روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۶ ژوئن ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۵
با دکتر اقبال اختلاف پیدا کردیم کسی که به من گفته بود تا چند روز دیگر شما وزیر کشور میشوید، اختلافمان شدید شد. علتش هم سر موسی مهام بود شهردار تهران. شهردار تهران یک کارهای سطحی معمولی عوامانه میکرد، این از شهرداری، خوب، من هم از شهرسازی اطلاع ندارم ولی اقلاً یکخرده دنیا را دیده بودم، او پایش را از تهران هم بیرون نگذاشته بود. کارهای بیخود میکرد و جنبه، من به شما گفتم که من با هر کسی که به منظور فریفتن مردم کاری که خودش به آن اعتقاد ندارد بکند ذاتاً مخالف می شوم. این مهام هم یکی از آنها بود. در هر صورت من بودجههایش اینها را تصویب نمیکردم و اختلافمان سر این بود که او یکجایی درست کرده بود بهعنوان نوانخانه یک مشتی از مردم بدبخت را برده بود آنجا که خود من رفتم دیدم به اینکه اصلاً با خاکانداز شپش برمیداشتند، آنوقت این ماهی شصتهزار تومان از بودجه وزارت کشور میگرفت برای اینکه آنجا را اداره کند. نه اینکه او خودش هم دزد نبود انصافاً ولی در هر صورت آن اعضایش این پول را میخوردند و شاید هم مثلاً میرفت توی بودجه شهرداری نمیدانم، اما خودش میدانم دزد نبود. و من این پول را ندادم، پول را ندادم که آخر این چه دلیل دارد که ما یک جایی را که مردم را بردند آنجا تازه دههزارتا گدا توی خیابانهای تهران هست صدتایش را بردند آنجا ماهی شصتهزار تومان ما بدهیم برای آنها آن هم به آن صورتی که من دیدم نگهداری بشود. و گفتم نمیدهیم این پول را و با دکتر اقبال کشمکش کردیم پای تلفن و بعد گفتم، «من خودم این را با این مبلغی که اینها میگویند ما گداها را نگه میداریم و خیلی بهتر از این و اصلاً باید گدایی را ریشهاش از ایران برانداخته بشود. ما باید به اینها نه اینکه ذغال بدهیم یا نمیدانم چه بدهیم که اینها زمستان نمیرند دومرتبه تابستان گدایی کنند یا همان زمستان گدایی بکنند و باید به اینها کار یاد بدهیم. این بود که آن سازمان اردوی کار که اگر فرصت شد برایتان میگویم که یکی از چیزهایی است که موجب تشفی وجدان و خاطر من است و قوانینش هم در تهران و ولایات به وجود بیاوریم که شاید بیش از هفت هزار نفر هشت هزار نفر در آنجا هر سال کار یاد میگرفتند و به بازار کار عرضه میشدند که این را ما به وجود آوردیم و خیلی از آن خوشحالم. در هر حال، بعد از یک مدتی باتمانقلیچ شد وزیر کشور، من به دکتر اقبال گفتم که آقا ما که قرار بود که، دوتایی بودیم، شما قرار بود که مرا معرفی کنید. گفت، «انقلاب عراق شده، سال ۵۸، این سفیر بوده در آنجا و عراقیها بیرونش کردند و حالا ما برای اینکه جلوی عراقیها بگوییم که نه به سفیری که شما بیرون کردید کار دادیم این چند ماهی وزیر کشور است بعد شما میشوید.» باتمانقلیچ آدم درستی بود و درستی است.
س- اسم کوچک این باتمانقلیچ چیست آقا؟
ج- به نظرم نادر.
س- بله.
ج- بله، ولی آدم مثل یک بچه میماند وقتی خدا رحمتش کند، با اعلیحضرت صحبت میکردیم راجع به باتمانقلیچ، گفت، «عقلش هدایت میخواهد.» واقعاً عقلش هدایت میخواست. من سابقاً هم باتمانقلیچ را دیده بودم و میدانستم که یکخردهای واقعاً آدم سطحی است. این در وزارت کشور دکتر اقبال با این بد بود. من میگفتم اگر بد هستید بیرونش کنید نگذارید که این یک کارهایی بکند که در افکار مردم مسخره کنند مملکت را. مثلاً او را تحریک کرده بودند که تو میتوانی مردم را شلاق بزنی بهعنوان چاقوکشها و اینها و این هم دستور خریدن شلاق داده بود. من به او گفتم، «شما به چه مناسبت حق داریم مردم را. آخر چرا میخواهید شلاق بزنید؟» گفت، «وزیر کشور و نخستوزیر به من گفتند من میتوانم بزنم.» گفتم، «آقا نخستوزیر و وزیر،» ببخشید وزیر دادگستری، گفتم، «اینها شما را،» نگفتم دستتان انداختند، گفتم، «نخواستند به شما حقیقت را بگویند. آخر وزیر کشور در مملکت مشروطه چه کاره است که مردم را شلاق بزند؟ اصلاً وزیر چهکاره است که مردم را شلاق بزند؟» دیدم که گفت که، گفتم، «شما برای اینکه بدانید که اینها به شما خلاف گفتند یک کاغذ بنویسید به وزارت دادگستری بگویید که شما آیا من حق دارم کسی را شلاق بزنم یا نه؟ اگر آنها به شما گفتند کتباً آنوقت بزنید.» گفت، «شما امضا کنید.» گفتم، «من نمیتوانم امضا کنم. من مستشار دیوان کشور هستم. مثل این است که شما اگر من امضا کنم ببرندم محکمه انتظامی رتبههایم را میگیرند میگویند این اصلاً اینقدر بیسواد است که نمیداند که وزیرکشور نمیتواند شلاق بزند. مثل این است که شما که نظامی هستید به ستاد ارتش بنویسید که گلنگدن تفنگ کجاست؟ من اگر امضا کنم عیب ندارد اما شما نمیتوانید این را امضا بکنید این خیلی طبیعی است.» یک کاغذ برایش نوشتم که «جناب آقای نخستوزیر در جلسه فرمودید که من میتوانم اشخاص را شلاق بزنم خواهش میکنم که تأیید کنید طبق چه قانونی میتوانم بزنم.» هیچی بعد این کاغذ رفت. دکتر اقبال به من تلفن میکند قاهقاه میخندد که آقا چرا نمیگذارید وزیرتان کارش را بکند؟» گفتم، «آقای دکتر اقبال اعلیحضرت هم که اینجا نیستند فردا این همان مثل قضیه حظیرهالقدس میکند که رئیس ستاد ارتش بود رفت حظیرهالقدس را خراب کرد اینها. اینکارها چیست؟ اگر با او بد هستید خوب برش دارید. من هم که میدانید که موافق نیستم با اینکه آمده جای خودم به قول شما، اما اینکه ما این را تحریکش کنیم برود شلاق بزند غیر از اینکه در افکار دنیا بگویند وزیر کشور در حال شلاق زدن، اینطور… بالاخره وزیر دادگستری جواب داد که عین ماده واحده سال ۲۲ درج، برای اطلاع شما فرستاده میشود.» که جواب دیگری نمیتوانست بدهد. در ماده این بود که چاقوکشها را میتوانند به چند ضربه شلاق محکوم شوند. بعد زیرش نوشته بود وزارت کشور و وزارت دادگستری مأمور اجرای این قانون هستند. به او گفتم، «آقا این نوشته محکوم شوند یعنی حکم محکمه میخواهد.» گفت، «از وزارت کشور.» گفتم، «وزارت کشور یعنی اینکه کلانتریای که جزو وزارت کشور است بگیرد تحویل محکمه بدهد. اینکه نوشته که وزارت کشور مسئول این قانون است.» در هر صورت، از این گرفتاریها با باتمانقلیچ داشتیم و با دکتر اقبال. بعد که با مهام اختلاف پیدا کردیم باتمانقلیچ را هم برداشتند از وزارت کشور و دیدم که یکروزی رفته بودم پیش دکتر اقبال، شنیده بودم که من وزیر کشور نمیشوم. صبح زود رفتم آنجا که با او صحبت کنم، دیدم که اتابکی آمد آنجا، گفتم، «آقای اتابکی،» سلام و علیک کردیم با هم آشنا بودیم، و شنیده بودم اتابکی ممکن است وزیر کشور بشود. گفت، «اینجا چهکار میکنی؟» گفتم، «والله آمدم اگر شما وزیر میشوید استعفا بدهم.» گفت، «آخر چرا؟» گفتم، «برای اینکه من شأن خودم نمیدانم که معاون شما بشوم.» گفت، «آخر من سی سال سابقه خدمت دارم.» گفتم، «صد سال داشته باشید. من اختیارم دست خودم است.» بعد دکتر اقبال گفت که آقا شما، خواست که چیز بکنیم، «نخیر شما معاون هستید یک چند ماه هم حالا با این بسازید وزیر میشود.» گفتم، «آقای دکتر اقبال من برای ماهی دوهزار و پانصد تومان از اینکارها نمیکنم، من میروم خانهام.» و رفتم خانه و دیگر نرفتم وزارت کشور. بعد اعلیحضرت فهمیده بود، اعلیحضرت انصافاً با من تا چند سال اخیر خوب آمد، میدانید؟ یعنی تقصیر خودم شد، تقصیر خودم شد در ملاقاتهایی که با اعلیحضرت میکردم من غرور اعلیحضرت را نادیده میگرفتم و حقیقت را به او میگفتم و این نباید اینجور میگفتم. در هر حال، بعد رفتم حضور اعلیحضرت و اعلیحضرت گفتند که «تو برو به فارس.» و این بود که من شدم استاندار. گفت، «حالا با نخستوزیر صحبت کنید.» نخستوزیر اصلاً خبر نداشت. من شدم استاندار فارس. این ۱۳۳۸ بود.
