روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۳ ژوئن ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
مصاحبه با آقای مهدی پیراسته در روز دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۶۴ برابر با ۳ ژوئن ۱۹۸۵ در شهر پاریس، فرانسه، مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- آقای پیراسته میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که در شروع مصاحبه شرح احوال خودتان را برای ما توضیح بفرمایید که کجا به دنیا آمدید، در چه تاریخی به دنیا آمدید؟ یک مقداری راجع به سوابق پدر و مادر برای ما توضیح بفرمایید و بعد هم بپردازیم به مسائل دیگر.
ج- خیلی متشکرم آقای صدقی امیدوار هستم که به این ترتیب بتوانم خدمتی به روشن شدن تاریخ ایران بکنم. اسم من سید مهدی است و پدرم یک مرد معمم یعنی عمامهدار بود و تا میزانی هم تحصیلات قدیمی داشت. اما مجتهدی که کار مجتهدی بکند نمیکرد، نبود. و خرده مالک بود و در اثر کوشش و فعالیت خودش توانسته بود که چند تا ده بخرد.
س- خرده مالک در کجا؟
ج- در خمین در کمره.
س- بله.
ج- و زنهای متعدد داشت مثل همه ایرانیها و بخصوص کسانی که میخواستند وظیفه شرعیشان را انجام بدهند آنوقتها زیادتر زن میگرفتند چون متأسفانه در دین شیعه گرفتن زن جزو ثوابهاست و هیچکس نمیتواند از آن سر باز بزند. جمله معترضه عرض بکنم که در کتاب آقای مجلسی، که نمیتوانم بگویم علیهالرحمه یا غیر علیهالرحمه، نوشته که یک مرد مسلمانی از زنش راضی بود نمیخواست زن بگیرد نمیخواست صیغه بگیرد. رفت پیش نایب امام زمان و به نایب امام زمان گفت که «به امام بگویید که من از زنم راضی هستم و تعهد کردم که زن نگیرم حالا چهکار کنم؟» جواب آن نایب از قول امام زمان این بود که «برای اینکه یک ثوابی انجام بدهی لااقل یک دانه بگیر.» بنابراین عیاشی و زن گرفتن در دین شیعه ما به صورت ثواب درآمده بود. بههرحال پدر من هم از این قاعده کلی مستثنی نبود و حالا برای ثواب یا برای عیاشی یا برای خوشگذرانی زنهای متعدد گرفته بود، از جمله ما در من. من متأسفانه دو ماهه بودم پدرم فوت کرد. پدرم چون اختلافات ملکی و آنموقعها طبیعی است که چیز داشت با همسایههایش، با دیگران، با متنفذین و اینها اختلافاتی داشت، خواسته بود که بعد از مرگ خودش یک مجتهدی که نفوذی داشته باشد این سمت وصایت داشته باشد از او و بچههایش را حفظ کند. لابد میدانید که در زمان قاجاریه فامیلها سعی میکردند که یک نفر از افرادشان آخوند بشود، یکیشان بشود نظامی، یکیشان بشود در ادارات، که اینها همه همدیگر را حفظ کنند. چون این سه نیرو بود که زور داشت در ایران. یک کسی بود در اراک به اسم خواجه میرزا محمدعلی خان یعنی هم خان بود هم رفته بود مجتهد شده بود و پدرم او را، اصلاً پدرم عادت داشته که همیشه یک سال و هر سال وصیت میکرده، و در آخرین وصیتش آن حاج میرزا محمدعلیخان مجتهد را قیم میکند وصی بچههایش میکند و اتفاقاً برای یک کریز قلبی فوت میکند. من دوماهه بودم، برادر بزرگم سه ساله بود، سهتا خواهر داشتم که اینها هم ۹ ساله و ۸ ساله و اینها بودند. در هر صورت همه بچهها صغیر بودند. پدرم بعد از اینکه در کمره که مرکزش خمین است، آنجا صاحب ملک و عقار متوسطی میشود چندتا ده داشته، به اراک میآید به سلطانآباد و در آنجا بیرونی و اندرونی و زندگیای درست میکند و آنجا زندگی میکرده در همانجا ما به دنیا آمدیم. لابد میدانید که قبل از رضاشاه اصلاً تاریخ تولد نبود و پشت قرآنها مینوشتند که کسی در چه روزی به دنیا آمده، گاهی مینوشتند گاهی نمینوشتند. در پشت یک قرآن خطی که در منزل ما بوده پدرم تاریخ تولد بچههایش را نوشته. اما این آخرین مجتهد که حالا به شما میگویم که چه کرد با فامیل ما، همه اثاثیه پدرم را حراج کرد، زندگی خوبی داشت پدرم. همه زندگیاش را حراج کرد بهعنوان اینکه صغیر این چیزهای لوکس را نمیخواهد. البته این ظاهرش بود ولی باطن برای این بود که بخورد، و آن قرآن هم جزو آثار دیگر چون قرآن خطی بود آن هم به حراج فروش رفته بود. وقتی که خواستند شناسنامه بگیرند مادرم که یکی از زنهای پدرم بود و زن خیلی، ۹ ساله بود زن پدر من شده بود و هیچ اطلاعی نداشت و چشم و گوش بسته آمده بود توی حرم در حقیقت پدر من، به نوکر ما میگوید که برو برای این بچهها شناسنامه بگیر. آن نوکر ما اصلاً نمیدانسته شناسنامه چیست و چه بکند دستش را نشان میدهد میگوید یکی از این آقاها اینقدر است یکی هم اینقدر است. آن یارو هم یک چیزی مینویسد و بنابراین طبق آن شناسنامه اولی که ما گرفتیم من متولد ۱۲۹۸ هستم. ولی پدرم در ۱۳۰۰ فوت کرده و من دو ماهه بودم بنابراین تاریخ تولد حقیقی من ۱۳۰۰ است یعنی حالا میشود ۶۴ سالم تقریباً. بعد ولی بالاخره سند رسمی ۱۲۹۸ بود. بعد که من خواستم از تحت قیمومیت خارج بشوم آمدم و خود من اقدام اداری کردم یعنی اینکه با آن مأمور ثبت و اسناد ساختیم و او گفت که «در تاریخ یکی از نسخههای اظهارنامهها ۱۲۹۶ است و من هم تسلیم شدم برای اینکه زودتر از تحت قیمومیت خارج بشوم بنابراین شدم ۹۶. بعد که میخواستم در تهران آمدم و روزنامهنویسی میخواستم بکنم و میخواستم وکیل مجلس بشوم سنم کافی نبود هزار و دویست و نود و یک کردم، رفتم دادگاه و دادگاه هم، خوب، ما نفوذ داشتیم توی دادگستری خودم هم قاضی دادگستری بودم، بنابراین کردیماش ۹۱. بعد در این سالهای اخیر رفتیم به دادگاه گفتیم، «واله حقیقت این است که ما برای خاطر مملکت و برای خاطر روزنامهنویسی و برای قضیه آذربایجان، که حالا توضیح به شما میدهم،
س- بله، بله.
ج- ما شناسنامهمان را نود و یک کردیم. دادگاه رأی داد که همان تاریخ اولیهای که گرفتند ملاک اعتبار است یعنی ۱۲۹۸، بنابراین طبق قانون من الان ۶۶ سالم است و حقیقت این است که ۶۴ سالم است. ولی اهمیتی ندارد هفتصد روز در زندگی چون سؤال کردید من جواب دادم.
س- بله.
