روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۳ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
آمدیم به طرف منزل برویم گفت که: ولی سرلشکر، فرمانده لشکر، البته شاهبختی فرمانده سپاه بود و فرمانده لشکر آذربایجان سرلشکر دیگری بود که حالا اسمش به خاطرم میآید بعد عرض میکنم، گفت: «فرمانده لشکر از من خواسته که برویم پیش او قبل از اینکه آزاد بشوید و شما بگویید که افسری که در مقاله خودتان یاد کردید کیست؟» گفتم: «مگر میشود من این را اسم ببرم. من این کار را نخواهم کرد». گفت: «حالا اینها گفتند به این شرط شما را آزاد خواهند کرد که شما آن افسر را معرفی کنید». گفتم: «هرگز من این کار را نخواهم کرد، صحیح نیست او آمده افسر جوانی در نهایت تأثر با من درد دل کرده، من حق ندارم افشا کنم اسم این افسر را». گفت: «شاهبختی از این عصبانی است که این افسر کیست که نشسته دنبال ارتش بد گفته و اینها». گفتم: «اگر این است که من از حالا میگویم متأسفم من این کار را نخواهم کرد». گفت: «حالا برویم ببینیم چه خواهد شد». ها، سرلشکر ضرابی بود، سرلشکر ضرابی فرمانده لشکر بود و شاهبختی فرمانده سپاه.
رفتیم در مقر فرماندهی ایشان به اتفاق سرلشکر زنگنه، پا شد و دستی داد و تعارفی کرد و بعد به زنگنه گفت: «خوب، ما را یک خرده تنها بگذارید». نشستیم گفت که: «خوب، شما امروز آزاد میشوید ولی شرطش این است که آن افسر را به ما معرفی کنید». گفتم: «شما وجداناً خودتان بودید این کار را میکردید؟ کسی مرا محرم اسرار خودش قرار داده، من حق ندارم این کار را بکنم». گفت: «خوب، آن وقت برمیگردی زندان». گفتم: «باشد، من میروم زندان». یک خرده توی اتاق قدم زد و گفت: «آخر به زنگنه هم قول دادیم شما را آزاد کنیم». گفتم: «آن مربوط به خودتان است با ایشان، به من مربوط نیست، ولی من این آدم را اصلاً معرفی نمیتوانم بکنم.» گفت: «حالا به خود من». گفتم: «نه دیگر فرقی نمیکند شما دارای سمتی هستید و این افسر هم به شما خدمت کرده، اگر از اوضاع گله کرده شما را هشدار داده، من هم تصور میکنم خدمت کردم به شما مردم از شما توقع این همه خشونتها را نداشتند. صحیح نبود. مردم بچههای خودشان را میخواستند زیر تانکهای ارتش قربانی کنند، وقتی وارد تبریز شدید، این خشونتها صحیح نیست. شما هر کسی را با یک برچسب فرقه دموکرات میاندازید زندان».
بعد به من گفت: «خوب، بروید آن اتاق و بعد آقای زنگنه را خواست و به هر حال تبادل نظرشان به اینجا رسیده بود که خوب، آزادش کنیم. دوباره مرا خواست گفت: «شما آزاد میشوید ولی باز یک قولی به من بدهید و آن این است که بروید یک خرده فکرهایتان را بکنید، باز دیداری با هم داشته باشیم، لااقل خود مرا واقف کنید این افسر کیست؟ و من به شما قول میدهم که هیچ جا این را فاش نخواهم کردم». من هیچی نگفتم، سکوت کردم و آمدیم بیرون. آمدم بیرون من اینقدر از این ماجراها باز ناراحت بودم یک مقاله دیگری تحت عنوان: «چرا بازداشت شدم» نوشتم و بردم چاپخانه، روزنامهها هم با من خوب بودند، چون اغلب برایشان مقاله مینوشتم آنجا فوری چیدند و باز صفحه اول و به شدت به شاهبختی حمله کردم و جریانی که برای من پیش آمده بود در شهربانی و اینها و منتهی گفتم من الان میروم تهران، بلیط هم گرفته بودم با اتوبوس و وقتی من رفتم این را آن وقت منتشر میشود. من از آنجا آمدم رفتم تهران و این غروب آن منتشر شد. منتشر شد برادرم فردا تلفن کرد تهران که: «آقا آمده بودند سراغ تو که تو را دوباره بگیرند. آنجا هم مواظب باش ممکن است از اینجا دستور بدهند و فلان». البته چند روزی گذشت و تمام شد. ولی شاهبختی گفته بود: «پس این آدم که ما آمدیم و ادب کردیم و آزادش کردیم، دوباره بگیرید و این دفعه دیگر باید محاکمه بشود». که دیگر دسترسی پیدا نکرده بود. ولی سرلشکر زنگنه باز قویاً دفاع کرده بود، گفته بود: «آخر شما ببینید این مردی که با جان خودش بازی کرده زمان پیشهوری»، چون پیشهوری اینها هم میخواستند مرا بگیرند پیدا کنند ، بکشند، حتی قصد ترور مرا داشتند در تهران. به علت اینکه من مرتب علیه اینها مقاله مینوشتم. همین فریدون ابراهیمی که دادستان فرقه دموکرات بود آمد، تهران میخواست بیاید پاریس به عنوان نماینده مطبوعات فرقه دموکرات آذربایجان. من ایشان را در هتل فردوسی تهران که آن وقت هتل معروف تهران بود، دیدم. چون در تبریز همان موقع برادر مرا دستور داد گرفتند به عنوان اینکه حسن نزیه برادر شما در تهران علیه فرقه فعالیت میکند. او هم گفته بود: «خوب او آزاد است با من چه کار دارید؟» گفته بود: «نخیر شما هم شنیدیم که مخالف هستید». دواخانه داشت میخواستند اموالش را مصادره کنند، خانهاش را میخواستند بگیرند، دو سه روز هم زندان ماند. من وقتی خبر شدم رفتم مرحوم ابوالفضل اصفهانی را که وکیل دادگستری بود و با سران حزب توده هم بیارتباط نبود، او را دیدم و از او خواهش کردم که او یک اقدامی بکند.
یک شب به اتفاق هم رفتیم کلوب حزب توده. البته من تو نرفتم، گفت: «شما بیرون باشید در خیابان فردوسی من بروم با اینها صحبت کنم». رفت با رهبران حزب توده صحبت کرد. آمد و گفت: «الحمدلله حل شد و تلفنی به تبریز گفتند که از ایشان رفع مزاحمت بشود». که برادرم را آزاد کردند، همین فریدون ابراهیمی آزاد کرده بود، بعد گفت: «برادرت را آزاد کردم». همینطور خیلی بیرودربایستی با اینکه سالها همکلاس بودیم رفیق بودیم، خانه همدیگر میرفتیم، میآمدیم» ولی خودت را تبریز برسی شب اول اعدام خواهم کرد، هیچ تعارف هم با شما رودربایستی …. ».