س- بله.
ج- تا ۱۳۴۰ یعنی آخر سال ۳۹ استاندار فارس بودم.
س- ۱۳۳۸ تا ۱۳۳۹.
ج- بله، تا آخر ۳۹.
س- بله.
ج- در فارس خاطرات زیاد دارم ولی بیشتر جنبه نقلش جنبه خودخواهی به خودش میگیرد جنبه تعریف کردن از خود میگیرد. بهتر است که این موضوع را از مردم فارس سؤال بشود که چه خاطراتی از دوران من دارند.
س- بله.
ج- و آیا راضی هستند یا نه؟ و چه کارهایی آنجا انجام گرفته؟ خلاصه مطلب این است که من به این نتیجه رسیدم در خدمت فارس در دوره استانداری فارس که هرکسی در هر مقامی میتواند مؤثر باشد و خدمت بکند و هیچ قانونی جلویش را نمیگیرد و هیچ مقامی هم جلویش را نمیگیرد. اگر کسی نمیکند بهانه است و نمیخواهد بکند و الا هیچ دلیل ندارد که نکند، این نتیجه. مطلب دیگری که در فارس متوجه شدم این بود که شاه در بسیاری موارد چوب سوءاستفاده اشخاص و بند و بست اشخاص را میخورد و او بدنام میشد. حالا چرا؟ وقتی من رفتم به فارس اعلیحضرت گفتند که «من دوتا کار دارم در فارس. ما دوتا کار مهم داریم یکی برگزاری جشنهای دوهزاروپانصدساله است که به من گفتند که فارس آمادگی دارد که میشود هزار نفر را در آنجا پذیرایی کرد. و یکی هم دانشگاه پهلوی باید آنجا ساخته بشود که ما کلنگش را هم زدیم.» بنده نه از جشنهای دوهزاروپانصد ساله خبری داشتم که چیست و نه از دانشگاه پهلوی، بنابراین طبیعی است سکوت کردم و حرفی نزدم. وقتی رفتم به فارس دیدم که محلی که برای دانشگاه انتخاب کردند در اکبرآباد نزدیک شیراز این به درد همهچیز میخورد جز دانشگاه، ولی دکتر قربان که رئیس دانشگاه بوده این آمده و داماد دهقان بود یک دهی که دهقانیها داشتند به اسم اکبرآباد سه دنگش را بخشیدند به دانشگاه که آنجا دانشگاه بشود. سه دنگ دیگرش را نگه داشتند که بشود متر چهقدر بفروشند. و توی تپهها بیابانها نوشته بودند خوابگاه نمیدانم چی عکس تخت جمشید را گذاشته بودند و عکس، نمیدانم، اهورا مزدا و از این چیزها، سمبلها را گذاشته بودند که خوابگاه دانشکده فنی و از این چیزها. آخر این زمین ته آب دارد نه راه دارد نه چیز دارد اصلاً به درد هیچ کاری نمیخورد. برای چه اینکار را کردند، نمیدانم. وقتی که من آمدم به تهران بعد از مدتی، گفتم، «راجع به جشنها که فرمودید هزار نفر را به اعلیحضرت عرض کردم که میشود آنجا پذیرایی کرد باید به اعلیحضرت عرض کنم که آنجا برای خود بنده که استاندار هستم حمام درستی ندارد تا چه برسد به اینکه بخواهیم مهمان هم داشته باشم.»
س- آقا شما سال ۱۳۳۸ تا اواخر ۱۳۳۹.
ج- بله.
س- فرمودید که در فارس بودید.
ج- بله.
س- جشنهای دو هزار و پانصد ساله که آن سالها نبود آقا.
ج- مقدماتش بود. این بیست، پانزده، چهقدر؟ چند سال؟ تقریباً در حدود ده سال طول کشید مقدماتش.
س- بله، بله عجیب است.
ج- بله حالا به شما میگویم، بله. هیچی، گفتم به اینکه «راجع به جشنها که فرمودید من یک جلسه در تهران شرکت کردم در آن کمیسیونی که تشکیل شده بود برای اینکار و دیدم که اینها همه اصلاً پرت حرف میزنند… مثلاً دکتر شفق میگوید اسم پازارگاد پارساکده بوده. آن یکی میگوید که چه کنیم. بنده پازارگاد رفتم ببینم که یک جای یک مشت مردم بدبخت آنجا هستند. آب هم آنجا جمع شده بوی گند میدهد و اصلاً قبل از اینکه بخواهیم این جشن را بگیریم باید اول بازارگاد حالا یا پارساکده بوده یا بازارگاد بوده، ولی خود پازارگاد را باید درست کنیم. بعد چیزهای بیخودی توی آن جلسه چیزی میکردند. هرکس یک نقشهای دارد یک چیزی دارد. و بنده فکر نمیکنم که این جشن به این صورتی که اعلیحضرت مورد نظرتان است قابل انجام باشد.» و خلاصه خواستم منصرفش کنم از این جشن که اینکار. گفتم، «اصلاً شیراز جای دو نفر هم نیست جای بنده خودم که استاندار هستم حمام درستی ندارم. مگر اینکه خوب، بسته به اینکه.» گفت، «پس به من گفتند که هزار نفر را میشود پذیرایی کرد.» گفتم، «بله، هزار نفر را میشود به شرطی که همه را ببریم مسجد وکیل بخوابانیم یقلوی هم دستشان بدهیم. دو هزار نفر را میتوانیم توی سربازخانه بخوابانیم. اما بخواهیم یک حمامی داشته باشد یک چیزی داشته باشد اصلاً هیچی آنجا ندارد.» این راجع به جشنها که بعد شنیدم آقای شفا،
س- شجاعالدین شفا.
