهوری خود زنگنه را هم گرفته بود، بعد محاکمه کرده بود، در معرض اعدام بود و او را هم قوامالسلطنه در مسکو نجات داد. یکی از شرایط قوامالسلطنه برای توافق آن بود که زنگنه باید فوراً آزاد بشود. آن موقع محکوم کردند به سه سال حبس بعد هم که آزاد شد. روی این سوابقاش فوقالعاده سرلشکر زنگنه محبوب مردم بود و سوابق مبارزاتیاش با پیشهوری و روسها. من هیچ فکر نمیکردم زنگنه ممکن است بیاید مرا ببیند. من فکر کردم خوب آمده شهربانی رییس ستاد لشکر آذربایجان. یک وقت در باز شد، آمد توی اتاق، آمد دستی با من داد و گفت که: «بفرمایید برویم». باز هم فکر کردم که این مرا میخواهد ببرد ستاد، این ور و آن ور، خوب، باز هم من فوری اصلاً تناسباش را آن موقع نفهمیدم. آمدیم نشستیم توی جیپ، البته رییس شهربانی اینها هم بدرقه کردند ایشان را و حتی قیافهها عوض شد راجع به من خود رییس شهربانی هم وقتی میرفتم دست داد با من. نشستیم در جیپ گفت که: «چقدر بیانصاف هستند اینها. دیروز تمام مقالات شما را برادر شما آورد من خواندم علیه پیشهوری. به قدری متأثر شدم از این رفتاری که با شما کردند و رفتم بلافاصله پیش شاهبختی گفتم این جوان را باید آزاد کرد و آمدم الان شما را ببرم خانه». خیلی تشکر کردم و میگفت: «اگر ما با پیشهوری مبارزه میکردیم مسلحانه شما هم با قلم با اینها جنگیدید و شما کار کوچکی نکردید».
Leave A Comment