روایت کننده: آقای هلاکو رامبد

تاریخ مصاحبه: ششم آگوست ۱۹۸۳

محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه

مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

ج- به مناسبت صحبتی که جلسه قبل می‌کردیم دیشب فکر می‌کردم، همین‌ طوری که از ذهنم می‌گذشت به خاطر آمد که در این مدت از ۱۳۲۷ و ۱۳۲۸ که تا اندازه‌ای با امورسیاسی من تماس پیدا کردم تا شروع این اغتشاش و شلوغی‌‌های اخیر ایران، در حدود ده نخست‌وزیر بودند که، بعضی‌‌ها بیشتر و بعضی‌‌ها کمتر در هر حال، تماس مستقیم با این‌ها من داشتم به تناسب کار و احتیاج و طبیعت سمت‌ام این تماس را داشتم.

اولین این‌ها مرحوم رزم‌آرا بود. سپهبد رزم‌آرا که آشنایی ما در لشکر یک پادگان مرکز در باغشاه شروع شد من آن موقع یک افسر جوانی بودم ستوان یک فرمانده آتش‌بار صحرایی و رزم‌آرا مرحوم سرتیپ بود و فرمانده لشکر. این مقارن زمانی بود که ۱۳۲۰ مرحوم رضاشاه ایران را ترک کرده بود و سرباز‌ها را هم مرخص کرده بودند و تعداد معدودی سرباز باقی مانده بودند با افسران و درجه‌داران، روحیه باخته و متزلزل و بلاتکلیف و ناامید.

فعالیت و شخصیت رزم‌آرا از همان ابتدا خیلی چشم‌گیر بود. به طوری که تشکیل آن لشکر که در واقع هسته مرکزی تجدید تشکیلات ارتش بعد از مرحوم رضاشاه بود به نظر می‌آید که مرهون همین فعالیت و شخصیت رزم‌آرا بود که واحد‌های مختلفی را با هر ترتیب و تقدیری که بود جمع آوری می‌کرد و تشکیل می‌داد و منظم می‌کرد و ما آنجا شاهد این صحنه‌‌ها بودیم که برای نقاط مختلف ایران مثل غرب یا فارس، امثال اینجا‌ها که ناامنی پیش می‌آمد از همان لشکر یک این واحد‌ها را برای تشویق در حضور شاه جوان محمدرضاشاه حرکت می‌داد و می‌فرستاد.

چند صحنه از آن خاطرات به نظرم آمد که جالب است یکی تعداد ساعت کار این شخص است. رزم‌آرا مرحوم معمولاً صبح خیلی زود شروع می‌کرد، گاهی از اوقات ساعت پنج و شش در دفتر کارش بود و این کار ادامه داشت تا دیر وقت شب. گاهی از اوقات تا ساعت دوازده شب. ولی جالب این بود که در این فاصله چهار پنج ساعت شش ساعت هم بعضاً این مجدداً برای بازدید می‌آمد لشکر. از نزدیکانش شنیدم که او با روزی سه چهار ساعت خواب شاید هم کمتر می‌توانست خودش را نگه دارد.

صحنه دیگری از ابتکار آن مرحوم این بود که در یکی از همین اجتماعات که لشکری را می‌خواست برای یکی از نقاط، گویا فارس بود، هنگی را می‌خواستند برای کمک به امنیت فارس بفرستند، از مرحوم اعلی‌حضرت دعوت کرده بود و ایشان آمدند. من به اصطلاح ارتشی‌‌ها وقتی افسران را جمع می‌کنند می‌گویند «افسر پیش» موقعی که افسر پیش کرد و همه این افسران را جمع کرد که پادشاه صحبتی بکنند و به این‌ها دلگرمی بدهند مرحوم اعلی‌حضرت از این‌ها سئوال کرد که شما اگر خواسته‌ای هم دارید بگویید. یکی از افسر‌های احتیاط یعنی آن‌هایی که کادر ثابت نبودند فقط برای دوره نظام وظیفه آنجا بودند، یا به تظاهر یا به واقع متعذر شد که مادرم مریض است و من نگران هستم و من را از رفتن معذور بدارید و یک گریه‌ای هم کرد. اعلی‌حضرت هم دستور دادند که او را معاف بکنند. رزم‌آرا به ظاهر برای احترام اعلی‌حضرت همانجا اطاعت کرد و بقیه را دستور دادند و سوار شدند و رژه‌ای از جلوی اعلی‌حضرت رفتند و رفتند.

