روایت کننده: آقای محمد مهدی سمیعی
تاریخ مصاحبه: ۸ آگوست ۱۹۸۵
محل مصاحبه: لندن انگلستان
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: 3
ج – آن هم در سال ۵۰، ۵۱ inflation داشت momentum پیدا میکرد و میرفت بالا و خوب کارها هم حقیقتاً پیش نمیرفت خیلی گرفتاری داشتیم.
س – شاه خودشان را تحت فشار حس میکرد.
ج – آهان، فکر میکرد که مثلاً از این راه لااقل یک فضای دیگری باز کند، همان فضای بازی که، فضای آزاد و بازی که در سال آخر رستاخیز داشتند صحبتش را میکردند، آن را از آن موقع شاید باز کند یک
measure of democracy سوپاپها را یک خرده باز کنند، یک خرده
To give vent to people’s up-emotions, desire the Soviet Union out.
اعتراض، protest، هر چه که هست، یک ذره!
ولی خوب بعد که این وضع برگشت و اوضاع چرخید به این سمت به خصوص مثلاً شاید فکر اینکه یک هژمونی مثلاً در آن منطقه خلیج فارس مثلاً به وجود بیاید و یک security pact ای آنجا درست بشود که
To keep both the United States and the Soviet Union out.
نه فقط سویت یونینها، این فکرها مثلاً شاید تو ذهنش بوده و فکر کرده که خوب این را دیگر با اراده و تصمیم و قدرت، اینها را انجام بدهد. خوب رفت شوروی دیگر، رفت شوروی و همان زمانی بود که رفت مسکو راجع به همین چیز هم صحبت کرده بودند دیگر. صحبت کرده بودند که مثلاً خلیج فارس را یک free of all super-power influence کنند. خوب آمریکاییها آنجا بودند روسها نبودند، مفهومش این بود که باید آمریکاییها بروند دیگر. خوب این کاری بود که شاید مثلاً به آن ترتیب نمیتوانست عمل بکند. اینها یک سری است که همه آن pure speculation on my part
س – تو خیلی کارها شاه اینجوری دمدمی نبودند که مثلاً یک چیزی بگوید بکنید بعد یادش برود یا تغییر عقیده بدهد؟
ج – یادش که من خیال نمیکنم مگر این سالهای آخر اگر مثلاً حافظهاش خراب شده باشد ولی حافظهاش هیچ وقت بد نبود.
س – خوب تغییر عقیده چی؟
ج – تغییر عقیده میداد، اما ببینید بعضی چیزها را من خیال میکنم اصلاً تغییر عقیده میداد برای اینکه کسان دیگر، افکار کسان دیگر بود، پیشنهاد، پیشنهاد دیگران بود آنوقت مثلاً یک کس دیگر یک چیز دیگر میگفت. چرا اینها میشد، اینها میشد.
ولی در بعضی موارد هم مثلاً یک دندهگیهای عجیب و غریب داشت دیگر، هیچوقت عوض نمیشد. یعنی در مسائل… انترهسانترین aspect نفت است و اسلحه، اینجاها را آدم اگر مثلاً بتواند ببیند اصلاً میبیند که چه جوری بعضی فکرها، بعضی اندیشهها، همینطور دائماً میماند باهاش، همینطور هست. یک چیزهایی برایش مثلاً اهمیت نداشت. مثلاً وقتی که راجع به همین اصول انقلاب یک چیزهایی را مثلاً فکر میکرد که به هیچوجه نمیشود دست زد به آن، این دوتا از اصولی است که هیچ وقت معتقد بود که نمیشد دست زد. بقیه را به خصوص به محض اینکه منظورم بعد از اصل نهم به بعد که شروع کرد که همینطور چپ و راست هی اصل اضافه کردن. بعد هم هیچ کدام اینها برایش اصلاً آن اهمیت و آن significance و آن وزن را نداشت که مثلاً سبب شود که فکر کند اینها را نباید عوض کرد.
به خود من چندین بار گفته بود که خوب اگر… خیلی خوب آن به اصطلاح core مطلب را باید حفظ کرد اما کی گفته بود که نمیشود اینها را تغییر داد؟ amend کرد. flexibility حالا نگویید مثلاً opportunism وقتی flexibility was really one of his characteristics. در خیلی از مسائل، در خیلی از مسائل داشت.
بعضی وقتها، حالا یک چیزهایی هم به شما بگویم آن جایی که من واقعاً خیلی نسبت به این آدم احساس میکنم، که ظلم به او میشود جایی است که تمام عیبها، که خودش به اندازه کافی قربانش برم عیب داشت، تازه اینکه آدم بخواهد عیب دیگران را هم بچسباند به او، درست است؟ مثلاً اینهایی که خوب بودند دیگر تمام اطرافیانش. من نمیدانم که تا چقدر حقیقتاً. خیلیها معتقد بودند که شاه آدم خیلی کمرویی است یعنی اگر یک کسی تنها گیرش بیاورد یک چیزی از او بخواهد حتماً میگوید، میگوید بکنید خیلیها میگفتند. من جمله مثلاً سپهبد اسماعیل ریاحی بود که خیلی صریح به من میگفت: «شاه را اگر یک جایی گیر بیاوری تنهایی هر چه از او بخواهی برایت میکند، درست بخواهی، برایت میکند، رودرواسی دارد، کمروست.» میگفت: «شاه خیلی کمروست.» خوب من هم دیدم کمرویی از او دیدم ولی جاهای دیگر هم خیلی هم دیدم که در نهایت حتی مثلاً، چه بگویم، brutality میدانید؟ brutal بزند تو دهن آدم.
