روایت‌کننده: آقای مهدی پیراسته

تاریخ مصاحبه: ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۰

 

 

ادامه خاطرات آقای دکتر سید مهدی پیراسته ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵ در شهر پاریس. مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س- جناب پیراسته، در جلسه قبل مشغول صحبت پیرامون دوره وزارت جنابعالی در وزارت کشور بودیم و پیرامون مسائل مختلف صحبت کردیم از جمله جریان ۱۵ خرداد و بعد بنده می‌خواستم از شما سؤال کنم که، مثل این‌که سؤال هم شد، راجع به آقای علا و انتظام که چه شد آن‌ها

ج- بله، گفتم.

س- مورد غضب قرار گرفتند.

ج- بله، به شما قبلاً عرض کردم که ما شنیدیم که آقای علا که مرد بسیار شریفی بود و وطن‌پرست بود و وطن‌خواه بود آمده بود یک‌عده از رجال قدیمی را جمع کرده بود که مصلحتی بکند و نتیجه مصلحت را به اعلیحضرت عرض کنند. در آن‌جا سپهبد یزدان‌پناه پرسیده بود که، «شما اجازه داشتید این جلسه را تشکیل بدهید یا نه؟» گفته بود که، «نه ما اجازه نداشتیم بعد نتیجه را به عرض می‌رسانیم.» بعد جلسه بهم خورد و بود و اعلیحضرت عصبانی شده بود و علا را بیکار کرد و انتظام را هم بیکار کرد. همه آن‌ها را یک قلم نو رویشان به قول خودش کشید و به کار خودش ادامه داد. و علا هم چند روزی سناتور بود و بعد مرد.

س- در آن دوره‌ای که جنابعالی وزیر کشور بودید رابطه وزارت کشور در عمل با شهربانی و ژاندارمری که، نمی‌دانم ژاندارمری هم از نظر تشریفاتی زیر نظر وزیر کشور بود یا نه، ولی در آن دوره چطور بود؟ مثل دوره‌های بعد بود که واقعاً ارتباطی وجود نداشت یا این‌که در آن زمان ارتباط بیشتری بود؟

ج- نه، علت این‌که شاید در زمان من قدرت بیشتری ژاندارمری و شهربانی از وزارت کشور حس می‌کردند علتش هم این بود که این‌ها می‌دانستند که من مورد اعتماد کامل اعلیحضرت هستم نه برای وزارت کشورم برای این‌که مبادا پیش اعلیحضرت مطلبی بگویم این بود که به من بیشتر از وزرای سابق احترام می‌کردند. البته من هم سعی می‌کردم که حتی‌المقدور دخالتی در کارشان نکنم که موجب بشود که اعلیحضرت برنجند ولی مثلاً نصیری سرلشکر بود می‌آمد و سمت چپ ماشین من سوار می‌شد می‌رفتیم شهربانی را بازدید می‌کردیم جلسه سخنرانی تشکیل دادیم برای ژاندارمری و تا یک حدی وزارت کشور در ژاندارمری و شهربانی دخالت داشت، نظارت داشت ولی به این صورت که اگر من به رئیس شهربانی می‌گفتم که گزارشی به من رسیده فلان سرهنگ شما یا فلان سرتیپ شما در استان کار بد کرده عوضش می‌کردند. اما این‌ها را روی کاغذ نمی‌آوردیم. در هر صورت البته به تدریج طوری شد که فقط وزارت کشور اثرش در شهربانی یا ژاندارمری این بود که رو کاغذهای ژاندارمری و شهربانی نوشته بودند وزارت کشور بعد شهربانی. چیزی که خیلی جالب است باید گفته بشود من در کتابم نوشتم موضوع نظام وظیفه است. نظام وظیفه می‌خواهم به شما این‌جا روحیه اعلیحضرت را و این‌که اگر یک مأموری می‌خواست کاری بکند می‌توانست و شاه جلویش را نمی‌گرفت یک نمونه کاملش این است. نظام وظیفه جزو وزارت جنگ بود و یکی از مراکز فساد مملکت هم نظام وظیفه بود چون مأمورین این‌ها در سطح مملکت و در دهات پخش بودند و خیلی اخاذی می‌کردند و سوءاستفاده می‌کردند. بالاخره گفتند که معقول نیست که در هیچ جای دنیا خود وزارت جنگ نمی‌رود سرباز بگیرد وزارت کشور است که سرباز می‌گیرد تحویل وزارت جنگ می‌دهد. این است که باید که نظام‌وظیفه جزو وزارت کشور بشود. از مدتی قبل صحبتش بود قانونش هم گذشته بود ولی اجرا نشده بود من به یک علت علاقه پیدا کردم که نظام وظیفه را تحویل بگیرم. علتش این بود که ما یک فرمانداری در قم داشتیم اسمش فروغی بود اهل بختیاری بود نه از این فروغی‌های معروف تهران. من یک‌روزی رفتم، استاندار خوزستان بودم، آقای علم را ببینم گفتند که یک‌نفر پیش او است. گفتم کیست؟ گفت، «فرماندار قم.» خیلی تعجب کردم که نخست‌وزیر با فرماندار قم چه کار دارد. اما چون کار من نبود، خوب، من صبر کردم و بعد دیدمش. یک‌روز دیگر وزیر کشور بودم رفتم دیدم که فرماندار قم تو راهروی نخست‌وزیری است چون قاعدتاً باید از من اجازه بگیرد بیاید تهران از من اجازه نگرفته بود همین‌طور آمده بود. به او گفتم آقای فروغی شما این‌جا چه‌کار می‌کنید؟ گفت، «آقای نخست‌وزیر مرا احضار کردند.» گفتم همین الان برمی‌گردید قم اگر تا سه ساعت دیگر تلفن شما از قم به من نرسید من شما را منتظر خدمت می‌:نم. و با یک عصبانیتی رفتم اتاق علم. علم دید که من یک‌خرده عصبانی هستم گفت، «چه خبر است؟ چرا ناراحت هستید؟» گفتم من آمدم به شما بگویم که من امروز آمدم استعفا بدهم. اگر شما می‌خواهید که چون سابقاً وزیر کشور بودید می‌خواهید مستقیماً اعضای وزارت کشور را احضار بکنید خوب این راهش این است که یکی دیگر… اصلاً وزیر نمی‌خواهد خودتان بگویید من سرپرست وزارت کشورم همه را احضار بکنید. اما اگر بناست من وزیرکشور باشم فرماندار قم بدون اطلاع من بدون اجازه من بدون هیچ خبری بیاید این‌جا پیش شما. گفت، «حالا چه‌کار کردید؟» گفتم هیچی من به او گفتم یا برگردد یا منتظر خدمتش می‌کنم… گفت، «ای بابا.» گفتم همین که عرض کردم. گفت، «این فرماندار قم سیاست آخوندی ما را آن‌جا رعایت می‌کنند و ما با او کار داریم.» گفتم والله فرماندار قم اصلاً نباید پیش شما که بیاید هیچی پیش من هم نیاید بیاید. فرماندار قم باید برود پیش استاندار تهران. اگر استاندار تهران نتوانست کارش را انجام بدهد بیاید پیش من اگر من نتوانستم انجام بدهم بیاید پیش شما، اگر شما نتوانستید انجام بدهید به عرض اعلیحضرت برسانیم. فرماندار قم اصلاً با شما چه کار دارد؟ در هر صورت، گفت، «حالا خواهش می‌کنم بگویید این‌دفعه بیاید.» گفتم چشم ولی به شرطی که آ]رین دفعه باشد. یا آخرین دفعه باشد که او بیاید یا آخرین دفعه باشد که مرا می‌بینید به عنوان وزیر و علم خونسردی‌اش را حفظ کرد، البته ناراحت شد ولی خونسردی‌اش را حفظ کرد. و بالاخره من تلفن کردم که بیاید به تهران. آمد. علم به او گفته بود که بیاید مرا ببیند. آمد پیش من. من آدم خیلی می‌خواهم بگویم درویشی هستم در هر صورت احترام اشخاص را رعایت می‌کنم ولی از بیس از این بدم آمده بود و می‌دانستم که در قم چه‌کارها می‌کند اصلاً حتی اجازه نشستن به او ندادم. گفتم خوب شما چه می‌گویید؟ گفت، «من آمدم به شما عرض بکنم که من در قم پدر این آخوندها را درآوردم و به شریعتمداری گفتم سید شالت را می‌بندم به گردنت و می‌کشمت تو خیابان.» و از این حرف‌ها. من حرف‌هایش را گوش دادم و گفتم اولاً شما دروغ می‌گویید، شما جرأت نمی‌کنید به شریعتمداری این‌جور بگویید آخوندها خفه‌ات می‌کنند. بعلاوه به فرض این‌که هم راست بگویید کی به شما این دستور را داده این‌کار را بکنید؟ من باید به شما دستور بدهم کی ما همچین سیاستی داریم که آخوندها را تحریک بکنیم؟ آقای فروغی، شما ماهی دو هزارتومان از آقای علم می‌گیرید به‌عنوان بودجه محرمانه، تو این دو هزار تومانت را بگیر و این‌قدر آتش روشن نکن اگر نه بیکارت می‌کنم. تو و رئیس نظام وظیفه با هم دست‌بۀکی کردند و به‌عنوان این‌که می‌خواهید آخوندها را نظام وظیفه ببرید مردم را کلاشی می‌کنید. پسر حاجی که اصلاً نظام وظیفه نیست. می‌روید یقه‌اش را می‌چسبید یک پولی از پدرش می‌گیرید که تاجر است پول می‌دهد و در هر صورت اطلاعاتی راجع به زندگی شما در قم دارم که قابل تحمل نیست. این رفت ولی به کارش ادامه می‌داد. به او گفتم آتش روشن نکن، تحریک نکن تو را که کسی نمی‌شناسد این‌ها بر علیه اعلیحضرت تحریک می‌شوند، بر علیه من هم نمی‌شوند بر علیه اعلیحضرت می‌شوند. دیدم نه نمی‌وانم که این رئیس نظام‌‌وظیفه را حریفش نمی‌شوم و فرماندار قم این‌طوری است اگر می‌خواستم همین‌طور عوضش بکنم روابطمان با علم به کلی به هم می‌خورد. چون قبلاً هم فرماندار بیرجند بود با علم هم خیلی نزدیک بود و علم هم وزیر کشور بود. این در هر صورت قاپ علم را دزدیده بود. من رفتم پیش اعلیحضرت به اعلیحضرت گفتم که قربان این وزارت‌کشور یک دسته‌ای آدم‌های بیسواد و فاسد توش هستند از قدیم این‌ها برای دوره فعلی به درد نمی‌خورد باید حداقل یک لیسانسی از یک مدرسه‌ای داشته باشند این‌ها هیچ ندارند، بعضی‌های‌شان شش ابتدایی هم ندارند همین‌طور آمدند روی سابقه خدمت فرماندار می‌شوند مقامات بالاتر را می‌گیرند. خوب طبیعی است که رؤسای ادارات دیگر که همه‌شان حداقل لیسانسیه هستند زیر بار این‌ها نمی‌توانند بروند برای این‌که می‌بینند یک مرد بی‌سوادی می‌خواهد بر این‌ها حکومت کند. این است که اگر اجازه بفرمایید یک تصفیه‌ای بکنیم. اعلیحضرت خیلی برای این کارها مساعد بود اما به او نگفتم چه خیالی دارم چون اگر به او می‌گفتم به‌هیچ طریقی آماده نبود که مثلاً وسط آخوندها ما یک فرماندار را عوض بکنیم. آمدم یک قانون گذراندم که به وزیر فعلی کشور اختیار داده می‌شود که هر کسی را در هر سنی بازنشسته بکند به شرط این‌که اگر مدت خدمتش کافی نباشد بقیه‌اش را می‌تواند به آن اضافه کند تا این‌که سی‌سالش باشد. منظور این بود که نان مردم قطع نشود ولی بروند پی کارشان. بعد رفتم پیش علم وقتی این قانون گذشت یعنی تصویب‌نامه قانونی. رفتم پیش علم و گفتم که شما وزیرکشور بودند آن‌جا را می‌شناسید، دوست دارید آشنا دارید من باید بدون تبعیض این‌کار را بکنم، یا اصلاً نکنیم یا بدون تبعیض. اگر شما من یک نفر را بازنشسته کردم و شما گفتید او را برگردان یعنی دیگر من باید از این مملکت بروم. یا باید هیچ دست نزنیم یا باید همه دیگر بدون استثنا بشوند. گفت، «حالا کی؟» گفتم من نظر خاصی ندارم ما سوابق پرونده‌ها را می‌خوانیم ببینیم که کی به درد می‌خورد و کی به درد نمی‌خورد آن‌هایی که به درد نمی‌خورند بیرونشان می‌کنیم. بیرونشان هم نمی‌کنیم حقوقشان را به آن‌ها می‌دهیم می‌گوییم برو بگرد… هرچه خواست بفهمد که من نظرم چیست من به او نگفتم و در نتیجه گفت، «خیلی خوب، حرفی ندارم.» ما آمدیم و نود نفر از این آدم‌هایی را که واقعاً فاسد بودند ولی بودن این‌که به حقوقشان لطمه‌ای بخورد بازنشسته کردیم ولی نفر اولش همین آقای فروغی بود و تلگراف به او کردیم که «شما نظر به اختیارات حاصل از ماده واحده که من خودم این اختیار را دارم شما بازنشسته می‌شوید.» سه چهار ساعت بعد از مخابره این تلگراف علم به ما تلفن کرد که، «ای آقا آبروی ما را بردی.» گفتم چه‌کار کردم؟ گفت، «یک نفر تو وزارت کشور داشتیم این را هم شما بازنشسته کردید؟» گفتم کیست؟ گفت، «فروغی.» گفتم والله من هیچ نمی‌دانم اصلاً صورت را من نخواندم. من یک کمیسیون را مأمور این کار کردم کمیسیون به اتفاق آرا این نود نفر را آوردند من هم دیگر چون دیدم که این کمیسیون هم مورد اعتمادم بود و وقت این کار را هم نداشتم که یکی یکی خودم بررسی کنم کردم. بالاخره دیدم علم خیلی ناراحت است گفتم اجازه بدهید من چند روز رسیدگی بکنم ببینم چیه می‌خواستم یک‌خرده این وسطش باد بخورد. بعد رفتم به او گفتم آقای علم این آتش‌ها را همین فروغی روشن کرده بود در قم و این قم بی‌جهت این تحریک می‌کرد برای این‌که از شما پول بگیرد. درهرحال علم یا حالا به او برخورد یا برنخورد به روی ما دیگر نیاورد و ما این فرماندار را بیرون کردیم. اما نظام وظیفه را نمی‌توانستم بیرون کنم چون تابع وزارت جنگ بود و از طرفی هم اعلیحضرت هم اگر به او می‌گفتم یک گروهبان را برای خاطر آخوندها می‌خواهم عوض بکنم مخالفت می‌کرد نمی‌شد. رفتم پیش اعلیحضرت و گفتم که قربان که فرموده بودید وزارت کشور اداره نظام وظیفه را تحویل بگیرد بنده حاضرم. گفت، «اه، شما آماده‌اید؟» گفتم بله. گفت، «خوب الان بروید تحویل بگیرید.» من سوار شدم آمدم به اداره نظام وظیفه. یک سرلشکر زند بود به نظرم یا زندیه، یا زند یا زندیه شاید زندیه بود، رئیس نظام وظیفه بود و من از این خیلی بدم می‌آمد برای این‌که این در محاکمه ارتشبد هدایت که با من دوست بود خیلی نانجیبی کرده بود و حکم محکومیت ارتشبد هدایت را هم یکی از کسانی که داده بود این بود.

