روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۲۲ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۹
س- بله.
ج- طرز فکر اعلیحضرت راجع به اصلاحات ارضی روی تبلیغات و تلقینات آمریکاییها و برخی هم ایرانیهای مثل ارسنجانی به کلی چیز شده بود. یعنی یک دستهای را که نگهبان این مملکت بودند، نگهدار این مملکت بودند چیز بودند اینها را بیخود رنجاندند. خوب، حالا فرضاً، من این را به اعلیحضرت هم عرض کردم اما توجهی نکردند. گفتم خوب اینکه نباید نسل فعلی بدهد همهشان یک اوراق قرضه ملی منتشر میکنیم پنجاه ساله. ما این را پولش را با آنها بدهیم آخر یک کسی وقتی که به او میگوییم که توده برابر با ۱۵۰ برابر یا اگر اجاره بوده ده برابر اجاره را باید بدهی این مصادره است. ما این را خوب فرض کنیم که چند میلیارد بیشتر که نمیشود چندمیلیارد را میگذاریم ۵۰ سال دیگر میدهیم مثل انگلستان که اوراق قرضه منتشر کرده که مدت ندارد و این را پولش را به آنها بدهیم. دیدم نه اصلاً آماده شنیدن این چیزها نیستند.
س- یعنی ایشان مثل اینکه بغضی نسبت به مالکین داشتند.
ج- نه، بغضی نداشتند در او ایجاد کرده بودند، در او ایجاد کرده بودند. بعد هم فشار به او آورده بودند این برای اینکه نگوید که من تحت فشارم خودش ژست گرفته بود یکی از گرفتاریهای ما با اعلیحضرت این بود که یک چیزی که آمریکاییها به او فشار میآورند بعد میخواست بگوید که خودم هستم تحت فشار نیستم فقط راجع به انتخابات به من اشارهای کرد که مجبوریم والا بقیهاش را میخواست بگوید خودم هستم بغضی راجع به مالکین نداشت.
س- خوب اینکه میگفتند میخواسته مالکین که آخرین گروهی بودند که هنوز یک مقدار قدرت و اینها داشتند آنها را هم از بین ببرد.
ج- نه بابا، نه، نه اینها نبود، نبود. اصلاً یک عده بدبخت بودند. مرحله دوم اصلاحات ارضی بدتر از مرحله اولش بود یعنی ۵ میلیون خرده مالک بود این ۵ میلیون خرده مالک بعضیهایشان شلوار عوضی نداشتند. آخر از این بگیرند بگویند چی؟ بدهند به کی؟ برای چه بدهند؟ درهرصورت ما میتوانستیم اصلاحات ارضی بکنیم و خون هم از دماغ کسی درنیاید مردم را هم راضی کنیم. ما اصلاحات ارضی کردیم زراعت هم زمین خورد، مالکین را هم از بین بردیم کسی هم معلوم نشد برای اینکه همین زارعین بودند که بعد آمدند به شهرها و همین شهرها بودند که آمدند انقلاب کردند بنابراین… آن روز به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت ما یکروزی الان تجاوز را در مملکت ما داریم تشویق میکنیم. در هر دهی حالا یکی است که چهارتا برادر دارد چون در دهات این موضوع مهم است کسی چهارتا برادر داشته باشد به آن کسی که دوتا برادر دارد زور میگوید. بعد از این این ده به آن ده مجاور زور میگوید برای اینکه اینها جمیعتشان بیشتر است، برای اینکه هرجومرج ایجاد کردیم. بعد این بخش به آن بخش زور میگوید بعد همه اینها جمع میشوند به شهرها هجوم میآورند و باید ما مسلسل ببندیم. همینطور هم شد ما در ۱۵ خرداد به اینها مسلسل بستیم، همانهایی که اصلاحات ارضی برایشان کرده بودیم و زمین به آنها داده بودیم اینها آمدند کفن بستند آمدند میخواهند تهران را بگیرند و ما مجبور شدیم مسلسل ببندیم. درهرحال اصلاحات ارضی و رأی زنها. رأی زنها خیلی امر طبیعی بود. اعلیحضرت به من امر کردند که لایحهای ببرید به مجلس، آنوقت مجلس نبود، خودتان تصویب کنید که قانون انتخابات اخر جزو برنامه اعلیحضرت بود و جزو ۶ مادهاش ۶ اصل و اینها. ما هم کردیم و نوشتیم که «چون قانون اساسی گفته که مجلس ایران نماینده قاطع ملت ایران است و نصف مردم ایران هم زن هستند و تا به حال چیز نداشتند بنابراین بایستی که زن ها هم رأی بدهند و (؟؟؟) بگیرند.» تمام شد منتها ما صورت جنبه حقوقی قضیه را درست کردیم و آخوندها نه برای دین به دلیل اینکه اگر برای دین بود اینکار مخالف شرع اسلام بود الان زنها تو مجلس ایران نبودند و الان اصلاحات ارضی هزار برابر بدتر کردند نه اصلاحات ارضی شاه را برگرداندند خودشان هم بقیه زمینهای مردم را گرفتند پس جزو دین نبود. نظر من این است که به دو دلیل مخالفت میکردند: یکی اینکه مالکین بودند که وجوه میدادند به آخوندها مثل زکات و خمس و این چیزها. آخوندها دوتا بره شیرده داشتند یکی بازار بود و یکی مالکین بودند اینها بودند که به آخوندها میدادند. دوم چشم و همچشمی بود و خودنمایی بود همه میخواستند رئیس بشوند و خودنمایی کنند در اصلاحات ارضی، بهانهای گیرشان آمده بود که خودنمایی کنند مرید جمع کنند. این مرید جمع کردن یک عده احمق بودند برای خاطر حجاب و این چیزها و یک دسته رند بودند برای خاطر اینکه مالکیتی داشتند ابله بودند که صلاح نمیدانستند چرا دور آخوندها جمع شده بودند. سهتا آخوند در قم بود یکی شریعتمداری بود، یکی گلپایگانی بود یکی هم نجفی، خمینی هم نفر چهارمشان بود یعنی تازه میخواست که سری تو سرها دربیاورد. اینها روی چشم و همچشمی به ما تلگراف میکردند و با اینکار اصلاحات ارضی و رأی زنها مخالفت میکردند. ما هم جواب اینها را میدادیم مؤدب ولی جواب خمینی را نمیدادیم چون خمینی اصلاً در سطح اینها نبود که ما جوابش را بدهیم. هیچ، تلگراف میکرد ما هم جوابش را نمیدادیم. خمینی، این را باید توجه داشته باشید که بین آخوندها موضوع رقابت خیلی شدید است و موضوع رئیس شدن هم خیلی شدید است. بعضی وقتها آن کسی که مرجع میشود صلهاش از نظر سنی مثلاً ده سال پانزده سال از همه بزرگتر است آن خودبهخود میشود مرجع مثل مرحوم حاج آقا حسین بروجردی که چون سنش از همه بیشتر بود دیگر خودبهخود مرجع شد بعد از حاج شیخ عبدالکریم حائری. وقتی حاج آقا حسین مرد همه اینها هم مسن بودند هیچکس مرجع واحد نمیتوانست بشود، به قول خودشان مرجع وحید نمیتوانست بشود. حکیم بود که در عراق بود و این چند نفر هم ادعای چیز داشتند. البته میلانی بود در مشهد اما اینها بودند که با هم رقابت داشتند. برای اینکه از همدیگر عقب نمانند و به اصطلاح دور خودشان مرید جمع کنند این دکان را… بازاری گرم کرده بودند یک دکانی. خمینی دید ما جوابش را نمیدهیم پسرخالهاش که مستوفی کمرهای است که با ما هم هم دوستی دارد هم یک نسبتی سببی بین ما پیدا شده خواهرزاده خمینی زن پسرعموی من است بنابراین حالا یک بچهای دارد، دوتا بچه است که خواهرزاده خمینی هستند و عموزاده من هستند و این خوب، مستوفی هنوز هم خوشبختانه زنده است و همسال خمینی است حالا هشتاد و پنج شش سالش باید باشد. این یک وقتی مدیرکل وزارت دارایی بود و بعد که بازنشسته شده بود من کرده بودمش مدیرعامل اردوی کار کرج. این آمد پیش من که آقای خمینی توقع دارد که جواب تلگرافش را شما که در دولتید یک کاری کنید که جواب تلگراف او را هم بدهند. من به علم گفتم که جواب تلگراف این را هم بدهید. گفت، «بابا، این دیگر آخر ما به خمینی چه کار داریم. آخر هر آخوندی که نمیشود. این سه تا رئیس هستند ما به آنها جواب میدهیم.» گفتم حالا این از ما خواسته. گفت، «خوب، اگر شما صلاح میدانید.» منتها برای اینکه بین اینها چیز بشود در تعارفاتشان مال آن سه تا را بیشتر تعارف میکردیم مثلاً مال گلپایگانی من یادم است که نوشتیم «حضرت آیتالله عظما آقای گلپایگانی متعالله المسلمین بطول بقا.» مال این را نوشتم «دامت برکاته» مثلاً از این چیزهای آخوندی. اینها چاپ میکردند و اینکه دولت به اینها جواب داده شده بود دکان اینها چاپ میکردند و منتشر میکردند که دولت جواب ما را داده و اینها که آیتالله عظماییشان بچسبد. در هر صورت ما اصلاحات ارضی را کردیم. در اصلاحات ارضی یکوقت دیدیم که سروصدای مالکین درآمد و غائله جنوب به وجود آمد، غائله فارس به وجود آمد.