ولی دیگران… آخر اینها هر کسی هر چیزی خودش کم داشت از او مایه میگرفت. حالا من یک مثال میزنم چون صحبتش شده. محمود اسفندیاری یک عضو ارشد وزارت خارجه بود، سفیر بود نمیدانم فلان بود، زمان اردشیر زاهدی معاون وزارت خارجه شد. در سال، عید ۱۳۴۷ این، نشان همایون گرفت، همان روز هم از کار برش داشت، بیرونش کرد. حالا چرا؟ خدا میداند. میگویند که محمود اسفندیاری با دکتر امینی ارتباط داشته، گزارش میداده به امینی، از این چیزها… حالا راست یا دروغ خدا میداند. من همیشه از محمود، من میدانستم با امینی مربوط است، با امینی دوست است، همیشه عید میرفت خانه امینی، کاری که من در عمرم نکردم، میرفت خانه امینی مثلاً برای تبریک عید از این چیزها، حتی خوب یک ارتباطهای خانوادگی هم خوب داشتند.
تا اینکه من رفتم سازمان برنامه، اولین چیزی که در سازمان برنامه من به آن برخوردم، دیدم که از این سازمان با تمام احترامی که به اصفیاء دارم اصلاً از هم گسیخته است، کسی به کسی نیست. مثلاً آقای جمشید بزرگمهر که نمیدانم مثلاً یادم نیست که درست پستش چه بود، این اصلاً بدون اجازه از هیچکس رفته بود روی بام سازمان برنامه داشت library میساخت. به او میگویم آقا تو هیچ حساب کردی که اگر یک library به این عظمت را بسازی، این ساختمان اصلاً میخوابد. این رییس سازمان برنامه بدبخت که زیرش نشسته زیر کتابها میمیرد حتماً، خفه میشود. خوب کی به تو اجازه داده؟ کو؟ اجازت کو؟ کجاست مصوبهات؟
س – این چه کاره بود؟ عضو آنجا بود؟
ج – آره. مال سازمان برنامه بود. آره دیگر اصلاً دشمنیاش با من و اینها، برای اینکه من بیرونش کردم، حتی بدون هیچ جور تشریفات. به او گفتم برو دیگر نیا اینجا، من ترا دیگر نبینم. حالا، در ضمن اینکه یک همچین دستگاهی بود و من هیچکس را نداشتم. تو سازمان برنامه، یک آدم گردن کلفت واقعاً نبود، یک چیز نکرهای که مثلاً بتواند دستگاه را مهار کند. این سه نفر بیرون من مثلاً فکر کردم که دیدم نمیشود و نمیآیند و نخواستند بالاخره گفتم خوب من بروم دنبال یک کسی که اقلاً رفیق من است، دوست هم مدرسهی من بوده، قوم و خویش بوده، نمیدانم، من میتوانم چشم بسته به او اعتماد داشته باشم و آدم گردن کلفت و نکرهای هم است، جلوی هرکسی هم میایستد، کله شق میایستد، محمود اسفندیاری بود. خوب این محمود اسفندیاری مغضوب بود. همه حتی داییاش که شوهر خاله شاه بود – سرتیپ حسینقلی اسفندیاری-. آرام هم معروف بود که خیلی دوستش دارد. اینها همهشان رفتند، همه رفتند پیش شاه شفاعت، همه هم آمدند به او گفتند که «اسم تو را پیش شاه نمیشود برد، پیش شاه اسم تو را نمیشود برد، حتی تو مهمانی هم نمیشود راجع به تو با شاه صحبت کرد.»
تا وقتی که من رفتم سازمان برنامه، فکر کردم که خوب چه کار کنم؟ من باید یک کسی بیاورم. بدون اینکه به خودش هم بگویم، به هیچکس اصلاً به هیچکس نگفتم. به هر کسی اگر بگویم حتماً رأی مرا میزند، فقط با دوستهای خودمان مشورت کردم که اصلاً این به دردمان میخورد، اگر به او بگویم میآید؟ نمیآید؟ اینها همه گفتند آره. دو سه نفر از دوستهای همکلاسیهای قدیمیمان، گفتند که آره خیلی هم خوب. محبت و وفاداریاش را هم نسبت به من خیلی چیز بودش. رفتم به شاه گفتم که یک همچین چیزی هست و فلان و فلان و این گرفتاری را هم ما داریم. من یک نفر میخواهم که سازمان را از نظر اداری بچرخاند که من برسم به کارهای دیگر و الّا اصلاً نمیشود. هیچکس هم نیست، یک نفر فقط هست که من میخواهم و به من میگویند نمیشود. گفتند: «چرا نمیشود؟ کیست؟» گفتم که میگویند اسمش را جلوی شما نمیشود آورد. گفت: «چرا؟» گفتم میگویند آمدند شفاعت این آدم پیش اعلیحضرت و اعلیحضرت به طوری متغیر و عصبانی هستید و اوقاتتان تلخ است که حاضر نیستید اسمش را هم بشنوید. گفت: «کیست؟» گفتم محمود اسفندیاری. «کی گفته متغیرم؟» گفتم خوب تمام شهر همه میگویند، حتی خالهی اعلیحضرت که آمدند حضورتان برای شفاعتش و فرمودید که «اسمش را هم پیش ما نیاورید، اصلاً.» گفت: «خوب حالا شما اعتقاد دارید به او؟» همان روز بود که به او گفتم که بله من اعتقاد دارم، قدرت کارش فوقالعاده است، اطلاعاتش دنیا دیده است همه چیز را میشناسد، آدم اداری هم است. سازمان برنامه را خیلی خوب میتواند اداره بکند و من از بچگی با این بزرگ شدم و اعتماد دارم. گفتم گردنم را میدهم که گفتند: «گردنت را هیچوقت برای هیچکس نده.» بعد گفتند: «خیلی خوب اگر شما میخواهیدش بروید به زاهدی بگویید که منتقلش کند به سازمان برنامه.» ما آمدیم و دیدیم اصلاً تمام این ملتی که رفتند و دائماً به این بچه گفتند که آقا ما رفتیم گفتیم، اسم تو را نمیشود پیش شاه آورد، مزخرف گفتند دیگر، چرند گفتند. برای اینکه من که آن رابطه و نزدیکی آقای آرام را هیچوقت با شاه نداشتم. نزدیکیِ نمیدانم آقای اردشیر زاهدی را نداشتم. به هر حال خاله شاه نبودم دیگر و برای یک کار اداری هم من محمود را میخواستم.
