روایت‌کننده: آقای مهدی پیراسته

تاریخ مصاحبه: ۳ ژوئن ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۲

 

 

 

این بود که و بنده دیدم که رضا روستا مردم را حبس می‌کند آدم می‌کشد و حزب توده دلال تسلیم ایران به روس‌ها شده، بنده قبل از این‌که آن‌ها مسلط بشوند سعی خودم را کردم تصمیم خودم را دارم که این‌ها را نگذارم موفق بشوند.» گفت، «چرا همه مثل شما فکر نمی‌کنند؟» گفتم، «اعلیحضرت به نظر بنده همه مثل من فکر می‌کنند اعلیحضرت نمی‌شناسیدشان. من الان این‌جا یک ساعت است شرفیاب هستم و اعلیحضرت فقط راجع به چندتا خائن صحبت می‌کنید ولی امثال بنده شاید هزارها باشند و اعلیحضرت نمی‌شناسید بنده یک نفر شانس آوردم اعلیحضرت مرا می‌شناسید.» گفت که، «بله این هم راست است.» بعد من آن‌وقت خانه نداشتم تهران، اتومبیل هم طبیعی است نداشتم. اعلیحضرت هم قدرتی نداشت که به کسی چیزی بدهد خانه می‌داد و اتومبیل می‌داد و این چیزها. گفت، «شما خانه دارید؟» گفتم، «بله.» نداشتم، ولی نمی‌خواستم آلوده بشود چیز مالی. گفت که، «اتومبیل دارید؟» گفتم، «بله.» ما یک اتومبیلی داشتیم در دادسرای تهران که یک جیپ بود که این وقتی که از چهارراه یوسف‌آباد می‌رسید به شمیران که خانه ما بود می‌خواستیم برویم این دیگر در چهارراه یوسف‌آباد نمی‌کشید باید آن شوفر می‌زد عقب برمی‌گرداند عقب‌عقب می‌رفت والا قوه چیزش نمی‌کشید که از آن سربالایی برود بالا. ولی گفتم، «نخیر دارم.» گفت، «از من چه می‌خواهید حالا؟» گفتم، «بنده چیزی نمی‌خواهم اعلیحضرت احضار فرمودید بنده آمدم.» خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و بعد گفت که «پیش من بیشتر بیایید. تماستان را با من قطع نکنید.» گفتم، «قربان این را اجازه بدهید این کار نشود برای این‌که این‌جایی که توی دربار هستند تا به حال من یک قاضی‌ای بودم برای خودم کار خودم را می‌کردم اما حالا این‌ها وقتی بنده این‌جا پایم باز بشود این‌ها خیال می‌کنند که بنده آمدم جای این‌ها را بگیرم و برای بنده می‌زنند، این است که اعلیحضرت اجازه بفرمایید که بنده کاری اگر امری داشته باشید به من خودتان.» گفت، «نه دلم می‌خواهد شما را ببینم. بیایید بیشتر پیش من بیایید.» بعدش گفتم، «حالا که فرمودید دومرتبه که چیزی می‌خواهم یا نه؟ یک چیزی می‌خواهم بله.» گفت، «چه می‌خواهی؟» گفتم، «بنده جوان هستم اعلیحضرت هم جوان هستید اگر عمر طبیعی بنده داشته باشم باید همه عمر را در مدت سلطنت اعلیحضرت بگذرانم، از اعلیحضرت تقاضا دارم که بعد از این در سیاست مملکت با بنده هر کاره‌ای که بودم اگر چیزی از بنده شنیدید نمی‌گویم باور نکنید ولی بدون تحقیق باور نکنید برای این‌که بنده هم دشمن خیلی دارم ممکن است هزار چیز بگویند.» گفت، «مطمئن باشید.» وقتی می‌خواستم بیایم بیرون خیلی هم بی‌ادبی بود، ولی نمی‌دانستم در را که باز کردم بیایم، گفتم، «فراموش نکنید اعلیحضرت قول شاهانه دادید ها که بدون تحقیق راجع به بنده چیزی باور نکنید.» به هر حال این سابقه ما بود با اولین شرفیابی من حضور اعلیحضرت و ملاقات مستقیم با شاه و تماس مستقیم با شاه. وقتی محمد مسعود را کشتند آگاهی به ما یک گزارشی داد. من در آن موقعی که این گزارش به من رسید اراک بودم رفته بودم که به آن جزئی ملکی که باقیمانده بود سرکشی بکنم و دخترم که آن‌جا بود که از خانمم جدا شده بودم می‌خواستم بیاورمش به تهران که درس بخواند، دختر کوچکم. تلفنگرام شهربانی آمد که ما برای کار خیلی فوری تقاضا می‌کنیم که شما تشریف بیاورید به تهران کار خیلی فوریست. من چون سابقه پرونده محمد مسعود را داشتم می‌دانستم که حتماً راجع به آن است والا چیز دیگری که آگاهی با من کاری ندارد که. روز بعد آمدم تهران. رئیس آگاهی اسمش آصفی بود آدم خوبی هم بود، آدم خیلی مردم‌داری بود و خیلی وجهه ملی داشت و آدم درستی هم بود برخلاف اکثر کارمندان شهربانی دزد نبود و خیلی آدم صحیح‌العملی بود. پرونده‌ای آورد پیش من گزارشی که به این دلایل ما به لنکرانی‌ها سوءظن داریم. دلایلش هم اگر میل دارید برایتان بگویم، اگر طولانی نمی‌شود؟