س- آنموقع شما کجا بودید؟
ج- من اولش استاندار خوزستان بودم بعد وزیر کشور بودم. غائله اینجوری درست شد: یکروزی که من خوزستان بودم، حالا یک ماه بعدش وزیر کشور شدم، شاید هم زودتر بله همان سرلشکر ضرغامی بود فرمانده لشکر خوزستان بود. این یکروز آمد پیش من گفت، «ما فردا یک ستونی بفرستیم به کهگیلویه و عبدالله ضرغامی را دستگیر کنیم.» گفتم کدام عبدالله ضرغامی؟» گفت، «همین ضرغامی بویراحمدی.» گفتم آقا اگر که اونی که من میشناسم این بدبخت هیچوقت پیش ما نمینشست در فارس و همیشه هم مطیع بود شما اجازه بدهید که من یک تلگراف به او بکنم اگر نیامد آنوقت قشونتان را بفرستید، اگر آمد که دیگر چهکارش دارید. گفت، «آقا ما مجبوری.» گفتم لابد شما که آمدید اینجا به من میگویید لابد به شما دستور دادند والا شما خودتان از طرف خودتان نیامدید به من بگویید، لابد… گفت، «بله به من دستور دادند که شما را در جریان بگذارم.» گفتم خوب من به شما میگویم الان به تهران تلگراف کنید ۴۸ ساعت صبر کنند، قشون فرستادن که کاری ندارد. اگر نیامد اینجا آنوقت. گفت، «خیلی خوب.» من تلگراف کردم در حضور خودش. یک سرهنگ علیزادهای بود فرماندار کهگیلویه بود، بیچاره بعد سرلشکر شد و تیربارانش کردند این آخوندها. تلگرافش کردم که، «سرکار سرهنگ علیزاده به آقای عبدالله ضرغام پور ابلاغ کنید که به اهواز بیایند و اینجانب را ملاقات کنند.» ۲۴ ساعت نگذشته بود که یک تلگراف از ضرغامپور آمد. خیلی با ادب خیلی با ادب که، آخر این دهاتیها به استاندار میگویند حضرت اشرف بعضی از مالکین. «حضرت اشرف من جان نثار اعلیحضرت هستم و نوکر شما هستم چشم حتماً پس فردا میآیم.» من نشان ضرغامی دادم که تیمسار ببین این مردیکه که میخواستید قشون بفرستید خودش دارد میآید. او آدم دزدی نبود آن ضرغامی آنموقع در ریاست ژاندارمریش یک چیزهایی میگفتند ولی آنموقع آدم درستی بود. خیال میکنم که اینها میخواستند که یک هیاهویی راه بیندازند که بگویند ما گرفتیم و اینها که درجه چیزی بگیرند نمره زیاد کنند. بههرحال، آقای ضرغامی من در همین موقع از بخت بد ما را احضار کردند برای رفراندوم اصلاحات ارضی تهران من که فکر نمیکردم که غائلهای پیدا میشود اگر فکر میکردم یک جور دیگر رفتار میکردم. به رئیس دفتر گفتم این ضرغامپور اگر آمد اینجا به او بگویید به خرج ما بیاید به تهران خرجی هم به او بدهید و بیاید مرا ملاقات کند. من هم آمدم همینجوری. یادم هم رفت که این موضوع را به اعلیحضرت عرض کنم یعنی اینقدر کوچک بود که کارهای روزانه بود اینها. ما آمدیم به تهران و معلوم شد که این موقع این آقا میآید به تهران یا مرا پیدا نمیکند یا دست مخالفین میافتد و میرود پیش آقای ارسنجانی، به ارسنجانی میگوید، آنچه که بعد شنیدم، که، «آقا من چهارتا ده دارم چهارتا مزرعه ولی ۱۶تا من پسر دارم، پسر و دختر و اینها، پنجاه نفر باید نان بخورند خوب شما میخواهید این را بگیرید خوب من چهکار کنم بگویید من فردا را باید چهکار کنم.» خوب جوابش این است که ما درست میکنیم چیز ندارد یک فکری برایش بکنند. میگوید، «من چه میدانم برو جاکشی کن.» حالا شما فکر کنید به یک بویراحمدی لری تفنگ بدستی که رفته اینجوری حرف میزند بگویند برو جاکشی کن این آماده همه کاری میشود دیگر. میگوید، «چشم.» میآید بیرون و میرود یاغی میشود. میرود میچسبد به حسینقلی رستم و به حیات داوری و به نظرم بهرام خان کیانی بود یک همچنین چیزی، اسم اینها یادم رفته، این دو نفر سردستهشان بودند و میچسبد به خمینی. من تردید ندارم شخصاً تحقیقاتم تا به حال هم این است که این غائله را انگلیسیها درست کردند. البته یک نفر هم هست در دانشگاه آمریکا که حالا اسمش را به شما میگویم به اسم صیقل یک کتابی نوشته و نوشته، «این غائله را CIA درست کرده بود برای اینکه شاه را بترساند.» من باور نمیکنم CIA درست کرده برای اینکه این برنامه خود آمریکاییها بود دیگر وقتی دارند برنامهشان را اجرا میکنند که دیگر موقع تهدید شاه نبود. البته CIA خیلی اشتباهات کرده که من حالا به شما میگویم اما در این مورد به نظر من صحیح نیست. انگلیسها مطمئن هستم، اطمینان قطعی دارم که این برنامه با نظر تیمور بختیار که آنموقع رفته بود و خمینی و عبدالناصر از نظر وسایل کار و هماهنگی اینها و انگلیسها انگلیسها دخالتی که در اینکار داشتند این بود که حیات داوری، برای من مسلم است حیات داودی و حسینقلی رستم عامل بلا اراده انگلیسها بودند، آنها این غائله را به وجود آوردند. انگلیسها سه عامل نفوذی در ایران همیشه داشتند: یکی بازار بوده و اصناف یعنی، یکی آخوندها بوده. یکی مالک و همیشه این سه عامل را سعی میکردند با هم باشند در مواقع مقتضی. در تمام دوره قاجاریه اینجور بوده، زمان رضاشاه البته دستشان را کنده بودند بعد دومرتبه بعد از شهریور هم این بساطها را درست کردند. غائله فارس شروع شد حالا من از هیچجا خبر ندارم. بعد به شما میگویم که این اعلیحضرت چهقدر سوءظنی بود. من هنوز هم که گذشته و استخوانهای او خاک شده معتقدم که محمدرضاشاه بهترین شاه ایران بود چندتا عیب کوچولو داشت اگر اینها را نداشت که اصلاً هیچی اصلاً ایران سقوط نمیکرد. درهرصورت چون هر چیزی را که آدم میخواهد مقایسه کند بایستی که با نوع خودش مقایسه کند نمیشود گفت که مثلاً این ضبط صوت شما را با این قالی مقایسه کنیم. ضبطصوت شما را باید با مارک دیگری اندازه خودش مقایسه کرد. ما راجع به محمدرضاشاه باید راجع به گذشتهش و آیندهاش فکر کنیم یعنی این جانشین کی شده بود، این رژیم پهلوی جانشین کی بود؟ قاجاریه بود بعد هم آیندهاش کی شد آخوندها. بنابراین نسبت به این دوتا که میبینید این از همه آنها بهتر بود. معایبی هم داشت که راجع به معایبش حالا به تفصیل صحبت میکنیم. یعنی عقیده خودم را میگویم. یکی از معایب بزرگ محمدرضاشاه این بود که به هیچکس اعتماد نداشت. اینکه اشرف تو کتابش نوشته که، «از برادرم پرسیدم که تو به کی اعتماد داری در ایران؟ گفت فقط به سگم.» این راست میگفت. من هنوز هم به شاه وفادارم و معتقدم که آدم خوبی بود منهای بعضی معایبش بنابراین نباید به من سوءظن ببرد. اصلاً من نمیتوانستم برای شاه خطرناک باشم من یک سیویل بودم من چطور میتوانستم برای شاه خطرناک باشم. اما او به من هم سوءظن داشت حالا سوءظنش از کجا؟ من کشف کردم. نمیدانم در جلسه گذشته گفتم به همکار شما آقای صدقی یا نه که اعلیحضرت از اینکه ما رفتیم به فارس و مردم فارس را ابراز محبت کرده بودند عصبانی بود نمیدانم، نگفتم هان؟
س- که اظهار محبت کرده بودند؟
ج- بله.
