روایتکننده: آقای ابوالحسن ابتهاج
تاریخ مصاحبه: ششم اگوست ۱۹۸۱
محلمصاحبه: شهر کان، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۵
سر استافوردکر یپس به من گفت. او آخه سفیر انگلیس بود در مسکو. این سفیر ایران بود. خیلی خوشش میآمد. خیلی تعریف میکرد میگفت اسمش را گذاشتیم میسیو لاشوز
س- امروز ۶ اوت است و خدمت جناب آقای ابتهاج هستیم در شهر کان در فرانسه. که ادامه مطالبی است که قبلاً فرموده بودند و ضبط شده بود. امروز همانجور که قبل از اینکه دستگاه را روشن کنیم خدمتتان عرض کردم اگر بشود که خاطراتتان را راجع به بعضی از نخستوزیرانی که بهاصطلاح بهصورت مستقیم با آنها سروکار داشتید راجع به آنها صحبت کنید. شاید یکی از مهمترین نخستوزیری که در این دوره هم بودهاند قوامالسلطنه بود. و چیزهای کمی هم راجع به ایشان نوشته شده و در تاریخ ثبت شده در مورد مرحوم قوام هر مطالبی که به نظرتان میرسد، ارزش دارد بفرمایید.
ج- موقعی که قوامالسلطنه دکتر مصدق شد من رئیس بانک رهنی بودم یک روز عضدی که داماد وثوقالدوله است و بعد وزیر. همان آنوقت هم گمان میکنم وزیر راه او بود. و از دوستان قدیمی من بود. از من سؤال کرد که تو به ملاقات قوامالسلطنه نخستوزیر رفتی؟ گفتم نه. تعجب کرد چرا نرفتی؟ گفتم من با نخستوزیری ملاقات میکنم، میروم به دیدن او که یا با او کار داشته باشم. یا با او آشنایی داشته باشم. من قوامالسلطنه را هیچوقت در عمرم ندیدم و نه با او صحبتی داشتم نه حتی با تلفن با او صحبت کردم. وثوقالدوله را میشناختم. و قوامالسلطنه هم سروکاری ندارم کارهای بانک رهنی. بعد از دو و یا سه روز تلفن کردند از طرف قوامالسلطنه که من بروم به ملاقات او. رفتم در کاخ سفید بود در دربار یک اطاقی داشت. یک اطاق خیلی خیلی تاریک کوچکی. آنجا هیچکس هم نبود این ملاقات من گمان میکنم بیش از دو ساعت طول کشید از همان روز من به او بسیار بسیار عقیده پیدا کردم. او هم همچنین به من. خلاصهاش این بود که به او گفتم شما الان یک فرصت بینظیری دارید. برای اینکه مملکت صاحب ندارد. و واقعاً هم همینطوری بود. هیچ معلوم نبود اصلاً صاحب ایران کی هست. شاه که. کسی شاه را به بازی نمیگرفت. در کاخش نشسته بود و یک کارهایی هم اگر میکرد کارهایی بود که به وسیلهی اشخاص، بهوسیلهی افراد بود نفوذی نداشت مداخلهای هم نداشت. گفتم شما الان یک فرصت بینظیری دارید که بتوانید این مملکت را نجات بدهید. خب مملکتی بود که اشغال شده بود از طرف سه قوای خارجی. در این زمینه صحبت خیلی خیلی زیاد شد. و میگویم به او خیلی عقیده پیدا کردم.
س- چرا؟ چه خصوصیاتی داشت که شما را جلب کرد؟
ج- برای اینکه از صحبتهایی که از نظریههایی که میگفت. از اظهاراتی که میکرد که باید مملکت را از این وضعیت نجات داد و من سعی خواهم کرد و حرفهایی که میزد مرا متقاعد کرد. و بعد در عمل دیدم همان کارهایی که گفت کرد و برخلاف آن چیزی که بعضیها میگفتند که نمیدانم با روس ساخته بود. با انگلیس ساخته بود. من آنچه که از این آدم دیدم در ظرف یک مدتی بود. همان دورهای بود که. آن در ۱۳۲۲ بود دیگر که برای اولین بار نخستوزیر شد. بعد از قضایای شهریور. بعد دیگر کار به جایی رسید که روابط قوامالسلطنه با من کار به جایی رسید که در تمام مسائل اقتصادی، و پولی، و سیاسی و مملکتی با من مشورت میکرد. یعنی مرا محرم خود میدانست محرمانهترین چیزهایی را که مکاتباتی که میکرد. دستورهایی که میداد. مخصوصاً میرسم به جایی که راجع به اشغال روسها و ارجاع قضیه به شورای امنیت.
س- این را طابق نگفته بودم دیگر؟
ج- نخیر. بعد این را در نظر داشته باشید که بگویم. مرا مثلاً دعوت کرد که هان اولین چیزی که به من گفت. گفتش که شنیدم. چیزی که خیلی خوشم آمده بود. گفت شنیدم که این موافقتنامه انگلیس را. موافقتنامه انگلیس را از اول تا آخرین اینکار را کردم با بیل آیلیف که در سفارت بود. گفت شنیدم که شما این را حاضر کرده بودید انگلیسها را که شصت درصد طلا بدهند و یک مزایای دیگری هم بود که تصویبنامهای که تهیه شده بود. لایحهای هم که به مجلس دادند اینها در آن تأمین نشده بود. گفتم بله همینطور هست. گفت حالا خواهش میکنم بروید همان نظری که داشتید. گفتم آخه اینکه صحیح نیست من الان بروم بگویم چی؟ قرارداد را دولت امضا کرده داده است به مجلس. من بروم این را تازه صحبت بکنم. گفتش که اینکار را برای مملکتتان حاضر نیستید بکنید؟ گفتم با کمال میل میروم. و رفتم اتفاقاً. حالا این حرف تو حرف درمیآد دیگر. رفتم آیلیف را خواستم. به او گفتم شما میدانید که من این را از شما میگرفتم. شصت درصد را. و یک نفر. یک ایرانی که محمود بدر بود که کفیل وزارت دارایی بود. یا وزیر شده بود. وزیر بود گمان میکنم. وزیر بود آنوقت. بله بله. این مانع شد. این برای اینکه بخواهد به اسم خودش جلوه بدهد. این را برداشت برد و در هیئت وزیران به تصویب رساند. برای خاطر اینکه نباید شما محروم بکنید مملکت را از یک کاری که شما آماده بودید که بدهید. خیلی البته مقاومت کرد ا شکالات زیادی گفتند چه و فلان و اینها. بالاخره کردم اینکار را. رساندمش به شصت درصد. الان درست به خاطرم نیست. به نظرم پنجاه درصد بود یا چهل درصد بود. و شش ماه به شش ماه را کردم سه به سه ماه همانطوریکه روز اول بود. سه ماه به سه ماه بایستی