س- حالا راجع به این موضوع از شما می‌پرسم بعداً.

ج- بله عرض کنم که این حالا نمی‌دانست که من این‌قدر از این نفرت دارم شروع کرد به من التماس کردن که، «من بازنشسته شدم. اگر می‌خواهید این‌جا اداره بشود مرا نگه دارید.» البته من می‌توانستم به اعلیحضرت بگویم که مثلاً چند روزی این را نگه داریم با چند ماه یا چند سال این را نگه داریم. ولی گفتم که خیلی خوب حالا من مطالعه می‌کنم شما بروید منزل. وقتی رفت منزل دیگر هیچ اقدامی نکردم و سرتیپ صمصامی بودم کردمش آن‌جا کفیل نظام‌وظیفه می‌شناختمش از سابق و به او گفتم که آقای سرتیپ صمصام الان من رئیس نظام وظیفه‌ام خودم. آهان به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت اجازه می‌دهید که چند روزی خودم سرپرستی بکنم تا یک رئیسی پیدا بکنیم. او هم خالی الذهن گفت، «بکن.» یک ابلاغ بیشتر من صادر نکردم تو آن نظام وظیفه اولی و آخری آن بود که آن سرهنگی که در قم بود از نظام وظیفه بیرونش کردم در اختیار ارتش گذاشتمش یک تلگراف به او کردم و روی کار دیگر هم نگذاشتم. بعد رئیس نظام وظیفه یک شب مهمانی بود، خوب این‌که می‌گویم همه کارها را به نام اعلیحضرت می‌کردند ولی دروغ است این‌ها نمونه‌هایش است. ارتشبد حجازی مهمانی بود در باشگاه افسران و البته وزرا هم بودند و ارتشبدها و امرا ارتش هم بودند یادم نیست به چه مناسبت ولی می‌دانم که لباس اسموکینگ همه پوشیده بودیم. ارتشبد هدایت که با من از سابق آشنا بود آمد پیش من و گفت که اعلیحضرت فرمودند که

س- حجازی.

