روایت‌کننده: آقای مهدی پیراسته

تاریخ مصاحبه: ۶ ژوئن ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۳

 

 

مصاحبه با آقای دکتر سید مهدی پیراسته در روز پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۶۴ برابر با ۶ ژوئن ۱۹۸۵ در شهر پاریس، فرانسه. مصاحبه کننده ضیاء صدقی.

س- آقای دکتر امروز می‌خواهم بپردازیم به خاطرات بعد از شهریور ۱۳۲۰ شما.

ج- عرض کنم همان‌طور که عرض کردم، بنده بعد از شهریور دانشجو بودم ولی من فعالیت سیاسی هم داشتم مقالات هم می‌نوشتم و خیلی متأسفم که به مرحوم فروغی روی جهل و نادانی خیلی حمله کردم برای این‌که قرارداد با متفقین را بسته بود و ما جوان‌ها در آن‌موقع خیال می‌کردیم که این قرارداد به ضرر ایران است چون خاطره‌ای که داشتیم از قرارداد یعنی شنیده بودیم قرارداد ۱۹۱۹ بود و خیال می‌کردیم هر قراردادی بد است و این پیرمرد ؟؟؟ را ما خیلی اذیت کردیم و حالا فوق‌العاده پشیمانم. مثلاً می‌بینم به این‌که یک محمد علی روشن بود که رفت سنگ انداخت به مرحوم فروغی در مجلس به عنوان اعتراض در موقعی که جلسه علنی بود و ما چه‌قدر از این مرد تجلیل کردیم که چه‌قدر مرد وطن‌پرستی است، و حال آن‌که اگر فروغی بدبخت این قرارداد را امضا نکرده بود ایران به صورت اشغال درمی‌آمد، به صورت اشغال بعد روس‌ها اولاً تمام جواهرات سلطنتی و هر چه که قابل نقل بود و قابل حمل بود می‌بردند بعلاوه اصلاً آذربایجان به اتکای قرارداد ۱۹۲۰ دیگر بود مرحوم فروغی منعقد کرد آزاد شد. لااقل بهانه‌اش این بود پایه‌اش این بود والا روس‌ها می‌گفتند به‌عنوان اشغال منطقه را اشغال کردند و بیرون نمی‌رفتند. به‌هرحال یکی از چیزهایی که حالا پشیمانم این مخالفت‌هایی است که در آن سن روی جهل و نادانی با مرحوم فروغی کردم. و وقتی که می‌بینم به این‌که بعضی از جوان‌ها با احساسات ولی بدون منطق یک کارهایی می‌کنند یاد دوره جوانی خودم می‌افتم و کاش که اشخاصی بودند که آن‌موقع ما را هدایت می‌کردند. ولی هیچ‌کس نبود و حتی آن‌هایی هم که از ما مسن‌تر بودند آن‌ها هم روی جهل یا روی غرض ما را تشویق می‌کردند به مخالفت با مصدق.

س- با فروغی.

ج- با فروغی ببخشید. بعدش در یکی از دیگر مخالفت‌هایی که با مرحوم قوام‌السلطنه کردم. من اعتقادم این شده بود، باز هم روی جوانی، که قوام‌السلطنه با روس‌ها ساخته و می‌خواهد آذربایجان را به روس‌ها بفروشد. و در دوره دادستانی‌ام مخصوصاً در دوره دومی که آمدم سر کار همان‌طور که در نوارهای سابق گفتم، پرنده‌های قوام‌السلطنه به خط من تشکیل شد که او را تعقیب می‌کردیم چه برای فساد و چه برای کارهای دیگر. ولی اعتقاد شخصی من این بود که قوام‌السلطنه مرد فاسدی است مرد وطن‌فروشی است، مرد جاه‌طلبی است و بنابراین باید اذیتش کرد، این اعتقاد قلبیم بود. و بعد فهمیدم متوجه شدم که چه‌قدر اشتباه کردم راجع به قوام‌السلطنه. برای این‌که قوام‌السلطنه خودش را فدا کرد برای این‌که بتواند روس‌ها را از ایران بیرون کند. دلیلش هم این است که رفت قرارداد با استالین بست راجع به این‌که نفت شمال را به روس‌ها بدهد. و انتخابات دوره پانزدهم را صددرصد خودش کنترل داشت.

س- بله.

ج- بنابراین اگر قوام‌السلطنه می‌خواست این قرارداد بگذرد موافقینش لااقل در مجلس به این قرارداد رأی می‌دادند، و حال آن‌که قرارداد آنچه یادم هست دو یا سه رأی بیش‌تر در مجلس نیاورد و بقیه مخالفت کردند. و دلیل این‌که قوام‌السلطنه وطن‌پرست بود با وجود این‌که نیرو داشت و این قرارداد را رد کرد این بود که با وجود این‌که بعد که افتاد از نخست‌وزیری یک عده‌ای به سرپرستی احمد شریعت‌زاده در مجلس تا آخرین دقیقه به او وفادار ماندند. خوب، این اشخاصی که این اندازه حتی بعد از سقوط قوام‌السلطنه نسبت به او احترام داشتند و مانده بودند، طبیعی است که قوام‌السلطنه به این‌ها گفته بود که در موقع طرح قرارداد در مجلس رأی بدهند این‌ها رأی می‌دادند و بنابراین این یک بهترین دلیل وطن‌پرستی او بود. ولی من روی جوانی و نفهمی به نظر خودم اشتباه کردم و خیلی این پیرمرد را اذیت کردم حتی در دوره مجلس هم خیلی علیه‌اش نطق کردم ولی بعد پشیمان شدم به دلیل این‌که در نزدیکی‌های سی تیر سال ۱۳۳۱ که قوام‌السلطنه آمد مجدداً سر کار آمد برای چند روز،

س- بله.

ج- من بدون این‌که کسی بداند که چرا من کسی که این‌قدر با قوام‌السلطنه مخالفت کرده حالا موافقت می‌کند، من به قوام‌السلطنه نزدیک شدم و یک جلسه‌ای هم قبلاً در منزلش شده بود از او عذرخواهی کردم، گفتم، «والله نمی‌دانستم شما این‌قدر وطن‌پرست هستید و مرا ببخشید.» درهرحال، تا دوره شانزدهم آمد. دوره شانزدهم که وکیل مجلس شدم، اگر بخواهیم خیلی به تفصیل همه‌چیز را بگوییم خودش یک ساعت‌ها طول می‌کشد.

س- بله.

ج- در دوره شانزدهم به شما عرض کردم که، من با این فکر به مجلس وارد شده بودم که به دکتر مصدق که خیلی نزدیک بودیم در اثر آن قیمومت دختر محمد مسعود شد که اول قبول کرد و بعد بدون این‌که به من بگوید در روزنامه‌ها استعفا داد و در نتیجه موجب هیاهویی علیه من شد، دیگر من این جوامردی توأم با خودخواهی دکتر مصدق یعنی ناجوانمردی،

س- بله.

ج- ناجوانمردی تلقی کردم و اعتقادم از دکتر مصدق سلب شد، و بعلاوه اصولاً من هر کسی که بخواهد برخلاف آنچه هست در جهت فریب مردم باشد از آن منزجر هستم. یعنی اگر بخواهد یک کسی یک کاری را سیگار بکشد اما برای خاطر مردم سیگار نمی‌کشد من از او منزجر هستم، جلوی مردم سیگار نمی‌کشد. من معتقدم به این‌که هر کسی، هنوز هم خودم هم همین‌طور هستم، همان که هست باید باشد. این فریب مردم یعنی این‌که آدم مردم را داخل آدم نداند و بخواهد مثل یک بچه گولشان بزند و من از این‌کار از اول عمرم متنفر بودم حالا هم متنفرم. دکتر مصدق یک کارهایی می‌کرد که جنبه عوام‌فریبی داشت و من از این جنبه عوام‌فریبی کارها لجم می‌گرفت، یعنی هیچ دلیل دیگر هم نداشت فقط لجم می‌گرفت. مثلاً در دوره، آن‌وقت من خیلی جوان بودم، تدین در مجلس گفت، در محاکمه‌اش چون تدین هم دکتر مصدق موجب شده بود که سهیلی و تدین را محاکمه بکنند، اعلام جرم کرده بود در مجلس و محاکمه‌اش می‌کردند. من در محاکمه تدین حضور داشتم، دیدم که تدین گفت، «من رئیس مجلس بودم در دوره چهارم و آقای دکتر مصدق هم نماینده مجلس بود، و یک روزی از زیر عبایش عکس علی را آورد بیرون که من داماد این آقا هستم چون خواهر ظهیرالاسلام زنش بود، خانم نجم‌السلطنه به نظرم.

س- بله.

ج- بله، نه ببخشید خانم ضیاءالسلطنه.

س- خانم ضیاءالسلطنه.

