روایت‌کننده: آقای مهدی پیراسته

تاریخ مصاحبه: ۲۲ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۸

 

 

ج- فروغ خواجه‌خوری آمد به وزارت کشور

س- کی آمد وزارت کشور؟

ج- فروغ خواجه‌نوری. فروغ را من از قدیم می‌شناختمش رویم به او باز بود. اتفاقاً همان‌موقع ارتشبد نصیری آمده بود دیدن من فروغ آمد که چون والاحضرت گفته بود لابد به او که من دیگر با او تمام کردم که دبه نزنم بنابراین من دیگر نمی‌گویم چیزی به ایشان این آمده بود سراغ من. شروع کرد به «قربانت بروم،» از این حرف‌ها و خودش را لوس کردن که این نظام را بفرست به قزوین.

س- (؟؟؟)

ج- بله، گفتم فروغ اگر دست مرا ببرند این‌کار را نمی‌کنم. من چهارصد هزار نفر مردم قزوین را دست برادر تو نمی‌دهم و چیز عجیبی است. گفتم آخرش شما این مملکت را انقلاب می‌کنید. برادر تو هوس کرده برود قزوین من این‌کار را بکنم، من این‌کار را نمی‌کنم. شما این مملکت را انقلاب می‌کنید تو را می‌کشند به جهنم، مرا هم بی‌خودی می‌کشند. از دهنم پرید و همین را گفتم. نصیری هم بیچاره گفت، «فروغ، خجالت بکش و این‌ها.» او هم طرفداری مرا کرد. بالاخره ما این‌کار را نکردیم. اما والاحضرت فهمید که ما سرش کلاه گذاشتیم و به روی خودش نیاورد. البته والاحضرت خیلی کینه‌ای است. این یکی. یکی دیگر یک‌روزی والاحضرت به من گفت، «من می‌خواهم بروم به خوزستان شما هم همراه من بیایید.» من دیدم خیلی برای من سخت است که بلند شوم وزیرکشور، بروم خوزستان جلوی اسکورت والاحضرت این‌ها ولی نمی‌توانستم بگویم نه. گفتم که خوب این‌کار را باید اعلیحضرت اجازه بدهند بنده که خودم نمی‌توانم بیایم. گفت، «خوب، من آن را درست می‌کنم.» من رفتم پیش علم گفتم آقای علم تو به اعلیحضرت بگو که ما را معاف کنند من نمی‌خواهم با والاحضرت بروم به خوزستان، اصلاً نمی‌دانم چه خیالی دارد برای من که می‌خواهد مرا ببرد به خوزستان، برای چه می‌خواهد ببرد.

س- میانه آقای علم چطور بود آن‌موقع با والاحضرت اشرف؟

ج- علم خیلی به این‌ها اعتنایی نداشت، او از شاه خیلی نزدیک بود به والاحضرت اشرف خیلی چیز داشت. هیچی، علم گفت، «من مقاومت می‌کنم.» گفتم، «پس به اعلیحضرت شمار عرض کنید که یک جوری بشود که با من دشمن نشود والاحضرت ولی مرا نفرستید.» نمی‌دانم این چه‌کار کرد و بالاخره علم گفت، «زورم نرسید، باید بروی.» من رفتم به خوزستان. بعدش دو روز آن‌جا بودیم با والاحضرت. البته چون من وزیر کشور بودم و سابقاً هم استاندار خوزستان بودم من و والاحضرت تو یک ماشین نشستیم بقیه همراهان هم ماشین‌های خودشان. من تعجب می‌کردم والاحضرت برای چه مرا آورده. درهرحال گذشت و برگشتیم. برگشتیم و دیدم کار جدی هم نداشت آن‌جا ولی خوب خواسته بود که من همراهش باشم.

س- این دانشگاه جندی شاپور ساخته شده بود؟

ج- بله، آن اصلاً به این‌کارها کاری نداشت، نمی‌دانم اصلاً برای چه آمده بود. ظاهراً یکی از سازمان‌های خیریه را بازرسی کند. بعدش، البته این باید محرمانه باشد.

س- بله، تمام چیزهایی که شما می‌فرمایید در نوار باشد که این در زمان حیاتتان به‌هیچ‌وجه مورد استفاده هیچ‌کسی قرار نخواهد گرفت.

ج- بله. والاحضرت مرا خواست و گفت، «بیایید این‌جا پیش من. بعد گفت، «آقای پیراسته این وضع اقتصادی ما که روزبه‌روز بدتر می‌شود و وضع مالیمان بدتر می‌شود و شما یک‌خرده از این زمین‌های خوزستان بدهید به من.» من می‌دانستم کجا را می‌گوید منظورش زمین‌های شهرداری بود، گفتم والاحضرت توی این ترافیک به این سنگینی تهران والاحضرت بنده را خواستید که شوخی کنید؟ گفت، «من شوخی نمی‌کنم.» گفتم چه زمینی؟ بنده زمینم کجا بود تو خوزستان؟ این زمین‌های خوزستان یا مال مردم است که به بنده مربوط نیست یا مال دولت است که به بنده مربوط نیست یا مال شهرداری است که به بنده مربوط نیست، بنده خودم اگر زمین داشتم تقدیم می‌کردم بنده هم که زمین در خوزستان ندارم، چه زمینی به والاحضرت تقدیم بکنم؟ گفت، «خودت را به خریت نزن،» به شوخی، «می‌دانی چه می‌گویم.» گفتم بنده که… یعنی می‌گویید… خلاصه گفت، «زمین‌های شهرداری.» گفتم آخر زمین‌های شهرداری را بنده به چه مجوزی بدهم به والاحضرت؟ من از والاحضرت یک سؤالی دارم. گفت، «چیست؟» گفتم زمین‌ها را برای چه می‌خواهید؟ مگر نمی‌خواهید بگیرید بفروشید‌؟ آخر می‌خواهید پشت دیوار عراق برای رادیو بغداد، آن‌وقت هم روابط ایران و عراق خیلی بد بود، سوژه تهیه کنید؟ برای رادیو مسکو سوژه تهیه کنید؟ برای مردم سوژه تهیه کنید؟ آخر این زمین… تا این شاه هست و این اعلیحضرت هست و سایه‌اش سر والاحضرت هست سر ما هست که همه مملکت مال والاحضرت است، اگر خدای نخواسته برود که ما را می‌کشند برای چه می‌خواهید اصلاً؟ چرا از من… گفت، «دومرتبه شما معلم علم اخلاق شدید؟» گفتم که بنده معلم علم اخلاق نیستم ولی می‌خواهم از والاحضرت سؤال کنم برای چه می‌خواهید اصلاً؟ نگاه کن این زمین‌ها را به والاحضرت، فردا هم دست بنده بود برای چه می‌خواهید؟ جز این‌که مردم بگویند یک کلاغ چهل کلاغش بکنند که زمین‌های شهرداری را ما دادیم به والاحضرت والاحضرت فروختش به مردم. خوب اصلاً راحت‌تر این است که اصلاً از بودجه شهرداری یک پولی بیاوریم یک چکی بکشیم به والاحضرت بدهیم تا این‌که بیاییم این‌کارها را بکنیم. نکردم، والاحضرت اشرف از من توقعی نداشت که این‌قدر مقاومت کنم، از نظر انتصابات با او مقاومت کردم از آن روز دیگر روابط ما سرد شد، دیگر والاحضرت آن والاحضرت سابق با من نبود. این هم یکی از خاطرات گذشته بود.

س- یک‌همچین موردی را کسی در محل پیشنهاد کرده بود که چه‌جوری آخر ایشان یکهو به فکر زمین در اهواز می‌افتند؟ چرا نروند مثلاً مشهد یا نمی‌دانم جای دیگر.

ج- والله این خاندان سلطنتی متأسفانه یک عده اراذل و اوباش دورشان را گرفته بودند هرکس هرچه به نظرش می‌رسید که پول از توش دربیاورد خودش زورش نمی‌رسید می‌رفت به این‌ها پیشنهاد می‌کرد. حالا علی رضایی گفته بود که آن‌وقت علی رضایی هنوز

س- نرفته بود.

ج- نرفته بود این‌ها. حالا کی گفته بود نمی‌دانم،

س- یک کسی.

