روایت‌کننده: آقای دکتر غلامحسین ساعدی

تاریخ مصاحبه: پنجم آوریل ۱۹۸۴

محل مصاحبه: پاریس – فرانسه

مصاحبه کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

 

مصاحبه با آقای دکتر غلامحسین ساعدی در روز شانزده فروردین ۱۳۶۳ برابر با ۵ آوریل ۱۹۸۴ در شهر پاریس- فرانسه. مصاحبه‌کننده ضیاء صدقی.

س- آقای دکتر ساعدی می‌خواهم از شما خواهش بکنم که در بدو امر یک شرح حال مختصری راجع به خودتان برای ما توضیح بدهید که کجا به دنیا آمدید و در چه سالی، در کجا تحصیل کردید و چگونه وارد فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی شدید؟

ج- من ۱۳۱۴ توی تبریز رو خشت افتادم، توی یک خانواده کارمند اندکی بدحال، فقیر مثلاً . تحصیلاتم در تبریز بود حتی طب را در تبریز خواندم.

س- در دانشگاه تبریز؟

ج- آره.

س- چه سالی وارد دانشکده طب شدید؟

ج- من حدود ۱۳۳۹- ۱۳۴۰ فارغ‌التحصیل شدم. عرض کنم که برای دیدن تخصص به تهران آمدم و رفتم قسمت روانپزشکی، مدتی در بیمارستان روزبه کار می‌کردم. از آنجا هم ساواک و اینها یک کاری کردند که من دیگر توی دانشگاه نباشم.

س- چرا؟

ج- دلیلش هم روشن بود. معمولاً سر کلاس‌ها و با دانشجویان و اینها که مثلاً بحث بود. ما مثلاً تا حدودی نمی‌رفتند دنبال اینکه قضایای روانی را تنها بیوشیمیک بدانند این فاکتورهای مثلاً اجتماعی واین چیزها برای من خیلی مطرح بود. مثلاً در مورد دپرسیون‌ها من ده تا بیست‌تا مریض را می‌بردم سر کلاس و نشان می‌دادم و بعد از آنها می‌پرسیدم خیلی دقیق و یک‌مرتبه معلوم می‌شد که چه مقدار از فاکتورها مثلاً عوامل بیرونی بوده یا درمانی بوده، در مورد تراپی هم همینطور. به ناچار خیال می‌کردند که من تبلیغ یک مکتبی را می‌کنم توی کلاس که به عوامل اجتماعی توجه کردم چه ربطی دارد معلوم است حالا آدم دارای هر نوع مرام و عقیده‌ای باشد چیز می‌کند ولی اینها اینجوری فکر می‌کردند که بعد از آن هم مدتی فقط این‌ور و آن‌ور می‌گشتم و سفر می‌رفتم و این‌ور و آن‌ور را می‌دیدم. تا سال ۵۳ که مرا گرفتند. قبل از آن هم زندان دیگر محل …

س- یعنی بعد از ۲۸ مرداد دیگر. اولین بار بود که زندان رفتید؟

ج- نه نه.

س- ۱۹۵۳ گفتید.

ج- ۵۳ آخرین زندان من بود، آره.

س- چه سالی برای اولین بار زندان رفتید؟

ج- اولین بار قبل از ۲۸ مرداد.

س- قبل از ۲۸ مرداد چرا شما را دستگیر کردند؟

ج- یک بچه بودم و من توی سازمان جوانان فرقه دموکرات کار می‌کردم که به صورت مخفی درآمده بود. مسئول سه تا روزنامه من بودم. یکی به اسم «فریاد»، یکی به اسم «صعود» که اتفاقاً این ماجرای صاحب امتیاز صعود فوق‌العاده برای شما جالب است. اولین آدمی که بعد از ۲۸ مرداد ترور کردند این آدم بود و اسمش بود آرمائیس آرزومانیان…

س- آرمائيس آرزومانیان؟

ج- یک ارمنی فقیری بود. او صاحب امتیاز یک روزنامه بود به اسم «صعود» و یک روزنامه سومی بود به اسم «جوانان آذربایجان» که مسئول همه کارشان من بودم نوشتن و «با»ی بسم‌الله تا «تای» تمت را بنده باید می‌نوشتم، گزارش تهیه می‌کردم، تفسیر سیاسی می‌نوشتم. بچه بودم حتی ریش و سبیل درنیامده. خوب بنده گیر آنها افتادیم و هی می‌زدند و فلان و اینها. بعد از ۲۸ مرداد هم که برای چند ماه مخفی بودم…

س- قبل از ۲۸ مرداد زمان حکومت دکتر مصدق هنوز فرقه‌ی دموکرات به صورت مخفی پس فعالیت داشت؟

ج- بله، بله دقیقا. فرقه‌ی دموکرات آذربایجان فعالیت داشت.

س- موضع فرقه‌ی دموکرات آذربایجان در آن موقع نسبت به حکومت دکتر مصدق و موضع حزب توده نسبت به دکتر مصدق چگونه بود؟ آیا از سیاست حزب توده پیروی می‌کرد؟

ج- بدبختانه تا آنجایی که من مثلاً الان بعد از یک ربع قرن نسبت به این فکر می‌کنم فکر می‌کنم که این‌طوری بوده، هیچ تاندانس به‌خصوصی نسبت به اینکه مثلاً حکومت دکتر مصدق یک چیز ملی، ملی نه به معنای ناسیونالیست و اینها نه کلاً یک چیزی که روی پای خودش است قبول نداشتند. و خود من بعدها احساس گناه وحشتناکی کردم برای اینکه ماها را می‌ریختند توی خیابان و ما بچه‌ها می‌رفتیم داد می‌زدیم مثلاً «مرک بر مصدق»، «مصدق عامل امپریالیسم» و از این مزخرفات می‌گفتیم. بعدها من برای جبران این قضیه بود که حتی درست بعد از همین کتاستروف سال ۱۳۵۷ وقتی به من پیشنهاد کردند من حاضر شدم که بنشینم و مقدمه‌های مفصل بر نطق‌های دکتر مصدق بنویسم که آلبوم اولش درآمد. آن موقع اینطوری بود، فرقه دموکرات اصلاً هیچ میانه‌ای با جریاناتی که در داخل چیز بود … تقریباً همان خط حزب توده را می‌رفت.

س- پس شما قبل از ۲۸ مرداد به همین علت زندانی شدید؟

ج- تقریباً می‌شود گفت که علتش فقط مسئله‌ی روزنامه نبود. آن موقع خیلی شل و ول بود، مثلاً رکن دو بود و شهربانی بود. وقتی یک نفر را می‌گرفتند می‌بردند دو سه تا سیلی می‌زدند و اندکی که بنشین سر جایت پسر، برو درست را بخوان شاگرد خوبی باش، چه کار به این کارها داری، آینده‌ات را خراب نکن. گوش آدم را می‌گرفتند و می‌کشیدند و می‌بردند آن تو و بعد هم در زندان را باز می‌کردند و با تیپا می‌انداختند بیرون که برو بازیت را بکن. آره، ولی درست بعد از آنکه ساواک واقعاً پایه گرفت و محکم شد و اینها دیگر قضایا سخت‌تر شد. اوایل ساواک در این قضایا کاره‌ای نبود می‌خواست شکل بگیرد، یک موجود آمورفی بود عین یک ژله افتاده بود توی مملکت نمی‌دانست مثلاً چه‌کار بکند. حالا کارشناس داشتند نداشتند که حتماً داشتند آن خرپاهای ساختمان وحشت دقیقاً ریخته نشده بود و یواش یواش خوب ریخته شد. مثلاً تا نزدیک ۱۳۴۰ و اینها آدم همچین وحشتی از ساواک نداشت، بعد از آن دیگر شمشیر را تیز کردند و موجوداتی تربیت کردند که به آنجا رسید.