گویا آن موقع به این ترتیب عمل می‌کرد که قبلاً اطلاع نمی‌داد به این هنگ‌‌ها که به کجا فرستاده می‌شوند و بعد آماده می‌کرد و بعد دستور می‌داد، شاید فقط فرمانده‌ی‌شان می‌دانستند. ولی بعد از رفتن اعلی‌حضرت رزم‌آرا دو مرتبه افسران را، باقیمانده افسران را آنها که رفته بودند، جمع کرد و با نحوه صحبتی که خودش خیلی بلد بود چه طوری تهییج بکند صحبت مهیجی کرد و نتیجه‌گیری کرد که سوء استفاده از احساسات پادشاه خودش بزرگترین خیانت است. در حالیکه قاعدتاً جزو اختیارات فرماندهان لشکر نیست درجه او را کند و به عوض معاف داشتن از این به زندان انفرادی فرستاد. خب، این در روحیه بقیه افسران، اثر زیادی داشت که با فرماندهی طرف هستند که در واقع حرف پادشاه را هم گوش نمی‌دهد و کار خودش را می‌کند. بعد از چند روز در این فاصله چه گذشت من اطلاع ندارم، در آن جلسات ماهیانه‌ای که تشکیل می‌داد، راجع به آن هم صحبت می‌کنیم، این افسر را آوردند و آن طوری که رزم‌آرا عنوان کرد که خودش، یعنی خود آن افسر، متوجه کار بد خودش شده و معذرت خواهی کرده و آماده است که حرکت بکند و برود به جبهه و ملحق بشود به بقیه دوستانش. خود افسر هم همین صحبت را کرد و رزم‌آرا خیلی نوازشش کرد و بوسیدش و درجه او را دومرتبه داد و از هم آنجا فرستادش رفت. جلسات ماهیانه گفتیم، یکی از کار‌هایی که آن مرحوم برای آن موقع در ایران مبتکرش بود، یک جلسات منظمی بود که هر از چندی با تمام افسران لشکر بزرگ و کوچک ترتیب می‌داد و از تمام مسائلی که مربوط به جمع افسران می‌شد و در جریان آن هفته و یا آن ماه او برخورد کرده بود یکی یکی مطرح می‌کرد و صحبت می‌کرد و تذکر می‌داد و این طرز عمل برای این افسران جوان خیلی مؤثر بود و از آن رویه قبلی که همیشه این طور مطالب را به صورت بخشنامه‌‌های کتبی می‌فرستادند و اکثراً افراد هم نمی‌خواندند خیلی متفاوت بود.

بعد رزم‌آرا سمت‌‌های دیگری پیدا کرد و در فاصله کوتاهی یعنی بعد از هفت هشت سال به نخست‌وزیری رسید. در زمانی که رییس ستاد ارتش بود بر پایه همان سابقه آشنایی یک چند مراجعه من با او داشتم که البته ارتباط خاص و زیادی با من نداشت. شاید من را هم افسر فعالی تشخیص داده بود. مختصر صحبتی نشان می‌داد. دیگر آن موقع البته من از ارتش استعفاء داده بودم و پنج شش سال هم بود که فاصله افتاده بود.

ولی خاطراتی که از زمان ریاست ستاد ارتش او دارم این بود که در هر موقع و مورد، اعم از اینکه او در داخل کمیسیون باشد، هر پیغام و یادداشتی که برای او فرستاده می‌شد بلافاصله دستور جوابش را می‌داد هیچ‌وقت به بعد موکول نمی‌کرد. هر نامه و تلگرافی که در روز می‌رسید همان روز جواب می‌داد. در این زمینه مرحوم علم، امیر اسدالله علم، تعریف می‌کردند که ایشان فرماندار کل سیستان و بلوچستان بودند. در آنجا یک فاجعه طبیعی یا سیلی زلزله‌ای خاطرم نیست چی پیش آمده بود که به تمام مقامات مرکزی مثل نخست‌وزیر و وزیر کشور وزارت جنگ و ستاد ارتش، جا‌های مختلف وزارت بهداری و امثال اینجا‌ها شیر و خورشید ایشان تلگرافاتی فرستاده بودند. به فاصله چند ساعت، اولین جواب از رزم‌آرا بود از ستاد ارتش که دستور داده شد این کمک‌‌ها را اقدام بکنند. تا چند ساعت بعد از آن اولین هواپیما‌ها پیدا شدند از کمک‌هایی که اشاره کرده بود رسید. بعد مرحوم علم تعریف می‌کردند در مسیری که ما می‌رفتیم برای آن محل سیل زده چند جا پاسگاه‌‌های ژاندارمری جلو اتومبیل راه می‌رفتند و سراغ من را می‌گرفتند. معلوم شد که مساژ (پیغام) ‌هایی است که از ستاد ارتش رزم‌آرا برای رساندن به ایشان فرستاده که اگر آن اولی نرسیده باشد در وسط راه پیدا بکنند. و بالاخره وقتی هم به محل رسیدند دیدند که بله آن امکاناتی که آن موقع بود با پاراشوت دارند وسائلی را که فرستادند تخلیه می‌کنند می‌فرستند پایین. خب با نبودن وسائل آن موقع این نمونه‌ای است فقط از طرز عمل شخصی مرحوم رزم‌آرا بود.

