مصاحبه با آقای دکتر محمد پدرام
دیپلمات و کارمند عالیرتبه وزارت خارجه
روایتکننده: آقای محمد پدرام
تاریخ مصاحبه: ۱۹ مه ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
مصاحبه آقای دکتر محمد پدرام در روز یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۶۴ برابر با ۱۹ مه ۱۹۸۵ در شهر وین ـ اتریش، مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- آقای پدرام میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که در بدو امر یک مقداری راجع به سوابق خانوادگی خودتان برای ما توضیح بفرمایید، سوابق خانوادگی پدرتان و سوابق خانوادگی مادر و شرایط مسلط در دوران طفولیتتان در خانواده شما و همچنین محل تولد و تاریخ تولدتان؟
ج- عرض کنم که بهنام یک ایرانی آزاده وطندوست و بهخاطر ایران و مردم ایران و همچنین بهنام خدای مهربان. من محمد فرزند محمدحسین متولد در مشهد در سال ۱۳۰۱ شمسی. پدرم از بازرگانان بهنام مشهد در دوران خود بود. سوابق زندگی پدرم شاید تا حدودی برای روشن شدن سوابق تحصیلی و کار خودم مؤثر باشد به این دلیل بد نمیدانم که مقداری را بهعرضتان برسانم. پدر من اصلاً متولد نجف و در طفولیت بههمراه پدرش به ایران آمد و طبق عقیدهای که مردم آن زمان داشتند در شهر مشهد متوطن شد. پدرش عبدالمحمد رشتی و جدش حاجحسن رشتی بود. ما اصولاً از طرف پدر رشتی هستیم و تا حدودی که تحقیق شده بود کَسکری هستیم و هنوز بستگان بسیار زیادی در آن نواحی شمال زنده هستند و وجود دارند که این روابطشان را تا مدتهای قبل با ما حفظ کرده بودند. پدرم در طفولیت در سن ۱۴ سالگی بههمراه عمویش برای تحصیل به اسلامبول میرود آن زمان. در اسلامبول مدتی تحصیل میکند. زبان فرانسه را در مدرسۀ شبانهروزی یاد میگیرد و بعداً در همان ایام مصادف میشود با جنگ بینالملل اول. موقعی فرا میرسد که همۀ ایرانیها را حتی هرکسی را که در خیابان بود میگرفتند و میبردند برای جبهۀ جنگ. پدر من برای فرار از این قسمت که گرفتار جبهۀ جنگ نشود چون زبان فرانسه را میدانسته، فارسی را هم میدانسته، عربی را هم میدانسته زبان مادریش بوده در حدودی این بود که خودش را میرود به ستاد ارتش ترکیه معرفی میکند و در آنجا به او شغلی مراجعه میکنند. ایرانیهایی که آن زمان مهاجرت کرده بودند از ایران در دوران مشروطیت و قبل رفته بودند در آنجا به ایشان مراجعه میکنند و ایشان باعث میشود که بسیاری از آنها را به جبهه جنگ نبرند و کمک کنند و در رفاه باشند بههرصورت. بعد از آنکه جنگ تمام میشود پدر من دیگر بیخبر از ایران برمیگردد به ایران. یکی از کسانی که همراه ایشان بوده و همراهیاش میکند حاج سیدحسن مدرس بوده. من بهخاطر ندارم یک اسم دیگری را هم از پدرم بارها شنیدم چون خیلی زمان گذشته و ایشان هم دیگر در حیات نیست فکر میکنم آقا سید یعقوب انوار باشد حدس میزنم که همراه بودند اینها. برمیگردند به ایران با مشقّاتی در تهران آقا شیخ سیدحسن مدرس به پدرم پیشنهاد میکند که شما جوان هستید و اگر اینجا بمانید ترقی میکنید آدم بااستعدادی هستید. پدرم میگوید من ترجیح میدهم که اولاً سراغ پدر پیرم بروم و به او کمک کنم و ثانیاً اینکه کسب آزاد و شغل آزاد را ترجیح میدهم به نوکری دولت. و به همین دلیل بعد از اینکه به مشهد میرود آنجا کاروبارش بسیار خوب میشود پدرش هم همین یک فرزند را داشته و بعداً مستطیع میشود و یکی دو سال بعد به مکه میرود و از آن تاریخ میشود حاج محمدحسین. بعد با مادر من هم بلافاصله ازدواج میکند نتیجه این ازدواج هم چندین بچه بود که چندتایی میمیرند و چندتایی هم وجود داشتند یکی هم من بودم. پدرم معروف به رشتیزاده بود چون پدرش رشتی بود موقعی که شناسنامه آمد ایشان اسمش را رشتیزاده گرفت بههرصورت. ما هم رشتیزاده شدیم خواهوناخواه. ولی بعدها چون من خودم متولد رشت که نبودم و این اسم را زیاد با خودم… بستگی این اسم را چندان زیاد نمیدیدم این بود که تقاضا کردم و تبدیل کردم به پدرام، از سالهای قبل، و به همین دلیل دیگر این پدرام تا حال هم باقی ماند. عرض کنم تحصیلات اولیهام در مشهد بود در دبستان علمیه و دبیرستان فردوسی مشهد در آنجا همکلاسیهایی هم داشتم که بعدها مصادر کارهایی شدند و بهاصطلاح در نهضتهای سیاسی شرکت کردند ولی البته با من هیچ ارتباطی نداشتند چون من مدتها از آنها بیخبر بودم. در تهران مجبور شدم بعد از فوت مادرم که چندین سال بعد اتفاق افتاد ترک تحصیل کردم و برای کار و ادامۀ تحصیل خودم به تهران آمدم. برادر من هم همچنین برادری که از من یک سال کوچکتر بود. ما دو نفر در تهران به اتفاق هم به دانشگاه رفتیم و من دیپلم یازده و دوازدهام را در تهران بلافاصله در امتحانات داوطلبی تمام کردم و گرفتم بههرحال. وارد دانشگاه تهران دانشکدۀ باید بگویم آنروز معقولومنقول و همچنین دانشکدۀ حقوق و در دانشکده قسمت تعلیموتربیت و همچنین در دانشکدۀ زبان چون آزاد بود اسمنویسی اسم نوشتم. من در رشته معقول دانشکده معقول و در رشته قضایی دانشکده حقوق را و در رشته تعلیموتربیت دانشکده ادبیات تهران را تمام کردم ولی دانشگاه زبان را چون ا جازۀ تحصیل در دو دانشکده را دکتر سیاسی رئیس دانشگاه لغو کردند نتوانستم ادامه بدهم دانشکده را. بههرصورت، بعد وارد خدمت دولتی شدم در بانک ملی ایران ابتدا در زمان آقای ابتهاج. البته امتحان مسابقهای بود که ظاهراً من شاگرد اول شدم در آن دوران مسابقه و مرا به خدمت قبول کردند. دوران کلاس عالی بانکی را گذراندم و یکسال و نیم را در بانک گذراندم. با اینکه خیلی مورد توجه بود کارم در بانک و خیال داشتم که به عنوان، مثل حسابداران خبرۀ دیگر امثال آقای خردجو و غیره و ذالک بهخارج بروم از این طریق ولی بانک را به هر صورت کارش را نپسندیدم. در این میان مجلس به کارمند احتیاج داشت اعلانی داد که من در آن کار، در آن مسابقه ورودی شرکت کردم ولی آنجا چون در زیرِ کار کمونیستها نفوذ داشتند سه نفر میخواستند مرا نفر چهارم کردند.
س- این چه سالی بود آقا؟
ج- در سال ۲۸. عرض کنم هیئتمان انتخابکنندگان و حتی اسمهایشان را اگر به شما بگویم امروز بعضیهایشان هم هنوز هم سرشناس هستند.
س- تمنا میکنم بفرمایید ا گر چندتایشان را بههرحال میدانید.
ج- میدانم.
س- میل شما است بههرحال.
ج- کسانی را که آنها انتخاب کردند، عرض کنم کسانی را که انتخاب کردند به شما عرض میکنم. آقای عبدالرحیم احمدی، موسوی، این دو نفر را و یک نفر دیگر، دو نفر انتخاب کردند و چون سال بعد این کارمندها بهدردشان… عبدالرحیم احمدی را که میدانید شد رئیس یکی از دانشگاهها.
س- دانشگاه آزاد.
ج- بله. ایشان بود چون آنوقت کمونیست بود. موسوی هم کمونیست بود و بعداً به سرطان خون فوت شد. بههرصورت، سال بعد دوباره احتیاج به کارمند داشتند مجدد اعلام کردند و من دوباره شرکت کردم ایندفعه دیگر سه نفر که میخواستند باز نفر اولی من قبول شدم و وارد کار مجلس شدم بههرصورت. دو سال در خدمت مجلس بودم این بود که از نزدیک توانستم تماس داشته باشم مقارن شد با زمان ملی شدن نفت.
س- آقای دکتر پدرام، دقیقاً وظیفۀ شما در مجلس شورای ملی چه بود؟ چهکار میکردید آنجا؟
ج- عرض کنم که در مجلس شورای ملی ابتدا من در ادارۀ قوانین و ادارۀ تندنویسی استخدام شدم. مدتها من بهعنوان تندنویس در جلسات مجلس شرکت کردم و در ادارۀ قوانین که با ادارۀ تندنویسی البته هر دو توأم بود و ما مسئولیت تنظیم صورتجلسات مجلس را در هر جلسهای بهعهده داشتیم و در هر جلسهای البته تندنویسهای مجلس با شرایط خاصی هم انتخاب میشدند، باید حتماً تحصیلکرده باشند و یک تخصصی هم داشته باشند و مورد اعتماد هم باشند از نظر حفظ بهاصطلاح اسرار جلسات و امین در کار خودشان برای اینکه صورتجلسات مستند باید باشد و میشود و به آن استناد کرد. این بود که ما از نزدیک مجبور بودیم و نحوۀ کار جوری بود که تماس با آقایان وکلا مستقیم داشتیم و کارگردانهای مجلس و بهخصوص رئیس وقت مجلس البته. این نحوۀ کار من بیشتر در مجلس بود. به این دلیل شاهد خیلی جریانات خاصی در بطن کار بودم که شاید کارمندان دیگری را راه به آنجا نبوده به آن شکل و با آن ترتیب و اگر لازم شد خوب بعضی از وقایعش بد نبود میشد برای ضبط در تاریخ یا در…
س- تمنا میکنم حالا باز از شما سؤال میکنم.
ج- بازگویی آنها. خواهش میکنم.
س- بعد از اینکه شما این مطالب مربوط به شرححال خودتان را تمام کردید.
ج- بله. عرض کنم که شرححال من از نظر تحصیلی همانطور که عرض کردم من دورۀ لیسانسهایم را گذراندم تا بعد دانشکدۀ حقوق دورۀ دکترا تأسیس کرد و ما در اولین دورههای دکترا شرکت کردیم و من رشتۀ اقتصاد را انتخاب کردم که عبدالرحیم احمدی هم آنسال یکی از همدورههای ما بود بهاتفاق هم چون در مجلس بودیم بهاتفاق رفتیم آنجا و با هم شرکت کردیم و قبول شدیم بههرصورت. برادر من هم بود که دکتر محمود رامیار بود البته او کتابهایی نوشته نقشی هم داشته ایشان هم آمدند ولی بعداً… بله ایشان هم دوره دکترا را سال بعد آمدند. همدورههای من در آن سالهای بعد از ما آقای نخشب بود یادم میآید که دکتر مرجائی بود که باز هم اینها نقش داشتند در کارهای چیز. و یک آقای دیگر هم که بعدها وزیر شد در دوران چیز…
– عالیخانی.
ج- نه آقای عالیخانی سازمان برنامه بودند.
*خانم آقای پدرام: دکتر کیانپور.
ج- دکتر کیانپور. دکتر کیانپور هم بود که سال بعد، دکتر شاهرخنیا بود اینها سالهای بعد از ما ولی بهاتفاق چون درسهای مشترک از نظر اقتصاد داشتیم با هم بودیم بههرصورت. اینها همدورههای آن سالها بود در سال ۳۸.
س- شما تحصیلاتتان را ادامه میدادید در ضمن اینکه در مجلس شورای ملی هم کار میکردید؟
ج- من موقعی که دورۀ دکترا شد بله، موقعی که مجلس شورا بودیم تحصیل دکترا را در مجلس شورای ملی ادامه دادم.
س- تا سال ۱۳۳۷ شما در…
ج- بله، ۳۸ من به وزارت خارجه منتقل شدم چون در امتحان وزارت خارجه شرکت کردم و با مسابقه آنجا وارد کار وزارت خارجه شدم در سال ۳۸. عرض کنم که این تقریباً دورۀ تحصیلی من بود تا سال ۳۸. از سال ۳۸ بعد از اینکه در امتحان مسابقه وزارت خارجه قبول شدیم، ۱۲ نفر پذیرفتند از ۱۲۰ نفری که شرکت کردند اگر نظرتان باشد فقط بهشکل انتقال کارمندان میپذیرفتند استخدام ممنوع بود. ما در آن شرکت کردیم و ۸ نفر قبول شدند و ۴ نفر را هم بعد ضمیمه کردند که البته طبق معمول مقداری نورچشمی بودند البته. آنها هم آمدند ۱۲ نفر در دورۀ ما در آنجا شرکت کردیم ۱۲ نفر قبول شدیم و این ۱۲ نفر شروع بهکار کردیم در وزارت خارجه البته من از نظر رتبۀ اداری البته جلو بودم از دیگران ولی خوب این رتبه اداری در وزارت خارجه تأثیر زیادی ندارد بهخصوص در مشاغل خارج از مرکز. مجبوراً چون بیشتر از دبیر سومی به کسی اعطا نمیکردند به ما هم با دبیرسومی ما را در آن وزارت خارجه پذیرفتند و باز بنا به مقررات وزارت خارجه ۲ سال توقف در تهران و بعد رفتن به مأموریتها. پس از ۲ سال توقف در تهران و انجام خدمت من مأمور خدمت در بخارست شدم در رومانی.
س- یعنی در سال ۱۳۴۰.
ج- ۱۳۴۰ بله آخر سال، اواخر سال ۴۰. در آنموقع آقای طهمورث آدمیت اولین وزیرمختاری بودند ایشان که با عنوان سفارت به سفارت ایران در مسکو آمدند.
– نخیر.
ج- در بخارست آمدند، بله. من آقای آدمیت را با توصیفی که شنیده بودم بهعنوان یک آزادیخواه بهمن در تهران و آدم درویشمآبی معرفی کرده بودند. متأسفانه در خلال چند ماه همکاری با ایشان آنچه ندیدم درویشمآبی و آنچه که ندیدم آزادیخواهی بود. آقای آدمیت عنصر بهخصوصی است که کمتر کسی تا آنوقت شناخته بودش. چون مأموریتهای ایشان همیشه در مسکو گذشته بود دو سه دور با اینکه آدم بسیار ناراحتی بود ولی کمتر در تهران انعکاس پیدا کرده بود و بههمین دلیل رفقای ملی ما ایشان را بهعنوان یک آزادیخواه چون تظاهر به آزادیخواهی کرده بود به من معرفی کردند و من با اتکا به این امر همکاری با ایشان را قبول کردم و به رومانی رفتم. کار آقای آدمیت در رومانی جمعآوری عتیقه از مغازههای کمونیستی دولتی بود. ما آنجا هیچکاری در رومانی نداشتیم در تمام این یک چند ماه، ده ماهی که در رومانی من گذراندم ما ۸ نفر ایرانی بیشتر نداشتیم که به سفارت مراجعه کنند و آقای آدمیت هم آنجا کاری نداشتند انجام بدهند چون تأسیس سفارت ما در رومانی شده بود ایشان نهتنها سفارت را تأسیس نکردند تا روز آخر بلکه تمام بودجه را صرف زندگی خصوصی کردند و بعد هم که آقای آرام وزیرخارجه خواستند تقلیلی در مصرف بودجه وزارت خارجه بدهند پنج نمایندگی را کم کردند حذف کردند و ازجمله نمایندگی ایران را در بخارست با تمام نیازی که بهوجود این نمایندگی بود بهخاطر وجود آقای طهمورث آدمیت. و ایشان با تمام توسلی که بهخداوندگاری معظم خودشان آقای علا کردند نتوانستند در آنجا بمانند و اجباراً به تهران برگشتند. آقای آدمیت زمینۀ ترقی خودشان را با نزدیکی با سفیر آمریکا که روسی خوب میدانست و آمده بود به آنجا تهیه…
س- یعنی آمده بود به بخارست؟
ج- بله، مأمور بخارست بود. و بعد توانستند که زمینهای را فراهم کنند که برای آیندهشان بد نبود و به تهران برگشتند. بنده را هم از بخارست مأمور کار در مسکو کردند. با تمام اکراهی که داشتم به آنجا نروم تهران قبول نکردند و دستور دادند که من مستقیماً به مسکو حرکت کنم. آقای دکتر علیقلی اردلان در آنموقع سفیر ایران در مسکو بودند و آقای مرتضی بدیعی وزیرمختار ما در مسکو بود. بنده هم به مسکو رفتم بعد که صحبت شد طبق شوخی به دوستان گفتم که سفیر آیندۀ اینجا بهزودی آقای طهمورث آدمیت خواهد بود. همه طهمورث آدمیت را متوازن نمیدانستند و باور نمیکردند ولی بعد از شاید چند ماهی درخواست آگریمان برای آقای طهمورث آدمیت شد بهجای آقای دکتر علیقلی اردلان ایشان سفیرکبیر ایران در مسکو منصوب شدند و با طمأنینه و ترتیب خاصی وارد مسکو شدند. از دقیقهای هم که به مسکو رسیدند گزارشاتی بر علیه تمام رفقا و همکارانی که ندیده بودند و هنوز با آنها کار نکرده بودند از سفیر تا پایینترین عضو به تهران داده بودند. کارمند خصوصی ایشان که ماشیننویس بود آقای عیسی هجرت گزارش محرمانه ایشان را آورد و من دیدم که برای همۀ کارمندان پاپوش از وسط راه دوختهاند و متأسفانه همکاری با ایشان مشکل بود و بههمین دلیل هم ایشان چون در تهران موفق نشده بودند که مرا تعویض کنند به خود من پیشنهاد کردند که با هم همکار نباشیم چون اسناد سوابق کاریشان را در رومانی من تأیید نکرده بودم و هیچ امضایی نشده بود. بههمین دلیل موافق با همکاری من هم در مسکو نبودند. جریان را به تهران منعکس کردیم با تقاضای مرخصی من به تهران رفتم از تهران بلافاصله مرا به مونیخ منتقل کردند بهعنوان کنسول در مونیخ. من از تهران به مونیخ رفتم و شاید فکر کردم که از شر آقای طهمورث آدمیت برکنار ماندهام ولی آقای طهمورث آدمیت بهکار خود ادامه دادند. هرچه توانستند گزارشهای مختلفی تهیه و به تهران فرستادند محرمانه بر علیه من و دیگران. تا آنجایی که من بهخاطر دارم آقای آدمیت ۲ سال در این پست باقی ماندند، تنها مأموریتی بود که توانستند بهعنوان یک سفیر انجام بدهند. ولی بعداً بر اثر ناراحتیها و شکایاتی که بود آقای آدمیت دوامی نیاوردند و به تهران احضار شدند و مورد غضب قرار گرفتند.
س- آیا مورد غضب گرفتناش جنبۀ سیاسی داشت؟
ج- نخیر، چون ایشان سفیر ایران در مسکو بودند دستگاه صلاح نمیدانست که سفیر خودش را محاکمه کند بهخصوص سفیری را که در مسکو داشت از نظر سیاسی و با اینکه پروندۀ ایشان آماده برای اعلام به دیوان کیفر بود معذالک این پرونده را نگه داشتند.
س- پس مسئله مسئلۀ سیاسی نبود بههیچوجه. یعنی جرم آقای آدمیت جرم سیاسی نبود که مخالفت با رژیم باشد؟
ج- مخالفت با رژیم نبود بههیچوجه. آقای آدمیت مورد تأیید دستگاه بودند و حتی من خوب به یاد دارم که آقای انصاری سفیر سابق ما که در آنجا بودند و آقای آدمیت بهعنوان وزیرمختار نفر دوم با ایشان همکاری داشتند احضار آقای آدمیت را بهعنوان یک عضو مزاحم از تهران خواسته بود جواب داده بودند که آقای آدمیت مورد توجه مقامات عالیه هستند و باید آنجا باشند و همین این باعث انتقال آقای انصاری به دهلی شد از مسکو در حقیقت و بنای ترقی آقای آدمیت از اینجا پایهریزی شد. بههرصورت آقای آدمیت را در تهران بهعنوان سفیر موقت ایران در کویت بدون اینکه ایشان از تهران بروند معرفی کردند و با این عنوان سفیرکبیری ایشان را بر مسکو تحمیل چون دولت شوروی به این سادگی نمیتوانست سفیری را که تا دیروز وزیرمختار بوده در آنجا و سوابقش را هم اطلاع داشت بپذیرد ولی با عنوان سفیرکبیری مسکو در حقیقت آقای آدمیت بر دستگاه سفارت ایران در آنجا تحمیل شد. بههمین علت هم آقای آدمیت با روش نامطلوبی که اتخاذ کرده بود نتوانست دوام بیاورد. با تمام اینکه آقای آدمیت آدم بسیار باهوش و متهوری است ولی متأسفانه بعضیها کجسلیقگیهایی دارند که خواه و ناخواه دامنگیرشان میشود و ایشان هم مبرا و دور از این جریان نبودند بههرصورت. و بعد از آن هم دیگر توفیقی پیدا نکردند بهدلیل اینکه دستگاه کاملاً ایشان را شناخته بودند و اینکه میگویند من مخالف دستگاه بودم صحیح نیست. آقای آدمیت را تنها جریمهای که برای او قائل شدند اخراج از وزارت خارجه و یا شاید بازنشستگی بود فکر میکنم ولی خوب ایشان شاید نیازی هم به وزارت خارجه چندان نداشت. ولی اشتباه نشود که من سوابق آقای طهمورث آدمیت را با آقای فریدون آدمیت مخلوط نمیکنم حساب آقای دکتر فریدون آدمیت را باید از آقای طهمورث آدمیت جدا ساخت.
س- شما در آنموقع چه سمتی داشتید وقتی که ایشان سفیر بودند در مسکو؟
ج- من دبیر دوم بودم در مسکو و دبیر اول شورا ولی در مسکو آنزمانی که ایشان سفیر شدند من دبیر دوم بودم. یعنی متصدی کار مستشاری بودم البته چون بهجای مستشار رفتم در مسکو بهجای آقای زرینهزار.
س- شما در ۱۳۴۰ که تشریف بردید به بخارست تا چند وقت آنجا بودید؟
ج- تا شهریور سال ۱۳۴۱.
س- تا ۱۳۴۱. بعد از آنجا تشریف بردید بهعنوان دبیر دوم سفارت در مسکو. چندوقت در مسکو بودید؟ دو سال که محققاً نبود؟
ج- نخیر، نخیر. ۱۰ ماه یکسال نشد.
س- خواهش میکنم ادامه بدهید همین سمتهای اداری را که داشتید.
ج- بله. عرض کنم که دبیر دوم در مسکو و کنسول در مونیخ، سرکنسول مونیخ آقای مرتضی قدیمی بود و بعد از آن البته پس از مراجعت به تهران و توقف لازم در تهران که ۲ سال باشد، هرکدام از این مأموریتها یک فاصله اداری هم در وسط دارد طبق مقرراتی که وجود داشت، حضور در مرکز و بعد مأموریت مجدد.
س- در چه سالی شما کنسول در مونیخ بودید؟
ج- در سال هزاروسیدوچهل و… بعد از برگشتن از…
س- عرض بکنم ۴۳؟
ج- میتوانم تاریخهایش را دقیق به شما بگویم.
س- ۴۳ یا ۴۴؟
ج- عرض کنم که ۴۲ در مسکو، ۴۳. آخرهای ۴۲ باید باشد قاعدتاً فکر میکنم.
س- بله برای اینکه شما سال ۴۱ از بخارست آمدید به مسکو ۱۰ ماه ماندید و بهطور تقریب میتوانیم بگوییم که سال ۴۲؟
ج- اواخر ۴۲ است.
س- در این فاصله ۲ سال در ایران نمیبایستی مانده باشید.
ج- نخیر، این چون مأموریت من تمام نشده بود اینها ادامه مأموریت شد چون ۴ سال بله ادامه مأموریت در…
س- شما ۱۳۴۲ در مونیخ تشریف داشتید.
ج- بله.
س- برای چه مدتی؟
ج- تا ۱۳۴۴.
س- دو سال.
ج- چون از ۴۰ تا ۴۴ شروع شد چهار سال تمام شد و سه ماه هم اضافه، چهار سال و سه ماه. چون سرکنسول آنجا مرا برای مدت سه ماه تمدید کردند که باز بمانم آنجا چون نوشتند احتیاج است باید بمانید. چهار سال و سه ماه این مأموریت اول گذشت. عرض کنم پس از مراجعت به تهران و معاونت ادارۀ رمز و ادارۀ محرمانه تهران من مأمور خدمت در آنکارا شدم بنا به تقاضای سفیر وقت که آقای فریدون موثقی بود که تازه سفیر شده بود ایشان. چون قرار بود که اعلیحضرت به آنکارا بروند و آقای موثقی میخواست که کمکی در آنکارا داشته باشد من آنوقت معاون ادارۀ رمز بودم و ایشان آقای زاهدی تازه به وزارت خارجه رسیده بودند، آمده بودند در وزارت خارجه مشغول شده بود آقای زاهدی و در مقر کارش هم در ادارۀ رمز بود اتفاقاً چون هنوز ساختمانی برای ایشان ترتیب نداده بودند. نظر آقای زاهدی در وزارت خارجه توسعۀ بسیار زیاد اداره رمز بود بهطوریکه بعد از آمدن ایشان ادارۀ رمز خیلی توسعه پیدا کرد و موافق نبود که بنده هم از آنجا به مأموریت بروم. ولی خوب اصرار آقای موثقی که از برگزیدگان آقای زاهدی بودند و دو نفر یکی ایشان یکی آقای ظلی این دو نفر یکی به سفارت بیروت رفت که مقارن شد با گرفتن آقای بختیار و برگرداندن آقای تیمور بختیار از بیروت و یکی هم با آنکارا آمد که آقای فریدون موثقی بود. من در معیت آقای فریدون موثقی به آنکار رفتم برای مدت موقت البته قبلاً برای دو ماه.
س- چه سالی بود آقا این؟
ج- در سال ۴۵ فکر میکنم.
س- ۱۳۴۵.
ج- بله، که آقای زاهدی تازه آمده بود. در مأموریت آنکارا من بهطور موقت که آنجا ماندم خوب تماسی خواهوناخواه با افسرها پیدا کردم با کمیته نظامی ما در آنجا و با گروهی از آقایان افسرها خواهوناخواه سفارت ایران در آنکارا تماس داشت. پس از اتمام مأموریت موقت موقعی که من به تهران برگشتم اختلافی بین آقای موثقی و آقای هوشنگ مقدم که آنوقت سرکنسول ایران در اسلامبول بودند پیدا شد و آقای پرویز خوانساری که همراه آقای زاهدی به تهران آمده بودند و معاون فرهنگی بودند در آغاز کار برای رفع اختلاف آقای موثقی و آقای هوشنگ مقدم مأموریت داده شد که به آنکارا بروند. در برگشتن آقای خوانساری آقای نورالدین کیا که معاون اداری وزارت خارجه بودند و حکمی به من قبلاً به امضای آقای زاهدی داده بودند که من به آنکارا بروم و من تعلل کرده بودم در انجام دستور ایشان، دستوری صادر کردند که اگر من ظرف ۴۸ ساعت به آنکارا حرکت نکنم محاکمه اداری خواهم شد و چون حکم قبلی به امضای آقای زاهدی مستقیماً رسیده بود این بود که تغییر حکم ممکن نشد و آقای خوانساری اصرار داشت که من به آنکارا بروم شاید آقای فریدون موثقی با دیدن موی خاکستری من توجه بیشتری به کارهایش پیدا بکند و بتواند با مشاورۀ بهتر کارها را بگذارند. من به آنکارا برگشتم و مدت ۲ سال در آنکارا انجام وظیفه کردم و پس از ۲ سال موقعی که آقای امیرشیلاتی بهعنوان، دکتر امیر شیلاتیفرد، به عنوان سفیر ایران در آنکارا منصوب شدند من راهی آلمان شدم چون ادامۀ همکاری را با آقای شیلاتی به مصلحت خود نمیدانستم. با موافقت تهران به کلن منتقل و در کلن انجام وظیفه کردم. البته در مأموریت آنکارا آنچه که برای من جالب بود و میتوانم بهعنوان یک نکته جالب برای شما عرض کنم این بود که آقای سپهبد میرجهانگیری رئیس کمیته نظامی ایران بود که مقارن با رفتن من در آنجا ایشان بازنشسته شدند و به تهران حرکت کردند، تیمسار سپهبد ازهاری مأمور خدمت بهجای ایشان بودند و موقع ورود تیمسار سپهبد ازهاری اختلافی بین دو تیمسار پیدا شد. آقای دکتر خلعتبری دبیرکل سنتو بودند و بالطبع رئیس امور سنتو بود. نمونههای گرفتاری ما یکی توقف هیئت بینالمللی سنتو و توقف هیئت سفارت و ترتیب تقدم آنها بود. آقای دکتر خلعتبری معتقد بودند که باید تقدم با هیئت بینالمللی است و ایشان باید ابتدا بایستند، در مورد استقبال از اعلیحضرت، و آقای موثقی که سفیر ایران بودند معتقد بودند که خیر صف سفارت باید مقدم باشد. من با توصیهای که به آقای موثقی کردم که آقای خلعتبری ارشد هستند نسبت به شما و احترام ایشان از نظر سیستم اداری بهنظر من باید مراعات بشود بهاضافۀ اینکه وجههای که ایشان بین خارجیها در آنکارا کسب کردند و ۶ سال دبیرکل سنتو بودند و نسبت به شما هم در وزارت خارجه اولویتی دارند شما خوب است که رعایت کنید. ولی آقای موثقی مثل اینکه با تکیه به انتصابی که از طرف آقای زاهدی داشتند بیشتر متوجه این مطلب بودند که ایشان وزیرخارجه آینده و آقای زاهدی نخستوزیر آینده خواهند بود. این بود که توجهی به این مطلب نکردند و با فشاری سعی کردند که صف سفارت را مقدم بر صف سنتو داشته باشند و همینطور انجام شد. در این میان اختلاف جالب برای من اختلاف بین آقای سپهبد میرجهانگیری و تیمسار ازهاری بود که با مراجعه به من پرسیدند کدام یکی از این دوتا. البته تیمسار میرجهانگیری سؤال کرد که من ارشدم و باید مقدم بایستم تیمسار ازهاری بعد از من است. به ایشان عرض کردم که ما در کار ارتشیها مداخلهای نداریم خودتان ترتیب تقدم و تأخر را بدهید. من شاهد بودم که موقعی که اعلیحضرت از جلوی صف گذشتند گوش میدادم به تیمسار جهانگیری که رسیدند گفتند، «شما هنوز اینجا هستید؟» و به تیمسار ازهاری بسیار اظهار لطف کردند و تیمسار میرجهانگیری همانشب ساعت ۹ حرکت کرد. این جریان… یک نکتۀ بسیار جالبی را هم که دیدم که باید جزو خاطراتم بگویم بهعنوان تعریف از شاه نمیخواهم توجیه کنم این مطلب را، ولی گفت که «عیب گل جمله بگفتی هنرش نیز بگو»[در مصاحبه مصرع به همین صورت گفته شده است.] من دو سه نوبت این تماس را داشتم و یکی از جریاناتی را که تا حدودی برای من نمیخواهم بگویم غرورانگیز بود بلکه تحسینآمیز بود باید نقل کنم در این مورد شاید خیلی کسان به چشم ندیده باشند ولی دور از انصاف است که آدم بعضی چیزهایی را که دیده نگوید در ضمن تاریخ. این تشریففرمایی رسمی شاه به آنکارا قبلاً هم یک ورود شاه به آنکارا داشت بهطور غیررسمی. اعلیحضرت به آلمان آمده بودند و در آلمان مواجه با استقبال بد دانشجویان شدند بهطوریکه اگر نظرتان باشد و شنیدهاید حتماً…
س- بله.
ج- بله، تظاهراتی بر علیه ایشان شد. موقعی بود که در آن سال در آن تاریخ دقیقاً جنگ اسرائیل و مصر شروع شد جنگ چند روزه ۱۹۶۷ آنقدر که یاد دارم ۶۷ و اسرائیل بهشدت و باسرعت مشغول پیشروی بود.
س- جنگ ۶ روزه.
ج- ۶ روزه. اعلیحضرت در سر راه خودشان به آلمان به ایران در آنکارا توقف کردند و اطلاع دادند که ایشان وارد میشوند. دولت ترکیه استقبال بسیار خوبی بهعمل آورد با فرصت کمی که بود. استقبال خیلی رسمی شد و شاه آمدند و جودت سونای رئیسجمهور ترکیه بود، دمیرل نخستوزیر و چاقلیانگیل وزیرخارجه ترکیه بود، در فرودگاه علیاحضرت فرح هم همراه ایشان بودند. در فرودگاه ترکیه در VIP آنجا یک استراحت مختصری شد و قرار شد که همان توقف یکساعت دوساعت در VIP بگذراند. موقعی که ما به VIP آمدیم در VIP فقط اجازۀ ورود به کسانی که داده شد یکی سفیر ایران بود یکی آقای زاهدی بود که وزیر بود و یکی هم بنده بودم که معتمد سفارت و در هر صورت نفر بعدی بودم و یکنفر هم مترجم بود که بیژن متین بهعنوان مترجم ایران بود. ما چهار نفر اجازۀ ورود داده شد به تیمسار ازهاری و دیگران هم اجازه ندادند و در خارج ماندند آقای خلعتبری هم همچنین. خوب من به یاد دارم که شاه ایران روی صندلی نشسته بود و جودت سونای در کنارش بودند و دمیرل هم کنار ایشان چاقلیانگیل و آقای زاهدی نشسته بودند ما چهار نفر سفیر ایران و من و آن آقای مترجم هم ایستادیم. علیاحضرت فرح هم آنجا نشستند روبهرو با خانم آقای چاقلیانگیل و خانم رئیس تشریفات که مترجم فرانسه ایشان بود، همین. اعلیحضرت پرسیدند از دولت ترکیه ضمن سؤال پرسیدند، «الان وضع جنگ در چه مرحله است؟ اسرائیل به کجا رسیده؟» آقای دمیرل دستور داد که رئیس ستاد ارتش ترکیه بیاید تو و توضیحات نظامی را بهعرض ایشان برساند. به رئیس ستاد ارتش ترکیه اجازه ورود دادند آمد تو نقشهای را هم همراه خودش آورد و به ایشان گفت، «ما اطلاع داریم که ارتش اسرائیل در این نقطه است.» نقطهای را نشان داد روی نقشه. من دقیقاً دیدم که اعلیحضرت به ساعتش نگاه کرد ساعت چهار و پنج دقیقه بود.
س- گفتید نقشۀ ایران را آورد؟
ج- نخیر، نقشۀ جهانی. نقشۀ ایران اگر عرض کردم اشتباه شد. نخیر نقشۀ جهانی. و در آن نقطه نشان داد حرکت اسرائیلیها تا کدام مرحله رسیده است و شاه خیلی برایش جالب توجه بود که بداند در این فاصله زمانی چقدر پیشروی کردهاند اسرائیلیها و وضع الان جنگ در چه مرحلهای است. رئیس ستاد ارتش ترکیه نقطهای را که نشان داد شاه بلافاصله به ساعتش نگاه کرد و گفت، «الان ساعت چنده.» پرسید همه هم گفتند ساعت چهار و پنج دقیقه بعدازظهر بود. شاه گفت، «موقعی که من در طیاره بودم ساعت ۲ بعدازظهر من خودم اخبار را گوش میکردم و این نقطهای را که شما میگویید این مال ساعت ۲ بود. در ساعت ۳ من اطلاع دارم که مقدار پیشروی بیشتر شده و به این نقطه رسیدند. الان ساعت چهار و پنج دقیقه است من از شما سؤال کردم که الان وضع در چه است.» من نمیخواهم عکسالعمل رئیس ستاد ارتش ترکیه را نشان بدهم چون خیلی بیاطلاع بود و خیلی ناراحت شد، آقای دمیرل هم بسیار ناراحت شد. من خوب بهخاطر دارم که جودتسونای که خیلی بزرگ نشسته بود و خوب پیرمرد بود فلان خودش را جمع کرد که آنهای دیگر هم کمکم جمع کردند. همانشب تصمیم گرفتند که آقای زاهدی و آقای چاقلیانگیل بنا به صوابدید اعلیحضرت پادشاه ایران این دو نفر بلافاصله حرکت کنند و با اولین پرواز رفتند به سازمان ملل برای طرح موضوع و کمک به دولت مصر در این جریان و تأیید حقانیت مصر بههرصورت کمک و همین جریان اتفاق افتاد. در سفر دومی که ایشان رسماً آمدند آنجا، البته خوب پذیرایی رسمی بود و این اختلافاتی که من عرض کردم وجود داشت و این اختلافات تا زمانی هم که من آنکارا را ترک میکردم آقای تیمسار قرهباغی بهجای تیمسار ازهاری منصوب شدند و آمدند به آنجا برای رئیس کمیته نظامی ایران در آنکارا در سازمان سنتو و من اختلاف عجیبی بین آقای تیمسار ازهاری و تیمسار قرهباغی دیدم و اختلافات داخلی خودشان و موقعی که من آنجا رفته بودم برای سلاموعلیک این اختلافات را به حکمیت من میخواستند رفع کنند و من تعجب کردم از این جریان. بههرصورت تیمسار قرهباغی…
س- بله برمیگردیم به این موضوع من از شما سؤال خواهم کرد، بفرمایید.
ج- عرضم به حضورتان که این جریاناتی بود که در آنکارا وجود داشت و بعد من با بودن آقای دکتر شیلاتیفرد که به آنکارا آمدند مصلحت نمیدانستم که خوب آنجا متوقف باشم ایشان هم موافقت کردند و ایشان تلفن کردند در تهران که اجازه بدهید من بیایم تهران یا بهجای دیگر منتقل بشوم چون میدانستم که دیگرانی هستند که بسیار شایق هستند با ایشان همکاری کنند و بودن آنها ایجاب میکند که من در آنجا نباشم. ایشان هم حسن استقبال کردند و من از آنجا به کلن منتقل شدم.
س- در چه سالی آقا؟
ج- سال اواخر سال ۱۳۴۶ من فکر میکنم. معذرت میخواهم اگر دقیق نمیگویم چون همه…
س- خواهش میکنم. اواخر ۱۳۴۶. با چه سمتی؟
ج- با سمت مستشاری، رایزنی بهاصطلاح مستشار سفارت چون دبیر اول به آنکارا رفتم مستشار شدم با امتحان البته با گذراندن مستشاری در تهران که موکول به گذراندن رسالهای هم بود البته بعد از رساله که در مورد اکراد تحقیق کرده بودم و آن داستانی دارد. عرض کنم که در کلن مواجه شد رفتن بنده با بودن تیمسار سپهبد مالک که سفیر ایران در کلن بود. البته وجود یک…
س- سفیر ایران در کلن؟
ج- سپهبد مالک، اسم کوچک ایشان…
س- مقرّ سفیر مگر آقا در…
ج- باید در بن باشد ما چون در کلن آنموقع منزلی را خریده بودند یعنی residence بهاصطلاح سفیر، آنوقت ما هنوز ساختمانی در بن نداشتیم این ساختمان را بعداً آقای اصلان افشار تهیه کرد.
س- یعنی سفارت ایران در آلمانغربی در کلن بود.
ج- سفارت ایران در کلن بود، فعلاً residence در کلن است و محل کار در بن است، در بن ساختمانی را تهیه کردند خریدند البته، ساختمان مجهزی را خریدند آقای اصلان افشار بعداً ولی در آنزمان سفارت و residence یکجا در کلن بود. بنده به کلن منتقل شدم آقای سپهبد مالک که قبلاً رئیس کل ژاندارمری ایران بودند ایشان سفیر ما، اسم کوچک ایشان را باید یادم بیاید سپهبد مالک. بههرصورت…
س- بله، آن مسئلهای نیست ما میتوانیم پیدا کنیم.
ج- سپهبد مالک از افسران تحصیلکردۀ ارتش بود خصوصیاتی داشت بهنظر من ولی خوب بسیار هم قابل انتقاد بود، نقاط ضعف زیادی هم داشت. زبان فرانسه و آلمانی را خوب میدانست، تحصیلاتی هم کرده بود در فرانسه گویا ولی بههرصورت ایشان دور از روال کار وزارت خارجه بودند و بهنظر من کار وزارت خارجه را بهنحو شایسته نمیتوانستند انجام بدهند و به همین دلیل سیستم ارتشی را بیشتر حاکم کرده بودند بر دستگاه ضمن اینکه در کلن قبلاً آقای سرتیپ علویمقدم بود که رئیس سازمان امنیت اروپا بود و مقر در کلن بود و بعد بر حسب اختلافی که با ایشان پیدا کردند در همان جریانی که عرض کردم که اعلیحضرت در آلمان مواجه شدند یکی از این دو نفر آقایان باید مغضوب میشدند و در این میان آنکه بازنده بود آقای تیمسار علویمقدم بود که به تهران احضار شد. جانشین ایشان البته تیمسار اکبر دادستان بود که از بستگان نزدیک اعلیحضرت و مادر اعلیحضرت است یعنی پسرخاله ملکه مادر هستند ایشان و بعداً در بعد از انقلاب ایشان شکایت کردند بر علیه شاه البته چون پسری داشتند که خودکشی کرده بود و علت خودکشی آن پسر گویا والاحضرت اشرف بود با تمام نزدیکی که با هم داشتند.
س- اسم کوچک تیمسار دادستان یادتان هست؟
ج- اکبر
س- اکبر دادستان. بله معذرت میخواهم.
ج- من باقیماندۀ خدمتم را تا آخر چهار سال در کلن گذراندم البته همراه با مشکلاتی خواهوناخواه چون تیمسار مالک مقید به کار و سیستم امور نظامی با همان سبک و رویه خودشان بود و به دو نفر بیشتر اجازه نشستن نمیدادند یکی من و یکی هم نفر بعدی آقای احتشامی بود آنجا، مابقی اجازه نشستن در حضور ایشان نداشتند. من با این سیستم کار موافقتی نداشتم بهاضافه اینکه نیش و کنایههای ایشان را نسبت به وزارت خارجه نمیتوانستم بپذیرم. ولی اگر بهخاطر داشته باشید ما آنزمان در خیال خرید اسلحه فراوانی از آلمانغربی بودیم و به این دلیل ایجاب میکرد که یک نفر نظامی ناظر بر این کار باشد و بههمین دلیل هم تیمسار انتخاب شده بود و به آلمان آمده بودند و بعد از اتمام مأموریت یکسال تمدید خودشان که پنج سال در آنجا ماندند به تهران ایشان برگشتند و جانشین ایشان آقای دکتر لقمان ادهم بود که از سوئیس از برن منتقل شدند به آلمان. دوران همکاری من با آقای لقمان ادهم دوران زیادی نبود و بسیار کوتاه بود و طبعاً من بایستی، چون موافق همکاری با ایشان نبودم، به تهران برمیگشتم و به همین دلیل به تهران برگشتم. البته به تهران احضار شدم و برگشتم. آقای پرویز خوانساری مرا به تهران با اینکه قبلاً آمده بودند و سیستم کارها را دیده بودند و حتی تقدیرنامه هم صادر کرده بودند برای بنده ولی معذالک بنا به خواهش سفیر وقت بنده را به تهران خواستند ولی من نامهای نوشتم و اعتراض کردم به ایشان و حاضر به رفتن به تهران هم نشدم. ولی بعد با بهاصطلاح گشایشی که در کارها خودشان فراهم آوردند و اجازه دادند که من ۳ ماه از مرخصی استفاده کنم با دادن مزایایی مرا به تهران خواندند و من هم به تهران برگشتم و مشغول کار شدم. در تهران بعد از مدتی کار کردن مواجه شد با عزیمت آقای زاهدی از وزارت خارجه و ترک خدمت ایشان در وزارت خارجه و انتصاب آقای دکتر خلعتبری بهجای ایشان. قبلاً هم آقای دکتر خلعتبری سمت معاونت و قائممقامی آقای زاهدی را بهعهده داشتند. در این میان آقای فروغی در کابل به مرخصی میخواستند به واشنگتن تشریف ببرند.
س- آقای محمود فروغی؟
ج- بله. قرار شد که بهجای ایشان یکی برود یکی باشد که بتواند کار افغانستان را اداره کند این بود که با پیشنهاد رئیس ادارۀ مدیرکل یا رئیس ادارۀ کارگزینی آقای سمیعی در آنموقع بنده را به کابل برای مدت محدودی که قرار گذاشتیم در تهران من برای سه ماه به کابل رفتم بهعنوان کاردار ایران در کابل.
