روایت‌کننده: آقای ابوالحسن ابتهاج

تاریخ مصاحبه: ششم اگوست ۱۹۸۲

محل‌مصاحبه: شهر کان، فرانسه

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۶

 

 

مرد بسیاربسیار نازنینی بود، مرد بسیاربسیار. من چیزها به او گفتم. چیزها از او دیدم. حالا شاید بگویم این را.

س- در (؟؟؟) است؟

ج- در (؟؟؟) است؟ هان

س- کجا بودم آن‌جایی که قطع کرد؟

ج- راجع به مظفر فیروز که حاضر نبودید ببینیدش و بعد فرمودید که چیزی می‌خواستید در مورد قوام بگویید.

س- هان قرضی که می‌خواست بکند.

ج- آره قرضی که می‌خواست بکند. گفت سیصدهزار تومان. گفتم من یک مقرراتی دارم. باید یک امضا دیگری داشته باشد. گفت یعنی من بروم به یک کس دیگری بگویم امضا بکند؟ گفتم ناچارم. گفت آشتیانی؟ دکتر آشتیانی، گفتم دکتر آشتیانی که لات است. گفت علی امینی؟ گفتم علی امینی تاجر نیست. گفت یعنی می‌گویید من بروم از یک تاجر امضا بگیرم؟ گفتم این مقررات ما است. گفت من الان از بانک شاهی بخواهم آناً به من می‌دهند. گفتم که نه فقط سیصدهزار تومان به تو می‌دهند. پانصدهزار تومان. الان تلفن بکنید پانصدهزار تومان در اختیار شما می‌گذارند. تفاوت آن‌ها با من این است که آن‌ها مقررات ندارند. من یک مقرراتی دارم که دست‌وپایم بسته است. نمی‌توانم این‌کارها را بکنم. یک‌دفعه نشد که از این رنجش پیدا بکند. ببینید یک نخست‌وزیر مقتدری که مرا رئیس بانک کرده است. این‌همه به من محبت می‌کند. یک تقاضا کرد. این را من به یک‌عده‌ای که گفتم من‌جمله به خاطرم می‌آید این را برای مدیر مجله… اونی که خیلی قوم‌وخویش سیدضیا بود. خواهرزاده سیدضیا. دکتر… نویسنده خیلی… فاضلی، خیلی دانایی، خیلی جزو تحصیل‌کرده‌های اروپا. اسمش را فراموش کردم. این وقتی. یک‌روز صحبت قوام‌السلطنه شد این را برایش کردم. گفت بسیاربسیار کار بدی کردی. گفت چه اهمیت داشت سیصدهزار تومان به او می‌دادی. صحبت پرنسیب را فکر نمی‌کنندها. گفتم من اتفاقاً از این‌کارها کردم که توانستم خودم را نگه دارم و توانستم مؤسسات خودم هم حفظ بکنم.

س- این پول را برای چی می‌خواست؟ برای شمال می‌خواست؟

ج- نه برای چیزهای شخصی خودش می‌خواست. برای قرض شخصی می‌خواست بکند.

س- چه احتیاجی به سیصدهزار تومان داشت؟

ج- من نمی‌دانم. نمی‌دانم. اما پول لازم داشت. هرکس دیگری بود می‌رنجید. و هرکس دیگری به جای من بود می‌داد. اما من وقتی که به این ندادم به دیگران را که جای خودش. یک‌روز امیرحسین خان ایلخان بختیاری بود. خیلی دوستش داشتم از دوستان من بود نماینده مجلس بود. بعد سناتور شد. در آن زمانی که این از من می‌خواست. حالا نمی‌دانم چه شغلی داشت؟ مجلس بود یا سنا بود؟ این ششصدهزار تومان تقاضا کرد که بانک به او قرض بدهد. که املاکی را که در زمان رضاشاه گرفته بودند این‌ها را قرار شد پس بدهند. به شرطی که دِین‌شان را به دولت بپردازند. ششصدهزار تومان بود. آمد متوسل شد به دفتری که معاون من بود. گفتم که به او بگویید که ما نمی‌توانیم بدهیم به همین دلایل. پیش من آمد. این‌قدر اصرار کرد به او گفتم امیرحسین نمی‌توانم به شما بدهم. من اگر می‌توانستم که می‌دادم. نمی‌توانم. اجازه ندارم. این عمل مخالف مقررات بانک است. یک‌روزی آمد و گفت یک کار فوری فوری دارم. دو دقیقه. گفتم بیایید. گفت الان از پیش شاه می‌آیم. رفتم به شاه گفتم استدعا می‌کنم امر بفرمایید که به ابتهاج بگویید. گفت به ابتهاج؟ گفت به خواهر من نداد.