چند خاطره کوچک دیگری از آن مرحوم دارم که حالا اعم از خوب یا بد معرف شخصیت و طرز رفتار او است. راجع به یکی از افسرانی که در طالش حوزه انتخابی من کار می‌کرد در ژاندارمری آن موقع روی تغییر تشکیلاتی که در ارتش و ژاندارمری داده شده بود، ژاندارمری را دو قسمت کرده بودند. یک قسمت، قسمت حقوقی که وابستگی بیشتر به وزارت دادگستری پیدا می‌کرد و یک قسمت، قسمت انتظامی که بیشتر با ارتش همکاری می‌کرد، از جهت امنیتی. آن افسر که مورد نظر بود علاقمند بود که در یکی از این دو قسمت که تصور می‌کنم قسمت امنیتی و وابستگی به ارتش بود خدمت بکند. هنوز تکلیف این‌ها معلوم نبود قرار بود بعداً این‌ها تقسیم بشوند. من به مرحوم رزم‌آرا مراجعه کردم و خواهش کردم اگر بشود در این مورد یک اقدامی بکند. آن مرحوم تلفنی با رییس ژاندارمری که گویا سرتیپ گل پیرا بود، صحبت کرد و او اظهار کرد که هنوز این تصمیم گرفته نشده و چه. ولی رزم‌آرا مصر شد که نه این تصمیم را که بگیرید هیچی شماره‌ای را هم که ضمن آن شماره این افسر حکمش داده می‌شود آن شماره را به من بدهید من باید به کسی که خواسته بدهم. خب، البته شماره که آنجا تعیین نشده بود، طبعاً شماره‌ای را که دادند بعداً تحت آن شماره این‌ها این ابلاغ را صادر کردند یا ردیف او برای بوروکراسی خیلی بطیئ آن زمان برای آن افسر خیلی جالب بود که صبح این تقاضا را کرده و عصر تلگرافاً به او بگویند که چه شماره‌ای شما در آن محل هستید. یا خاطره دیگری دارم مرحوم دکتر اقبال یا مرحوم هژیر یکی از این دو تا که درست خاطرم نیست وزیر کشور بودند و من از مرحوم رزم‌آرا که رییس ستاد بود…

س- دکتر اقبال بوده

ج- شاید دکتر اقبال بود. تقاضا کردم که توجه‌ای بکنند تا برای شهرستان طالش محلی که اکنون مرکز اداری آنجا است یک محلی به اسم هشت پر آنجا را تصویب‌نامه‌ای صادر بشود و متمرکز بکنند. آن یک مسئله جداگانه‌ای است که آن موقع به مناسبت اینکه شفارود مرکز قبلی آنجا کنار دریا، جاده نداشت و جاده‌ای که کشیده شده بود با دریا فاصله داشت آن تمرکز به هم خورده بود و ادارات طالش به کلی در این بیست و چهار فرسخ طول و هشت فرسخ عرض پراکنده بودند. هر کدام از این ادارات در یک جا بودند. ثبت اسنادش در بندر پهلوی بود، ژاندارمری‌اش در هشت پر بود، شهربانی‌اش در محل گرگانرود بود الی آخر. جنگلبانی‌اش در رشت بود، خیلی متفرق بودند. من مصر بودم که محلی بار مرکز اجتماع ادارات فراهم بشود که مردم برای یک کار اداری به فاصله بیست سی فرسخ هی مراجعه نکنند. وقتی با رزم‌آرا مرحوم این مطلب را صحبت کردم به مناسبت اینکه آن منطقه، منطقه عشایری بود و ارتش تماس بیشتری داشت ایشان به خودش اجازه می‌داد که در آنجا توجه بیشتری داشته باشد و دخالت بکند با وزیر کشور تلفنی صحبت کرد ولی نحوه صحبت جالب بود که، شاید مرحوم دکتر اقبال بود، از مرحوم دکتر اقبال خواستند که شما این تصویب‌نامه را فردا در هیئت دولت می‌توانید تصویب بکنید یا من فردا صبح به عرض اعلی‌حضرت می‌رسانم و تلگرافی به تیپ گیلان تلگراف بکنم که ترتیب این کار را در آنجا بدهند و به همت آن مرحوم فردا تصویب‌نامه صادر شد.

نکته جالب دیگری در دوره نخست‌وزیری آن مرحوم من دیدم که اخوی من در بانک کشاورزی کار می‌کرد و با رییس آنجا که خاطرم نیست اگر اشتباه نکنم آقای مشاور نامی بودند که بعد توی شرکت نفت کار می‌کرد، برادر مرحوم شریعت‌زاده دکتر مشاور، اختلافی داشت و برای یک توجه و مساعدتی من به مرحوم رزم‌آرا مراجعه کردم به اتفاق اخوی‌ام.