ج- حجازی، که، «سپهبد میرجهانگیری رئیس نظام‌وظیفه بشود.» من به او گفتم که تیمسار مگر نظام‌وظیفه باز برگشته به ارتش؟ گفت، «نه.» گفتم خوب پس به شما چه مربوط است؟ اعلیحضرت این‌جا تشریف دارند بخواهند امری بکنند به خودم می‌کنند میرجهانگیری هم که با من آشنا بود هیچ توقع نداشت که من این‌جوری حرف بزنم. دیدم حالا این‌ها می‌روند پیش اعلیحضرت یک چیزی می‌گویند و ذهن اعلیحضرت را مشوب می‌کنند. رفتم، گیلاس ویسکی هم دستم بود، گذاشتم کنار و رفتم پیش اعلیحضرت که یک گوشه‌ای ایستاده بودند وقتی سرشان خلوت شد گفتم قربان راجع به رئیس نظام‌وظیفه امری فرمودید؟ گفت، «نه.» گفتم که ارتشبد حجازی به بنده ابلاغ می‌کنند امر اعلیحضرت همایونی را که سپهبد میرجهانگیری رئیس نظام‌وظیفه بشود. گفت، «نه، به من گفتند که خود شما هم موافقید.» گفتم نه قربان بنده اصلاً نمی‌شناسمش و به بنده امر فرمودید که این‌جا مسئولیتش گردن وزارت کشور و چاکر باشد بنابراین اجازه بدهید مطالعه بشود. با خوشرویی گفت، «خیلی خوب مطالعه کنید.» آمدم به ارتشبد حجازی گفتم شما بد فهمیدید اعلیحضرت یک‌همچین امری نفرمودند. نگفتم شما دروغ می‌گویید گفتم شما فرمایشات اعلیحضرت را درک نکردید اعلیحضرت امر نفرمودند به من فرمودند مطالعه کنم. آن‌وقت این هاشمی‌نژاد که رئیس گارد بود آدم خوشنامی بود و از دو سه نفر از افسرها تحقیق کردم که یک افسری را بگذاریم برای این‌کار. نظر اصلی من این بود که اصلاً نظام‌وظیفه را نظامی نگذاریم یکی از قضات سابق وزارت دادگستری را بگاذریم یا یک قاضی معتبری را بگذاریم آن‌جا و این را تابع… یعنی مأمورینشان را هم زیر نظر دادگستری بگذاریم که حتماً بهتر بود از این‌که یکی بشود. مأمورین بروند مردم را جمع کنند و بیاورند نظام‌وظیفه. نه این‌که نظامی سر کار داشته باشیم اما آن‌موقع فرصت این‌کارها را نداشتیم نمی‌شد یک‌مرتبه همه‌چیز را به هم بزنم می‌خواستم نظامی باشد که بعد به تدریج این نقشه‌مان عملی بشود اگر بودیم. به من گفتند سرتیپ مینا، آره، آدم خوبی است. از چند نفر هم تحقیق کردم گفتند آدم خوبی است و اتفاقاً اهل بیرجند بود و مردم خیال کردند که چون این اهل بیرجند است علم تحمیلش کرده ولی علم هیچ خبر نداشت و من بعد به علم گفتم علم هم گفت من هم از دور می‌شناسمش می‌گویند بد آدمی نیست. آدم به اعلیحضرت عرض کردم که می‌گویند سرتیپ مینا آدم خوبی است. خیلی راحت گفتند «خوب اگر خوب است خوب انتخابش کنید.» گفتم این تابع ارتش است اجازه می‌دهید امر اعلیحضرت را به ارتش ابلاغ کنم که این را در اختیار وزارت کشور بگذارند. گفتند، «خیلی خوب بکنید.» من رفتم به ارتشبد حجازی مثل این‌که نوشتم به او یا یک جایی دیدمش به او گفتم که مینا را بدهید. دیدم سختش است و ببینید که حتی ارتش مقاومت می‌کرد با امر اعلیحضرت در آن‌موقع. گفت، «آقا، ما این را لازمش داریم.» گفتم خوب اعلیحضرت که بیشتر می‌دانند که شما لازمش دارید یا لازمش ندارید این امر اعلیحضرت است باید بدهید. یکی دو هفته این ارتشبد حجازی روی لج با من این ندادش. آخرش گفت که، رفتم دوباره به اعلیحضرت گفتم که قربان این را نمی‌دهند این ارتشی‌ها. گفت، «چطور نمی‌دهند؟» گفتم خوب من امر اعلیحضرت را هم ابلاغ کردم نمی‌دهندش، بنده که نمی‌توانم تلگراف کنم به آن‌جایی که او فرمانده لشکر است که تو بلند شو بیا تهران باید یک نفر دیگر به او ابلاغ کند یعنی باید رئیس ستاد ارتش. مثل این‌که شاه گفته بود به آن‌ها و آن‌ها هم مجبور شدند تلگراف کردند آمد. اما ارتشبد حجازی خط و نشانی هم کشید همان‌روز گفت، «شما این را بیچاره‌اش کردید سال دیگر بازنشسته می‌شود.» من فکر نمی‌کردم که زیردست‌های اعلیحضرت بتوانند این‌طور لجبازی کنند آن هم در ارتش که چون این را ما مثلاً مطابق میل آن‌ها نگذاشتیم سال دیگر این را بازنشسته کنند. تصادفاً هم سال دیگر من در دولت نبودم تو روزنامه خواندم که مینا بازنشسته شد. این هم یک خاطره‌ای بود که هم اعلیحضرت واقعاً با هر پیشنهادی اصلاحی موافقت می‌کرد هم از قولش دروغ می‌گفتند حتی به وزیر کشور در یک جلسه مهمانی منتها من

س- این سیستم ابلاغی که وجود داشته یکی از روند کار نبود به جای این‌که یک میرزا بنویس باشد آن‌جا تصمیمات اعلیحضرت را یادداشت کند…

ج- نه.

س- بعد تصمیمات اعلیحضرت را یادداشت کند بعد ابلاغ کنند به اینکه هی این به آن بگو و این تو آن مهمانی به این می‌گفته و این‌ها… این اصلاً بلبشویی نبود؟

ج- نه، در سطح بالا این می‌شد. البته سطح پایین نمی‌شد ولی سطح بالا می‌شد خیلی اتفاق افتاد. مثلاً چند دفعه اتفاق افتاد که اعلیحضرت اوامرشان را به من گفتند که بعد به حجازی بگو من هم نوشتم که حسب‌الامر مطاع ملوکانه این‌طوری کنید حالا یادم هم نیست موضوع چیست. درهرصورت در سطح بالا امکان داشت همیشه معمول بود که دیگر فرصت این‌که بروند تو اداره و کاغذ بنویسند نبود اعلیحضرت یک چیزی می‌گفتند مثلاً یک چیزی را تصویب می‌کردند آن‌وقت مثلاً اگر به یکی دیگر می‌گفتند به من ابلاغ می‌کرد، البته اگر آن کسی که به او ابلاغ می‌شد موافق نبود که حالا به شما می‌گویم می‌رفت خودش می‌پرسید می‌گفت یک‌همچین امری فرمودید؟