ج- یک کسی رفته بود پیدا کرده بود این زمین‌ها را بگیرند و بخورند. خوب، دیده بود که همین جوری نمی‌تواند بخورد، زور خودش نمی‌رسد گفته بروم مثلاً به والاحضرت لابد گفته اگر زمین‌ها را به من بدهید مثلاً ده میلیون تومان می‌دهم، بیست میلیون تومان می‌دهم. این است که این خاندان سلطنتی خیلی کثافتکاری می‌کردند. کثافت‌کاری‌های‌شان بیشتر از آنچه که عایدشان می‌شد انعکاس بد داشت، یعنی فرض کنید مثلاً علی رضایی در یک جایی چهار میلیون تومان به والاحضرت می‌داد چهارصد میلیون تومان از پول مملکت را برمی‌داشت. این‌ها که نمی‌دانستند که این چه ارزشی دارد می‌گفتیم تلفن برای بنده بکنید به آقای کی. او هم می‌گفت خوب یک تلفن چهار میلیون تومان می‌ارزد دیگر، این نمی‌دانست که اثر این تلفن چیست؟ یا این فشار چیست؟ یا آن علی رضایی چه‌کار می‌کند و این انعکاسش در مردم چیست. خاندان سلطنتی ایران متأسفانه، حالا می‌رسیم به قضاوت من راجع به شخصیت اعلیحضرت، خیلی اعلیحضرت در مقابل فامیلش ضعیف بود و نمی‌دانم از این‌ها می‌ترسید، نمی‌دانم می‌ترسید بکشندش نمی‌دانم چه فکر می‌کرد. در هر صورت نسبت به فامیلش خیلی…

س- بعضی‌ها می‌گویند به علت این بود که می‌خواستند یک حداقل تعداد افراد وفادار را نسبت به خودشان داشته باشند به این علت بوده.

ج- ابداً، ابداً، نه این‌جور نیست. برای این‌که خود شما بالاخره یک مردی هستید هیچ‌کس که از پشت یک بوته عمل نیامده. بالاخره هر کس خواهر دارد مادر دارد عمه دارد دایی دارد هر کسی. خوب آره می‌تواند روابطش را با خانواده‌اش حفظ کند و به حرف آن‌ها هم گوش ندهد. چرا به رضاشاه جرأت نمی‌کرد کسی برود به او یا به زنش یا به دخترش یا به پسرش برود بگوید که فلان کار را بکنید. اصلاً جرأت این‌که این حرف را بزنند نداشتند. اعلیحضرت این نبود به نظر من، حالا باید بگذاریم به کارهای برسیم، اعلیحضرت ضعف داشت. ذاتاً ضعف داشت اصلاً ذاتاً در خلقتش ضعف بود و جواب نه نمی‌توانست بدهد. حالا برای این‌که نمونه‌ای برایتان بگویم قدس نخعی که رفیق من بود وزیر دربار شده بود این هم با من خیلی صمیمی بود و او از کسانی بود که سعی می‌کرد من نخست‌وزیر بشوم، علم هم خیلی دلش می‌خواست من نخست‌وزیر بشوم علیرغم هویدا برای این‌که هویدا و منصور خوب هردوتایشان با علم خوب نبودند. علم که می‌دانست خودش شانس ندارد کمک می‌کرد که من نخست‌وزیر بشوم. من هم خیلی

س- این بعد از این‌که خودش نخست‌وزیر شده بود و کنار رفته بود؟

ج- بله، بله. قدس نخعی با من چون خیلی دوست بود روزهای چهارشنبه می‌آمد تنها منزل من با هم چای می‌خوردیم و بعضی وقت‌ها هم صلاح السلطنه صلاحی هم همراه خودش می‌آورد او هم محرمش بود. یک‌روزی من به او گفتم آقای قدسی این دربار خیلی این والاحضرت‌ها شلوغ می‌کنند و این ماشین مرسدس می‌آورند بدون گمرکی و در بازار می‌فروشند، آخر چه‌قدر؟ تمام بازار پر شده از مرسدس‌های غلامرضا و موک می‌آورند همه کار می‌کنند این‌ها، به سیب دخالت می‌کنند به چیز دخالت می‌کنند و من خیال می‌کنم هویدا می‌خواهد برای این‌ها پرونده بسازد والا به غرض این‌که یک کسی می‌خواهد به یک کسی کمک بکند این‌قدر این‌جوری علنی نمی‌کند. مثلاً به او گفتم که یک آقای دکتر صفایی هست مستشار دیوان کشور و این می‌آید با من راه می‌رویم. به من گفت، «شما به این اعلیحضرت نصحیت کنید،» او خیال می‌کرد من می‌توانم به اعلیحضرت نصیحت کنم، «که جلوی این برادرهایش را بگیرد.» و خودش هم طرفدار جدی سلطنت بود، «من رفتم سیب بخرم توی خیابان کاخ یارو سیب فروشه می‌گوید که فردا بیا. می‌گویم این سیب‌ها چیست؟ می‌گوید امروز والاحضرت اجازه ندادند توزیع بشود. می‌گویم والاحضرت کی هستند؟ به سیب چه کار دارند؟ معلوم شد انحصار سیب لبنان ورودش به ایران با غلامرضا است و غلامرضا آن روز دیده بازار سیب مثلاً تو دکان‌ها زیاد است گفته فردا بفروشید که گران‌تر بشود.» و این صفایی به من گفت، «این علنی میوه‌فروش‌ها می‌گویند آخر این چه بساطی است.» من این‌ها را به قدس گفتم. گفتم آقای قدس این‌ها را جلویشان را بگیرید حالا که شما وزیر دربار هستید می‌توانید تحریک و تشویقش کردم که جلوی این‌ها را بگیرد. بعد از یک هفتۀ دیگر آمد و گفت، «عجب کاری دست ما دادی.» گفتم چیست؟ گفت، «که من رفتم به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت این‌ها خیلی ماشین مرسدس این‌ها آوردند جلوی این را خوب است اجازه بدهید بگیرم اعلیحضرت فرمود، «خیلی خوب، به آن‌ها بگویید بس است. غلامرضا فرستاده بود که چندتا چیز را من امضا کنم.» آخر وزیر دربار باید امضا کند که این‌ها مال دربار است دیگر و به اصطلاح بدون گمرک آزاد بشود.» من به او گفتم که اعلیحضرت فرمودند»، حالا قدس به من می‌گوید، «به او ابلاغ کردم که اعلیحضرت فرمودند که بس است.» گفت، «غلامرضا گفت اعلیحضرت باد شکمشان را خالی کردند.» حالا من چه بگویم؟ تو کار دست ما دادی.

س- یعنی غلامرضا جرأت می‌کرد همچین چیزی بگوید راجع به شاه؟

ج- بله، بله. این را وزیر دربارش به من گفت. گفت، «حالا من چه بگویم؟ بروم به شاه چه‌جوری گزارش بدهم که برادرت یک‌همچین حرفی زده؟» بعد از یک مدتی آمد و گفت به من که «می‌خواهم استعفا بدهم.» البته این مال سال‌های بعد است‌ها مربوط به وزارت کشور من نیست. گفتم که چرا؟ اول نخواست بگوید. گفت، «من حقوقم کم است من ۴۵۰۰ تومان،» آن‌وقت وزرا و وزیر دربار ۴۵۰۰ تومان حقوقشان بود، «حقوقم است ۱۵۰۰ تومانش را که این پیشخدمت‌ها به زور از من می‌گیرند به‌عنوان انعام و این چیزها و من با ۳۰۰۰ تومان نمی‌توانم زندگی کنم و نمی‌خواهم می‌خواهم بروم بیرون.» من فکر کردم واقعاً بهانه‌اش واقعی است. یک کاغذی نوشتم به اعلیحضرت، آن را دیگر به وسیله معینیان که آقای معینیان به اعلیحضرت عرض کنید که وزیر دربار را من دیدمش و او به خاطر کمی حقوقش می‌خواهد استعفا بدهد و اعلیحضرت اگر میل دارند از یک جایی ماهی چهار پنج هزار تومان به این کمک بشود. ولی نفهمد که بنده پیشنهاد کردم. چهارشنبه دیگر قدس آمد منزل ما و گفت، «امروز آقای محمد سعیدی سناتور که در بنیاد پهلوی کار می‌کند آمد پیش من و گفت که در بنیاد پهلوی ما تشویق کردیم که ماهی پنج هزار تومان به شما بدهیم که شما برای ما کتاب بنویسید.» چون قدس اهل نویسندگی بود.» من هم رد کردم گفتم من کتاب نمی‌توانم بنویسم.» گفتم آقای قدس مگر شما نگفتید حقوقت کم است خوب این منبع صحیحی که بد نیست از طرف خودش یک سناتوری بیاید پیش ما که به شما پنج هزار تومان بدهد این لابد امر شاه بوده فلان بوده. گفت، «هرچه باشد برادر من نمی‌خواهم،» به من هم می‌گفت داداش. گفت، «داداش من نمی‌خواهم این‌جا بمانم این‌ها بهانه است نمی‌خواهم بمانم.» گفتم چرا؟ آخر تو که به درد ما می‌خوری تو خودت می‌گفتی که آن‌جا باشی و فلان. گفت، «نه، اصلاً از این چیزها گذشته.» گفت، «به نظر من،» حالا این سال ۱۳۴۷ است، «این شاه دیوانه شده.» گفتم چطور آخر دیوانه شده؟ گفت، «یک حرف‌هایی می‌زند،» دیگر نگفت چه، «یک حرف‌هایی می‌زند یک کارهایی می‌کند که به نظر من این‌ها صحیح نیست و شاید از این قرص‌هایی که به او می‌دهند برای،» حالا حرف قدس است، «قرص‌های مشهی می‌دهند که بتواند با زن‌ها چیز بشود شاید آن‌ها به سرش زده باشد والا نمی‌شود با این کار کرد.» بالاخره هم رفت سفیر واتیکان شد و نماند آن‌جا.