ج- بله. عصبانی بود وقتی من وزیر کشور بودم علم میخواست برود به فارس و به من هم گفت بیا. من میدانستم که مردم فارس با من خوبند گفتم نه دیگر بنده برای چه بیایم. گفت، «نمیشود آقا شما هم استاندار بودید هم وزیرکشور چطور نمیشود نیایید.» من هی بهانه گرفتم. بالاخره گفتم کار دارم و اینها. گفت، «آقا، این حرفها چیست باید بیایید و امر اعلیحضرت است.» خوب من هم مجبور شدم بروم. وقتی رفتم آنجا، من ذاتاً آدم درویشی هستم تا برسد به اینکه تعمد هم داشته باشم، من ماشین هفدهم سوار شدم آن ماشینی که چمدانها را میبرد و اینها. به وزرا گفتم من اینجا صاحبخانه هستم شما بروید جلو و اینها که کسی با من کاری نداشته باشد. وقتی آمدیم به استانداری، آنوقت علم با من خیلی خوب نبود اوایلش بود، گفت، «آقا، چیز عجیبی است همه تو عرض راه میگفتند زندهباد پیراسته.» بعد تو وارد استانداری هم که شدیم توی باغ ایستاده بودیم یک عده مردم جمع شدند آن پشت نردهها که زنده باد آقای پیراسته نخستوزیر آینده، جلو علم. من به علم گفتم آقای علم شما مرا مسلمان میدانید یا لااقل باشرف میدانید؟ من به شرفم و به تمام اولیا و انبیا قسم میخورم که این را یا دشمنان دانای من کردند این کارها را یا دوستان نادان من کردند، من از اینکار اصلاً روحم خبر ندارد. گفت، «خیلی خوب،» گذشت. وقتی آمدیم حضور اعلیحضرت، اعلیحضرت از من پرسید، «فارس چه خبر بود؟» من خیال کردم که گزارش اداری میخواهد گفتم چندتا تصویبنامه صادر کردیم. گفت، «نه، علم میگفت که همهجا میگویند زندهباد پیراسته.» من اصلاً پشتم تکان خورد که علم چرا رفته این را به شاه گفته. گفت، «تو شاهچراغ گفتند زندهباد پیراسته.» شاهچراغ اصلاً من نرفتم آن را دیگر علم اضافه کرده بود.» همهجا میگویند زندهباد پیراسته.» خوب، من باید قاعدتاً یک خرده رفع و رجوع بکنم ولی من نمیدانم چرا یکی از بدبختیهای مملکت ایران این بود که من در اینطور مواقع به عقلم یعنی به ذهنم نمیرسید که چه بگویم. اگر همانموقع گفته بودم قربان این برای این بود که مثلاً قسمتی از منویات اعلیحضرت را اجرا کردم. نمیدانم چیچی، یکجوری ماستمالیاش کرده بودم ولی خوب نگفتم هیچی و این تو ذهن… حالا تعجب است که شاه به یک خدمتگزار خودش که هیچ نیرویی هم ندارد و یک قلم خودنویس دارد و یک نوکر همین والسلام و نامه تمام این مثلاً بگوید چرا مردم فارس از تو راضی هستند، مثل اینکه شما مثلاً فرض کنید که مهمانی داشته باشید پیشکارتان غذای خیلی خوب درست کند برای شما. به جای اینکه به او مدال بدهید، پول بدهید مثلاً این گفتند بهبه چه غذای خوبی است بگویند بهبه این پدرسوخته را از او تعریف میکنند. شاه این عیب را داشت که از هیچکس، راجع به هیچکاری نمیخواست که یک کسی را چیز بکند.
س- کسی تعریف بکند.
ج- کسی را تعریف بکند. خیال میکرد هیچکس نباید اسمش باشد. یکی از معایب و بدبختی او بود که اصلاً ما نتوانستیم کسی را داشته باشیم که اسمش در موقع لازم اثر در مملکت داشته باشد. راجع به فارس میگفتیم. یکروزی، حالا من خبر ندارم، جلسهای شد حضور اعلیحضرت برای کار فارس ارتشبد آریانا بود و سپهبد مالک بود، نصیری بود، حجازی بود همه نظامیها بودند. از سیویلها هم علم بود و من. من تعجب کردم مرا برای چه خواستند این جلسه. رفتیم و دیدیم که اعلیحضرت پشت میزش نشسته ما هم همینطور کنار میز نشستیم. شروع کرد به یک دستوراتی دادن که این دستورات اصلاً بههیچوجه با اطلاعاتی که من از فارس داشتم نمیخواند. من که عبدالله ضرغامپور را میدانستم که چه میگوید. من اجازه صحبت خواستم. اعلیحضرت با تندی گفت، «من صحبتم تمام نشده.» یعنی حرف نزنید. من نباید، من راجع به کار مملکت ایران من خیلی قصور کردم و پیش خودم حالا خودم را محاکمه میکنم. خوب بود که دیگر حرف نزنم. نباید من خودم را به شاه یکجور نشان بدهم که زیربار هیچی نمیروم برای این مرا نخستوزیر نکرد. وقتی که حرفش تمام شد گفتم اجازه میفرمایید؟ با عصبانیت، خوب قاعدتا وقتی پرخاش کرده دیگر نباید حرفی بزنم. گفت، «بگویید.» گفتم قربان به نظر چاکر هیچیک از این مقدمات لازم نیست غائله فارس به این چیزها اصلاً چیز ندارد آنچه چاکر اطلاع دارم. بلند شد و در را زد به هم و گفت، «شما همیشه از مالکین حمایت میکنید.» در بهم زد و رفت. اصلاً جلسه بهم خورد. و این نظامیها گفتند، بابا این چه جور طرز حرفزدن است؟ گفتم من که چیزی نگفتم من وظیفه داشتم، آخر مرا برای چه خواسته بودند اینجا، لابد برای اینکه من در فارس اطلاع دارم مرا خواسته بودند والا من که کار نظامی بلد نیستم.
س- یعنی اینها چه میگفتند؟ میگفتند که…
ج- بزنیم و بکشیم و چیز بکنیم.