ج- شجاعالدین شفا که در حقیقت مبتکر این فکر جشنهای دوهزاروپانصد ساله بودند به اعلیحضرت عرض کرده بودند که فلانی منفی است. برای اینکه من توی آن جلسه هم هر چه بهشان میگفتم، «آقا، اصلاً باید یک فکری بکنیم. اصلاً حالا پس این را اول تمرین بکنیم ببینیم میشود که دعوت کرد اینها. حالا چرا جنبه جهانی به آن بدهیم این را. گفته بود، «فلانی منفی است.» و حال آنکه من همه عیبی دارم جز اینکه منفی باشم. من یک خرده واقع بین هستم. درهرحال، اما راجع به دانشگاه، گفتم به اینکه «دانشگاه این جایی که اعلیحضرت فرمودید بنده رفتم دیدم اینجا به درد همهکاری میخورد جز دانشگاه.» اعلیحضرت عصبانی شد، گفت، «من از شما نظر نخواسته بودم. من به شما دستور دادم بروید اجرا کنید. من آنجا رفتم کلنگ زدم.» گفتم، «قربان بنده هم رفتم که همان کاری که اعلیحضرت فرمودید بکنم اما اینجا به درد دانشگاه نمیخورد.» خیلی ناراحت شد و گفت، «چرا نمیخورد؟» اما خیلی با ناراحتی. گفتم که، «آخر این زمین آب ندارد. ۷۲ میلیون تومان برآورد کردند که از باژگاه که همسایه آن است آب ببرند آنجا. و این اگر میخواهیم یک شهر جدید دانشگاهی باشد که بایستی که هیچ وسیله ندارد. اگر بخواهیم شهری باشد که مردم توی شیلات بنشینند بیایند آنجا چیز بدهند، راه ما آنقدر نمیکشد از دروازه اللهاکبر تا آنجا که یک راه باریکی است که بتواند هفتهزار نفر صبح برود هفت هزار نفر برگردد. و اصلاً من نمیدانم بدون مطالعه کردند.» اعلیحضرت خیلی ناراحت شد. هیچ توقع نداشت که من یکهمچین مطلبی بگویم، گفت که، «حالا چه میگویید؟» با عصبانیت… گفتم، «اعلیحضرت اجازه بدهید که یک هیئتی این را بررسی کنند، اعلیحضرت فرمودید که میخواهید پانصد میلیون دلار به تدریج در اینجا خرج بشود این یک مبلغ فوقالعاده هنگفتی است. اجازه بفرمایید که این بررسی شود.» گفت، «خیلی خوب.» اما با عصبانیت. بعد آمدند و چند روز، من پانزده روز بیست روز یک ماه همینطور میآمدم. به من گفته بود هر موقع کار داری بیا دیگر منتظر گزارش نشو. آمدم و گفت که، اعلیحضرت گفت که، «حالا دیگر چه میگویی؟» گفتم راجع به چه؟» گفت، «راجع به زمین دانشگاه.» گفتم، «راجع به دانشگاه مگر چطور شده؟» گفت، «اصفیاء گزارش داده که اینجا از همهجاها بهتر است.
س- اصفیاء آن موقع رئیس سازمان برنامه بود آقا؟
ج- به نظرم رئیس سازمان برنامه، بله. گفتم، «اولاً اصفیاء آمده به شیراز با من که استاندار هستم تماس نگرفته. ثانیا گزارش را بنده دیدم نوشته که، آنجاها که من دیدم از همهجا بهتر بود. او همهجا را که ندیده. مثل اینکه یک نفر را ببرند مثلاً گود زنبورکخانه بعد میدان شاپور بعد میدان اعدام، خوب، میگوید میدان شاپور بهتر است اما باید تختجمشید و تختطاووس هم دیده باشد تا بعد بگوید اینها کدامها بهتر هستند این ندیده.» اعلیحضرت هم خیلی ناراحت شد. گفت، «همین که به شما دستور دادم. بروید همانجا را بسازید.» گفتم، «اعلیحضرت بنده را برای چه فرستادید به فارس؟ اگر برای ترحم است؟ بنده قابل ترحم نیستم. ماهی هفت هزار تومان به من حقوق میدهید. بنده این را میتوانم ماهی هفتاد هزار تومان در وکالت عدلیه دربیاورم. اگر برای خدمت به اعلیحضرت است، عرض میکنم که، بنده دوربین اعلیحضرت هستم مردم همه بد میگویند راجع به اینکار و اینکار بدون مطالعه شده. اگر اعلیحضرت، اینکار فقط این است که آقای دهقان صاحب این اراضی صاحب مثلاً یک میلیارد تومان پول بشوند دو میلیارد تومان پول بشوند. بالاخره خیلی اعلیحضرت از اینکار و سماجت من خسته شد. یکروزی من به زنم، به من نمازی که آنوقت سناتور چیز بود و دهقانها حالی کرده بودند که شاه در اینکار شریک است یعنی در این اراضی شریک است قسمتی که آباد میشود. من به زنم گفتم، «اگر شاه ایران در اینکارها شریک است باید تا وقتی که هنوز خیلی آلوده نشدیم از این مملکت فرار کنیم. مملکتی که شاه به دانشگاه شریک بشود این مملکت قابل دوام نیست. من فردا آخرین استمزاجم را میکنم اگر دیدم که شاه واقعاً شریک اینکار است باید زود فرار کنیم.» این بود که در شرفیابی بعدی به شاه عرض کردم که، «اعلیحضرت اگر به این دهقانها خیلی مرحمت دارید که میخواهید به آنها یک پولی برسد، ا مر بفرمایید یک میلیون دلار، دو میلیون دلار توی بودجه بگذارند به اینها بدهند. اگر میخواهید دانشگاه چیز بشود بنده یک پیشنهادی دارم.» البته میگفتم چاکر. گفت، «خوب، پیشنهادتان چیست؟» گفتم که، «به این دهقانها مینویسیم که آن سه دنگی که باقیمانده یا بفروشند یا هدیه کنند مثل اینکه این را هدیه کردند. اینجا حداکثر قیمت تمام این ده دویست هزار تومان است. آب اصلاً ندارد. بعلاوه چه زمینی است که نمیشود عوضش کرد؟ مگر اینجا، آخر زمین تختجمشید را نمی شود عوض کرد برای اینکه تاریخی است نمیشود گفت تهران را تختجمشید بسازیم. یا کربلا را نمیشود درست آورد به ایران. یا مثلاً فرض بفرمایید مکه را نمیشود جایش را عوض کرد. ولی این اکبرآباد چه خاصیت دارد که نمیشود عوضش کرد؟ اجازه بدهید اعلیحضرت که ما این تمام این چیزهایی را که درست میکنند برای این است که میخواهند آن سه دنگ دیگرش را بفروشند متری. ما این سه دنگ را از اینها قبلاً بخریم اگر دیگر کسی آمد سراغ اعلیحضرت و مزاحم شد. اگر دیگر این فشارها و این توطئههایی که میکنند اگر دیگر دیدید ادامه پیدا کرد.» آنوقت حقیقت روشن میشود. من منتظر بودم که خوب، اگر شاه شریک است بگوید که این حرفها چیست میزنی؟ اینها، بدش بیاید. گفت، «بسیار فکر خوبی کردید. همین الان که رفتی بیرون به اینها بنویسید که آن سه دنگ بقیهاش را یا بفروشند یا هدیه کنند.» ما دیدیم خوب، اگر شاه شریک بود که اینکار را نمیکرد. چون شرکتش این بود که از آن سه دانگ باقیمانده میلیونها متر زمین مثلاً بشود متری ده هزار تومان یا پنج هزار تومان وقتی که، آمدم منزلم به زنم گفتم، «معلوم شد که شاه بدبخت شریک نیست منتها تو کلهاش کردند که روی اینکار بایستد.» یک کاغذ نوشتم به دهقانها، منتها دستگاه شاه خوشبختانه درز میکرد آنها رفتند به شاه گفتند که «مگر اینجا جزیره است که زمینهایش محدود باشد. خوب، این بدبخت که سه دانگش را داده استفاده نکند؟ همهاش را بدهد بعد همسایهاش که مثلاً زمینهایش متری میشود او استفاده کند؟ آخر اینکه گناه دارد اینکه صحیح نیست که.» من دادم نقشه این زمین را برداشتند کروکیاش را برداشتند که این طرف و آنطرفش مالکینش همه موقوفات عام هستند یعنی کسی مالک نیست که استفاده بکند. مال اداره اوقاف است. وقتی رفتم پیش اعلیحضرت، گفت که «آخر شما چهتان است با این دهقانها؟» گفتم، «قربان، بنده هیچیام نیست. بنده…» گفت که، «آخر اینها راست میگویند. چرا اینهایی که سهدنگ را دادند هیچ استفاده نکنند آنهایی که هیچی ندادند استفاده کنند؟» گفتم، «قربان این سفسطه است. ببینید این کروکی زمین است نه این طرفش کسی مالک است و نه این طرفش مالک است. همهاش در حقیقت دولت مالک است وقف عام است.» گفت، «آخر شما چه میگویید آخرش؟» گفتم، «بنده میخواهم، البته این را به این تفصیل برایتان گفتم برای اینکه بهتان بگویم که شاه چه جوری فکر میکرد راجع به آن و چهجور متهمش میکردند. گفت که، «شما چه میگویید؟» گفتم، «بنده عرض میکنم که اعلیحضرت جایی که میخواهند پانصد میلیون دلار خرج بکنند سه ماه مهلت لطف بفرمایید که وقتی تشریف آوردید با ملکه الیزابت که قرار است تشریف بیاورید به شیراز بنده عرض میکنم چه میخواهم.» با عصبانیت گفت، «خیلی خوب سه ماه.» هیچی. تا موقعی که با ملکه الیزابت آمد. ملکه الیزابت رفت به کلیسا در برنامهاش من نوشته، در برنامه اعلیحضرت که آن رئیس تشریفاتش هم خیلی بدش آمده بود، من عوض کردم نوشتم که اعلیحضرت هم مشرف میشود به شاه چراغ و از آنجا میروند محل دانشگاه را بازدید میکنند. آن رئیس تشریفاتش هم که قرهگزلو بود، گفت، «آقا شما برنامه اعلیحضرت را دست تویش میبرید.» گفتم، «مگر قرآن را دست تویش بردم.» خوب، من یک پیشنهادی دارم میخواهند بکنند، میخواهند نکنند.» ولی اعلیحضرت پیشنهاد مرا قبول کرد و قرار شد که برویم. بعد اعلیحضرت را سوار کردم به استیشن آن دکتر قربان هم بود، آن دکتر مهران که رئیس بیمارستان نمازی بود همراهمان بود، گفتم، «اعلیحضرت، این مملکت آنقدر تویش کار نشده که هر چه درست شده دیگر نباید خرابش کرد چیز دیگر درست کرد. ما این بیمارستان را که میخواهیم درست کنیم دانشگاهی که میخواهیم درست کنیم باید بیمارستان برایش بسازیم. این بیمارستان نمازی به این خوبی اینجا هست. این بیمارستان فردوسی هم هست. آقای نمازی هم بیست و هشت میلیون متر اراضی اطراف را ثبت کرده برای هدیه به بیمارستان. اعلیحضرت اجازه بدهید که این دوتا بیمارستان را نگه داریم و خراب نکنیم و ثبت چیز بکنیم بهم وصل بکنیم و دانشگاه را در همین محل بسازیم. اگر میخواهید بعد از اینها یک شهر دانشگاهی مثل شهرهای دانشگاهی اروپا و آمریکا بسازید آن بالاهای تختطاوس آنجاهای تختجمشید یک شهر دیگر بسازید.» اعلیحضرت خوب نگاهی کرد و وقتی که آمدیم به استانداری رو کرد به علیاحضرت گفت به اینکه، به من هیچ حرف نزد، بعد رو کرد به علیاحضرت، گفت، «این پیراسته بدبخت و بیچاره، «البته به شوخی،» دو سال است که جزع فزع میکند و از ما فحش میخورد،» شاه فحش نمیداد تغییر میکرد. «و حق به جانب این است. خدا این زمینها را گذاشته برای دانشگاه بگیرید برای دانشگاه.» پس ملاحظه میفرمایید که اگر من سماجت نکرده بودم حالا به شما میگفتم که شاه، در خاطراتم میگفتم که شاه در کارهای زمینهای دانشگاه شریک بود. من راجع به شاه هیچ تردید ندارم که استفادههایی از مملکت کرده اما آنچه را که میگویند صدی نود ونهاش یا شاید بیشترش دروغ باشد و اینها را بیشتر مخالفینش به صورت شایعهسازی که یکی از هنرهای دستگاههای تبلیغاتی است، شایعهسازی خبرسازی، و بعد هم کارهای بیربطی که اطرافیانش میکردند. به نظر من شاه از تمام افراد خانوادهاش کمتر پول دارد در خارج، به نظر من. شاید هم من اشتباه میکنم. و آنچه که برای من مسلم است شاه مستقیم خودش پولی چیزی از کسی یا در کمیسیونی از خرید و اینها نمیگرفت. بعد از ۲۸ مرداد آنچه بعداً من تحقیق کردم که مینویسم در خاطراتم این است که شاه تا ۲۸ مرداد اصلاً پول نداشت کما اینکه آن وقتی آمد به رم آن مراد اریه رفت پیشش که پول به او بدهد. بعد از ۲۸ مرداد گفته بود به اینکه «من دلم میخواهد دو سه میلیون دلار داشته باشم که وقتی میخواهم بروم به مسافرتها از جیب خودم خرج کنم نه اینکه هی هر روز تصویبنامه صادر بشود. این بهبهانیان، مهندس جعفر بهبهانیان که رئیس چیز بود این از این مسئله سوءاستفاده میکند و میگوید حسابداری اقتصادی برای شاه درست میکند و بعد کارهای کثافتکاری مثلاً برای هتل بنیاد پهلوی موکت وارد میکردند اما ده برابر، نه برابرش را توی بازار میفروختند، آن وقت به اسم شاه تمام میشد. اینجوری میکردند این نه برابرها اینها را جمع کردند. مثلاً یک هتل ساختند با همین ترتیب، هتل شرایتون را ساختند بنیاد پهلوی و فروخت به شرکت هواپیمایی پنجاه میلیون تومان به هما. از این کارها شاه آن هم به وسیله بهبهانیان، اما اینکه در یک جایی کمیسیون بگیرد و پولی بگیرد و اینها من باور نمیکنم برای اینکه هیچ نشنیدم. و یکیاش نمونهاش همین است که به شما گفتم که او را بدنامش میکردند. آدم ضعیفی بود خواهرش و مادرش و مادرش که نه برای اینکه مادرش دیگر. ولی خواهرش و خواهرهایش و برادرهایش مشغول سوءاستفاده شدید بودند و این سوءاستفادهها مردمی که به اینها نزدیک شده بودند خودشان اینها کاری نمیکردند که، مردمی که به اینها نزدیک شده بودند آب میدادند گلاب میگرفتند. یعنی مثلاً علی رضایی پنج میلیون تومان به اشرف میداد هزار میلیون تومان به مملکت ضرر میزد و سوءاستفاده میکرد. و به همین دلیل است که خود این خاندان پهلوی به نظر من به نسبت آنچه را که به دیگران رساندند خودشان فایده نبردند. برای اینکه آنکه میرفت آنجا میگفت، «قربان،» مثلاً، «فلان کار را بکنید.ن به اشرف میگفت یا به غلامرضا میگفت یا چه، خوب، او خیال میکرد مایهاش یک تلفن است برای آن مثلاً ده میلیون تومان از او میگرفت فرضاً. ولی او هزار میلیون تومان استفاده میکرد پانصد میلیون استفاده میکرد. از خاطرات دیگری که به نظرم حیف که وقت نیست ولی چیزهای خیلی جالبی دارم راجع به دخالت خارجیها در ایران.
س- بله حالا میرسیم به آنجا.
ج- بله.
س- این کار را که امروز نمیتوانیم به هر حال تمامش بکنیم. شما در اواخر سال ۱۳۳۹ که سمت شما بهعنوان استانداری فارس خاتمه پیدا کرد تشریف آوردید تهران؟ در آن زمان جبهه ملی دوم شروع به فعالیت کرده بود و دوران نخستوزیری آقای امینی بود.
ج- بله.
س- از آن دوران چه خاطراتی دارید شما؟
ج- والله عرض کنم که، من دلم میخواست وزیر بشوم.
س- بله.
ج- ولی اعلیحضرت هی مرا استاندار میکرد و معاون و وزیر نمیکرد یا پیش نمیآمد. من هم روی خودخواهی شاید هم جوانی چه فرق میکرد برای من، دلم میخواست که، یک روزی به اعلیحضرت عرض کردم که، رویم به شاه خیلی باز بود و شاه هم بیچاره تحمل میکرد همهچیز را از که تحمل میکرد. و ما از همین کار خیلی سوءاستفاده کردیم و شاه را از خودمان رنجاندیم. نباید اینقدر با او بیرودربایستی حرف میزدیم و حریمش را حفظ نمیکردیم. یک روزی به او گفتم که، «اعلیحضرت یا اجازه بفرمایید آییننامهها را عوض کنند بگویند استاندارها در سلام بالا دست وزرا باشند، یا اجازه بفرمایید که بنده هم وزیر بشوم برای اینکه اینهایی که پیش بنده حق نداشتند حتی بنشینند وقتی من دادستان تهران بودم اینها نمیدانم کجا بودند حالا وزیر شدند بنده باید بروم زیر دست اینها بایستم.» از این شوخیها میکردم با او. در فارس چون خیلی کارم خوب شده بود و گل کرده بود و مردم از من راضی بودند، دیدم خوب این همینطور میماند و دو مرتبه، و بعد هم شاه میخواست اصلاً مرا تا جشنهای دوهزار و پانصد ساله فارس نگه دارد. جشنهای دوهزار و پانصد ساله ده سال بعد برگزار شد.
