روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۶ ژوئن ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
به هر حال، مذاکرات را ادامه بدهیم، خوب شد؟ خوب، این چه مانعی برای دولت داشت که چهل میلیون را میگرفت چهل میلیون پوند هم در آنموقع برای ایران خیلی بود. چهل میلیون پوند را میگرفت مذاکرات را ادامه میداد همان حرفهایی که در نطقهایش میزد در مذاکراتش میزد، پول هم گرفته بود، حزب کارگر هم شکست نمیخورد و حزب محافظهکار که بعد موجب سقوط دکتر مصدق شد و موجب به وجود آوردن ۲۸ مرداد شد به وجود نمیآمد. در هر صورت، به نظر بنده تنها عیب دکتر مصدق این بود که اسیر این بود که مبادا به اسمش خدشهای وارد بشود در پیش عوام، همین، و این نقطه ضعفش بود. اما اگر ما دورش را گرفته بودیم شاید خیلی بهتر میشد برای اینکه ما هم نفوذ پیدا میکردیم به جای مخالفت و میگفتیم به اینکه «آقای دکتر مصدق حالا این چه عیبی دارد؟ تشریح میکردیم تشویقش میکردیم که یکی از این پیشنهاداتی که آورده بودند برایش بپذیرد. اگر پیشنهادات را پذیرفته بود همانطوری که گفتم ۲۸ مرداد به وجود نمیآمد و این بدبختیها که نتیجه مستقیم ۲۸ مرداد بود سر ملت ایران نمیآمد.
س- آقای دکتر پیراسته شما در مجلس هفده نماینده نبودید،
ج- بله.
س- و در جریان سی تیر ۱۳۳۱ که در همان دوره اتفاق افتاد شما نماینده مجلس نبودید ولی ارتباط با قوامالسلطنه داشتید؟ درهرحال میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که خاطراتتان را راجع به ۳۰ تیر ۱۳۳۱ برای ما توضیح بفرمایید.
ج- عرض کنم به حضورتان که، من نماینده مجلس نبودم اما بالاخره یکی از کارگردانهای مخالفین بودم یعنی که ارتباط بین ما و مخالفین قطع نشده بود.
س- بله.
ج- حتی ما جلسات مخالفت با دکتر مصدق را به صورت شبکهها درست کرده بودیم. در منازل تشکیل میشد و دوازده نفر سیزده نفر آدمهای همفکر چهارده نفر حداکثر جمع میشدیم و پول جمع میکردیم و روزنامههای مختلف درمیآوردیم.
س- چیها بودند آقا این روزنامهها؟ کدامها بودند؟
ج- والله روزنامه آنوقت امتیاز روزنامه را قوامالسلطنه آزاد کرده بود.
س- بله.
ج- امتیاز روزنامه از تصدیق دوچرخهسواری آسانتر بود. اینها غالباً پول نداشتند که روزنامههایشان را دربیاورند ولی دلشان میخواست که روزنامهشان دربیاید. ما برای هر شماره ۱۵۰ تومان میدادیم به شرطی که شمارهاش را طوری بنویسد که توقیف بشود، و یا اینکه ما برایش مینوشتیم. در نتیجه ما یک مقاله تندی مینوشتیم خیلی تند و فردایش توقیف میکردند این روزنامه را. این دولت بیچاره هم اینقدر شعور نداشت که ببیند که اگر این روزنامه را ولش کند فردا اصلاً خودش در نمیآید چون پولی نبود. تحقیقات نمیتوانستند بکنند در نتیجه مثلاً در حدود نود و سه چهار روزنامه ما درآوردیم که نود و سه چهار دفعه دولت توقیفشان کرد.
س- روزنامه «آتش» آقای میراشرافی هم بود؟
ج- روزنامه «آتش» دیگر بله. روزنامه «آتش» مرتب درمیآمد. روزنامههای دیگر مثلاً یکیاش
س- «فرمان»؟
ج- فرمان هم خودش درمیآمد.
س- مال عباس شاهنده.
ج- بله. آن هم درمیآمد.
س- «داد» مال عمیدی نوری؟
ج- بله اینها روزنامههای مرتب بود اما روزنامههایی که ما درمیآوردیم یکیاش
س- اسامیشان یادتان نیست؟
ج- یکیاش «جانسپاران میهن» بود. این را یادم هست.
س- بله. کی درمیآورد آقا این روزنامه را؟
ج- یک شفیع بیگلو بود، او درمیآورد و این جوانهای پانایرانیستها و اینها هم با او همکاری میکردند.
س- بله.
ج- به حضورتان عرض کنم که، ما هفتهای ۱۵۰ تومان به او میدادیم.
س- پانایرانیستها که آقا طرفدار دکتر مصدق بودند.
ج- نه.
س- در آن زمان.
ج- نه، نه جوانهای
س- سومکا را شاید میفرمایید؟
ج- نه، نه سومکا نبود، مال منشیزاده نه. جوانهای پانایرانیستها چندین دسته بودند. همه هم بچه مدرسه بودند.
س- بله.
ج- و من یاد جوانیهای خودم میافتادم. اینها اختلافشان این بود که چون نظرشان این بود که فلات قاره در زیر یک پرچم.
س- فلات ایران به زیر یک پرچم.
ج- فلات ایران، بله ببخشید، فلات ایران. و میگفتند که باید پاکستان و اینها همه را هم بگیریم و ضمیمه ایران بکنیم.
س- بله.
ج- و بعد آنهایی که میگفتند قفقاز را باید بگیریم اول، آنها میگفتند مخالفین میگفتند که «شما طرفدار انگلیسها هستید چون میگویید اول قفقاز را بگیریم. آنهایی که میگفتند پاکستان را بگیریم، آن مخالفین میگفتند که «شما…» در هر صورت چیزهای بچهبازی و مسخرهای بود.
س- بله.
ج- بعد من جلسهای کردم یادم هست که گفتم بابا، چند از این جوانها را جمع کردم گفتم، «حالا شما قشونتان را قسمت کنید. یک روز همان ساعت که میفرستید به قفقاز همان ساعت پاکستان را هم بگیرید. دیگر این اختلاف سر تصرف قفقاز و پاکستان را بگذارید کنار.» در هر صورت، یک روزنامه دیگر «گوهر پاک» بود، نمیدانم سال کی بود. ما صد و پنجاه تومان به او دادیم. به روزنامه «آتش» کمک میکردیم از همین پولهایی که جمع میکردیم هر نفر هزار تومان گذاشته بودیم وقتی که تمام میشد دومرتبه جمع میکردیم میدادیم. و زاهدی که ما سابقاً با او من در دوره مجلس مخالفت کرده بودم و اعلام جرم کرده بودم حتی در مجلس، وزیر کشور دکتر مصدق که بود بعد به وسیل آقای جعفر بهبهانی فرستاد پیش من که «حالا که دیگر با هم همسنگر شدیم بیا آشتی کنیم.» رفتیم منزل زاهدی و با هم آشتی کردیم و قرار شد با هم همکاری کنیم علیه دکتر مصدق. از نکات جالب سی تیر را فرمودید.
س- بله، بله.
ج- بله، ۳۰ تیر قوامالسلطنه را شاه فرمان داد.
س- بله.
ج- ما در جریان نبودیم که چرا فرمان داد. ما دیدیم فرمان داد. من هم که به شما گفتم که با قوامالسلطنه خودم بعد که مطالعه کرده بودم دیدم بد رفتار کردم.
س- بله فرمودید.
ج- این است که قبلاً با او آشتی کرده بودم. این بود که من رفتم منزلش و چندتا از روزنامهنویسها را بردم و مردم هم که نمیدانستند که چیست یکی از روزنامههای مخالف من نوشت که «این آقای پیراسته که پرونده قوامالسلطنه را تشکیل داده بود این همه با او مخالفت کرده حالا بوقلمون صفت شده و دومرتبه رفته با این همکاری میکند.» ولی حقیقت این بود که به شما عرض کردم. قوامالسلطنه پیر شده بود و وقتی با ما حرف میزد چرت میزد. و این قوامالسلطنه اول نبود و بعلاوه دستگاهها، تا دو روز اولی که فرمان گرفته بود اختلاف شدیدی پیدا نشد. ۳۰ تیر را بیشتر حزب توده به وجود آورد یعنی اساسش را در آنموقع مجاهدین اینها نبودند چون این کار کار مسلحانه بود کار
س- حزب توده که مخالف دکتر مصدق بود آقا.
ج- نه، حالا به شما عرض میکنم. قوامالسلطنه نارو زده بود به روسها و میخواستند از او انتقام بگیرند. این برای من علم حاصل است اگر میخواهید داستانش را هم تعریف کنم. در دو روز اول که قوامالسلطنه فرمان گرفته بود برادران لنکرانی و این دارودستهای که چیز بودند ساکت بودند. بعد مثل اینکه از مسکو دستور به آنها رسید که مخالفت کنند چون کس دیگری جز، آنوقت مجاهدین و اینها در بین نبودند که.
س- بله.