س- این را تلفنی به شما گفت؟
ج- نه، حضوری در همان چیز که آمده بود تهران بیاید پاریس.
س- بله.
ج- گفت: «رفاقت و اینها دیگر در مسئله انقلاب اصلاً مؤثر نیست و شما به عنوان یک ضدّ انقلاب آذربایجان اعدام خواهید شد. من به شما از حالا دارم میگویم». من هم خندیدم گفتم که: «به عنوان یک دوست قدیم یک توصیهای به شما میکنم. شما هم میروید پاریس برنگردید». گفت: «چرا؟». گفتم: «شما را من آینده خوبی نمیبینم». یک تبسّمی کرد و استهزاآمیز گفت که: «شما آذربایجان را دیگر یوگسلاوی آسیا بدانید. پای ارتش شاهنشاهی هم دیگر آنجا نخواهد رسید». همچنین با یک غروری هم اینها را میگفت. گفتم: «من با ارتش کار ندارم. من به عنوان یک آذربایجانی که اول خودم را ایرانی میدانم، بعد آذربایجانی به شما توصیه میکنم که به ایران برنگردید. بهعنوان یک دوست برگشتید مرا هم در آذربایجان پیدا کردید اعدام بکنید ولی شما راه خطا رفتید. قبل از نهضت پیشهوری هم گفتم اشتباه میکنید. حالا هم تکرار میکنم اشتباه میکنید. رفیق برو و برنگرد». باز خندید و گفت: «خیلی ممنونم از توصیه شما. ولی من میروم برمیگردم و فرقه دموکرات هم موفق خواهد شد». رفت و جالب این است که من این را ضمن یک مقالهای مصاحبهام را با او نوشتم. باز در همان روزنامه شفق که: «من فریدون ابراهیمی را دیدم مصاحبهای داشتیم و او معتقد بود که ایران یوگسلاوی آذربایجان خواهد شد و خیلی اظهار تأسف کرده بودم که مردی که من عمری میشناختم چرا اینقدر منحرف شده است». و در تبریز که مانده بود این فرار نکرد یا نخواست یا نتوانست فرار بکند، دستگیر شد و در جلسه محاکمهاش به این مقاله استناد میکنند. رییس دادگاه میپرسد: «فلان کس را میشناسید یا نه؟» میگوید: «بله از مدرسه میشناختم، دوست بودیم». «شما در تهران دیدید یا نه؟» «بله، دیدم او را». «چه مذاکراتی کردید؟» گفت: «آمده بود راجع به برادرش صحبت کرده بود که ما گرفته بودیم. بعد آزاد کردیم». گفته بود: «دیگر چه صحبت کردید؟» گفته بود: «یک مطلب دیگری صحبت نشد». گفته بود: «آیا نگفتید که آذربایجان یوگسلاوی آسیا خواهد شد؟» گفته بود: «این را من به خاطر ندارم»، گفته بودند: «که خوب چطور همه مطالب را به خاطر دارید این یکی را ….؟ » بعداً من خودم بعد ناراحت شدم که چرا این مقاله اصلاً رفته توی پرونده این چون در عین حال من هیچوقت نمیخواستم اصلاً من با مجازات اعدام مخالف هستم و فکر میکردم که بعدها پیش خودم میگفتم: «کاش من این را ننوشته بودم». البته به این استناد ایشان محکوم به اعدام نشد، به استناد اینکه خیلیها را کشته بود، محکوم به اعدام شد. ولی این اصلاً هیچ پیشبینی نمیشد که در آن تاریخ بیاید ایشان این مطالب را بگوید و یک روز این طور بر علیهاش استفاده بشود.
و روزی هم که این را اعدام میکردند قبلاً یک نامهای به شاه نوشته بود که: «من شاگرد اول علوم سیاسی بودم و خودتان به من جایزه دادید» تقاضای عفو کرده بود و به او گفته بودند شاه میآید تبریز و نامه شما به شاه رسیده و گفته: «او را بیاورید من همان فرودگاه ببینم». و شاید آنجا میخواهد شما را عفو بکند. این هم دستور میدهد میروند از خانه لباسهای رسمیاش را میآورند، لباس تشریفات سلام و اینها را داشته، آنها را پوشیده بود با یقه آهاری و پاپیون و خیلی مرتب خودش را آماده کرده بود برای دیدار شاه و او را از فرودگاه با همان لباس میبرند پای چوبه اعدام. و این هم البته فوقالعاده کار بدی بود از نظر حکام وقت که شایع بود که او همان جا بلند گفته بود که: «صحیح نبود که شما مرا اغفال کنید، خوب، شما میگفتید میخواهید حکم را اجرا کنید». و عکسی هم از او دیدم داشتند یا توی روزنامهها یا رفقایمان داشتند بالای دار با تمام لباس رسمی ایشان اعدام شده بود. البته اینها همه نشان میداد که در کشور ما تمام آنهایی که به نحوی از انحاء علیه مردم، افکار عمومی و اصیل مردم و استقلال مملکت عمل کردند به یک نوعی از بین رفتند و گاهی هم به صورت خیلی بد و فجیع، حالا نمیدانم در کجا بودیم که …
س- سؤال من در واقع دو قسمت داشت. یکی اینکه من از حضورتان سؤال کردم که آیا حکومت فرقه دموکرات صرفاً با پشتیبانی قوای شوروی مستقر شده بود در آذربایجان یا اینکه در واقع پایگاه مردمی هم داشت و نماینده خواست و یا تقاضاهای مردم بود؟
ج- مردم آذربایجان از حکومت مرکزی ناراضی بودند، مثل خیلی از مردم ایران. همانطور که در اوان انقلاب اخیر، عدم رضایت مردم از شاه زمینه را برای انقلاب ساخته بود، والا خمینی را کسی نمیشناخت و آن خمینی به ناحق رهبر انقلاب شناخته شد. خمینی مهم نبود، عدم رضایت مردم از شاه و تعدیات شاه به حقوق مردم و قانون اساسی مشروطیت مهم بود، خمینی مهم نبود.
هرکسی اگر نقش خمینی را میخواست در پاریس یا خارج از کشور ایفا کند، میشد رهبر انقلاب، او منتهی مجهز به آن عوامفریبی اسلامی هم بود و توانست که موفق بشود.