ج- بعد از آن که تحصیلات ابتدایی را ما در اراک کردیم البته این آخوندی که شده بود وصی فامیل ما، این برای اینکه در مقام این بود که اموال ما را حیف و میل بکند، نمیخواست ما درس بخوانیم و میخواست که ما برویم مدارس قدیمی یعنی طلبه بشویم. طبیعی است که یک مجتهدی که آیتالله هم هست میدانست که از جانب یک طلبهای برای او هیچوقت خطری ندارد چون همیشه زیردست اوست. و شدیداً مخالفت میکرد با تحصیلات ما در مدارس جدید. ولی مادرم دیگر خداوند تغفل کرد که ما را گذاشت مدارس جدید یعنی شش سال ابتدایی را من در مدرسه صمصامیه اراک خواندم. بعد از آن آمدیم به تهران من مدرسه دارالفنون رفتم ۱۳۱۲ من کلاس اول متوسطه مدرسه دارالفنون بودم. خوب یادم هست ۱۲ـ۱۲ـ۱۲. در مدتی که ما مدرسه دارالفنون بودیم هر روز دیگر یواشیواش بزرگ شده بودیم من و برادرم کاغذ مینوشتیم به رضاشاه به دفتر مخصوص که این قیم مال ما را خورده مثلاً یک ده ما داشتیم فروخته به شانزده هزار تومان.بعد میگفت که «من نمیتوانم به آتش جهنم بسوزم برای اینکه نزول بگیرم این پول سرمایه شما را اینها و من از اصل پول به شما میدهم.» ولی خودش تومانی سه عباسی چهار عباسی، یک قران نزول پول میگرفت از تجار، ما خبر داشتیم. بعد از مدتی آن خوشبختانه تعقیبش کردند از طرف دادگستری رضاشاه و چون با آخوندها هم بد بود فشار بیشتری پشت سرش گذاشتند، این کاغذهای ما هم اثر کرده بود و آن در حقیقت قرار کرد و رفت به کربلا منتهی به ظاهر اینکه رفته زیارت و آنجا هم مرد. بعد دادستان اراک برای من یک قیمتی معین کرد رئیس اتاق بازرگانی اراک حاج میرزا تقی ملک. و برای فرار از این قیمومیت بود که من دو سال سنم را اضافه کردم، چون او هم متأسفانه مال ما را میخورد. اصلاً صغیر همیشه وضعش اینجوری است. من ۱۳۱۷ با دو کلاس یکی کردن دیپلم متوسطه گرفتم چون میدانستم که جز درس خواندن راه نجاتی برای زندگی من نیست و بعد رفتم به نظام وظیفه تا ۱۳۱۹ نظاموظیفه بودم. البته خیلی سخت بود در آن موقع برای اینکه با وجود ۱۲۹۶ من باز هم من چون دانشکده افسری فقط چهارصد نفر میپذیرفت و یک ستوان یکمی آنجا بود به اسم ملکی همردیف ستوانیکم از هرکس میخواست برود پول میگرفت از هر کس هم نخواست برود پول میگرفت. بههرحال من خداوند تفضل کرد و من رفتم نظام وظیفه پولی هم ندادم، بعد در صنف سوار. بعد از آنکه نظاموظیفهام تمام شد که البته خودش یک داستانی دارد، آمدم به دانشکده حقوق ۱۳۱۹ آمدم دانشکده حقوق و ۱۳۲۲ دانشکده حقوق را تمام کردم. موقع جنگ من دانشجو بودم موقعی که ایران اشغال شده بود.
س- در چه رشته دانشکده حقوق آقا؟ قضایی؟
ج- قضایی. و اول میخواستم که رشته سیاسی بخوانم اما چون دیده بودم که دادستان چهقدر میتواند به صغیر کمک بکند و چهقدر چیز دارد اینها یک اثری در روحیه من همان وقت که بچه بودم کرده بود، دلم میخواست دادستان بشوم. رشته حقوق قضایی را خواندم اما در موقعی که دانشجوی حقوق بودم ۱۳۱۹ عضو اداره تبلیغات اداره رادیو هم شدم تازه اداره رادیو درست کرده بودند با ماهی هشتاد تومان در اداره رادیو استخدام شدم. بعد شهریور پیش آمد.
س- بله.
ج- شهریور که پیش آمد من علاقه داشتم که مقاله بنویسم. مقاله مینوشتم و یکخرده سرم پرشور بود چپ فکر میکردم و خیلی چپی بودم بهطوریکه یکی از چیزهایی که خودم را هیچوقت نمیبخشم این مقالاتی بود که خودم علیه رضاشاه نوشته بودم.
س- در کجا آقا؟
ج- در روزنامههای مختلف مخصوصاً روزنامه «آزاد».
س- بله.
ج- روزنامه «آزاد»، روزنامههای دیگر قبلاً
س- روزنامه «آزاد» را کی منتشر میکرد؟
ج- عبدالقدیر آزاد.
س- بله، بله.
ج- عبدالقدیر آزاد یک مردی بود که در زمان رضاشاه حبس بود و چون این حبس بود ما جوان بودیم بچه بودیم خیال میکردیم که یک شخصیتی است که حبس کردند. آدم ماجراجوی خلی بود.
س- بله، حالا میرسیم به اینچیزها.
ج- بله، بله.
س- دوره نمایندگی شما.
ج- در هر حال بعد از یک چند ماهی که مقالات تندی علیه رضاشاه و علیه سرمایهدارها و علیه چیز مینوشتم حزب توده که در ایران تشکیل شد.
س- بله.
ج- دیدم به اینکه این چپیها فقط واسطه این هستند که ایران را تسلیم روسها بکنند واقعاً قصدی ندارند یعنی آلت بلا اراده روسها هستند.
س- شما به حزب توده هم وارد شدید آقا؟
ج- نه، من از اول
س- سمپاتی داشتید فقط.
ج- نه سمپاتی هم نداشتم. من چپ فکر میکردم.
س- بله.