س- تمنا می‌کنم.

ج- محمد مسعود در کوچه برلن دفترش بود.

س- بله.

ج- در آن کوچه یک روزنامه‌نویس دیگری هم بود به اسم «نجات ایران» فروزش بود. فروزش اهل مازندران بود وکیل دادگستری بود ولی با پیشه‌وری همکاری کرده بود، که ما به او می‌گفتیم «ازبک» چون قیافه‌اش هم یک‌خرده مثل ترکمن‌ها بود. در هر صورت چپ بود. فروزش می‌آید به آگاهی خبر می‌دهد که «من هر روز قبل از این‌که محمد مسعود را بکشند جلوی کوچه ما یک جیپ می‌ایستاد یک چند روزی چند نفر هم تویش بودند. و بعد از این‌که محمد مسعود را کشتند این جیپ دیگر نیامد. و ما چون، نه که او خیال می‌کرد که ارتشی‌ها و شاه و این‌ها چون همکارش بوده می‌خواهند مثلاً اذیتش بکنند،» من نمره جیپ را برداشتم این هم شماره‌اش است این هم مشخصات جیپ است.» ماشین پائی هم که آن‌جا بود همین موضوع را به آگاهی گفته بود. آگاهی می‌رود سراغ این کار که این جیپ مال کی بوده؟ می‌گویند که می‌فهمند که حسام لنکرانی این جیپ را دو سه ماه پیش خریده، چند وقته، دو سه هفته قبل از قتل محمد مسعود خریده بعد از آن در حالی که اوراق شده بود جیپ در یک گاراژ جنوب شهر دروازه قزوین به دست آمده بود. این جزو یکی از قرائن بزرگی بود که این ماشین متعلق به حسام لنکرانی است در آن‌جا ایستاده و کی گفته؟ از خود چپی‌ها گفتند. چون او که نمی‌دانسته دارد رفیقش را لو می‌دهد.

س- بله.

ج- او خیال کرده که دارد یک چیزی می‌کند دارد به اصطلاح یک کشفی می‌کند. یا شاید هم خواسته بود مثلاً بگوید این جیپ مثلاً مال رزم‌آرا بود یا مال چی بوده.

س- بله.

ج- در هر حال، بعد یکی دیگر هم که اسمش یادم رفته در پرونده هست، که زعیم صفاری اخیراً به من گفت که، یک آدم خیلی حسابی است و یکی از تجار معتبر گیلان است در تهران، اسمش یادم رفته، داشتم من این‌ها را یادداشت کرده بودم جزو اسناد توی منزلم بود ولی چون اموال مرا بعد از… مصادره کردند همه را بردند حتماً این را هم ریختند دور یا نگه داشتند، نمی‌دانم چه کار کردند. من دیگر الان سندی خودم همراهم ندارم، این‌ها را دارم سند جمع می‌کنم والا سندی همراهم ندارم.

س- بله.

ج- به هر حال، این آدم چیز کرد این هم گفت می‌رود به آگاهی می‌گوید به این‌که «من توی خیابان اکتابان راه می‌رفتم که هم‌قد و قواره محمد مسعود بود.

س- بله.

ج- و دیدم که یک کسی یقه‌اش را زده بالا، سرد بود دیگر ماه بهمن بود،

س- بله.