س- میگفتند که مالکین آنجا قیام کردند؟
ج- بله، قیام کردند و
س- قشقاییها را هم میگفتند دست دارند یا…؟
ج- بله. میگفتند (؟؟؟) و قشقاییها اصلاً از بین رفته بودند آنموقع ولی بههرصورت اینها چیزهای بیخودی میگفتند حالا درست یادم نیست ولی آنچه با اطلاعات من تطبیق نمیکرد من میدانستم که این یاغیها را میشود راضی کرد. اعلیحضرت در را زد بهم و رفت و همه نظامیها گفتند، «آقا این چه طرز حرف زدن است.» گفتم من که چیزی نگفتم، پس مرا برای چه اینجا خواسته بودند؟ خوب اگر برای مجسمه بود خوب عکس مرا میگذاشتید اینجا. منظور این بود که بیایم یک حرفی بزنم شاید اعلیحضرت چون من فارس را میشناسم مرا برای این خواسته بودند. بههرصورت من به علم گفتم با این طرز نمیشود من دوشنبه شرفیاب میشوم اگر اعلیحضرت دیدم که سر غیظشان هستند با بنده من میروم تو خانهام. چون من همیشه یکی از دلایلی که من نسبتاً موفقیت در ایران داشتم این بود که به میزم نمیچسبیدم، من میگفتم خوب من فرضاً دادستان شدم چه یک روز دادستان باشم میشوم دادستان سابق، هزار سال هم باشم میشوم دادستان سابق خوب چرا حالا بچسبم به این میز. یا مثلاً وزیر خوب من که ۶ سال وزیر باشم وزیر سابقم، ده سال باشم وزیر سابقم دو روز هم باشم وزیر سابقم برای چه بچسبم به این میز. طرز فکر من اینجوری بود. من رفتم حضور اعلیحضرت و دیدم، لابد علم گفته بود، اعلیحضرت خیلی با خنده و شوخی و اینها و گاهی تو طاقچه مینشست میکرد و شوخی میکرد و این چیزها. گفتم اعلیحضرت، دیدم سر کیف است فهمیدم که…
س- ایستاده صحبت میکردید یا مینشستید شما؟
ج- نه، نه. اعلیحضرت ما را نمینشاند خودش هم راه میرفت. اصلاً ورزشی که میکرد این بود که… گاهی که خیلی خسته میشد به ندرت مینشستیم، او البته اجازه نشستن هم به ما میداد بعد چای میآوردند. چای را میآوردند اول حضور اعلیحضرت بعد چای برای ما هم میآوردند ما نمیخوردیم معمولاً این چای را میگفتیم مرسی بهعنوان ادب ولی میآوردند. هیچی، به اعلیحضرت عرض کردم، «اعلیحضرت مثل اینکه اعلیحضرت خواستید بقیه را بترسانید و تنبیه بفرمایید که به بنده پرخاش فرمودید. بنده که حرفی نزده بودم که مستوجب غضب اعلیحضرت بشوم.» گفت، «راجع به چی صحبت میکنید؟» گفتم راجع به جلسه پنجشنبه.» گفت، «یادم نیست.» یعنی ولم کنید یعنی گذشتم. اینجوری بود طرز کارش. بههرحال، یکروزی دیدیم که نمایندگان ایالات فارس، آنهایی که مخالف این جریان هستند. آخر ایالات هم دودستگی بود و آنهایی که مخالف بودند آمدند به تهران، علم به من تلفن کرد و گفت، «شما هم اینها را بپذیرید جزو برنامه گذاشتیم که شما هم…» من میدانستم و میخواستم از این کار پرهیز کنم. گفتم بنده چهکارهام تو این کار؟ گفت، «آقا شما راجع به همه میگویید من چهکارهام. میگویم بپذیریدشان جزو برنامه گذاشتند.» گفتم خوب بیایند. وقتی آمدند دیدم که تلویزیون آمد و ضبطصوت آمد و مخبرین و پنجاه نفر ریختند تو اتاق من، تعجب کردم. ولی من بلند شدم و اینها یکخرده حرف زدند و من هم گفتم که آخر این که نمیشود که مملکت دست یک عده معینی باشد و بعد هم این مالکین را غالباً با راهسازی مخالف بودند با مدرسهسازی مخالف بودند اینها. از این چیزها گفتم که به اصطلاح در جهت این باشد. و وقتی من به آنها فشار میآوردم یک درمانگاه چیزی بسازید تلگراف میکردند استاندار کمونیست است، استاندار تودهای است فلان اینها گذشت رفتند. بعد وقتی رفتم هفته آینده ضمن گزارشات گفتم که اینها هم آمدند ولی نمیدانم برای چه آمدند، چاکر هم یکخرده با آنها صحبت کردم گفت، «آره تو رادیو نطق شما را شنیدم.» من همینجور… تو همه این گرفتاریها نشسته نطق بنده را تو رادیو گوش بدهد. تعجب کردم، باز هم تعجب کردم حالا هیچ من در جریان نیستم که این چه برنامهای است، برای چه اینکارها را میکنند. گذشت و چند سال بعد که سفیر بودم در بلژیک یک سرگردی هست به اسم سرگرد سخاوت این در فیزیک چیز گرفته، آمد پیش من و گفت من در فیزیک مدال گرفتم از دولت فرانسه مدال طلا. من خوشم آمد که یک سرگرد ایران در فیزیک مدال طلا گرفته، برایش یک مهمانی دادم و ایرانیها را جمع کردم و گفتیم برایش دست بزنند شام نگهاش داشتم. گفت، «والله من تعجب میکنم من یک سرگردم شما یک سفیرید برای من مهمانی میدهید و چیز میکنید.» گفتم اولاً سرگرد مقام محترمی است عیب ندارد و بعلاوه من برای سرگردیتان که چیز نکردم، هر سرگردی که بیاید اینجا من مهمانی برایش نمیدهم شما مدال طلا در فیزیک گرفتید از دولت فرانسه خوب من شما را تجلیل کردم. گفت، «حالا که شما این محبت را به من کردید، سر میز شام دیگر آنها رفته بودند من بودم و زنم بود و این سرگرد گفت، «پس من یک سری را برای شما فاش کنم.» گفتم چیست؟ گفت، «من ستوان یکم بودم رئیس رمز آریانا بودم در فارس حکومت غائله فارس بودم. یاغیها از تو کوه پیغام دادند که ما به شرطی حاضریم تسلیم بشویم که آقای پیراسته بشود استاندار فارس در اینجا بیاید به ما قول بدهد.» چون من معروفم به اینکه اگر قول بدهم قولم را اجرا میکنم. گفتم خوب؟ گفت، «ما این را منعکس کردیم به تهران اعلیحضرت فرمودند عملی نیست.» حالا بعد من فهمیدم که این چیزهایی که دارد مرا امتحان میکند و اینها می خواهد ببیند من با این یاغیها بندوبستی دارم. شاه فکر نمیکرد که یک وزیر کشور که بندوبست نمیکند که آن هم با یاغیها که بشود استاندار مثل اینکه حالا آدم بندوبست کند مدیرکل است بشود رئیس اداره خوب برای چه. منظور اینکه طرز فکرش این بود. که بعد فهمیدم که این خوشبختانه من به این مالکین که آمدند دفتر من جواب تند دادم راجع به اصلاحات اراضی و بعد هم فهمید که نه من تو این چیزها چیز ندارم بالاخره ضرغامپور را کشتند. تمام این خونهایی که راه افتاد آنجا برای، البته انگلیسها گفته بودند به اینها من تردید ندارم اما انگلیسها موقعی اینکار را میتوانستند بکنند که من آمادگی خودم داشته باشم والا وقتی که آمادگی نداشته باشم که طبیعی است که خوب انگلیس یا آمریکا یا روسیه یا هرکس نمیتواند از من بهرهبرداری کند. وقتی من آمادگی داشته باشم سیاست خارجی هم با من ارتباط داشته باشد میگوید حالا موقعش است یعنی او از آمادگی من استفاده میکند نه از چیز.