ج- ضیاءالسلطنه. «و من داماد این آقا هستم یعنی حضرت علی و من می‌خواهم که شما عکس این را بزنید توی مجلس.» تدین می‌گفت، «من با چه زحمتی چون گرفتار عوام از یک طرف می‌شدم از یک طرف هم عکس علی توی مجلس که معنی ندارد که بشود. با چه زحمتی این کار را از سر خودم رد کردم.» من از این کارها بدم می‌آمد. تا وقتی که رفته بود مجلس آن سابقه چیز هم که از قیمومت دختر محمد مسعود هم استعفا داده بود، من با دکتر مصدق و دارودسته‌اش شروع کردم به مخالف بخصوص که دارودسته مصدق را خوب می‌شناختم. مثلاً

س- یعنی منظورتان از دارودسته همان جبهه ملی است که در سال ۱۳۲۸ تشکیل شد.

ج- بله. مثلاً یکی از این‌ها، به هیچ‌یک از این‌ها اعتقاد نداشتم و سابقه سیاسی‌شان را می‌دانستم. مثلاً حسین فاطمی وقتی که من وکیل مجلس بودم در دوره شانزدهم از اروپا آمد به ایران. حالا او در اروپا چه درس خوانده بود، چه کار کرده بود من درست نمی‌دانم. مرحوم دشتی با او دوست بود، حالا این پایه دوستی بر چه اساسی بود؟ آن را هم نمی‌دانم. در انجمن روزنامه‌نگاران دعوتی کردند به اشاره دشتی به احترام حسین فاطمی. حسین فاطمی که با من هم سابقه آشنایی داشته دوره‌ای که ما هم کار روزنامه‌نویسی می‌کردیم و کار مطبوعات. به من نزدیک شد و یواشکی به من گفت که «من خیلی میل دارم که بشوم رئیس تبلیغات و تو با ساعد صحبت کن.» من با وجودی که خیلی جوان بودم ولی وکیل مجلس بودم و آن‌وقت‌ها هم مجلس یک قدرتی داشت، خوشم آمد از این‌که بتوانم یک کاری بکنم که مثلاً در اثر نفوذ من یک نفر رئیس تبلیغات شد. رفتم پیش ساعد و با او صحبت کردم که «این آقای حسین فاطمی میل دارد که رئیس تبلیغات شما بشود.» ساعد که معمولاً جواب درستی نمی‌داد و به شوخی برگزار کرد و گفت، «مهدی جان ما که داریم می‌رویم و تکلیفمان معلوم نیست.» و این‌ها. در هر صورت جواب صریحی نداد ولی با آن رویه خود ساعد رد کرد. بعد از آن‌که کابینه رزم‌آرا تشکیل شد دومرتبه حسین فاطمی آمد پیش من که «تو یک کاری بکن که من بشوم رئیس تبلیغات رزم‌آرا. و با نخست‌وزیر صحبت نکن با شاه صحبت کن.» من با شاه صحبت کردم در یکی از ملاقات‌هایم. برخلاف انتظار من شاه هیچ جنبه مخالفت شدید نگرفت، برعکس گفت، «خوب، عیبی هم ندارد. چه عیبی دارد؟ شما با رزم‌آرا صحبت کنید.» گفتم، «یعنی اجازه می‌فرمایید که امر اعلیحضرت را ابلاغ کنم یا این‌که موافقت اعلیحضرت را ابلاغ کنم؟» فرمودند، «نه من نمی‌گویم حتماً این کار را بکند و بگویید من حرفی ندارم خودش هرجور دلش می‌خواهد.» رفتم پیش رزم‌آرا و گفتم به این‌که «حسین فاطمی میل دارد بشود رئیس تبلیغات شما.» بنا کرد از آن خنده‌های معروف رزم‌آرا که «همین یک کارمان مانده. اگر که حسین فاطمی را رئیس تبلیغات بکنیم شاهنده را هم بکنیم شهردار تهران و بشارت را هم بکنیم رئیس بیمه.» معلوم شد که این دو نفر هم این مشاغل را از او خواستند، «دیگر همه چیزمان درست می‌شود.» و حسین فاطمی در یک‌همچین سطحی بود. و در یک‌همچین شرایطی، که به صورت مسخره تلقی کردند تقاضای او را برای ریاست تبلیغات. ولی این حسین فاطمی شده بود همه‌کاره جبهه ملی و آتش‌بیار آن‌جا است کما این‌که بعد شد معاون نخست‌وزیر و شد وزیرخارجه.

س- بله، بله.

ج- الهیار صالح هم که به شما گفتم که این اول همکار پیشه‌وری بود بعد آمده بود شده بود. دکتر شایگان را یادم هست که اول بار قبل از شهریور که ما محصل بودیم در دانشکده حقوق، این با مختاری همکاری می‌کرد بعد آن

س- کدام مختاری آقا؟

ج- سرپاس مختاری رئیس شهربانی.

س- بله، رئیس شهربانی زمان رضاشاه؟

ج- بله. بعد همکاریش هم خیلی علنی بود. این معاون دانشکده حقوق بود، رئیس دانشکده حقوق مرحوم دهخدا بود ولی هیچ‌وقت نمی‌آمد رئیس اسمی بود رئیس عملی دکتر شایگان بود. در آن‌جا اعلان کرده بودند که هر کسی که به دانشکده حقوق می‌آید باید دوازده تومان پول لباس بدهد. بله، و ضمناً اعلان کرده بودند که کسانی که خدمت وظیفه را کردند دیگر لازم نیست که در سان شرکت کنند بنابراین از دوازده تومان معاف هستند. از من رئیس دفتر گفت «برای اسم نویسی باید دوازده تومان بدهی.» گفتم، «آقا این پول برای این است که ما در سوم اسفند شرکت کنیم. ما که وظیفه را خدمت کردیم که دیگر شرکت نمی‌کنیم.» گفت، «من می‌دانم ولی دستور کلی است و اگر حرفی دارید با آقای رئیس صحبت کنید.» یعنی آقای دکتر شایگان. من و یک نفر دیگر که وضع مشابه مرا داشته رفتیم پیش آقای دکتر شایگان. اولاً با چه زحمتی ما را پذیرفت، نمی‌پذیرفت. دو سه هفته طول کشید که ما بتوانیم معاون دانشکده حقوق را ببینیم. بعد به او گفتیم جریان را. این بدون این‌که هیچ جواب منطقی بدهد، گفت به این‌که، «نه باید بدهید.» من گفتم، «آقا این‌جا دانشکده حقوق است. این‌جا سربازخانه نیست ما را آوردید این‌جا که شما تربیت کنید برای این‌که منطقی صحبت کنیم. و شما دلیل‌تان را بگویید که چرا ما باید این پول را بدهیم خواهیم داد. شما فرض کنید یک سؤالی در امتحان از شما می‌کنند یا در سر کلاس از شما می‌کنند.» او گفت که «خوب بروید نمی‌شود.» آن رفیق من که همراه من بود و من گفتم «خوب، ما با این ترتیب سر کلاس نمی‌رویم تا تکلیف این‌کار معلوم نشود. چون این‌جا شما موضوع دوازده تومانش مطرح نیست.» اولاً دوازده تومان هم خیلی پول بود به‌علاوه ولی آخر برای چه بدهیم ما این پول را؟» و ما سر کلاس نمی‌رویم این‌طور باشد جمع می‌کنیم کسانی که وضع مشابه دارند تا تکلیف این‌کار معلوم بشود.» گفت، «اگر حرف بزنید تلفن می‌کنم حضرت اجل بفرستد سرب توی دهانتان بریزد.» منظورش حضرت اجل مختاری بود. بعد از شهریور آن آمده بود و رفت با اول با، بله، با دکتر کشاورز در وزارت دکتر کشاورز که توده‌ای بود.

س- معاون بله دکتر فریدون کشاورز بود.

ج- بله آمد شد وزیر قوام‌السلطنه. در موقعی که ما متحصن بودیم علیه قوام‌السلطنه در دوره پانزدهم برای انتخابات دکتر مصدق هم بود، آمد به دکتر مصدق گفت جلوی من که «شما هم رأی ندارید ننه من غریبم راه انداختید.» بعد آمده بود همکار دکتر مصدق شده بود.

س- در کجا؟ در دربار؟

ج- بله، بله.