ج- کس دیگری جز، برای اینکه آخوند و بازاری و اینها که نمیآیند خودشان را جلوی گلوله بگذارند یا اینکه بتوانند تیر بیندازند یا بتوانند تفنگ در بکنند یا بتوانند هفتتیر حمل کنند. اینها فقط مسلحین حزب توده بودند البته مردم هم قوامالسلطنه اعلامیهاش را خیلی بد داد و اعلامیهاش هم برایش، آنچه من تحقیق کردم بعداً مورخ الدوله سپهر نوشته بود. مورخالدوله سپهر هم با او دشمنی داشت برای اینکه وقتی که وزیرش بود گرفتش حبسش کرد فرستادش به کاشان. و بنابراین خواست از او به نظر من خواست انتقام بگیرد. قوامالسلطنه هم بدون اینکه بفهمد اعلامیهای که برایش مورخ الدوله سپهر نوشته بود امضا کرد و خواند و این موجب شد که بیشتر علیه قوامالسلطنه احساسات عمومی تحریک بشود. و چون سید ابوالقاسم کاشی هم خیلی با او بد بود برای اینکه قبلاً حبسش کرده بود سید ابوالقاسم را و فرستاده بود به قزوین،
س- بله.
ج- و سید ابوالقاسم هم به اصطلاح آتشبیار چیز بود. اما اساس مطلب باز به نظر من ضعف شاه بود. برای اینکه یا آدم یک کاری را نمیکند یا دنبالش میایستد برای اینکه یک مرتبه دستور بدهد سربازها برگردند آنجا و مملکت را به حال خودش بگذارد، این کار به نظر من صحیح نبود. ولی ما چون نمیدانستیم جریان چیست تسلیم حوادث شدیم، نمیدانستیم چیست. حالا که من برمیخورم به گذشته میبینم که شاه ما در چندین مورد در زندگیاش ضعف به خرج داد و این ضعفها خیلی به ضرر مملکت تمام شد. یکی از این ضعفها همان حادثه سی تیر بود.
س- بله.
ج- که بیجهت فرمان داد که سربازها برگردند و کاری نداشته باشند و شهر عملاً دست مردم افتاده بود یعنی دست چیز.
س- بله، بله.
ج- حتی ۴۸ ساعت یا کمتر یا بیشتر نگهبانهای مردم سر کار بودند.
س- بله، من دقیقاً یادم هست آقا آن روز.
ج- بله، بله، خلاصه
س- شما در آن روزها با قوامالسلطنه و شاه هم ملاقاتی داشتید؟
ج- با شاه ملاقاتی نداشتم فقط اشرف را وقتی که میخواست که مصدقالسلطنه فشار آورده بود که برود، دیدمش، گفتم، «شما مجبور هستید بروید؟» گفت
س- این قبیل از حوادث سی تیر یا بعد از حوادث سی تیر؟
ج- بعد از حوادث سی تیر. گفت، «بله مصدق فشار آورده من باید بروم.» در هر حال ما مخالفتمان را ادامه دادیم و یکی از چیزهای جالب در آنموقع این بود که یک روزی منزل من جلسه بود دیدیم که نوکر من آمد و گفت به اینکه «آقای منصور میخواهد شما را ملاقات کند.» من خیال کردم یک منصور بود همسایه ما در زعفرانیه خیال کردم او است، گفتم، «توی آن اتاق باشند.» من با وکلای این جلسه داشتم، بعد که کار ما تمام شد رفتم دیدم منصورالملک است، منصورالملک، خیلی هم ناراحت شدم برای اینکه منصورالملک مثل پدر من بود از نظر من، نخستوزیر بود چند دوره، حالا همانطور توی اتاق دفتر من در منزل من شاید نیم ساعت منتظر شده بود. خیلی از او عذرخواهی کردم، گفتم، «به من نگفتند جنابعالی هستید. ما یک منصور اینجا داریم که رفیق ما است گفتیم چند دقیقه صبر کند.» ولی خوب، او خیلی با یک نرمش سیاسی به روی خودش نیاورد و بعد گفت که، گفتم، «خوب، آخر تلفن نفرمودید؟ میخواستید تلفن، حالا که اظهار لطف کردید تلفن میکردید تشریف میآوردید.» گفت که، «خوب، من دیگر رد شدم آمدم اینجا. بعد گفت، «من از شما یک گلهای دارم.» گفتم، «گله شما چیست؟» گفت به اینکه «شما ؟؟؟ به من کمک نمیکنید نخستوزیر بشوم؟» حالا دوره هفدهم است ولی من باز هم وکلا و اینها در خانه جمع میکردیم ما بالاخره آتشبیار
س- معرکه بودید.
ج- مخالفین بودیم، بله. گفتم، «آقای منصور؟» گفت، «آخر زاهدی کیست؟ شما مرا ول کردید رفتید سراغ زاهدی؟» گفتم، «ما حرفی نداریم ما یک کسی را می خواهیم که بتواند این مصدق را بیندازد. اگر شما اهلش هستید ما حرفی نداریم.» گفت، «بله من حاضرم که قبول بکنم.» گفتم، «من خیال میکنم زاهدی هم حرفی نداشته باشد که تسلیم شما بشود.» گفت، «حالا ببینیم. خواهش میکنم اینکار را درست کنید.» او رفت، من گفتم، «حالا شما بروید منزلتان.» منزلش ولیآباد بود گفتم، «بله.» گفتم، «من تا چند دقیقه دیگر با شما تماس میگیرم.» وقتی او رفت من هم بلند شدم رفتم منزل زاهدی، آنوقت ولیآباد بود، گفتم، «تیمسار منصورالملک آمده به من یکهمچین حرفی میزند شما چه میگویید؟» گفت، «والله من حرفی ندارم من حاضرم که، شما صحبت کنید که اگر دلش میخواهد او بیاید بشود نخستوزیر. اگر دلش میخواهد من وزیر کشور میشوم دلش نمیخواهد نمیشوم. بالاخره موقع موقع اینکارها نیست.» هیچی ما رفتیم منزل منصورالملک، گفتیم، «آقای منصور آقای زاهدی هم حاضر است به نفع شما کنار برود. شما از فردا در منزلتان را باز کنید ما مخالفین را منزل شما میآوریم به جای اینکه منزل ما باشد خلاصه اینجا بشود علمدار.» گفت، «نه من اهل اینکارها نیستم.» گفتم، «پس اهل چه کاری هستید؟» گفت، «شما دکتر مصدق را بیندازید بعد مرا بیاورید.» گفتم، «اگر ما میتوانستیم مصدق را بیندازیم که دیگر چرا شما را بیاوریم؟ ما یک نفر را میخواهیم که مصدق را بیندازد.» در هر حال، عرض کنم که، بعد تا ۲۸ مرداد به وجود آمد، یعنی ۲۵ مرداد. من بههیچوجه در جریانش نبودم البته مخالفت میکردیم اما در جریان
س- شما در تمام این دوران سی تیر ۱۳۳۱ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در ایران تشریف داشتید؟
ج- هیچ من بیرون نرفتم، نه. بله.
س- بله. در این دوره ممکن است خاطراتتان را برای تهیه مقدمات ۲۸ مرداد برای ما توضیح بفرمایید؟
ج- والله من هیچ در، حقیقتش این است که چون خیلیها به خودشان چسباندند که در ۲۸ مرداد دخالت داشتند یا نمیدانم چه شدند و اینها.
س- بله، بله.
ج- من بههیچوجه، حالا شاید من چون نظامی نبودم و تأثیری نداشتم، من در مقدمات ۲۵ مرداد و فرمان و اینها اصلاً هیچ وارد نبودم. من از رادیو شنیدم. البته میدانستم مخالفت میشود میدانستم، ولی واقعاً اطلاعی نداشتم.
س- در ۹ اسفند ۱۳۳۱ چه آقای پیراسته؟
ج- ۹ اسفند ۱۳۳۱ من شنیدم شاه میخواهد برود.
س- بله، آن مطالب نه. شما اگر خاطرات بهخصوصی دارید از این روز در
ج- نه، نه، من خودم هم رفتم جلوی منزل شاه و جزو کسانی بودم که میخواستیم شاه نرود.
س- بله.
ج- ولی خاطره دیگری ندارم از آن.
س- شما با آیتالله بهبهانی و دیگران آنموقع تماسی هم داشتید؟
ج- با آیتالله بهبهانی همیشه تماس داشتیم.
س- بله.
ج- آدم خوبی هم بود، خدا رحمتش کند.
س- بله.
ج- عرض کنم که،
س- آیا در روزهای قبل از ۹ اسفند هم با ایشان تماس داشتید؟
ج- بله، با آقای بهبهانی
س- برای اینکه ایشان یک نقش عمدهای داشته در
ج- بله.
س- ۹ اسفند ۱۳۳۱.