س- حقیقت دارد؟

ج- حقیقت دارد. آمد به من گفت. گفتم حالا دیدید. من وقتی به خواهر شاه ندادم به شما هم نمی‌دهم. به هیچ‌کس نمی‌توانم بدهم. برای این‌که نمی‌توانم بدهم. موضوع خواهرش چی بود؟ اشرف رفته بود به دعوت دولت هند. رفته بود هند. از آن‌جا تلگراف کرد به چند نفر. رزم‌آرا، که با من صحبت نکرد، هژیر، که با من صحبت کرد و پیشکارش، یارو… تا همین آخر هم بود دیگر. این آمد پیش من هژیر با من صحبت کرد و آن پیشکارش آمد پیش من. که صدهزار روپیه فوراً باید بفرستید که. والا نمی‌تواند بیاید مقروض‌شده و نمی‌تواند بیاید. گفتم اولاً ریالش کو. گفتم به من نداده‌اند. گفتند تلگراف کردند که بروید از فلانی بگیرید. ثانیاً به فرض ریالش هم داشته باشید. یک مقررات ارزی ما داریم که فقط در این موارد ارز می‌فروشیم غیرممکن است. رزم‌آرا وقتی که نخست‌وزیر شد به من گفت. گفت به من هم تلگراف کرده بود. من چون شما ر می‌شناختم. به شما چیزی نگفتم. شاه به من گفتش که می‌دانید اشرف نمی‌تواند از هند بیاید تا این قرض‌اش را نپردازد؟ گفتم شنیدم. گفت نمی‌توانید این را بدهید؟ گفتم اگر می‌توانستم اعلیحضرت مطمئن باشید می‌دادم. برای این‌که والاحضرت اشرف این‌قدر نسبت به من محبت کردند که من مدیون او هستم. گفتم اما نمی‌توانم این‌کار را بکنم. رفتند بعد در بازار خریدند و پولش را کی داد نمی‌دانم؟ ریالش را کی داد. مجموع این‌کارها بود اگر من قدرتی داشتم، گردن‌کلفت بودم، که یک‌عده‌ای خیال می‌کردند که. یک وقتی خیال می‌کردند که من نوکر انگلیسی‌ها هستم. یک وقتی می‌گفتند آمریکایی‌ها مرا آوردند. سازمان برنامه که آمدم انگلوفیل‌ها می‌گفتند من از آمریکایی‌ها دستور می‌گیرم. طرفداران آمریکا می‌گفتند من از انگلیسی‌ها دستور می‌گیرم. در آن واحدها. این دسته این عقیده را داشت. آن دسته این عقیده را داشت. در بانک ملی که با بانک شاهی. بانک شاهی را برای خاطر من بستند. منتهاش مصدق‌السلطنه این را به حساب خودش گذاشت. دکتر مصدق ادعا کرده بود. درصورتی‌که جلسه سالیانه بانک شاهی. رئیس بانک شاهی وقتی که گزارش داده است به صاحبان سهام که ما چرا بستیم؟ گفته است که سخت‌گیری‌‌های بانک مرکزی طوری بود که دیگر برای ما ادامه‌اش امکان نداشت. این را من داشتم و اسنادم بود. وقتی من آمدم به بانک ملی. بانک شاهی. دوتا بانک مجاز بود. بانک شاهی و بانک ملی. اولین موردی که به بانک شاهی دستور دادم که در موارد ارزی این‌کار، این‌کار را بکنید. جواب دادند که شما چه حقی دارید به ما دستور بدهید. شما یک بانک مجاز هستید من یک بانک مجاز. گفتم اگر دستور مرا اجرا نکنید به شما ارز نمی‌فروشم. چون ارز را من می‌بایست به آن‌ها بدهم که آن‌ها به دیگران بفروشند. در یک مورد هم دستور دادم که ارز نفروشند وقتی این‌کار به جای سخت رسید گفتم ارزان فروختند. این‌ها کارشان متوقف می‌شد. آمدند دادوفریاد پیش من که چنین و چنان. ضرر می‌کنیم. گفتم من به شما راه نشان می‌دهم. شما به چه مناسبت در رشت و یزد شعبه باید داشته باشید؟ بانک و بانکینگ را برای چی؟ شما آمدید این‌جا برای فاینانس کردن تجارت ایران و انگلیس. تمام معاملات ارزی ایران با خارجه در تهران می‌شود. رشت چه معنی دارد؟ بابل معنی ندارد که شما شعبه داشته باشید. سرتاسر ایران شعبه داشتند. هر رئیس شعبه شما معافیت تام داشتند از مالیات و از حقوق گمرک. تمام لوازم‌شان را از انگلستان می‌آوردند بدون این‌که یک دینار گمرک بدهند. من که اسکناس وارد می‌کردم. برای حوائج بانک ملی مملکت. مالیات می‌دادم. گفتم این معنی ندارد. این صحیح نیست. این مال عهد دقیانوس است. گذشت آن ایام. شعبه‌هاتان را ببندید. در تهران من تضمین می‌کنم که شما سود خواهید داشت. اما شما اگر می‌خواهید و مثل زمان هند این‌جا حکومت بکنید پولش و تاوانش را ایران بدهد من همچین چیزی را اجازه نخواهم داد. سر همین تمام آن اشخاصی که از نزدیک با من کار می‌کردند مثل مهدی سمیعی، خردجو، که این‌ها در بانک بود. این‌ها می‌دیدند. و می‌دانستند که من سعی نمی‌کنم که از خودم دفاع بکنم. و به من هم می‌گفتند چرا آ]ر شما دفاع نمی‌کنید. گفتم که چی. بیام متقاعد بکنم مردم ایران را. بگذارید این‌قدر بگویند برای من اهمیت ندارد. من کار خودم را می‌کنم. آن چیزی را که من خودم معتقدم که لازم هست می‌کنم بگذارید مردم این حرف‌ها را بزنند. چندین‌بار خارجیان به من گفتند. گفتند روزنامه‌های ایران که همه شما را متهم می‌کنند که شما اجنبی پرستید. شما چنین هستید، چنان هستید. شما برای خاطر کی این‌کارها را می‌کنید؟ گفتم برای خاطر خودم. خودم باید راضی باشم. خودم باید معتقد باشم که وظایف‌ام را دارم درست انجام می‌دهم. من باید رضایت داشته باشم. مردم عقیده‌شان را شاید من نتوانم عوض بکنم. شاید یک‌روزی عوض بشود. شاید یک‌روزی بفهمند. مبارزه من با میلیسپو وقتی که شروع شد. یک‌روزی جمال امامی آمد. نماینده مجلس بود. آمد به من با همان لهجه ترکی‌اش گفتش که تو اگر سه میلیون تومان خرج کرده بودی یک‌همچین شهرتی پیدا نمی‌کردی. به جان شما من متوجه نبودم که این شهرت. گفتم چی‌چی؟ گفت تو نمی‌دانی که مردم چه عقیده‌ای دارند. بعد متوجه شدم. سواری می‌رفتم روزهای تعطیل. همان مسیری را که همیشه می‌رفتم. خیابان پهلوی را می‌گرفتم می‌رفتم تا شیزر. جایی که بتوانم تو میدان‌های مثلاً وسیع سواری بکنم. همان مسیری را که می‌رفتم من یک‌روزی دیدم اشخاصی می‌آیند. همان اشخاصی که تو خیابان پیاده می‌روند و می‌رفتند. اشخاص معمولی که هیچ نمی‌شناسم. به من سلام می‌کنند و با روی باز خیلی احوالپرسی می‌کنند. فکر کردم چی‌چی است. بعد که جمال امامی این مطلب را به من گفت فهمیدم این مربوط به این است. برای من این موضوع اهمیت نداشت مبارزه با میلیسپو. اما برای ایرانی‌ها به حدی این جلوه کرد که از سرتاسر ایران تو پرونده‌ای که مال میلیسپو داشتم. از سرتاسر ایران به من نامه می‌نوشتند، تلگراف می‌کردند، تبریک می‌گفتند. و رویه مردم را به آشکار دید که نسبت به من چه‌جور عوض شد. یک‌عده‌ای شاید آن روز برگشتند. که دیدند که مبارزه من با میلیسپو. این را به شما بگویم جزو اشخاصی که ازش حمایت می‌کردند یکی‌اش بولارد بود که بیشتر از هیچ‌وقت دریفوس با من صحبت نکرد. راجع به این‌که چرا من این‌طور رفتار می‌کنم با میلیسپو. اما بولارد با من چندین‌بار صحبت کرد. آن بیشتر علاقه داشت. گمان می‌کنم که آن‌ها هم تأثیر داشتند. در این‌که او انتخاب بشود و استخدام بشود. قوام‌السلطنه هم او را استخدام کرد منتها من آن‌وقت با قوام‌السلطنه سروکار نداشتم. به‌هیچ‌وجه سروکار نداشتم. من وقتی که برای من مسلم شد که این آدم، آدم معتدلی نیست. آدم سالمی نیست. و همیشه هم می‌گفتم که این یک چیزی‌اش می‌شود. جنون دارد. بعدها شنیدم اللهیار صالح به من گفت که این را وقتی که استخدام می‌خواستند بکنند. اللهیار صالح می‌دانید رئیس فمیسیون بود. گفت یک‌روزی هافمنی که یک وقتی وزیر مختار بوده است در تهران. وقتی اللهیار صالح با او در سفارت بوده. گفت هافمن مرا خواست گفتش که شنیدم دولت شما دارد میلیسپو را استخدام می‌کند. میلیسپو شش ماه در دارالمجانین بوده. گفتم ای داد این را چرا به من زودتر نگفتید. برای این‌که من همیشه می‌گفتم که این آدم جنون دارد. اما اگر این را می‌دانستم فاش می‌کردم. علتی می‌گفتم. می‌نوشتم. و آن‌وقت به ایرانی‌ها هم حالی می‌کردم. گفت من رفتم سفارت به شایسته گفتم. شایسته گفت محض رضای خدا صحبتش را نکن. برای این‌که قراردادش امضا شده و به تصویب مجلس هم رسیده. گفتند هیچی نگو.

س- مصدق هم مخالف بود با آمدن میلیسپو یا ماندنش؟

ج- مصدق که همیشه مخالف بود.