س- قرص‌هایی بودند که تقویت بکند.

ج- تقویت به اصطلاح قوه جنسی‌اش را، این‌ها به شاه خیلی چیز… آخر افراط می‌کرد خیلی افراط می‌کرد حالا می‌رسیم به اعلیحضرت متأسفانه در این کار خیلی افراط می‌کرد و یک‌عده‌ای حالا دیگر شاید… پدرش هم این کار را می‌کرد همه مردها می‌کنند اما قاطی نمی‌کنند با سیاست مملکت. پدرش این آقای فرود که دلم می‌خواهد شما یک‌وقت ببینیدش اگر بگوید چون آدم محافظه‌کاری است الان در جنوب فرانسه است به من می‌گفت، یک‌وقت آجودان رضاشاه بود. گفتم که رضاشاه الواطی هم می‌کرد؟ گفت، «اولاً چندتا زن داشت، می‌دانید که رضاشاه

س- بله.

ج- ولی الواطی هم می‌کرد.» گفتم چه‌جوری الواطی می‌کرد؟ گفت، «یک چادری زده بود دم در سعدآباد به عنوان چادر خصوصیش، زن و بچه‌اش هم توی آن عمارت دیگر بودند اما کسی جرأت نداشت این‌طرف بیاید از رضاشاه. روزهای سه‌شنبه یا نمی‌دانم چه روزهایی حاج آقا رضا رفیع یک زن چادرنمازی برایش می‌آورد سر ساعت هم می‌آمد. رضا شاه وقتی من عقبش بودم،» این آژدانش بود، می‌گفت، «دستش را این‌جوری می‌کرد که دیگر نیا. از آن ساعت بیست دقیقه می‌رفت تو آن چادر… می‌آمد بیرون.» گفتم پول هم می‌داد؟ گفت، «پول بده که نبود، آیا سالی مثلاً یک پهلوی می‌داد یا نمی‌داد این‌ها.» در صورتی که هیچ‌وقت قاطی نمی‌کرد کار مملکت را با چیز ولی متأسفانه در زمان اعلیحضرت کار مملکت با زن‌بازی قاطی شده بود حالا می‌رسیم و این یکی از بزرگ‌ترین لطمه‌هایی بود که

س- ولی این دوا برای این بوده که بتوانند این‌کار را بکنند؟

ج- بله، بله. این‌طور قدس می‌گفتند. این‌طور که قدس می‌د می‌گفت، او وزیر دربار بود هر روز می‌رفت پیشش، روز یک ساعت می‌رفت این‌ها. درهرحال یکی از گرفتاری‌های اعلیحضرت این موضوع علاقه زیادش به الواطی بود. آخر یک سنی داشت و این‌همه گرفتاری شما که بهتر می‌دانید. یعنی هر کس می‌داند که این مسئله فیزیکی نیست مسئله روحی است. یک کسی که این‌همه گرفتاری دارد که نمی‌تواند که مثل یک عمله، فرض کنید که چیز بکند. ولی خوب این دواها را به او می‌دادند و این دواها می‌گویند که یکی از عوامل سرطان، من هنوز تحقیقاتم تمام نشده، می‌گویند که یکی از عوامل سرطان خیز همین داروهای تقویتی است، بله می‌گویند، حالا تا چه اندازه هنوز تحقیقاتم راجع به این کار تمام نشده. درهرحال وزارت کشور ما این خاطراتی بود که داشتم از آن، موضوع انتخابات بود که خیلی علاقه‌مندم این هم شما بدانید.

س- قبل از آغاز مطلب انتخابات می‌توانید راجع به این کنگره آزادزنان و آزادمردان بفرمایید که مقدمۀ لازمی است.

ج- همان، همان. همان راجع به انتخابات است، بله. یک روزی در آبعلی بودیم رفته بودیم در خدمت اعلیحضرت برای افتتاح راه هراز و خوب طبیعی است که اعلیحضرت برای یک کار رسمی می‌رفتند وزرا هم باید بودند خوب من هم بودم. خوب، هر کسی با ماشین خودش رفته بود. وقتی اعلیحضرت سوار ماشین شدند آن‌وقت اویسی سرتیپ بود و فرمانده گارد بود به نظرم، آره بله، یادم نیست شاید هم هاشمی‌نژاد بود یادم نیست به هر صورت، فرمانده گارد به نظرم حالا شاید اویسی به چه سمتی بود فرمودند که «وزیر کشور شرفیاب شود.» ما رفتیم و اعلیحضرت فرمودند «با ماشین من بیایید برویم شهر. ماشین خودتان عقب بیاید.» خوب ما هم رفتیم تو ماشین اعلیحضرت. ماشین اعلیحضرت یک شیشه‌ای داشت که صدا رد نمی‌شد.

س- بله.

ج- که راننده نمی‌شنید ما چه می‌گوییم. در ضمن راه گفت، «راجع به انتخابات چه فکری کرده‌اید؟» گفتم که نظر اعلیحضرت همایونی چیست؟ گفت، «امسال بایستی که کارگرها و کشاورزها و آدم‌های گمنام بروند تو مجلس با این انقلابی که ما کردیم.» گفتم اعلیحضرت این‌کار اصلاً امکان ندارد. گفت، «چرا؟» گفتم تا به حال معمول این بود که دخالت دولت در انتخابات این بود که در هر شهری دودستگی است یا چند دستگی است. کسی که مورد توجه دولت است مردم می‌دانند که این زور دولتی دارد دور این جمع می‌شوند مثل خود من وگرنه من ساوه‌ای نیستم. من وکیل ساوه شدم. برای این‌که دادستان بودم مردم می‌دانستند من قدرت دارم دور من جمع شدند مخالفین سزاوار. من واقعاً وکیل ملی بودم ظاهراً ولی باطناً برای این بود که دادستان بودم و قدرت داشتم و اعلیحضرت به من کمک می‌کرد، عرض کنم که، مردم دور من جمع شدند و خوب طبیعی است که این دودسته‌ای که مخالف سزاوار بودند یعنی آن‌ها مخالف سزاوار نبودند مخالف آن دسته‌ای بودند که او را آورده بودند روی کار این‌ها دور من جمع شدند و ما شدیم وکیل یعنی انجمن از ما تشکیل می‌شد. گفتم قربان دخالت دولت تا به حال این بود، که انجمن را از مخالفین از هر کسی به آن نظر داشت دولت انتخاب می‌کرد از آن‌هایی که او را می‌خواست، خودبه‌خود دیگر می‌شد انتخابات دیگر لازم نبود که ما دخالتی بکنیم. اما یک نظری راجع به انتخابات دارم. گفت، «چیست؟» گفتم منظورتان این است که به این اشخاص یک کاری بدهید یا می‌خواهید یک مجلسی داشته باشید؟ گفت، «طبیعی است می‌خواهیم مجلس داشته باشیم این‌ها را که ما نمی‌شناسیم.» گفتم بنده یک مثالی می‌زنم. اگر تمام، فرض بفرمایید که، تیم فوتبال دانشکده افسری و دانشکده فنی با هم مسابقه می دهند اعلیحضرت هم آن‌جا نشستید جلوی حضور اعلیحضرت است اعلیحضرت که نمی‌خواهید پای یکی را بگیرید بکشید که آن شکست بخورد چون هر دوتا تیم مال خودتان است، این اسب‌ها که می‌دوند تو میدان اگر مال خودتان است که نمی‌گویید این تو دهن آن بزنند. خوب ما اگر ببینیم در انتخابات کی در کجا زمینه دارد اگر این آدم مزاحم سیاست اعلیحضرت نیست مطلبی نیست بگذارید بشود. و مثال زدم گفتم در ساوه که بنده البته به اعلیحضرت ما همیشه چاکر می‌گفتم بنده نمی‌گفتم ـ گفتم چاکر وکیلش بودم دولت یکدفعه دخالت کرده که امام جمعه نشود فرود بشود، یکدفعه دخالت کرده که فرود نشود سزاوار بشود، یکدفعه دخالت کرده سزاوار نشود بنده بشوم، یک دفعه دخالت کرده که من نشوم بهبودی بشود خوب شد. پنج دفعه دولت دخالت کرد. حالا ما چه کسانی بودیم؟ بنده که وزیرتان هستم او هم که امام‌جمعه‌تان است او هم که شهردارتان است حالا سناتورش کردید او هم پسر نوکرتان در دربار است ما از روز اول ول می‌گردیم می‌گفتید هر کس برای من فرقی نمی‌کند. هم مردم راضی می‌شدند هم ما یک‌خرده به مردم بیشتر تملق می‌گفتیم. ما اگر این‌طور بکنیم انتخابات را باید در دو سه جا که ممکن است آدم‌های ملایم انتخاب بشود دخالت کنیم پس می‌شود به جای این‌که در ۱۳۶ حوزه دخالت کنیم در دو جا مبارزه منفی می‌کنیم اما نه این‌که ما در همه جاش چیز بکنیم. گفت، «نه، نمی‌شود باید بشود.»