در زمان پیشهوری هم یک همچنین زمینهای وجود داشت. یعنی مردم از حکومت مرکزی ناراضی بودند، آذربایجان یک استان زرخیر ایران که دشت مغانش گوشت حتی میتواند نه فقط مملکت را تأمین کند، بلکه صادر بکند گوشت. آذربایجان غلهخیز، آذربایجانی که همه میشود گفت، که آب و هوا را دارد، آذربایجانی که آن همه به مملکت خدمت کرده، پرچمدار نهضت مشروطیت بوده. در زمان رضاشاه مظالم زیادی را متحمل شده. عبداله مستوفی آخرین استاندار قبل از شهریور ۲۰ در آذربایجان حرفی زده بود که فوقالعاده مردم را ناراحت کرده بود. موضوع این بود که در یکی از سیلوهای تهران مقداری غله فاسد شده بود، رضاشاه میگوید به استانداریها بخشنامه کنند که «آیا اینها را محل مصرفش را چه به صورت تبدیل آن به آرد و برای نان دارند یا چه برای تغذیه دامی دارند اعلام کنند». این تلگراف به همه استاندارها مخابره میشود و عبدالله مستوفی برای خوشرقصی و اینکه اصلاً کینهای داشت با مردم آذربایجان میگوید: «اینها را بفرستید گاوهای من مصرف خواهند کرد». و مرادش معذرت میخواهم از گاوها، مردم آذربایجان بودند و این مثل نیشتری بر دلها نشسته بود. مردم خیلی ملول بودند، متأثر بودند و این را با غرور هم گفته بود. توی سر مردم زده بود بسیار حرف زنندهای بر زبان او جاری شده بود. بنابراین، آن مردم متعصب آذربایجان که حقیقتاً اکثریت قریب به اتفاقشان خودشان را اول ایرانی میدانند، بعد آذربایجانی، و از پیشهوری هم صرفنظر از خیلی مسائل دیگر و نیت تجزیهطلبیاش بیشتر به این مناسبت ناراحت بودند که میخواست بگوید که اصلاً ما زبانمان ترکی است و اصلاً فارسی را به کلی میخواست ریشهکن بکند، فوقالعاده مردم ناراحت بودند. مردم میگفتند: خب ما ممکن است فرهنگ و زبان محلیمان را داشته باشیم، ولی ما از زبان فارسی منصرف نمیشویم. یکی از عقدهها و ناراحتیشان هم همین بود. و این مردم را عبدالله مستوفی آن اطلاق را به آنها کرده بود. پیشهوری از این زمینه استفاده کرد، از نارضایی مردم استفاده کرد. درست به همان صورتی که خمینی از نارضایی مردم از شاه استفاده کرد.
بنابراین، در اوان نهضت پیشهوری یک گرایشهایی مردم نشان دادند. منتهی همانطوری که قبلاً عرض کردم رفتهرفته وقتی معلوم شد که موضوع یک چیز دیگری است، مسئله مسئله دیگریست، و این خواست روسهاست و باید به نتیجه وخیم تجزیه برسد مردم آماده شدند به مبارزه بر علیه پیشهوری. بنابراین، میشود گفت در ابتدا به علت نارضایی عمومی از حکومت مرکزی، زمینهای برای حرکت وجود داشت، ولی رفتهرفته که مردم به حقایق متوجه شدند علیه این حرکت اقدام کردند.
س- بله، خوب حالا برمیگردیم به سال ۱۳۲۸ که شما میخواستید شروع کنید به صحبت راجع به تشکیل جبهه ملی.
ج- بله. جبهه ملی تقریباً تاریخ و نحوه تشکیلش را شاید همه و جنابعالی اطلاع دارید.
س- بله، بله.
ج- به اختصار این بود که دکتر مصدق در تعقیب و نیت اصلی تشکیل یک پارلمان واقعی در سال ۲۸ خواست مبارزه کند برای آزادی انتخابات و برای این منظور عدهای را به خانه خودش دعوت کرد که اکثرشان روزنامهنویس بودند. بعضی از اعضای حزب ایران سابق بودند، از اعضای حزب وحدت ایران بودند و چندنفر افراد غیرحزبی و به اتفاق اینها تصمیم گرفت که حرکت کند آن روز برود در کاخ مرمر تحصن اختیار بکند برای نشان دادن اینکه انتخابات آزاد نیست و توجه دادن به شاه بر اینکه شخصاً یا از طریق دولت در انتخابات دخالت نکند.
من یادم میآید همان روزی که از منزل حرکت کردم من داخل منزل نبودم، عضو جبهه در آن تاریخ هم نبودم، ولی چون با دکتر مصدق رفت و آمد داشتم و آن روز میدانستم که دکتر مصدق دعوتی کرده و کاری خواهد کرد، رفته بودیم با عده زیادی از جوانها و مردم دور و بر خانه او بودیم که یک وقت دیدیم از منزلش آمد بیرون در خیابان کاخ شماره ۱۰۹ و حرکت کردند به طرف کاخ مرمر. که ما هم دنبالشان رفتیم و رسید جلوی دربار که هژیر وزیر دربار بود، آمد به استقبال دکتر مصدق. اینها را البته در آن بروشوری که اشاره کردم، هست و شاید تکرارش لازم نباشد ولی به اختصار عرض میکنم. هژیر که آمد بیرون دکتر مصدق همان وسط چهارراه ایستاد بود. جمعیت هم دور و برش و دکتر مصدق مرتب میزد روی تخت سینه هژیر میگفت: «عبدالحسین خان بگو انتخابات آزاد است یا نیست؟» عبدالحسین خان هم نمیخواست جواب بدهد. سه بار تکرار کرد: «عبدالحسین خان»، هژیر هم نمیگفت. میگفت: «عبدالحسین خان انتخابات آزاد است یا نه؟» هژیر فقط میگفت: «قربان بفرمایید برویم تو آنجا صحبت میکنیم». میگفت: «فرقی ندارد اینجا شما هم بگویید که انتخابات آزاد هست یا نیست؟» خوب او هم نمیخواست جلوی مردم دروغی گفته باشد، بگوید آزاد است که نیست، بگوید آزاد نیست که اقرار کرده، هی تعارف میکرد «حالا بفرمایید تو اینجا خسته میشوید و فلان». و اگر اشتباه نکنم گفتم نمیدانم «صندلی بیاورید ایشان بنشینند خسته میشود دکتر مصدق». آخر چون خیلی هم واقعاً دکتر مصدق وقتی ناراحت میشد هم ضعیف بود جسماً خیلی زود خسته میشد، اینکه گاهی هم میافتاد بعضیها میگفتند که عمداً این کار را میکند به اعتقاد من اینطور هم نبود. واقعاً گاهی حالت ضعف و غش به او دست میداد.