ج- عرض کنم به حضورتان که جالب این است که یکروزی ما وادار کردیم، حالا که صحبت آقای بهبهانی را کردید، یکروزی ما وادار کردیم که مخبرین جراید خارجی بروند منزل آقای بهبهانی و بهعنوان یک مجتهد مخالف با او مصاحبه کنند. او گفت، «من اهل اینکارها نیستم. من بلد نیستم.» و اینها. گفتیم، «عیبی ندارد ما سوالاتی که آنها احتمالاً از شما ممکن است بکنند باید اینها باشد. جوابهایش هم اینهاست شما اینجوری جواب بدهید.» خیلی تمرین کردیم اینکار را. بعد، البته خود من نرفتم، مخبرین خارجی را فرستادیم منزل آقای بهبهانی، آقای بهبهانی وقتی مخبرین خارجی از او پرسیدند، خوشبختانه آنها زبان فارسی بلد نبودند، مترجم هم برایش فرستادیم به عنوان اینکه یکی از اطرافیان آقا است. وقتی که مخبرین سؤال کردند ازاو، این نگاه کرد به آن کاغذی که ما برایش نوشته بودیم، «گفت «اینکه مربوط به سؤال دوم است.» این خیال میکرد مخبرین هم به ترتیبی که ما نوشتیم سؤال میکنند. وقتی که از او پرسیدند «عقیده شما مثلاً راجع به نفت چیست؟» گفت، «اینکه مربوط به سؤال دوم است. » آن مخبر که نمیدانست که سؤال اول و دوم چیست؟ البته آن مترجم یک خرده چیز کرده بود و نگذاشته بود مخبرین بفهمند. در هر صورت، بهبهانی آدم جالبی بود و آن روز باعث شد که شاه نرود. یکی از کسانی که باعث شد شاه آن روز نرود بهبهانی بود. من هم رفتم خیلی جمعیت جمع کردیم و بردیم جلوی منزل شاه که شاه نرود، البته برای خاطر اینکه با مصدقالسلطنه مخالفت بکنیم و ضمناً شاه نرود.
س- آقای دکتر پیراسته دکتر مصدق وقتی که راجع به جریان ۹ اسفند صحبت کرده گفت که این موضوع یک موضوعی بود که قرار بود مطابق میل شاه محرمانه بین دکتر مصدق و شاه باقی بماند و به سفارش شاه کسی از این موضوع اطلاع پیدا نکند و گفت، «بعد از اینکه من از پیش شاه به منزل برگشتم آیتالله بهبهانی به من تلفن کرد و موضوع مسافرت شاه را مطرح کرد.» از فحوای کلام دکتر مصدق پیداست که او میخواهد بگوید که این یک توطئهای بوده و خود شاه بعداً به بهبهانی اطلاع داده که مردم را جمع بکنند و این بساط را درست کنند جلوی دربار. شما از کجا اطلاع پیدا کردید که شاه میخواهد از ایران برود بیرون؟
ج- والله من همانطور افواهی از رفقا شنیدم، موقعی بود که جمعیت جمع شد. اما من به شما یک چیزی بگویم، شاه آن شاهی که من میشناسم،
س- بله.
ج- این خودش نکرده بود و حتماً خودش هم با بهبهانی تماس نداشت. شاید هم شاید، در ایران هیچچیز سر نمیماند.
س- بله.
ج- اصلاً آدم اگر بخواهد یک چیزی را فاش کند باید به یک نفر بگوید این سری است زود فاش میشود. آن کسی که گذرنامه مینویسد، آن کسی که چیز میکند، آن که دارد چمدان میبندد، آن که دارد، نمیدانم، چیز میکند اینها خبر میدهند. مرض این کار هست در ایران، در همه جا، بخصوص در ایران. من تصور نمیکنم که توطئهای بوده.
س- بله.
ج- من راستش تصور نمیکنم و خیال میکنم تصادفی شده و روی هرج و مرجی که ما میبینیم در دستگاههای ایران هست یک نفر کافیست که یک موضوعی را بداند بعد خبر بدهند. و علت این هم که آن روز مردم جمع شدند گفتند «شاه نباید برود.» یا چیز کردند، نه برای خاطر شاه بود، برای این بود که اولاً خوب، بلاتکلیفی در مملکت ایجاد میشد بعلاوه برای مخالفت با دکتر مصدق بود.
س- بله.
ج- بله. در هر حال،
س- آقای دکتر پیراسته روز ۲۸ مرداد شما کجا بودید و چه خاطرهای دارید از آن روز؟
ج- ۲۸ مرداد همانطور که به شما عرض کردم حقیقتش این است که خیلیها نوشتند من در جریانات بودم، نمیدانم چه بودم اینها. حقیقتش این است که بیخود نوشته بودند. چه موافقین نوشته بودند چه مخالفین نوشته بودند.
س- من هم به همین علت سؤال میکنم از حضورتان.
ج- نه، من در ۲۸ مرداد دخالتی نداشتم. ۲۵ مرداد من
س- هیچ خاطرهای هم از آن روز ندارید؟
ج- چرا حالا به شما میگویم خیلی هم خاطره دارم.
س- تمنا میکنم.
ج- اما دخالت نداشتم.
س- بله.
ج- دخالت مستقیم در آن. من در ۲۵ مرداد که شاه فرماناش را دکتر مصدق تمکین نکرد، من میدانستم مرا حبس میکند روی سوابقی که داشتم. ولی فکر نمیکردم مرا میکشد برای اینکه من کاری نکرده بودم که مرا بکشد. ولی بعد شنیدم که یازدهتا دار درست کرده بودند حالا این دارها برای کی بود، نمیدانم. اما من تصور نمیکنم برای من بود برای اینکه حداکثر این بود که مرا مثلاً فرض کنید به عنوان مخالفت با هرچی مدتی محکوم بکنند مثلاً توی دادگاههای نظامی.
س- دار را که شنیدید در چه روزهایی آقا درست کرده بودند یازده تا دار را؟
ج- یازده تا دار را حتی شاه در کتابش هم نوشته که
س- بله.
ج- بله، به نظرم این دارها برای متهمین قتل افشار طوس بود.
س- بله.
ج- به نظرم که درست کرده بودند چون تا حالا آن هم یک داستان مفصلی دارد. در هر حال بنده فکر میکنم من وقتی که ۲۵ مرداد شد من رفتم سرم را تراشیدم. ترسیدم که اینها مرا حبس کنند و بعد خودشان بتراشند، گفتم که حالا بگذار این یک کار را خودمان بکنیم و دیگر توهین زندان را تحمل نکنیم. بعد دیم که امنیه در خانهمان نداریم و دارد وضع دقیقه به دقیقه بدتر میشود این بود که رفتیم من و احمد فرامرزی، خدا رحمتش کند، قایم شدیم در یک عمارت نوسازی که مرحوم سرتیپ پسیان داشت میساخت در خیابان شمیران، و سرتیپ پسیان پدرزن برادر من بود، ما رفتیم منزل نوساز او و یک قالیچهای انداختیم و همانجا زندگی میکردیم و یک رادیو هم بردیم و اینها. ولی چون منزل نوساز بود کسی سوءظن نمیبرد که اینجا کسی مینشیند. منزلم را خالی کردم. بعدش از کلانتری تجریش رئیس کلانتری رفته بود منزل ما، اسمش سرهنگ حمیری بود که بعد سپهبد شد تا سپهبدی رفت در شهربانی. این به نوکر ما گفته بود که «به فلانی بگویید که من از خودتان هستم نگران نباشید میخواهد برگردد خانهاش برگردد. و من اگر اتفاقی باشد به شما خبر میدهم.» از بیاحتیاطی او هم تعجب کردم که چطور است. ولی خوب، دیگر آنوقت این مملکت اینجوری شده بود. من وقتی مطمئن شدم تحقیق کردم که نه این از خودمان است و سرهنگ مساعدی است که تصادفا رئیس شهربانی تجریش است این بود که برگشتم منزل خودم. شب ۲۸ مرداد منزل خودم خوابیده بودم. ولی برنامه ما این بود که برویم، احمد فرامرزی میگفت، «برویم شرکت نفت آرامکو کار کنیم در عربستان.» ۲۸ مرداد من منزل بودم که یکی از دوستانم به من تلفن کرد کهشهر شلوغ است و دارند همه میگویند «زندهباد شاه». خوب، طبیعی است که من از خدا میخواستم. سوار ماشینم شدم رفتم شهر دیدم که نخیر خیلی شلوغ است و اینها، مردم رفتند طرف رادیو. من رفتم طرف رادیو. وقتی مردم مرا شناختند که من هستم، کوچه کردند که من زودتر بروم پای میکروفون. و رادیو از کار افتاده بود یک رفیقی داشتم که در نظام وظیفه با ما بود، مهندس معرفت، دیگر هم ندیدمش، او کمک کرد و رادیو به کار افتاد.
س- آقای میراشرافی هم آنجا بودند؟
ج- بله، میراشرافی زودتر از من رسیده بود.
س- بله.
ج- او نفر اول حرف زد و من نفر دوم حرف زدم. و بعد در همانموقع هم آنچه یادم هست، مردم را تشویق کردم، چون من خیلی نگران این بودم همیشه که هرجومرج در مملکت تشکیل بشود یعنی هرکس با هر کس، مثل همین قضیهای که بعد از واقعه ۵۷ تشکیل شد، به وجود آمد.
س- بله.