ج- این آمد و گفت، «خودش است.» بعد مرا نگاه کرد گفت، «خودش نیست» و رفت. فردا که دیدم محمد مسعود را کشتند فهمیدم که مرا جای محمد مسعود گرفتند.» و این نقاشی‌اش خود بود، این یک چیزی کشیده بود که یک‌همچین قیافه‌ای دیدم. این قیافه هم درست تطبیق می‌کرد با حسام لنکرانی. این‌ها برای پرونده جنایی آن‌هایی که وارد هستند می‌دانند که کافی است برای این‌که آدم تحقیقات را شروع بکند. چون کسی که آدم می‌کشد که نمی‌رود سند ثبتی بدهد که، می‌رود، از همین قرائن پیدا می‌شود این‌جور چیزها جرائم مخصوصاً جنایات. آگاهی تقاضای توقیف برادران لنکرانی را کرد چون چهارتا برادر هم همه با هم همیشه با هم بودند. شیخ حسین بود و مصطفی بود و احمد بود و حسام. مرتضی هم بود پنج‌تا بودند.

س- بله.

ج- و این‌ها شرورترین آدم‌های تهران بودند در آن‌موقع. درهرحال، خوب طبیعی است که من موافقت کردم با بازداشت این‌ها برای جلوگیری از تبانی.

س- هر پنج‌نفرشان را؟

ج- پنج نفرشان را. در چند روز اول شیخ و آن چهار نفر سه‌تا برادرهای دیگر، آره سه تا یا چهارتا برادرهای دیگر گفتند که آن شب کجا بودند و ما تحقیق کردیم درست است. بنابراین این برادرها نبودند ما آن‌ها را آزاد کردیم. اما حسام نمی‌توانست بگوید یا نمی‌خواست بگوید و فحش می‌داد جواب تحقیقات را. می‌گفتیم، «آقا شما آن شب کجا بودید؟» می‌گفت، «شما مرتجع هستید.» می‌گفتیم که، «آقا مرتجع. خوب ما مرتجع. شما چرا این ماشین را خریدید؟ این را چرا اوراقش کردید؟ دم خیابان برلن چه‌کار می‌کردید؟ توی خیابان اکباتان چه‌کار می‌کردید؟» جواب نمی‌داد. خوب ما طبیعی است که قرار بازداشت این را صادر کردیم که جلوگیری از تبانی بشود. ولی مملکت خیلی هرج‌ومرج بود و چپی‌ها قدرت داشتند، و این را هم به شما بگویم که الان می‌رسیم اگر فرصت بشود، چپ در دنیا در هوچی‌گری و در خراب کردن یک مطلبی خیلی مؤثر است اصلاً نیروی تبلیغاتی چپ خیلی قوی است.

س- بله. بله.

ج- و آن‌وقت دست راستی‌ها همه با هم بد هستند و اگر یک کسی دست راستی است یعنی با چپ مخالف است و من هم دست‌راستی هستم او با من بد است ولی چپی‌ها همه مجتمعاً به من حمله می‌کنند و آن دست راستی هیچ‌وقت از من حمایت نمی‌کند. این است که همیشه نیروی تبلیغاتی چپ که یک قسمت از عوامل سقوط ایران بود که می‌رسیم حالا به نظر من بر علیه شاه نیروی تبلیغاتی چپ در داخل ایران و خارج ایران خیلی رل حساسی داشت.

س- می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که شما الان که دادستان تهران بودید لطفاً بپردازیم به بقیه سمت‌های اداری و عرض کنم پارلمانی.

ج- اجازه بدهید که الان

س- و دولتی این‌ها که داشتید بعد بپردازیم به جزئیات مربوط به مملکت.

ج- حالا پرونده، بله پرونده محمد مسعود را خلاصه

س- خواهشم می‌کنم

ج- این را تمام کنم بعد

س- این را تمام کنید بعد بپردازیم به

ج- بعد که محمود هرمز وکیل دادگستری بود،

س- بله.