ج- ولی هیچ… بعد که حزب توده را دیدم که اینها واقعاً دلال فروش ایران هستند این بود که یواشیواش با اینها مخالفت کردم و شدم یک دستراستی درجهیک. اصلاً به کلی یک تحولی در روحیه من پیدا شد. چون تاریخ ایران را خوانده بودم میدانستم به اینکه روسها چه مطامعی نسبت به ایران دارند. و درهرحال وقتی که ۱۳۲۲ وارد دادگستری شدم دیگر دست راستی درجه یک بودم و با حزب توده شدیداً مخالفت میکردم در دانشکده حقوق هم با حزب توده شدیداً مخالفت میکردم و اولین اعتصاب در ایران را در دانشکده حقوق تهران من درست کردم. رفتم سر کلاسها گفتم، «مگر اینجا قبرستان است بیایید ما برویم توی خیابانها تظاهر کنیم که چرا روسها و انگلیسها مملکت ایران را اشغال کردند.» و به این ترتیب ما وارد کار اعتصابات هم شدیم، بعد در سال ۲۲ که دانشکده حقوق را تمام کردم چند ماهی وکالت دادگستری کردم دیدم کارم نمیگیرد جوان هستم کسی سراغ من نمیآید، وارد دادگستری شدم. اولین سمتم عضو علیالبدل بروجود برود، بعد از آنجا شدم بازپرس اراک همان شهر خودمان. و یکی از اشتباهات من این بود آدم در شهر خودش نباید بازپرس بشود دوست و دشمنهای محلی بود اما چون خانه و زندگی آنجا داشتیم و خرج ما ارزانتر بود من آنجا مدتی بازپرس بودم. بعد از آنجا منتقل شدم به ریاست دادگستری بیرجند ولی نرفتم و شدم بازپرس تهران، بازپرس شعبه ۱۲. تمام این مدت از ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۴ بیشتر طول نکشید. در بازپرسی تهران خوشبختانه کار من یعنی چون به کارم خیلی علاقه داشتم این بود که تمام زندگیم فقط دادسرا بود و به این مناسبت شعبه من شعبه نمونهای شده بود، یعنی تعداد زندانیم کمتر بود، ادعانامههایی که قرارهای مجرمیت من تقریباً پروندههای مختومه بیشتر بود و رویهمرفته شعبه من یک شعبه خوبی بود. و یک روزی یعنی این باعث ترقی و تحول در زندگی من شد، یک روزی من شب عید بود نشسته بودم و کار می کردم توی دادسرا دیدم که مجلسی که دادستان تهران بود آن موقع، دارد توی کریدورها میگردد و با ناراحتی، گفتم، «چهتان است آقای دادستان؟» گفت به اینکه، «بازپرس کشیک محلش را ترک کرده و رفته یک جنازه در شاهعبدالعظیم هست و مانده نمیدانم چهکار بکنم.» طبق قانون هم در جرائم جنایی باید حتماً بازپرس برود دادستان خودش رأساً نمیتواند برود باید بازپرس، دادستان میتواند نظارت بکند ولی باید بازپرس اجازه دفن بدهد. این بود که من گفتم، «من میروم.» این گفت، «آخر شما که کشیکتان نیست.» گفتم، «خوب حالا کشیکم نباشد در هر صورت برای من فرقی نمیکند.» گفت، «شب عید است.» گفتم، «من کسی را ندارم شب عید که برایم فرق نمیکند.» رفتم و این مجلسی خیلی تحتتأثیر قرار گرفته بود، هم مار مرا دیده بود هم دیده بود که من چهقدر آماده خدمت هستم و هم تحتتأثیر اینکه سوءاستفادهای در شعبه من نمیشد قرار گرفته بود، بعد از چند وقت که ۱۳۲۵ یعنی دو سال و خردهای بود که من از دادگستری آمدم بیرون مرا کردند رئیس کل دادگاههای بخش تهران و این کار در آنموقع خیلیخیلی عجیب بود. برای اینکه من فقط دو سال و خردهای خدمت کرده بودم. علتش هم این بود که مجلسی در آن کمیسیون انتصابات دادگاه بخش یک خرده بیترتیبی در آن پیدا شده بود، احمد زرین نعل رئیسش بود و دادگستری از او ناراضی بود میخواستند یک رئیسی برایش پیدا کنند مجلسی هم که سوابق مرا درست نمیدانست که من دو سال خدمت کردم یا چهار سال یا ده سال، گفته بود، «من یک بازپرس خیلی خوب دارم که به درد این کار میخورد من میدهمش او را برای خاطر دادگستری.» این بود که مرا کردند رئیس کل دادگاه بخش البته دکتر متین دفتری هم که قبلاً استاد ما بود و بعد در بعد از شهریور وارد سیاست شده بود و من روی اینکه استاد ما بود به او سمپاتی داشتم و در موقعی که او را متفقین حبس کرده بودند خیلی به او کمک کرده بودم، او هم به معاون وزارت دادگستری سفارش کلی مرا کرده بود که «این آدم خوبی است.» و نمیدانم فلان. ولی درهرصورت پایه این ترقی من در دادگستری مجلسی شد و آن جنازهای که دیده بودم در شب عید. در این موقع حزب توده خیلی قوت پیدا کرده بود و آمدند سراغ ما که دعوتی کردند که حزب توده میخواهد یک سازمان تعاونی برای متهمین فقیر درست کند و وکیل مجانی برایشان بگیرد. من میدانستم که این منظورشان دخالت در دادگستری است والا آنها دلشان برای فقیر و مقبر نسوخته بود میخواستند به این وسیله نفوذ کنند در دادگستری و یک باجی بدهند به آن کسانی که عضو حزب توده میشوند و تحت تأثیر گرفتن قضات از هیاهوی حزب توده. این بود که طبیعی است در آن جلسهای که دعوت کرده بودند من رفتم ولی منتظر بودم که یک اتفاقی بیفتد راجع به کار من. در این موقع ۱۳۲۵ بود آذربایجان عملاً از ایران جدا شده بود. الهیار صالح شده بود وزیر دادگستری چون لیدر حزب ایران بود. حزب ایران و حزب توده و حزب دموکرات آذربایجان با هم ائتلاف کرده بودند.
س- بله.
ج- و صالح شده بود وزیر دادگستری یعنی مؤتلف پیشهوری و حزب توده. و الموتی که یک قاضی خیلی متوسطی بود و خیلی بیاستعدادی بود.
س- نورالدین؟
ج- نورالدین خیلی قاضی متوسط بیاستعدادی بود، شاید متوسط بد بود سواد مطلقاً نداشت. و این عضو علیالبدل بود در دادگاه شهرستان یک مرتبه کردندش رئیس کل دادگاه شهرستان. یکروزی قاضی کلانتری مرکز، ما، لابد میدانید که دادگاه بخش در هر مرکز یک کلانتری آنموقعها یک شعبه داشت. یکی از این شعبهها برای تخلفات رانندگی بود که در توپخانه بود، یادم رفت اسم قاضیاش، به من تلفن کرد که یک دستهای آمدند اینجا و میخواهند میتینگ بدهند توی دادگاه و بهعنوان دفاع از متهمین.» گفتم، «بزنید بیرونشان کنید.»
س- متهمین فقیر؟
ج- رانندگان، رانندگان، دستگاه رانندگان.