س- جلوی خود من این را شاهد بودم. و بعد آمد بود با دکتر مصدق همکاری می‌کرد. بله، امثال این‌ها زیاد بودند. یکی مثلاً از همکاران دکتر مصدق کشاورز صدر بود. این کشاورز صدر اصلاً اسمش کشاورز بود چون صدرالاشراف شده بود وزیر عدلیه و این هم عضو عدلیه بود اسمش را کرده بود کشاورز صدر. و جلوی خود من به رزم‌آرا گفت که «حضرت اجل به نوکرهای دیگرتان هم بگویید در مجلس تظاهر کنند. برای این‌که همه خیال می‌کنند فقط من یک نفر نوکر را دارید در مجلس.» و رزم‌آرا گفت، «نخیر آقا شما برادر من هستید. نوکر نیستید این فرمایش‌ها چیست؟» خیلی هم قرمز شد ناراحت شد. بعد در مجلس پیشنهاد کرد که اس.اس رزم‌آرا درست کنند که

س- در مجلس شانزده؟

ج- بله، بله. بعد که همه این‌کارها شد وقتی رزم‌آرا را کشتند رفت جزو دسته دکتر مصدق و بالاخره دکتر مصدق هم قبولش کرد و حتی استاندار دکتر مصدق هم شد تا وقایع ۲۸ مرداد ۳۲.

س- ۱۳۳۲.

ج- ۳۲ این استاندار چیز بود.

س- این موضوعی که می‌فرمایید در صورتجلسه مجلس هم ثبت هست یا نیست؟ در جلسه علنی؟

ج- در جلسه خصوصی بود. ولی همه می‌دانند اصلاً توی روزنامه‌ها هم همه نوشتند جلسه خصوصی بود.

س- بله.

ج- منظورم این است که از این آدم‌های بی‌پرنسیب زیاد دور دکتر مصدق بودند.

س- شما در آن تحصن دربار با دکتر مصدق همراه بودید؟

ج- بله من با، قبل از دادستانی بود.

س- تحصن شمال ۱۳۲۸ را عرض می‌کنم.

ج- بله. ۲۸ نبود. در سال ۱۳۲۵ بود اول ۲۶ بود.

س- دوبار ایشان تحصن کردند

ج- نه یک دفعه

س- من منظورم در دفعه دوم بود.

ج- بله انتخابات، من دفعه دومش نمی‌دانم، ولی دفعه اول

س- دوم که یک صحبت از جبهه ملی شد.

ج- بله، نه در دفعه اول که رفت علیه انتخابات قوام‌السلطنه متحصن شد من با او بودم قبل از دادستانی تهران هم بود. من تا وقتی که دادستان تهران بودم با دکتر مصدق خیلی روابطم خوب بود.

س- بله.

ج- عرض کردم که برای خاطر این‌که بی‌جهت استعفا داد و دست مرا لق کرد و موجب شد حمله‌های شدیدی بی‌جهت به من بشود برای این‌که او استعفایش را به روزنامه‌ها داده بود اقلاً به خود نداده بود که من یک جوری توجیهش بکنم، این بود که من دیگر اعتقادم از او سلب شده بود.

س- ولی شما در تحصن دوم در زمان وزارت دربار عبدالحسین هژیر شرکت نداشتید.

ج- نخیر، نخیر. در هر حال، بعد که مثلاً یک روز دکتر مصدق غش کرد در مجلس. بعد دکتر راجی آن‌وقت وکیل مجلس بود.

س- الان صحبت از مجلس شانزده می‌کنید.

ج- بله، بله. دکتر راجی رفت به او آمپول بزند. این چشم‌هایش را باز کرد گفت، «آمپول لازم نیست.» دومرتبه چشم‌هایش را بست. یعنی غش‌هایش هم دروغی بود. من از این‌کارها بدم می‌آمد اصولاً. در هر حال، با دکتر مصدق من شدیداً مخالفت کردم. وقتی رزم‌آرا را کشتند من چون بی‌جهت حقیقتش این است که بی‌جهت، معروف شده بودم به این‌که خیلی با رزم‌آرا دوست هستم، خودم هم در خطر بودم، و حال آن‌که رزم‌آرا به من اعتقادی نداشت. رزم‌آرا مرا بیشتر طرفدار شاه می‌دانست نه طرفدار خودش. و یادم هست که یک روزی والاحضرت اشرف آن‌موقع کار سیاست می‌کرد نه کار مالی و کارهای دیگر که بعد شروع کرد.

س- بله.

ج- یعنی فقط به کار سیاست می‌رسید حالا غلط یا صحیح در هر صورت یک عضو فعال سیاسی ایران بود و شاید اصلاً اساس سیاست ایران بود در آن‌موقع، به من تلفن کرد که «شما بیایید این‌جا.» رفتم. گفت، «یک حزبی است بنا شده تشکیل بشود و شما می‌شوید دبیرکل این حزب، و شما راجع به این موضوع با کسی صحبت نکنید.» گفتم این حزب چیست؟» گفت، «حزبی است که قرار است رزم‌آرا تشکیل بدهد و ما با او قرار گذاشتیم که شما بشوید دبیرکل حزب.» چند روز بعد ما را در فرح‌آباد دعوت کردند در حدود شصت نفر وکیل مجلس بودیم و رزم‌آرا هم بود، این شصت نفر در حقیقت وکلای اکثریت بودند. و در این موقع شاه هم آمد. شاه آمد اول رفت یک سری به اسب‌‌هایی که آن‌جا داشت کشید و بعد آمد توی جمع وکلا که من هم تویش بودم. گفت، «یک حزبی است به اسم «حزب نجات ملت» و یک‌همچنین چیزی تشکیل بدهید و این هرکس تقسیم کار بکنید و اصناف مختلف تهران را و شهرستان‌ها را یک نفر یا دو نفر از وکلا به کارهایشان برسد که به آن‌ها ظلم نشود، تعدی نشود و این‌ها. و ضمناً این اصناف هرکدام‌شان یک روزنامه هم منتشر کنند.» بنابراین این یک جبهه بندی بود که علیه جبهه ملی و حزب توده می‌شد به‌خصوص، هردوشان، هردو‌شان.»‌و یکی از جوان‌های خودتان را هم بگذارید به‌عنوان دبیر کل.» من که والاحضرت اشرف قبلاً با من صحبت کرده بود متوجه شدم که منظور این‌جا یکی از جوان‌ها دبیرکل شدن من هستم، منتها البته نه شاه به روی خودش آورد نه من به روی خودم آوردم. و جلسه بعد این حزب هم در منزل لطف‌الله ترقی تشکیل شد. اما چند روز بعدش رزم‌آرا کشته شد یعنی در این مقدماتی که عرض کردم در اسفند ۱۳۲۹ بود. در هر حال من چون در خطر بودم ممکن بود که مرا بکشند، شاه به من گفت که «شما از ایران بروید لااقل یک نفر محفوظ بماند چون شما را می‌خواهند بکشند.» روی گزارش‌هایی که شهربانی به شاه داده. من هزار و سیصد دلار با چه زحمتی تهیه کرد و اسکناس گذاشتم جیبم و آمدم به خارج. در همان موقع دولت مصدق تشکیل شد بنابراین دولت مصدق وقتی که من آمدم خارج تشکیل شده بود، آن‌موقعی که من آن‌جا بودم تشکیل نشده بود.

س- آقای دکتر پیراسته می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم قبل از این‌که برسیم به نخست‌وزیری دکتر مصدق یک مقداری توضیح بفرمایید راجع به خاطراتی که از احیاناً شما دارید در مورد اختلاف شاه با رزم‌آرا و چگونگی قتل رزم‌آرا.

ج- والله من خیال نمی‌کنم که شاه با رزم‌آرا اختلاف اساسی داشت. البته شاه بعداً که شناختمش از همه‌چیز نگران بود و از همه‌کس بیم داشت. اما من اثری ندیدم در این‌که مخالفت علنی داشته باشند یا حتی مخالفت پنهانی داشته باشند، من ندیدم. اما آنچه مسلم است قتل رزم‌آرا مسلماً به دست فدائیان اسلام انجام شد، مسلماً به دست خلیل طهماسبی انجام شد و با همکاری سید ابوالقاسم کاشانی.

س- بله، این مطالبی است که در روزنامه‌ها نوشتند و گفتند.

ج- بله.

س- ولی صحبت دیگری هم بود که شاه ظنین بود به رزم‌آرا در مورد کودتایی که احتمالاً او خیال داشت که به مرحله اجرا دربیاورد.

ج- عرض کنم که والله این یک داستان مسخره‌ای بیشتر نبود. بعد از این‌که رزم‌آرا را کشتند سرلشکر مزین رئیس شهربانی بود.

س- بله.

ج- که البته آن‌وقت مزینی بود بعد که آن سرتیپ مزینی در قتل افشار طوس شرکت داشت او اسمش را عوض کرد از سرلشکر مزینی گذاشت مزین.

س- بله.

ج- این یک آدم ماجراجوی به نظر من خلی است گزارشی به شاه داده بود که می‌خواسته رزم‌آرا کودتا بکند.

س- یعنی در زمان حیات رزم‌آرا این گزارش را داده بود؟

ج- نه بعدش.

س- بعد از قتلش.

ج- بله. و مستند گزارش این بود که ابوالحسن به نظرم ابوالحسن حائری نیا یک آخوندی بود طلبه‌ای بود در مدرسه سپهسالار و این خل هم بود.

س- بله.