ج- عضو حزب توده هم بود ولی با من هم دوست بود، دوستی شخصی داشتیم ولی با من هم دوست بود. آمد پیش من و گفت که «حسام می‌گوید،» چون آن‌وقت زندان‌های ما هر کاری هم می‌کردیم ملاقات نکنند و این‌ها که اصلاً محال بود، خیلی هرج‌ومرج بود مملکت. برادران لنکرانی به محمود هرمز گفته بودند که آن شب خسرو روزبه توی ماشین چیز بوده، خسرو روزبه هم افسر فراری بود و بنابراین نمی‌تواند بگوید. ولی در هر صورت روی هیاهو و جنجال قرار ما را محکمه فسخ کرد و گفت «این را باید آزادش بکنید.» روی جنجال. ما یک دفعه دیگر قرار توقیف صادر کردیم باز هم فسخ کرد و در نتیجه آزاد شد ما از او کفیل گرفتیم و خب به خاطر تبعیض پرونده همین‌طور راکد ماند. و این شد برای من پیراهن عثمان تا چندین سال هر کسی که راجع به من دشمنی می‌خواست بکند می‌گفت به این‌که «این کسی است که در دادستانی او پرونده محمد مسعود لوث شده.» و حتی در مجلس، که حالا بعد می‌رسیم به این‌جا بعد

س- بله.

ج- درهرحال، بعد از این‌که دیدید که در سال ۱۳۲۶ خسرو روزبه اقرار کرد که با وجود این‌که خسرو روزبه اقرار کرد و من نوشتم و توی روزنامه‌ها چاپ شد خطش، می‌گفتند نه این‌ها را بی‌خود کردند. بعد که حزب توده فریدون کشاورز کتاب نوشت،

س- بله.

ج- و بعد در این نوشت که «من در مسکو شنیدم که رفقای من

س- بله.

ج- محمد مسعود را کشتند و چرا کشتند و لنکرانی و این‌ها، همین جریانی که ما تعریف کرده بودیم معلوم شد درست است.

س- بله، بله.

ج- بله، که فریدون توی آن کتاب «من متهم می‌کنم حزب توده را» فریدون کشاورز نوشت، این اولین چیزی بود که از طرف خودشان اقرار شد به این‌که بله محمد مسعود را حزب توده کشته به دستور روس‌ها. بعد هم که این اواخر دیگر حزب توده همه‌اش را اقرار کرد آن نورالدین کیانوری خودش گفت.

س- بله.