س- بله.من گفتم، «بزنید بیرونشان کنید.» گفت که، «اجازه بدهید که آقای هاشمیان که آمده اینجا میخواهد با شما صحبت کند.» هاشمیان وکیل دادگستری بود که با خود ما همدوره بود ولی تودهای شده بود. هاشمیان گوشی را گرفت و گفت که «پیراسته توئی؟» من گفتم که «من نمیدانم شما با چه سمتی با من حرف میزنید؟ اگر بهعنوان یک قاضی و یک وکیلی حداقل باید بگویید آقا، باید بگویید آقای پیراسته. اگر خصوصی حرف میزنید من با شما خصوصیتی ندارم و بنابراین چه میگویید؟ حالا بگویید ببینم چه میگویید؟» گفت که «اینجا ما آمدیم از متهمین دفاع کنیم این رئیس دادگاه قبول نمیکند این مرتجعین قبول نمیکنند.» و اینها. گفتم، «آقاجان دادگاه خلاف جای دخالت وکیل نیست. ما پنج تومان اینها را جریمه میکنیم این جای چیز وکیل نیست.» و دیدم خیلی بلند حرف میزند، گفتم، «گوشی را بدهید به رئیس دادگاه.» گوشی را داد به رئیس دادگاه، گفتم، «بزنید اینها را بیرونشان کنید. به مسئولیت من بزنید بیرون کنید.» او هم دوتا پاسبان صدا کرد آنها را بیرون کردند. یک یک ساعتی از آن نگذشته بود دیدم الموتی تلفن کرد. الموتی تلفن کرد که «آقای پیراسته.» با آن لهجه قزوینی خودش، گفتم «بفرمایید.» گفت، «خودتان هستید؟» گفتم، «خوب، بله دیگر وقتی من خودم هستم جواب میدهم والا کس دیگر که نیست…» توقع داشت سلامش بکنم. البته من جوان بودم و بعلاوه جوان هم نبودم به او سلام نمیکردم. برای اینکه کسی که جلو گوشی را برمیدارد باید سلام کند نه اینکه کسی که میگوید شما به من سلام کنید، من سلام قطعاً نمیکنم. دو سه مرتبه پرسید، «خودتان هستید؟» گفتم، «به شما گفتم آقا من که سایهام حرف نمیزند خودم هستم بفرمایید.» گفت، «اینجا الموتی.» گفتم، «از صدایتان فهمیدم بفرمایید چه فرمایشی دارید؟» گفت، «شما به چه مناسبت وکلای دادگستری را از دادگاه بیرون کردید؟» گفتم، «شما به چه سمتی با من حرف میزنید؟» گفت، «من رئیس کل دادگاه شهرستان هستم و در کار شما نظارت دارم.» گفتم، «در دادگستری همه مستقل هستند هیچکس در کار دیگری نظارت ندارد. نظارت شما یعنی اینکه اگر من یک حکمی دادم که مرجع استینافش دادگاه شهرستان بود آنوقت شما میتوانید حکم مرا فسخ کنید. ولی شما که نمیتوانید به من دستور بدهید.» به من گفت، «تند نروید والا زمین میخورید.» من خیلی معذرت میخواهم یک جمله خیلی مستهجنی به او گفتم. به او گفتم، «اگه شیشه عمر من دست شماست من ادرار میکنم به آن عمر و خواهش میکنم بزنیدش زمین من نمیخواهم یکهمچین زندگی که شما بتوانید در زندگیام در کار من تأثیر داشته باشد.» بلند شدم رفتم پیش وزیر عدلیه، گفتم، «آقای وزیر عدلیه، آقای صالح، اتوبوسرانی،» آنوقت شرکت واحد نبود،» امر تجارتی است نه امر سیاسی. یک کسی که تند میرود برای این میرود که زودتر مسافر سوار کند بعد ده نفر را زیر میگیرد آدم میکشد. اگر ما برای تند رفتن جریمهاش بکنیم پنج تومان از او بگیریم این صلاحش نیست که برای یک قران که میخواهد زیادتر بگیرد پنج تومان بدهد، بنابراین رعایت مقررات را میکند. اما اگر نه هر روز میرود یک آدم زیر میگیرد. از روزی که ما شاید سخت گرفتیم به رانندگان و پنج تومان از آنها میگیریم اینها خیلی جرائم ما کمتر شده این میزانش است و این هم آمارش است. اما الموتی اینجوری به من گفت، «و داستان را برایش نقل کردم.» و من چون میدانم شما مؤتلف حزب توده هستید و با اینها نمیتوانید همکاری نکنید من از شما تقاضا میکنم مرا منتظر خدمت کنید و به من پروانه وکالت بدهید. من با این دستگاه نمیتوانم کار کنم.» صالح گفت، «نخیر آقا قاضی باید مستقل باشد شما کار خودتان را خیلی هم خوب کردید.» و اینها. هرچه من به او گفتم، «آقا من میدانم شما نمیتوانید مرا نگه دارید بگذارید که من بروم بدون اینکه بینمان اختلاف بشود.» این قبول نکرد. من آمدم مرخصی در اراک بودم دیدم که توی روزنامهها نوشتند که من منتظر خدمت شدم بهعنوان اصلاح دادگستری. و چون من رئیس کل دادگاههای بخش بودم روزنامهنویسها نمیدانستند که رئیس کل دادگاههای بخش در حقیقت امین صلح است منتها رئیس اداره کل هم هست. اینها مرا جلوتر از مستشارهای دیوان کشور اسمم را نوشته بودند یعنی نوشته بودند که این اشخاص منتظر خدمت شدند، رئیس کل دادگاه بخش بعد مستشار دیوان کشور، بعد رئیس شعبه دیوان کشور. در هر صورت صالح یک دستهای را منتظر خدمت کرده بود بهعنوان مرتجع، من شنیدم که اینها با هم جلسه دارند این بود که من هم رفتم توی اینها البته آنوقت من ۲۵ سالم بود اینها نمیخواستند مرا اصلاً به بازی بگیرند برای اینکه اینها هفتاد هشتاد سالشان بود، شصت و هفتاد سالشان بود قاضیهای دیوان کشور بودند در آنموقع. ولی بعد از یک مدتی یواشیواش من شدم دبیر این جمعیت چون یک روزنامهای هم گرفته بودم به اسم «مرد ایران» و این «مرد ایران» برای این بود که با تجزیه آذربایجان مخالفت بکند. همان موقعی هم که رئیس کل دادگاه بخش دوم این روزنامه را منتشر میکردیم. در هر حال یواشیواش ما شدیم سوگلی این قضات منتظر خدمتی که الهیار صالح بیرون کرده بود. بعد از سه ماه قوامالسلطنه این چندتا وزیر تودهای که داشت، سهتا وزیر تودهای یک وزیر حزب ایران.
س- بله.
ج- اینها را بیرون کرد از کابینه و موسوی زاده شده وزیر دادگستری. موسویزاده در مقامی بود که این قضات را برگرداند. این قضات چون همهشان به من سمپاتی پیدا کرده بودند و لطف پیدا کرده بودند شرط برگشتنشان را این گذاشتند که من بشوم دادستان تهران. و در هر حال موسویزاده مرا بهعنوان، اول بهعنوان مستشار استیناف مستشار دادگاه استان انتخاب شدم در شعبه چهار. همانموقع انتخابات دوره پانزدهم بود که مصدقالسلطنه و دکتر متین دفتری و اینها و سید محمد صادق طباطبایی و یک دسته دیگر رفتند در دربار علیه قوامالسلطنه متحصن شدند.
س- بله.
ج- من هم با وجود اینکه مستشار بودم و قاضی دادگستری بوم رفتم اصلاً کار را ول کردم رفتم. جوانی، رفتم توی متحصنین.
س- یعنی پیوستید به گروه دکتر مصدق.
ج- بله. با دکتر مصدق هم روابط خیلی خوبی داشتم.
س- بله.
ج- دکتر مصدق همان موقعی که من جوان هم بودم و حتی میخواهم بگویم یک خرده بچه بودم برای اینکه همهاش ۲۲ سالم بود منزل من میآمد در تهران و خیلی کارت میگذاشت خیلی روابط خوبی داشتیم.
س- بله.
ج- علت ارتباطمان هم همین دکتر متین دفتری بود. چون دکتر متین دفتری پسرعمویش بود و دامادش هم بود.
س- بله.
ج- و بنابراین من به دکتر مصدق خیلی نزدیک شده بودم. درهرحال بعد از آن مرحوم موسویزاده حالا شاید روی به اصطلاح، پیشنهاد و وسوسه رفقای من که در دادگستری نفوذ پیدا کرده بودند مثل بوذری که شده بود مدیرکل که جزء منتظر خدمت بود، مرا کرد دادستان تهران. من اصلاً باورم نمیشد برای اینکه من رتبه ۵ داشتم یعنی رتبه چهار که به هر لیسانسیهای میدادند یک رتبه هم من گرفته بودم آن یک رتبه هم از محکمه انتظامی نگرفته بودم برای نظام وظیفهام حساب کرده بودند بنابراین من در حقیقت مثل یک آدمی بودم که هیچ رتبه در دادگستری نگرفته و خیلی عجیب بود داستانی تهران آنموقع من در اردیبهشت ۱۳۲۶ یعنی ۲۶ سالم بود. من وقتی موسویزاده گفت، «من میخواهم شما را دادستان تهران بکنم.» گفتم، «اینکار را نکنید برای اینکه من از رویه سیاسیام دست برنمیدارم و آنوقت شما ممکن است که به زحمت بیفتید.» گفت، «نه من امیدوارم که شما یک قاضی باشید.» و بعد هم از اینکه من نسبت به دوستانم وفادار مانده بودم این تحتتأثیر قرار گرفته بود و میخواست که دوستی مرا به نظر خودش برای آتیه حفظ کند، در هر صورت نمیدانم چه حسابی کرده بود، من شدم دادستان تهران.