سرانجام رفتند تو دسته جمعی رفتند تو و یک دو روزی آنجا متحصّن بودند و شاید اطلاع دارید که نتیجهای نگرفتند و آمدند دیگر اعلام تشکیل جبهه ملی را کردند و فعالیتها شروع شد. منتهی امثال بنده جوانها ایراد داشتیم به ترکیب جبهه ملی. بنده یادم میآید که یک روز، سه چهار روز بعدش تلفن کردم، وقت گرفتم و رفتم پیش آقای دکتر مصدق گفتم: «آقا شما بعد از مدتها که خواستید یک سازمانی درست کنید این چه ترکیبی است؟» گفت: «چه ترکیبی من ساختم؟» گفتم: «ترکیبش». اسم بردم هفت، هشت تا روزنامهنگارکه معروف بودند آنگلوفیل هستند، روسوفیل هستند، آدمهای بدنامی هستند، گفتم: «اینها کی هستند شما جمع کردید دور خودتان؟». البته هفت، هشت تا همهشان روزنامه یومیه داشتند، روزنامه ستاره بود، اقدام بود.
س- اقدام مال؟
ج- عباس خلیلی بود.
س- عباس خلیلی.
ج- روزنامه داد بود، عرض کنم که روزنامه عبدالقدیر آزاد، اسمش حالا … مال او بود. بیشترشان روزنامه …
س- عمیدی نوری.
ج- عمیدی نوری هم روزنامه داد، بله.
س- روزنامه داد.
ج- مرحوم فاطمی بود، روزنامه باختر.
س- باختر امروز؟
ج- البته من به بعضی از اینها خوب، قویاً همه مردم ایراد داشتند، ما هم ایراد داشتیم. اینها را آدمهای سالمی نمیدانستیم. دکتر مصدق همینطور دستش را میگذاشت پشت و اینجور گوش میکرد. من هم یک مقدار احساساتی شده بودم با حال تعرض دو نفر هم با خودم برده بودم از جوانها، وقتی حرفهایم تمام شد گفت که: «خوب، آن خوبها را هم بشمار». گفتیم: «خوب، اللهیار صالح، سنجابی، شایگان، کی، کی». خوب، خوبها بودند ولی در اقلیت بودند و آنهایی که ما میگفتیم خوب نیستند، زیاد بودند. گفت: «خوب، آن خوبها چه کار میتوانند بکنند در این حرکتی که ما ایجاد کردیم؟» گفتم: «خوب، نامشان خودش اعتبار است، پشتوانه است». گفت: «این درست، ولی من اگر امروز از اینها بخواهم که آقا یک اعلامیهای را برای من تا فردا ظهر حاضر کنید تا یک هفته هم حاضر نمیتوانند بکنند». ضمن انتقاد از کمکاری و نمیدانم بقول خودش بعضیها را بیحالی، «اینها» میگفت: «آدمهای خوبی هستند آدمهای خوشنامی هستند، ولی آدمهای اهل کار و فعالیت و مبارزه با آن معنی نیستند، اما یک چیز هم به تو بگویم جوان، با همین عبارت هم گفت: «جوان تو نمیفهمی من چه کار کردم. من جبهه تشکیل دادم نه حزب. من جبههای تشکیل دادم برای آزادی انتخابات. جبهه معنیاش این است که کار خودش را در یک زمان، زمان محدود شش ماه، یکسال، دو سال، سه سال انجام میدهد، بعد منحل میشود. ما آمدیم کوشش میکنیم انتخابات آزاد بشود. این آدمها که آمدند خوب و بد قاطی اینها آمدند میگویند ما هم حرف شما را میزنیم. ما هم میگوییم انتخابات آزاد بشود و شما روزنامههای اینها را هر صبح یا هر عصر میبینید؟». گفتم: «بله». گفت: «صفحه اولش مال من هست یا نیست؟» گفت: «صفحه اول مینویسند نطق جناب آقای دکتر مصدق، مصاحبه جناب آقای دکتر مصدق، اینها بد است؟ من هشت تا روزنامه یومیه دارم بدون این که خودتان و خود آن خوبها کاری بکنند، اینها الان در اختیار ما هستند، این کار بدی کردیم؟ بهعلاوه میگویید آن روسوفیل است این آنگلوفیل است، قبول دارم من اینها را بهتر از تو میشناسم و به همین علت گفتم اینجا بیایند برای اینکه حرفهایی که من توی این چاردیواری میزنم، خیابان توی چهارراه هم میتوانم بزنم. آن آمده گوش بخواباند آن آقای روسوفیل و آن آقای آنگلوفیل خبر ببرد، ولی چیزی نمیبرد برای اینکه چیزی که اینجا گفته میشود به درد آن نمیخورد، چون این حرفها را کوچه هم میزنیم، توی مصاحبهها هم میگوییم، توی مقاله هم مینویسیم. اما این چه کار کرده؟ تمام تشکیلاتش را گذاشته در اختیار ما، من کار بدی کردم؟». گفتم که: «نه». گفت: «ها، شما توجهتان را معطوف میکنم به اینکه اگر من حزب درست کرده بودم و اینها را آورده بودم، حق با شماست. من باید در حزب افرادی را بیاورم به تمام معنی سالم، خوب، با پرنسیب. ما یک جبههای ساختیم برای آزادی انتخابات، پسفردا هم از هم جدا میشویم شما نگران نباشید». گفتم: «آقای دکتر مصدق، چرا حزب تشکیل نمیدهید؟» گفت: «بله، اما حزب، حزب در ایران به این زودیها نمیشود تشکیل بشود». گفت: «من از فرنگ که برگشتم»، همین عبارت هم میگفت: «خیلی سعی کردیم حزبی درست کنیم ولی ایرانی جماعت تشکل در حزب را هنوز عادت ندارد، چون خودش را میبیند برای خودش فکر میکند، به همین مناسبت تشکیل حزب خیلی مشکل است». گفت: «بارها شده که ما عدهای را جمع کردیم، مقدمات تشکیل حزبی را فراهم کردیم، رسیدیم به آن مرحله که پنج نفر، هفت نفر، ده نفر انتخاب بشوند به عنوان هیئت اجراییه شورای مرکزی به محض اینکه انتخابات تمام شده، آنهایی که رأی نیاوردند»، آن وقت ادایشان را هم درمیآورد، میگوید: «پا میشود میگوید که قربان من دیگر مرخص هستم و میرود طرف در، هر چه میگویم آقا، چه شد؟ میگوید آقا من قابل نبودم به من که رأی ندادید. میگوییم خب، آقا، رأی است دیگر، آخر خوب شما هم یک کار دیگری خواهید کرد، نقش دیگری خواهید داشت». میگوید: «قهر میکنند، میروند. بنابراین، چون من بارها امتحان کردم و همه میخواهند یک کارهای بشوند و اسمی رسمی عنوانی یک وقتی هم پیدا نمیکنند میروند. بنابراین، من اصلاً دنبال تشکیل حزب فعلاً نیستم تا زمانی که مردم و همین آقایان همین رجال همینهایی که در نظر هست و زعما به آن اطلاق میشود قبول بکنند که آقا دموکراسی را و احترام به رأی را از همانجا باید قبول بکنند، اگر انتخاب نشد قهر نکند». بله این خاطره هم از ایشان دارم. راجع به جبهه ملی و اعتراضی که داشتیم جوابش را شنیدیم. البته من قانع شدم و برگشتیم رفتیم.
