روایت کننده: آقای هلاکو رامبد

تاریخ مصاحبه: ششم آگوست ۱۹۸۳

محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه

مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

عبارت خاطرم نیست ولی مفهوم مطلب این بود که به این‌ها تفهیم بکند که همه کار دست شما است، هر جوری که می‌خواهید عمل بکنید بعد قضاوتش با مجلس است. به این ترتیب عمل کردند که بدون اینکه کسی خبردار بشود به طور خصوصی شاید در خارج از حتی محل شهر این تعداد مجدداً جمع شدند و از پنج تا صندوق چهارتای آن را که تعداد آرای مرحوم رفیع کمتر بود باطل اعلام کردند. در یک صندوق تنها صندوقی بود که شانزده عدد مرحوم رفیع بیشتر رأی داشت و در آن صندوق گویا جمعاً هزار رأی بود، هزار و چند رأی بود که پانصد و چند تا مال مرحوم رفیع بود، چهارصد و نود و چند تا هم مال من. آن یکی را از جمع دوازده هزار رأی معتبر شناختند و حتی آن صندوق اصلی که خودشان هم رأی گرفته بودند چون هیئت نظارت صندوق اصلی را خودش نظارت می‌کرد، خودشان هم رأی گرفته بودند آن را هم باطل کردند و به این ترتیب یک اعتبار نامه‌ای برای مرحوم رفیع صادر کردند. از این طرف اقدامی هم که ما کردیم این بود که اعضای علی البدل را تشویق کردیم که شما بنا به وظیفه باید جمع بشوید. این‌‌ها هم جمع شدند و به اعتبار آن استخراج اولیه خود هیئت نظارت یک اعتبار نامه‌ای برای من صادر کردند. به این ترتیب در آن انتخابات با دو تا اعتبارنامه ما به تهران آمدیم.

در این جریانات، آن‌چه مورد نظر بنده از این بحث بود این بود که ملاحظه می فرمایید که اگر دولت وقت هم به هر سیاستی یا معتقدانه یا متظاهرانه برای آزادی انتخابات تلاش می‌کرد، دست اندرکاران اجرا از دخالت و اعمال نظر خودداری نمی‌کردند. در تهران که آمدیم مرحوم دکتر مصدق برای تظاهر به بی‌طرفی خودش تا موقعی که مجلس تشکیل نشده بود نمایندگان را با مکاتبه تماس نمی‌گرفت، با رادیو تماس می‌گرفت. به طوری که در خانه‌اش هم که دعوت می‌کرد برای چند جلسه در رادیو می‌گفتند که آقای نخست‌وزیر از وکلا دعوت می‌کند که فلان روز جمع بشوند. در رادیو گفتند و از دفتر ایشان هم به من تلفن کردند که منظور آقا این است که شما هم بیایید. در آن جلسه رفتیم. ایشان در آن جلسه یک مقداری هم مشغول صحبت بودند وقتی من رسیدم.

س- کجا جمع شدید این عده به این بزرگی؟

ج- پشت منزلش ایشان باغی داشت که قبلاً سفارت ژاپن بود و آن باغ متعلق به خود آقای مصدق‌السلطنه بود که بعداً تقسیم کردند و خیابانی از داخل آن دادند که از خیابان کاخ می‌رفت می‌رسید به خیابان پهلوی. باغ بزرگی بود در آنجا چادر زده بودند. در آن جلسه هم یک مقداری تظاهر به اظهار محبت به من داشتند برای اینکه جلب توجه‌ای بکنند که ایشان بی‌نظر هستند. ولی وقتی که مجلس تشکیل شد که چند جلسه ابتدا تا موقعی که اعتبارنامه‌‌ها مطرح نبود من هم شرکت می‌کردم، خب تمام خود همین وکلا که لااقل خودشان مدعی بودند که انتخابات آزاد انتخاب شدند، تحت تأثیر سیاست و مصلحت فردی خودشان در جهتی که منفعت شخصی‌شان بود رأی می‌دادند نه در جهت واقعیت. تا به طوری که وقتی این پرونده در مجلس مطرح شد مرحوم زهری همکاری دکتر بقایی بود در حزب زحمتکشان، و آقای مهندس حسیبی این دو نفر از معترضین به آن پرونده بودند و نحوه کار انتخابات. ضمن مطالبشان که در صورت‌مجلس منعکس است چند مطلب عنوان کردند که به نظر جالب‌تر بود. یکی از این آقایان عنوان کرد که بحث وکالت حسن یا حسین نیست ولی هر کسی را می‌شود به نمایندگی شهرستان طالش احتمالاً شناخت برای اینکه ما ضابطه‌ای نداریم برای اینکه این مورد علاقه مردم هست یا نیست. به استثناء جناب رفیع برای اینکه تعداد شکایاتی که علیه ایشان با امضاء و سندیت در این پرونده شده بیشتر از تعداد رأی ایشان است، چون در واقع هم در آن موقع مردم وقتی که دیدند به این ترتیب چرخیده دسته جمعی و تن‌هایی خیلی در صدد شکایت برآمدند. بنابراین اگر این چهارصد و خرده‌ای پانصد و خرده‌ای رأی را ملاک انتخابات ایشان قرار بدهیم قریب هزار و خرده‌ای اینجا شکایت هست در پرونده‌اش. یکی دیگر هم همان استناد انجمن مرکزی بود که وقتی که هیئت نظارت خودش صندوقی را که نظارت داشته خلاف رأی می‌گرفته چه جوری به کارش ادامه داده؟ پس این تا روز آخر که خوانده و صورتجلسه کرده که دو سه هزار رأی هم این تو هست این را معتبر دانسته. بعد که دیده توی آن رأی آقای رفیع نیست این را باطل کرده است. در این فاصله کاغذ‌هایی پیدا شد بخط آن مرحوم فرماندار که این صندوق‌‌ها راهی جمع و تفریق می‌کرده که کدام را با هم بگذارند تا مرحوم رفیع زیاد در بیاید. بعد این‌ها را معلوم شد که نوشته بودند متوجه نبودند پاره کردند ریختند همانجا. دیدند نه فقط یک صندوق می‌شود، حالا بگذریم از این. این مرحله دومی راجع به خود نمایندگان بود که یک طبقه‌ای غیر از مأمور دولت بودن و این‌ها هم اعتقادی آزادی انتخابات نتیجتاً نداشتند.