س- چه سالی است آقا؟
ج- اردیبهشت ۱۳۲۶. و این به اندازهای عجیب بود برای اینکه البته خود من همیشه اصلاً توی دادگستری رفته بودم که دادستان بشوم، اصلاً به آن نیت از بچگی این فکر را میکردم، اما هیچ فکر نمیکردم که در ۲۶ سالگی بشوم دادستان تهران. این در تاریخ عدلیه ایران اولی و آخری بود هیچکسی دیگر به این سن و سال دادستان تهران نشده بود. بعد از چند روز موسویزاده مرا خواست، گفت، «فردا یک پروندهای برای شما میآورم که متهمش را شما آزاد کنید.» گفتم، «این پرونده کیست؟ متهمش کیست؟ پرونده چیست؟» گفت، «پرونده رضا روستا.» رضا روستا رئیس اتحادیه کارگری حزب توده بود و در حقیقت ستون فقرات حزب توده بود. من هم که نسبت به تودهایها تکلیفم روشن بود از نظر عقیده. وقتی پرونده را خواندم دیدم که اصلاً این یک جنایت است این را آزاد کردن. خیلی فکر کردم که چهکار کنم. حالا همهاش یک هفته بود که دادستان تهران بودم. من سیصد و پنجاه تومان حقوقم بود فکر کردم که اگر مرا منتظر خدمت بکنند باید دو ثلث این را بدهند در حقیقت من صد و پنجاه تومان ضرر میکنم شاید هم کمتر میشود روزی پنج تومان یا چهار تومان و نیم، این ارزش اینکه من یکهمچین کاری را بکنم ندارد یک ننگ برای خودم بگذارم که من رضا روستا را آزاد کردم. و بعلاوه من که دادستان شدم اگر یک سال دادستان تهران باشم میگویند دادستان سابق، اگر ده سال هم باشم میگویند دادستان سابق. برای من چه فرقی میکند من این کاریر را تمام کردم پس بهتر این است که رضا روستا را آزادش نکنم. خیلی فکر کردم هیچکس هم نداشتن با کسی هم مشورت نکردم. البته میدانستم که این را باید هزار پیرایه برایش درست میکنند. شاه هم مرا نمیشناخت من هم شاه را نمیشناختم، هیچ. آمدم فردا به جای اینکه بنویسم اظهار نظر به آزادیش بکنم، نوشتم، «آقای بازپرس رسیدگی و اظهار نظر فرمایید عقیده به بازداشت دارم.» طبق قانون اگر دادستان عقیده به بازداشت داشته باشد و بازپرس موافق باشد که هیچی قرار توقیف صادر میشود و متهم میتواند دادگاه برود. اگر نه حلاختلاف بین بازپرس و دادستان باز در دادگاه میشود و بنابراین متهم در بازداشت میماند. من بازداشتش کردم از اختیارات قانونی خودم این استفاده را کردم. و مصاحبه کردم همان دقیقه با روزنامهها که رضا روستا را ما بازداشت کردیم. فردا موسویزاده مرا خواست و گفت، «شما آبروی مرا پیش جناب اشرف بردید. من شما را دادستان کردم شما اینکارها چیست میکنید؟» به او گفتم، «آقای موسویزاده ما همه میمیریم، این مقامات موقتی است. آخر ما اگر زندان درست کردیم یا باید هیچکس را زندانی نکنیم در ایران برای هیچ اتهامی یا باید رضا روستا را زندانی کنیم. ما آفتابه دزدها را میگیریم حبس میکنیم یا یک کسی که یک سیلی زده توی گوش یک نفر حبس میکنیم، این که پای مردم را اره کرده در آذربایجان، این که این بازیها را سر مردم درآورده، اینکه رفته افسرهای ایرانی را برده توی حزب توده محاکمه کرده این را ولش کنیم؟ آنوقت پس برای چه زندان درست کردیم؟ این استعفای بنده من میگذارم میروم.
س- موضوع اتهام آقای رضا روستا چه بود آقا؟
ج- موضوع اتهامش هر چه شما فکر کنید. بیشترش جنایاتی بود که در زیر آب کرده بودند، زیرآب مازندران.
س- بله.
ج- و در آذربایجان.
س- بله.
ج- بله. حالا موقعی بود که دیگر حالا آذربایجان چون سال سال ۲۶ است دیگر.
س- بله.
ج- آذربایجان سال ۲۵ آزاد شد.
س- بله.
ج- آذر ۲۵. حالا این سه چهار ماه بعد از آزادی آذربایجان است. در هر حال، من رضا روستا را توقیف کردم. توقیف کردم و موسویزاده هم مردانگی کرد و یا صلاحشان نبوه یا هر چی، مرا عوض نکرد. عوض نکرد بعد از چندی آمدند و مظفر فیروز.
س- بله.
ج- مظفر فیروز سفیر ایران بود در مسکو و همهکاره کابینه قوامالسلطنه بود. ما چون با تجزیه آذربایجان مخالف بودیم طبیعی است که با مظفر فیروز مخالفت میکردیم و چون روزنامه داشتیم هم آنوقت هرج و مرج مملکت اینجوری بود که من هم رئیس کل دادگاه بخش بودم هم روزنامه داشتم. جلسهای داشتیم که علیه مظفر فیروز و تصمیماتش تصمیم میگرفتیم که روزنامهها جلسات، روزنامههای مخالف قضیه آذربایجان. این روزنامه هم به خرج من شخصاً درمیآمد البته خرجش کم بود مثلاً هر شماره صدوپنجاه تومان اینطورها، ولی معهذا برای بودجه من چیز بود، یک قسمت از مال پدرم که باقی مانده بود در این کار روزنامه از بین رفت. در هر حال، بعد مطابق قانون جرائم کارمندان دولت که در قانون مجازات اعدام یا حبس ابد برایشان پیشبینی شده اینها در محاکم عمومی رسیدگی میشوند. اگر کمتر از حبس ابد و اعدام باشد در دیوان کیفر میشود. اتهاماتی به مظفر فیروز نسبت میدادند همکاری با پیشهوری بود برای تجزیه ایران و این مجازاتش اعدام بود. ابوطالب شیروانی که یک وقت رئیس تبلیغات بود یک وقتی هم من عضوش بودم و بعد مرا بیرون کرده بود برای اینکه من مقاله مینوشم و این چیزها، این وکیل دادگستری بود دیگر با ما آشتی کرد آمد اعلام جرم کرد که مظفر فیروز در تجزیه آذربایجان دخالت داشت. من هم جوانی و بعد هم حساب سابقه و بخواهم بگویم احساسات وطنپرستیام غلبه کرد بر احساسات قاضی بودنم، این بود که دستور توقیف مظفر فیروز را هم دادم. حالا مظفر فیروز سفیر است در آنجا و یک دادستانی در تهران دستور توقیفش را میدهد. نوشتم، «آقای بازپرس رسیدگی و اظهارنظر فرمایید. در صورت توجه اتهام عقیده به بازداشت دارم.» و باز به روزنامهها منعکس کردیم که آقای دادستان دستور توقیف مظفر فیروز را داد. که البته قوامالسلطنه فوقالعاده عصبانی شده بود. قوامالسلطنه میل داشت که رضا روستا آزاد بشود. وزیر عدلیه را عوض کردند منصورالسلطنه را آوردند. منصورالسلطنه روزی که آمد شد وزیر دادگستری منصورالسلطنه عدل، گفت که «شما چرا روستا را آزاد نمیکنید؟ چرا توقیف کردید؟» گفتم «شما معلم دانشکده حقوق هستید و شما به ما این چیزها را یاد دادید. این پرونده را با هم میخوانیم اگر شما گفتید از نظر یک حقوقدان این باید آزاد بشود آنوقت بعد بنده هم آزادش میکنم.» چون میدانستم منصورالسلطنه آدم باشرفی است. گفت، «خیلی خوب پرونده را بیاورید.» پرونده را آوردند و خودش نشست و وثیقی معاون بود یا مدیرکل بود، دیگر یادم نیست که، یک نفر دیگر هم بود ولی یادم نیست کی بود؟ گفت، «پرونده را بخوانید.» من سه چهار برگش را که خواندم، گفت، «بس است دیگر و شما آزاد هستید هر کاری میخواهید بکنید. اگر من دادستان بودم آزادش نمیکردم.» گفتم، «ملاحظه فرمودید که شما به من ایراد میگرفتید اینها.» رفت. البته قوامالسلطنه که دید از منصورالسلطنه نتیجهای نمیگیرد منصورالسلطنه را هم عوض کرد و تجدد را آوردند کردند معاون وزارت عدلیه و کفیل وزارت عدلیه.