س- در چه سالی آقا؟
ج- اوائل سال ۴۹ که حدس میزنم اواخر خرداد ۴۹. همراه من در این مسافرت یک هیئت سیاسی هم از وزارت خارجه و همچنین اگر درست عرض کرده باشم از وزارت…
– دانشگاه
ج- دانشگاه جدا بعداً آمدند. از وزارت آب داشتیم ما؟ کی داشتیم؟ آنجا مهندس
س- سازمان آبیاری؟
ج- نه آبیاری، وزارتخانهای بود. بههرصورت رئیس سازمان آبیاری و اینها قبلاً بود اسمش را هم بهخاطر میآورم. ایشان آنوقت استاندار بودند استاندار استان چهاردهم در آن سال. من اسمها ممکن است بعداً بهخاطرم بیاید به شما عرض کنم. بههرصورت ایشان هم جزو هیئت ما مجموعاً به افغانستان رفتیم با آقای فروغی ملاقات شد و حل مسئله هیرمند مطرح بود و این هیئت هم برای حل مسئله هیرمند آمده بودند که گویا آقای فروغی توفیق پیدا کرده بودند در حل مسائل هیرمند، مشکل هیرمند و قریب به رفع این مسئله بود و این هیئت هم برای انجام همین مهم به افغانستان میآمد من هم همراه این هیئت به اتفاق با رئیس ادارۀ پنجم آقای دکتر حسین شهیدزاده بود آنموقع در وزارت خارجه بهاتفاق هم رفتیم. در آنجا آقای فروغی بعد از اینکه به هیرمند رفتند و سد هیرمند را بازرسی کردند و برگشتند و به تهران مراجعت کردند من در آنجا باقی ماندم تا آقای فروغی ترتیب کارشان را عزیمتشان را به واشنگتن دادند در این بین مقارن شد با انحلال مجلس افغانستان و انتخابات مجدد و آمدن دولت جدید. دولت جدید افغانستان آنوقت که یادم هست آقای موسی فامیلش را نظرم نیست الان که بعداً هم کشته شد در زمان داود اعدام شد. دکتر موسی از واشنگتن ایشان آمدند و خوب بستگی داشتند به خانوادۀ سلطنتی افغانستان مأمور تشکیل کابینه جدید و معرفی به مجلس شدند. در معرفی به مجلس افغانستان من آنچه که به یاد دارم ۱۰۸ نماینده افغانستان در برنامه دولت هر ۱۰۸ نفر صحبت کردند. آقای فروغی اجباراً عزیمت خودشان را به تعویق انداختند که متوجه جریانات مجلس افغانستان باشند و خوب بهخاطر دارم که ۸ نفر در مخالفت با دولت ایران و شاه ایران صحبت کردند که یکی از آن ۸ نفر آقای ببرک کارمل رئیسجمهور فعلی افغانستان بود. در آنموقع آقای ببرک کارمل مدیر روزنامۀ «پرچم» افغانستان و نمایندۀ مجلس بودند. خوب بهخاطر دارم که ایشان چون مذاکرات مجلس افغانستان از رادیو مستقیماً پخش میشد و ما هم گوش میکردیم، بیشتر مذاکرات به زبان فارسی است در افغانستان در کابل. آقای ببرک کارمل اظهار داشتند که «شما میخواهید مسئلۀ هیرمند را، افغانستان را با شاه ایران حل بکنید همان شاهی که در کتاب خودش بهعنوان انقلاب سفید نشر کرده ما را برداشته نوشته اشرف افغان بربر و وحشی بود به ایران آمدند، یک مشت وحشی بهعنوان… ایران را تاراج کردند. این مرد در کتابش بهعنوان وحشی ذکر کرده و بربر خوانده این لغت و شما میخواهید روابطتان را با ایشان بهبود ببخشید و مسئلۀ هیرمند حل میکنید و هیئت میپذیرید و این شکل.» و بسیار گستاخانه حمله کرد البته به دولت ایران. آن ۷ نفر دیگر هم حمله کردند ولی نه بهشدت ایشان البته. این را خوب من بهخاطر دارم البته آقای فروغی چه گزارش به تهران دادند نمیدانم ولی آنقدر که بهخاطر دارم نماینده ساواک در آنجا آقایی بود به اسم ولیان برادر آقای سرهنگ ولیان. ایشان هم مأمور بودند آنها هم جداگانه برای خودشان گزارشاتشان را میفرستادند به تهران. بههرصورت آقای فروغی بعد از ۱۵ روز تشریف بردند. روابط ایران با افغانستان آنچه که من شاهد بودم و باید این شهادت را به مردم ایران داد مردم افغانستان بسیار ما را دوست داشتند. به زبان ایران عشق میورزیدند به فارسی. به ادبیات ایران عشق میورزند بخصوص در کابل که من شاهد بودم و مناطق فارسیزبانش. خودشان را ایرانی میدانند برای اینکه مجلات ایرانی را بهدست بیاورند هر روز به سفارت مراجعات عدیده میکردند ما هم سعی میکردیم که هرگونه مجلهای را در اختیارشان بتوانیم بگذاریم. برای داشتن صفحات ایرانی، فیلمهای ایرانی، من واقعاً آنچه را که میدیدم برایم تعجبآور بود هیچوقت فکر نمیکردم که ما چنین جذبهای در میان مردم افغان داشته باشیم و فارسیزبانهای افغانستان. و تعجب میکردم که چطور در تمام این مدت ما نتوانستیم از اینهمه جذبه و شوروشوق آنچه که باید و شاید استفاده کنیم و سفرای ما در افغانستان چهکار میکردند. بههرصورت،…
س- چند وقت شما ماندید آنجا آقا؟
ج- من از ابتدا با تهران قرار داشتم که بیشتر از ۳ ماه نمانم چون نمیخواستم در مأموریت افغانستان باقی بمانم و سر ۳ ماه هم همانطور که خواستم به تهران برگشتم، جمعاً ۳ ماه. در این ۳ ماه ما سعی کردیم که با استفاده از نیت صادقانه آقای دکتر خلعتبری نهایت کمک را به افغانستان بکنیم. دوتا حادثه که در افغانستان اتفاق افتاد یکی سیلزدگی بود که دولت ایران یک چک ۱۰.۰۰۰ دلاری از طریق شیروخورشید سرخ حواله کرد که دولت افغانستان در آنموقع از من خیلی خواستار بود که این چک بهحساب مخصوصی واریز بشود بهحساب شمارهای که تعیین میشود و این کار انجام شد ولی در مورد دوم آنکه من شخصاً تقاضا کردم از دولت ایران که کمک کند به افغانستان در مورد خشکسالی افغانستان بود که چون دیدم همۀ کشورها به افغانستان کمک میکنند ما عقب ماندیم در این مرحله هیچ خبری از تهران نیست.
س- معذرت میخواهم، کمک اول ۱۰.۰۰۰ دلاری که میفرمایید در همان سال ۱۳۴۹ بود؟
ج- بله.
س- کی از شما خواست که این چک بهحساب مخصوصی واریز بشود؟
ج- کفیل وزارت خارجه افغانستان که آنوقت در حقیقت وزیرخارجه است چون وزیرخارجه نداشتند هنوز کابینهای نبود کفیل وزارت خارجه افغانستان آقای اسمش را هم یادم نیست که سفیر شد در پاریس، سفیر افغانستان در پاریس بود.
س- این را شما نمیبایستی به آقای محمود فروغی سفیر ایران اطلاع میدادید؟
ج- آقای محمود فروغی همانطور که عرض کردم ایشان به مرخصی رفتند به واشنگتن و من چون کاردار بودم مسئول مستقیم بودم به تهران اطلاع دادم. چرا، به وزارت خارجه مستقیماً اطلاع دادم و این از آن طریق وزارت خارجه هم گویا به آقای علم وزیر دربار اطلاع داده شده بود و چک از طریق شیروخورشید سرخ تهران آقای دکتر خطیبی مستقیماً به حسابی که آنها خواسته بودند پرداخت شد و من از پرداخت آن چک بیاطلاع هستم.
س- حساب کجا بود آقا؟ سوئیس؟
ج- نمیدانم، نپرسیدم چون دیگر شرط نبود که من از کفیل وزارت خارجه بپرسم چه حسابی؟ گفت حسابی را که اگر میشود ما معین کنیم، تهران هم دستور دادند که قبول است ولی دیگر بعد بین شیروخورشید و آن دستگاه افغانستان چطوری پرداخت شد من بیاطلاع هستم. از طریق سفارت انجام نشد.
مصاحبه با آقای دکتر محمد پدرام – نوار شماره ۲
روایتکننده: آقای محمد پدرام
تاریخ مصاحبه: ۱۹ مه ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
ج- عرض کنم که در مورد خشکسالی افغانستان که همۀ کشورها تا حد امکان غرب و شرق کمکهایی کرده بودند من از دولت ایران تقاضا کردم توسط آقای دکتر خلعتبری، که در آنموقع قائممقام وزارت خارجه بودند و آقای زاهدی در تهران نبودند، که شما شایسته است که به دولت افغانستان در حد لازم کمک بفرمایید و من پیشنهاد میکنم که این کمک را کمک جنسی بفرمایید و بهترتیبی باشد که مردم افغانستان بههرصورت از اهدای ملت ایران به افغانستان باخبر باشند و شاهد این اهدا باشند. آقای دکتر خلعتبری موافقت کردند و من با توافق با دولت افغانستان با وزارت خارجۀ افغانستان که خواستار کود شیمیایی شده بودند مراتب را به تهران منعکس کردیم و تهران قرار شد که در حدود آن روز ۲ میلیون تومان در حقیقت بیست میلیون ریال کود شیمیایی از طریق کامیون از طریق مشهد به افغانستان ارسال دارند. ولی در تلگرافی که آقای خلعتبری برای بنده فرستادند متذکر شدند که به سفیر دولت ایران در واشنگتن آقای فروغی دستور داده شده است که شخصاً برگردند و در اهدای این کمک و در توزیعاش نظارت داشته باشند. مقارن همین ایام آقای فروغی به افغانستان مراجعت کردند و ضمن اینکه گزارشهای مربوط به بنده را بررسی میفرمودند از ایشان سؤال کردم که نظرتان در مورد این گزارشها چیست البته اگر نظری دارید بفرمایید و مرا ارشاد بفرمایید. چون واقعاً معتقد بودم که ایشان پیشکسوتتر از سایرین هستند و نظرشان در هر صورت برای من مفید است. ایشان فرمودند که «من همه را خوب دیدم جز اینکه تعجب میکنم که شما چه اصراری داشتید که این کمک باید حتماً جنسی باشد؟» به ایشان جریان چک را عرض کردم و عرض کردم که من نمیخواستم که کمکهای مردم ایران بهحساب خصوصی بعضی اشخاص واریز شود و اگر قرار است کمکی بشود بهنظرم از جانب مردم ایران به مردم افغانستان باید انجام بگیرد، این نظر من بود. ایشان فرمودند که «شما چهکار به خیروشر کار داشتید بهتر بود که همانگونه که دولت افغانستان میخواست شما عمل میکردید.» عرض کردم آنچه که برای من مهم بود مصالح مردم ایران بود و مصالح مردم افغانستان نه نظر یک هیئت حاکمۀ افغانستان. ایشان سکوت کردند و دیگر چیزی گفته نشد تا بعدها که من به تهران برگشتم. این سیستم کار بود آنچه که من دیدم آنجا و واقعاً باید شهادت بدهم فعالیت بسیار جالبی در افغانستان ندیدم از جانب سفارت. آقای فروغی مأموریت افغانستان را بهعنوان یک تبعید برای خود توجیه کرده بودند و ۷ سال در آن مأموریت گذرانده بودند البته توانسته بودند نظر مقامات عالیۀ افغانستان را نسبت به خودشان جلب کنند و حق هم هست که در این مورد ایشان را تأیید کرد ولی آنچه که من میدانم این بود که ایشان میتوانستند منشأ خدمت بزرگتری قرار بگیرند و بهنظر من این مطلب قابل توجه است برای آیندۀ ایران که ما به این مسائل بیشتر توجه داشته باشیم که در مأموریتهایی که میرویم یا میروند بیشتر کوشش بکنند که نهتنها رضایت خاطر یک معدودی را فراهم کنند بلکه سعی کنند که ببینند بیشتر مصالح مردم خودشان را حفظ کنند و مصالح مردم آن مملکت را. این در آینده و در روابط آیندۀ ما مهم است.
س- لطفاً بپردازیم به مأموریت بعدی شما.
ج- از افغانستان که به تهران برگشتم قرار شد که یک مأموریت جدیدی در پاکستان توسعه پیدا کند نمایندگیهای ما در پاکستان و منجمله در پنجاب که ایالت بزرگ پاکستان است همانطور که میدانید پاکستان چهار ایالت دارد بزرگترین ایالتش پنجاب است که آن زمان ۳۷ میلیون جمعیت داشت و همانطور که باز هم مطلع هستید پنجاب ادارۀ امور از نظر مجلس و حکومت بهاصطلاح مستقل هستند نواحی پاکستان.
س- چه سالی بود شما تشریف بردید به پاکستان؟
ج- عرض کنم که در سال ۵۲.
س- ۱۳۵۲؟
ج- بله.
س- در آنموقع چه کسی سفیر ایران در پاکستان بود؟
ج- آقای منوچهر ظلی معاون سیاسی سابق وزارت خارجه و مأمور خدمت در اسلامآباد بودند. من برای تأسیس سرکنسولگری ایران در لاهور به لاهور رفتم البته. آنجا توانستم بهنظر خودم یک سرکنسولگری آبرومندی را تأسیس کنم. با حد اعلای کوششی که بهخرج دادم و با کمترین صرف مخارج. یکی از کارهایی را که میتوانم به شما بگویم که انجام دادم، از نظر شخصی البته فقط قابل ذکر است، توانستم در ظرف ۴ سال از حتی حقوقی را که به من پرداخته بودند و برای مخارج نمایندگی بود اضافاتش را شاید یک میلیون و چهارصد هزار تومان که منعکس است در ظرف ۴ سال صرفهجویی به تهران برگرداندم که از این جهت مورد مؤاخذه قرار گرفتم چون چنین رسمی نبود که کسی بهاصطلاح بودجه رسمیاش را حتی کسر نیاورد و حتی اضافه بیاورد و به تهران برگرداند کمتر کسی شاهد و ناظر بر این کار بوده و این مایۀ بهاصطلاح ناراحتی بعضیها شده بود حتی بهجای تشویق در حدود توبیخی هم برای من شده بود و مایۀ شماتت. گویا شنیدم که آقای دیگری هم به اسم آقای انصاری البته نه آقای مسعود انصاری، آقای انصاری که در بروکسل بودند من اسم کوچکشان الان یادم نمیآید که سعید انصاری بود یا انصاری خالی ولی بههرصورت دکتر انصاری هم در بروکسل این کار را کرده بود و دوهزار سههزار دلار از بودجه سه ماهه پس فرستاده بودند.
س- ایشان هم مورد مؤاخذه قرار گرفت؟
ج- ایشان خوب چون بستگی داشتند آنقدرها مثل من… البته مؤاخذۀ من مؤاخذه رسمی نبود ولی مِنغیررسمی از طرف مدیرکل حسابداری بهعنوان اینکه موجب ناراحتی ما شده. جلو من گفتند چرا مصرف نمیکنید؟ بههرصورت، ولی واقعاً بودجۀ اضافه داشت و بایستی برمیگشت چون ما حتی ذخیره هم کرده بودیم از لوازم خودمان را و بسیار سرکنسولگری آبرومندی بود. بهطوریکه الان هم جمهوری اسلامی آن سرکنسولگری را دودستی حفظ کرده.
س- شما در چه سالی تشریف آوردید به تهران از لاهور؟
ج- خرداد ۵۶. اینکه در ایران که آمدم آقای ظلی معاون امورسیاسی وزارت خارجه بودند و بهاصطلاح نفر دوم وزارت خارجه. من بهعلت عدم سنخیت فکری با آقای منوچهر ظلی و اینکه نحوۀ کار ایشان را بههیچوجه نمیپسندیدم و حتی در مأموریت پاکستان هم حاضر به گوش کردن فرمایشات ایشان نبودم و مستقیماً با تهران تماس داشتم و آقای دکتر خلعتبری هم چون مرا مستقیم میشناختند دستور داده بودند که من بدون توجه به کار آقای ظلی به کار خودم ادامه بدهم، کاملاً رعایت استقلال هم شده بود. این بود که گزارشاتی را هم که فرستادم خوب بهخاطر دارم که تا حدودی جلب توجه تهران را کرده بود و بهخصوص اگر یک روز لازم شد ۲۰ تلگراف رمزی را که در آخر کار فرستادم دو سه تلگراف در این میان بسیار برای وزارت خارجه جالب بود که مورد بحث قرار گرفته بود و حتی پیشبینی آمدن آقای ضیاءالحق را و کودتای ایشان را بر علیه آقای بوتو دو ماه قبل از حادثه کرده بودم و حتی اسم آقای ضیاءالحق را هم داده بودم. بهطوریکه در مراجعت به تهران موقعی که برای اعلام ورود خودم پیش آقای وزیرخارجه رفتم آقای دکتر خلعتبری که معمولاً من بایستی آنجا بیشتر از ۵ دقیقه توقف نمیکردم. طبق فرمولی که وزارت خارجه داشت با وقتی که قبلاً تعیین شده بود آقای خلعتبری در حدود یکساعت من را آنجا در اتاق خودشان نگه داشتند و گفتند نظرت را راجع به پاکستان و آیندهاش برای من توضیح بده. من به ایشان گفتم که آقای منوچهر ظلی که معاون سیاسی هستند ایشان ۵ سال سفیر بودند در آنجا و شاید اطلاعات بیشتر داشته باشند. ایشان گفتند ما همه این اطلاعات را داریم ولی میخواهیم نظر خودت را بدانیم و من در آنجا برای ایشان توضیح دادم که علت فرستادن این تلگراف چه بود، منبع و منشأش از کجا بود و این اطلاعات را چطور تحصیل کرده بودم و این دو سه تلگرافی را هم که فرستادم این بود. از من سؤال کردند آقای خلعتبری که، «شما چه دلیلی دارید برای اینکه آقای بوتو نمیتواند تشکیل حکومت بدهد؟ و چه دلیلی دارید برای اینکه نمیتواند حتی یک اقلیت قوی بهوجود بیاورد.» من انکار نمیکنم که در بودن مأموریتم در لاهور روابطم با چندتا سرکنسولی که در آنجا بودند و بهخصوص سرکنسول آمریکا بسیار حسنه بود طبق سیاستی که در مملکت ما موجود بود البته شورویها در آنجا سرکنسول ندارند سرکنسولشان در کراچی است. در لاهور سرکنسول انگلیس بود، سرکنسول آمریکا بود با کنسولگری بسیار مفصلی البته ۸ کنسول داشتند آنجا که مرتباً بین دهلی و آنجا رفت و آمد هست و من شاهد و ناظر فعالیت بسیار زیادی را از طرف دولت آمریکا در این منطقه بودم. خوب بهخاطر دارم یکی از سفرای آمریکا آنجا ژنرال بایرود در آن موقع در اسلامآباد سفیر بود و هیچ رابطۀ خوبی با آقای ظلی نداشت برای اینکه آقای ظلی نتوانسته بود جلب توجه هیچیک از سفرا را در اسلامآباد بکند. ایشان گاهی میآمد به لاهور و گاهی هم من میدیدم که سرکنسول آمریکا که مرا دعوت میکرد بعد از یک تغییرات خیلی زیادی فردا پیدا میشد در دستگاه ادارهکنندههای پنجاب و سرکنسولشان و بهخصوص کنسول بعدیشان که بسیار فعال بود به من اطلاع میداد که این وقایع در شرف وقوع است و همانها هم فردا واقعاً بهوقوع میپیوست. به این دلیل با حفظ این حُسن رابطه من توانسته بودم که به نفع مملکتم استفاده کنم و اطلاعات جالبی را از این میان بهدست آورم و این اطلاعات دور از دسترس آقای ظلی سفیر ما بود و دور از دسترس وزارت خارجه ولی وزارت خارجه مستقیماً این اطلاعات را بهطریق من کسب کرد و اگر بیدار بودند شاید میتوانستند سیاست خوبی در قبال پاکستان داشته باشند ولی متأسفانه آقای خلعتبری به من اظهار کرد که نظر وزارت خارجه با نظر تو مخالف است. موقعی که از ایشان من سؤال کردم که جسارتاً سؤال میکنم نظر وزارت خارجه چیست؟ فرمودند که «وزارت خارجه نظر دارد بر اینکه آقای بوتو یک اقلیت بسیار قویای را تشکیل میدهد و میتواند در این نقش اقلیت اپوزیسیون بسیار رل مؤثری را داشته باشد در آیندۀ پاکستان و ما معتقد نیستیم که کودتایی بر علیهاش خواهد شد.» من عرض کردم که من اسم رئیسکشوری کودتا کننده را هم که خود آقای بوتو آوردند و منصوب کردند و پایینترین افسر هم در ردۀ فرماندۀ نیروی زمینی فعلی است به شما دادم و حالا باید دید آینده چه اتفاق خواهد افتاد و تصور میکنم آینده نظر مرا تأیید کرد، آقای ضیاءالحق، عین این عبارت، بر رأس کار آمدند و آقای بوتو به زندان افتادند و بعداً هم اعدام شدند. بعد از ۲ سال زجر و حبس. و متأسفانه وزارت خارجه موقعی متوجه این نکته شده بود که دیر شده بود تا حدی. و به ایشان هم عرض کردم که تا جایی که من اطلاع پیدا کردم و شواهد حاکی است منطقه متشنج است و ما باید توجه بیشتری… چون در مسیر افغانستان هم آمده بودم و آنجا هم به آقای دکتر داودی سفیرمان در افغانستان ملاقاتی داشتم این احساس را کرده بودم که منطقه در افغانستان هم زیاد آرام نیست. به آقای خلعتبری عرض کردم که اگر ممکن است توجه بیشتر داشته باشید که منطقه بسیار متشنج است و ما باید بیدارتر از اینها باشیم. ولی متأسفانه آنچه وجود نداشته بیداری دستگاه بود. من همانسال مأمور شدم که به بازرسی به لندن و منچستر و همین وین بیایم از نظر داخلی کارشان و از نظر ساختمانها و از نظر مصارف بودجهها و پولهایشان. آقای راجی نامی را که آقای هویدا سفیر کرده بودند خوب بهخاطر دارم که سفیر ایران در لندن بودند. ایشان تقاضای پول گزافی از وزارت خارجه کرده بودند که تا جایی که من بهخاطر دارم ۴۰.۰۰۰ پوند در آن روز بود برای تعمیر دو اتاق و وصل دو اتاق بههم و موقعی که من این سفارت را بازرسی کردم دیدم هیچ همچین ضرورتی نداشته که دو اتاق را ۴۰.۰۰۰ پوند خرج کنند و وصل کنند. عین این گزارش را هم به تهران دادم که با نظر آقای راجی مخالفم. آقای خوانساری هم عین این نظر را به اطلاع آقای وزیرخارجه رساندند ولی بعداً معلوم شد که آقای هویدا از بودجه مخصوص خودشان این پول را پرداخت کردند، تا جایی که اطلاع پیدا کردم، نه وزارت خارجه. این سیستم کار بود و موقعی که به ایشان گفتم که آقا در سفارت بسته است و موقعی که من مراجعه کردم آنجا یک نوکر انگلیسی که سیگار پیپ توی دهانش بود در را باز نمیکرد و دود میکرد این را روی مراجعین ایرانی سفارت و اجازۀ ورود به آنها داده نمیشد. چرا شما در این سیستم مراجعات و تمنیات مردم تجدید نظری نمیکنید؟ گفت، «بله، بله خوب اینها را ما میگوییم.» آقای خوانساری که مسئول بود آنموقع گفت، «ما اینها را میگوییم ولی گوش شنوا کو.» گفتم من نمیدانم کدام گوش شنوا را پس باید پیدا کرد و به کجا باید رفت گفت؟ ولی مردم ناراضی هستند و هر روز بر عدۀ ناراضیها افزوده میشود و متأسفانه کار برای مردم انجام نمیشود. بههرصورت، در منچستر هم همین گرفتاری بود، ساختمان مجللی را گرفته بودند که ما آنجا را هم تبدیل کردیم به یک ساختمان ارزانتری که بعدها مورد مخالفت بعضی از آقایان قرار گرفت و گفتند اینها همه دون شأن شاهنشاهی ایران است. همۀ این سفرای ما بهاصطلاح آنچه را که به آنها آویزان میشدند و دستآویز خودشان میکردند شئونات شاهنشاهی بود و این شئونات شاهنشاهی خلاصه میشد در مبل و لوازم و اتومبیل و داشتن خانۀ خوب و ساختمان اکثریت قریب بهاتفاق میتوانم به شما بگویم. خیلی کم من سفیری دیدم که معتقد و مقید به این چیزها نبود و چون من مستقیماً مورد درخواست این چیزها بودم این است که کاملاً به روحیات این آقایان سفرایمان واردم و چه نامههایی آنهایی که خصوصی یا عمومی دریافت کردم و چه تمنیاتی در این موارد داشتند و این مهمترین خواستههای آقایان بوده بیشتر اکثریتشان. متأسفانه این جریان ادامه داشت و آقای خوانساری هم در آخرکار که من خوب بهخاطر دارم قبل از ایشان آقای هدایتی نامی بود که بسیار آدم ضعیفی بود و با وزارت خارجه ارتباطی نداشت و از خارج به وزارت خارجه تحمیل شده بود از طریق آقای هویدا و بعداً هم از وزارت خارجه ایشان رفتند و آقای پرویز خوانساری با اختیارات کامل به وزارت خارجه آمدند با سمت معاونت اداری، قائممقام وزیر خارجه و معاونت مالی یک همچنین چیزی دو سهتا سمت با اختیارات تام ایشان مسئول این کار بودند و در همین سمت ایشان بودند تا زمانی که انقلاب شد و ۱۵ روز قبل از اینکه بهاصطلاح دولت موقت تشکیل بشود و تحویل گرفته بشود ایشان ایران را ترک کردند و به پاریس تشریف بردند. این جریان کار ما تا زمان قبل از انقلاب بود.
س- شما در زمان نخستوزیری دکتر بختیار هم در وزارت خارجه بودید؟
ج- بله.
س- لطفاً این را ادامه بدهید برسیم تا زمانی که شما بازنشسته شدید؟
ج- بله. عرض کنم که آقای پرویز خوانساری همانطوریکه عرض کردم قائممقام بودند آقای منوچهر ظلی هم معاون سیاسی بودند در آنموقع تا آمدن آقای شاپور بختیار. آقای دکتر شاپور بختیار که نخستوزیر شدند ایشان آقای میرفندرسکی را انتخاب کردند برای این کار و تا جایی که من اطلاع دارم چون در این جریان بودم باید بهعرضتان برسانم که آقای میرفندرسکی از طریق آقای دکتر عزالدین کاظمی معرفی به آقای دکتر بختیار شدند. آقای دکتر عزالدین کاظمی چون در جبهه ملی سابقاً بودند و پدرشان هم وزیرخارجه مرحوم آقای مهذبالدوله کاظمی وزیرامورخارجه مرحوم دکتر مصدق بودند آشنایی با آقای دکتر شاپور بختیار داشت و آقای دکتر شاپور بختیار بهطوریکه آقای کاظمی به من اظهار داشتند متمایل بودند که آقای دکتر کاظمی وزارت خارجه ایشان را عهدهدار شوند ولی آقای دکتر کاظمی قبول این پست را نمیکنند و میفرمایند که من شخص دیگری را به شما معرفی میکنم که مورد اعتماد است و مورد اطمینان جنابعالی هم قرار خواهد گرفت. پس از تشکیل یک جلسۀ مصاحبه آقای احمد میرفندرسکی را به ایشان معرفی میکنند و آقای دکتر شاپور بختیار هم پس از یک جلسه مصاحبه ایشان را بهعنوان وزیر خارجه میپسندند و انتخاب میکنند. به این ترتیب آقای احمد میرفندرسکی که یکی از کارمندان برجستۀ وزارت خارجه هستند و من شکی در درایت و سواد و اطلاعات ایشان ندارم و یکی از اعضای واقعاً لایق دیپلمات لایقی هستند به این سمت انتخاب شدند. من آقای میرفندرسکی را از جهت کاریر وزارت خارجه میپسندم، ایشان فقط یکی دوتا نقطهضعف خصوصی دارند که کاش آن نقطههای ضعف را نمیداشتند.
س- شما در چه سمتی بودید آنموقع در وزارت خارجه؟
ج- من رایزن وزیرمختار بودم رایزن یک بهاصطلاح که آقای آرام از بین بردند وزیرمختاری را تبدیل کردند به رایزن یکی و دورههایش را طولانی کردند، این شگرد آقای آرام بود متأسفانه و بنده وزیرمختار بود مقام سیاسیام سه سال قبل از آن شده بودم وزیرمختار، در لاهور وزیرمختار شدم و برگشتم تهران در این سمت. در ۴ ماه قبل از انقلاب هم آقای خوانساری یکروز مرا خواستند و پیشنهاد کردند که سه چهارجا یکی اندونزی بود، یکی بنگلادش بود یکی هم من پیشنهاد کردم گفت، «کجا مایلی بروی؟» من پیشنهاد کردم کابل میروم. همانجا آقای دکتر داودی در کابل بود و میخواست از کابل بیاید. تماس گرفت با آقای پرویز خوانساری. آقای خوانساری گفت، «متأسفانه کابل را ما میخواهیم تمدید کنیم آقای داودی را یکسال.» و آقای داودی تلفن کرد من بودم حضوراً به او گفت، «میخواهم بیایم تهران.» گفت، «نه، آنجا باید بمانی برای اینکه دستور دادند یکسال تمدید شوی.» و او خیلی ناراحت شد داودی البته. من علاقهمند بودم که به کابل بروم روی آن ۳ ماهی که در آنجا بودم و دوست داشتم مردم افغانستان را واقعاً چون مرکز فعالیتی بود برای هر کسی. ولی ایشان به من گفتند که اینطوری است و تو اگر حالا هست یا اندونزی میتوانی بروی یا بنگلادش حاضری میتوانی در این دو سه ماهه بروی. و بعد برحسب یک تقاضایی که آقای خلعتبری داشتند و من انجام ندادم و آن هم میتوانم بگویم که آوردن…
س- تمنا میکنم.
ج- پسر آقای مهندس عِلم بود که پدرشان سفیر بود و این آقای مهندس علم کارهای دکوراتور وزارت خارجه بود و کار باشگاه وزارت خارجه را انجام میداشت. آقای خلعتبری اصرار داشتند، من خیال میکنم که بر حسب فشاری که به ایشان آمده بود که نمیخواهم اسم بیاورم از چه ناحیهای، ایشان را بیاورند و کارمند اداره ما بکنند و بنا بود که پیشنهاد ایشان را من بدهم که ایشان قراردادی اضافه بشود و اینجا استخدام بشوند من شرط را با این طریق پذیرفتم که ایشان بایستی مطابق یک کارمند معمول از ساعت ۸ تا ۲ بعدازظهر انجاموظیفه مستقیم زیر نظر من بکنند.
س- شما رئیس کارگزینی بودید آنموقع؟
ج- آنموقع رئیس ادارۀ ابنیۀ اموال و رفاه و تأسیسات بودم و ایشان هم بایستی در آن اداره انجام کار میکردند. این پیشنهاد را نپذیرفتم و آقای خلعتبری خودش این پیشنهاد را دادند به کارگزینی و کارگزینی حکم ایشان را بههمین طریق با ۱۵.۰۰۰ تومان حقوق اضافی صادر کرد و این از این اشتباهات بود و متأسفانه این باعث ناراحتی آقای خلعتبری شد و آقای خوانساری خیلی صریح به من گفتند، «تو مثل اینکه حالیات نیست. این را آقای وزیر خواسته که بنویسی، اینها چیست و بده من.» و آن پرونده را بردند پیش آقای وزیر و بنده خوشبختانه سفیر نشدم دیگر در این ۳ ماه و بعد هم که نزدیک انقلاب شد. آرامآرام همۀ اینها رفتنی شدند و ما در همینجا متوقف شدیم. بههرصورت، این جریاناتی بود که اتفاق افتاد تا زمانی که آقای میرفندرسکی به وزارت خارجه آمدند. آقای میرفندرسکی سوابق من را در مسکو در سایر ادارات میدانستند و خود ایشان شاهد و ناظر بودند. در زمان ایشان آقایی به اسم مرتضی مرتضایی شدند مدیرکل اداری. ایشان من را احضار کردند و گفتند، «ما یک مأموریت به شما خواهیم داد که بهعنوان یا سرکنسول یا سفیر به خارج به یکی از این نواحی بروید یا به پاکستان و یا به…»، فکر میکنم، «کراچی.» به ایشان عرض کردم که من طالب مأموریت نیستم و به آقای میرفندرسکی بفرمایید که خیلی متشکرم از لطف شما، فعلاً خیال مأموریت رفتن ندارم. بعد آقای میرفندرسکی خوب اهل شوخی است زیاد. من و آقای کاظمی بهاتفاق ملاقاتشان کردیم و دو سهتا شوخی هم کردند البته، بگذریم. ایشان ۳۷ روز در وزارت خارجه جمعاً وزارت خارجه وزیرخارجه بودند ولی واقعاً ناملایماتی را متحمل شد آقای میرفندرسکی چون مواجه شد با دوران انقلاب و بعد آمدن بهاصطلاح بیرون آمدن و رشد جماعتی که اصلاً تا آن روز اصلاً شناخته شده بودند ولی نه بهعنوان فرد مفید برای انقلاب به نظر من. من آنچه که در قیافۀ خیلی از آنها میدیدم آنها را بیشتر مأمور ساواک دیدمشان. مأمورین ساواک را میدیدم که در لباس انقلابی و کار انقلابی میخواهند انجام بدهند.
س- در وزارت خارجه؟
ج- بله. و بدون تردید اینها پرونده داشتند، پروندههایشان در سازمان موجود بود و هست و اینها انقلابیهای اول دفعه اینها بودند و بیشترشان هم کسانی بود که با آقای خوانساری بسیار نزدیک بودند یعنی از دستورات آقای خوانساری تبعیت میکردند. آنچه که من در قیافۀ این آقایان دیدم این بود و این عجیب بود که سینه چاک دادن و یقهدرانی این آقایان برای آدم خیلی جالب میآمد. کارگردانهای اول انقلاب که بهاصطلاح پیشقدمهایش بیشتر این آقایان بودند که با تهدید و ارعاب و هتاکی و با زمینههای اخلاقی که داشتند از قدیم و آمادگی برای اینکار داشتند میخواستند یک زمینهای را برای خودشان فراهم کنند. و بعداً هم که من بر خلاف تصور آنها که ملاحظه کردند و متوجه شدند که تمایلات ملی داشتهام و دارم نتوانستند به اهدافی را که داشتند برسند این اهداف را حفظ کردند تا زمانی که آقای دکتر سنجابی از وزارت خارجه رفتند و آقای دکتر یزدی آمدند. در آنموقع بهوسیلۀ بعضی از ایادی که اطراف آقای دکتر یزدی را احاطه کرده بودند و به آنها کمکهایی از طرف این آقایان شده بود توانستند موفق بشوند و پستهایی را که در نظر داشتند بهدست بیاورند. البته آن پستها هم دیری نپایید کسانی که بعد از انقلاب به وزارت خارجه آمدند با بررسی پروندههای اشخاص به هویت صحیح و سقیم اشخاص پی بردند و آقایان را به تهران احضار کردند و از پستهایشان برکنار شدند و بعضی از آنها اخراج هم شدند.
س- حالا میرسیم به رویدادهای مربوط به هریک از این وزرای خارجهای که آمدند یعنی وزارت خارجۀ آقای دکتر سنجابی، بعد از ایشان آقای دکتر یزدی، و شما زمان آقای قطبزاده هم بودید؟
ج- نه، من زمان آقای یزدی بازنشسته شدم.
س- شما زمان آقای یزدی بازنشسته شدید.
ج- سال ۱۳۵۸. مهر ۵۸ بود که من بازنشسته شدم. آقای یزدی مدتی چند ماهی آنجا بودند که من بازنشسته شدم.
مصاحبه با آقای دکتر محمد پدرام – نوار شماره ۳
روایتکننده: آقای محمد پدرام
تاریخ مصاحبه: ۱۹ مه ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
س- آقای پدرام شما سال ۱۳۲۸ وارد مجلس شورای ملی شدید بهعنوان کارمند مجلس شورای ملی و در آن زمان در دانشگاه هم بودید و از آنجایی که این دوران یک دوران بسیار مهمی است در تاریخ ایران میخواهم از حضورتان تقاضا کنم هم فعالیتهای دانشجوییتان را در آن زمان و همچنین رویدادهایی را که در مجلس شورای ملی ناظرش بودید برای ما توضیح بفرمایید.
ج- عرض کنم که آنچه را که بهخاطر دارم در دوران دانشجویی زمانی که ما در دانشکدۀ حقوق بودیم یادم میآید که آقای دکتر شایگان در کابینۀ مرحوم قوامالسلطنه مثل اینکه وزیر فرهنگ بودند به دانشگاه آمدند و سخنرانی برای دانشجویان کردند و حتی اجتماع دانشجوها به دانشجوها پرخاش شد. من خاطرۀ خوبی از آقای دکتر شایگان آنوقت نداشتم. در دانشکدۀ حقوق ایشان استاد ما بودند و خوب حقوق مدنی بسیار عالی که ایشان تألیف کردند مورد استفادۀ همه بود و مقام علمی آقای دکتر شایگان سر جایش محفوظ.
س- پرخاش بابت چه بود آقا؟ ممکن است این موضوع پرخاش را توضیح بفرمایید؟
ج- پرخاش بابت… تا جایی که به یادم میآید الان دقیقاً ممکن است به حافظهام نباشد ولی آنقدر که یادم هست دانشجویان در اعتراض به کابینۀ قوامالسلطنه یادم هست که اجتماعی بود در دانشگاه و آقای دکتر شایگان آمدند این اجتماع دانشگاه را پرخاش کردند به این اجتماع دانشگاه آنقدر که من بهخاطر دارم در مورد این تجمع دانشجوها و اصرار کردند که چرا تجمع میکنید و بروید سر کلاسهایتان و درستان را بخوانید و اینجوری شد. من در آنموقع خاطرۀ خوشی از مرحوم دکتر شایگان نداشتم، در ذهنم اینطوری از ایشان تصویری پیدا شده بود که مورد پسندم نبود. ولی بعد که در همان سالها که دانشکده حقوق بودم و ایشان هفتهای یکروز هم در کتابخانهشان در منزلشان دانشجوها آزاد بودند میپذیرفتند و اینها من و برادرم هم گاهی سر به ایشان میزدیم و آنجا یک مباحثاتی بود هم از نظر علمی و از نظر سیاسی میکردیم. دکتر شایگان آدم بسیار دوستداشتنی بود در آن محافل. کمکم از کار سیاسی بر کنار رفت آقای دکتر شایگان یعنی از کار وزارت آمد کنار و به همان کار تدریس میپرداخت و بعد هم مقداری مریض بود البته دکتر شایگان از نظر معده از همان زمان. ولی البته محضر دکتر شایگان محضر قابل استفاده بود بههرصورت از لحاظ همهچیز. این جریان ماند تا وقتی که در دانشگاه حالا به مرحلۀ بعدی آقای دکتر شایگان قصدم است است که ایشان را میخواهم در دو سه مرحله توجیه کنم.
س- بله، میرسیم به موقعیت ایشان من از شما سؤال خواهم کرد.
ج- آن حالا بله میگذارمش من هم برای بعد. در دانشگاه در زمانی که ما بودیم آنچه که بهخاطر دارم در سال ۲۷ یادم میآید که حتی مقارن بود با زمانی که آقای مرحوم سرلشکر رزمآرا رئیس ستاد ارتش بود و بهقدرت رسیده بود در ارتش و یک مقدماتی در ارتش مثل اینکه استشمام میشد تحولاتی. خوب بهخاطر دارم که کمونیستها در آنموقع بسیار نفوذ پیدا کرده بودند در دانشگاههای مختلف بهخصوص در دانشکدۀ ادبیات و دو سه دانشکدۀ دیگر.
س- بله حزب توده.
ج- حزب توده بله، مقصودم از کمونیستها که عرض میکنم در آنموقع فقط حزب توده بود چون انشعابی نشده بود هنوز. حزب توده با این قدرت در دانشگاهها پیشروی میکرد و سعی میکرد که انجمن دانشجویان را در اختیار خودش بگیرد و اکثریتش را آرا حزب توده ببرد طرفداران حزب توده. در دانشکده ادبیات این موفقیت پیدا شده بود تا حدودی و سعی داشتند که این را در دانشکده حقوق و دانشکدۀ فنی، و در دانشکده پزشکی هم به ثمر برسانند. از همهجا بیشتر مد نظرشان دانشکدۀ حقوق بود. در آن سالها من یادم هست که در سال ۲۷ من در کلاس دوم دانشکده حقوق بودم آنقدر که بهخاطر دارم درس میخواندم همکلاسیهای من یکعده آقای، یادم میآید، محمود امامی بود که بعدها وکیل مجلس شد امامی خلخالی، مؤیدالدین مرجایی بود دکتر مؤیدالدین مرجایی که بعدها نماینده ایران در کانادا شد در امور اقتصادی و اینها همه در حزب نبود در دارودستۀ آقای محمد نخشب بودند در آنموقع.
س- بله، یعنی در «حزب ایران».
ج- حزب ایران اول بودند ولی از حزب ایران انشعاب کردند بعد حزب سوسیالیستهای اسلامی را درست کردند.
س- همان منظورتان «جمعیت آزادی مردم ایران» است.
ج- «جمعیت آزادی مردم ایران» است.
س- ولی آن در سال ۱۳۳۱ آقا ایجاد شد.
ج- بله، آنموقع «حزب ایران» بودند اینها، عضو «حزب ایران» بودند بله. آقای حسن راضی بود، محمد نخشب بود، مؤیدالدین مرجایی بود. اینها عضو «حزب ایران» بودند آنموقع بله و آقای دکتر سنجابی و زیرکزاده و اینها هم که خودتان میدانید اللهیار صالح اینها هم بودند البته. در آن سال حزب توده سعی کرد که با نفوذ به داخل دانشکدۀ حقوق این اکثریت انجمن دانشجویان را ببرد و دانشگاه را در تحت نفوذ خودش داشته باشد. من البته وارد هیچ دسته و حزبی نبودم از اول، علاقهای به رفتن در احزاب نداشتم ولی علاقه به همکاری به همفکری داشتم در آنموقع البته. این بود که در کنار اینها چون این آقایان را دوست داشتم آدمهای صاف و پاکی بودند با آنها همکاری میکردم خودم هم عقایدی برای خودم البته شخصی داشتم. آقایان هم من را بههرصورت دوست داشتند یا احترام میکردند بههرصورت دوست و رفیق بودیم و هفت هشت ده نفری از این سنخ سنخیت فکری با هم داشتیم. خودشان نمیخواستند مستقیم، من احساس کردم، که داوطلب بشوند ولی سعی کردند که یک کاندیدایی درست بکنند در دانشکده حقوق و زمینه را درست کنند برای شکست طرفداران حزب توده. در سال دوم بنده را کاندید کردند. کسانی که خیلی در این مورد حساسیت بهخرج میدادند و من آنها را تا آنموقع نمیشناختم یکی آقای داریوش فروهر بود که یادم میآید یک کلاس بالاتر از ما بود، کلاس سوم بود آنقدر که یادم میآید، و کسان دیگری هم بودند که یکیاش یادم میآید دکتر طاهری نامی بود که بعدها دکتر شد دکتر طاهری شد که وکیل دادگستری بود قوموخویش آن طاهری معروف که وکیل مجلس بود یزدی، از خویشان نزدیک آهان برادرزاده فکر میکنم یا خواهرزاده دکتر طاهری یزدی. ایشان هم فامیلش طاهری بود یزدی هم بود ایشان هم خیلی عضو مؤثری در این جریان بود. ما جلساتی داشتیم و تصمیم گرفتند در این جلسات یکنفر را کاندید کنند و مرا کاندید کردند نمایندۀ دانشجوهای سال دوم و سال دوم سال مؤثری بود در دانشگاه که اگر سال دوم میباختیم چیز را سالهای دیگر هم میباختند، ما یک همچین احساس و جوی بهوجود آمده بود. روز رأیگیری ما سعی کردیم، ما جلساتی را قبلاً آماده کردیم همه رأی دادند که بنده داوطلب بشوم و در آن روزی که خواستند رأی بگیرند که تودهایها آرا را معین کردند زنگ، من یادم هست که، دکتر مشکوه بود بهاصطلاح محمد مشکوه بود نه دکتر مشکوه، مشکوه پسر ایشان. آقای آسید محمد مشکوه بود درس تفسیر داشتیم ما درس تفسیر با ایشان در دانشکده حقوق داشتیم، مثل اینکه تفسیر بود فکر میکنم.
س- بله، حالا آن اهمیت ندارد.
ج- مقصود کلاس ایشان بود. من با آقای دکتر مشکوه یک ارتباطی داشتم، از دانشکده معقول هم ارتباط داشتم چون آنجا هم درس میخواندم مرا میشناخت بههرصورت به ایشان گفتیم که ما میخواهیم شما نظارت کنید بر انتخابات ولی منتها مواظب باشید که اینها نبرند ضمناً کمک کرد به ما البته. بههرصورت، انتخابات دانشکدۀ حقوق بههم خورد آنقدر که من میدانم آرا را نگذاشتند چون تودهایها احساس کردند که میبازند بههم زدند انتخابات را، انتخابات متوقف شد و دانشکدهها نتوانستند ببرند دانشجویان را. از اینجا این سیر به قهقرا رفت خلاصه. تا چندی بعد که ترتیبی دادند که دانشکدۀ حقوق مورد حمله قرار بگیرد و یک مشت کارگر تجهیز شدند و آمدند برای اینکه دانشکدۀ حقوق را بهاصطلاح مسخر کنند یا بزنند.