س- بله.
ج- و من میخواستم از فارس در بروم به این جشنها هم عقیده نداشتم. همانموقع که مثلاً من فارس بودم، خدا حفظ کند همین آقای شفاء یک دختر از فرانسه برداشته بود آورده بود آنجا که ما، هیچی میخواست یا او الواتی کند، که این آمده که صبح زود ببیند که تختجمشید وقتی که آفتاب میزند چه انعکاسی دارد که از آن، نمیدانم، نقاشی کند. هیچی معلوم شد یک دختری را برداشته آورده آنجا و میخواهد که با او شب در تختجمشید بگذراند. این کارها مرا زجر میداد. من در تختجمشید دوتا اتاق درست کرده بودم دوتا حمام درست کرده بودم و قبل از آمدن ملکه الیزابت، خوب این از من اجازه میخواست که برود توی این حمامها، خوب، من میدانستم که این برای چه آخر دختره فرانسوی آمده با آقای شفا به فارس که برود آنجا عکس چیز بردارد این که نمیشود. درهرحال من وقتی که فارس بودم مریض هم بودم آب شیراز گچ دارد، مریض هم بودم. این بیمارستان نمازی هم فقط یک نمایشگاه بود، بیمارستان نمازی اصلاً اینهایی هم که آنجا بودند، نمیدانم، آمریکاییها هم که میآیند به ایران مثل ما میشوند. اصلاً این اطبا مثلاً من گردنم درد میکرد یک طبیب قدیمی آمریکایی آنجا بود مسن، خوب، این باید اقلا میتوانست گردن مرا معالجه کند. این شاید چند کیلو به من دوا داد و نتوانست این گردن مرا معالجه کند. که یکروز که بعد رفتم به سوئد یک دکتر جوانی بیست و شاید چهار پنج سالش بود تازه از مدرسه آمده بود بیرون. گفت، «شما یک چیزی کشیدید یک چیز سنگینی بلند کردید یک چیزی با دست کشیدید که رگش چیز شده برق گذاشت سه جلسه برق گذاشت و این تمام شد. میدانید؟ و حال اینکه این دکتر آنجا. در هر صورت بیمارستان نمازی یک نمایشگاهی بیشتر نبود. و بنا بر این مریض بودم، شاه که آمد با ژنرال ایوبخان در آخر سال ۳۹ من یک کاغذی نوشتم دادم به اویسی که آنوقت سرتیپ بود که این را توی راه به اعلیحضرت بدهد. در این کاغذ نوشته بودم که «اعلیحضرت من اینجا دارم میمیرم،» واقعاً مریض بودم، «و اعلیحضرت را قسم میدهم به جان والاحضرت ولیعهد و به روح اعلیحضرت فقید که بنده را از این کار معاف کنید از اینکار استانداری فارس.» این حکومت شریف امامی بود اصلاً به امینی کار نداشت. اینکار مانده بود تلگراف کرد وزیر کشور. وزیر کشور امیر عزیزی بود تلگراف کرد که استعفای شما قبول شده شما استانداری را به معاونتان تحویل بدهید و به تهران حرکت کنید. البته با این امیرعزیزی ما روابط خوبی نداشتیم آنموقع علتش هم این بود که بخشنامهای شده بود که اگر وزرا، چون این بخشنامه هم روی چیز من شده بود روی تقاضای من شده بود، رسماً به، چون که معلوم نبود تکلیف تشریفاتی که استاندارها باید با آنهایی که میآیند به استانشان چه رفتاری بکنند. یعنی آنها باید بروند استانداری یا اینها بروند دیدن آنها؟ من این را به اعلیحضرت عرض کردم که «قربان تکلیفش را معلوم کنید. یک آییننامه برایش بنویسند که این هر روز دعوا و مرافعه نشود.» یک آییننامهای نوشتم و این بود که اگر وزرا برای کار رسمی میآیند یعنی میآیند برای افتتاح یک جایی اینها استاندارها بروند فرودگاه. اگر غیر از آن بشود هر کس که میرود به استان اول باید برود دیدن استاندار، این تکلیف روشن شد. امیرعزیزی رئیس ژاندارمری بود آمد به فارس. رئیس ژاندارمری آمد پیش من که امیرعزیزی آمده به اینجا. گفتم، «خوب، بگویید بیایند استانداری.» گفت که، «شام پیش من هستند شما هم بیایید آنجا شام.» گفتم، «ایشان بیایند استانداری بعد با هم میرویم منزل شما. باید اول ایشان بیایند دیدن من.» بعد فردایش رفت به بوشهر من هم گفتم خوب، من که میروم بوشهر آنجا همدیگر را میبینیم. من میخواستم بروم به بوشهر بعد دیگر نرفتم نمیدانم چطور شد نرفتم. همانموقع رادیو گفت که امیر عزیزی شده وزیر کشور. این از بوشهر برگشت و آمد به فرودگاه، پیغام دادند که خوب، وزیر کشور شده دیگر، «بیایید به فرودگاه.» گفتم،«باید بیایند استانداری بعد برویم با هم برویم به فرودگاه تا ایشان نیایند من نمیآیم.» از اینچیزها من داشتم، یک خرده هم جوانی و یک خرده هم در حقیقت یک اصولی است. بین ما اختلاف شد بعد که من دیدمش در تهران از من گله کرد که چرا شما آن روز نیامدید به فرودگاه؟» گفتم، «یک بیانضباطی شما کردید که دیدن من نیامدید. یک بیانضباطی هم من کردم که نیامدم فرودگاه. حالا باید هر دوی ما را اعلیحضرت مجازات کنند.» در هر صورت از این یک نقار اینجوری بین ما ایجاد شده بود. امیرعزیزی تلگراف کرد که بیایید تهران استعفای شما قبول شد. من هم رفتم تهران. این رفتن من مقارن شد با سقوط شریفامامی و آمدن امینی. مردم خیال کردند که این امینی مرا عوض کرده و حال آنکه این اصلاً قبلاً بود اینها و در نتیجه امینی هم با وجودی که وزیر کشور گفت که فلانی خودش استعفا داده. ولی این یکجوری توی روزنامهها و توی این اخبار رد شد که مردم متوجه نشدند، مردم فارس خیال میکردند که آنها که از جریان سابقه نداشتند که من خودم استعفا دادم و اینها. مردم فارس خیال میکردند که امینی مرا عوض کرده وقتی امینی میرود به فارس آنجا توی فرودگاه میگویند که اگر شما راست میگویید و اصلاحطلب هستید چرا یک استانداری مثل فلانی را عوض کردید؟ امینی باید میگفت زمان من اصلاً خودش، اگر گفته بود هیچ اختلاف اینجوری بین ما پیدا نمیشد. او خودش را از تنگ و تا نینداخته بود یا شاید هم یادش نبود چه بگوید. بعد مردم برای اینکه با او به اصطلاح به من محبت کنند طوماری فرستادند. نه، در روزنامهها نوشتند که روزنامهنویسهایی که همراه امینی بودند در فرودگاه، مردم فارس نسبت به فلانی اظهار علاقه کردند، این را روزنامهنویسها نوشتند روزنامه نویسهایی که همراه امینی بودند. امینی یک اطلاعیه علیه من داد که «این مطلب که نوشتند که مردم فارس از آقای پیراسته راضی هستند این صحیح نیست مردم از آقای فولادوند راضی هستند.» فولادوند جانشین من بود در فارس. روزنامهها با من تماس گرفتند من مسخرهاش کردم گفتم، «آقا دولت ایران اگر اطلاعیه میدهد باید راجع به روابط ایران با آمریکا و شوروی با ممالکت دیگری بدهد والا با من یک آدمی که هیچ سمتی ندارم اعلامیه علیه من میدهد پس باید دولت ایران با من یک قرارداد عدم تعرض هم بندد که من به دولت ایران تعرض نکنم دولت ایران هم به من تعرض نکند. اینکارها چیشت آقای امینی میکند اینکارها بچگانه است و اینها.» و این مصادف شد با آمدن امینی. آمدن امینی از سابق که با هم بد بودیم این اطلاعیه و این مصاحبه من هم کار را بیشتر چیز کرد و من علیه او اقدام میکردم. اقدام میکردم. بهطوریکه مثلاً به شهرهای فارس آنهایی که با من حرف شنوایی داشتند آنهایی که بودند وادار میکردم که میتینگ علیهاش تشکیل بدهند، اعلامیه علیهاش تشکیل بدهند اینها در ولایات مختلف که ارتباط داشتم در تهران همینطور. میتینگهای زیادی علیه امینی تو خانهها بیرون اینها ما تشکیل میدادیم اینها. امینی رفته بود به اعلیحضرت شکایت کرده بود که تمام این تحریکاتی که علیه من در ایران میشود پیراسته میکند، اولاً من تقریباً دو سال در فارس بودم فرض کنید سالی هفتاد و هفتاد و دو هزار تومان اینطورها حقوق میگرفتم این جمعاً مثلاً صد و پنجاه هزار تومان شاید من حقوق گرفته بودم با مزایا. شاید هم مثلاً فرض کنید که با حقوق ریالی که میگرفتم دویست هزار تومان بود. این شاید دویست هزار تومان پول بازرس داد که بفرستد به فارس برای من پرونده درست کند و این سعی میکرد از کسانی که از من ضربه خوردند از بستگان آنها در دادگستری از فارس، فارسیهایی که ضربه خوردند، از آنها بازرس درست کند که برای من پرونده بسازد. البته خوب، نمیتوانستند برای اینکه پرونده باید یک اساسی داشته باشد ولی وقتی هیچی نباشد نمیشود یکچیزی ساخت.