س- همان‌جوری که شما کردید؟

ج- بله، بله. این هم یکی. یکی دیگر از چیزهایی که باز می‌خواهم بگویم دخالت اعلیحضرت در کارها این‌طور نبود که در دورۀ هویدا وانمود می‌کردند انتخاب استاندار خراسان بود و نایب‌التولیه‌اش امیرعزیزی. امیرعزیزی با من دوست بود آدم خوبی هم است، من هیچ نادرستی چیزی از او نشنیدم. گو این‌که در استانداری خراسان اعلیحضرت بدش آمد و برش داشت که چرا شمس قنات‌آبادی را بردی و می‌گفتند که سوءاستفاده کرده به‌عنوان یک علیزاده‌ای برده بود پیشکارش کرده بود و این‌ها ولی من باور نمی‌کنم. من عزیزی را آن‌قدر پست نمی‌دانستم و نمی‌دانم که بیاید خودش را آلوده کند به این‌کارهای کثافت‌کاری. درهرحال ولی نمی‌دانم چه کار کرده بود که اعلیحضرت از وزارت کشور برش داشته بود و کردش وزیر مشاور. وزیر مشاور هم یعنی چرخ پنجم درشکه هیچی. یک‌روزی اعلیحضرت به من گفتند که برو با عزیزی صحبت کن ببین، نگو من گفتم، این را بفرستیمش استاندار خراسان. علا هم به من گفت که، «سردار فاخر هم قرار است بشود نایب‌التولیه خراسان.» من با سردار فاخر بد بودم، رئیس مجلس بود من هم وکیل مجلس بودم ولی یک ناجوامردی کرده بود که من از او خیلی بدم آمده بود. وقتی سردار فاخر من استاندار فارس بودم هروقت می‌آمدم به تهران این‌قدر به من تملق می‌گفت و مهمانی می‌داد و چیز می‌کرد که اله اید ولله ابد و خیلی تعریف و تمجید و در انتخابات هم جزء انتخابات فارس هم که شد به من گفت که، «من همیشه اول می‌شدم مواظب باشید من اول بشوم.» خوب ما هم گفتیم اولش کردند. ولی در فارس پایگاهی نداشت فقط به زور دولت وکیل می‌شد. بعد که من از استانداری فارس آمدم کنار و بعد که دولت عوض شد این غلامرضای فولادوند رفیقش بود او شده بود استاندار فارس او به او مراجعه کرده بود و تلفن کرده بود،» این سردار فاخر، به امیرعزیزی که این آقای پیراسته، حالا من اصلاً نمی‌خواستم فارس بروم نمی‌خواستم استاندار بشوم بخصوص فارس آخر کاری که آدم یکدفعه بوده که نمی‌خواهد یکدفعه دیگر برگردد، «از جان فارس چه می‌خواهد که هی پایش را به طرف فارس دراز می‌کند؟» امیرعزیزی هم این را به من گفت و کاش نگفته بود. به من گفت، «امروز سردار فاخر به من تلفن کرد این‌جوری گفت.» من خیلی بدم آمد از این ناجوانمردی که پشت سر من این‌قدر بد بگوید و جلوی روی ما این‌قدر تعریف بکند از یک آدمی که یک شخصیتی برای ایران باید باشد و بود هم. من دیدم حالا موقعی است که نگذارم سردار فاخر بشود نایب‌التولیه. علا هم به من گفت که این تصمیم را گرفتند. عزیزی از من بزرگ‌تر است رفیق من هم است، بی‌کار هم… یعنی وزیر مشاور تقریباً بی‌کار بود این‌ها برای این‌که دلش نشکند رفتم منزلش. ما منزل هم رفت و آمد می‌کردیم. گفتم تیمسار اعلیحضرت، نگفتم اعلیحضرت ولی او خودش گوشی دستش بود که من نرفتم سراغش و این‌ها، شما چطور است استاندار خراسان بشوید. شروع کرد، عصبانی هم بود، که نخیر آقا این حرف‌ها چیست من تو خانه‌ام می‌نشینم و من نمی‌خواهم و این چیزها حالا هم تازه بروم استاندار خراسان بشوم و تایب‌التولیه‌اش هم یکی دیگر باشد، خوب این را که ختما نمی‌روم. من اگر این مطلب را این‌طور که او گفته بود به اعلیحضرت می‌گفتم این همان دقیقه می‌گفت اصلاً بیرونش کنند و مثل گلشائیان می‌شد که گلشائیان هم عین همین پیشنهاد را کرده بود که آذربایجان شرقی و غربی باید یکی بشود تا من بروم اعلیحضرت بدش آمده بود و اصلاً تا آخر عمرش بیکار بود، تا آخر عمر سلطنت اعلیحضرت بی‌کار بود. من می‌توانستم این‌کار را بکنم اما نکردم. رفتم پیش اعلیحضرت و گفتم به این‌که راجع به استاندار خراسان که فرموده بودید امرتان را، البته امیرعزیزی نفهمید یعنی به او چیزی نگفتم که امر اعلیحضرت است ولی بالاخره استنباط کرد که بنده از طرف خودم نرفتم منزلش و این‌ها را بگویم، یک استدعایی داشت و استدعایش هم معقول است به نظر چاکر. گفت، «چه بود؟» گفتم که می‌گفت سید جلال تهرانی که قبل از من استاندار بوده. و نمی‌دانم قبل از او سید جلال هم چه کسی را ما فرستادیم یادم نیست چون سید جلال زمان من عوض شد آره همان زمان من عوض شد آن را هم حالا داستانش را به شما می‌گویم، سید جلال تهرانی که قبل از من بوده، هم سمت استانداری داشته و هم نایب‌التولیه. اگر من حالا بروم یک سمت را داشته باشم این حمل می‌شود بر بی‌مرحمتی اعلیحضرت به من.

س- همیشه این دوتا با هم نبود؟

ج- بعضی وقت‌ها یکی بود بعضی وقت‌ها دوتا ولی لاح این است که یکی باشد چون این‌ها هر دو در یک مقام هستند هی با هم مبارزه می‌کردند کارها عقب می‌افتاد این بود که مدت‌ها قبل تصمیم گرفته بودند که یکی بشود. درهرحال و امیرعزیزی استدعایش این بود که، حالا این را همین‌طور از قول خودم گفتم، هر دو سمت را به او مرحمت بفرمایید اگر برود آن‌جا بعد خودش ۶ ماه دیگر پیشنهاد کند که من خسته‌ام نمی‌توانم به صورت پیشنهاد خودش بشود این‌کار البته این‌ها هیچ نگفته بود او و من می‌دانستم که این بگذرد دیگر شش ماه دیگر مانده این. اعلیحضرت هم یک‌خرده فکر کرد و گفت، «خیلی خوب عیب ندارد همین کار را بکنید. آمدم بیرون و به علا گفتم که موضوع سردار فاخر تمام شد چون اعلیحضرت فرمودند که امیرعزیزی هر دو سمت را داشته باشد. گفت، «آقا قرار بود تصویب شده این‌ها.» گفتم والله این‌که به من فرمودند، نگفتم که من خودم خرابش کردم. رفتم به امیرعزیزی گفتم بلند شو برویم کار خراب می‌شود زودباش همین امروز برویم. وقت گرفتم از تشریفات و امیرعزیزی را فردا معرفی‌اش کردیم به سمت استاندار و نایب‌التولیه. می‌خواهم به شما بگویم کارها همه‌اش دست اعلیحضرت نبود ما بازی می‌کردیم. پس اگر کاری خراب می‌شد همه‌اش شاه نبود ما بودیم. دیگر از چیزهایی که مثلاً یادم هست راجع به این‌که اعلیحضرت تصمیم می‌گرفت و ما عوض می‌کردیم یک‌روزی من رفتم خدمت شاه و وقتی که وارد شدم برخلاف همیشه که شوخی می‌کرد با خنده با چیز ما را می‌پذیرفت دیدم اوقاتش تلخ است و اخم‌هایش را کشید توهم و گفت، «این مرتیکه پرسوخته را عوضش کنید.» من گفتم مرتیکه پدرسوخته خیلی هست کدام‌شان را می‌فرمایید؟ اعلیحضرت همین از این چیز من زد به خنده و گفت، «این استاندار آذربایجان.» گفتم که اطاعت می‌کنم اما ممکن است بفرمایید که چه‌کار کرده که درجه تنبیه‌اش تا چه اندازه باشد محاکمه‌اش کنیم؟ بی‌کارش کنیم؟ یک کار دیگر به او بدهیم؟ اگر ممکن است بفرمایید چه کار کرده که چاکر بدانم. گفت، «مرتیکه ضعیفی است به علم تلفن کرده که من این صورتی را که برای انتخابات دولت داده نمی‌توانم دربیاورم.» گفتم قربان این اگر این حرف را زده باشد این دلیل قوتش است آدم ضعیف اصلاً از این حرف‌ها نمی‌زد هرچه به او می‌گویند می‌گوید چشم. پس این را باید به‌عنوان این‌که آدم قوی است عوضش کنیم به به‌عنوان آدم ضعیف و بنابراین خوب اگر می‌فرمایید عوضش کنیم و خوب خواسته خیر و مصلحت را به نظرش رسیده گفته یک چیزی گفته.

س- کی بود حالا این؟

ج- دهقان بود، من هم خیلی با او خوب نبودم میانه‌ام اما من نمی‌خواستم که این مد بشود که همین‌طور بی‌خودی چیز بشود. گفت، «پس بروید به این مرتیکه ابلاغ کنید که دیگر از این‌کارها نکند.» فوری عوض کرد چیزش را، اگر من می‌خواستم همان‌موقع این مرتیکه رفته بود. گفت، «پس ابلاغ کنید دیگر از این حرف‌ها نزند. بعد تلفن کردم (؟؟؟) گفتم این چه تلفنی بود تو کردی؟ گفت، «والله من روی خیرخواهی بود.» گفتم چرا به من تلفن نکردی؟ خواستی خوش‌خدمتی کنی به علم تلفن کردی؟ درهرحال این هم بود. اصلاً آقا شاه خیر محض بود حقیقت این است.