س- رضا تجدد آقا؟
ج- تجدد آدم خیلی سادهای بود و خیلی ساده بود. این هر روز مرا صدا میکرد میگفت که، «شما رضا روستا را آزاد کنید.» هر روز. من هم میدیدم که این آدم ساده نسبتاً باید بگویم احمقی است، میخواست بگوید که «من یک سیاستمدار هستم همهچیز را میدانم.» من به او میگفتم، «آقای تجدد آخر شما فکر بفرمایید رضا روستا که دست شما نیست دست من نیست. روستا یک جریان دیگر دارد.» این از من نمیپرسید آخر دست کیست؟ خوب آزادش کن.» میگفت، «میدانم، میدانم، میدانم خبر دارم.» هیچ خبر هم نداشت هیچی هم نبود. اما این همیشه این حرف را به من میزد برای اینکه خودش را از تنگ و تا نیندازد که بگوید که رضا روستا یک پروندهای دارد که مثلاً او نمیداند چیست، فرض کنید اگر یک کس دیگری بود جای او خود من بودم میگفتم، «خوب دست کیست؟ برو آزادش کن ببینیم چه میشود؟ کی به شما گفته؟» هیچکس به من نگفته بود. هفت هشت ماه اینجوری ما این را سر دواندیم این تجدد را. یکروزی چون بوذری مدیر کل وزارت عدلیه بود و با من هم دوست بود و در حقیقت دادستانی مرا او درست کرده بود در حقیقت، گفتند که برویم اتاق بوذری و جلسه بکنیم. میخواستند که از وجود بوذری و نفوذی که ممکن است رفاقت او در من داشته باشد استفاده بکنند و من رضا روستا را آزاد کنم، حالا من هیچ ارتباطی با کسی ندارم مردم مرا میشناسند بهعنوان دادستان اما چیز ندارند نمیدانند من کی هستم، چی هستم. بعد رضا، ها، یک جمله اینجا عرض بکنم که یکروزی رضا روستا تقاضای ملاقات مرا کرد و در این جریانات. من میدانستم که تودهایها این را اگر من بگویم فلان ساعت بیاورندش توی راه ممکن است از دست ما بگیرند چون توده هم قوی بود، گفتم، «خیلی خوب وقت ملاقات به او میدهم، خیلی خوب.» یکروزی ساعت سه بعد از ظهر رفتم دادسرا بدون اینکه قبلاً خبر بدهم که این را بیاوریدش، همان دقیقه تلفن کردم سه بعدازظهر تیرماه بود همان سال ۲۶، آنوقت گرم، گرمای تهران. گفتم که بیاوریدش رضا روستا را خوب، دیگر آن وسیله نداشت که خبر بدهد توی زندان کاخ بود دیگر، فوری میآمد چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید، خبر بدهد و توی راه بگیرندش و شلوغ بشود نبود. همان دقیقه آوردندش، کتش روی دستش بود. وارد اتاق که شد با یک نگهبان و یک پاسبان هم من داشتم. گفت که «شما چرا مرا آزاد نمیکنید؟» گفتم، «برای اینکه من عقیده دارم شما باید بازداشت باشید.» گفت که، «به من رحم کنید زن من بچه انداخته.» گفتم، «آقای روستا من واقعاً دلم، خیلی آدم رحیمی هستم اصلاً حتی ضعف نفس هم دارم در این کار، اما آنوقت که شما در آذربایجان پای مردم را اره میکردید زنهای مردم بچه میانداختند شما هیچ فکر کردید که یکروزی باید جوابش را بدهید؟ شما چرا به آنهایی که میکشتید فکر نکردید آنها هم زن و بچه دارند؟» گفت، «جناب اشرف نوشتند که مرا آزاد کنید.» واقعاً هم قوامالسلطنه نوشته بود. گفتم، «جناب اشرف نمیتوانند به من دستور بدهند. میتوانند مرا عوض کنند من قاضی هستم عقیده دارم شما باید بازداشت باشید.» عصبانی شد بلند شد. من خیال کردم میخواهد به من حمله کند من هم یک هفتتیر داشتم چون خیلی هرج و مرج بود آنوقت تهران. کشوی میزم را کشیدم که ببینم اگر او حمله کرد من هم با اسلحه از خودم دفاع بکنم. بعلاوه چون افسر هم بودم میتوانستم اسلحه را استفاده بکنم. گفت که «پیراسته آنقدر بپز که بتوانی بخوری. اگر نوبت ما رسید پوست کلهات را زنده خودم میکنم.» گفتم حالا بنشین تا جواب بدهم. یک سیگار هم به او تعارف کردم، گفتم، «آقای روستا اگر نوبت شما برسد من چه شما را آزاد بکنم و چه نکنم شما پوستکله مرا زنده میکنید بنابراین برای اینکه نوبت شما نرسد من این کارم را میکنم. حالا اگر نوبت رسید که هیچی دیگر هر کس نوبت خودش است. من مثل این احمقها نیستم که به تجار بازار که به حزب توده پول میدهند خیال میکنند که اگر حزب توده سر کار بیاید آنها امان هستند. من میدانم که شما اگر بیایید سر کار باید دو سه میلیون نفر بکشید در ایران که مسلما من جزو آن دو سه میلیون هستم و بنابراین من چون میدانم شما مرا خواهید کشت من قبل از اینکه مرا بکشید من سعی میکنم شما را بکشم و حداکثر قدرت من این است که من تقاضای اعدام شما را خواهم کرد. اما حالا دادگاه گوش بدهد گوش ندهد، آن دیگر دست من نیست من وظیفه خودم را انجام دادم.» این هم یک چیزی بود که در خاطرم مانده. بالاخره یکروزی توی اتاق بوذری جلسه شد همین آقای تجدد و الموتی و دکتر ملک اسماعیلی. ملک اسماعیلی هم آنوقت دادستان استان بود. من به بوذری قبلاً تلفن کردم که «شما نمانید دچار محظور بشوید چون حرف اینها را گوش نخواهم داد. شما چون بالاخره مدیرکل هستید این هم کفیل وزارتخانه است ممکن است در شما هم اثر داشته باشد شما نمانید تا ما خودمان با هم حل کنیم.» گفت، «خیلی خوب.» تا ما وارد اتاقش شدیم کلاهش را گذاشت سرش و گفت، «ببخشید من شیروخورشید جلسه دارم.» و گذاشت رفت، ما همان چهار نفر ماندیم، تجدد گفت، «جناب اشرف به من گفتند جلوی این آقایان به شما میگویم، تا