س- در این زمینه شما همفکری داشتید؟

ج- حالا ببینید این هم سؤال کردید خوب شد. برای این‌که مصدق یک‌روزی. یک روز پنجشنبه‌ای توی مجلس یک نطق بسیار مفصلی کرد و انتقاد کرد از تمام دستگاه‌های دولتی. ضمناً بانک ملی. راجع به بانک ملی یک چیزهایی گفت سرتاپا برخلاف حقیقت بود. من تعجب کردم. مصدق چطور شد به بانک پرداخت. فوراً دستور دادم و نوشتیم، تهیه کردیم برای روزنامه بفرستیم. جمعه صبح قبل از این‌که. با لباس سواری داشتم می‌رفتم یک دفعه فکر کردم که به این یک تلفن بکنم و ببینم. اصلاً با مصدق هیچ رابطه‌ای ندارم نه تلفنی نه حضوری. هیچ‌وقت. من اصلاً عادت نداشتم بروم پیش کسی که باهاش سروکار ندارم. نخست‌وزیر هم اگر بود. بگویم اگر با من کار داشت می‌رفتم اگر باهاش آشنا بودم دوست بودم می‌رفتم. والا نمی‌رفتم. من اصلاً منزل مصدق هیچ‌وقت در عمرم نرفتم. روز اولی که شوفر سازمان برنامه آمد. یک مرد خیلی فضولی بود. اسلحه هم داشت به قول خودش. که مثلاً بادی‌گارد آدم هم بوده. به من گفتش که. روز پنشجبنه گفت آقا. من به او گفتم جمعه من کاری ندارم. گفت فردا شما جایی نمی‌روید؟ گفتم نه. گفت منزل وکلا، نمایندگان مجلس نمی‌روید؟ گفتم یعنی چه؟ چرا این سؤال می‌کنی؟ گفت همه قبلش… این همیشه راننده سازمان برنامه بوده. گفت همه می‌رفتند. گفتم این آخرین دفعه‌ای است که شما همچین فضولی می‌کنید. دیگر از این فضولی‌ها نکنید. همه می‌رفتند

س- اسم راننده خمسی بود؟

ج- بله.

س- سواری می‌کردید نامه نوشته بودید به روزنامه‌ها راجع به نطق مصدق.

ج- هان به مصدق تلفن کردم که آقا شما این مطالبی را که گفتید چه بود؟ گفت هیچی. یک نفر آمد این‌ها را به من داد من خواندم. شما جواب بنویسید من این را پشت تریبون می‌خوانم گفتم که من جواب شما را تو روزنامه خواهم داد. اما. آن‌وقت گفتش که ما به وجود یک نفر ایرانی مثل شما افتخار می‌کنیم.

س- پای تلفن؟

ج- پای تلفن. گفتم آقای مصدق‌السلطنه من که نمی‌دانستم شما همچین نظری نسبت به من دارید حالا که می‌فرمایید شما نمی‌توانستید یک تلفن به من بکنید؟ گفتم من می‌دانم این را کی به شما داده است این را من بیرون کردم از بانک. برای این‌که جاسوسی می‌کرد برای بانک شاهی من می‌دانم این‌ها را. گفت بله. اسمش هم گفتم. گفت بله همان بود. گفتم شما نمی‌توانستید یک تلفنی بکنید؟ به کسی که این‌طور عقیده دارید. بعد فکر کردم که چطور شد این را گفت. مطمئنم سر همان مبارزه من با میلیسپو بوده است. هیچ‌وقت به من هیچی نگفت. اما آن روز این مطلب را به من گفت.

س- پس در موقعی که ایشان با میلیسپو مخالفت می‌کرد با شما هیچ هم‌فکری و همکاری.

ج- مطلقاً هان با من اشخاصی که تماس گرفتند. یک روز ایرج اسکندری بود از مجلس تلفن کرد نماینده مجلس بود روزنامه چی مردم را داشت؟

س- روزنامه رهبر را داشت.

ج- تبریک که من و تمام دوستان من و روزنامه من در اختیار شماست. گفتم آقای اسکندری اگر راست می‌گویید خواهش می‌کنم یک کلمه از من همایت نکنید. برای این‌که اگر از من حمایت بکنید من مغلوب خواهم شد. من شکست خواهم خورد. سفیر شوروی روز هفتم نوامبر پذیرایی سفارت شوروی که هر روز تمام. نمی‌دانم چند هزار نفر جمعیت جمع می‌شد. من وارد شدم مرتیکه‌ای بود که اسمش را حالا فراموش می‌کنم. من می‌گم روسی می‌دانستم. بهتر از حالا می‌دانستم. آمد و گرفت دست مرا. توی اطاق وی آی پی هم مرا بردند. رسم‌شان هم این بود. یک اشخاصی را می‌بردند توی اطاق مخصوصی. که این سالن مال اشخاص وی آی پی بود. دیگران اگر اشتباهاً می‌خواستند وارد بشوند به آن‌ها می‌گفتند تشریف ببرید آن قسمت سالن. به من گفتش که من نمی‌دانستم که شما نظامی هستید. گفتم من نظامی نیستم کی به شما گفت. گفت از هر نظامی شما رشیدترید. آن‌وقت آن جنگ با میلیسپو بود. کافتارادزه معاون وزارت‌خارجه آمده بود تهران برای امتیاز نفت. در زمان ساعد بود. یک مستشاری داشتند گرجی بود. آ و ا ل ـ اف بود مرد بسیار سمپاتیکی بود من با سفارت شوروی خیلی‌خیلی سروکار داشتم. برای این‌که همان معامله‌ای که با آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها داشتم با آن‌ها هم داشتیم. آمد. گفت من از طرف آقای کافتارادزه و از طرف سفیر آمدم به شما بگویم و به شما تبریک بگویم از این عملی و رفتاری که با میلیسپو کردید. گفتم برای این‌که آمریکایی است؟ گفت نه. گفتم اگر روس بود به من تبریک می‌گفتید؟ گفت بله. گفتم باور نمی‌کنم. گفتم اگر راست بگویید تمام ایرانی‌هایی که مثل من فکر می‌کنند دوست شما خواهند بود. اما متأسفم که بگویم این‌طوری نیست. برای این‌که شما این آمریکایی است و خوشتان آمده است. اگر روس بود این‌‌طور نمی‌بود. گفت ما به شما قول می‌دهیم که ما طرفدار ایرانی‌هایی هستیم که این‌طور فکر می‌کنند. که روی منافع ایران بایستند و طرفش هم هر کس که باشد حتی اگر ما باشیم. قضایای آذربایجان پیش آمد. پیشه‌وری. شعبه‌ها را بستند. پیشه‌وری تقاضای عزل مرا کرده بود قوام‌السلطنه. این را قوام‌السلطنه هیچ‌وقت به من نگفت. یعنی این از بزرگواری او بود. بعدها شنیدم که این را شرط کرده بود. همان‌طوری‌که میلیسپو گفته بود. شرط کرده بود که یا من یا ابتهاج می‌دانید این را در آ]رین جلسه هیئت وزیران آمد گفتش با من یا ابتهاج. به او گفتند شما تشریف ببرید. آن هم پیشه‌وری. روس‌ها شروع کردند به فحاشی. به بد گفتن. پیغام دادم برای آن‌ها. یادتان می‌آید آن روزی که من گفتم باور نمی‌کنم. الان این چون از عمال شماست. من همان کاری را دارم می‌کنم که با میلیسپو می‌کردم. یک یاغی پیدا شده یک بانکی برای خودش تأسیس کرده. ما قانون داریم. چون اصرار داشتند این‌ها که من شعبه. شعبه‌هام را که در آذربایجان بسته‌ام باز کنم. گفتم باز نمی‌کنم مگر وقتی که. آن‌ها یک بانکی درست کرده بودند. بانک ملی آذربایجان. که وقتی که این بانک را منحل بکنند. بعد گفتند منحل چه لزومی دارد؟ یک بانکی دارد باشد. خود دولتی‌ها به من گفتند. من این را متقاعد کردم. اما مطابق قانون گفتم درآمد دولت طبق قانون تأسیس بانک ملی باید به بانک ملی پرداخت بشود. قبول کردند. آن‌وقت رئیس شعبه فرستادم. برخورداریان را فرستادم. رفت، و این برخورداریانی که یک ارمنی است می‌دانید که رئیس بانک کار بود. قوام‌السلطنه چون خیلی علاقه داشت به او تلفن کردم که من رئیس بانک پیدا کردم فردا می‌فرستم. گفت اسمش چیست؟ گفتم برخورداریان. گفت ارمنی است؟ گفتم بله. گفت مصلحت هست؟ گفتم بسیار. از خیلی از مسلمان‌ها وطن‌پرست‌تر هم هست. رفت آن‌جا و کامیون غلام یحیحی بود؟ غلام یحیحی کامیون را بار کرده بود ششصدهزار تومان پول را داشت می‌برد. با پیشخدمت‌ها و نگهبان‌های بانک رفت کامیون را ضبط کرد و گرفت و برد. و برایش نشان گرفتم. یک‌همچین رشادتی هم نشان داد. اما این تعریف روس‌ها و تعریف آقای اسکندری از این جهت بود. این‌ها خیال می‌کردند به این وسیله می‌توانند مرا تحبیب بکنند مرا وادار بکنند که با آن‌ها همکاری بکنم. همین‌طوری که آقای عبدالرضا برادر شاه. من نظر بسیار بدی نسبت به این جوان دارم