یک روز تعطیل بود، منزل ایشان در کوچه جم خیابان حشمت‌الدوله همسایگی ما بود. بعد از ظهری بود و وقتی آنجا رفتم، رزم‌آرا هم تازه نخست‌وزیر شده بود چند روزی بود، یکی دو تا اتومبیل هیئت‌‌های سیاسی را دیدم که احتمال دادم، که اگر درست خاطرم باشد، مال سفیر انگلیس بود، سفیر روس بود به اتفاق بودند به چه مناسبتی. ابتدا من وقتی اتومبیل‌‌ها را دیدم از مراجعه دیگر منصرف شدم مع‌هذا چون آن گماشته اطلاع داده بود ایشان پذیرفتند. یک چند دقیقه‌ای در اتاق دیگری ما نشستیم که این سفرا و مهمان‌های ایشان رفتند. بعد رزم‌آرا ما را پذیرفت. یک چند دقیقه‌ای یادداشت‌هایی می‌کرد از مذاکراتی که داشت یا مطالبی که مورد نظرش بود. با همان روی باز و خیلی آماده گوش دادن استقبال از موضوع از ما پذیرایی کرد و مطلب را گفتیم و دفترش را باز کرد و گفت یک روزی در هفته مثلاً سه‌شنبه صبح ساعت ده شما مراجعه کنید حکم تغییر این رییس بانک را بدهند شما ببرید آنجا ابلاغ کنید. برای من خیلی جالب بود این موضوع که چطور رسیدگی نکرده به صرف اینکه یک شکایتی یکی از کارمندان نسبتاً کوچک بانک که اخوی من بود دارد چه جور محبت می‌کند. خب، بعداً روشن شد که ایشان از قبل در نظر داشته که رییس بانک را عوض بکند ولی آن حاضرالذهنی‌اش و ضمناً مدیون و مرهون کردن طرف و اینکه چگونه این محبت را تظاهر بکند و نشان بدهد و طرف را تحت تأثیر قرار بدهد به این ترتیب بود. همین طور هم شد خب به عوض اینکه یک نامه بر آن حکم را ببرد ایشان رفته بودند در دفتر نخست‌وزیری و معلوم شد آنجا منتظر بودند گفتند اطلاع داریم که تصویب‌نامه تغییر رییس بانک کشاورزی را داده بودند رسیده بود.

ولی مطلب جالب‌تر در این مورد نکته دیگری بود. فردای آن روز یا به فاصله کوتاهی آن چند نفر سران حزب توده از زندان قصر خارج شدند، که به دنبال آن شایعات مختلفی پیش آمد. یکی از آن شایعات این بود که با توافق دولت و به دست یا به دستور رزم‌آرا این کار شده است. که من ارتباط دادم این موضوع را اگر صحت می‌داشته با همان ملاقات و تعجبی که در این مورد پیش می‌آید، قدرت اعصاب این مرد بود که در یک همچین جلسه با این اهمیت که یک کار چنین مهمی برای آزاد کردن یا فرار دادن این کمونیست‌‌ها توافق کرده بود باز این‌قدر تمرکز قوای دماغی داشت که بلافاصله برای یک مراجعه شخصی کوچک آماده بود که باز کسی را و بدون هیچ چیزی که از قیافه‌اش دیده بشود بپذیرد. ولی بعد از رزم‌آرا مرحوم…

س- راجع به قتلش به غیر از آن‌چه نوشته شده شما خاطره‌ای، اطلاعی، چیزی دارید که بیان کنید؟