ج- حالا دیگر نمی‌دانم بعد از این دیگر چه فحشی برای من پیدا می‌کنند. به‌هرحال، بعد من شدم دادستان دیوان کیفر. من نمی‌خواستم دادستان دیوان کیفر بشوم برای این‌که می‌خواستم وکیل ساوه بشوم. وکیل ساوه هم این‌جوری بود. ساوه مثل همه شهرهای دیگر دو دستگی است، این دو دسته با هم اختلاف دارند هیچ مربوط به وکیلشان نیست. هر دسته سعی می‌کرد که یک کسی که در تهران نفوذ دارد این را پیدا کند بیاورد وکیل خودشان بکند برای این‌که دسته دیگر را بزند. چون من دادستان بودم و زوری پیدا کرده بودم و این‌ها و با چندتا از ساوه‌ای‌ها هم بعد از شهریور آشنا شده بودم توی اجتماعات و انتخابات تهران و این‌ها، این‌ها آمدند سراغ من که «ما می‌خواهیم شما را وکیل کنیم.» حالا من نه راه‌های ساوه را بلدم نه ساوه را می‌شناسم کجاست؟ اما این‌ها به اصطلاح ارکان ساوه بودند ارکان دسته مخالف. بنابراین من نمی‌خواستم که دادستان دیوان کیفر بشوم چون حوزه دیوان کیفر همه ایران است طبق قانون دادستان‌ها از حوزه حودشان نمی‌توانند وکیل بشوند. اما من دادستان تهران بودم می‌توانستم وکیل ساوه بشوم. بعد آن هنری که دادستان دیوان کیفر بود من یک تلفنی به او کردم با من بدرفتاری کرد پای تلفن، چون او خوب حقش هم بود برای این‌که رتبه یازده بود من پنج بودم، همیشه هم بین دادسرای دیوان کیفر و دادسرای تهران یک رقابتی از قدیم بوده. دکتر سجادی وزیر دادگستری بود به من گفته بود قبلش که «من می‌خواهم که عبدالعطوف ریاحی که رفیقم است از خراسان بیاورم دادستان تهران بکنم و از شما خواهش می‌کنم شما برو دیوان کیفر. من به او گفتم، «آقای دکتر من تا دو سه ماه دیگر انشاءالله وکیل می‌شوم می‌روم و شما این را صبر کنید برای این‌که اشکال من همین حوزه همین اشکال قضایی است که به شما گفتم.» بعد که آقای هنری با من بدرفتاری کرد با تلفن و جواب بد داد به من، توهین کرد. من گفتم به جهنم هر چه می‌شود. رفتم به دکتر سجادی گفتم» «بله من حاضرم دادستان دیوان کیفر بشوم.» چون هنری که نمی‌دانست که سمت‌اش را به من پیشنهاد کردند. هیچی من رفتم و ابلاغ را گرفتم رفتم دادستان دیوان کیفر شدم. بعد از آن شدم وکیل ساه، ساوه البته به زور حمایت مستقیم شاه. چون ساعد نخست‌وزیر بود ساعد دخترش زن پسر خانم فرود بود، فرود قبلاً وکیل ساوه بود خیلی هم در آن‌جا نفوذ داشت خیلی هم با مردم چیز کرده بود بنابراین اگر می‌خواستند واقعاً ول کنند و طبیعی باشد فرود باید می‌شد و ساعد هم که نخست‌وزیر بود دلش می‌خواست که قوم‌وخویشش بشود خیلی هم با فرود رفیق بود. سزاوار هم مورد حمایت دکتر اقبال بود که وزیر کشور بود، آن هم وکیل آن‌جا بود. امام‌جمعه تهران هم آن‌وقت دکتر امامی بود این هم می‌خواست وکیل ساوه بشود. بنابراین من دو سه‌تا رقیب گردن‌کلفت داشتم در ساوه. سزاوار مورد حمایت دکتر اقبال وزیر کشور و فرود که هم زمینه محلی داشت هم مورد حمایت ساعد بود و امام جمعه تهران. اما اعلیحضرت روی همان کارهایی که من آن سوابقی که داشتم در هیئت دولت گفته بود که حق پیراسته نباید از بین برود. و به این دکتر سجادی هم آمد به من تبریک گفت، گفت، «شما هم وکیل ساوه می‌شوید.» ما شدیم وکیل ساوه. البته دکتر اقبال تا دقیقه آخر مخالفت کرد ولی زورش نرسید. خوب، رفتم دادستان دیوان کیفر شدم بعد از دیوان کیفر وکیل شدم وکیل مجلس. تا آن دقیقه آخر من در دیوان کیفر ماندم منتها دکتر سجادی به من یک ابلاغ داد ابلاغی که داخلی بود که «شما بازرس ویژه هستید.» من دستورات شفاهی دیوان کیفر را می‌دادم که کی را حبس کنید، کی را آزاد کنید، اما سند نمی‌دادم و توی جیبم ابلاغ بازرسی بود نه چیز. ولی عملاً هیچ‌کس نمی‌دانست من دادستان نیستم از نظر قانون. یک چند روزی هم این‌جوری بود و بالاخره وکیل شدم. در دوره دادستانی با دکتر مصدق اختلاف پیدا کردیم، این یک سرّی است که باید بدانید.

س- چه سالی است آقا؟

ج- سال ۲۷.

س- بله.

ج- ۲۷ یعنی یک سال قبل از این‌که وکیل بشوم.

س- بله.