س- حالا انگیزه انگلیسیها به نظر شما چه بوده در اینکار؟
ج- انگلیسها با شاه بد بودند این هم یک داستان است
س- یعنی این غائله را میخواستند راه بیندازند که
ج- انگلیسها مثل لاکپشت میمانند از همهطرف حرکت میکنند. به نظر من شاید اولاً خواستند از دست نوکرهای مزاحمشان خلاص بشوند که اینها هی توقع… ثانیاً جلوی اصلاحات ارضی را شاید بگیرند. اگر آن روز هم دولت نایستاده بود غائله سال ۵۷ آنموقع درست شده بود علم ایستاد شاه همانموقع هم نمیخواست بزند میدانید علم و بعد هم من ایستادم و انگیزۀ انگلیسها به نظر من این بود که اولاً شاید می خواستند که گوش گرگی نشان اعلیحضرت بدهند که بگویند که ما میتوانیم مملکت را به هم بزنیم آخوند و مالک و اینها و یکی هم اینکه شاید هم با این برنامه اصلاً مخالف بودند و مسلم برای من این است، مسلم، که انگلیسها با شاه بد بودند و مسلم هم این است که با خوانین فارس ارتباط داشتند و با خمینی هم ارتباط داشتند. حالا به شما بگویم یک قصه مهمی که خودم شاهدش بودم ولی با سفیر انگلیس. این مطلب خیلی قابل توجه است که ببینیم که انگلیسها چرا با شاه بد بودند و شاه چرا با انگلیسها بد بود، من میدانستم که شاه به انگلیسها بغض دارد و طرز فکرش این بود که اینها پدرم را تبعید کردند میخواستند مملکت را اشغال کنند چند دفعه اشغال کردند، میخواستند مملکت را قسمت کنند و از این چیزها. تو دامن آمریکاییها… از روسها هم که میترسید پس دیگر تنها چیزی که برایش مانده بود آمریکاییها بود. این رفته بود تو دامن آمریکاییها نشسته بود و به انگلیسها سنگ پرت میکرد و جزو اشتباهات بزرگش این بود که به طوری تسلیم آمریکاییها شده بود که یک دبیر اول سفارت آمریکا در آنجا هر کاری دلش میخواست میکرد
س- در کجا؟
ج- در ایران. هر کاری میخواست میکرد. آمریکاییها که حالا راجع به سیاست آمریکاییها مفصل باید صحبت کنیم که درسی باشد برای آیندهشان از من که گذشته که اقلا یک کسی این را بخواند، یک کسی بفهمد که بابا اینها این اشتباهات را میکنند اینها لیدر دنیا هستند، اینها لیدر دنیای ضد کمونیسم هستند اگر اینطور که اینها میروند ۴۰ سال دیگر نصف دنیا کمونیست میشود بدون اینکه یک جنگی بشود اینها مأموریتشان خیلی اشتباه میکنند اصلاً به نظر من بعضی وقتها اصلاً تردید میکنم در اینکه اینها اصلاً عقل دارند، اینها اصلاً چه هستند اینها بچههای ریش دارند بعضیهایشان و اختیار هم دارند، قدرت هم دارند و همه کاری هم میکنند. درهرحال راجع به سیاست انگلیس و ایران.
س- راجع به سفیر انگلیس
ج- سفیرش، اعلیحضرت با انگلیسها خیلی بد بود در کتابش هم خیلی به آنها فحش داده، مأموریت برای وطنم، به من هم چند دفعه گفت که، «سفیر انگلیس آمده بود پیش من که ؟؟؟ را قسمت بکنیم بین روسها و انگلیسها، همان که نوشته بود در کتابش، نمیدانم، و «من جواب رد به آنها دادم.» یکروزی سردنیس رایت سفیر انگلیس بود در ایران از زمانی هم که بعد از مصدق کاردار شده بود با من آشنایی داشت اما آشناییمان آشنایی بود گاهی مثلاً یک جایی مثلاً یک مهمانی بود هیچوقت محرمانه و اینچیزها ما جلسهای نداشتیم. یکروزی معمول نبود که سفرا به دیدن وزرای غیرخارجی بروند اگر هم معمول بود من نمیدانستم و سفرا هم که میخواستند به دیدن وزرا بروند معمول عرف بینالمللی این است که از طریق وزارتخارجه وقت میگیرند یعنی به تشریفات وزارتخارجه میگویند که ما میخواهیم وزیر راه را ببینیم وزیر کشور را ببینیم. آنوقت او با وزیر کشور تماس میگیرد وقت معین میکند. اما این مستقیم آمده بود. از سفارت انگلیس تلفن کردند به دفتر من که سفیر انگلیس میخواهد بیاید به ملاقات یک ویزیت courtoisie وزیر کشور. من همینطور بدون، مثلاً، توجه گفتم خوب پسفردا بیایید حالا روز پنجشنبه است به نظرم آمد. اولش شب تو روزنامه اطلاعات نوشتند، نمیدانم چه کسی نوشت، که سفیر انگلیس رفته دیدنی آقای وزیر کشور پس ما قرارمان نبود که اصلاً این خبرها را ما منتشر نمیکردیم. آمد و نشست و گفت، من حالا منتظرم ببینیم این چه کار دارد با من قهوه آوردیم، چای آوردیم صحبت کردیم. دیدیم حرفی نمیزند و گویا بیست دقیقهای نشست تعارف. بعد گفت، «راستی من یک سؤالی از شما دارم.» گفتم بفرمایید. گفت، «این اعلیحضرت چرا اینقدر به ما فحش میدهد؟ چرا میگوید خمینی را ما درست کردیم و این غائله را ما درست کردیم؟» البته من به رویش نیاوردم که این یک جایش را حق دارد. گفتم که والله من نمیفهمم آقای سردنیس رایت شما مثل اینکه عوضی آمدید اینجا وزارت داخله است، شما باید به وزارتخارجه بروید این حرفها را بزنید اینجا ما راجع به آسفالتی، راجع به برقی اتباعتان، گذرنامهشان جواز اقامتشان اینها اگر چیزی بخواهید ما میتوانیم درست کنیم ولی بنده راجع به کار سیاست که اینجا وزارت داخله است اینها. گفت، «نه، من میخواستم عقیده شما را بپرسم. من هم خوب نمیخواستم خودم را وارد همچین ماجرایی بکنم به شوخی ردش کردم گفتم والله نمیدانم از خود اعلیحضرت بپرسید. خوب طبیعی است که دیدن یک سفیری از یک وزیری باید به شاه گزارش بشود. من طبق معمول رفتم حضور اعلیحضرت. وقتی کارهای عادیمان تمام شد گفتم که قربان راستی سفیر انگلیس آمد به دیدن چاکر. گفت، «تو روزنامه خواندم.» گفتم بله. حالا ببینید چه حوصلهای داشت مینشست روزنامه را ملاقات ما را میخواند. گفت، «خوب چه میگفت؟» گفتم اولش بنده خیال کردم یک چیز courtoisie است ولی بعد گفت، «چرا اعلیحضرت به ما اینقدر فحش میدهند.» ولی با یک حرمی هم میگفت دندانهایش را اینجوری میکرد.