ج- زیاد هم پیش ما می‌آمد. او معروف است کارآگاه شهربانی است، آن‌موقع ساواک و این‌ها نبود.

س- بله.

ج- او را وادار کرده بود که بگوید که این‌ها می‌آمدند روی پشت‌بام مسجد سپهسالار جلسات کودتا داشتند.

س- یعنی رزم‌آرا و دوستانش؟

ج- دوستانش بله. و اسم سرلشکر، آن‌موقع سرلشکر بود سرلشکر هدایت را، این مطلب را به من سرلشکر هدایت گفت یعنی این‌که وزیر جنگ بود که بعد شد ارتشبد و بعد هم که می‌دانید که توقیف شد. و هر کسی که با مزین بد بود و ضمناً یا با او دوست نبود و ضمناً با رزم‌آرا یک سلام و علیکی که داشت، این بدون این‌که این ببیند این روابط ظاهری است، باطنی است؟ یا هر چه، اسمش را توی کودتا نوشته بود. بعد هدایت به من با خنده گفت به این‌که «من به اعلیحضرت عرض کردم که سر پشت‌بام مسجد سپهسالار جای همه کاری هست جز کودتا. بنابراین کسی اگر بخواهد کودتا بکند سر پشت‌بام مسجد سپهسالار نمی‌رود.» به نظر من قصه کودتایی که برای رزم‌آرا درست کردند بی‌اساس بود. حالا ته فکرش چه بود که قدرت پیدا بکند بعد با شاه چه‌کار بکند، ما نمی‌دانیم، ولی آنچه را که من دیدم تا آخر او نسبت به شاه غیر صمیمی نبود.

س- شما در آن زمان با آیت‌الله کاشانی و اطرافیان او هم ارتباطی داشتید؟

ج- ارتباط خیلی شدیدی داشتیم، ارتباط خیلی نزدیکی داشتیم. کاشانی آدم مخصوص به خودش بود. و خیلی ما ارتباط داشتیم خیلی منزلش می‌رفتیم.

س- من این سؤال را در این مرحله به این علت مطرح کرم که از شما بپرسم ببینم که علت خصومت فدائیان اسلام و آیت‌الله کاشانی با رزم‌آرا چه بود؟ درباره شخصیت آیت‌الله کاشانی بعداً صحبت خواهیم کرد.

ج- بله. من این را درست نمی‌دانم که، آنچه که می‌دانم کاشانی یک‌روزی به رزم‌آرا پیغام داده بود که «تو چهل‌هزار تفنگ به من بده من می‌خواهم بروم با یهودی‌ها جنگ کنم، می‌خواهم اعلام جهاد بدهم.» رزم‌آرا پرسیده بود که این تفنگ را می‌خواهی چه‌کار بکنی؟» گفته بود، «می‌خواهم بروم توی بازار و این‌ها را قسمت کنم بین بازاری‌ها.»

س- یهودی‌ها منظورتان در فلسطین.

ج- فلسطین در اسرائیل. گفته بود که، «خوب آخر قشون لشکر دستگاه می‌خواهد لوژیستیکی می‌خواهد برنامه می‌خواهد. این‌ها کجا بخوابند؟ چه بخورند؟» گفته بود که «من اعلام می‌کنم که مردم بیایند صحرای آن قسمت سنگلج آن‌جایی که خراب کرده بودند و لحاف خودشان را هم بیاورند و بعد بروند جنگ.» رزم‌آرا گفته بود که «این‌که قشون نمی‌شود این‌که می‌شود قشون لحاف‌کش. من چطور می‌توام چهل‌هزار تفنگ به این‌ها بدهم.» کاشانی یک‌خرده خل بود اصلاً به نظر من، از این چیزها بود، از این اختلافات این‌جوری بود. اما حقیقت این است که اگر بخواهیم بگویید کاشانی چرا مخالفت می‌کرد؟ آنچه خودم راجع به هژیر در جریانش هستم به شما می‌گویم.

س- خواهش می‌کنم.

ج- من وکیل نشده بودم دادستان تهران بودم. هژیر آمده بود نخست‌وزیر شده بود و برادرم که وزارت دارایی بود با هژیر ارتباط داشت. من هم با کاشانی ارتباط داشتم. کاشانی هم مخالفت شدید می‌کرد با هژیر. ما فکر کردیم این‌ها را آشتی بدهیم و این بود که من رفتم منزل کاشانی و با او صحبت کردم که «آقا شما با هژیر چه‌تان است؟ اگر یک اختلاف اساسی نیست خوب است آشتی کنید.» بالاخره قرار شد که سید محمد کاشی پسرش آمد پیش من و گفت که «من یک ماشین شورلت می‌خواهم.» آن وقت هم شورلت در تهران

س- سید محمد کاشی کیست آقا؟

ج- پسر سید ابوالقاسم، سید محمد کاشانی‌زاده. گفت که «من یک ماشین می‌خواهم.» آن‌وقت هم ماشین شورلت در حدود پانزده‌هزار تومان بود.

س- بله.

ج- گفت، «من این ماشین را می‌خواهم.» به هژیر بگویید یک ماشین به من بده من این‌کار را درست می‌کنم.» من به هژیر گفتم، «آقا این‌که مایه‌اش پانزده‌هزار تومان است، پانزده‌هزار تومان بدهید این‌کار را درست کنید. و شما هم تشریف بیاورید منزل ما و با این‌ها صحبت بکنید.» یک‌روزی را هژیر قرار گذاشت و سید ابوالقاسم کاشی و پسرش سید محمد کاشی آمدند منزل برادر من. ولی هژیر با وجود این‌که قرار گذاشته بود نیامد. تلفن کرد بعد از مدتی که من گرفتار شدم و عذر خواستم و ضمناً وقت جدید هم تعیین نکرد، نخست‌وزیر شده بود هژیر. و این به سید ابوالقاسم خیلی برخورد و سید محمد دید که هم ماشین گیرش نیامده هم پدرش را برداشته آورده آن‌جا برای ملاقات و بعد هم نشده. این بود که دیگر اختلافات‌شان شدیدتر بود. موضوع سید ابوالقاسم به نظر من فقط روی جنبه‌های مالی و خودخواهی و یک‌خرده کارهای خل‌خلی بیشتر دور می‌زد. حالا سیاست‌های خارجی از این صفات این چه استفاده‌هایی می‌کردند من نمی‌دانم. و دورش را گرفته بودند نمی‌دانم. ولی سید ابوالقاسم به نظر من یک آدم سبک مغزی بود، سبک مغزی بود، درهرحال.

س- حالا بپردازیم به دوره زمامداری دکتر مصدق.

ج- بله.

س- شما داشتید راجع به آن موضوع صحبت می‌کردید.

ج- بله، درهرحال بنده با تز دکتر مصدق و جبهه دکتر مصدق خیلی مخالف بودم.