ج- وقتی محمد مسعود را کشتند دکتر مصدق که این‌قدر با من روابطش گرم بود و می‌آمد و می‌رفت و اصلاً و حال این‌که من سن حالا نوه‌اش نبودم پسرش بودم. یعنی این‌قدر به من محبت می‌کرد و این‌قدر من برای خاطر او این‌قدر فداکاری کرده بودم، به او تلفن کرم «آقای دکتر مصدق من دادستان تهران هستم و از شما خواهش می‌کنم که شما قیمومیت دختر مسعود را قبول کنید، «یک دختر داشت،» و به عنوان شاکی خصوصی وارد این پرونده بشوید که زیر نظر شما جریان داشته باشد تحقیقات.» می‌خواستم یک کسی باشد که مرم قبولش داشته باشند نگویند درباری است که ببینند چیزی نیست. چون خودم که می‌دانستم چیزی نیست که، دکتر مصدق هم قبول کرد. گفت، «بله آقا جان قبول می‌کنم.» ما یک حکم قیمومت برایش فرستادیم که «شما قیم هستید.» بعدش یک دختر دیگر پیدا شد گفت، «من هم دختر محمد مسعود هستم.» تا این پیدا شد که مؤانث پیدا کرد دکتر مصدق بدون این‌که به من بگوید توی روزنامه‌ها خواندیم که آقای دکتر مصدق استعفا کرده از قیمومیت. اه، این دست ما را لق کرد در آن‌موقع هیاهو. تلفن کرم، «آقای دکتر مصدق اولاً شما قبول کرده بودید چرا پس استعفا دادید؟ حالا که استعفا دادید چرا به روزنامه دادید؟ چرا به خودم ندادید؟ که من توی روزنامه خواندم شما استعفا دادید.» گفت، «آقا جان یک صغیری پیدا شده یکی دیگر پیدا شده که می‌گوید که من هم دختر محمد مسعود هستم و من حوصله این‌کارها را ندارم.» گفتم، «قربان اگر صغیر مورد تجاوز و تعدی قرار نگیرد که صغیر نیست خودش کبیر است می‌توانست از خودش دفاع بکند، حالا بیشتر وظیفه اخلاقی شماست که از این حمایت کنید. ما به این رسیدگی می‌کنیم اگر آن دختر هم دختر محمد مسعود است پس اسناد معتبری دارد، خوب، اگر چیزی دارد بین این دوتا دختر قسمت می‌کنیم شما هم می‌شوید قیم آن هم می‌شوید. اگر نه خوب ردش می‌کنیم. بنابراین الان وظیفه اخلاقی شما این است که از این صغیر حمایت کنید.» ولی دکتر مصدق که برای من ثابت شد که دکتر مصدق خودش را از همه‌چیز بیشتر دوست دارد. این نقطه ضعف دکتر مصدق بود. و من از این نارویی که به من زده بود خیلی عصبانی شدم که بعد از چند سال که ما برای این این‌قدر فداکاری کردیم حالا آمدیم، از روز اول می‌توانست بگوید من قبول نمی‌کنم. او می‌دانست که قیم یک‌همچین جنجالی دارد. چرا؟ این دست ما را لق کرد و یک دسته‌ای هم که اصلاً هیچ غرضی با ما نداشتند به‌عنوان این‌که چون دکتر مصدق استعفا داده لابد یک جریان سوءاستفاده‌ای بوده سوء جریانی در پرونده بوده این هیاهوی قتل محمد مسعود را علیه من بیشتر تحریک کرد و من دیگر تصمیم گرفتم به دکتر مصدق یک شاهی دیگر اعتقاد نداشتم. چون در موقعی این‌کار را کرد که باورکردنی نبود برای من. رفتیم مجلس، دکتر مصدق هم وکیل شده بود با چند نفر از به‌عنوان جبهه ملی هفت هشت نفری بودند.

س- دوره شانزده.

ج- شانزده و همان الهیار صالح هم که با پیشه‌وری همکاری کرده بود و مرا منتظر خدمت کرده بود، او هم در مجلس بود. قبل از این‌که برویم مجلس الهیار صالح وقتی من دادستان تهران شدم دستور دادم که این را احضارش کنید به‌عنوان همکار پیشه‌وری. این خیلی ترسید آمد منزل امیرعلایی آن هم عضو عدلیه بود.

س- شمس‌الدین؟

ج- بله، او هم آمد، آن‌وقت با هم مناسبت خوبی داشتیم، او هم عضو دادگستری بود من هم عضو دادگستری بودم.

س- بله.

ج- یک جلسه‌ای کردیم منزل امیرعلائی که الهیار صالح آمد آن‌جا و از من عذرخواهی کرد که مرا منتظر خدمت کرده و شروع کرد التماس کردن و گریه کردن. گفتم، «آخر آقای صالح حالا مرا منتظر خدمت کردید این چیز کوچکی است. آخر شما چرا رفتید با پیشه‌وری همکاری کردید؟ چرا گفتید پیشه‌وری ترک اولی نکرده؟ چرا به سلامتی او شراب خوردید؟ آخر این چه؟ اگر پیشه‌وری مانده بود که آذربایجان رفته بود دیگر.» می‌گفت، «من پسرم و دخترم در یک سال مردند و من اعصابم خراب بود و بله، نفهمیدم.» گفتم، «خوب، کسی که این‌قدر تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد و اعصابش خراب است ممکن است شما در سیاست اشتباه دیگر هم بکنید، پس من شما را کار ندارم و نمی‌گذارم تعقیب بشوید اما تا وقتی که وارد سیاست نشدید، هر موقع وارد سیاست بشوید من با شما مخالفت می‌کنم.» من هم آدم این‌جوری بودم. هیچی، وقتی که او وکیل شد من با اعتبارنامه او مخالفت کردم. آمد پیش من که «آقا.» گفتم، «خوب، من که به شما گفتم که تا موقعی که وارد سیاست نشدید من با شما کاری ندارم. وکالت کار سیاسی است. خوب، من با شما حالا مخالفت می‌کنم.» این‌که از اول بین جبهه ما یعنی بین من و دستگاه دکتر مصدق