س- در سال ۱۳۳۲ که ۲۸ مرداد اتفاق افتاد بنابراین شما ۱۸ سالتان بود.

ج- دقیقاً نمی‌توانم بگویم ۱۸ سالم بود…

س- خوب بله دیگر اگر در سال ۱۳۱۴ به دنیا آمدید آن موقع باید ۱۸ سالتان بوده باشد.

ج- تقریباً آره. خیلی جالب است دو روز یا سه روز اصلاً همه‌ی ما یک جایی بود به نام پل‌سنگی در تبریز و آنجا منتظر بودیم که به ما اسلحه بدهند، ما می‌خواهیم در مقابل کلت‌ها بایستیم. بچه بودیم اصلاً ، اگر اسلحه را می‌دادند من نمی‌دانستم باید با آن بازی کنم یا لوله‌اش کجاست، نمی‌دانم گلن‌گدنش کجاست. فرقی نمی‌کرد ولی می‌گفتیم ما اسلحه می‌خواهیم. می‌گفتند نخیر آرام بنشینید، سه روز دیگر تمام می‌شود. باز از بالا دستور می‌آمد که دست به هیچ کار نزنید آرام بنشینید خفه شوید ساکت بنشینید بچه بازی درنیاورید این (؟) ادامه پیدا نمی‌کند. که دیدیم چقدر ادامه پیدا کرد.

س- فعالیت حزب توده در تبریز، در آذربایجان به طور کلی در آن موقع با فعالیت فرقه دموکرات ادغام شده بود؟

ج- سنکرون بودند، می‌دانید؟ در یک طیف بودند ولی اگر یادتان باشد فرقه دموکرات خیلی دقیق با حزب توده اختلافات عمیقی داشت، سال ۱۳۲۴ را می‌گویم. زمان پیشه‌وری حزب توده با خط مشی فرقه شدیداً مخالف بود. من یک دوستی داشتم که پیرمردی است، انشاءالله هنوز زنده باشد ولی فکر می‌کنم که زنده نباشد- نه زنده نیست، بود او برای من تعریف می‌کرد که از طرف حزب توده، قاضی دادگستری هم بود، مامور شده بود که بیاید برای به هم ریختن جلسه رسمی فرقه و او آمده بود در تبریز و صندلی را برداشته بود و به طرف پیشه‌وری پرت کرده بود. من می‌خواستم ته و توی قضیه را دربیارم که ببینم چرا با پیشه‌وری مخالف است. پیشه‌وری آدم فوق‌العاده‌ای بود از یک نظر و از خیلی نظرهای دیگر. یکی اینکه شخصیت بی‌نظیری بوده که در مورد این آدم وحشتناک ظلم شده، تا آنجایی که من از این‌ور و آن‌ور شنیدم.

س- ممکن است این را توضیح بدهید.

ج- البته از نظر اخلاق شخصی پیشه‌وری نادر بود که با جماعت ۵۳ نفر او را گرفته بودند این جزو ۵۳ نفر نبود ولی با آنها هم‌بند بود و پیشه‌وری آدمی بودکه در رفتارش اینکه مثلاً غذا را از سیب آنها نخورد، مراعات آنها را بکند و به دیگران برسد از آنجا… یک آدم با فرهنگی بود و می‌دانست چه‌کار می‌تواند بکند و من فکر می‌کنم اگر کسی بخواهد این کار را بکند تنها سند زنده در شرایط فعلی آقا بزرگ علوی است. آقا بزرگ راجع به پیشه‌وری خیلی حرف‌های فوق‌العاده‌ دارد و یک بار هم که به تهران آمده بود با هم قرار گذاشتیم که بنشیند و اینها را بنویسد.

س- قرار است که با ایشان مصاحبه کنیم.

ج- آره. آقا بزرگ یک نظر حیرت‌آوری راجع به پیشه‌وری دارد، نه راجع به عقاید سیاسی‌اش می‌گفت این آدم درست عین یک الماس تراشیده شده است. اگر روزنامه‌نگار بوده اگر نمی‌دانم… و واقعاً هم در مقابل لومپن‌هایی که زمان فرقه دموکرات هر کدام از یک گوشه از این‌ور و آن‌ور ریخته بودند و قدرت را می‌خواستند به دست بگیرند فراوان بودند پیشه‌وری واقعاً یک انتلکتوئل بود، پیشه‌وری واقعاً انتلکتوئل بود. یک اتوپیست بود منتها توتالیتر نبود و آن اتوپیایی که توی ذهنش بود ایجاد یک نوع سوسیالیسم قابل انطباق در متن جامعه و بعدها وقتی آدم مثلاً می‌نشیند و کارهایش را نگاه می‌کند یا حرف‌هایش را می‌شنود یا رفتارش راحتی، اصلاً من هیچ یادم نمی‌رود این قضیه بچه بودیم کوچولو ریزه میزه اینها یک سال حکومت کردند.

س- شما اصلاً خودتان پیشه‌وری را دیده‌ بودید؟

ج-بله فراوان. پیشه‌وری اصلاً بین مردم می‌رفت و می‌آمد. آن کاویانی که با اسب می‌آمد و دکان‌ها را سر می‌زد. در عرض یک سال کارهایی که کردند یک‌دفعه توی تبریز در آن موقع فقط ۱۲۰ متر آسفالت بود آن موقع از میدان شهرداری تا خیابان تربیت، یک دفعه همه را را پروژکتور گذاشتند و تبریز یک‌دفعه آسفالت شد، دانشگاه را پایه‌اش را اینها ریختند و رادیو را آنها گذاشتند و بعد نمی‌دانم پارک، پارک نه به آن معنی مثلاً باغ گلستان تبریز یک‌دفعه تبدیل شده بود به محل تفرج مردم، و آن تب و تاب هم بود من دقیقاً یادم می‌آید که حومه‌هایی، حومه مثل کمیته‌هایی که حکومت فعلی الان دارد، در هر محل بود و افراد آنجا می‌رفتند و مشق می‌کردند ما بچه بودیم و می‌رفتیم برای تماشا. توی حومه‌ها مثلاً رفتارشان آنطوری بود که اصلاً درست تبدیل شده بود به جای زوار مثلاً هرکس شب می‌شد می‌رفت توی آن حومه می‌نشستند و حرف می‌زدند، جو خیلی دوستانه بود و یک عده می‌ترسیدند و این ارباب‌ها و اینها زده بودند به چاک. یک همسایه ما داشتیم که یک سال مخفی شد، ده فراوان داشت. آن لیقوانی صاحب‌ دهی که دهاتی‌ها کشتند تمام ارباب‌ها ترسیده بودند و رفته بودند تو زیرزمین فکر می‌کردند که حکومتی که … واقعیت هم این بود که اصلا پایه و فکر فرقه دموکراتی‌ها اصلا آن موقع کارکردش بیشتر روی چیز دهقانی بود به نهضت دهقانی بیشتر توجه می‌کرد تا مثلاً فرض کنید الکی پرولتر درست بکند یا بتراشد. روی دهاتی‌ها.