س- مثل خوبی زده بود برایشان.

ج- بله، گفت، «نمی‌شود باید بشود. ما هر کسی را از هر جا تا حالا خواستیم شده باید این دفعه هم بشود.» گفتم خوب البته اعلیحضرت هر جور اراده بفرمایید اما چاکر چون عقیده ندارم به این‌کار و بلد نیستم، اعلیحضرت از استعفا خیلی بدش می‌آمد اما من یک‌جوری استعفا می‌دادم که بدش نیاید، گفتم که چون چاکر بلد نیستم و عقیده‌ام هم نیست اصلاً نمی‌دانم چه‌جوری می‌شود یک کارگری که یک نفر را در یک شهر نمی‌شناسد آخر ما که اتحادیۀ کارگری نداریم، ما که حزب نداریم، ما که چیز نداریم که بگوییم که این حزب این را کاندیداش کرده. چطور می‌شود یک کارگر را از یک شهر وکیل کرد؟ اصلاً ۲۶ نفرش را نمی‌شناسد که ما بگوییم این انجمن انتخابات مطابق میل تو انتخاب می‌کند و به چاکر یک کار دیگر مرحمت بفرمایید و یکی دیگر را مأمور وزارت کشور کنید که بتواند این کار را بکند بنده می‌دانم که علت این‌که اعلیحضرت به بنده مرحمت دارید این است که هر کاری که به بنده مرحمت کردید بد از آب درنیامده علتش هم این بود که به آن کار عقیده داشتم به این کار… اصلاً بلد نیستم و می‌دانم افتضاح خواهد شد. اعلیحضرت فهمید چه می‌گویم گفت، «خوب، من شما را راحت می‌کنم شما دخالت نکنید.» گفتم اطاعت می‌کنم اما مردم بیست و چند دوره عادت کردند که وزیر کشور دخالت کند و بنده را ول نمی‌کنند پس اجازه بدهید چاکر بروم مسافرت. گفت، «بروید.» ما هم خیالمان راحت شد رفتیم. آن‌وقت کنگره تشکیل دادند. این کنگره که همین نفیسی رئیسش شد و چند نفر بودند که انتخابات را با حضور اعلیحضرت بررسی می‌کردند. یکی رئیس بانک کشاورزی بود آن‌موقع دکتر حسن زاهدی بود، یکی منصور روحانی بود که آن‌وقت رئیس سازمان آب و برق بود و رئیس رسازمان آب وزارت کشور بود، یکی شجاع ملایری بود

س- اتوبوسرانی، نه؟

ج- اتوبوسرانی و یکی هم همین نفیسی بود. عطا خسروانی هم جزوشان بود که به عنوان وزیر کار. این‌ها انتخابات را به همان صورت کنگره‌ای درست می‌کردند. اما این کنگره را هم مسخره کرده بودند برای این‌که بنا بود که افراد که ظاهراً نمایندگان شهرستان‌ها معرفی می‌کنند انتخاب بشوند لااقل. این‌ها یک صورتی برای خودشان نوشته بودند به آن کنگره هم آورده بودند. بعد که صورت را خواندند دیدند که بعضی‌ها دیدند که آن نمایندگان شهرستان‌ها دیدند که آنچه آن‌ها گفتند نیست یک کس دیگر است آمدند اعتراض کنند زدند بیرونشان کردند. زدند ژاندارم‌ها بیرونشان کردند رفتند رفتند پی کارشان. این کنگره این‌جوری تشکیل شد و یکی از عیب‌های حوزه‌ها به اعلیحضرت آن روز عرض کردم که اعلیحضرت مجلس ضعیف خطرناک است با یک نسیم مخالفی این‌ها برمی‌گردند و اعلیحضرت به من فهماند که من تحت فشار آمریکایی‌ها هستم برای این‌کار. گفت، «مجبورم دیگر، با این اصلاحاتی که کردیم مجبوریم. خوب سنا را که دربست داریم.» به من این را گفت. به من فهماند یعنی من فهمیدم که تحت فشار آمریکایی‌ها است این انتخابات این‌جوری را کرد و من در دوره انتخابات رفتم به سوئد و بخشنامه کردم به استاندارها چون مطابق قانون اعتراضاتی انتخاباتی باید می‌آمد به وزارت کشور. من دیدم خوب من که می‌دانم این انتخابات چیست چرا برای خودم دردسری درست کنم. بخشنامه کردم به استاندارها که شما به نمایندگی وزارت کشور اعتراضات را رسیدگی کنید و اظهارنظر کنید. به‌هرحال خیال خودم راحت شد دیدم پرونده‌ای دیگر نیامد. هفته اعتراضات بود رفتم به ترکیه به عنوان بازدید رسمی که آن هم یک داستان جالبی دارد. وزیر کشور ترکیه در آن‌موقع بکاتا اسمش بود. بکاتا یکی از رجال مؤثر ترکیه بود که هم وزیر کشور بود هم وزیر جنگ بود. ما این را دعوتش کردیم به تهران قبلاً چون یکی از مشکلات ما این بود که یک گاری در سرحد رضائیه یک گاوی این می‌زدید مثلاً ایرانی از ترکه می‌دزدید ترکه از ایرانی می‌دزدید آن‌وقت هی ما باید گرفتار این مسائل سرحدی می‌شدیم. ترکیه اظهار علاقه کرد که وزیر کشورشان بیاید به ایران و بنشینیم و راجع به این موضوع مذاکره کنیم. من به اعلیحضرت عرض کردم و اجازه دادند که ما وزیر کشور ترکیه را دعوت کنیم. این آمد و یک خانم خوبی هم داشت که متأسفانه مرد همان‌سال زبان فرانسه را هم خوب بلد بود ولی خودش زبان خارجی هیچ نمی‌دانست. به‌هرحال ما این را دعوتش کردیم. بعد از یک مذاکرات مقدماتی کردیم بعدش رفتیم به… من دیدم بهترین بهانه‌ای که بتوانم از تهران دربروم موقع انتخابات این است که بگویم وزیرکشور ترکیه مرا دعوت کرده. به سفیر ترکیه اسمش یک آقایی بود به نام رضا گفتم که شما یک کاری بکنید که ما برویم والا او نفهمید برای چیه. من رفتم به ترکیه. رفتیم به ترکیه و در آن‌موقع این‌ها با کودتا آمده بودند روی کار عصمت اینونو و این‌ها… بله رفتم به ترکیه به نظر تابستان بود حالا چه ماهی بود درست یادم نیست و آن‌جا قبل از این‌که من برسم وزیر دادگستری رژیم سابق که در حبس بوده فرار کرده بود و مجلس این را استیضاحش کرده بودند که چرا بکاتا که وزیر کشور است بی‌عرضگی کرده و از زندان یک نفر فرار کرده و تحت فشار شدید بود. یکاتا هم از خدا می‌خواست که یک مهمان خارجی داشته باشد که بگویند مهمان خارجی دارد و استیضاح عقب بیفتد. من رفتم به ترکیه روزنامه‌های ترکیه نوشتند که این آقای بکاتا مهدی آورده برای خودش، نه که در دین شیعه می‌گویند مهدی

س- بله.

ج- نجات‌دهنده است. گفتند مهدی آورده و این‌ها. سفر ترکیه خیلی خوب بود و ما نشستیم و یک پروتکلی امضا کردیم با دولت ترکیه که هر شش ماه یک مرتبه استانداران محلی بروند پیش همدیگر یعنی سرحدی شش ماه یک مرتبه در ترکیه یا شش ماه بعد در ایران و مسائل را حل کنند بین خودشان اگر به اشکالی برخوردند به دولت مرکزی اطلاع دهند والا اگر گاو کسی مرده خوب بگیرند و به او پس بدهند و مسائل از این قبیل که یک سایه‌ای روی روابط دوتا کشور می‌انداخت به این صورت حل شد. البته من اجازه‌ای که نداشتم من نوشتم که امضا این موافقتنامه و قوت این پروتکل بستگی به تصویب دولت ایران و تأیید مجلس دارد و من همین‌طور امضا می‌کنم و امضا کردیم. از چیزهای جالب این بود که یک‌روزی در آنکارا گردش می‌کردیم رفتیم یک جایی دیدیم که یک قبرستانی یک چهارطاقی زدند و یک دسته پیرمرد و پیرزن اروپایی و آمریکایی آن‌جا صف کشیدند و زیارت می‌کنند خیلی تعجب کردم. از آن میزبانمان که رئیس تشریفات وزارت خارجه بود. همراه من بود همیشه پرسیدم که این‌جا چیست؟ گفت، «این‌جا زیارتگاه مسیحی‌هاست.» من خیلی علاقه‌مند شدم ببینم که آخر مسیحی‌ها تو ترکیه چه زیارتگاهی دارند. رفتم دیدم یک کشیشی خیلی باهوش یعنی واقعاً قیافه باهوشی داشت فرانسوی آن‌جا دارد توضیح می‌دهد که این‌جا چیه و چیه و این‌ها. وقتی خلوت شد از او پرسیدم که شما این‌جا چه می‌گویید؟ گفت، «این‌جا حضرت مریم یک شب خوابیده.» گفتم شما از کجا می‌دانید که حضرت مریم این‌جا یک شب خوابیده؟ گفت، «در انجیل نوشته که وقتی از بیت‌المقدس آمد در یک بیابانی خوابید یک شب که تمام شرایطش از نظر تپه و این چیزها تطبیق می‌کند با این‌جا.» گفتم خوب روی کره زمین شاید یک میلیون جا مثل این‌جا باشد که تپه و مپه‌اش مثل هم باشد. گفت، «در قرن هفتم مسیحی هم یک کاردینالی که در صحت گفتارش ما تردید نداریم خواب دیده که این‌جاست.» من خندیدم و او هم یک لبخندی زد یعنی منظورش این بود که برو بگذار به کارمان برسیم. وقتی کارمان تمام شد با وزیر کشور ترکیه گفتم حالا بیایید یک تبصره هم در این پروتکل بگذاریم. گفتم که یک نفر را پیدا کنید که خواب ببیند که حضرت مریم بعد از این‌که این‌جا آمده آمده به ایران یک جایی که ما می‌گوییم یک جایی که توریستی نیست می‌خواهیم آبادش کنیم. اگر یک‌همچین چیزی درست کنید هرچقدر این‌جا گیرمان آمد با هم نصف می‌کنیم این هم یک خاطره این‌جوری.