س- بله.
ج- اگر هم باشد یک چیز مسخرهای میشود. یکروزی اعلیحضرت مرا خواست. گفت که، خوب، یادم هست، از پله میرفتیم بالا، گفت که «امینی از شما نخستوزیر از شما شکایت دارد.» گفتم که «چه شکایتی؟» گفت که «میگوید که تمام تحریکاتی که علیه او در ایران میشود شما میکنید.» گفتم، «اگر بنده آنقدر مؤثر هستم که یک نفری میتوانم تمام ایران را علیه یک دولتی برانگیزم پس دولت ایران باید با بنده قرارداد عدم تعرض ببندد و عدم مداخله.» خندید، گفت که «آخر او اینجور عقیده دارد.» گفتم، «بیخود میگوید بنده یک نفر هستم، البته سعی میکنم، با او مخالفم، اما اینکه بنده یک نفری بتوانم همه ایران را علیه او برانگیزم یک چیز مبالغهآمیز بیخودی است.» گفت، «آخر شما نشاندار هستید.» البته مفهومش این بود که اگر نشان نداشتی اشکالی نداشت. گفتم، «نشان چی؟ بنده حالا دیگر سمتی ندارم. بنده که توی خانهام هستم.» گذشت، گذشت و بعد امینی رفت شکایت کرد دو مرتبه به اعلیحضرت که باید فلانی از ایران برود. چون از پروندههای عدلیهاش نتیجهای نگرفت و چیزی نتوانست درست بکند، باید پیراسته از ایران برود. اعلیحضرت به وسیله نصیری رئیس شهربانی به من پیغام داد که شما یک گذرنامه تقاضا کنید از ایران بروید. من تقاضا کردم اما دنبالش نرفتم.
س- بله این را فرمودید.
ج- بله. در هر حال عرض کنم که، من آمدم اروپا. آمدم اروپا و در آن چیز بودم که علاء کاغذ نوشت که من رفتم به ایران که بعد رفتم استاندار خوزستان شدم. از فعالیت جبهه ملی و اینها، این جبهه ملی را باید به شما عرض بکنم که این یک چیزی است که خودشان به خودشان چیز میدهند. جبهه ملی به آن صورتی که اینها مدعی هستند وجود نداشته و نخواهد داشت و ندارد. بدبازی کردن امثال ما و دولتهای بعدی موجب شد که یک دستهای را که داعیه یعنی جاهطلبهایی که هستند اینها چون هیچ جا دیگر راهشان نمیدادند همان اسم دکتر مصدق و این چیزها را، هم روی اصول نیست روی یک پرنسیبی نیست روی این است که دکانشان است دلیلش هم این است.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- بله، دلیلش هم این است. کشاورز صدر که به شما گفتم سابقهاش را،
س- بله.
ج- این را چند روزی که قوامالسلطنه آمده بود سر کار سی تیر، آمده بود پیش من که من دلم میخواهد با این جبهه ملی دست و پنجه نرم بکنم. بگو به قوامالسلطنه یک کاری به من بدهد. حالا این توی آن دستگاه بود. اینها یک مردمی بودند به نظر من بد بازی کردن امثال ما، بد بازی کردن دولتها موجب شد که اینها، و گذشت زمان روی کار آمدن کسانی که شاهد آن قضیه نبودند. اصلاً بشر همیشه بدیها را فراموش میکند خوبیها به نظرش میماند به دلیل اینکه همیشه میگویند «سال به سال دریغ از پارسال» حالا پارسال بهتر از امسال نبوده اما آدم بدیهایش فراموشش میشود. خوب هر چه بگذرد از یک چیزی که اگر صورت قهرمان هم بخواهند به او بدهند و تبلیغ رویش بکنند اثر دارد در بشر. بنده فکر میکنم جبهه ملی از اولش هم چیزی نبود منهای دکتر مصدق که هیچی نبود. اینها آبروی دکتر مصدق را خرج میکردند نه اینکه خودشان آبرو، یعنی از دکتر مصدق آبرو گرفته بودند.
س- شما در آن دوره برخوردی با آقایان نداشتید؟
ج- نداشتم هیچوقت.
س- بله، بله.
ج- بله هیچوقت نداشتم.
س- پس بپردازیم به همان استانداری خوزستان.
ج- بله، من در وقتی که خوزستان بودم یک کارهایی شروع کردیم. یک عدهای بیکار بودند. یک دسته بیکار بودند و ما توانستیم با این مؤسسه CARE که منتها به فارسی میگویند.
س- بله، بله.
ج- با اینها صحبت کنیم که آقا این آرد بیخودی که به مردم میدهید این تنپروری است گدا پروری است. آخر این چه کاری است که شما میکنید اینها؟ گفتند، «آخر اساسنامه ما این است که نباید مزد باشد.» گفتم، «حالا شما به من بدهید من خودم میدهم این را.» آنها هم چشمشان را بهم گذاشتند یک مقداری ما چیز دادیم کارهایی را شروع کردیم کارهای ابتدایی البته چون وسیله کاری نبود که. یک هفت هشت میلیون تومان هم توی استانداری پول بود از آن پول و چیز به هر کارگری یک تومان پول میدادیم یک کیلو آرد در روز و میآمدند کار میکردند. وضع خوزستان خیلی بد بود.
س- شما رویهمرفته دو ماه و بیست روز آنجا بودید.