س – پس همه دروغ میگفتند؟
ج – یا دروغ میگفتند یا در مورد یکی دو نفرشان من شک دارم اصلاً که عکسش نبوده باشد. محمود یک آدمی بودش که خوب روی پنجهی خیلیها راه رفته بود، میدانید به هر جهت خشن بود، خیلی خشن بود، تو وزارت خارجه هم خشونت زیاد میکرد. این عیب را داشت ولی خوب، متکبر هم بود، اصلاً طبیعتش یک طبیعت متکبری بود.
حالا مقصودم این است که اینجوری هم میشد مردم اصلاً… یک آدمی مثل هوشنگ انصاری، هوشنگ انصاری جوری که آدم میخواهد این کاراکتر و این آدم را ارزیابی بکند مغزی بود دیگر، این زرنگ و باهوش و نمیدانم با سیاست و همه این چیزها. این برای تعیین تاریخ اعلام آن ۴۹ درصد مشارکت، که آیا روز پانزدهم باشد یا روز شانزدهم میرفت از شاه اجازه میگرفت! یا لااقل میگفت که مثلاً اعلیحضرت فرموندند پانزدهم و نمیشود عوض کرد. به او گفتم، آخر تو چرا میوری به اعلیحضرت میگویی پانزدهم، که اعلیحضرت بگوید حتماً پانزدهم. بعد هم آخر چه رمزی، چه سری در پانزدهم هست که در بیست و پنجم نیست، که اقلاً ده روز فرصت بدهید آدم این کارها را به اصطلاح آماده کند. کرم از خود ما بوده. میدانید عیب از در خود ما بوده در این جور مسائل.
س – خوب لابد میخواستند بگویند که من خیلی مطیع هستم.
ج – خیلی خوب، چرا؟ چرا این کار را بکند؟
آقای مجید رهنما که خوب او هم از دوستان خیلی نزدیک هویدا و با ما هم خیلی دوست و نزدیک و خوب و اینها. این آدم باورش نمیآمد که من از سازمان برنامه استعفاء دادم میگفت: «ممکن نیست یک همچین چیزی.» میگفتم آخر چرا ممکن نیست؟ من کردم و شده. گفت: «خوب چهجوری کردی؟» گفتم خوب آن کاری که من کردم تو نمیکنی اگر حاضری بکنی همان کار را بکن خیلی ساده. گفتم تو نخواهی کرد، تو ممکن نیست یک همچین ریسکی را بگیری که من گرفتم. گفتم تازه من ریسک عمدهای هم نگرفتم.
س – چه بود این؟
ج – که استعفاء از سازمان برنامه بود. که استعفاء در ایران میگفتند استعفاء نمیشود داد. وقتی در سازمان برنامه استعفایم را نوشتم دادم به هویدا. هویدا گفت: «همچین چیزی نمیشود. تو حق نداری، نمیتوانی استعفاء بدهی.» گفتم خوب من دادم حالا ببینیم چه کارش میکنیم. گفت: «اصلاً تو حق نداری به من استعفاء بدهی باید بروی به شاه استعفاء بدهی.» گفتم من هیچوقت این بیاحترامی را به شاه مملکت نمیکنم، هرگز من یک آدم به این بیادبی و چیزی نیستم که بروم به شاه مملکت استعفاء بدهم، من چه کارهام که بروم به شاه مملکت استعفاء بدهم. تو نخستوزیری مملکت هستی مرا آوردی رییس سازمان برنامه، حالا رفتی از اعلیحضرت اجازه گرفتی خیلی خوب، حالا هم من استعفاء میدهم به تو، تو برو از اعلیحضرت اجازه بگیر که استعفای مرا بپذیری یا نه. من استعفایم را دادم. مقصودم این است که مجید رهنما استعفاء میداد اگر دلش میخواست، میخواست استعفاء بدهد، میترسید. خوب استعفاء بده کاریت که نمیکنند، حداکثرش این است که دیگر کاری به تو نمیدهند. به من دادند. به من با وجودی که استعفاء داده بودم از سازمان برنامه مجدداً کار دادند، دفعه سوم هم کار دادند. دفعه چهارم هم کار دادند. آخر چرا نمیشود؟ با وجودیکه من از سازمان برنامه استعفاء دادم و استعفاء را هم علامت یک کمی defiance می دانستند معذلک از تمام جریان ها، ان کارهای محرمانه سری finance خریدها را من همه را انجام میدادم. یک دفعه هم مثلاً اصلاً سؤالی نشد که مثلاً سیستم را عوض بکنند، هیچکس. اصلاً به ذهن کسی نمیرسید که سؤال بکند که آیا من I have got security clearance یا نه؟ میدانید بعد از آن اتفاق.