س- بله.

ج- وزیر کشور ترکیه گفتم وزیرجنگ هم بود بکاتا خیلی از ما بیش‌ازحد یک وزیر تجلیل کرد یعنی مثلاً وقتی ما می‌خواستیم برویم به قونیه که قبر جلال‌الدین مولانا، جلال‌الدین رومی به اصطلاح آن‌جاست یک ارتشبد با ما فرستاد با طیاره که همه‌جا درست مثل رئیس یک مملکت یا حداقل رئیس یک دولت از ما پذیرایی کرد. در قونیه دیدم که کتاب مثنوی خوب به فارسی است روی قبرش باز بود. از رئیس تشریفات پرسیدم شما این کتاب را می‌توانید بخوانید، می‌خواستم ببینم که چه می‌گویند راجع به این. گفت، «نه.» گفتم چرا؟ گفت، «این ترکی قدیمی است. این اصلاً نمی‌دانست که چیز است گفت، «این ترکی قدیمی است.» فارسی را می‌گفت ترکی قدیمی است. ولی آن به اصطلاح متولی قبر به من یک چشمکی زد که این‌ها نمی‌فهمند ولشان کنید. این هم از چیزی بود که از ترکیه داشتم. اعلیحضرت میل نداشت که منصور را سر کار بیاورد. من شنیده بودم که اعلیحضرت میل دارد منصور را سر کار بیاورد یعنی می‌خواهد ترتیبی بشود که منصور را سر کار بیاورد. منصور آن‌موقع رئیس شرکت بیمه بود و من اصلاً باورم نمی‌شد که نخست‌وزیر ایران حسنعلی منصور بشود. منصور از اشتباهات بزرگ آمریکایی‌ها بود یعنی ا گر بخواهیم یک شروعی برای سقوط مملکت ایران یک تاریخ به‌اصطلاح تاریخ سقوط فکر بکنیم تاریخ شروع به سقوط فکر بکنیم.

س- نقطه عطفی.

ج- نقطه عطفش را پیدا بکنیم به‌اصطلاح (؟؟؟) را شروع بکنیم این آمدن منصور است. منصور پسر مرحوم منصورالملک بود، منصورالملک آژان مستقیم انگلیسی‌ها بود که من دلایل زیادی هم برایش دارم. در کتابی هم که نوشتم که الان در تهران است از روی اسناد سفارت ایران در عراق چیز کردم و اصلاً معروف است از توی کتاب (؟؟؟) انگلیس هم نوشتند که این آدم ما بود و آدم خیلی بدنامی بود پدرش. یک نفر از منصورالملک در ایران به خوبی یاد نمی‌کند. مثلاً حتی وقتی که شاه ضعیف بود و بعد به سلطنت رسیده بود ۷ میلیون تومان به او داد که پل‌های آذربایجان را درست بکند پل‌های منصورالملکی معروف است که یک چهارتا تیر گذاشتند و این‌ها بعد همه پل‌ها خراب شد و این‌ها. خلاصه آدم… ولی آدم زرنگی بود برای خودش آدم زرنگی بود. منصور دبیراول بود در وزارتخارجه. یک‌روزی به همکارانش می‌گوید من این‌جا که بمانم ده سال پانزده سال دیگر سفیر می‌شوم من این‌جور زندگی را نمی‌خواهم من این‌جا را ول می‌کنم می‌روم با نخست‌وزیر می‌شوم، حالا دبیراول است، یا این‌که هیچی هیچی نمی‌شوم. می‌آید بیرون. می‌آید بیرون و می‌آورد خودش را به آمریکایی‌ها می‌چسباند می‌شود رئیس دفتر مرحوم علا مرحوم علا این را بی‌کارش می‌کنند اشرف احمدی که وزیر علا بود و عضو دادگستری بود و با من نزدیک و محرم بود

س- اشرف احمدی فامیل است یا این‌که اسم اولش اشرف است؟

ج- نه، اشرف احمدی، مثل مهدی پیراسته، ولی خوب بعضی از اسم‌ها در ایران این جوری قاطی می‌شود مثل سعید نفیسی

س- بله.

ج- همه می‌گویند سعید نفیسی درحالی که این سعید نفیسی است.

س- بله، برای کار خودمان من لازم داشتم.

ج- بله. اشرف احمدی به من گفت، «علا» که وزیر مشاور علا بود و محرم علا بود گفت، «علا به من گفت که این خبر‌های دفتر مرا هم مستقیم می‌برد پیش آمریکایی‌ها و من نمی‌توانم یک‌همچین آدمی را داشته باشم.» این را ردش کرد. به حضورتان عرض کنم که بعد آمد و یک مدت موقتی حالا روی چه فشاری شد وزیر کار در کابینه اقبال ولی هیچ برای وزارت هم پخته نشده بود به‌اصطلاح، فورمه نشده بود برای معاونت هم نبود برای مدیرکلی هم نبود. این می‌رفت با آمریکایی‌ها می‌ساخت. آمد حزب مترقی درست کردند. نه، گروه مترقی

س- کانون مترقی.