س- نتیجه رأی گیری آن وقت چی شد در این مورد؟

ج- نتیجه رأی گیری جمله جالبی بود که مرحوم خسرو قشقایی عنوان کرد. خسرو قشقایی نماینده کمیسیون تحقیق بود. ایشان در جواب معترضین…

س- کمیسیون تحقیق چه گزارشی داد؟

ج- الساعه جزییاتش خاطرم نیست.

س- نه، منظور این است که کدام طرف را گرفت.

ج- گویا سمبلش کرده بودند. جواب ایشان که حکایت از همان نظریه کمیسیون تحقیق می‌کرد این بود که بله به طوری که آقای زهری گفتند با هیچ سریشمی نمی‌شود آقای رفیع را نماینده طالش دانست ولی طبق آیین‌نامه مجلس اگر مجلس رأی داد کار تمام است. حالا چون صحبت‌های اشخاص مطرح نیست و قصدمان یک مطالعه‌ای در جمع اوضاع سیاسی آنجا است. مرحوم قائم‌ مقام‌الملک هم خیلی سیاست خوبی را پیش گرفت. عنوان کرد که من از جریان انتخابات اطلاعی ندارم و دولت آقای دکتر مصدق انتخاباتی را انجام دادند و من را هم به اینجا آوردند حالا این بسته به رأی مجلس است. اکثریت وکلا هم آن موقع که طرفدار دکتر مصدق بودند و رأی دادند تمام شد. حالا بنده شخصاً خب به مصداق عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، خیلی نفع بردم از اینکه وارد آن مجلس و آن ماجرا نشدم و همیشه وقتی به عقب برمی‌گردم چه حسن تصادفی تلقی می‌کنم این جریان را. اما از اینکه یک ملتی تا موقعی که گردانندگانش و بعد خودش هر کدام در حد خودشان به واقع  معتقد به یک اصولی نباشند یک دولت به تنهایی نمی‌تواند آن اصول را پیاده بکند. نمونه‌اش همین جریان انتخابات دوره هفدهم.

س- در آن صحبت‌های انتخاباتی اولاً برای جلب آراء مردم طالش دو نفر کاندیدا چه اقداماتی می‌کردند و چه صحبت‌هایی و چه تفاوتی صحبت‌های‌شان با یکدیگر داشت؟

ج- در آن زمان مطلقاً برنامه و ایدئولوژی‌‌های سیاسی برای رأی دهندگان مطرح نبود. آن‌چه که در طالش مطرح بود روی دو عامل می‌چرخید. یکی مردم طالش، همان طوری که صحبت کردیم، بیشتر به وضع قبیله‌ای و عشیره‌ای زندگی می‌کنند. بعد از پیش آمدن مشروطه تعدادی از کدخدا مرد‌ها که زرنگ‌تر بودند و پایشان به تهران باز شده بود و این‌ها با حمایت مرحوم قائم‌ مقام‌الملک که در دوران رضاشاه هم چندین دوره در آنجا وکیل دستوری بود چون اهل طالش که نبود مرحوم قائم‌ مقام‌الملک نفوذی پیدا کرده بودند که در محل خیلی اعمال قدرت نسبت به مردم می‌کردند و مردم از این فشار این متنفذین محلی که مورد حمایت مرحوم قائم‌ مقام‌الملک بودند و قائم‌ مقام‌الملک به محل نرفته بود و مردم را هم نمی‌شناخت و مردم هم او را نمی‌شناختند فقط همین چند نفر را می‌شناخت ناراضی بودند، یکی انگیزه این بود. یکی هم به تعصب اینکه من اهل محل بودم و به عبارت خودشان خان‌زاده‌شان بودم و خاطراتی از پدر و پدربرزگ و گذشته‌‌ها داشتند یک تعصب محلی پیدا کرده بودند. خب من در محل البته به شیوه امروز غربی‌‌ها در همه جا می‌رفتم و برای آنها صحبت می‌کردم و در جهت نظر خودم تبلیغ و تشویق‌شان می‌کردم که خود این هم تا اندازه‌ای مؤثر بود که این‌‌ها می‌خواستند وکیلشان را ببینند و تماس با او داشته باشند.