س- چرا؟

ج- اولاً افه مینه است. این بیشتر شبیه به ژیگولو است. ثانیاً بسیار مرد دروغگویی است. بسیار مرد انتریگانی است. بسیار. من روزی که آمدم به سازمان برنامه تو دفترم دیدم که یک عکس بزر شاه. و یک عکس بزرگ به همان اندازه عبدالرضا. روی دیوار است گفتم یعنی چه؟ به چه مناسبت؟

س- ایشان در آن‌موقع مناسباتش قطع نشده بود هنوز با سازمان برنامه؟ عملاً

ج- نه. حالا من که خبر نداشتم. گفتم به چه مناسبت؟ گفتند ایشان رئیس افتخاری سازمان برنامه هستند. گفتم رئیس افتخاری یعنی چه؟ گفتم بردارید. فوراً برداشتند. و آن‌وقت پرسیدم گفتند بله جلسات شورای سازمان برنامه بعضی اوقات در منزل ایشان تشکیل می‌شود. رفتم در شورا. به اعضای شورا و اعضای هیئت نظارت گفتم شنیدم که یک‌همچین جلساتی تشکیل می‌شود. گفتم از آقایان تمنا می‌کنم از این به بعد این‌کار را نکنند. جلسات این دو هیئت باید در سازمان برنامه تشکیل بشود. من هم رئیس هیئت اجرایی سازمان برنامه. هیچ‌کدام دیگر نرفتند.

س- یعنی جنبه قانونی نداشت کار ایشان؟

ج- مطلقاً. مطلقاً. نمی‌دانم شاه به او یک فرمانی داده بود مثل این‌که. شاه فرمان داده بود. قانون اصلاً صحبتی از این ریاست افتخاری نمی‌کند. من اصلاً خبر نداشتم که این ریاست افتخاری دارد. وقتی پرسیدم این چی هست؟ گفتند برای این‌که ایشان رئیس افتخاری هستند. گفتم رئیس سازمان برنامه. یک رئیس بیشتر ندارد. آن هم من هستم. رئیس افتخاری یعنی چه؟ کسی که مسئولیت ندارد. بعد یک‌روزی رئیس شهربانی علوی‌کیا. بدون خبر آمد. گفتند رئیس شهربانی است. گفتم بیاید آمد. گفت آمدند شما را بزنند. گفتم چه بزنند؟ یعنی بکشند. گفتم کی؟ گفت یک‌عده چاقوکش. پایین. گفتم چی است موضوع چی است؟ گفتش که عکس شاه و عکس عبدالرضا برداشتند آوردند که دستور هم دارند که هرکس مانع بشود بزنند. بکشند. گفتم کی این‌کار را کرده؟ گفت این آقای بهبهانی. یکی از معاونین بانک برادرزاده سید محمد بهبهانی بود. فوراً دستم رفت به تلفن. گفت خواهش می‌کنم اقدامی نفرمایید. من خودم می‌روم و می‌گویم که مرخصی بخواهد. گفتم مرخصی موافق نیستم. استعفا باید بدهد. برگشت و گفت استعفا نمی‌دهد. تلفن کردم فوراً آقا را منفصل بکنند. با آن یارو شعبان بی‌مخ. شعبان بی‌مخ با یک عده‌ای چاقوکش آوردند که این دوتا عکس را بزنند. این رئیس شهربانی از کجا اطلاع پیدا کرده؟ کی به او دستور داده که بیاید این مطلب را به من بگوید؟ او را منفصل کردم.

ج- این موضوع نمی‌ندانم قضیه بهبهانی را گفتم در این چیزها یا نه؟

س- یادم نمی‌آید.

ج- چند ماه از مأ«وریت من در سازمان برنامه گذشته بود که این آقای… مثل این‌که این را گفتم. برادر سید محمد بهبهانی که سناتور بود.

س- بله

ج- این را گفتم که آمد که یکی از گله‌هایی که داشت این است که یکی از ماها را که معاون بود منفصل کرده‌اید. یکی دیگری را که دکتر بوده که یک مریضی را فرستاده بود او را بیرون کردید. چهار نفر روی‌هم‌رفته. که به او گفتم که من پرونده‌ها را در اختیار شما می‌گذارم. شما خودتان قضاوت بکنید اگر جای من بودید غیر از این می‌کردید؟ این نوع کارها بود که مطابق ذائقه ایرانی نبود. اما همین‌ها قدرت می‌داد. بدون آن‌که من طالب آن قدرت باشم اما روش من این است. طرز فکر من این بود. که صلا تبعیض مطلقاً نکنم. در بانک ملی دستور داده بودم که هیچ‌کس را استخدام نکنند مگر این‌که واجد شرایط باشد و به نوبت. بنابراین به رئیس کارگزینی دستور دادم که یک دفتری درست می‌کند. یک، دو، به ترتیب که مراجعه می‌کنند. مراجعه می‌کنند امتحان می‌دهد اگر قبول شد موقعی که محل پیدا می‌شود. نمره یک را می‌خواهند بعد نمره دو الی آخر. و وقتی که دستوری می‌دادم دستور می‌بایست اجرا بشود. یک نامه‌ای یک روز از مؤتمن‌الملک رسید. من با مؤتمن‌الملک هیچ‌وقت رابطه‌ای نداشتم نه ملاقات کرده بودم نه با تلفن صحبت کرده بودم. گفته بود مؤتمن‌الملک که این بیچاره به حدی مستأصل شده که به من مراجعه کرده منی که یک گوشه خانه نشسته‌ام و به‌هیچ‌وجه وارد نیستم. این به مؤتمن‌الملک نوشته که من مراجعه کردم چندین ماه پیش به بانک‌ بانک به من گفتند که باید منتظر نوبت باشم. اطلاع پیدا کردم که چند نفر را استخدام کردند که بعد از من مراجعه کردند این را من که خواندم آتش گرفتم. رئیس کارگزینی را خواستم. آموزگار بود. یک مرد بسیاربسیار مرد نازینی بود. دایی گمان می‌کنم‌ آزموده. دایی این…