البته بعد از سقوط فرقه دموکرات آن موقع اصلاً همه‌مان از اینها می‌ترسیدیم و حتی قضیه‌ای که من خیلی جالب یادم هست، مثلاً ما جوانان را که به سازمان مخفی فرقه دموکرات آذربایجان پیوسته بودیم می‌فرستادند برای تبلیغ در دهات. خود من دوره‌ی دبیرستان مثلاً پا می‌شدم می‌رفتم یک دهی بود به اسم پینه شلوار، پینه‌ی شلوار، می‌رفتم آنجا توی میدان و مثلاً به عنوان تحقیق آمدیم و می‌گفتیم که ارباب به شما ظلم کرده و حق و حقوقتان را بگیرید و فلان و بهمان. بیشتر کانالیزه می‌شد به طرف نهضت دهقانی که با شرایط جامعه آن روزی بیشتر قابل تطبیق بود بعد آن موقع اینها چیزی هم که خیلی خیلی وجود داشت چندتا کارخانه خیلی عمده در تبریز بود. دوتا کارخانه کبریت‌سازی بود، یک کارخانه قالی‌بافی و نساجی بود به اسم پشمینه و خیلی از کارگرها همه‌ی اینها تقریباً می‌شود گفت اصلاً خیلی رادیکال و چپ بودند حتی اولین کاری که بعد از ۲۸ مرداد کردند بستن کارخانه پشمینه بود و من یادم هست که تمام کارگران کارخانه پشمینه تبدیل به راننده‌های اتوبوس شهری شدند و آن موقع ایستگاه نبود. هرکجا مسافر دست بلند می‌کرد سوار می‌شد. بیشتر طبقه‌ی پایین را از لجشان سوار می‌کردند… معذرت می‌خواهم بد از سقوط آذربایجان.

س- بعد از سقوط حکومت فرقه دموکرات آذربایجان.

ج- فقط طبقه‌ی پایین، دهاتی، کاسب، محصل. اینها را سوار می‌کردند و از جلوی پولدارها به سرعت رد می‌شدند.

س- آقای ساعدی شما تا آنجا که به خاطر می‌آورید برای ما راجع به جریان فرقه دموکرات توضیح بدهید چون جریان فرقه دموکرات ابتدا به عنوان تشکیل انجمن ولایتی و این حرف‌ها شروع شد ولی بعد‌ها خوب پیشه‌وری سخنرانی کرد و گفت که ملت ما لیاقت اداره‌ی ارتش خودش را دارد و این در ذهن خیلی از اشخاص ترجمه شد به تجزیه‌طلبی که در واقع اگر یک حکومت خودمختار محلی است به این معنا که اگر تصدی امور محلی را می‌خواهد به عهده داشته باشد ارتش برای چه می‌خواهد و قوای مسلح برای چه می‌خواهد که داشته باشد. نظر شما راجع به این جریان چیست؟ آیا واقعاً پیشه‌وری تجزیه طلب بود تا آنجا که شما به خاطر دارید؟

ج- والله ببینید این اصطلاح تجزیه‌طلب را من اصلاً به این معنایش نمی‌فهمم، تجزیه‌طلب یا غیر تجزیه‌طلب و این چیزها در واقع توی ذهن من یک جنبه‌ی اخلاقی دارد. تجزیه‌طلبی چیست؟ مثلاً فرض کنید که بنده و سرکار در اینجا زندگی می‌کنیم من موقع خواب خرخر می‌کنم شما هم مثلاً نمی‌توانید در یک اتاق با من بخوابید می‌گویید آقا اینجا پارتیشن بزن من آنجا می‌خوابم. آيا این تجزیه طلبی است؟ خوب شما حق دارید. مسئله این که اگر از اول بگوییم تجزیه‌طلبی بد است یا بگوییم تجزیه‌طلبی خوب است، اگر این دوتا را از همدیگر تفکیک بکنیم. اگر خوب باشد خوب کاری کرده، بد باشد بدکاری کرده. یعنی جنبه‌ی واقعاً اخلاقی پیدا می‌کند.

س- حالا این به نظر من یک جنبه‌ی سیاسی هم دارد و آن مسئله‌ی حاکمیت ملی است و در واقع تجزیه‌ ناپذیر است و جدا کردن مسئله حاکمیت ملی از تصدی امور فرضاً می‌تواند که یک جایی محققاً ‌می‌بایستی که تصدی امور محلی به عهده‌اش باشد. اما وقتی که به مسئله‌ی عرض کنم خدمتتان ارتش ودولت مجزا و اینها می‌رسد آن دیگر در واقع به نظر شما لااقل تجزیه حاکمیت ملی نمی‌آید؟

ج- منظور از حاکمیت ملی چیست؟

س- منظور از حاکمیت ملی منظور من حالا که صحبت می‌کردم…

ج- حکومت مرکزی است؟

س- نه،‌ یک فرد ایرانی این حق را دارد که در امور سایر جاهای مملکت هم اظهار نظر بکند و دخالت بکند. فرض بفرمایید که یک آدم گیلانی هم حق دارد که در امور آذربایجان فرضاً اظهار نظر بکند و دخالت بکند و برعکس یک آذربایجانی هم چنین حقی را دارد که در امور گیلان چنین کاری را بکند. اگر ما اینها را از همدیگر جدا بکنیم و حاکمیت ملی را در واقع تجزیه بکنیم خوب این اسمش در واقع جدا شدن و تجزیه‌طلبی است.

ج- نه. می‌دانید اگر نظر من را بخواهید من خیلی راحت بگویم. حکومت مرکزی مثلاً در دوران سلطنت پهلوی کاری که کرده بود می‌خواست برای تسلط و ارعاب دقیقاً فقط نمونه‌های استثنایی را من می‌توانم دقیقاً اسم ببرم. غیر از آن مواردی که بنا به مصلحت خودش بوده خراسانی را استاندار مازندران می‌کرد و مازندرانی را استاندار خوزستان می‌کرد و خوزستانی را استاندار فلان‌جا می‌کرد، کارمندهای عالی‌رتبه از جاهای دیگر انتخاب می‌شد فقط به خاطر اینکه آن چنگال سرطان قدرت راحت‌تر به تن آن یکی دیگر برود. اینجا ارعاب می‌کرد. رییس آمده از تهران با زبان فارسی در تبریز حرف می‌زند. اصلاً مردم از لهجه‌ی فارسی می‌ترسیدند و دست و پای خودشان را گم می‌کردند…

س- همچنین گویا وارد به امور آنجا نبوده.

ج- مهمتر از همه اینکه وارد به امور آنجا هم نبود. پس نتیجه چه می‌شد؟ نتیجه خیلی راحت همه چیز تبدیل شده بود به یک نوع نفرت از این قضیه.

س- نمایندگان حکومت مرکزی که به آنجا تعلق نداشتند.

ج- بله تعلق به آنجا نداشتند و آن وقت آنها می‌خواستند چه‌کار بکنند؟ ناچار متولی پیدا می‌کردند. ببینید یک مسئله‌ای بود که پیش از … مثلاً در زمان فرقه دموکرات این قضیه به یک صورتی حل شده بود برای اینکه همه ترکی حرف می‌زدند و بین خودشان بودند مثلاً یک سال فرض بفرمایید بنده ترکی خواندم و آن موقع زمان حکومت پیشه‌وری بود کلاس چهارم ابتدایی. قصه ماکسیم گورگی توی کتاب ما بود، قصه‌ی چخوف توی کتاب ما بود، مثال‌های ترکی و شعر صابر، شعر میرزا علی معجز… همه‌ی‌اینها توی کتاب ما بود و آن وقت تنها موقعی که من کیف کردم که آدم هستم بچه هستم یا دارم درس می‌خوانم همان سال بود. من از آنها دفاع نمی‌کنم می‌خواهم احساس خودم را بگویم.

یک مسئله‌ی عمده هم که می‌شود به آن اشاره کرد و نباید گذشت در زمان آن سال که من یک بچه کوچولو بودم دقیقاً یادم می‌آید که نود درصد امور دست روس‌ها بود. می‌آمدند روزنامه «وطن یولوندا»، «در راه وطن» چاپ می‌شد که سربازان روسی می‌آوردند. من در مدرسه‌ای بودم به اسم دبستان بدر. از مدرسه که بیرون می‌آمدیم سالدات‌ها روزنامه می‌آوردند…

س- روزنامه به زبان ترکی.