س- چه قول‌هایی می‌دادید؟ چه اظهاراتی می‌کردید که مثلاً چه خواهم کرد …

ج- چیزی که بیشتر آن موقع مطرح بود در واقع همان تأمین عدالت بود برای این‌ها بیشتر از همه چیز و خب عملاً این کار شد در آنجا به طوری که اظهار محبت و وابستگی‌شان هم به من شاید به این سبب بود که آن‌چه به آنها وعده می‌دادیم بعد هم عمل می‌کردیم. یکی از برخورد‌های جالبی که در این انتخابات هفدهم داشتیم با مرحوم کاشانی بود.

س- آیت الله کاشانی.

ج- آیت الله کاشانی که ایشان آن موقع زیاد دست در کار دخالت در امور بود. جالب این بود که مرحوم آدم خیلی خوش‌رویی بود و به همان نحوه ملا‌ها که روی زمین توی اتاق کوچک و خیلی فقیرانه‌ای می‌نشستند همه را قاطی می‌پذیرفت و صحبت می‌کرد. بعد خلوت می‌کرد و زیر گوشی صحبت می‌کرد. تنها توصیه‌ای که می‌کرد، من خیال می‌کردم به من است و بعد معلوم شد به همه می‌کرد، می‌گفت “بده بکشنش”. این تکیه کلام آن مرحوم این بود که بده بکشندش. این چیزی بود که از دوره هفدهم باقی بود.

س- آن وقت شما پس به کار‌های شخصی پرداختید؟ بین دوره هفدهم و هیجدهم.

ج- به طور کلی خب من شخصاً که یک مؤسسه تجارتی داشتم، حمل و نقل بین المللی و کارنمایندگی هواپیمایی و کشتیرانی بود که کار اشتغال جاری‌ام آن بود و کار املاکم در طالش و محل. و در این فاصله هم خب بیشتر وقت صرف همین ارثیه انتخابات است. چون کار انتخابات خیلی سهل است ولی ارثیه‌اش خیلی مشکل است. آن چیزی است که تمام رأی دهندگان هر کدام که رفتند رأی دادند بعد برای تمام دوران انتخابات تا بعد تمام مسائل شخصی‌شان را از آن وکیلشان می‌خواهند، در طالش ما این‌ طور است.

س- شما با وجودی که وکیل نبودید می‌آمدند پهلوی شما.

ج- برای او فرقی ندارد، بله دیگر. حالا این مسائل داخلی خانواده‌شان باشد، گرفتاری مالی آنها باشد، دعوا با دستگاهشان باشد، نظام وظیفه فرزندشان باشد الی آخر. و این خودش مشغله خیلی جالبی است برای من و حوصله می‌خواهد. و به این ترتیب خب آن وکیل هم قاعدتاً زمینه‌سازی دوره بعدش را می‌کند با این ارتباطی که با مردم دارد. تا در این فاصله مجلس هفدهم را که با رفراندوم منحل کردند و مجلس مرحوم سپهبد زاهدی به سرکار آمد.

س- در این دوران دکتر مصدق با وقایع مهمی که اتفاق افتاده بود شما هیچ تماسی، نظارتی، خاطره‌ای از هیچ‌کدامش دارید؟

ج- نخیر چون من که دیگر سمتی نداشتم بعد از تصویب اعتبارنامه آقای قائم‌مقام مستقیماً در کار سیاست دخالتی نداشتم. ولی باز یک خاطره‌ای از خود مرحوم دکتر مصدق باقی مانده است. خب بعد از این واقعه انتخابات، آن فرماندار آقای آروند نامی بود آخر سر هم مرحوم شد و بیچاره من از او دستگیری می‌کردم تا فوت کرد، درصدد تسویه حساب با مردم که حاضر نشده بودند مطابق نظر او رأی بدهند و این‌ها بر آمده بود، خیلی مردم را اذیت می‌کردند. من پیش مرحوم مصدق السلطنه رفتم که خب اذیت این شکل است حالا انتخابات به جای خود ولی مردم که تقصیری ندارند. مردم خیلی بر آشفته‌اند و در این فاصله آن فرماندار زابل آقای کوثر نام را هم مردم ریخته بودند کشته بودند.

برای تهدید مرحوم مصدق گفتم که اگر که در اینجا رسیدگی نشود من می‌ترسم که یک همچین واقعه‌ای پیش بیاید. از هوشیاری‌‌های آن مرحوم با تمام این تفاصیل برگشت گفت خب به من بگویید که کار انتخابات به کجا کشید. گفتم کار انتخابات را که شما بهتر از من اطلاع دارید که حالا آقای قائم مقامی نامی. گفتند من با پدربزرگ شما دوست بودم. برای اینکه نصیحت در سیاست به شما بکنم، غرامت جنگ را قشون شکست‌خورده می‌دهد. اگر قبل از تمام شدن انتخابات فرماندار که سهل است چهار نفر دیگر را هم می‌دادید می‌کشتند و شما می‌رفتید به مجلس آقای قائم‌مقام را می‌گرفتند. ولی حالا اگر طرفداران آقای قائم‌مقام هم به فرماندار آسیبی برسانند شما را می‌گیرند. بنابراین بلند شو، ولی نروی منزل از همین جا راست برو به طالش، مواظب باش که مبادا به فرماندار کسی صدمه‌ای بزند برای اینکه فقط تو را خواهند گرفت.