ج- که هر کس هر کس را بکشد. هر کس از هر کس انتقام بگیرد و اینها. من در رادیو گفتم که «مردم اینها خائن بودند ولی شما تنها کاری که میکنید این است که باید اینها را بگیرید تحویل مقامات انتظامی بدهید. نباید خودتان انتقام کشی بکنید.» این هم گفتم. بعد که زاهدی آمد آنجا توی رادیو، از او پرسیدم «از شهر چه خبر داری؟» گفت، «هیچی. شما بروید شهر ببینید چه خبر است؟» من رفتم به شهر و دیدم که شلوغ است و مردم همه چراغها را روشن کردند و «زندهباد شاه» میگویند، ولی خیلی خسته بودم رفتم منزل محمودی یکی از دوستانم در خیابان کاخ. و او ما را راه داد و رادیو گرفتیم و گفتند حکومت نظامی شده. من ساعت شش بود از خانه آمدم بیرون و رفتم به کلانتری یک، گفتم، «من فلانی هستم، «مرا شناختند، گفتم، «من میخواهم زاهدی را ببینم و شما یک مأمور همراه من بکنید که در حکومتنظامی مزاحم من نشوند.» آنها هم یک مأمور همراه من کردند من رفتم شهربانی زاهدی را دیدم. روبوسی کردیم و تبریک گفتیم و اینها، گفت، «من از شهر هیچ خبری ندارم و از شما خواهش میکنم که امشب نخوابید و ممکن است که دستجات مسلح درست بشود به شهربانی حمله کنند و این افسرها هم که دور من جمع شدند اصلاً نمیدانم کی هستند به هیچ کدامشان اعتماد ندارم.» این را به من محرمانه گفت. «و شما مواظب باشید که اگر دستگاهی میخواهد به شهربانی حمله بکند که من اینجا هستم شما زودتر به ما بگویید. با آنها درگیر نشوید برگردید به ما خبر بدهید که ما فکر خودمان را بکنیم.» من هم تا ساعت چهار صبح گشتم دیدم نه همهشان سر کارشان هستند کسی چیز ندارد و اینها و نظامیها و پاسبانها مشغول پاس و اینها هستند، خسته شدم رفتم منزل خوابیدم. ساعت شش صبح به کلفتم گفتم مرا بیدار نکنید، مجرد هم بودم، برای اینکه تا ساعت چهار نخوابیده بودم. ساعت شش صبح دیدم کلفت آمده مرا بیدار میکند، گفتم، «چه خبر است؟» گفت، «توی باغ و توی اتاق پذیرایی پر شده از جمعیت.» من گفتم، «اینها چهجور جمعیتی؟» گفت، «همین بالاخره نشستند و من برایشان چایی بردم و اینها.» معلوم شد که نه شلوغی نشده مردم هستند. بلند شدم عجله کردم اینها کی هستند ساعت شش صبح آمدند، دیدم که کسانی که دو سه سال بود سراغ ما نیامده بودند آمدند آنجا به هوایی که من در رادیو حرف زدم خیال کردند که من تأثیری در جریان تشکیل دولت و اینکارها دارم آمده بودند که کار میخواستند همان روز ساعت شش صبح. و از همه مضحکتر مهندس اشراقی بود که وزیر کابینه قبل از مصدق بود، او هم ساعت شش صبح آمده بود. و یکی هم آن سناتور سعیدی که بعد سناتور شد. اینها یادم هست. عده زیادی بودند اصلاً توی این باغ کوچک ما و توی این چیز اصلاً جا نبود. من به اینها گفتم، «والله من هیچ تأثیری در جریان ندارم و اینها.» ولی اینها باور نمیکردند که، خیال میکردند که من جزو آن ارکانی هستم که حالا مثلاً کابینه هم با نظر من تشکیل میشود. بله، و البته بعد از مدتی که اینها دیدند که از من کاری ساخته نیست و ما کارهای نیستیم دیگر ول کردند رفتند اینها. این از ۲۸ مرداد بود.
س- بله. قبل از اینکه بپردازیم به مطالب بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ میخواهم از حضورتان تقاضا کنم ببینم شما چه خاطراتی دارید درباره قتل افشارطوس.
ج- درباره قتل افشارطوس من توی روزنامه خواندم که یکهمچین اتفاقی افتاده. از افشارطوس هم به نهایت درجه متنفر بودم چون بسار مرد قصیالقلبی بود و چیزهای عجیب و غریب از او شنیده بودم.
س- بله.
ج- اما افشارطوس را یک دفعه هم ندیده بودم اما شنیده بودم که وقتی رئیس املاک پهلوی بوده در شمال مثلاً یک درویشی که رفته بود از این سیبزمینیهای ته زمین را کنده بود و توی یاقلاوی میگویند قابلمه میگویند چه میگویند؟
س- بله.
ج- از این آب جوشانده بوده او را ریخته بوده سرش، آب جوش را ریخته بود سرش که چرا مال شاه را مثلاً سیبزمینیهای ته مانده زمین را جمع کرده خورده. یا مثلاً شنیدم که زن آبستن را لگد زده بچه انداخته. یا شنیدم که یک نفر که آب را میبرده چون در املاک رضاشاه متأسفانه که یک نقطه سیاهی است برای زندگی رضاشاه، خیلی تجاوز میشد به مردم و کاش اینکار نشده بود. اگر اینکار نشده بود رضاشاه هیچ نقطه ضعف دیگری در تاریخ برایش نمیماند. ولی متأسفانه چون هر بشری یک نقاط ضعفی دارد رضاشاه هم خودش را آلوده کرده بود به کار ملک و زمین و این چیزها آن هم با ظلم و تعدی. و مثلاً میشنیدم همان موقع که یک نفر رفته بوده که آب ببرد برای ده، چون آبها را قطع کرده بودند، همه را برده بودند توی دهات رضاشاه که آن بالادستیها حیواناتشان، خودشان، زمینشان اینها بدون آب مانده بودند.
س- بله.
ج- یک نفر آمده بود آب را ببرد آنجا این گذاشته بود خودش جلوی آب مثل سد نه که سنگ میگذارند و اینها.
س- بله.
ج- این مرتیکه را زنده گذاشته بود آنجا و گل ریخته بودند رویش و آب را بسته بودند و مرتیکه هم البته طبیعی است مرده بود. منظورم این است که از این جنایات خیلی نسبت به او داده میشد و مسلم این بود که آدم خیلی قسیالقلب آدمکشی است و برای خودش خدمتی به رئیسش که آنموقع رضاشاه بوده حالا دکتر مصدق است هیچ حد و حصری و مرزی قائل نیست. افشار طوس را به نظر من همانهایی که در روزنامهها نوشته بودند صحت دارد.
س- یعنی واقعاً دکتر مظفر بقایی کرمانی و از طریق حسین خطیبی در این جریان مشارکت داشت؟
ج- دکتر مظفر بقایی با وجود اینکه با من دشمن بوده خیلی به من بدی کرده، من نمیدانم تا چه اندازه چون چیزی کهز من علم حاصل نیست حالا من چه بگویم؟
س- بله من از این لحاظ سؤال کردم
ج- نه ولی
س- که چون شما بعداً با مقاماتی ارتباط داشتید
ج- نه من آنچه مسلم است
س- خوب، شاید از پرونده اطلاع خاصی داشته باشید.
ج- بله، آنچه که مسلم است اینهایی که گرفته بودنشان نظامیها و حسین خطیبی به نظر من در این قتل حتماً شرکت داشتند.
س- بله.
ج- اما دخالت دکتر بقایی تا چه اندازه بوده من واقعاً نمیدانم. آیا تمام این نقشهها با نظر او بوده یا نه؟ او فقط مخالفت میکرده اینهایش را هیچ نمیدانم، اینهایش را باید واقعاً کسانی که وارد بوند منصفانه آن هم بخصوص که میخواهند تاریخ ایران را روشن بکنند منصفانه بگویند . اما آنچه مسلم است منفکر کرده بودم که وکیل متهمین افشارطوس قتل افشارطوس بشوم.
س- بله.
ج- چون وکیل بودم. البته نه اینکه از آنها دفاع زیادی بکنم البته آن هم برایم یک جهتی بود، ولی میخواستم به این وسیله هم پرونده را بخوانم برای خودم
س- هم یک تریبونی گیر بیاورید
ج- هم یک تریبونی گیر بیاورم که
س- مخالفت کنید با دکتر مصدق.
ج- بله. اما بعد که به اینها پیغام دادم که، «من حاضرم وکالتتان را طبیعی است مجانی است قبول بکنم.» آنها هم از خدا میخواستند برای اینکه یک وکیلی مثل من بیاید وکالتشان را قبال بکند.
س- جریان محاکمات هم که به رادیو وصل میشد
ج- اگر تشکیل شده بود، بله.
س- بله.
ج- اما بعد ۲۸ مرداد شد و دیدم که دیگر حالا وکالت اینها مسخره است. رئیس دادگاهشان قطبی بود عموی علیا حضرت یک سرتیپ بود.
س- بله.
ج- سرتیپ اهل رشت که مثل اینکه با علیاحضرت هم خیلی بعد فهمیدم مناسباتی نداشت،
س- بله، بله.
ج- یعنی از داییهایی بود که طردش کرده بود علیاحضرت، آنموقع رئیس دادگاه بود. و بعد من دیدم که دیگر بعد از ۲۸ مرداد قبول این محاکمه مسخره است دیگر نه من تعقیب کردم نه آنها تعقیب کردند. من اطلاع خاصی در اینکار ندارم.
س- بله. حالا میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که یک مقداری خاطراتتان را برای ما توضیح بفرمایید درباره مقدمات نمایندگی شما در مجلس هجده.