ج- بله، از همه مهمتر چیزی که لازم است در خوزستان به شما بگویم طرز کار مأمورین دولت ما و طرز کار کنسرسیوم. من یک روز رفتم به، دیدم نمیتوانم عملاً بین خرمشهر و آبادان فقط دو تا سیم است دو تا سیم بین دو تا شهر یعنی هیچوقت همیشه مشغول است یعنی هیچ تلفن نیست. تعجب کردم که چطور میشود که یکهمچین چیزی در بین دوتا شهر فقط دوتا سیم باشد و کنسولها به من شکایت کردند که «ما از پس اتباعمان میآیند اینجا که از تلفنهای ما استفاده کنند و چون… ما اصلاً خودمان نمیتوانیم از این تلفنهایمان استفاده بکنیم.» خیلی تعجب کردم. از رئیس تلفن پرسیدم که شما چه میگویید؟ گفت، «ما دهتا سیم داریم اما کنسرسیوم آن طرف باز نمیکند.» گفتم، «کنسرسیوم غلط میکند که باز نمیکند. کنسرسیوم مگر اینجا چیز است. مگر اینجا مستعمره است؟ وقتی رفتم به آبادان رئیس کنسرسیوم آمد دیدن من، به او گفتم که، «چطور میشود یکهمچین چیزی که شما سیمهایتان را ده تا سیم ایران را گرفتید اینجا گذاشتید باز نمیکنید تلفن را وصل نمیکنید؟» گفت، «آخر اینها به ما زور میگویند، میگویند که ما باز میکنیم پول آبونمانش را شما بدهید.» گفتم، «اولاً پول آبونمان دهتا تلفن که چیزی نمیشود و بعلاوه اصلاً من هم میتوانم بدهم این پول را. بعلاوه خوب، چرا دوتا مملکت باید دو تا شهر مملکت باید بیارتباط بماند برای خاطر یکهمچین چیزهایی؟ حالا شما چه وقت این تلفن را باز میکنید؟» گفت که «ما اگر آنها از ما پول نخواهند دو سه روزه باز میکنیم.» گفتم «من اینجا میمانم تا این تلفن دایر بشود و من خواهش میکنم ساعتش را به من بگویید.» البته اینها که این فرنگیهایی که اینقدر لوسشان کرده بودند در ایران عادت نداشتند که از این چیزها از یک مأمور ایرانی بشنوند. آمدم رئیس تلفن را خواستم، گفتم که «خوب، این مردم راست میگویند پول آبونمان تلفن را چرا آنها بدهند که مردم حرف میزنند؟» گفت، «پس بالاخره یک نفر باید پول تلفن ما را بدهد.» گفتم، «آخر چرا آنها بدهند؟» در نتیجه گفتم، «خوب، شهرداری میدهد. شهرداری میدهد برای اینکه اینکار خیر است. خیلی خوب، حالا فرض کنیم مثلاً دهتا تلفن هر ماهی مثلاً پنجاه تومانش شاید هم کمتر بود اینها. بالاخره دیدیم که رئیس تلفن با مرکز تماس گرفته مرکزش نفهمیده که چه میگوید گفته اینکار را نکنید. اصلاً نفهمیدند. بالاخره من مجبور شدم که به ژاندارمری گفتم که، رئیس تلفن فرار کرده بود، به ژاندارمری گفتم که اثاثیه این رئیس چیز را یا پیدایش کنید یا اثاثیهاش را بردارید از استانداری برود بیرون. او را پیدایش کردیم و تلفن آقا علیرغم مخالفتهای کنسرسیوم که نمیدانم چه مرضی داشت که میخواست این تلفن درست نشود، و علیرغم چیز وصل کردیم، علیرغم اداره تلفن خودمان. و من به این نتیجه در آنجا رسیدم که کنسرسیوم هنوز دلش میخواست که خودش را بهعنوان یک شرکت مقاطعهکاری که با ایران طرف قرارداد تجارتی است نداند. دلش میخواست که هنوز آن باد شرکت نفت سابق را رعایت بکند به آن مناسبت من خیلی رفتارم با آنها عادی و معمولی بود. و عوارض ما را نمیدادند عوارضی که شهرداری تصویب کرده بود نمیدادند. باید میدادند دیگر آنها هم تاجر بودند باید مثل همه مردم میدادند. به نظرم دو یا سه میلیون پوند، به نظرم در این حدود شهرداری ازشان طلبکار بود نمیدادند میگفتند چون انجمن شهر تصویب کرده، خوب، ما نمیدهیم. گفتم، «شما بر طبق قرارداد عمل میکنید باید بدهید. خوب، ما باید برویم به دولت میگویم برود دادگاه لاهه، برود هر کجایی که مرجع این کار است. شما چطور نمیدهید اصلاً؟ حق ندارید.» اینها اصلاً از این چیزها نشنیده بودند. دو سه میلیون پوند بدهکار بودند. منتها مأموریت من آنجا خیلی کم به طول انجامید وقتی آمدم به وزارت کشور این موضوع را تعقیب کردم و سه میلیون پوند راشان گرفتم منتها گفتیم به حساب شهرداری باشد که آنجا به خرج عمران آبادان بشود. دیگر من از جریانش خبر ندارم. منظور این است که کنسرسیوم همان قصه شرکت نفت سابق را هنوز دلش میخواست به یک صورتی ادامه بدهد. از خاطرات، بله
س- آقای دکتر پیراسته شما، عرض بکنم، در آن انتخابات مجلس بیستم دیگر هیچ علاقهای به نماینده مجلس شدن نداشتید؟ در فعالیتی شرکت نکردید؟
ج- من خیلی خوشحال شده بودم که از مجلس نجات پیدا کردم.
س- بله.
ج- برای اینکه این مجلس به ضرر من تمام شد به نفع من نبود. نه دیگر مطلقاً چیز نداشتم. اما در دوره بیستم مثل اینکه من انتخابات را خودم اصلاً استاندارد فارس بودم.
س- بله، بله، برای همین گفتم شما علاقهای
ج- نه، نه، که خودم وکیل بشوم.
س- و خاطراتی از این جریان ندارید؟
ج- نه.
س- عرض کنم خدمت شما در زمان آقای دکتر اقبال دوتا حزب در ایران درست شده بود حزب ملیون و حزب مردم. شما در هیچیک از این حزبها مشارکتی نداشتید؟
ج- من نهتنها مشارکت نداشتم بلکه عقیده مطلقاً، به هر دویشان گفتم هم به علم گفتم هم به دکتر اقبال که اینکار یک کار ظاهری بی اساسی است و هیچکس را گول نمیزند و اساس هم ندارد.
س- آیا اینکار با اشاره اعلیحضرت انجام گرفته بود؟
ج- که یعنی من عضو نشوم؟
س- نخیر، تشکیل حزب ملیون و حزب مردم.
ج- بله، بله. اصلاً بیچاره دکتر اقبال روز اول که میخواست حزب را تشکیل بدهد به من گفت «اصلاً من حزب نمیخواهم.» میدانید؟ «من میخواهم چهکار کنم؟ مرا اعلیحضرت آورده هر وقت هم خواست میروم.» اما اعلیحضرت، خدا رحمتش کند، بعضی کارها را مثل بچهها انجام میداد، یک کاری میکرد بعد پشیمان میشد. نمیخواست که یک کار صحیحی را قبلاً مطالعه کند. آخر دوتا حزب که کارشان این باشد که کدامها بیشتر تملق میگویند؟ این نمیگیرد این مردم را جلب نمیکند. یا مثلاً اقلیت مجلسی که بلند شود، من خودم در بروکسل که سفیر بودم یکروزی رادیو تهران را یک نفر گرفته بود برای من گفت. گفت که «پزشکپور در مجلس به عنوان اقلیت مجلس صحبت کرده.» گفتم، «چه گفته؟» گفت، «گفته که من با این بودجه مخالفم چون بودجه وزارت جنگ کم است.» خوب آخر اینکه این نوع مخالفتها جز اینکه آدم به خنده و مردم را بخنداند و جدی نگیرند قضیه را چیز ندارد. دوتا شعبه دولتی بودند بودجه هردویشان را دولت میداد هیچ اثری نداشت به دلیل اینکه بعد شاه پشیمان شد حزب ملیون را بیخودی از بین برد، چرا؟ نمیدانم. چرا درست کرد؟ نمیدانم. همینها بود که مقدمات، که اگر فرصت بشود، مقدمات سقوط خیلی زیاد است.
س- بله، راجع به این بعداً صحبت میکنیم. حالا میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که صحبت بفرمایید راجع به مقدمات وزارت کشور شما در کابینه آقای علم.
س- والله من در خوزستان مشغول کار بودم و خیلی هم علاقهمند بودم و داشتم مردم را چیز میکردم و گزارشهایی هم که داده بودند به تهران سازمانهای مختلف این بود که فلانی خیلی خوب کار میکند و مردم را به کار واداشته و حتی با دانشجویان. چون من همیشه عقیدهام این بود که با دانشجویان نباید که ستیزه کرد و این را تجربه داشتم در فارس هم تجربه داشتم در خوزستان هم تجربه داشتم. به دانشجو باید با سرنیزه و پلیس و، ما خودمان همه دانشجو بودیم، این اثر معکوس دارد با سرنیزه و پلیس و پرونده و حبس و تبعید و اینها اثر معکوس دارد. با دانشجو آدم باید مثل بچهاش رفتار بکند، این طبیعی است. این موضوع خیلی لازم است چون یکی از گرفتاریهای ما با مملکت موضوع دانشجویان بود و میخواستم طرز فکر اعلیحضرت و خودم را راجع به این موضوع بگویم.
