روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۶ ژوئن ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۶
بله در هر حال، وقتی دیدم که دانشجویان توی خیابان دارند زیرلبی یک سلامی میکنند و روابطشان با من بهتر شده رفتم دانشگاه. رفتم دانشگاه و با بچهها صحبت کردیم با دانشجویان صحبت کردیم و به آنها گفتم به اینکه «خوب، من آمدم به شما، شما اینجا چه درس میخوانید؟ هر کدامشان از دانشکده پزشکی بودند دانشکده فنی بودند در دانشکده اهواز، گفتم من آمدم به شما درس نخستوزیری بدهم. کی حاضر است که نخستوزیر نشود در مملکت؟» همه خندیدند و گفتند، «ما همه داوطلب هستیم.» گفتم، «خوب، راهش این است که شما بیایید همینطور که در دانشکده طب اول نمیروند یک نفر را ببرند بگویند بیا مغز استخوان را عمل بکن. اول میبرندنش مثلاً میگویند بیا این آمپول را، باید آمپول بزند. بعد یواشیواش چیز بکند به تدریج برود بالا. شما هم باید اگر میخواهید نخستوزیر بشوید یکروزی در مملکت اول باید کارهای کوچک بکنید و آن این است که من یک نفری این شهر را نمیتوانم تمیز کنم. شما بروید بشویید استاندار هر کس بشود استاندار یک کوچه با من کمک کنید. و در نتیجه شما میتوانید که با کمک شما با این مأمورین که من نمیتوانم که، با کمک شما که دانشجو هستید و اینها این شهر را ما درستش بکنیم و اقلاً آنچه که وسیله داریم. منتها توجه من این بود که اینها مستقیم با مردم تماس نداشته باشند. گفتم به اینکه اگر هر چی را که میبیند بد است به من گزارش بدهید خودتان دخالت نکنید. مثلاً میبنید یک پاسبانی گلاویز شده از یک نفر پول میخواهد اینها به او کار نداشته باشید به من گزارش بدهید. منظورم این بود که هم سر بچهها را گرم کنم هم یک مترسکی باشد برای مردم. ولی بیشتر سرگرمی بچهها بود که آن. و از فردا شما بیایید به استانداری و من هر کسی هم که پول بخواهد برای اینکار ده تومان به او میدهم. برای اینکاری که اگر (؟؟؟) یکدسته از بچهها آمدند، دسته زیادی. ما برای همه کارت بازرسی افتخاری صادر کردیم و گفتیم توی کارتتان نوشتیم که شما به مردم کاری نداشته باشید هر چه میبینید به ما گزارش بدهید. و همین باعث شد که دانشجویان را ما توانستیم در حقیقت سر عمله خیابانها بکنیم، و خیلی روابط خوب داشتیم. من این را در وزارت کشور هم که بودم رفتم دانشکده حقوق تهران و با دانشجویان صحبت کردم. و به شاه گفتم هر سه این موضوع را که با دانشجویان نباید مخالفت کرد. باید مهربانی کرد. نباید برای اینها، اینها یاغی نیستند اینها بچه هستند نمیفهمند. خود من وقتی که در دانشگاه بودم چپ بودم مقاله مینوشتم اینها. نباید همانموقع مرا میگرفتند حبس میکردند و الا من حالا نبودم اینها. این را من همیشه به کله اعلیحضرت میکردم که با بچههای مردم باید مثل بچه خودمان. بچه خودمان را چه کار میکنیم؟ من خاطرهای که از دختر بزرگ خودم داشتم که هفده سالش بود و کمونیست شده بود چپ شده بود میگفت، «بابا را باید کشت.» بردمش برلن. برلن غربی و شرقی آن وقت دیوار نداشت، بردمش برلن غربی، بعد از اینکه بردمش آنجا، بعد از بیست و چهار ساعت یا چهل و ساعت که هر دو طرف را دید، برلن غربی و شرقی را دید، به من گفت، «بابا چرا کمونیستها را نمیکشید؟» گفتم، «کمونیستها؟ ما اگر آدمکش بودیم باید تو را هم میکشتیم. باید عقیده را عوض کرد نباید عقیده را کشت یا اینکه صاحب عقیده را کشت یک عقیده دیگر پیدا میشود.» این طرز فکر من بود. من معتقدم که صدی نود و نه این کسانی که تروریست میشوند اینها مسلماً روی، والا دیوانه نیستند که، روی ایدئولوژی است یا یک نوع جنون آنی است. اینها را نباید گذاشت به آنجا برسد با نصیحت و دلالت و منطق میشود قبل از تروریست شدن جلویش را گرفت. البته وقتی تروریست شدند دیگر باید کشتشان. اما قبل از آن میشود جلویش را گرفت. درهرحال من اینها را به شاه گفتم که من در هر کجا اینکار را کردم و اثر خوبی کرده. گفت که «بله خبر دارم همان حقهای که همهجا میزنی.» به خنده. این توی کلهاش بود، بعد که، من تصور میکنم که یکی از بدبختیهایی که مملکت آورد آن بود که دانشجویان را فرستادند سراغ اصناف این اثر آن گزارشهایی بود که میکردم. من دانشجویان را سراغ اصناف نفرستاده بودم. به آنها گفته بودم گزارش بدهید آنها توی کلهاش بود شاه خیال کرده بود که به این وسیله دانشجویان را تحبیب میکند و از آنها کار میکشد، اینها را کرده بود چیز اصناف قبل از انقلاب در زمان شیخ بهایی و این شیخ بهایی، درهرحال حالا راجع به شیخ بهایی که من از خوزستان بیرونش کردم و این آوردندش کردند چیز دلم میخواهد با شما صحبت کنم. این شیخ بهایی که رئیس اتاق اصناف تهران بود این عضو وزارت کشور بود. سابقاً وقتی ما اردوی کار درست کرده بودیم برای گداها در کرج این هم چون فرماندار آنجا بود برای اینکه به ما کمک بکند معاون اردوی کار آنجا شده بود بعد ازظهرها یک حقوق از ما میگرفت هزارو پانصد تومان در ماه. بعد از این دیدیم که این آنجا هیچ کاری نمیکند فقط میرود آنجا میخوابد و کباب درست میکند توی اردوی کار و میخورد و این بوی کباب برای جایی که بقیه مردم کباب نمیخورند بوی کباب درآوردن جز اینکه تحریک بکند نتیجهای ندارد و اثر بد میکند. مثلاً غذای گداهای ما یعنی گداهای سابقمان آش بود این مثلاً کباب برای خودش درست میکرد. این بود که من عذرش را خواستم اما این هزار و پانصد تومان پول ما را برده بود که ما به زور از او پس گرفتیم. بعد من خبر نداشتم دیگر کجاست وقتی رفتم خوزستان استاندار شدم دیدم که این شده فرماندار مسجد سلیمان. خیلی تعجب کردم ولی خوب بالاخره بودش قبل از من. من معمولم این بود که هر کجا بودم چه استاندار بودم چه سفیر بودم چه وزیر بودم چه معاون بودم عقیدهام این بود که از ساعت دوازده به بعد همه مردم را بپذیرم. ساعت دوازده کارم را میکردم ولی یک ساعت گذاشته بود برای اینکه همه هر کس دلش میخواهد بدون اجازه بیاید و خیال میکنم اینکار را باید در ایران اگر یکروزی بشود کرد در همهجای دنیا هم بکنند خوب است چون که من شاکی از یک دستگاه تا بخواهم به وزیر برسم پدرم درمیآید اما اگر این عضو بداند که من میتوانم ساعت دوازده وزیرش را ببینم و شکایتم را بکنم دستوپایش را جمع میکند. به این مناسبت من این طرز فکرم بود و دادستان هم که بودم اینکار را میکردم که هر کسی میخواهد بیاید مرا ببیند. تا ساعت دوازده کارم را میکردم. یک وقت دیدم که یک حاجی ساعت ده آمده. به رئیس دفترم گفتم که «چطور این ساعت ده آمده؟ بنا بود ساعت دوازده بیاید. من که الان بهش وقت ندادیم؟» برای کارهای مهم قبلاً وقت میدادیم اما برای کارهایی که هرکس میخواهد بیاید گفتم یک ساعت معین همه بیایند یکی یکی میآمدند تو حرفشان را میزدند میرفتند. گفته بود که آقای شیخ بهایی به او وقت داده، «آقای شیخ بهایی فرماندار مسجد سلیمان است چرا وقت مرا داده؟» فهمیدم که شیخ بهایی خواسته بهعنوان تظاهر به نزدیکی من از این کلاهبرداری بکند. گفتم به اینکه «خیلی خوب، حاجی حق به جانب شماست. شما فردا ساعت دوازده تشریف بیاورید اینجا من خدمت شما میرسم.» گفتم بگویید شیخ بهایی یک جوری بیاید که ساعت دوازده اینجا باشد. وقتی که آمد اتاق انتظار پر شد برای اینکه ساعت دوازده عمومی بود، رفتم جلو و گفتم که آقای شیخ بهایی شما اینجا چه کاره هستید؟» گفت، «بنده نوکر حضرت اشرف هستم.» گفتم، «شارلاتانی را بگذار کنار شغل سازمانیات چیست؟» گفت، «من فرماندار مسجدسلیمان هستم.» گفتم، «شما منشی من هستید؟ چرا به این آقا وقت داده بودید؟ وقت چی داده بودید؟ جز اینکه تظاهر بکنید چون میدانستید من مردم را معطل نمیکنم احتیاطا شاید بپذیرم ساعت ده گفته بودید بیاید چون آدم محترمی بود. من شاید میپذیرفتم. بعد تو بروی بگویی من اینقدر با این استاندار نزدیکم یک وقتی بروی کلاهبرداری بکنی دیگر. غیر از اینکه کار دیگری نداشتی. اصلاً برو من که تو را میشناسم. اصلاً برو خودت را به وزارت کشور معرفی کن. اگر دیگر اینجا باشی منتظر خدمتت میکنم.» این رفت، رفت وزارت کشور تا من شدم وزیر کشور. سپردم که این و برادرش را توی وزارت کشور راه ندهند. برادرش هم اسمش مترجم پور بود و آمده بود پیش من و به من میگفت که «حضرت اشرف خسته میشوید اجازه بدهید که من برایتان شبانه عیاشی درست کنم.» یعنی میخواست برای من قوادی بکند که من از اتاق بیرونش کردم که یک ماه است تقاضای ملاقات مرا میکند حالا آمدی به من پیشنهاد قوادی میکنی. خوب، برو اگر میخواستی که ترقی بکنی با این جاکشی در هر صورت نمیشود ولااقل در زمان من نمیشود. ردش کردم. مسخرهاش هم کردم. این شیخ بهایی را که ما اینجور بیرونش کرده بودیم آقای هویدا آوردش کردش رئیس اتاق اصناف، وکیل تهران، همهکاره حتی اینها در مازندران و در گیلان هم دخالت میکردند. یک رئیس شهربانیای در چیز بود اسمش رحیمی بود سرگرد رحیمی در کرج که این فرماندارش بود، او را هم آورده بود که این همان است که یک وقتی شده بود، او هم شد رئیس اتاق اصناف. شما فکر کنید که ببینید که این هویدا و نصیری یک شیخ بهایی که خیلی سابقه بدنامی داشت بنابراین دیگر واقعاً عفت کلام نمیخواهد که نمیگویم. من از فرمانداری مسجدسلیمان بیرونش کردم او را آوردند کردندش وکیل تهران، رئیس اتاق اصناف تهران، رئیس نرخگذاری و تازه کارگردان انتخابات ایران. نه اینکه کارگردان انتخابات ایران بود این آقای شیخ بهایی و بعد اینها در زمان این آمدند دانشجویان دانشگاه را آوردند کردند بهعنوان بازرس. این دانشجویان عقدهای بودند. تودهای بودند، دزد شدند، دانشجویان از اصناف رشوه میگرفتند. و اصلاً یکی از دلائل عدم رضایت اصناف از شاه در دوره انقلاب این بود. حق هم به جانب اصناف بود. و شاید یک کارهایی که من کرده بودم و گزارش داده بودم شاه در کلهاش مانده بود و خیال میکرد که این وسیله جلب دانشجویان است و حال اینکه من به دانشجویان هیچ اختیاری به آنها نداده بودم گفته بودم فقط کارتان این است به من گزارش بدهید. ولی شاه اینکار را برعکس کرد. رویهمرفته آقای صدقی به نظر من شاه مرتکب یک دو سه ده هزار اشتباه نشد.