ج- به زبان ترکی، بعد اینها را بسته کرده بودند که می‌دادند به مدرسه من دیوانه‌وار عاشق خواندن روزنامه بودم. به او می‌گفتم یک دانه به من بده. بعد برگشت فحش خواهر مادر به من داد آن روسه و یک سیلی هم زد توی گوشم. اینها بود یعنی اصلاً هیچ جنبه‌ی تاریخی ندارد جنبه‌ی توصیفی قضایا است و آدم اینها را لمس می‌کرد. آن وقت پدربزرگ مادری من دکان گندم‌فروشی داشت. یک بار کاویانی آمده بود و من هم با پدربزرگم مادری روی سکو نشسته بودم. مثلاً آمد و گندم را نگاه کرد. یک تپه گندم بود و یک پا هم رویش بود. که مثلا یکی یک من می‌خواست بفروشد. او رفت. بعد دوتا سالدات، سرباز روسی آمدند. آره، آمدند هارت و پورت گندم‌ها را این‌ور ریختند آن ور ریختند و همه مبهوت. ولی با وجود همه‌ی اینها آدم احساس می‌کرد که باز بود. خیلی سریع راه باز بود به آن ور مرز اصلاً حکومت ملی حالا نمی‌دانم چه باشد و چه نباشد و چه چیزهایی باشد بهر حال حکومت فکری بود. شاید این کار شماها باشد که بروید و تحقیق کنید و کار آبراهامیان باشد که این روابط چگونه بوده که عین ساعت ژنو (شنی) کار می‌کرد. افکار از آن ور می‌ریخت و اگر نمی‌شد دوباره می‌ریخت آن ور.

س- شما از روزی که حکومت فرقه دموکرات سقوط کرد چیزی به خاطر می‌آورید؟ دقیقاً منظور من این است که بارها گفته شده که قبل از ورود ارتش ایران به تبریز اصولاً مردم خودشان به پا خواسته بودند و حکومت را ساقط کرده بودند و کار تمام شده بود وقتی که ارتش وارد شد دست به خشونت بی‌دلیل زیادی هم زد. شما تا آنجایی که خاطراتتان یاری می‌کند در این مورد چه دارید به ما بگویید؟

ج- عرض کنم که به صورت قصه نمی‌گویم ولی خوب حالت قصه می‌تواند پیدا بکند. روبروی خانه‌ی ما یک خانه‌ای بود که افسر فرقه‌ی دموکرات زندگی می‌کرد و این خانه در واقع عین خانه‌های مصادره شده بود و آمده بود آنجا نشسته بود. بعد برای پسرش عروسی گرفته بود و مابچه‌های محل از روی پشت‌بام‌ها نگاه می‌کردیم. یک عروسی مجلل و وحشتناک. از سه روز پیش این فرار کرد. فکر می‌کنم مثلاً ۱۹ آذر بود. بغل خانه‌ی اینها یک کفاش می‌نشست ریخت خانه این و قالی و صندلی و این چیزها همه چیز را برداشت. همسایه‌ها ریخته بودند و آن خانه را غارت می‌کردند. شاید از این مثالی که می‌زنم به یک نتیجه دیگر هم برسیم و شروع به غارت کردن اینها کردند پدربزرگ من ، پدربزرگ مادریم از آن غول‌های محل بود که مشروطه‌چی خانه ماها یک چیز عجیب و غریبی بود، متحیر مانده بود که اینها چرا این کار را می‌کنند. آن کفاش ۶ صندلی آورده بود که به پدربزرگ من رشوه بدهد که «این را تو بگیر و صدایت درنیاد.» همین کفاش که من یادم هست، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم شاید بعدها به صورت یک قصه در بیاورم و حتی زن و بچه‌هایش و پسرهایش را می‌شناختم،‌ جزو طبقه‌ی لمپنی بود که آن موقع داشتند رشد می‌کردند یعنی رشد کرده بودند و می‌خواستند حمله را شروع کنند. ولی آن خانه‌ی ارتشی را که غارت کردند فکر کردند جاهای دیگر را هم می‌توانند غارت بکنند قبل از اینکه ارتش بیاید سه روز حکومت در دست لات و لوت‌ها بود. و همان اربابانی که می‌گفتم همه‌شان قایم بودند، آن همسایه ارباب ما حاج عباس آقا پسرهایش ریخته بودند بیرون اول حمله کردند، همه حمله کردند به طرف خانه‌ها همه‌شان بچه ارباب‌ها بودند، تابلوهایی را پایین بکشند، بشکنند چاقو بزنند.

یکی از این فدایی‌ها، فدایی‌های فرقه‌ی دموکرات، واقعاً آدم‌های عجیبی بودند یکی‌اش الان در تهران زنده است و یکی از دوستان نزدیک من است یک دهاتی است، ‌به حساب بومی است. این به خاطر جنگ ویتنام می‌آمد پیش من و من به او خواندن و نوشتن یاد می‌دادم…

س- به خاطر جنگ ویتنام؟

ج- تا اینکه بفهمد، خودش یکی یکی بخواند.

س- بتواند روزنامه بخواند؟

ج- آره. آن وقت اینها ریختند بیرون. غارت که شروع شد شروع کردند به کشتن آنهایی که چپ بودند، مثلاً طرفدار فرقه بودند و آنقدر آدم کشتند که حد و حساب نداشت. یک قبرستان بود در تبریز به اسم “آش ترکی قبرستانه” و این خیلی جالب است برای اینکه داستانش اینجوری است که در یکی از قحطی‌هایی که در تبریز ظاهر شده بود یک مادری بچه‌هایش از گرسنگی می‌میرند و بعد از اینکه قحطی رفع می‌شود این یک دیگ بزرگ آش می‌پزد و می‌برد و می‌ریزد روی بر بچه‌هایش، قبرستان خیلی معروفی بود. بعد هم آنجا یک مدرسه‌ای ساختند که حالا نمی‌دانم هست یا نیست به اسم دبستان خیابانه به اسم شیخ محمد خیابانی. آن وقت که مدرسه ساخته نشده بود من یادم هست که حتی قبل از اینکه ارتش بیاید آنقدر آدم کشته بودند جسد روی جسد ریخته بودند هرکی مهاجر بود تمام مهاجرینی که از قفقاز از انقلاب اکتبر فرار کرده بودند آمده بودند آنجا و چپ هم نبودند، اصلاً مهاجران را به علت اینکه ….

س- آنها را هم کشته بودند.

ج- همه را کشتند، آره. ارتش خیلی دیر آمد دو یا سه روز و مردم هر روز می‌رفتند توی خیابان‌ها صف می‌بستند که الان ارتش می‌آید هی موتوره می‌رفت از این ور به آن‌ور که می‌آیند الان رسیدند میانه. هر روز هم ما می‌رفتیم یک بار هم کنار خیابان که ایستاده بودیم یک عطار بود و همسایه‌ها و بغل دست ما ایستاده بود گلوله دنگ خورد اینجاش و افتاد توی جوی.