ج- کانون مترقی. و من به اندازه‌ای این کار به نظرم مسخره می‌آمد که اگر آن‌موقع می‌گفتند که یک تومان به یک میلیون شرط ببند که تا سی سال دیگر منصور می‌شود نخست‌وزیر ایران حاضر بودم شرط ببندم چون اصلاً باور نمی‌کردم. شاهی که به من می‌گوید که تو هنوز فورمه نشده بودی برای وزارت من استاندارت کردم معاونت کردم چه کردم که فورمه بشوی و طرز فکر شاه را می‌دانستم من فکر نمی‌کردم کسی که دبیر اول وزارتخارجه باشد بیاورد نخست‌وزیر بکند. صحبت من هم بود علم وقتی که می‌خواست، اوایل علم با من خوب نبود ولی اواخرش با من خیلی خوب شده بود و به من گفت، «من دلم می‌خواهد اگر من می‌روم تو بیایی.» و او هم کمک می‌کرد. خوب طبیعی است خوب وقتی شما می‌بینید به این‌که خودتان را نمی‌گذارند بشوید می‌گویید خوب برادرم بشود برای این‌که… یا رفیقم بشود. یک‌روزی من وزیرکشور بودم و منصور، جلسات هیئت‌دولت در منزل علم تشکیل می‌شد در تابستان، جلسه هیئت دولت تمام شد ما نشسته بودیم آن‌جا چای می‌خوردیم این‌ها و صحبت می‌کردیم دیدم که منصور به من گفت، منصور هم آمده بود البته نه در جلسه هیئت دولت آمده بود آن‌جا که نخست‌وزیر را ببیند. بعد به من گفت، «داداش من یک مطلبی دارم که می‌خواهم با شما صحبت کنم.» بفرمایید. گفت، «بلند شو برویم بیرون.» ما رفتیم زیر درخت‌ها راه می‌رفتیم باغ علم هم باغ بزرگی بود. گفت، «صحبت شما و من هست.» او می‌دانست شنیده بود. گفتم که راجع به چی؟ من خودم را زدم به آن راه که اصلاً نمی‌دانم تو چه می‌گویی. گفت، «بی‌خودی چیز نکن یا شما نخست‌وزیر می‌شوید یا من. من آمدم با شما یک قرارداد ببندم. اگر شما نخست‌وزیر شدید من با کمال افتخار می‌آیم تو کابینه شما و اگر من نخست‌وزیر شدم شما این افتخار را به من بدهید که بیایید تو کابینه من. اگر هم شأن خودتان نمی‌دانید که تو کابینه من بیایید هر جایی بخواهید سفیر بشوید هر کاری که از روی میل می‌خواهید بکنید.» البته اگر کس دیگری بود که این پیشنهاد را به من می‌کرد من یک‌جور دیگر جوابش را می‌دادم ولی چون به منصور هیچ اعتمادی نداشتم و نمی‌دانستم اصلاً ضبط‌صوت جیبش هست نمی‌دانم آن‌جا که بود ترسیدم یک آدم ماجراجویی می‌شناختمش. گفتم آقای منصور این حرف‌ها چیست می‌زنید. این‌جا مگر ما بچۀ تو مدرسه هستیم که از این حرف‌ها بزنیم. من وزیر به دنیا نیامدم. چهار روز اعلیحضرت خواستند من وزیر بودم بعد هم می‌روم خانه‌ام. من نه داوطلب نخست‌وزیریم و نه فکر نخست‌وزیری کردم و من نمی‌دانم اصلاً شما این خبر را از کجا دارید. حالا به فرض این‌که شما نخست‌وزیر بشوید یا من بشوم آن یکی باید بیکار بماند ما با هم نمی‌توانیم کار کنیم گفت، «آخر چرا؟» گفتم من به شما عقیده ندارم و شما هم قطعاً به من عقیده ندارید. گفت، «من به شما عقیده دارم.» گفتم من ندارم من به شما عقیده ندارم و مملکت قانون دارد هرکس که نمی‌تواند تو خانه‌اش بنشیند و نخست‌وزیر بشود. ولی من ترسیدم منصور چون اهل این‌کارها بود که برود به اعلیحضرت یک گزارشی بدهد چیز بدهد من در دوشنبه که شرفیاب بودم به اعلیحضرت گفتم که قربان برای انبساط خاطرتان یک خبری دارم به شما عرض بکنم به‌عنوان خنده به مسخره. گفت، «چیست بگویید.» گفتم که این منصور معرف حضورتان است؟ گفت، «کدام منصور؟» گفتم همین که رئیس شرکت بیمه است. گفت، «بله.» گفتم به نظر چاکر دیوانه شده. گفت، «چطور؟» حالا به خنده گفتم آمده یک‌همچین صورت‌جلسه‌ای با بنده داشته نمی‌دانم حالا خودش گزارش داده نداده کایت این است. آهان به منصور گفتم که در هر صورت نخست‌وزیری برای من زود است. گفت، «چرا؟» گفتم برای این‌که من عقیده دارم که آدم باید تجربه بیشتری پیدا کند. درست است مملکت را اعلیحضرت اداره می‌کنند ولی بهتر است ما هم جری کار باید تجربه پیدا کنیم و من هنوز ۵۰ سالم نشده، هر وقت ۵۰ سالم شد ممکن است داوطلب بشوم ولی حالا داوطلب نیستم و من کاریر ندارم برای این‌کار. گفت، «یعنی من کمتر دارم؟» گفتم خوب شما نابغه‌اید من نیستم من نمی‌توانم. به اعلیحضرت گفتم که به او گفتم که من کاریرم کافی نیست برای نخست‌وزیری با دو دوره وزیرشدن که نمی‌تواند آدم نخست‌وزیر بشود و این بعلاوه سابقه چیزم هنوز فورمه نشدم تو مملکت برای نخست‌وزیری. اعلیحضرت خندید و حرفی نزد. گفتم بله به بنده پیشنهاد کرد که اگر به قول خودش افتخار بدهم تو کابینه‌اش بروم یا بروم سفیر بشوم. اعلیحضرت فرمودند، «سفیر؟ سفیر که به دولت مربوط نیست.» یعنی من خودم انتخاب می‌کنم. گفتم درهرحال بنده به او جواب این‌جوری دادم این‌ها. خندیدیم و تمام شد رفت. در اسفندی که ما استعفا دادیم، یعنی دولت استعفا را داد من سه چهار روز قبلش حضور اعلیحضرت بودم اعلیحضرت ابتدا (؟؟؟) به من گفتند، «یک تغییراتی در استانداری‌ها باید بدهیم. فکر بکنید یک تغییراتی باید بدهیم که این حالا اسفند ۱۳۴۲ است.

س- بله.

ج- حالا نمی‌دانم تاریخ فرنگیش چه می‌شود.

س- ۶۴ می‌شود، مارچ ۶۴.

ج- بله. اعلیحضرت به من گفتند، «یک مطالعاتی بکنید که استانداری‌ها را تغییر بدهیم. چندتا استاندار هم بودند که خیلی بی‌ربط بودند و من می‌خواستم تغییرشان بدهم اما منتظر فرصت بودم. یکیشان هم این اسمش سرلشکر دیلمی بود در رضائیه آدم خوبی بود آدم درستی بود متأسفانه در ایران غالب آن‌هایی که درست بودند کار نمی‌کردند اصلاً خوشنامی‌شان برای این بود که کار نمی‌کردند. من رفتم رضائیه و همان مصادف شد با ۱۵ خرداد ۴۲. من آن‌وقت نمی‌دانستم که اصلاً تهران شلوغ می‌شود من از اعلیحضرت اجازه گرفتم که بروم کردستان و آذربایجان را سرکشی کنم اعلیحضرت هم خیلی دلش می‌خواست که ما برویم بیرون سرکشی کنیم و فوری اجازه داد. رفتیم کردستان و بعد رفتم رضائیه که البته راجع به انقلاب ۴۲ هم ۱۵ خرداد ۴۲.

س- بله، می‌خواستم از شما سؤال کنم.