این است که من میگویم اینها، یک مقدار خیلی زیادی از این چیزهایی که حالا هی گفته میشود، این مصاحبههایی که ایرانیها کردند، اینهایی که کتاب نوشتند اینها راجع به… واقعاً تمام بار مسئولیتها را انداختند به دوش آن آدم، واقعیت غیر از این است. مسلماً هیچکس in his right mind نمیخواهد بگوید که مثلاً شاه مسئولیت نداشته، مسئولیتش هم فوقالعاده سنگین، قاطع. ولی اینکه هر چیزی را آدم بیندازد گردن آدم، آن مرد، به نظر من این خیلی بیانصافی است دیگر.
س – این دورانی که شما رییس بانک مرکزی بودید یا رییس سازمان برنامه بودید مقدار مطالبی که به عرض میرساندید، ایشان دخالتی در آن نداشتند که بگویند مثلاً چرا فلان کار را به عرض نرساندید اینها، که شما تشویق بشوید که هی موارد را زیادش کنید؟
ج – نه، هیچ وقت از من نپرسید که مثلاً آن وقت… برعکس. حالا یک چیزی را به شما بگویم آره سازمان برنامه یک خرده فرق داشت. ولی در بانک مرکزی من هیچ وقت راجع به هیچ کاری که مربوط به بانک مرکزی نبود در جلسات خصوصی صحبت نمیکردیم. من نمیرفتم راجع به کشاورزی، وزارت کشاورزی حرف بزنم. ولی به یک نفر من در تمام این مدت با شاه حرف نزدم. اصلاً نگفتم مثلاً با تمام چیزهایی که لابد شما خودتان هم شنیدید جمشید آموزگار با من داشت من یک بار مثلاً از جمشید آموزگار شکایت نکردم پیش شاه، که بگویم مثلاً تو کار بانک مرکزی اخلال میکند. یک دفعه راجع به افراد، راجع به… جز راجع به فریدون مهدوی در جلسهی شورای اقتصاد، جز راجع به خداداد، و جز راجع به محمود اسفندیاری. یک دفعه هم راجع به خوشکیش،
این ازآن حکایتهای جالب است، من تازه شده بودم رییس بانک مرکزی. من از خوشکیش هیچ وقت قبل از اینکه بروم بانک مرکزی، امپرسیون خیلی خوبی نداشتم ولی فکر نمیکردم که خوشکیش à la hauteur بانک ملی باشد، نمیگویم آدم بدی میدانستمش.
س – بانک ملی؟
ج – بانک ملی که این بیاید مثلاً…
س – رییس آنجا بشود.
ج – در سطح بانک ملی. یک آدم بانکیّه… خیلی خوب. همان معاون بانک سپه خوب برایش. آقای امینی که شد نخستوزیر، میدانید دیگر، مجیدیان را از بانک ملی بیرون کرد و کاشانی را هم از بانک مرکزی و نزدیک بود که کاشانی هم که… برای مجیدیان که پرونده گنده هم ساختند، نزدیک بود برای کاشانی هم یک پرونده کت و کلفتی بسازند و اینها… ولی خوب پورعمانی شد رییس بانک مرکزی و خوشکیش شد رییس بانک ملی. خوب یک سال بعدش، یک سال و نیم بعدش من شدم رییس بانک مرکزی. دو سه ماه بعد، تابستان بود، زمان تابستان بود، من رفته بودم کاخ سعدآباد، آن وقتها آخر اصلاً تقریباً مقرر بود که رییس بانک مرکزی هفتهای یک مرتبه روزهای چهارشنبه
میرفت پیش شاه. رییس شرکت نفت میرفت اول، بعد رییس بانک مرکزی میرفت، بعد رییس سازمان برنامه.
س – چهارشنبهها.
ج – چهارشنبهها. هر وقت هم یک کار فوقالعاده هم مثلاً اگر لازم بود پیش میآمد آدم میخواست مثلاً برود خوب پا میشد میرفت. بعد هم جلسات شورای اقتصاد هم بود دیگر، هر دوشنبه بعد از ظهر هم جلسه شورای اقتصاد بود. یکی از روزهای چهارشنبه من رفتم آنجا دیدم خوب، رییس شرکت نفت نبود، مسافرت بود، نبود، من هی نشستم و نشستم و نشستم، دیدم نمیآیند ما را صدا کنند. بعد بالاخره این بیچاره حیدرقلی امیرسلیمانی که آن موقعها آجودان بود، اغلب چهارشنبه تقریباً همیشه او بود، تنومند هم بود، میدوید پیرمرد نفسنفسزنان آمد و گفت برو. رفتیم و اشاره کرد که شاه خلاص است، آزاد است دیگر. در را باز کرد و من رفتم تو. سلام کردم و دیدم که آقای شریفامامی و آقای علم آنجا ایستادند. من خواستم بروم بیرون و برگردم، حیدرقلی در را بسته بود، ماندم.