س- مرعوب کنند.
ج- مرعوب کنند بله دانشجویانی که مخالفند خلاصه چاقو بزنند اینطور من یکی از این دانشجویان توده یادم هست هوشنگ گنجی بود و چون من به این کمک کرده بودم دوستانه این میخواست تلافی کند ما نشسته بودیم سر کلاس آمد بیرون و مرا خواست گفت، «دوستانت را از دانشکده ببر که جانشان در خطر میافتد و خودت هم برو زود که میآیند الان.» ما فقط توانستیم به این بچهها بگوییم که خودتان را برسانید بیرون یک هفت هشتتا خودشان را رساندند یک چندتا هم تو راه بودند که کارگرها رسیدند با سنگ و چوب و فلان، البته به اسم دانشجو آمده بودند وارد محوطۀ دانشگاه شدند معاون دانشکده هم آقای دکتر افشار بود یادم میآید که میگفتند ارتباطاتی دارد با دستگاه که بعدها وزیر کار شد. ایشان هم خوب بههرصورت مثل اینکه ترتیب صحیحی ندادند که ترتیب بدهند. یک روابطی داشتند که خودشان به اطلاع مقامات مربوطهشان رساندند. درهای دانشکده را بسته بودند بههرصورت شیشهها را شکستند و دانشجویان را کتک زدند ما توانستیم خودمان را به دیوارهای جنوبی دانشگاه برسانیم و از طریق دانشکده طب از آن پشت فرار کنیم بههرصورت از دیوار و گرفتار آن ضربوشتم نشدیم ولی دو سهتا از رفقا گرفتار شدند یکیشان هم گویا چاقو خورد یکی چوب خورد. آقای داریوش فروهر را من دیدم که از سر پلهها با چوب که زدندش توی کمرش از بالای پلهها غلتید تا تو سالن پایین افتاد چون قدش بلند بود و شاخص بود بههرصورت کتک را اول ایشان خورد خلاصه چون یکخرده استقامت هم کرد. بعد دیگر آمدیم ما رفتیم فوری به شهربانی و ستاد ارتش و اینور و آنور هی تلفن کردیم که آقا یک مشت رجاله ریختند تو دانشگاه، گارد نداشت دانشگاه که آنموقع، و دانشگاه را دارند به این شکل درآوردند هیچکس جواب نمیداد مثل اینکه تمام چیزها قطع شده بود همه خلاصه ترتیبی داده بودند و بعد معلوم شد که ارتباطی بین این دستگاه و این حمله و این ارعاب مثل اینکه آنوقت در ستاد ارتش و یا رئیس ستاد ارتش بوده بههرصورت این احساس پیدا شد. بههرصورت، ما دیگر متفرق شدیم و از آن بهبعد دانشکده حقوق چند روزی تعطیل بود تا بعد یک ترتیباتی دادند و مجدداً به راه افتادند و از آن سالها به بعد بود که در نظر گرفتند که یک گاردی را بیاورند در دانشگاه، گارد دانشگاه تشکیل بدهند و محافظت کنند چون همانطوری که مسبوقید پلیس حق ورود به دانشگاه را نداشت و دانشگاه مصون از این تهاجمات بود همیشه، از مداخلات پلیس، و مستقل بود.
س- آقای پدرام در روز ورود آقای سپهبد رزمآرا بهعنوان نخستوزیر به مجلس شورای ملی که هیئت دولتش را معرفی بکند آیا شما آنروز در مجلس حضور داشتید؟
ج- بله.
س- ممکن است خاطرهای را که از آنروز دارید برای ما توضیح بفرمایید؟
ج- عرض کنم که در جریان انتخاب آقای سپهبد رزمآرا به سمت نخستوزیری و معرفی ایشان به مجلس شورای ملی و معرفی کابینۀ ایشان از طرف خود ایشان من شخصاً آنجا بودم و ناظر این ورود بودم. اگر بهخاطر داشته باشید از قبل مرحوم دکتر مصدق اعلان کرده بودند که یک مارشال با چماق بهدستش، عصای مارشالی مقصودشان بود، نمیتواند وارد این صحنه مجلس بشود ما اجازه چنین ورودی به او نخواهیم داد. مرحوم رزمآرا لباس شخصی پوشیده بود من خوب بهخاطر دارم که یک کتوشلوار بسیار تروتمیزی تنش کرده بود و کابینهاش هم که آمدند تو ما منتظر بودیم ببینیم چه عکسالعملی از جانب جبهه ملی و مرحوم دکتر مصدق بهاصطلاح به منصۀ بروز میرسد من یادم هست که مرحوم رزمآرا یک کتوشلوار قهوهای یادم میآید تنش بود حتی. وقتی که از در مجلس خواست وارد… از سرسرای مجلس وارد سالن مجلس شد جلسه مجلس بشود دم در وقتی که وارد شد اول یک تعظیم بلند به همۀ نمایندهها کرد. بعد اجازه خواست. به مجرد اینکه وارد شد مرحوم دکتر مصدق از جایش بلند شد و گفت، «مارشال چماق بهدست برو بیرون، برو بیرون.» این اصطلاح یادم میآید یکهمچین اصطلاحی بود که حالا ثبتش را باید دید تو جلسه مجلس چون عین این عبارت را ما نوشتیم. شروع کردند به پرخاش کردن و بعد آمد و مرحوم رزمآرا دوباره یک تعظیمی کرد و خیلی همان لبخندی داشت همیشه رزمآرا لبخند بزرگی هم میزد. با همان لبخندش و هی تعظیم کرد و سرش را تکان داد و نشست با اجازه. آقای سردار فاخر هم که خوب از طرف جناح دربار موظف بود که این را تحمیل کند. خواست مجلس را اداره کند «آقا بنشینید، شلوغ نکنید.» البته با همان تظاهرات مرحوم سردار فاخر کرد و بعد به ایشان اجازه داد که بنشیند آمدند هیئت دولت نشستند. خوب بهخاطر دارم یکی از قیافههایی که خیلی جالب بود وسط این کابینه آقای… چون اسمش را هم چندبار آوردیم، پرویز خوانساری بود. ایشان آنموقع شاید ۴۰ سال نمیدانم داشت یا نداشت آقای پرویز خوانساری ولی بههرحال بهعنوان کفیل وزارت کار برای اولین بار به مجلس معرفی شدند که همه تعجب کردند و بعد خوب وزرای دیگر هم بودند. مرحوم رزمآرا اجازه خواست که برود کابینهاش را معرفی کند، آقای سردار فاخر خوب به او اجازه داد بیاید پشت تریبون. موقعی که آمد پشت تریبون باز دوباره البته وقتی بلند شد دوباره یک تعظیم هم به سردار فاخر چون روبهروی جلسه و نخستوزیر همیشه صندلیش روبهروی صندلی رئیس مجلس است، از پایین یک تعظیم کرد و بعد رفت پشت تریبون و شروع کرد به اینکه بگوید که من در چه موقعی عهدهدار این پست شدم و به چه علت و میخواهم چهکار کنم بهخصوص که مسئلۀ نفت هم مطرح بود. یادم هست موقعی که کابینهاش را معرفی کرد مرحوم دکتر مصدق شروع کرد به، این صندلیهای مجلس را نمیدانم ملاحظه کردید یک پیشدستی دارد که بلند میشد که آقایان بلندش میکردند از آنجا میآمدند بیرون. این پیشدستیاش را کوبید مثل اینکه از قبل قرار گذاشته بودند. بعد شروع کردند به بلند کردن و کوبیدن. این چند نفر وکلای جبهه ملی که بالا نشسته بودند یادم میآید عبدالقدیر آزاد هم جزوشان آنوقتها بود، عبدالقدیر آزاد بود، مرحوم اللهیار صالح بود، دکتر بقایی بود، حسین مکی بود، نریمان بود…
س- حائریزاده؟
ج- حائریزاده بود آنموقع بله، مهندس رضوی نه بعدها آمد از کرمان آنموقع مهندس رضوی هم بود ولی جزو جبهه ملی نبود آنموقع. دیگر آنهایی که میکوبیدند ۸ نفر صندلیهایشان را میکوبیدند. بههرصورت، مرحوم دکتر مصدق چون جدا از آنها نشسته بود همیشه طرف بین راست و چپ تقریباً این پایین ردیف پایین مینشست. این آقایان طرف چپ مجلس آن بالا یک دو ردیف به آخر مانده نشستند، شروع کرد دستیاش را بهشدت کوبیدن. آنهایی که بهشدت میکوبیدند یادم هست که هم میزدند هم میکوبیدند یکی دکتر بقایی بود یکی حسین مکی بود و یکی هم عبدالقدیر آزاد که خیلی او پرخاش هم میکرد در ضمن شروع کردند دستهایشان را کوبیدن که صدای رزمآرا نرسد که بتوانند بنویسند بهعنوان اعتراض. بعد مرحوم اللهیار صالح آدم مبادی آداب بیشتری بود یکخرده هم بیشتر محجوب بود. او نمیزد اول دستۀ صندلیاش را نکشیده بود بزند اینها بعد من دیدم که مرحوم دکتر مصدق بلند شد گفت، «آقا بزنید.» با تشر به او گفت، «آقا چرا نمیزنید؟» بعد اللهیار صالح من یادم هست خجالت کشید و خندید و گفت، «بله.» بعد یواش برداشت و آرام میزد. این جلسه هیچوقت من یادم نمیرود و اینها هم بهشدت آنوقت بعد پا شده بودند ایستاده بودند به او بقایی اینها هم اعتراض میکردند البته به رزمآرا خیلی شدید حمله شد. وقتی رزمآرا بههرصورت حرفهایش را نشنیدند هم یک عده زیادی چون خیلی سروصدا شد شلوغ شد جلسه. یک عده هم که مخالفین بودند «آقا بگذارید حرفش را بزند.» موافقینی که یزدی و امثال طاهریها و آن دارودستههایی که بودند که باید این را تحمیل میکردند. بههرصورت هی میخواستند که آقا حرفش را بگذارید بزند سردار فاخر هم «بنشیند، فلان میکنم والله» بالاخره رزمآرا همینطور در وسط این شلوغی این کابینه را معرفی کرد و کسی هم چیزی نفهمید از کابینهاش و بعد صورتش را داد البته ثبت کردند برای اینکه چیزی شنیده نمیشد توی این شلوغی. بههرصورت دیگر بعد بنا شد که برنامۀ دولت مطرح بشود و قضیه نفت به میان آمد و استیفای حقوق ملت ایران که البته از طریق آقای رزمآرا اگر نظرتان باشد مرحوم رزمآرا با پانصدهزار لیره قال را کنده بود که از دولت انگلیس بگیرند و علیالحساب کار دولت را با پانصدهزار لیره پوند استرلینگی میخواستند از شرکت نفت بگیرند بنا بود چرخها را بگردانند یک قدری من خوب بهخاطر دارم این را و مرحوم دکتر مصدق از او سؤال کرد گفت، «شما با پانصدهزار لیره میخواهید نفت ایران را معامله کنید، با پانصدهزار لیره؟ آخر مرد حسابی چه شرایطی؟ چه قراردادی رفتی بستی برای اینکار؟» خوب اعتراضات و آن جلسه به هم خورد خلاصه. این جلسه ورود آقای رزمآرا بود به مجلس که من خودم شاهدش بودم و هیچوقت فراموش نمیکنم. آن کار مرحوم اللهیار صالح بود و یکی از این دستههای چیزها کنده شد یادم هست که…
س- صندلی.
ج- نمیدانم مال دکتر بقایی کنده شد یا مال… یکی از این آقایان دستۀ صندلیاش را کندند بههرصورت اینقدر شدید زده بود که دستۀ صندلیاش درآورده بود و چوبش هم در دستش مانده بود. این آن خاطرۀ آن معرفی کابینه مرحوم رزمآرا است به مجلس.
س- شما تا سال ۱۳۳۷ مجلس بودید یعنی مجالس مهم دوران قبل از کودتا و بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را دیدید. میتوانید لطف بفرمایید اهم خاطراتی را که فکر میکنید که مفید است که در تاریخ ایران ضبط بشود برای ما توضیح بفرمایید؟
ج- خیلی زیاد…
س- چون خیلی زیاد است؟ من دانهدانه آنها را فرصت ندارم که یکبهیک از شما سؤال کنم بنابراین میخواهم از شما خواهش کنم آنهایی را که از نظر تاریخی حائز اهمیت فوقالعادهاند آنها را برای ما توضیح بفرمایید؟
ج- من آنچه را که از نزدیک خودم شاهد بودم چون متوجه بودم یکی رویه شخص آقای دکتر مصدق در این جریانات بود. من شخص مرحوم دکتر مصدق را از همکارانش جدا میکنم حسابش را. مردم ایران باید متمایزش کنند. اینهایی که با دکتر مصدق همکاری کردند یا بعداً بهعنوان همکار خودشان را، نمیگویم جا زدند، معرفی کردند اینها راهشان با راه دکتر مصدق شاید بهنظر من یکی نبود، رویهشان هم یکی نبود. دکتر مصدق آدمی بود که بهنظر من به آنچه که گفت معتقد بود و به آن هم عمل کرد تا آخر هم به آن راه و رسمی که داشت وفادار ماند هیچوقت هم هیچ تغییر مسلک و راهی نداد. مبادی آداب بهتمام معنا بود بدون شک متواضع به تمام معنا بود آدم بسیار باهوش و خیلی خوش برخورد و سریعالانتقال و خیلی در رأی و فکر خودش هم مصمم و قاطع بود آنچه که من از او دیدم. خیلی از همکارانش را دیدم تذبذب داشتند در وسط کار، خیلیهایشان شأن همکاری با او را شاید نداشتند ولی فرصتی برایشان پیش آمده بود منتها از این فرصت حتی نه بهنفع خودشان بهنفع مردم هم که نتوانستند بهنفع خودشان هم استفاده نکردند. بههرصورت آن جلساتی را که من شاهد بودم که دکتر مصدق بهاصطلاح در آنها شرکت کرد یادم نمیرود این نحوۀ بهاصطلاح مبارزۀ دکتر مصدق یکی از جلساتش رفتن توی خیابان بود که خوب یاد داریم که وقتی با او مخالفت کردند و نمیخواستند به او رأی اعتماد آن شکلی را بدهند قاطع را که بهخصوص مبارزه بین او بود و بهنظر من بین شاه بر سر ارتش و بر سر احراز قدرت و همان عقیدهای را که همیشه دکتر مصدق داشت که شاه باید سلطنت کند نه حکومت و شاه هیچوقت نمیخواست به اینها تمکین بکند حتی تا روزهای آخرش و همین بزرگترین اشتباهش شد خودش خسران دید و شاید دیگران هم همینطور، این بهنظر من یکی از شاهکارهای دکتر مصدق بود که رفت تو خیابان و به مردم گفت که من میخواهم برای این مردم صحبت کنم برای اینکه شماهایید که مجلس هستید و مردم مجلس هستند والا مجلس که اتاق است و صندلی. در کمیسیونها هم که من نگاه میکردم دکتر مصدق هیچوقت آرایش را نهتنها تحمیل نکرد بلکه سعی کرد که آن آرایی را که، عقایدی را که پیدا کرده در مورد ملی کردن نفت و فلان سعی میکرد آقای جمال امامی و همکارانش را متقاعد کند نمیخواست با آنها مبارزه عقیدتی بکند میخواست آنها را بهراه خودشان بکشاند. حاضر نبود که رئیس کابینه بشود و کابینه تشکیل بدهد دکتر مصدق اجباراً این کابینه را تشکیل داد من شاهد بودم. چون میخواستند از میدان به درش کنند آوردندش وادارش کردند نخستوزیر بشود و گفتند این تزی را که خودت دادی که یکی ملی کردن نفت است و یکی اصلاح قانون انتخابات، این دوتا تز را خودت بیا عمل کن و فکر کردند که یک پوست خربزهای زیر پای دکتر مصدق گذاشتند نمیتواند اینکار را بکند در ملی کردن نفت موفق نمیشود، در دیوان لاهه مسلماً شکست خواهد خورد و نتیجه این خواهد شد که مصدق برای همیشه منزوی خواهد شد و شاید منفور از نظر آنها. دکتر مصدق هیچوقت داعیۀ… من تو کارهایش دیدم اگر میخواست نخستوزیر بشود خیلی برایش راحت بود این کار همچین مشکلی نبود که بگوییم که دکتر مصدق را انتخابش نمیکنند برای نخستوزیری چون خیلی از این شرایطی را که لازم بود در آن زمان دکتر مصدق داشت احتیاجی نبود کافی بود که تمایلی نشان بدهد.
س- نظر دکتر مصدق تا آنجایی که شما شاهد و ناظرش بودید نسبت به مجلس شورای ملی چه بود؟ آیا واقعاً خودش را در مقابل مجلس شورای ملی پاسخگو میدانست؟ و شما هرگز دیدید که یعنی جلسهای از مجلس شورای ملی را به یاد میآورید که دکتر مصدق آمده باشد آنجا و به سؤالات نمایندگان پاسخی داده باشد.
ج- بله.
س- در زمان نخستوزیریش؟
ج- بله.
س- ممکن است یکی از آنها را برای ما توصیف بفرمایید که چه بود؟
ج- من یکی از جلساتی را که خیلی خوب بهخاطرم هست آن جلساتی است که اگر نظرتان باشد در اواخر حکومت دکتر مصدق جلسات مجلس با رادیو مستقیماً ارتباط مستقیم داشت از نظر پخش سؤالات، سخنرانیها و نطقهای قبل از دستور. بنا بود اقلیت که خیر مخالفین دکتر مصدق هرچه ایراد دارند حضوراً بیان کنند در مجلس و حضوراً جواب بشنوند و این بیانات مستقیماً از رادیو پخش بشود. مخالفین دکتر مصدق اجتماع کردند و واحداً تصمیم گرفتند توأماً همهشان که بر علیه دکتر مصدق هرچه دارند بیایند مستقیم بگویند و بهاصطلاح دکتر مصدق را آنجور که هست نشان بدهند به مردم. من خوب بهخاطر دارم که ساعت هشت صبح وقتی که جلسه تشکیل شد و مرحوم دکتر مصدق که آمد با کابینهشان نشستند بهاصطلاح که آقایان هرچه دارند بگویند در مورد گرفتن اختیارات از مجلس بود فکر میکنم این جریان پیش آمد آن اختیارات ششماهه بود که دکتر مصدق برای چیز خواسته بود. مخالفین ۸ نفر تا آنجایی که من به یاد دارم فکر میکنم حالا تعدادش را هم شاید بتوانم بشمارم آن چندتایی که یادم میآید. اولی مرحوم جمال امامی بود، مرحوم عبدالرحمن فرامرزی بود، عبدالصاحب صفایی بود، آن زمان آقای عبدالقدیر آزاد بود تعداد هفت هشت نفر یادم میآید شاید میراشرافی بود آنقدر که بهخاطر دارم. اینها هفت هشت نفر رفتند آن پشت و تمام از صبح، گفت «همۀ آقایان من خواهشی که دارم یکی یکی جواب نمیدهم به آقایان هر چه حرف دارند آقایان قبلاً بیایند بزنند من به تمام حرفهایشان جواب خواهم داد بعد از اینکه هرچه حرف دارند هرکس هرچه میخواهد بگوید بگوید.» وقتی که حرفهایشان را زدند از جمال امامی شروع شد بهحرف زدن. مرحوم دکتر مصدق، خوب به یاد دارم من، که پاهایش را دراز کرد و سرش را هم گذاشت و خوابید روی صندلیاش از همان دقیقۀ اول، در حال خواب بهعنوان اینکه استراحت میکند چشمهایش را هم گذاشت و بهخواب رفت. مرحوم جمال امامی حرفهایش را زد. مرحوم جمال امامی حرفهایش از نظر پارلمانی در سخنانش خیلی گیرا بود ولی وقتی مینوشتند خیلی بیمعنی درمیآمد از کار یعنی ربط جملات با هم ربطی نداشت ولی بیانش چون لهجه آذربایجانی هم داشت طوری بود که بیانش گیرا بود برای مجلس، مجلسی بود بههرصورت تحتتأثیر قرار میداد اشخاص را ولی وقتی نطقش را مینوشتند و میخواندید شما، نطقش زیاد چیز جالبی از کار درنمیآمد.
س- مطلب نداشت.
ج- مطلب نداشت نه. ولی این را خوب بیان میکرد و لهجهاش هم قشنگ بود. نورالدین امامی برادرش هم همانروز حرف زد چون او هم نایب رئیس مجلس شده بود آخر در آن زمان. آقایان هفت هشت نفر من یادم هست که در مخالفت حتی عبدالرحمن فرامرزی رفتند و صحبت کردند. تا دوی بعد از ظهر تقریباً حدوداً تمام شد سخنرانیهای آقایان از هشت، شش ساعت تمام و این شش ساعت دکتر مصدق سرش را گذاشت خوابید تا آخر. یعنی نشان داد که در خواب است. وقتی که جلسه تمام شد ایشان پرسید، «دیگر کسی هست که بخواهد باز هم حرف بزند؟ چون به رادیو وصل است مردم که میشنوند بروید حرفهایتان را با مردم بزنید.» همهجا میگفتند دولت اجازه نمیدهد. گفت، «هرچه هرکس میخواهد بگوید بگوید.» اینها هم البته حرفها خیلی زده شد خیلی حمله شد به دکتر مصدق و به جبهه ملی و همه. بعد که تمام شد گفتند، «نه دیگر، کافی است هفت هشت نفر مثل اینکه بس شد دیگر هرچه باشد بگویند گفتند چیز دیگری ندارند اضافه بشود.» ایشان گفت، «خیلی خوب من میخواهم جواب بدهم و اینها.» دو بعدازظهر بود خوب آقایان هم گرسنه شده بودند و خسته شده بودند اینها. گفتند خوب اگر اجازه میدهید یک نهاری بخوریم بعد از نهار شروع کنیم. دکتر مصدق گفت، «من که مسئلهای برایم نیست نه خستهام نه چیزی.» تازه از خواب بیدار شده بود. گفت، «نهاری هم نمیخواهم ولی اگر آقایان خسته هستند میخواهند یک چلوکباب بخورند خوب چلوکباب میآوردند برای ظهر اینجور موقعها. گفتند که شما اگر حرفی… باقی خجالت کشیدند چون دیدند که یک پیرمرد محترمی آماده است و آقایان میگویند ما خسته شدیم جوانتر هستند همهشان و ناراحت شدند و گفتند، «نه ما نیستیم ما ملاحظه شما را میکنیم.» گفت، «خواهش میکنم ملاحظه بنده را نفرمایید.» رفت آن پشت و شروع کرد از آن نفر اولی از آقای جمال امامی خلاصه به شما دردسر ندهم تا نفر آخری هشتمی را من خوب بهخاطر دارم تمام جوابها نقطههای ریز اینها را جواب گفت دانه به دانه و با آن مثالهای خودش که همیشه میگفت که نمیدانم مثال میزد میگفت که «توپچی را ۴۰ سال به او پول میدهند که یک روز توپ در کند حالا شما نماینده مجلس شدید و این ۴۰ سال این مردم به شما حقوق دادند همهجور جورتان را کشیدند احترامتان را کردند برای امروز که به ملی شدن صنعت نفت رأی بدهید، این را توپتان را باید در کنید.» من یادم هست یکی از مثالهایش این بود. میگفت، «این توقع مردم از شماست، شما هم باید کار آن توپچی را بکنید.» و ایشان جلسات را اداره میکرد. در جریان ۳۰ تیر نمایندههای مجلس جمع شده بودند در حوضخانۀ مجلس قسمت پایین خصوصی و از بیرون اخبار وحشتانگیز قیام مردم و تیراندازی به مردم و این سروصداها زیاد بود. من خوب بهخاطر دارم که وقتی که مردم هجوم آوردند بهطرف مجلس ما هم آمده بودیم از صحن ادارات توی صحن مجلس و نگاه میکردیم بهطرف میدان بهارستان. موقعی که مردم شروع کردند از طرف مخبرالدوله آمدند بهطرف میدان بهارستان گارد مجلس را که یک سرهنگ رئیسش بود و یک نایب رئیسی داشت سرگردی بود به اسم سرگرد مرعشی من خوب یادم میآید اسم سرهنگش یادم نیست الان. آقای سرگرد مرعشی سربازها را آورد پشت ستونهای مجلس رو به بیرون تفنگهایشان را گرفتند که مردم ا گر هم حمله کردند به مجلس این جمعیت هجوم آورد به مجلس بتوانند جلوی مردم را، آنجا جلوی مجلس متوقف کنند. موقعی که مردم رسیدند پشت در مجلس که بریزند تو مجلس این دستور تیراندازی به مردم داد. آقایی ما داشتیم که تندنویس بود به او میگفتند «سیدجوشی» چون خیلی عصبانی بود به اسم سیدعامری، آقای عامری نامی بود اسم کوچکش سید محمود، عامری الحسینی. این عامری دوید جلو، مصدقی بود البته مصدق را آنوقت همه دوست داشتند نهتنها عامری البته ولی عامری خیلی علنی میگفت همهچیز را محافظهکاری هم نمیکرد. یک عده هم تو مجلس بودند که البته بستگی داشتند به جاهای دیگری مثل آن اکتابانی رئیس بازرسی مجلس که خودش اصلاً یک جاسوس حسابی بود به نظر من. البته آنها هم بودند و آدمهای متنفذی هم بودند جزو رؤسای مجلس بودند رؤسای اداریاش. یکعدهشان محافظهکار بودند ولی اکثریت با آنهایی بود که دکتر مصدق را دوست داشتند واقعاً. سید عامری دوید جلو و به سربازها گفت، «کیها را میخواهید بزنید شما؟ مردم را؟ برادرهایتان؟ خواهرهایتان؟ چه کسانی هستند اینها؟ اینها برادرهای شما هستند دارند میآیند کاری ندارد کسی.» سربازها ایستادند تیراندازی نکردند. در این ضمن گفتند که سرهنگ قربانی نامی که آنجا رئیس کلانتری مثل اینکه حدود بهارستان بود چه بود مثل اینکه تیراندازی کرده بود و یکی کشته شده بود طوری شده بود که این را آوردندش به مجلس گفتند این سرهنگ باعث شده که کسی را کشته مردم میخواستند بکشندش و این فرار کرده بود آوردند به مجلس بردندش پیش آقای مهندس رضوی. من در آنجا شاهد بودم ما دویدیم گفتیم مردم را دارند تیراندازی میکنند و میخواهند گارد مجلس بزنند، دستور داد مهندس رضوی که گارد مجلس تیراندازی نکند و این سرهنگ قربانی را که آوردند آنجا گفت، «شما به اجازه چه کسی این دستور را به شما داده که به مردم تیراندازی بکنید مردم کاری نکردند.» تا این آمد جواب بدهد من یادم هست نادعلی کریمی نمایندۀ کرمانشاه بود آنموقع مصدقی بود و بههمین عنوان انتخاب شده بود منتها جزو مخالفین رفیق دوست شمس قناتآبادی درآمد از کار این مدرسه حملونقل داشت مثل اینکه. آدم قوی بود و بلندی و اینها آمد جلو این سرهنگ قربانی را بلند کرد یک کشیده به سرهنگ قربانی زد سرهنگ قربانی زمین خورد اصلاً، عینک داشت عینکش افتاد این سرهنگ دوم و گفت، «تو چه حقی داشتی به مردم تیراندازی کنی و فلان و اینها.» مهندس رضوی او را منعاش کرد و گفت، «نزنید ایشان و باشند.» بعد تلفن را گرفت و با دربار مستقیماً با خود شخص شاه صحبت کرد. گویا اعلیحضرت از آنور به ایشان گفته بودند، «چه خبر است؟ مجلس چه تصمیمی دارد و اینها؟» مهندس رضوی به شاه پرخاش کرد خیلی با لحن تندی میدانید یکخرده آدم عصبانی هم بود مهندس رضوی. گفت، «آقا به چه مناسب به مردم تیراندازی میکنند و مردم را میکشند؟ به دستور کی میکشند اینها. شما دستور دادید.» مثل اینکه شاه از آنطرف گفته بود، «قرار نبوده که کسی تیراندازی کند فلان کند و اینها.» گفت، «آقا چرا با مردم مخالفت میکنید؟ چرا موافق میل مردم نمیایستید. این مردم هستند اینها را کسی کاری ندارد، مردم نمیخواهند این حکومت قوامالسلطنه را، مردم مصدق را میخواهند، چرا شما برخلاف مردم میکنید و اینها؟»بعد مثل اینکه شاه خواست که مردم آرام بشوند ایشان کمک کنند تا بتوانند تصمیم بگیرند نمایندهها و فلان و اینها. آقای مهندس رضوی گفت، «شما باید تصمیم بگیرید اخلال نشود در کارها دستور تیراندازی بدهید.» مثل اینکه لغو شد دستور تیراندازی دستور دادند که مردم را نزنند از آن بهبعد دیگر نظامیها نزدند مردم را تو خیابانها. و بعد هم که تصمیم گرفتند و حکومت قوامالسلطنه که خوب استعفا کرد و عوض شد و رفت عقب کارش.
* –
ج- آنکه اولش بود بله ارسنجانی. بههرصورت تا حکم دوباره انتصاب مجدد بهاصطلاح مرحوم دکتر مصدق صادر شد البته که توی آن دو سه روز فاصله باید که خودتان شاهد بودید دیگر مردم چطوری اداره کردند شهر را بساط را ولی من این جلسه پایین را بودم که نمایندهها همه در حال اضطراب بودند که عاقبت به کجا میرسد ولی واقعاً استقامت مهندس رضوی را من هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم در آن جلسه خیلی با قدرت با شاه حرف زد.
* – زنده است مهندس رضوی؟ (خانم آقای پدرام.)
ج- نه مرد فوت شد. و من یکی از وکلای خوب میدانم مهندس رضوی را در جبهه ملی البته آن عرضی که کردم که گفتم همکاران دکتر مصدق بهاصطلاح در راه او نرفتند بهطورکلی نبود مطلق نگفتم ولی بعضی از آنها واقعاً آدمهای شایستهای بودند اگر ذکر کنم یکی هم مرحوم نریمان بود که من کتک خوردن او را از میراشرافی دیدم و بسیار متأثر شدم.
س- ممکن است بفرمایید جریانش چه بود؟
ج- یکی از جلسات بود که مرحوم نریمان داشت سخنرانی میکرد که میراشرافی به او پرخاش کرد من یادم هست.
س- این در چه سالی بود آقا؟
ج- در همان سال…
س- یعنی در مجلس هفده میفرمایید؟
ج- بله دیگر در مجلس هفده. در مجلس…
س- دوران دکتر مصدق مجلس هفده است.
ج- بله در مجلس هفده بود آمده بود بله درست است. در مجلس هفده بود که ایشان آمد حرف بزند میراشرافی یادم هست پا شد از جایش، میدانید میراشرافی چاقوکش بود بههرصورت ـ آدم سالمی نبود، و من یادم هست مرحوم نریمان آدم ورزشکاری بود با اینکه آدم خیلی سالم بود ولی ورزشکار هم بود حتی، تحصیلکرده انگلیس بود ولی آدم فهمیدهای بود ولی خیلی مرد متینی بود عینک میزد. من یادم هست میراشرافی که آمد پشت تریبون مجلس مشتی که زد به سینه چیز عینک نریمان افتاد از چشمش و نریمان برداشت و گلاویز نشد با او دیگر نگذاشتند و نریمان چیزی به او نگفت رفت نشست سر جایش و این خیلی اثر بد در مجلس گذاشت و باعث شد که میراشرافی مورد شماتت و ملامت قرار بگیرد ولی خوب البته میراشرافی یک آدم مأمور بود از مشکینشهر به زور ارتش انتخاب شده بود و برای همین کار هم آمده بود که در مجلس چاقوکشی کند بههرصورت، برنامهاش همین بود و آخر هم بهسزای خودش اقلاً در حکومت انقلاب اسلامی رسید، من خوب از آنجهت متأسف نیستم.
س- شما در روز ۹ اسفند در مجلس بودید؟
ج- ۹ اسفند هزاروسیصد…
س- ۳۱.
ج- ۳۱، بله بودم.
س- خاطرهای از آنجا دارید؟
ج- ۹ اسفند در مجلس اثرات زیادی نداشت، خبرهایش به مجلس میآمد که عدهای رفتند شاه میخواهند عزیمت کند مانع شدند و اجازه ندادند مخالفت…
س- آن جریانش را مفصل داریم. میخواستم ببینم که موضوع خاصی شما میدانید.
ج- در مجلس چیز خاصی نداشت.
س- و روزی که سرلشکر زاهدی برای تحصن به مجلس شورای ملی آمد شما آنجا بودید؟
ج- میدانید مرحوم سرلشکر زاهدی روز نیامد آوردندش بله آنجا.
س- حالا هر زمانی بود.
ج- من رفتم و ایشان را دیدم یعنی ایشان را دیدم به من نشانش دادند و آنهم این بود که اگر نظرتان باشد در مجلس شورای ملی مجلس سنا در داخل مجلس شورای ملی آنموقع بود یک دو سهتا ساختمان کوچولویی اینکه جلسه مجلس را که آنها استفاده میکردند ازش جلسات سنا در همانجا تشکیل میشد به ریاست آقای تقیزاده ولی وقتی که وارد صحن مجلس قدیم شما میشدید این دست چپتان که قسمت ادارات مجلس بود پارلمان در طرف چپ واقع میشود، در طرف راست شما دوتا ساختمان بود این وسط مثل آلاچیقوار. این دو ساختمان را یکیاش را آقای تقیزاده که آنموقع رئیس سنا بود کرده بود دفتر کارش و در کنارش یک کتابخانه تأسیس کرده بود چون علاقه خوب به کتاب داشت مرحوم تقیزاده بدون شک. رئیس این کتابخانه را یکی از همکارها و دوستهای سابق ما آقای عباس زریاب بود عباس خویی. آقای تقیزاده بهمناسبت علاقهای که به ایشان پیدا کرده بود و ایشان هم جوان دانشمندی بود واقعاً و من برایش احترام قائل بودم از نظر سوادش ایشان را بردند و کردند رئیس کتابخانۀ مجلس سنا. این کتابخانۀ مجلس سنا کنار کار دفتر آقای تقیزاده هم بود و در ضمن یک اتاقی گوشهای هم کنارش داشت. من چون کارم در مجلس بود و آقای زریاب هم از قدیم با من دوست بود با هم آشنا بودیم و من حتی فلسفه با ایشان کار کرده بودم و ایشان شاگرد حاجآقا روحالله خمینی هستند در فلسفۀ قدیم عباس زریاب از قم آمدند به اینجا و خوب ترقی کرد و بعد جریان عوض شد برایش، آنموقع مرا صدا کرد و رفتم کتابخانه احوال ایشان را بپرسم چون اوضاع شلوغ بود و اینها آنجا نشسته بودیم صحبت میکردیم و او به من گفت، «یک مهمانی ما اینجا داریم میخواهید ببینیدش؟» گفتم کیست؟ گفت، «سرلشکر زاهدی است.» گفتم اه اینکه دولت دارد بیرون عقبش میگردد تو خیابان. گفت، «نه اینجاست میخواهید ببینیدش؟» گفتم آره. مرا آورد این کنار و دیدم که یک اتاق کوچکی آن کنار اتاق ایشان بود بین اتاق ایشان و اتاق آقای تقیزاده و اتاق زریاب آن کنار و دیدم که زاهدی را نگاه کردم یک قیافه زردی داشت خیلی ترسیده بود مثل اینکه. زرد شده بود و مریض بود میگفت، «مریض هم است.» مثل اینکه مریض بود در حال کسالت بود، رنگش یادم هست که زرد بود یک مقداری هم شیشۀ زیادی تو اتاق چیده بودند و مثل اینکه نوشابهها و این چیزها بود و یک مقداری نوشیدنی. گفتم کی آمده. گفتم چرا به مردم خبر نمیدهند؟ گفت، «که دیگر اینجا متحصن شده برای اینکه اینجا مجلس است بههرصورت نمیتوانند که مردم بیایند تو. خانه ملت است و کارش دیگر نمیشود کرد اینها.» گفتم که حالا این با موافقت آقای معظمی است و اینها؟ گفت، «آخر مگر بدون موافقت ایشان میتوانسته وارد بشود خوب آمده دیگر بههرصورت، شب آوردند اینجا و ایشان دیگر خودشان را رسانده بودند به مجلس و آنجا بودند.» من این خاطره را دارم که دیدم آنجا هست و گفتم والله اگر چیز باشد مردم بدانند ممکن است که خوب اصلاً بریزند تو همینطوری، بالاخره این گارد مجلس هم چیزی نیستش، پنجاههزار تا آدم که بیایند کاری نمیشود کرد میریزند ایشان را تیکه تیکه میکنند. گفت، «فعلاً مثل اینکه آقای دکتر معظمی اجازه نمیدهند که به صحن مجلس تجاوزی بشود و مثل اینکه آقای دکتر مصدق هم بیاطلاع نیست از جریان.»
س- آقای پدرام، شما بعد از کودتای ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۷ هم در مجلس بودید. ممکن است لطف بفرمایید و یک مقایسهای بفرمایید مجالس قبل از کودتای ۱۳۳۲ را با بعد از کودتای ۱۳۳۲ که اصولاً نمایندگان چه نقشی داشتند در مجلس شورای ملی و اصولاً وضعیت مجلس شورای ملی و ارتباط آن با دولت چگونه بود و آیا دولت مثل سابق پاسخگو به مجلس شورای ملی بود یا نبود؟
ج- عرض کنم که بهطورکلی باید عرض بکنم حضورتان که تفاوتی که بعد از سال ۳۲ با قبل از سال ۳۲ بهچشم میخورد بیشتر در این است که بهنظر من از نقش مجلس شورای ملی در انتخاب وزرا و در تعیین وزرا، بهاصطلاح دادن رأی اعتماد به نخستوزیری یکنفر و انتخاب یک نخستوزیر از طریق مجلس با انتخاب یک نخستوزیر از طریق غیر مجلسی یعنی انتصابی از طرف شاه این تفاوت خیلی بارز و بهچشم میخورد. تا قبل از کودتای ۳۲ بدون تردید مجلس با تمام سستیهایی که در خیلی جاها نشان داده ولی در خیلی جاها هم نقش بسیار مؤثری در آوردن و بردن دولتها داشته. سؤال نمایندهها، استیضاح نمایندهها تمام اینها برای یک وزیر مؤثر بوده و در تثبیتش یا در تعزیلش یا در از بین رفتن یک کابینه یا تحول یک کابینه مسلماً نقش خیلی بسیار حساسی را ایفا کرده ولی میبینیم که در بعد از سال ۳۲ دولت خودش را مبعوث مجلس نمیدانست، برگزیده مجلس منتخب از طرف مجلس نمیداند، منتخب شاه میداند و سعی میکند به اینجهت تمایل پیدا کند که فقط ارضاء خاطر ملوکانه را بهعمل بیاورد، توجهی به ترضیه حال نمایندهها و حال مردم ندارد اصولاً. این خیلی بارز است منتها این پیشرفت در اینجا کمکم سیر تکاملیاش را آرامآرام طی کرده یعنی درست بعد از مجلس هجدهم که شروع شده مجلس نوزدهم یک نمونه کاملترش است، مجلس بیستم کاملتر میشود یعنی نقش شاه در انتخاب نخستوزیر در انتصاب نخستوزیر باید گفت و بعد کمکم میرسیم به نقش آن حزبها که اول دوتا حزب بود و بعد یک حزب شد میبینیم که نقشهایشان بیشتر مؤثر بوده البته عنوانی بوده این حزبها هم همهشان فقط خواست ایشان اجرا میشده. بنابراین من آنچه که میتوانم بگویم تمایز این دوتا دورۀ مجلس را من علناً آنچه که بهچشم دیدم و احساس کردم این بود. نمایندهها هم خودشان همینطور احساس میکردند دیگر خودشان را با مردم بیگانه میدانستند احتیاجی به مردم نیازی به مردم نمیدیدند یک ثبتنام در یک حزب یک تقرب به یک دستگاه دربار کافی بود برایشان هیچ احتیاج به اینکه دیگر یک آرایی بیاورند و رأیی داشته باشند و مردم چه میخواهند و چه میگویند نبود ولی تا قبل از این یک مقدار زیادی بود در دورۀ شانزدهم در دورۀ هفدهم هم حتی این بهچشم میخورد کاملاً. این من آنچه را که میتوانم بگویم همین است. بعد حالا این دیگر خودش یک بحث خیلی مفصل دارد مثالهای خیلی زیادی برایش میشود زد.
س- ممکن است یکی دوتا از آن مثالها را ذکر بفرمایید؟
ج- مثلاً فرض کنیم که خود آقای سرلشکر زاهدی اولین کابینۀ کودتا را فرض کنیم. خوب، ایشان وقتی آمدند ایشان مجلس را خلق کرده بودند نه مجلس ایشان را که، اگر ایشانی نبودند که اصلاً بهنظر من مجلس هجدهم وجود خارجی پیدا نمیکرد چون مجلس هجدهم برای این آمد که کنسرسیوم را بهوجود آورد برای اینکه کنسرسیوم را تثبیت کند. در حقیقت کنسرسیوم مجلس را بهوجود آورد از اینجا. این است که آقای زاهدی خودش مدعی این بود که، البته حالا شاید این را بهزبان نمیآورد علناً ولی مدعی این بود که من سلطنت را ابقا کردم، اگر من نبودم که خوب سلطنتی نبود. عملاً این بود همانطور که پسر ایشان هم توانست داماد شاه بشود و بعد نقش بسیار مؤثری هم در دولت داشته باشد و در اینکه یک مشاور بسیار نزدیکی هم به شاه باشد و بعداً بتواند نقش خودش را بهطریق دیگری ایفا کند، اینهاست. بعد مجلس بعدیش همینطور آقای امینی را هم که نگاه میکنیم خوب امینی خودش را مستقل نمیدانست از اینکه، چون عاقد یک قراردادی بود که بایستی خوب به آن شکل انجام بشود، وضع ملی شدن ما را به آن شکل متحولش بکند بهاصطلاح و خود شاه بتواند با این نقش رهبری دکتر مصدق را نفی بکند و حتی ملّی کردن نفت را هم بهخودش اختصاص بدهد شاه، اگر غیر از این بود بهوسیله مجلس نبود چیز دیگری نمیشود گفت. همانطوری که ایشان ما بعد دیدیم که داعیه کرد که ملی شدن نفت هم با کمک من و ملت ایران شد البته، من از ملت ایران خواستم کمک کند به دکتر مصدق و اینکار انجام شد. درصورتیکه ما شاهد بودیم که چنین چیزهایی نبود البته و اینها بعداً آرامآرام این داعیهها پیدا شد.
س- آقای پدرام وقتی که شما دبیر اول سفارت ایران در آنکارا بودید در زمانی که آقای فریدون موثقی سفیر بودند در آنجا چه خاطرۀ مهمی دارید که در رابطه با تاریخ ایران میتواند چیزی را روشن بکند برای ما؟
ج- عرض کنم که یکی از خاطرههایی که بهنظر من جالب است و میشود نقلش کرد این بود که ما یک وابستۀ نظامی داشتیم به اسم سرهنگ مسعود کیا که بهنظر من رویهمرفته بسیار افسر شاخص و برجستهای بود در کار خودش و طوری توانسته بود روابط خودش را با همه حفظ بکند که موقعی که آنجا را ترک میکرد و به تهران برمیگشت من خوب به یاد دارم که یک صبح زود بود تمام سفرا و وابستههای نظامی مقیم آنکارا که عدهشان هم خیلی زیاد میشود با خانوادههایشان آمده بودند بهطوریکه اصلاً جایی برای اجتماعشان نمانده بود در بیرون منزل وابستۀ نظامی که روبهروی سفارت ما در آنکارا است و من خیلی برایم چشمگیر بود برخورد این وابسته و احترامی را که برایش قائل بودند. حالا صرفنظر از اختلافاتی که او با رئیس نمایندگی ما داشت بهطورکلی چون همعقیده با هم نبودند و صرفنظر از اینکه این شخص در امتحانات بهاصطلاح سرهنگی و سرتیپی که در آنموقع وجود داشت و شرکت کرد و شاگرد اول شد تا جایی که من یادم هست و نپذیرفتندش بالاخره بهعلت اعتقادات ملی که داشت تحقیق کرده بودند. این شخص برای من یک خاطرهای را تعریف میکرد. رفت به یک مسافرت به ایران و وقتی که برگشت گفت، «پدرام، من از مسافرتم به ایران پشیمانم از این کاری که کردم.» گفتم چرا؟ گفت، «یک هیئت نظامی تُرک را من با خودم به ایران بردم. البته خیلی خوب از این هیئت پذیرایی شد خیلی راضی بودند و یکی از کارهای اشتباه ما این بود که من این هیئت را به خارک بردم. موقعی که به خارک رفتیم این نظامیها سرلشکرها و سپهبدها و چند نفری که همراه من بودند یکیشان که ارشد بود بهاصطلاح رئیس هیئت بود رفت کنار این لولههای نفت بزرگ ما ایستاد.» سهتا لوله نفتی گویا من نرفتم ببینم.