س- ارتشی بود؟

ج- نه. زن آزموده دختر خواهر این آموزگار و این‌ها. بسایر مرد درستی بود. خیلی‌خیلی مرد درستی بود. خواستم. داد و فریاد. که شما هچین کاری کردید؟ گفت هیچ. گفتم دفتر را بیاورید. دفتر را رفتند آوردند. اسم یارو و نامه سفارشی دو قبضه به اسم یارو فرستادند پستخانه می‌نویسد که هرچی در زدیم جواب نداد کسی. نامه را برگرداندند. گفتم یارو را بخواهید رفتند سراغش. گفت این از بدبختی‌های من بود. که من رفته بودم زیارت قم. قم رفته بودم زیارت. تمام این‌ها را تلفن کردم به مؤتمن‌الملک و وقت خواستم رفتم. پیشش

س- پیرمردی بود آن زمان؟

ج- پیرمرد. خیلی هم خوشم آمد از او. دفعه اولی بود که ملاقاتش می‌کردم. و این‌ها را نشان دادم. گفتم این‌ها را می‌خواستم ملاحظه بفرمایید. من یک‌همچین دستوری دادم یک‌همچین عملی هم شده. این هم. گفت شما چطور می‌کنید این‌کارها را؟ چطوری می‌کنید؟ آن‌وقت از قضیه میلیسپو به حدی تمجید کرد به حدی چیزها گفت. گفتش که این آدم دیوانه است. گفت اولش هم آمد در مجلس. که مجلس را تفتیش بکند. دستور دادم که بیرونش بکنند گفتم قوه مقننه را شما آمدید تفتیش بکنید. همچین چیزی را اجازه ندارید. گفت شما چطور می‌توانید این‌کار را بکنید؟ گفتم خیلی آسان. تبعیض مطلقاً نمی‌کنم. این‌کارم را راحت می‌کند. سهیلی وزیرخارجه بود یا نخست‌وزیر بود؟ شاید وزیرخارجه بود. آمد یک روزی بانک پیش من. سهیلی را می‌شناختم خیلی هم دوستش داشتم. خیلی سمپاتیک بود. خیلی. از دوستان قدیم من بود. توتوآیه هم می‌کردیم. گفتش که من پسرم را می‌خواهم بیاورم در بانک‌ گفتم باعث کمال افتخار من خواهد شد. سعی من این است که یک اشخاص حسابی را بیاورم. یک خانواده‌های حسابی را این‌ها را train بکنم که یک کادر حسابی داشته باشم. و می‌گویم الان بنویسند و نوبت. گفت نوبت؟ گفتم بله. گفت الان می‌گذارم وزارت‌خارجه ببرند. و برد دور وزارت‌خارجه. و شاید هم سر این‌کار رنجید. برنجد. من این‌کارها را می‌کردم. یک عده را می‌رنجاندم اما کار خودم را آسان می‌کردم. دیگر کسی توقع بیجا نمی‌توانست از من داشته باشد وقتی که می‌آمد به من می‌گفت که. یک تقاضایی می‌کرد. تقاضای نامشروع. می‌گفتم غیرممکن است نمی‌شود. می‌گفت شما اگر بگویید می‌شود. می‌گفتم بدیهی است اگر من بگویم می‌شود. اما چرا توقع دارید که من همچین کاری بکنم. من برای خاطر احدی این‌کار را نمی‌کنم. سر موفقیت اگر من موفقیتی داشتم این بوده است. مطلقاً استثنا نمی‌کردم اما همین هکتور پرودون که از بانک جهانی به من داده بودند و یکی از شریف‌ترین اشخاصی است که من در عمرم دیدم. شما هیچ‌وقت با او آشنایی پیدا کردید؟ یک مردی‌ست واقعاً جامع‌تر از این، نجیب‌تر از این، صمیمی‌تر از این، با فهم‌تر از این. هاروارد دیده. هم مهندس بود. هم اقتصاد خوانده بود. این جین بلاک برای کمک به من قرض داد که کردمش رئیس دفتر فنی. که توسط این هم ریکوروت کردم اشخاصی را که هاروارد برای من استخدام کرد برای کارهای اقتصادی. این به من بارها آمد می‌گفتش که اخه یک کمی سوپرس داشته باشید. گفتم شما ایران را نمی‌شناسید. سوپرس یعنی چه؟ یعنی من در یک مورد قبول بکنم. گفتم به محض این‌که من یک مورد قبول بکنم دیگر نمی‌توانم. دیگر رفتم. من از شاه شروع کردم تا پایین. همین عبدالرضا یک میلیون تومان قرض کرد از بانک .لی. یک سپرده ثابتی هم در بانک داشت آن را گرو گذاشت. هیچ اشکالی ندارد. بعد از مدتی آمد تقاضا کرد که این سپرده ثابت را احتیاج دارم خانه‌ام را گرو می‌گذارم. گفتم مانعی ندارد قبول. گزارش دادند که سررسیده و هرچی که نوشتیم جواب نمی‌دهد. یک جواب هم همین خبیر. خبیری که دیشب این‌جا بود. نامه نوشته که به عرض رسید مقرر فرمودند. جواب نوشتم که رابطه ایشان یا با بانک رابطه طلبکار با بدهکار است. به‌عرض رسید مقرر فرمودند یعنی چه؟ تا فلان روز مهلت می‌دهم اگر تا فلان روز پرداخت نشود دستور اجراییه. صدور اجراییه می‌کنم. رونوشت برای حکیم‌الملک وزیر دربار. فرستادم. شاه یک روزی به من گفتش که چه می‌کنید؟ گفتم خانه‌اش را می‌فروشم. گفت خانه‌اش را کی می‌خرد؟ گفت می‌دانید در دور میدانی است. گفتم زمین‌اش را قطعه قطعه می‌فروشم. گفت واقع می‌فروشید؟ گفتم می‌فروشم. گفت من می‌دهم. داد. می‌فروختم. دستور هم داده به پرویز کاظمی که الان در نیس هم هست او وکیل بانک بود یک وکیل داشتم او بود. به او گفتم اگر فلان روز نداد عرض‌حال بدهید. و تقاضای اجرائیه. صدور اجرائیه بکنید. و می‌کردم این‌کار را. در مورد دوستانم می‌کردم در مورد غیره هم می‌کردم در مورد گردن‌کلفت‌ها هم می‌کردم. این چیزی است که من یک نفر دیگر ندیدم بارها گفتم در ‌ایران. وطن‌پرست تمام ایرانی‌ها وطن‌پرستند. استثنا هستند اشخاصی که شاید این حس را نداشتند. تحصیل کرده ده‌ها هزار، صدها هزار ایرانی بوده که از من تحصیلات‌شان خیلی‌خیلی بالاتر بوده. درستکار اکثریت نمی‌توانم بگویم اما یک عده زیادی درستکار بودند که خودم شاهد بودم دیدم. در نهایت فقر زندگی می‌کردند اما درستکار بودند. تفاوت من با این‌ها این بود جرأت نه گفتن را نداشتند. بدون استثنا نداشتند. یک نفر ندیدم این را نباید اطلاق به خودپسندی کرد من ندیدم در زندگی پنجاه و چند سال کاریر اداری. یک‌جا ندیدم که یک نفر این‌قدر به خودش اطمینان داشته باشد و یک شاهی هم از خودم ثروت نداشتم. من وقتی که از سازمان برنامه رفتم. صدهزار تومان از سازمان برنامه قرض کرده بودم مطابق مقررات سازمان برنامه. همه کارمندان می‌توانند قرض بکنند من هم قرض کرده بودم که به تدریج می‌دادم که یک مقدارش مانده بود. همین را داشتم و بس. هیچی نداشتم. از بانک شاهی که رفتم هیچی نداشتم. حساب پس‌اندازم را به من دادند و ده‌هزار تومان به من پاداش دادند که ده‌هزار تومان را هزار و نهصد و سی و شش یک مبلغ گزافی بود که دلال‌ها آمدند که زمین در باغ فردوس بخرند متری هشت ریال. باغ فردوسی که رسیده بود به سه هزار تومان و دو و سه هزار تومان. من گفتم زمین برای چه بخرم. همیشه احتیاج داشتم به کارکردن داشتم. مقصودم این است که احتیاج داشتم که کار بکنم. و اگر بیکار می‌شدم چنانچه شدم بعد از سازمان برنامه فکر کردم چه بکنم، چه نکنم. یک روزنامه‌ای را خواندم که روزنامه دیدم نوشته که ابتهاج خیال دارد بانک تأسیس بکند. این مرا به این فکر انداخت که بانک تأسیس بکنم. با جین بلاک مکاتبه کردم. خیلی‌خیلی تشویقم کرد. قرار ملاقات گذاشتیم آمدم در پاریس دیدم او را. موافقتنامه‌ای را که با سایر مؤسسین به او نشان دادم چون به نظر من خیلی سنگین بود. که علاوه بر حقوق و علاوه بر چیزهای دیگر بیست و پنج درصد از سود ناخالص به من تعلق بگیرد علاوه بر حقوق و همه‌چیز. من به این یقین نداشتم که خیلی منصفانه است قبول کرده بودم. امضا کرده بودم. رفتم با او مشورت بکنم که این صحیح است؟ گفت این هر هفته در آمریکا اتفاق میافتد. گفت این بانک اسم شما خواهد بود. آن‌ها پول می‌گذارند. همه‌چیزش را شما خواهید کرد. بنابراین این کاملاً منصفانه است. با اطمینان خاطر آن‌وقت این را اجرا کردم. اگر کسی پیدا می‌شد که استثنا نمی‌کرد اما این استثنا را و این جرأت را می‌داشت که از بالا شروع می‌کرد کارش آسان می‌شد.