س – قفل کرده بود؟
ج – نه، من دیگر در را باز نکردم، ایستادم دیگر، او در را بسته بود و من هم ایستادم. بعد هم خوب آنها حرفشان را ادامه دادند. بعد من همینطور که، واقعاً قصد نداشتم گوش بدهم، گفتم خوب این سه تا این جور آدم لابد با هم یک حرفهایی دارند که نمیخواهند من بشنوم ولی هی یک اسم به گوش من میخورَد که خیلی آشناست. هی اسم خوشکیش، خوشکیش. رفتم تو صحبت. گفتم: «قربان من خیلی معذرت میخواهم.» آن وقتها هنوز، میگویم، ماههای اول خیلی بیباک هم حرف میزدم، ببخشید اگر وارد صحبت میشوم، از این جور چیزها مثلاً اینجوری. گفتم: «ببخشید من دو سه بار اسم خوشکیش را شنیدم. آیا صحبت راجع به رییس بانک مرکزی است؟» خوب، آقای علم و آقای شریف امامی که اصلاً صم بکم شدند دیگر. گفتند: «بله.» گفتم: «اگر راجع به رییس بانک ملی ایران صحبت میشود فکر نمیفرمایید که بهتر است که با رییس بانک مرکزی صحبت بشود.» گفتند: «چطور؟» گفتم: «قضیه اگر شکایتی هست از آقای خوشکیش بیزحمت بفرمایید من رسیدگی بکنم. اما من می توانم به شما بگویم که بدانید که، صراحتاً به شما بگویم، خوشکیش اگر در آمریکا بود، انگلیس بود، هیچ وقت به او همچین پستی نمیدادند، چنانکه به من پست رییس بانک مرکزی را هیچ وقت نمیدادند جاهای دیگر. اما الان در حال حاضر در ایران شما خوشکیش را از بانک ملی بردارید، یک نفر را ندارید که جایش بگذارید. من به شما میگویم به عنوان رییس بانک مرکزی، به عنوان یک کسی که تو این کار هست، هیچکس را شما پیدا نمیکنید که بانک ملی را بتواند برای شما اداره بکند.» گفتند: «شما معتقدید؟ اینطور فکر میکنید؟» گفتم: «قطعاً اینطور است، اعتقاد من تنها نیست، از هر کسی هم دلتان میخواهد بپرسید ولی خوشکیش را از بانک ملی من استدعا میکنم برندارید الان.» تمام شد. بعد معلوم شد که ایادی از او شکایت کرده میخواستند خوشکیش را بردارند و این دوتا هم رفته بودند complot کرده بودند که خوشکیش را بردارند. حالا من نمیدانم چه کسی را میخواستند جایش بگذارند، هیچ نمیدانم، ولی قدر مسلّم این است که خوشکیش را آن روز میخواستند از بانک ملی بردارند. این یک تصادفِ تصادف، هیچ اصلاً نه نقشهای بود برایش، نه چیزی. خوب، خوشکیش ماند که ماند که ۱۶ سال رییس بانک ملی بود بعد هم در واقعاً دوره دوم داشت میرفت، دوره دوم دوره سوم میرفت نمیماند.
س – این عجیب بوده که آقای شریف امامی و علم دوتایی باهم پهلوی شاه باشند؟
ج – بله. نمیدانم حالا دیگر تصادف شد که من رفتم تو دیگر، من ممکن بود اصلاً بیایم بیرون و کار هم تمام میشد و خوب برهم میداشتند من کاری نمیتوانستم بکنم.
س – ولی بعضی از این آقایانی که با آنها صحبت کردیم اینجور مطالب میگویند که مثلاً شاه به ما گفتند که چرا فلان مطلب را بدون اینکه به من بگویید فلان کار را کردید؟
ج – به من یک بار، حبیب، به جرأت به تو میگویم، یک بار نه در سازمان برنامه، نه در بانک مرکزی همچین چیزی با من نداشت، یک دفعه ها! یک دفعه هم نداشت. دو دفعه من به شاه اعتراض کردم به این صورت. گفتم: «قربان شما راست راستی فکر میکنید در این ۸ سالی که من دائماً با اعلیحضرت کار کردم شما یک دفعه فکر نکردید که لازم است یک پس گردنی به من بزنید؟» یک دفعه این حرف را خودم به او زدم. گفت: «لابد کارتان همیشه خوب بوده.» یکی این، یکی دیگر راجع به، الان داشتم فکر میکردم که به تو بگویم این را… من این دو تا حکایت هم بگویم بعد بروم برای اینکه دکتر میآید خانه، این دو تا هر دوتایش انترهسان است. من وقتی که رفتم سازمان برنامه دو تا کار پیش آمد. یکیاش یک طرح بود راجع به کاخ فرحآباد. میدانید یک قصری داشتند میساختند آنجایی که اسبدوانی میبودش، اسبدوانی فرحآباد در شرق تهران.
س – بله
ج – یک کاخ عظیمی داشتند میساختند برای شاه.
س – که ایشان اصولاً منتقل بشوند به آنجا؟
ج – بله دیگر، اصلاً قصر سلطنتیِ کاخ میرفت آنجا. مهندسش هم مهندس غیائی بود و من که رفتم آنجا… خوب وقتی هم که رفتم به شاه معرفی بشوم، اولاً روز اولی که رفتم خوب تنها نبودم چند نفر باهم بودیم، خداداد هم مثلاً آمده بود معرفی بشود به عنوان رییس بانک مرکزی. در اولین دفعهای که تنها با ایشان بودم به ایشان گفتم که «قربان من اگر فکر میفرمایید در سازمان برنامه من معجزه میکنم، همچین چیزی نیست. من به شما بگویم من آدم کندی هستم من تو هیچ کاری بیخودی نمیدوم. من اگر یک جایی لازم باشد خیلی خوب، ولی من اصلاً اهل فسفس هستم، من فسفس میکنم حوصلهتان با من سر نرود، هروقت حوصلهتان سر رفت امر بفرمایید من غیب میشوم.» گفتند: «نه به خصوص حالا که اصلاً وضعمان هم خوب… » علتی که اصفیا رفت، من رفتم، برای اینکه پول نبود تو دستگاه دیگر بدون تعارف، به گدایی افتاده بودیم دیگر و واقعاً موضوعdetachment بود و زدن. ما اولین طرحی را که تو سازمان برنامه زدیم، طرح کاخ فرحآباد بود. من گفتم به قسمت Urban Development، حذفش کنید، متوقف شد.
س – به کجا رسیده بود؟ داشتند میساختندش؟
ج – ۱۷تا خانهی کارمندها را ساخته بودند.
س – پس خود کاخ شروع نشده بود.