ج- راجع به قتلش مثل همه اموری که پیش می‌آمد، شایعات مختلفی تعبیر و تفسیر شد. البته من تماس دائمی با ایشان نداشتم که بدانم. فقط از لحاظ آشنایی شخصی که داشتم خب خیلی متأثر و متأسف شدم. اما آن‌چه که مسلم بود این بود که روحانیونی که دست در کار سیاست بودند، اگر هم مستقیماً در این قتل دخالت نداشتند مع‌هذا خوش‌وقت شدند و نسبت به او عناد و لجاجی داشتند. برای اینکه همان روز من، یعنی روز مجلس ترحیم او، به مسجد رفتم و در آنجا به نظر می‌آمد که برای اینکه یک واعظی را بالای منبر بفرستند مواجه با اشکالاتی بودند و کسی حاضر نبوده برود. و مرحوم قائم‌ مقام‌الملک رفیع هم که با نخست‌وزیران وقت در آن زمان خیلی نزدیکی و روابط داشت و حتی چند روز قبلش توی روزنامه‌‌ها منعکس بود که به اتفاق مرحوم رزم‌آرا برای بازدید بیمارستان راه آهن رفتند. در صورتی که خب به آقای رفیع ارتباطی نداشت که به بیمارستان راه آهن برود. این حکایت از نزدیکی آن دو مرحوم می‌کند، مع‌هذا در این مجلس ترحیم حاضر نبود. چون ایشان با روحانیون ارتباط نزدیکی داشت. چون در آن موقع مرحوم قائم‌مقام وکیل طالش بود، من به تصور اینکه برای ایشان کسالتی پیش آمدی کرده بعد از مجلس ترحیم به سراغ ایشان رفتند. دیدند نه بحمدالله سلامت و در منزل طبق معمول آماده پذیرایی است، جماعتی هم هستند و ایشان هم از نرفتن در مجلس ترحیم به نحوی اظهار اعتقاد می‌کند که خب موردی نداشت رفتن آنجا. جالب اینکه مرحوم علا بعداً بعد از رزم‌آرا برای یک مدت موقتی نخست‌وزیر شد آن روز در همان موقع که آنجا بودیم به دیدن مرحوم قائم‌مقام آمد و همین مسئله نرفتن مرحوم قائم‌مقام به مجلس ترحیم مطرح شد که یکی از حضار که من نمی‌شناختم ولی آدم شوخی بود یک داستان بامزه‌ای از ملانصرالدین تعریف کرد: «گفتند ملانصرالدین از خانه بیرون رفت که به مجلس ترحیم نوکر حاکم برود ولی خیلی زود برگشت. پرسیدند چطور شد نرفتی؟ گفت معلوم شد خود حاکم مرده است. برآشفته شدند تو که برای ترحیم نوکر حاکم می‌رفتی اینقدر نزدیک بودی چطور برای ترحیم خود حاکم نمی‌روی؟ گفت برای او می‌رفتم که حاکم ببیند ولی حالا که حاکم که مرده برای چه بروم؟ که مخالفش ببیند؟» این خاطره هم، این شوخی از آنجا باقی مانده که الان کسی که این را می‌گفت نمی‌شناختم ولی نزدیک بود با مرحوم رفیع.

س- راجع به نقش آقای علم، یکی از شایعات متداولی است. عدم نارضایی ظاهری شاه از این اتفاق افراد حرف‌های مختلف زدند و گفتند که ما بلافاصله یا چند وقت بعد شرفیاب شدیم و ایشان هیچ ناراحتی چیزی از این مطلب نداشتند، متأثر نبودند.

ج- آن موقع که من خدمت اعلی‌حضرت شرفیاب نمی‌شدم تماسی نداشتم. مرحوم علم را هم آن موقع مطلقاً نمی‌شناختم. ولی همین شایعه‌ای که می فرمایید دیگر به شاه رسید. و حتی بعضی اوقات بعداً که با مرحوم آقای علم آشنایی پیدا کردم به شوخی و اشاره هم در حضور خود ایشان این مطلب گاهی از اوقات بعضی‌‌ها تک مضراب می‌زدند. دیگر واقعیتی شده بود.

س- عکس‌العمل ایشان چه بود؟ لبخند می‌زدند؟

ج- طبق معمول. ایشان که آدم خود نگه‌داری بود.

س- یک مطلب دیگر. پس تیمسار رزم‌آرا اینجور که بعضی‌‌ها می‌گویند که آدم خشکی بوده و به اصطلاح سیاست مدار نبوده و این‌ها اینجور که شما می فرمایید این‌ طور‌ها هم نبوده. ظاهراً آدم مردم‌داری بوده، آدمی بوده که بلد بوده چه جور محبوبیت برای خودش ایجادکند.

ج- البته فاصله سنی و مقام و سمتی که من با مرحوم تیمسار رزم‌آرا داشتم طوری نبود که بتوانم قضاوت کاملی درباره کار او بکنم. خاطراتی که من از آن مرحوم داشتم به این ترتیب بود که در جلب همکاری و نشان دادن صمیمیت و قاطعیت آدم فوق العاده‌ای بود حالا کسانی که با او کار سیاسی کردند بهتر می‌توانند اظهارنظر بکنند.

ولی نکته‌ای که باز برمی‌گردد به مرحوم رزم‌آرا، در انتخابات دوره شانزدهم در طالش علیه مرحوم قائم‌ مقام‌الملک رفیع تشنجاتی بود و مردم اظهار تمایلی می‌کردند که من در این کار شرکت بکنم و تلگرافاتی به خود من فرستاده بود. تصادفاً در خیابان برخورد کردم به مرحوم رزم‌آرا صبح که این تلگراف رسیده بود منزل من در حشمت‌الدوله بود و منزل ایشان هم در کوچه جم، به طرف خیابان اسلامبول که پیاده می‌رفتم، مرحوم رزم‌آرا هم رییس ستاد بود و معمولاً پیاده صبح‌‌ها می‌رفت.