تا اینکه خوب، بقیه را مطلع هستید و در انتخابات موفق نشدند و شاه و عواملش کار خودشان را کردند تا رسید به زمان عرض کنم که، ملی شدن نفت البته …
س- مجلس دوره شانزدهم.
ج- ولی در آن دوره البته به خاطرتان هست که در دوره شانزدهم موفق شدند.
س- بله.
ج- موفق شدند عدهای را به مجلس بردند. یعنی میشود گفت که جبهه ملی اثر خودش را آنجا بخشید و همان هم باعث شد که فراکسیون نهضت ملی درست شد و قانون ملی شدن نفت به تصویب رسید.
س- شما در دوره شانزدهم چه شغلی داشتید؟ چه میکردید آقای نزیه؟
ج- من آن موقع در دادگستری بودم؛ من قاضی بودم.
س- قاضی دادگستری.
ج- قاضی بودم بله. عرض کنم که من سال ۲۹ هم آمدم سوییس. اول به قصد معالجه. ناراحتی داشتم و بعد هم ماندم درس بخوانم یک دو سال ونیم سوییس بودم. اما مواجه شد دوره اقامت من با بحران نفت، یعنی قطع ارز محصلین و قطع ارز همه، اعم از بیمار و محصل و من ناچار شدم به ایران برگردم، چون نمیتوانستم بمانم آن موقع از ارز دولتی، خوب، استفاده میکردیم. برادرم، پدرم کمک میکردند.
س- سال ۳۱ شما برگشتید دیگر؟
ج- من اواخر سال ۳۱ برگشتم ایران. من از اوایل ۲۹ اروپا بودم. اواخر ۳۱ برگشتم ایران که شش ماه بعدش هم کودتا …
س- شما پس در سی تیر ۱۳۳۱ در ایران نبودید؟
ج- من اروپا بودم، ولی ۳۰ تیر را یادم میآید با رفقا در یک کافهای در لوزان جشن گرفتیم موفقیت سی تیر را و جمع شدیم آنجا جشن گرفتیم. حتی توجه سوییسیها را که در کافه بودند جلب کرد و اینها که بعضیها هم اینجا الان هستند از جمله دکتر برومند که آن وقت آنجا بود و درس میخواند الان با آقای دکتر بختیار همکاری میکند یکی از مصدقیهای فعال وقت بود بله.
س- آقای نزیه شما گفتید که در اواخر ۱۳۳۱ به ایران تشریف آوردید، عرض کنم خدمتتان، در آن موقع مهمترین واقعه واقعه ۹ اسفند ۱۳۳۱ بود آیا شما در آن موقع فعالیتی هم داشتید یا با دکتر مصدق تماس یا ملاقاتی داشتید؟
ج- من در بهمن یا دی ماه ۳۱ به ایران مراجعت کردم و به دیدار دکتر مصدق رفتم و دکتر مصدق چون قبلاً با او مکاتبه داشتم پرسید: «چرا مراجعت کردید؟» چون من شروع کرده بودم درس میخواندم در دانشگاه ژنو، گفتم: «به علت مضیقه ارزی. خوب وظیفه داشتم که مثل همه ایرانیها برگردیم و در چنین موقعی لااقل این حداقل همکاری را با نهضت داشته باشیم». مرحوم دکتر مصدق گفت که، «من دستور داده بودم به عدهای ارز بدهند که استحقاق داشتند و شما هم در صورت کسانی که باید ارز بگیرند اسمتان بود و خوب بود میماندید و ادامه میدادید». گفتم: «من کم و بیش اطلاع داشتم و خبر البته قطعی به من نرسیده بود، اما ترجیح دادم که برگردم برای این که سزاوار نبود که در چنین شرایطی ایرانیها در آنجا بمانند که یک تحمیلی بر خزانه مملکت در شرایط فعلی است». تشکر کرد و اینها و همان موقع صحبت انتخابات را پیش کشید و قانون انتخابات و لایحه انتخابات را. گفت: «شما به خاطر دارید که راجع به انتخابات با هم یک همکاریهایی داشتیم، راجع به لایحه انتخابات؟» گفتم: «بله از سال ۲۳ به خاطر دارم که ما با هم تبادلنظری کردیم». گفت: «الان باز لایحهای آماده شده و در اختیار دکتر شایگان است و شما با ایشان تماس بگیرید و همکاری کنید که زودتر این تکمیل بشود تا ببریم به مجلس یا اینکه به صورت لایحه قانونی تصویب بشود و در انتخابات آینده استفاده بشود». که من مراجعه کردم به دکتر شایگان ایشان موکول کردند به یک ملاقات بعدی، بعد دیگر فرصت این پیدا نشد که من این کار را با دکتر شایگان دنبال کنم، یعنی دکتر شایگان خیلی گرفتار بود و غالباً هم در مسافرت و من نرسیدم که در این کار با ایشان همکاری بکنم.
اما خوشحال بودم که به ایران برگشتم و میتوانم در کنار دوستان دیگرمان فعالیتهایی را ادامه بدهیم، مخصوصاً در جریان نهضت. و همانطور که اطلاع دارید اخلال در کار دکتر مصدق همان زمانها شروع شده بود هم در داخل و هم در خارج از کشور تا منتهی شد به جریان نهم اسفند و در نهم اسفند هم باز به اتّفاق عدهای رفتیم نزدیکهای خانه دکتر مصدق بودیم، البته بعد از موقعی که دکتر مصدق توانسته بود از آن توطئه قتل رهایی پیدا بکند.