ج – نه، خود کاخ را شروع نکرده بودند ولی تمام نقشه به اصطلاح فاز اول را داده بودند، فاز دوم هم تهیه شده بود همه چیز مقاطعهکار، به مناقصه هنوز نگذاشته بودند. هیچی، آن وقت گفتم بزنند. بعد هم رفتم به شاه گفتم. رفتم گفتم که «من یک همچین جسارتی کردم با این وضع فعلی فکر میکنم که اگر اجازه بدهید ما این را نکنیم این کار را.» گفت: «شما کردید.» گفتم: «من یقین داشتم که اعلیحضرت چون فاصله میشد، مدتی میگذشت.» نمیدانم حالا یا شاه بود یا نمیدانم یک طوری بودکه مثل اینکه دو سه هفته، چهار هفته میگذشت و اینها میخواستند بروند به مناقصه و اینها. گفت: «بله ما اصلاً میخواهیم چه کنیم؟» به خدا. گفتم: «قربان شما میفرمایید که شما میخواهید چه کنید.» گفتند: «ما همین که اینجا داریم بسمان است کاخ نیاوران. کاخ سعدآباد هست کاخ نیاوران هم هست ما دیگر یک چیز تازه میخواهیم چه کنیم؟ آن هم حالا برای چه.» گفتم شما این را میفرمایید ولی اگر بنده حرف دیگران را بخواهم گوش بدهم، این جوری نیست مثل اینکه این یک چیزی است که اصلاً حتی بازهم اینقدر تقدس پیدا کرده که نمیشود حرفی زد باید حتماً انجام داد. گفت: «نخیر، همان کاری که کردید خیلی هم خوب است. اگر یک روز احتیاج پیدا شد و مملکت در مقامی بود که بتواند این کار از بکند اگر خواستیم از سر میگیریم.» تمام شد و رفت. آن وقت غیائی که مهندس مشاور این بود خوب دیگر ناراحت شد. مقاطعهکاران هم البته ناراحت شدند ولی خوب یک رقم هنگفتی میشد مثل اینکه اگر اشتباه نکنم تمام کمپلکس یک چیزی در حدود هفتصد هشتصد میلیون تومان باید تمام میشد، البته تا یک چند سال دیگر، یک همچین چیزی بود. حالا این تیکه اول این حکایت، حالا تیکه دوم حکایت، غیائی یک bill فرستاد برای مهندس مشاور، سی و دو میلیون تومان. من گفتم: «آقا طرح حذف شده چیچی سی و دو میلیون تومان، از این چیزها خبری نیست.» هر کاری کردند که این پول را ما به این بدهیم…
س – آخر نقشه را که کشیده بودند.
ج – فاز اول را داده بود، فاز دوم به اصطلاح چیزهایی داده بود که نمیدانم حالا تا چه اندازه. ما حساب کردیم، ناصر میرولی را میشناختید؟
س – نه.
ج – نمیشناختید. ناصر میرولی، آهان یکی دیگر هم از بچههایی که با ما بود تو آن چیز ناصر میرولی بود. ناصر میرولی یک مهندسی بود urban development از آمریکا، که وقتی رفتم سازمان برنامه این را آوردمش کردمش رییس اداره آن قسمت شهرسازی و توسعه شهر. اینها حساب کردند که مطابق قرارداد غیائی پنج میلیون تومان یا پنج و نیم میلیون تومان باید به او داد. bill این بود سی و دو میلیون یا سی و سه میلیون تومان و خردهای یعنی بیست و هشت میلیون تومان طلبکار میشد اگر ما پنج میلیون تومان به او میدادیم. من نمیدانم تا اینکه چیز بکند به اصطلاح settle بکند. این زمین و زمان را به هم زد، شکایت کرد به شاه، به علم، به هویدا یه اینور به آنور، جلسه پشت جلسه، توی دربار نمیدانم علم، اصفیا… هر کاری کردند گفتم آقا این حسابش اینهاست شما یک کسی را بیاورید auditor هر کسی بیاید بنشیند آنجا overrule بکند آقای میرولی را، من نمیتوانم میرولی را overrule بکنم. او به من یک همچین چیزی داده، من هم پذیرفتم پایش هم ایستادم. هر کاری کردند ما ندادیم که ندادیم.
تا شاه رفت به سوییس – سنموریس-. همان موقعی بود که من استعفایم را داده بودم. از سنموریس یک روزی تلگراف آمد به امضای آقای ایادی، که حسب الامر اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر… آهان تلگراف به نخستوزیری به هویدا که هویدا مرا… به رییس سازمان برنامه دستور اکید داده شود که ناصر میرولی را از سازمان اخراج کنند. به هویدا گفتم برای چه ناصر میرولی را بیرون کنم؟ گفت: «لابد همان کار آن غیائی است دیگر.» گفتم خوب کار غیائی است؟ مال کار هرکسی میخواهد باشد آخر ناصر میرولی چه گناهی کرده که ناصر میرولی را من بیرون کنم از سازمان برنامه؟ اگر اعلیحضرت ناراضی هستند خیلی خوب به من بگویند من بروم. من که رفتم شما ناصر میرولی را هم هر کاریش میخواهید میتوانید بکنید. ولی تا وقتی من هستم ناصر میرولی هم هست. یا استعفای مرا همین الان عمل بکنید من میروم، ناصر میرولی را هم هر بلایی به سرش میآورید بیاورید خودش میداند. گفت: «چه بگویم؟» گفتم هیچی بگویید به سمیعی ابلاغ کردید، سمیعی میگوید که مسئول این کار خود اوست اگر امر میفرمایید میرود. همین کار را هم کرد هویدا That was the end of it.
س – این جواب نیامد؟
ج – جواب نیامد تا وقتی که من از سازمان برنامه که رفتم در دو هفتهی اول ۲۸ میلیون تومان غیائی را به او دادند.