س- می‌توانیم برگردیم به قوام‌السلطنه و تأسیس حزب دمکرات. آیا در مورد تأسیس این حزب با شما مشورتی کرده بود؟

ج- ابداً. اما انتخابات شد. موقعی که انتخابات شد که حزب دمکرات هم نامزد داشت.

س- شما در تأسیس آن عضو نشدید؟ یا عضو هیئت؟

ج- مطلقاً. حالا گوش بدهید. یک بخشنامه دادم به همکارانم در بانک ملی. که در این انتخابات هرکس مطابق یک فرد ایرانی که حق رأی دادن دارد کارمندان بانک هم می‌توانند. اما اگر فعالیت بکنند منفصل خواهند شد. یکی از نمایندگی‌های نزدیکی‌های یزد خبر رسید که میتینگ داده رئیس شعبه. میتینگ داده از طرفداری از فلان نامزد. فوراً منفصلش کردم. آقای موسوی‌زاده وزیر دادگستری تلفن کرد. که آقا یک‌همچین چیزی شنیدم حقیقت دارد؟ گفتم بله. گفت چطور همچین چیزی را کردید. شما مگر بانک دولتی نیستید؟ گفتم نه. این بانک دولتی نیست. بانک ناشر اسکناس هستم. اما این بانک دولتی نیست. من تابع مقررات دولتی نیستم. من یک‌همچین دستوری دادم. گوشی را گذاشت. بعد از فاصله کمی قوام‌السلطنه تلفن کرد که بیایید. رفتم دیدم موسوی زاده نشسته است. گفت آقای ابتهاج یک‌همچین چیزی را می‌گوید آقای موسوی‌زاده. راست است؟ گفتم بله. گفت آخه چطور شما مگر نمی‌دانید حزب دمکرات مال خود ماست. گفتم می‌دانم. گفتم آخه یک حزب عنعنات هم بود. چندی پیش. یک حزب ملیون بود نمی‌دانم عدالت بود. فردا هم ممکن است یک حزب دیگری درست بشود. گفتم بانک یک جایی است که حزب بازی درش نباید وارد بشود. برای چی من این‌ها را بیرون کردم؟ این یارو یپرم را. برای چی؟ برای این‌که رفتند حزب درست کردند. وابستگی داشتند این‌ها به چیز. از مهدی سمیعی و خردجو این دوتا را اسم می‌برم این‌ها دوتا برجسته‌هایی بودند. یک دویست و پنجاه نفر رفته بودند اسم نوشته بودند. گفتم وقتی که بانک، مشتری‌های بانک بیایند پشت باجه ببینند که این‌ها اشخاصی هستند به توده‌ای هستند. یا حزب دمکراتند یا حزب ملیون هستند. یا حزب عنعنات هستند. یک عده‌ای رم می‌کنند پول‌شان را می‌برند می‌گذارند در بانک انگلیس. بانک شاهی شصت ساله. من در بانک ملی را باید تخته بکنم. من که نمی‌توانم بانک نگه دارم که متعلق به حزب باشد و این هم عوض بشود هر سال. قوام‌السلطنه رو کرد به موسوی‌زاده گفت حق با آقای ابتهاج است. ببینید این چیزهاست ها. این حالا خوشوقتم که تصادفاً این سؤال کردید و این چیز پیش آمد. کدام نخست‌وزیر با انصافی پیدا می‌شد که یک‌همچین چیزی را قبول بکند. آن هم یک نخست‌وزیر مقتدر. نخست‌وزیری که این حزب را درست کرده برای حفظ دولت ایران و حکومت ایران در مقابل حزب توده. آن‌وقت رئیس بانکش که خودش انتخاب کرده یک نفر را که نطق کرده منفصل می‌کند و می‌ایستد روی آن. و به او حق می‌دهد. تمام این چیزها دلیل بر این بود که من عاشق این آدم بودم. معتقد به او بودم. ایمان به او داشتم که این آدم حسن نیت دارد والا چه احتیاجی به من داشت. صد نفر بودند که حاضر بودند بدون حقوق بیایند رئیس بانک ملی بشوند.

س- چی شد که اعضای حزب خودش به او رأی عدم اعتماد دادند در مجلس؟

ج- ببینید من وارد جنبه حزب بازی و این‌ها هیچ نیستم. مثلاً شما از من سؤال کردید که دوره چندم؟ دوره چندم مجلس اصلاً برای من معنی ندارد هیچ. من هیچ این دوره‌ها را حفظ نیستم. هیچ. رئیس سازمان برنامه که بودم می‌بایست چیزهایی را ببرم به تصویب مجلس برسانم. قانون برنامه را. من که در مجلس نمی‌توانستم بروم. و به همین جهت هم بود که به شاه پیشنهاد کردم که هدایت. خسرو هدایت که قائم‌مقام من بود عضو کابینه باشد که بتواند دفاع بکند. همین کار را هم کردند. وزیر مشاور شد و حق داشت در مجلس حضور داشته باشد چه و فلان و این‌ها. من در کمیسیون‌ها می‌رفتم.