گهگاه باز من با دکتر مصدق یک دیدارهایی داشتم و بعضی از وکلای نهضت ملی در مجلس شورای ملی هم پیشنهاد میکردند که من کاری را قبول کنم در حکومت دکتر مصدق ولی من داوطلب نبودم و میگفتم: «اگر دکتر مصدق مایل باشد کاری به من محول کند خواهد کرد و اگر محول کند با کمال میل خواهم پذیرفت. اما رأساً و شخصاً هیچوقت در این مقام نخواهم بود که دنبال کاری باشم یا از ایشان توقع بکنم» و به خاطر دارم مرحوم ارسلان خلعتبری هم نامهای به دکتر مصدق نوشته بود که بعد خودش به من گفت یادآوری کرده بود که «باید از وجود نزیه در این موقع در یکی از مشاغل مناسب استفاده کرد». که من وقتی خلعتبری را دیدم از ایشان تشکر کردم ولی گفتم: «این توهم در دکتر مصدق ایجاد نشود که خود من دنبال چنین نیتی هستم». گفت: «نه ما علاقهمند هستیم که شما یک مسئولیتی را به عهده بگیرید»
وکلای مجلس از آذربایجان آنها پیشنهاد میکردند که من یا معاونت وزارت کشور یا معاونت وزارت خارجه یا شهرداری تهران را تصدی بکنم، که من حقیقتاً چون نبودم از اول عمرم دنبال اینکه کاری را به عهده بگیرم، یعنی دنبال و علاقهمند به کاری باشم و در سلیقهام نبود و میگفتم باید دیگران اظهار علاقه و تمایل بکنند، مخصوصاً از نظر مردمی هیچگاه خودم به آن صورت که دیگران علاقهمند هستند، به این کار علاقهای نشان نمیدادم. اما وکلای تبریز رفته بودند پیش دکتر مصدق، پیشنهاد کرده بودند ایشان هم محول کرده بودند به نظر خود من که یکی از این سه شغل را هر کدام را خواستم انتخاب کنم، ولی من هرگز برای این کار اقدام نکردم و به همین کیفیت در کنار نهضت و جبهه ملی از نزدیک و گاهی دور همکاریهایی با مرحوم دکتر مصدق داشتم تا زمانی که کودتای ۲۸ مرداد پیش آمد.
س- آقای نزیه به نظر شما علل شکست دکتر مصدق و نهضت ملی در ۲۸ مرداد چه بود؟
ج- دکتر مصدق، از نظر تاریخی باید گفت که مشاورین بصیر و دورنگر به قدر کافی نداشت. به اعتقاد من دکتر مصدق اگر پیشنهاد بانک بینالمللی را مبنی بر اینکه مدت دو سال استخراج و صدور نفت را تصدی کند، تا در این مدت اختلاف بین ایران و انگلستان حل بشود میپذیرفت شاید و به احتمال زیاد وقایعی که بعد پیش آمد، پیش نمیآمد.
س- آیا به نظر شما پیشنهادات بانک بینالمللی، ناقض اصل ملی شدن صنعت نفت نبود؟
ج- به اعتقاد من ناقض اصلی ملی شدن نفت نبود، آنها یعنی در حقیقت به نیابت و وکالت از دولت ایران و شرکت ملی نفت ایران میخواستند که در جریان مذاکرات برای فیصله اختلافات، استخراج و تولید و فروش نفت را تصدی بکنند و میشد فرمولی پیدا کرد که مطلقاً مغایر و منافی اصل ملی شدن نفت نباشد و تا جایی که اطلاع دارم دکتر مصدق رأساً در ابتدا موافق این پیشنهاد بوده، ولی بعداً بعضی از مشاورینشان چون من قطعاً نمیدانم آنچه نسبت میدهند راست است یا نه؟ اسم نمیبرم بعضی از مشاورین ایشان دکتر مصدق را از قبول این پیشنهاد منع کردند.
س- بیشتر از همه نام آقای مهندس حسیبی آورده میشود.
ج- مهندس حسیبی را یاد میکنند و بنده تصور میکنم که اگر راست باشد ایشان درست عمل نکردند، یعنی تمام جوانب را نسنجیدند و مردان سیاسی باید در بحرانهای مختلف، تمام جوانب را در مسئله بهخصوص بسنجند، دورتر را بنگرند، عاقبت را بیندیشند.
س- آقای نزیه، من اخیراً با یکی از آقایانی که مصاحبه میکردم همین مسئله پیشنهادات بانک بینالمللی با ایشان مطرح شد و ایشان گفتند که آنهایی که فکر میکنند که دکتر مصدق میبایستی آن پیشنهادات را میپذیرفت، کسانی هستند که واقعاً به آن ایده اصلی دکتر مصدق توجه ندارند و یا متوجهاش نشدند و آن مسئله استقلال است. پاسخ شما به این طرز برخورد با این مسئله چیست؟
ج- بنده تصور میکنم هیچ منافاتی با اصل استقلال این کار نداشت. و اگر بیشتر در آن زمان دقت میشد و عواقب بسیار نامطلوبی که پیش آمد و قرارداد کنسرسیوم به ایران تحمیل شد، تصور میکنم در مقام مقایسه به این نتیجه میرسیم که قبول پیشنهاد بانک بینالمللی نسبت به آنچه بعد پیش آمد، اصلح و اولی بود.
س- بعد از ۲۸ مرداد شما چه خاطرهای دارید؟ چه میکردید آن روزها و با کدامیک از رهبران جبهه ملی در تماس بودید؟
ج- روز ۲۸ مرداد در حمله به خانه دکتر مصدق منزل من چون نزدیک خانه دکتر مصدق بود، در خیابان بزرگمهر مینشستم، طاقت نیاوردم و آمدم بیرون و موقعی رسیدم که خانه دکتر مصدق غارت میشد و من بیاختیار گریستم، نه فقط برای خاطر دکتر مصدق، بلکه این ناسپاسی که در مورد دکتر مصدق و نهضت شده بود و تحریکاتی که به آنجا انجامیده بود.
و اما از فردای ۲۸ مرداد، بنده در کنار بسیاری از یاران نهضت که بعضی از آنها تاکنون هم وفادار ماندند به نهضت قرار گرفتم، تصویب نهضت مقاومت ملی را پذیرفتم که به وسیله مرحوم آیتالله حاج سیدرضا زنجانی عملاً رهبری میشد. البته به صورت مخفی. و هر چندروز یکبار منزل ایشان بودیم با دوستان، مشارکت داشتم در تنظیم اعلامیهها و همهگونه فعالیتها. با مرحوم دکتر معظمی که سهم بسزایی داشت در مبارزات بعد از ۲۸ مرداد، غالباً در تماس بودم و با دوستان دیگری مانند مهندس بازرگان، دکتر سحابی، مرحوم رحیم عطایی، عباس سمیعی، مرحوم رادنیا، آقای میرمحمد صادقی که اینها همه با نهضت مقاومت ملی همکاری داشتند. بعضی از اعلامیههای نهضت مقاومت ملی را خود من نوشتم. یکی راجع به کنگره واحد بود.