س- بله.
ج- مرتکب اشتباهات زیادی شد و تمام این اشتباهات پایهاش بر یک چیز بود تملق دوستی به حداکثر. Megalomania به حداثر، خود بزرگبینی به حداکثر، و دخالت آمریکاییها در طرز تفکر شاه، دخالت انگلیسها در طرز تفکر شاه، دخالت روسها در طرز تفکر شاه. شاه ما طوری شده بود که علم در سال ۱۳۴۷ به من گفت موقعی بود که من در بحبوحه نزدیکی به شاه بودم و علم دلش میخواست من نخستوزیر بشوم برای اینکه با هویدا بد بود. میدانست که خودش نمیشود دلش میخواست من بشوم. اولها با هم بد بودیم ولی بعد خوب شدیم. به من گفت که «از نیاوران،» کاخ نیاوران بودیم، به من گفت، «بیا برویم با هم چایی منزل بخوریم.» آخر منزلش نزدیک کاخ نیاوران بود. ولی گفت، «پیاده برویم.» وقتی توی راه آمدیم، گفت، «من تنها آمدم پیاده آمدم برای اینکه کسی صدایمان را ضبط نکند.» تعجب کردم که وزیر دربار آنقدر میترسد که صدایش را ضبط کنند. گفت، «ببین من میخواستم به تو بگویم،» با هم خیلی رفیق بودیم، «به تو بگویم که دست از آن فکرت بردار.» گفتم «کدام فکر؟» میدانستم چه میگوید. گفت، «همان نخستوزیری. دیگر نمیشود.» گفتم، «چرا؟ اولاً من که اصرار نداشتم. من که چیز نداشتم برای اینکار خواب نمیبینم. اما چرا؟» گفت، «با شاه دیگر نمیشود کار کرد. این شاه،» حالا علم در سال ۴۷ ده سال قبل از انقلاب.» این شاه شده مثل ناصرالدین شاه. Dose تملق را طوری بردند بالا که هیچچیز قانعش نمیکند.» و آن قصه معروف یزدی و حاکم یزد را که لابد شنیدید، برای من گفت. که یارو گفت که به حاکم یزد تازه کسی انتخاب شد بهعنوان حاکم یزد که رفت آنجا و یزدیها دورش را گرفتند بهش تملق میگفتند یک نفر دم در ایستاده بود گفت که خوب، تو چه میگویی؟ گفت که من میگویم که، معذرت میخواهم، که حضرت اشرف به گور پدر من. فلانتان به فلان زن من. گفت مرتیکه این مزخرفات چیست میگویی؟ گفت که من یک کاری دارم و میخواهم انجام بدهید اما این آقایان از بس تملق گفتند جایی برای من نگذاشتید. من گفتم شاید شما خوشتان بیاید که من بگویم مثلاً نجاست شما به گور پدر من، شاید شما خوشتان بیاید یا فلانتان به فلان… این بود که علم به من این قصه را گفت که. بعد به من گفت که «دیشب یک قصهای شاهد بودم آیا تو نخستوزیر بودی میکردی؟» گفتم، «چیست؟» گفت که «والاحضرت اشرف بیست و پنج سال پیش خانهاش را فروخته به،» مثلاً فرض کنید آنوقت پانزده سال بود، «به دولت زمان زاهدی خانه کاخش را،»
س- بله، بله.
ج- حالا آمده میگوید که من این خانهای را که فروختم ارزان فروختم، بعد از پانزده بیست سال. و حالا هویدا جلوی من دیشب چهار میلیون تومان آورد به این داد بابت خانهای که پانزده سال بیست سال پیش، پانزده سال پیش فروخته و لابد آنموقع هم خیلی گران فروخته، هویدا آورد چهار میلیون به این پول داد. تو بودی میکردی؟» گفتم، «نه من دستم هم میبریدند نمیکردم.» عنایت میفرمایید؟ شاه را طوری روزهای آخر من روزی سه ساعت، دو ساعت سه ساعت پیش شاه بودم، یعنی پیش علیاحضرت چندین ساعت پیش علیاحضرت بعد گاهی هم خلوت با شاه. یعنی خلوت که جلسه خصوصی بود اتاق شاه
س- بله.