حساب بشود که طلا به ما بدهند. این به واسطهی اصرار او بود که اینکار را برایش کردم. و آنوقت. در همان موقعی که رئیس بانک رهنی بودم موارد بسیاری مرا میخواست و راجع به مسائل مختلف. و از تمام اینها من میدیدم حسن نیت او را. و برای من آشکار بود. مسلم بود. تا اینکه برای من پیغام داد. خودش هم نگفت. پیغام داد توسط علی امینی و عضدی. که من ریاست بانک ملی را به من تکلیف کرد. برای اینکه رئیس بانک ملی علا بود. و حسین علا و علا تعیین شده بود که برود واشنگتن. و گفتند که من میشوم جانشین علا. و نمیدانم… بله دیگر. علا وزیر دربار شده بود. وزیر دربار شده بود و به من تکلیف کردند. ولی در نظر داشتند که علا را بعد بفرستند به واشنگتن. آنها پیغام آوردند من گفتم من حاضرم. قبول میکنم با کمال میل. ولی یک شرایطی دارم شرایطم را گفتم. این شرایط را رفتند به قوامالسلطنه گفتند. جواب آوردند. علا هم اصرار داشت که من زودتر بروم که بانک را به من تحویل بدهد. و در این مذاکرات خود علا هم شرکت داشت علا بود و، علی امینی بود، عضدی. شرایط من چند چیز بود یکی اینکه من بانک را اداره خواهم کرد چون قبل از من صحبت این بود که ظاهراً این بود که یک هیئتی هست. هیئتی هست که از رئیس بانک، قائممقام بانک، دو معاون، گفتم اصلاً بانک را نمیشود با یک هیئتی اداره کرد من مسئولیت تمام و تمامش را قبول میکنم و باید هم این اختیار را داشته باشم. دوم این بود که شورای عالی یک اختیاراتی داشت. یک اختیاراتی داشت که میتوانست مانع کار رئیس بانک بشود. این هم من به او گفتم من اینها را نمیشناسم. یک هیئتی بود که تمام اینها را در زمان. بیشترشان در زمان فرزین که قبل از علا رئیس بانک بود از دوستان خودش آورده بود. اشخاص خوبی بودند. اشخاص مسن. شاید هم ظاهراً بیغرض بودند بیشترشان. اما وارد نبودند در مسائل بانکی. من از این میترسیدم که شاید اینها مانع بشوند به قوامالسلطنه گفتم. این هم قبول کرد که این شرطش را رعایت بکند و این هم را به این ترتیب کرد. پس از اینکه من قبول کردم. شورای عالی بانک را دعوت کرد و به آنها گفت که من به فلانی قول دادم که اگر نتوانست با این ترتیب کار بکند قانون تأسیس بانک ملی را. بانک ملی میدانید به موجب یک قانونی بهوجود آمده بود. آن را میبرم به مجلس عوض میکنم. اتفاقاً در این هشت سالی که در بانک بودم یک بار نشد که من یک پیشنهادی بکنم به شورای عالی که به اتفاق آرا تصویب نشود. هیچوقت اختلافی با این پیرمردها نداشتم. هیچوقت. اما او این حسن نیت را نشان داد و به آنها گفت من اینکار را خواهم کرد. و میکرد اگر لازم بود. یکی دیگر پیشنها من راجع به حقوقم بود. من در بانک رهنی ۷۵۰ تومان میگرفتم و ۸۰۰۰ تومان هم در سال پاداش میگرفتم. اینجا گفتم من ۱۵۰۰ تومان میخواهم برای ریاست بانک ملی. برای اینکه در زمان فروغی یک لایحهای برده بودند داده بودند به مجلس که یک نفر از سوئیس بیاورند برای ریاست بانک ملی. درست به خاطر ندارم چه حقوقی؟ اما حقوق گزافی بود من وقتی این صحبت را کردم عضدی و امینی. مخصوصاً عضدی. میگفتش که آخه این خوب نیست آدم در ایران بگوید که به من فلانقدر حقوق بدهید والا من قبول نمیکنم. گفتم من میخواهم اولین ایرانی باشم که برای اولین بار برای خودش یک ارزشی قائل است و میگوید. من که داوطلب اینکار نشدم شما آمدید سراغ من. من میخواهم که شرایط من را قبول بکنید. این هم یکی از شرایط من است. همه آنها را قبول کرده بود جز این موضوع حقوق. تا بعد یک روزی رفتم به ملاقات خودش. که این مسائل را مطرح بکنم و از خودش بشنوم که اینها را قبول کرده است. داشتیم صحبت میکردیم خبر دادند که ساعد آمده. ساعد از مسکو آمده بود که وزیر خارجه بشود. گفت بیایید. ساعد هم آمد نشست. صحبت من سر این بود که گفتم که تا شرایط مرا قبول نفرمایید من نمیتوانم این شغل را قبول بکنم. قوامالسلطنه جواب داد که من قبول دارم. گفتم آخه چطور. نه باید بشنوید قبول بکنید. ساعد دخالت کرد گفتش که وقتی که میفرمایند که قبول دارم دیگر احتیاجی شما ندارید. گفتم خواهش میکنم آقای ساعد شما باید بگذارید من با خود ایشان اینکار را تمام بکنم. گفتم حالا یکییکی اینها را من تکرار میکنم. یکی و یکی اینها را گفتم. و راجع به حقوقم. گفتم این حداقلی است که من میتوانم با این زندگی بکنم. من با حقوقم باید زندگی بکنم. رئیس بانک پذیرایی باید بکند. البته آنوقت این به نظر خیلی زیاد میآمد. برای اینکه حقوق وزرا گمان میکنم ۵۰۰ تومان بود. و این سه برابر حقوق وزرا بود. اما واقعاً کمتر از این من نمیتوانستم زندگی بکنم. گفتم من یک مؤسسهی کوچکی مثل بانک رهنی را دارم اداره میکنم ۷۵۰ تومان دارم میگیرم و هشت هزار تومان سالیانه. اینجا میگویم دوبرابر حقوق. این یک چیزی است خیلی معقول. بالاخره این را هم پذیرفت. و آنوقت در مذاکره وقتی که هنوز رئیس بانک نشده بودم. هنوز رئیس بانک ملی نشده بودم که گفت حالا با روسها بیاییم همین قراردادی را که شما با انگلیسها بستید با روسها قرارداد ببندیم. با کمال میل مرا دعوت کردند. میرفتم در جلسات اسمیرونوف سفیر شوروی بود. و عدهای هم در این جلسات حضور داشتند. یکی اللهیار صالح بود که وزیر دارایی بود. یک وقتی هم در یکی از این جلسات هم محمد علی وابسته. گمان میکنم این بعد از این بود.