س- من خارک نبودم.
ج- هرکدام مثل اینکه بهقدر یک قطر لولهها قد یک انسان است. گفت، «کنار یکی از این گفت فقط همینطور نگاه کرد گفت «عجیب عجیب عجیب و تکان داد سرش را گفت فقط ما اگر یکی از اینها را داشتیم کافی بود برایمان وقتی که نگاه میکرد همین.» گفت، «من به قیافۀ اینکه نگاه کردم از کار خودم که کرده بودم که اینها را آورده بودم اینها را به آنها نشان بدهم و تفاخری بکنیم و اینها پشیمان شدم که چرا من یک همچین تحریکی کردم میان این افراد و اینها با این شکل توجه کردند.» من امروز احساس میکنم که آن حرفی را که او میخواست بزند ما امروز نتیجهاش را داریم میبینیم. ایران تقاضای لوله نفتی گاز کرده و نفت از ترکیه، عراق لوله سومش را میخواهد آنجا احداث بکند، ما همهمان داریم به کشور ترکیه باج میدهیم. سالی هم بیست میلیون دلار با آن تجارت داشتیم حالا سالی شد سه میلیارد دلار تنها ما به آنها میدهیم عراقیها هم خواهند داد دیگران هم خواهند داد. با تمام آنکه من میبینم که دولت ترکیه در کشور خودش بهجرم خواندن قرآن میدانید که دادستان شهر سامسون این نقل را از خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران من میکنم دادستان شهر سامسون ۱۴ نفر را میگیرد بهجرم خواندن قرآن و مدرک جرم هم قرآن را ضمیمه کرده به پرونده و فرستاده برای محاکمه و جریمهشان هم خیلی سنگین خواهد بود. ما مجبوریم که حالا در مقابل آن نفتهایی که صادر کردیم به آن شکلی حالا یک مقداریش را از این طریق باید به ترکها پس بدهیم. این یک خاطره بود، خاطرههای دیگر هم بود البته که من باز فکر میکنم که در روابط ما با ترکیه خیلی مؤثر بود. باز هم به آن بیتوجهی میشد این را هم من باید عرض دارم.
س- راجع به زمانی که شما رایزن مستشار سفارت در کلن بودید سال ۱۳۴۶؟
ج- عرض کنم که آنجا هم همانطوری که عرض کردم ما یک سپهبد داشتیم، آقای سپهبد مالک بود که بهاصطلاح رئیس نمایندگی بود. خاطرهای که من از آنجا دارم باز این برمیگردد به دستهبندیهای داخل سفارت. من آنچه که میدیدم سازمان امنیت به نمایندگیاش که با آقای تیمسار اکبر دادستان بود یک دستگاه مستقلی بود برای خودش و در عین حال دلش میخواست که به دستگاه اداری ما دستاندازی داشته باشد نظارت داشته باشد منتها این نظارت را میخواستند به غیرمستقیم اجرا کنند. کارمندهای ما که ضعیف بودند یک مقداریش را من احساس میکردم که مرعوب میشدند و تمکین میکردند به این کار و کمتر من کارمندی را دیدم که بتواند خودش را بهاصطلاح دور نگه دارد از این جریان سازمان امنیت. ظاهراً آقای سفیر ما که یک نظامی بود خودش هم مشاور بود باز با همان دستگاه، ولی در عین حال میخواست که آن دستگاه را هم تحت نفوذ خودش داشته باشد بتواند که خودش را فقط حفظ کند آیندۀ خودش را.
س- منظورتان سپهبد مالک است؟
ج- بله، از گزارشهایی که برعلیهاش داده میشود مصون بماند. من در این جنگ و تضاد که نگاه میکردم آنچه را که میدیدم حفظ مصالح شخصی بود که یک دستگاهی هی سعی میکرد بودجۀ خودش را، وضع خودش را حفظ کند یک دستگاه دیگر هم در مقابل فقط همین وضع را داشت. و واقعاً اگر کسی وابستگی به هیچ دستگاهی پیدا نمیکرد و میخواست مستقلاً بهعنوان یک ایرانی انجام وظیفه بکند در یک سفارتی خیلی باید مراحل دشواری را طی کند و خیلی سختیها را تحمل کند و این نصیبی بود که ما داشتیم و متأسفانه و گفت آنچه بهجایی نرسد البته فریاد است و ناله است که متأسفانه گوش شنوایی هم نداشتیم. خاطرههایی هم که من بخواهم برایتان عرض بکنم آقای سپهبد مالک چون آنجا آمده بود برای عقد یک قراردادهای نظامی و همانطوری که عرض کردم شاید خرید بعضی اسلحهها و اینها نیازی نمیدید که خودش را، این مسائل را با سفارت طرح بکند و به کارمندهای سفارت، با مستشارهای سفارت یا با کارمندهایی که مسئول کار چون آلمانی میدانست مقداری خودش مستقیم تماس میگرفت با دستگاههای بالایشان و بهخصوص با آن رؤسای امنیتی دستگاهها و این مسائل از آن طریق مستقیماً با دستگاه ارتش تهران بهنظر من حل و فصل میشد. یک دستگاه جنبی کنارش هم یک دستگاهی به اسم دستگاه دانشجویی بود که اینها رأس رئیسشان آقای خوانساری بود که در…
س- پرویز خوانساری؟
ج- بله، که در برن بودند ایشان بهعنوان سفیر سیار شاهنشاهی در برن انجام وظیفه میکردند، بهتمام این دستگاهها هم نظارت داشتند و آنچه که من احساس میکردم من آقای خوانساری را یک مأمور عالیرتبه ساواک میدانستم یعنی اینجوری برایم توجیه شده بود. شاید میتوانستم بیاورمش در حد مقام نفر دومی با نظارتی را که من میدیدم و با بهاصطلاح یکی از آثارش را من ورود ایشان را به کلن که دیدم دیدم اکبر دادستان با فاصله هشت متر ده متر فاصله برای احترام ایشان حرکت میکند، در صورتی که اکبر دادستان خودش پسرخالۀ شاه بود، خودش آدم متعینی بود و افسری هم بود نسبتاً سرکش و مستقل برای خودش ولی در مورد خوانساری، خوانساری خیلی به او بیاعتنا بود و ما آنجا چندین جلسه که داشتیم البته آمدند حتی یک جلسهای هم از طرف سازمان امنیت برای اینکه بتوانند آنجا یک چیزهای امنیتی درست بکنند، حالا چه دستگاههایی گذاشتند آنها چون ما را بیرون بردند و اینها نشان ندادند ولی یک تحلیل و تحولاتی در آن ساختمانها و در کارها پیدا شد که آنها اطلاع داشتند از آن البته و آقای خوانساری هم سرکشی کردند و من میدیدم که همۀ اینها تحت شعاع عمل آقای خوانساری است در حقیقت. دستورات آقای خوانساری را هم آقای مالک موبهمو اجرا میکرد مستقیماً و بدون اینکه بتواند حتی تغییری در آن بدهد یا توجیه کند این بود که در حقیقت من باید بگویم که اداره کنندۀ دستگاههای ما یک شاخۀ اصلیش در ژنو بود، یک شاخۀ اصلیاش شاید در تهران بود وزارت خارجه یک شاخۀ دیگرش هم شاید در ساواک بود و آنچه که من میدیدم. این به این شکل سفارتخانهها شاید بیشترش اداره میشد بهخصوص سفارتخانههایی که حساسیت بیشتر داشت.
س- حالا که راجع به نقش ساواک صحبت کردید در تمام این مأموریتهایی که شما داشتید در سفارتخانههای مختلف میتوانید برای ما توضیح بدهید که نقش ساواک در سفارتخانهها بهطورکلی چه بود و تا چه اندازه سفرا و کارمندان عالیرتبه سفارتخانههای ایران موظف بودند که به ساواک گزارش بدهند و یا رعایت حال آنها را بکنند و یا اینکه از آنها دستوراتی دریافت بکنند؟
ج- عرض کنم که ببینید نمایندگی ساواک در سفارتخانههای ما البته ظاهراً همه آنها تحت نظر سفیر انجام وظیفه میکردند یعنی بهعنوان یک عضو سیاسی معرفی میشدند نمایندۀ ساواک و بعد با آن دارودستگاه خودش حالا یا دوتا عضو سیاسی داشت یا پنجتا داشت یا یکی داشت هرچه بود ظاهراً تحتنظر یک سفیر اداره میشدند و سفیر رئیس مستقیم اینها بود. در هر سفارتخانهای وضع ساواک و کارمندهای ساواک و همچنین باز وضع کارمندهای سفارت و رابطهشان با ساواک این بستگی پیدا میکرد به شخصیت آن سفیر و شخصیت آن رئیس ساواک و شخصیت آن کارمندان عالیرتبهای که در آن سفارت انجاموظیفه میکردند.
مصاحبه با آقای دکتر محمد پدرام – نوار شماره ۴
روایتکننده: آقای محمد پدرام
تاریخ مصاحبه: ۱۹ مه ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
ج- عرض کنم که، ما باید سؤال را برگردانیم به اینکه ببینیم که سیستم وزارت خارجه ما چه سیستمی بود. چون در بعضی از کشورها ساواک و این سازمانهای اینشکلی یک نقش مؤثر در وزارت خارجه دارند بهطورکلی. در بعضی از کشورها نه سازمان سیاسیشان جدای از سازمان اطلاعاتیشان کار میکند، در همدیگر اینها ادغام نشدند یا در هم مؤثر نیستند ولی خوب همهشان در یک شاخه با هم ارتباط پیدا میکنند در آخر کار. ما داشتیم بهطرفی میرفتیم که نقش ساواک داشت اهمیت پیدا میکرد در وزارت خارجه بهخصوص بعد از آمدن آقای زاهدی با اینکه زاهدی آدم مستقلی است و دلش میخواهد که کسی در کارش مداخله نداشته باشد و خودش را برتر از این میداند، بالاتر از این میداند که مثلاً ساواک بخواهد در کارش مداخله بکند ولی خواه و ناخواه آقای زاهدی بهطرفی برد وزارت خارجه را که ساواک در آن یک نقش مؤثری در کادر اداریاش شد. آرامآرام ساواک نفوذ پیدا کرد در داخل این دستگاه. یک وضعیت سیاسی بهنظر من رو به ضعف گذاشت و از طریق دیگر وضعیت سیاسی دومی آمد داشت جانشین این وضعیت سیاسی قبلی میشد که این وضع سیاسی مولود یک زائدۀ جدیدی بهنام ساواک بود در این سالهای اخیر.
س- ممکن است یک مثالی برای ما بزنید که این را روشن بفرمایید.
ج- بله. مأمورین ساواک یک عدۀ زیادیشان را ساواک به سفارت رساند. فرض کنید آقای تاجبخش. سالی که ما امتحان دادیم آقای تاجبخش سال بعد از ما آمد با عالیخانی دوتاییشان دکتر عالیخانی و دکتر تاجبخش هر دو آمدند، مأمور ساواک بودند، هر دو اول قبل از اینکه بروند ساواک آمدند امتحان دادند وزارت خارجه. این دوتا قبول شدند برای اینکه هر دو خوب تحصیل کرده بودند ولی دلشان میخواست که از دبیرسومی بیشتر به آنها بدهند بپذیرند و مقررات وزارت خارجه، عرض کردم، اجازه نمیداد که از دبیرسوم به شما بالاتر حساب کنند خدمتتان. وابستگی را حساب میکردند میآمدید به وابستگی بهاصطلاح کارآموزی و وابستگی و دبیرسومی از دبیرسومی شروع میکردند ولی آقایان میخواستند مقام بیشتری داشته باشند وزارت خارجه با آنها موافقت نکرد اینها راهشان را کج کردند رفتند ساواک. آقای عالیخانی رفت شرکت نفت و تاجبخش رفت مستقیماً ساواک در ادارۀ سیاسی ساواک شروع بهکار کرد. دو سه سال بعد آقای تاجبخش آمده بود من خوب بهخاطر دارم در سالهای اول در ادارۀ گذرنامۀ ما یک اتاق کوچک به او داده بودند آنجا نشسته بود مأمور ساواک پروندههای بحرین را میخواند آنها را مطالعه میکرد آن سالها. دیگر ما آقای تاجبخش را ندیدیم. آقای عالیخانی را هم دیگر کسی ندید تا رفتند شرکت نفت و بعد برگشتند تا یکدفعه شدند وزیر اقتصاد با آن جریان طی کردند خیلی سریع. ما هنوز به مستشاری هم شاید نرسیده بودیم. آقای تاجبخش بلافاصله بعد از پنج شش سال بعد برگشتند آمدند منتقل شدند و ایشان را فرستادند برای سفارت ایران…
* – معاون.
ج- معاون ببخشید، بله معاون سیاسی وزارت خارجه و از آن طریق مستقیماً شدند سفیر ایران در دهلی نو، این ترقی آقای تاجبخش بود. ترقی آقای عالیخانی به آن شکل بود. و آقای سرتیپ قدَر وابستۀ نظامی بودند در کجا؟ بیروت یا یک جای دیگری بههرصورت.
* – بیروت.
ج- بله، ایشان را آوردند در سوریه بود. بعد در بیروت کردندش سفیر. پشتیبان ایشان چه بود؟ کار ایشان در ساواک شروع شد. خیلی از این مثالها من دارم برایتان بزنم حالا آقای پاکروان البته آدم شایستهای بود که رئیس سازمان امنیت بود. من حالا پاکروان را بحث نمیکنم.
س- اینهایی که شما فرمودید درواقع حمایتی بود که ساواک از افراد وابسته به خودش میکرد در کادر وزارت خارجه ولی من میخواستم که شما یکی دوتا مثال ذکر بفرمایید که روشن بشود که ساواک اصولاً چه نقشی در آن function وزارت خارجه یا سفارتخانهها بازی میکرد؟
ج- ساواک نقشش البته همانطور که اسمش بود نقش باید اطلاعاتی باشد کسب اطلاعات و ضد اطلاعات ولی متأسفانه ما مثل همۀ دستگاههای دیگرمان که وجود داشت کار اصلیمان را بلد نبودیم یا اگر بلد بودیم صلاحمان نبود که به کار اصلیمان بپردازیم مثل همهمان فرض بفرمایید اگر افسر بودیم میرفتیم زمینداری و زمین فروشی میکردیم کار خودمان که تخصص پیدا نمیکردیم که، اگر سپهبد هستیم برویم یک تخصص پیدا کنیم بگوییم که فرمانده فلان جنگ که نبودیم که فتح و فتوحات کرده باشیم، میرفتیم متخصص میشدیم در ساختمانسازی و زمینخری و زمینفروشی همانطوری که میلیاردر میشدیم در یک مدت بسیار کمی. کار ساواک ما هم آن کسب اطلاعات نبود، میآمد برای کسب اطلاعات ولی از روز اول که میآمد فکر تهیه، مأمور رئیس ساواک، اتومبیل آخرین سیستم بود که بتواند از معافیت گمرکیاش استفاده کند خودش یکی، خانمش دوتا، یک کارمند قلابی هم به اسمش داشته باشد سهتا باشد، دوتا هم تو سرویسش. وقتی برمیگردد اثاثیهاش را بهعنوان معافیت مثل بعضی از کارمندهای وزارت خارجه که پولدار بودند البته چون ساواک پول خوبی هم پرداخت میکرد حقوق هم در اختیار داشتند. در ضمن کاری هم که میکردند کسب خبرشان این بود که بعضی اوقات من میدیدم که نمایندههایشان پشت در اتاقها بهگوش میایستادند. شبها کشیک میکشیدند که ببینند چندتا اتومبیل در خانه کی ایستاده، کی امشب مهمانی داره، کی کجا رفته و خدای ناکرده اگر یکوقت تو یک کوکتلی شما با مأمور روسیه حرف زده باشید یا او با شما صحبت کرده کافی بود که فردا گزارشی داده بشود که خوب آقای پدرام مثلاً با دبیردوم سوم یا، نمیدانم، مستشار سفارت شوروی یا رومانی یا نمیدانم یکی یا عکسش آمریکایی مثلاً دیدیم که خیلی با او گرم، با او ویسکی میخورد یا گرم بود یا مثلاً حالا صحبت میکردند یا خانم فلانکس را دیدیم که مثلاً خیلی لباسش همچین بود دکولته بود یا نبود یا فلان بود. این گزارشهایی بود که ساواک تهیه میکرد. مأمورین دیگر هم که میآمدند تحت نفوذ اینها، مأمور فرهنگی من خودم دیده بودم نمیخواهم اسم بیاورم من حتی در کابینۀ این آقایان آخر دیدم وزیر شده یکی از مأمورین من برای شما باید داستانش را بگویم یک آقایی به اسم دکتر ریاحی در کابینه آقای شاپور بختیار به ایشان به دکتر شاپور بختیار بفرمایید ایشان وزیر فرهنگ شما بودند. وزیر فرهنگ شما روزی که آقای موثقی در آنکارا رایزن فرهنگی بود نپذیرفته بودش رفته بود در اتاقش چون میدانست که این رابطه دارد با یکی از مأمورین ساواک نپذیرفت ایشان را، این برگشت آمد پایین تو اتاق من شروع کرد گریه کرد پیش من عینک زده بود از زیر عینکش هیکلش هم خیلی بزرگ است آقای دکتر امین ریاحی خویی. بعد پیش من نشسته بود گریه میکرد. گفتم آقا چرا گریه میکنی اینجا؟ گفت، «من رفتم بالا سفیر مرا نمیپذیرد.» گفتم خوب نپذیرد آقا تو آدم فرهنگی هستی تحصیلکرده هستی حالا آسمان به زمین نمیآید که شما را نپذیرد. میگفت، «نه، حیثیت من از بین رفته.» شروع کرد گریه کردن. و چقدر من ضعفها از این آدمها دیدم چه بود این تحتتأثیر آن سرتیپی بود که رابطه داشت با ساواک و مأمور ساواک بود در آنجا و ایشان باید یک کسب خبری مذاکراتی میکرد اگر چیزی بوده اینها. من نمیخواهم مستقیم متهم کنم چون در آن جلسه نبودم ولی این احساس را میکردم. بعد این آقا خوب وزیر هم شد حالا با چه ارتباطی از کجا من نمیدانم دیگر چطوری شد. ولی اینها بهوجود آمد. حالا نقش ساواک را من میدیدیدم فرض کنید برادر آقای پاکروان را هم دیدم مثلاً در آنکارا ایشان یک دبیردومی هستند که در هند یک درسی خواندند بعد چون برادرشان آقای پاکروان بوده سازمان امنیت بوده ایشان شده بودند نماینده سازمان امنیت در ترکیه. خانمش هم دختر یک سرتیپ بود هردوتایشان خانم یک حقوق میگرفت آقا هم یک حقوق میگرفت حقوقهایشان هم بسیار گزاف بود ولی چهکار میکردند این دوتا؟ هیچی، صفر. یک مأمور دبیر سوم به اسم آقای کاظمزاده داشتند بیچاره او همش میدوید اینور و آنور پادویی میکرد. ایشان هم فقط کارهای دیگرشان را میکردند (؟؟؟) هم خیلی خوب بود همهجایشان هم خیلی خوب بود الان هم در آمریکا مشغول گردش هستند انشاءالله خوب است برایشان. این کار کارمندهای ساواک ما بود. ساواک اگر واقعاً میخواست برود بایستی میرفت توی آن دستگاهها میگشت، زبان آن قوم را میدانست خیلی از این مأمورینشان من دیدم زبان قوم را نمیدانند اصلاً آمدند آنجا. باید ترکیه میرود ترکی بداند اقلاً، باید در هند میرود هندی بداند این عقیده من است نه انگلیسی بداند تنها کافی نیست. وقتی میخواهد یک مأمور ساواک برود آنجا باید هندی بلد باشد بتواند برود توی مردم کسب خبر کند ببیند اینجا چه خبر است. یا در هر کجا که میرفت. روسیه اگر میرود باید روسی بداند هیچکدام روسی نمیدانستند.
س- آقای پدرام من میخواهم که اسم یکسری اشخاص را بیاورم و میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که شما اگر شاهد و ناظر مشارکت این آدمها در یک رویدادی بودید یا یک خاطرۀ مهمی از اینها دارید که توصیف آن خاطره مبین شخصیت سیاسی و اجتماعی این آدمها باشد آن خاطرات را برای ما توضیح بفرمایید. من اولش را شروع میکنم با آقای اردشیر زاهدی؟
ج- عرض کنم که اردشیر زاهدی را من اولینبار که دیدم در مونیخ دیدم ایشان را. خوب به یاد دارم در مونیخ در همان بیستوچندسال قبل بود در مونیخ ایشان سفیر ایران بودند در لندن و بعد برمیگشتند بروند تهران که در همان سفر رفتند و دختر اعلیحضرت را بهاصطلاح طلاق دادند، اسم کوچکشان هم یادم رفت.
س- شهناز.
ج- خانم شهناز را بله. رفتن ایشان در همان جریان بود که برگشتند به تهران و با ایشان متارکه کردند. من در آمدن ایشان، ایشان همراهشان آقای قلی ناصری بود موقعی که من ایشان را دیدم و سرکنسول ما هم آنموقع آقای مرتضی قدیمی بود و من بودم. با اتومبیل من قرار شد با ایشان برویم فرودگاه که ایشان پرواز کنند و بروند. آقای سرکنسول از من خواهش کرد که بهاتفاق برویم. در راه فرودگاه که میرفتیم آقای مرتضی قدیمی از من خواهش کرد که من داستان آدمیت را بگویم و اینها. من نفهمیدم به چه مناسبت. گفتم چطور و اینها؟ بعد گفت، «آن خاطرههای طهورث آدمیت را نقل کنی آقای زاهدی هم بدانند بد نیست.» بعد آقای زاهدی گفت، «چه بوده این جریان؟ ولی من خودم خاطره دارم از آدمیت میخواهم آن را من برایتان بگویم.» و ایشان خودش نقل کرد که من خیلی برایم جالب بود. گفت، «من موقعی که آقای آدمیت در مسکو سفیر بود در آنجا تولد یکی از این مثل اینکه والاحضرتها…
* – همین ولیعهد شاید.
ج- ولیعهد شاید. نه، ولیعهد اولی بود. نه، ولیعهد نبود دومی. فرزند دوم شاه بود مثل اینکه در آن تاریخ اگر تاریخش را تطبیق کنید اسمش چون من یادم نمانده گفت، «من خواستم یک کادویی برای تولد ایشان بفرستم به آقای طهمورث آدمیت تلگراف زدم که شما شنیدم که در مسکو میدانم اطلاع دارم که یک قلمزنیهای خیلی خوب هست و اینها یک کادوئی تهیه کنید با خرج من که ارزش داشته باشد و بعد هم به اسم من از همانجا ممکن است مستقیماً لطفاً بفرستید به دربار و بعد صورتش را بفرستید من پولش را حواله کنم برایتان. آقای آدمیت هم نوشت خیلی با کمال میل و فلان و اینجا چیزهای خوب هست و البته همینطور درست است. دستور داد تهیه کنند و بعد از مدتی تهیه کردند طول کشید و ایشان فرستادند و بعد یک صورتحسابی هم برای من چندهزار دلار فرستادند و من این صورتحساب را بلافاصله پرداختم. بعد هم رفتم تهران خودم.» گفت، «بعد از اینکه رفتم تهران صحبت شد گفتم خوب علیالحساب یک تشکری چیزی معمولاً شاه میکند یک همچنین چیزها را، یادآوری میکند.» گفت، «چند جلسه گذشت و من چند دفعه با شاه برخورد کردم دیدم هیچ اشارهای نشده و اینها تعجب کردم چطور شاه فراموش کرده و هیچچیز نمیگوید. خودم حرف را کشاندم به اینکه در آن ساعت صحبت مسکو را آوردم و بعد پرسیدم بله در مسکو، اشاره کردم، چیزهای جالبی پیدا میشود منجمله همچین قلم چیزهایی هست و اینها هست. یکی دوبار که گفتم گفت که اعلیحضرت لبخندی زد و من فهمیدم که کاسهای زیر این نیمکاسه در این لبخند هست.» گفت، «چیزی نگفتم و رفتم عقب اینکه تحقیق کنم که بالاخره این چه شده و اینها. آمدم و پرسیدم یک چنین کادویی به اسم من رسیده؟ فلان و تحقیق کردم نشانی دادم گفتند بله این کادو از مسکو آمده است و فلان و اینها بالاخره چه شد؟ به کجا تحویل داده شد؟ رفتیم بعد معلوم شد که بله تحویل دادند و بهعنوان اهدایی و تبریک جناب طهمورث آدمیت سفیر شاهنشاهی در مسکو بود نه بهعنوان بنده. بعد فهمیدم که پولش را بنده پرداخت کردم کادویش را البته. و این یکی از کارهایی بود که آقای آدمیت البته با بنده بازی کردند و طلبشان فعلاً.» که بسیار جالب بود. گفت، «میخواهی که وقتی با من این رفتار را کرده با دیگران چهکار کند آقای آدمیت وضعش روشن است.»
س- تیمسار ازهاری؟
ج- تیمسار ازهاری را من… عرض کنم که یک خاطرۀ جالبی که برایتان میتوانم از تیمسار ازهاری بگویم شخصاً…
* – (؟؟؟)
ج- همان را میخواهم… جالبیش همانجا است. حالا به اختلاف ایشان و تیمسار قرهباغی کاری ندارم، این خیلی جالب بود دوتا رئیس ستادهای بعدی.
س- خوب من حالا از تیمسار قرهباغی را بلافاصله از شما خواهم پرسید.
ج- آن را چون زیاد آشنایی ندارم. ولی آن را فقط همان جلسات…
س- این اختلاف را اگر بفرمایید ممنون بشوم.
ج- عرض کنم که تیمسار ازهاری را در روزهای آخری که ما آنجا بودیم من کمتر با این تیمسارها اظهار ارادت میکردم ولی خوب تیمسار ازهاری آدم افتادهای بود در آنجا باید گفت. خانمشان در تهران بود مثل اینکه، دخترهاشان هم در آمریکا ازدواج کرده بودند، تیمسار ازهاری تنها زندگی میکرد بههرصورت…
س- در تهران؟
ج- نخیر، در آنکارا. آنموقع رئیس کمیسیون نظامی ایران در سنتو بود ایشان البته بعد قبل از ریاست ستاد ارتش. بعد ایشان در همانموقع تیمسار ازهاری مأموریت پیدا کرده بود که به آمریکا برود برای جلسات سنتو. دو ماه بود تقریباً این جریان ادامه پیدا کرده بود دفعتاً به تیمسار ازهاری ابلاغ کردند که شما بازنشسته شدهاید و به تهران برگردید، تیمسار ازهاری هم تقریباً تمام ترتیباتش را داده بود که برود به واشنگتن مأموریتش طبعاً لغو میشد و خیلی ناراحت شده بود و از اینکه بازنشستهاش کرده بودند قبل از موقع در زمان ریاست تیمسار جم بود ناراحت شد و خیلی هم ناراحت شد بهطوریکه من واقعاً متأثر شدم برایش. بعد رفتم سراغش گفتیم برویم دیدن عیدی بود یادم هست که رفتیم به دیدن ایشان، ایشان هم آمد به بازدید من و گفت، «خوب میروم تهران و فلان. گفتم «خوب میخواهید چهکار بکنید اینها؟» گفت، «یک قوم و خویشهایی دارم که تاجر هستند و بهبهانی هستند.» اصلاً مثل اینکه چیز خانمشان بود. گفت، «آنها تجارت میکنند در جنوب و وضع خوبی دارند من هم میروم با آنها تجارتهایی میکنم و اینها سرم را گرم خواهم کرد.» ولی چون تیمسار آنجا آدم افتاده و تحصیلکردهای بود کاری هم نداشت روزها هم میرفت فرانسه درس میخواند کار زیادی نداشت و وقتش را با راهپیمایی و درس خواندن و آزاری هم به کسی نداشت تیمسار ازهاری واقعاً از این جهات افسر خیلی متواضع نسبتاً فهمیدهای بود آنچه که من آنجا با آن برخورد پیدا کردم چیزی از او ندیدم جز ظاهرش خیلی خوب بود. گفتیم انشاءالله فکر نکنید دنیا بالاخره رویی دارد و فلان و باور کنید که تمام افسرهایی که آنجا بودند کسی دیدنش عید هم نیامده بود من خوب این خاطره را بهخاطر دارم. بعد این قضیه گذشت تیمسار…
* – مهمانی هم هیچکس برای او نداد.
ج- مهمانی هیچکس نداد جز دوتا آجودان خودش که سروان بودند آنها برایش مهمانی دادند و سهتا از سرهنگها و سرتیپهای دیگر با هم جمع شدند یک کوکتل خیلی مختصر برگزار کردند سه نفری به شرکت این افسران. حالا اسم نمیآورم دیگر آنها را. تیمسار ازهاری خیلی ناراحت شد و بههرصورت با ناراحتی رفت به تهران. در این ضمن که ایشان به تهران رفت گویا آنجا حالا یا آشنایی داشتند یا هر چه داشتند که من شنیدم با ملکه مادر بالاخره معرفی میشوند از آن طریق مجدد و بعد مثل اینکه اول به معاونت جم انتخاب شدند بعد رئیس ستاد شدند.
* – بلافاصله شد رئیس ستاد؟
ج- بهجای جم انتخاب شدند. مثل اینکه تیمسار جم استعفا کرده بود و تیمسار ازهاری به ریاست ستاد انتخاب شد بازنشستگی وقتی که طبق ماده ۱۰۰ باشد در ارتش مثل اینکه وقتی برمیگردند دیگر بازنشسته نمیشوند هیچوقت. ایشان طبق ماده ۱۰۰ بازنشسته شدند، برگشتند بهخدمت گویا در ارتش اینطور که میگفتند و برای همیشه میماند دیگر بازنشسته دوم ندارد گویا. من خودم شاهد بودم که در اتاق جفت ما، ما البته تبریکی گفتیم، آهان موقعی هم که ما به بدرقهاش رفتیم هیچکسی نیامد جز دو سهتا اتومبیل کوچک من خجالت کشیدم دیگر ما بدرقهاش کردیم بیچاره رفت. حالا برای وابستههای نظامی آنقدر برای ایشان که خیلی بالاتر بود هیچی دو سهتا اتومبیل بیشتر نبود، این هیچوقت یادم نمیرود. این اتاق این افسرهای وابستههای نظامی کنار اتاق من بود صدایشان میآمد. من از این اتاق میشنیدم که وقتی که ایشان شدند رئیس ستاد ارتش یک آقایی که قبلاً سرهنگ بود و برای ایشان مهمانی اصلاً نداده بود و آجودان نظامی ایشان بود، رئیس دفترشان بود او یک خانمی داشت که خیلی با عجله خانم را به تهران فرستاده بود با اولین طیاره برای عرض خیلی تبریک بهحضور تیمسار و آمده بود این اتاق نشسته بود اینها همه نوبت گرفته بودند روسیم تهران و همه مسابقه میدادند در اینکه بخواهند تبریک بهحضور تیمسار بگویند و بعد مثل اینکه سیم وصل شد بعد میدیدم که «تیمسار، قربان ما اصلاً دیگر از شعف و شادی داریم میمیریم اینجا چندین شبانهروز است میخواهیم به شما تبریک عرض کنیم.» من این اتاق واقعاً اصلاً دیگر کلافه شده بودم که اینها بدبخت تیمسار دیروز که پریروز از اینجا یک هفته پیش رفت…
* – تنها.
ج- هیچکس همراهش، اصلاً اینقدر من متأثر بودم. وقتی برگشتم به خانه گفتم من که نمیرفتم خانه تیمسار، نظامی هم که نبودم رابطۀ انسانی دلم سوخت برای اینکه انسان بههرصورت انسان خودش خودش است نه این و اینها چه بیچشمورویی بودند که این کار را کردند و حالا نوبت گرفتند آن اتاق از صبح تا حالا یکی خانمش را فرستاده همان که مهمانی نداده خانم را بهتهران فرستاده برای عرض تبریک با طیاره خرج کرده خانم زود برسد آنجا که تبریک این را زودتر از آنهای دیگر بگوید و اینها هم از صبح نوبت گرفتند پشت این سیم تلفن و ا گر شما بیایید گوش کنید میبینید این چه دارند به این تیمسار بدبخت میگویند و این تیمسار آنجا چه فکر میکند اصلاً و این یکی از قضایای خیلی جالب بود. بعد برگشتم تهران و ایشان خوب شدند رئیس ستاد ارتش و بعد هم یکدفعه آمدند مهمان من لاهور، من تو فرودگاه که پیاده شدم تیمسار ازهاری هیچوقت فکر نمیکرد من آنجا هستم گرفت مرا ماچ کرد گفت، «اه تو اینجا چهکار میکنی؟» اینجا البته خوب استقبال خیلی عظیمی از تیمسار در پاکستان کردند، خیلی احترامات برایش قائل شدند. خوب من با او نشستم و شب دیگر آمد و بعد از من پرسید، «واقعیت چیست؟ روابط آقای بوتو با شاه چطور است؟ اینها که دروغ به ما گزارش میدهند خودت…» به او گفتم نه بوتو شاه را دوست ندارد و اعلیحضرت گول این پاکستانیها را نخورد، این روابط ما با اینها باید خیلی دقیق حساب شده باشد. گول تعارفات آقای بوتو را نخورید پول زیادی هم به او دادید، اینها هیچوقت با ما دوست نخواهند شد.»
س- این جریان اختلاف ایشان با تیمسار قرهباغی چه بود آقا؟
ج- بله، با تیمسار قرهباغی سر کارها و تحویل و تحولاتشان بود. مثل اینکه سر امور مالیشان یک خرده با هم اختلافاتی داشتند که حسابهایشان با هم درست نمیخواند چون ایشان قبلی بودند باید به او میدادند مثل اینکه… آنها را دیگر دقیقاً به من نگفتند ولی میدانم که خیلی با هم تعرض بهشکل تعرض تیمسار قرهباغی تعرض داشت و تیمسار ازهاری هم ناراحت بود.
* – (؟؟؟)
ج- آره ولی قرهباغی هم عجله کرده بود حتی در آمدنش و حتی در جا گرفتنش.
س- آقای پرویز خوانساری؟
ج- آه، این آس دستگاه. عرض کنم که آقای پرویز خوانساری. عرضم بهحضورتان که آقای پرویز خوانساری را قبل از ورود وزارت خارجهاش که خوب من فقط شنیدم.
س- نه، آن چیزی را که شما شاهد بودید و یا ناظرش بودید و یا ارتباطی بود که خود شما با ایشان داشتید؟
ج- عرض کنم که آقای پرویز خوانساری دوتا شخصیت داشت بهنظر من. دوشخصیتی بود. یک شخصیتش یکی اینکه چون خودش ذاتاً از طبقات پایینتری آمده بود از اجتماع آمده بود یک کمی با اجتماع آشنا بود. با طبقات پایین و فرض کنید طبقۀ پایینتر کارمندها و خدمتگزارها و اینها بهظاهر همگامی و همراهی داشت بیشتر. یک تکیه برخوردی هم داشت که بههمین دلیل تصمیمات شخصی را میتوانست بگیرد خودش حالا یا روی اتکایی که به دستگاه داشت، دستگاه اعتماد به او کرده بود روی هرچه بود من آن ریشه اصلی آن را نمیدانم ولی رویهمرفته که مقابله و مقایسهاش میکردیم بهتر از دیگران بود در برخوردهایش با آنها. ولی یک چیز دیگر که داشت این بود که در عین حال طرف جانب قدرتمندان را هم فروگذار نمیکرد حواسش جمع بود به کارش و بهخصوص با وابستگیهایی که پیدا کرده بود که با مقامات عالیۀ بالا بههرصورت ترضیه خاطر آنها را بههیچوجه فروگذاری نمیکرد. منتها در این مورد به ظاهر کار توجه داشت که این توهم پیدا نشود که ایشان مراعات آنها را میکند یک گردنکشی ظاهری البته از خودش البته نشان میداد ولی بهنظر من که فقط تظاهر بود جنبۀ دیگری نداشت. در مورد اینکه سختگیری بکند نمیدانم، آدم پرکاری بود البته، آدم خیلی سریع الانتقالی است باهوش بود، تحصیلات زیادی ندارد پرویز خوانساری ولی پختگی کار را دارد، از پختگی کارش و از سرعت کارش استفاده میکرد البته. یک جسارتهایی هم داشت که آنها گاهی به او کمک میکرد در پیشبرد کارش. ولی من آنچه که بیشتر برایم محقق است این ارتباطی بود که توانسته بود بین خودش و یک دستگاه انتظامی ساواک برقرار کند و بهخصوص که جلب نظر شاه را از نظر هوش و لیاقت خودش بکند. دستگاه بالای ما گرفتاریهایی داشت که خوب گاهی پیش میآمد برایشان، این در حلورفع آن گرفتاریها خودش را جوری جا زده بود که فکر میکردند این گرهگشای آن مشکلات است در صورتی که این واقعیتی نبود.
س- یکی از این رویدادهایی را که خود شما مستقیماً یا ناظرش بودید یا با ایشان در آن رویداد سروکار داشتید که بتواند مبین شخصیت سیاسی و اجتماعی ایشان باشد یکی از آنها را برای ما توضیح بفرمایید؟
* – آوردن نصیری.
ج- بله آن هست. دیگرش هم هست. عرض کنم که رفتن آقای تیمسار نصیری را به دهلی.
* – به اسلامآباد.
ج- به اسلامآباد زیر نظر آقای خوانساری انجام شد البته.
س- وقتی که ایشان برکنار شدند از ریاست ساواک؟
ج- حالا، بله. سفیر شدند در دهلی امکانات چیزش را البته طبق معمول.
س- سفیر شدید ایشان در دهلی؟
ج- در پاکستان، نه در پاکستان
* – نخیر.
س- شما که گفتید…
* – اشتباه کرد.
ج- تصحیحش کردم، در اسلامآباد. در اسلامآباد در آنجا که منصوب شدند وسائل کار ایشان را آقای خوانساری فراهم کرد بههرصورت. خوب کار اداریاش بود بههرصورت این را ما میتوانیم بگذاریم جزو کار اداری ایشان. کادری را که لازم داشتند به ایشان دادند ایشان هم یک سرتیپی را به عنوان نفر دوم خودش آوردند به وزارت خارجه معرفی کردند و بردند و آنجا خوب بهاصطلاح تمام آنجا دربست در اختیار ایشان قرار گرفت البته. من آنچه را که میتوانم به شما عرض بکنم این است که در آوردن تیمسار نصیری در برگشتش به تهران من خودم شاهد بودم که آقای خوانساری با ایشان تلفنی صحبت میکرد و من میشنیدم که ایشان توصیه میکنند که «تیمسار شما برگردید به تهران، دستور صادر شده که شما برگردید به تهران و مطمئن باشید که بعد به شما اجازه میدهند که به مسافرت بروید.» بعد دیدم که اصرار دارد که، تیمسار نصیری از آنطرف، اینکه این در گذرنامهاش سفیر شاهنشاه آریامهر بنویسند که، در پاکستان آن را عوض کنند و بنویسند، یک گذرنامه جدید به ایشان بدهند، سفیر شاهنشاه آریامهر دیگر پاکستان قید نکنند این «قید» را از توی آن بردارند بهطورکلی مطلق باشد و آزاد. گفت، «آن را هم ترتیب میدهم دستور میدهم برایتان بنویسند. کی شما میآیید؟» گفت، «با چه وسیلهای؟ وسیله ندارم.» گفت، «با همان اتومبیل.» این عین عبارت است گفت، «با همان اتومبیل زرهپوشیدهای که…
* – ضدگلوله
ج- ضدگلولهای که بنزی که بردید همراهتان از ساواک با همان سوار شوید از طریق افغانستان زمینی برگردید. گذرنامهتان هم الان دستور میدهم که صادرکنند به شما همانجا بدهند عیب ندارد با همین اصلاح. کی میآیید؟» و اعلیحضرت از او قول گرفت از ایشان که تا دو روز یا سه روز دیگر چقدر دیگر، تاریخ را معین کرد ایشان، چند روز دیگر وارد تهران میشود. گفت دیگر قرارمان قطعی شد فلان. من یادم هست که این تلفن ایشان را گذاشت زمین یک تلفن قرمزی دم دست داشت ایشان همیشه، سهچهارتا تلفن داشت یکیاش قرمز بود. آن تلفن را گرفت و من دیدم خیلی محترمانه ایشان دارد گزارش میدهد. فکر کردم به آقای هویدا قطعاً گزارش داد و ایشان قطعاً میخواهند بهعرض برسانند لابد. موقعی که ایشان تلفن را گذاشت ما هنوز آنجا کار داشتیم در اتاق ایشان دو نفر بودیم مثل اینکه من پروندهای داشتم غالباً هر روز من میبایستی میدیدم ایشان را، تقریباً کار ما جوری بود که بایستی ببینیم و صحبت کنیم که تصمیم بگیریم. تلفن را گذاشت و به من گفت، «بنشینید اینجا.» نشستیم و بعد شروع کردیم به صحبت و اینها هنوز یکربع نگذشته بود و اینها این تلفن قرمز ایشان که شد یک خانمی به اسم خانم شهریاری بود که آنوقت منشی آقای خوانساری بود از آن اتاق آمد و در را باز کرد و گفت، «تیمسار فردوست، آقای خوانساری اینجا تشریف دارند میخواهند شما را ببینند.» گفت، «خواهش میکنم.» و من تیمسار فردوست را یک دفعه دیگر هم دیده بودم اتاق ایشان. حالا آن مناسبتش الان یادم نیست ولی شاید یادم بیاید. تیمسار فردوست آمد تو و من دیدم یک آقای نسبتاً متوسطالقامهای با عینک هم بود یادم هست کوچولو. آمد تو ایشان بلند شد و فلان و بعد دیگر از من خواهش کرد گفته «میشود شما را من ده دقیقه یکربع دیگر ببینم بعد از رفتن ایشان خودم تلفن میکنم.» ما از اتاق آمدیم بیرون یک اتاقی هم کنار اتاق آقای خوانساری است که با اتاق معاون فرهنگی بهاصطلاح مشترک میشود که برای چیزهای خصوصی است. رفتند تو آن اتاق و گفت، «کسی را هم نگویید بیاید.» من آنجا متوجه شدم که این تلفن قرمز به ایشان بود که ایشان بعد از یکربع آمدند.
س- آقای فردوست؟
ج- آقای فردوست، حسین فردوست، تیمسار فردوست بود. این را من شاهد بودم و تیمسار نصیری چند روز بعدش به تهران رسید و اگر نظرتان باشد از همانجا هم دیگر رفت زندان و رفت دیگر، تمام شد قضیه خاتمه پیدا کرد.
س- این آخرین باری بود که شما تیمسار فردوست را میدیدید؟
ج- خیال میکنم.
مصاحبه با آقای دکتر محمد پدرام – نوار شماره ۵
روایتکننده: آقای محمد پدرام
تاریخ مصاحبه: ۲۱ مه ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۵
ادامه مصاحبه با آقای دکتر محمد پدرام در روز سهشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۶۴ برابر با ۲۱ مه ۱۹۸۵ در شهر وین ـ اتریش، مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- آقای پدرام، در نشست قبلی ما داشتیم راجع به آقای پرویز خوانساری صحبت میکردیم میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که آن صحبت را لطفاً ادامه بدهید.
ج- عرض کنم که در مورد آقای پرویز خوانساری باید به اطلاعتان برسانم که من اولین بار که با اسم ایشان و با وضع ایشان آشنا شدم موقعی بود که ایشان بهعنوان کفیل وزارت کار در کابینۀ مرحوم رزمآرا شرکت کردند و به مجلس شورای ملی آمدند. بله، تا آن زمان در میان جامعۀ ایران ایشان بهنظر من آدم خیلی سرشناسی نبودند از لحاظ سیاسی ولی از آن بهبعد مردم توجه پیدا کردند و شاید بعضیها هم تعجب. بههرصورت بهطوریکه روزنامهها بعداً اشاراتی در این مورد داشتند نوشته بودند که مرحوم رزمآرا فراموش کرده بود که آنروز باید به مجلس ختم آیتالله فیض به مسجدشاه آن زمان برود و کسی که یادآوری کرده بود این مطلب را و ایشان را همراهی کرده بود در بردن آنجا گفتند آقای خوانساری بود که به ایشان توجه داده بود که شما باید در آن ختم شرکت کنید و مرحوم رزمآرا هم رفت به آن ختم و برنگشت. این جریان برای بعضیها جالب توجه بود در آن زمان که از چه جهت و چهجور این امر اتفاق افتاد. به اثرات از بین رفتن مرحوم رزمآرا کاری نداریم فعلاً مورد بحثمان نیست در مورد آقای پرویز خوانساری دیگر حرفی شنیده نشد طبعاً کابینه هم از بین رفت و کابینۀ دیگری سر کار آمد و اتفاقات دیگری افتاد. بههرصورت، من بعدها با آقای پرویز خوانساری در وزارت خارجه آشنا شدم و همانطوری که قبلاً هم به استحضار رساندم موقعی بود که ایشان بههمراه آقای زاهدی از لندن برگشتند چون در لندن بهعنوان مأمور فرهنگی و سرپرست امور فرهنگی سفارت ایران در لندن با آقای زاهدی همکاری داشتند. آقای زاهدی همراه خودشان موقعی که به وزارت منصوب شدند ایشان را هم به وزارت خارجه آوردند و در آغاز کار معاونت امور فرهنگی را به آقای خوانساری محول کردند. آقای خوانساری در نقش معاونت فرهنگی باید گفت که در حقیقت کارهای اداری را هم زیر نظر داشتند. ادارۀ وزارت خارجه در آن زمان معاونت اداری با آقای نورالدین کیا بود. نورالدین کیا مردی بسیار متملق و زبون و ضعیف و در وزارت خارجه هم شهرت داشت به کندذهنی و بعضی چیزهای دیگر. آقای زاهدی ایشان را در معاونت اداری نگه داشت و بهقول خود آقای زاهدی، بعداً روال آقای زاهدی بر آن بود که هر روز آقای نورالدین کیا آنجا تشریف میبردند و آقای زاهدی بدوبیراههایی که داشتند نثار آقای نورالدین کیا میکردند برای اینکه بالاخره باید فردی بود که تحمل زخم زبانهای آقای زاهدی را داشته باشد و در این مورد آقای نورالدین کیا بردباری عجیبی نشان میدادند و بعداً هم در اثر همین بردباری بود که موفق شدند که سفارت ایران در ژاپن را بهدست بگیرند و برای ۴ سال تشریف ببرند در توکیو.