س- کنگره واحد چیست؟
ج- منظور از کنگره واحد این بود که در مجلس مؤسسان که شاه در سال ۲۸ تشکیل داد، برای گرفتن حق انحلال بیقید و شرط مجلسین، در همان مجلس گفته شد که، مجلس مؤسسان دیگری تشکیل خواهد شد در آینده مرکب از دو مجلس شورای ملی و سنا به عنوان مجلس مؤسسان و تغییرات لازم دیگری را در قانون اساسی خواهد داد. در سال ۱۳۳۶، شاه دستور داد این مجلس تحت عنوان کنگره واحد گذاشته بودند اسمش را، کنگره واحد حالا به چه تعبیر و مناسبت، تشکیل بشود. مجلسین شورای ملی و سنا جمع شدند متفقاً مجلس مؤسسان را دوباره تشکیل دادند و چند اصل مهم قانون اساسی را تغییر دادند.
از جمله اصل ناظر به نصاب عده حاضر در مجلس و نصاب عده حاضر برای اخذ رأی بود، که در این مجلس به اصطلاح مؤسسان آمدند گفتند که: «مجلس با هر تعداد از وکلا رسمی است، مجلس شورای ملی و با هر تعداد حاضر در جلسه قانون وضع میکند». یعنی از دویست نفر وکیل مجلس اگر بیست نفر هم حاضر میشدند مجلس رسمی بود و اگر ده نفر حاضر میشدند رسمی بود و هر قانونی هم با این تعداد به تصویب میرسید و چند تغییر دیگر. که من نوشتم در مقالهای که ممکن است نسخهای به شما بدهم که در صورت اقتضا استفاده بفرمایید به تفصیل آنجا نوشتم. به این مناسبت در نهضت مقاومت ملی خود من ابتکاراً رسالهای نوشتم علیه مصوبات مجلس مؤسسان به آن کیفیت که تشکیل شده بود بهصورت یک بروشوری چاپ شد، مخفی البته که نسخهای از آن هم از ایران رسیده است دارم شاید فتوکپی آن را هم به شما بعد میدهم.
س- خواهش میکنم.
ج- عرض کنم که، چندین بار هم با اینکه در شرایط مخفی بود تجدید چاپ شد. بین ملّیون اثر خوبی داشت. مرحوم زنجانی فوقالعاده مشوق این کار بود و در آنجا به تفصیل اشاره شده است به مشروطیت و قانون اساسی زائل شده دیگر وجود ندارد.
کار دیگری که من کردم در نهضت مقاومت، البته علاوه بر اعلامیههای کوچک که گهگاه به مناسبتهای مختلف صادر میشد که یا بنده مینوشتم یا مشارکت داشتم، کار دیگری هم که در نهضت مقاومت کردم که نسبتاً نسبت به سایر کارها شاید اهمیت داشت، یک رسالهای بود در رد قرارداد کنسرسیوم که این در پنجاه، شصت صفحه چاپ شد و به این مناسبت خود آقای زنجانی را گرفتند. مرحوم دکتر معظمی را هم گرفتند و میخواستند نویسنده را پیدا کنند که موفق نشدند.
خوشوقتم که توانستم در آن موقع به وظیفه ملی و نوعی و وجدانی خودم عمل کرده باشم. نهضت مقاومت، سالها فعالیت داشت. البته بسته به اوضاع و احوال گاهی کمتر، گاهی بیشتر و مرحوم زنجانی که اخیراً فوت کرد، همیشه مراقب بود که نام نهضت مقاومت ملی فراموش نشود. در هر فرصتی افراد را دعوت میکرد از نهضت مقاومت که کاری بکنند، اعلامیهای بدهند، تظاهری بکنند، حرفی بزنند. که به این مناسبت بارها و بارها خودش توقیف شد یا از تهران به زنجان فرستاده شد و شاه چندین بار علم و سایرین را به سراغش فرستاد که بلکه بتوانند او را هم مثل بعضی از آخوندهای دیگر تطمیع کنند یا ببرند در مسیر دیگری، ولی آن مرد مطلقاً زیر بار نرفت. تا آخرین نفس و آخرین روز عمرش هم که من تلفنی با او در آمریکا برای معالجه بود، تماس گرفتم، دیدم همان استقامت، همان روحیه، همان وفاداری به نهضت و آزادی و استقلال مملکت را حفظ کرده است.
خاطرهای هم در اینجا شنیدم بعد از فوتش از یکی از صاحبمنصبان قدیم وزارت خارجه راجع به مرحوم زنجانی که در اینجا بد نیست یاد کنیم، چون حق اوست و چون شما مشغول تدوین تاریخ مملکت هستید، باید گفته بشود این مسائل و بماند. خاطره این است که این دوست قدیم بنده و عضو سابق وزارت خارجه یک شب اینجا بود، گفتم: «زنجانی را میشناسید؟» گفت: «دورادور». گفتم: «آمده در آمریکا مشغول معالجه است». گفت: «مرد بزرگی است». گفتم: «شما از کجا میشناسید؟ دیدید؟» گفت: «نه من زمان رزمآرا در نخستوزیری کار میکردم، متصدی دفتر محرمانه رزمآرا با من دوست بود. میگفت روزی نامهای را آورد به من نشان داد که من از آن تاریخ غیاباً به زنجانی ارادت پیدا کردم و ای کاش قبل از مرگش، فوتش در اینجا یا ایران، هر کجا من این مرد را ببینم. همیشه آرزو داشتم او را ببینم». گفتم: «خوب، چه بود موضوع؟» گفت: «آن نامه از زنجانی بود به رزمآرا. نامه با این انشاء نوشته شده بود: آقای حاج علی رزمآرا، یکصدهزار تومان پولی که فرستاده بودید اگر برای خریداری من است، خدا بر خاکستر گرمت نشاند. اگر بقول خودت که حامل پول به من گفت برای عزاداری ایام محرم و سیدالشهداست، خودت خرج کن به من احتیاج نداری، تو هم مسلمانی و میتوانی این کار را بکنی. حاج سیدرضا زنجانی نامه را فرستاده بود». میگفت: «وقتی من این نامه را دیدم و با این انشاء آن هم از طرف کسی که گفته میشد آخوند است و اکثریت آخوندها چشمشان به دست این و آن است که چقدر میدهند؟ کی میدهند؟ و میدادند و آنها میگرفتند و این مرد در آن تاریخ در سال ۲۹ یکصدهزار تومان پول را برمیگرداند و میگوید اگر برای خریداری من است خدا بر خاکستر گرمت نشاند، این مرد بزرگی است». بله این مرد نهضت مقاومت را سالها رهبری کرد، همانطور که اشاره کردم تا آخر عمرش هم به راهش به پرنسیباش به نیتاش، وفادار بود. خدا رحمتش کند. نهضت مقاومت تا سال ۳۹ و ۴۰ فعالیتهای خودش را کم یا زیاد داشت.