س- بعد از اللهیار صالح وارسته وزیر دارایی شد؟ این را اگر در صورت وزرا؟
ج- صالح بعدش بیات شد.
س- وارسته کی؟ وارسته چه سمتی داشت در این جلسات حضور داشت؟
ج- وزیر دارایی نبود؟
س- محمدعلی وارسته چه سمتی داشت؟
ج- در وزرا تا آنجا که من میدانم نبوده است در آن زمان.
س- این کابینه اول او است؟
ج- بله، بله.
س- کابینه دوم او چطور؟
ج- بیات بعد هژیر وزیر دارایی محمدعلی وارسته همچین این کاملاً در ذهن من هست. برای اینکه یکروزی بعد از این جلسه یک چیزی گفتش که به من خیلی اثر کرد. من یک کمی روسی میدانم. آنوقت هم بهتر میدانستم. مذاکرات را هم من در حضور این نخستوزیر و وزیر دارایی و اینها صحبت میکردم. اما تمام مذاکرات را من میکردم. این مذاکرات هنوز به نتیجه نرسیده بود که کابینه عوض شد و سهیلی آمد نخستوزیر شد. ولی صالح باز بود. و این در کابینه گمان میکنم که
س- حالا وارسته را ملاحظه بفرمایید بهبینید.
ج- وارسته وزیر دارایی هژیر بود.
س- هژیر؟ وزیر دارایی سهیلی اللهیار صالح بود اول.
ج- سهیلی … وزیر دارایی اولش… اولش صالح بود بعد بیات. بعد شد بیات. وارسته چطور شد این… بههرحال این مذاکرات خیلیخیلی طول کشید. روسها اصلاً مطلقاً زیربار نمیرفتند. بههیچوجه حاضر نبودند که نظیر قراردادی را که با انگلیسیها بسته بودیم قبول بکنند. و در یکی از این جلسات مذاکرات تا نصف شب طول کشید. در وزارتخارجه بود. ساعت آنوقت نبود. سهیلی بود. سهیلی مثل اینکه وزیرخارجه هم بود برای اینکه این جلسات در وزارتخارجه تشکیل میشد. نزدیک نصفشب اسمیرونوف گفتش که تا موقعی که آقای ابتهاج در این مذاکرات شرکت دارند ممکن نیست ما به موافقت برسیم. من به سهیلی گفتم ببینید شما سکوت کردید. درنتیجه سکوت شما او هم حق دارد اینطور تصور بکند. اما به روسی به او گفت. سهیلی روسی خوب میدانست. گفت که ما در تمام این مطالبی را که فلانی گفت با نظرش موافقیم منتها او چون متخصص ماست صحبت را او میکرد این دلیل نمیشود. بالاخره آن هم به نتیجه رسید و قرارداد هم با آنها نظیر قرارداد با انگلیسیها بستیم. از آنها هم طلا گرفتیم و یک پانصدهزار دلار هم یک دفعه توانستم که وادارشان بکنم که بیاورند تهران بدهند. و این هم درنتیجه این شد که وقتی که رئیس بانک ملی شده بودم سروکار داشتم خیلی زیاد با نماینده بازرگانی سفارت شوروی. یک شخص خیلی سمپاتیکی بود. یکی دو دفعه مرا دعوت کرد ناهار. من هم او را دعوت کردم در بانک. برای اینکه سروکار داشتیم با آنها. و از من یک روز پرسید واقعاً راست است که شما این طلاهایی را که در روزنامهها مینویسند گرفتهاید. برای اینکه هر دفعه که طلا میرسید از آمریکا میآوردند. یعنی مال آمریکاییها. میدادم در روزنامهها مینوشتند. این اصلاً باور نمیکرد. یکروز دعوت کردم او را بردم در خزانه بانک تمام این شمشها را نشان دادم. آنوقت به او گفتم حالا از شما خواهش میکنم شما یک کاری بکنید. یک کاری بکنید. اقدامی بکنید پانصدهزار دلار از این را بیاورید. و آورد. تحویل داد و گرفتیم. و باز به شیوهای که با انگلیسیها در پیش گرفته بودم با انگلیسیها بود یک میلیون دلار خواستم. دیگر جواب ندادند که ندادند. ولی این طلایی است که بعد. سالها بعد گرفت. در زمان مصدق بود که این طلاها را گرفتند از آنها. و راجع به… اینجا هم باید یک تکهای بگویم که تقیزاده. وقتی که نماینده مجلس بود از جمله انتقادهایی که از بانک ملی کرد در مجلس. یکیاش این بود که بانک ملی حق ندارد در ترازنامهاش طلاهایی را که در مسکو هست جزو دارایی خودش نشان بدهد. که… گمان میکنم در نامههایی که نوشتم به تقیزاده این مطلب را گفتم. یا اینکه در یک چیزهای علیحده در روزنامهها جواب او را دادم که این حرفی که ایشان میزنند این اصلاً به کلی مخالف مصالح مملکت است. یک آدمی مثل تقیزاده یک همچین حرفی را نباید بزند. وقتی این حرف را میزند مثل این است که ما اصلاً واقعاً چیزی نداریم. درصورتیکه این را من یک مقدارش را گرفتم و تا دینار آخرش هم خواهیم گرفت و اگر این را در دارایی بانک نشان دهم دارایی بانک اصلاً کسر خواهد داشت ترازنامه بانک کسر میدهد این کسری را چهجوری بکنم. و این مصلحت نیست که یکهمچین مطالبی گفته بشود. بعد قضایایی که پیش آمد در مورد قوامالسلطنه در موقعی که نخستوزیر بود. ایندفعه گمان میکنم دفعه دومش بود که قضیه ارجاع. موضوع ایران و شوروی. تصرف آذربایجان از طرف شوروی. و ارجاع این به شورای امنیت. یک روز جمعه مرا خواست در وزارتخارجه منزل داشت.
س- اصلاً میخوابید آنجا؟
ج- بله، بله همانجا میخوابید. یک قسمتش را آپارتمانش کرده بود.
س- نظرش چی بود
ج- که شب و روز کار میکرد. شب و روز کار میکرد. و بیچاره به حدی به او فشار میآمد که بعضی روزها از فشار کار و بیخوابی خوابش میبرد. چشمهایش را هم میگذاشت و چرت میزد. و آدم واقعاً ناراحت میشد. خیلیخیلی بار او سنگین بود. مرا خواست جمعه صبح. رفتمدر وزارتخارجه هیچکس نبود. جز یکی دوتا پیشخدمت. و پشت میز کارش نشسته بود به من گفتش که دیشب کاردار سفارت شوروی. به نظرم علیاوف بود. گفت که.