ج- رفتم به رضائیه و البته استانداری بود و آمد استقبال و فلان. بعد به او گفتم که تیمسار، آخر این مردم ایران عقیده دارند که این آب دریاچه رضائیه شفا است برای رماتیسم و از این چیزها می‌آیند لجنش را برمی‌دارند خوب این کنار دریاچه چهارتا سایبان بسازید چهارتا هتل بسازید چهارتا متل بسازید یک راهی بکشید هم عایدات برای شهرداری درست کنید و هم مردم در رفاه باشند. گفت، «ما آن‌جا زمین نداریم.» گفتم این حرف‌ها چیست تیمسار می‌زنید زمین ندارید چیست؟ گفت، «دولت آن‌جا زمین ندارد.» گفتم که همین الان بفرستید زمین‌دارهای آن‌جا را بیاورند و ببینید که آن‌ها حاضرند زمین بدهند. مالکینش را چند نفر گفتند یادم نیست از مالکین عمده رضائیه. آمدند که آن‌جا را ثبت کرده بودند حالا مالک بودند یا نبودند درهرصورت ثبت کرده بودند. گفتم که آقایان ما می‌خواهیم آن‌جا یک مقداری مثلاً فرض کن پنجاه شصت هزار متر زمین می‌خواهیم که این هتل و این‌ها بسازیم و جاده بسازیم، شما میل دارید که این را بدهید که زمینتان آباد بشود؟ گفتند ما دویست‌هزار متر هم بخواهید می‌دهیم از خدا می‌خواهیم. همان‌جا صاحب محضر را صدا کردیم و این‌ها حاضر شدند که قطعاتی را که ما می‌خواهیم به میل و رغبت بدهند طبیعی هم بود برای این‌که زمین مواتشان ترقی می‌کرد می‌شد مثلاً متری می‌شد وقتی ما این تأسیسات را می‌کردیم. گفتم خوب تیمسار این موضوع که حل شد. گفت، «حالا من بودجه ندارم.» گفتم که خوب این بودجه که از شهرداری برداری خرجش کنید. گفت، «این‌جا جزو شهرداری نیست این‌جا بیرون شهر است.» گفتم خوب این می‌دانید راهش چیه که جزو شهرداری بشود. شما پیشنهاد می‌کنید من تصویب می‌کنم می‌شود جزو شهر، الان پیشنهاد بکنید من هم از همین‌جا تصویب می‌کنم می‌شود شهر، چیز که نیست. خیلی چیز کرد و بالاخره گفتم الان منشیتان را بخواهید. خودم دیکته کردم که وزارت کشور نظر به بازدید خودتان و این‌ها و این‌جا مصلحت اقتضاء می‌کند که جزو شهر چیز باشد این یک تیکه. من هم زیرش نوشتم موافقت می‌شود. گفتم حالا این جزو شهر شد. گفت، «خوب من پول ندارم.» من یک میلیون تومان به، یادتان باشد راجع به پول‌های وزارت کشور به شما بگویم، او پول دادم. گفتم خوب حالا دیگر چه می‌گویید؟ یک مقداری هم آرد به او دادم از این آردهای کاره، گندم همان مؤسسۀ CARE که به آن می‌گفتند برای این‌که اشتباه نشود در فارسی می‌گفتند کاره چون CARE یک خرده سخت بود. گفتم خوب حالا دیگر شروع کنید. رفتم و ۱۲ روز بعد دیدم هیچ خبری از او نشد. هان، گفتم هر روز به من تلفن می‌کنید بعد از ساعت ۶ بعدازظهر که چه کار کردید چون می‌دانستم تکان نمی‌خورد. دیدم خبری نشد تلفن کردم که تیمسار آخر پس چطور شد این‌کار؟ گفت، «آخر قربان من هنوز گرفتارم.» گفتم برای چه؟ گفت، «من کارگر بیل‌دار پیدا نکردم.» گفتم آقا کارگر بیل‌دار چیه؟ اعلان کن که من کارگر بیل‌دار می‌خواهم خوب مردم می‌روند قرض می‌کنند دوتومان سه تومان یک بیل می‌خرند… این حرف‌ها چیست که می‌زنید و این‌ها. بعد گفته بود والله این آقای وزیر کشور بی‌خودی می‌گوید آدم اگر این آردها بپوسد توی سیلو و این پول‌ها هم این‌جا بماند برای من کسی کار ندارد. اما اگر من دست به کار بزنم فردا برایم پرونده درست می‌کنند و بدنامی درست می‌کنند. دیدم خوب با یک‌همچین آدمی نمی‌شود که مملکت را آباد کرد. یکی از استاندارهایی که می‌خواستم عوض کنم این بود. اعلیحضرت فرمودند، «مطالعه بکنید که استاندارها را عوض کنید.» خوب این مفهومش این بود که شما می‌مانید والا کسی را که می‌خواهند ۵ روز دیگر عوضش کنند که دیگر نمی‌گوید که چیز کنید. من از آن‌جا آمدم دفتر علم گفتم که آقای علم من الان حضور اعلیحضرت بودم اعلیحضرت راجع به استاندارها دستوراتی دادند که این مستلزم این است که من ۶ ماه دیگر اقلا وزیر باشم و با این حرف‌هایی که می‌زند که ما می‌رویم جور درنمی‌آید. گفت، «والله من هم استنباطم این است اعلیحضرت به من هم دیشب یک دستوراتی دادند که مفهومش این است که ما می‌مانیم و حالا بنشین این‌جا….» حالا محرم هم هستیم دیگر «بنشین این‌جا این کابینه را ترمیمش کنیم. ما دوتا وزیر ناجنس داریم باید بیرونشان کنیم.» گفت، «عطاء خسروانی خبرهای این هیئت دولت را می‌برد برای منصور و من اطلاع پیدا کردم و ما می‌خواهیم این را بیرونش کنیم.» گفتم خیلی خوب. گفت، «بروید بگردید یک وزیر کار خوب پیدا کنید.» ما هم گفتیم خیلی خوب و… ما جلسه استاندارها داشتیم در وزارت کشور امیرعزیزی هم آمده بود و همه استاندارها هم بودند. علم تلفن کرد که یک دقیقه بیایید این‌جا. گفتم ما جلسه استاندارها را داریم اجازه بفرمایید که بعد می‌آیم حضورتان. خندید و گفت، «سخت نگیرید بیایید.» بلند شدیم و رفتیم و به عزیزی گفتیم شما جلسه را اداره کنید و خودم رفتم. دیدم جریان استعفا است. من خیال کردم که این می‌خواهد ترمیم کند می‌خواهد راحت کند خودش را استعفا بدهد که این‌ها بروند بیرون و چیز بشود. من به ایشان نوشتم قربانت گردم استعفاست یا ترمیم؟ جواب داد استعفا. خلوت شد و به ما هم نفری ۲۵۰۰ تومان چک دادند به عنوان هدیه اعلیحضرت ما می‌خواستیم نگیریم ولی گفتند نه دیگر این هدیه اعلیحضرت است. آن‌وقت‌ها مملکت این‌جوری بود مملکت با دو هزار تومان، سه هزار تومان، چهار هزار تومان بود بعد صحبت، حالا می‌رسیم به آن‌جا، میلیون‌ها و میلیاردها شد یک‌مرتبه اصلاً دیوانگی در همه ایجاد کرد. بعد که خلوت شد از علم پرسیدم که قضیه چطور شد؟ گفت، «والله به تو که اعلیحضرت فرموده بودند و به من هم گفته بودند. ما دیشب سر شام بودیم بعد از شام، غذا دیدیم اعلیحضرت تو فکر است و بعد یکدفعه گفت که راستی آن کار را شما انجام بدهید. گفتم که چیست؟ گفت استعفا. خوب من هم استعفا دادم.» گفتم چطور شد که به نظر شما این‌جور شد؟ گفت، «والله، من نمی‌دانم اما من تحقیق کردم که در این weekend.» به نظرم که نمی‌دانم چه روزی بود ما استعفا دادیم به نظرم دوشنبه بود.

س- بله.

ج- دوشنبه بوده؟

س- نمی‌دانم.

ج- در این weekend رئیس CIA شرفیاب شده. خلاصه، آقای منصور آمد سر کار و این اگر فرصت بشود نظر خودم را راجع به اشتباهاتی که آمریکا کرده و خودم شاهدش بودم می‌گویم که اگر انشاءالله این یک درسی بشود برای آینده آمریکایی‌ها.

س- حالا راجع به، در دوره وزارت کشاورزیتان اتفاقات دیگری هم افتاده که مهم‌ترینش مقدمه و جریان خود ۱۵ خرداد است که شاید، نمی‌دانم باید از کجا شروع کرد از….

ج- مقدماتش را می‌گوییم.

س- مقدماتش گویا در مسجد گوهرشاد هم

ج- نه اصلاحات ارضی.

س- بله بفرمایید. خود سرکار آن‌موقع در فارس بودید و در خوزستان بودید…

ج- من اصلاحات ارضی در خوزستان بودم ولی اولش اصلاً در زمان امینی شروع شد این برنامه برنامه آمریکایی‌ها بود اسرائیلی‌ها. در زمان امینی یکی از همکلاسی‌های ما به اسم ارسنجانی شد وزیر کشاورزی. این ارسنجانی عقده‌ای داشت راجع به مالکین برای این‌که در دوره پانزدهم اعتبار نامه‌اش را رد کرده بودند به‌عنوان همکاری با پیشه‌وری و مالکین رد کرده بودند. اصلاً آدم چپی بود و آدم شلوغی بود ارسنجانی. بعدش کردندش وزیر کشاورزی و این هم با یک عقده‌ای آمد که مالکین را اذیت بکند و آن مالکین عمده در مجلس اعتبارنامه این را رد کرده بودند. این شد و اصلاحات ارضی را شروع کرد. من با این سیستم اصلاحات ارضی باید به شما بگویم که مخالف بودم برای این‌که معتقد بودم که اگر یک‌روزی ما لازم باشد که مثلاً دارایی یک نفر را از او یک قسمتش را بگیریم فحشش دیگر نباید بدهیم باید به او حالی کنیم که مصلحت مملکت این است که این‌کار را بکنیم و بعلاوه نباید مصادره کنیم ما باید که… ارسنجانی یک ضابطه‌ای گذاشته بود که ۱۵۰ برابر آنچه را که این‌ها مالیات دادند به‌عنوان قیمت ملک بگیرند. من یک‌روزی به اعلیحضرت عرض کردم که چاکر یک مختصر ملکی دارم آن هم تقدیم می‌کنم این چیزی نیست که برای خودم بگویم اما می‌خواهم از اعلیحضرت بپرسم که ضابطه این‌که ۱۵۰ برابر مالیات باید بدهند چیست ارسنجانی روی چه این را گذاشته؟ گفت، «خوب آن‌هایی که متنفذ بودند مالیات ندادند خوب حالا چوبش را هم بخورند.» گفتم که قربان در دنیا تا حالا شده که مؤدی برود پیش دولت بگوید بیا از من این‌قدر مالیات بگیرد؟ اگر دولت ممیزی کرده، معین کرده، گفته که بنده باید مثلاً صدهزار تومان بدهم حالا دو هزار تومان دادم. باید چوبش را بخورم. ما ممیزیمان را در زمان رضاشاه کردند هیچ ممیزی بعدی نشده که بگویند این ملک باید این‌قدر عایدات بدهد. حالا کسی هست در دنیا که بلند شود خودش برود پیش وزارت مالیه بگوید آقا بنده باید که ۱۵۰ هزار تومان مالیات بدهم ندادم خوب وقتی دولت می‌گوید سه هزار تومان بدهیم سه هزار تومان می‌دهیم. ما اگر ممیزی کردیم. دیدم نه آمادگی ندارد برای این‌کار اعلیحضرت آمادگی ندارد. یکی از معایبی اعلیحضرت این بود که وقتی یک چیزی تو گوشش می‌رفت و پشتش بود با هر نظر دیگری مخالفت می‌کرد می‌خواست به آخرش برود. اصلاحات ارضی به نظر من لازم بود اما به صورتی که انجام شد صحیح نبود و می‌رسیم حالا دلایل خودم را برای این‌که بگویم اصلاحات ارضی چه عیب‌هایی برای مملکت ایران داشت، بعد که امینی رفت و ما آمدیم خوب برنامه دولت همین بود که اصلاحات ارضی انجام بشود. خیلی زارعین شلوغ کرده بودند به‌طوری‌که مثلاً توی ملک یک نفر سربند اراک یک خارجی بود به نظرم سبحانی اسمش بود به نظرم من هم می‌شناختمش این را وادار کرده بودند که تو زنت باید برای ما برقصد یعنی زارعین گفته بودند که باید زن ارباب برای ما برقصد. بعد مقبره گور مردیکه را کنده بودند و پدرش را… از این‌کارها

س- پس حالت انتقامی داشته.