س- خیر چه؟

ج- خیر محض. نمی‌دانم در نوارهای سابق به شما گفتم یا نه؟ یک دفعه ما یک جنگلی در جلوی تخت‌جمشید درست کردیم، نگفتم،» من استاندار فارس بودم. رفتم دیدم که جلوی تخت‌جمشید شلوار آویزان کردند و زاغه ساختند و درهای حلبی گذاشتند. درست از این زاغه‌های جنوب شهر تهران به صورت فوق‌العاده ابتدایی‌تر و یک عده تو آن‌جا زندگی می‌کنند. من خیلی تعجب کردم که یک عده می‌آیند راجع به تمدن ایران ۲۰۰۰ سال پیش آن را می‌بینند بعد می‌گویند این‌ها این‌جا چه حیواناتی هستند حالا. فکر کردم که این زاغه‌ها را از بین ببریم ولی پولی نداشتیم برای این‌کار. از مالکینی که به کارخانه قند چغندر می‌فروختند گفتم هر تنی ده‌شاهی به رضای خودشان بگیرند یک کمیسیون هم تشکیل دادیم یک سی چهل هزار تومان پول برای این‌کار جمع شد و گفتیم کارشناس دادگستری برود که این‌ها را کارشناسی کند که این‌ها چند می‌ارزد این خانه‌ها حالا به مردم هم خبر ندادیم. کارشناس گفت، «صنار هم نمی‌ارزد اصلاً خانه نیست این‌ها یک سوراخ کردند یک ذره حلبی گذاشتند می‌روند آن تو زندگی می‌کنند.» گفتم خوب حالا در هر صورت شما یک چیزی بگیرید که برای من یک مجوزی باشد آخر که نمی‌شود این زاغه‌های مردم را همین‌جوری چیز کنیم بالاخره یک عده آن‌جا هستند زندگی می‌کنند باید یک چیزی به آن‌ها بدهیم و این طرز فکر من همیشه این بود که باید به مردم راه نفس کشیدن داد. اگر یک خانه خرابه هم از آن‌ها می‌گیرید یک خانه بهتر به او بدهید والا زور گفتن که همیشه هرکس می‌تواند آن را، وقتی قوا دستش باشد هرکس زور می‌تواند بگوید. هیچی رفت کارشناس دادگستری و ما آمدیم و مثلاً گفتیم خانه دوهزار تومان، یادم نیست که چه‌قدر رفتم آن‌جا مردم را جمع کردم گفتم بابا این خانه‌های شما بی‌خودی آمدید این‌جا و غصبی هم است این‌جا هم نمی‌شود این‌ها بماند جلوی تخت‌جمشید که هر کس از مکزیک می‌آید این‌جا برود آن‌جا را ببیند و بعد بیاید شما را ببیند باید امروز این‌جا خراب بشود من زور دارم تانک هم دارم استاندار هم هستم می‌دهیم یک‌ساعته خرابش کنند اما این‌کار را نمی‌کنم می‌خواهم با رضایت خودتان باشد. این صورت را برای‌شان خواندم، اصلاً این‌ها را باور نمی‌کردند کسی به این‌ها پول بدهد همه‌شان خوشحال و این‌ها. گفتم خوب حالا پانصد تومان هم به کسی می‌دهم بیشتر که خودش زودتر خراب کند. همه با صلوات و زنده‌باد شاه و این‌ها آن‌جا را خراب کردند. ما هم فوری فرستادیم و یک نقشه‌ای برایش تهیه کردند که بشود یک جنگل مصنوعی و نظر این بود که یک دریاچه هم آن‌جا درست کنیم که بعد رویش بروند قایق‌رانی بکنند یک جای تفریحی باشد ضمناً حریم تخت‌جمشید هم باشد. عرض کنم که زدیم یک چاه نیمه عمیقی زدند و آن‌جا چون مدت‌ها بود آبش استخراج نشده بود آبش هم خیلی خوب شد و آن‌جا را کردیم جنگل درخت چیز هم از اصفهان از کاج و سرو و این‌ها گرفتیم و آن‌جا را کردیم جنگل. شاه آمد با ملکه الیزابت نگاه کرد و دید که، همه این‌کارها یک‌ماه بیشتر طول نکشید درخت کاج هم که سبز بود این‌ها. گفت، «عجب جای خوبی شده این‌جا ما چه‌قدر زمین داریم؟» منظورش دولت بود این‌جا را ادامه‌اش بدهید تا مرودشت.» تا مرودشت ۱۸ کیلومتر بود. من قبل از این‌که حرف شاه تمام بشود گفتم یقین دارم اعلیحضرت میل ندارید که ظلمی بشود. این‌جا شاید ده‌هزار نفر صغیر و کبیر از این‌کار نان می‌خورند ما اصلاً نمی‌دانیم این زمین‌ها مال کی هست، این نقاط مال کی هست این‌جا ۱۸ کیلومتر است و این دقیقا حکم اعدام این عده است اجازه بفرمایید که مطالعه کنیم ببینیم عوضی معوضی پولی می‌شود این‌کار را کرد یا نه. البته کنار جوبش را تا مرودشت می‌شود درخت زد اما این‌که زمین‌ها را بگیریم جنگل کنیم و این‌ها هیچ وسیله‌ای را نداریم. گفت، «این‌جا چه‌قدر بودجه داشته؟» گفتم هیچی از مردم یک پولی جمع کردیم ما بودجه‌ای برای این‌کار نداشتیم. منظورم این است که شاه فوری گفت، «بله، من که نمی‌گویم ظلم کنید مطالعه کنید.» بعد از مدتی هم مطالعه کردم گفتم اصلاً نمی‌شود اعلیحضرت این‌ها یک عده صغیرند که این‌جا نان می‌خورند بچه‌های‌شان آمریکا است، یکی‌اش بچه‌اش چیز است، ۱۸ کیلومتر بود و چندین ده در مسیرش بود این‌ها نمی‌توانند از بین می‌روند فقیرند بدبخت هستند زندگی چیز دارند برای چه این‌کار را بکنیم. گفت، «خوب باشد نکنید.»

س- عجب.

ج- و حال آن‌که اگر مثلاً کس دیگری بود یا مثلاً ضعیف بود یا چیز بود. منظورم این است که آنچه را می‌گفتند شاه گفته یک چیزی به او می‌گفتند که او می‌گفت بله. مثلاً می‌گفت اجازه می‌فرمایید برویم این کوه‌ها را سبز کنیم خوب می‌گفت بله. بعد می‌رفت زمین‌های مردم را می‌گرفت اما اگر می‌گفت این زمین‌ها مال مردم است این‌طور است، وضع بد است، فقیر دارد، بیچاره دارد خوب نمی‌گفت بگیرید که، این است که این چیزهایی را که به شاه نسبت می‌دادند ما که نزدیکش بودیم من می‌دانم که صدی ۹/۹۹‌اش بی‌اساس بود و شاه اصلاً وارد این مسائل نبود. یک چیزی به او می‌گفتند می‌گفت خیلی خوب. مثلاً خود شما اگر می‌گفتید که اجازه می‌فرمایید که یک کاری بکنیم این‌جا یک رودخانه دربیاید؟ می‌گفت خیلی خوب بکنید. حالا این خیال می‌کند این کس که دارد به او گزارش می‌دهد مطالعه کرده و این ظلم‌هایی که می‌شد این‌جوری بود. این دوتا خاطره را هم دارم.

س- راجع به سیدجلال می‌فرمودید. آیا راست است ایشان که آن‌جا بوده بعضی از دستورات را اجرا نمی‌کرده؟

ج- نه ابداً.

س- رفراندوم بکن گفته نمی‌دانم صلاحم نیست.

ج- ابداً، ابداً، هیچ از این چیزها نبوده، هیچ‌یک از این چیزها نبود. سیدجلال اصلاً خله معروف است به خلی و یک‌خرده هم انحراف جنسی دارد. به من گزارش رسید، من که با او کاری نداشتم، که این دیوانه بازی درمی‌آورد. مثلاً نه این‌که عقیده به سعد و نحس و این چیزها داشت و با مردم هم مخالفت می‌کرد و اذیت می‌کرد و این‌ها مرض این‌کارها را داشت یک کلاغی را کشته بودند به یک درختی در مسیر این آویزان کرده بودند این دیگر از آن خیابان رد نمی‌شد می‌گفت، «این شوم است.» اصلاً یک‌خرده‌ای خل است. به من سازمان امنیت گزارش داد که این رفته اعضای استانداری را جمع کرده و گفته به این‌که، «این ماتحت من به چه درد می‌خورد؟» آن‌وقت این‌ها نمی‌دانستند که چه جواب بدهند. یکی‌شان گفته قربان به درد کرسی نخست‌وزیری. گفته، «بارک‌الله بارک‌الله بنشین یک چای هم به این بدهید.» این را به من سازمان امنیت گزارش داد. من نمی‌دانستم سازمان امنیت همه این گزارش را به اعلیحضرت نداده. در افتتاح سنا بود به نظرم در ماه مهر بود از آن‌جا که می‌آمدیم گفتم قربان این سیدجلال گزارش‌های عجیب‌وغریب از او می‌رد. چون علم هم با سید جلال بد بود. شاه خیال کرد که علم به من گفته که این را بگویم و این‌ها. اخم‌هایش را هم کشید و گفت، «نخیر تقویتش کنید.» گفتیم بسیار خوب. آمدم به سازمان امنیت تلفن کردم، «مگر شما این گزارشی را که به من دادید به اعلیحضرت ندادید؟» گفتند، «نه هنوز موقع به‌اصطلاح شرفیابی این نوع گزارش‌ها نبوده.» گفتم این‌ها را بدهید حالا شاه خیال می‌کند که من ؟؟؟ با این چیزم. این گزارش سازمان امنیت را هم برده بودند پیش اعلیحضرت. هفته آینده که من حضور شاه بودم به من گفتند که سید جلال را عوض کنید اما به او مراحم مرا ابلاغ کنید.» من چون از سیدجلال بدم می‌آمد مراحم اعلیحضرت را رمز به او ابلاغ کردم که اگر می‌گوید کسی باور نکند. آخر مراحم اعلیحضرت که دیگر رمز نیست، من می‌توانستم تلگراف را کشف بکنم تلگرافچی می‌فهمید چیز می‌فهمید مردم می‌فهمیدند این‌ها ولی من یک تلگراف رمز به او کردم.

س- رمز آن‌وقت معنی‌اش چیست؟

ج- رمز یعنی کد.