س- معاون انتخابات؟

ج- معاون نخست‌وزیر. بعد اتفاقاً دیدم که این هم رضایت‌بخش نبود به شاه گفتم که ماهی یک جلسه خصوصی در مجلس باشد و یک جلسه در سنا. گفت شما حاضرید بروید با وکلا صحبت بکنید؟ گفتم بله برای پیشرفت کارم حاضرم. برای این‌که می‌دانست رفتار من با این‌ها. من اصلاً این‌ها را داخل آدم نمی‌دانستم. سناتور وقت می‌خواست، وکیل وقت می‌خواست. می‌گفتم بپرسید برای چی هست؟ تا نمی‌گفتند جواب نمی‌دادم. می‌گفتند فلان کار. می‌گفتم مربوط به کشاورزی است بروید پیش دکتر کاظمی. مربوط به ارتباطات است بروید پیش دفتریان. مربوط به فلان است بروید پیش اصفیا. اگر کارتان مشروع بود تقاضای شما مشروع بود انجام ندادند به من بگویید آناً منفصلشان می‌کنم. اما اگر مشروع نبود گفت نه. خیال می‌کنید پیش من بیایید من می‌گویم قبول می‌کنم. بنابراین لزومی ندارد. سر همین هزارها اشخاص رنجیدند. می‌گفتند که خیلی دیدن شاه آسان‌تر از دیدن شماست. گفتم ممکن است. اما نمی‌دانم شاه چطور می‌تواند همه را بپذیرد و کارهایش را بکند من نمی‌دانم. من نمی‌توانم. من اگر بنا باشد که بنشینم پذیرایی بکنم. به کارهای نمی‌رسم. اما یک اشخاصی گذاشتم. یک دستورهایی هم به آن‌ها دادم. یک کسی را هم آورده بودم که جوان‌ها طرفدار او بودند. تحصیل کرده آمریکا بود. این را کردم رئیس کارگزینی.

س- معتمدوزیری.

ج- معتمدوزیری.

س- رئیس دانشگاه و این‌ها شد؟ بعد معاون وزارت اطلاعات بود و معاون وزارت اقتصاد شد؟

ج- خواستمش روز اول گفتم آقا من شما را می‌گذارم آن‌جا به شما دارم می‌گویم. حق ندارید از هیچ‌کس، احدی توصیه قبول بکنید. مهم‌ترین مقام مملکت هم نمی‌توانید شما. شنیدید. فهمیدید. می‌توانید این‌کار را بکنید؟ گفت بله. یک روزی اطلاع پیدا کردم یک کسی را استخدام کرده به توصیه سردار فاخر. رئیس مجلس. تحقیق کردم دیدم صحیح است. منفصلش کردم.

س- سر همین یک کار؟

ج- سر همین یک کار. این یک کار برای من اهمیت حیاتی داشت. چرا؟ می‌گویم من این‌جا را دارم یک‌جوری درست می‌کنم که تحت نفوذ احدی نباشد. شما چه حق دارید؟ رئیس مجلس است؟ باشد. مسئول من هستم. شما بگویید که فلانی دستور داده است. از من برنجد. شما حق ندارید جواد منصور، مقدم، خداداد، چند نفر دیگر آمدند که آخه آقا خوب نیست صحیح نیست و این‌ها گفتم برای اولین و آ]رین‌بار. من حالا به شما توضیح می‌دهم که چرا این‌کار را کردم. گفتم اما آخرین‌بار. اگر خیال می‌کنید که کلیک درست کردید این‌جا. که می‌خواهید از این‌کار را بکنید با من نمی‌شود. نمی‌توانم با شماها کار بکنم. پرونده را می‌گذارم در اختیار شما. شما قضاوت بکنید. رفتند رسیدگی کردند گفتند حق با شماست. منتها خواهش می‌کنیم که عوض این‌که منفصل بکنید اجازه بدهید که منتقل بشود به وزارت پست و تلگراف. رفته بودند نمی‌دانم وزیر پست و تلگراف کی بوده. دیدنش. گفتم هیچ مانعی ندارد. یک زنی را آوردم. یک زن هیولایی را آوردم او را کردم رئیس کارگزینی. به جان شما آن‌چنان رئیس کارگزینی شد این. به حدی خوب بود، به حدی عالی بود، که اتفاقاً آن روزی که خداحافظی می‌کردم زار، زار گریه می‌کرد. این‌قدر به من تأثیر کرد. گفتم من این‌جور اشخاص را می‌خواهم تحصیل کرده هم باشد. اما وقتی که به درد من نمی‌خورد این‌قدر گاتز ندارد که می‌گویم آقا این را بینداز گردن من و بگو ابتهاج دستور داده است مرا منفصل خواهد کرد اگر غیر از این بکنم. و این خیال می‌کرد این هم شوخی است این هم از همان حرف‌هایی است که همه می‌زنند.

س- این را به شما گفتم که قضیه… زنی را که برده بودند در مرده‌شورخانه و شستنش؟

ج- بله بله. منفصلش کردم. خب سه نفر را منفصل کردم. یکی استاد دانشگاه بود. یکی دیگر نمی‌دانم چی بود؟ یکی دیگر چی بود؟ هرکس می‌خواست باشد. من اصلاً نمی‌پرسیدم این کی است. بیرون باید برود. می‌گفتم این حداقل مجازاتی است. اگر اجازه داشتم. گفتم اگر اجازه داشتم این‌ها را اعدام می‌کردم. برای این‌که یک زن بدبخت زنده‌ای را آدم بفرستد برای این‌که زن یک کارگر است؟ گفتم اگر زن من بود با او این‌کار را می‌کردند. زن و وزیر بود و یا زن یک نفر درباری بود این‌کار را می‌کردند؟ خب این به تدریج رسوخ می‌کرد. هشت سال این باعث قدرت بانک ملی شد. و باعث ایمان شد در کارمندان من. روز اولی که رفتم به بانک ملی گفتم من با شما یک حساب بانکی باز می‌کنم. یک طرف بدهکار، یک طرف بستانکار. من به شما بدهکار هستم که برایتان یک زندگی فراهم بکنم که بتوانید بدون عدول از درستکاری بتوانید زندگی بکنید. زندگی مجلل نه. اما حداقل زندگی را برای شما تأمین می‌کنم. این تعهدی است که من می‌کنم. شما را در مقابل هرگونه اتهام و تهمتی این‌ها را حمایت می‌کنم. شما هم در طرفت‌تان شما هم یک بستانکار ؟؟؟. آن است که نسبت به بانک با نهایت صداقت، با نهایت امانت، با نهایت صمیمیت سر بکنید. هرکس از این عدول کرد می‌رود. و وقتی که هم که رفت هیچ‌کس به فریادش نمی‌تواند برسد. همین کار را کردم. این‌ها خیال می‌کردند شوخی است. یک‌عده‌ای که منفصل شدند. تکلیف خودشان بعد معلوم شد فهمیدند. نمی‌گویم دزدی نبود اما اگر دزدی بود که من بدانم و یا در سازمان برنامه دزدی بود که من مطلع باشم. گفتم مقاطع کاری که کارش انجام داد صورت وضعیتی فرستاد حداکثر در پنج روز باید پولش پرداخت بشود اگر نشود منفصل می‌شود. این رئیس حسابداری و تمام اشخاص متصدیان. یک مورد نشد که بیش از پنج روز طول بکشد. یک مورد نشد. سال‌ها طول می‌کشید. و به همین وسیله پول می‌گرفتند. حالا در سازمان برنامه یک عده‌ای سوءاستفاده کردند ممکن است. من نمی‌توانم ضمانت بکنم. اما من مطلع باشم به اطلاع من رسیده باشد و این آدم باقی مانده باشد امکان پذیر نبود. این است سر موفقیت من. والا می‌گویم از من اشخاص تحصیل‌کرده‌تر صدها هزار بودند. وطن‌پرست، درستکاری. اما این جرأت را داشته باشند که در مقابل روز، در مقابل قدرت بگویند نه ونتر سند از عواقبش. من وقتی که با میلیسپو شروع کردم به مبارزه من اطمینان نداشتم که می‌برم. مرتیکه آن قدرتی که داشت اصلاً آن قدرتی داشت که به نخست‌وزیر می‌گفت. قطع می‌کرد اعتباراتش را. اعتبارات نخست‌وزیر را قطع می‌کرد. تا فلان کار را برایش انجام نمی‌داد. این آدم را این‌کار را کردم. آن‌وقت رفت کتابی که نوشت. کتابش را ملاحظه فرمودید؟ من اتفاقاً کتاب میلیسپو را توانستم این‌جا گیر بیاوریم برای این‌که دوباره چاپ شده. آن‌جا می‌نویسد که درستکار بود، لایق بود، چنین بود و چنان بود. اما دیکتاتور بود. جور دیگری می‌شد؟ دیکتاتوری نبود. من اگر یک کسی را اخراج کردم روی گزارش که به من داده بودند. شریف‌امامی