بعد مردم ریختند و رفتند مردم که می‌گویم همان طبقه‌ای که «زرتیشن» از این قضایا اندکی استفاده می‌کردند، راحت رفتند و یک دانه سکودار حمام بود پیرمرد که مهاجر بود و نود و خرده‌ای سال داشت، رفتند او را بکشند حالا آن بدبخت تکان نمی‌تواند بخورد زیر گنبد حمام نشسته و بعد رفتند بالای گنبد حمام را شکستند و از آن تو همینطور تیر در می‌کردند آن بدبخت رفته بود جایی‌که یک سوراخی بود و خودش را چپانده بود آن تو. حالا محمد عطار را کشتند اینها هنوز داشتند تیر در می‌کردند، بابا ول کن بیچاره پیرمرد رفته توی سوراخ قایم شده بود. یعنی یک چیز جیب و غریبی بود. ارتش آمد. تا آن موقع اکثر جنایات شده بود، قتل‌عام و کشتن و فلان و بهمان. آره ارتش سه روز بعد آمد اگر حافظه‌ام اشتباه نکند.

س- آقای ساعدی شما با این دوستانی که در فرقه دموکرات داشتید و در آنجا فعال بودند و با پیشه‌وری آشنا بودند هرگز چیزی راجع به مرگ پیشه‌وری در شوروی شنیده بودید؟ چون درباره‌ی این مرگ داستان‌های متفاوت هست و حتی گفته می‌شود که پیشه‌وری را در شوروی کشتند؟

ج- من یک دوستی دارم که طبیب است و جراح زنان. این جزو دانشجویانی بود که پیشه‌وری انتخاب کرده بود که بروند درس خلبانی یاد بگیرند. نمی‌دانم صد یا صد و خرده‌ای نفر بودند اینها را به شوروی فرستاده بود که در قفقاز درس خلبانی یاد بگیرند. بعد این رفته بود آنجا بد قضیه از این رو به آن رو شده بود. البته از من خیلی مسن‌تر است. و این داستان را او برای من تعریف کرد….

س- منظورتان از قضیه از این‌ور به آن‌ور شده بود چیست؟

ج- یعنی بعد از اینکه فرقه سقوط کرده بود، فرقه سقوط کرده بود و پیشه‌وری و دیگران همه به شوروی رفته بودند و در شوروی پیشه‌وری رفته بود سراغ همین محصلین هواپیمایی و با آنها نشسته بود صحبت کرده بود گفته بود که خیلی راحت فعلاً در شرایط امروز بهتر است که شما رشته‌تان را تغییر بدهید بروید طب بخوانید، آرشیتکت بشوید و از این حرف‌ها. چون اینها به عنوان خلبان تربیت می‌کردند برای آذربایجان. آن آقای دکتر که دقیقاً داستان را برای من تعریف می‌کرد آخرین‌بار رفته بود موقعی که اینها… خودش درس طب می‌خواند می‌رفته سر می‌زده و در برگشتن سه یا چهار نفر بودند توی یک جیپ و جیپ یک‌دفعه برمی‌گردد و پیشه‌وری کشته می‌شود ولی آن سه نفر سالم می‌مانند و حتی زخم هم برنمی‌دارند. استنباط همان آدم و دوستان دیگرش حتی خیلی‌ها در شوروی این بود که اینها عمداً او را آنجا کشتند.

س- شما از آقای بی‌ریا هم که بعدها شنیدم وارد ایران شد و در آنجا در مسجدی عزلت گزیده خبری دارید؟

ج- نه. آذربایجان خودمان؟

س- بله همانی که وزیر فرهنگ بود او مدت‌ها در شوروی بود و من از آقای احمد بنی‌احمد شنیدم که ایشان فعلاً در ایران هستند… سال‌هاست که آمده‌اند ایران.

ج- من نمی‌دانم ایران بوده یا نه. نه، سال‌ها نیامد ایشان.

س- شما از ایشان خبری دارید؟

ج- چرا از ایشان خبر دارم. آقای بی‌ریا وقتی آنجا می‌رود بعد یواش یواش حالت پارانوئید پیدا می‌کند یعنی فرم سوءظن یبش از حد. بعد یواش یواش مذهبی می‌شود و شروع می‌کند به فحش دادن و شعار دادن و توی خیابان راه رفتن و اینها. داستان من فکر می‌کنم که تحریف شده به گوش شما رسیده. آن که من دقیقاً شنیدم و به عنوان راوی می‌توانم بگویم بی‌ریا سر این ماجراها که مخالفت با شوروی می‌کند، فلان می‌کند اینها او را می‌گیرند. مدت‌های طولانی در سیبری بوده بی‌ریا و در حال تبعید. آن وقت‌ بعدها او را از سیبری دوباره می‌آورند قفقاز. در قفقاز می‌خواهند از او دلجویی بکنند و این دلجویی به این صورت بوده که شعرهای او را به صورت کتاب چاپ می‌کنند و یک پول کلانی می‌خواهند به او بدهند و خود بی‌ریا قبول نمی‌کند و می‌گوید من پول اجنبی را نمی‌گیرم. و توبه می‌کند و تبدیل می‌شود به همان حالت بیمارگونه روانی و اینها به سید و اینها و شال سبز به کمرش می‌بندد و می‌رود توی یکی از مساجد باکو می‌رود بالای درخت اذان می‌گوید. به دفعات او را می‌گیرند و می‌برند توی تیمارستان می‌خوابانند. تا اینجایش من آن چیزهایی را که بر و بچه‌هایی که از روسیه آمده بودند شنیدم اینها بود.

س- آقای ساعدی برگردیم به دوران بعد از ۲۸ مرداد. شما تا چه سالی در آن زمان در آذربایجان بودید و کی به تهران آمدید؟

ج- من آذربایجان بودم.

س- کی آمدید به تهران؟

ج- حدود ۱۳۳۸ یا ۱۳۳۹ بود.

س- تهران که آمدید به دانشکده‌ی پزشکی رفتید برای تخصصتان؟

ج- نه، اول که من آمدم رفتم سربازی. در ضمن خدمت سربازی حقیقتاً خیلی از نظر روحی چون من اول تخصص مامایی انتخاب کرده بودم و حالم به هم و بابت تقلباتی که می‌کردند حالم به هم خورد چون زنان بدبخت فلک‌زده دهات و اینها می‌آمدند یک اپی‌زوتومی بکنند که یک عمل خیلی ساده است یک انسیزیون اینکه بچه‌ی په‌ین پارت مثلا چگونه به دنیا می‌آید اینها پول کلانی به گردنشان می‌گذاشتند، ول کردم و گفتم بروم این تجربه را بکنم که سربازی یعنی چه چون می‌توانستم سربازی نروم. من رفتم توی خدمت سربازی که حدود ۱۳۴ نفر بودیم و جالب‌تر این است که رییس پادگان ما عباس قره‌باغی بود.

س- که بعدها ارتشبد قره‌باغی شد؟

ج- بله. این رییس پادگان ما بود در سلطنت آباد و ما آن وقت ۱۳۴ نفر بودیم، طبیب. بعد از آنکه آن دوره‌ی‌ خدمت و اینها را گذراندیم همین‌طور الکی چون آن موقع خیلی مرا اذیت می‌کرد. بعد یک‌دفعه من در تهران شاگرد اول شدم و مرا از تهران انتخاب کردند و من ماندم سلطنت آباد. خاطرات فوق‌العاده‌ای از آنجا دارم.