س- آقای نزیه یکی از انتقاداتی که من یادم هست آن موقع به نهضت مقاومت ملی میشد این بود که نهضت مقاومت ملی رهبرانش بدون در واقع ارزیابی اوضاع ایران در آن زمان و روحیه مردم، گاهی وقتها دستور اعتصاب عمومی میدادند و بارها شد که چندین بار لااقل شد که دستور اعتصاب عمومی داده شد و خوب، مردم تحت فشار پلیس و اینها جرأت نمیکردند که مغازهها را ببندند و این باعث میشد که تیمور بختیار خبرنگاران خارجی را میآورد و نشان میداد که ببینید که نهضت مقاومت ملی دستور اعتصاب داده و کسی به دستور اعتصاب گوش نمیدهد و این مقدار زیادی نهضت مقاومت ملی را بیاعتبار کرده بود. آیا به نظر شما این انتقادات به نهضت مقاومت ملی از نظر سازمانی وارد بود؟
ج- به نظر بنده، نه چندان. به همین دلیل که خودتان اشاره کردید. همان خبرنگار خارجی وقتی میآمد و به وسیله تیمور بختیار هدایت میشد به بازار، او درمییافت که مردم تحت فشار باید دکانها را باز کرده باشند. بنابراین، نهضت مقاومت از هر فرصتی میخواست استفاده کند و نشان بدهد که مقاومت میکند و نشان بدهد که مردم مقاوم هستند و چارهای جز این نبود. البته در دستور اعتصابها و اینها بیشتر بازاریها دخالت داشتند. مرحوم شمشیری بازار را رهبری میکرد. به خاطر دارم در یکی از این اعتصابها و تعطیل بازار، تیمور بختیار، شمشیری را احضار میکند به فرمانداری نظامی وقت. آن وقت هنوز ساواک نبود و خود مرحوم شمشیری تعریف میکرد من از خودش شنیدم میگفت: «مرا بردند پیش بختیار. هفتتیر هم روی میزش بود. به عنوان تظاهر به قدرت و تهدید به من گفت آقای شمشیری یا الان میروید دستور میدهید بازار را باز میکنند یا از همین جا میروید خارک». آن وقت خارک تبعیدگاه بود یک جای بیآب و علف بود و اغلب میرفتند آنجا از بین میرفتند یا فلکالافلاک بود یا خارک بود. «حالا کدام را انتخاب میکنید؟» مرحوم شمشیری میگوید: «لابد با اتومبیل باید برویم. حاضرند برویم حرکت کنیم؟ من حاضر هستم». و از همانجا میرود سوار میشود با یک کامیون نظامی تا او را میبرند خارک. بله، او هم، خدا رحمتش کند. در کنار نهضت مقاومت بود و تعطیل بازار او بود مرحوم قاسمیه بود، اینها تصدیاش را داشتند.
البته شاید بتوان گفت که در مواردی حق این بود که بیشتر مطالعه میکردند. سعی میکردند که کمتر ضرر کنند. بیشتر منفعت ببرند. اینها بود ولی در هر مقاومتی، در هر مبارزهای نفع و ضرر در آن هست، اما نهضت مقاومت اثر خودش را گذاشته بود و اگر منتهی شد به وقایع سال ۱۳۵۷ مقاومتهای مردم، میشود گفت که علاوه بر جبهه ملی نهضت مقاومت هم سهم بزرگی داشت.
س- در آن زمان که دیگر جبهه ملی فعالیت نمیکردند، در نهضت مقاومت ملی بودند.
ج- بله دیگر، بله. البته داشتیم میرسیدیم به آنجا که …
س- جبهه ملی دوم تشکیل شد.
ج- بله، آن وقت. ضمناً گاهی تظاهراتی هم به مناسبتهایی میشد که باطناً باز نهضت مقاومت رهبری میکرد. مثلاً در مورد فوت شخصیتهای ملی یا ورود یک شخصیت ملی از سفری، از شهری به شهری، از کشوری به ایران، تظاهرات خیلی چشمگیری میشد. من یادم میآید در تشییع جنازه مرحوم نریمان میشود گفت که خط زنجیری اتومبیل، یک سرش در قلهک بود که میبردند آنجا در یک مقبرهای یک سرش آنجا بود، یعنی در ده، دوازده کیلومتر آنجا یک سرش در شهر و خیابان شاهرضا. این فوقالعاده چشمگیر. یا در مرگ تختی، کاری شد که خوب بینظیر بود. منظورم این است که هر فرصتی را خوب، ملیون و رهبران ملی امثال زنجانی و اینها شمشیری استفاده میکردند و میخواستند بگویند نمردیم، هستیم. و الا شاید در شرایط عادی اگر نریمان فوت میکرد به این صورت از او تجلیل نمیشد. نه اینکه بگویم قابل تجلیل نبود، مرد بزرگی بود مرحوم نریمان هم، خاطراتی هم از او دارم که واقعاً میتواند سرمشق باشد برای همه، برای جوانها مخصوصاً. بله میخواهم بگویم که استفاده میکردند از این بهانهها و از این فرصتها و نشان میدادند که هستند. در سال ۳۹، تیرماه سال ۳۹ بود که دعوتی کرد مرحوم باقر کاظمی از عدهای برای تأسیس جبهه ملی دوم.
س- تا چه اندازه روی کار آمدن کندی در آمریکا روی تشکیل این جبهه ملی دوم تاثیر داشت؟
ج- به تحقیق البته بنده نمیتوانم عرض کنم که تا چه حد تأثیر داشت، بههر حال، یک آتمسفر مساعدی…
س- به وجود آمد.
ج- به وجود آمده بود و دعوتی شد در منزل مرحوم اللهیار صالح. بنده را هم خود مرحوم کاظمی و مرحوم اللهیار صالح دعوت کردند. اول به صفت شخصی بعد هم چون یکی دو ماه جلوترش نهضت آزادی، نه معذرت میخواهم، جبهه ملی در سال ۳۹ تشکیل شد.
س- بله.
ج- نهضت آزاد در سال ۴۰. بعدها آن وقت بنده و مهندس بازرگان و دکتر سحابی به صفت نمایندگان نهضت آزادی در شورای مرکزی جبهه ملی بودیم.
س- چرا در جبهه ملی دوم آقایان آقای بازرگان و شما اقدام کردید برای به وجود آوردن نهضت آزادی؟ چرا در همان جبهه ملی دوم نماندید؟
ج- نهضت آزادی تشکیل شد برای آزادی انتخابات. یک حزب نبود و خود بنده هم پیشنهاددهنده تشکیل نهضت آزادی بود. اسمش هم در ابتدا بود «نهضت آزادی انتخابات». یعنی بنده یک روز در جمع دوستان، که بیشتر البته همین بازرگان و سحابی و یک عده دیگری بودند، گفتم: «اقا فراموش نکنیم که دکتر مصدق گفته است ما باید سعی کنیم انتخابات را یک روزی آزاد کنیم».
Leave A Comment