س- بدون گارد؟

ج- بدون گارد بله تنها می‌رفت به طرف ستاد.

س- با لباس نظامی یا شخصی؟

ج- با لباس نظامی. برخورد کردیم. البته نه همیشه بعضی اوقات چون چند بار برخورد کردیم. چون تلگراف تازه رسیده بود برخورد کردیم بعد از سلام چون در یک مسیر می‌رفتیم من چند کلمه‌ای با ایشان مطلب را مصلحت کردم که آیا صحیح است که من شرکت بکنم به نظر شما؟ آن موقع در ارتش دخالت زیادی در کار انتخابات می‌کرد برای اینکه در واقع وسیله دست مرحوم اعلی‌حضرت بود. عبارتی که مرحوم رزم‌آرا عنوان کرد حکایت از یک بدبینی فوق‌العاده نسبت به اکثر گردانندگان مجلس داشت در اینکه این‌ها ایادی خارجی هستند. حالا درست عبارت خاطرم نیست ولی خلاصه مطلب می‌خواست بفهماند که این‌ها ساخته و پرداخته خارجی‌‌ها هستند و تا موقعی‌که نتوانید مبارزه قطعی بکنید این وضع ادامه دارد. حالا این را برای خاطر دل‌خوشی من می‌گفت یا اعتقاد خودش بود چه عرض کنم.

س- پس توصیه‌اش این بود که سرکار شرکت بفرمایید یا شرکت نکنید؟

ج- در آن موقع امکان موفقیتی برای من نمی‌دید. در انتخابات دوره هفدهم اولین دوره‌ای بود که من در انتخابات شرکت کردم. البته باید گفت بیشتر برخلاف آن توصیه مرحوم رزم‌آرا و تبلیغات دولت وقت که مرحوم دکتر مصدق بود در شرکت همه مردم و تضمین آزادی انتخابات موجب این هیجان مردم و شرکت خود من شد. اما در آن دوره آزادی، من چند نتیجه گرفتم که بر می‌گردیم به حرفی که جلسه قبل خدمت‌تان عرض می‌کردم که هر ملتی لایق همان حکومتی است که دارند حالا این حرف مال هر کسی باشد چون این را به خیلی اشخاص نسبت دادند از حضرت علی گرفته تا ژان ژاک روسو در فرانسه بگویم مال کی است فرق ندارد. در آن جریان انتخابات با تمام تبلیغ و تظاهرات زیادی که در آزادی انتخابات می‌شد مع‌هذا هر کسی در حدی که مقدورش بود که به تله نیفتد از اعمال نظر خودداری نداشت. کما اینکه تیپ گیلان به مناسبت اینکه با سران عشایر تماس‌هایی داشت به تمام وسائل با تهدید و تحبیب این رؤسای عشایر برای کمک به کاندیدای خودشان استفاده می‌کرد.

س- خودشان یعنی موردنظر شاه.

ج- بله ظاهراً این‌ طور باید بوده باشد. همین آقای امیر تیموری که صحبت او را می‌کردید وزیر کشور بود و به ظاهر هم گفتند که ایشان واقعاً مصر بود که در این کار بی‌طرف بماند. ولی حالا این تصادف بود یا دست مأموری در کار بود چون فرمانداران آن دوره را به قید قرعه انتخاب کرده بودند. قرعه چنین افتاده بود که یکی از نزدیکان خیلی متعصب مرحوم رفیع از آنجا درآمده بود. این مسئله گذشت. برای هر منطقه‌ای مرحوم مصدق یعنی تشکیلات دولت سه بازرس تعیین کرده بودند که یکی اصطلاحاً بازرس قضایی بود از دادگستری و دو تا هم از کارمندان دولت وزارت‌خانه‌‌های دیگر، در آنجا کسانیکه آمده بودند از وزارت کار بودند که این‌ها دائم نظارت بکنند. و یک شورایی در تهران به عنوان شورای عالی انتخابات تحت ریاست یکی از قضات عالی رتبه دادگستری که تصور می‌کنم آقای ویشکایی بود تشکیل داده بودند یا اگر آقای ویشکایی نبود، آقای ویشکایی یکی از آن اعضای شورای عالی انتخابات بود، که دستورات و تصمیمات اگر مواردی پیش می‌آمد در هر شهرستان از نظر این شورا باید می‌گذشت. در جریان انتخابات هر چه شکایت می‌شد از اعمال نظر‌ها و دخالت‌های مأمورین و این بازرس‌‌ها هم گزارش می‌دادند هیچ نوع عکس‌العملی از تهران بر نمی‌آمد برای اینکه…

س- رقیب شما هم این آقای رفیع بودند، شما با ایشان مبارزه می‌کردید.