س – او نفوذش از کجا بود؟ چه جور اراتباط پیدا میکرد با…
ج – غیائی؟ اولاً غیائی معروف بود که، خوب بهایی بود اولاً، این یکی، بنابراین ایادی تا، چه بگویم، up to the hill پشتش بود دیگر.
س – پس ارتباطش از طریق ایادی بود.
ج – ارتباط اصلیاش. از طرف دیگر البته معروف بود گو اینکه آقای علم به من غیر از این میگفت، ولی هر دفعه که این غیائی فشار میآورد و جلسه دعوت میکردند، آقای علم به من میگفت که اینها کار ایادی است، این میرود آنجا میگوید و من… ولی حدس خود من این است که خود آقای علم هم طرفداری میکرد از غیائی. دربار روی هم رفته با او…
س – از این مقاطعهکارها زیاد بودند…
ج – این مهندش مشاور بود.
س – و علت اینکه شما از سازمان برنامه رفتید این است که جلوی خیلی از پرداختهای بیمورد را گرفته بودید و اینها رفتند مثلاً…
ج – نه علت اصلیش آن بود که گفتم، مترو بود، علت اصلیش مترو بود که گفتم برایت چطور شد.
س – فقط گفتید که آنها میخواستند مترو بسازند، شما گفتید که مطالعه لازم دارد.
ج – نه کاری که شد این شد که حالا اگر باز هم از طریق سازمان برنامه کرده بودند، امر میکرد شاه، میگفت که… یا آقای نخستوزیر یا خود هویدا و میگفت مهدی مرگ من این کار باید بشود، به هر دلیلی است باید بشود، هر کی میخواهد. چون مال فرانسه بود، همهاش میگذاشتند پای علیاحضرت، میگفتند علیاحضرت میخواهد. خیلی خوب یا من میکردم یا نمیکردم یا میرفتم دیگر… فرق نمیکرد دیگر. ولی این کار را نکردند و به من هم هیچ کس نگفته بود که تو نرو دنبال این طرح، طرح ترافیک تهران. من رفتم خودم راcommit کردم یک جای دیگر، حالا خوشبختانه قرارداد را امضاء نکرده بودیم، آدم فرستاده بودم، همین میرولی را فرستاده بودم رفته بود آمریکا با آن چی چیه در تگزاس که فرودگاه تگزاس را ساخته بود و نمیدانم یکی از، اصلاً بزرگترین مهندس مشاور امور ترافیک دنیا بود، بود هامیلتون یک همچین چیزی نمیدانم یکی از اینها به هر حال. ما با آنها مذاکرهمان رسیده بود به فاز به اصطلاح نهایی نهایی کار.
یک روزی صبح شورای پدافند ملی بود توی وزارت خارجه، رییس سازمان برنامه هم… آقای وزیر خارجه هم نشسته آقای هویدا هم دارند آنجا. در حین صحبت و مذاکره تلفن صدا داد. تلفن صدا کرد و هویدا را خواستند پای تلفن، تو همان اتاقی که همهی ما نشستیم منتها وصل است به اتاق وزیر خارجه، اتاق نسبتاً کوچکتری بود یک میز یک خرده از این بزرگتر اتاق پهنتر یک خرده درازتر ما هم هفت هشت ده نفر دورش نشسته بودیم. هویدا را خواستند پای تلفن هویدا رفت پای تلفن. خوب صدا را شناختیم، نیکپی بود از آن طرف تلفن که «اینها آمدند» یا «میآیند» هویدا گفت: «خیلی خوب.» گفت: «خوب آخر چه کارشان بکنم؟» گفت: «خود صاحبکار اینجا نشسته، خودت زنگ بزن به او بزن خودت بگو.» گوشی را گذاشت. دو دقیقه بعد، یک دقیقه بعد تلفن زنگ زد مرا خواستند پای تلفن نیکپی: «نمایندگان متروی پاریس» حالا یا فردا میآیند یا آمدند «شما وقت بگذارید که بیایند شما را ببینند.» گفتم که: «نمایندگان متروی پاریس را من دعوت نکردم با من چه کار دارند؟ من کاری ندارم با آنها. کی گفته بیایند اینجا؟» گفت: «آقای نخستوزیر امر کردند.» گفتم: «خوب بروند آقای نخستوزیر را ببینند آقای نخستوزیر اینجا نشستهاند، بروند نخستوزیر را ببینند. آخر برای چه آمدند؟ کی دعوتشان؟ کرده چرا آمدند؟» گفتم: «هر کسی که دعوتشان کرده همان هم ببینندشان.» گوشی را گذاشتم و آمدم نشستم. هویدا مثل خوک تیرخورده.
س – او شنید که شما چه میگویید.
ج – توی یک اتاق همه جمع بودیم. اتاق اینقدری بیشتر نبود. من هم یواش حرف نمیزدم که مثلاً کسی نشنود. گفتم هر کسی دعوتشان کرده، نخستوزیر دعوتشان کرده، نخستوزیر بپذیردشان ببیند چه میگویند حرفشان را گوش کنند دیگر به من چه. جلسه خیلی زود تمام شد شاید به همین علت، هویدا پا شد و گفت: «میفهمی داری چه کار میکنی؟» گفتم کاری نکردم. گفتم نمایندگان مترو آمدند چه کارکنم؟ مترو پاریس را چه کنم؟ من برای چه ببینمشان؟ گفت: «من دعوتشان کردم.» گفتم خوب چرا دعوتشان کردی؟ گفت: «اعلیحضرت امر کردند.» گفتم چرا به من امر نکردند؟ مهندس مشاور است کار سازمان برنامه است. اگر به شما گفتند لابد یک دلیل خاص داشته به شما گفتند شما خودتان هم به آنها برسید. خوب حالا کی این کار را کردی؟ معلوم شد که یک شب پیشش در تالار رودکی، نمیدانم باله بوده، اپرا بوده، چی بوده از توی تالار رودکی، حبیب، دستور میدهند به نیکپی که تلگراف بکند و اینها را فوراً بخواهد نمایندههای مترو را بخواهد.