س- این را باید چک کرد. وسیله دارید؟
ج- بله. گفت علیاوف. سرکاردار آمد و به من گفتش که شنیدیم که شما میخواهید قضیه آذربایجان را دوباره به شورای امنیت ارجاع بکنید. و خواستیم به شما بگوییم که اگر یکهمچنین کاری کردید این هم مخالف مصالح مملکت است و هم مخالف مصالح شخص شما. یعنی تهدیدش کرد. گفت به عقیده شما چه بکنم. من بدون معطلی گفتم که ارجاع بکنید برای اینکه اگر نکنید اینها درهرحال تهران را تصرف میکنند. و ایران میرود. کسی برای ما جای حرفی باقی نخواهد ماند. برای اینکه به ما میگویند که شما بالاخره یک سازمان مللی بود. چرا اصلاً شکایت نکردید؟ درصورتیکه اگر شکایت بکنیم باز هم ممکن است تهران را تصرف بکنند. و ایرانی. دولت ایرانی وجود نداشته باشد. اما اقلاً یک حقی برای ما باقی میماند که ما تنها کاری که میتوانستیم بکنیم این ارجاع به شورای امنیت بود. کمی فکر کرد و تسبیحاش را درآورد و استخاره کرد. مشغول استخاره کردن که بود من خب نمیتوانستم به او بگویم نکنید اینکار را. برای اینکه ممکن است بد بیاید. و مسئولیت با او بود. و به او گفتم. گفتم البته این حرفی که من میزنم خیلی آسان است برای من گفتنش. برای اینکه من مسئولیت ندارم. شما که این مسئولیبت را دارید. میدانم مسئولیت سنگینی است. استخاره خوب درآمد. گفت همین الان بروید سفیر انگلیس را، سفیر آمریکا را ببینید و نظر آنها را بخواهید. از همانجا تلفن کردم به سفارت انگلیس. بولارد بود. گفتم من یک کار فوری دارم میخواهم با سفیر صحبت بکنم. گفتند رفته بیرون و معلوم هم نیست کی برگردد رفته برای خدا حافظی. برای اینکه مأموریت او به پایان رسیده بود و میرفت خداحافظی بکند. تلفن کردم به والاس مری که سفیر آمریکا بود. گفتم یک کاری خیلی فوری دارم از طرف نخستوزیر که هم میخواهم با شما صحبت بکنم هم با سفیر انگلیس. گفت بیایید اینجا. برای اینکه سفیر انگلیس الان میآید اینجا برای خداحافظی. رفتم بودبولارد بود. به آنها گفتم که الان نخستوزیر با من همچین صحبتی کرد و من عقیده خودم را گفتم. باشد ارجاع بکنیم. ولی میخواست نظر شما را بداند. قبل از اینکه والاس مری صحبت بکند بولارد گفت من این را نمیتوانم از طرف خودم جواب بدهم این یک مطلب بسیار مهمی است باید از لندن اجازه بگیرم. و ضمناً پا شد که خداحافظی کرد که برود. موقعی که با من خداحافظی میکرد گفتش که اما تهران را اشغال خواهند کرد. روسها. و من هم خواستم بروم والاس مری گفتش که نه شما بمانید. تلفن زد جری نیگن را خواست آنوقت نایب بود. در حضور من دیکته کرد این تلگراف را به استیت دپارتمنت اتفاقاً این تلگراف جزو اسناد چیز منتشر شده که من داشتم در کتابم. کتابهایم که اسناد وزارتخارجه. در ۱۹۴۶ بود گمان میکنم. وقتی که بولارد گفت من باید اجازه بگیرم از لندن والاس مری همین را به واشنگتن مخابره کرد. و برگشتم پیش قوامالسلطنه، تمام مطلب را گفتم جز این مطلبی را که بولارد گفته بود که تهران را اشغال خواهند کرد. فکر کردم که پیرمرد شاید واقعاً بترسد. برای اینکه من خودم هم شاید فکر میکردم. اما کمتر از او. او با اطمینان گفت. اشغال خواهند کرد. روسها آنوقت در کرج بودند. تا کرج آمده بودند.
س- این درست است که میگویند انگلیسها بدشان نمیآمد که ایران تقسیم میشد؟ شما چنین استنباطی داشتید؟
ج- من همچین استنباطی نداشتم. اما خب این را باید بگویم که بولارد یک کینهای داشت راجع به ایران که بینظیر بود.
س- چرا؟
ج- در زمان رضاشاه رفتاری که با او کرده بودند. مخصوصاً شنیدم کاظمی که وزیرخارجه بود رفتاری با او کرده بودند. مخصوصاً شنیدم کاظمی که وزیرخارجه بود رفتاری با او کرده بودند که بسیاربسیار زننده بود. میدانید روی شاید خودنمایی که به گوش رضاشاه برسد و خوشش بیاید یکهمچین کاری که اهانتآمیز بود. و این یکی از دلایل کینهای بود که گمان میکنم راجع به ایران داشت. برای اینکه واقعاً آنچه که من استنباط کردم. خیلیخیلی کینهتوز بود و اصلاً نسبت به ایرانیها هم نشان میداد این را. یک چیز دیگری را که نمیدانم حالا حقیقت دارد یا نه؟ اما این هم جالب است. این هم حرف تو حرف میآید. اینها را که الان به خاطر میآید بگویم. من رئیس بانک رهنی بودم. منصورالملک نخستوزیر بودو این را نمیدانم سابق گفتم یا نگفتم. مرا دعوت کردند به کمیسیون دو وزارت دارایی. همینطوری هم که در ایران معمول است هیچوقت به آدم نمیگویند موضوع چی است؟ گفتند بیایید کمیسیون در دفتر وزیر دارایی است. وزیر دارایی هم امرخسرویی بود که قبلاً رئیس بانک ملی بود. نظامی بود. اطلاعات خیلی محدودی داشت راجع به مسائل مالی و پولی و اینها. وقتی وارد شدیم. دیدم که یک عدهای هستند. و به تدریج هم آمدند. از اشخاصی که بهخاطر دارم بودند. هژیر بود. امینی بود. خیال میکنم اللهیار صالح بود. وثیقی بود، صادق وثیقی گمان میکنم آنوقت رئیس ادارهی تجارت بود وزارت بازرگانی، ادارهی کل تجارت بود. و اللهیار صالح به عنوان معاون وزارت دارایی بود. گلشائیان بود یا نبود به خاطر ندارم. گلشائیان آنوقت مدیرکل وزارتدارایی بود. منصورالملک وارد شد، نخستوزیر، و او جلسه را افتتاح کرد و گفت دیشب در هیئت وزیران اعلیحضرت رضاشاه خیلی متغیر شدند از وضع شرکت نفت و اینکه شرکت نفت تولیدش را میآورد پایین و درآمد ایران هم آمده است پایین و این دیگر غیرقابل… (؟؟؟) کرد که یک حداقلی باید تولید بکنند و اعم از اینکه آن حداقل را تولید بکنند یا نکنند. یک حداقلی به دولت ایران بدهند. و حالا خواستم که نظر آقایان را بدانم. من اصلاً نفهمیدم که چرا مرا خواستند؟ من رئیس بانک رهنی هستم. من گفتم که من به خاطر ندارم که در امتیازنامه نفت یکهمچین چیزی باشد که ما حق داشته باشیم که حداقل تولیدی از آنها بخواهیم. به نظرم یکی دو نفر هم گفتند. آنها هم تصور نمیکنند که چنین چیزی باشد. رو کردم به منصورالملک گفتم که به عقیدهی من این کار صحیحی نیست. سیاهترین ایام جنگ برای انگلیسیها بود که آلمانها آمده بودند به مرز مصر. جنگ العلمین بود. گفتم به عقیدهی من این کار شایستهای نیست. یک موقعی که انگلیسیها ذلیل شدند و افتادند. ما اینکار را الان با آنها میکنیم این شایسته نیست. به عقیدهی من اینکار صحیحی نیست که یک دولتی بکند. من الان که فکر میکنم و تشبیه میکنم این قضیه را که اگر دوباره این قضیه تکرار میشه مثلاً در زمان این شاه و میرفتند میگفتند که این مطلب وقتی که مطرح شد رئیس بانک رهنی همچین اظهار عقیدهای کرده بود، حالا یقین دارم اگر به گوشش رسیده بود این یک عکسالعمل شدیدی نشان میداد. اما من همانطوریکه…
س- کدام شاه؟
ج- رضاشاه. همانطوریکه عادتم بود این عقیده را، این نظر را روی عقیدهام میگفتم. ولی رفتند و اینکار را کردند. و انگلیسیها هم تسلیم شدند دادند. بعد از قضیای شهریور ۲۰ این لسانالملک سپهر یک روزی منزل برادر بزرگ دکتر اقبال، علی اقبال گمان میکنم اسم او بود، منزل او بودم، لسانالملک سپهر هم آنجا بود. لسانالملک سپهر خیلی معروف بود که با انگلیسیها مربوط است.، خیلیها، همه میگفتند. این حکایت میکرد، مبالغه میکند. خیلی دروغ میگوید. صحبت از قضایای شهریور شد و چهجور انگلیسیها آمدند و عکسالعملی که رضاشاه نشان داده بود این حکایت میکرد که رضاشاه مرا خواست و گفت که بروید، همان شب بود، و سفیر انگلیس را ببینید و بگویید که شما که میخواستید به ایران بیایید چرا به خود من نگفتید، گله بکنید. گفت رفتم وقتی این مطلب را به او گفتم گفت هیچوقت ما فراموش نمیکنیم آن رفتاری را که با ما کردید موقعی که ما از هر طرف تحت فشار بودیم. و شما یکهمچین رفتاری با ما کردید. او هم هیچ اطلاع نداشت که، سابقه نداشت یکهمچین کمیسیونی بوده و من یکهمچین اظهار عقیدهای کرده بودم. حالا برگردم به موضوع قوامالسلطنه.
س- اینها میگویند آدم متکبری بوده.
ج- خیلی، خیلی.
س- و حتی نمیشد مستقیم با او صحبت کرد؟ والاحضرت اشرف در کتابشان نوشتهاند که بایستی با منشی او صحبت میکرد که او…
ج- هیچ همچین چیزی نیست. ابداً، نه. اما حالا من یک منظرهای را دیدم که بسیار جالب است بر علیه من اعلام جرم شده بود. یک نفر اعلام جرم کرده بود که من نقرههای بانک را تبدیل کرده بودم به طلا. نقرههای بانک هم عبارت بود از مسکوک آنوقتها میگفتند دوزاری، دوریالی یا پنج ریالی یا یک ریالی. در کیسههای دویست و پنجاه تومان، که اینها تمامش بدون استثنا چون در جریان بوده ساییده شده بود کمتر از وزن قانونی آن بود. من تمام اینها را تبدیل کردم به نرخ رسمی طلا. طلا خریدم، اینها را فروختم و طلا خریدم به جای آن گذاشتم. تبدیل کردم تمام پشتوانه نقره بانک را به طلا. یک نفر بر علیه من اعلام جرم کرده بود. الان درست به خاطر نیست کی بود؟ دیوان کیفر مرا احضار کرده بودند. من این را به قوامالسلطنه یکروز گفتم. گفتم مرا خواستند دیوان کیفر برای همچین کاری. گفت نه، بیجا کردند. شما نباید بروید در دیوان کیفر. گفت. تلفن کرد بگویید وزیر دادگستری بیاید. وزیر دادگستری انوشیروان خان سپهبدی بود. من روی همچین نیمکتی نشسته بودم پهلوی قوامالسلطنه. خبر کردند وزیر دادگستری را. گفت بیاید. در را باز کرد. یک تعظیمی کرد، عیناً پیشخدمتهای دربار به شاه تعظیم میکنند، و همانجا جلو در ایستاد. بعد به او گفت بفرمایید. اجازه داد نشست او روی صندلی دور از این نیمکت. به او گفت که فلانی را احضار کردند در دیوان کیفر. من اجازه نمیدهم که رئیس بانک ملی برود در دیوان کیفر سؤال و جواب بکند. این بازپرس دیوان کیفر را بخواهید در دفتر خودتان هر مطالبی را میخواهد آنجا از فلانی سؤال بکنید. و همینطور هم کردیم. رفتیم آنجا. این بازپرس دیوان کیفر هم یک شخصی بود که معروف بود که چپی است حتی میگفتند که شاید کمونیست است. اما بعد اینجا گفتند به من که نه این آدمی بود که خود قوامالسلطنه کرده بود. آن روز من متوجه شدم که عجب کاری میکنند اینها. تعجب کردم که چطور آخر یک وزیری اینطور تعظیم میکند؟ من با او همینطور که الان نشستهایم صحبت میکنیم. هیچوقت هم به او حضرت اشرف نمیگفتم. مگر در حضور نمایندگان آذربایجان. که آن هم نمیدانم گفتم یا نگفتم؟ اما درهرحال آن را شرح خواهم داد. در حضور آنها که مرا خواسته بود که با اینها صحبت بکنم. آنجا به او حضرت اشرف خطاب میکردم. همه میگفتند. من واقعاً مثل یک پدر دوست او را داشتم. احترام میکردم. اما بهطور خیلیخیلی عادی. شما، حضرتعالی، جنابعالی خطاب میکردم هیچوقت رنجشی نداشت. مطلقاً. این بسته به این است که مردم با او چطور رفتار میکردند. اما اینکه میگویند که اجازه نمیداد که کسی با او صحبت بکند. بههیچوجه. من که ناظر یکهمچین وضعی نبودم. مطلقاً. ولی اولین کابینهای که تشکیل داد سعی کرد یک اشخاص وزینی را بیاورد. بهاءالملک بود، حکیمالملک بود، صادق. لقب او را فراموش میکنم. پدر مهندس صادق که مستشارالدوله یکهمچین چیزی. از این طریق اشخاص آورده بود. و بعد یک روزی به من گفت که من تصمیم گرفتم الان یک عده اشخاصی را بیاورم که بتوانم به آنها بگویم چهکار بکنید. این آقایان. حکیمالملک مثلاً اعتراض کرد رفت. صادق هم همینجور. سر نمیدانم چه مسائلی بود. این را نمیدانم. اما دید که با این اشخاص قدیمی نمیشود کار کرد. باید یک عده جوانهایی را آورد. نیتاش را هم به من گفت. گفت برای اینکه با اینها شاید بهتر بتوانم کرد بکنم.