س- در ترکیه فرمودید؟
ج- توکیو. آقای خوانساری در ماهیت امر در حقیقت کارگردان امور اداری هم بودند کارگردان امور فرهنگی هم بودند و تشکیلاتی آقای خوانساری بهوجود آورد در وزارت خارجه و آرامآرام عدۀ زیادی کارمندان جدید وارد کار در وزارت خارجه شدند در این مورد، هم در کادر سیاسی و هم در کادر اداری. من خاطرههای دیگری را… حالا این مطلب را کنار میگذارم یک مسئلهای را که خوب بهخاطر دارم از آقای خوانساری میتوانم برایتان عرض کنم یکی بهخوبی میدانم که آقای خوانساری ترتیب جشنهای ۲۵۰۰ ساله را آقای خوانساری تا آنجایی که بهخاطر دارم در هتل هیلتون میدادند. عدۀ زیادی هم از کارمندان وزارت خارجه امثال فرهاد سپهبدی و کسان دیگری بودند که با ایشان همکاری داشتند عدهای هم از جوانهای وزارت خارجه و از کارمندان بهاصطلاح طبقۀ خانمهای وزارت خارجه را هم انتخاب کرده بودند که با ایشان همکاری میکردند و امور جشن شیراز را ترتیب دادند. بههرصورت تا جایی که بنده اطلاع دارم جشن شیراز در تهران ترتیب کارهایش با آقای خوانساری داده شد و آقای خوانساری نقش بارزی در این مورد داشت و مورد توجه مقامات هم قرار گرفتند بیش از پیش و بعدها آقای خوانساری تا جایی که مأمور کار دانشجویان شدند در خارج و بهعنوان سمت سفیر ایران در ژنو، من قبلاً این را گفتم که مرکز ایشان در برن بود درحالیکه اشتباه بود و بعد که فکر کردم نخیر مقر ایشان ژنو بود بهعنوان سفیر سیار ایران در ژنو در آنجا مستقر شدند و امور دانشجویان را در اروپا زیر نظر داشتند. از لحاظ کمک مالی به دانشجویان تمام باید با نظر آقای خوانساری توزیع میشد و همین کار هم انجام شد. بعدها هم که بهطوریکه معروف بود ایشان توانسته بودند که یک گرفتاری را که در سوئیس پیش آمده بود برای بعضی از اطرافیان شاه و در آنجا گویا بستۀ موادی کشف شده بود از طرف پلیس این را آقای خوانساری ترتیبی دادند که آن مأمور گیر سوئیسیها نیفتد و به تهران بیاید و دربار مصون از این تعرضات باقی بماند و آقای خوانساری البته مورد تشویق قرار گرفتند و باز هم به وزارت خارجه برگشتند و معاونت وزارت خارجه را باز عهدهدار شدند. از سوابقی که من از ایشان دارم ایشان آدمی بودند قاطع، برنده، ولی این قاطعیت و برندگی البته نه در مورد آدمهای بسیار قوی و وابسته به دستگاه مگر در مقابل کارمندان اداری و کارمندان معمولی و حتی بعضی از سفرا البته که یکقدری ضعیفتر بودند. آقای خوانساری آدم باهوشی و سریعالانتقالی است بهنظر من و پرکار در عین حال باید گفت. نمونه بارز اخلاقی ایشان از نظر کار اداری آمدن صبح زود سر کار بسیار ساعت صبح معمولاً ساعت ۷ صبح و نهار را هم در اداره خوردن و تا ساعت پنج و شش بعداظهر در آنجا ماندن. این سیستم و رویهای بود که آقای خوانساری داشت و همین رویه هم مورد توجه آقای زاهدی و دیگران بود. یک نمونهای از کار ایشان چون میدانم شما علاقهمندید که بدانید، من به ریزهکاریهای دیگر نمیپردازم، ولی یک مسئلهای را که خودم چون شاهد بودم. حتی در روزهای آخر قبل از انقلاب بهخاطر دارم که آقای خوانساری علاقهمند بودند که ساختمان سازمان خدمات شاهنشاهی اجتماعی را که در آن زمان اشرف از آن بهرهبرداری میکرد در حقیقت این را به فروش برسانند واسطۀ کار هم آقای انصاری به نمایندگی والاحضرت اشرف بود.
س- کدام آقای انصاری آقا؟
ج- عبدالرضا انصاری پیشکار ایشان، پیشکار والاحضرت در آنموقع. و آقای خوانساری هم از آن طریق کوشش داشتند که این ساختمان را به یک قیمتی برای وزارت خارجه بخرند بهعنوانی که وزارت خارجه جایش کم است درصورتیکه ما سه ساختمان بزرگ در اختیار داشتیم و جایمان هم مکفی بود و این دلیل موجه نبود. بالطبع من چون رئیس ادارهای بودم که با این قسمت سروکار پیدا میکرد و باید نظر میدادم و ما کمیسیون عالی تشخیصی داشتیم که زیر نظر آقای مسعود جهانبانی انجام وظیفه میکرد و با همکاری مدیرکل اداری مدیرکل مالی و بنده و دو سه نفر عضو دیگر و نظارت شخص وزیرخارجه مآلاً در اینکار و با تصویب ایشان بایستی در این کمیسیون این مورد قبول قرار بگیرد، این بود که بنده باید پیشنهاد این عمل را بدهم ایشان بدون اینکه به بنده گفته باشند حتی خودشان رأساً مهندسین مربوطه را فرستاده بودند ساختمان را بررسی کرده بودند و خیلی خوب دیده بودند ساختمان را مجهز و مبله دیده بودند تمام و کمال و به بنده گفتند که من تا جایی که اطلاع پیدا کردم این ساختمان بهدرد وزارت خارجه میخورد که کارمندان اداری و آن دستگاه اداری را منتقل کنیم به آنجا و اختصاص بدهیم با سایر ساختمانها را به کار سیاسی و یک قسمت را هم به کار مالی. قیمتش هم بسیار خوب بود از نظر ایشان البته پیشنهاد مهندسشان و قرار بود ۱۸۰ میلیون تومان پولش را پرداخت کنند از بودجه دولت هر سال و حال از طریق وزارت دارایی. ترتیب کار تا حدودی داده شده بود. بنده میدانستم که در یکچنین شرایطی نه بهوجود این ساختمان احتیاج هست و علاوه بر آن مسلماً مورد مصرفی برای این پول پیدا شده که مالکین میخواهند از این پول استفاده کنند و دستاندرکاران. سعی کردم با ملاقات با مهندس مربوطه و دیگران خلاصه مسئله را دچار تعویق کنم و در این ضمن این تعویق باعث شد که در قیمت حتی تخفیف بدهند و آخرین قیمت رسید به نزدیک ۱۰۰ میلیون.
س- ۱۰۰ میلیون چه؟
ج- ۱۰۰ میلیون تومان، در این حدودها بود حالا یا نود و چند میلیون یا صد میلیون در این حد نظرم هست. بههرصورت من به ایشان عرض کردم که الان که وزارت خارجه بودجهای ندارد و دولت هم در مضیقه مالی است و این آیا به صلاح هست یا نیست میشود تأمل کرد بهاضافه که وضع آشفته مملکت در حال فعلی ایجاب نمیکند ما یک چنین اقداماتی بکنیم. و ایشان بههرصورت گفتند، «پرونده را مطالعه کنید.» من باطناً شاید احساس میکردم که خود آقای خوانساری هم میل ندارد این کار را بکند ولی شاید در فشار است البته.
س- این چه سالی بود آقای…
ج- در سال ۵۶
س- ۱۳۵۶
ج- بله سال ۵۶ مدت معدودی قبل از انقلاب، وقوع انقلاب و رفتن شاه. عرض کنم که من این احساس را داشتم ولی منتها وسیلهای احساس میکردم که آقای خوانساری شاید واقعاً ندارد که این عدم تمایل خودش را بتواند بروز بدهد منتها عقب وسیله میگردد و من سعی میکردم که بههرعنوان و وسیلهای است با گزارشی با فرستادن بهاصطلاح مهندسی، با ایراد گرفتن و اشکال کردن و نحوۀ کار…
س- موضوع را عقب بیندازید؟
ج- موضوع را بله دچار تأخیر و تعویق… و همینطور هم عمل شد بالاخره صرفنظر کردند مثل اینکه بنا بود آقایان یا دیگران از ایران بروند و رفتند و این مسئله منتفی شد و آن ساختمان باقی ماند وزارت خارجه هم پولی پرداخت نکرد حالا هم گویا هست هنوز بههمان شکل. این یکی از مواردی بود که در جریان بود و اگر شاید واقعاً استقامتی در آن نمیشد و موافقتی بود و آدم ضعفی نشان میداد شاید خیلی زود عملی میشد و این پول از جیب مردم بههرحال منتقل میشد به یک مقامات دیگری که نباید میشد. عرض کنم که این جریاناتی بود که من میتوانم بگویم نقش آقای خوانساری را بههرصورت در این مورد باید عرض کنم که ایشان یک کارمند فعال و مجری نیات مقامات بالا بودند بهخصوص شخص آقای زاهدی ولی در آخرکار هم البته یک مورد با ایشان اختلاف پیدا کردند و قبل از انقلاب البته قدرت کافی و وافی پیدا کرده بودند معاونت مالی و معاونت اداری معاونت قائم مقام وزیر شده بود و تقریباً کاری بدون نظر ایشان انجام نمیگرفت در وزارت خارجه. آقای منوچهر ظلی اسماً معاون سیاسی بودند قاعدتاً ولی به کار فقط پروندهخوانی مشغول مثل همیشه سرگرم این کار و رتقوفتق باقی کارها با آقای خوانساری بود. این خاطراتی است که میتوانم (؟؟؟) بیشتر از این وقت شما را نگیرم و در مورد آقای خوانساری…
س- بنابراین میخواهم از شما تقاضا کنم بپردازیم به آقای دکتر علیقلی اردلان.
ج- آقای دکتر علیقلی اردلان را من اولین بار در سفارت ایشان در کلن در آنموقع با ایشان همکاری داشتم و کارمند ایشان بودم در حقیقت. موقعی که من از رومانی منتقل شدم به کلن در حقیقت آقای مرتضی قدیمی که آنجا وزیرمختار بودند قبلاً هم رئیس کارگزینی تهران بودند ایشان مرا میشناختند و بههمین دلیل تقاضای انتقال مرا کرده بودند. آقای محمد گودرزی که آنموقع معاون اداری بودند مستقیم دستور دادند که من از آنجا بروم و پافشاری من برای نرفتن به مسکو نتیجه نبخشید و مجبور شدم به مسکو بروم. در آنموقع آقای دکتر علیقلی اردلان سفیر کبیر ایران در مسکو بودند. من آقای دکتر علیقلی اردلان را تا آن حدودی که دیدم میتوانم به این شکل معرفی کنم که ایشان، بهنظر شخص بنده البته، سفیری مطلع از خانوادۀ بسیار قدیمی ایران مردی سرشناس و بسیار خوش برخورد و خوشپوش در حقیقت باید گفت ولی از اطلاعات وسیعی در امور سیاسی برخوردار بودند ایشان، زبان آلمانی و فرانسه را خوب میدانست آقای دکتر علیقلی اردلان و من چندین بار در ضیافتهایی که داده شد به نطقهای ایشان گوش کردم و ایشان را مرد واردی در کار دیدم با تجربهای که ایشان البته داشتند هم از سازمان ملل چون سالها رئیس مأموریت بودند در آنجا در سازمان ملل نماینده ایران و هم از سایر مأموریتهایشان. ولی متأسفانه ایشان را در انجام کارها ضمن کار مردی بسیار ضعیف دیدم و ناتوان و بسیار ملاحظهکار. آنچه که بهنظر من رسید بیشتر ایشان بهفکر حفظ منافع شخص خودشان بودند و حفظ حیثیت خودشان توجه به اینکه آیا گذشت و ایثاری هم باشد بر اینکه تذکری داده بشود به بعضی مقامات اشتباهات یادآوری بشود نبود. فقط ترضیۀ خاطر اربابان وقت بود و بهخصوص خوب مقام بالاهای وزارت خارجه.
س- شما شخصاً هم با این تجربهای داشتید که تأییدکنندۀ نظر شما باشد؟
ج- بله. عرض کنم که یکی از مراحلش جریان این است که این ارتباط پیدا میکند بعد باز به آقای طهمورث آدمیت چون ایشان جانشین آقای دکتر اردلان شدند در سفارت مسکو هم همانطوریکه قبلاً عرض کردم. من آنجا مسئول عرض کردم بهجای مستشار رفته بودم آقای اکبر زرینهزاد کار ایشان را انجام میدادم در ضمن یک همکاری هم داشتم که دبیر سوم بود آقای یحیی معتمدوزیری بود. یحیی معتمدوزیری نوه عموی آقای دکتر اردلان بود منتها ایشان هم اهل کردستان هستند اصلاً کرد بود چون آقای دکتر اردلان هم اصلاً کرد هستند اردلان خودش و منتها یحیی معتمدوزیری سنی است آقای اردلان شیعه هستند. ایشان با من همکاری میکردند تمدید گذرنامهها تجدید گذرنامهها این امور کار گذرنامه با آقای یحیی معتمدوزیری بود. من خوب بهخاطر دارم که آقای دکتر اردلان به یک مسافرت کوتاهی رفته بودند آنموقع آنجا نبودند آقای مرتضی قدیمی مسئول کار سفارت بودند و نفر دوم وزیرمختار بودند. از من خواستند که آقای یحیی معتمدوزیری را به ایشان بدهم کمک کند به کار، چون فرانسه میدانست و در برن تحصیل کرده بود، ترجمه گزارشها برای ارسال گزارش به تهران ترجمه روزنامهها با آقای مفخم سمیعی هم آنموقع که بعداً سفیر شد آنموقع دبیر اول بود ولی با ایشان همکاری داشت در این مورد در همین قسمت. گفتم «اشکالی ندارد؟» گفتند، «یک چند روزی شما کار ایشان را هم خودتان بکنید.» گفتم، «بسیار خوب.» در یکی از همین روزها آقای قدیمی مرا خواستند و گفتند یک پیرزنی بود ما دیدیم آمده آنجا خانم بسیار مسنی بود، در حدود هفتاد و چند سال، یکی دو روز بود گویا میآمد پیش آقای معتمدوزیری برای دریافت ویزا در مسکو رفتن به آمریکا و آن زمان ما چنین ویزاهایی را بهسختی میدادیم البته. اسم آن خانم یادم هست مثل اینکه فرنگیس مراغهای بود تا جایی که بهنظرم هست. آقای یحیی معتمدوزیری گویا از سفارت آمریکا به او تلفن کرده بودند که ما به این خانم، پسرش در آمریکا است، حاضریم ویزا بدهیم که برود آمریکا بهشرط آنکه گذرنامهاش ۶ ماه اعتبار داشته باشد کمتر نمیتوانیم و پسرش در آنجا مهندسی است مخارجش را هم تأمین کرده و میدهیم درصورتیکه شما موافقت کنید. آقای یحیی معتمدوزیری ظاهراً که رفته بود کمک کند به آقای مرتضی قدیمی اینکار را بهعهده بنده محول کرد آقای قدیمی که من تصمیم بگیرم. من از این خانم پرسیدم که از تهران چطور آمدید؟ دیدم با موافقت تهران آمده. گویا بچهای در آنجا داشت در زمان پیشهوری رفته بود و ندیده بود این خانم.
س- در روسیه.
ج- روسیه. آمده بود که سر راه که به آمریکا میرود، اصولاً به آمریکا میخواست برود برای دیدن پسر دومش سری هم به آن پسر زده بود در مسکو و بعد تقاضای ویزا از سفارت آمریکا کرده بود که این جریان اتفاق افتاده بود. من یک خانمی را، دو روز هم بود معطل، بعد از یک ۲۴ ساعتی گفتم چه اشکالی دارد یک خانم پیری که در این سن آمده و دوتا بچه دارد و شواهد هم دارد سفارت آمریکا نامه نوشته و ایشان، واقعاً ما تحقیق کردیم، میدانیم یک پسر اینجا دارد یک پسر آنجا دارد دیدن بچههایش بهنظر من برای یک خانمی هیچ اشکالی ایجاد نمیکند. من گذرنامه این خانم را به مدت ۶ ماه با مسئولیت خودم تمدیدش کردم خودم. ثبتش کردم دادم به آن خانم، سفارت آمریکا هم به او ویزا داد رفت پیش پسرش مهندس مراغهای در آمریکا بههرصورت دیگر هم من ندیدم. این جریان گذشت. من بعد از چند روزی، موقعی که انتصاب آقای آدمیت آگریمان ایشان آمد با سوابقی که با آقای آدمیت داشتم و حسابهای نادرست آقای آدمیت را باید بگویم بههیچوجه امضا نکرده بودم که باید میکردم و نکردم هیچ سندی را برای ایشان و نمیبایست وزارت خارجه پول اینها را میداد و آقای آدمیت در تهران گرفته بودند با امضای خودشان البته بهجای همه، که داستان مفصلی دارد بگذریم. من آقای دکتر علیقلی اردلان که برگشتند این توهم بعدها برایم پیدا شد که ممکن است که آقای آدمیت، خوب، این را دستکی نکند چون من نقطۀ ضعفی ندارم. این بود که من رفتم پیش آقای دکتر علیقلی اردلان به ایشان گفتم یک همچین جریانی اتفاق افتاد در آنموقع. ایشان گفتند، «شما کار بسیار صحیحی کردید ولی در این موارد از من کسب اطلاع کنید و با من مشورت کنید اگر لازم شد در اینموقعها، بیشتر احتیاط کنیم با آقای قدیمی نکنید.» گفتم آنموقع آقا شما تشریف نداشتید آقای قدیمی مسئول این کار بود، ایشان از من خواستند من هم اشکالی در کار ندیدم. گفت، «نه هیچ اشکالی هم ندارد.» این عبارت بود، «اگر روزی از شما سؤال کردند در جواب بگویید که به دستور سفیرکبیر اینکار انجام شده و من جوابگو خواهم بود.» بنده هم مطمئن پس اینکار تمام شد تشکر کردم و گذشت. خوب بهخاطر دارم که بعدها که به مونیخ منتقل شدم همزمان آقای دکتر اردلان سفیر بودند در کلن در همانموقع و قاعدتاً سرکنسولگری مونیخ از سفارت کلن تبعیت میکرد. نامهای از تهران رسید که آقای آدمیت به تهران گزارش کرده بودند و تهران سؤال کرده بود که دفاتر بازرسی شده بهخط آقای پدرام کنسول وقت در سفارت ایران در مسکو دیده شد که ویزایی به شمارۀ فلان به خانم فلان داده شده که مشکوک بوده است این خانم و با چه مجوزی این ویزا صادر شده؟ به دستور چه مقامی؟ از آقای پدرام سؤال شود کارمند ما فعلاً در سرکنسولگری مونیخ و وزارت خارجه عین نامۀ ایشان را برای بنده فرستاده بود. من تلفن کردم به آقای دکتر اردلان که «آنکه عرض کردم در چندین ماه قبل اتفاق افتاد، حالا این نامه رسیده»، برای ایشان نامه را خواندم پشت تلفن، گفتم «اجازه میفرمایید که زیرش بنویسم بهدستور سفیرکبیر وقت آقای دکتر علیقلی اردلان؟» این عین جواب آقای دکتر اردلان این بود گفتند، «آقای پدرام اینها چه حرفهایی است که شما میزنید یک چیزی بنویس باباجون، درستش کن خودت.» من متوجه شدم گفتم تشکر میکنم خودم درستش میکنم. البته در جواب آقای آدمیت نوشتم به تهران که ویزا بهنظر خود بنده داده شده با مشورت با آقای قدیمی وزیر مختار و کاردار وقت و از نظر من هیچگونه اشکال قانونی در این دیده نمیشد که یک مادری برای دیدن یک فرزندش که آمده بود به مسکو برای دیدن فرزند دومش به آمریکا برود بهاضافۀ اینکه آن بچه مخارجش را داده بود و سفارت آمریکا هم این مورد را تأیید کرده در پروندهاش هم موجود است در این مورد سازمان امنیت یا مقامات دیگر هیچ نظر مخالفی هم ابراز نکرده بودند و اگر مخالف بودند به این خانم اجازۀ خروج از تهران برای مسکو نمیدادند. تمام شد فرستادیم و قضیه ختم شد. یک مورد دیگر هم که من سراغ دارم… البته این مورد آقای دکتر قلی اردلان که روحیۀ ایشان را نشان میداد بهاضافۀ اینکه من ضمن کار هم توجه وزارت خارجه گاهی ادارات گذرنامه از وزارت خارجه یا بعضی یادداشتها میآمد که بسیار نقاط ضعیف توی آن داشت و سفارت نمیبایستی تمکین میکرد به ایشان میگفتم میگفتند، «آقا، ندیده بگیرید هیچ مسئلهای نیست.» این بود و من این روحیۀ ضعیف را دیدم و جریانات دیگری هم بود که آنها دیگر بهنظر من جای ذکرش اینجا نباشد بهتر است، این روحیۀ آقای دکتر اردلان بود و من متأسفم برای آقای دکتر اردلان و امثال آقای دکتر اردلان که من اسم ایشان را میتوانم جزو سفرای خوب وزارت خارجه و شاخص وزارت خارجه بیاورم که اگر این نقطه ضعف را نمیداشت. ولی خوب این بود بههرصورت. این در مورد آقای دکتر اردلان. من اینجا چون از آقای طهمورث آدمیت ذکری کردیم مجدد یادم آمد که داستان جالبی هم از ایشان وجود دارد که میخواستم…
س- خواهش میکنم، من میخواستم بپرسم این را از شما بفرمایید.
ج- ایشان….
س- شما قضیه اتومبیل را میخواهید بفرمایید؟
ج- نخیر، حالا قضیه دیگرش را میگویم که جالبتر از اتومبیل است. ایشان یک وزیرمختاری داشتند نفر دومشان مرحوم اردشیر نورآذر بود مرد بسیار جالبی بود مرحوم نورآذر، آدم رک صریح پاکی بود و به همین دلیل رکی و صراحت وزارت خارجه با اینکه آقای نورآذر در حدود همدوره آقای دکتر خلعتبری و خود طهورث آدمیت و دیگران بود هیچوقت مقامی بالاتر از سرکنسولی نگه داشتند و مقام سفارت به ایشان تا آخر عمر ندادند، چندینبار سرکنسولش کردند و سفیرش تا آخرالامر هم نکردند. و مرحوم نورآذر همکلاس بود با آقای آدمیت از زمان دانشکده و یکی از معرفین آقای آدمیت به من ایشان بود یکیاش که من اعتماد داشتم به مرحوم نورآذر. مرحوم نورآذر آقای آدمیت وزیرمختار در وین بود در دورهای که آقای میرفخرایی در وین سفیر بود و آقای آدمیت ایشان را بعداً که سفیر شد در مسکو از اینجا به مسکو خواست و آقای نورآذر از من پرسید، «چطور بود سفرت با آقای آدمیت؟» گفتم بد نبود ولی آن نبود که شما توصیف میکردید. ایشان توجه نکردند و تشریف بردند به مسکو و گرفتار آقای آدمیت شدند چون نمیدانستند که آقای آدمیت به مقامی که میرسند با آدمیتی که در دوران تحصیل دیدهاند و بعدها فاصله خیلی داشت و تفاوت بسیار. آقای نورآذر منزوی شد در مسکو و مسکو جایی است که حکم قلعه و حصار داشت در مورد وزارت خارجه. وزارت خارجه در مورد مسکو هیچ تصمیمی را دور از نظر وزیرش اتخاذ نمیکرد و شاید دور از نظر ساواک. در آنجا زندگی برای کارمندان بسیار مشکل بود. اولاً محدود و مشکل بدون هیچ ارتباطی با وزارت خارجه و گرفتار تصمیمات بههنگام یا نابههنگام سفیر وقت و حسننیت یا سوءنیت او، سرنوشت زندگی کارمندان تقریباً در این وضع بود. آقای نورآذر با تمام آشنایی که با وزارت خارجه داشت و وزیرمختار سالها وزیرمختار بافرمان بود بهاصطلاح و بایستی طبعاً سفیر میشد همردیف آقای آدمیت متأسفانه گیر آقای آدمیت افتاد و آنجا به خاموشی گرایید. آقای آدمیت حتی به ایشان هم ترحم نکرد به دوست چندین سالۀ خود و با اینکه خواهشهای کوچکش برآورده نشد آقایی داشتیم به اسم کریم شربیانلو در آنموقع آدمیت ایشان را دوست داشت چون مرد سادهای ظاهر ساده و مطیع بسیار مطیع بود، دبیر دوم بود. ایشان را بردند همراه خودشان به مسکو و بعد موقعی که میخواستند به تهران بروند آقای آدمیت کاردار بنا بود تعیین کنند. کاردار سفارتخانههای ما روال بر این است که کاردار سفارتهای بزرگ بایستی از دبیراول پایینتر نباشد معمولاً مقامش از نظر سیاسی. آقای آدمیت برای اینکه با بودن وزیرمختار وقت در سفارت مسکو، اینها شاهکارهای اداری آقای آدمیت است، آمدند و به آقای کریم شربیانلو یک مقام سیاسی اعطا کردند و بعد برای اینکه خالی نباشد از اینکه باعث پیدایش بعضی افکار خاصی نباشد به آقای بهرام ملائکه که در آنموقع در آنجا بهجای من رفته بود ایشان آنجا دبیر دوم بود به او هم یک مقام داد و به آقای اکبر هم که در آنجا وابسته بود یک ارتقاء مقام داد، یک مقام سیاسی. دادن مقام سیاسی در وزارت خارجه یک شرایط خاص دارد که بایستی یک شورای سیاسی ما داریم آن شورا باید تصمیم بگیرد امتحاناتی دارد بهخصوص از دبیر اولی بهبعد که باید رسالهای گذرانده باشند بعد قبول بشود بعد بررسی بشود بعد گزارش کارگزینی برود بعد در شورا طرح بشود شورا تصمیم میگیرد با تصویب وزیرخارجه بعداً با تأیید ایشان این مقامها داده میشد یا گرفته میشد. آقای آدمیت پیش خودشان یکی یک مقام سیاسی به آقایان حکم صادر کردند و دادند به دست آقایان و آقایان هم گذاشتند جیبشان. بعداً آقای نورآذر در این مورد به وزارت خارجه مراجعه کرد شخصاً رأساً تلفن کرد و گفت با بودن وزیرمختار اقلاً بنده را به تهران احضار کنید که آقای آدمیت دستش باز باشد و مقامات شوروی نخندند به ما که با بودن وزیرمختار که نمیشود مقام بعدی را آن هم مقامی که پایینتر است در این حدود معرفی کرد بهعنوان دبیراول و وزیرمختار هم بنشیند در اتاق کارش را بکند. پس بنده را به تهران احضار کنید که دست آقای آدمیت در این مورد باز باشد. تهران اعتراض کرد که آقای کریم شربیانلو نمیتواند دبیراول باشد بعد جریان برملا شد. کار جالبی که وزارت خارجه کرد در زمان آقای آرام این بود که کارمندان را بهعلت دریافت چنین حکمی توبیخ کردند نه سفیر وقت را. بله و آن سه تن کارمند نهتنها مقامشان را گرفتند هرکدام به دریافت یک توبیخ کتبی هم در نتیجه در پروندهشان مفتخر شدند و آقای آدمیت مصون از هر تعرضی باز بهجا ماندند چون مورد توجه مقامات خیلی بالا بودند.
عرض کنم یک جریان دیگر هم این بود که آقای آدمیت موقعی که به بنده پیشنهاد کردند که من به تهران بروم و خودم تقاضای مرخصی کردم مدتی چند روزی نرفته بودم بعد از اینکه موافقت با مرخصی بنده برای یکماه رسید. بعد از چند روز دفتردارشان رئیس دفترشان را فرستادند از بنده سؤال کردند، «من چرا اسبابم را جمع نمیکنم که به راه بیافتم؟» گفتم مشغول هستم و بعد فردای آن روز ایشان یک پاکت سربستهای آوردند و از من امضا خواستند باز کردم گفتند حکمی است که برایت رسیده. در موقعی که این حکم را دیدم دیدم که به من نوشتهاند، «آقای محمد پدرام دبیر دوم سفارت شاهنشاهی در مسکو چون به تهران احضار شدهاید فوراً ترتیب عزیمت خود را فوراً بدهید. طهورث آدمیت سفیرکبیر شاهنشاه در مسکو.» با امضای ایشان بنده تعجب کردم از اینکه تهران از یک جهت حکم مرخصی به بنده دادند از جهت اینکه دلیلی بر احضار وجود ندارد. حکم را گرفتم و رسید دادم و رفتند. فردای آن روز به تهران تلفن کردم. رئیس کارگزینی آقای سمیعی بودند. به ایشان گفتم ایشان گفت، «پدرام، حکمت رسید؟» گفتم بله حکمم رسید، کدام حکم؟ گفت، «یک حکم بیشتر نبود تقاضای مرخصی کرده بودی دادیم به تو بیا تهران.» گفتم نه یک حکم دوم هم رسیده و جریان را به ایشان گفتم. ایشان گفتند «بلافاصله حرکت کنید و آن حکم را هم همراهتان بیاورید. گفتم باشد. بنده ترتیب کارم را دادم و باید از طریق… با ترن حرکت کردیم در ظرف چند روز و یادم هست که به ایشان گفتم صبح چهارشنبه به تهران میرسم به من دستور دادند که فوراً ایشان را ملاقات کنم. موقعی که میخواستم حرکت کنم و خداحافظی کردم طبق معمول با آقای آدمیت ایشان گفتند «آن کاغذی را هم که دریافت کردید»، عین عبارت است، «آن را هم پاره کنید ندهید بیندازیدش دور دیگر بهدرد نمیخورد.» و بعد هم همان مأمور کذایی آقای عیسی هجرت بود که مأمور ساواک بود بهنظر من و با آقای آدمیت خیلی نزدیک کرده بود خودش را. آمد بهاصطلاح دوستان آمدند به بدرقۀ ما و ایشان هم آمد و گفت، «آقای سفیر فرمودهاند که آن کاغذ همراهتان هست آن را لطف کنید.» گفتم «نه ایشان گفتند پاره کنید به ایشان بفرمایید پاره شد. ولی آقای هجرت این وجود دارد همراه من هست، دروغ هم نمیگویم این را میخواهم ببرم تهران به ایشان هم نمیدهم پاره هم نکردم حالا هرجور دلت میخواهد به ایشان خودت برگرد گزارش بده.» من نمیدانم او رفت و چه گفت بههرصورت از جریان بیاطلاع هستم. موقعی که من این حکم را به تهران رسیدم. و به آقای سمیعی دادم آنوقت فرستادند یک فتوکپی از آن گرفتند و اصل حکم را به من برگرداندند فتوکپی را آقای سمیعی همراه بردند و من میدانم که آن را به آقای آرام بلافاصله بردند نشان دادند، معاون بینالمللی آقای مجید رهنما بود و معاون اداری در آنموقع محمود اسفندیاری بود و مدیرکل سیاسی در آنموقع آقای احمد میرفندرسکی، این سروصدای این حکم… و آقای آشتیانی قرار بود که معاون اداری بشود. در اتاق آقای آشتیانی من فردا که آمدم. آقای سمیعی گفتند جریان را برای آقای آشتیانی بگویید چون ایشان باید عهدهدار کار بشوند من جریان را گفتم. بعد گفتند که تو از اینجا به مونیخ خواهی رفت. من گفتم که خوب تکلیف این زندگی و بههمخوردگی زندگی ما از مسکو تا اینجا چه خواهد شد و اینها؟ گفتند، «حالا که وزارت خارجه به تو نظر خوب دارد و تو را به جای بهتری منتقل کرد دیگر این حرفها را فراموش کن.» گفتم نه یک حکمی به من داده شده یا این حکم جعلی است یا حکم اصلی است. اگر جعل است من اعلام جرم خواهم کرد بر علیه جاعل. اگر که اصلی است وزارت خارجه مجبور است که بهاصطلاح آن نتایج مترتبه بر این حکم را قبول کند و خسارت مرا تحمل. آقای آشتیانی که گوش میداد گفت، «حق با ایشان است حرف حساب میزند. من اگر باشم بلافاصله تمام خرج سفر خرج مأموریت ایشان و خانوادهاش را باید از حقوق سفیری که این حکم را نابهجا امضا کرده و دروغ و جعل کرده داده کم کنند و به ایشان بدهند. این حداقل جریمۀ آن سفیر است والا تنبیه دیگر هم دارد آن دیگر بسته به نظر وزارت خارجه خواهد بود.» بههرصورت مرا قانع کردند که فعلاً بروم. من رفتم به مونیخ البته در آنجا و بعدها این حکم را تعقیب کردم البته وزارت خارجه یک پولی بابت این خرج سفر پرداخت کرد ولی آن حکم پیش من مانده بود بههرصورت و داشتم و هست و این در پرونده. اینها شاهکار، از این کارهای آقای آدمیت داشت و حتی بعدها یک نامهای جعل کرد، بعد از رفتن من که بنده را تحت تعقیب قرار بدهند و شاید آنجا به اعدام هم میکشید و آن این بود که برای من آنجا یک رابطۀ جنسی با یک دختر چیز بهعنوان جاسوسی هم درست کردند…
س- در روسیه؟
ج- بله. گفتند «یک کسی حامله بوده تلفن کرده به سفارت ما ندیدیم. گفته سفارت ایراک را میخواهم و ایران را توضیح دادیم گفتند نه. گفته آقای پدرام یا پطرام قاطی کرده بودند. نامهای نوشته بودند آقای آدمیت به وزارت خارجه و ساواک لابد بعد هم برای بنده فرستادند. منتهی یک اشتباه گندهای کرده بود آقای آدمیت، این نامه را کسی امضا در سفارت نکرده بود. داده بودند بالاخره به همان آقای مأمور دفتر امضا کرده بود و من نامۀ تندی در جواب این برای آقای آدمیت فرستادم. به ایشان گفتم که اگر شما آدم عجولی نبودید و حوصلۀ بیشتری داشتید لااقل توجه میکردید که هیچ حاملگی از ۹ ماه و ۹ روز بیشتر نمیشود. فاصله عزیمت من از مسکو و این نامهای را که شما نوشتید و جریان را توضیح دادید یازده ماه است، این حاملگی در تاریخ بشر بیسابقه است و خوب است که تأمل بیشتری در نوشتههایتان بکنید دور از شأن یک سفیر است و نمایندۀ یک کشوری که خودش را و وقتش را نوشتن صرف این مسائل و این نوع کاغذبازی بکند و من متأسفم برای شخص شما بهخصوص و خوب است که وقتتان صرف کارهای مفیدتری بشود. البته نامه قدری لحنش تندتر از اینها بود عین این نامه را در جواب به ایشان فرستادم و به ادارۀ کارگزینی و از طریق تهران به ایشان ابلاغ شد که مرحوم آقای نورآذر به من نامهای نوشت و نوشت، «جناب سفیر خیلی ناراحت شدند و تو خوب بود یک خرده ملایمتر چیز مینوشتی کوتاه میآمدی.» گفتم در این موارد من فکر میکنم که اگر میتوانستند ایشان این رابطهای که ترتیب دادهاند درست کنند من بههمان سرنوشتی دچار میشدم که دیگران را کردند امثال آن آقای شریفی چون ساواک در این مورد بسیار سختگیر بود و دستگاه بسیار ناراحت میشد و ممکن بود برای من پاپوشهای خیلی بزرگتری ایجاد بشود و گرفتاریهای سختتری. بههرصورت، این دستهگلهای آقای آدمیت بود و بعد که به تهران آمدم گزارشهای محرمانه ایشان را در مورد آن خانم مراغهای دیدم. و واقعاً تعجب کردم که یک انسانی که میتواند از استعدادش استفاده بکند چطور این استعداد را صرف کارهای دیگر میکند بهاضافه که ایشان نهتنها برای من برای خیلی کسان پروندهسازی کردند ولی خوب نتیجهای نداشت البته.
س- آقای تیمسار اکبر دادستان، شما چه خاطرهای از ایشان دارید؟
ج- عرض کنم که موقعی که من به کلن رفتم مأمور کلن شدم در زمان تیمسار سپهبد مظفر مالک، اسم کوچکشان یادم آمد، ایشان سفیرکبیر آنجا بودند تیمسار اکبر دادستان که نسبت بسیار نزدیکی با دستگاه دربار و سلطنت داشتند بههرصورت مأمور و رئیس ساواک در اروپا بودند. آقای اکبر دادستان مردی بود، من بدی از او ندیدم با حس نیت دیدمش کارمندان ساواک در کار امور کنسولی و اینها مستقیماً مداخله میکردند ولی روز اولی که من مأمور آن کار شدم و امور دانشجویی و گذرنامه و تمام این امور را بهجای آن آقای علیمحمد افشار به من واگذار کردند و بهجای آقای احمد شه (؟؟؟) موقعی که مأمورین ساواک که مقام دبیردومی و دبیراولی هم ظاهراً به ایشان داده بودند و رئیس یک قسمت بودند چون آنجا مفصل بود دستگاهشان و دو سه اتاق در مقابل اتاقهای ما داشتند. وارد امور بایگانی شدند و پروندهای خواسته بودند به ایشان داده بودند من پرخاش کردم پرونده را هم گرفتم مأمور ساواک را هم به او گفتم باید از اتاق تشریف ببرید بیرون دوباره هم بدون اجازه وارد این دستگاه نمیشوید و اگر پرونده چیزی خواستید به آقای اکبر دادستان میگویید گزارش میدهید ایشان از من خواهند خواست طبق یک ترتیب خاصی میتوانید بیایید پرونده را بررسی کنید اگر اجازه داشته باشید. اینها البته باعث ناراحتی شد گزارش دادند آقای دادستان با من ملاقات کرد و گفت، «خیلی خوشحال شدم از این قرصی و استحکام، من اجازه نمیدهم که اینها یک همچین کارهایی را سرخود بکنند و من نمیدانستم و کارمندان شما تقصیر داشتند که قبلاً اجازه میدهند.» گفتم خوب ضعف دستگاه بوده بههرصورت و ایشان بعدها هر کاری داشتند تلفن میکردند یک نمایندهای از آن دستگاه میآمد یک قسمت خاصی از پرونده را میخواند چون رأساً سفیر و تهران دستور داده بودند که این وسایل تسهیل کارشان باید فراهم بشود، میخواندند و گزارششان را یادداشت میکردند و پرونده را هم اجازه بردن نداشتند. این سیستم ادامه داشت و من از این صراحت آقای دادستان خوشم آمد و ایشان هم تا حدی رویۀ مرا پسندید. از اینجا ما یک خرده ارتباط بیشتری پیدا کردیم. من اکبر دادستان را مرد با حسن نیتی دیدم آدم صریحالهجه دیدم در مقابل مالک با اینکه آدم مؤدبی بود ولی ایستادگی میکرد کارهای ناروای مالک را اجازه نمیداد تا حدودی و سپهبد مالک هم مراعات ایشان را از هر لحاظی میکرد. حالا روابط ایشان با دستگاه خودشان که من از آن بیاطلاع هستم البته، نمایندههایی هم گویا کارمندانی هم در بین کارمندان ما داشتند من تا حد آقای دادستان آنها را معرفی کرده بود و من احساس میکردم ولی من اجازه هیچگونه مداخلهای به آنها تا حد امکان نمیدادم.
س- رتبۀ نظامی آقای دادستان چه بود؟
ج- سرتیپ بود.
س- سرتیپ.
ج- سرتیپ بودند بله، ایشان سرتیپ ارتش بودند. عرض کنم که آقای دادستان آنجا دیگر انجاموظیفه کردند تا وقتی که من آنجا بودم و آقای لقمان ادهم بعد از سپهبد مالک آمد و مرا به تهران احضار کردند ایشان آقای لقمان باعث شدند چون میخواستند که دوستان خودشان را بیاورند سر کار و همانها ترتیب کار داده بودند و همانطوریکه عرض کردم بدون جهت و علتی بنده را احضار کردند که باعث برخوردی شد و بعدها هم خواستند ترضیه خاطری از من کرده باشند آقای خوانساری و دیگران و آقای دادستان در آنجا بود تا بعدها چون خانمی داشتند که مقیم بود در آنجا و اصلاً اهل لهستان بود و یک خانم دومی هم جوانتر گرفته بودند که او هم آلمانی بود و در آنجا بود و بعدها آن خانم جوان را به تهران آوردند و همراه ایشان بود. من پسر ایشان را هم یکبار چون سؤال شد همراه ایشان…
س- شهریار را؟
ج- شهریار را بله دیدم، جوان افتادۀ خوبی بود بهنظر من شاید حدود سی سال بهنظرم آمد معرفی کرد در یک جلسهای دیدم در اتاق ایشان. بعداً هم پرسیدم احوالشان را. گفت، «به تهران رفته و آنجا تجارت میکند شریک…» چون والاحضرت اشرف مثل اینکه دخترخالۀ آنها میشد آقای دادستان، «و با ایشان شریک است در آن.» حالا نمیدانم با شهرام شفیق با آنها کار میکرد یا با ایشان. آنها را من اطلاع ندارم گفت، «کاروبارش خوب است اینها.» ولی بعدها که آمدم تهران شنیدم که ایشان خودکشی کردند در اثر اختلافاتی که داشتند و آقای اکبر دادستان از این جریان خیلی ناراحت شده بود چون این تنها پسر را داشت و خیلی به او علاقهمند بود دوستش داشت و حق هم داشت و این ضربهای بود برای دادستان. دادستان البته سکوت کرد در این مورد ولی بعدها بعد از انقلاب که دادستان از آلمان روانه ایران شد و به ایران رسید خود ایشان در روزنامهها من دیدم که شکایتی بر علیه دستگاه پهلوی داده و شکایت کرده که باعث قتل…
س- پسر من.
ج- کشتن پسر من، خودکشی پسر من این دستگاه بوده و این اشخاص بودهاند. من از جریان کموکیف که آنچه که واقع شده در این جریان، مداخله داشته اطلاع دقیقی ندارم، این اطلاعات بهطور سربسته بود و از آقای اکبر دادستان دیگر هم اطلاعات دیگری ندارم جز همین.
س- اشرف پهلوی.
ج- از اشرف پهلوی من هیچگونه سابقهای ندارم شخصاً.
س- جز همان مسئلهای که فرمودید در رابطه با آقای پرویز خوانساری.
ج- آن را هم در رابطه با پرویز خوانساری از طریق آقای عبدالرضا انصاری شده بود من آن را نمیدانم چقدر وابستگی به اشرف داشت، نداشت، پولها به کجا میرفت نمیتوانم من قضاوتی داشته باشم این اطلاعات بهطور سربسته است.
س- محمودرضا پهلوی.