س- این را هم گفتید به شاه؟
ج- بله. گفت، «خوب، شما چه گفتید؟» گفتم بنده که صلاحیت نداشتم بگویم که راجع به سیاست بین انگلیس و ایران دخالت کنم بنده وزیر داخلهام. من به شوخی ردش کردم گفتم تو عوضی آمدی باید بروی وزارتخارجه آمدی اینجا. حالا گوش میدهد و راه میرود. گفت، «عقیده خودتان چیست؟» گفتم که حالا چون سؤال میفرمایید عرض میکنم به نظر چاکر اعلیحضرت خیلی مشکل است که باور کرد که اعلیحضرت مستقیم به انگلیسها فحش میدهند و مستقیم به خمینی فحش بدهند. خمینی یک آخوندی است گمنام اصلاً پی این است که معروف بشود اصلاً برای اینکه تلگراف به امضا بنده یا علم جواب بدهد تشبث میکند. خوب وقتی اعلیحضرت مستقیم به او فحش بدهید این معروف میشود. مثلاً ملکه الیزابت، کسی بنده را نمیشناسد، تو نطقش در پارلمان بگوید این آقای پیراسته آدم بدی است خوب همه دنیا میفهمند که این آقای پیراسته کیست که ملکه انگلیس به بنده فحش داده یا رئیسجمهور آمریکا. بنابراین به نظر چاکر هم از نظر حقوق بینالملل هم نمیدانم چه میشود؟ آخر آنها سفیر اینجا دارند، اعلیحضرت سفیر آنجا دارید بعد خود اعلیحضرت مستقیم به آنها فحش میدهید بنده نمیدانم اصلاً چهجوری میشود. حالا اینها را گوش میدهد و راه میرود. گفتم مثلاً خمینی نباید اعلیحضرت اسم او را ببرید اگر هم لازم است… اولاً فحش لازم نیست یا اگر هم لازم است فحشش بدهیم باید یک روزنامه گمنام و بدنامی مثل فرمان فحشش بدهد. یک وکیل بدنام هم این را تو مجلس بخواند بعد رادیو آن نطق را تکرار کند که هم مردم بفهمند که ما دلمان خواسته این کار بشود و همین که چیزی نیست خوب این وکیل این حرف را تو مجلس گفته است. یعنی دیگر چیزی نیست که اینها حالا اعلیحضرت گوش میدهد. رو کرد به من و گفت، «شما انگلیسها متوجه نیستید من چهکار میکنم.» یکهمچین چیزی گفت.
س- شما انگلیسها؟
ج- بله. ما دوتایی هم بودیم. من به خنده گفتم «قربان با کی صحبت میفرمایید؟ کسی که تو اتاق نیست. گفت، «با شما.» به خنده البته. گفتم چاکر انگلیسی هستم؟ گفت، «بله،» به خنده. گفتم اعلیحضرت اگر چاکر انگلیسی بودم سفیر انگلیس ساعت ۱۰ صبح دفتر بنده نمیآمد. بنده علت اینکه پیش آمریکاییها و انگلیسها هر دو آبرو دارم برای اینکه هردوتایشان اینها همه چک کردند نه بنده عامل اینها هستم و نه عامل آنها من عامل اعلیحضرت هستم برای اینکه هم انگلیسها به بنده احترام میکنند هم آمریکاییها برای اینکه اینها چک میکنند همه. گفت، «پس چرا پیش شما آمدند.» گفتم به نظر چاکر اینها میخواستند یک پیغامی به اعلیحضرت بدهند و میدانستند که وزیر کشور نمیتواند ملاقات با سفیر انگلیس را به اعلیحضرت عرض نکند. اگر میرفت وزارتخارجه این یک پرونده میشد اینها نمیخواستند این پرونده تشکیل بشود آمدند وزارتکشور چون ما در وزارتکشور پروندهای به نام روابط ایران و انگلیس نداریم. خواستند به وسیله چاکر که معروفم به اینکه نوکر صمیمی و جاننثار صمیمی اعلیحضرت هستم یک پیغام به اعلیحضرت بدهند این استنباط بنده است. البته خوب حرف منطقی بود قانع شد ولی اینکار را ادامه میداد. حالا چرا انگلیسها چیز بودند؟ انگلیسها میگفتند که یعنی آقای فرهودی، که خدا عمرش بدهد حالا در کانادا است از من هم چند سال بزرگتر است، خودش هم کتمان نمیکند میگوید، «ما با انگلیسها کار میکردیم در مجلس.» وقتی که من محصل بودم این مثلاً مدیرکل وزارت کشور بود اصلاً ما کتابش را امتحان دادیم در مدرسه دارالفنون
س- چی فرهودی؟
ج- حسین.
س- کاناداست؟
ج- حالا کاناداست. اگر بتوانید
س- در تورانتو؟
ج- در تورانتو بله. من آدرسش را هم دارم اگر سراغش بروید خیلی چیزها میتواند به شما بگوید اگر بگوید ولی خوب من اینها را میگویم چون اینها برای تاریخ ایران مفید است. این کتمان هم نمیکند چون یک دسته از رجال ایران عقیده داشتند که باید با انگلیسها همکاری کرد، نوکر انگلیسها نبود ولی عقیده داشتند یک عدهای بودند این هم از آنها بود. میگفت، «سید محمدصادق طباطبایی بعد از غائله آذربایجان و همانموقع که مجلس بود آمد پیش من و گفت، «تو با این انگلیسها صحبت کن که بیایند دور شاه را بگیرند و این قوامالسلطنه را هم ردش بکنیم و یک دولتی بیاوریم و اینها.» چون سید محمد صادق هم در معرض این بوده که قوامالسلطنه را توقیفش کند میترسید از قدرتش. گفت، «من رفتم پیش انگلیسها صحبت کردم که محمدصادق اینجوری میگوید. گفتند ما با این شاه نمیتوانیم کار کنیم.» گفتم چرا؟ گفتند این دهنش لق است. ما آمدیم به کلنل پایپوس که مستشار نظامی ما بوده گفتیم که برو با اعلیحضرت این همچین مسئلهای را صحبت کن. سوار شدند به اسب رفت ند به فرحآباد که آنجا ضمن سواری اسب صحبت کنند که کسی نباشد و تأکید هم کردیم که این مسئله محرمانه باشد. چند روز بعد دیدیم که خبر شدیم که این مطلب محرمانه ما در سفارت آمریکا تحت بررسی است و بنابراین ما به یکهمچین آدمی اعتماد نمیکنیم.» اما اینها بهانه است. من همیشه میخواستم ببینم که چرا انگلیسها با شاه بد هستند و شاه چرا با انگلیسها بد است؟ در کتاب سالیوان نوشته، «شاه به من گفت انگلیسها در قضیه نفت از من رنجش دارند.» اما ما نمیدانستیم که شاه چه کار کرده در نفت که انگلیسها از او رنجش پیدا کرده باشند. چند وقت پیش در (؟؟؟) فرانسه یک جلسهای چیزی بود راجع به تاریخ محرمانه نفت. یک دستهای، این مطلب هم برای من دو ماه پیش در تلویزیون خوشبختانه برای من روشن شد و خیلی به من کمک کرد. در تاریخ محرمانه نفت در دنیا از همهجا میگفتند که کمپانیهای نفت چه کارها کردند در دنیا مثلاً میرفتند انگشت مرده را میگرفتند میزدند پای کاغذ که خریدیم و اینها جنایاتی که شرکتهای نفتی کرده بودند اینها را میگفتند انگلیسیها توش بودند و فرانسویها توش بودند اینهایی که بودند متخصصینشان یعنی دانشگاهیشان که اهل مطالعه و رشته اینکار هستند. گفتند که تا رسیدند به نفت ایران و قضیه مصدق و اینها همه گفتند. بعد گفتند، «وقتی مصدق افتاد شاه ایران پایش را تو یک کفش کرد که شرکت نفت ایران و باید برگردد و در اثر پافشاری او بود که کنسرسیوم تشکیل شد و شصت درصد نفت انگلیسها رفت. البته شاه راجع به این مطلب هیچوقت با من صحبت نکرد هیچجا هم ننوشته اما فقط من این را در این (؟؟؟) فرانسه دیدم. بنابراین باید این نتیجه را بگیریم که شاه روی تحریک آمریکاییها در آنموقع یا چیز خودش ولی بیشتر تحریک آمریکاییها چون من حالا به شما روابط آمریکا و شاه را برایتان تشریح میکنم که خود من شاهدم که شاه چهقدر از این سفارت آمریکا حرفشنوی داشت، باورکردنی نبود، باورکردنی نبود. من نمیدانم که یک رئیس دفتر وزارت کشور از وزیر کشور آنقدر تبعیت نمیکرد که شاه از سفارت آمریکا تبعیت میکرد چون از روسها میترسید به انگلیسها هم اعتماد نداشت برای این کارهایی که کرده بود بنابراین فقط آمریکاییها مانده بودند و آمریکاییها حداکثر استفاده مالی شخصی را در اینکار کردند یعنی سفرایشان و وابستههای نظامیشان و اینها و شروع کردند به کاسبی و حداکثر استفاده مالی و شخصی نه برای آمریکا از ایران کردند و بعد هم عرض کنم که حداکثر هوسرانیشان را، هوسرانیشان را من خجالت میکشم بگویم. در تهران معروف بود که راکول که بعد سفیر شد افغانستان زنش عاشق منصور است. بعد روی چیز زنش مستاجر منصور هم بود اینها آخر این همسایه منصور هم بود آخر میشود که یک زنی عاشق یک مردی بشود بعد شوهرش را تحریک کند که او بشود نخستوزیر ایران؟ همهکاره سفارت هم این راکول بود. در هر صورت آمریکاییها در ایران خیلی بد عمل کردند. بنده فکر میکنم حالا میرسیم به اینکه انگلیسیها چه نقشی در برداشتن شاه داشتند. در ۱۵ خرداد انگلیسها اینکار را درست کردند
س- این ۱۵ خرداد را جنابعالی خاطراتتان را از اتفاقاتی که افتاد بفرمایید که ضبط بشود.