س- علاقه به مشورت هم داشت یا آدم دیکتاتوری بود؟
ج- بسیار. میگویم. بهترین دلیلش که میگویم مرا میخواست و به من میگوید نظر شما چیست؟ چه بکنم؟ آناً وقتی که به او گفتم باز متقاعد نشد خواست که ببیند که چه عکسالعملی آن دوتا دولت بزرگ نشان خواهند داد.
س- این جریان استخاره به نظر شما مصلحتی بوده یا واقعاً براساس آن عمل میکرد؟ چون بعضیها میگویند که این حالت مصلحت داشته و جزو سیاست او بوده که حالا…
ج- ببینید مرا میخواست اغفال بکند؟ آخه دلیل نداشت. که مرا بخواهد گول بزند. گمان میکنم. مسئولیت بسیار شدیدی بود. تهیدش کرده بودند. حالا یک چیز دیگری هم بگویم راجع به همین قضایای آذربایجان. من شبی که ارتش. به ارتش دستور داده شده بود که برود به طرف آذربایجان. من شام در دربار میهمان بودم. آلن هم بود. تمام صحبت تا نصفشب راجع به این موضوع بود. که شاه اظهار نگرانی میکرد که اگر برف بیاید. ماه چی بود؟ آذرماه بود. گفت اگر برف بیاید و اینها در راه گیر بکنند چه خواهد شد؟ نگران از این بود. صبحش قوامالسلطنه تلفن کرد که زود بیایید. من رفتم وزارتخارجه. گفتش که همین الان سفیر شوروی. آنوقت گمان میکنم سادچیکف بود. گفت الان آمده بود. سادچیکف الان از اینجا رفت. آمد از من خواست که دستور بدهم که ارتش برگردد. به او گفتم امکان ندارد همچین چیزی. شما فوراً بروید پیش شاه و از اینجا رفت پیش شاه. که مبادا شاه تمکین بکند. گفتم خیالتان راحت باشد. دیشب من پیش شاه بودم. ممکن نیست که همچین کاری بکند. لازم هم نیست من بروم. اطمینان داشته باشید. نگران بود از اینکه مبادا این تهدید در شاه هم مؤثر باشد. درصورتیکه این را بعدها طوری جلوه میدادند مثل اینکه در اینکار قوامالسلطنه هیچ دخالت نداشته.
س- همین میخواستم سؤال کنم نقش قوامالسلطنه، شاه و رزمآرا در این… در این قضیه آذربایجان نقشهشان چه بود؟
ج- رزمآرا را هیچ اطلاعی ندارم. درباره رزمآرا معاشرت نداشتم. اما در فاصله ۲۴ ساعت هم دیدم نظری را که شاه داشت علاقهای که داشت. و نگرانی که داشت که مبادا به واسطهی بدی هوا و یا برفی که در راه بشود اینها نتوانند خودشان را برسانند به تبریز. و روز بعد نگرانی که قوامالسلطنه داشت که مبادا سادچیکف که برود تهدید بکند و شاه نظرش را عوض کند. این را من شاهد بودم واسطه بودم. منتهایش میگفتم لازم نیست بروم. برای اینکه میدانم. همچین چیزی نگرانی نداشته باشید. فوقالعاده اصلاً در مقابل چشم من مجسم است. آن قیافهای که داشت که نگران بود میترسید که مبادا این چیز. اینها هیچکدام برای تظاهر نبود. دلیلی نداشت که مرا بخواهد گول بزند. میدانست که من روابط دارم با شاه. برای اینکه به کرات من هم با شاه صحبت کردم هم با قوامالسلطنه. به شاه میگفتم که اعلیحضرت بهتر نیست صداعظم شما یک کسی باشد مثل قوامالسلطنه که خودش یک شخصیتی دارد. شخصیت جهانی؟ آنوقت متوجه نبودم که اتفاقاً همین موضوع است که او را ناراحت میکند. گفتم این بهتر است. نخستوزیران سابقتان را گفتم دیدم رفتم در هیئت وزیرانشان و به حدی مأیوس بیرون آمدم. و واقعاً همینطور بود. موارد بسیاری میرفتم در هیئت وزیران. اصلاً شبیه به هیئت وزیران نبود. شبیه به یک کلاسی بود که معلمی ندارد. بچهها شروع کردند سروکله همدیگر زدند. این را آنوقت تشبیه میکردم به کابینه هیئت وزیران قوامالسلطنه. همه رعایت احترام میکردند. همه گوش میدادند. همه توجه داشتند. یک ابهتی داشت. به او گفتم این را. گفتم بهتر نیست که این نخستوزیرتان باشد. صدراعظمتان باشد. چرا خودتان یک وقتی صرف اینکار نمیکنید. گفتم اگر من بیکار بودم به شما قول میدهم که هرچی که میخواستم قوامالسلطنه آن را قبول میکرد. گفتم چرا شما خودتان اینکار را نمیکنید؟ چرا مظفر فیروز باید باشد اطراف قوامالسلطنه؟ آنوقت به من میگفتش که چند ماه است که پیش من نیامده است.