س- یعنی تز ملی کردن صنعت نفت در سراسر کشور؟

ج- یعنی این‌جوری بود. من وقتی که از اروپا آمدم رفتم دیدن دکتر مصدق. وقتی که گفتم موقع تشکیل دولتش این‌جا نبودم، دکتر مصدق باز هیچ به روی خودش نیاورد که ما یک اختلافی هم با هم پیدا کرده بودیم و این‌ها، بلند شد و صورت ما را بوسید و گفت «پسر من مرا تنها گذاشتی و چرا رفتی؟» و این‌ها. به طوری این مرد نقشش را بازی کرد که من خجالت کشیدم اصلاً مطلب را عنوان بکنم، خیلی. توی مجلس متحصن شده بود. من گفتم، «خوب، من ضمن این‌که آمدم به حضرتعالی تبریک عرض بکنم چندتا سؤال هم از شما دارم. و آن این است که خوب، شما نفت را ملی کردید کار خوبی هم کردید. اما برنامه چیست؟ می‌خواهید چه‌کار بکنید؟ ما این نفت را کجا می‌توانیم بفروشیم؟» البته آن‌وقت هم اطلاعات من حالا هم راجع به نفت خیلی ناقص است ولی آن‌وقت که اطلاعات بنده خیلی سطحی بود راجع به نفت ولی می‌دانستم که نفت بازار فروش می‌خواهد وسیله استخراج می‌خواهد. والا خیلی معادن در ایران الان هست که شاید از نفت هم بهتر باشد ولی ما نه کشف کردیم نه استخراج کردیم و نه از آن بهره‌برداری می‌کنیم. توی دنیا از این معادن خیلی زیاد است معدن موقعی ارزش دارد که از آن بهره‌برداری بشود والا ممکن است میلیاردها سال دیگر هم بماند. و از دکتر مصدق خیلی مؤدب پرسیدم که «شما برنامه‌تان راجع به نفت چیست؟ من حاضرم هرکجا که شما می‌روید همراهتان بیایم به شرطی که برنامه‌تان را بدانم. گفت که «آقاجان یعنی شما می‌فرمایید ما تسلیم انگلیس‌ها بشویم؟» گفتم، «آقای دکتر مصدق ما دو نفری هستیم من هم عوام نیستم که شما بخواهید برای من این‌جوری حرف بزنید. من می‌گویم شما که از ما توقع دارید که همراه شما بیاییم و دلمان هم می‌خواهد با شما بیاییم، باید برنامه شما را بدانیم. اگر شما می‌خواهید کجا بروید؟ به من بگویید می‌خواهیم برویم توی دریا غرق بشویم. اگر من صلاحم بود با شما می‌آیم. ولی همین‌طوری کورکورانه من با هیچ‌کس نمی‌روم و با هیچ‌کس کاری ندارم. و به‌علاوه شما فکر می‌کنید من از شما می‌ترسم آقای دکتر مصدق؟ شما ملک مدنی و دکتر طاهری و این‌ها را می‌توانید با هو و جنجال مرعوب کنید من که اصلاً تمام عمرم توی این چیزها گذشته خودم با هو و چو تا این‌جا آمدم که از این چیزها نمی‌ترسم که.» ولی خوب دکتر مصدق دید گاف کرده دومرتبه خودش را کنترل کرد و دومرتبه شروع کرد با نرمی صحبت کردن. بعد گفتم که «خوب، من ایراد دیگری هم به شما دارم.» این از کلمه ایراد خیلی بدش آمد، گفت، «بله آقاجان ایراد به من دارید؟» عرض کردم، «بله بنده ایراد دارم به حضرت‌عالی.» دوتایی بودیم. گفت، «چه ایرادی داری؟» گفتم، «آخر این‌ها کی هستند شما دور خودتان جمع کردید؟ این حسین فاطمی به من متوسل بود که بشود رئیس تبلیغات ساعد و رزم‌آرا آن‌ها قبول نکردند حالا شما آمدید مملکت را دست این دادید و بقیه؟ و بقیه‌شان آن صالح که همکار پیشه‌وری بود، آن دکتر شایگان که این‌طوری بود. آخر این‌ها کی هستند شما؟ آن مکی که وضعش معلوم است چه بود؟ که من این‌ها را به تفصیل اگر میل داشته باشید به شما می‌گویم چه‌جوری این‌ها را می‌شناسم‌شان.

س- می‌رسیم بله.

ج- بله. خلاصه، گفت که، «آقاجان، آقایان فقط می‌توانید رأی کبود بدهید. حکومت جبهه ملی است.» و من گفتم، «خوب، اگر حکومت جبهه ملی است فقط باید جبهه ملی رأی بدهند. چرا ما بدهیم؟» گفت، «فقط می‌توانید رأی کبود بدهید.» گفتم، «معلم است که رأی کبود می‌دهیم. شما خیال می‌کنید من از شما می‌ترسم؟» و بلند شدیم در را زدیم به هم آمدم بیرون. آمدن بیرون و دکتر مصدق پشیمان شد از این‌که می‌دانست که من در حقیقت اگر اصطلاحش را بخواهیم چیز بکنیم، یک آدم جسور شاید یک خرده هم شر آن موقع معرفی شده بودم و می‌دانست که من از میدان در نمی‌روم. من فردایش رفتم پشت تریبون مجلس و یک حمله‌ای به دکتر مصدق کردم، منتها چون حمله آن‌موقع به دکتر مصدق را مصلحت نمی‌دانستم، گفتم که «آقای دکتر مصدق خودش خیلی آدم خوبی است ولی حیف که اسم ایشان را با یک عده آدم‌های نابکار دغلکار یکجا می‌نویسند و همکاران ایشان کسانی هستند که به‌هیچ‌وجه صلاحیت ندارند که همکار آقای دکتر مصدق باشند.» و ضمناً گفتم به این‌که «دزدی‌هایی هم که شنیده بودم که باز هم سوءاستفاده‌هایی می‌شود. این بود که

س- به وسیله کی آقا؟ در کجا؟

ج- به طور کلی شنیده بودم شایع بود. من، وکیل مجلس که چیز ندارد، شایعات را می‌رود می‌گوید.

س- بله، بله.

ج- گفتم که «شنیدیم که در این دولت هم جواز فروشی می‌شود و دزدی می‌شود این‌ها.» این یک چیزی بود که شنیده بودم. ولی حقیقتش این است که می‌خواستم یک انتقادی بکنم یک بهانه‌ای می‌خواستم.

س- بله.

ج- فردا یا پس‌فردای آن روز حسین دهاء که معاون وزارت دارایی بود،

س- دارایی

ج- منزل من آمد و گفت به این‌که، یک کاغذی به من نشان داد که دکتر مصدق نوشته به وارسته وزیر دارایی که «جناب آقای وارسته وزیر دارایی، آقای پیراسته نماینده مجلس در مجلس گفته که دزدی شده در وزارت دارایی و جوازفروشی شده. موضوع چیست؟ گزارش بدهید.» و این آمده بود از من توضیح بخواهد حسین دهاء که اگر شما می‌توانید ما را راهنمایی کنید برای این‌ها. گفتم «آقا من وکیل مجلس هستم یک چیزی شنیدم گفتم. خوب، خودتان جواب بدهید.» منظور این بود که یک ضربه‌ای، اولین به اصطلاح حمله غیرمستقیم به دکتر مصدق من کردم در مجلس، اقلیت هم تشکیل نشده بود.

س- بله.

ج- بعد از یک مدتی ما فکر کردیم که اقلیت تشکیل بدهیم. عده‌ای اشخاصی که ناراضی بودند از دکتر مصدق جمع کردیم و در منزل من جمع کردیم.

س- کی‌ها بودند آقا این‌ها؟

ج- آنچه که من یادم هست، جلسات اول خیلی آدم‌ها بودند ولی آن‌هایی که می‌ماندند تیمورتاش بود، عباس وکیل کردستان بود، غلامحسین خان ابتهاج وکیل بندرپهلوی بود.

س- آقای جمال امامی هم بود با شما؟

ج- جمال امامی بعد آمد.

س- شوشتری؟

ج- حالا، سید محمد علی شوشتری بود و عبدالصاحب صفایی بود، به حضور عالی، فولادوند بود،

س- بله.

ج- یعنی امیرقاسم فولادوند.

س- نادعلی کریمی نبود آقا

ج- نه نادعلی کریمی آن دوره وکیل نبود، دوره هفدهم شد.

س- بله.

ج- خلاصه یک چند نفری آمدند و این‌ها خیال می‌کردند شاید که مخالفت من یک اساسی دارد. من هم در این ابهام نگاهشان داشتم و نگفتم که اساس ندارد فقط مخالفت شخصی شروع شده. البته شاه را که دیدم، شب رفتم پیش شاه وقتی که آمدم.

س- یعنی بعد از سخنرانی‌تان در مجلس علیه مصدق؟

ج- بله، بله. گفتم که، یادم نیست که قبلش بود یا بعدش بود، حالا باید این را فکر بکنم.

س- بله.

ج- در هر صورت دیدم که شاه خیلی پژمرده و مضطرب و ناراحت است. گفتم که، «چطور شد دکتر مصدق را آوردید؟» گفت، «دیگر شد، دیگر شد.» من یادتان هست حتماً شنیدید که جمال امامی پیشنهاد کرد.

س- بله.