ظهر امروز باید شما رضا روستا را آزاد کنید. واگرنه ما مجبوریم شما را عوض کنیم.» گفتم که، «خوب، حالا ساعت ده است پس ما دو ساعت وقت داریم که اینکار را بکنیم.» گفت، «بله.» گفت، «ما اینجا مینشینیم یک قهوه میآوریم شما بروید او را آزادش کنید و بیایید.» گفتم، «چشم.» آمدم توی اتاقم دیدم که اینها ممکن است قبل از اینکه من تصمیم بگیرم ابلاغ بدهند که من دیگر دادستان نباشم و بنابراین همه برنامههایی که شخصاً داشتم از بین میرود. در اتاق را بستم که نتوانند به من ابلاغ بدهند. تلفنم را هم قطع کردم. بازپرس را خواستم و یک دادیار، گفتم، «زود باشید قرار مجرمیت بدهید.» گفت، «پرونده ناقص است.» گفتم، «خیلی خوب ناقص باشد برمیگردیم. از دادگاه برمیگردانند بهعنوان نقص. شما قرار مجرومیتات را بده.» هول هولکی او قرار مجرمیتش را میداد از این طرف دادیار ادعانامهای که من دیکته میکردم مینوشت و ادعانامه تقاضای اعدام رضا روستا را کردیم و پرونده را لاک و منگنه کردیم و دو ساعت تمام نشده بود که پرونده را بردیم تحویل دادگاه استان دادیم. پرونده تمام شد. و در را باز کردیم و دیگر تمام شد دیگر. در را باز کردیم و گفتیم مستنطقها آمدند و گفتیم خدا حافظ شما و ما دیگر چیزی نداریم و دیگر من سمتی ندارم و دیگر از این ساعت خداحافظ شما. در نتیجه رفتم اتاق تجدد. رفتم اتاق تجدد و دیدم نشستند، گفت، «چهکار کردید؟» گفتم که «من شق دوم را قبول کردم. شما فرمودید که یا آزادش بکنم یا مرا عوض میکنید. بنابراین من همان شق دوم را قبول کردم که شما مرا عوض کنید.» گفت، «پرونده چطور شد؟» گفتم، «پرونده را ما ادعانامه دادیم.» گفت، «اه.» گفتم، «اه ندارد دیگر. من یک عقیدهای داشتم و فرستادم به دادگاه. حالا دیگر… حالا آقای دکتر ملک اسماعیلی که دادستان استان هستند خودشان از دادگاه طبق ماده ۱۶۹، یادم هست، ماده ۶۹ میگوید که دادستان استان میتواند از دادگاه تقاضای تشدید یا تخفیف تأمین را بکند یعنی قرار توقیف را تبدیل کند به کفیل را تبدیل بکند به قرار توقیف. گفتم «ملک اسماعیلی خودشان بکنند، دکتر اسماعیلی.» ملک اسماعیلی عصبانی شد گفت «دیگر حالا درس قانون به ما ندهید.» گفتم، «نه آخر شما که به من میگفتید من بکنم حالا خودتان بکنید.» بعد تجدد مرا فردایش عوض کرد شدم بازرس ویژه. تجدد مرا منزلش خواست، گفت که «استعفا بده.»گفتم، «من استعفا نمیدهم. ولی شما میتوانید مرا عوض کنید من دادستان هستم قاضی ایستادهام شما میتوانید مرا عوض کنید. ولی من استعفا نمیدهم.» تجدد مرا کرد بازرس ویژه. این همین این در حالا آذر ۱۳۲۶ است. قبل از این تاریخ هم اتفاقی افتاد در دادسرا آن اینکه پسر سرلشکر جوادی که قوم و خویش رزمآرا بود آمده بود زده بود توی گوش یکی از قضات ما و من دادم حبسش کردند چون زده توی گوش قاضی. رزمآرا فرستاد از زندان ما بردندش یعنی خودش دژبان فرستاد بردندش وقتی رئیس ستاد ارتش بود. من شاه را نمیشناختم شاه هم مرا نمیشناخت اما دیگر هیچ چارهای نداشتم رفتم پیش شکرائی رئیس. دیدم وزارت عدلیه که نمیتواند به اصطلاح، از من حمایتی بکند و حال آنکه با من هم بد است اصلاً وزارت عدلیه، این بود که رفتم پیش شکرایی، گفتم، «والله شما آقای شکرایی مرا میشناسید؟» رئیس دربار بود، گفت، «بله من شما را خیلی خوب میشناسم.» فلان. گفتم، «من از یک طرف با حزب توده دعوا دارم و با قوامالسلطنه و با اینها از یک طرف هم ستاد ارتش فرستاده و زندانی ما را برده و این برای من دیگر چیزی باقی نمیماند توی عدلیه که بگویند که زندانی ما را چیز برده.
س- ستاد ارتش.
ج- ستاد ارتش. در نتیجه شاه به رزمآرا دستور داده بود رزمآرا این زندانی را برگرداند پیش ما و از دادسرا هم عذرخواهی کرد. و حال آنکه من قبلاً به رزمآرا تلفن کرده بودم که «آقا طبق ماده واحده،» یک ماده واحد بود که جرائم عمومی افسرها در محاکم عمومی تعقیب میشود.» در اختیار ما است چرا این را بردید؟» گفت، «ماده واحد غلط کرده.» گفتم، «خوب آنوقت تکلیف معلوم است چون من مجری قانون هستم وقتی ماده واحده غلط کرده باشد به طریق اولی دیگر تکلیف ما معلوم است.» ولی رزمآرا نرمش به خرج داد و این را فرستاد و ما هم عذرخواهی او را در رادیو تهران و روزنامهها منعکس کردیم. بههرحال مرا عوض کردند. این سابقهای بود که با رزمآرا ما پیدا کرده بودیم، با رزمآرا سابقه آشنایی هم پیدا کرده بودم توی اجتماع. به نظرم، ها، ۲۱ آذر بود ۲۱ آذر سال ۲۶ بود و من رفته بودم برای جلالیه که سان نظامیها بود رفته بودم من هم دعوت داشتم. رزمآرا آنجا نشست به من گفت که «آقا شما اینجا چهکار میکنید؟» گفتم، «چیست؟» گفت، «شما دومرتبه دادستان تهران شدید،» حالا قوامالسلطنه رفته، «و شما باید بروید سر کارتان،» گفتم، «آقا من دیگر دادستان تهران نمیشوم. من پریروز از… دیگر نمیخواستم واقعاً برگردم. گفت، «نه حتماً باید بروید امر اعلیحضرت است.» حالا چرا؟ برای اینکه از من قوت دیده بودند و در موقع دادستانی تهرانام، قوامالسلطنه افتاده بود سقوط کرده بود که حالا جریانش را برایتان میگویم که
س- بله.