ج- بله. هیچ عکس‌العملی دیده نمی‌شد. مثل اینکه مأمورین وظیفه خودشان را انجام می‌دهند در این دخالت. تا بالاخره یک بار موجب شد که در زد و خورد‌ها یک نفر گلوله بخورد، از افراد طرفدار ما به اصطلاح، و با زحمتی تلفنی و با آقای دکتر مصدق صحبت کردیم که اینجا یک همچین وضعی است.

س- خود شما شخصاً با ایشان صحبت کردید؟

ج- بله، تلفنی و خیلی هم مشکل بود برای اینکه ارتباط تلفنی آن موقع از طالش به تهران کار آسانی نبود. مرحوم دکتر مصدق هم که اکثر در رختخواب بود و خیلی گرفتار مع‌هذا صحبت کردم. وقتی موضوع را که حاکی از دخالت ارتش و تیر خوردن یک فردی بود صحبت شد آن مرحوم استقبال کرد که خود شما یا کسانی که از مطلب درست اطلاع دارند فوری بفرستید تهران بیایند اینجا من آنها را ببینم. من دو نفر از افراد سرشناس محلی را فرستادم که بروند خدمت آقای نخست‌وزیر. با جاده‌‌های خراب آن موقع و وضع ناجور در هر حال آنها شب به تهران رسیدند خیلی گردآلود و خسته. در نخست‌وزیری، یعنی منزل آقای مصدق، منتظر این‌ها بودند. وقتی این‌ها رسیدند آقای مصدق این‌ها را پذیرفت و خیلی با اشتیاق و استقبال حرف‌های این‌‌ها را گوش داد. این‌‌ها هم از همه جا بی‌خبر، آن‌ طوری که خودشان تعریف می‌کنند، به موضوع خیلی شاخ و برگ دادند و دخالت ارتش و..

س- یعنی تیر از طرف یک ارتشی زده شده بود؟

ج- بله به عنوان برقراری نظم ولی در واقع برای مرعوب کردن اشخاص. تیر تعمدی نبود دیگر تصادفاً خورده بود ولی تیراندازی را می‌کردند آنها، به اصطلاح تیر هوایی می‌زدند و تصادفاً خورده بود. مرحوم دکتر مصدق این‌ها را خیلی دلگرم کرده بود که این وضع را آنجا تغییر می‌دهیم و باید حالا هیئت دولت تشکیل بشود و شما این مسئله را باید در هیئت دولت بگویید. در حدود ساعت ده یازده شب فرستادند عقب وزراء و هیئت دولت تشکیل شد. آقای مصدق می‌گویند که این‌ها بروند مطلب را در هیئت دولت که اتاق پشت بود آنجا تکرار بکنند. این‌‌ها دفعه دوم داستان را مفصل‌تر و با حرارت بیشتر برای اینکه کدخدای محل رفته در هیئت دولت دیگر معلوم است چه داد سخنی می‌دهد، به تفصیل تعریف می‌کنند. بعد که صحبت می‌شود برمی‌گردند پیش آقای نخست‌وزیر که بگویند خب ما مرخص می‌شویم می‌پرسند که آقای وزیر جنگ هم آنجا بود؟ می‌گویند نه وزیر جنگ نبود. این آقای شمس‌الدین امیر علایی که آن موقع در دولت مرحوم دکتر مصدق بود در عین حال مثل رییس دفتر رفت و آمد می‌کرد توی اتاق و این‌ها به ایشان آقای مصدق می‌گویند که وزیر جنگ را باید پیدا بکنید که این حرف‌‌ها را بشنود. مرحوم سپهبد یزدان پناه وزیر جنگ بود. گویا در حدود ساعت نیم بعد از نصف شب بالاخره یزدان پناه را پیدا می‌کنند و می‌رود، که اتفاق فوق‌العاده‌ای افتاده و حاضر می‌شود در اتاق آقای دکتر مصدق دو مرتبه برای دفعه سوم آقای مصدق اصرار می‌کنند که مطلب را بگویید. این‌‌ها به تفصیل مطلب را می‌گویند و بی‌خبر از همه جا به تصور اینکه مرحوم دکتر مصدق در این موضوع نیتش تأمین آزادی انتخابات است ضمن گفت‌وگو از آن افسر که چنین کرده برمی‌گردند می‌گویند تنها این فرمانده نیست که این کار را می‌کند فرماندار بدتر از همه، این از عاملین شخصی یکی از کاندیدا‌ها است و این دخالت‌های ناروا را می‌کند و این کار‌ها را کرده است. ابتدا قبل از این صحبت، آقای مصدق به یزدان پناه عنوان می‌کند که شما همین امشب می‌روید این مطالب را به عرض اعلی‌حضرت می‌رسانید و می‌گویید که من برای فردا صبح در بالای سر بازار شعار خواهم نوشت که تا موقعی که ارتش در انتخابات دخالت می‌کند، من دیگر توی کار انتخابات دخالت نخواهم کرد و در واقع تهدید بود. وقتی که این افراد مسئله فرماندار را مطرح می‌کنند که یزدان پناه برمی‌گردد که این فرماندار که دیگر به ارتش مربوط نیست مرحوم مصدق بلافاصله قیافه را عوض می‌کند و می‌گویند: «چی گفتید؟ فرماندار یا فرمانده؟» می‌گویند نه قربان فرماندار هم بدتر از آن. به اعتراض به این‌ها می‌گویند بلند شوید پس معلوم می‌شود همه را مزخرف می‌گویید و این‌ها را روانه می‌کند. نتیجه این شد که فهمیدیم که مرحوم مصدق از آن همه توجه و علاقه‌ای که نشان داده بود که آدم بفرستید و صحبت‌‌ها را توی هیئت دولت بگویید و این‌ها یک بهره‌برداری در کشمکشی که با دربار و اعلی‌حضرت و ارتش داشت و می‌خواست دست آنها را از انتخابات کوتاه بکند و الا در دخالت مأمورین خودش خیلی تعصبی نداشت.