ج- محمودرضا پهلوی را یک جلسه من ملاقات کردم و آن این بود که ایشان آمدند به پاکستان برای شکار بهاتفاق آقای ظلی که در اسلامآباد بودند رفتند به کوههایی که در آن اطراف هست گویا برای شکار مورال بهاصطلاح یا گوزن هر چی. طبعاً به لاهور هم میآمدند. همراه ایشان آقای علیرضا صاحب یادم هست بود و آقای امیر ابراهیمی نامی از کرمان از آنجا که نماینده بودند دوست بودند چه بودند دوست بودند آجودان ایشان بودند نمیدانم بههرصورت ارتباطاتی داشتند که من بیاطلاعم. آقای صاحب گویا در کار تجارت و بازرگانی هم بودند گویا مثل اینکه معاملات بازرگانی هم همراه به هم همه داشتند در کرمان هم گویا پستهکاری چیزی بود که مربوط میشد به آقایون که من از آن جریانات بیاطلاعم فقط آنچه که اطلاع دارم ایشان برای شکار آمدند چند روزی رفتند در کوهها ماندند از آنجا به من تلفن کردند که ایشان به لاهور هم خواهند آمد. طبعاً ما بایستی یک پذیرایی میکردیم از ایشان و ملاقاتهایی داشتند چون برادر شاه بودند. ترتیب یک نهار نشستهای برای ایشان داده شد که در آن چهل پنجاه نفر، چهل نفر دعوت شدند در هتل اینترکانینانتال چون در آن موقع ما هنوز سرکنسولگریمان بهراه نیفتاده بود، من ۱۴ ماه طول کشید جا پیدا کردم برای سرکنسولگری و خریدم. در آنموقع ما در هتل بودیم و در دو اتاق هتل زندگی میکردیم. بالطبع ضیافت ما هم در هتل برگزار میشد. کارتی چاپ شد و فرستاده شد ساعتی هم تعیین شد نهاری داده شد، رجال خوب پاکستان که خیلی هم مشتاق بودند ایشان را ببینند بههرصورت از حاکم گرفته تا دیگران مقامات اداری و غیرذالک همه دعوت شدند و جواب گرفته شد و ترتیب داده شد. شبی که باید ایشان بیایند به هتل تلفن شد و آقای ظلی که سفیر بودند و همراه ایشان بودند به من تلفن کردند که والاحضرت تمدید کردند و ماندند و نمیتوانند بیایند فعلاً به لاهور. گفتم آقا از طریق وزارت خارجۀ اینجا، تشریفات اینجا، ترتیباتی داده شده و دعوتی شده و من نمیتوانم این دعوت را در ۱۰ ساعت فاصله cancel کنم، حاضر نیستم این کار را بکنم. معاون تشریفات در آنجا حاضر بود اتفاقاً در هتل و برای ترتیب کارها صحبت میکرد صدایش کردم آمد گفتم آقای ظلی مستقیم با ایشان صحبت کنید و جریان را خودتان بگویید من چنین توضیحی به این اشخاص نمیدهم برای اینکه من اینجا باید کار کنم با مردم و من نمیتوانم بگویم ایشان مشغول شکارند آنجا دلشان میخواهد یکروز دیگر هم بمانند، شکارشان را بگذارند بیایند به مردم برسند هیچ در شأن ما نیست و من نمیکنم. گفت، «خیلیخوب، من صحبت میکنم» و بالاخره خودش صحبت کرد معاون تشریفات به من نگاهی کرد و گفت، «آخر در این فرصت کم شب چطور ما به همه بگوییم که آقا «چون وزیر دارد کابینه دارد پنجاب» که همۀ وزرا، دعوت شدهها و معاونین و رؤسا و همه اینها بگوییم که نیایید فردا نهار cancel شد. به چه دلیل؟» گفتم بههرحال. گفت، «خیلی خوب، شما ناراحت نشوید ما ترتیب کار را میدهیم.» خوب آنها معلوم شد که خودشان میتوانند ترتیب کار بدهند و دادند البته خجالتش برای ما باقی ماند. ایشان یک ۲۴ ساعت بعد آمدند و گویا شکاری هم نکرده بودند و ناراحت هم بودند ما در فرودگاه خوب برای استقبال ایشان که رفتیم طبعاً حاکم پنجاب که رئیس جمهور پنجاب میشود در حقیقت و خیلی مرد متعینی بود نواب بود و عباس عباسی مربوط به خاندان عباسی هشتصدصاله که خود ایشان دستگاه سلطنتی برای خودش در یک قسمت بزرگ پاکستان داشت. بههرصورت ایشان هم آمدند به فرودگاه و موقعی که آقای محمودرضا پیاده شدند من دیدم که ایشان لباسشان یک دانه کت اسپرت پوشیدند و از این کتهایی که آستینش مثل اینجای بنده…
س- چرم دارد.
ج- چرم دارد، پیاده شدند و خیلی اینجوری دور هم نگاه میکنند اصلاً نمیدانند کجا باید تشریف ببرند و چه کار بکنند. رفتم جلو و گفتم که من سرکنسول ایران هستم خواهش میکنم بیایید شما اینجا حاکم هست و با او ملاقات کنید و ببینید و خلاصه خیلی مایه تعجب شد و این عده هم زود آقایان برگشتند پاکستان برای اینکه دیدند ایشان مثل اینکه زیاد نباید به ایشان اینقدرها توجه بشود. بههرصورت، آنوقت آمدند رفتیم به کاخ حکومتی بنا بود ایشان مهمان حاکم پنجاب باشند و اصلاً در آنجا خوب با تشریفاتی از ایشان پذیرایی کردند. یادم هست که شب شام داده شده بود از طریق حاکم پنجاب برایشان شام رسمی. خوب در آن جلسه باید با وزرا و سایرین و وکلا چون مجلس در آنجا نماینده دارد رئیس مجلس دارد در خود پنجاب بهاصطلاح مجلس محلی آشنا بشوند و اینها و آنها هم خوب علاقه داشتند. ایشان نشسته بودند و من رفتم آنجا و به ایشان گفتم که شما اینجا نشستید ساعت ۸ باید بالا باشید. گفتند، «من میروم دیدن حاکم یا حاکم باید بیاید دیدن من؟» گفتم نخیر اینجا چون رئیسجمهور است، ایشان شخص اول است در حقیقت شما هرکس وارد میشود باید برود اینجا معمولاً. گفت، «بسیار خوب.» البته ادب کرد با من چون چیز نبود. آمدند و من بردم بالا معرفی کردم و بعد به ایشان هم آشنا کردم که بعضی از اینها کمونیست هستند، بعضیهایشان موافق ایران هستند، بعضیها مخالف ایران هستند که مواظب گفتههایش و بحثهایش باشد بههرصورت در کنارش توجهاش دادم. فردا که ما رفتیم در پذیراییهای دیگر ما وقتی که آنجا رفتیم این آقای امیرابراهیمی با من بود و فلان و اینها یک تذکری به من داد گفت، «آقای پدرام، شما در دربار هم بودید؟» گفتم که نه هیچوقت. گفت، «با روال دربار هم آشنا هستید؟» از من دوستانه سؤال کرد این خیلی نکتۀ جالبی بود. گفتم ابداً. گفت، «ما آخر یک رسمی داریم که وقتی میخواهیم برویم پیش والاحضرت فلان نمیدانم بهوسیلۀ و اجازه و فلان و اینها.» گفتم آقا شما مثل اینکه یک چیز را فراموش کردید که اینجا پاکستان است اینجا لاهور است و من هم نمایندۀ کشور خودم هستم و شخص اول اینجا در حقیقت. من نه از کسی اجازه میخواهم و نه از کسی اجازه میگیرم و اگر هم اعلیحضرت میآمد همین کار را میکردم شاه هم بود ایشان که برادر شاه هستند و سمت رسمی هم ندارند از نظر ما. من وظیفۀ خودم میدانم که ایشان را راهنمایی کنم و سر موقع هم به ایشان ابلاغ کنم که حاضر باشند و به کارهایی که باید بکنند برسند و من دیدم که شاه که آمده بود خیلی توجه داشت به این مسائل و ایشان هم که برادر شاه هستند باید به این مسائل توجه داشته باشند چون این نکتهها از نظر این مردم حساس است. حالا آیا خوششان بیاید که من دفعتاً… گفت، «آخر ایشان شاید نمیخواهند به روی شما بیاورند اینها.» گفتم برای من هیچ اشکالی ندارد چون من نظری ندارم من کار خودم را انجام میدهم، ایشان هم اگر ناراحتی داشته باشند میتوانند در تهران بروند به وزیرخارجه منعکس کنند یا دیگران و خیلی معذرت میخواهم که نمیتوانم مراعات این کارهای درباری و نمیدانم عادات درباری را هم با آن آشنایی اصلاً ندارم. ایشان دیگر سکوت کرد گفت، «البته من چون شما را دوست داشتم خواستم نمیدانم ناراحت نشوید فلان.» بعدها. گفتم شما هم غصه مرا نخورید فقط فکر کار خودتان باشید. بههرصورت ما رفتیم موقعی که رسیدیم به محل در آن باغ شالیمار گاردن در آنجا که باید ایشان باشند البته هوا گرم بود دیدیم نیستند تشریف ندارند و همه سرگردانند. دوباره برگشتیم گفتند ایشان نیامدند رفتند دوباره به کاخ حکومتی. بالاخره نشانی دادند معلوم شد که بهجای دیگری هم سرزدند. معلوم شد که یک مغازهای بود که صنایع دستی میفروخت به آنجا سر زده بودند. من موقعی که به آن مغازه مراجعه کردیم ببینیم هستند یا نیستند آن صاحب مغازه چون مرا میشناخت گفت، «ایشان آمدند اینجا و دو سهتا میز کاردستی داشتند که میخواستند اینها را خوب بفروشند و کسی نمیخرید بههرصورت آن به ایشان اهدا شده بود البته خریده شده بود از طرف یک تاجر پاکستانی و به ایشان داده شده بود و حمل شده بود. من خیلی ناراحت شدم از این جریان. معلوم شد که ایشان بهجای اینکه تشریف بیاورند آنجا بههرصورت سر به آن صنایع زدند چیز قابل توجهی هم بهنظر من نبود ولی بههرصورت از نظر ایشان جالب بود. قرار بود یک معاملاتی هم در آنجا انجام بگیرد بهوسیلۀ آقای علیرضا صاحب سرمایهگذاری بشود یا هر چی بههرصورت یک همچین جریاناتی را هم من استشمام کردم. موقعی که من برگشتم به حکومتی بهاصطلاح در بالا که نهار آنجا خورده بشود ساعت یک بود و ایشان از من پرسیدند، «مثل اینکه هوا خیلی گرم بود و اینها.» گفتم که بله شما مثل اینکه بهعلت گرما از وسط راه برگشتهاید. گفت، «بله، من خیلی کلافه شدم. نمیتوانستم تحمل کنم.» بههرصورت ایشان تحمل هیچ چیزی را نداشتند و من خوشحال شدم که ایشان قال را کندند و زودتر تشریف بردند از آنجا و ما را خلاص کردند و مردم پاکستان هم خلاص شدند از این و من از این برخورد بسیار خاطرۀ بد داشتم و رویۀ ایشان را نپسندیدم و اطرافیانش را.
س- آقای محمود فروغی؟
ج- آقای محمود فروغی را من قبلاً بهعرضتان رساندم در قضیه افغانستان. آقای محمود فروغی شخصاً مرد وارد و مطلعی است، بسیار متواضع است البته ایشان پسر ذکاءالملک فروغی هستند پدر ایشان روی ایشان زحمت کشیدند و ایشان هم مرد پختهای شدند.
س- ممکن است فقط یکی از خاطراتتان را برای ما توصیف بفرمایید. بهاصطلاح یک رویدادی را که ایشان در آن جریان مشارکت داشتند یا نقشی داشتند که اگر شما آن را توصیف بفرمایید بتواند که منعکسکننده شخصیت سیاسی و رفتار اجتماعی ایشان باشد.
ج- من تا جایی که اطلاع دارم کوشش ایشان در حل مسئله هیرمند باید مورد توجه قرار بگیرد، نمیشود نادیده گرفت انصاف نیست. البته ایشان ۷ سال در افغانستان خودشان میگویند زندگی مشکلی داشتند ولی از نظر من یک زندگی سالم و سادهای بوده که هیچ مشکلی برایشان وجود نداشته خوب وقتشان هم بد نمیگذشته بههرصورت با مقامات بالا درهرصورت. منتها خوب افغانستان البته جای قابلتوجهی از نظر کسی که در واشنگتن زندگی کرده و یا مأموریتهای برزیل یا جاهای دیگر رفته چیز جالبی نبود. خوب کتاب میتوانستند بخوانند، مصاحبت افغانها که فارسی خوب میدانند میگذراندند ولی مسئلۀ هیرمند را کمک کردند به حلش البته بعد از ایشان تمام شد قضیه با پرداخت مبالغی به افغانستان کمکهایی که دولت ایران کرد در زمان آقای هویدا و بعد سفر آقای هویدا به آنجا ولی بهنظر من زحمت اصلی را شاید آقای فروغی متحمل شدند.
س- ایشان بله خودشان مفصل این جریان را برای ما صحبت کردند بنابراین بپردازیم به آقای خلعتبری. از آقای خلعتبری شما میتوانید که یک خاطرهای را توصیف بفرمایید که همانجور که عرض کردم در باره دیگران مبین شخصیت سیاسی و رفتار اجتماعی ایشان باشد؟
ج- آقای خلعتبری از نظر شخصی و ظواهر امر، خوشپوشی، متانت و بردباری و تحمل و سکوت و…
س- من میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که یک رویداد خاصی را بفرمایید.
ج- الان عرض میکنم. ایشان واقعاً مرد شاخص و برجستهای بود. من حافظۀ عجیبی در آقای خلعتبری دیدم شاهد بودم نمیخواهم ذکر مثالش را بکنم ولی برای من تعجبآور بود حدت و شدت بهاصطلاح درک و یادآوری ایشان. آقای خلعتبری اولی که به وزارت خارجه آمدند حسن نیت، من این را چون شاهد بودم، کافی داشتند برای اینکه میخواستند یک وزارت خارجهای را که در زمان آقای زاهدی بهنظر ایشان آشفته و درهم شده بود صاف و پاکش کنند و تا حدی بهاصطلاح اصلاحاتی را در آنجا انجام بدهند و اینکار را واقعاً شروع کردند ولی با گذشت زمان آقای خلعتبری آلودۀ دستگاه شدند، دستگاه ایشان را تحت نفوذ گرفت. یعنی مداخلات نزدیکان ایشان در کارها فرض کنید که انتصاب آقای مرتضی قدیمی که پسرعمۀ ایشان بودند به معاونت فرهنگی و نظارت در کارهای مالی. بعد مداخلات آقای خوانساری در نقش خودشان و بعد توقعاتِ، فرض بفرمایید، خانم آقای خلعتبری خواهر آقای مهندس اصغیا در بعضی کارها در زیر کار باعث شد که آقای خلعتبری آنطور که میخواست آدم موفقی نباشد. من خوب بهخاطر دارم که در یکی از این بحثها که با ایشان کردم روزهای آخر که رفتم به ایشان گفتم. گفتم آقای خلعتبری چون ایشان در بلغارستان که رفتند ماشینشان واژگون شد و دستشان شکست و با همان دست شکسته با اینکه شاه به ایشان دستور داد بروند در اروپا دستشان را اصلاح کنند و ترمیم کنند ایشان نرفتند و با همان یکدست کار میکردند آقای خلعتبری. من در همان موقع به تهران آمدم و به ایشان گفتم آقا چه لزومی دارد که شما با این حالت زار و نزار کار کنید. گفت، «آقای پدرام سعی میکنم که شاید کار را اصلاحی بتوانم بکنم و بتوانیم وزارت خارجه را روی پایۀ صحیح قرار بدهیم.» این نیت را داشت آقای خلعتبری ولی بهعلت پیشآمدهایی که بعد کرد که من شاید از آنها شاید بیاطلاع هستم نتوانست آدم موفقی در کار خودش باشد آقای خلعتبری و حتی من آن روزهای آخر که پهلوی ایشان رفتم یکروز یادم هست که ملاقاتی با ایشان داشتم بهعلت کارم به ایشان گفتم که آقای خلعتبری شما پاشید و سری به ادارات وزارت خارجه بزنید این ادارات وزارت خارجه مردم احتیاج دارند و آقای خلعتبری را نمیدیدند کارمندهای وزارت خارجه و خیلی دلشان میخواست که وزیرخارجه سری به اتاقها بزند. گفتم شایق دیدن شما هم هستند سری بزنید و ببینید که چه مزبلهای درست شده وزارت خارجه. از این اصطلاحی که من بهکار بردم و «مزبله» گفتم آقای خلعتبری هیچ خوششان نیامد. لحن کلام را تغییر دادند مسیر سخن عوض شد و بعد از آن هم من احساس میکردم که آقای خلعتبری تا حدودی از من رنجیدند و بعد هم من مخالفت صریح با چند نفر پیدا کردم از جمله معاون اداری آقای هدایتی نامی بود قبل از آقای خوانساری بازآمد که کارها را بهدست گرفت و آدم ضعیفی بود در کادر اداری و بند و بستهایی در کارهای مالی داشتند که هیچ مورد پسند نبود و اینها متأسفانه در زمان آقای خلعتبری انجام شد و بهاضافه ناملایمات دیگر. من خاطرههایی که از آقای خلعتبری میتوانم به شما فقط بگویم ملاقاتهایی بود که دوبار ایشان به پاکستان به لاهور آمدند. یکبار بهجای شاه آمدند چون قذافی موقعی که آنجا برای کنفرانس اسلامی دعوت شد چون قذافی هم به لاهور میآمد شاه رد کرد دعوت را و گفت، «چون قذافی میآید من نخواهم آمد» و آقای خلعتبری به نمایندگی ایشان شرکت کرد در کنفرانس اسلامی. و یکبار دیگر هم برای کنفرانس سنتو بود که وزرای خارجه ایران و پاکستان و ترکیه باید میآمدند و آقای خلعتبری آمدند آنجا. من در هر دو مورد کار آقای خلعتبری را، روال کار ایشان را خیلی پسندیدم. از نظر پختگیِ کار آقای خلعتبری مرد شاخصی بود ولی از نظر آلودگی به دستگاه بهعلت تماس زیادی که ایشان و دوستی شدیدی که با آقای امیرعباس هویدا داشت، نخستوزیر، باعث شده بود که آقای خلعتبری همان راهی را برود که تقریباً آقای هویدا میرفت.
مصاحبه با آقای دکتر محمد پدرام – نوار شماره ۶
روایتکننده: آقای محمد پدرام
تاریخ مصاحبه: ۲۱ مه ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۶
س- آقای امیر شیلاتیفرد.
ج- آقای دکتر امیر شیلاتیفرد ایشان سرگرد ارتش بودند و در کدام قسمت ارتش الان یادم نیست در رکن ۲ شاید بههرصورت شاگرد اول شدند با هر شکلی در دانشکده حقوق ظاهراً و او اولین افسری بود که ایشان بهاصطلاح شاگر اول شد و معرفی شد به حضور شاه و از آن طریق دستور دادند که ایشان یک بورس سازمان مللی کسی یکسالهای یک چیزی گذاشته بودند یک مسابقهای بود ایشان شرکت کردند گفتند آن را هم برنده شدند بههرصورت و سروصدایی راه افتاد و ایشان را گفتند منتقل کنید به وزارت خارجه چون فرد لایقی است به درد کار سیاسی هم میخورد. با این عنوان ایشان آمدند به وزارت خارجه حالا با چه سمتی منتقل شدند من آن اولها را حالا دیگر بهخاطر نمیآورم چون جالب برایمان نبود ولی در ذهنم هست. بههرصورت شروع کردند به کار و راهی شدند و رفتند به آمریکا در سفارت ما شاید در نیویورک یا در سازمان ملل فرستادند گفتند چون تز ایشان هم اینها. بله، ایشان رفتند به سازمان ملل. بههرصورت آقای شیلاتیفرد در این میان خوب بهعنوان یک کارمند وزارت خارجه شناخته شدند، بودند تا زمانی که در تهران آقای پرویز خوانساری آمدند با آقای زاهدی. آقای شیلاتیفرد دفعتاً منصوب شدند برای اینکه بروند سرکنسول در اسلامبول بشوند. رفتند بعد از آقای بهمن زند رفتند به اسلامبول و در آنجا ۱۱ ماه سرکنسول بودند و برگشتند به تهران دفعتاً ایشان را کردند مدیرکل امور فرهنگی. من آنموقع در ادارۀ بینالمللی بورسها و روابط بینالمللی کار میکردم معاون آن اداره بودم خیال میکنم. طبعاً با ایشان کاری پیدا کردم، سروکار پیدا کردم و اولین بارهایی بود که ایشان را میدیدم موقعی که گزارش را به ایشان میدادم دیدم ایشان باید که نظری در مورد این گزارشها بدهند اینها تصحیحاتی که ایشان میکردند فقط «بود» «شد» «میشد» «است» میافتاد کم و زیاد میشد و اینجا را اینجور بنویسم. من دیدم نه چیزی اضافه نمیشود بر این بلکه یک چیزهایی هم خراب میشود در این وسط از نظر گرامری حتی. متوجه شدم که نه این آواز دهل شنیدن تا حدی از دور خوش است. بههرصورت، ولی تماسی با ایشان نداشتم و عقب کار خودمان، مأموریتهای خودمان رفتیم ایشان هم عقب کار خودشان. بعداً در آنکارا آقای موثقی که در آنکارا بودند آقای شیلاتیفرد آنجا آمدند برای بازرسی از تهران، آقای خوانساری ایشان را فرستاده بودند در آنجا برای کار شاید دانشجوها بود یا هر چه بود. من آقای شیلاتیفرد را در آنجا دیدم و آقای موثقی ناراضی بود از این بازرسی ایشان. گفت، «شاید عضو بهتری را میفرستادند ایشان آدم بینظری نمیتواند باشد.» من احساس کردم که زیاد روابط خوب نیست. آقای موثقی به تهران برگشت و آقای شیلاتیفرد سفیر ایران شد در آنکارا. آقای شیلاتیفرد در آنکارا که بودند چون در گذشته هم در آنکارا مستشار بودند شاید مقامات ترکیه حساسیتهای خاصی هم داشتند. بههرصورت من آنچه که شنیده شد در آخر کار مأموریت آقای شیلاتی شایع شد که اسنادی بوده است مال مربوط به سنتو که آقای شیلاتیفرد توانستند این اسناد را یک ترتیبی بدهند که منتقل بشود و از بین برود بههرصورت و این بهنفع گویا مثل اینکه ایران بوده یا هرچه بوده این جریانات اتفاق افتاده بود و این مورد توجه قرار گرفته بود کار آقای شیلاتی برای دستگاههای بالا یا شاید ساواک، این شایعه بود. بههرصورت آقای شیلاتی آمدند به تهران و دفعتاً ایشان مأمور کار در پاریس شدند، سفیر شدند در پاریس. موقعی که به پاریس رفتند این در وزارت خارجه اثر خیلی جالبی نداشت برای اینکه انتظار نداشتند که دفعتاً بلافاصله ایشان از آن مأموریت به مأموریت بعدی بروند در پاریس هم ایشان یکسال اضافه ماندند پنجسال ماندند و آنجا هم البته جریانات خاص خودش را داشت از آقای شیلاتی چیزی شنیده نشد و جز اینکه تقاضاهایی که داشتند من احساس میکردم که سعی میکردند که بودجۀ خودشان را بالا ببرند در صورتی که من ایشان را اهل خرج زیاد بههیچوجه ندیده بودم و آقای خلعتبری با این مسئله بسیار مخالف بودند، این را به تشخیص کمیسیون واگذاشته بودند و من یادم هست که ما در آن سال کمیسیون تشخیص که ریاستش با آقای مسعود جهانبانی بود در سال گزارشی تهیه کردیم و نظر دادیم که بههیچوجه با مقایسههایی که بهعمل آمده بود این را بهعرض شاه رساندند که بودجۀ سفارت پاریس بیش از حد لزوم است و هیچ اینجا لزومی نمیبیند آدم که اضافه کند و تقاضای سفیر وقت بیمورد است. و به این طریق با ایشان مخالفت شد و ایشان برگشتند به تهران و بعداً باز مجدداً در زمان معاونت دوم آقای خوانساری به معاونت باز فرهنگی منصوب شدند موقتاً بودند تا قبل از انقلاب و بعد از انقلاب هم هیچ گرفتاری تا قبل از انقلاب کارشان را کردند بعد از انقلاب هم ایشان در ایران نماندند و بلافاصله تشریف بردند به پاریس و آنجا متوطن شدند. آقای شیلاتی را من در آنکارا در مختصر دوران کاری که با ایشان داشتم و دیدم برای مدت یکماهی جز اینکه تظاهر به کار هیچی ندیدم. ایشان آنجا که آمدند گفتند ما یک staff meetingای تشکیل میدهیم و هر هفته کارمندها باید بیایند اینجا توجیه بشوند و فلان بنده را هم نشاندند و یک علیمحمد افشار هم بود که نفر دوم بود ایشان را هم نشاندند حالا ما هر دو باید راهی بودیم که برویم در مرخصی، گفتند شما هم باید حتماً باشید که ببینید من میخواهم عرایضی دارم اینطوری. آمدیم آنجا و کارمندها هم جمع شدند یک میز ۱۵ متری هفت هشت دهتا کارمند اینور و آنور نشستیم ایشان هم در رأس میز آن بالا جلوس کردند. و بعد گفتند، «هر هفته ما…» البته با یک طرز خاصی هم صحبت میکند آقای شیلاتی «ما هر هفته staff meeting خواهیم داشت و این برای توجیه آقایان باید در سیاست باشند همه.» اینجوری ولی بعداً شنیدیم که آن staff meeting فقط همان یک جلسه بود آن هم در حضور من و آقای علیمحمد افشار گویا برای ما staff meeting بود نه برای دیگران و دیگران در این کارها شرکت نکردند بههیچوجه. بعد هم یکروز بنده را بالا خواستند و گفتند، «این ترتیبی که من دادم آقای پدرام چطور است؟» میزشان را نگاه کردم و دیدم بله از تهران آوردند یک عکس اعلیحضرت و بعد یک پرچم ایران و بعد گراوری که خدا ـ شاه ـ میهن نوشته رویش. حالا به من میگفتند، «من اینها را ترتیب دادم اینجا نشستم این ترتیب تقدم کدام بهتر است که شاه آنور باشد، این اینور باشد یا این اینور؟ من در فکر این هستم که این ترتیب خیلی باید جالب باشد.» من یک خرده نگاه کردم دیدم که کار آقای سفیر فقط رسیدن و ترتیب دادن خدا ـ شاه ـ میهن است که کدام یکی مقدمند و کدام یکی مؤخرند. گفتم ظاهراً باید خدا مقدم باشد ولی من دیدم عکس شاه جلوتر بود و عکس… به بنده خواستند ثابت کنند که خیلی وطنپرست هستند خلاصه و من این احساس را داشتم. یکی از خاطراتی که خوب دارم آقای زاهدی من یادم هست موقعی که وزیرخارجه شده بود ایشان آمده بود، آنوقت مدیرکل بود، رفته بود بالا ببیند، وقتی که وارد شده بود گفته بود، «ساکت»، یکی از شوخیهایی که زاهدی کرده بود، «بچهها مواظب حرفهایتان باشید برای اینکه امیر شیلاتی آمده» البته خود زاهدی به عنوان شوخی گفته بود. او هم گفته بود، «چطور؟» گفته بود، «بههرصورت.» این طرز کار بود بههرصورت. آنچه که من ندیدم عرض کردم این شاگرد اولی که اینقدر دهل زدند برایش و آمد ما نه گزارش دقیقی از ایشان دیدیم و بعد هم گزارشاتی که دیدیم کارهایی بود که دیگران انجام میدادند ایشان باید فقط امضا میکردند ولی خوب «است» «بود» و «شدی»، عرض کردم، در آن وسط عوض بدل میشد.
س- آقای منوچهر ظلی؟
ج- منوچهر ظلی. عرض کنم که آقای منوچهر ظلی وزیرمختار ما بودند در دهلی در زمانی که آقای انصاری آنجا بودند و بعداً منتقل شدند به لندن و وزیرمختار بودند در لندن موقعی که آقای زاهدی در آنجا سفیر شدند. آقای منوچهر ظلی کارش این بود که ظاهراً خودشان را خیلی پرکار نشان میدهند عادتشان این است که پروندهها را جمع کند یکی از عادت خصوصیات برجستۀ ایشان این است که همۀ پروندهها را جمع کنند روی میز خودشان و بعد هم همۀ کارمندهای مربوط به آن کار هم احضار میکنند و اینها را نگه میدارند دور خودشان. بعد شروع میکنند به خواندن این پروندهها و پرخاشکردن بههرصورت، به قول بچهها میگفتند شارتوشورت کردن و وقت گذراندن. هیچ کاری انجام نمیشود تا آخر وقت جز اینکه همه از کار ماندند پروندهها هم سر جای خودش باقی است خلاصه. این سیستم کار آقای ظلی بود ولی خوب بعد از آن طریق صبح دیرتر ساعت ۹ شروع میکنند تا نصف شب هم میماندند نهار هم همیشه باید ساعت ۴ میخوردند و کارمندها هم مجبور بودند زخم معده داشته باشند که ایشان میخواست ساعت ۴ نهار بخورند که کار زیاد است ولی کاری از پیش نمیرفت. این روال کار آقای ظلی بود آقای ظلی توانست با این ترتیب نظر آقای زاهدی را به خودش معطوف بکند و آقای زاهدی چون خودش آشنا به کار سفارت نبود در لندن تمام کار بالنتیجه به آقای ظلی محول شده بود. البته ظلی انگلیسیاش خوب است باید گفت. آدم زحمتکشی است ولی آدم پختهای بههیچوجه نیست. در پاکستان من شاهد کار بودم که روابطش نه تنها با دولت پاکستان خوب نبود حتی معاون مثلاً وزارت خارجه پاکستان آقای ژنرال رضا که دو دوره هم در ایران سفیر بود وقتی میآمد آنجا به من میگفت، «این دیوانه است.» گفتم آقای رضا از شما بعید است که به سفیر ما بگویید اینجوری. میگفت، «نه من منوچهر را این را به او میگویم و هیچ رودربایستی هم ندارم و منوچهر کارش را بلد نیست و همه را ناراضی میکند.» این طرز کار ایشان بود منتها چون هر روزی عادت داشتند که چهار پنج تا تلگراف بامعنا و یا بیمعنا بهعنوان رمز به تهران بفرستند و معمولاً هم تلگرافهای رمز وقتی میآمد اگر مربوط به پاکستان یا هرجا بود سفیر وقت به روالش وزیر وقت بهعرض میرساند و این شده بود مایۀ دست آقای ظلی. در مأموریت بیروت ایشان آقای زاهدی ایشان را به مجرد ورود تهران، دو نفر را عرض کردم به مأموریت فرستاد اولی آقای ظلی دوم آقای موثقی و آقای موثقی به آنکارا آمد آقای ظلی به بیروت رفت. آن زمان در بیروت مصادف شده بود با کار آقای تیمور بختیار. تیمور بختیار در آنجا بود. من از ترتیبات نمیدانم ولی یکروز به ما اطلاع دادند که دو طیارۀ نظامی دفعتاً آمد به آنکارا بدون اینکه اعلام قبلی کرده باشند، البته این از نظر بینالمللی صحیح نبود دولت ترکیه خیلی ناراحت شد بدون اطلاع، آمدند در فرودگاه آنکارا نشستند و سفارت مداخله کرد که اجازه برای اینها کسب بکند برای فرودشان و همراه این عده مثل اینکه ده بیست سی نفر آمده بودند آدمهای جورواجوری. به ما اطلاع دادند و من با آقای سفیر رفتیم و گفت، «من اصلاً نمیدانم چرا اینکار را کردند؟» بعد معلوم شد که آقای ظلی به تهران گزارش داده که تیمور بختیار را میخواهند در بیروت تحویل بدهند و این ۳۰ نفر با دو تا طیاره آمده بودند که یک تیمور بختیاری را از آنجا بردارند و برگردانند به تهران. معلوم شد مبالغی خرج شده در این میان پولهایی وعده داده شده چند میلیون که تیمور بختیار را دولت لبنان تحویل ایران بدهد و قضیه تمام شده بود و این عده هم برای آنها آمده بودند. هرچه آنجا صبر کردند که پروازی پیدا بشود و اینها بروند و تحویل بگیرند بعداً معلوم شد که انصراف پیدا شده و تیمور بختیار را تحویل نمیدهند در آخرین لحظات. بالنتیجه آمدن دوتا طیاره آمدن ده بیست سی نفر عضوهای عجیب و غریب و جورواجور که اکثریت از ساواک و رکن دو و اینجاها بودند خیلی اثر بد داشت در آنجا و دولت ترکیه هم ناراضی بود و کار آقای ظلی هم خوب موجب خشم، کار ناپختهای بود که انجام شد، مایۀ سروصدای بیخود آبروریزی در حقیقت و آقای زاهدی کوشید که آقای ظلی را حفظش بکند که پرستیژ خودش بهاصطلاح حفظ بشود در این میان. اولین سفیری را که منصوب کرده این دسته گل را آب داد و آقای زاهدی در وزارت خارجه بهاصطلاح پیش شاه روسفید نشد با این کاری که شاه به آن واقعاً علاقهمند بود انجام بشود و نتوانستند، موفق نبودند. باز هم آقای ظلی مغضوب نشد و البته ابقا شد دوره چهار سالهاش را با تأیید آقای زاهدی گذراند. این یک نمونۀ کوچکی از کارهای نپختۀ آقای ظلی بود. کارهای نپختۀ دیگر زیادی من از آقای ظلی فراوان دارم، اعلامیههای نپختهای بود، دستوراتی بود که چیز صادر میکرد حتی من یک یادداشت دیدم که برای سگ والاحضرت شمس ایشان یک یادداشت به سفارت خارجی نوشته بودند که ایشان برای سگ تقاضای چیز کرده بودند، با یادداشت نوشته بودند.
س- تقاضای چه آقا؟
ج- تقاضای اینکه اجازه بدهند که مثلاً یک سگ فلان هم همراه فلانکس هست، همراهش میآید ذکر کرده بودند، یک سگ همراه فلانکس میآید که خیلی والاحضرت شمس به این علاقهمند است و باید در این سفر باشد و من تعجب کردم که چطور سفیر ما برای اعزام یک سگ هم یادداشت نوشته و این در سفارت ما، فکر میکنم، پاکستان موجود باشد یا من در تهران دیدم یکی از این دوجا. بههرصورت، اینها ترتیب کار آقای ظلی بود.
س- میخواهم حالا از حضورتان تقاضا کنم که در این مدت ۲۰ سالهای که شما در وزارت خارجه مشغول خدمت بودید چه تغییر و تحولی را در ساخت و بافت اداری و سازمانی وزارت خارجه مشاهده کردید با رفتن و آمدنهای وزرای خارجه مختلف؟
ج- عرض کنم که من اجازه میخواهم که یکخرده بهعقبتر برگردم وزارت خارجه تا زمانی که مرحوم دکتر فاطمی به وزارت خارجه آمد یک جای دربستهای بود منحصر در انحصار بهاصطلاح ما میگفتیم «هزار فامیل» اگر نظرتان هست این لغت را بهکار میبردیم.
س- بله.
ج- یک طبقات خاصی بهخصوص در کادر سیاسی که بههیچوجه به دیگران اجازۀ نفوذ و ورود در این دستگاه را نمیدادند. اغلب این آقایون هم همهشان با هم همانطور که تا الان هم موجود است میبینیم همه با هم قوموخویش هستند حتی وصلت را هم در میان خودشان کردند. بعداً هم نوه و نبیره و نتیجههای خودشان دانهدانه وارد این کادر میشدند بدون اینکه امتحانی وجود داشته باشد یا مدرک و ملاکی برای تحصیل بخواهند. البته در یک حدودی. کافی بود که آنها یک مقداری در خارج مانده باشند یک زبان خارجه را هم یاد گرفته باشند باقی امتیازات دیگر لزومی نداشت که داشته باشند یا نداشته باشند. خوب مورد تأیید بستگان خودشان هم بودند. به این دلیل این محیط یک محیط کوچک ولی محیط غیرقابل نفوذ شده بود. مرحوم فاطمی که آمد مرد روشنفکری بود بههرصورت و مرد پیشرفتهای بهنظر من و مترقی. تصمیم گرفت که راه وزارت خارجه را برای طبقه متوسط و عامۀ دیگران با استعدادهای خارج هم باز کند این راه را. در اساسنامۀ وزارت خارجه تجدید نظر شد و قرار شد که وزارت خارجه به دلیل احتیاجی که به افراد شایستهای دارد بتواند از خارج از داخل مملکت دیگران را هم راه بدهد و طبق یک شرایطی آنها را هم وارد کادر سیاسی بکند و آماده بکند و آموزش بدهد برای کادر سیاسی. همین کار انجام شد و چون بعدها استخدام ممنوع بود سعی کردند که انتقال کارمندان دولت را در کادر اداری با احراز امتحاناتی که در نظر گرفته بودند ترتیب امتحانی که داده شده بود در صورت موفقیت در امتحان منتقل کنند به کادر وزارت خارجه و وارد کادر سیاسیشان بکنند. برای اینکار یک دوران کارآموزی در نظر گرفته بودند یک مدت دو ساله کارآموزی بعد از دو سال وابستگی در نظر گرفته بودند و بعد شروع دبیرسومی که شروع کادر سیاسی میشود و بعد دبیر سه و دبیر دو، دبیر یک تا آخر و آن زمان مستشار سفارت کبرا مستشار سفارت البته و بعد وزیرمختاری و بعد سفارت کبرا. این ترتیب کار بود. خوب آن جریان ۲۸ مرداد پیش آمد آقای فاطمی از میان رفت و آقای افشار که آنموقع مدیرکل سیاسی بود در حقیقت کارگردانی وزارت خارجه را بهعهده گرفت چون مخالف اصلی مرحوم فاطمی افشار بود بههرصورت، عرض کنم، خسرو افشار البته افشار قاسملو هم دارد در ضمن، آقای خسرو افشار قاسملو. بعد با تحولاتی که پیدا شد، البته نظر دستگاه بر این بود که روابط سیاسی ایران با خارج توسعه پیدا بکند این توسعه روابط ملازمه داشت با توسعۀ کادر سیاسی وزارت خارجه. توسعۀ کادر سیاسی وزارت خارجه به این سادگی امکانپذیر نبود. کارمند علاوه بر آنکه اطلاعاتی دارد یا تحصیلاتی دارد باید بیاید برای کادر سیاسی آماده بشود. مدتی تربیت بشود با این میحط خو بگیرد و بعد در مأموریتها کارآموزی کند کار یاد بگیرد و بتواند با بهاصطلاح مأمورین خارجی تماس داشته باشد و بعدها در روال بالاتر اخذ تصمیم هم بکند. این سیستم، این چندین سال البته اجرای این برنامه بهطول میکشد ولی خوب این برنامه بههرحال قرار بود که اجرا بشود و شروع به اجرا شد. در بیست و چند سال قبل من خوب به یادم هست که وزارت خارجه اعلان کرد کمکم که کارمندان دولت را برای انتقال میپذیرد، البته بهطور خصوصی نه اعلان عمومی. خوب، عدهای خبر میشدند و شرکت میکردند. در میان اینها یک عده هم که وابسته و نورچشمی بودند طبعاً زودتر راه پیدا میکردند ولی هر سال بیشتر از هفت هشت ده نفری موفق نمیشدند وارد این کادر بشوند بهترتیب و این سیستم ادامه داشت تا زمانی که ما به همین ترتیب آمدیم همانطور که عرض کردم قبول شدیم و یک چهار پنج نفر نورچشمی هم ضمن ما آمدند حتی بعدها و آنها البته زودتر از ما ترقی کردند همهشان، این خواهناخواه طبیعی بود امکانات برایشان بهتر بود، مأموریتهای بهتر میرفتند کار روی دوش ما بود و راحتی روی دوش دیگران البته اسماً. تا زمانی که آقای آرام به وزارت خارجه منتقل شد، غلامعباس آرام از سفارت بغداد در ایران برگشت که در سفارت لندن بود ایشان و بعد رفت سفارت بغداد و او یک تغییراتی در وزارت خارجه داد. اولاً دوران این ارتقاء مقامها را خیلی طولانی کرد آقای آرام، وزیرمختاری را از بین برد ایشان تبدیل کرد به سهتا رایزنی در حقیقت مستشاریها را، رایزن یک گذاشت و دو و سه، رایزن سه و دو و یک آخریش آخر و اینها را کرد دورانش را سه ساله جمع دوران رسید به ۲۵ سال که کارمندی که شروع میکند حداقل باید این مدارج را طی کند. درصوتیکه آقایان خودشان سابقاً از دو سال مستشاری سفارت و دو سال چیز و هرکدام دبیراول دبیردومی هم دو سال دو سال بود که ظرف بعضیهایشان در ۱۵ ساله میتوانستند سفیر بشوند استفاده کرده بودند از این جریان. چندین نوبت هم سفیر شده بودند. این کاری بود که آقای آرام انجام داد بههرصورت، بدعتی بود که ایشان گذاشت و بعدها دیگران هم استفاده کردند ضرری نداشت البته برایشان. تا آقای زاهدی پیدا شدند آمدند در وزارت خارجه. زاهدی فکرش این بود که وزارت خارجه را خیلی باید توسعه بدهد و کادر جوانی را هم وارد کادر وزارت خارجه بکند حالا شاید در باطن نظر این بود که دستگاه امنیتی هم ضمناً بهطور استتار وارد این کادر بشود و در مأموریتهای ما مأمورین انتظامی از آن تاریخ بهاصطلاح نفوذ داشته باشند و بتوانند نظارت هم در کار داخلی را بکنند بهاصطلاح که کارها از روال صحیح جریان داشته باشد، تماسهایی نباشد، یا مراعات شده باشد بعضی چیزها و همین اینکه خودشان هم گزارشهایی بهاصطلاح کار ضد امنیتی هم کرده باشند. آقای زاهدی توانست با دریافت یک بودجه کلانتری که در این مورد با آقای هویدا خیلی هم اختلاف پیدا کرده بودند خودم شاهد یک جریانی بودم که ایشان اولینبار بود که میدیدم یک وزیرخارجهای تمام مأمورین عالیرتبهاش و معاون سیاسی و دیگران حتی امیرتیمور در آنموقع بود که معاون سیاسی بود جمشید قریب معاون سیاسی بود و امیرتیمور مدیرکل سیاسی چون امیرتیمور خوب چیز مینوشت بههرصورت احضار کرده بود و گفت محمدرضا نامهای بنویس و او اولش شروع کرد با آن فحشهایی که البته خود آقای زاهدی میدهد به آقای هویدا در جواب هویدا. مثل اینکه در اول ورود بیست میلیون تومان برای کمک وزارت خارجه خواسته بود و آقای هویدا گفته بود بودجه نداریم و نداده بود و این میخواست اعتراض کند. گفت، «از آن اولش مینوشت پدر فلان تا میآیی تا آخر مادرفلان من امضا میکنم.» که اینها ناراحت شدند ما در اتاق رمز عرض کردم مرکز خودش را قرار داده بود و ما آنجا حاضر بودیم. حتی امیرتیمور برگشت به من نگاه کرد و آقای جمشید قریب گفت بسیار خوب و مدیرکل حسابداری هم احضار شده بود به او دستور داد که این جواب را میگیری میفرستی برای هویدای فلان. درهرصورت این روابط آقای هویدا و زاهدی بههیچوجه خوب نبود و تا آخر ادامه پیدا کرد. آقای زاهدی از طریق شاه مستقیماً توانست تحمیل کند و بودجۀ خودش را توسعه بدهد. یک بودجه سری گزافی هم در اختیار آقای زاهدی قرار گرفت که بهدست خودشان برای مصارف خودشان مصرف میکردند و کمک به هر کس که میخواستند بدون اینکه هیچ سند و حسابوکتابی داشته باشد با تصمیم ایشان و خیلی بریز بپاش شد در این میان البته. خوب، آقای زاهدی شخصاً مرد با قدرتی بود، پشتیبانی هم میشد داماد شاه هم بود با این امتیازات بهاضافۀ اینکه خوب شاید هوشی هم داشت من چون تماس مستقیم با ایشان نداشتم ترتیباتی در وزارت خارجه داد و توسعه داد هم ادارات وزارت خارجه را و هم کادر وزارت خارجه را. یک عده در این وسط به خانمها هم که توجه کردند یکعده از دخترخانمها و خانمهایی هم که بعضیهایشان واقعاً لیاقت داشتند و شایستگی داشتند و اکثریتشان نداشتند در این میان بهعناوین مختلف وارد کادر وزارت خارجه شدند ماشیننویس و بایگان و فلان و فلان در کادر اداری و بعداً راه به کادر سیاسی هم از طریق امتحان پیدا کردند که باز عرض کردم در میان اینها البته خانمهای شاخصی هم آمدند که میشد از آنها خیلی خوب استفاده کرد ولی خوب دستگاه دستگاهی نبود که بتواند استفاده بکند. بالنتیجه این ترتیب آقای زاهدی، آقای زاهدی ترتیبی که دادند این بود که در ساعت ۱۱ هر روز صبح یک دویست سیصد تا تلگراف رمزی که میرسید یکصد صدوپنجاهتا اینها را دستچین میکردند که برجستهتر بود بهنظرشان و زیر بغل میگذاشتند و اینها را میبردند به نظر شاه میرساندند. شاه هم با دیدن این تلگرافات که میخواند هر کدام را به نظرش جلبتر میآمد یک دستوری میداد یا بعضی را رد میکرد یا ناراحت میشد از این گزارشات و همان دستور را آقای زاهدی آنهایی که بد بود با یک لحن خیلی خشنتر و آنهایی که موافق بود به اینکه بهشرف عرض مبارک ملوکانه رسید و فلان، یک عناوینی هم پیدا کرده بودند، البته ایشان یک خطابههای مخصوصی هم برای شاه داشتند که جاننثار و نمیدانم یک چیزهایی از این لغتهای خاص خودشان. من شاهد بودم که به خیلی از این سفرا آقای زاهدی زیر این تلگرافات فحشهای رکیک مینوشت. یکیاش برای هوشنگ، مثلاً، گنجی بود من یادم میآید که ایشان آنوقت وزیر نبود در سازمان ملل در ژنو کاری داشت و آنجا من یادم هست که برای آقای گنجی آن زیرش چیز نوشته بود و گزارشی داده بود آقای گنجی در سازمان ملل و در ژنو بهعرض رسانده بودند بهاصطلاح شاه ناراحت شده بود. ایشان آن زیرش یک لغت فحش نوشت برای گنجی که شما فلان کردید که یک همچین اظهاراتی کردید و فلان و بعد هم ایشان ترتیب دادند رفتند. برای یکی دو نفر هم نوشت یکی برای مجید رهنما یکی برای احمد اقبال که این دوتا جواب سخت به زاهدی دادند خوب برای اینکه هر دو آدم، آن یکی آدم محکمی بود آقای مجید رهنما و احمد اقبال هم بالطبع به پشتیبانی منوچهر اقبال برادرش میتوانست یکچنین جوابی را بدهد. آن یکی جواب داد، من یادم هست، که اینکه نوشتید این در خور شأن سفیر شاهنشاه آریامهر نیست لایق دیگران و امثال خود شماست و برگشت البته. نرفته بود به مأموریت و نوشته بود، «به این پفیوز بگویید به مأموریت برود»، به احمد اقبال و تعلل کرده بود مثل اینکه خوب نبود نرفته بود یک مأموریت موقت، او هم نوشت که «سفیر شاهنشاه پفیوز نمیتواند باشد. در نوشتههای خودتان فلان….» جوابی دادند بههرصورت. چندتا جواب دادند باقی همه بهاصطلاح لای سبیل گذاشتند و تحمل کردند آقای زاهدی را و من خودم شاهد بودم که در آنکارا که آمد ایشان هوشنگ باتمانقلیچ پشت سر ایشان چمدانکشی میکرد منشی مخصوص ایشان بود که بعدها مدیرکل شد و سفیر شد در آنکارا هوشنگ باتمانقلیچ و از دبیرسومی دفعتاً ترقی کرد و شد سفیر بههرصورت. و برای داشتن یک سیگار من یادم هست که به آقای موثقی فحش داد آقای زاهدی ولی با بنده برخوردش بسیار محترمانه بود تعجبآور بود آنها را میکوبید ولی کارمندانی را که میدید احترام دارند یا میشناخت و اینها خیلی به آنها احترام میکرد البته این را هم باید بگویم با همه اینجور نبود. این روال در وزارت خارجه ادامه پیدا کرد و این شلوغی بیشتر شد و خیلی کسان به خیلی از جهات ناروا وارد کادر سیاسی شدند و به این دستگاه چسبیدند ادامه داشت تا زمانی که آقای خلعتبری که قائممقام بودند شدند. آقای زاهدی کنار رفت و آقای خلعتبری وزیرخارجه شد. همانطوریکه عرض کردم آقای خلعتبری در نظر داشت که اصلاحات بکند و یک مقداری هم در آن اوان کار موفق شد حتی بسیار زیادی از این خانمهایی را که جالب نبودند اخراج کردند و منتقل کردند از وزارت خارجه به اداراتی که بودند و تعدادی را که من یادم میآید حتی پسر آقای سپهبد محوی، صفاری فلان، بهعلت بعضی جریانات که اتفاق افتاده بود بهعرض رساند و حتی آنها را هم اخراج کردند از وزارت خارجه. بله، در نتیجۀ این نحوۀ برخورد و ترتیب کار در حقیقت کارمندان جوانی هم که با استعداد بودند و به وزارت خارجه وارد شدند بعدها براثر برخورد با رؤسایی که خواهناخواه با آنها در تماس بودند آنچه را که یاد نگرفتند پیشرفت و تهذیب اخلاقی و پیشرفت علمی و تجربی بود. من غیرمستقیم این کارمندها یاد گرفتند که باید ترضیۀ خاطر اربابان وقت خودشان را، رؤسای زمان خودشان را فراهم کنند و آن رؤسا هم یاد گرفتند که فقط باید وزیرخارجه را راضی کنند و وزیرخارجه هم تمام هدف و منظورش ترضیۀ خاطر ملوکانه قرار گرفت. این روال باعث شد که در حقیقت استعدادهای نهفتهای هم که در این مورد آمدند به وزارت خارجه و در حقیقت ذخیرهای بود که باید از آن از نظر علمی استفاده بشود و به صلاح مملکت بهکار بیافتد یک مشت عنصر فاسد بیمعنی بارآورد. البته در این میان تعداد بسیار معدودی بودند که توانستند خودشان را تا حدی و تا حدودی حفظ کنند. ولی البته این افراد که هم تعدادشان بسیار کم بود و هم تا حدودی در حقیقت محروم از دریافت بعضی مزایا و یا چیزهای دیگر بودند. راحتی، مأموریت خوب، ترقی سریع نصیب آن کارمندانی بود که متوجه آن نکتههای حساس بودند و میتوانستند بهخوبی ترضیۀ خاطر اربابان خودشان را فراهم کنند. بساط و محفلی داشته باشند روابطی داشته باشند یا علیالاصول اگر دستشان برسد یک ازدواجی، یک ترتیبی، یک نسبتی از این طریق پیدا بکنند همانطور که ما مثلاً یک نمونهاش داشتیم آقای خسرو اکمل توانست دختر آقای هرمز قریب را بگیرد و یکدفعه ترقی کند و برود به دربار و بعد دفعتاً از آنجا سفیر دربیاید. به کارمندهایی هم که میخواستند روی پای خودشان بایستند و متکی به تجربیات و معلومات خودشان باشند و به کارشان اتکا داشته باشند میدان زیادی نمیدادند اگر به مأموریت هم اجباراً اینها را میفرستادند برحسب نیازی بود که به آنها داشتند. فرض کنید بنده یا امثال بنده را که تعداد خیلی زیادی البته نبودند ولی خوب وجود داشتند بههرصورت میشد از آنها خوب استفاده کنند بهرهبرداری را فقط از طریق انجام کارها داشتند، به مأموریتهایی میفرستادند که کار زیاد داشته باشد و یا احتیاج شدید داشته باشد به یک کارمندی که از پس اینکار برمیآید. بهقول آقای جعفر راعد که من ایشان را چند وقت پیش که دیدم گفت، «پدرام یادت میآید که کارها را ما انجام میدادیم و بارها بر روی دوش ما بود و استفاده را دیگران میکردند و راحتی را آنها.»