س- بله. کشف رمز فرقش چیست؟

ج- کشفش این است که تلگرافچی مثلاً می‌نویسد آقای سیدجلال تهرانی، فلان، این‌ها عیناً به او می‌دهد. رمز این است که بعضی اعداد را دستش می‌دهند که بعد آن‌وقت در کشف در داخله آن‌جا کلید رمز دارند که می‌گویند اگر ۲۷ نوشتی یعنی مثلاً ل، این رمز است. بنابراین وقتی که تلگرافچی آن تلگراف را می‌گیرد یک عده اعداد می‌برد به استانداری می‌دهد استانداری یک مأمور رمز دارد که این را کشف می‌کند و این عنایت اعلیحضرت را فقط مأمور رمزش می‌دانست و خودش کس دیگری نمی‌دانست اگر هم می‌گفت کسی باور نمی‌کرد می‌گفت اگر بود که عوضش نمی‌کردند. این بود که سیدجلال را که من با او بد بودم این بدجنسی را برایش کردم. درهرصورت آمد به این صورت… نه سیدجلال

س- که با اصلاحات ارضی

ج- ابداً، ابداً هیچی نبود. تازه هفتۀ آخر اعلیحضرت به من گفت تقویتش کنید. حالا می‌گویند، حالا دیگر هرکسی تو خانه‌اش نشسته می‌گوید من با شاه مخالف بودم می‌دانید. آخر چطور می‌تواند یک استانداری با شاه مخالف باشد؟

س- خوب، می‌گویند این آدم بخصوصی بوده.

ج- ابداً، نخیر. می‌دانید این‌ها بی‌خودی است حالا هر کسی تو خانه‌اش نشسته این حرف‌ها را می‌زند. آخر یک‌وقت است مثلاً یک روزنامه‌نویس است، یک وکیل مجلس است خوب استاندار است خوب یک تلگراف به او می‌کردند می‌رفت یعنی نمی‌تواند مخالفت بکند. خوب جمال امامی مخالفت کرد فوری تلگراف به او کردند آمد.

س- آیا موضوع ارتشبد هدایت چه؟ چرا ایشان گرفتار شده بود؟

ج- والله من، موضوعش، از خسرو هدایت برادرش که رفیقم بود شنیدم، گفتم که چرا برادرت را گرفتند؟ بیچاره مرد خسرو، گفت، «عبدالله خان،» یعنی برادرش «به اعلیحضرت گفته که شما خودتان را آلوده به کارهای مملکت نکنید و نصیحت کرده که همه کارها را به اسم اعلیحضرت کردن مستلزم این است که خوب آن‌وقت همه مسئولیت‌ها گردن اعلیحضرت بیفتد.» همین چیزی که حالا هم ما می‌گوییم.» و اعلیحضرت گفته خوب پس ما این‌کارها را نکنیم پس صبح تا غروب ما چه‌کار کنیم؟ و بدش آمده. یک چیز دیگر شنیدم. از بعضی افسرها، در هر صورت موضوع سیاسی بود، که با تیمور بختیار ارتباط داشته. ارتشبد هدایت اهل شلوغی و ماجراجویی نبود حالا شاید با تیمور بختیار هم ارتباط داشته یعنی مثلاً یک سلام و علیکی داشته این‌ها. تیمور بختیار که یاغی شده بود این را به مناسبت ارتباط با او اذیتش کردند و این بازی‌ها را برایش درآوردند. یکی دیگر هم شنیدم که، افسرها به من گفتند، که به سپهبد زاهدی به شوخی در ژنو گفته بوده، «بابا، تو که آمدی و این‌کار را کردی دیگر چرا شاه را برگرداندی؟ می‌خواستی برای خودت بکنی.» این را هم زاهدی رفته بوده به شاه گفته بوده من نمی‌دانم حقیقتش نمی‌دانم اما می‌دانم که یک‌روزی راجع به همین احمد نفیسی که با اعلیحضرت محبت می‌کردم گفت، «آخر این‌ها چطور جرأت می‌کنند که این‌کارها را بکنند.» گفتم که والله خوب فکر می‌کنند رئیس کنگره بودند آزادمردان بودند و آزادزنان. گفت، «آخر این‌ها چه می‌گویند، وقتی من ارتشبدم را این‌جوری می‌گیریم آن‌هم با این هیچ و پوچ دیگر این‌ها چه می‌گویند؟» پرونده‌اش خیلی مضحک بود آنچه که من اطلاع دارم خیلی مضحک بود و واقعاً بی‌گناه بود. پرونده‌اش این بود که، در سنندج به نظرم، در سنندج یک عده مقاطعه کار فرنگی کار کرده بودند. این‌ها مقاطعه کارها وقتی که می‌خواهند یک جایی کار بکنند یک خانه‌های موقت برای خودشان می‌سازند برای اعضای‌شان‌ها و این‌ها و این‌ها پیشنهاد کردند که ما یا این خانه‌ها را خراب می‌کنیم اثاثیه‌اش را می‌بریم یا این‌که این‌ها را از ما بخرید. اداره مهندسی و عده زیادی رفته بودند و چیز کرده بودند که این خانه‌ها را ۱۲۰ هزار تومان از این‌ها بخرند این چندتا خانه‌ای که آن‌جا ساخته بوده. حالا معامله‌ای که ۱۲۰ هزار تومان اصلاً بوده اداره مهندسی، فرمانده لشکر خرم‌آباد و هزار چیز، این به ستاد ارتش چه مربوط‌ اصلاً برای معامله‌ای که ۱۲۰ هزار تومان بوده که دیگر رشوه‌اش چه‌قدر ممکن است باشد که یک ارتشبدی به این‌ها ؟؟؟ باشد ارتشبد هدایت هدیه‌ها و سوغاتی‌های کوچولو کوچولو می‌گرفت. مثلاً یک کسی می‌آمد اروپا از این افسرها و از این چیزها یک پالتو، مثلاً کشمیر برایش می‌برد یا کراوات برایش می‌برد شاید می‌گرفت اما اهل این دزدی‌ها و این‌ها نبود. به نظر من مظلوم بود.

س- خوب این عکس‌العملش روی شخص شما که وزیر بودید و سرکار بودید و به آتیه خودتان نگاه می‌کردید عکس‌العمل این‌که یک نفر ارتشی را بدون این‌که گناهی داشته باشد ظاهراً بگیرندش….

ج- والله. شما در آن‌موقع‌ها، ما اصلاً فکر می‌کردیم که او لابد یک گناهی کرده ما که این گناه را نمی‌کنیم. بعلاوه بشر این‌جوری است همیشه، اگر نه که همه مردم می‌میرند اما هیچ‌کس خیال نمی‌کند واقعاً صددرصد می‌گوید می‌شود ولی عملاً تا نود سالش هم که است باز امید دارد بشر ذاتش این‌جوری است. البته من خیلی آقای لاجوری غفلت راجع به زندگی خودم کردم. من از آن چند سالی که اعلیحضرت به من، حالا به آن می‌رسیم، که بی‌لطف شد من باز هر چه داشتم، من چیزی نداشتم در ایران من چند تیکه زمین خریده بودم آن هم مشاع در فرحزاد مال مثلاً سی سال و سی و پنج سال پیش ترقی کرده بود هی من این‌ها را می‌فروختم حداقلش مثلاً ده پانزده میلیون دلار می‌شد برمی‌داشتم می‌آوردم همین نصیحتی را که به همه مردم می‌کردم به خودم می‌کردم که خوب حالا ۱۵ میلیون دلار را نباشد ۱۵۰ میلیارد باشد تو برای چه نگه داشتی؟ اما کسی فکر نمی‌کرد. من فکر می‌کردم که خوب این‌ها می‌ماند برای بچه‌هایم، ما هم که حالا احتیاجی نداریم برای این‌که من آدم خیلی قانعی هستم تو زندگیم و معتقد به تجمل نیستم و این تجمل هم باید به شما بگویم که یکی دیگر از خاطرات وزارت کشورم همین است که حالا بعد وقتی می‌خواهم خاندان سلطنتی را می‌خواهم تجزیه و تحلیل بکنم به شما می‌گویم. من در کرمانشاه که بودم که اعلیحضرت هم بودند یک‌روزی اعلیحضرت رفتند برای تشریفات نظامی بنابراین ما که سیویل بودیم نمی‌رفتیم و من و اعلیحضرت تنها بودیم. توی آفتاب نشسته بودیم و علیاحضرت را من سابقاً می‌شناختم. من وقتی معاون وزارت کشور بودم در یک کنفرانس مواد مخدر، مبارزه با مواد مخدر که کنفرانس بین‌المللی بود آمده بودم به پاریس و وقتی می‌خواستم بیایم سرتیپ صفاری که از دوستان قدیم من است و آدم خوبی هم هست به من گفت که من یک امانت دارم خواهش می‌کنم این را به یک دانشجویی بدهید. بعد سرتیپ صفاری قوم‌وخویش فریده خانم است، من فریده خانم را اسمش را نشنیده بودم

س- فریده خانم دیبا؟

ج- بله. هشتاد دلار پول به من داد و یک ساعت گفت این را بدهید به فرح پهلوی

س- فرح دیبا.