ج- بله، من رفته بودم به کردستان چون عقیده داشتم.
س- آن جریان رفتن اعلیحضرت به قم و آن شلوغی که آنجا شد و آن مسجد گوهرشاد را بستند و اینها…
ج- گوهرشاد نه فیضیه
س- فیضیه ببخشید.
ج- من در جزئیات این کار دخالت نداشتم و اطلاع هم نداشتم چون در آنموقع من رفته بودم به آذربایجان و رفته بودم به کردستان.
س- آن قسمتهایی را که خودتان ناظر بودید.
ج- هان، آنچه را که ناظرم این است: یکی از کارهای بسیار بدی که اعلیحضرت کرد خودش را مستقیماً اینقدر آورد پایین که همردیف خمینی کرد، همردیف آخوندها کرد. بلند شدند رفتند، کارهای بچگانه. شرکت واحد اتوبوسرانی یک مقداری ریش مصنوعی درست کرده بود و به کارگرهایش چسبانده بود که بروند آنجا دست بزنند.
س- کجا؟
ج- در قم، جمعیت ببرند. آن شجاع ملایری این کارها را کرده بود.
س- واقعاً ریش مصنوعی؟
ج- بله، چون وقتی که من از او بازخواست کردم که تو چرا اینقدر خرج کردی توی شرکت واحد چرا اینطوری است؟ گفت، «من از این خرجها هم خیلی کردم.» خودش به من گفت رئیس شرکت واحد بود مسئول من بود او به من گفت. به حضورتان عرض کنم و یکعده سرباز که لباس شخصی پوشیده بودند برده بودند اینها. اصلاً لازم نبود شاه برود قم. من به قم رفتم بعد از اصلاحات ارضی اما من وزیرش بودم او نباید میرفت، رفت بعد گفت، «مه فشاند نور و سگ عوعو کند.» شاه نباید یکهمچین حرفی بزند خودش را در ردیف آخوندها قرار بدهد. بعدها همینها درست کرده بودند که «مه فشاند نور و شاه عوعو کند.» به جایش. دیگر خلاصه خودش را سبک کرد با اینکار البته میخواست بگوید که من از جمعیت نمیترسم ولی لازم نبود اینکارها. مگر رضاشاه میآمد از اینکارها میکرد؟ آنچه من شاهدم من در آذربایجان که بودم به علم تلگراف میکردم که امروز اینکار را کردیم، اینکار را کردیم، اینکار را کردیم تهران هم شلوغ شده بود، من دیدم در آنموقع هیروویر اینها تلگراف مرا میخوانند تو رادیو که اینجا چاهی زدیم و مدرسه دخترانه رفتیم و چه کردیم و چه کردیم و یک مدرسه دخترانه باز کردیم از این چیزها. وقتی آمدم به تهران دیدم در و پنجره وزارت کشور شکسته.
س- شما چه موقع برگشتید؟ روز شانزدهم؟
ج- نه، هفدهم هیجدهم. اول از آنجا رفتم کرمانشاه.
س- آنجاها شلوغ نبود؟
ج- نه اعلیحضرت آمدند کرمانشاه. اعلیحضرت آمدند کرمانشاه من، نمیدانم، از آنجا با یک طیارهای که داشت در اختیار من بود از رضائیه رفتم به کرمانشاه شب با اعلیحضرت شام خوردیم توی باشگاه افسران…
س- آن روز چندم میشد؟
ج- یادم نیست، چهار پنج روز بعد از این واقعه.
س- چهار پنج روز.
ج- و شاه دیگر خیالش راحت بود و این غائله تام شده بود. شاه رفت نطقی کرد که برنامههایش راجع به منطقه در حضور افسرها که، «ما میخواهیم پتروشیمی اینجا دائر کنیم، چه بکنیم، چه بکنیم اینها.» این برنامههایی که از، «دوا از نفت بگیریم مشتقات نفت را چیز کنیم. ما نمیخواهیم نفت خام بفروشیم.» و از این برنامهها در حدود یک ساعت حرف زد رفت روی یک میزی ایستاد حرف زد. بعد رفتیم اتاق خصوصی خوب طبیعی است خصوصی است همه که نمیآمدند. نخستوزیر بود و من بودم و چهار پنج تا از این ارتشبدها و اینها که همهشان بودند که دیگر خصوصی بود آنجا. رو کرد به ما گفت، «این مردیکه امینی هی میرفت به سناتورهای آمریکاییها، به سناتورهای آمریکایی هی بدگویی از ایران میکرد.» این همینطور از دهنش درآمد گفت. من تعجب کردم که اعلیحضرت جلوی ما، حالا جلوی ما هم من محرمش بودم ولی جلوی مثلاً ارتشبدها، آخر ارتشبدها نمیگویند که آخر سناتورهای آمریکایی چهکار به ایران دارند. توی راه هم که میآمدیم سپهبد ریاحی هم که وزیر کشاورزی بود آنها ما دیگر طیاره خودمان را ول کردیم گفتیم خودت برو تهران یعنی خود اعلیحضرت گفتند بیا تو طیاره ما، همش شوخی و خنده و شعر راجع به آخوندها و این چیزها. بعد یکروزی علم گفت، «خواهش میکنم شما این پرونده را زیر نظر بگیرید پرونده ۱۵ خرداد را.» من رفتم شهربانی دیدم که نصیری بود، نه نصیری که رئیس شهربانی بود، رئیس سازمان امنیت کی بود؟
س- پاکروان بود آنموقع.
ج- نه، پاکروان تو آن جلسه نبود.
س- اویسی هم که
ج- نه یک نظامی دیگر هم بود یادم نیست، شاید مبصر بود. گفتند که، «ضمن گزارش به من برای مثلاً اطلاع، ما فرستادیم که فرود را بگیرند.» گفتم فرود کیست؟ همان رفیق من بود. گفتم آقا چه دلیلی دارید که فرود را میخواهید بگیرید؟ اگر فرود در اینکار دخالت داشته من هم دخالت داشتم پس باید هردوی ما را بگیرند. فرود مثلاً بدبخت شما ببینید. امینی میرود حبسش میکند بعد ما هم برویم حبسش کنیم اینها. بعد چیزش کردیم به اصطلاح… بعد معلوم شد که طیب رضایی که بارفروش بوده و در ۲۸ مرداد هم نقش مؤثری داشته توی بارهایی که آوردند آن روز همهاش چو بوده و آمدند کلوب شاهنشاهی را چیز کردند و باشگاه ورزشی را آتش زدند و اتوبوسها را آتش زدند و شهر را شلوغ کردند و علم ایستاده. علم ایستاده و گفته، «اعلیحضرت شما تشریف ببرید به سعدآباد.» بعد گفته زدند و بعد شاه به علم گفته بود که، علم زیر یک پروندهای نوشته بود که هر گلولهای یک نفر. بعد شاه به گفته بود، «چرا این را نوشتی؟» گفته بود، «در هر صورت اگر این اوضاع چیز بشود که مرا میکشند، اینها از من نوشته میخواستند من هم نوشتم.» این است که علم را آنجا روی شجاعت و مقاومتش چیز کرد. حالا این بحث پیش میآید چون علم در اینکه طرفدار انگلیسها بود و با آنها خیلی نزدیک بود، من تردیدی ندارم، این بحث پیش میآید که اگر این غائله را انگلیسها درست کرده بودند علم چرا اینقدر مقاومت کرد در خاموش کردن کار غائله؟ به نظر من انگلیسها میدانستند که این غائله به جایی نمیرسد میخواستند فقط یک زهرچشمی نشان بدهند. خمینی را گرفتند حبس کردند.