ج- خاطرات خیلی زیادی دارم از این دوره دردناک. خاطراتی دارم که هر چه که شاه میکرد در جهت مخالف منافع خودش و مملکت بود ولی نمیدانم که چه جور مسحورش کرده بودند، چیزخورش کرده بودند، ارادهاش را از دست داده بود؟ بلکه من در هر صورت مطلب خیلی زیاد دارم وقت شما هم گذشته و باید تشریف ببرید. من عقیده خودم این است که باید این مطلب را اقلاً سه چهار ساعت دیگر شما وقت داشته باشید که من استدلال خودم و مشاهدات خودم راجع به قصور آمریکا در ایران،
س- بله، بله.
ج- اشتباهات آمریکا در ایران و مردرندی و حیلههای انگلستان و سوءاستفادههای روسها از این موقعیت از این دو عامل یعنی اشتباهات آمریکا.
س- بله.
ج- حیلهگری آمریکا، سوءاستفادههای روسها و سقوط مملکت اطلاعات زیادی دارم. من در روزهای آخر شاهد اشتباهات شاه بودم متأسفانه هر چه میگتیم اثر معکوس میکرد.
س- بله حالا مطلب زیاد مانده. ما هنوز کاملاً نپرداختیم به وزارت کشور شما
ج- بله، انشاءالله.
س- در کابینه آقای علم و سفارتتان در بغداد و همچنین در بلژیک و بازار مشترک و این حرفها.
ج- از همه مهمتر دلم میخواست یکروزی فرصت باشد که به شما عرض بکنم که چرا شاه با تمام این لطفی که به من داشت و هنوز که مرده و همهچیز تمام شده من به شما بگویم.
س- بله.
ج- به اینکه من به او وفادار بودم و هیچ قصد دیگری نداشتم جز خدمت به مملکت، چرا با من عصبانی شد و چهجور میشد شاه را از یک نفر مثل من برگرداند، باید به تفصیل صحبت بکنیم. و نقش اردشیر زاهدی را مخصوصاً دلم میخواهد که در خرابکاری در کارهای مملکت نقش اردشیر زاهدی، نقش هوشنگ دولو، نقش هوشنگ انصاری، شاید صدتا از اینها را باید اسم برد که اینها جزو کسانی بودند که اگر برنامه من تصویب شده بود و من نخستوزیر شده بودم که الان اسنادش را به شما نشان میدهم. قرار بود که من فکر کرده بودم اینها را باید گرفت. منتها من فکر میکردم که اگر آدم اینها را میگیرد باید سیصد تا هم از مخالفین بگیرد برای اینکه اینها درست باعث عدم رضایت مردم شدند. ولی مخالفینی که الان تحریک میکنند اینها موجب تجریشان میشود.
س- بله.
ج- که شاه این را گوش نمیداد شاه فقط از این طرف میگرفت. در هر صورت خیلی متشکرم اگر عمری باقی بود انشاءالله بقیه مطالب را در جلسه بعد عرض میکنم. اما من مشغول یک کتابی هستم که تا امروز ۱۵۴ صفحه اش را نوشتم. تصور میکنم ششصد هفتصد صفحه بیشتر نشود. هرچه که دارم در این کتاب مینویسم
س- بله، بله.
ج- و این کتاب هم بعد از مرگ خودم چاپ میکنم، ترتیبش را میدهم که بعد از مرگ من چاپ بشود چون حالا اگر من هر چه میدانم بگویم وسیله دفاع از خودم ندارم و حوصلهاش را ندارم.
س- بله، بله.
ج- بله، و این است که میخواهم که، معایب مصدق و محاسن مصدق، معایب شاه، محاسن شاه، اینها را که بگویم همه از من میرنجند.
س- بله.
ج- نقش حزب توده، دزدیهایی که اطراف شاه میشد، دزدیهایی که اطراف و در خانواده پهلوی میشد. بیناموسیهایی که میشد، عیاشیهایی که میشد، شهوترانیهایی که میشد، که همه اینها موجب لرزان کردن پای مملکت بود و این بدبختی که سر ملت ایران آمد و سر من و شما آمد.
س- با عرض تشکر من مصاحبه را اینجا خاتمه میدهم و بقیه را میگذارم برای جلسه آینده.
ج- انشاءالله.
Leave A Comment