س- قوام پیش شاه نیامده است؟
ج- بله. به قوامالسلطنه میگفتم که آخه بابا. آخه این شاه است. شما آخه چرا اینکار را میکنید؟ بروید پیش او. این توقع دیگری ندارد از شما. به من یکروزی گفتش که شما نمیشناسید این جوان را. گفت دائم بر علیه من تحریک میکند. من آنوقت باور نمیکردم برای اینکه دوست داشتم شاه را. واقعاً دوست داشتم. و خیال میکردم که این. وقتی به او میگفتم که تکذیب نکنید. گفت من هیچوقت پشت سر شاه بد نگفتم. گفتم اجازه نفرمایید که اشخاصی که میآیند پیش ما. شنیده بودم که میآمدند آنجا یک انتقاداتی میکردند گفتم همینها میروند میگویند که این مطالب را شما گفتید. من میشناسم آخه. بعضیها را میشناسم. این اشخاص را میشناسم. شما اجازه ندهید در حضور شما هم این صحبتها بشود. به محض اینکه صحبت میکنند بگویید من اجازه نمیدهم نسبت به اعلیحضرت شما یکهمچین مطالبی را بگویید. من اینطور به هردوشان صحبت میکردم. ولی خب بالاخره بعدها متوجه شدم و بر من ثابت شد که خوشش نمیآمد شاه از اینکه یک شخصی باشد که مورد احترام باشد. یک شخصی باشد مقتدر و خودش هم ابتکار داشته باشد. و یک کارهایی را هم خودش بکند بدون اینکه اجازه بگیرد. یک کارهایی بکند. منتها یقین دارم. من این را دیگر اطلاع ندارم. اما یقین دارم که مطالب را میگفت. وقتی که میرفت پیش شاه میگفت. منتها وقتی که نمیرفت آن از آن مواردی بود که رنجش پیدا کرده بود. میشنید مثلاً بر علیهاش دارد یک تحریکاتی میکند یک چیزهایی میگوید. وادار میکند یک اشخاصی یک چیزهایی بگویند.
س- این در موقعی که مسئله اشغال ایران توسط شوروی در سازمان شورای امنیت مطرح بود یک صحبتهایی هست که آقای علا تماس مستقیم با شاه داشته و دستور از ایشان میگرفته و این برخلاف نظر قوام بوده است؟
ج- نخیر، نخیر، تلگرافاتی که راجع. من اولاً وقتی میخواست برود به مسکو به او گفتم که مصلحت نمیدانم. گفتم شما میروید آنجا به شما هواپیما نمیدهند که برگردید. گفتم من میروم متحصن میشوم تا اینکه تخلیه بکنند آذربایجان را. گفتم اگر به شما هواپیما ندهند که برگردید شما چهجور برمیگردید؟ واقعاً میترسیدم از این. گفت نه. نگرانی نداشته باشید. وقتی که برگشت. تلگرافی که کرد به علا واشنگتن. و به تقیزاده در لندن. سفیر بود. تأکید کرد در این تلگراف که این را خودتان شخصاً در اول تلگراف کشف بکنید. این مطلبی است فقط برای اطلاع خودتان. علا تمام این مطالب را رفت در جلسه شورای امنیت همه را گفت. سادچیکف آمد.
س- ببخشید. یعنی اجازه داشت بگوید یا اجازه نداشت؟
ج- نه. اجازه نداشت بگوید. به او گفته بود به هردوشان یک نوع تلگراف کرده بود. این را به خط خودش نوشته بود و به من هم داد که خواندم. کی برایش رمز میکرد نمیدانم؟ اما یک مطلبی بود که حتی این را نداده بود به کسی دیگری این را بنویسد. به خط خودش مینوشت این کاغذ را. خیلی هم خوشخط بود خیلی هم خوشخط بود. تقیزاده اطاعت کرد به احدی هیچی نگفت. علا وقتی که موضوع ایران در شورای امنیت مطرح شد که گرومیکو از جلسه پا شد رفت و این ایران را نجات داد برای اینکه اگر مانده بود و وتو کرده بود که اثری نمیداشت. رفت در غیاب او آنوقت رای گرفتند. به اتفاق آرا به نظرم تصویب شد. این تمام این مطالبی را که با استالین مذاکره کرده بود و استالین چه گفته بود. که جزئیات آن را الان به خاطر ندارم. اما تمام اینها را گفت سادچیکف آمد پیش.
س- پس مطالبی که آقای علا گفته بوده. مطالبی بوده که از… مظفر فیروز…
ج- حالا بگذارید من برای شما بگویم تا آخر این موضوع را. چون این بسیار جالب است. خوشحالم که این را تذکر دادید سادچیکف آمد و خیال میکنم تقاضای ارز کرد. حالا ببینید چطور شد. نمایندهی New of the world این روزنامه. پرتیراژترین روزنامه لندن است مال نماینده این. یک مرد. اسم او را فراموش کردهام. یک مرد بسیار جالبی بود. از طبقه بالا بود. خیال میکنم از اشراف بود. خیلی خوب هم بریج بازی میکرد. من آنوقت هم خیلی بریج بازی میکردم. این آمده بود تهران. در آنموقع در تهران بود. ساعت یازده شب بود. به من تلفن زد که الان یک مصاحبهای داد. یعنی شب. یک مصاحبهای داد مظفر فیروز که معاون نخستوزیر بود. و اظهار داشت که علا از خودش گفته است و نخستوزیر او را تنبیه خواهد کرد. و گفت ا گر این مصاحبهای که داده اصلاح نشود دیگر برای ایران آبرویی باقی نمیماند. برای اینکه این اصلاً چطور میشود همچین مطلبی. من پا شدم رفتم وزارتخارجه. قوامالسلطنه باز تکوتنها بود. خیلی هم خسته. گفتم آقا میدانید مظفر فیروز در این مصاحبهاش چی گفت؟ گفت بله میدانم. گفتم میدانید؟ یقین به شما نگفتند. اینطور گفت. گفت نه اینطور نگفت. گفتم الان مرتیکه به من تلفن کرده مخابره کردهاند. گفت نه این صحیح نیست. گفتم اجازه میفرمایید که بیاید. گفت بگویید بیاید. از همانجا تلفن کردم به این آدم در هتل. آن در میدان فردوسی هتل ریتس است؟ هتل ریتس. گفت اجازه دارم که نماینده آسوشیتدپرس یا یونایتدپرس. یادم نیست. گفتم بله بیاورید. او را هم با خودتان بیاورید. آمدند به فاصله نمیدانم ده دقیقه آمدند. من هم مترجمشان شدم. پرسید که معاون شما که یکهمچین مطلبی را گفته است آیا شما هم. چون گفت که این اجازه نداشته و از او بازخواست خواهد شد تنبیه خواهد شد. این را با اجازه شما گفته؟ گفت علا هرچه که گفته است از طرف من گفته. من تأییدش میکنم. و مورد اعتماد من و احترام من هست. آنها. برای ساعت ۱۲ حکومت نظامی هست. من سوار ماشین خودم کردم که بروند فوراً این تلگراف را ببرند مخابره بکنند. خیابان فردوسی داشتم میرفتم. یک نظامی جلوی ما را گرفت. که جواز باید نشان داد. من سروصدا بلند کردم که من رئیس بانک هستم اینها. اینها که نمیشناخت این نظامی. پلیس سر چهارراه اسلامبول فردوسی. سروصدا را شنید آمد مرا شناخت. سلام داد و ما را رها کردند. رفتیم. اینها را رساندم. تلگرافشان را فرستادند چند سال بعد در واشنگتن نشسته بودیم حاج محمد نمازی بود. رفته بودم به دیدن علا در موقعی که میگفتند علا مسلول شده است. و رفته بود یک جایی در نزدیکی واشنگتن. یک جایی که برای استراحتگاه نمیدانم. شاید از لحاظ هوا گفته بودند اینجا مناسب است. آنجا رفته بودم پیش او. حاج محمد نمازی بود یک نفر دو نفر دیگر هم بودند به خاطر ندارم. گفتم که میدانید آن موضوع چی هست؟ گفت نه. گفت نمیدانم. گفت باعث تعجب من است. تمام اخبار اینجا منتشر شد. که من مورد اعتماد نیستم و این را خودسرانه گفتهام. به فاصله چند ساعت خبر دیگر رسید که اینطور است. گفتم حالا بگذارید من قضیه را بگویم. این قضایا را برایشان حکایت کردم. که اینطور است. خودش هم تا آنوقت نمیدانست. من وقتی که شنیدم که روسها منقلب شدهاند. به قوامالسلطنه گفتم که آقا این مبادا این را برش دارید معزولش بکنید. گفت. سادچیکف باور نمیتوانست بکند. خیال کرد که قوامالسلطنه اغفالشان کرده که گفته است که من این مطالب را به هیچکس نگفتم و هیچکس هم اجازه نداشت که بگوید. باور نمیتوانست بکند. من با قوامالسلطنه اینطور استدلال کردم. گفتم که اگر شما جای علا بودید و یا اگر من جای علا بودم. عیناً همینطور. رفتار میکردم. موقع نجات مملکت است. موضوع نجات مملکت است. این میدانست که این مؤثر خواهد بود. مذاکرات هم خلاصهاش این بود که تهدید است. امتیاز نفت میخواهند. نمیدانم چی میخواهند، چی میخواهند. فلان. اینها که قشون خود را ببرند. این را اگر نگوید. آنموقع نگوید. حربهی دیگری نیست. گفتم من یقین دارم اگر خودتان آنجا تشریف داشتید. و یا اگر من بودم حتماً همین کار را میکردم. گفتم مبادا او را بردارید. گفتش که میدانید پسرخالهی من است. علا. گفتم من نمیدانستم. تا آن روز نمیدانستم. گفت عیب علا این است که فضول است. جوان هم که بود همینطور بود. فضول است. گفتم این فضولی را من میپسندم. در یکهمچین موقعی حساس. گفت مطمئن باشید غیرممکن است. و بعد هم معلوم شد که سادچیکف آمده بود خواسته بود. که وقتی به او گفته بود که این اجازه نداشته است.
س- آقای فیروز میگوید که حتی ما تلگراف توبیخی تهیه کردیم که البته میگوید مرحوم قوام یک مقداری شلش کرد و این را مخابره کردیم و علا را توبیخاش کردیم بعد از اینکار.
ج- این را علا به من نگفت. این را نمیدانم. این را نمیدانم. اما این عین جریانی است که میتوانست همانوقت او را بردارد.
س- یعنی یک حالتی دارد انگار مرحوم قوامالسلطنه به مظفر فیروز یک چیز میگفته است به علا یک چیز دیگری میگفته است. این از روی سیاست بوده…
ج- ببینید من. رابطه مرا با مظفر فیروز. یک روز به من گفت که بگویم فیروز بیاید؟ دوتا فیروز بود یک فیروز بود محمد حسین میرزا فیروز که وزیر راه او بود. وقتی گفت فیروز بیاید. گفتم محمدحسین میرزا برای چی بیاید؟ گفت محمدحسین میرزا نمیگویم. مظفر را میگویم. گفتم بر پدرش لعنت. گفت نگویید اینطور آقای. گفتم بر پدرش لعنت. گفتم شما این را نمیشناسید گفتم یک وقتی این خودش را و دارایی خودش را و روزنامه خودش را در اختیار سید ضیا گذاشته بود. من یکروزی به سیدضیا گفتم که شما با. دو نفر را اسم بردم. گفتم با مظفر فیروز و قریب. یک قریبی بود که رئیس ستاد بود در زمان رضاشاه. ریش هم داشت. نظامی. و این یک آدم خیلیخیلی بدنامی بود. خیلی هم کثیف بود. وقتی هم که رضاشاه رفت کثیفترین شعر ساخته بود برای خانواده سلطنتی. مستهجنترین چیزها را راجع به این اعضای خانواده سلطنتی گفته بود. گفتم شما خیال دارید که ایران را. من هم تازه با سیدضیا آشنا شده بودم و خیلی هم به او سمپاتی پیدا کرده بودم برای اینکه شنیده بودم تعریفهایی که نمیدانم کرده بوده. قلدر بوده و چه بوده، چه بوده، چه بوده. که بعد دیگر دیدم به کلی نظرم برگشت. گفتم میخواهید این اصلاحات را به وسیلهی قریب و مظفر فروز بکنید؟ این را عیناً برای قوامالسلطنه گفتم. جواب داد که این تمام هستیاش را در اختیار من گذاشته است. روزنامهاش را در اختیار من گذاشته است. عین همین مطلبی است که قوامالسلطنه به من گفت. گفت این برای من اینجور با صمیمیت کار میکند. به قوامالسلطنه گفتم. جوابی که من به سیدضیا دادم گفتم که برای قدردانیاش به او یک پولی بدهید. از طرف دولت تصویب بکنید یک چیزی به او بدهید. شما هم همین کار را بکنید. او را آوردهاید اینجا معاونتان کردهاید. معاون کرد تا یک مدتی معاون نبود. چه سمتی داشت؟ معاون نخستوزیر. برای اینکه بعد وزیر تبلیغاتش کرد. گفتم غیرممکن است من با این. با او اصلاً سلاموعلیک نمیکردم. گفتم غیرممکن است من حاضر نیستم. چون پشت سرش بد گفتم و این دیگر مستأصل شده بود. کاری نمیتوانست بکند.رفته بود متوسل شده بود به او که ما را آشتی بدهد. گفتم نمیکنم. هیچی. کوچکترین رنجشی پیدا نکرد. ببینید بیطرفی. یک چیز دیگری بگویم. یک روز به من گفتش که من یک سیصدهزار تومان لازم دارم. پول لازم دارم.
Leave A Comment