س- پیشنهاد اعدامش هم بود؟
س- بله.
ج- به طور جدی صحبت بود؟
ج- بله.
ج- بعد همان خالهزادهام مستوفی کمرهای و برادرش سید نورالدین هندی یک وکیل درجه دو بود در خمین و همان قوم و خویشهای ما که به اصطلاح قوم و خویش مشترکمان بودند یعنی عموزادۀ من بودند و خواهرزاده او ریختند خانۀ ما و التماس و این چیزها و ضمناً خمینی در عشرتآباد حبس بود. اینها گفتند ما میخواهیم خمینی را ببینیم خبر نداریم اینها. من هم آنوقتها ماشین وزارتی پرچم سه رنگ داشت بعد که شلوغ شد پرچمها را برداشتند همان ماشینهای عادی دادند. ما با آن ماشین نمره ۵ وزارت کشور سوار شدیم و رفتیم به عشرتآباد. من اجازه هم نگرفته بودم از اعلیحضرت ولی خوب چون به خودم خیلی مغرور بودم که مورد اعتمادم رفتم. اویسی هم که فکر نمیکرد که من وزیر کشور شاغل بدون اجازه آمده باشد، خیال میکرد که دستوری دارد. این خیلی به ما ادب کرد و چیز کرد و چای آوردند و چیز کرد. گفتیم ما میخواهیم آقای خمینی را ببینیم. گفت، «بفرمایید.» هیچی ما رفتیم توی یکی از این سربازخانهها خوابگاه سربازها خمینی هم آنجا بود. خمینی خیلی خودش را باخته بود.
س- عجب.
ج- خیلی خیلی باخته بود و جلوی ما تمام قد بلند شد و خیلی احترام کرد و با برادرش و پسرخالهاش صحبت کرد و بعد به من گفت که، خیلی هم مؤدب، «که ما قصدمان این نیست که ایران را بهم بزنیم ما میگوییم این قانون اساسی را که هم اعلیحضرت، همیشه هم مؤدب صحبت میکرد، به آن بستگی دارند و هم مملکت اینقدر دستکاریاش نکنند. این قانون اساسی گفته ملک مردم را نمیشود گرفت.» از این چیزها. بعد من یک روزی به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت راجع به خمینی چه فکری فرمودید؟ پاکروان به من گفت، «اعلیحضرت میخواهد این را اعدامش کند و من صلاح نمیدانم.» و بدبخت پاکروان روی پای اعلیحضرت افتاده بود.
س- عجب.
ج- بله که، من بعد شنیدم. من هم والله، آخر من که نمیدانستم بعد از چند سال این قضیه همچین رآکسیونی میکند اگر میدانستم رأی میدادم به اعدامش میگفتم بیافت خلاصش کن. خودم عقیدهام به خونریزی و اینها نیست اوصلا طرز فکرم این است که اینکارها مشکلی را حل نمیکند. بعلاوه فکر میکردم که اگر این سید علی محمدباب را نکشته بودند اصلاً دین بهایی درست نمیشد ولش میکردند هیچی نمیشد از این چیزها فراوان است. اینکه کشتندش و به او اهمیت دادند این یک دینی درست شد اگر نه درست نمیشد. با اعلیحضرت صحبت شد عرض کردم که، «اعلیحضرت به نظر چاکر خمینی باید حبس بشود در داخل مملکت و کشتنش یک دین درست میشود.» گفت، «خوب بشود.» درهرحال، بعد فشار پاکروان، فشار پاکروان. اینجا بعد از انقلاب شنیدم که سردنیس رایت به پاکروان گفته بود، «تا به حال معمول نبود که علما را بکشند در ایران خوب تبعیدش کنید.» میدانید این پاکروان ساده هم خیال کرده بود که این یک خیرخواهی است و رفته بود و فشار آورده بودند که در سال بعد تبعیدش کرد، آن سال اصلاً محاکمهاش هم نکردند و کسی که در اینکار خیلی کوشش کرد که محاکمه نشود و اعدام نشود یک میلانی بود و یکی هم شریعتمداری که گفتند که، «این مجتهد است.» این مجتهد نبود این یک آخوندی بود گفتند، «مجتهد است.» اصلاً مرجع است.» اینها رأی دادند بهاصطلاح فتوا دادند و نوشته دادند که این جزو مراجع است. البته در قانون مجازات ایران چیزی نیست که مرجع معاف است از مجازات، یکهمچین چیزی در قانون نیست اما روی سنت مرجع را هیچوقت تا حالا در ایران اعدام نکردند جز شیخفضلالله نوری که زمان مشروطیت اعدام شده دارش زدند کس دیگری را اعدام نکردند.
س- که بعد هم تبعید شد و
ج- کی؟ بله تبعیدش سال بعد شد حکومت منصور بود زمان ما تبعید نشد.
س- قبل از اینکه این نوار تمام بشود آیا جنابعالی راجع به آن جلسهای که آقایان علا و انتظام و اینها کرده بودند بعد از جریان ۱۵ خرداد گویا میخواستند نصیحتی بکنند کاری بکنند و بعد هم مثل اینکه از سر کارهایشان بر کنار شده بودند راجع به آن شما اطلاعی دارید؟
ج- بله. آنچه که من شنیدم، البته علا به من چیزی نگفت علا به من خیلی نزدیک بود محرم هم بود اما من شنیدم از آدمهای مطلع، علا روی خیرخواهی میآید چند نفر از رجال مملکت را، رجال معمر مملکت را مثل انتظام و وارسته و یزدانپناه و یکعده از اینها دعوت میکند به منزلش که ما چهکار کنیم که به نفع مملکت یک کاری بکنیم؟ یزدانپناه به او میگوید که، «شما برای تشکیل یکهمچین جلسهای از اعلیحضرت اجازه گرفتید یا نه؟» علا گفته، «نه من اجازه نگرفتم ولی نتیجه را به عرض اعلیحضرت میرسانیم.» یزدانپناه میرود و به اعلیحضرت میگوید، «قربان پشت خانۀ خودتان وزیر دربار خودتان جلسه کرده توطئه کرده…» نمیدانم چه چیزی داشته. اعلیحضرت عصبانی میشود و علا را میخواهد و میگوید، «شما به چی…» میگوید، «قربان، ما کاری نکردیم ما نشستیم مشورتی بکنیم که به عرض اعلیحضرت برسانیم.» گفته، «بیجا کردید.» و علا را از وزارت دربار برداشت و سناتورش کرد که او هم دق کرد و مرد.
س- خوب انتظام چی؟
ج- انتظام را هم برداشت از شرکت نفت. انتظام را برداشت و دکتر اقبال را آورد. دکتر اقبال هم تصویبنامهاش در زمان ما گذشت. آخر مطابق قانون باید که سه نفر را وزیر دارایی پیشنهاد کند که یکیاش را هیئت دولت قبول کند ولی اینها همهش تشریفات بود شاه تصمیم گرفته بود که دکتر اقبال بشود اسم گلشائیان و یک نفر دیگر را هم گذاشته بودند برای وزن شعر البته نظر اعلیحضرت تأمین شد.
Leave A Comment