س- با آن ویشکایی مناسبات شخصی خوبی داشت؟

ج- آن را بنده نمی‌دانم. نخیر آنرا نمی‌دانم. ولی در هر حال یا نمی‌خواست یا نمی‌توانست آن‌چه که وعده داده بود تأمین بکند. در این جریان انتخابات چیز دیگری مورد نظر بنده بود. بعد از این انتخابات به این ترتیب انجام شد که هر مأموری اعم از بزرگ و کوچک در هر حدی که بود لااقل در جهت نظر خودش یک نوع اعمال نظری می‌کرد، حالا که دستور مستقیم دولت نبود در هر حال دولت دستور مستقیمی نداده بود، این مشهود بود. پس از اینکه انتخابات تمام شد آن هم با تفصیل زیادی چون در حدود یک هفته رأی گیری می‌کردند.

س- در طالش.

ج- در طالش.

س- برای چند تا رأی؟

ج- جمعاً در پنج صندوق دوازده هزار رأی. یعنی هر صندوقی دو سه هزار رأی و یک هفته طول می‌کشید که با تفاصیلی فرد به فرد با دقت بیایند.

س- کاندیدا‌ها خودشان نظارتی روی صندوق‌‌ها داشتند؟

ج- کاندیدا‌ها هم افرادی را گذاشته بودند.

س- شب بخوابند پای صندوق‌ها؟

ج- که شب بخوابند پای صندوق‌‌ها و هر کدام از طرفین کسانی را در داخل هیئت نظارت داشتند که نتیجتاً نسبت به هر رأی دهنده‌ای تمام… چون محلی‌‌ها همدیگر را می‌شناسند کدام طرف کی هستند آن سخت‌گیری را راجع به اوراق هویت و شناسنامه و شرایط رأی دادن و این‌‌ها می‌کردند. فرد به فرد خیلی با دقت.

س- پس روش کار طوری بود که عملاً دخالت یا تغییر صندوق غیر ممکن بود با این ترتیب.

ج- بله و نتیجتاً بعد از یک هفته و خود رأی دهندگان هم چون خیلی در این کار زحمت کشیده بودند و تعصب به خرج داده بودند و اکثراً تعداد زیادی از آنها تا صبح هر شب دور آن خانه‌ای که صندوق تویش بود مراقب بودند که کسی نرود و نیایند. آرایی که به این ترتیب خاتمه کرد خوانده شد و رأی آن اعلام شد و صورتجلسه‌اش تنظیم شد. چون اکثریت اعضاء هیئت نظارت به دست آن فرماندار طرفدار مرحوم رفیع بودند با دخالت پشت پرده و تهدیدات ارتش بعد از خواندن رأی و اعلام این‌ها استعفا داند از انجمن نظارت.

س- نتیجه رأی چه بود؟

ج- نتیجه رأی این بود که جمعاً در حدود، این پنج تا صندوق، هشت هزار و خرده‌ای رأی من داشتم و سه هزار و خرده‌ای رأی مرحوم قائم‌ مقام‌الملک رفیع و رادیو هم این را اعلام کرد. بعد که انجمن استعفا داد طبق قانون انتخابات می‌بایستی که اعضاء علی‌البدل را فرماندار دعوت بکند و به کار ادامه بدهند. ولی همین قضات شریف در تهران که شورای عالی را تشکیل می‌دادند به دستیاری آقای ویشکایی که از منسوبین نزدیک مرحوم قائم‌ مقام‌الملک بود دستوری صادر کردند که فرماندار اعضای انجمن را دو مرتبه به کار دعوت بکند همان قبلی‌‌ها را چون می‌دانستند که آن قبلی‌‌ها طرفدار آقای رفیع هستند.