ج- فرح دیبا ببخشید و رضا قطبی در یونیورسیته بودند خوابگاه‌های دانشگاه بودند. خوب من که نمی‌توانستم بلند شوم بروم یونیورسیته دانشگاه. این بود که یک کاغذ به این‌ها نوشتم، آدرسش را هم داشتم، «دوشیزه محترم مادر شما یک‌همچین چیزی به وسیله من فرستاده بیایید هتل من بگیرید. هتل من هم من هر وقت می‌آمدم همین هتل (؟؟؟) روبه‌روی پلازا یک هتل خوبی است چه می‌دانم SNOB نیست ولی هتل خوبی است قیمتش هم ارزان بود و نزدیک شهر هم بود و این‌ها. چون من باز هم تکرار می‌کنم که این چیزها باعث می‌شود که یعنی بلندپروازی‌های بی‌خودی و خرج‌های بی‌خودی باعث بدبختی یک مملکت می‌شود، همیشه در زندگی‌ام این‌جور بودم. بله بالاخره خانه همین فرح خانم آمد به هتل ساعت ۹ صبح. من هم رفتم پایین و چای هم به او تعارف کردم، خوب، شما چه درس می‌خوانید؟ گفت، «من بوزار هستم و آرشیتکتور و این چیزها این ساعت و چیز را به او دادم و رفت. سال بعدش که من استاندار فارس بودم شنیدم که نامزد شده همین خانمی که من دیده بودمش با اعلیحضرت. البته من به رویش نیاوردم که تو همان محصلی بودی که ۸۰ دلار برایت من آوردم یا ساعت از تهران برایت آوردم. در کرمانشاه گفتم که علیاحضرت، علیاحضرت از مردم ایران هستید و علیاحضرت به دنیا نیامدید و شاهزاده نیستید بنابراین می‌توانید درد مردم را حس بکنید درک بکنید و در این مقامی که الان هستید خیلی می‌توانید مؤثر باشید و من این را به فال نیک گرفتم و می‌خواهم از شما یک استدعایی بکنم و آن این است که با تجمل پرستی در ایران مبارزه کنید و این تجمل ایران را به فساد مطلق می‌کشد چون اگر زن من بخواهد مثلاً پارچه وطنی بپوشد نمی‌تواند چون مقامی ندارد که چیز بکند و خجالت می‌کشد بین خانم‌های دیگر. اما اگر علیاحضرت پارچه وطنی بپوشید و از دربار شروع بکنید همه مردم تأسی می‌کنند هم تولید زیاد می‌شود در ایران و هم عرض کنم که این پول‌ها به فرنگ نمی‌رود. ولی اگر علیاحضرت خواستید که لباس فرنگی بپوشید و لوکس دنبالش بروید خوب زن‌های وزرا هم می‌خواهند به مد زن‌های معاونین هم می‌خواهند بعد زن‌های مدیرکل‌ها هم می‌خواهند بعد زن‌های رؤسای ادارات هم می‌خواهند. خوب این حقوق‌ها هم که کافی برای این خرج‌ها نیست که فساد شروع می‌شود. بعد این تأثیر می‌کند به بازار، بازار هم شروع می‌کند به چشم و هم چشمی بعد تلفن می‌کند به نجار بعد تلفن می‌کند… باید یک کاری کرد که تجمل‌پرستی ننگ بشود در مملکت، هویش کنند هر کسی که دنبال تجمل می‌رود نه این‌که از چشم و هم‌چشمی چیزهای گران بخرند. به من گفت که، آن‌جا فقط اشاره کرد، «شما که مرا می‌شناسید پای من روی زمین است.» دیگر نگفت که… یعنی منظورش این بود که تو که سال گشته برای من ۸۰ دلار آوردی و من حتماً این کارها را می‌کنم ولی متأسفانه نکرد یا شاید نتوانست و تجمل‌پرستی از دربار به همه مملکت سرایت کرد.

س- زمانی که سرکار کابینه علم بودید آیا سپهبد حاج‌علی کیا از زندان آزاد شده بود یا هنوز زندان بود و جریان دستگیری ایشان چه بود ایشان چه‌کار کرده بود درواقع؟

ج- والله، درواقع او در زمان امینی گرفته شد. الموتی گرفتش و در این‌که آدم سوءاستفاده‌چی بود من تردید ندارم، در این‌که آن پرونده‌ای که برایش درست کرده بودند مسخره بود آن هم هیچ تردیدی نیست. پرونده برایش درست کرده بودند که تو یک دهی داری که نزدیک تهران است با بولدوزرهای وزارت راه این را رفتی چیزش کردی بنابراین تصرف غیرقانونی کردی. آن‌وقت تازه از نظر قانونی این‌که سمتی نداشته در وزارت راه پس آن مدیرکلی که این بولدوزر را فرستاده مسئول است. تازه او هم که چیز نیست این می‌شود معاون در تصرف غیرقانونی و بنابراین جرم خیلی درجه خفیف‌تری دارد تا خود عامل. این را گرفتندش برای خاطر این‌که، عرض کردم آدم خوش‌نامی نبود و با توده‌ای‌ها هم خیلی مبارزه کرده بود و من استنباط خودم این است که آمریکایی‌ها چون همان‌موقع که او را گرفتند علوی مقدم را هم گرفتند، ضرغام را هم گرفتند سرلشکر ضرغام و سپهبد علوی مقدم و او و

س- بختیار را که نگرفتند، برکنار شده بود.

ج- نه، بختیار برکنار شده بود بله بختیار آمد به اروپا. این‌ها بودند. آن‌وقت

س- دفتری را هم قبلاً گرفته بودند.

ج- دفتری را سر قضیه باطری آلمان‌ها گرفته بودند با آن سپهبد وثوق. این هم وقتی می‌رسیم به شخصیت شاه که یادتان باشد بگویم که چطور قانون اساسی، عرض کنم که بی‌جهت بدون این‌که لازم باشد اعلیحضرت توش دست می‌برد راجع به محاکمه سپهبد وثوق باید این را بگویم. درهرحال محاکمه‌اش را که کردند

س- پس بفرمایید که دلیل اصلی گرفتن حاج علی کیا چه بوده؟

ج- دلیل اصلی این بود که شاید، چون بعد از آن هم دیگر اعلیحضرت به این‌ها کار نداد و دیگر ردشان کرد، اعلیحضرت از دست این‌ها خسته شده بود بدش نمی‌آمد که، من تردید ندارم، امینی به اعلیحضرت قبلاً گفته و این‌ها را حبس کردند چون برای این‌که وقتی که این‌ها را حبس کردند امینی که قدرتی نداشت ه یعنی از نظر قانونی که دستور چیز بدهد وزیر جنگ دستور توقیف این‌ها را داد و وزیر جنگ هم علی اصغر نقدی بود آن‌موقع و طبیعی است که وزیر جنگ می‌رود به اعلیحضرت می‌گوید که امینی می‌خواهد من این‌ها را توقیف کنم. اعلیحضرت بدش نمی‌آمد از دست این‌ها راحت بشود.

س- یعنی خسته شده بود؟

ج- خسته شده بود و تعجب هم می‌کنم برای این‌که یک آدمی که چیز باشد می‌گوید برو پی کارت دیگر بهانه جویی نمی‌خواست این‌ها.

س- محاکمه و زندان

ج- محاکمه و این‌ها دیگر همین دیگر برای این‌که از دست آن‌ها خلاص بشود و بدش هم نمی‌آمد. اما وقتی که این‌ها را محاکمه‌شان کردند الموتی این آقای فلاح رستگار رئیس دیوان کیفر بود که بعد هم شد دادستان کل. این وقتی من دادستان دیوان کیفر بودم دادیار من بود. البته من خیلی ترقی کرده بودم برای این‌که این‌ها همه‌شان از من هم سنشان بالاتر بود هم رتبه‌شان بالاتر بود ولی من دادستان دیوان کشور شده بودم و با هم یک سابقه‌ای داشتیم. آمد پیش من گفت، «الموتی مرا خواسته و گفته به این‌که همه این‌ها را تبرئه کن فقط این کیا را هم محکومش کن. من گفتم از نظر قانونی نمی‌شود چون این معاون جرم است ما موقعی می‌توانیم یک‌نفر را به‌عنوان معاونت تعقیب کنیم که مباشر را تعقیب کنیم چطور می‌شود که معاون را تعقیب کنیم ولی مباشر را تبرئه کنیم. گفته بود حالا یک کاریش بکنید، گفته بود من نمی‌توانم. و آمد و تبرئه‌شان کرد و می‌گفت این‌جوری هم شروع کرد که این که سلطانی، سلطانی آن‌وقت مدیرکل وزارت راه بود برای همین خاطر هم گرفته بودنش، پسر بدی نیست و او هم یکی این‌ها پسر بدی نیستند همه این‌ها را باید تبرئه کرد و یکی را گرفت. به هر صورت بعد که من یک وقت رفتم دیدن این‌ها در موقعی که زندان بودند، زندان نبودند، بازداشت بودند.