س- با جبهه ملی.

ج- جبهه ملی اختلاف پیدا شد. بعد تا رزم‌آرا آمد نخست‌وزیر بشود. رزم‌آرا قبل از این‌که نخست‌وزیر بشود با من یک جلسه‌ای داشتیم که، چون شما گفتید به این‌که مقامات را بگویم بعد خاطرات را بگویم.

س- بله.

ج- می‌رسیم به آن‌جا. بعدش در دوره هفده، در دوره شانزده ما اقلیت مجلس را علیه دکتر مصدق تشکیل دادیم.

س- بله.

ج- در دوره هفده

س- اجازه بفرمایید که فعلاً دوره شانزده اقلیت در مجلس و بعد عرض بکنم خدمت شما، نخست‌وزیری رزم‌آرا.

ج- بله.

س- شما در دوره نخست‌وزیری رزم‌آرا در مجلس شورای ملی بودید؟

ج- بله، بله.

س- بله.

ج- بعدش ما تا دوره هفده، راجع به اقلیت خاطرات زیادی دارم که بعد باید برایتان بگویم.

س- بعد می‌رسیم موضوع زیاد است.

ج- بله. بعد در دوره هفده برعکس دوره شانزده که من زمینه‌ای نداشتم و تقریباً به زور وکیل شده بودم چون با مردم خوش‌رفتاری کرده بودم در دوره هفده من زمینه پیدا کرده بودم یعنی اگر ولم می‌کردند انتخاب می‌شدم. دکتر مصدق هم خیلی طفره رفت که من انتخاب نشوم چون دید نمی‌تواند و نمی‌خواست هم خیلی علنی دخالت بکند انتخابات را توقیف کرد و بنابراین من جزء انتخابات توقیف شده بودم. دوره هفده ساوه وکیل نداشت.

س- بله، بله. انتخابات را در یک دوره‌ای ایشان متوقف کردند.

ج- بله، هشتاد نفر که انتخاب شدند دیگر بعد انتخاب نکرد. این هم یکی از کارهای خلاف قانون اساسی دکتر مصدق است.

س- بله.

ج- بعد در دوره هجده طبیعی است که ۲۸ مرداد شده بود و من دومرتبه با راحتی با توافق دو دسته وکیل شدم.

س- شما در این دوره هفده هیچ سمتی نداشتید.

ج- هیچ نداشتم.

س- وقتی نماینده مجلس نشدید؟

ج- وکیل دادگستری بودم.

س- بله.

ج- همیشه وکیل دادگستری بودم و کاروبارم هم خوب شده بود.

س- دیگر بعد از این برمی‌خوریم جریان ۲۸ مرداد ۱۳۳۲.

ج- بله.

س- و شما در دوره هجده

ج- وکیل مجلس بودم.

س- وکیل از ساوه؟

ج- از ساوه.

س- بله.

ج- آخر دوره هجده به دلایلی که به شما می‌گویم اعلیحضرت به من بی‌لطف شده بود و ژاندارم فرستاد که مرا توی راه حبس کنند، راه ساوه. و بهبودی پسر سلیمان بهبودی که عضو دربار بود جای من وکیل شد. بعد شاه فهمید که رودست خورده چون شاه یکی از نقاط ضعفش این بود که complot می‌کردند توطئه می‌کردند یک کاری را به دست او انجام می‌دادند بعد که متوجه می‌شد پشیمان می‌شد.

س- بی‌لطفی اعلیحضرت درواقع نسبت به شما از سال ۱۳۳۴ شروع شد بنابراین.

ج- بله، یک سال یک سال و نیم بعد از

س- ۳۴ ـ ۳۳.