س- جواب نیمچه تهدید را ایشان با تهدید دادند.

ج- بله با تهدید متقابل دادند. خب این زرنگی‌‌های خاص خودش بود. بعد از انتخابات مجلس هفدهم و آمدن سپهبد زاهدی مرحوم، خب انتخابات هیجدهم پیش آمد. در انتخابات هیجدهم ما دو گرفتاری داشتیم. یکی اینکه مرحوم قائم‌ مقام‌الملک، خب با همه رجال و معممین قم روابط و دوستی‌‌های خیلی دیرینه داشت، در دربار نفوذ فوق العاده‌ای داشت. یکی اینکه من شخصاً متهم به این بودم که لابد در اثر نزدیکی با دستگاه دولت مصدق آن آراء را آوردم، در صورتی که کسی که طالش نیامده بود وضع را ببیند که قطعاً ما خودمان چوب خورده دستگاه مرحوم مصدق بودیم.

راجع به دوره سپهبد زاهدی مرحوم صحبت می‌کردیم. ولی خب مراجعات و تشبثات و تلگرافاتی که اهالی می‌کردند آن موقع، برای اینکه این بار دیگر ما زیر بار وکیل تحمیلی نخواهیم رفت و اینها، باز خودش یک نمونه‌ای است که دستگاه‌‌ها خواه و ناخواه اگر خودم مردم یک چیزی را بخواهند نمی‌توانند ندیده بگیرند. روزی آقای سلیمان بهبودی که در دربار کار می‌کرد، پدر مهندس بهبودی، به اتفاق آقای پور سرتیپ که بعداً شد نایب رییس مجلس به دیدن من آمدند. بعد از مقدماتی عنوان کردند که اعلی‌حضرت علاقمند هستند که آقای سید مصطفی کاشانی به سبب خدماتی که در دوران دکتر مصدق در جهت اعلی‌حضرت انجام دادند وکیل بشوند و متأسفانه دولت، که منظور سپهبد زاهدی باشد، با این کار موافق نیست. از سبزوار یا نیشابور، گویا سبزوار است اگر اشتباه نکنم. قرار بوده است که ایشان خودش مدعی بوده است که آرائی دارند و می‌تواند وکیل بشود. بعد گویا دو رأی فقط به اسم او در آمد. چون آن موقع انتخابات در یک روز انجام نمی‌گرفت. هر شهرستانی سوا سوا به دستور وزارت کشور بود. یک شوخی هم در آنجا عنوان کردند که مگر بقیه چند تا رأی دارند؟ بقیه معمولاً یک رأی دارند.

س- این را کی گفته بوده؟ خود آقای کاشانی؟

ج- نخیر سلیمان بهبودی پیغام آورده بود. حالا این‌ طور فکر شده که شما که جوان هستید و تا آخر عمر می‌توانید از حوزه خودتان وکیل بشوید، از شما خواستند که کمک بکنید که این را در آنجا و در طالش وکیل بکنید. حقیقت امر را نمی‌دانم این پیغام از طرف اعلی‌حضرت بود یا ساختگی بود ولی آن‌چه که به دنبالش پیش آمد فردای آن روز یا پس فردای آن روز مرحوم سپهبد زاهدی من را خواست و به صورت نیمه اعتراضی ایشان گفتند خب حالا شما که دیگر شاه شناس شدید و با اعلی‌حضرت تمام کار‌ها را می‌کنید، خودتان توافق کردید که از آنجا کاشانی در بیاید. حالا واقعاً این‌ طور بوده که اعلی‌حضرت به ایشان این‌ طور گفته بودند یا اصلاً ساخته و پرداخته خودشان بوده است بنده نمی‌دانم. به هرحال دیگر وقتی دولت و اعلی‌حضرت هر دو خواسته بودند من هم دو کار کردم. یکی اینکه در هر حال برای اینکه توی تاریخ یک آثاری بماند اعلانی به روزنامه اطلاعات و کیهان دادم که ظاهر اعلان خیلی محترمانه بود ولی مفهومش طوری بود که من خیلی تعجب کردم چطور این‌ها آن اعلان را چاپ کردند.

آن اعلان این بود که هر چند که من از پشتیبانی همه هم‌ولایتی‌‌ها و اهالی محترم طالش برخوردار هستم ولی برای جلوگیری از خونریزی و مزاحمت مردم، اکنون که آقای کاشانی مورد عنایت اعلی‌حضرت همایونی قرار گرفته‌اند توصیه می‌کنم که به ایشان رأی بدهید. از تعجب روزگار این اعلان را چاپ کردند توی روزنامه. حالا یا از دستشان در رفته بود یا شیطنت کسی که آنجا بود خبردار نیستم. ولی تنها انعکاسی که از آن اعلان دیدم مرحوم سرتیپ قرنی که رییس رکن دو بود و خیلی با من دوست بود از زمان ارتش با هم دوستی زیادی داشتیم، به من تلفن کرد که این شیطنت را فهمیدیم ولی دیگران را کار نداشته باش. اینجا به مناسبت پیش آمدن اسم سرتیپ قرنی یک مسئله‌ای در دوران مصدق جالب است که خاطرم آمد برگردیم به آن موضوع.