ج- به شما عرض کردم که در مجلس ۱۸ خیلی کار ساده بود برای اینکه دیگر ۲۸ مرداد شده بود بعد هم من خودم مخالفین سابقم را از بین برده بودم.
س- بله، بله.
ج- و چون نشسته بودند صحبت کرده بودند که این مخالفتها جز عقبافتادگی ساوه نتیجهای ندارد و ما سر چی دعوا داریم اصلاً با همدیگر. و سعی کرده بودند که این دستجات را با هم نزدیک بکنند. این بود که دیگر بدون هیچ دردسری حتی خودم هم فقط یادم هست که یک شب رفتم و اصلاً انتخاب شدم و به اتفاق آرا هم بود دیگر مخالف، انجمن هم از دو دسته تشکیل شده بود و هیچ مشکلی در کار نبود برای اینکه من وکیل بشوم.
س- آیا با شاه هم قبلاً ملاقاتی صورت گرفته بود؟
ج- نه با شاه زیاد در آنوقت تماس داشتم اما هیچ راجع به انتخابات بدیهی که بود آنموقع انتخاب من که
س- بله، نیازی به این چیزها نبود.
ج- اصلاً نیازی به اینجور چیزها نبوده. نه تنها خودم بلکه من میتوانستم کمک هم بکنم به اشخاص برای انتخابات در دوره هجدهم، شانزدهم البته نیاز داشتم در دوره هجدهم نیاز نداشتم در دوره نوزدهم هم که قبلاً برایتان گفتم که اعلیحضرت مرا بیرون کرد.
س- بله.
ج- و ژاندارم را فرستاد پیام. نمیدانم گفتم یا نگفتم اینها را؟
س- بله، بله.
ج- در اینجا هم ضبط شد؟
س- فرستادن ژاندارم را من خاطرم نیست.
ج- در دوره نوزدهم.
س- دوره نوزدهم هنوز ما نرسیدیم.
ج- نرسیدیم، بله.
س- نخیر شما صحبت نفرمودید.
ج- بله.
س- نخیر. من میخواستم قبل از اینکه بپردازیم به دوره نوزدهم خاطراتتان را راجع مجلس هجده ضبط بکنیم.
ج- والله در مجلس هجده انتخاباتش را آن سرتیپ جهانبانی میکرد که رفیق سپهبد زاهدی بود و معاون وزارت کشور بود چون سپهبد زاهدی خودش وزارت کشور را به عهده گرفته بود. بله، این جهانبانی، خدا رحمتش کند، به نظر من یک خرده عقل و بارش سبک بود و آدم کثیفی هم بود پول هم میگرفت
س- اسم کوچک این جهانبانی چه بود آقا؟
ج- یادم نیست.
س- خیلی خوب بفرمایید.
ج- سرتیپ جهانبانی حتماً
س- بله پیدایش میکنیم.
ج- به نظرم عبدالعلی بود، به نظرم یادم نیست.
س- بله.
ج- ولی به هر صورت یک خرده، یک خرده آدم طبیعی، یک خرده فرق داشت با آدم طبیعی و پول هم میگرفت، این مسلم بود که از بعضی اشخاص پول میگرفته که وکیل بشوند. البته نه از همه برای اینکه همه به او پول نمیدادند ولی از بعضیها میگرفت. در دوره هیجدهم ما اول مجلس روابطمان خیلی با زاهدی خوب بود. اما من از زاهدی پرسیدم که «شما چرا این امینی را وزیر کردهاید؟»
س- دکتر علی امینی؟
ج- بله، چون ما هیچوقت با هم مناسبات خوب نداشتیم از اول زندگیمان. گفت که، «آمریکاییها به من فشار آوردند.» گفتم، «شما چرا قبول کردید که آمریکاییها به شما فشار بیاورند که یک وزیر به شما تحمیل کنند.» به خنده گفت، «اگر به شما یک پولی بدهند و بگویند به اینکه ما این پول را میدهیم به شرط اینکه فلان آقا را هم بیاورید توی خانهتان یک کاری به او بدهید، خوب، شما این پول مفت را میگیرید یا نه؟» یعنی اشاره کرد که کمک آمریکا به من برای کار مالی
س- مشروط بوده.
ج- مشروط بوده به اینکه امینی را بیاورم وزیر دارایی بکنم. و به نظرم حالا این امینی چه کار کرده بود قبلاً با آمریکاییها که آنقدر آمریکا برای او پافشاری میکرد، نمیدانم، در هر صورت من با امینی چون بد بودم یواشیواش از دولت فاصله گرفتم از دولت چیز اینها چون با امینی همانطوری که میدانید هیچوقت اعتقاد نداشت توی کتاب خاطرات توی آن یادداشتهایم هم نوشتم که به شما یک نسخهاش را دادم. یعنی هیچوقت اعتقاد نداشتم. عرض کنم که بعد دیدم که متأسفانه زاهدی مملکت را به صورت یک خان اداره میکرد نه به صورت یک نخستوزیر. یعنی صبحها بلند میشد میآمد، فرض کنید قیطریه بود، یک سالنی داشت و میآمد یک عدهای نشسته بودند و یک جایی میخوردند و حرف میزدند و اصلاً صحبت میکردند مثل بیرونی خان بود اصلاً زاهدی مرد کار و اداری و این چیزها نبود. بعد هم شنیدم که شبها در باشگاه افسران زنها را جمع میکند قمار میکنند و اینها. اینها شأن یک نخستوزیر نیست در یک مملکتی که بعد از مصدق آمده سر کار. اینها باید نمونه زهد و تقوی و کار و کوشش میشدند حالا از سابقهشان هر چه بود نه اینکه جلسات قمار درست کنند، جلسات عیاشی درست کنند آن هم توی باشگاه افسران، آن هم جلوی چشم مردم اینها. اینها یواشیواش منعکس میشد در شهر و به تدریج وضع زاهدی در افکار مردم خراب میشد اگر هم خراب بود خرابتر میشد. و باز فکر میکنم که مثلاً فرض کنید فرماندار نظامی یک سرلشکری بود دادستان، این به اندازهای کثافتکاری میکرد که آدم
س- اکبر دادستان؟
ج- اکبر نه، اکبر که عضو چیز بود سرتیپ اکبر دادستان که در آلمان بود اخیرا، ها، او را میگویید؟
س- بله، بله.
ج- نه او نه. او فرهاد دادستان بود به نظرم که چیز بود. اکبر دادستان یک خاطرهای از او دارم که حالا برایتان بعد نقل میکنم، او پسرخاله شاه بود.
س- بله، بله.
ج- بله، یک وقت یک پیغامی به من داد که به شاه بدهم که بعد برایتان نقل میکنم. و من خاطرات خودم را مینویسم. درهرحال در فرمانداری نظامی کثافتکاری میشد. در وزارتکشور کثافتکاری میشد. در خود دستگاه زاهدی تقریباً دلالبازی شده بود.و فرض کنید که دیگر خرید اتوبوسهایی که زاهدی از صمد سودآور کرد همه میدانستند که چهقدر جهانبانی گرفته، نمیدانم، چهقدر زاهدی گرفته، چهقدر سودآور خودش برده. از این چیزها یک کارهایی که اصلاً شأن یک دولت انقلابی که نه، شأن دولت عادی هم نیست. من متأسفم برای زاهدی. زاهدی صفات خوبی داشت، جوانمردیهایی داشت، شجاعتی داشت، عرض کنم که، رفاقتی داشت و میتوانست که امیرکبیر ایران بشود، میتوانست که یک اسمی برای خودش در تاریخ بگذارد که خیلی درخشان باشد با آن موقعیتی که داشت. نمیدانم چرا خودش را بیخودی خراب کرد. شاه هم دلش میخواست زاهدی خراب بشود. برای اینکه شاه اصولاً معتقد نبود به اینکه یک دولتی باشد که قوی باشد و دلش میخواست یواشیواش همه اختیارات را خودش در دست بگیرد. این است که شاه هم شاید به او یعنی غیرمستقیم به اصطلاح، طناب میداد که با این طناب خودش را خفه بکند شاه هیچ جلوگیری از او نمیکرد. شاه هیچ تذکر به او نمیداد. شاید خوشش هم میآمد که او این کارها را بکند. و این یکی از معایب، خدا رحمت کند، شاه بود که یک کسی را که سر کار میگذاشت دلش نمیخواست که این محبوبیت پیدا بکند. دلش میخواست که این با هیچکس یعنی طوری باشد که فقط متکی به او باشد و این در چندین مورد من خودم این موضوع را به تجربه دیدم. شاید هم حق داشت از نظر حفظ مقام خودش حق داشت و هر کسی هم بود شاید این کارها را میکرد، اما نه این اندازه که فرض کنید که، ولی حالا وقتی اگر رسیدیم برایتان صحبت می کنم که در فارس که من استاندار بودم. یک دفعه که وقتی وزیر کشور بودم رفتیم آنجا مردم فارس بدون اینکه من دخالتی داشته باشم، گفته بودند «زندهباد پیراسته» چند نفری توی خیابان و اینها شاه از این موضوع خیلی ناراحت شده بود و از من بازخواست کرد. و حال آنکه باید شاه خوشحال باشد که یکی از مأمورینش آنقدر با مردم خوب رفتار کرده که میگویند «زندهباد.» به جای اینکه بگویند «زندهباد.» اما