ج- چطوری سقوط کرد، خلاصه من خیلی ناراحت بودم. گفتم، «آخر کابینهای نیست.» گفت، «همان تجدد که معاون بوده هنوز هم معاون است او حکم شما را خواهد داد. شما الان به او مراجعه کنید.» با ناراحتی تلفن کردم به تجدد که «آقا شما با من فرمایشی دارید؟» گفت، «بله آقا من دارم عقب شما میگردم خواهش میکنم تشریف بیاورید اینجا.» رفتم. گفت، «من از شما یک گلهای دارم.» گفتم، «چه گلهای دارید؟» گفت که «شما که میخواستید دادستان بشوی چرا به خودم نگفتی؟» حالا این سه روز پیش مرا عوض کرده بود. من خندیدم گفتم، «آقا شما مرا عوض کردید من که.» گفت، «الان شما بشوید دادستان تهران، الان بروید سر کارتان.» گفتم، «من الان نمیتوانم سر کارم بروم برای اینکه من،» گفت، «ابلاغتان را بعد میدهم.» گفتم، «من نمیتوانم بروم سر کارم. ابلاغ مرا باید اول بدهید من بروم. والا من همان دقیقه بروم آنجا بخواهم یک تصمیم بگیرم من سمتی ندارم و اصلاً اتخاذ سمت مجعول است.» یک کاغذی نوشت روی کاغذ خودش که «آقای پیراسته شما دادستان تهران میشوید.» یک ابلاغ داد خطی بدون نمره بدون همهچی من رفتم. رفتم و دومرتبه در روزنامهها منعکس شد که دادستان تهران برگشت. از اینجا دیگر شاه مرا شناخت بنابراین من سه سال و دوماه خدمت کرده بودم که شدم دادستان تهران حالا یک سال هم تقریباً گذشته از این جریان. در ۲۲ بهمن حالا یادم نیست چه تاریخی محمد مسعود را کشتند. من منزل برادرم بودم تب هم داشتم محمد مسعود هم با من دوستی داشت از همان موقع روزنامه نویسی.
س- بله.
ج- به من خبر دادند از طرف پلیس که محمد مسعود کشته شد. به دو دلیل خیلی ناراحت شدم یکی اینکه دوست شخصیام بود یعنی با هم ارتباط داشتیم. دو اینکه یک آدم معروفی بود و حالا توی این هرجومرج این حالا یک problem چهجوری خواهد شد برای مملکت و برای خود من؟ من رفتم و جنازهاش در خیابان اکباتان در مطبعه مظاهری بود، مطبعهای که روزنامهاش را چاپ میکرد. به نظرم یک تیر که به مغزش خورده بود آن روز من دیدم خودم. به نظرم دو تیر به او زده بودند. در هر صورت مرده بود. صورت معاینه کردیم و بازپرس خبر کردیم و اجازه دفن دادیم و پرونده را فرستادیم به آگاهی که «شما تعقیب کنید این را.» از فردا روزنامهها شروع کردند به اینکه هرکس با هرکس بد بود این را نسبت میداد به آن. مثلاً یکی میگفت «اشرف کشته» یکی میگفت «رزمآرا کشته» یکی میگفت «شاه کشته» یکی میگفت «گروهبانها کشتند.» یکی میگفت «جوادی مدیر کل ثبت اسناد کشته.» یکی میگفت «رئیس بانک ملی ابتهاج کشته.» هر کس با هر کس بد بود به این چیز میداد. ولی تودهایها بیشتر خیلی شدید این را به دربار نسبت میدادند. و به نظر من هم خیلی است دانه در این کار کار میکردند چون محمد مسعود به همه فحش میداد از جمله به دربار. به آخوندها فحش میداد، به مسعودی مدیر اطلاعات فحش میداد، حاج علینقی کاشی فحش میداد و هزار، به هر کسی که. محمد مسعود در روزنامهنویسی خیلی ماهر بود ولی خیلی کلّاش بود میخواست پول بگیرد مثلاً حاج علینقی کاشی یک بدبختی بود توی بازار که بعد هم ورشکست شد این آن موقع جزء پولدارهای تهران یا معروف بود به پولدار تهران، به این فحش میداد که پول بگیرد و غیر از این هم که هدفی نداشت. درهرحال این گذشت و من هم چون نه که معروف شده بودم به اینکه طرفدار حالا مردم نمیدانستند که شاه اصلاً مرا نمیشناسد، و خیال میکردند که دادستانی من هم برای اینکه من دست راستی هستم و مخالف چیز هستم روی نفوذ شاه شده. تا اینکه شاه تا دفعه دومی که من دادستان تهران شدم قیافه مرا ندیده بود البته اسمم را شنیده بود. اولین ملاقات من یا شرفیابی من با شاه مستقیم در سال ۱۳۲۶ شد یعنی بعد از اینکه قوامالسلطنه رفت و من دومرتبه دادستان شدم که شاه دستور داده بود که این دادستان بشود. شکرائی که رئیس دربار بود و همشهری ما بود اراکی بود، به من تلفن کرد که «اعلیحضرت میل دارند که شما را ببینند. شما شرفیاب بشوید.» من گفتم «تشریفاتش چیست؟ باید چهکار کرد؟ اینها.» گفت، «هیچی، یک لباس تیرهرنگ بپوشید و بیایید.» بعد رفتم پیشش گفتم، «خب، حالا باید به شاه سلام کرد؟ تعظیم کرد؟ چهکار کرد؟ اینها.» گفت، «نه دیگر سلام نمیکنند همان تعظیم میکنند.» من رفتم پیش اعلیحضرت، خوب یادم هست، خیلی جوان شسته رفتهای بود، موهای سرش هم یک وری یک فرق وسط سرش باز کرده بود، خیلی چیز بود. از اسکی آمده بود و یک سگ بزرگی هم توی اتاقش بود، توی کاخ اختصاصی شهر. وقتی وارد شدم اعلیحضرت که دید یک بچهای یا به قول خودش یک جوانی وارد شده تعجب کرد که دادستان تهران که این همه هیاهو دارد من هستم. گفت، «شما دادستان تهران هستید؟» گفتم، «بله.» گفت، «چند سالتان است؟» من دو سال از شاه کوچکتر بودم دیگر. گفتم، «قربان بنده نمیگویم این را.» گفت، «چرا نمیگویی؟» گفتم، «اگر راستش را بگویم اعلیحضرت میفرمایید بچه است. اگر دروغ بگویم نمیخواهم به اعلیحضرت دروغ بگویم این است که از این سؤال صرفنظر بفرمایید.» خودش خندید و گفت «کی شما را دادستان؟ چطور شده شما اینقدر ترقی کردید؟» واقعاً هم خیلی ترقی بود برای یک آدمی که سه سال بیشتر خدمت نکرده یا آن هم به آن سن و سال. گفتم، «مردم خیال میکنند که اعلیحضرت شاید دخالتی در کار بنده داشته. البته اعلیحضرت و خدا میداند که من خودم شدم.» جریان را برایش تعریف کردم که اینجوری شد روی جریان اداری من دادستان تهران شدم. میخواست ببیند که خارجیها پشتسر من هستند کسی پشتسر من است، گفت، «چرا اینکارها را میکنید؟ کی به شما گفته رضا روستا را تقاضای اعدامش را بکنید؟ کی گفته مظفر فیروز را تعقیب کنید؟» گفتم، «والله مردم خیال میکنند اعلیحضرت فرمودید، آنچه خودم از حرفهای مردم میفهمم. ولی اعلیحضرت میدانید که اعلیحضرت، » گفتم، «در اینکارها دخالت نداشتید.» گفت «پس چرا شما اینکارها را میکنید؟» گفتم که «والله بنده دکترینی دارم یک تزی دارم و آن این است که مملکت مال اعلیحضرت نیست. اعلیحضرت در یک نسلی رئیس یک مملکت هستید. این مملکت باید میلیونها سال بماند. ما همه یک وظایفی داریم هر کس باید وظیفهاش را انجام بدهد. اگر بنا باشد که همه کارها و مسئولیتها گردن اعلیحضرت باشد باید همه حقوقها را هم به اعلیحضرت بدهند، همه ماشینها را هم اعلیحضرت سوار بشوند.
Leave A Comment