این تیمسار قرنی برای یک مدتی در دوران آخر حکومت مرحوم دکتر مصدق، فرمانده تیپ گیلان بود. ایشان گویا به مناسباتی که در جهت اعلی‌حضرت بر علیه دولت دست به کار اقداماتی شده بود عوضش کرده بودند، همان روز‌های نزدیک بیست و پنجم مثلاً بیست و چندم مرداد. من مسبوق شدم و آقای سرتیپ تقی ریاحی رییس ستاد ارتش مرحوم دکتر مصدق بود. سابقه آشنایی با ایشان داشتم و به مناسبت اینکه موضوع با استان گیلان ارتباط پیدا می‌کرد و من هم ذی‌علاقه بودم به ایشان مراجعه کردم که قرنی را نه برای رویه سیاسی‌اش، به خاطر علاقمندی به خود تیمسار قرنی، بهتر است شما او را بر گردانید سرکارش. در این موقع به ریاحی گفتند که وزیر کار آقای دکتر عالمی آمده و کار فوری دارد. صحبت ما هم تمام شده بود، یک چند دقیقه‌ای که ابتدای صحبت عالمی پیش آمد معلوم شد که عالمی برای دستوری که دکتر مصدق به ایشان داده ملاقاتی با رییس ستاد داشت. در همین موقع تلفنی از رکن دو ستاد با این Intercom می‌گویند یک همچین دستگاه‌هایی گویا سرتیپ سیاسی که رییس رکن دو آن موقع بود با رییس ستاد صحبت می‌کرد. گفت اطلاع می‌دهند از بازارچه مروی که در اینجا اجتماعات مثل روز‌های قبل جمع شدند و علیه اعلی‌حضرت شعار‌هایی می‌دهند. حالا بیشتر از سی سال می‌گذرد و درست جزییات در ذهنم باقی نمانده ولی موضوع گویا ارتباط پیدا می‌کرد با پیغامی که آقای عالمی از طرف نخست‌وزیر آورده بود. تیمسار ریاحی بلافاصله دستور دادند که شدیداً این‌ها را متفرق بکنید و نگذارید که این شعار‌ها داده بشود. بعدهم مذاکرات آقای عالمی با تیسمار ریاحی چنین به خاطرم مانده که حکایت از این داشت که کارگرانی در شهر این شعار‌هایی که علیه اعلی‌حضرت به در و دیوار نوشته شده پاک بکنند.

س- اعلی‌حضرت از ایران رفته بودند؟

ج- بله گمان می‌کنم همان فاصله بیست و پنجم و بیست و هشتم بود، یک همچین تاریخی است. به این ترتیب در ذهن من ماند آن نسبت که به تیمسار ریاحی و آقای دکتر مصدق می‌دادند که علیه اعلی‌حضرت هستند و این‌ها اگر هم بوده به آن صورتی که خود این‌ها شعار بنویسند و طرفدار توهین در خیابان باشند و این‌ها نباید می‌بوده باشد. این خاطره باقی ماند برای من. و تیمسار ریاحی هم محبت کردند و قرنی را برگرداندند ولی تصادفاً قرنی رفت آنجا و علیه دکتر مصدق در گیلان و به نفع اعلی‌حضرت دست به کار شد.

برگردیم سر انتخابات دوره هیجدهم، در این انتخابات تماسی که با مرحوم سپهبد زاهدی من پیدا کردم یکی از با شخصیت‌ترین افرادی را که من در زندگی برخورد کردم و در ذهنم باقی مانده از همین سپهبد زاهدی است، بله. البته فکر نمی‌کنم که آدم خیلی طرفدار فضیلت و تقوی و مبانی اخلاقی و این مسائل بوده باشد. ولی از لحاظ کاراکتر‌های مخصوص خودش آدم خیلی قوی به نظر من رسید. علاوه بر شخصیتش خیلی آشنا به روحیات ملت خودمان بود. یک چند تا خاطره باقی ماند. خب مرحوم کاشانی وکیل شد و خود آن مرحوم هم آمد منزل ما و پشت قرآن نوشت که در تمام طول مدت وکالت در مجلس مطلبی را خلاف نظر و مطلحتی که من می‌بینم اقدام نکند. چون او خب عاشق وکیل شدن بود با هر شرایطی.

س- آقای سید مصطفی کاشانی؟

ج- سید مصطفی. که بیچاره بعد، قبل از پایان مجلس فوت کرد. خب من به محل رفتم و از مردم خواستم، خواهش کردم که کمک بکنند و این انتخابات انجام شد.