شاه اینجوری بود متأسفانه این یک نقطه ضعفش بود که نمیخواست که هیچکس آبرو پیدا بکند و این اصلاً سقوط مملکت یکی از دلایلش اگر رسیدیم صحبت میکنیم، یکی از دلایلش این بود که کسی نمانده بود که بتواند اسمش جاذبه داشته باشد برای مردم. درهرحال با زاهدی من دیگر مناسباتم یواشیواش کنار کشیدم، البته به او بد نمیگفتم ولی کنار کشیدم. یکروزی محمدعلی مسعودی آمد توی مجلس و گفت به اینکه «قرار شده به زاهدی فحش بدهیم.» یعنی اشاره کرد که یعنی شاه گفته. حالا زاهدی هم رفته بود. من گفتم «والله من از اینکارها نمیکنم و من با زاهدی دوست بودم، همسنگر بودیم حالا هم با او قهرم اما من از اینکارها نمیکنم که به یک کسی با هم همسنگر بودیم فحش بدهم. آخر برای چه من فحش بدهم. بعلاوه اگر اعلیحضرت مطلبی دارند به خود من بفرمایند چرا به شما پیغام دادند؟» این حالا محمدعلی مسعودی رفته بود چه گفته بود به شاه که شاه را نسبت به من خیلی متغیر کرده بود. نمیدانم چهجوری این مرد حرف مرا زده بود. به حضورتان عرض کنم که، علاء هم با من بد بود، علاء مرد خیلی خوبی بود خیلیخیلی خوشقلب بود فوقالعاده یک آدم شخصیت محترمی بود. اما عیب بزرگش این بود که خیلی گوشی بود یعنی می شد هر کسی که او را میدید میتوانست او را وادار بکند که طرفدار عقیده خودش باشد. و من چون خیلی غرور داشتم به مرحمت اعلیحضرت و به اینها، اصلاً به علاء اعتنایی نداشتم. و این علاء یواشیواش خیلی با من بد شده بود، بد شده بود و تحریک هم کرده بودند علیه من. یکروز در جلسه کمیسیون بودجه مجلس من با بودجه دولت مخالفت کردم و مخالفتم واقعاً اصولی بود. من فکر میکردم ما اینهمه خرج بهداری میکنیم چهارتا درمانگاه برای اورژانس نیست که اگر یک کسی با پریموس آتش میگیرد این را ببرند چهکارش بکنند اینها. و یک آمبولانسی نیست که مثلاً باشد هی بیخود تشکیلات بزرگ دارند ولی چیزهایی که مورد احتیاج مردم است ندارند و حال آنکه با مثلاً دویست سیصد هزار تومان میشد سروته اینها را هم آورد تا یک دستگاههای اینجوری تشکیل بشود. شاید پول هم خیلی نمیخواست یک سازمان مدیریت میخواست که بتواند که این آمبولانسها به موقع مردم را برسانند و اینها. این بود که من مخالفت کردم با بودجه وزارت بهداری، که این وزارت بهداری، منظورم این بود که وزارت بهداری را وادار کنم درمانگاههای فوری و اورژانس درست کند برای مردم. بعد رفتند به علاء گفتند که این مخالفت میکند، آمد به مجلس، گفت، «شما از مملکت یک پرده سیاهی رسم کردید.» گفتم، «مملکت اگر با گفتن من و شما در جلسه خصوصی یا حتی علنی کار مملکت درست میشود بگذارید من بگویم اینجا بهشت برین است. ولی اگر ما خودمان نتوانیم با هم حرف بزنیم اینجا در جلسه خصوصی در کمیسیون بودجه من به شما میگویم که این وزارت بهداری ما قصور کرده. من میگویم با همین مبلغ میشود ایران را خیلی بهتر اداره کرد از نظر بهداری لااقل برای چیزهای فوری و فوتی. لازم نیست که حالا حتماً ساختمان مرمری باشد آدم میتواند یک چادر هم بزند برای اینکه بتواند مریضهای فوری را ببرد آنجا بستری کند و نگذارد مردم در اثر خونریزی از این بیمارستان به آن بیمارستان آنقدر ببرندشان تا بمیرند.» همین چیزها بود که علاء با من بد شده بود. اما من اهمیت نمیدادم. آنوقت یک مطلب دیگر هم بود که این عوامل باعث شد که شاه با من بد شده بود. یکی این بود که برادر من میخواست از گلپایگان وکیل بشود و هر چه هم من به او گفتم که «به این کار کار نداشته باش. اگر میخواهی جای دیگر برو گلپایگان معظمیها هستند معظمیها نمیگذارند اینها.» گوش نداد رفت گلپایگان. مخالفین به شما گفتم، در هر شهری دو دسته بودند، مخالفین دکتر معظمی به عنوان اینکه این در تهران میتواند نفوذ داشته باشد دور این جمع شده بودند که یکیشان عموی دکتر معظمی بود اینها. معظمیها که دیدند حریف نمیشوند در هر صورت با زنده هستند چون آنها با دکتر مصدق بودند، آمدند قباد ظفر را انداختند جلو. قبادظفر قوم و خویش ملکه ثریا بود و قباد ظفر طبیعی است که چون به دست معظمی آمده بود یعنی انتخابات تمام شده بود برای برادرم، آن روز آخر آوردند و آرای معتمد را برادر مرا به نام او خواندند و شاه هم مرا و برادرم را خواست و گفت به اینکه «اگر ما ماندیم اگر مملکت ماند جبران میکنیم.» خوب، این برای من خیلی ارزش داشت که شاه، و برای خود برادرم، با او بعد بدرفتاری کرد، نمیدانم، چه کرد، شاه نسبت به او خیلی محبت پیدا نکرد و حال آنکه میتوانست که از این موقعیت استفاده کند برای آتیهاش. در هر حال، قباد ظفر با من بد بود و قوموخویش ملکه هم بود برای شاه هم سنتور میزد شبها. این هم هر روز برای من میزد پیش شاه، این یک. علاء هم که با من بد شده بود. بعد یکی از ساوهایها هم که سپهسالار انتخابات من بود این هم از اینکه من با دسته مخالفم که مخالفین این بودند دارم آشتی میکنم و رفت و آمد میکنم و اینها، این هم از این رنجیده بود. رفتند دستهجمعی و محمدعلی خان مسعودی او هم محمدعلی خان مسعودی کارش این است که با هر دستگاهی که بداند که شانسی دارد که برود با او میرود میسازد یک آدم عجیبی است. و یکی از گرفتاریهای مملکت این بود که این آدم شده بود مشاور شریفامامی در موقع بدبختی مملکت، در همان موقع مشغول کار چاقکنی بود، این مطلبی است که همه میدانند. محمدعلیخان مسعودی همهکار را به دستور شاه. حالا شاه چه فکر میکرد راجع به محمدعلیخان؟ چون چند دفعه با خود من صحبت کرد. این خیال میکرد که محمدعلیخان چون پدرش قصاب بوده، حسن مسعودی، و با قصابها یک ارتباطی با اینها داشتند، بنابراین، و با اصناف دیگر، این است که در موقع لازم اینها میتوانند اصناف را اداره کنند رفیق چالهمیدانی زیاد داشتند. و حال آنکه رفیقهای چالهمیدانی محمدعلی خان برای صندقسازی و صندوق عوض کردن خوب بودند نه برای اینکه بیایند مبارزه بکنند. وقتی که یا دیدند رئیس آن طرف پرزورتر است رفتند آنجا یا اینکه اصلاً اثر نداشتند. ولی شاه توی کلهاش این بود که محمدعلی خان خیلی در مردم و جنوب شهر آبرو دارد و بند و بسط دارد در نتیجه فشاری که آورده بود گفته بود که «مشاور کارهای اجتماعیتان آقای محمدعلیخان باشد.» که حالا میرسیم به آنجا اگر فرصت شد. و در نتیجه محمدعلیخان هم در همان موقع مشغول کارچاقکنی بود. خلاص این بود که در دوره هیجده دیگر من با وجود اینکه وضع محلیام دوره نوزده
س- بله.
ج- وضع محلیام. در دوره شانزده من احتیاج داشتم یعنی با دستور مستقیم شاه وکیل شدم.
س- بله.
ج- نه تنها موافقت شاه لازم نبود، لازم بود.
س- بود.
ج- دستورش هم لازم بود برای اینکه من در ساوه چیزی نداشتم. در دوره نوزده عدم مخالفتش کافی بود برای اینکه فراهم کرده بودم زمینه محلیام را. این عوامل باعث شد که شاه با انتخاب من در دوره نوزده مخالفت کرد. و من تصمیم گرفتم به اندازهای برایم عجیب بود که شاه بعد از این همه سوابق حالا با انتخابات من مخالفت میکند، من تصمیم گرفتم بروم ساوه. انجمنهای انتخابات هم تشکیل شده بود و چون دیگر در ساوه دستهبندی نبود همهشان مال دوستان من بودند چه از این دسته چه از آن دسته.
س- بله.