ج- دکتر مصدق بیاید. بعد گفتم «خوب، حالا می‌بینم که همه مرعوب شدند هیچ‌کس انتقاد نمی‌کند.» گفت، «بله همه می‌ترسند.» گفتم، «خوب، حالا انتقاد از دولت اگر نکند دولت یواش‌یواش یابو برش می‌داره و امر به خودش مشتبه می‌شود. به نظر من هر دولتی بایستی یک دسته‌ای انتقاد بکنند تا یک خرده سر جایش بنشیند.» گفت، «کسی جرأت نمی‌کند.» شاه گفت. گفتم که «خوب، اجازه می‌فرمایید من مخالفت کنم؟» گفت، «من نمی‌گویم بکنید یا نکنید. میل خودتان است. من نه تشویق می‌کنم که بکنید و نه تشویق می‌کنم که نکنید. ولی خوب جانتان به خطر می‌افتد اگر که با این موردی که می‌بینید.» گفتم، «نه من این را هیچ‌وقت راجع به این موضوع فکر نکردم. چون آدم یک‌روز به دنیا می‌آید یک روز هم می‌رود اگر بخواهد همه‌اش این‌جور بکند هیچ نمی‌تواند زندگی کند. خوب، توی خیابان هم که می‌روم یک دیوار ممکن است سر من خراب بشود. بنابراین اصلاً نمی‌شود زندگی کرد اگر آدم بخواهد این‌قدر از جانش بترسد و بنابراین من مخالفتم را می‌کنم.» گفت، «میل خودتان است مختارید. من نمی‌گویم بکنید.» اما چون من خیلی معروف بودم که نزدیک به شاه هستم مخالفت من در مجلس این‌جور تعبیر شد و در خارج که در حقیقت من بلندگوی شاه هستم و شاید این عده‌ای که آمدند به اقلیت برای همین مطلب بود که فکر می‌کردند که شاه به من دستوری داده. و حال آن‌که حقیقت این است که دستوری نداده بود. بله، از کسانی دیگری که خیلی جالب بود پیش ما آمده بود عبدالقدیر آزاد بود که ما آوردیم. از سابق می‌شناختمش بعد ما آوردیمش توی اقلیت و من تشویقش کردم که بیاید. عبدالقدیر آزاد یک آدم او هم مثل کاشانی بود تقریباً، یک آدم جاه‌طلب خلی بود. و من به او گفتم که هر کسی که علم بلند کند دولت قبلی را بیندازد او خودش نخست‌وزیر می‌شود. مثل این‌که همین مصدق آمد موجب که رزم‌آرا بیفتد و خودش شده، اگر تو می‌خواهی نخست‌وزیر بشوی بیا با ما همکاری کن. این هم چون عاشق مقام بود و آمد، آمد با وجود این‌که توی جبهه ملی بود آمد با ما همکاری می‌کرد و علنی به مصدق بعضی وقت‌ها توی مجلس گفت که «تو مملکت را فروختی.» و لابد خبر دارید از جریاناتش و این‌که مفصل است همه گفتند، به‌هرحال بعد از این‌که مخالفت‌های من شروع شد و مردم دیدند نه خبری نیست و من مخالفت می‌کنم و علنی شده و یک‌خرده داریم روی مردم را به دکتر مصدق باز می‌کنیم و جبهه ملی باز می‌کنیم، دکتر مصدق قطعاً این جلسه با نظر خودش بود، در منزل معدل شیرازی جلسه‌ای تشکیل شد، معدل شیرازی با من دوست بود از مجلس و از قبل از مجلس. جلسه‌ای تشکیل شد و امیرتیمور کلالی که آن‌وقت وزیر کشور بود؟

س- کشور بود.

ج- یا وزیر کار بود؟ وزیر کار بود آن‌موقع و حسین فاطمی و من منزل معدل جلسه کردیم. معدل می‌گفت که این جلسه برای این تشکیل شده که ببینند که «شما چرا با دولت مخالفت می‌کنید؟» و من یقین دارم به دستور دکتر مصدق بود. گفتم، «والله من رفتم پیش آقای دکتر مصدق به او می‌گویم شما برنامه‌تان چیست؟ با من آن‌طور حرف می‌زند که با سبزه‌میدان حرف می‌زند. من این‌جوری با کسی نمی‌روم. اگر برنامه‌اش را بگوید که می‌خواهد چه‌کار بکند، تا کجا می‌خواهد ایران را ببرد، تا کجا می‌خواهد ما را ببرد، من حرفی ندارم. اما برنامه نداشتن و روی دنیا ماجراجویی کردن به نظر من به نفع ایران نیست و من این‌کار را نمی‌کنم، مخالفت می‌کنم.» حسین فاطمی گفت که «راجع به این مسائل صحبت نکنید آقای دکتر مصدق از شما وطن‌پرست‌تر هستند.» گفتم، «به‌هیچ‌وجه من این را قبول ندارم. وطن‌پرستی در انحصار کسی نیست. ممکن است راهش فرق بکند والا هیچ نمی‌شود گفت که یک نفر وطن‌پرست است یک نفر وطن‌پرست‌تر است. وطن‌پرستی مال همه است ایران هم مال همه است و شاید من به دلایلی زیادتر نفع‌ام در بقای ایران بیشتر باشد از آقای دکتر مصدق، آقای دکتر مصدق هفتاد و چند سالش است و من تازه سی سالم است و بنابراین من بیشتر علاقه دارم ایران بماند تا بتوانم بشوم هم دکتر مصدق هم هفتاد سالم. و به این مناسبت من نمی‌توام بگویم که وطن‌پرستی در انحصار آقای دکتر مصدق است. هرکس یک راهی دارد اگر شما مرا متقاعد کنید که چه کار می‌خواهید بکنید، من حرفی ندارم می‌آیم با شما . اما اگر همین‌طوری کورکورانه و مثل خل‌ها و عاشق، نمی‌آیم،» حسین فاطمی گفت که «شما در ملاقات با آقای دکتر مصدق گفتید که به همکاران ایشان اعتراضی داشتید.» و دیدم که تمام حرف‌هایی که من راجع به حسین فاطمی زدم دکتر مصدق به این گفته. از حرف‌هایش معلوم بود. گفتم، «بله، من با آقای دکتر مصدق راجع به همکارانش صحبت کردم.»» گفت، «مثلاً راجع به کی؟» گفتم، «یکی راجع به شما.» گفتکه «چه ایرادی شما به من دارید؟» گفتم «ایراد من به شما این است که شما صلاحیت این‌که مملکت را دست شما بدهند ندارید. و شما مگر خودتان نمی‌خواستید بروید بشوید رئیس تبلیغات رزم‌آرا؟ مگر خودتان مرا واسطه قرار نداده بودید؟ او شما را قبول نکرد. بنابراین من چطور می‌توانم به شما عقیده داشته باشم که مملکت دست شما باشد و حالا جبهه ملی شدید این‌ها.» گفت، «اگر مخالفت با ما بکنید من می‌گویم شما انگلیسی هستید.» گفتم که «اگر به فحش است و دلیل نمی‌خواهد اتهام، خوب، به خود فرامرزی من هم می‌گویم شما، البته فرامرزی به صورت عصبانی گفت که اگر فحش است و دلیل نمی‌خواهد، من هم می‌گویم خواهر رفیق استالین هستی. این دلیل که نمی‌خواهد. گفتم که اگر دلیل نمی‌خواهد، خوب، به قول فرامرزی من هم خیلی چیزها می‌توانم بگویم. اما اگر دلیل می‌خواهید دلیلتان را بگویید که چیست؟ و به‌علاوه شما آقای فاطمی تمام فامیلتان در تمام مدت چیز معروف بوده به این‌که عامل انگلیس‌ها هستید. حالا شما بی‌ می‌گویید عامل انگلیس‌ها هستم.» معدل باز واسطه شد و گفت به این‌که، «آقا این حرف‌ها را نزنید و بیاییم حالا یک قراری با شما بگذاریم. شما بیا از این وکالت مجلس استعفا بده و بیا کار دولتی قبول کن.» گفتم، «من هیچ‌وقت این‌کار را نمی‌کنم. بیایم سنگر مجلس را خالی بکنم و بیایم کار دولتی بکنم. نه من در مجلس می‌مانم.» گفت، «پس شما بیا برو اروپا و به‌عنوان بازرس دولت سفارت‌خانه‌ها را بازدید کنید.» منظورش این بود یک پولی به من بدهند من بیایم اروپا. و ضمناً در ایران معروف بشوم یا دولت ساختم که دیگر بقیه ولم نکنند. گفتم، «من این‌کار را نمی‌کنم. برای این‌که این موجب می‌شود که من سنگر را خالی کردم رفتم اروپا برای خودم یک پولی به من دادید گشتم، بازرس سفارتخانه‌ها چیست؟ و من این‌کار را نمی‌کنم.» در هر صورت این جلسه بدون نتیجه تمام شد. بعد ما دیدیم که این اقلیت من که کسی مرا به ریاست قبول نداشت آن موقع با به‌عنوان لیدری قبول نداشت به‌عنوان رهبری قبول نداشت باید یک پیرمردی بیاوریم. اقلیت را در حقیقت من درست کرده بودم یعنی پایه‌اش توی خانه من گذاشته شده بود. اما کسی که مرا در آن سن و سال و با آن سوابق کمی که داشتم در سیاست کسی مرا به‌عنوان لیدری قبول نداشت. باید یک نفر مسن‌تر از خودم را بیاوریم. اول آمدیم و فکر سیدمهدی فرخ را کردیم، او را آوردیم کردیم، گفتیم یک جلسه دعوتش کردیم. دیدیم که این سید آدم بدی نیست اما خیلی غیرمنطقی است و یک خرده مثل این‌که خل است. این بود که او را ول کردیم و جمال امامی را دعوتش کردیم. بنابراین اقلیت چند ماه قبل از این‌که جمال امامی بیاید تشکیل شده بود. اما جمال امامی چون از ما مسن‌تر بود و بالاخره و به‌علاوه خودش هم ادعای این‌کارها را داشت، یواش‌یواش به‌عنوان لیدری ما قبولش کردیم معرفیش کردیم. البته شوخی هم می‌کردیم پشت سرش اما ظاهراً می‌گفتیم لیدر است. و من شدم سخنگوی اقلیت. بنابراین کار دست من بود ولی اسم اسم جمال بود، این بود که اقلیت تشکیل شد و بعد ما شروع کردیم یواش‌یواش به مخالفت‌های شدیدتر تا، که در صورتجلسات منعکس است، تا آن اواخر دوره ما رفتیم در مجلس متحصن شدیم به‌عنوان این‌که امنیت نداریم. حقیقتش هم این است که واقعاً در خارج امنیت نداشتیم برای این‌که ما را می‌کشتند، احساسات مردم را تحریک کرده بودند علیه ما. ولی خوب، این خودش هم یک نمایشی بود که برویم در مجلس متحصن بشویم. وقتی که مجلس متحصن شدیم یک دسته هم روزنامه‌نویس‌ها هم آمدند متحصن شدند. البته عنوان تحصن ما این بود که «شعبان جعفری و عده دیگری را از طرف دولت رفته بودند شعبان جعفری به‌عنوان «شعبان بی‌مخ» آمده بود و روزنامه‌های مخالف را غارت کرده بودند و آتش زده بودند.