س- این درست است که ایشان خط پدرش را بلد بوده تقلید بکند و از طرف پدرش توصیه می‌نوشته و امضاء پدرش را می‌کرده؟

ج- این را نمی‌دانم. نخیر آن را نمی‌دانم ولی خدا رحمت کند جوان خیلی بی‌بند و باری دیدمش. به این ترتیب که یک سفر به طالش رفته بود و برگشته بود و در منزل خودش چند دسته پاکت‌های مثلاً صدتایی، دویست‌تایی این کاغذ‌هایی بود که در محل به او داده بودند. خب همان طوری که عرض کردم محلی‌‌ها در آن موقع در طالش ما به خصوص شاید روی رابطه‌ای که با من داشتند همه چیز را از وکیل می‌خواستند، هر مطلب شخصی و غیر شخصی را از او پرسیدم که خب شما با این کاغذ‌ها چه کار می‌کنید؟ گفت هیچی این‌ها را می‌ریزیم و می‌سوزانیم. در حالیکه خب من با این‌ها لااقل اگر کار هم انجام نمی‌دادم یک جوابی برای دل‌خوشی آنها حتماً می‌فرستادم، بگذریم. حالا راجع به مرحوم سپهبد زاهدی عرض می‌کردم. یکی از رؤسای عشایر برای تثبیت وضع محلی خودش، خیلی علاقمند بود که سپهبد زاهدی را ببیند و مورد محبت ایشان قرار بگیرد. من روزی وقت گرفتم و رفتیم به قیطریه، نخست‌وزیر در قیطریه تابستان منزل آقای… آن خانواده اکبر بود اصغر بود- آن قیطریه باغی داشتند که نخست‌وزیر آنجا منتقل شده بود. وقتی به سپهبد زاهدی مرحوم گفتم که این مرد آمده است و می‌خواهد شما را ببیند خیلی بر آشفت و معاونش را که آقای فولادوند بود خواست و گفت که دولت در تعقیب این مرد است و حالا چون به اتفاق فلان کس آمده اینجا توی باغ هست مزاحمش نشوید. ولی شما فردا منزلت این را بخواه و بگو که ساکت خانه‌اش بنشیند و الا دولت پدرش را در خواهد آورد، اسلحه ما پیش این پیدا کردیم و خیلی تهدیدش کنید. من خیلی ناراحت شدم که حالا این را آوردم که بلکه برایش یک نشانی هم بگیرم برای اینکه در محل به وجودش احتیاج داریم حالا به این صورت درآمد. خب زوری هم نمی‌توانستیم به سپهبد زاهدی بگوییم، خداحافظی کردیم. فردا برای اینکه دیگر یک دفعه از همان منزل آقای فولادوند این را توقیف نکنند و اینها، من خودم این را برداشتم و بردم منزل فولادوند. فردا هم طبق دستور قبلی سپهبد زاهدی فولادوند باز تک من را خواست و مدتی صبحانه خوردیم با هم، بعد این آقا را که آنجا در اتاق انتظار نشانده بودند آقای فولادوند خواست. همان نهیب و شدت و که دولت اگر برای خاطر فلان‌کس نبود با شما اله خواهد کرد بله خواهد کرد، فلان‌کس حالا وساطت کرده است. آقای لاجوردی چیزی که برای ما که آدم بی‌تجربه‌ای بودیم خیلی عجیب بود از منزل آقای فولادوند که بیرون آمدیم درست مثل آبی که روی آتش ریخته باشند، این آقای یونس آقاجانی که از رؤسای عشایر محل بود بر خلاف ساعت قبلش که همش قصد مطالبه داشت و اله و بله باید بکنند و فلان و اینها. به طوری عبد و عبید و مطیع و جا نثار شده بود که بله… که حتی تعارف می‌کردیم که سوار اتومبیل هم بشود دیگر آن را حد خودش نمی‌دانست. دیگر تمام مدت خیلی تمکین می‌کرد و محبت می‌کرد. بعد در موقعیت دیگری از مرحوم سپهبد زاهدی در سوییس پرسیدم شما این یونس را می‌شناختید؟ واقعیت داشت؟ گفت نه، من این عشایر را می‌شناسم. این‌‌ها را به محض اینکه رو به آنها بدهید این‌ طور هستند. از آن مطلب هم من این نیت را داشتم که به تو محبتی بشود. چون خوب می‌دانستم با او باید چه جور رفتار بشود. این‌هم یکی از شناخت روحیات بود. یک دفعه دیگر فرمانداری به اسم دولتشاهی نامی بود که این در مدرسه نظام با خود ما بود. من اقدام کرده بودم و این را فرستاده بودند به فرمانداری طالش. بعد که مرحوم کاشانی وکیل شد شایع شد، حقیقتش را نمی‌دانم، که بعضی از این وکلا از مأمورین دولت که در محل بودند یک باجی می‌گرفتند. و حالا صحت داشت یا نه در این مورد به خصوص من وارد نیستم، به هرحال به استظهار حمایت مرحوم کاشانی این دست به سوء استفاده و اخاذی زیادی در محل زده بود و به هر عنوانی که می‌شد با چند تا از مأمورین ادارات مثل ژاندارمری و شهربانی و دادگاه و این‌ها هم‌دست شده بودند و هر از چندی برای یک کسی که صنار سه شاهی پیشش پیدا می‌کردند کلکی جور می‌کردند که پرونده‌ای برایش درست بکنند تا اینکه پولی از او بگیرند.