س- شریف‌امامی را به شما گفتم که چه آدم پستی می‌دانم

ج- بله. اما مهندس اصفیا. به اصفیا خیلی اعتقاد داشتم من. اصفیا خیلی از این تعریف کرد پیش من. خیلی. از طالقانی هم خیلی تعریف می‌کرد. مهندس طالقانی. و من نسبت به این‌ها سمپاتی پیدا کردم روی نظری که اصفیا به من داده بود. به من تلفن کرد شریف‌امامی که این آدم بی‌گناه است من می‌شناسم چنین و چنان. گفتم می‌گویم رسیدگی بکنند. یک کمیسیونی تعیین کردم از اشخاصی که طرف اطمینان من بودند. گزارش دادند که این در این‌کار بی‌گناه بوده این گزارشی که آن زمان داده بود آن شخص این را تحقیقات کامل نکرده بود چه و فلان و این‌ها بر من مسلم شد که این‌کاری که کردیم غلط است من گفتم بیاورند و نامه‌ای نوشتم معذرت به من آمدند گفتند آخه آقا این رسم نیست. روی کاغذ رسمی معذرت بخواهید؟ گفتم عیب آن چی هست؟ من متأسفم کار غلطی کردم بگذارید اولین‌بار باشد که معذرت می‌خواهیم. شریف‌امامی به من تلفن کرد بعد. آقا شنیدم همچین. نامه را نوشته‌اید. نامه را به من نشان داد من به شما ارادت داشتم اما ارادت من نمی‌دانم چندصدبرابر، چندهزاربرابر شده است. گفتم چیزی نیست. من یک عمل غلطی کردم. اعتراف می‌کنم غلط کردم. از آن آدم هم عذر خواستم گفتم بیاید سر کارش. در بانک ملی روزی نبود که به من فحش ندهند حکومت دموکراتیک این را می‌گویم هان. روزی نبودها. من هفتاد و چند محاکمه داشتم بر علیه روزنامه‌نگارها. دفعه‌ اولی هم که عرض‌حال دادم همین پریروز کاظمی بود. یک وکیل داشتیم. با این آمدم قطع کردم هر محاکمه‌ای گفتم سیصدتومان به شما می‌دهم. حالا هرچه می‌خواهد باشد. بیچاره هم قبول کرد. این را بردم به شورا. گفتم این را می‌خواهم تصویب بکنید که سیصدتومان برای هر محاکمه‌ای. حکیم‌الملک، بیات و سهام السلطان و این‌ها گفتند آقا این‌کار را نکنید برای چی می‌کنید؟ به ما مگر فحش نمی‌دهند؟ گفتم من نمی‌دانم شما چرا تحمل می‌کنید. اما من نمی‌کنم. من الان حافظ بانک هستم. بانک باید مورد اعتماد باشد. اگر بنا باشد که مرتیکه می‌نویسد که ترازنامه بانک ساختگی است. اگر ثابت نکردم. پنجاه هزار تومان می‌دهم به شیروخورشید سرخ. من عرض‌حال دادم که لازم نیست پنجاه هزار تومان بدهید. ثابت بکنید که این ساختگی است من به‌خودی خود منعزلم. یکی از آن نماینده‌های مجلس بود که از هوچی‌های معروفی بود. این‌ها را دیدم در دوره دموکراسی‌ها. این را از چه جهت گفتم… این موضوع را شروع کردم… از لحاظ این‌که… هرکس هر چی که می‌گفت من می‌رفتم در محکمه می‌گفتم تعقیب بکنید. نتیجه‌اش این می‌شد که اکثریت آن‌ها می‌آمدند که دست مرا ببوسند، پای مرا ببوسند. نمی‌پذیرفتم. می‌گفتم در همان روزنامه باید بنویسند که غلط کردیم. اشتباه کردیم. عذر می‌خواهیم. صحیح نبود. خیلی‌ها این‌کار را کردند تک‌وتوکی نکردند متوسل شدند به حقه‌بازی توی چیز. یک نفر که نوشته بود که بر تن وودزکه مرا می‌خواستند بفرستند. رئیس میسیون. نوشته بود که این یک ایرانی بفرستید. این اجنبی‌پرست است. خیلی هم از او تعریف می‌کنند این آقایی که رفیق جون‌جونی مصطفی فاتح هم بود از وکلای خیلی زبردست است. الان هم هست. الان هم شنیدم وکالت می‌کند. چپ بود خیلی‌خیلی چپ بود. مصطفی فاتح هم یک وقتی با چپی‌ها خیلی‌خیلی مربوط به من تلفن کرد که این آدم می‌آید پیش تو. خیلی با مصطفی فاتح من نزدیک بودم. یکی از دوستان نزدیک من بود او و علی امینی و مشرف‌الدوله و فلان و این‌ها. پذیرفتم او را. آمد گفتش که من صد و نمی‌دانم هفتاد هزار تومان صدوهشتاد هزار تومان اسکناس دارم که نقره می‌خواهم به من بدهید. گفتم به جنابعالی نقره بدم. به دیگران چه بکنم؟ گفت به آن‌ها چه لزومی دارد بدهید؟ به من بدهید. کار به فحاشی رسید. بیرونش کردم از اطاقم. تلفن کردم به مصطفی فاتح که این آدم را معرفی کرده بودید که درستکار است، چنین چنان است. این مرتیکه آمده شانتاژ می‌کند. که می‌خواهد. آن‌وقت یک قانونی هم پیشنهاد کردم تصویب شد. تبدیل به طلا ممنوع بود. تبدیل به نقره هم ممنوع بود. قانوناً منع نداشت اما این می‌خواست که من صدوهشتاد هزار تومان مرا بدهید به دیگران ندهید. من این‌قدر نقره نداشتم که به همه کس نقره بدهم. ششصد تن ما نقره داشتیم. حالا از لحاظ مبلغ نمی‌دانم چه‌قدر می‌شد نسبت به اسکناس منتشره. این را عرض‌حال دادم بعد وقتی که نوشتش که یک نفر ایرانی بفرستید این اجنبی‌پرست است. خواستند هیئت منصفه دعوت بکنند. که ژوری باشد. هیئت منصفه جرأت نکرد بیاید نیامد. هی عقب افتاد. عقب افتاد. عقب افتاد تا بالاخره چه‌جوری شد که محاکمه شروع شد. این آمد در آن‌جا گفتش که اجنبی پرست هستید. گفت که این کسی است که به هر کسی که در بانک نباشد به او اجنبی اطلاق می‌شود یک‌همچین چیز مزخرفی گفت و تبرئه شد. والا بقیه یا آمدند تسلیم شدند یا به محکومیت هم نرسید اما هفتاد و چند محاکمه داشتم.