س- این در چه سالی بود آقا؟

ج- این….

س- سال ۱۳۳۰.

ج- ۱۳۳۰ بله. قبل از ختم مجلس.

س- بله.

ج- بله. و به نظر ما آذرماه، بله، آذرماه رفتیم متحصن شدیم.

س- بله.

ج- متحصن شدیم و به عنوان این‌که و دکتر مصدق را استیضاح کردیم به‌عنوان «عدم امنیت».

س- این به خاطر وقایع روز ۱۴ آذر بود آقا؟

ج- که…

س- ۱۴ آذر ۱۳۳۰.

ج- بله.

س- که حزب توده میتینگ داشت و برخوردی ایجاد شد منجر شد به غارت کردن روزنامه‌ها

ج- روزنامه‌ها، بله.

س- و بعضی کلوپ‌های علنی حزب توده؟

ج- تنها حزب توده نبود تمام روزنامه‌ها را این‌ها روزنامه‌های مخالفت را

س- بله، روزنامه‌های «فرمان» و «آتش» و «داد» و این‌ها را

ج- بله، «داد» و «طلوع»

س- پس مربوط به همان روز ۱۴ آذر

ج- بله، بله.

س- استیضاح مربوط به همین وقایعی بوده ۱۴ آذر ۱۳۳۰.

ج- بله، بله. بعد که ما این استیضاح را کردیم و چند جلسه هم تشکیل دادیم، اول دکتر مصدق خیال کرده بود که اگر رادیو را به مجلس وصل بکند و حرف‌های ما منعکس بشود در پیش مردم، برای ما بد است نتیجه‌اش. اما بعد از یک مدتی فهمید که نه هی یواش‌یواش دارند مردم روشن می‌شوند که این‌ها کی هستند، برنامه‌شان چیست، می‌خواهند چه کار بکنند، و آمدند برای اولین دفعه در تاریخ دنیا اکثریت ابستروکسیون کرد همیشه اقلیت ابستروکسیون می‌کند ولی اکثریت ابستروکسیون کرد برای این‌که استیضاح ما مطرح نشود و ما نتوانیم حرف بزنیم. این بود که مجلس دیگر بعد از استیضاح ما تا آخر اکثریت تشکیل نداد و ما فقط در جلسات خصوصی یا به وسیله اعلامیه و مصاحبه و این‌ها مطالب‌مان را به مردم می‌گفتیم. ولی البته آن وسیله‌ای که اول داشتیم و می‌توانستیم مردم را روشن بکنیم لااقل راجع به تز خودمان، آن از بین رفت.

س- بله. با توجه به این مسئله که شما فرمودید که اشرف پهلوی نقش سیاسی مهمی در این دوره داشت، رابطه اقلیت مجلس با اشرف پهلوی و مادر شاه ملکه مادر و شاهپور علیرضا و این‌ها چگونه بود؟

ج- والله این یک حرفی بود که در روزنامه‌ها مخالفین مثل روزنامه «شورش» و این‌ها می‌نوشتند.

س- بله.

ج- حقیقت این است که اشرف اولاً آن‌موقع تهران نبود روی دستور دکتر مصدق، فشار دکتر مصدق رفته بود.

س- بله.

ج- ملکه مادر هم یک زن بی‌سواد عامی بود که به این‌کارها دخالتی نمی‌کرد. اگر هم می‌کرد دخالتش خیلی سطحی بود، یک حرفی می‌زد. علیرضا که به‌هیچ‌وجه دخالت نداشت. این‌ها چیزهایی بود که خلق کرده بودند. من به‌عنوان یک شاهد عینی به شما می‌گویم که دخالت اشرف و علیرضا و مادر شاه صفر بود. خود شاه البته به ما که اقلیت بودیم سمپاتی داشت اما جرأت این‌که ما را علنی بکند نداشت. و گاهی که من اقلیت بودم در زمان اقلیت، گاهی که من پیش شاه می‌رفتم شب‌ها بود و در کشیک افسران مورد اعتمادش مثل سرلشکر اخوی که آن‌وقت سرهنگ بود و امثال این‌ها. در حدود نیم ساعت یک ساعت پیش شاه می‌ماندم و شاه به من تنها همیشه مثل این‌که از اقلیت بدش نمی‌آمد به دلیل این‌که مرا می‌پذیرفت. اما هیچ‌وقت دستش را باز نکرد که بگوید که «بکنید یا نکنید.» خبر می‌گرفت. خبر می‌گرفت و ضمناً هم می‌گفت که «من که هیچ‌وقت به شما نگفتم. هر چه صلاح می‌دانید بکنید.» اما خوب معلوم بود که با اقلیت نظر موافق دارد والا اگر نداشت که مرا نمی‌پذیرفت ساعت ده شب یازده شب.

س- بله.

ج- این‌ها بی‌اساس است، این‌هایی که می‌گویند بی‌اساس است. در هر حال تا مجلس تمام شد. مجلس تمام شد و جریانات بعدی که می‌دانی که راجع به نفت راجع به ایران لابد این‌ها را که می‌دانید.

س- بله، آن‌ها را مفصل نوشتند.

ج- می‌دانید، بله، هم اشخاص مختلف نوشتند. من حالا فکر می‌کنم گاهی که شاید اگر ما به جای مخالفت با دکتر مصدق دور او را گرفته بودیم و نمی‌گذاشتیم که این یکپارچه در اختیار اطرافیانش قرار بگیرد، اطرافیانی که اصلاً صلاحیت نداشتند، شاید ما می‌توانستیم برای مملکت مفیدتر واقع بشویم تا مخالفت با دکتر مصدق و برای خودمان هم بهتر بود. برای این‌که بعد از ۲۸ مرداد آن‌قدر دولت‌ها بد بازی کردند که دکتر مصدق که در موقع ۲۸ مرداد و جبهه‌اش را از دست داده بود، دومرتبه وجه پیدا کرد. اگر دولت‌های بعد از ۲۸ مرداد درست عمل کرده بودند و فساد و کثافت‌کاری و بی‌اعتنایی به افکار عمومی پیش نیامده بود، شاید دکتر مصدق این وضع را نداشت که بعد در افکار مردم و جوان‌ها پیدا کرد.

س- بله.

ج- مثل درست مثل همین قضیه خمینی است که اگر خمینی و این آخوندها و این رژیمی که بعد از شاه آمد درست رفتار کرده بودند شاه این وجهه‌ای که حالا در بین ایرانی‌ها پیدا کرده و از بعضی از تقصیراتش می‌گذرند و باز می‌گویند، آن دوره بهتر از این دوره بود، این وضع را پیدا نمی‌کرد. یعنی اگر این‌ها خوب عمل کرده بودند شاه نقاط ضعفش را بیشتر مردم می‌گفتند تا نقاط قوتش را. ولی از بس این‌ها بد عمل کردند این برعکس شد. من…

س- (؟) معذرت می‌خواهم ببخشید.

ج- بله، من فکر می‌کنم حالا که پشیمانم گاهی، فکر می‌کنم که شاید اگر ما به جای مخالفت با دکتر مصدق دورش را گرفته بودیم، مصدق‌السلطنه برای من قطعی قطعی است که آدم وطن‌پرستی بود. اما برای من باز هم قطعی است که خودش را هم بیشتر از وطن‌دوست داشت. اسمش را دوست داشت، وجهه‌اش را دوست داشت. یک مرد وطن‌پرست نباید که فکر بکند که اگر این‌کار را بکم وام چه می‌گویند. مثل فروغی بدبخت که آن همه سنگ خورد، اگر آلمان‌ها فتح کرده بودند حتماً فروغی را به‌عنوان یک خائن محاکمه‌اش می‌کردند، تصادفاً.

س- بله.