ج- بله، حالت انتقامی نه انقلابی. من خیلی تعجب کردم این‌ها. بعد هم همه استاندارها مرعوب، همه مرعوب، همه دستگاه مرعوب و هیچ‌کس جلوی این‌ها را نمی‌تواند بگیرد. من آمدم نشستم و یک بخشنامه‌ای نوشتم خودم استانداری، فرمانداری حاکم بر روابط زارع و مالک قانون مقدس اصلاحات ارضی است و بنابراین اگر کسی بخواهد از این قوانین تجاوز بکند طوری تنبیه‌اش می‌کنیم یا تنبیه‌اش می‌کنم یک‌همچین چیزی یک‌خرده هم تند بود بخشنامه‌مان هم خودخواهی بود تویش، که هوس تجاوز از سر متجاوز بپرد اعم از مالک یا زارع. مالک بدبخت که تجاوزی نمی‌کرد منظور زارعین بود و تلفن کردم به استانداری که بگیرید و تبعید کنید. مثلاً ما که زندان جایمان نبود که پانصد نفر از ملایر می‌گرفتیم می‌گذاشتیم تو تویسرکان و از تویسرکان می‌بردیم ملایر برای این‌که چیز بخوابد. من بخشنامه دادم به علم، آن‌وقت هم علم با من خیلی خوب نبود اوایل کار بود، و گفتم که شماها این را به عرض برسانید که خودتان اگر موافقید چون سیاست دولت است سیاست شخصی نیست بعلاوه بعد هم اگر خودتان موافقید… خواند و گفت، «خیلی خوب است.» گفت، «به عرض رساندید؟» گفتم نه. شما به عرض برسانید می‌خواستم خود او در جریان باشد. من هیچ راجع به این موضوع با اعلیحضرت صحبت نکردم. چند روزی گذشت و من خیال کردم که علم به عرض رسانده و دیگر به من تلفنی نکرد. من دادم به رادیو. رادیو هم خیال کرد سیاست دولت عوض شده و با آب‌وتاب و در اول اخبار و…

س- حالا ارسنجانی هم نمی‌داند.

ج- حالا ارسنجانی رفته بود دیگر.

س- رفته بود حالا.

ج- بله، ارسنجانی… آهان نه ارسنجانی تو خانه‌اش بود ولی دیگر هیئت دولت نمی‌آمد.

س- بله.

ج- چون من روز اول هم به علم گفتم که من و ارسنجانی با هم نمی‌توانیم کار کنیم چون من عقیده‌ای به این آدم ندارم. درهرحال بعد ارسنجانی رفت شد سفیر ایران در رم.

س- تیمسار ریاحی آمد.

ج- آره تیمسار ریاحی آمد. من بخشنامه را دادیم به رادیو خواندند. رادیو هم با آب‌وتاب به‌عنوان این‌که سیاست دولت عوض شده خواندند و صفحه اول اطلاعات گذاشتند و اول چیزی گذاشتند حالا ما هیچ خبر نداریم علم تلفن کرد که، «آقا تو خیلی بخشنامه‌ات خوب بود من از رادیو شنیدم. به اعلیحضرت عرض کرده بودی؟» گفتم نه من که به شما داده بودم. گفت، «اه، من یادم رفت.» گفتم خوب چه‌کار کنیم؟ گفتم حالا که من نمی‌توانم برگردانم. گفت، «حالا چه‌کار کنیم؟» گفتم من نمی‌دانم اگر اعلیحضرت این را نپسندیدند من باید استعفا بدهم. روز جمعه بود. گفتم شما فردا شرفیاب بشوید اگر اعلیحضرت با این‌کار سخت‌گیری کردند و گفتند چرا من استعفایم را می‌دهم به شما. اگر نه که ببینیم که چه می‌شود. شما به من تلفن کنید و به من بگویید که من خانه هستم اما اگر دیدید که خوب است حرفی نزدند راجع به این موضوع شما بگویید که بچه‌ها حالشان چطور است این‌ها چون ما تلفنی هم با همه می‌ترسیدیم تلفن کنیم و از مراقبت و سازمان امنیت و این‌ها ما هیچ‌وقت…

س- حتی شما و نخست‌وزیر؟

ج- بله، بله. ما همیشه می‌ترسیدیم برای این‌کار. چون می‌دانستیم که تلفن‌های ما کنترل است.

س- نمی‌دانستم در سطح وزیر و

ج- بله، متأسفانه سازمان امنیت به جای این‌که برود مخالفین را کنترل کند ما را کنترل می‌کرد. در هر صورت تلفن‌ها کنترل می‌شد. گفتم که شما، خوب تلفنچی دربار و این‌ها در هر صورت درز می‌کرد. گفتم که شما تلفن کنید بگویید که اگر به من تلفن کردید و گفتید به این‌که حال بچه‌ها چطور است؟ من می‌فهمم که وضع بد نیست یا گفتید کاغذ را بفرست من برایتان استعفا می‌دهم. ساعت ۱۲ ظهر بود دیدم که علم تلفن کرد که، «آقا حال شما چطور است؟ حال بچه‌ها چطور است؟» این‌ها فهمیدم که نه خبری نیست. من رفتم شرفیاب شدم حضور اعلیحضرت روز دوشنبه هیچ اعلیحضرت راجع به این موضوع با من صحبت نکردند هیچی نه خوب نه بد راجع به این بخشنامه اصلاً من هم مثل این‌که خودم را زدم به آن راه دیدم گرفتار می‌شوم. بعد دوشنبه بعدش گفتم اعلیحضرت، هیچ اشاره‌ای به بخشنامۀ خودم نکردم، گفتم یک وضعی در مملکت پیش آمده که یک‌روزی اعلیحضرت مجبور می‌شوید دستور بفرمایید که به این زارعین تیراندازی کنندو جلوی این‌ها را بگیرند. گفت، «چرا؟» گفتم ما اصلاحات ارضی کردیم یا اصلاحات تلویزیون کردیم. یک مالکی تو خانه‌اش تلویزیون بوده توی زهش یا رادیو بود خوب رادیوش را باید ببرد گوسفندهایش را چرا به او نمی‌دهند؟ و دولت که نباید هرج و مرج ایجاد کند فرض بفرمایید که مملکت احتیاج داشته است که برای خاطر جلوگیری از کمونیستی یک‌همچین کاری بکند خوب به مالکین چرا فحش می‌دهند مثلاً بنده چه گناهی کردم که بابام یک ملکی داشته خوب به جای این‌که پول‌ها را ببرند بیرون آمدند این‌جا ملک خریدند. اعلیحضرت خدا رحمتش کند تو کله‌اش این‌جوری کرده بودند: گفت، «دو هزار سال است که آن‌ها ظلم کردند بگذار چهار روز هم این‌ها ظلم کنند.» گفتم قربان اولاً آن دوهزار سال منطقی نیست به فرض این‌که آن جد اعلی بنده دوهزار سال پیش هم یک ظلمی کرده بنده نباید که… از نظر منطق. بعد هم این مالکین اولاد آن‌ها نیستند این‌ها بقال چقال هستند تاجرند یک ملکی خریدند گناهی نکردند اولاد آن‌ها نیستند که حالا ما بگوییم آن‌ها در این دو هزار سال حالا باید بچه‌های‌شان پس بدهند. اولاً دو هزار سال که جد بابای بنده یک کاری کرده بنده چرا باید پس بدهم؟ بعلاوه این‌ها آن‌ها نیستند. مرضیه خانم آوازه‌خوان هم رفته زمین خریده پول داشته در مملکتش سرمایه‌گذاری کرده

س- بله.

ج- خوب، ما چرا به این‌ها فحش بدهیم، چرا به این‌ها چیز بکنیم. گفت، «یادم هست.» گفتم که قربان فرض بفرمایید که دولت فردا تصمیم می‌گیرد که هرکس که ۱۰۰ تا کراوات دارد ۹۹تایش را پس بگیرد از او بگیریم اما یکی‌اش را که یا باید تو قانون بنویسیم که ۱۰۰ تا کراوات را پس می‌گیریم یا این‌که آن یکی‌اش را باید طبق قانون حفظ کنیم نمی‌شود دولت خودش هرج‌ومرج ایجاد کند بگوییم ۹۹تایش را طبق قانون می‌گیریم یکی‌اش هم طبق هرج‌ومرج می‌گیریم.