س- ممکن است بعضی از آنها را برای ما توضیح دهید؟

ج- آره، من اولین بار بود که شدیداً از مسئله‌ی نظام متنفر شده بودم اصلاً نظم توی کادر چرخیدن نمی‌دانم ادب خاصی را مراعات کردن اینها واقعاً به نظرم نفرت‌انگیزترین نوع زندگی است من این را لمس کردم. یکی از چیزهایی که برای من خیلی جالب بود من طبیب پادگان بودم رسماً . همان سرهنگ‌هایی که مثلاً مدام آدم را تهدید می‌کردند من باید برای آنها می‌نوشتم که مرخصی، چهار روز استراحت یا این دوا را بگیر. بعد می‌آمدند ویتامین اضافه بگیرند یا قرص فلان برای زنش یا بچه‌اش می‌خواهد. سرهنگه مثلاً جلوی من دست می‌زد بالا و دکتر جون مثلاً فلان کار را بکن. و من هم می‌گفتم نمی‌کنم. لج نمی‌کردم ولی می‌گفتم چرا تقلب بکنم نمی‌خواهم بکنم. من که طبیب آنجا شدم مرا به خاطر فعالیت‌های سیاسی قبلی‌ام سرباز صفر کردند و به احتمال طبعاً تا آنجایی که من می‌دانم اولین سرباز صفر من بودم بعد از ۲۸ مرداد. سرباز صفرم کردند ولی خوب طبیب بودم من هم لات و لوت می‌گشتم. افسر بودم ولی درجه نداشتم. آن وقت عباس قره‌باغی یک‌دفعه تلفن می‌کرد، «پزشک وظیفه غلامحسین ساعدی.» می‌گفتم بله. «می‌روی خانه.» دوتا دختر داشت، «شهین مریض است.» من فکر می‌کنم که آنژین گرفته است سه تا آسپرین به او می‌دهی، دوتا ویتامین ث و می‌گویی که به او سوپ بدهند و مطلقاً پنیسیلین نمی‌زنی.» من هم می‌گفتم تیمسار خوب شما خودتان که اینها را می‌دانید خودتان دستور بدهید به خانم بگویید این کار را بکند، سه تا‌ آسپرین، دوتا ویتامین ث، سوپ جوجه، آن هم فقط سوپ جوجه،‌ پس من برای چه به آن خانه بروم؟ می‌گفت، «دستور نظامی است و باید بروی.» گفتیم بسیار خوب. یک آمبولانس قراضه‌ای بود این را به زور هل می‌دادیم می‌انداختیم جلو، سوار می‌شدیم بعد هم بعد از سه ساعت می‌رفتیم خانه‌ی تیمسار قره‌باغی. خانمش در را باز می‌کرد می‌گفت، «پزشک وظیفه کفش‌هایت را بکن.» خوب معلوم است کفش‌های من پر از کثافت است. کفش‌ها را می‌کندیم و می‌گذاشتیم. بعد دستت را بشوی. حالا فکر می‌کردم که حالا تیمسار قره‌باغی این را می‌گوید که دستور طبی که به من داده. می‌رفتم و دست‌هایم را می‌شستم و خیلی راحت الکل می‌زدم و دهن بچه را باز می‌کردم و می‌دیدم مثلاً ‌گلو دارد دارد یا آنژین قرمز است. بعد فرموده‌ی فرمانده کل پادگان دو تا آسپرین سه تا ویتامین ث و چهارتا جوش شیرین قرقره بکند و اینها را می‌گفتم و خانم هی تایید می‌کرد. ولی قبل از اینکه من نسخه بنویسم خود خانمه می‌گفت خوب معلوم بود که تیمسار اول به اون دستور داده بعد به من دستور داده اصلاً دنیا کافکایی بود. که چی؟ یا مثلاً  یک مثال دیگر. اینکه یک روز گفتند شاهپور غلامرضا می‌آید برای بازدید پادگان، خیلی خوب. گفتند که همه باید روپوش بپوشند. یک استوار بود که زیر دست من کار می‌کرد که عین یک برج، واقعاً به عنوان چیز، غول عظیمی عین یک برج قد بلند چهارشانه. می‌گفت که من معمولاً چهار کاسه آبدوغ اگر نخورم ناهار بچه‌ها کم می‌آید باید اینها را بخورم معده‌ام پر بشود تا بعداً بتوانم بقیه را بخورم و بخورم. حالا ببینید این آدم چه روپوشی باید بپوشد. من هم روپوش نداشتم. از اینجا رانده از آنجا مانده نظام نه به من حقوق می‌داد، نه غذا می‌داد، نه چیزی می‌داد نه روپوش می‌داد ولی باید خدمت می‌کردم وگرنه محاکمه‌ی صحرایی.

اینها صبح گفتند شاهپور غلامرضا برای بازدید می‌آید آن استوار که اسمش هم یادم هست به نام استوار جانباز او روپشش را آورد و تن من کرد. خوب من آدم ریزه میزه بروم توی آن روپوش چه کار کنم. اینها را پنج شش بار همینطوری تا کردند سنجاق کردند عین کفن. همینطور ایستادیم. خوب، رییس درمانگاه هم این دندانپزشک است، این مسئول داروخانه است و آن یکی استوار دندان‌کش و همینطوری ردیف. بعد شاهپور غلامرضا وارد شد و پشت سرش تیمسار قره‌باغی همینجور آمدند و فلان و اینها از جلوی ما رد شدند و معرفی کردند و همینطور یک ابرو بالا و یک ابرو پایین. خوب پسر رضاخان است باید اینجور بیاید شوخی نیست، آمد و رد شد. بعد روز بعدش یک توبیخ‌نامه برای من آمد که «پزشک وظیفه غلامحسین ساعدی به خاطر نداشتن روپوش»، من ده‌تا روپوش تنم بود به جان تو. به جرم نداشتن روپوش. برای اینکه ندیده بودند تن من روپوش هست. از روی پرونده نگاه کرده بودند که روپوش داشته یا نداشته چون دیده بودند که من روپوش ندارم مثلاً توبیخ کرده بودند.

فضای خیلی عجیبی بود. این همان موقعی بود که انقلاب سفید شاه راه افتاد و آن موقع من توی سربازخانه بودم. تمام مدت هم همان تبلیغات ارتشی … همه ما هیبیب هورا بکشیم به خاطر اینکه انقلاب سفید دارد می‌شود. یک افسر می‌آمد نیم‌ساعت راجع به اصلاحات ارضی حرف می‌زد. خانلری هم آن موقع وزیر فرهنگ بود مسئله‌ی سپاه دانش را مطرح کرده بود و سپاه بهداشت و اینها … توی همان سربازی با لباس سربازی وحشتناک دعوت کرده بودند رفتیم توی هیئت تحریریه مجله سخن،‌ خانلری گفت «چرا شیر در پوست خر آمدی؟» گفتم ولله شما بفرمایید سپاه دانشتان چگونه است و قضایا را کشیدیم به یک راهی که به پیرمرد هم برنخورد. آن موقع عجیب تبلیغ می‌کردند یعنی تمام مدت و آن رفراندوم کذایی را هم که درست کردند راجع به انقلاب سفید و اینها، سال ۱۳۴۱ بود آره.

س- شما فعالیت‌ هنریتان را هم همان زمان آغاز کردید یا قبل از آن؟

ج- فعالیت هنری من …

س- نوشتن نمایشنامه و داستان‌ها.

ج- نخیر خیلی وقت پیش از آن بود.

س- چه زمانی بود که اولین کار را شروع کردید؟

ج- من از قبل از ۲۸ مرداد می‌نوشتم.

س- در این زمان که شما در تهران بودید آیا با هنرمندان و نویسندگانی که مقیم تهران بودند و فعالیت سیاسی و یا لااقل تمایلات سیاسی هم داشتند ارتباط داشتید؟ مثلاً با جلال آل احمد؟

ج- آره. من با آل احمد، فکر می‌کنم که همان سال‌ها آشنا شدم.

س- یعنی بعد از نوشتند «غرب‌زدگی؟»

ج- زودتر از آن ولی همزمان با انتشار آن.

س- چه خاطراتی از آن زمان و فعالیت سیاسی آل احمد دارید؟ و آن غربزدگی نوشته‌اش چه تاثیری در آن زمان در شما داشت؟

ج- غربزدگی، اولاً راجع به آشنایی اگر صحبت بکنیم آشنایی با آل‌احمد برای من خیلی خوب بود..