خب مردم هم که من را ضامن کار‌ها و در واقع معرفی کننده آقای کاشانی می‌دانستند شکایت کردند و به محل رفتم و دیدم موضوع درست است. برای تعویض این فرماندار و آن مأمورین رفتم پیش سپهبد زاهدی مرحوم. تا من رسیدم مرحوم سپهبد زاهدی گفت آهان یک بازرسی فرستادیم به طالش و آمده که این فرماندار شما دزد قهاری است و اله و بله است. معلوم شد که آن بازرس‌‌ها هم خبردار شده بودند و آن سرتیپ شوکت که رییس شهربانی‌‌های آن منطقه بوده و گزارش داده تقاضا کرده که این چند تا مأمور را همان جابجا همه را بفرستند به رشت و معاونین‌شان فعلاً کارشان را بکنند تا اینکه جانشینی برای این‌ها تعیین بشود، این منطقه شما این‌ طور است. آقای سرابندی که معاون اداری‌اش بود خواست و گفت آن تلگراف رمز گزارشات طالش را بیاورید. آوردند و قلمش را در آورد و از من پرسید که خب فرماندار خوبی می‌شناسی بفرستیم آنجا؟ من برای اینکه به سپهبد زاهدی مرحوم بقبولانم که این کار را برای خاطر من نمی‌کنید واقعاً این فرماندار فرماندار ناصالحی است یک شمه‌ای از کار‌هایی که به محل رفته بودم و شنیده بودم این می‌کند برایش تعریف کردم که این آدم این‌ طور هست حتی پول بقال را هم نمی‌دهد. و آدم بی‌عفتی هم است، یک کار‌های ناجوری می‌کند. وقتی این را گفتم برگشت به سرابندی گفت خب شما بفرمایید این پرونده باشد فولادوند بیاید. فولادوند معاون اجرایش بود. به فولادوند گفت که فرمانداری در طالش هست که من اول خیال می‌کردم که این را عوضش بکنیم ولی این‌ طور که رامبد می‌گوید معلوم می‌شود که این در دوره مصدق لابد لاف و تشکش هم گرو گذاشته حالا به امید اینکه برگردد یک خانه بخرد رفته به طالش و بدتر از ما جلو خودش را هم نمی‌تواند بگیرد. خب این را اگر ما عوض بکنیم می‌آید اینجا تهران بدبخت باید کنار خیابان از گرسنگی بمیرد. این را شما بخواهید و به او بگویید که از این کثافت کاری‌‌ها نکند و بگویید هم که رامبد با ما دوست است. اگر پولی چیزی هر چه می‌خواهد از خود رامبد بگیرد و آنجا مزاحم مردم نشود و این کار‌ها را هم باید طبق وظائف خب انجام بدهد.

س- این را واقعاً جدی می‌گفت؟

ج- واقعاً جدی. یعنی اصلاً شناختی که از مسئله داشت به این ترتیب بود که آن اصولی که ما معتقد هستیم که کار‌ها روی یک ضوابط اداری انجام بشود، او معتقد بود که باید روی ضوابط انسانی انجام بشود. بعد هم مرا نصیحت کرد که تو خیال می‌کنی این را برداریم یکی دیگر را بفرستیم مثل همین فرقی می‌کند، ولی لااقل خود این وقتی که فهمیده که ما می‌دانیم دزد است و این‌ها دیگر کثافت کاری نمی‌کند و تو هم که می‌خواهی به داد مردم برسند خب می‌فهمد که باید طبق نظر تو رفتار کند. این‌هم خاطره دیگری از مرحوم سپهبد زاهدی.

در این دوره هیجدهم بود که در واقع پایه سکوت مجلسیان در واقع ریخته شد. من که در مجلس آن دوره نبودم، ولی بعد از مرحوم سپهبد زاهدی چون هنوز سپهبد بختیار که شاید آن موقع هنوز سرلشکر بود یا سپهبد شده بود خاطرم نیست، سرلشکر بختیار به صورتی یا فرماندار نظامی تهران بود چیزی بود در امور دخالت داشت. یکی از نمایندگانی که شاید با خودتان هم دوست باشد آقای شاهرخشاهی…

س- با برادرم قاسم دوست است.

ج- هرمز شاهرخشاهی که از دوستان سپهبد زاهدی بود یعنی خانوادگی دوست آقای اردشیر زاهدی بود بر علیه سازمان برنامه که آقای ابتهاج…

س- کدام شاهرخشاهی را می گویید؟

ج- هرمز. بر علیه آقای ابتهاج یا سازمان برنامه در مجلس مطالبی عنوان کرد که شنیده شد با دخالت آقای بختیار که آقای شاهرخشاهی هنوز بحمدالله حیات دارند و جزییاتش را بهتر می‌دانند موجب شد که ایشان دیگر با تهدیداتی که شد یا مزاحمت‌هایی که برای ایشان فراهم شد از کار تعقیب مسئله دست بردارند.