ج- اما او می‌دانست و این فداکاری را کرد. یا پتن در فرانسه این فداکاری را کرد. یا قوام‌السلطنه در قضیه نفت آن فداکاری را کرد. دکتر مصدق تنها عیبی که داشت به نظر من این بود که خیلی به وجهه‌اش اهمیت می‌داد. به شما گفتم که با دکتر متین دفتری که داماد دکتر مصدق بود، شوهر خانم منصوره متین دفتری بود، و این دختر هم خیلی مورد علاقه دکتر مصدق بود، بنابراین دکتر متین دفتری خیلی نزدیکش بود، و به من گفت دکتر متین دفتری که، «احمد مصدق،» خصوصی به من گفت، گفت، «احمد مصدق یعنی پسر دکتر مصدق به متین دفتری گفته بود، یعنی به شوهر خواهرش، که اگر پاپا آخر بچه‌های مصدق به مصدق می‌گفتند «پاپا». حالا آن زمان چرا «پاپا»؟ ایرانی چرا بگوید «پاپا»، نمی‌دانم.» اگر پاپا بداند که سر من، «یعنی سر پسرش را،» می‌برند زیر پاهایش می‌گذارد یک وجب می‌رود بالا مردم بیشتر برایش دست می‌زنند، این این‌کار را می‌کند.» این تنها نقطه ضعفی بود که دکتر مصدق داشت. و حال این‌که مرد وطن‌پرست باید اولاً واقع‌بین باشد، به‌علاوه اگر گاهی لازم باشد فحش حتی ترور حتی غارت و همه‌چیز را به خودش بخرد برای وطنش کار بکند. اگر ما رفته بودیم دور دکتر مصدق شاید این‌قدر تحت نفوذ این‌هایی که نگذاشتند مسئله نفت حل بشود قرار نمی‌گرفت. اگر مسئله نفت در زمان دکتر مصدق حل شده بود ۲۸ مرداد به وجود نمی‌آمد. اگر ۲۸ مرداد به وجود نمی‌آمد روش دیکتاتوری که بعداً دیدیم منجر به چه شد در ایران به وجود نمی‌آمد.

س- بله.

ج- دکتر مصدق یک لنگری می‌ماند.

س- بله.

ج- یک کسی بود برای ترمز، اما متأسفانه ما این‌کار را نکردیم. حالا من بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که کاش ما این‌کار را کرده بودیم که رفته بودیم دور دکتر مصدق و میدان نمی‌دادیم به این‌هایی که دکتر مصدق را احاطه کرده بودند که هرکدام‌شان معلوم نبود که عامل چه سیاست خارجی هستند و چه کار می‌کنند. همین این‌ها باعث شدند که نگذاشتند دکتر مصدق نفت را حل بکند و مصدق را می‌ترساندند از این‌که مردم ممکن است از شما برگردند. و حال آن‌که به نظر من یک مرد سیاستمدار می‌آمد پای تلویزیون، پای رادیو، می‌گفت، «مردم من این کارها را کردم، این کارها را کردم حالا عایدات ما چند برابر شده، شرکت دیگر دخالتی در کار سیاست ایران ندارد و ما مجبور شدیم که این‌کار را بکنیم قبول هم کردیم.» برای این‌که بدانید که دکتر مصدق تحت‌تأثیر چه عواملی بود و چگونه فکر می‌کرد، حالا من یک داستانی که خیلی جالب است برایتان از حسن شمشیری که همه‌کاره دکتر مصدق در بازار بود، نقل می‌کنم. یک‌روزی حسن شمشیری که با من سابقه داشت آمد پیش من منزل. مرد عوام ساده‌ای بود، گفت، «آقا، قربان جدت بروم قربان خودت بروم چرا این‌قدر با آقا مخالفت می‌کنی؟» گفتم، «آخر آقای شمشیری این آقا برنامه ندارد. آخر نفت اول استخراج می‌خواهد بعد وسیله حمل می‌خواهد بعد بازار می‌خواهد. ما هیچ چیزش را نداریم.» گفت که «شما موافقت کنید من قول می‌دهم با همین روی کول خودم و همه بازاری‌ها را جمع می‌کنیم با مشک ما این نفت را می‌بریم به بازار دنیا. من گفتمع «مرد حسابی مگر نفت را با مشک می‌شود به بازار برد؟ این حرف‌ها چیست می‌زنی؟» گفت، «آخر شما نمی‌دانید انگلیس‌ها چه کار کردند با ایران؟» گفتم، «چه‌کار کردند بگویید.» می‌خواستم ببینم او چه می‌گوید، گفت، «من با این چشم‌های کور، به نظرم حسن شمشیری یک خرده تراخم داشت، گفت من با این چشم‌های کور خودم دیدم که در خوزستان نقب زدند و نفت را از زیر زمین می‌برند به لندن، گودال لندن اسمش است.» بعد که من تحقیق کردم معلوم شد که یک گودالی در خوزستان هست به اسم گودال لندر، این را خیال کرده بود که این گودال لندر گودال لندن است و نفت هم از زیر زمین نه این‌که این گود بود و پله می‌خورد می‌رفت پایین، این خیال کرده بود که نفت را از زیر زمین نقب زدند و از خوزستان می‌برند لندن. آن‌قدر وضع عوام‌فریبی در ایران بود. آن‌وقت این شمشیری همه‌کاره آقای دکتر مصدق بود و این دکتر مصدق تحت‌تأثیر این‌ها. مثلاً حسین فرهودی به من گفت، گفت به این‌که «من رفتم من دکتر مصدق،» ما با او ارتباطی نداشتیم، «گفتم آقا این پیشنهادها را قبول کنید. گفته بود، «پس با این مردم چه کار کنم؟» مثلاً آن‌قدر به مردم وعده‌هایی داده بود که یک آخوندی در خراسان، آخر گفته بودند که هر کسی که وقتی اگر نفت ملی بشود، هر کسی به نظرم ماهی ۷۰۰ تومان یک‌همچین رقمی از ایرانی‌ها قسمت کرده بودند عایدات نفت را روی جمعیت و گفته بودند هر نفری ۷۰۰ تومان در ماه گیرش می‌آید. و یک آخوندی در خراسان آب‌انبارش را خالی کرده بود که وقتی نفت او را می‌دهند آن‌جا ذخیره کند، آب‌انبارش را تمیز کرده بود و شسته بود و این‌ها که وقتی نفت سهم او را بهش می‌دهند با پیت در روز این را ذخیره کند. یکی از رفقا می‌گفت که نوکر ما استعفا داد رفت. آن‌وقت نوکرها ماهی پنجاه تومان صد تومان بیشتر نمی‌گرفتند. گفتیم، «آخر چرا؟» گفت، «نه دیگر مرسی من می‌خواهم بروم.» گفتیم، «آخر چرا؟» گفت، «حالا بچه که نداریم ما دو نفر هستیم من هستم و زنم با این ترتیب که آقای دکتر مصدق گرفته و حتماً هم موفق می‌شود، ما ماهی هرکدام هفتصد تومان گیرمان می‌آید می‌شود ماهی هزار و چهارصد تومان بس‌مان است ما دیگر می‌خواهیم چه کار کنیم کار کنیم؟» یعنی این‌طوری پایه عوامفریبی بود و یک مرد سیاستمدار نباید این‌کارها را می‌کرد نباید مردم را آن‌قدر جلو می‌برد که نمی‌توانست برگردد. یا لااقل خیال می‌کرد نمی‌توانست برگردد برای این‌که می‌توانست. به نظر ما تورنبرگ در سازمان برنامه، حالا به این نتیجه رسیدم، که دوست نزدیک دکتر شایگان بود حالا این عامل کدام سیاست بود، نمی‌دانم. او بیشتر نمی‌گذاشت و به اصطلاح ترمز می‌کرد چیزها را به وسیله دکتر شایگان. مثلاً حسیبی یک آدم ساده‌ای است آدم بدی هم نیست، اما این از نفت هیچ اطلاعی نداشت. یادم هست که کارشناسان بین‌المللی که آمده بودند به ایران روزنامه‌نویس‌های‌شان پرسیدند که این آقای حسیبی راجع به نفت اطلاعاتش چیست؟» مرتیکه گفته بود جواب این سؤال را، گفته بود، «ما تعجب می‌کنیم آدم به این جوانی چرا دندان مصنوعی گذاشته.» اصلاً جواب این سؤال را هم نداد. هیچ‌کس راجع به نفت این‌هایی که دور مصدق بودند اطلاعی نداشتند، سابقه‌ای نداشتند، برنامه‌ای نداشتند، لااقل… یا با حسن نیت کارشکنی می‌کردند یا با سوءنیت کارشکنی می‌کردند. وقتی استوکس آمد به ایران پیشنهاد استوکس خیلی جالب بود برای این‌که انتخابات حزب کارگر بود و نمی‌خواستند چون می‌دانید که در موقع انتخابات ممالک دموکراسی چه باج‌هایی حاضرند بدهند که انتخابات را ببرند. استوکس پیشنهاد می‌کرد که ما حاضریم چهل میلیون پوند بدهیم و با شرایط خیلی سهلی مذاکرات را ادامه بدهیم.