ج- بله.

س- بله.

ج- در دوره نوزده من وکیل نشدم.

س- بله.

ج- یعنی شاه نگذاشت من وکیل بشوم. من در دوره شانزده باز اگر شاه موافقت نمی‌کرد وکیل نمی‌شدم، در دوره شانزده اگر مخالف نمی‌کرد وکیل نمی‌شدم.

س- بله.

ج- و همین‌طور هم شد. بعدش آمد و شاه پشیمان شد در مقام دلجویی برآمد از من. حالا به تفصیل برایتان می‌گویم به تدریج.

س- تمنا می‌کنم.

ج- بله، که چطور شد که شاه پشیمان شد و چه‌جور شد فهمید که سلیمان بهبودی و محمد علی مسعودی و این‌ها او را وسیله قرار دادند برای این‌که مرا از میدان در کنند و پسر او بیاید. شاه مرا خواست و بالاخره مرا فرستاد به اروپا برای ادامه تحصیلم.

س- کجای اروپا؟

ج- در ابلاغی که به من دادند نوشته بودند سوئیس و بلژیک و فرانسه.

س- بله.

ج- و من اشتباه کردم فرانسه را انتخاب کردم باید سوئیس را انتخاب می‌کردم.

س- بله.

ج- یک مدتی این‌جا بودم دکترای حقوق را در این‌جا گرفتم. اما دیدم که کلاه سرم رفته من اگر سوئیس رفته بودم دکترای Etat را در دو سال می‌گرفتم این‌جا دکترای دانشگاهی را در یک سال و نیم گرفتم. این بود که رفتم سوئیس، این‌جا دکترایم را گرفتم رفتم سوئیس. رفتم سوئیس و چون یک مایه‌ای هم داشتم برای من خیلی زحمتکش بودم آن موقع‌ها و خیلی کار می‌کردم برعکس حالا که تنبل شدم، این بود که در نتیجه رفتم سوئیس و امتحاناتی را که باید دوساله بدهم ظرف شش ماه دادم و خوب هم قبول شدم. تزم را هم می‌خواستم بنویسم که رفتم به ایران که بلکه حقوقم را اضافه کنند این تصویب‌نامه‌ای که گذراندند که به من ماهی ششصد دلار می‌دادند به‌اضافه حقوق ریالی، این را هزار دلارش بکنند، مرا نگه داشتند شاه هم پشیمان شده بود، مرا نگه داشتند مرا کردند معاون وزارت کشور.

س- چه سالی است آقا این؟

ج- ۱۳۳۷.

س- معاون وزارت کشور.

ج- معاون، هزار و سیصد و

س- وزیر کی بود آقا؟

ج- وزیر اصلاً، این هم یکی از کارهای عجیب بود که اصلاً وزیر دکتر جلالی بود ولی او روحش خبر نداشت که من معاون می‌شوم. دکتر اقبال که نخست‌وزیر شده بود و با هم سوابق خوبی هم نداشتیم اما حالا دیگر آشتی کرده بودیم، به من گفت که «شما بروید معاون وزارت کشور بشوید.» گفتم، «من نمی‌روم معاون وزارت کشور بشوم.» گفت «چرا؟» گفتم، «برای این‌که جلالی و امثال او وزیر بشوند. من نمی‌روم اگر منصورالسلطنه بود یا قوام‌السلطنه بود می‌رفتم ولی وقتی که آن‌ها وزیر هستند من معاون نمی‌شوم.» گفت که، «وقتی است بعد شما وزیر کشور می‌شوید.»

س- در سال ۱۳۳۷.

ج- ۳۷. و من رفتم وزارت کشور و آن‌جا یک کارهایی که می‌ترسم حمل بر خودخواهی بشود، کارهای خوبی که می‌توانستم و امکانات داشت انجام دادم و کارم گل کرد.

س- بله.

ج- اما بین من و شهردار تهران که تحت‌الحمایه دکتر اقبال بود به اسم موسی مهام اختلاف شد سر بودجه شهرداری. مهام یک آدم سطحی‌ای بود و فقط می‌خواست تظاهر بکند بودجه‌های غیرواقعی می‌نوشت که بتواند به مناسبت آن‌ها از بانک قرض بکند برای شهرداری. سوءاستفاده نمی‌کرد قطعاً نمی‌کرد اما کارهایش صحیح نبود.