ج- یکروزی علم وزیر کشور بود به من تلفن کرد که «بیایید منزل من.» من رفتم. گفت، «اعلیحضرت اراده فرمودند که امسال شما وکیل نشوید و آقای بهبودی وکیل بشود.» بهبودی پسر سلیمان بهبودی بود که تلفنچی و پیشخدمت رضاشاه بود بعد به تدریج در آنجا مانده بود حالا شده بود معاون وزارت دربار یا رئیس تشریفات در هر صورت، ولی از نوکرهای رضاشاه بود. گفتم، «به هر صورت آقای علم در دورههای گذشته من در حقیقت وکیل تحمیلی بودم ولی حالا وکیل طبیعی هستم چون با مردم خوب رفتار کردم این است که من میخواهم بروم.» گفت، «من تعجب میکنم اوامر اعلیحضرت را شما اجرا نمیکنید؟» گفتم، «نه، من دیگر برایم بس است اوامر اعلیحضرت.» عصبانی بودم، «بس است من دیگر مزد خدماتمان را از اعلیحضرت گرفتیم و من میخواهم بروم.» گفت، «اگر بروید در راه ساوه شما را توقیف میکنند، ژاندارم فرستادند.» گفتم، «خیلی خوب، همین بهتر این است که اینکار بشود برای اینکه مردم دیگر به ریسمان اعلیحضرت توی چاه نروند. من نه سوار و سپاهی دارم نه چیزی دارم حالا بگذارید اعلیحضرت وقتی قدرت پیدا کرده مرا حبس کند تا دیگر مردم جوانهای دیگر نروند سراغ چیز. و خیلی خوشحالم که در یک سنی به من این مطلب روشن شد که هنوز فرصت دارم برای زندگیم فکر بکنم. در هر صورت من میروم و حالا که میخواهند توقیف کنند حتماً میروم که توقیفم کنند که مردم بدانند که اعلیحضرت وقتی احتیاجات یک نفر رفع شد، از اشخاص رفع شد با آنها چهجور رفتار میکند.» علم که دید من خیلی عصبانی هستم، من ذاتاً عصبانی هستم اما حالا ملایمتر شدم آن موقعها خیلی تند بودم و خیلی پرتوقع. درهرصورت، علم گفت که «من اصلاً….» خیلی نصیحت کرد و بعد دید که نه من سر عقیدهام هستم، گفت که اگر شما، من دستور دادم که شما را اینجا نگه دارند. شما تا موقع انتخابات ساوه در منزل من هستید. حبس نیستید مهمان من هستید ولی نمیگذارم بروید بیرون.» علم هم از اینکارها میکرد او هم خان بود. گفتم، «این حرفها چیست آقا؟ بنده منزل شما به چه مناسبت؟ آخر طبق چه قانونی؟» گفت، «قانون نیست من همینطور شما را اینجا مهمان نگه میدارم توی اتاق دیگرم. زندان هم نمیفرستیم. همینجا شام و ناهارتان را میخورید همینجا هستید تا انتخابات تمام بشود و بعد بروید.» گفتم، «آقای علم من میخواستم ببینم دستگاه شما چهقدر ضعیف است که از من سید بیسپاه و بدون پول و بدون چیز و با یک قلم خودنویس اینقدر میترسید. نه من نمیروم ساوه و این مملکت را هم بخشیدم به خودتان.» و بلند شدم آمدم بیرون. انتخابات شد و آقای ناصر بهبودی وکیل شد.من هم کار وکالت عدالیهام را میکردم و کارم هم گرفته بو و عایداتم خیلی بیشتر از دوره وکالتم بود، دوره وکالت مجلسم، شاید ده برابر شده بود. یک چند ماهی وکالت عدلیه میکردم و لذت زندگی را آنموقع بردم برای اینکه کارم سبک، مسئولیت نداشتم، عایداتم هم زیاد شده بود. و یکروزی علم آمد منزل ما، من ساعت یازده صبح بود نشسته بودم، او هم که بدون خبر آمد، گفت که «اعلیحضرت به شما همان مرحمت سابق را دارند،» وزیر کشور بود، «به من فرمودند که من بیایم شما را ببرم معرفی کنم بهعنوان استاندار گیلان.» گفتم که، «من دیگر بههیچوجه داوطلب هیچ خدمتی برای خدمت به اعلیحضرت نیستم و الان زندگیم خیلی راحت است.» چکی جیبم بود به او نشان دادم، گفتم، «ببینید این نوشته قسط اول حقالوکاله بیست و پنج هزار تومان. این به اندازه حقوق تمام یک سال حقوق استاندار گیلان است من نمیروم. دیگر اصلاً نمیخواهم خدمت بکنم.» هرچه گفت، گفتم، «من دیگر نمیروم.» او رفت، رفت و بعد از چند وقت دکتر اقبال شد وزیر دربار. به من تلفن کرد و گفت که، «شما من وزیر دربار شدم به من تبریکی نگفتید؟» گفتم، «والله من وقتی بیکارم عادت ندارم که به کسی تبریک بگویم و اینها.» گفت، «من خواهش میکنم یک دقیقه بیایید اینجا.» گفتم، «آقای دکتر اقبال من نمیآیم.» گفت، «خواهش میکنم یک امری است که اعلیحضرت فرمودند باید به شما ابلاغ کنم.» گفتم، «من به شرطی میآیم که اتاق انتظار شما معطل نشوم. اگر وکیل بودم حاضر بودم ولی حالا معطل نمیشوم.» گفت، «خیلی خوب.» وقتی رفتم آنجا اتفاقاً فوری گفت، «بیایید تو.» و پیشخدمت خبر داد رفتم دیدم که سرتیپ صفاری و قبادی آنجا هستند، وکیل مجلس. او خیلی به من ادب کرد و بعد جلوی اینها گفت که، «دیشب اعلیحضرت به من راجع به شما صحبت کردند و فرمودند به شما ابلاغ کنم که شما از آن که پیش اعلیحضرت بودید عزیزتر هستید.» من هم که خیلی عصبانی بودم، گفتم که، «خوب، به ایشان عرض کنید که بنده هم از آن که بودم خیلی چاکرترم. فرمایشی ندارید؟» و بلند شدم. گفت، «آقا شما چرا اینقدر عصبانی هستید بنشینید من با شما کار دارم.» و بالاخره اینها را رد کرد. گفت، «اعلیحضرت فرمودند که خلاصه از این کاری که با شما کردند پشیمان شدند این خلاصهاش است به شما حالا چهجوری بگویم نمیدانم. و فرمودند که اگر نمیخواهید از تهران بروید بیرون و نمیخواهید استاندار گیلان بشوید، بشوید آجودان اعلیحضرت برای اینجا در همین دربار.» گفتم، «والله من آجودانی از من ساخته نیست من عضو عدلیه بودم و کارم عدلیه است و من کار آجودانی و این چیزها که شلوار سفید بپوشم آنجا بایستم تعظیم بکنم، نیستم. نمیتوانم اصلاً بلد نیستم. و بعلاوه نمیخواهم اصلاً این کار را.» گفت، «نه شما آجودان باشید کارهای قضایی دربار را بکنید.» گفتم، «نه من اصلاً حوصله ندارم. من همان کار قضایی برای مردم میکنم و پول میگیرم. برای چه اینکار را بکنم؟» بالاخره چیز کرد، گفت، «پس شما بروید حضور اعلیحضرت.» معلوم شد خود اعلیحضرت گفته که «اگر نشد بیاید پیش من.» من رفتم پیش اعلیحضرت و وقتی اعلیحضرت مرا دید اول خیلی ژست گرفت و گفت به اینکه «شما یاغی شدید و هر چه به شما میگوییم نمیکنید. استاندار نمیشوم و آجودان نمیشوم و نمیدانم از این حرفها.» من جوابش را ندادم. گفت که «نه، چرا جواب نمیدهید؟» گفتم که «اجازه میدهید که چند دقیقه بهعنوان پادشاه و رعیت صحبت نکنیم تا بنده بتوانم حرفهایم را بزنم؟ گفت، «بله هر چه دلتان میخواهد بگویید.» گفتم که «بنده میخواهم بپرسم به اینکه چرا اعلیحضرت نگذاشتید من وکیل بشوم؟» گفت که «مگر آدم یک دوره وکیل نشود میمیرد؟» گفتم، «هیچ صد دوره هم وکیل نشود نمیمیرد. همه مردم مگر وکیل شدند؟ میخواهم ببینم این تنبیه بود یا تشویق بود؟ اگر تنبیه بود چه کاری کرده بودم من که اعلیحضرت حس میکردید باید تنبیه بشوم. اگر تشویق بود که این تشویق نمیشود که ژاندارم بفرستند بنده را حبس کنند؟ این تودهایها نتوانستند مرا حبس کنند. قوامالسلطنه نکرد، مصدقالسلطنه نکرد، آنوقت اعلیحضرت فرستادید مرا حبس کنند؟» گفت، «حالا گذشته دیگر صحبت نکنید.» گفتم، «قربان، تا این موضوع حل نشود بنده هیچ کاری نمیتوانم بکنم. من زوری که ندارم ولی هیچ کاری نمیتوانم بکنم برای اینکه من نمیدانم که اعلیحضرت از چه بدتان آمده؟ ممکن است از یک کاری که من هنوز ادامه میدهم بدتان آمده باشد. آدم باید بداند خودش که چهکار کرده.» ها. اعلیحضرت یکی از عیبهایش این بود که نمیگفت. توی دلش میگذاشت قضاوت میکرد اما نمیگفت. بالاخره من مجبورش کردم آن روز حرف بزند. گفت، «اگر به شما بگویم میروید بیرون میگویید.» گفتم، «خوب، اعلیحضرت هزار دستگاه دارید اگر بنده رفتم بیرون گفتم اعلیحضرت دیگر حق دارید، و حالا هم حق دارید، ولی آنموقع دیگر به حق حق دارید که هر کاری میخواهید بکنید.» گفت، «شما با زاهدی ساخته بودید.»» خندیدم. گفت، «چرا میخندید؟» گفتم، «بند با زاهدی یک سال قهر بودم ولی اگر اشاره میکنید به آنموقع محمدعلی مسعودی که آمد با من صحبت کرد، بنده گفتم من فحش نمیدهم برای اینکه با این همسنگر بودیم. ولی من اصلاً قهر بودم با او. ولی آخر مگر میشود یکروز آدم برود با یک نفر تعریف کند یک دفعه هم برود فحش بدهد، آخر پیش مردم آدم چه آبرویی پیدا میکند؟» گفت، «شما پرتوقع شده بودید و توقع داشتید که وزرا بیایند قبل از اینکه به من معرفی بشوند به شما معرفی بشوند.» گفتم، «والله بنده اولاً کی این را به اعلیحضرت عرض کرده؟ بنده کدام وزیر را گفتم به بنده معرفی بشود؟ و بیایند منزل بنده؟» گفت، «مگر توقع داشتید که…» اینها معلوم میشد امینی که با هم بد بودیم به علاء تلقین کرده بود، علاء هم به اعلیحضرت گفته بود. بعد معلوم شد که شاه مرا با زاهدی، گفتم، «به زاهدی من اعلام جرم کرده بودم. با زاهدی ما بد بودیم برای خاطر مخالفت با دکتر مصدق و طبق دستور خودتان با هم ما یکی شدیم و اینها.» بالاخره شاه فهمید که سرش کلاه رفته و مرا توطئه کردند. گفت که، «خوب حالا عیب ندارد حالا یک دوره وکیل نشدید توی دورههای دیگر میشوید. حالا یک کار نمیخواهید؟» گفتم، که «نه قربان بنده…» گفت، «آخر یاغی شدید؟ استاندار نمیشوم آجودان نمیشوم.» گفتم، «بنده در داخل دیگر نمیخواهم کار بکنم.» گفت که، «یعنی خارج میکنید؟» گفتم، «بله.» خیال کرد میخواهم سفیر بشوم. گفت «خوبه الان به دکتر اردلان،» که یک وقت وزیر خارجه بود، گفت، «با او ارتباطتان خوب است؟» گفتم، «خیلی خوب است.» گفت، «خوب به او بگویید من هم به او میگویم که شما یک پست خارج بروید.» گفتم، «زبان خارجهای که من میدانم کافی نیست اعلیحضرت برای اینکه آدم سفیر بشود، و بعلاوه من تجربه کافی ندارم در سیاست فقط یک مدتی عدلیه بودم یک مدتی هم توی مجلس بودم نمیدانم. و بعلاوه وزارت خارجه هم نه بنده وزارتخارجهایها را قبول دارم نه آنها بنده را قبول دارند. این یک اختلاف میشود هر روز اعلیحضرت دچار زحمت میشوید بنده را بهعنوان مطالعه بفرستید.» بالاخره تصویبنامهای صادر شد از طرف دادگستری که بهعنوان قاضی دادگستری و دادگاه دیوان کشور بیایم به اروپا مطالعه کنم و همانموقع بود که آمدم اینجا درس خواندم به اینجا و بعد رفتم به ژنو. از خاطرات این دورهام این است که یکروزی که در ژنو بودم و با چه زحمتی و واقعاً غیر از چند ساعت خواب همهاش کار میکردم که زودتر اشتباهی که کرده بودم که آمدم فرانسه دکترای دانشگاهی گرفتم چرا در آنجا نگرفتم که دکترای دتا باشد، جبران بکنم و امتحاناتم را ظرف شش ماه گذراندم. امتحاناتی که معمولاً دو سال میگذرانند.
س- بله.
ج- علتش هم این بود که مایه گرفته بودم از اینجا و بعد هم خیلی زحمت میکشیدم. میخواستم تزم را بنویسم. اعلیحضرت آمد به ژنو و من هم طبق ادب فقط خواستم بروم نگویند یاغی است، تقاضای ملاقات کردم، گفتم، «کاری هم ندارم اما اگر بخواهید مرا.» اعلیحضرت مرا خواست و گفت که «عجب گردنت کلفت شده دیگر،» یک خرده چاق شده بودم، «دیگر با یک شمشیر نمیشود زد.» گفتم، «اعلیحضرت که امتحان فرمودند که گردن بنده از مو باریکتر هم است و با هر شمشیری هم میشود زدش.» اینها. یک خرده خندید و گفت «چهکار میکنی؟» گفتم، «اینجا درسم را ادامه میدهم. و اینها. گفت، «بابا درس چی؟ برگرد برو ایران، بروید ایران.» هیچوقت هم به کسی تو نمیگفت، خیلی مؤدب بود، به هیچکس حتی موقع عصبانیت چند دفعه با من عصبانی شد، که حالا رسیدیم برایتان میگویم، هیچوقت تو نمیگفت اعلیحضرت به هیچکس من ندیدم تو بگوید.» گفت، «بروید ایران تا من بیایم.» گفتم، «اجازه بفرمایید که بعد بروم و اینها. الان خیلی گرفتار هستم.» بالاخره بعد از یک مدتی فکر کردم خوب، حالا از این صحبت اعلیحضرت استفاده بکنم و بروم، چون بچه هم پیدا کرده بودم و این حقوق کافی نبود به من ششصد دلار میدادند در ماه حقوق ریالی هم میدادند، خانهام را هم اجاره داده بودم. ولی با وجود این زندگیمان درست نمیگذشت و من هم عادت نداشتم و ندارم و نخواهم داشت و به بچههایم هم گفتم که از مال زن یا شوهر استفاده بکنید، این خیلی شخصیت شوهر را میآورد پایین و آن زندگی را بهم میزند. زن اگر چیزی دارد که اتفاقاً زن من دارد، باید همیشه به اسم خودش بماند که وقتی که مرد بدهد به بچههایش. اما نباید شوهر از مال زن زندگی کند لااقل در ایران اینجوری بود. آن وقتها که اینجوری بود. آن کسانی که خودشان را مرد میدانستند به مال زن چیز نمیکردند. این بود که بنده فکر میکردم که بروم حقوق را زیاد کنم در ایران. وقتی رفتم آنجا دکتر اقبال نخستوزیر بود و من رفتم پیشش که «آقا یک چهارصد پانصد دلاری اگر میشود به حقوق ما اضافه کنید.» گفت، «خیلی خوب، فردا با شما صحبت میکنم.» میخواست با اعلیحضرت صحبت کند. فردا به من تلفن کرد و خندید و گفت «اعلیحضرت بههیچوجه راضی نیستند که شما برگردید به اروپا همینجا باشید و شما معاون وزارت کشور هستید.» گفتم، «والله من نمیروم معاون بشوم. اولاً میخواهم بروم اروپا، بعلاوه، نمیخواهم معاون بشوم.» گفت، «چرا؟» گفتم، «برای اینکه وزرای شما،» دیگر خودش را نگفتم، گفتم، «وزرای شما از من شأنشان بالاتر نیست که من معاون بشوم. اگر منصورالسلطنه یا مصدقالسلطنه یا قوامالسلطنه وزیر بودند بنده مدیرکل هم میشدم. اما وقتی که اینهایی که من میبینم وزیر شدند من حاضر نیستم معاون بشوم.» گفت که «بله این موقتاً است. من میخواستم این را به شما بگویم این دکتر جلالی وزیر کشور چند روز دیگر میرود و شما میشوید وزیر کشور.» بالاخره من هم فکر کردم که دیگر بیش از این مخالفت چیز نیست و خودم هم قبول کردم و بعد فردایش حسین فرهودی که معاون معاون بود، چون آخر وزیر که نبود که، وزیر در مسافرت بود، و این هم خیلی عجیب بود که برای یک وزیری معاون معین میکردند بدون اینکه خودش بداند. و این معلوم بود که دستگاه دیگر خیلی دیگر به این چیزها بیاعتنا شده. هیچی، به وسیله معاون دیگر من معرفی شدم به حضور اعلیحضرت بهعنوان معاون اداری. بعد از یک مدتی در معاونت اداری مثل اینکه، حالا اگر حمل بر خودخواهی نشود، یک کارهایی که مفصل است وقتی اگر فرصت شد برایتان توضیح میدهم، کارهایی که مثلاً سازمان اردوی کار برای جمعآوری گداها و نمرهزنی، تا آنموقع مثلاً ایران مثلاً خانههایش نمره نداشت آدم نمیتوانست آدس خانهاش را بدهد و چون من رئیس کل آمار هم بودم یعنی آمار جزو من بود از بودجه آمار تمام ایران را نمرهگذاری کردیم، زاغههای جنوب شهر که متأسفانه نیمهتمام ماند. اما با خیلی وضع من خوب شده بود اما متأسفانه با دکتر اقبال اختلاف پیدا کردیم.
Leave A Comment