س- آقای جعفر راعد چهکاره بودند آقا در وزارت خارجه؟
ج- عرض کنم که آقای جعفر راعد سمتشان در آخر کار دو دوره سفیر بودند در عربستان سعودی. چون آقای جعفر راعد یکی از کارمندان شاخص، عالم و با سواد وزارت خارجه است بدون هیچ تظاهری به کارش پرداخته و کارش را به نحو احسن و اکمل انجام داده بهطوریکه من خوب بهخاطر دارم که ایشان در زمان ملک فیصل به عربستان سعودی رفت و ملک فیصل با همه بداخلاقی که داشت بعد به شاه نوشت، که «برادر عزیز بهقول خودش.» من از شما میخواهم که مأموریت آقای جعفر راعد را تمدید کنید و مجدداً کس دیگری نیاید بهجای ایشان.» این مداخله را کسی نمیکند از نظر کشور به کشور ولی واقعاً جعفر راعد با احاطهای که به ادبیات عرب و به زبان عرب و به فارسی هر دو دارد توانسته بود و با حسن خلقی که دارد این را من باید بگویم یکی از متواضعترین کارمندهای وزارت خارجه است و با حسن خلق و هوشی که دارد و در نهادش هست و خیلی از وزارت خارجهایها نمیدانند این را توانسته بود حتی جلب نظر ملک فیصل را بکند و بعداً هم در آنجا باز تمدید شد و ماند تا زمان خالد که بود. ۶ سال در آنجا سفیر بود دو دوره ۳ ساله چون در خارج دورههای ما ۳ ساله است در اروپا ۴ ساله است در کشورهای شرق ۳ سال میشود مأموریت، ۶ سال در آنجا بود تا قبل از انقلاب و قبل از انقلاب بنده ایشان را به تهران احضار کردم طبق دستور آقای دکتر سنجابی برای همۀ سفرا احضار شدند و جعفر راعد نیامد به ایران و بعدها چون هم ارتباط خوب داشت و هم اطلاع خوب داشت شنیدم که کارهای خوب به او مراجعه شده و هنوز هم مصدر آن کارها است مشغول نوشتن و ترتیب…
س- در رژیم جدید آقا؟
ج- نخیر، نخیر.
س- بله برای کارهای دیگر.
ج- بله، برای کار شخصی خویش.
س- بله.
ج- و هنوز هم مشغول این کارهاست. این یک نمونه است که جعفر راعد کارش را با مترجمی زبان عربی در وزارت خارجه شروع کرد یا ماشیننویسی فکر میکنم و مدارج ترقی را خیلی دیر پیمود در ظرف سی سال ولی آخرکار هم بهدلیل احتیاج فرستادنش. من خودم شاهد بودم که آقای خلعتبری موقعی که آمدند در کنفرانس اسلامی جعفر راعد هم آمده بود چون احتیاج به وجودش بود. از من خواستند آقای خلعتبری که من، آقای جعفر راعد این را نمیداند خودش این موضوع را، من هنوز هم به او نگفتم، به من گفتند، «آقای پدرام، یک کادویی در اینجا تهیه کنید میخواهم به یکی بدهم که هزار دلار تقریباً ارزش داشته باشد.» من از کارهای دستی پاکستان نقرههای چیزی که یادم هست که یک سرویس قهوهخوری نقره در این حدود رفتیم با آقای ندیم بهاتفاق آقای جعفر ندیم خریدیم. گفتم به چه کسی میخواهید چیز کنید؟ وقتی برگشتیم آقای خلعتبری گفت، «این را بدهید از قول من به آقای راعد.» آقای راعد سفیر است، گفتم آخر شما به آقای راعد کادو؟ به چه مناسبت؟ من خیال کردم این را به کس خارجی میخواهید بدهید. گفت، «نه، حالا میگویم.» بعد که برگشتیم گفت، «شما نمیدانید کاری را که ما سالها انجام نداده بودیم آقای راعد در ظرف یک جلسه در ملاقاتی که داشت با یکی از این سران کشورهای عربی برای ما انجام داد همینجا و من میخواهم خودم از او تقدیر کنم از این آدم با این درایتی که بهخرج داد.» و وادار کردند که سران آن کشور عربی هرکه بود به تهران برود تقاضای رفتن پیش شاه بکند و رفت به تهران و موفق شد و این کار راعد بود. این نمونه کار یک سفیر است که موفق میتواند باشد ولی وزارت خارجه توجه نداشت، اگر هم توجه داشتند روی اجباری بود، نیازی بود که بهکار راعد داشتند. کار ما هم بعد از کار ایشان در همین زمینهها بود. انجام کارهایشان چون خیلی شدید و سنگین بود باید میرفت آدم یک کسی را میخواستند که اینبار را ببرد. این طبقۀ زحمتکش وزارت خارجه که آمده بودند بار روی دوش این عده بود.
س- آقای پدرام، در مصاحبهای که ما با آقای محمود فروغی داشتیم دربارۀ یک مدرسهای برای تربیت دیپلماتهای آینده ایران ایشان صحبت کردند من میخواستم ببینم که شما چه اطلاعاتی از تأسیس آن مدرسه دارید و اصولاً دانشجویانی را که آن مدرسه قبول میکرد از چه طبقۀ اجتماعی بودند؟ واقعاً روی لیاقت شخصی دانشجویان پذیرفته میشدند یا در آنجا هم نفوذ و ارتباط خانوادگی نقشی بازی میکرد؟
ج- عرض کنم که در این مورد قبلاً من یک نکتۀ کوچکی را خدمتتان عرض میکنم که این در خیلی از کشورها هست که برای تربیت کادر سیاسیشان یک مدرسۀ بخصوص دارند حتی در این وین الان مدرسهای هست که از آمریکا من میبینم میآیند اینجا تحصیل میکنند منتهی اینها بعد از لیسانس اشخاصی را میپذیرند و دو زبان هم میخواهند دورهاش هم مشکل است یک دوره کلاسهای مختلفی دارند. بعد وقتی که در این مدرسه قبول شدند میروند وارد کادر سیاسی وزارت خارجه میشوند. ما هم در ایران آمدیم این روش را خواستیم تقلید کنیم. این تقلید در زمان آقای زاهدی شروع شد. من اگر عیبی از آقای زاهدی گفتم حسنهایی هم آقای زاهدی داشت. آقای زاهدی مرد ترقیطلب است، فعال است دلش میخواهد که قاطع باشد و کارها را زود انجام بدهد. یکی از نظراتی که زاهدی داشت و میخواست انجام بدهد این بود که کادر سیاسی آماده بکند منتها کار را بلد نبود زاهدی، مشاورینش خوب انجام نمیدادند، چون کار را که نباید حتماً یک وزیر بلد باشد همۀ آن را، باید مشاور خوب داشته باشد ولی مشاورینش نتوانستند آنجور که باید انجام بدهند. این مدرسه جزو برنامههای آقای زاهدی بود و این مدرسه را تأسیس کردند در آنموقع آقای فروغی نبودند این مدرسه تأسیس شد بر همین مبنا که عرض کردم کارمندها را وقتی میپذیرد بعد بفرستند به این مدرسه و در آن مدرسه تربیت بشوند، آماده بشوند معلوماتی فرابگیرند بعد بیایند بروند به مأموریتها در مأموریتها هم تجربه پیدا کنند و این راه را بروند. پس بنابراین آن مدرسه مستقیماً کارمند انتخاب نمیکرد برای تحصیل خودش، کارمند از طریق کارگزینی کارمندهایی که بودند و بایستی فرض بفرمایید وارد کادر سیاسی یا کنسولی بشوند یا اداری آنجا رشتههای مختلفی این آخر کار البته نه در اول کار کمکم که تکمیل شد کتابخانه درست شد بعد کلاس درست شد ساختمان تهیه شد آقای فروغی هم مسئول آن کار بعد از آمدن از افغانستان شده بودند توانستند با همکاری با آقای خلعتبری که با آقای فروغی توافق فکری زیاد داشتند اینکار را به پیش ببرند و در نتیجه اگر کادری به آنجا رفته از طبقۀ متوسط کسی توی آن باشد یا فقیرالحال باشد یا فلان مختلف است و آنجا انتخاب مستقیم نبوده، انتخابی بوده که قبلاً عرض کردم به شما میشد. کارمند ممکن است عادی هم توی آن بود، کارمندی هم که از طریق ساواک آمده بود توی آن بود دستچین نمیشد یعنی انتخاب با آقای فروغی و مسئولین آن مدرسه نبود. انتخاب با وزارت خارجه بود با آقای خوانساری که در آنجا نشسته بود.
س- یعنی هرکسی اصولاً از خارج که فارغالتحصیل دبیرستان بود نمیآمد در این کنکور شرکت بکند و قبول بشود و به این سفر فرستاده بشود برای تعلیمات دیپلماتیک؟
ج- عرض کنم که تعلیمات دیپلماتیک را باید یک خرده توجیه کنیم. آنچه که من بعدها گرفتاری پیدا کردیم در زمان بعد از انقلاب بود، خوب بهخاطر دارم که این را که شما میفرمایید ارتباط به آنجا پیدا میکند که یک عدهای از این جوانها که در ادارات ما نشسته بودند به ما مراجعه کردند و مقامهای خودشان را میخواستند. یعنی قرار بود که اینها مقامهایشان با آن سازمان امور استخدامی تطبیق بکند و ما اینها را به کارمند رسمی کنیم در وزارت خارجه و نشده بودند. اینها آن کسانی بودند که آمده بودند که بروند در این کلاسها شرکت بکنند و آماده بشوند، گویا عدهشان هم شصت و خردهای نفر بود.
س- از کجا آمده بودند آقا؟
ج- اینها را بعداً که بنده و بهعلت شغلی که داشتم و تحقیق کردم معلوم شد که این آقایان را کنکوری گذاشتند برایشان بعد که آمدند اینها را بردند چک کردند از طریق ساواک، دیپلمههایی را جوانهایی را مخصوصاً هم جوان خواسته بودند. اینها را وارد کادر سیاسی نمیخواستند بکنند فقط میخواستند بفرستند در مأموریتهای ما در آنجا بهعنوان کادر اداری بروند البته با آموزشی که قبلاً میدیدند و در آنجا زبان محل را یاد بگیرند و ما در آینده در تمام نمایندگیها کارمندان محلی داشته باشیم که با زبان محلی کاملاً آشنا باشند یعنی چهار پنج سال آنجا فقط تحصیل زبان بکنند و در ضمن در آن مأموریت کار بکنند مثل همۀ سفارتخانهها که خارجیها دارند، مأمورینی دارند که زبان محل را مطابق محل حرف میزنند و صحبت میکنند با مردم محل آشنا هستند و اینها عصای دست آن سفارت میشوند در حقیقت در آینده.
س- یعنی وزارت خارجه فارغالتحصیل دبیرستان را میپذیرفت ضمن یک کنکوری و اینها را میفرستادند به خارج فقط بهخاطر اینکه زبان یاد بگیرند؟
ج- من الان به شما عرض میکنم که اینها را من خاطرم نیست که همهشان دیپلمه بودند تا آنجا که یادم میآید مقداری از اینها تعدادیشان لیسانسیه بود الان نمیتوانم به شما چون…
س- حالا لیسانسیه یا دیپلمه فرق نمیکند.
ج- بله، اینها را آوردند با این شرایط که اینها در کادر اداری بمانند نه سیاسی بروند بعد بفرستند به این مدرسه در آنجا بهاصطلاح تعلیمات کارهای کنسولی هم… اینها را بهعنوان کمک کار کنسول همانطوریکه شما ملاحظه میکنید الان در نمایندگیهای خارج فرض کنید سفارت آمریکا یا فرانسه هرجا تشریف میبرید کنسول با شما، با شمای نوعی عرض میکنم، کاری ندارد. بعضی افراد هستند که وردست کنسول کار میکنند بهعنوان کنسولیار یا بهعنوان عضو محلی…
س- کارهای اداری.
ج- کارهای اداری کنسول را انجام میدهند بهخصوص تمدید گذرنامه، مصاحبه با شما میکنند حتی. اینها به زبان محل آشنا هستند، مقررات را میدانند ما چنین عضوهایی را نداشتیم با آن توسعهای که داشت سفارتخانههای ما و مجبور بود کارمند سیاسی همان کار را انجام بدهد و غالباً کارمندهای سیاسی ممکن بود زبان محل را ندانند فرض کنید ترکی، عربی انواع و اقسام اسپانیولی انواع این زبانها را نمیدانستند اینها آمدند و به این فکر افتادند که یک عده کارمندی را که البته مورد اعتماد دستگاه باشند یعنی از نظر ساواک چک شده باشند و به آنها اعتماد باشد که در آینده… و جوان هم باشند انتخاب کردند ولی با اینها شرط کردند که اینها باید در کادر اداری باشند و اینها رفتند و آن کلاس را دیدند و بعداً بنا بود اینها را به مأموریت بفرستند و اینها انقلاب شد نه به مأموریت رفتند نه احکامشان را دریافت کردند و این یکی از مشکلات ما بود که میتینگ میدادند و من به وضع اینها رسیدگی کردم و با صلاحدید آقای دکتر سنجابی تمام احکام اینها را با آن نمایندۀ سازمان امور ادارۀ استخدامی آمدیم گفتیم رسیدند و به اینها یک حکمی، حالا یادم نیست الان هم همان حکم را در جمهوری اسلامی من میبینم بهکار میبرند مینویسند مثل اینکه مأمور کنسولی یک همچین چیزی امضا میکنند در این ردیفها برای اینها تأیید کردیم چون اینها باید در گروهبندی آن سازمان امور استخدامی در آن سال وارد میشدند و اینها توانستند احکامشان را در زمان وزارت سنجابی همهشان دریافت کنند که ما صادر کردیم. این آن مرحلهای است که در آن مدرسه که میگویند میتوانستند کنکور بدهند بیایند به این شکل انجام میشد باز هم غیرمستقیم باید از طریق وزارت خارجه میشد ولی کادر سیاسی وزارت خارجه و کادر کنسولی وزارت خارجه باید از کارمندان وزارت خارجه در آن ادارات شرکت کنند و آنها معمولاً در کلاسهای بعدازظهر آن مدرسه شرکت میکردند. معلمین هم بودند از دانشگاه و غیره و ذالک و از وزارت خارجه که برایشان تدریس میکردند کارهای مختلف را بایگانی، کنسولی، سیاسی در سطح بالاتر و بعدها قرار شد که مستشاران بروند اینجا در کلاسها شرکت کنند و آن امتحاناتی که از ما گرفتند با گذراندن این سؤالهای کلاس تأمین بشود. حالا اگر کسی هم دکترا هم داشت باز باید به این کلاس مراجعه کند و دورۀ اختصاصی این کلاس را ببیند. البته در این کلاس مجلات و همهچیز بود آموزش هم داده میشد هدف بدی نبود اگر صحیح انجام میشد ولی ایراد من بر این است در این مورد از امثال آقای فروغی انتظار بر این است که این رجالی که شاخص بودند در این مملکت و اینطور شناخته شدهاند اگر ناروایی دیدند و تخلف دیدند اعلام کنند یا استعفا کنند از کار خود در سالی که به ما گفتند باید امتحانات رایزنی یک را بیایید بگذارید و هر سال ما را حتی از مأموریت هم آوردند اینجا که امتحان بدهیم و امتحانات مشکلی هم بود نسبتاً و آقای نصرالله انتظام شرکت میکردند و رئیس جلسه ایشان بودند و آقای فروغی و امثال ایشان و بعضی از متخصصین دیگر بههرصورت همهجور امتحانی اختباری امتحان میشد حضوری و شفاهی و کتبی متأسفانه ما با آن مشکل مواجه بودیم و آن مشکل را گذراندیم تا توانستیم رایزن یک بشویم ولی آقایانی بودند که در همان سال از طریق این سازمان به آنها ابلاغ شد که بیایند در امتحان شرکت کنند و آقای خسرو اکمل که بعد از بنده بود چون داماد آقای قریب بود نپذیرفت، آقای ذوالفقاری چون برادر آقای ناصر ذوالفقاری در دربار کار میکردند، هدایت ذوالفقاری، نپذیرفت از بنده هم عقبتر بود، آقای ملائکه ندادند آقای فرهاد سپهبدی ندادند، آقای ایرج امینی نیامدند هیچکدام…
س- آقای ایرج امینی پسر آقای دکتر علی امینی؟
ج- پسر آقای دکتر علی امینی ایشان با آشنایی با بعضی کسان دیگر توانستند که خیلی زود سفیر بشوند در دبیراولی سفیر شدند البته. آقای فرهاد سپهبدی هم در دبیر دومی سفیر شدند البته گفتند فرانسه خوب میدانند البته. آقای خسرو اکمل چون داماد آقای قریب بودند سفیر شدند. آقای ذوالفقاری جوان شایستهای بود ولی خوب برادر بههرصورت ناصرذوالفقاری بود و در تشریفات دربار کارشان را میکردند، اصلاً اینها حتی جواب هم ندادند و نیامدند و بایستی به اینها نمیدادند ولی احکامشان هم صادر شد، آقای دکتر خلعتبری صادر کردند و آقایان به مقام سفارت ارتقاء یافتند بعضیهایشان در تهران ماندند و بعضیهایشان هم به مأموریت سفارت رفتند امثال اکمل رفت فرهاد سپهبدی رفت، ایرج امینی هم رفت.
س- آقای دکتر پدرام، شما بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷ هم خدمتتان را در وزارت خارجه ادامه دادید و ناظر آمدن آقای دکتر سنجابی و آمدن آقای دکتر یزدی بودید به وزارت خارجه. میخواهم که مشاهدات خودتان را دربارۀ تحولاتی که در وزارت خارجه با آمدن این دوتا وزیر رخ داد برای ما توضیح بفرمایید؟
ج- عرض کنم که پیدایش انقلاب و اثراتش در وزارت خارجه خودش بحثانگیز است از نظر من ولی خوب حالا با توجه به کمی وقتی که ما داریم صرفنظر میکنیم ولی من یک نکتهاش را مجبورم این توضیح را بدهم برای اینکه باید در این تاریخ بماند چون این مؤثر است چه شما خوشتان بیاید چه نیاید من همانطور که عرض کردم آن انقلابیون اولی که در وزارت خارجه پیدا شدند یعنی مثل قارچ روییدند من به آنها هیچ خوشبین نبودم. اسامی افرادش را به شما میگویم کسانی امثال روشنگر پرونده داشت، عالیخانی ساواکی بود، عرض کنم که فریدون مجلسی کارمند نزدیک آقای خوانساری بود که دبیراول بود و همهکارۀ ایشان بود و…
س- عالیخانی که گفتید کدام عالیخانی؟
ج- عالیخانی همان عالیخانی که…
س- همان که…
ج- خواهرزاده، نخیر، پسرخاله یا خواهرزادۀ آقای پورسرتیپ کردستانی است اصلاً و ایشان دفعتاً…
س- اسم کوچکشان را نمیدانید؟
ج- بله، محمد عالیخانی. ایشان سرکنسول در حیدرآباد شده بود دفعتاً به تهران آمد و ایرج نقیبی حتی داماد آن آقای… اینها بودند که اول یک فوشریان نامی عضو سادهای در حسابداری بهاضافه یک اعضای کوچک حسابداری که آنها البته آن اعضا زیاد چیز نبودند ولی این آقای فوشریان نوکر آقای خوانساری بود.
س- آقای؟
ج- فوشریان در حسابداری. اینها انقلابیون دست اول بودند که شب آنجا خوابیدند در وزارت خارجه و خواستند انقلاب کنند و به آقای میرفندرسکی در اول وقت حمله کردند که خواستند بکشندش پایین بعد خوب البته کارمندها آنموقع منسجم بودند و اعتراض کردند و اینها را هم میشناختند. ما اصلاً تعجب کردیم که چطور آقای عالیخانی که از طریق ساواک به وزارت خارجه راه پیدا کرده چطور یکدفعه انقلابی شده. آقای روشنگر بنا بود پروندۀ خلافکاریهای مالیاش بهوسیلۀ پورزند در دو ماه قبلش مطرح بشود در دادگاه که آقای خوانساری جلویش را گرفته بود. آقای مجلسی اصلاً دمخور و منشی مخصوص آقای خوانساری بود و همۀ کار آقای خوانساری را انجام میداد. اینها آدمهایی بودند که از دور بویشان شنیده میشد، استشمام میشد و اینها پیشروهای انقلاب بودند. بعداً رضا تقوی به اینها اضافه شد که رضا تقوی اسمش در ساواک هست و آقای رضا تقوی پسر یک محضرداری در همدان بود که مستشار ما شد با آقای ظلی همکاری میکرد سگ آقای ظلی را بغل میکرد. تهران هم آمد آقای ظلی رئیس اداره سیاسیاش کرد و دفعتاً ایشان هم جزو انقلابیون شدند و بعداً معلوم شد که همشهری آقای بنیصدر هستند و شدند رئیس دفتر آقای بنیصدر و بعداً هم که آقای بنیصدر تشریف بردند ایشان هم فرار کردند طبق معمول. این دارودستۀ انقلابیون بود و بعدها که اینها ریختند آن روز به وزارت خارجه و بنا شد که ادارات را تحویل بگیرند این آقایان وارد اتاق آقای گودرزی شدند که معاون اداری بود و همه را بیرون کردند بزرگان ادارات را حتی آقای عزالدین کاظمی را کشیدند و به ایشان توهین زیاد نکردند ولی آقای گودرزی را کشیده زدند در حضور همه و مرتضایی را پرتاب کردند مدیرکل بود بیرون. بههرصورت، که گودرزی بعداً فوت شد بر اثر این غصه با اینکه جوان بود و اینها. عرضم بهحضورتان این رفتار و رویه بعد هم شروع کردند به سخنرانیهای کذاوکذا که یک عده برخوردهایی پیدا شد و اینها و بههرصورت این بود نحوۀ کار، البته مستخدمین را هم بهطرف خودشان کشیدند، مستخدمین گناهی نداشتند محرومیت زیاد دیده بودند حق با آنها بود ولی در میان مستخدمین سردمدارانشان آدمهایی بودند که خیلی وضع خوبی داشتند هم از دستگاه سابق بهرهمند شده بودند و هم حالا میخواستند از انقلاب بهرهمند بشوند. این بود وضع انقلاب تا زمانی که آقای میرفندرسکی از کار به کنار رفتند و آقای دکتر سنجابی به وزارت خارجه آمدند. من هیچ آشنایی… قبلاً میشناختم آقای دکتر سنجابی را ولی آشنایی حضوری با ایشان بههیچوجه نداشتم. همراه ایشان سه نفر به وزارت خارجه آمدند یکی آقای احمد سلامتیان بود، یکی حسن لباسچی بود و یکی آقای دکتر اردلان بود که خویش سببی ایشان است و من اسم کوچکشان یادم نیست. و ضمناً پسر آقای سنجابی اسم کوچکشان یادم رفت که با آقای بنیصدر همکاری میکردند.
* – سعید.
ج- سعید بله. آقای سعید سنجابی هم آمده بود برای کمک به ایشان و یکی دو نفر دیگر هم پسر آن آقای مَهراد مثل اینکه یادم میآید نزدیک است با ایشان، اگر ذهنم درست باشد و یک خانم دیگر جوانی هم بود که از پاریس آمده بود با آقای سلامتیان و اینها آشنا بود همکاری میکردند که کارها را بهاصطلاح کارهای نزدیک به آقای سنجابی را در دست داشته باشند. خوب، دستگاهی بود آمدند مستقر شدند. بعد از چند روزی که گذشت آقای عزالدین کاظمی با آقای دکتر سنجابی چون در جبهه ملی بودند از سابق آشنایی داشتند و میشناختند و مورد اعتماد آقای دکتر سنجابی بودند. حالا چه کسی پیشنهاد… من با آقای عزالدین کاظمی رابطه داشتم و حتی ما یک اعلامیهای هم آنجا صادر کرده بودیم و نوشتیم که این راهی را که به زعامت دکتر محمد مصدق شروع شده آیتالله خمینی تعقیب کردند و مردم ایران دارند انقلاب میکنند بر علیه نهضت و ما هم تأیید میکنیم که راه باید راه دکتر مصدق باشد و همان رویهای را هم که داشتیم امضا هم کردیم پایش را. آنها هم تشکیل یک جلساتی را داده بودند آن انقلابیون آمدند با ما ائتلاف کنند و آقای کاظمی را به ریاست خودشان برگزینند و حتی به وزارت خارجه پیشنهاد کنند آقای کاظمی زیربار نرفت ما هم آنها را نمیتوانستیم طبعاً بپذیریم این بود که راه از ما جدا شد ولی خوب بنده را قبول داشتند آقای کاظمی را قبول داشتند این دستگاه چون سوابقمان یکخرده روشن بود برایشان طرفداری از کسی نکرده بودیم، حق کسی را هم ضایع نکرده بودیم. به من خیلی اصرار داشتند که من در جلساتشان حتماً باشم ولی خوب من با آن عدهای که تشکیل میدادند و کارگردانی میکردند زیاد نمیتوانستم موافق باشم چون سوابقشان را میدانستم، نمیتوانستم با آنها همکاری داشته باشم بههرصورت. این بود که در جلسات اگر هم بود ساکت شرکت کردیم در آنجا. ولی بههرصورت انقلاب تمام شد و آقای دکتر سنجابی تشریف آوردند با این عده. بعد از چند روزی آقای سلامتیان در آنموقع همهکاره شده بودند در رتقوفتق امور مثل اینکه از نظر سیاسی با آقای سلامتیان شده بود و تصمیمات اداری. آقای سلامتیان بنده را احضار کردند گفتند، «ما شما را برای کارگزینی پیشنهاد کردند، تحقیق کردیم در میان کارمندانی که اینجا وزارت خارجه داشته آدمی که به سوابقش مراجعه شده و فلان شما قابل اعتماد هستید و به شما خوب میتوانیم اعتماد کنیم و میخواهیم از شما که شما مداخله کنید و ترتیب کارها را بدهید.» این بود که حکمی به امضای آقای سنجابی با حفظ سمت قبلی صادر کردند و کارگزینی را هم اضافه کردند که پیشنهاد کنند. و ما هم شروع بهکار کردیم. باور کنید روزی هیجده ساعت کار بهخاطر مردم و بهخاطر مملکت نهتنها بهخاطر آقای سنجابی، بهخاطر پیشرفت این اهداف با تمام گرفتاریهایی که بود و سه ماه هم کار ادارات اگر بدانید همه خوابیده بود تمام کارها خوابیده بود پروندهها خوابیده بود، آخر سال هم هست بایستی رتبهها و تمام کارها هم داده بشود و تجدیدنظر بشود و تصفیه هم در وزارت خارجه انجام بشود طبق معمول. موقعی که ما شروع بهکار کردیم در حدود هزار نفر کارمند سیاسی داشتیم، هزار نفر کارمند اداری و تصور میکنم اگر اشتباه نکنم سه هزار کارمند مستخدم در این حدود این کادر وزارت خارجه بود. اگر رقمها به ذهنم باشد هیچی در دسترس ندارم اشتباه نشود. ولی در مورد سیاسیاش نزدیک به هزار شده بود جمعاً. و در اینموقع دولت موقت هم شاخص هزینه زندگی را که عوض کرده بود تغییری در اشل حقوقها داد و اینها که آن خیلی مؤثر بود و باید این احکام تجدیدنظر بشود. بنابراین ما مواجه شدیم با سه چهار ماه کمکاری و مراجعۀ شدید کارمندها و در ضمن تصفیهای که میخواستیم بهعمل بیاوریم اقداماتی که باید برای احضار سفرا و کارمندان بهاصطلاح مخالف و ترتیب کارهای نمایندگیهای خارج که اینها در اختیار دانشجوها قرار گرفته بود یا در دست کسانی که آنجاها را اشغال کرده بودند بهراه انداختن این چرخ وزارت خارجه چه در خارج و چه در داخل یک مشکل بزرگی بود که همۀ اینها تحمیل شده بود بر دوش اداره کارگزینی و تصمیمگیری این اداره بهاضافۀ اینکه یک اضطراب خاطری هم در کارمندها پیدا شده بود که آیا این تصفیه به چه شکل انجام میگیرد، عمومی است؟ کلی است؟ به چه شکل خواهد بود و سرنوشت آیندهشان چه میشود؟ با مشاورۀ با آقای دکتر کاظمی ضمن ملاقاتی که با آقای دکتر سنجابی بهعمل آوردیم قرار شد که ما یکنفر معاون مورد اعتمادی را برای وزارت خارجه در نظر بگیریم قبلاً معاون اداری و با نظر آن معاون اداری جمعاً هر دو مشغول بهکار بشوند. عرض کنم که آقای دکتر کاظمی از من خواستند که من یک فردی را در نظر بگیرم و آقای احمد سلامتیان هم به من مراجعه کردند من قبلاً آقای دکتر حسین داودی را در نظر گرفتم که سفیر ما بودند در افغانستان و بعداً بهجای آقای فروغی در همین مدرسۀ سازمانهای بینالمللی رئیس این مدرسه بودند. دکتر حسین داودی مرد باسوادی است، کار بلد است و خیلی با ذوق است ولی من در آنوقت بیاطلاع بودم. ایشان میدانستم که یکوقتی سابقه فراماسونی بههرصورت داشتند. آقای سلامتیان آمدند به دیدن… ولی آقای دکتر حسین داودی یکوقتی هم رئیس دفتر آقای دکتر مصدق بود و از مرحوم دکتر مصدق تقدیرنامهای هم در دست داشت و این را هم میدانستم افکارش را. آقای سلامتیان به اتاق مجاور من آمدند و مصاحبهای خواستند با آقای دکتر حسین داودی کردند یکساعتی طول کشید دو سه ساعت شاید طول کشید و بعد از دو سه ساعت قرار شد که نظرشان را بعد بگویند با مشاورهای که شد و فردا به من اطلاع دادند که نمیتوانند موافقت کنند. پرسیدم چرا؟ گفتند، «یک نقطه ضعف بود.» گفتم فکر میکنم شاید فراماسون باشد ایشان اسمش در آن کتاب بود. بههرصورت گفتند، «همینطور است.» من به آقای دکتر داودی گفتم جریان این است. گفت، «من فراماسونی هستم استعفا کرده بودم ولی اشکالی ندارد بههرصورت.» بالنتیجه ما گشتیم یکی کسی را واجد شرایط پیدا کنیم کسی نبود. یک آقای سرکنسول سرخوردهای داشتیم که سابقاً هم ریاست کارگزینی را کرده بود من فکر میکردم در کار اداری آدم واردی است ظاهرش هم آدم متواضعی بود او را انتخاب کردیم به اسم آقای احمد معتمدی و معرفی کردیم با آقای کاظمی مشورت کردیم شب ایشان هم حسن استقبال کردند و ما هم بهعنوان اینکه یک همکار پیدا کردیم ایشان را معرفی کردیم به آقای دکتر سنجابی و حکم معاونت اداری برای ایشان صادر شد قرار شد که کارها را ترتیب بدهیم. کارها به روال افتاد پروندهها مشغول رسیدگی شد و کمیسیون بررسی سوابق درست شد. در آن کمیسیون آقای دکتر سلامتیان از جانب آقای دکتر سنجابی با آقای حسن لباسچی هم همچنین و بنده و آقای معتمدی مأمور بررسی پروندههای کارمندها از عالی تا دانی شدیم بهخصوص و ابتدا از بالا شروع شد و قرار شد که این گزارشها در حضور آقای دکتر سنجابی هم طرح و تصمیم گیری بشود. موقعی که به بررسی پروندهها رسید، البته یک احکام صادرۀ مخفی هم بود که حکمهایی بود که در اختیار وزیرخارجه مبلغ سی میلیون تومان در هر سال آن سال تا جایی که من کسب اطلاع کردم در زمان آقای خلعتبری از زمان هویدا بود که این به مصارف رسیده بود سابقاً آقای شاید زاهدی بیشترش را مصرفهای شخصی کرده بودند یعنی مصرف هرچه خودشان تصمیم گرفته بودند ولی آقای خلعتبری باید گفت تصرفی نکرده بود در این پول منتها این پول را به کمک معاش یکعدهای کمک کرده بود ایشان.
مصاحبه با آقای دکتر محمد پدرام – نوار شماره ۷
روایتکننده: آقای محمد پدرام
تاریخ مصاحبه: ۲۱ مه ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۷
ج- در آن لیست اسامی اشخاص زیادی دیده شد که مبالغی ماهیانه از طریق سری از طریق دفتر وزیر دریافت کردند که البته بعضی از آنها شگفتآور بود و آقای لباسچی بهقول خود آقای لباسچی خیلی گشت که اسم من در جایی برای اضافهحقوق یا هرجا پیدا بشود گفت، «خیلی دارم میگردم اینجا پیدا کنم و مچت را بگیرم ولی پیدا نشد متأسفانه.» گفتم من اضافهکار هم در عمرم نگرفتم. بههرصورت، اینهم شوخیای بود که آقای حسن لباسچی… بررسی پروندهها ادامه پیدا کرد در این جلسات و خلاصهای تهیه شد و در جلسهای که ما در حضور آقای دکتر سنجابی داشتیم ۴ نفری آقای دکتر سنجابی از من سؤالی کردند و گفتند، «آقای پدرام، بهنظر شما وزارت خارجه را چقدر و چهجور تصفیهاش کنیم خوب است و چقدر از اعضایش را باید سیاسیاش را باید کم کنیم؟» گفتم که آقای دکتر سنجابی اجازه بدهید صراحتاً به شما عرض کنم من اگر بخواهم تصمیمگیری کنم جمعاً ۵۰ نفر بیشتر کم نمیکنم از کادر وزارت خارجه. گفتند، «چطور، شما فقط ۵۰ نفر را ناصالح میدانید؟» گفتم بله، ناصالح هم نمیتوانم بگویم همه ناصالح هستند ولی صلاح نمیدانم که اینها ادامۀ خدمت در اینجا بدهند در کادر سیاسی. گفت، «مثلاً چه کسانی؟» گفتم مثلاً آن کسانی که خیلی شاخصند مثل آقای زاهدی، مثل همین شیلاتیفرد، مثل آقای خوانساری اینهایی که اینطور در این راه بودند همکاری مستقیم داشتند سرتیپ فرض کنید فلان قدَر امثال اینها مثلاً، اینها نباید همکاری کنند ولی در مرحلۀ دوم که بیایید ما سفرایمان همه فاسد نیستند، کارمندهایمان هم همچنین. اگر دستگاهی فاسد بوده رژیم خراب بوده دستگاه خراب بوده. اینها یک تجربیاتی هم اینجا کشف کردند، بهدست آوردند، تحصیل کردند. خیلیهایشان زبان خوب میدانند آدمهای شاخصی هستند منتها راهبری صحیح نشدند، رهنمود صحیح نشده برای این. دستگاه هم چون فاسد بوده اینها بهخودشان اجازه دادند که همگام با آن دستگاه جلو بروند. شما که آدم صالحی هستید اگر در رأس این دستگاه باشید من خیال میکنم یک نمونه خوبی میشوید، سرمشقی میشوید برای دیگران آنها هم به شما تأسی میکنند و ما میتوانیم این جامعۀ وزارت خارجه را خیلی زود اصلاحش کنیم بهراهاش بیندازیم. ابزارش آماده است این ابزار را نباید فلجش کنیم و دورش بیندازیم. این بهنظر من خلاف سیاست مملکت است. این نظر من است و من آن پنجاهتا را نمیتوانم برای شما بیاورم بیرون البته کسانی هم هستند در این بین که ممکن است وضع مالیشان خوب نباشد از نظر سوابق مالی آنها را بعداً بررسی میکنیم. ما اگر لازم شد پروندهای داشتند و اینها واقعاً قابل اصلاح نبودند و پروندهشان خراب بود خوب بعد میشود آرامآرام کنارشان گذاشت نه به این سرعت. آقای دکتر سنجابی عیناً در جواب من گفتند، «ما فقط سه دسته را نمیتوانیم بپذیریم، اگر این سه دسته به این شکل باشند اگر این سوابق را داشته باشند با ما نمیتوانند همکاری کنند مابقی را هیچ حرفی من ندارم.» گفتم چه کسانی؟ گفتند، «اول فراماسونها، دوم بهاییها، و سوم ساواکیها. با این سه دسته ما همکاری نخواهیم کرد هرکدام که مسلم جزء این سه دسته باشند باقی اشکالی از نظر من ندارد سیاست ما بر این نیست یک سیاست کلی است که انتخاب شده در شورای انقلاب و سایر جاها و ما باید مراعات کنیم.» گفتم بسیار خوب این مسئلهای نیست. بعداً قرار شد که پروندۀ آقایان طرح بشود ما سفرا را قبلاً طرح کرده بودیم که احضار کنیم و به آنها بعداً پست بدهند یا بفرستند به مأموریت. وقتی که من لیست را گذاشتم بین چند نفر آنها که پیشنهاد کرده بودیم اینها بازنشسته بشوند یکی هم برادرزن آقای معتمدی بود که من پیشنهاد کردم ایشان دو دوره سفیر شدند و آدم منفی هستند در وزارت خارجه پسر آقای محمد نجم بهدرد ما نمیخورند و اجازه بدهید که ایشان هم جزو… آقای معتمدی خواستند ایشان را حفظ کنند مقاومت کردند که، «نه اینها ذخائر وزارت خارجه هستند.» گفتم والله از این ذخائر چیزی وزارت خارجه بهرهای نبرده و ما اگر بخواهیم این شکل ذخیره نگه داریم به استفاده از ذخائر اصلی نمیرسیم. البته این جریان ادامه داشت آقای دکتر سنجابی از این صراحت من که روی خیلی اشخاص تکیه کردم به همین صراحت حتی دوستهای خودم را معرفی کردم خوششان آمد بههرصورت و بعدها آقای معتمدی برایشان جلب توجهی نکرد. حتی به یاد دارم یکروز مرا احضار کردند و گفتند، «شما احکام را خودتان امضا کنید.» این معنای این بود که ما باید آقای معتمدی را مرخص کنیم. من روز دوازدهم بود روز چهاردهم آمدم آقای لباسچی چون در دفتر آقای وزیر بودند به ایشان گفتم که شما از قول من، خجالت میکشیدم، از آقای وزیر تشکر کنید به ایشان بفرمایید که من در همین پستی که هستم بسیار خوب است اجازه بدهید روال وزارت خارجه را حفظ کنیم. من بعدها هم میتوانم وقت دارم هنوز بروم بالا، این آقایی را هم که آوردید فعلاً نگهاش دارید این صحیح نیست که یکماه بعد مرخص کنیم اشخاص را در بین اشخاص. بعد هم مأموریتی به او میدهیم و خواهد رفت در آنوقت میشود تصمیماتی گرفت. ایشان گفتند، آقای سنجابی موقعی که من رفتم گفتند، «خیلی تشکر کنید من ندیده بودم آدمی بیاید به او پیشنهاد کنند و این شکلی رد بکند این هم حسن شماست و من بیشتر به شما اعتماد میکنم.» بههرصورت، ایشان به من اعتماد زیادی نشان دادند و بعدها هم که از وزارت خارجه رفتند این را چندین بار به من تذکر دادند که از آن صراحت و از آن صداقت خیلی خوشم آمد و من در حقیقت ایشان حرفهای من را دیگر سربسته گفتند من چشم بسته میپذیرم. به اینجا رسید. من آنچه در این مدت دیدم کار آقای سلامتیان بود. آقای سلامتیان از روزی که آمد عقب دریافت حکم سیاسیاش بود که بشود معاون سیاسی و به من مرتب فشار میآورد تا وقتی که این حکم را آقای سنجابی امضا کردند دادیم دست ایشان. بنا بود یک، بهقول خودشان با ایشان شوخی کردیم گفتیم اقلاً این حکم را میگیرید یک جعبه از آن گزهای اصفهانتان هم بیاورید اقلاً شیرینیاش را بدهید. گفت، «بله حتماً از اصفهان میآورم.» و کسی گز ایشان را ندید شاید خودشان دیده باشند حتی به گز هم نرسید این موضوع پافشاری زیاد داشت که برای بعضیها احکامی صادر بشود منجمله برای برادر آقای رجوی، اسم کوچکشان یادم رفت داشتم.