یکی دیگر آقای دیوان بگی که صحبتشان را می‌کردیم. مرحوم دیوان بگی از وکلای دوره چهارم پنجم مجلس بود و از همکاران نزدیک مرحوم تیمورتاش. در حین وکالت مجلس در دوره پنجم مرحوم رضاشاه او را برای استانداری گیلان فرستاده بود و بعد از برکناری تیمورتاش او را به مازندران فرستاد که به اصطلاح خانه خود رضاشاه بود و علاقمند بود که کار‌ها درست انجام بگیرد. او از مرحوم رضاشاه داستان‌‌های زیادی، خاطرات خیلی زیاد جالبی داشت همان طوری که عرض کردم من اغلب خواهش می‌کردم و تشریف می‌آوردند در باغ کرج آنجا با ایشان صحبت می‌کردیم. اما بعد از رفتن قوای روس از ایران یعنی در سال ۱۳۲۵ و ۱۳۲۶ هم برای بار دوم یک بار ایشان استاندار گیلان شد و در آن دوره بعدی من هم که در طالش دست به کار یک مقداری عمران و آبادی و رسیدگی به کار مردم بودم، آن موقع البته هنوز وکیل نبودم، با ایشان آشنایی نزدیکی پیدا کردم. این یک پایه دوستی شد که باز از آن موقع یک خاطره پیش می‌آید.

یک روز مرحوم دیوان بگی را خیلی ناراحت و عصبانی در استانداری دیدم. پرسیدم چیست؟ گفت: راجع به ولایت شما طالش است. گفتم چیست؟ گفت سپهبد امیر احمدی وزیر کشور تلفن می‌کند که آقای قائم‌ مقام‌الملک رفیع وکیل طالش اظهار می‌کنند که این شهربانی و ژاندارمری در آنجا مزاحم مردم هستند و مردم را بی‌خودی اذیت می‌کنند این را بگویید برچینند و بیایند خود محلی‌‌ها با همدیگر کنار می‌آیند. خب این حکایت از همان رابطه مرحوم قائم‌ مقام‌الملک با آن رؤسای عشایر می‌کرد که می‌خواستند خود آن رؤسا حکومت مستقیم بکنند و دیوان بگی خیلی مخالفت کرده بود و برای همین موضوع هم با مرحوم قائم‌ مقام‌الملک ارتباطشان به هم خورده بود. برگردیم سردوره هیجدهم. در این دوره هیجدهم آقای دیوان بگی سناتور بود، سناتور انتصابی چون روی همان سابقه خدمت به مرحوم رضاشاه خانم ایشان هم که از خانواده قره‌گوزلو بود جزو ندیمه‌‌های علیاحضرت ملکه مادر بود و رفت و آمد شخصی در دربار داشت و مورد مرحمت اعلی‌حضرت بود و سناتور انتصابی. در دوره مرحوم سپهبد زاهدی ایشان چند تا نطق‌‌های شدیدی علیه فساد و نحوه سیستم حکومت کردند، یعنی علیه دولت کردند.

س- دولت زاهدی می‌شد.

ج- دولت زاهدی. این ادامه پیدا کرد تا در دولت مرحوم علا که pact بغداد مطرح بود. آقای دیوان بگی با pact بغداد نظر مساعد نداشت. گویا این به اطلاع اعلی‌حضرت رسیده بود و به طوری که خود مرحوم دیوان بگی تعریف می‌کرد آقای علم را که وزیر کشور بود اعلی‌حضرت فرستاده بودند پیش دیوان بگی که از صحبت صرف نظر کنند. دیوان بگی قبول نکرده بود. گفته بود اگر مطلبی باشد با خود اعلی‌حضرت من صحبت می‌کنم. بعد که این شرفیاب شده بود اعلی‌حضرت خیلی محبت کرده بودند، نشسته بودند و چای خورده بودند و مطلب را مطرح کرده بودند. او به اعلی‌حضرت عرض کرده بود: «من سناتور انتصابی هستم، اگر اعلی‌حضرت میل ندارید من این اعتبارنامه‌ای را که مرحمت کردید آوردم من وکیل شما هستم خدمت‌تان پس بدهم دیگر نمی‌روم ولی اگر بروم مجلس باید صحبتم را بکنم.»

استدلال کرده بود که ما هزار و پانصد کیلومتر با روس‌‌ها هم جوار هستیم اگر یک اتفاقی دو مرتبه بیافتد و این روس‌‌ها بیایند اینجا، این صحیح نیست که ملت ایران را دشمن خودشان بدانند بالاخره سنا و مجلس نمایندگان ملت هستند. حالا این لایحه pact بغداد با یک اکثریتی تصویب می‌شود. اعلی‌حضرت هم می فرمایید که نمایندگانی معتقد بودند، طرفدار دولت بودند رأی دادند ولی حتی نماینده اعلی‌حضرت هم که سناتور انتصابی است رأی بدهد، نباید اعلی‌حضرت مخالفت با یک دولت دیگری را اعلام بکند، یک رژیم دیگری را. اعلی‌حضرت ناراحت می‌شوند و می‌فرمایند، «همین؟ اسرار غیرصحیحی هست که شما توی مجلس می گویید و بعد رادیو مسکو از آن استفاده می‌کند و بازگو می‌کند.» دیوان بگی به عرض‌شان می‌رساند که این گزارشاتی که خدمت‌تان می‌دهند صحیح نیست. مسکو با این عظمتی که روسیه پیدا کرده این‌قدر آدم دارد که بتوانند مقاله بنویسند احتیاجی به نطق من ندارند ولی اعلی‌حضرت باید در سیاست قیافه بی‌طرفی داشته باشید که سلطنت همیشه حفظ بشود. موجب کدورت اعلی‌حضرت می‌شود. دیوان بگی نطق تندی در مجلس کرد که شاید شروع آن چون جالب بود در ذهن من باقی ماند…