س- چطور شد که با آل‌احمد آشنا شدید؟

ج- سر همین نوشتن و این قضایا. همدیگر را پیدا کردیم و دوستان خیلی خوبی برای هم بودیم. تقریاً شب و روز با هم بودیم، حداقل هفته‌ای یک روز را تا آخر شب با هم می‌گذراندیم و حرف می‌زدیم. اختلاف فکر با هم زیاد داشتیم، ‌دعوا می‌کردیم و دعوایمان به قهر وآشتی و این چیزها می‌انجامید.

س- ممکن است یک مقداری ازین اختلاف فکرتان را برای ما توضیح بدهید؟

ج- اختلاف فکر من با آل‌احمد سر خیلی چیزها بود. یکی اینکه من آن برداشت مذهبی که آل‌احمد می‌گفت این وسیله‌ است یعنی یک جبه یا قبایی است که دوخته می‌شود و می‌شود زیر آن هم مبارزه کرد من این را قبول نداشتم. یک بار هم یادم هست که قبل از ۱۵ خرداد آمد مطب من و اصرار که بیا برویم قم.

س- برای چه کاری؟

ج- برای دیدن خمینی. من نرفتم ولی جلال رفت.

س- بعد از آن ملاقاتش با آقای خمینی با شما صحبت کرد؟

ج- نه، نه صحبت نکرد ولی رفته بود و یک نوع سمپاتی خاصی نسبت به او پیدا کرده بود و به همین دلیل بود که تمام آن چندگانگی که در کتابش به نام «خدمت و خیانت روشنفکران» آدم می‌بیند و گاهی هم تعجب می‌کند که چرا اینجوری کرده و آخرش فرمایشات خمینی را درج کرده، می‌شود گفت که واقعاً آن چیزی که برایش جذابیت داشته آن را نشان داده. یکی مثلاً از این زاویه بود بعد دیگر از خیلی نظرها. در مورد عوامل هنری واین قضایا مثلاً قضاوت‌هایش عجیب وغریب بود.

آل احمد آدم فوق‌العاده تیزی بود، خیلی آدم مطبوع و بی‌نظیری بود ولی قضاوتش سریع بود. حتی در آن مقدمه ارزیابی‌اش شتاب‌زده خودش نوشته است که ساعدی به من گفت چرا می‌گویی ارزیابی شتاب‌زده. واقعاً ارزیابی‌اش شتاب‌زده بود. مثلاً راجع به مسجد دانشگاه مقاله نوشت، نوشت که آقا الان که بلندگو اختراع شده دیگر مطلقاً نیازی به مناره نیست، چرا برای مسجد مناره گذاشتید؟ خوب الان مسجدهایی هم که از عهد بوق هم مناره داشتند مناره‌هایش باقی مانده و یارو با بلندگو اذان می‌گوید این نوع بینش‌هایی که …. یا اصلاً مسجد نباید باشد یا مسجد اگر باشد با این کیفیت ساخته بشود. یعنی او این حالات رفرمیستی بیشتر مطرح بود در نگاهش، آره.

س- شما با صمد بهرنگی هم آشنایی داشتید؟ چون آل احمد می‌نویسد که خبر مرگ صمد را هم شما به ایشان دادی. آیا واقعاً صمد بهرنگی تا آنجایی که خاطرتان شما یاری می‌کند به دست ساواک کشته شده بود؟

ج- من حقیقت قضیه را بگویم. آشنایی من با صمد بهرنگی در سطحی است که من او را از بچگی می‌شناختم. صمد محصل دانشسرای مقدماتی بود و من اصلاً نمی‌شناختمش، مثل هزاران نفر دیگر، توی کتابخانه آمد با ترس و لرز،‌ من آنجا بودم دیدم یک بچه‌ی جوانی آمد و لباس ژنده‌ای تنش است و «چه باید کرد» چرنیشفسکی را می‌خواهد…

س- در کتابخانه کجا آقا؟

ج- یک کتابفروشی بود.

س- کتابفروشی روبروی دانشگاه، یکی ازآن کتابفروشی‌ها؟

ج- نه تبریز را می‌گویم. کتابفروشی معرفت بود. حتی گفت که این را می‌خواهم و یارو گفت همچین کتابی نیست. من تعجب کردم که این بچه چه‌جوری می‌خواهد این را. بعد صدایش کردم. ترسید. من یک مقداری از کتاب‌هایم را از قبل از ۲۸ مرداد قایم کرده بودم توی صندوق و توی یک باغ چال کرده بودیم. گفتم من دارم و با من راه افتاد و آمد. یعنی از وقتی که محصل بود من او را می‌شناختم تا دم مرگش.

این قضیه اینکه صمد را ساواک کشته به نظر من اصلاً واقعیت ندارد. صمد توی رودخانه ارس افتاد و مرده و آدمی که با او همراه بوده و به عنوان عامل قتلش می‌گویند یک افسر وظیفه بوده که من بعداً او را هم دیدم و این آدمی بود که با سعید سلطانپور کار می‌کرد و موقعی که سه نفری آمده‌بودند در تبریز و کمیته‌ی چیز را تشکیل داده بودند یکی از آنها همان آدم بود که با صمد بود. صمد آنجا مرده بود و بعد این شایعه را در واقع آل‌احمد به دهان همه انداخت. برای اینکه یکی از خصلت‌های عمده آل‌‌احمد، من نمی‌گویم بد است یا خوب است و شاید هم اصلاً خوب است، یک حالت myth ساختن و mythپروری است. و وقتی myth می‌سازد می‌تواند مثلاً دشمن را بیشتر بترساند. ولی نوشته یادم هست، که نمی‌دانم صمد مرده در چیز یا کشته شده. و این قضیه یواش یواش تبدیل شد به یک نوع چطور بگویم اغراق‌گویی، نه در مورد صمد بلکه در مورد خیلی دیگران. خوب خود آل‌احمد وقتی مرد، ‌من این را می‌دانم که دقیقاً تهدیدش کرده بودند که به هند تبعیدت می‌کنیم. خوب توی اسالم سکته کرد و همه جا باز پر شد که او را کشتند و آن وقت یک محیط شهید‌پروری درست شد.

س- صمد بهرنگی آیا هیچوقت کارهای ادبی و کارهای سیاسی‌اش را به شما نشان می‌داد؟

ج- آره،‌من الان فراوان نامه از او دارم که حد و حساب ندارد. یک مقدار زیای از آنها پیش یکی از دوستانم در آمریکا است که فعلاً آدرسش را ندارم.

صمد کار سیاسی که به آن معنی نمی‌کرد. یعنی توی حزب باشد، ولی تاندانس سیاسی خیلی شدیدی داشت.

س- به چه سمتی؟

ج- خوب معلوم است، به اصطلاح معروف اندکی چپ بود و این چپ بودن هم اندکی تمایل به شوروی هم تویش بود منتها صمد اصلاً فوق‌العاده ذهن شفافی داشت یک بار که مثلاً یک جوری رویش فکر می‌کرد دیگر جزمی نبود و روز بعد هم از زاویه دیگر می‌خواست نگاه بکند. صمد هیچ‌وقت کار ادبی و این چیزهایش را به عنوان کار جدی نمی‌گرفت بلکه فکر می‌کرد که با این قضیه می‌تواند افکارش را چیز بکند…

س- منتشر بکند.