س – شاه دستور داده بود؟
ج – حالا شاه و ملکه آن شب توی تالار رودکی بودند. این حکایتی است که من از هویدا و آنهای دیگر شنیدم به خودم به هیچوجه مستقیماً چیزی ندارد. به محض اینکه این معلوم شد اینطوری است من استعفا دادم به هویدا. استعفایم را نوشتم فرستادم پیش هویدا بعد هم اصلاً رفتم قایم هم شدم یک دو روزی، هر کاری کردند که مرا پیدا کنند… بالاخره خردجو را پیدا کردند و خردجو را فرستادند که بیاید مثلاً مرا از خر شیطان بیاورد پایین. هر کاری هم خردجو کرد قبول نکردم. گفت: «بالاخره هویدا دوست توست you owe it to him که بروی با او مثلاً صحبت بکنی.» گفتم نه کاری که با من کردند صحبت ندارد هر وقت حل شد، استعفایم پذیرفته شد البته میروم رویش را هم میبوسم و هر چه هم بگوید میکنم.
روز سوم بود من دیدم که خوب من این کار را حتماً باید به ابتهاج بگویم. ابتهاج هم آن موقع تو بانک ایرانیان بود و بانک ایرانیان هم تو خیابان حافظ، یوسفآباد پایین، پهلوی اطفائیه و بیمارستان ارتش آنجا بود. رفتم پهلوی ابتهاج و او هم خیلی اوقاتش تلخ که چطور تو همچین کاری کردی بدون اینکه به من بگویی، آخر خودش را خیلی نسبت به ما چیز میدانست. خوب حق هم داشتند خیلی همیشه… گو اینکه با هم دعوای حسابی کردیم آخر سری هم حالا یک خرده ازش دلتنگی یک جور دیگر دارم از او نه شخصی، خیلی من مراعاتش میکردم، احترام میکردم به خصوص که رییس بانک مرکزی بودم اصلاً میدانید، چه میگویند، I bent back باز که مبادا مثلاً یک دفعه یک عملی بکنم که مثلاً حس بکند که من میخواهم به او ریاست بکنم، اینجوری. خوب، رفتیم پیش ابتهاج و برایش گفتم.
گفت: «خوب آره حق با توست و فلان و فلان و این حرفها، اما خوب نباید استعفا بدهی و باید بروی سر کار و به تو احتیاج دارند.» از این چیزها. این داشت مرا نصیحت میکرد و من داشتم کلهشقی میکردم و اینها… تلفن زنگ زد. ابتهاج گوشی را برداشت گفت: «ته را میخواهند.» گفتم چطور مرا اینجا پیدا کردند؟ چون من به هیچ… واقعاً هم به هیچکس نگفته بودم که من میروم پهلوی ابتهاج. گفتم کیست؟ گفت: «هویداست، خودش هم پای تلفن هست.» فحشی نبود که پای تلفن این به من ندهد. فحشهای رکیک ها! فحشهای بد! بعد هم آن وقت وقتی که دق دلیش را خالی کرد شروع کرد مثلاً substance قضیه که «تو کارت به جایی رسیده که حالا دستورات شاه مملکت را ازش تمرّد میکنی؟ You defy? You challenge?» گفتم امیرعباس تلفن تو را گوش میدهند این که مسلم است، من هم اینجا شاهد دارم بدان آقای ابتهاج اینجا ایستاده شاهد است. تو این حرف را زدی که من دارم از اوامر شاه تمرّد میکنم و در مقابل شاه defiance دارم میکنم و اینها… من نگفتم پسفردا نرود کسی مایه بگیرد که سمیعی متمرّد است اینها. این را بگذار اول put in on recoed که کار من جنبهی تمرّد ندارد، من معتقدم که نخستوزیر مملکت مسئول است و من به تو استعفا دادم همان حرفی هم که قبلاً… میخواهی برو به اعلیحضرت به عرضشان برسان اجازه بگیر، من استعفایم را دادهام. او بگو، من بگو، داد، فریاد، فحش، بالاخره گفت: «معنی این چیست؟ اقلاً بیا با هم یک ویسکی بخوریم.» گفتم هر وقت امر بفرمایید. رفتیم و بعد خواهش کرد که بمان تا ما جانشینت را پیدا بکنیم برای اینکه هر کسی… گفتم جانشین من معلوم است چه کسی باید بشود در سازمان…
س – از چه نظر من معلوم است؟
ج – برای اینکه خوب همه میدانستند که خداداد خیلی این کار را دوست دارد، یک. بعد هم خوب بیش از همهی کسانی که در آن ردهای بودند که میتوانستند رییس سازمان برنامه… از سازمان برنامه اطلاع داشت experience آنجا را داشت، بچههای سازمان برنامه را همه را میشناخت، میدانید؟ خوب ارتباطاتش هم خوب بود، با بانک مرکزی هم بوده، جنبههای به حسابcôté چیز بانکی و مالی را هم دیده.
گفتم خوب شما که میدانید من هم میدانم چرا بیخودی وقت تلف کنیم. گفت: «آسان نیست، نمیشود، خیلی سخت است.» هیچی دیگر بالاخره یک، حالا یادم نیست، دو سه ماه، دو ماه، سه ماه گذشت که آن وقتش من آمدم و رفتم به حساب بانک مرکزی.
Leave A Comment