س- آقای رجوی رهبر مجاهدین خلق؟
ج- دکتر رجوی، بله برادر ایشان آن زمان…
س- کاظم؟
ج- کاظم رجوی. کاظم که خود ایشان است، نیست؟
س- نخیر. ایشان مسعود هستند.
ج- نه مسعود. بله کاظم، ایشان در ژنو گویا درس خواندند و درس میدادند آنجوری که میگفتند. بعد آمدند به وزارت خارجه قرار شد که ایشان را سفیرشان بکنند با پشتیبانی آقای، فشار آقای سلامتیان سفیر بشوند در ژنو بهجای آقای فرشاد که قبلاً بود و بروند در نمایندگی ایران در ژنو. خیلی چیزها من دیدم که حالا…
س- شد بالاخره این جریان؟
ج- بله، ایشان حکمشان را گرفتند و رفتند ژنو و بعداً خواستند ترتیب ژنو را بههم بزنند و خودشان آنجا را بیشتر از سابق رونق دادند چون دیدند به او احتیاج است چون وارد نبودند به کارها هیچکدام، فکر میکردند که این کار مثل کارهای زمان دانشجویی میماند مثل سفارت در ژنو یا در نمایندگیهای سیاسی یک وضع خاص دیگری دارد که باید آشنا شد با کار. بههرصورت، و بعد از مدتی شنیدم نمیدانم در زمان آقای قطبزاده یا یزدی ایشان را احضار کردند بههرصورت که من دیگر در آنوقت نبودم ولی در آنموقع با زحمتی گرفتند و یکماهی و بعد هم رفتند در آنجا. در موارد دیگر هم بود که برای آقای محمود دعایی بود که آقای سلامتیان خیلی اصرار داشت برای ایشان حکم بگیرند و زودتر بدهند بهطوریکه میگفتند حاج احمدآقا آنوقت در قم بودند و از او مرتباً روزی میگفتند ده بار به من تلفن میکنند که حکم آقای دعایی صادر بشود. من به آقای دکتر سنجابی گفتم آقای دکتر سنجابی هم گفتند، «آقای پدرام تا حالا که فکلیها رفتند و کاری نکردند بگذارید ایشان بروند ببینیم چهکار میکنند.» ولی البته باید بگویم حکم آقای دعایی را چون بیوگرافیشان مورد احتیاج بود و فلان و نرسید آقای سنجابی نرسیدند تا روزی که بودند امضا کنند و بعد آقای دکتر یزدی حکم آقای دعایی را امضا کرد برای سفارت بغداد و ایشان راهی بغداد شدند. این در آن جریان بود. آقای حسن لباسچی و دیگران هم بودند عیب این کار نحوۀ سیستمی را که آقای دکتر سنجابی در وزارت خارجه پیاده کردند در اول کار شاید هم حق بهظاهر کار تا حدودی با ایشان بود، ایشان که وزارت خارجه را نمیشناختند اعتمادی هم به کارمندان وزارت خارجه نداشتند و آشنایی هم نداشتند بهجز با آقای دکتر کاظمی این بود که در حقیقت کادری را با خودشان آورده بودند که کمک کاریشان باشد ولی بهنظر من این کار نهتنها کمک برای ایشان نبود بلکه کارشکن کار ایشان بود. هرکدام اینها با یک فردی تماس میگرفتند افراد متملقی که انواع و اقسام… خوب به یاد دارم که یک آقایی به اسم امید مهر که کارمند ساواک بود…
س- امید مهر؟
ج- امید مهر بله. کارمند ساواک در کارگزینی یک کارمند خیلی کوچکی بود اینها و قبلاً آمده بود کادر سیاسی امتحان بدهد موفق نشده بود در زمان آقای خلعتبری رد شده بود امتحانش و حتی فوقلیسانسی هم که داده بود قلابی درآمد از کار بعدها این جزء انقلابیون بود و جزو کسانی بودند که خبربری برای آقای سلامتیان میکرد. آقای سلامتیان منبع خبرش آقای امید مهر بود و من هرچه میخواستم به آقای سلامتیان بگویم که آقا به حرفهای اینها اعتماد نکنید این یک کارمندی است که تا پریروز تازه به وزارت خارجه آمدند و پر از عقده است و اطلاعاتی ندارد فقط روی قیاسها روی عقاید شخصی و روی حبوبغضها میآیند و شما نباید به این حرفها گوش بدهید توجهی نبود متأسفانه. میگفتند، «ما خبرهایی داریم در این زمینه.» این بود که یک کارهایی میکردند که نپخته بود از نظر من، ارتباطاتی میگرفتند، تصمیماتی در مورد اشخاص میگرفتند که هیچ صحیح نبود. انتصاباتی میشد یا احضارهایی میشد که نباید عجله در آن میشد. و یکی از کسانی که در این مدت برگشت و آمد احمد شهسا بود.
س- احمد؟
ج- شهسا، از سرکنسولگری مونیخ سرکنسول بود و سابقاً رئیس کارگزینی وزارت خارجه به وزارت خارجه برگشت و در این احضارهایی که ما کرده بودیم چون تمام سفرا را احضار کردیم به تهران. البته یکعدهای آمدند یکعدهای لباس ملیگری فوری پوشیدند امثال شعاعالدین شفا که در رم ایشان سفیر شده بودند بهخاطر برادرشان آقای شجاع شفا بعد بلافاصله از همانجا مصدقی شدند و نوشتند، «من محرومیت کشیدم. در سفارت رم.» که با این سرعت به ایشان داده بودند در زمان شاه دفعتاً و برادرشان هم در دربار شاهنشاهی بودند ایشان شدند مصدقی دفعتاً که «من سوابق ملیگری داشتم و همیشه هم در این دستگاه منفور بودم و چیز داشتم.» نامه نوشتند با کمال، معذرت میخواهم، گستاخی که «من ملی بودم و شدم سفیر شاهنشاه در رم البته» و خیلی هم زود ترقی کرده بودند. علیمحمد افشار داشتیم که ایشان هم دفعتاً ملی شد بهعنوان اینکه من پدرم نماینده مراغه که بوده، نمیدانم، با دکتر مصدق همگامی داشته دفعتاً شدند ملی. از این ملیگریها خیلی در این وسط پیدا شد. همه یکدفعه برگشتند و شدند ملی چون که آقای دکتر سنجابی که آمد ملی زیاد شد. ولی خوب البته نامههایی بود که بایستی فقط خوانده میشد و بایگانی میشد بههرصورت چون همه شناخته شده بودند اکثراً. عدۀ زیادی از این آقایان به تهران آمدند و حتی در آنجا باقی ماندند در زمان آقای دکتر سنجابی عدۀ زیادی بازنشسته نشدند چونکه دستورات کار اداری و استخدامی که از طریق دولت موقت ابلاغ میشد و باید تصمیم گرفته میشد و من یادم هست که آقای مهندس کتیرایی مثل اینها رئیس آن سازمان امور استخدامی و اداری شدند و بنا شد که تغییری در کادر تمام کارمندها داده بشود منجمله در کارمندهای وزارت خارجه این بود که قرار شد تصفیه بهاصطلاح بشود این کارهای وزارت خارجه. ما کار تصفیه را تا حدودی این گزارشها را یک مقداری پیشرفت کردیم و تهیه کردیم با بررسیای که این سوابق اشخاص را درک کردیم. ولی البته اینها بهمرحلۀ اجرایی در حدود زیادی نرسید. کار ما بیشتر بهراه انداختن چرخ خوابیدۀ وزارت خارجه بود، توانستیم کارمندها را به ادارات برگردانیم ادارات را از آن حالت رکود دربیاوریم. یک مقدار تغییر و تحول در ادارات در زمان آقای دکتر سنجابی بدهیم پیشنهادهایی هم برای آینده به ایشان دادیم و ایشان هم قبول کردند. قرار شد که این شورا بررسی کند و تغییر و تحولی در کادر اداری و در سیستم اداری وزارت خارجه داده بشود بهخصوص. و تصفیهای هم در این ضمن آرامآرام انجام بشود. البته در این مدت دو ماه طول کشید تا اینکه یکروز آقای دکتر سنجابی که نهار هم همانجا در وزارت خارجه میماندند و نهار میخوردند قرار بود که ما لیستی تهیه کرده بودیم برای رایزنهای یکم و ترتیب کار آنها. من قرار بود که آقای دکتر سنجابی را ملاقات کنم در ظهری. ظهر ایشان گفتند، «حالشان مساعد نیست.» ساعت ۳ بعدازظهر که من رفتم دیدم که آقای سنجابی خیلی مشوش هستند. از ایشان پرسیدم گفتند، «مثل اینکه ادامۀ کار برای من خیلی مشکل است.» البته و این مشکلات برای نمایندگیهای ما در خارج مشکلات زیادی داشت از جمله در آمریکا فرض بفرمایید… به من پیشنهاد کردند که تعدادی سفیر تهیه کنیم. من بهخصوص در اول برای آمریکا و کشورهای بزرگتر را در نظر داشتیم. برای آمریکا من پیشنهاد کردم که اگر ممکن است آقای اللهیار صالح. گفتند ایشان کسالت دارند و از سنشان گذشته. بعد گفتم آقای دکتر شایگان در آمریکا هستند شما افتخاراً بفرمایید ایشان قبول کنند سرپرستی سفارت را من عضو به ایشان میدهم با اینکه میدانم ایشان مریض هستند. گفتند، «پیشنهاد بدی نیست.» و اتفاقاً آقای دکتر شایگان هم که آمدند به تهران با ایشان مذاکره شد ایشان گفتند، «من نمیتوانم چون مریض شدم و اینها.» بعد قرار شد که من یک عضوی انتخاب کنم. آن عضو را هم بین چند نفر انتخاب کردیم آقای اعتصام نامی بود که ظاهراً کارمند خوبی بود رایزن یک بود و بهاتفاق آقای حائری که گفتند…
س- آقای دکتر مهدی حائری یزدی؟
ج- بله، دکتر مهدی حائری یزدی که از جانب گفتند… مثل اینکه آمریکا بودند ایشان، ایشان هم مثل اینکه تهران آمده بودند.
س- شما برای ایشان حکمی صادر کردید؟
ج- نخیر، حالا عرض میکنم به شما. گفتند که شورای انقلاب یا دولت موقت خود ایشان را مثل اینکه مورد توجه بوده و انتخاب کردند آقای دکتر حائری را…
س- بله، ایشان شاگرد و قوموخویش آقای خمینی هستند.
ج- بله، گفتند آنها قبول دارند و خیال میکنم که حکم ایشان را آقای مهندس بازرگان کسی صادر کرده باشد، در وزارت خارجۀ من حکمی برای ایشان صادر نشد چون اگر شده بود من باید اطلاع داشته باشم. ما حکم را برای آقای اعتصام صادر کردیم که بهاتفاق بعداً آقای دکتر حائری آنجا مشغول کار بشوند. یکی از گزارشهای خیلی جالبی که رسید به وزارت خارجه بعداً در کارشکنیهای آنجا گزارشی بود که از طرف داماد آقای دکتر یزدی اسمشان روحانی…
س- شهریار روحانی.
ج- شهریار روحانی گزارش داده بود که آقای اعتصام و آقای دکتر حائری نشستند و عرق خوردند در جلسه با هم. موقعی که این گزارش رسید آقای دکتر سنجابی چون با هم صحبت کردیم چون گزارشها را من به ایشان دادم ایشان خیلی متأثر شدند گفتند، «آخر من آقای اعتصام را نمیدانم شاید عرق خورده یا نخورده که ما ندیدیم ظاهراً شما میگویید نه چنین کاری را آقای اعتصام در دولت اسلامی که نخواهد کرد و شما میدانید که این آدم پخته است ولی آقای دکتر حائری را که من میشناسم، ایشان اهل این چیزها نیستند. اصلاً این چیزها چیست؟ این مرد این جوان چرا این ترهات را برداشته زده خجالت نکشیده از ایشان؟» این را من یادم هست که آقای سنجابی بهعنوان چیز من صحبت کردند گفتند، «آقای دکتر حائری را حسناش این است که هم آقای مهندس بازرگان هم خود آیتالله خمینی میشناسند و انتخاب کردند و ایشان منزه هستند از این چیزها، این حرفها یعنی چه؟» بعد آنجا یک مقدار اسناد و فلان و اینها بود که من یادم هست که ایشان تصرف کرده بودند و تا زمانی هم که آقای دکتر یزدی نیامد آنها را تحویل ندادند با تمام فشاری هم که آقای اعتصام آورد و دیگران آوردند مثل اینکه در اختیار آنها قرار نگرفت اینها بستهها و این اسناد تا بعد که آقای دکتر یزدی دیگر من نمیدانم که چه ترتیبی دادند. این مشکل کار ما در واشنگتن بود البته خیلی اقدامات دیگر هم شد و در خیلی جاهای دیگر همین مشکل را باز داشتیم. در جاهایی که، یکی از جاهایی که موفق شدیم در زمان آقای دکتر سنجابی انتخاب آقای غلامعلی فریور بود که تا حدودی که نظرم میآید ایشان به سوئیس رفتند در برن مأمور شدند و آنجا مدتها انجام وظیفه کردند. جای دیگرش انتخاب دیگری که شد آقای امیرعلایی بود برای سفارت پاریس. آقای امیرعلایی با آن سلیقۀ خاصی که دارند واقعاً مشکلاتی بود برای ما و مشکلی بود و انتخاب کارمند ایشان با وسواسی که داشتند…
س- وسواس راجع به چه آقا؟
ج- وسواس راجع به اینکه ایشان گویا خودشان چند کلمهای که فرانسه میدانستند دلشان میخواست که کارمندشان را خودشان امتحان کنند ببینند واقعاً این فرانسه میداند یا نمیداند. من به ایشان عرض کردم که این کارمندی که من به شما معرفی میکنم سی سال میشناسم بیست سال میشناسم سوابق اداریاش را هم میدانم زبانش را هم میدانم تا چه حدود بلد است. من صالحترین آدمی هستم که میتوانم در این مورد قضاوت کنم و شما چطور در یک جلسه میتوانید تشخیص بدهید که این فرانسهاش بهدرد شما میخورد یا نمیخورد. ایشان بههرصورت گفتند، «بله.» حتی من یادم هست که دختر مرحوم نورآذر را مترجم فرانسه بود برای ایشان انتخاب کردم، ایشان در جلسۀ حضور من از او امتحان کرد. او طفلک بیچاره ماشیننویسی میکرد و دیپلمه بود. بههرصورت امتحان فرانسه داد ایشان خیلی پسندیدند گفتم آقا همه در این ردیف هستند این کوچکش است. و یک خانم دیگر هم یادم میآید ضرغام در آنجا بود که احضارش کرده بودیم. بعد توسل کرد مادرش به من که چرا این را احضار… هرچه کارمند سابق را احضار کردید این اینجوری است. سوابقش را که دیدم دیدم دختر برجستهای است. آن خانم ضرغام بسیار فرانسۀ عالی داشت و نمایندگی مطبوعاتی داشت در آنجا، کار مطبوعاتی میکرد در سفارت و بعد هم که آقای امیرعلایی رفتند یکی از بهترین کارمندانشان این خانم بود که قبول کردند که بماند آنجا و برنگردد. بههرصورت، آقای امیرعلایی با این ذوق و سلیقه تشریف بردند آنجا و آنجا هم من دیگر نمیدانم که ایشان چه شکل انجام وظیفه کردند چون من بعد از چند ماهی رفتم از وزارت خارجه و ایشان مدتها در آنجا باقی ماندند. البته، میتینگهایی دادند و… میتینگ که خیر بهاصطلاح مصاحبههایی کردند و اعلامیههایی دادند و کارهایی کردند. خوب، آنها دیگر با خود ایشان و قضاوتش با دیگران. عرض کنم که در پیشنهادهایی که بنده به آقای سنجابی داشتم به ایشان عرض کردم که شما از افراد شناخته شدۀ مورد اعتماد خودتان را معرفی بفرمایید منتها چون این افراد قدیمیتر هستند و کاری از ایشان ساخته نیست فقط سرپرستی نمایندگیهای ما را داشته باشند که کارمندهایی که آنجا میروند احساس غرور بکنند که به آقایانی برخورد کردند که خود سوابقی دارند الاایحال هم آنها مورد اعتماد شما خواهند بود و هم اینکه راه انداختن کار سفارت مسئلهای نیست ما ترتیب میدهیم که شما کارمندان شایسته و کاردیده داشته باشید. ایشان هم حسن استقبال کردند در این مورد گفتند، «پیشنهاد خیلی خوبی است و من این پیشنهاد را سعی میکنم در این جلسات انجام بدهیم.» ولی همانطور که عرض کردم دستگاه وزارت خارجه به دو راه میرفت. یک راه متمرکز شده بود در دفتر آقای دکتر سنجابی یک راه هم متمرکز شده بود در دفتر آقای سلامتیان. عدۀ زیادی از این جوانها و کسانی که سنشان کمتر بودند امثال خود آقای سلامتیان دور آقای سلامتیان را گرفته بودند. البته ایشان ملاقاتهایی هم داشتند که میخواستند هم معممین را راضی داشته باشند از خودشان و هم مکلاها را و هم ارتباطشان را با آقای بنیصدر حفظ کنند از جهات دیگر. ترتیبی که برای خودشان دادند مأمورین و منشیهایی که از خارج برای خودشان آوردند و از من هم اصرار داشتند که یکی دو نفر آنها را من یادم هست که وارد کادر وزارت خارجه کنند. به ایشان گفتم امکان ندارد اینها باید بیایند امتحان بدهند هرکاری میخواهند بکنند. تا وقتی ما هستیم این روال به هم نخورده این مقررات باید اجرا بشود و این باعث شد که آقای سلامتیان کمی از من رنجیده شد برای اینکه من هیچ درخواستهایش را نمیتوانستم انجام بدهم میخواستند همۀ مقررات را زیر پا بگذارند چون بهعنوان اینکه انقلاب شده آمدیم. به ایشان میگفتم «انقلاب شده شما هم آمدید ولی همینقدر که شما نشستید به این صندلی معاونت سیاسی خودش یک نحوۀ انقلابی بوده والا شما سی سال دیگر هم در آن صندلی نمیتوانستید بنشینید.» فرد شاخصی هم از نظرم نبوده. «خیلی شاخصتر از شما در وزارت خارجه وجود دارد الان.» ولی خوب ایشان ناراحت شدند بههرصورت. من آن آقای دکتر اردلان را که اسم کوچکشان را الان یادم نیست…
س- فرج؟
ج- فرج بود بله فرج درست است، مرد بسیار خوبی دیدم. با کمال حسن نیت و واقعاً آمده بود برای کمک آقای سنجابی. آقای حسن لباسچی هم در همین حدود بود منتها اشتباهات میکرد آقای حسن لباسچی چون ارتباطاتی با مردم داشت و با بعضی از دوستان سابق آمریکاییاش فکر میکرد که باید بهحرف آنها هم گوش بدهد. ولی آقای فرجالله اردلان نه، گزارشی هم اگر بود به من اطلاع میداد و با اطلاع طرح میشد ولی هر ساعت بزرگ نمیشد قضیه در این مورد و اسباب اشکالی فراهم نمیآمد. این جریانات ادامه داشت متأسفانه در آن اوقات مثل اینها جوی مساعد نبود دوبار باعث شد که خوب همانطور که اطلاع دارید آقای دکتر سنجابی وادار به استعفا بشوند یک استعفای اول و یک استعفای دوم. استعفای دوم ایشان زمانی بود که آنروز من رفتم و ایشان قرار بود ملاقات داشته باشیم برای انجام کارها و ایشان به من گفتند، «من متأسفانه دیگر از وزارت خارجه خواهم رفت و از دولت کنار خواهم رفت.» گفتم چطور شد؟ گفتند، «بله، امروز پیش از ظهری پسران آقای طالقانی را گرفتند میبینید که در این جو ادامه دادن بهکار یک کمی مشکل شده من دیگر صلاح خودم را نمیدانم که با دولت موقت همکاری داشته باشم باید اوضاع روشنتر بشود.»
س- حالا میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که بپردازیم به خاطرات شما راجع به آمدن آقای دکتر ابراهیم یزدی به وزارت خارجه.
ج- در این مورد آقای معتمدی، من خوب بهخاطر دارم که به ما اطلاع دادند که فردا آقای مهندس بازرگان بهاتفاق آقای دکتر یزدی به وزارت خارجه میآیند برای معرفی آقای دکتر یزدی. طبق معمول ما هم حاضر شدیم و آقای دکتر یزدی بهاتفاق آقای مهندس بازرگان تشریف آوردند به وزارت خارجه و بهعنوان وزیرخارجه ایشان را بهاصطلاح معاون اداری و چند نفر از رؤسای اداری معرفی کردند. خوب، معارفه بهعمل آمد و بعد آقای دکتر یزدی در اتاق آقای دکتر خلعتبری مستقر شدند که البته اتاقی است که از لحاظ امنیتی مراعات شده خیلی چیزها امکانات در آن اتاق. و تشکیلاتی که در آنجا بود دبیرخانۀ بهاصطلاح آقای دکتر سنجابی را یا آقای دکتر خلعتبری را از قبل آقای دکتر سنجابی زیاد تغییراتی در وزارت خارجه ندادند فقط مختصری بود که آن مختصر هم با خود ایشان آن کادر رفت، زیاد در ترتیب کارمندها ترتیب ادارات تغییر مهمی داده نشده بود، هنوز در دست جریان مطالعات و بررسی بود و احکامی بود که صادر شد در زمان ایشان بهطورکلی برای کارمندها و مزایای کارمندها بهطور کلی ما حسابهایش را رسیدیم در ظرف همان دو ماه سه چهاربار چندین هزار حکم را امضا کردیم و به آنها ابلاغ کردیم. یکعده را هم بازنشسته کردیم و یکعده را هم برکنار. عرضکنم، در زمان آقای دکتر یزدی موقعی که ایشان به وزارت خارجه آمدند خوب البته آن جلسۀ نطق و خطابه و انقلابیون وجود داشت و ایشان هم شرکت کردند و گفتند، «من حالا آمدم به وزارت خارجه و امیدواریم…» و یک عده هم دور ایشان را گرفتند و منجمله آن آقای احمد شهسا بود که اصلاً اهل قزوین هستند ایشان سابقاً دو سه سال رئیس کارگزینی بودند.
س- خوب همشری آقای دکتر یزدی هم هستند.
ج- بله که من اول نمیدانستم آقای دکتر یزدی قزوینی هستند و بودند. بله به همین دلیل آشنایی سابق هم داشتند گویا هر دو نفر این آقایان در موقعی که آقای محمد نخشب در سرچشمه آن جریانات را داشت آن آقای احمد شهسا چون با (؟؟؟) مرجائی عرض کردم با من هم دوست بود و آشنا بود همکلاس هم بودیم ایشان هم در آن جلسات شرکت میکرد و آقای دکتر یزدی هم در آن جلسات بود که بعداً به نهضت آزادی رفت از آنجا گویا با شهسا آشنایی داشت. منتها شهسا راهش را عوض کرد بهعنوان ماشیننویس به وزارت خارجه منتقل شد و کمکم به کادر سیاسی منتقل کرد خودش را تا در آنکارا با آقای هویدا آشنا شد، مستشار بود آقای هویدا و ایشان دبیر سوم. در آن آشنایی آنجا توانست که به تهران که برمیگردد پستی بگیرد و خودش را تثبیت کند و تا اینکه رئیس کارگزینی شد. دو سه سال هم رئیس کارگزینی تا قبل از انقلاب بود بعد سرکنسول شد در مونیخ. موقع انقلاب تمام رؤسای نمایندگیها که احضار شده بودند ایشان هم به تهران آمدند و یک شرح مفصلی نوشتند آوردند پیش من چون آشنا بودند که به این شرح رسیدگی کنیم ولی چون در دوره ۳ سال کارگزینی هیچ فردی از آقای شهسا رضایت پیدا نکرده بود و ایشان حتی سخنرانی آریامهری کرده بودند چون یک سخنرانی برای روشن کردن افکار یک چیزی داشتیم ما هفتگی، باید بعضی از سخنرانیهایشان را معین کرده بودند، در آنجا هم شرکت داشتند با آن سوابق خوب و من سوابق دیگر ایشان را هم میدانستم که بهاتفاق یحیی معتمدوزیری چون صدای خوبی داشت یحیی معتمدوزیری اول در رادیو ایران استخدام شد بعد منتقل شد با قوموخویشی با آقای اردلان به وزارت خارجه و بعدها هم در زمان آقای یزدی سفیر شدند البته. با او گویا که ایشان صدای خوبشان را هفتهای یکشب در جلسۀ مادر خانم آقای هویدا در آن منزل ایشان محظوظ میکردند. آقای شهسا هم جوکهای خوبی میگویند، پامنبری میفرمودند و خوب این بود که رضایت خاطر مادر مرحوم هویدا فراهم میشد و خوب این خودش تأیید بود بر کار. آقای شهسا این زمینه را داشت و از این زمینه اطلاعاتی ما داشتیم بههرصورت. این بود که من نمیتوانستم توجه کنم که ایشان آزادیخواه هستند چون ایشان نوشتند، «من آزادیخواه و ملی بودم از اول، همکاریهایی داشتم و فلان و اینها.» وقتی توجه نشد ایشان بهطرف این انقلابیون نوخاستۀ آن مجمعی که تازه پیدا شده بود رفتند سراغ آنها و با آنها جمع شدند. این آقایان انقلابیون دو سه بار در آن زمان دیگر بعداً که موفق نشدند و دیدند بنده در آن پست نشستم و آقای سنجابی هم تأیید میکنند دیگر حرفی نمیشود گفت آمدند و برملا کردند هرکدام پستی میخواستند. آقای عالیخانی میخواست سفیر در کشور آلمان مثلاً بشود، آن آقای نقیبی که خودش هنوز تازه رایزن ۳ شده بود دلش باز سفارت میخواست هیچکدام اینها پا از سفارت و اینور و آنور پایین نمیگذاشتند روشنگر همچنین، آنها هم همچنین. من به اینها گفتم که آقایان من خودم از شما جلوتر بوده مقامم. اینهم سوابقم هیچ پستی را هم نخواستم الان هم به اینجا اکتفا کردم کار هم میکنم. الان وقت پست گرفتن نیست شما اگر واقعاً انقلابی هستید هرکدام مصدر یک کار در امور داخلی باشید این بار را ما با هم ببریم و اینهم که شما فکر کردید که دفعتاً از رایزن سهای میخواهید بپرید و هرکدام سفیر بشوید یا سفارتخانه را هم با خودتان یدک بکشید امکان ندارد برای اینکه یک مقرراتی وجود دارد که شما هیچکدام واجدش نیستید اگر واجدش بودید البته با کمال میل. ولی تا این مقررات لغو نشده باید مطیع و متبع باشید. بله، علت این توضیح همین است که این ارتباط پیدا میکند حالا به کار با آقای یزدی چون جریان به همین شکل سیر میکند. آقای شهسا به این آقایان نزدیک شد با دارودستۀ خودش و آقایان این آقای شهسا را تأیید کردند. ایشان هم شدند انقلابی و آن آقای معتمدوزیری و بعد آقای رضا تقوی به ایشان پیوند خورد، ایشان هم رابط آقای بنیصدر بودند بههرصورت. این گروه به هم پیوستند و بعد که آقای یزدی آمدند آقای یزدی بنده را احضار کردند به من گفتند شما نظری اگر دارید در مورد کارمندها سفرا و اینها من شنیدم شما صاحبنظر بودید و به من بدهید. و بعد هم به من گفتند، «بهخصوص میخواهم در مورد دو سه نفر زودتر به من نظر بدهید و آن این است که در مورد آقای احمد شهسا من چه کاری میتوانم به او بدهم؟» گفتم که آقای احمد شهسا با شما چه آشنایی دارند؟ ایشان در جواب من گفتند، «ایشان قزوینی هستند من هم قزوینی هستم.» گفتم فامیلی شما که یزدی است. گفت، «نه، من اصلاً قزوینی هستم و از سالها پیش ایشان را میشناختم.» دوستان بعد به من گفتند از چه جهاتی. گفتم اشکال ندارد آقای احمد شهسا را شما چه پستی میخواهید به ایشان بدهید؟ گفت، «یک سفارت میخواهم به ایشان بدهم.» گفتم ایشان واجد شرایط برای سفارت است برای اینکه رایزن یک بوده و سرکنسول هم بوده سفیر هم میتوانسته بشود مسئلهای نیست. گفتند، «در کجا به ایشان بدهم؟» گفتم ایشان چون هیچ زبان خارجۀ دیگری جز مقداری آلمانی نمیداند نمیتوانم بگویم ایشان را به آلمان غربی فرستید برای اینکه آلمانغربیها منتظر داشتن سفیر بالاتری و پختهتری هستند از نظر روابطی که شما دارید. به آلمان شرقی بفرستید یا به کشورهای آلمانی زبان بههرصورت این دوجا است. گفتند، «بد نیست اینها.» گفتند، «مثلاً کجا؟ من آنکارا نمیتوانم بفرستم ایشان را؟» گفتم آنکارا یک عیبی دارد و آن این است که ترکها در این مورد حساسیت خاص دارند و همیشه سفرای ما سطح بالا بودند وقتی به آنکارا میرفتند سفیرکبیرهایش. بغداد و آنکارا و دوسهتا از این نمایندگیهای کنار ما پاکستان و هندوستان و افغانستان که اینها را ما همیشه در نظر داشتیم و سفرای پختهای میفرستادیم آنجا چون روابط ما با اینها حساس است بهخصوص ترکها حساسیت خاص دارند در این مورد و میگویند باید حتماً سفیری بیاید که قبلاً اینطور دو دوره یک دوره سفیر شده باشد. این چیز ترکها است و آقای احمد شهسا آنجا دبیر سوم بوده، دکترای تاریخش را هم در ارضهروم گذرانده آنها همه را میدانند و سوابق زندگی این آدم را هم دارند شاید زیاد خوششان نیاید من موظف هستم که به شما عرض کنم. میدانید که ایشان را بفرستید در آلمانی جایی، برای اینجا یک کس دیگر را باید هستند که انتخاب کنید شما که مورد ایراد هم نشوید و کار شما هم پیش برود. گفتند، «خیلی متشکرم نظر خوبی است من فکر نمیکردم.» گفتم اینها دیگر تجربیاتی است که ما در این وسط داشتیم. بعد گفتند، «یک آقای دیگر هم به اسم آقای هاشمیان بود.» گفتم آن آقای هاشمیان را هم… گفتند، «او را من میخواهم بگذارمش که بیاید کارگزینی چون به او اعتماد دارم. برای دبیرخانه را هم یک کسی را بگویید.» گفتم که آن آقای هاشمیان را اگر میخواهید بفرستیدش به ادارۀ رمز برای اینکه او کارمند رمز ما رایزن یک است و دو سه سال است آنجا بهارلو کار کرده خسته شده باید یک مقام بهتری هم به او بدهند. آقای هاشمیان مقامش پایینتر است کار رمز هم کرده مورد اعتماد شما هم در دستگاه رمز باید خیلی باشد کسی که مسئول است، ایشان را هم بفرستید آنجا یک آقای موسوی هم بود که رئیس دبیرخانه بود گفتم ایشان را بفرستید کارگزینی چون موسوی اخلاقاً بهتر و پختهتر است، مصطفی موسوی، خوشبرخوردتر است و کار کارگزینی را هم کرده. گفتند حالا پس من فکر میکنم در مورد اینها و بعد از چند روز دیدیم که گفتند، «اما شما من میخواهم که مشاور من باشید و ترتیب کار را با مشورت شما من بدهم، حکم هم برایتان به همین شکل صادر میکنم.» گفتم باشد برای من فرقی نمیکند خلاصه من میخواهم کار کنم برای من نه پستش مطرح است و نه چیزی باید یک کاری بکند آدم که به نفع مردم باشد اینها هیچ تأثیری هم در وضع من ندارد. گفتم خیلی خوب است، بسیار خوب است. باز مرا خواستند و لیستهایی را گذاشتند که من نظر بدهم که چه کسانی صالحترند و چه کسانی نیستند سوابقشان چطور است، اینها را همه من برای ایشان علامت میگذاشتم. یکی دوتا سهتا برای خودشان که چه کسی چهجور است چه کسی مهمتر است، چهطوری کنار بگذارند؟ نگذارند؟ به چه علت؟ اینها را ما بررسی کردیم در حدود یک صد، صدوپنجاه نفر را از ردۀ بالا. بعد مرا احضار کردند و به من گفتند، «آقای پدرام، من میخواهم که آقای شهسا اینجا باشد بهعنوان چیز فرهنگی من اینجا بماند که به من کونسی بدهد.»
س- مشاور فرهنگی.
ج- مشاور نه فرهنگی نبود ولی بهعنوان مشاوره با ایشان هم میخواهم همفکری بکنم و بعد هم آقای هاشمی را کردند رئیس کارگزینی برای اینکه شهسا میخواستند آنجا چون با او ارتباط داشت. عرضم بهحضورتان که آن آقای موسوی را هم فرستادندش به آنکارا، او را برداشتند از دبیرخانه، آنموقع رئیس دبیرخانۀ آقای دکتر سنجابیاش کرده بودیم ما، و بعد یک آقایی را آوردند آنجا که قبلاً اسمش هوشنگ نقاش بود و بعداً عوض شد هوشنگ آبان اسمش بود نماز میخواند آن زمان، بنده فرستادمش مونیخ حالا داستانی دارد. پسر خوبی بود ولی پختۀ این کار نبود بههرصورت ایشان را هم گذاشتند دبیرخانه. سلامتیان هم که از وزارت خارجه رفتند و رفتند سراغ آقای بنیصدر و با آقای بنیصدر همکاری کردند و بعد راهشان را هم از آقای دکتر سنجابی جدا کردند و من بعدها که دیدم آقای دکتر سنجابی را خیلی ناراضی بودند چون ایشان در منزل آقای دکتر سنجابی زندگی میکردند و خیلی ناراحت بودند آقای دکتر سنجابی از ایشان و رویۀ ایشان بههرصورت و گرفتاریهایی که بعد پیدا شد. بههرصورت آقای دکتر یزدی در این جریان شروع بهکار کردند و دو سه بار هم سخنرانی کردند برای کارمندان عالیرتبه و گفتند، «ما میخواهیم از تجربیات شما استفاده کنیم همهتان باید بمانید و بعد ما را ارشاد کنید.» از این حرفها و بعد دفعتاً احکامی صادر کردند و همۀ آقایان را یا بازنشسته کردند یا اخراج به دستشان دادند البته و برخلاف آن وعدهها و وعیدهایی که داده شده بود از قبل که این هیچ اثر خوبی نداشت و این وعدهای بود که خود ایشان دادند.
س- شما در ریاست کارگزینی باقی ماندید؟
ج- من، نه، از ریاست کارگزینی رفتم کنار برگشتم باز به اداره ابنیۀ اموال در آنجا ماندم تا بعدها که پروندهها مورد بازرسی مشاورین آقای دکتر یزدی قرار گرفت و بررسی که کردند قرار شد با آن استفاده از اختیاراتی که شورای انقلاب داده بود که میتوانستند مقداری، نمیدانم، یک سال دو سال به سوابق اضافه کنند بنده ۲۹ سال سابقه یکسال هم اضافه کردند که بتوانند بازنشسته کنند و آقای دکتر یزدی یک حکم بازنشستگی با استفاده از سه چهار ماه مرخصی ضمیمهاش که حقوقش را دریافت کنید برای بنده فرستادند و نوشتند، «با تقدیر از خدمات شما،» البته در آنجا قبلاً هم نوشته بودند «از خدمات و سوابق کار شما و فلان و اینها که بررسی شده و اینها که به افتخار بازنشستگی میرسید.» بنده هم خیلی خوشحال شدم البته و خیلی از دوستانم خوشحال شدند که من جزو کسانی هستم که زود حکم بازنشستگی میگیرم و عدۀ دیگر هم صاحب مشاغل شدند مدیرکل شدند و فلان و اینها. بنده هم خیلی راحت رفتم منزلم و خیلی هم متعجب کردند از این خونسردی من یک عدهای که با این سرعت چرا؟ و از طریق آقای دکتر یزدی چرا؟
س- آقا، وقتی که آقای دکتر یزدی تشریف آوردند به وزارت خارجه آیا مرسوم شد که کارمندها هم نماز بخوانند مثل ایشان که نماز میخواند در دفتر وزیر امورخارجه؟
ج- عرض کنم که یک نمازخانهای آن بالا درست کردند برای ایشان خصوصی که رؤسای وزارت خارجه که هیچوقت بعضیهایشان شاید نماز هم نمیدانم میخواندند یا نمیخواندند صبحهای زود شنیده بودم که ساعت ۵ بعضیها خودشان را از جمله رضا تقوی صبح زود و آن آقای مثلاً بهرام پناهی که یک حکم خیلی جالب بهرام پناهی دستش بود از زاهدی که گزارش به زاهدی داده بود زاهدی در کنار این گزارشش نوشته بود، معذرت میخواهم از شما، «فلانم به ریشت،» و این، این را تو پروندهاش آورده بود ضبط کرده بود در کارگزینی که افتخار میکرد که آقای زاهدی برایش این را نوشته از خصوصیاتش اینقدر با او خوب بوده آقای زاهدی. این آقا رئیس اداره سنتو بود و بعد صبح زود ساعت ۵ پشت آقای یزدی اینها نماز میخواندند، این و آقای رضا تقوی کارمند ساواک. میگفتند اگر ما نمازمان را فرادا در خانه بخوانیم میبینیم ثوابش کمتر است بهتر این است که با جماعت باشد آن هم با اقتدای به جنابعالی. بههرصورت، عدهای به این شکل نماز میخواندند و ظهر هم میرفتند بالا دبیرخانه کارها لنگ میشد که پشت سر آقای یزدی نماز خصوصی بخوانند. رؤسا در پشت سر ایشان نماز میخواندند و سایر کارمندها در پایین طبق نمازخانههایی که درست شده بود بزرگتر بود جا بیشتر داشت. و بعداً در زمان آقای قطبزاده شنیدم که این بساط تعطیل شد مثل اینکه، نماز خواندن به آن شکل موقوف شد. من با تشکر از شما که حوصله کردید و عرایض مرا تا اینجا رساندید میخواهم یک چند کلمهای بهعنوان تکمله عرض کنم خدمتتان که کمتر نقص داشته باشد این مصاحبه و آن در مورد شخص من است. یکی در آن اول عرض کردم متولد ۱۳۰۱ آن شب آنجا اشتباه شد ۱۳۰۰ شمسی بود و بعداً من این سال را مجبور شدم برای ورود به وزارت خارجه چون کارمندها منتقل به وزارت خارجه میتوانستند بشوند ولی بهشرط اینکه سنشان از ۳۰ سال نگذرد. سن من از ۳۰ سال گذشته بود و آن سال استثنائاً اجازه داده بودند که رتبههای بالاتر از ۵ هم بتوانند شرکت کنند و من رتبه ۸ اداری بودم. بهخاطر چند نورچشمی که آمده بودند البته، ما هم از آن فرصت استفاده کردیم و اجازه شرکت پیدا کردیم در امتحان وزارت خارجه و من شناسنامه خودم را مجبور شدم سنم را تجدید کنم آنجا و شد ۱۳۰۹ این را خواستم یک یادآوری داشته باشید که مجبورم از این شناسنامه جدید از این سال استفاده کنم، این یک. یکی اینکه یک مطلبی را در مورد آقای دکتر شایگان قبلاً عرض کردم سوءتفاهم نشود من آن خاطره را از آقای دکتر شایگان داشتم ولی تمام خاطرههای خوش بعدی ایشان را نمیتوانم ناگفته بگذارم. آقای دکتر شایگان بسیار مرد شاخصی بود من تقدیر و تقدیس میکنم برای اینکه در ملی شدن صنعت نفت و با مبارزهای که ایشان کرد در جلسات مجلس چون شاهد بودم سخنرانیهای آقای دکتر شایگان را نمیتوانم هیچوقت از یاد ببرم که با چه بلاغت و فصاحتی تأیید کرد و واقعاً خدمت کرد و بعداً هم کمک کرد در تنظیم تمام قراردادها…
س- خوب بله سوابق ایشان را همه میدانند.
ج- نه، من باید بگویم چون آنجا که گفتم ظلم شد گفتم تو کابینۀ قوامالسلطنه نظر بدی بود. نه، من بعداً به ایشان اخلاص پیدا کردم و یک نکته در مورد ایشان و آقای یزدی میخواهم عرض کنم که باید حتماً گفته بشود و شما هم شاید داشته باشید ولی من مجبورم این را بگویم. آقای دکتر شایگان، درست بهخاطر دارم، موقعی که به ایران برگشتند و آمدند یک مصاحبهای با ایشان شد وقتی که برای ریاست جمهور کاندید شدند. از ایشان یک خبرنگاری سؤال کرد، «شما با چه گذرنامهای در آمریکا زندگی میکردید؟» ایشان گذرنامه قرمز عادی خودشان را نشان دادند و گفتند، «با همین گذرنامۀ ایرانی که داشتم. نه تابعیت آمریکا را پذیرفتم و نه گذرنامۀ دیگری.» این را بهخاطر داریم تا آقای دکتر یزدی. شبی که آقای دکتر یزدی بنا شد وزیرخارجه بشوند با ایشان مصاحبه شد این مصاحبه در روزنامه اطلاعات در تهران منعکس است. یکی از سؤالهایی که از آقای دکتر یزدی شده این است که پرسیدند، «شایع است که شما گذرنامۀ آمریکایی دارید و تبعۀ آمریکا هستید.» جوابی که آقای دکتر یزدی دادند من خواندم در ذهنم هنوز هست. ایشان گفتند، «چون آنوقت سختگیری زیاد بود و به ما گذرنامه نمیدادند من اجباراً گذرنامۀ آمریکایی گرفتم و هنوز هم دارم.» و خوب بهخاطر دارم موقعی که ایشان، این فیلم در تهران نشان داده شد و همه دیدند موقعی که ایشان رفتند به نجف و با آیتالله خمینی برگشتند و آمدند به مرز کویت رسیدند، چون این فیلم را خودم در تلویزیون دیدم و گفته شد دولت کویت به دو نفر اجازه داد که اگر بخواهند از کویت حرکت کنند یکی به آیتالله خمینی که آنوقت گذرنامهشان به اسم آقای مصطفوی بود گفت ایشان مانعی ندارد حرکت خود آیتالله از کویت، آمدن به کویت…
س- ولی آقا اینجور شایع بود که آقای خمینی را اجازه ورود به کویت ندادند.
ج- من آنچه که به شما عرض میکنم آنچیزی است که حضوراً در تلویزیون تهران پس از انقلاب دیدم خوب بهخاطر دارم که یک آقای معممی که شاید رئیس دفتر آقای خمینی مسئول دفتر امام خمینی هستند و حالا هم شاید باشند ایشان مصاحبه میکردند و رپورتاژ را نقل میکردند.
س- آقای اشراقی؟
ج- نه، آقای اشراقی که داماد ایشان بودند. نخیر، یک آقایی است که الان هم مثل اینکه تشریف دارند آنجا نمیشناسم من، اسمشان هم الان دیگر یادم نمانده و من گوش میدادم چون به این علاقهمند بودم در انقلاب نگاه میکردم. ایشان نشان دادند که وقتی رسیدند آنجا در مرز گذرنامهها را گرفتند از اتومبیل آقای خمینی بردند بررسی کردند برگرداندند. گفت جوابی که دولت کویت به ما داد این بود که گفت ورود آیتالله و آقای دکتر یزدی اشکالی ندارد ولی مابقی همراهان نمیتوانند نباید وارد بشوند و چون آیتالله قبول نکردند گفتند یا همه یا اینکه خیر من تنهایی رد کردند این بود که برگشتند و بعد ترتیب عزیمت ایشان به پاریس داده شد و آن اقدامات شد و ایشان از آنجا این حسن خیری بود که به قول اینها دامنه بهتری برای مبارزه با شاه پیدا شد و تشریف بردند پاریس. این عین عبارت آنهاست من دیگر جریان اصلی که من نبودم بدانم که واقعاً دولت کویت چه گفته ولی این نقلی است که من خودم شنیدم و از تلویزیون و از مصاحبۀ آن آقا که خودش هم در این جریان بوده البته از همراهان آیتالله خمینی بود. ایشان نقل میکرد که ما چه برایمان اتفاق افتاد. اشارهام برای این بود که فقط آقای یزدی این خود ایشان در مصاحبهشان هم انکار نکردند که هنوز از گذرنامه آمریکاییشان استفاده میکردند و حالا هم میکنند یا نمیکنند. بعد چطور وزیر شدند یا نشدند اینها دیگر به من ارتباطی پیدا نمیکند. این خاطراتی بود که من از آقای دکتر یزدی داشتم و از مرحوم دکتر شایگان هم تا آخرین لحظه با آن گذرنامهاش داشتم و آن جوابی هم که به آیتالله شریعتمداری داد ایشان.
س- آنها که شرحش در روزنامهها نوشته شده.
ج- بله، همه جا هست دیگر.
س- خوب من با تشکر از شما مصاحبه را در اینجا خاتمه میدهم. خیلی متشکرم.
ج- برایتان موفقیت و سلامت کامل میخواهم.
Leave A Comment