س- کجا بودند؟

ج- در جمشیدیه و چون با امینی بد بودم و این‌ها علیرغم یعنی جزو مخالفین در حقیقت من این‌ها را جنبه سیاسی آن‌وقت به آن می‌دادم رفتم دیدنشان یعنی در حقیقت یک دهن‌کجی به امینی. بعد وقتی آن‌جا بودیم داشتم صحبت می‌کردم دیدم که سرلشکر ضرغام و سپهبد کیا به من اشاره کردند حرف نزن. تعجب کردم کسی آن‌جا نبود. وقتی خلوت‌تر شد و علوی رفت یک جایی رفت بیرون گفتند، «این علوی خبرهای ما را به امینی می‌دهند.» علوی مقدم که رئیس شهربانی بود. بعدش به نظرم نمی‌دانم یا ضرغام بود یا علوی‌کیا بود که به من گفتند که ما را امینی نگرفته بود شاه گرفته بود. من هم به اعلیحضرت گفتم که این‌ها این‌طوری می‌گویند این را از چشم اعلیحضرت می‌بینند. اعلیحضرت گفت، «اگر من می‌خواستم بگیرم خوب قبلاً می‌گرفتم.» می‌خواست بگوید نه من نگرفتم امینی گرفته. ولی در هر صورت دیگر ردشان کرد.

س- آقای ابتهاج را چرا گرفتند؟

ج- ابتهاج، آنچه که من شنیدم این است که یک آمریکایی یا یک سرمایه‌گذاری می‌آید به ایران، اسمش را هم گرفتند من یادداشت کردم. جزو یادداشت‌هایم هست، و می‌رود پیش ابتهاج و او او می‌گوید که این‌جا جای سرمایه‌گذاری نیست خلاصه یک‌همچین چیزی. وقتی که این می‌رود حضور اعلیحضرت…

س- یعنی امنیت سیاسی نیست؟

ج- نمی‌دانم چه گفته درست یادم نیست برای این‌که من جزو یادداشت‌هایم هست باید یک‌دفعه دیگر ببینم هنوز فرصت نکردم به آن‌جاها برسم ولی تحقیقاً این‌جور است. بعد او می‌رود پیش اعلیحضرت آن آدم و می‌گوید که، ضمن صحبت و این‌ها می‌بیند، اعلیحضرت می‌گوید نخیر باید این‌کارها بشود این‌جور بشود. می‌گوید که یکی از مأمورین بلند پایه شما می‌گوید که این‌جا این‌کارها را نمی‌شود کرد. می‌گوید مأمور بلند پایه ما کیست؟ می‌گوید، «ابتهاج.» شاه هم بدش می‌آید و دستور می‌دهد به دکتر اقبال که یک لایحه‌ای ببرند به مجلس که رئیس سازمان برنامه خود نخست‌وزیر است و هرکس آن‌جا هست قائم مقام اوست خود طبیعی است که ابتهاج بلند می‌شود می‌رود خانه‌اش. بعد ابتهاج بدگویی می‌کرد به اعلیحضرت، فحش می‌داد تو خانه‌اش می‌نشست فحش می‌داد. در زمان امینی آمدند پرونده برایش درست کردند آن‌جا چون پرونده سازی دیگر مد شده بود دیگر، اصلاً کار امینی پرونده‌سازی بود. شاید صلح و مصالحه کرده بودند با اعلیحضرت که این ابتهاج را هم برای خاطر اعلیحضرت بگیرند و ابتهاج به آمریکایی‌ها هم خیلی نزدیک شده بود. بله ابتهاج را هم گرفتند برادرش غلامحسین خان ابتهاج با من دوست بود آمد پیش من که تو سفارش این را به دیوان کیفر بکن. اما چون فشار خیلی بود و مستنطقش هم مطیع دولت بود من نمی‌توانستم کاری برایش بکنم. یک مدتی در زندان بود و در زندان یک کتکی هم به او زدند

س- عجب.

ج- بله چون در زندان این باز فحش می‌داد یکی از زندانی‌ها یعنی یک کسی را گفتند زندانی است شاید بی‌خودی هم زندانی‌اش کرده بودند این بلند می‌شود و هفت هشت تا سیلی می‌زد تو گوش این خوب زندانی بوده دیگر. در هر صورت دیگر بعدش دیگر قرار منع تعقیب دادند و بعد رفت بانک ایرانیان را درست کرد. ولی آن جنبۀ بددهنی داشت و ابتهاج خیلی هم از خودش راضی بود و حق نبود به نظر من، می‌دانید خیلی از خودش راضی بود.

س- آن محاکمه و شوق جریانش چه بود؟

ج- والله، وثوق و سرلشکر دفتری در قضیه باطری با آلمان‌ها به نظرم سوءاستفاده کرده بود. یکی از خصائص شاه این بود که اگر یک چیزی را قبلاً به او می‌گفتند هر چه بود شاید تصویب می‌کرد. اما اگر کشف می‌کرد که یک مطلبی را نگفتند به او دیگر این را نمی‌بخشید این‌ها مطلب معامله باطری و این چیزها را اصلاً به شاه نگفته بودند یا اگر هم گفته بودند یک‌جور دیگر گفته بودند. این بود که اکر کشف شد من می‌دانم که شاه خیلی عصبانی شد و راجع به این موضوع هم اجازه بدهید که در موقعی که راجع به قانون اساسی صحبت می‌کنیم این صحبت را بکنیم که قانون اساسی را عوض کردند با تصویب‌نامه برای خاطر این‌که وثوق را محاکمه کنند و حال آن‌که هیچ لازم نبود و من راهش را هم گفتم ولی خوب اعلیحضرت توجه نکردند.

س- دیگر در مورد دوره وزارت‌کشورتان چه خاطره‌ای دارید؟

ج- والله یک خاطره‌ای دارم که خودم خجالت می‌کشم چون خودم هم در این‌که مقصرم من فکر کردم که چون من تجربه داشتم و می‌دانستم که نانواها به مردم تجاوز می‌کنند. خوب من جوان هم بودم، سال ۴۲ تا به حال می‌شود ۲۲ سال در حقیقت ۴۲ سالم بود و در ولایات من تجربه داشتم که باید که نان قیمت آرد باشد یعنی آن قیمتی که ما می‌دهیم به نانواها آن ری‌اش عوض منفعتش بنابراین مثلاً فرض کنید که یک کیلو گندم یک کیلو و نیم یا دو کیلو فرضاً نان می‌دهد ما اگر یک تومان می‌دهیم گندم به نانوا او هم باید نان را یک تومان بفروشد آن ری‌اش عوض منفعتش است. ولی نانواهای تهران خیلی تجاوز می‌کردند و نان را خیلی هم از نظر وزن و هم از نظر چیز گران می‌فروختند و این یک ظلمی بود به مردم فقیر. آن‌وقت هم مردم ایران خیلی فقیر بودند. این نان تابع وزارت دارایی بود، اصلاً نمی‌دانم به چه مناسبت وزارت‌دارایی نان تهران دستش بود و وزارت دارایی کار همه مملکت را باید بکند این‌ها. یک‌روزی من در هیئت دولت، بهنیا با من بد بود و من با بهنیا بد بودم وزیر دارایی بود. گفتم آقا این نان چرا این‌طوری است؟ چرا این‌قدر گران است؟ چرا این‌قدر چیز است. این بهنیا گفت اگر راست می‌گویید خودتان بکنید. من بدون این‌که مطالعه کافی داشته باشم گفتم بسیار خوب ما می‌گوییم. ما نان را گرفتیم و دیدیم عجب گرفتار شدیم برای این‌که این یا سازمان می‌خواهد چیزی می‌خواهد این‌ها درهرحال گردنمان ماند. و رفتیم و شروع کردیم به این‌که یک عده‌ای را جمع کردیم که نان را قیمتش را بیاوریم پایین. اما من دیگر، البته خیلی زحمت کشیدیم و قیمت را هم آوردیم پایین. اما من فکر نمی‌کردم که راجع به قیمت نان هم باید اسم اعلیحضرت را آورد برای این‌که اصلاً من این را توهین به اعلیحضرت می‌دانستم. اما دیدم اعلیحضرت با این‌کار موافق نیست، تعجب می‌کردم که چرا؟ آخر این کار به این سادگی به نفع مملکت به نفع طبقه‌ای که ما باید جلب‌شان بکنیم، آخر چرا چهارتا نان مثلاً فرض کنید یکی است دکان نانوایی داشت می‌خواست پسرش را هم از این‌جا بفرستد آمریکا، آخر این نمی‌شود که از یک دکان نانوایی یک نفر بیاید هم یک بیوک بخرد هم یک خانه‌ای بخرد هم کنار دریا بخرد هم پسرش را بفرستد آمریکا. مگر مردم ایران چه‌قدر طاقت دارند که یک دکان نانوایی بتواند این چیز را بیاورد. و بعلاوه دکان‌های نانوایی شده بود تیول یک دسته‌ای که می‌رفتند جواز می‌گرفتند و بعد این جوازهای‌شان را می‌دادند به اشخاص دیگر آن‌ها یک پولی به این‌ها می‌داد و یک دسته‌ای از این‌کار سوءاستفاده می‌کردند به ضرر مصرف‌کننده.