س- تمنا میکنم.
ج- در شیراز یک سپهبدی بود، خدا رحمتش کند، سپهبد مجیدی این یک آدم شارلاتانی بود، آدم بدبختی بود. مثلاً هر کجا که عکس اعلیحضرت نبود میگفت، «نه من اینجا نمیروم.» مثلاً اگر هر اتاقی میخواست برود باید که مثلاً خانه مردم که چهار تا اتاق است این را میآوردند مثلاً سالن ناهارخوری باید هر کجا عکس باشد. یا دفتر عکس باشد. از این کارهای تظاهرات احمقانه. اهل رشت هم بود. نمیدانم شما که میشناسیدش یا نه؟ این مرد خوشهیکلی بود مرد چیزی بود ولی خیلی آدم سطحی متظاهری بود و کثافتکاری هم خیلی میکرد، پول هم از مردم زیاد میگرفت. و این خوانین فارس را که اگر باید سر فرصت برایتان مفصل بگویم راجع به دخالتشان و دخالت انگلیسها و اینها در اینکار، این خوانین فارس را ازشان پول میگرفت و مثلاً تریاک کاری میکردند به این پول میدادند و از اینکارها میکرد. درهرحال، خوشبختانه من باعث شدم که این از فارس رفت که باید که راجع به بخشی که راجع به نقشی که راجع به ارتش و اعلیحضرت داریم بگویم که اعلیحضرت برخلاف آنچه که میگویند که نمیخواست راجع به ارتش حرفی بشنود، من سپهبد شاه را عوض کردم از فارس به دست خودش، یعنی گزارش به او دادم. و یک فرمانده سپاه دیگر هم عوض کردم که حالا بعد میگویم.
س- بله.
ج- درهرحال یکروزی گفتند که، نمیدانم، چندم آذر است دانشجویان اعتصاب کردند و سر کلاس نمیروند. حالا دانشکده آنجا هم وصل بود به استانداری و روبهرویش هم ستاد ارتش ستاد سپاه بود. من تلفن کردم به رئیس شهربانی که بیاید ببینم چه خبر است. گفتند توی ستاد ارتش جلسه کردند، ستاد سپاه. تلفن کردم که تیمسار آنجا چه کار دارید؟ فرمانده سپاه گفت که آخر اینجا ما جلسه داریم. گفتم «جلسه راجع به چه؟» گفت، «راجع به امنیت اینجا.» گفتم، «راجع به امنیت به شما مربوط نیست. ما که جنگ نداریم که. جنگ به شما مربوط است. امنیتش باشد… بلند شوید بیایید.» رئیس شهربانی و رئیس ژاندارمری را خواستم آنجا گفتم «چیست؟» گفت، «بله ما آنجا معمولمان این بوده قبل از شما که ما هر وقت هر اتفاقی میافتاد میرفتیم سپاه آنجا مینشستیم.» گفتم، «سپاه که اصلاً به اینکار نباید دخالت بکند ما اینجا، حالا فرض کنید که اینجا کاشان است اصلاً سپاه نیست. ما سپاه را از نظر امنیت داخلی که اینجا نگذاشتند از نطر سوقالجیشی گذاشتند بنابراین ارتش حق دخالت به اینکارها ندارد مگر اینکه. روز اول هم با مجیدی راجع به اینکار صحبت کرده بودم. خوب، حالا این دانشجویان چه میگویند؟ گفت که «بله تیمسار عقیدهشان این است که اول یک رده پاسبان بگذاریم و بعد ژاندارم بگذاریم و بعد نظامی بگذاریم که اگر اینها توی خیابانها ریختند نمیدانم، چه کردند چه کردند، مردم را غارت نکنند.» از این حرفها. گفت، «آقا چندتا بچه مدرسه ما همه بچه مدرسه بودیم، این چیزها را نمیخواهد. آقا ولشان کنید برود. شما اصلاً مطلقاً به اینکارها کار نداشته باشید. توی کوچه آن جاهایی که آن دورها یک خرده مأمور باشد اگر کسی خواست به نام دانشجویان غارت بکند شما جلویش را بگیرید. والا به دانشجویان کاری نداشته باشید توی دانشگاه هم کسی نرود.» این رئیس شهربانی یک خرده چیز شد و اینها، گفتم، «من به شما مینویسم. شما که مسئول نیستید وقتی من نوشتم.» به ژاندارمری و شهربانی همین را که به شما گفتم نوشتم که شما به کار دانشگاه کار نداشته باشید. مراقب باشید آن هم از دور که اگر کسی به این اسم خواست کسی را اذیت کند غارت کند چیز بکند شما جلویش را بگیرید. خوب شد؟ خودم بلند شدم رفتم دانشگاه. همسایه بودیم دیگر. آمدم دانشگاه دیدم یکی از بچهها دارد حرف میزند. وقتی دیدند، مرا میشناختند من که همش تو خیابانها بودم گفتند، «آقای استاندار هم آمد.» گفتم، «خوب، من آمدم. مگر اینجا چیز است انحصاری نیست که شنیدن نطق شما، من هم آمدم بشنوم.» یک خرده خندیدند و من گوش میدادم. بعد از یک مدتی همین رفتن من در بین دانشجویان یک اثری کرد چون
س- سخنرانی در سالنی بود آقا یا در
ج- توی حیاط.
س- حیاط
ج- بله. هیچی رفتم داشتند جوش میزدند اینها. بعد گفتند، «تو بیا سخنرانی کن.» از من گفتند، «استاندار بیاید سخنرانی کند.» بچه هم بود دیگر آخر جوان هستند. گفتم، «بابا ما را ول کنید ما آمدیم اینجا درس از شما بگیریم.» گفتند «نه بیایید.» من رفتم و گفتیم «بچهها،» همه صدایشان درآمد که «چرا میگویید بچهها؟» گفتم، «بابا شما هم مثل ما که یکخرده سنتان برود بالا آنوقت جر میزنید (؟؟؟) که به شما بگویند بچه. حالا جوان هستید دلتان میخواهد بگویند بزرگ. خوب من میگویم بزرگها. ولی بچهها منظورم این است که شما جوان هستید. حالا اگر دلتان میخواهد» حالا همین موضوعی که وقتی بزرگ شدید جر میزنید اصلاً موجب خنده شد. بعد گفتم که ما هم وقتی جوان بودیم اولین اعتصاب را در این مملکت من راه انداختم که دانشجو بودم. وقتی شما هم بزرگ شدید این طبیعی است مثل ما بدبخت شدید زن و بچه گیرتان اسیر شدید درست میشود کاری به این چیزها ندارد اینها. اصلاً به خنده و شوخی برگزار شد. این جلسهای که میخواستند با نظامی و مظامی و این چیزها و اصلاً شاید ده نفر کشته میشدند. در خوزستان هم من اینکار را کردم. به رئیس سازمان امنیت گفتم که میخواهم بروم توی دانشگاه. گفت که، «آقا ما نمیگذاریم شما بروید.» گفتم، «به چه مناسبت شما نمیگذارید من بروم؟» البته به جدی، یعنی منظورش روی چیز میکرد روی محبت میگفت. گفتم، «چطور نمیگذارید من بروم؟» گفت، «آخر آنجا خطرناک است.» گفتم، «خوب، اگر میخواهند مرا بکشند که من تو خیابانها هستم چه فرقی میکند آنجا بکشند توی خیابانها مرا میکشد، ولی من میخواهم بروم دانشگاه. البته بعد از آنکه روزهای اول که رفته بودم دانشجویان اصلاً با من هیچ حرف نمیزدند و اعتنا نمیکردند توی خیابان که مرا میدیدند پس از اینکه کارهای مرا دیدند و طرز فکر مرا دیدند و رسیدگی به طبقه فقیر و بیمارستان و درمانگاه و اینهایی که دیدند که من نسبت به طبقه بیبضاعت یک احساس خاصی دارم، این بود که دانشجویان یواشیواش، من حس میکردم وقتی توی خیابان به من میرسیدند زیرلبی یک سلامی میکردند.
Leave A Comment