ج- یعنی در واقع نقش عمده‌ای که صمد داشت بعداً هم کلیشه‌برداری و نمونه‌برداری و تقلید از او شد، برای بار اول مثلاً بعد از ۲۸ مرداد یک معلم تبدیل شد به مبلغ. یعنی در واقع مبلغ و معلم را با هم ادغام کرد و به این دلیل بود که فکر می‌کرد که … مثلاً یک‌بار آمده بود پیش من و می‌گفت مثلاً چه‌کار بکنیم برای بچه‌ها و اینها. گفتم که خوب خودت یک چیزی بنویس و خودت ببر بخوان. بعد قصه‌نویسی را از آنجا شروع کرد. آره کارهایش را من همه‌اش می‌دیدم.

س- شایع است که آن کار معروفش را که «ماهی سیاه کوچولو» است پیش شما آورد و شما آن را به سیروس طاهباز دادید که ان را به اصطلاح به فارسی‌نویسی درست دربیاورد که قابل انتشار باشد. آیا این موضوع حقیقت دارد؟

ج- این به آن صورتش نه. ماهی سیاه کوچولو را برای مجله آرش فرستاده بود یک داستان کوتاهی بود که در مجله آرش می‌بایست چاپ بشود،‌ داستان خوبی بود. آن وقت همزمان با آن موقع کانون پرورش فکری تشکیل شده بود. سیروس طاهباز گفت که آره می‌شود این را آنجا به صورت کتاب درآورد. آنکه می‌گویند فارسی‌اش را درست کرد و درست نکرد نه، هر کاری را آدم ادیت می‌کند. هر مزخرفاتی را من بنویسم می‌گویم شما ببینید که فارسی‌اش درست است یا نه. چهار کلمه این‌ور و آن‌ور صاف و صوف بشود،‌ تقریباً حرف ربط و حرف اضافه از همدیگر تفکیک بشود،‌ جابجا نشده باشد و اینها، در همین حدود بود و درست موقعی‌ منتشر شد که صمد مرده بود.

س- شما با اشرف دهقانی که یکی از رهبران چریک‌های فدایی خلق بود آشنایی داشتید؟

ج- من با بهروز دهقانی آشنایی داشتم. یک گروهی بود که بهروز دهقانی بود و صمد بهرنگی بود و ناب دل و همه‌ی بر و بچه‌هایی که کشته شدند و مخصوصاً آن منا فلکی تبریزی که یک کارگر قالی‌باف بود که بعداً اول اعدام شد در سال ۱۳۵۰ و جزو نه نفر بود در شب چهارشنبه سوری اینها برو بچه‌هایی بودند که ما همیشه دور هم جمع می‌شدیم و مفتون امینی هم با ما بود، آن شاعر معروف. بهروز دهقانی باز یکی از استثنایی‌ترین آدم‌هایی بود که من بین این جوانان می‌دیدیم. خیلی برایم دردناک است صحبت کردن راجع به این خاطرات. آن موقع آره گاه‌گداری که به خانه‌ی بهروز می‌رفتم و یا می‌دیدم اشرف که خواهر کوچک او بود آره با چادر و اینها پیدا می‌شد…

س- چرا با چادر؟

ج- خانواده خیلی فقیری بودند. می‌دانید چادری که قبل از جمهوری اسلامی بود معنی دیگری داشت و الان یک معنی دیگری دارد. الان خیال می‌کنند که اندام زن را می‌کنند آن تو، آن موقع اینجوری نبود هرکی لباس خوب داشت چادر را می‌گذاشت کنار. طبقه‌ی فقیر در واقع استتار می‌کرد فقر خودش را،‌ عین عبا ژنده‌پوش بودند زیر عبا گوشت یا پنیر یا آشغالی که خریده بود یا چهارتا کدوی پوسیده زیر عبایش می‌برد کسی نمی‌دید. چادر هم در واقع آن پیراهن پاره و پوره و وصله‌دار را می‌پوشاند. به این دلیل چادر می‌پوشیدند، بچه جوانی بود.
بهروز تاثیر زیادی روی خواهرانش داشت. مثلاً فرنگیس هم واقعاً بچه‌ی بی نظیری بود.

س- فرنگیس خواهر اشرف اهقانی؟

ج- که اعدام کردند دیگر. مثلاً شوهر او کاظم سعادتی به نظر من، من هیچوقت یادم نمی‌رود کاظم یک پسر جوانی بود معلم هم‌کلاس بهروز که صمد یکی از کتاب‌هایش را به او و فرنگیس تقدیم کرده است. من ممکن است که اسمش را اشتباه بکنم‌ها، فرنگیس … آره نمی‌دانم.

به هر حال این جوان معلم بود و از طرف ساواک او را گرفتند و بردند و تهدید کردند که همان موقعی که فعالیت‌های سیاسی یواش یوایش علنی می‌شد. همان کاظم بود که جسد صمد را در ارس پیدا کرد. خیلی بچه‌ی بی‌نظیری بود، نترس، شجاع. دوباره که ریختند بگیرندش این رگ‌هایش را در مستراح زد. رفت در را بست و رگ‌هایش را زد و آنجا افتاد و مرد.

س- توی خانه‌ی خودش؟

ج- توی خانه‌ی خودش، بله.

س- شما بنابراین ارتباط نزدیکی با رهبران اولیه‌ی‌سازمان چریک‌های فدایی خلق داشتید.

ج- آره.

س- راجع به سازمان چریک‌های فدایی خلق شما چه به یاد دارید؟ از فعالیت‌هایشان و ارتباطی که شما با آنها داشتید؟

ج- سازمان چریک‌های فدایی خلق را نباید به این صورت مطرح کرد، چیزی بود که مدام تغییر شکل داده. بر و بچه‌هایی که اول بودند یک جور دیگر بودند اصلاً نسل به نسل، نه، سال به سال چهره‌های تازه‌ای پیدا می‌شدند. چهره‌هایی fade out می‌شدند چهره‌هایی fade in می‌شدند. مثلاً فرض کنید که من راجع به یک بچه‌ی جوانی می‌توانم حرف بزنم به نام پناهیان برادرزاده‌ی همان ژنرال پناهیان معروف بود. این همسایه‌ی ما بود، این بچه‌ی کوچولو بود من جوجه یک روزه برایش می‌خریدم که با آن بازی کند.

س- در تبریز؟

ج- در تبریز. و بعد این یواش یواش رشد کرد و آمد بالا و اینها، ‌همان سن و سال هشت سالگی نه سالگی‌اش، من او را خیلی دوست داشتم. او را می‌آوردم و به صمد می‌گفتم، چون صمد می‌آمد خانه‌ی ما، روی سکو بعد صمد شب‌ها می‌نشست و برای او قصه می‌بافت، قصه می‌گفت و این مثلاً پیوست به سازمان چریک‌های فدایی خلق و از خانه فراری شد. خلاصه در بیست و خرده‌ای سالگی توی مبارزات خیابانی کشته شد و یک آدمی بود که همیشه کپسول سیانور توی دهانش بود،‌ خیلی روشن بود. حتی بعد از اینکه من از زندان بیرون آمدم مدت‌ها می‌آمد و یک مقدار از آن چیزهایی که راجع به ابزرواسیون‌هایی که باید نوشته می‌شد یا بیوگرفی‌هایی کوتاه راجع به مبارزین من توی مطب می‌نوشتم و به او می‌دادم.

س- آقای ساعدی در همین رابطه بود که شما گرفتار شدید و به زندان رفتید؟

ج- نه به این ربطی نداشت.

س- موضوع چه بود؟ شما یک زمانی هم مثل اینکه در جنوب شهر تهران مطبی داشتید، بلی؟

ج- یک زمان نه دیگر، مدت‌های طولانی.

س- خوب من اطلاع ندارم، این را لطفاً ممکن است برایمان توضیح بدهید که کی آن مطب را باز کردید؟ جریانش چگونه بود؟ و دستگیری شما چگونه اتفاق اتفاد؟

ج- من در دوران نظام کار کردم که خوب من بالاخره طبیبم.